439 عضو
آرايش كمرنگى كردمو از خونه زدم بيرون ... بد ترين وقت روز داشتم مى رفتم بيرون .. اصلا ماشين گير نمى يومد .. ساعت كلاسى كه ميترا برام انتخاب كرده بود خيلى مناسب نبود! ...
همينطور كه تو پياده رو داشتم قدم ميزدم احساس كردم ... بند كتونى هاي مشكى اى كه پوشيده بودم بازه .. دلا شدم تا ببندمش .. كمى طول كشيد .. احساس كردم يكى از پشت داره برام بوق ميزنه ... محلى ندادمو به گره زدن كفشام مشغول شدم ... كه صداى جيغ لاستيك ماشينى كه در عين ترمز روى زمين كشيده مى شد .. گوشامو كر كرد .... با عصبانيت برگشتمو به پشت سرم نگاه كردم .. يه پسر بيست و دوسه ساله بود كه موهاى تقريبا بورى داشت و ته ريشى كه در اورده بود به جذابيتش حسابى كمك مى كرد ! ... ولى من چشم غره اى بهش رفتمو به راهم ادامه داد ... تا سر خيابون دنبالم كرده بود ... ديگه كمكم داشتم خسته مى شدم ... سريع يه دربست گرفتمو پريدم توش ... اما بازم دست از دنبال كردن من نكشيد ... بى خيالش شدمو سرمو گذاشم لب شيشه و به آسمون خيره شدم ... تماشا كردن ابرهاى زيبا و عجيب بهم كمك مى كرد تا متوجه ى گذر زمان نشوم و زمان برايم سريعتر بگذرد. وقتى رسيدم دم در كلاس آرشاوير كرايه رو با راننده حساب كردمو از ماشين امدم پايين و بلافاصله به پشت سرم نگاه كردم ... ديگه اون پسره دنبالم نبود .. نفسى از روآسودگى كشيدم و به طرف كلاس رفتم .. عجيب بود امروز آرتان خيلى زودتر از من امده .. وارد كلاس كه شدم چشمم به آرشاوير افتاد كه درحال بحث كردن بايه دختر جوان كه معلومه يكى از شاگرداشه بود ... جلو رفتم و بهش سلام كردم .. توجه اش به من جلب شد و لبخند مهربانى زد ....._آرشاوير _ اه ... امديد ترانه خانم ؟! ... برويد تو الآچيق ديروزى آقاى پارسا هم اونجاهستند، منم الآن ميام ! ...با شنيدن اسم آرتان تنم لرزيد .. سرمو تكون دادم و ديگه حرفى نزدم ، به سمت الآچيق راه افتادم آرتان روى نيمكت آلاچيق نشسته بود و مشغول مطالعه كتابى كه در دستاش داشت بود ...._ سلام ....آرتان با تعجب سرشو از كتابش بلند كرد و رو به من گفت : _ بَه .. بَه .. خانم خانما .. ( دستشو به طرف نيمكت روبه رويش دراز كرد ) بفرماييد ...بدونه اينكه جوابشو بدم رفتم و روى همون نيمكتى كه بهش اشاره كرد نشستم ... گيتارمو از جلدش خارج كردم و كمى مشغول تمرين شدم كه چشمم افتاد به عنوان كتابى كه آرتان داشت ميخواند ... دهانم از تعجب بازشد ... اينكه كتاب استاد موسوى ! ... وايى باورم نميشه ... اين كتاب يكى از گرون ترين و قيمتى ترين كتاب هاى دنياست ... از سر اين كتاب فقط چند جلد بيشتر تو دنيا نيست و خيلى هم كم يابه هوس كمى شيطنتت كردم ..._ آقاى پارسا؟ ..آرتان سرشو از
كتابى كه ميخواند بلند كرد و به من نگاه كرد .._ اون كتابى كه داريد ميخونيد كتاب استاد موسويه درسته ؟! ...._آرتان _ آره چطور مگه ؟! ...._ اين كتاب همونيه كه خيلى گرون و كميابه ؟!..._آرتان _ درسته ... خودشه ! ...لحنم را مظلوم كردم و با لحن مهربانى گفتم:_ آرتان من خيلى دنبال اين كتاب بودم .. ولى هرجا مى رفتم گيرم نمي يومد ! ..._آرتان _ خوب معلومه اين كتاب ديگه جايى پيدا نميشه ! ....باسرم حرفش را تاييد كردم و ادامه دادم:_ ميشه كتابتو بدى من بخونم ... قول ميدم فردا كه امدم دانشگاه واسه ات بيارمش ! ...آرتان كمى دو دل بود واسه همينم نميدونست كه بايد چى بگه .. منكه اگه خودم جاش بودم خيلى راحت مى گفتم .. نه ! ... اما آرتان انگار كه تو رودرواسى بامن قرار گرفته باشه كمى مِن مِن كردو گفت : _ باشه بهت ميدمش ولى قول ميدى كه فردا واسه ام بياريش ؟!....سرمو به نشانه علامث مثبت تكان دادم_ اوهوم ... قول ميدم ...آرتان كتابشو به طرفم گرفت و لبخندى از روى مهربانى زد ، منم دستم را به سمتش بردم و كتاب را ازش گرفتم سپس با يك لبخند جوابشو دادم و ازش تشكر كردم . بعد از كمى ميترا به همراه آرشاوير به طرف آلاچيقى كه ما توش نشسته بوديم امدن .... با ديدن اونها روى پاهام ايستادم ..._ سلام ...ميترا _ سلام خيلى خوش امديد .. بفرماييد بشينيد ! ...آرشاوير به طرف آرتان رفت و باهاش دست داد ... ميترا هم بعد از كمى احوال پرسى با منو آرتان نشست كنار آرشاويرو شروع كرد به تمرين كردن با ما ..... كمى راه افتاده بودم و راحت تمامى نت هاى موسيقى رو ميشناختم ... اين براى شروع خيلى خوب بود .... يك ساعت از كلاس گذشت ... ولى اصلا متوجه گذر زمان نشدم .... زمان برام متوقف شده بود و من محو موسيقى شده بودم .... بالاخره كلاس تموم شد از آرشاوير وميترا تشكر كردم .... و از كلاس رفتم بيرون نگاهى به ساعت مچى ام انداختم كه عقربه ى بزرگ 7:30 رو نشون ميداد .... سريع يه ماشين دربست گرفتم تا قبل از اينكه اون آرتان مزاحم پيداش بشه برم .... در طول راه همه ى فكر و ذكرم شده بود صحرا بيچاره الآن چه حالى داره .... فكرشو بكن قراره نيم ساعت ديگه يكى از دشمناشو شام مهمون كنه ! ..وايى..خدا قسمت هيچكس نكنه ....
" صحرا "
اه ... لعنتى ! ... هيچى تو اين كمد خراب شده پيدا نميشه كه من بپوشم ! ..... خدايا به دادم برس ! .... كمدم ار كون ملاح ها تميز تره ! ..... همينطور كه غر ... غر مى كردم از اتاقم رفتم بيرون و به سمت اتاق ترانه راه افتادم ..... منكه هيچى لباس ندارم .. بهتره يكى از لباساى اين ترانه رو بپوشم .... در كمدشو باز كردم و نگاه كلى اى به لباساش انداختم .... يه مانتو ى سفيد داشت كه خيلى چشمموم گرفته بود ....بهتره همينو
بردارمو بپوشم ...( نه .. نه .. بهتره زيادى تيپ نزنم و يه دست لباس معمولى بپوشم ... نميخوام پندار فكركنه كه واسه ى اين قرار خيلى مشتاق بودم كه انقدر به خودم رسيدم ! .... )اينطوى هم كه نميشه همه ميگن اين دختر رو مثل مولوشا ميگرده ! .... نه .. همين لباسه ترانه خوبه ! ..... بالا خره بعد از كلى اين در اون در زدن تصميم گرفتم همين مانتو سفيده ترانه رو بپوشم ... مانتو رو به همراه يه شلوار جين سفيد و يه شال آبى كمرنگ جذابى از تو كمدش برداشتم و پوشيدم ..... همينطور كه مشغول پوشيدن لباسا بودم چشمم به گوشه ى كمد ترانه جلب شد .... يه كفش پاشنه بلند سفيد آبى كه به لباسايى كه پوشيده بودم ميومد اونجا بود ..... سريع به طرف كمدش رفتمو كفش را برداشتم و نشستم لب تختش تا كفششو بپوشم .... همش .. خدا ... خدا مى كردم كه به پام بخوره .. آخه ترانه پاش از من يه سايز كوچيك تر بود ! .. كفشه اندازه ى پام بود ..... از روى تختش بلند شدم و رو به روى آينه نگاه تحسين بر آميزى به خودم انداختم ....مانتويى كه پوشيده بودم زيادى تنگ بود و هيكلم را به خوبى توش نمايش ميداد .... موهاى لخت مشكى ام را از شالم ريختم بيرون و كج زدم تو صورتم .... يه روژ عروسكى از كشوى ميز توالت ترانه برداشتم كه رنگش خيلى خاص بود ... يه چيزى بين صورتى و نارنجى بود .... وقتى روژلبو به لباى قلواى ام ( به قول ترانه : لب شترى ! .... ) زدم .. چهره ام حسابى عوض شد ... من كه زياد اهل آرايش نبودم .. پس چرا انقدر دارم با لوازم آرايش خودمو خفه مى كنم ؟! نميدونم چرا ولى دلم ميخواست امشب به خودم خيلى برسم ! يك خط چشم نازك دور چشماى درشت طوسى ام كشيدم ... روژگونه ى كمرنگى هم روى گونه ه ى برجسته ام زدم ... احتياجى به ريمل نداشتم چون مژه هاى خودم به اندازه ى كافى بلند بود ... پوستمم خودش به اندازه ى كافى سفيد بود براى همين سفيدكنم مصرف نكردم ...ديگه تقريبا آماده بودم ... يه كيف كوچك سفيد از تو كمد ترانه برداشتم و گوشيمو با يه روژ لب انداختم توش كه اگه موقع خوردن غذا روژم پاك شد ... بتونم دوباره بمالم ! .....برق اتاق ترانه رو خاموش كردم و از تو اتاقش امدم بيرون ... مهديس روى صندلى گهواره اى تو ى هال نشسته بود و مشغول خواندن مجله بود ..._ من دارم ميرم ... ممكن شب ديربرگردم با خودم كليد بردم شما بخوابيد ! .....مهديس سرشو از روى مجله اش بلند كردو به من نگاه كرد و سوت بلندى كشيد ..._مهديس _ وايى .... صحرااااااا چيكار كردى .. فكر كنم تو امشب ميخواي نفس اين پندارو ازش بگيرى ! .....لبخندى زدم و امدم جوابشو بدم كه صداى زنگ موبايلم بلند شد ..._ فكر كنم پنداره ... من ديگه بايد برم خداحافظ ...._مهديس _ مواظب خودت و پندار باش !... (
1402/06/24 10:06وباخنده اضافه كرد ) خداحافظ... از خونه امدم بيرون و درو پشت سرم بستم .... وايى اين پسره ديونه است ... هر دفعه با يه ماشين مياد دانشگاه ... الآنم بايه بى ام و مشكى امده دنبال من ...همين كاراش باعث ميشه كه توجه تمامى دختراى دانشگاه بهشون جلب بشه ... و همه خاطرخواهشون بشن
نگاهى بهش انداختم يه پيرهن سفيد پوشيده بود چون پشت ماشين نشسته بود نمي تونستم به خوبى هيكلشو برانداز كنم ....دلم دوباره هوس كمى شيطنت و لجبازى كرد ....( تو دلم بهش گفتم :حالا كه تا اينجا امدى دنبالم بد نيست يكم علافت كنم ....نيم نگاهى بهش انداختم و راهمو كج كردم و از يه طرف ديگه رفتم .... الآن مياد جلوى پام و وايميسته تا من سوارماشينش شم .... ريز ريز خنديدم ... آره الان مياد ! ....همينطور كه مشغول راه رفتن بودم ... زيرچشمى به پندار نگاه مى كردم كه هنوز ماشينشو حركت نداده بود ! .... ( چه مغروره .. بيا ديگه !.. ) بالاخره ماشينش حركت كرد ... آروم آروم داشت دنبال من ميومد .. اما تا رسيدش به من همچين ازم سقت گرفت كه چشمام از تعجب گشاد شد .... پندار با سرعت از من رد شد و رفت چند متر جلو تراز جايى كه من بودم ايستاد و برام بوق زد ! ...._ كثافت عوضى ... هنوز من لجبازو نشناختى ؟! ... بايد دنده عقب بگيرى بياى جلوى پام وايسى تا سوار شم ! ...دست به سينه ايستادم تا پندار دنده عقب بياد ...چند دقيقه اى گذشت اما همچنان اون پسر مغرور دنده عقب نيومده بود و من لجبازم جلو نرفتم ! ....آخ .. خدا لعنتت كنه بيا ديگه از پا افتادم ! ....( ولى نه خبرى نبود ! .... )چون كفشام پاشنه داشت حسابى اذيت شده بودم و پاهام دردگرفته بود ... بيشتر از اين نميتونم تحمل كنم ... بالاخره بيخيال لجبازى شدمو از خر شيطون امدم پايين و به سمت ماشين پندار راه افتادم .... اما تا نزديك ماشينش شدم .. پاشو روى پدال گاز فشار داد و دوباره رفت و چند مترى جلو تر ايستاد ! ...._ اِ .... اينم بازيش گرفته ...من كه ديگه باكاردم خونم درنميومد از روى تلافى همون جا ايستادم ! ..كمى بعد ديدم پندار داره دنده عقب مياد طرف من .... پوزخندى زدم و خودم و گرفتم ....اما دوباره اون *** رفت و دو متر دوتر از اون جايى كه من ايستاده بودم وايساد ! ....اَه ديگه حسابى كفرى شدم ... بدون اينكه بذارم متوجه عصبانيتم بشه به طرف ماشينش راه افتادم .... انقدر آروم آروم راه مى رفتم تا اونم مثل من كفرى بشه ! ... وقتى رسيدم جلوى ماشينش با سر صبر در جلو رو باز كردم و نشستم تو ماشين ! ...( اِ ... خاك تو سرم چرا امدم جلو نشستم ؟! ..)در ماشينشو با شدت بهم زدم و دست به سينه نشستم ؟!..پندار ريز ريز خنديد و به تمسخرگفت: _ سلام خانوم خانوما .... شما چرا زحمت كشيديد ؟! ... ميزاشتيد
من ميومدم سوارتون كنم ! ...كثافت ... فكر كنم فهميده از اين كارش عصبانى ام ميخواد .. حرصم را دراره!... با لحن خشكى جوابشو دادم ..._ بهتره سريع راه بيفتيد ... تا اين شب لعنتى زدتر تموم شه ! ....پندار نيشخندى زد و ديگه جوابى نداد و راه افتاد ...
" ترانه "
تا رسيدم خونه اول از همه از مهديس سراغ صحرا رو گرفتم .... مثل اينكه خيلى ناراحت نبوده از اينكه داره با پندار شام ميره بيرون .. خوب خدا رو شكر خيالم راحت شد ... سريع به اتاقم رفتمو درو از پشت بستم ... اى بميرى صحرا خوب وقتى مياى سركمد من لباس بردارى ... دوباره كمدمو مرتب كن ! ....
با غر غر گيتارمو از كولم در اوردمو گذاشتمش كنار ديوار و لباسام را عوض كردم ... حالا وقت انجام عمليات بود سريع در كيفمو باز كردم و كتاب استاد موسوى رو كه ازآرتان گرفته بودم را برداشتم ... خوب حالا وقت شيطونيه ! .... قهقه بلندى زدم ...كتابو باز كردم و يه خودكار آبى هم از كشوم برداشتم ... صفحه ى اول چون بسم الله داشت كاريش نداشتم اما صفحه بديشو چنان خط خطيش كردم كه برگه سوراخ شد ! .... صفحه سومم همينطور چهارم و پنجم و ششم هم به نوبت همين كارو تكرار كردم ! ... اما وقتى رسيد به صفحه هفتم كاريكاتور آرتان رو روش كشيدم .... چون رشته ام گرافيك بود به خوبى ميتونستم چهره شو باخودكار بكشم ! .... صفحه هشتم كتاب كاريكاتور سپهر را كشيدم و صفحه نهم هم كاريكاتور پندار ! ..... اما صفحه دهم كتاب كاريكاتور استاد موسوى رو كشيدم و بالاى برگه اش نوشتم : موسوى خره ..... گاو منه ! ..... خودم از ته دل ميخنديدم ... وايى .. بذار ببينم اين آرتان مغرور فردا غرورش نميشكنه ! ... بهتون گفتم هركى بامن در بيفته ور ميفته ! ....صفحه هاى بعدى كتابم پاره پوره كردم ! ..... سپس كتاب استاد موسوى رو انداختمش توى كيفم تا فردا ببرمش واسه آرتان ...از اتاقم رفتم بيرون و به طرف آشپزخونه رفتم ... چه بوي خوبى مياد ... مگه مهديس واسه شام چى درست كرده ؟!....كمى كه به گاز نزديك تر شدم ... متوجه شدم شام فسنجون داريم ... با صداى بلند داد زدم :_ آخ جون ... فسنجون ! ...مهديس لبخندى زدو گفت : بدو .. بدو برو دستاتو بشور بيا غذاتو برات بكشم بخورى !....با لبخند گفتم :_ اى به چشم! به طرف دستشويى راه افتادم و دستامو با صابون شستم ... بيچاره صحرا نميدونه امشب چه غذايى رو از دست داده ... دست پخت مهديس ... بَه .. بَه .. اونم چه غذايى فسنجون ! .... دهنم حسابى آب افتاده بود سريع از دستشويى بيرون امدم و به سمت آشپزخونه رفتم و سفره رو آماده كردم .....
" صحرا "
تو راه بين منو پندار كوچيك ترين حرفى رد و بدل نشد .... تا اينكه رسيديم جلوى يه رستو ران بسيار شيك و لوكس ... از ماشين پياد
شديم .. پندار سوئچ ماشينشو داد دست پسر جوانى كه دم در رستوران ايستاده بود تا براش .. ببره توى پاركينگ ! ....وقتى وارد رستوران شديم تمامى توجه دختراى داخل رستوران به پندار جلب شد ... حس حسادت به جونم افتاد ... دوست نداشتم هيچ دخترى به پندار نگاه كنه ... پندارپسرى جذاب و پولدار بود واسه ى همين آرزوى خيلى از دختراست ... هرچند كه دخترا به پندار توجه مى كردن ... ولى پندار به هيچكس محل سگ نميذاشت و منم از همين اخلاقش خوشم ميومد ... خودمو چسبوندم به پندارو دستمو دور دستش حلقه كردم ... ميخواستم با اين كارم به دختراى رستوران حالى كنم كه من با پندارم تا چشم ازش بردارند .پندار متعجب به من نگاه كرد ... اما من به روى خودم نيوردم و سفت چسبيدمش . گارسونى در گوشه ى رستوران ايستاده بود ... با ديدن منو پندار به طرفمون آمد و گفت :_ بفرماييد .. خيلى خوش امديد ...دستشو خيلى مودبانه به طرف يكى از ميز هاى رستوران كه خالى بود دراز كرد ... منو پندار به طرف اون ميز رفتيمو نشستيم .... گارسون هم دنبالمون آمد و دوتا مِنوى غذايى داد دست منو پندار ... بعد از كمى رو پندار گفت : _ چى ميل داريد ؟!....پندار با خونسردى منو رو بست و با لحن خشكى گفت : _ يه پيتزا مخصوص _ ماكارانى _ مرغ سوخوراى _ كباب _ فيله ى مرغ _ بي زحمت نوشابه و دلسترهم برام بياريد ! آبم يادتون نره .... لطفا سالاد و ماست انواع دسرهاهم فراموش نشه ! گارسون متعجب تمامى سفارش هاى پندارو نوشت ....( تو دلم بهش گفتم :_كارد بخوره اون شكمت ... منكه ميدونم تو غذا زياد نميخورى .. الآن چون مهمون منى ميخوايى خرج رو دست من بذارى ..با صداى گارسون به خودم امدم ..._گارسون _ شما چى ميل داريد خانوم ؟!...كمى مِن ... مِن كردم و گفتم :_ اوم .... راستش فكر كنم اون همه غذايى كه اين آقا سفارش دادن .. يه لشگرو سيركنه ... منم از كنار غذاى ايشون ميخورم ! ...پندار با پرويي تمام جواب داد :پندار _ نه ... من عادت ندارم غذامو با كسى تقسيم كنم ! ....
دندون هامو با عصبانيت بهم فشردم ..._ بى زحمت براى منم فيله مرغ بياريد ! ....گارسون سرشو به نشانه علامت مثبت تكان دادو سفارشمو ياداشت كرد :_گارسون _ چشم ... امرى نيست ؟!...._پندار _ عرضى نيست ...با رفتن گارسون چشم غره اى به پندار رفتم و گفتم :_ اصلا بهتون نمياد كه زياد غذا بخوريد !...پندار با آرامش سرش را از روى ميز بلندكرد و بهم خيره شد و با پوزخند گفت : پندار _ چون ورزش مي كنم خوشتيپ موندم و چاق نشدم .. مثل بعضى ها نيستم كه به خودم نرسم و هيكلمو نشه نگاه كرد ! ...بيشعور منظورش از بعضى ها من بودم ! .... دستمو به طرف كيفم بردم برگه هاشو از توى كيفم در اوردم و به طرفش گرفتم ..._ بفرماييد
آقا ... اينم جزوه هاتون ! ...پندار بايكى از دستاش برگه هارو از من گرفت و با دست ديگه اش اون يكى دست منو كه روى ميز بودو لمس كرد ... حرارت بدنشو احساس كردم ... دستاش خيلى داغ بود ... ترس بدى رو به جونم انداخت .. تمام تنم مور مور شد ... مى شد از حرارت بدنش فهميد اين كارش از روى هوس يا اذيت كردن منه ... با نگرانى دستمو از زير دستش كشيدمو بهش گفتم :_ هيچكس بدون اينكه من بهش اجازه بدم حق لمس كردن منو نداره ...پندار با خونسردى درحالى كه داشت تعداد برگه هاشو مى شمرد به من زيرچشمى نگاه كرد و با پرويى جواب داد :
پندار _ كى گفتى كه خوشت نمي ياد ؟! ....._ كى گفتم كه خوشم مياد ؟!....پوزخند مسخره ای زد و جزوه هاشو روى ميزگذاشت .گارسن بعد از چند دقيقه با چند ديس غذا سر ميز ما امد و مشغول گذاشتن غذاها روى ميز شد .... همه ى غذاهايى كه پندار سفارش داده بود را گذاشتش سرميز .... ميز پرشده و ديگه جايى براى بشقاب من نبود ! ......گارسن بعد از اوردن غذاى من ... گفت :گارسون _ اگر چيزى كم و كسر داشتيد ... صدام كنيد ..پندار _ باشه .... مچكرم
گارسون رفت و منو پندار مشغول خوردن غذاهامون شديم .... همه ى حواسم به پندار بود تا ببينم تمامى غذاهايى كه سفارش داده رو ميخوره يانه !..... اما كثافت ... فقط يه غذاشو اونم نصف كاره خورد .... *** بيشعور ... ببين چجورى پولاى منو اين غذاهارو حروم كرد ..... فكر كرده پول علف خرسه ! ...
پندار _ ممنون من سير شدم ....._ چيه ... شما كه اهل ورزشى تمام غذاهاتو بخور ! .....پندار _ نه ... شما درست گفتى من زيادى غذا نميخورم ... موقعه سفارش حواسم نبود ! ....اى بميرى پندار .... دلم ميخواست بامشت بزنم تو دهنشو اون دندون هاى مرتبشو بشكنم ! .....پندار _ شما با ترانه خانوم و مهديس خانوم دوستيد ؟!...درحالى كه باچنگال و چاقو گوشت داخل بشقابم را تيكه تيكه مى كردم : _ بله ... ما سه نفر باهم دوستاى قديمى هستيم درواقع پدارامونم باهم شريك هستند... راستش منو ترانه و مهديس از اول دبستان باهم دوست شديم ....پندار _ خيلى جالبه ... اتفاقاً منو سپهر و آرتان هم همينطور .... راستش پدراى ما يه شركت بزرگ پخش دارو دارن ... هرسه باهم از اونجا شريك شدن تا شركتشون سرپا باشه ... يه مدت كه گذشت پدرم بعضى از روزا منو با خودش مى برد شركت تا با مردم و اجتماع ارتباط برقرار كنم ! ..... يه روز كه منو باخودش برد شركت ... ديدم دوتا بچه پسر ديگه هم سن و سال خودماونجان .. كمكم رفت و آمد ما سه تا بچه ها باهم زياد شد .... تا اينكه يه رابطه ى برادرانه بينمون به وجود اورد ... از اون روز به بعد منو سپهرو ارتان دوستاى صميمى هم شديم ! ....._ واقعا داستان زندگيتون جالبه ... شما تك فرزنديد ؟!....پ ندار _
بله ... من تنهام .... ولى راستش چند سال بعد از اينكه مادرم منو به دنيا اورد ... متاسفانه دچار يه بيمارى شدو ديگه نتونستن بچه دار بشن ... زيرلب غريدم ( ازبس كه تو بد قدم و نحضى ) واسه همين رفتن و از پرورشگاه يه دختر و به فرزندى پذيرفتن ... اسمش رهاست .. خيلى دختر خوبيه درست برام شبيه يه خواهره ... حالا شايد يه روزى همديگه رو ببينيد ! ....._ اميد وارم ! ....پندار _ خوب اگه موافقيد ديگه بريم ..._ باشه ... من وقت برم صندق پول غذاهارو حساب كنم ! ....پندار _ احتياجى نيست . من خودم حساب مى كنم! ..._ چى ... ولى من شرط رو باختم .. نه شماپندار _ هه ... من شرط بستم كه اگه من بردم بامن بياى رستوران ... قرارنبود پول غذاهارو تو حساب كنى ! ..._ آخه .....پندار _ هيس ... تو برو دم در منم الآن ميام ....ديگه بهم مهلت هيچ حرفى رو نداد و به طرف صندق رفت تاپول غذا هارو حساب كنه .... منم از اين موقيت پيش آماده استفاده كردم و دست به كيفم بردم تا به مهديس و ترانه زنگ بزنم و اطلاعاتمو بهشون بدم ..... اما همين كه گوشيمو روشن كردم ... روى صفحه نوشت .... باترى ضعيف است ! ....اه .... لعنت به اين شانس ... حالا چيكار كنم ! ...خواستم برم از صندق بهشون زنگ بزنم ... ولى خجالت كشيدم ... پندار لعنتى اونجا وايساده ، نميخوام اون متوجه حرفام بشه ... سريع از رستوران دويدم بيرون تا بلكه تلفن عمومى چيزى باشه ... اما نه هيچ خبرى نبود .... تا اينكه چشمم افتاد به پسر جوانى كه داشت چند متر اون ور تر از من با تلفن حرف ميزد .....چيكار كنم ... مجبورم ! ....به طرف اون پسر جوان رفتم تا تلفنشو ازش چند دقيقه اى غرض بگيرم ..... تا منو ديد دوتا چشم داشت دوتا ديگه غرض گرفتو مثل نديد بديدا خيره شد به من ..... ( اوف ... چشات دراد انشاالله ) چند دقيقه اى منتظر موندم تا صحبتاش با تلفن تموم شه ...._پسره _ باشه عزيزم .. آره قربونت برم .. مگه من تو اين دنيا به جز تو كى رو دارم ؟!..كثافت .. كاملا مشخصه كه داره بايه دختر صحبت ميكنه ... سرمو از طرفش برگردوندم و نفسمو بيرون دادم ... اه قطع كن ديگه ...._پسره _ باشه خانومم ... قربونت برم ... خداحافظ ! ..تا تلفنشو قطع كرد ... سريع به طرفش برگشتمو تن تن بهش گفت :_ آقا ببخشيد ... راستش من شارژ گوشيم تموم شده ... الآن بايد يه تماس فورى بگيرم اگه ميشه چند لحظه گوشيتونو بهم غرض ميديد ؟پسر جوان پوزخندى زد و با لحن تمسخر آميزى گفت:پسرجوان _ بله .... گوشى بنده كه اصلا قابل شما رو نداره ! ...بدون توجه به حرفش .. گوشيشو گرفتم و تند تند مشغول گرفتن شماره ى ترانه شدم ..چند دقيقه اى گذشت كه صداى يه زن از پشت تلفن بلند شد ، دستگاه مشترك مورد نظر خاموش مي باشد ....اه .... لعنتى چرا گوشيتو خاموش كردى ...
1402/06/24 10:06شماره مهديسم كه حفظ نيستم ! .... هى بهش گفتم برو يه خط روند بخر ....سريع شماره ى ترانه رو از توى گوشى اون پسره پاك كردم و گوشيشو بهش دادم ..._ ممنون ..پسر ه گوشيشو گذاشت تو جيبش و امد دنبالم .... وقتى بهم رسيد دستشو به طرفم دراز كردو گفت:پسره _ من آرشامم ! .....( به درك كه آرشامى به من چه ربطى داره آخه ؟!.... )زيرچشم نگاهى بهش انداختم كه حساب كار دستش بياد ... و به راهم ادامه دادم ... اما لاكردار بيخيال نشد و دوباره امد دنبالم ...پسره _ اسم تو چيه ... آهوى خوشگل من ؟!....ميخواستم با پشت دست برگردم بزنم تو دهنش كه صدايى از پشت سرم بلند شد ...پندار _ گمشو برو پسره ى علاف تا نزدم همينجا خودت روهم مانند قيافه ات داغون كنم ! ....پسر جوان نگاهشو از روى من برداشت و به پندار كه درست پشت سرمن بود خيره شد_پسره _ به توچه ؟! ... مگه تو چيكارشى ؟! ....پندار به سمت پسره حمله كرد و سيلى محكمى خوابوند تو گوشش و با يك اشاره از روى زمين بلندش كرد و يقه ى پيرهنش را دردست گرفت و فشرد _ پندار _ من ... من ... من شوهرش هستم! .....چشمام از تعجب گشاد شد .... و متعجب به پندار خيره شدم .... اين چى داره ميگه ؟! .... پسر جوان تا كلمه ى شوهرو از دهن پندار شنيد سريع دُمشو گذاشت رو كولشو رفت ..... من هنوز توى شوك اون لحظه بودم .... اصلا باورم نمى شد كه پندار يه روز همچين حرفى بزنه .... يه حس خواصى داشتم ... توش نفرت نبود ... اصلا از اين حرفش ناراحت نشدم... بلكه يه حسى بهم دست داد كه نميتونستم چى بايد بهش بگم .... انگار منم با اين حرفش موافق بودم و دوست داشتم واقعا شوهرم باشه ! .....
با صداى عصبى پندار به خودم امدم :_پندار_ ... صحرا .. صحرا ... اين پسره كى بود ؟!....بى توجه شانه هايم را بالاانداختم_ نميدونم ! .._ يعنى چى كه نميدونم ... با تو چيكار داشت ؟!..دادزدم : _ گفتم كه نميدونم ... من ميخواستم به ترانه زنگ بزنم شارژ گوشيم تموم شده بود .... گوشى اين پسره رو ازش غرض گرفتم ...از رفتارم تعجب كرد : تو كه گوشى ميخواستى چرا نيومدى از خودم بگيرى ؟!...._ به تو چه ربطى داره اصلا ؟ .... چرا انقدر منو سوال پيچ مي كنى ؟ نكنه فكر كردى كه واقعا شوهرمى ؟!. پندار متعجب از من دور شد و انگشتاشو پنجه كردو توى موهاش فرو برد ! ...كمى نكشيد كه دوباره سمتم برگشت : بيا بريم ! ....بدون اينكه نگاهش كنم به طرف ماشينش رفتمو در عقبو باز كردم و عقب نشستم ..پندارم بدون هيچ حرفى سوار ماشين شد و راه افتاد ...در طول راه كوچك تريم حرفى بين من و پندار ردو بدل نشد ... تا اينكه رسيديم جلوى در خونه .... از ماشين پياده شدم .._ ممنون ....پندار _ خواهش مى كنم ! ....تا امدم در ماشينشو ببندم صدايى توجه ام را به خودش جلب كرد ..._
صحرااااا ! ....متعجب برگشتم و پشت سرمو نگاه كردم ... چيزى كه داشتم ميديدمو باور نمى كردم ... پوريا ! ..... با خوش حالى در ماشين پندار و بستمو به طرف برادرم دويدم و در آغوش كشيدمش .... وايى چقدر دلم برات تنگ شده بود ... الهى دورت بگردم .... بعد از كمى از بغلش امدم بيرون و دستى به گونه هاش كشيدم .... چقدر لاغر شده بود .... كمى هم ته ريش در اورده بود ..... يه آن يادم افتاد كه پندار هنوز داره مارو نگاه مي كنه ... به طرفش برگشتم و با سرم ازش خداحافظى كردم ..... پندار خيلى بد نگاهم مى كرد نكنه فكر كرده كه پوريا دوست پسرمه ! ..... ولى به هرحال سرى از روى تاسف برام تكون داد و دنده عقب گرفت و رفت ! .....
" پندار "
اونشب وقتى صحرا رو بردم و در خونشون رسوندم ... با عصبانيت از ماشينم پياده شد و درو به شدت بست كه ناگهان يه پسر جوان صداش كرد ....
_ صحراااااا ! ....
صحرا با ديدن اون پسره ... با صداى لرزانى گفت : پوريا ! .... و به شدت دويد طرف اون پوريا و او را در آغوش كشيد ... حس بدى بهم دست داد ... يه چيزى كه توش حسادت موج ميزد .... يعنى اون پسره كى بود كه صحرا انقدر با اشتياق بغلش كرد و بوسيدش ؟!... چند دقيقه اى كشيد كه صحرا به طرف من برگشت و با سرش ازم خداحافظى كرد .... منم سرمو با نشانه ى تاسف براش تكان دادم و دست راستمو گذاشتم روى صندلى بغليم و به آينه خيره شدم و دنده عقب از كوچه شون رفتم بيرون .... چقدر دلم ميخواست به جاى اون پسره دراون لحظه صحرا من رو تو آغوشش مى گرفت ... يعنى يه همچين چيزى ممكنه ؟! ..... ممكنه صحرا منوهم در آغوش بگيره و ببوستم .... من عاشقم ! ..... من عاشق صحرام ... اون همه دنياى منه .... همه كس منه .... ولى اين غرور لعنتى كه دارم نميزاره بهش عشقمو صابت كنم ! ..... نه ... اين عشق نبايد اتفاق بيفته مثل اينكه من مأموريتم رو فراموش كردم ... بايد تا ميتونم از صحرا دور باشم تا بهش علاقه مند نشم ... بايد سعى كنم فراموشش كنم چون بودن اون كنار من باعث ميشه كه من مأموريتم رو بيخيالبشم و از كارى كه قراره باهاش بكنم پشيمون شم ! ... نه اين اتفاق نبايد بيفته !
دستمو به طرف ضبط ماشين بردمو روشنش كردم و صداشم تاآخر زياد كردم
علاقه ام به تو خيلى بيشتر شده ... حالا روزگارم قشنگتر شده
از اون وقت كه تو بامنى حال من .... ميدونى خودت خيلى بهتر شده ....
علاقه ام به تو خيلى بيشتر شده ... ميدونم نميتونى دركم كنى ...
ولى اينو يادت نره عشق من ... مى ميرم اگه روزى تركم كنى ...
ميخوام لحظه لحظه به تو فكر كنم ... نميخوام كسى سد راهم بشه
نميخوام كسى جز تو پيشم بياد .... به جز تو كسى تكيه گاهم بشه
منم كه مى ميرم براى چشات .... منم كه مى ميرم واسه خنده هات ...
ميخوام بيشتر
از اينم عاشق بشم .... كمك كن بتونم بمونم باهات ....
علاقه ام به تو خيلى بيشتر شده ... آهنگ تموم شد ضبط را خاموش كردم و توى چهار راه منتظر چراغ سبز ايستادم . يكى از دستامو گذاشتم از شيشه بيرون و با انگشتاى دست ديگه ام تندتند به فرمون ضربه مى زدم .. بالاخره چراغ سبز شد .. راه افتادم و كمى جلوتر كنار يه پياده رو ايستادم .. هنوزهم تو شوك اون كار صحرا هستم .. اصلا باورم نمى شد كه همچين دخترى باشه ! اون پسر كى بود ؟!...به اطرافم نگاه كرده يه دخترو پسر كنار ماشينم در پياده رو بودن و داشتند باهم بحث و دعوا مى كردند . يكم نكشيد كه پسره از روى عصبانيت فريادى زد و از اونجا دور شد اما دختر با خونسردى همونجا باقيماند . شيشه ى ماشينو كشيدم پايين تا هواى تازه بهم بخوره .. اما هنوز كامل پايين نرفته بود كه صداى همان دختره بلندشد :
_با مكان 20 تومن !...
متعجب به سمتش برگشتم : _ 20 تومن چيه خانوم من فقط شيشه رو كشيدم پايين !
دختر بلند و مستانه خنديد و باكلى اِشوه گفت : _ بيخيال بابا كسى كه اينجا نيست راحت باش ، البته چون خيلى خوشگلى و خوشتيپى باهات يكم راهم ميام نگران نباش ...ولى اينم بگما 15 تومنشو قبل از شروع كار مى گيرم .. ( نيشخندى زد) نازنكن ديگه ، خيالت راحت قيمتم از بقيه پايين تره !
سرمو به نشانه ى تاسف تكان دادم و با نيشخند گفتم : خداحافظ
و شيشه رو كشيدم بالا و راه افتادم .
***
" صحرا "
انقدر دلم براى پوريا تنگ شده بود كه حساب نداشت ... نميتونستم از خودم دورش كنم ... پوريا بردار بزرگ منه ... اون بخاطر شغلى كه داره همش مجبور از خانه و خانواده اش دور باشه ... الآن نزديك يك سالى بودش كه پوريا رو نديده بودم واسه ى همينم خيلى دلم براش تنگ شده بود ...._پوريا_ صحرا تورو خدا ولم كن خفه شدم ! ...با تعجب از خودم دورش كردم و گفتم :_ چيكار كنم ؟! .... خيلى دلم برات تنگ شده بود ! ...._پورياخنديد_ الهى من قربون اين خواهر مهربونم برم ... اين دل مگه تنگم ميشه ! ....با شيطنت ادامه دادم : _حالا شده ديگه !خوب داداشى... چى شده يادى از خواهر كوچولوت كردى ؟!....
_پوريا_ راستش من از صابكارم يه .. يه هفته اى مرخصى گرفتم كه برم شمال پيش مامان بابا .... آخه ديگه طاقت دوريشونو ندارم .... تو راه بودم گفتم بيام تهران يه سرى هم به اين خواهر بى معرفتمون بزنيم ! ..... راستى ببينم اون پسره كه بود اوردت اينجا ؟!...به مِن مِن افتادم و با ترس بريده بريده گفتم :_ هيچكس ..... يكى از هم كلاسى هامه ... برگه هاش دست من بود احتياجشون داشت واسه همين بردم بهش بدم ... ديگه گفت دير وقته خودش منو رسوند ! ....( وايى ... خدا خفه ات نكنه دختر اين چه داستانى بود سرهم كردى گفتى به اين
؟!..... )پوريا ابروهاشو بالا انداخت و با تعجب گفت :پوريا _ اِ .... كه اينطور ...سعى كردم بحث را عوض كنم _ آخ .. انقدر تو رو ديدم خوش حال شدم كه به كل يادم رفت تعارفت كنم بياى تو ..به طرف در خونه رفتمو كليدمو انداختم توش و درو باز كردم .... تمامى چراغ ها خاموش بود .... مثل اينكه ترانه و مهديس خوابيدن .... دست پوريا رو گرفتمو به طرف اتاقم بردمش .... چراغ اتاقمو روشن كردم ...._ شام خوردى ؟! .._پوريا_ آره .. تو راه كه داشتم ميومدم يه چيزى خوردم ...._ خيله خب .._پوريا_ اون دوتا ديگه كجان ؟! ... ترانه ومهديس ؟! ....( پوريا از بچگى ترانه و مهديسو ميشناخت .... )_ تو اتاقاشون خوابيدن .._پوريا_ باشه ... پس ماهم بخوابيم .....
به طرف كمدم رفتمو يه پتو با يه بالشت براى پوريا اوردم .... هرچى بهش گفتم بيا رو تخت باهم بخوابيم قبول نكرد .... گفت نه ... من رو كاناپه راحت ترم ! .... آخرشم روى يه كاناپه ى دربو داغونى كه گوشه اتاقم بود خوابيد ....
" مهديس "
زينگ .... زينگ ....
صداى ساعت رو ميزى اى كه روى عسلى كنار تختم بود بلند شد .... با خستگى دستمو از زير پتو بيرون اوردم و كشوندمش طرف ميز ... كمى كشيد تا تونستم ساعتو پيدا كنم .... ضربه ى محكمى به روى ساعت زدم .... تا صداش خفه شد ! نفسمو با صدا بيرون دادم با خستگى از روى تختم بلند شدم و به طرف دستشويى رفتم ..... آبى به سرو صورتم زدم و از اتاقم رفتم بيرون ..._ ترانه .... ترانه ... بيدارشو .. امروز نوبت توهستش كه صبحونه ....ديگه نتونستم حرفمو ادامه بدم .... خداى من اين ديگه چيه ؟! .... اصلا باورم نميشه .... چشمام از تعجب گشاد شد ...يه جفت كفش مردونه بغل كفش صحرا جفت شده بود ! ..._ خداى من صحرا چيكار مي كنى تو ؟!.....سريع به طرف اتاق ترانه دويدم و بدون اينكه در بزنم وارد اتاقش شدم و درو با شدت بستم ... ترانه با صداى بسته شدن درازخواب بيدار شد ....._ترانه _ چه خبرته اول صبحى ؟! ..._ تران ... ترانه ....ترانه با كلافگى گفت :_ هاااااااااااااااان ..._ صحراااااا ... صحراااااا ...ترانه _ درست حرف بزن ببينم چى ميگى ._ صحرا ... صحرا ديشب با يه پسر امده خونه ! ..ترانه _ چيييييي!_ هوى آروم گوشام كر شد ! ..._ترانه _ تو مطمئنى ؟! ...._ آره ... خودم كفشاشونو دم در ديدم ... به نظرت كيه ؟! ..._ترانه _ خوب معلومه ديگه .. يعنى پندار ديشب انقدر راحت مُخ صحرا رو زد ... كه به اين زودى كار به اتاق خواب كشيد ! .._ خفه شو ! ...._ترانه _ اِه ... حالا چرا ميزنى ؟! ...._زودباش بيا بريم ببينيم كيه ! ..ترانه از روى تختش بلند شد و به طرف كمدش رفت ..._ چيكار مى كنى ؟! ...ترانه _ خوب معلومه ديگه *** جون ... ميخوام شال سرم كنم ... هرچى باشه مشوقه ى صحرا امده ديگه ! ....نيم خيز شدم روى تختو با لشتى
رو برداشت و پرتش كردم سمت ترانه ..._ترانه _ خيله خب ، آروم باش ....
_ به جاى اين مسخره بازى ها بيا بريم ببينيم اونجا چه خبره ! ...._ترانه _ باشه بريم... از اتاق ترانه رفتيم بيرون و آروم ... آروم به سمت اتاق صحرا قدم برداشتيم ... دستم روى دستگيره در گذاشتم تا درو باز كنم .. اما ترانه مانع شد با لحن تمسخر آميزى گفت :_ترانه _ صبر كن .. صبر كن .. در بزن شايد لباس تنشون نباشه ! ...محكم زدم پس كله اش ..._ ميشه تو دو دقيقه جدى باشى ؟!.._ترانه_اوكى.. لاى درو آروم باز كرد و يه چشمى توى اتاقو نگاه كردم .... ترانه _ چيه ... چيه ... دست صحرا بچه مچه نيست ؟!....با عصبانيت برگشتم و نگاهش كردم ... خودش با ديدن عصبانيت تو چشماى من خفه شد ....صحرا روى تختش خوابيده بود ... هيچكسم ... نه ... يه پسرجوان تقريبا بيست و چهار پنج ساله روى كاناپه ى اتاق صحرا دراز كشيده بود ... چون پتو روى صورتش بود چهره اش را نمى تونستم تشخيص بدم ... اما مطمئنن پندار نبود!..._ترانه _ آخ مهديس برو انور تر منم ميخوام ببينم ...ترانه هل محكمى به من داد ... اما من يه ميليمتر هم از جام تكون نخوردم و حتى برنگشتم كه تو صورت ترانه نگاه كنم ..._ترانه _ مگه دارى فيلم 18+ نگاه مى كنى كه نميتونى ازش دل بِكنى ؟! ....با عصبانيت برگشتم طرفش ..._ چيه ... چى ميخوايى ؟! ...در همين موقع صداى خميازه ى صحرا بلند شد ... مثل اينكه از خواب بيدار شده .... ديگه نتونستم تعادل خودمو حفظ كنم حسابى ترسيدم و هول شدم....واسه همين دراتاق و در باز شد و من و ترانه پرت شديم روى زمين !
***
"صحرا"
وقتى از خواب بيدارشدم... ديدم دوتا فضول به نام ترانه و مهديس توى چهارچوب در اتاقم ولو شدن ! ...._ترانه _ ببخشيد ترسونديمت صحرا ... خدا كنه ترسيدى بچه ات منگل نشه ! ....مهديس محكم زد به بازوى ترانه ..._مهديس _ آخ ... بيدارت كرديم ؟!...._ نه .... خودم بيدار شدم ...نگاهم افتاد به ترانه كه داشت باچشم پوريا را كه روى كاناپه خوابيده بود نشون ميداد و لبخند ميزد ..._ با تعجب پرسيدم _ چى ميگى ؟! ...._ترانه _ هيچى .... ميگم ديشب خوب خوابيدى ؟! ...مهديس _ ترانه .... خفه شو ! ..._ منظورتون پورياست ؟! ..._مهديس _ اِه .... مگه اين پورياست كه رو كاناپه خوابيده ؟! ....( نه پس ... پنداره ! .... )_ آره ... مگه شما فكر كرديد كيه ؟! ...._ترانه _ من كلا فكر نمى كنم ! ...مهديس _ منظورش من بودم ! ....مهديس _ حالا پوريا كى امده تهران ؟! ..._ ديشب وقتى من برگشتم خونه ديدم پشت دره ... گفتش زنگ خونه رو زده ولى مثل اينكه شما خواب بوديد .. متوجه نشديد ... قراره امروز بمونه پيش من تهران ... شبنم ميخواد بره شمال پيش پدر و مادرم_ترانه_ آخى ... چشمت روشن صحرا جون_ممنونم . مهديس دست ترانه رو گرفت و كشيدش
از اتاق بيرون_مهديس_ پاشو .. پاشو الآن پوريا بيدارميشه ببينه ما اينجايم زشته ... پاشو بريم. ترانه ناليد: _ترانه_ آخ مهديس... دستم كنده شد ، باشه الآن مياممهديس و ترانه از اتاق رفتن بيرون و در را هم پشت سرشون بستند ... پوزخندى زدم و از روى تخت بلند شدم و به سمت دستشويى راه افتادم ...وقتى برگشتم ديدم پوريا از خواب بيدار شده و سرجايش نشسته .._ سلام ... ديشب خوب خوابيدى ؟!_پوريا_ آره ... ببخشيد مزاحمت شدم_ خواهش مى كنم ... واسه چى نرفتى از اتاق بيرون صبحانه بخورى ؟!_پوريا_ اخه ... گفتم شايد دوستات چادر سرشون نباشه . خنديدم:_ نه ، فضولا فهميدن كه تو امدى .. بيا ، بيا بريم صبحونه بخوريم ، پوريا از روى كاناپه ى اتاق بلند شد و باهم به طرف آشپزخونه رفتيم ... ترانه و مهديس ميز صبحانه رو آماده كرده بودن و خودشونم روى صندلى نشسته بودن .. با ديدن پوريا روى پاهاشون ايستادن و سلام كردن. _ترانه_ سلام _پوريا_ سلام ترانه خانوم .. خوب هستيد ؟! _ترانه_ ممنون .. شما خوبيد ؟!... ديشب خوب خوابيديد؟! _ مهديس_ سلام ... صبحتون بخير_پوريا_ صبح شماهم بخير مهديس خانوم ... شماچطوريد؟! _مهديس_ خوبيم .. ممنون _ اخ بچه ها سلام و احوال پرسى رو كنار بزاريد ... بريم صبحونه رو بخوريم كه دانشگاه مون دير شد ! ...._پوريا _ آه ... مگه شما امروز دانشگاه داريد ؟!...._ خوب آره ... وايى پوريا باورت نميشه .. هومن افتاده تو كلاس ما . پوريا تقريبا فرياد زد:_پوريا _ چى؟!_ آره منم وقتى ديدمش تو كلاسمون خيلى تعجب كردم ..._پوريا _ مزاحمت كه برات ايجاد نمى كنه ؟!.._ نه .. زياد كارى به كار همديگه نداريم ..مهديس _ آخ صحرا بسه ديگه ... بفرماييد سر سفره چايى ها يخ كرد ...همه رفتيم و سر ميز صبحونه اى كه ترانه از قبل آماده كرده بود نشستيم و مشغول خوردن صبحانه شديم ...
" ترانه "
وارد محوطه دانشگاه شديم ... حسابى دير شده بود همه بچه ها رفته بودن و سر كلاساشون نشسته بودن ... سريع با صحرا و مهديس وارد سالن شديم و پله هاى سالن را .. دوتا .. يكى .. بالا رفتيم ... تا اينكه بالاخره رسيديم به كلاس ... خدا رو شكر استاد هنوز نيومده بود ... سريع رفتم و نشستم سرجام و كلاسورامو باز كردم ... و دست به سينه رو به كلاس نشستم ... كه صداى آرتان از رو به روم بلند شد :_آرتان_ هى هى ... ترانه ، كتاب استاد موسوى رو آوردى ؟ امروز بايد بهش بدم !با شنيدن اسم كتاب چشمام گشاد شد ... وايى حالا چيكاركنم ؟!... عجب غلطى كردم كه اين بلارو سر كتابه آوردما ... وايى خدا جون خودت كمكم كن ... باترس و اضطراب كتاب را به طرف آرتان گرفتم ...هرسان بهش نگاه مى كردم .. از ترس رعشه براندامم افتاد. _آرتان_ چته؟ چرا دارى انقدر مى لرزى ؟! وايى
خدا جون غلط كردم ... دارم لو ميرم به دادم برس ! ... با مِن و مِن گفتم: _ ن .... ه .... نه نمى لرزم ! ....
آرتان مردود يكى از ابرو هاشو بالا انداخت و چشماشو ريز كرد .... و با لحن آرومى گفت : آرتان _ ببينم ترانه ... بلا ملايى كه سر كتاب استاد نيوردى بد بختم كنه ؟! ...اه ... اه ... اه لا مصّب انگار ديويد كاپرفيلده ! .... از هر ده تا جمله اى كه ميگه نه تاش درست درمياد ! .._ نه چه بلايى ! .... هيچ كاريش نكردم ...وايى .. ترانه .. ترانه .. ترانه خاك عالم برسر ترسو و دروغگوت كنن كه انقدر خنگى ! ...آرتان شكاك پرسيد:_آرتان _ مطمئنى ؟! ..ديگه نتونستم جوابشو بدم و فقط توچشماى عسليش نگاه كردم .... ولى اونم راضى نمى شد ... دستشو به طرف من اورد و كتاب استادو از دستم گرفت .... نيم نگاهى به چهره ى تابلو من انداخت كه از ترس رنگم پريده بود .... و در كتابو باز كرد .... يه چشمش به من بود و يه چشمش به كتاب ... اما خداروشكر هنوز كاملا در كتاب استاد باز نشده بود كه استاد وارد كلاس شد ... و همه به احترامش ايستادند !آخيش .. خدايا ممنونم ! آرتان ديگه بى خيال نگاه كردن كتاب شد و به طرف استاد رفت و باهاش سلام و احوالپرسى كرد و بهش دست داد ... همش نگاهم به آرتان بود تا ببين كى ميزنه زير گريه ... اگه بفهمه چه آشى براش پختم .... آخ .. آخ .. آخ الهى بميرم برات آرتان ... بد جورى قراره تا چند دقيقه ى ديگه واسه ات حالگيرى بشه!...تو اين فكر بودم كه صداى عصبى استاد بلندشد :_استاد_ خانوم ترانه رياحى ... يك لحظه تشريف بياريد بيرون كلاس كارتون دارم! اوه .. اوه ، فكركنم كه گاوم ( منظورم آرتانه ) دوقلو زاييد ... دهن لق رفته همه چيزو لوداده ... مضطرب از سرجايم بلند شدم و از كلاس رفتم بيرون ... از ترس تمام بدنم يخ كرده بود و دلشوره گرفته بودم .._استاد_ آقاى پارسا ... لطفا شماهم تشريف بياريد. آرتان هم با قيافه اى كه اضطراب در آن موج مى زد از كلاس امد بيرون.بعد از كمى هم خود استاد امد و پشت سرش درب كلاس را بست تا صدانره._استاد_ اين مسخره بازى ها چيه كه شما شش نفر در اورديد ؟!_مگه چيكار كرديم استاد ؟!استاد نفسش رو با صدا بيرون داد و گفت : حياط دانشگاه رو بهم مى ريزيد چيزى نگفتم ... اون اردويى كه واسه گرافيك بردمتون هم خراب كرديد بازم چيزى نگفتم ... از همه بدتر كلاسمو هر روز بهم مى ريزيد بازم چيزى نمى گم ... ولى شما ديگه پيش از اندازه پرو شديد .. اين چه بلايى كه سر كتابم اورديد ؟.... نكنه شما دانشگاه رو با جاى ديگه اشتباه گرفتيد ؟!...سريع پريدم وسط حرف استاد و اجازه ندادم ادامه بده_ جمع به كارنبريد استاد ... چه بلايى سر كتابم اورديد نه ... چه بلايى كه آقاى پارسا سر كتابتون آوردن!...آرتان متعجب
به سمت من برگشت و بالاخره به حرف آمد_آرتان_ من ؟!..._ بله شما ، استاد موسوى كتابشونو غرض دادن به شما ... شما امانت دار خوبى نبودى به ماچه ربطى داره آخه ؟!_آرتان_ ولى خانوم رياحى شما ديروز كتاب رو از بنده گرفتيد .. نكنه فراموش كرديد؟!_انوقت كى اين اتفاق افتاد كه من خودم يادم نيست ؟!... استاد شما خودتون بگيد كتاب رو به كى امانت داديد؟!..._استاد_ خب ... آقاى پارسا_آهان .. اونوقت اين وسط من چه نقشى دارم ؟!استاد درحالى كه از تعجب خشك شده بود با لحن آرومى گفت :_استاد_ هيچى _آرتان_ داره دروغ ميگه استاد ... از روى لجبازى با من اينكارارو ميكنه ... همين خانوم .. همين .. ديروز با چه التماسى كتاب شمارو از من گرفت _آقاى پارسا .. شما هم كلاسيه بنده هستيد ... به همين دليل هم دوست ندارم بهتون توهين كنم ... پس بهتره كه خودتون حرف دهنتون رو بفهميد !_استاد_ خانوم رياحى .. شما بفرماييد تو كلاس_آرتان_ اخه استاد..._استاد_ هيس ... حرف نباشه .. بريد تو خانوم . سرم را به نشانه ى علامت مثبت تكان دادم و وارد كلاس شدم ... بايد اعتراف كنم يكم دلم واسه اش سوخت ... فكركنم زياده روى كردم ، ولى خب چيزى كه عوض داره گله نداره !
***
"صحرا"
ساعت كلاس تموم شد ... نميدونم اين ترانه ى شيطون امروز چيكار كرده بود كه استاد موسوى اون و آرتان رو بردشون بيرون كلاس تا باهاشون حرف بزنه .. ولى از اين ترانه هركارى برمياد!...به همراه ترانه و مهديس وارد حياط دانشگاه شديم و مستقيم به سمت بوفه راه افتاديم ... كه صدايى آشنا توجه ام را به خودش جلب كرد_صحرااااا...به سمت صدا برگشتم ... پوريا ... اون دانشگاه ما چيكار ميكنه ؟!پوريا به طرف ما امد و سلام كرد_تواينجا چيكار ميكنى ؟!..._پوريا_امدم ازت خداحافظى كنم ... ميدونم قرار بود امشب راه بيفتم برم شمال اما متاسفانه اخبار علام كرده به دليل ترافيك شديد تمامى جاده هاى به سمت مازندران بسته خواهند شد ... بايد قبل از اينكه جاده هارو ببندن خودمو برسونم آمل .. براى همينم امدم تا ازت خداحافظى كنم. با نارحتى ناليدم :_آخ پوريا ... كاش چند روز بيشتر پيشم ميموندى. _پوريا_خودمم خيلى دوست داشتم بمونم عزيزم ... ولى راه ديگه اى ندارم ... چند روز ديگه مرخصى ام تموم ميشه .. بايد برم و اين چند روز رو پيش مامان و بابا باشم ... واِلا كه من از بودن پيش تو سير نمى شم .خنديدم و خودمو لوس كردم _خيلى دوست دارم داداشى ._پوريا_ منم همينطور.پوريا با گفتن اين جمله برطرفم امد و من را جلوى همه وسط دانشگاه بغلم كرد ... از خجالت رنگم پريد ... همه داشتند با تعجب نگاهمون مى كردند ... هرچى سعى مى كردم از خودم جداش كنم نمى شد ، قدرتش بيشتر از اونى بود كه من
بتوانم جلويش را بگيرم ...
"پندار"
كلاس كه تموم شد به همراه سپهر رفتم توى محوطه ى دانشگاه ... نميدونم باز چه بلايى سراين آرتان مادرمرده آورده بودن كه استاد موسوى صداش كرد بره پيشش و درآخر هم بهش اجازه ى مرخص شدن را نداد . تا وارد حياط دانشگاه شدم ... دهانم باديدن صحنه اى كه ديدم باز ماند ... يه پسر وسط حياط دانشگاه ، اونم جلوى چشم همه صحرا رو بغل كرده بود ... كاملا مشخص بود كه به زور اين كار را انجام ميده چون صحرا همش سعى مى كرد از آغوشش بياد بيرون .. اما پسره نميذاشت . رگ غيرتم حسابى باد كرد ... آستين هاى پيرهنم را بالا دادم و به سمت صحرا و اون پسره دويدم و تا بهشون رسيدم ... سيلى محكمى خوابوندم توى گوش پسره ... تا اينكه بالاخره صحرا رو ول كرد ... صحرا متعجب خيره شد به من ..._صحرا_ چيكار مى كنى ديوونه ؟!...
ولى بدون اينكه جوابشو بدم ... دلا شدم روى زمين و يقه ى پسره رو گرفتم و از روى زمين بلندش كردم و سپس سيلى دوم را محكمتر از قبل توى دماغش كوبيدم ... از دماغش خون راه افتاد!..._ترانه_ ولش كن پندار .. ديوونه نشو!_مهديس_كمك .. يكى جلوى اين ديوونه رو بگيره صحرا با گريه اضافه كرد :
_صحرا_ولش كن روانى داداشمو كشتى !چى ؟! .... داداشم! ... يعنى اين پسره داداشه صحراهه؟!....خجالت زده دستمو از روى يقه ى پسره برداشتم و تند تند پيرهنشو كه در عين دعوا چروك و خاكى شده بود را صاف كردم و بعدشم تكوندم ... سپس با لحنى كه سعى داشتم خجالتم توش مشخص باشه گفتم :
_ واقعا معذرت ميخوام ... نميدونستم كه شما برادر خانوم اميدى هستيد ... فكرمى كردم مزاحميد !صحرا با سرعت داداششو تو بغلش گرفت و گفت : _صحرا_پوريا ... پوريا ، حالت خوبه ؟!پوريا سرفه ى كوچكى كرد: _پوريا_ آره .. آره.. خوبم. سپس روبه صحرا باچشماش به من اشاره كرد:_پوريا_ صحرا جان معرفى نمى كنى ؟! صحرا نگاهشو كه تنفر درآن موج ميزد را به من انداخت ._صحرا_ ايشون بردار بنده هستند ... پوريا اميدى!... و ايشون هم آقاى پندار رادمنش هم كلاسى بنده هستند متاسفانه ! دستمو به طرفش داراز كردم و باهاش دست دادم _معذرت ميخوام آقاى اميدى..._پوريا_ خواهش مى كنم .. ولى من اصلا ناراحت نشدم!_بله؟! _پوريا_ اتفاقاً اين موضوع من را خوش حالم كرد ... خيلى خوبه كه مردونگى هنوزهم در وجود جوان هاى ما وجود داره .. واقعا ازشما ممنونم كه سعى كرديد از خواهرم مراقبت كنيد ... با وجود جوانى مانند شما در اين دانشگاه ، من خيالم از بابت صحرا راحته !
_پندار_ خواهش مى كنم .. اين چه حرفيه ، اختيار داريد ؟!_پوريا_ خب آقاى پندار رادمنش افتخار خوردن يك فنجون چايى رو به ما ميديد؟! _پندار_ خواهش مى كنم اين چه حرفيه ؟!من و پوريا با
هم دست به كمر هم انداختيم و به سمت بوفه ى دانشگاه راه افتاديم ... درعين رد شدن زيرچشمى نگاهى به صحرا انداختم كه داشت حسابى حرص ميخورد ... لبخندى بهش زدم و رومو ازش برگردوندم !
***
"صحرا"
اصلا باورم نمى شد كه پوريا از اين وحشى بازى پندار خوشش امده و باشه و انقدر باهم صميمى شده باشند ! وقتى پندار اون لبخند مسخره رو بهم زد ... دلم ميخواست بگيرمش زيربار كتك ، اما جلوى خودم را گرفتم.... لعنتى ! اين ذكرى بود كه وقتى با ترانه و مهديس و سپهر دنبال پوريا و پندار مى رفتيم مى گفتم ! به همراه پوريا وارد بوفه شديم ... پوريا سريع به طرف صندوق رفت و به تعداد برامون چايى گرفت و دوباره به سمت ما برگشت ... همش حواسم به پندار بود ... اصلا چرا از بين اين همه آدم تو دانشگاه من گير دادم به اين پندار؟!(چون پندار آدم نيست ) البته نه تنها من ...ترانه و مهديس هم فكر و ذكرشون شده ... آرتان و سپهر ... ببين از كجا به كجا رسيديم ... يارو زده داداش مثل گلمو داغون كرده ... اونوقت پوريا *** بهش ميگه : من از اين كار شما خيلى خوشم امده!
اه لعنتى
پوريا تا لحظه ى آخر زنگ استراحت كنار پندار نشسته بود و شروع كرده بودن باهم شوخى كردن... لحظه به لحظه آتيش درونم داشت شعله ور تر مى شد ... دوست نداشتم پوريا و پندار انقدر باهم صميمى باشند ... دليلى هم نداشت ! ... بالاخره كلاس بعدى شروع شد و پورياهم بلند شد تا راه بيفته ، دوباره دراغوشم كشيدمش و بوسيدمش ... شايد ديگه به اين زودى همديگه رو نبينيم ... پوريا بعد از من با پندار و سپس به نوبت با ترانه و مهديس و سپهر خداحافظى كرد .... وقتى داشت مى رفت براى اخرين بار نگاهى به چهره ى معصوم و مهربانش انداختم. براش بوسه اى فرستادم و زيرلب گفتم: _به سلامت برى عزيزم ... سفرت بى خطر! پوريا كه انگار صدايم را شنيده باشد لبخندى زد و سرش را برايم تكون داد..
***
"مهديس"
بعد از تموم شدن كلاس دوم كه آخرين كلاسمون بود ... با بچه ها به حياط رفتيم و سوار ماشين شديم ... ولى نه ... من امروزم كرمم را به اون سه تا نريختم واسه همين خيالم راحت نميشه .... خوب حالا باهاشون چيكاركنم ؟! .... نگاهى به دورو ورم انداختم .. آهان ... ماشين پندار گوشه ى پاركينگ دانشگاه پارك شده بود و كسى هم اون دور ور نبود .... سريع سوهان ناخُنمو كه هميشه تو كيفم ميزارم رو برداشتم و به طرف ماشين اون پسرا رفتم و با استفاده از سوهان ناخنم چهارتا چرخشو پنچر كردم .... آخيش .... خستگى اى كه از اول ساعت دانشگاه امده بودش توى تنم با اين كار در رفت ! با خيال راحت سوهان ناخنم را گذاشتم توى كيفم و آروم آروم به طرف ماشين صحرا رفتم كه با چشماى از تعجب گشاد شده اش خيره
شده بود به من!
***
"ترانه"
اِاِاِاِ... واقعا اين دختر ديوونه است !... ببين چه بلايى سر ماشين اونا آورد ! اين تلافى ها و انتقام ها آخرش كار دست همه مون ميده ! ... مهديس انگار كارو كه ميخواسته انجامش بده ، انجام داده باشه .. با خيال راحت راحت سوار ماشين شد و با خونسردى درماشين را بست ..._صحرا_چيكار كردى ى ى ى ؟!
_مهديس_ هيچى ، فقط كمى شيطنت ( و خنده اى مرموز كرد)_اگه بفهمن ميدونى ممكنه كه چه بلايى سرمون بياد؟!_ مهديس _ تو نگران نباش ... هيچ كارى نميتونن بكنن ! ...._صحرا _ اميد وارم همينطور باشه كه ميگى ... چون دلم نميخواد 206 خوشگلم آسيبى بهش برسه !.._مهديس _ خيالت راحت ، آتيش كن بريم ! .....دست به سينه نشستم تو ماشين و از شيشه به بيرون نگاه كردم ..صحرا _ آخ ! .......مهديس _ چى شدى ؟..... صحرا _ هيچى ..... امروز كه ديدم هوا سرد شده يه بافت روى مانتوم پوشيدم ، اما الآن تو كلاس جا گذاشتمش !....._ باشه .... سريع برو بيارش ....مهديس _ زودى بيا صحرا منتظريم ....صحرا با خستگى از ماشين پياده شد و به سمت كلاس رفت ....
***
"صحرا"
آخ ... اصلا حواس واسه ام نمونده ... وارد كلاس كه شدم هيچكس تو كلاس نبود ... سريع بافتمو از كلاس برداشتم و دويدم بيرون ... حتى تو سالن دانشگاه هم پشه پر نمى زد ... ترس بدى به جونم افتاد ....همينطور كه داشتم به طرف پاركينگ دانشگاه مى رفتم ، يكى پيچيد جلوم و راهم را سد كرد!
_هومن_ به ..به.. خانوم اميدى ... پارسال دوست ، امسال آشنا... ديگه حالى ازما نمى گيريد؟!....
_اه ... اين چه حرفيه هومن خان ... اختيارداريد ، ما هميشه پرسوجوى حال شما هستيم !....
_هومن_ خب بهتره اين حرفاى بيخودى رو بذاريم كنار و يه راست برم سراصل مطلب
بى توجه بهش با خونسردى گفتم : _گوش ميدم...
هومن _ راستش من اصلا اهل حاشيه رفتنو مقدمه چينى نيستم واسه همين يه راست ميرم سر اصل مطلب ( بچه پرو ! ) صحرا من ميخوام يه بار ديگه ازت خواهش كنم ... التماست كنم ... من تاحالا 2 بار ازت خاستگارى كردم ولى تو هردوبار جواب منفى بهم دادى ، گفتن نه براى تو آسونه .. ولى نميدونى هريه بار كه ميگى نه چه حالى به من دست ميده ...من خيلى سعى كردم فراموشت كنم صحرا ، ولى نميشه ... من بدون تو مى ميرم .. خواهش مى كنم بامن باش ... قول ميدم خوشبختت كنم !تو شوك بدى فرار گرفتم ... انتظارهرچيزى رو ازش داشتم الى اين يكى _آقاى محترم ... شما اگه حضورذهن داشته باشيد يادتون مياد تو هردوبار خاستگارى همين قولارو بهم داديد و بازم من گفتم نه .. ديگه هم خوش ندارم كه حرفامو از اول واسه تون بگم !..._هومن_آخه چرا؟! _ اونش ديگه به شما ربطى نداره !...هومن _ مرد ديگه اى توزندگيته ؟!....خفه شو مرتيكه بى همه چيز اشغال
... مگه همه مثل خودت هرزه اند ؟! دلم نميخواست جوابشو بدم واسه همين گفتم :_ ايناش ديگه مهم نيست ... مهم جواب من بود كه اونم منفيه ! _هومن _ من نميزارم .... من نميزارم صحرا .... نميزارم تو غير از من مال كس ديگه اى بشى !..._ هه ... شتر در خواب بيند پنبه دانه ! ..... اصلا ميدونى چيه هومن حالم ازت بهم ميخوره .... بخدا اگه تو جزيره اى تنهاه بوديم و تو تنها مرد اون جزيره ، بازم زن تو نمي شدم ؛ هومن كنترل خودش رو از دست داد و سيلى محكمى به صورتم زد و همزمان با سيلى گفت:_هومن_ خفه شو! دستم را روى صورتم گذاشتم كه از قدرت سيلى سرخ شده بود ... با خوردن سيلى از طرف هومن صورتم به شدت به سمتى كج شد ... جاى كبودى انگشتاش را روى صورتم احساس مى كردم ... حسابى خونم به جوش امد ... تا حالا هيچكس جرأت دست بلندكردن به من رو نداشته ...با پام لگد محكمى به كمرش زدم و با فرياد گفتم :_منو ميزنى .. منو ميزنى .. حيون عوضى ، منو ميزنى ... حيف هومن كه اسم تو باشه ... اسم تورو بايد ميزاشتند حيون!چند لحظه مكث كردم و انگار كه چيزى را يادم امده باشه گفتم:_ نه حيونم نه .. حيون بى آزاره ... اسم تورو بايد بزاريم مريض روانى ، ديوونه !هومن سيلى دوم را محكمتر از قبلى خوابوندش توى گوشم ... منم با خوردن دومين سيلى آتيشى تر شدم و يه تيكه ى ديگه بهش انداختم ... دستشو برد بالا تا سيليه سوم رو هم بهم بزنه كه ناگهان يكى دستش را روى هوا نگهداشت ... متعجب به پشت سرهومن خيره شدم و با صداى آرومى گفتم :_پندار؟! پندار با تمام قدرت هومنو پرتش كرد روى زمين ...پندار _ كيسه بكس ميخواى ؟! ... بيا من هستم ؟! ...هومن _ پس تو همونى هستى كه صحرا رو از من گرفتى ؟! ميكشمت عوضى ....هومن انگشت هايش را پنجه كرد و دويد سمت پندار و يقه ى پيرهنشو گرفت .... از ترس زبونم بند امده بود و فقط با صداى بلند جيغ مى كشيدم .... و بريده بريده مى گفتم : ... كمك ! .... كمك ! ..... يكى ما رو از دست اين ديوونه نجات بده ..... كمك ! ..... / با صداى جيغ من سپهر آرتان به همراه ترانه و مهديس سريع به طرف ما امدن .... سپهرو آرتان رفتن كمك پندار و هر سه تايى باهم ديگه حساب هومن را رسيدن ..... ترانه و مهديس هم فقط با حرفاى چرت و پرت سعى مى كردن منو آروم كنن....
بالاخره دعواى بين اون چهارنفر پايان يافت و هومن با چهره اى درب و داغون و لباسايى پاره از پندار و دوستاش دور شد و روبه من ايستاد ... از گوشه ى دماغش خون ميومد ... چندين سرفه پشت سرهم كرد و گفت:_هومن_ صحرا!...صحرا مطمئن باش كه من آروم نمى گيرم ... يه روزى به نتيجه ى اين حرفم ميرسى ... تو يا مال من ميشى يا براى هيچكس ديگه اى نميذارم بشى ...( به سمت پندار كه گوشه ى زمين افتاده بود
برگشت ) بعداً حساب تو يكى رو مى رسم ..با گفتن اين حرف ازما دور شد و سريع به سمت ماشينش رفت ... من كه حسابى هول شده بودم دويدم سمت پندار و كنارش زانو زدم ..._خوبى ؟!...پندار كنار ديوار روى زمين افتاده بود ... حال روز اين يكى از هومن بهتر نبود هيچ ... بدترم بود_پندار_ آره خوبم ... اين پسره كى بود صحرا ؟... تورو از كجا ميشناخت ؟! اگه هر وقت ديگه اى اين سوالو ازم ميپرسيد بهش ميگفتم به توچه ؟! .... اما الآن ترجيح دادم باهاش لجبازى نكنم و بهش حقيقت و بگم ... همينطور كه داشتم براش همه چى رو توضيح ميدادم ... دستمو بردم تو جيبم و دستمال كاغذى تميزى رو برداشتم و سعى كردم باهاش خون گوشه ى لب پندار كه وقتى داشت با هومن دعوا مى كرد زخم شده بودو پاك كنم !.... پندار وقتى متوجه تمام ماجرا شد ... به كمك سپهر و آرتان از روى زمين بلند شد و از من خداحافظى كرد و به طرف ماشينشون رفتن ... منو ترانه و مهديس هم سوار ماشينمون شديم و از دانشگاه بيرون رفتيم ...
***
"سپهر"
به كمك آرتان زيربغل پندار رو گرفتيم و به سمت ماشين برديمش .. كه ديدم ، بله .... چهارتا چرخ هاى ماشين پنچره!... زيرلب گفتم:_اى لعنت به تو مهديس !..._پندار_ چى شده ؟!_ چرخا پنچره !_پندار_ هرچهارتاشون ؟!_آره..._آرتان_ عيبى نداره .. سپهر تو پندارو ببر سوار ماشين كنم ، منم ميرم پنچرى چرخارو مى گيرم.._باشه بذار الآن ميام كمكت
***
"ترانه"
نزديكاى ساعت 12:00 بود كه رسيديم خونه و وارد آپارتمانمون شديم .... خداروشكر امروزصحرا بايد غذا درست مى كرد ... همينطور كه مشغول عوض كردن لباسام بودم تلفنم زنگ خورد ... به طرفش رفتمو شماره ى روشو ديدم ... مامانمه ...
_ الو
_ سلام مامان ... ممنون شما خوب هستيد ؟!....
_ آره ... اون دوتا هم خوبن ... سلامت باشيد ...
_ حالا كو تا عيد نوروز مامان ... تا عيد يه ماه مونده ...
_ خوب ماهم دلمون واسه شما تنگ شده ....
_ باشه چشم .... عيد مي يايم شمال پيش شما خوبه ؟!...
_ نگران نباشيد مواظب خودم هستم ! ...
_ غذا مم به موقع ميخورم .... بله ....
_ مى يايم ديگه .. خيالتون راحت ....
_ چشم .... سلام به بابا برسونيد ... خداحافظ .
تلفنمو قطع كردم و پرتش كردم روى تختم .. خودمم بعد از كمى از اتاقم بيرون رفتم و نشستم سر ميز ... اين صحرا بيشعور هر وقت كه نبتش ميشه غذا درست كنه ... يه غذاى ساده درست مى كنه ! ...._ بچه ها راستی مامانم الآن زنگ زد_مهديس _ چی گفت ؟!...._ ميگه كه عيد بايد بريم پيششون شمال ..._صحرا _ آخ نه ، من دوست داشتم امسال عيد تهران باشم _مهديس _ نه به نظر من شمال بيشتر خوش ميگذره .._ ولی من از شما دوتا نظر نخواستم .... فقط گفتم آماده باشيد كه ماه ديگه قراره بريم شمال ..._صحرا _ خوب اونوقت اگه
ما نيايم چی ؟!.._ منكه شما دوتا رو بازور نميبرم ، خوب نيايد ..... آهان .. راستى پدرو مادرتون گفتن بايد بيايد ...._صحرا _ اين انصاف نيست ما..م_مهديس _ هيس ! ..... ترانه به مادرت بگو ما ماه ديگه شماليم !...._ميدونستم كه همينو مى گيد !....دوباره صداى اعتراض صحرا بلند شد :صحرا _آخه ..مهديس _ همينكه گفتم ! .... حالا غذاتونو بخوريد ...بعد از تموم شدن غذام از سر سفره بلند شدم و به اتاقم رفتم و يه مانتو سفيد مشكى بايه شال سفيد به همراه يه شلوار جين مشكى پوشيدم ... موهامم از شالم گذاشتم بيرون .... عينك دودى سفيدى برداشتم .... نگاهى به خودم تو آينه انداختم و سوت بلندى كشيدم .... حتى خودمم ميتونستم زيبايى خودمو تحسين كنم ! ...... از اتاقم بيرون رفتم و زنگ زدم يه آژانس تا بياد دنبالم ... از صحرا و مهديس خداحافظى كردم و از خونه زدم بيرون .....
***
نزديكاى ساعت 5:00 بود كه رسيدم دم در كلاس آرشاوير ..... امروزم آرتان امده بود ! .... به سمت آلاچيق هميشگى رفتم كه ديدم آرتان لب نيمكت نشسته و مشغول شكستن تخمه است و جلوش پر شده بود از پوسته تخمه ! .... متعجب به سمتش رفتم ..._ تويه نفر واسه ى كثيف كردن كل كره ى زمين بستى يا ! ..._آرتان _ سلام ! ...._ سلام آقا ! ..آرتان _ ببينم شما و دوستات فكر مى كنيد كه خيلى با نمكيد ؟! .....با تعجب سرمو تكون دادم_ براى چى ؟! ._آرتان _ ميخوايى دونه .. دونه برات نام ببرم ؟! .... اولاً براى اينكه كتابى رو كه بهت امانت دادمو خرابش كردى ..دوماً واسه اينكه تو كلاس و تو دانشگاه همش منتظر يه موقعيت هستيد تا منو سپهرو پندارو زايه كنيد ..... سوماً امروز دوست عزيزتون مهديس چهارتا چرخ ماشين مارو پنچر كرد و من فقط نيم ساعت داشتيم پنچرگيرى مى كرديم ! ..... _ خوب حرفات تموم شد ؟! حالا نبت منكه براتون بشمورم ! ........ اولاً خودشما بوديد كه توى اون تصادف با ما يكى به دو كرديد و اين بازى مسخره رو شروع كرديد ..... دوماً خود جنابالى بودى كه روز اول تو كلاس جلوى همه به من گلپا انداختى و افتادم زمين و خودتم .. قهقه ات رو هوا بود ..... سوماً منو دوستام سعى كرديم آتش بس علام كنيم ولى شما بيخيال ماجرا نمي شديد و هى دنباله اشو گرفته بوديد ! ...._ آرتان _ ايناهمش بهونه است شما بايد ميومديد و مثل آدم ..ديگه مهلت نشد كه آرتان همه ى حرفشو بگه و آرشاوير وارد آلآچيق شد .._آرشاوير _ سلام ببخشيد ديركردم ...آرتان _ خواهش مى كنم ... اتفاقاً من و خانوم رياحى هم مشغول صحبت بوديم ..._آرشاوير _ خوب ، پس بهتره درسو شروع كنيم ...._ چشم ...
آرشاوير نيم خيز شد روى زمين و گيتارشو از روى زمين برداشت و مشغول درس دادن به من شد ( راستش آرتان بلد بود گيتار بزنه فقط براى
اينكه يه مرورى تويه ذهنش بشه امد كلاس ) كارم از اوايلى كه امده بودم كلاس موسيقى خيلى بهتر شده بود .... خيلى راحت مى تونستم گيتار بزنم و موسيقى بسازم .... راستش من عاشق موسيقى بودم و همين دليل مى شد كه به خوبى ياد بگيرم ..... بعد از تموم شدن كلاس يه ماشين گرفتم و مستقيم به طرف خونه رفتم .... آرتان امروز خيلى باهام رسمى حرف ميزد و اين منو اذيت مى كرد ! .... دستمو تو كيفم بردم و كليدمو از توش برداشتم و باصداى تيكى توى در چرخودندم تا در خونه باز شد ، دستگيره ى درو به آرامى به طرف پايين كشيدم كه در صداى دلخراشى توليد كرد .... همه ى برق هاى خونه خاموش بود و صحرا و مهديسم توى اتاقاشون خوابيده بودن ..... اين يعنى يه روز خسته كننده ى ديگه ! ....كفشامو جلوى در جفت كردم و مستقيم رفتم توى اتاقم .امروز خيلى خسته شده بودم واسه همين الآن يه دوش آبگرم ميچسبه ..سريع وارد حموم شدم و وان و پر كردم از آب و خودمم دراز كشيدم تو وان .....آخ ... تمام بدنم درد مى كرد .... خيلى بهم حال داد ....بعضى وقتا به طور عجيبى دلم هوس اين حموم و با آبگرمش مى كنه
***
بعد از اينكه حسابى خودمو شستم حوله اى را برداشتم و دور خودم پيچيدم و از حموم امدم بيرون .... موهاى بلندمو سشواركشيدم و خشكشون كردم .... خودمم يه دست لباس يقه سه سانتى استين بلند سفيد بايه شلوار سفيدى كه بيشتر به ساپورت شباهت داشت پوشيدم .... موهامم دم اسبى بستمو يكم از جلوشونو كج زدم تو صورتم ... كمى برق لب و ريملم زدم تا چهره ام كمى رنگ و رو بگيره ! .....از حموم كه امدم بيرون ديدم صحرا و مهديسم بيدار شدن و دارن شامو آماده مى كنند ..لبخند مهربونى زدم و به طرفشون رفتم ...._ سلام ..._صحرا _ سلام ... جايى دارى ميرى ؟!...._ نه! ... چطورمگه ؟!..._صحرا _ او لالااااااااااا .. آخه خيلى خوشگل كردى ...هرسه تايى مون با صداى بلند زديم زيرخنده ...مهديس _ گفتم شايد با آرتان قرار دارى .._صحرا _ اوم دقيقااااااااااا ... منم همين حدسو زدم !..._ چيه براى شما دوتا نبايد خوشگل كنم ؟! ...._صحرا _ چرا كه نه عزيزم .. بيا پرنسس بيا بشين سر ميز تا شامتونو بيارم ميل كنيد ! ..پوزخندى زدم و به طرف ميز غذا رفتم و صندليشو كشيدم عقب و با يه اشاره نشستم روش،مهديس حالت آشپزارو به خودش گرفت و با يه سينى غذا امد طرف من و با لحن مسخره اى گفت :_مهديس_ چى ميل داريد سينيوريتا؟! ديگه نزاشتم ادامه ى حرفشو بگه و ضربه ى محكمى به پاش زدم كه صداى جيغش رفت هوا ...
مهديس _ آخ . صحرا با خنده گفت :_صحرا _ حقته تا تو باشى با اين هيولا شوخى نكنى!..با عصبانيت از سر سفره بلند شدم و پارچ آبى كه سر سفره گذاشته بودن و برداشتم و رفتم طرف صحرا ..._ به كى
گفتى هيولا ؟!....صحراجفت دستاشو به نشانه ى تسليم بالا برد و تن تن گفت :_صحرا _ ديوونه نشو ترانه ... سرما ميخورما ..با يه حركت تمام محتويات داخل پارچ آب و خالى كردم روى سر صحرا و با خنده گفتم :_ به جهنم ! ...صحرا مثل موش آب كشيده شده بود و ... منو مهديس قهقه ى خنده مون رو هوا بود .... شايد همين عصبانيش كرد چون سريع ليوانى رو برداشت و پركردش از آب و به سمت منو مهديس امد .... منو مهديس با ديدن صحرا خود به خود خنده ى روى لبمون رفت و شروع كرديم به دويدن .... اون بدو ما بدو .... تمام خونه رو دويدم وصحراهم دنبالم .... ديگه قدرت نداشتم .... از خستگى به نفس نفس افتاده بودم وقتى كه سرعتم كم شد ... احساس كردم صحرا ليوان توى دستشو خالى كرد روى سرم ..... وايى قطرات آب از روى موهام مى ريختن كف سالن .... يخ كردم .... حالا نوبت اون دوتا بودش كه به من بخندن .....كه البته همين كارم كردن .... وايى خدا خفه ات نكنه صحرااااااااااا ...
از روى زمين بلند شدم و با حوله موهامو خشك كردم و رفتم سر سفره نشستم .....صحرا _ خوردى ؟! ...._ خفه شو كثافت ... يخ كردم ...
صحرا قهقه اى زد :_صحرا _ عوضش تو سرت خنك شد من دلم ! ...._ بيشعوررررررررررررر . بعد از كمى شوخى خنده .. بالاخره مشغول خوردن غذا شديم ... ساعت نزديكاى 9:00 شب بود و بعد از خودرن غذا از سرميز بلند شديم و مستقيم بطرف اتاقامون رفتيم و خوابيديم ....
***
" صحرا "
صبح روز بعدش زودتر از هميشه از خواب بيدار شدم .... شايد چون ديشب زود خوابيدم امروز انقدر سرحالم ... سريع به طرف كمدم رفتم و يه دست مانتوى سرمه اى با مقنعه ى سرمه اى برداشتم ... ترجيح دادم امروز خيلى به خودم نرسم و آرايش نكنم .. واسه همين فقط كمى برق لب ماليدم .... بعد از عوض كردن لباسام از اتاقم بيرون رفتم .... ترانه و مهديس زودتر از من بيدارشدن و الآنم آماده منتظر من بودن ..... سريع يه لقمه نون پنير براى خودم گرفتم چاپوندمش توى دهنم و همينطور كه مشغول خوردن لقمه ام بودم پله هارو دوتا يكى پايين رفتم تا رسيدم به پاركينگ ..... ماشينمو روشن كردمو با بچه ها به طرف دانشگاه رفتيم ...امروز خيلى زودتر از هميشه رسيديم دانشگاه .... هنوز همه نيومده بودن .... ( منظورم از همه سپهر وآرتان و پندارم هست ) ماشينمو گوشه اى پارك كردم و به طرف سالن دانشگاه رفتم ... كه چشمم افتادش به هومن كه داشت باچند تا از دوستاش صحبت مى كرد صداشون تا جايى كه من ايستاده بودم ميومد ... حرف از بورسيه و اين جور چيزا بود ... هومن براى لحظه اى برگشت و به من نگاه كرد ..سريع همون جايى كه بودم ميخكوب شدم و مسيرم را عوض كردم تا دوباره باهاش .. برخورد نكنم .. مشغول قدم زدن تو سالن بودم كه صداي
مهديس از پشت سرم بلند شد .._مهديس _ صحراااااا .. ترانه وايسيد .... صحرا .. ترانه با شماهام يه لحظه وايسيد ..متعجب برگشتم و تو صورت ترانه نگاه كردم ... ترانه هم از اين دادو بيداد مهديس تو دانشگاه تعجب كرده بود ... وقتى مهديس به ما رسيد سريع برگه اى گرفت طرفمون ..._مهديس _ بچه ها اينجا رو ..نگاهى به برگه ى توى دستش انداختم .._ اين ديگه چيه ؟! ...مهديس _ اين براى دانشگاهه .... يه بورسيه است از طرف دولت نوشته شده تعدادى از بهترين دانشجوها توهر رشته و هرترمى كه باشن با گرفتن اين بورسيه مى تونن انتقالى بگيرن و برن فرانسه و اونجا به مخارج دولت درس بخونن ..._ترانه _ هه ... چقدم ما بهترين دانشجويم!..پوزخندى زدم :_ آره واقعا _مهديس _ من اين بورسيه رو ميخوام .... ببينيد تا امتحانا چيزى نمونده ... اگه ما خوب درس بخونيم و بتونيم اين بورسيه رو بگيريم ميتونيم بريم تو فرانسه ادامه تحصيل بديم اين بهترين موقعيته براى ما سه نفر ... فكرشو بكنيد ... به همه مي گيم ماتو فرانسه درس خونديم .... وايى خداجون .. نقاشى چيزيه كه ماها بهش علاقه داريم و ميتونيم به عنوان شغل آينده انتخابش كنيم ... تو ايران به هنر اهميتى نميدن ..اما فرانسه كشورى هست كه گرافيك و هنر حرف اولو توش ميزنه .. اگه ما بريم فرانسه و اونجا استعداد خودمونو پرورش بديم صد در صد تو آينده موفق مى شيم ._ ببين مهديس اين بورسيه براى بهترين شاگرداى كل دانشگاهه ... ما هرچقدرم كه درس بخونيم بازم بهترين شاگرد كل دانشگاه نميشم_مهديس _ من مطمئنم كه قبول ميشم صحرا .... اصلا ميگن ازشما حركت از خدا بركت.ما اگه واقعا بخوايم كه قبل بشيم مطمئن باش قبول مى شيم .._ترانه _ من با مهديس موافقم ... ما قبول ميشيم صحرا ... چرا كه نشيم ؟! ..._مهديس _ درسته ترانه همينه ... حالا نظر تو چيه صحرا ؟ ... هستى يانه ؟!....لبخندى زدمو گفتم :_ معلومه كه هستم .. ميدونيد كه من با هنر زنده ام .. همه باهم ميريم فرانسه._مهديس _ وايى شما دوتا بهترين دوستايى هستيد كه من تو كل عمرم داشتم .. فكرشو بكنيد ما سه تا معروف ترين نقاش هاى دنيا مى شيم .. اونجا يه نمايشگاه مى زنيم .. شارگرد مياريم و سفارش تابلو قبول مى كنيم .. وايى من الآن ميرم و هرسه تايمونو ثبت نام مى كنم ...خنديدم_ترانه _ باشه برو ....مهديس قبل از اينكه بره براى آخرين باد منو ترانه رو به آغوش كشيد و سفت فشارمون داد .._ آخ بسه ديگه مهديس .. همه دارن نگاهمون مى كنند .. الآن ميگن ايناچه منگلن !_مهديس _ بذار هرچى كه دوست دارن بگن صحرا جان ...برام مهم نيست_ترانه _ خوب ديگه ... برو مهديس الآن كلاسمون شروع ميشه ...._مهديس _ باشه .. پس من رفتم ...._ زود برگرديا ..._مهديس _ باشه
1402/06/24 10:06بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد