بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

....

با رفتن مهديس منو ترانه از پله هاى سالن بالا رفتيم و وارد كلاس شديم و نشستيم سرجاهاى هميشگى مون .... همه ى بچه ها امدن حتى پندارو آرتان و سپهر هم وارد كلاس شدن اما از استاد خبرى نبود .... مهديسم بعد از كمى امد سركلاس و نشست روى صندليش ... ديگه كمكم داشتم كفری می شدم ... اه پس از استاد كجاست ؟! ..... بالاخره استاد وارد كلاس شد و براى تاخيرى كه داشت ازمون معذرت خواهى كرد و شروع كرد به درس دادن ...كه البته قبل از هرچيزى بايد بگم درباره ى اون بورسيه ى فرانسه باتمامى بچه هاى كلاس صحبت كرد و از همه خواست كه برن براى ثبت نام! ...

***

" مهديس "

بعد از تموم شدن كلاس با ترانه و صحرا به سمت بوفه رفتيم تا بيشتر درباره ى اين بورسيه باهام صحبت كنيم ... توى بوفه يه ميز سه نفره رو اشغال كرديم و صحرا رفت برامون سه تا قهوه گرفت و امد نشست سرجاش ...._ بچه ها من مطمئنم كه اين بورسيه رو مى گيريم ._ ترانه _ معلومه ... ما اين بورسيه رو مى گيريم .. امكان نداره من كارى رو بخوام و نتونم انجامش بدم!_ از امروز كارمون بيشتر ميشه ... ديگه بايد مسخره بازى و شوخى رو بزاريم كنارو بچسبيم به درس ...وقتى من داشتم حرف ميزدم فقط ترانه به حرفام گوش ميداد صحرا طبق معمول با موبايلش ور مى رفت ... ديگه عصبانى شدم و روبه صحرا گفتم :_ خوب دو دقيقه اون گوشيتو بزار كنار به حرفاى ما گوش بده.... باباجون داريم واسه درسامون برنامه ميچينيم _صحرا _ نميدونم اين لامصّب امروز چشه ... خراب شده _ترانه _ شايد باتريش تموم شده ...._صحرا _ نه ... شارژش پر پره ... نميدونم چرا هنگ مى كنه ..._ شايد ويروسى شده ..._صحرا _ منكه از اين چيزى سر در نميارم ... بهتره بدم يكى كه بلده درستش كنه ..._ترانه _ كى ؟! ....صحرا ديگه جوابى نداد و از سر ميز بلند شد و رفت ... منو ترانه متعجب به هم نگاهى انداختيمو سپس بلند شديم و دنبال صحرا رفتيم

***

" صحرا "

_ منكه از اين چيزا سر در نميارم ... بهتره بدم يكى كه بلده درستش كنه ...

ترانه _ كى ؟! ...

نگاهى به دور ورم انداختم كه چشمم افتاد به اون سه تا ... بدون اينكه جواب ترانه رو بدم از پيششون بلند شدم و رفتم كه البته اونا هم بعد از كمى پاشدن ودنبالم امدن ... رفتم سمت پندار كه سپهرو آرتان هم كنارش نشسته بودن .... شايد اينا بلد باشن كارى بكنن ... كمى كه رفتم نزديكشون متوجه شدم كه ايناهم دارن درباره ى اون بورسيه حرف ميزنن و مثل اينكه ميخوان اون بورسيه ى فرانسه رو بگيرن .... ( اه ... فكر كرديد ... اون بورسيه براى منو دوستامه .. شما سه تا هم بهتره بزاريد در كوزه آبشو بخوريد ! ) وقتى كه كاملا رسيدم بهشون با ديدن من بحث شون قطع شد و متعجب به من نگاه كردن

1402/06/24 10:06

..._سپهر _ مشكلى پيش امده ؟! ....بدون اينكه جوابشو بدم برگشتم و نگاهى به پشت سرم انداختم ... ترانه و مهديس پشتم وايستاده بودن و اين بهم دلگرمى ميداد .... گوشيمو از تو جيبم در اوردم و گرفتمش طرف اونا ...._ موبايلم خراب شده ، ميخواستم بدونم شماها ازش چيزى سر در مياريد ؟! ....

آرتان _ نه

سپهر _ نه

تقريبا امديم را از دست داده بودم كه پندار گفت :

پندار _ من يه چيزايى بلدم ...

همه متعجب به پندار خيره شدن .... از خوش حالى تو پوست خودم نمى گنجيدم ....گوشيمو دادم دستش ... پندار نگاهى بهش انداخت و گفت :

پندار _ چيكارش كردى اين زبون بسته رو ؟! ...._ هيچى .... خودش به اين روز افتاد ... حالا بلدى درستش كنى ؟!....بدون اينكه جوابمو بده روشو ازم گرفت و مشغول ور رفتن با گوشيم شد ....اصلا شعور نداره ... جلوى همه چجورى منو زايه كرد .... *** ! ..چند دقيقه اى مى شد كه پندار داشت با گوشيم ور مى رفت ....ديگه خسته شده بودم ... نفسمو با صدا دادم بيرون .._ اگه بلد نيستيد درستش كنيد خوب بگيد ...پندار _ هيس ! ...چشماد از تعجب گشاد شد .... اين چه طرز حرف زدن بود ...از كارش سپهر و آرتان ريز .. ريز.. خنديدن ...حسابى عصبانى شدم ... كارد مى خوردم خونم در نمى يومد ....دستامو به سينه ام قفل كردم و سيخ ايستادم روبه روى پندار ....همش زير لب مى گفتم : الآن كارش تموم ميشه ... الآن تموم ميشه ... الآن تمو ميشه ولى نه انگار خبرى نبود ...بيچاره ترانه و مهديس كه ديگه از پا افتادن ..با خستگى نگاهى به ساعت مچى ام انداختم ... آخ ده دقيقه است كه داره با موبايلم ور ميره ... هنوزم درستش نكرده .... الآن ديگه كلاس بعديمون شروع ميشه ....

چند دقيقه اى صبر كردم و سپس پرسيدم ...

_ به نتيجه اى هم رسيديد ؟! ...

بدون اينكه نگام كنه

پندار _ بله

با خوش حالى گفتم :

_ چىىىىىىىى ؟! ....

پندار _ اينكه شما خيلى كم طاقت هستيد !

با عصبانيت فرياد زدم :

_ منظور من گوشى بود ! ...

پندار _ آهان ... اونو كه بايد برى بدى برات درستش كنن ! ...

_ خوب چرا همينو زودتر نگفتيد ؟! ...

پندار _ جدى ... بهت نگفتم ؟!....

_ آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ ... شما بيمزه ترين و لوس ترين پسرى هستيد كه تو كل زندگيم ديدم ...

پندار پوزخندى زد....

پندار _ هه ..... شماهم عصبى ترين و پرو ترين دخترى هستيد كه من، تو كل زندگيم ديدم ...

با كلافگى گوشيمو از دستش كشيدم و به طرف كلاس رفتم ... *** دوساعته وقته منو تلف كرده .. خوب از اول مى گفتى چيزى حاليت نميشه ديگه ! ...وارد كلاس شديم و روى صندلى هامون نشستيم ..... اين كلاس .. كلاس استاد موسوى بود .... بعد از اين يكى كلاس ديگه كلاسى نداريم واسه همين ميتونيم بريم خونه ..استاد وارد كلاس شد و شروع كرد درس دادن

1402/06/24 10:06

..

***

" مهديس "

بعد از تموم شدن كلاس استاد موسوى سريع با ترانه وصحرا ... از دانشگاه خارج شديمو سوار ماشين صحرا شديم .... تو راه بوديم حسابى حوصله ام سر رفته بود .. همه درماشين ساكت نشسته بودن و تو فكر بورسيه بودن .. بايد اينا رو از فكر و خيال درارم ... با گفتن اين حرف نيم خيز شدم روى ضبط ماشين و صداشو زياد كردم و احمد سعيدى شروع كرد به خواندن ، ماسه تا هم همراهش ميخوانديم :

مثل تو باكى تا اخر ميمونم

بزار عشقمو كل دنيا بدونن

از ته دلم ميخوام ، كه با تو بگذرن روزام

ميبينم تورو حتى تو خواب تو رويام

تو فكر تو ميرم ، از عشق تو جون مى گيرم

بخاطر تو مي ميرم ، تو پر كردى دنيامو

اگه تو فكر من باشى ، نميزارم كه تنهاشى

تو زيبايى مثل نقاشى ، همونى كه ميخوامو

عشق ، جونم ، قلبم ، عمرم ...

كنار تو ميمونم ، وقتى غمگين ميشى خودم لباتو ميخندونم

حالم خوبه وقتى قلبم ، به قلب تو نزديكه ..

خوشم مياد وقتى فاصله بين ما يه مرز ، باريكه

***

مثل تو باكى بگم از احساساتم

رو ابرا ميرم وقتى باهاتم

از ته دلم ميخوام

كه باتو بگذرن روزام

مى بينم تو رو حتى تو خواب و تو رويام

تو فكر تو ميرم از عشق تو جون مى گيرم

بخاطر تو مى ميرم

تو پر كردى دنيامو

اگه تو فكر من باشى

نميزارم كه تنهاشى

تو زيبايى مثل نقاشى

همونى كه ميخوامو

عشقم ، جونم ، قلبم ، عمرم

كنار تو ميمونم

وقتى غمگين ميشى بازم

لباتو ميخندونم

حالم خوبه وقتى قلبم

به قلب تو نزديكه

خوشم مياد وقتى فاصله بين ما

يه مرز ...

باريكه ! ...

لباتو ميخندونم

حالم خوبه وقتى قلبم به قلب تو نزديكه ...

خوشم مياد وقتى فاصله بين ما يه مرز باريكه ....

بعد از تموم شدن موسيقى رسيديم درخونه و ماشينو برديم تو پاركينگ ...

***

اين روزا خيلى كارامون زياد شده بود .... ديگه حتى وقت براى سر خاروندن هم نداشتيم .... و خيلى كم مى شد باهم ديگه شوخى كنيم ....همه ى فكر و ذكرمون شده بود ... درس ... درس ... درس ... فقط درس ... صبح كه از خواب بيدار مى شديم مى رفتيم دانشگاه و بعد از ظهر هم كه ميومديم خونه ... خودمونو با درس خواندن مشغول مى كرد ...تقريباً الآن ميتونم بگم كه نصف بيشتر كتابامو حفظ كردم ...روزا پشت سر هم مى گذشتن و ما به امتحان ها نزديك تر مى شديم .... شوخى هامون توى دانشگاه با سپهر و پندار و آرتان هم خيلى كمتر شده بود .... اون سه تا هم تلاش مى كردن كه اين بورسيه رو بگيرن ..... ماهم وقتى تلاش اونا رو واسه بورسيه ميديديم آتيشى تر مى شديم و بيشتر درس مي خوانديم ...ترانه روزا درس ميخواند و بعد از ظهراهم می رفت كلاس موسيقی آرشاوير ..... صحراهم كه ديگه نگو شب روز ... روز شب سرش تو كتاب بود ... انگار

1402/06/24 10:06

اين بورسيه برای هرسه تايي مون خيلی با ازش بود !...اون صحرا كه ديروز يه دختر شيطون و لجباز بود ..... الآن تبديل شده بود به يه دختر مثبت و خر خون ! ....ترانه هم چيزى كم از صحرا نداشت .....خودمو چرا نميگم ؟! .... منكه ديگه انقدر درس خواندم كه چشماى خوشگلم دارن ضعيف ميشن ! ...هرچقدر كه روزا مى گذشتن و ما به امتحانات نزديك تر مى شديم .... درس خواندن مون هم نسبت به قبل بيشتر مى شد ..هيچكس باور نمى كردش كه ما دخترا لجباز و شيطونى باشيم كه قبلا بوديم ..الآن تبديل شده بوديم ... به دختراى درس خون

روزا تند تند مى گذشتن ...

رابطه ى صحرا با پسر دايى اش هومن قطع شده بود ولى خيلى كم همديگه رو ميديدن ....امتحانات هم آغاز شده اند و ما فردا اولين امتحانو داريم ..واسه ى همينم از شب قبلش داشتيم درس ميخوانديم تا نتيجه ى كارامون و زحمتامونو بگيريم ...امتحان اول را به خوبى پشت سر گذاشتيم ...و موند امتحان دوم ....دومى را چه بسا از اولى بهتر داديم ....البته امتحان سومى و چهارمى و پنجمى را هم به ترتيب موفق شديم و خوب داديم ....در كل امتحان ها تمام شدن و همه شونو بدون استرسو اضطراب با موفقيت داديم ....اصلا باورم نمى شد به اين زودى يه ماه گذشت .... و ما تو اين يه ماه مشغول درس خواندن بوديم ....اوايل سفند ماه بود ... اين يعنى كه تا عيد نوروز فقط يك ماه باقيمانده است ..

به پدر و مادرامون قول داديم كه عيد نوروزو بريم شمال و سال نو را كنار آن ها بگذرونيم ...... خداكنه اين بورسيه ى لعنتى را هم بگيريم تا بيشتر بتونيم خوش حال شيم ..... خداوكيلى اين حق ماست كه بورسيه رو بگيريم ... چون نهايت تلاش خودمونو كرديم .... و توى اين يك ماه .. شب و روز فقط درس ميخوانديم .....

***

15 روز بعد

" ترانه "

صبح روز بعد با خوش حالى از خواب بيدار شدم .... امروز روزى بود كه نتيجه ى تمامى زحمتمونو واسه ى اين بورسيه مى فهميمديم .. با خوش حالى از روى تختم بلند شدم و لباسامو عوض كردم ..... و دويدم جلوى ميز توالتم ... موهامو شونه اى كشيدم و كمى آرايش كردم .... و زير لب گفتم :_ بازم يه روز قشنگ ديگه .سريع از اتاقم دويدم بيرون و رفتم تو آشپزخونه ... صحرا و مهديس مشغول خوردن صبحانه بودن ... حال و روز اونا هم دقيقاً شبيه حالو روز من بود .... از خوش حالى تو پوست خودشون نمى گنجيدن ! ...._ سلام . مهديس وصحرا _ سلام صبح بخير !به طرف آشپزخونه رفتمو يه ليوان برداشتم وداخلش چايى ريختم و رفتم نشستم سرميز صبحانه .... _ شما دوتا كى از خواب بيدارشديد ؟!......صحرا _ همين الآن ...مهديس _ منكه بايد بگم از ديشب تاحالا نخوابيدم كه بخوام بيدارشم ! ...._ چرا ؟!_مهديس _ از اضطراب و استرس .. همش مى گم خدايا يعنى

1402/06/24 10:06

ما اين بورسيه رو قبول مى شيم يانه ..._صحرا _ مهديس ! ... اين خود تو بودى كه اون روز به منو ترانه دلدارى ميدادى و هوايمون كردى تا بورسيه رو بگيريم حالا چى دارى ميگى ؟! .._ حق با صحراست ماسه نفر يه ماه تمام درس خوانديم و همه ى امتحانارم به خوبى پشت سر گذاشتيم .... حالا استرس چى ؟!..._مهديس _ اميد وارم همينطورى باشه كه شماها مى گيد !..

صحرا _ معلومه كه همينطوره ... حالا پاشو ... پاشو كه دانشگاهمون دير شد ...صحرا به زور متوسل شد و مهديس را از سرميز صبحانه بلند كرد ... منم لقمه ى بزرگى چاپوندم توى دهانمو از سرميز بلند شدم و هرسه تايى سوار ماشين صحرا شديمو به طرف دانشگاه رفتيم ....

وقتى وارد دانشگاه شديم ... استراب و استرس شروع شد ... شنيده بودم جويدن آدامس استرسو كم مى كنه .. واسه ى همين از تو كيفم بسته ى آدامسى در اوردم و يكيشو گذاشتم دهنم و به اون دوتا هم يكى يه دونه دادم ....همه ى بچه ها در سالن دانشگاه جمع شده بودن و يكى هم داشت براشون سخنرانى مى كرد .... ماهم سريع خودمونو به اونا رسونديم و به جمعشون اضافه شديم .._ خوب بچه ها من همتون رو اينجا جمع كردم تا راجب اون بورسيه ى باهاتون صحبت كنم.وايى باشنيدن اسم بورسيه پاهام لرزيد و بدنم شُل شد ..._ راستش خيلى از بچه هاى دانشگاه توى اين بورسيه ثبت نام كردن و خيلى ياشونم به خوبى امتحان دادن ...

بگو ديگه نصف جونم كردى !

_ ولى متاسفانه فقط هشت نفر تونستن توى اين بورسيه قبولبشن ... البته هركس دلش خواستم ميتونه بياد ولى به خرج و مخارج خودش زجركش شدم ، بنال ديگه ..._ خوب اسامى اين هشت نفرو براتون ميخونم ....برگه اى از جيبش در اورد و شروع كرده به خواندن اسما_ آقاى هومن كريمى ..با شنيدن اسم هومن به چهره ى صحرا كه درست كنارم ايستاده بود نگاه كردم ... مثل اينكه از اين موضوع حسابى ناراحت شد چون اخماش در هم گره خورد و ديگه هم باز نشد ..._ آقاى امير ناصرى ... آقاى پندار رادمنش ... آقاى سپهر آريانژاد .... آقاى آرتان پارسا ! ....چى ! ... اين سه تا تو اين بورسيه قبول شدن ؟! .... خدايا به دادم برس _ اين شد پنج نفر ... سه نفر ديگه هم هستند كه تو اين بورسيه قبول شدن ... اما جنسيتشون زنه !...

خدايا ... يعنى ممكن بود

_ خانم صحرا اميدى ... خانم ترانه رياحى ... و خانم مهديس سعيدى ... اينم از سه نفر ديگه اى كه توى اين بورسيه قبول شدن

خدايا شكرت ... شكرت

وقتى اسم ما سه تا رو گفت ... از خوش حالى جيغ بلندى كشيدم ، تمامى دختراى دور و ورمون بهمون تبريك گفتن ....خيلى حس خوبى بود ....انگار زمان برام متوقف شده بود ...دلم ميخواست از خوش حالى پرواز كنم !..بالاخره نتيجه ى يك ماه زحمتمون رو ديديم !

***

" صحرا "

از همه

1402/06/24 10:06

چيز خيلى راضى بودم و همه چيز برام خوب بود .... فقط يه چيز آزارم ميداد .. اونم اين بودش كه هومن هم توى اين بورسيه قبول شده و داره باما ميادش فرانسه ... اين موضوع ناراحتم كرده بود ...كاش مى شد يجورى جلوى امدنشو بگيرم .... كاش دايي اجازه نده كه بياد ...ولى يه چيز ديگه هم بودش كه منو بيشتر از ناراحتى خوش حال مى كرد

اونم اين بود كه پندارهم داره باهامون ميادش ..نميدونم چرا ولى بهش عادت كرده بودم .... يه روز كه نميديدمش دلم براش تنگ مى شد!غصه ى اينو داشتم كه فرانسه رو بدون پندار چيكار كنم كه خدارو شكر اونم تو اين بورسيه قبول شد ....صداى مردى كه داشت پشت بلندگو صحبت مى كرد و اسامى بورسيه رو ميخواند بلند شد ...مرد _ راستش يه موضوع ديگه اى هم هست كه بايد بهتون بگم ....مرد _ هركدام از اين هشت نفرى كه اسماشونو خواندم .. اگه به هر دليلى نتونستن بيان ... به جاشون جاى گزين مى فرستيم ... كه بعداً اساميشونو مى گم .... و مطلب بعدى اينكه ... انتقالى اين هشت نفر به فرانسه افتاده 15 فروردين يعنى دقيقا سه هفته ى ديگه ... اون هشت نفر از امروز تعطيل ميشن و ديگه لازم نيستش از فردا بيان دانشگاه ... اين تعطيلات معناى استحرات و نميده ... اين تعطيلى واسه ى اينكه ... بريد و خودتونو واسه ى سفر آماده كنيد و از همه مهمتر باخانواده هاتون چند روزى را بگذرونيد

اسم خانواده كه امد تنم لرزيد. خانواده ى ما حتى هنوز نميدونن كه ما توى اين بورسيه شركت كرديم ... اگه بفهمن چه حالى ميشن ؟!....چجورى بايد بهشون بگم ؟!...ولى بيخيال الآن نبايد فكرمو باچيزاى الكى و بيخودى درگير كنم ...الآن فقط و فقط بايد شاد باشم ....ترانه و مهديس كه از خوش حالى داشتن بال بال مى زدن ...نگاهى به پندار و سپهر و آرتان انداخت .... اون سه تاهم واسه ى خودشون خوش حال بودن ...هومن هم ( اه .. حتى از گفتن اسمشم حالم بهم ميخوره ) خوش حال بود ..سريع به طرف مهديس و ترانه رفتم و بقلشون كردم ..._ ديدى ... ديدى بالاخره قبول شديم .._مهديس _ وايى صحرااااا باورم نميشه برام مثل يه روياست ...ترانه درحالى كه ميخنديد پريد ميون حرف مهديس_ترانه _ يكى منو مينگوش بگيره ببينم خوابم يا بيدار ...مينگوش محكمى از پاش گرفتم كه باعث شد ترانه جيغ بلندى بكشه ....ترانه _ آخ _ نگران نباش بيدارى ، هرچند قبول دارم بيشتر شبيه يه روياست !..._مهديس _ آلان وقت حرف زدن نيست .. الآن فقط بايد شاد باشيم و جشن بگيريم ...._ترانه _ موافقم ..._ منم همينطور ... ولى بچه ها من يه جايى يه كار كوچولو دارم شما جشنو شروع كنيد .. منم زودبرمى گردم

سريع از جمع اونا امدم بيرون و به طرف پاركينگ دانشگاه رفتم و سوار ماشينم شدم و از دانشگاه زدم

1402/06/24 10:06

بيرون ..تو راه جلوى نزديكترين شيرينى فروشى اى كه تو مسيرم بود نگهداشتم و چند كيلويى شيرينى خامه اى گرفتم و برگشتم تو ماشين ...دوست دارم به تمامى بچه هاى دانشگاه شيرينى بدم ! امروز بهترين روز زندگى منه.ماشينمو روشن كردم و دوباره به طرف دانشگاه راه افتادم و ماشينم رو سرجاى قبلش پارك كردم ..جعبه ى شيرينى رو از روى صندلى ماشين برداشتم و به سمت سالن دانشگاه به راه افتادم ... حياط دانشگاه خيلى خلوت بود مثل اينكه همه ى بچه ها رفتن تو سالن .... آخه مراسم داريم ..قدم هامو يكم تند تر كردم تا زودتر برسم تو سالن ..اما در يك لحظه يكى از پشت دستموگرفت و منو كشيد به طرف خودش ..همه چيز خيلى سريع اتفاق افتاد ... نتونستم ببينم كى اين كارو باهام كردش ... كه يه آن محكم پرت شدم طرف ديوار ...سرم درد گرفته بود ... كل جعبه ى شيرينى اى كه دست بود ريخته بودش روى لباسم .. آخ خدا چه گند كارى شده بود !....متعجب رو به رومو نگاه كردم كه چشمم افتاد به هومن

با صداى بلندى گفتم :

_ چته وحشى ؟!...

هومن به طرفم امد و با دستش گلومو گرفت و فشار داد .... احساس خفه گى كردم ...._ ولم كن اشغال ... كمك ... كمك . لحظه به لحظه فشار دستش روى گردنم بيشتر و بيشتر مى شد ... جاى انگشتاش روى گردنم كبود شده بودن ..._هومن _ تو مال منى

1402/06/24 10:06

ادامه دارد...

1402/06/24 10:07

#پارت_#سوم
رمان_#پسران_مغرور_دختران_شیطون?

1402/06/26 00:31

صحرا .... تومال منى لعنتى !...درحالى كه از فشار زياد گردنم به سرفه افتاده بودم بريده بريده گفتم :_ نه .... من هيچ وقت مال تو نمى شم ... تو هيچ وقت منو به دست نمى يارى ....

هومن پوزخندى زد :

هومن _ هه ... خواهيم ديد ...

هومن با گفتن اين حرف لباشو به طرف لبام اورد و چشماشو بست ... حالم تو اون لحظه داشت از خودم بهم ميخورد ...بايد قبل از اينكه اتفاقى بيفته كارى بكنم .... زانوى پاى راستمو با تمام قدرت اوردم بالا و محكم زدمش وسط پاى هومن ..هومن _ آخ ...هومن منو ول كرد ... و دستاشو دور شكمش حلقه كرد و خم شد توى دلش و ناليد ... الآن بهترين موقعيت واسه فرار كردنه ... سريع از بغلش رد شدم و به طرف سالن دانشگاه دويدم .... تمام مانتوم از خامه و شيرينى پر شده بود ....حالا بايد چيكار كنم ؟! .... لعنت به اين شانس .... همينطور كه داشتم دور خودم ميچرخيدم ... چشمم افتادش به ترانه و مهديس و سريع رفتم پيششون ..ترانه با ديدن من متعجب گفت :_ترانه _ صحرا تورو خدا خودتو نگاه كن ... خرس گنده شدى هنوز بايد پيشبند بهت ببندن ! ... چرا انقدر لباساتو كثيف كردى‌؟!_مهديس _ ترانه .. مسخره بازى در نيار .... چى شده صحرا ؟ ... اين چه قيافه اى يه ؟!....به نفس نفس افتاده بودم _ داستانش مفصله ... _ترانه _ ولش كن خودمو از اينترنت كتابشو دانلود مى كنيم !( و بلندخنديد) ... من يه دست مانتو اضافه اوردم ... تو صندق عقب ماشينه ... برو بيار بپوشش ...با خوش حالى بوسه اى به گونه ى ترانه زدم و امدم از در سالن برم بيرون كه ياد هومن افتادم و سريع برگشتم سرجام !_مهديس _ چى شد ؟!...._ مهديس ميشه توبرى مانتو رو واسه ام بيارى ؟!....مهديس شكاك چشماشو ريز كرد و پرسيد :_ چرا؟! تا امدم حرف بزنم ترانه گفت :_ترانه _ لابد اينم داستانش مفصله ... درسته ؟!هرسه باهم زديم زيرخنده._مهديس _ خيله خب .... سويئچ ماشينتو بده من ميرم واسه ات ميارم ...سويئچو از تو جيبم در اوردمو پرتش كردم طرف مهديس ..._ دستت دردنكنه ...مهديس سويئچو رو هوا قاپيد ..._مهديس _ خواهش ..._ترانه _ صبركن ببينم .. كجا ميخوايى لباس عوض كنى ؟!... اينجا كه نميشه .. بايد بريم تو دستشويى .. ( و در ادامه رو كرد سمت مهديس) پس توام مستقيم بيا سمت دستشويى

مهديس _ خيله خوب ....

***

" پندار "

خيلى خوش حال بودم .... دوست داشتم فقط و فقط شاد باشم ... اصلا باورم نمى شدش كه بتونم اين بورسيه رو قبولبشم ..همينطور كه با سپهر و آرتان جشن گرفته بوديم و داشتيم به افتخار قبوليمون نوشيدنى ميخورديم .... تمام حواسم به اون سه تا بود ...اما نميدونم چرا صحرا تو جمعشون نبود ! .... انگار رفته جايى ... خيلى كنجكاو شدم ... تا امدم برم دنبالش ديدم كه خودش همون موقعه امد توسالن دانشگاه به

1402/06/26 00:32

نفس .. نفس افتاده بود .... ازچهره ى خسته اش معلوم بود كه حسابى دويده.... همه ى لباساى تنش هم كثيف شده بودن .....يعنى چه اتفاقى براش افتاده ؟!.....اين چه وضعشه !....جسمم پيش سپهرو آرتان بود اما فكرم جاى ديگه ..._سپهر _ چته پندار ... حواست كجاست‌؟!...سريع برگشتم سمت اونا و لبخندى زدم ..._ هيجا ....آرتان ليوانشو به طرف ما اورد و گفت :_آرتان _ پس به سلامتى قبوليمون ...با ليوان توى دستم ضربه اى به ليوانش وارد كردم .... سپهرم همينطور و هرسه يه صدا گفتيم :_ به سلامتى ...وقتى دوباره نگاهمو چرخوندم سمت اونا ... ديدم نيستن ...خيلى تعجب كردم ...يعنى كجا رفتن ؟!....همينطور كه داشتم دنبالشون مى گشتم .... يه آن متعجب از پنجره ى سالن به بيرون نگاه كردم ...پيداشون كردم ...صحرا و ترانه ...دارن ميرن سمت دستشويى !....الآن وقت شيطنت بود .... سريع ليوانمو گذاشتم روى ميز كنار دستم و از بچه ها معذرت خواهى كردم و دويدم از سالن بيرون و به سمت دستشويى دانشگاه رفتم .... چون زنانه مردونه اش جدابود كمى كارم مشكل بود .... ولى خوب همه توى سالن بودن و كسى هم حواسش به من نبود .. واسه ى همين سريع وارد دستشويى زنانه شدم ...

***

" صحرا "

چند دقيقه اى كشيد تا مهديس امد ...من و ترانه هم توى اين چند دقيقه سعى مى كردم لباسامو كه به گند كشيده شده بودن و پاك كنيم ... اما بى فايده بود ..._ترانه _صحرا تمام بدنت بوى خامه گرفته .... لباساتو درار همينجا يه دوش بگير.._مهديس _ راست ميگه .. هنوز يه ربع وقت داريم تا كلاس دوم شروع بشه !..._ ديوونه شديد .... تو دستشويى حمام كنم ؟! .... اونوقت با كدوم حوله ؟ _ترانه _ اه .... انقدرسوسول نباش .... با خشك كن خودتو خشك مى كنى ديگه ..._مهديس _ ترانه راست ميگه صحرا .... خامه ها كه ريختن روت بوى گاو گرفتى !....بيشعورااااااااااااااااا .... اولش باهاشون مخالفت كردم ... اما وقتى ديدم انقدر بد دارن برام صفت انتخاب مى كنند ... تصميم گرفتم يه دوش كوچولو بگيرم .... تمام لباسامو در اوردم و گذاشتم روى جا لباسى اى كه توى دستشويى بود و خودمم مشغول شستن خودم شدم...كمى بعد كه ديگه كاملا بوى خامه از روم رفت شيرآبو بستم و ترانه و مهديسو كه پشت در دستشويى منتظرمن ايستاده بودنو صدا كردم_ ترانه ... مهديس ..بالاخره ترانه جواب داد :_ترانه _ هوم ؟!..._مهديس _ كارت تموم شد ؟!._ آره ... كسى تو دستشويى نيستش ؟! .... ميخوام بيام لباسامو بپوشم ...._ترانه _ نه ... بيا بيرون ..سريع در دستشويى باز كردمو رفتم بيرون .... و با خشك كن موهامو خشك كردم ... بدنمم بعد از كمى خشك شد .... حالاموقعه پوشيدن لباسام بود ..... سريع شرتمو برداشتمو پوشيدمش ... روشم شلوار پام كردم .... و بدشم نوبت سوتيينم شد

1402/06/26 00:32

....سوتيينم !.....سوتيينم نبود ! ...._ بچه ها سوتيينم نيست !..._ترانه _ مگه ميشه ... حتماً همين جاهاست ..._مهديس _ خوب بگرد .. شايد افتاده روى زمين ..._ نه .... نه .. نيستش .. همه جارو گشدم .... گم شده !...._ترانه _ نكنه پا دراورده از اينجا رفته بيرون .._ من اينا رو نميدونم ... من الآن بدون سوتين چيكاركنم ؟!._مهديس _ اشكالى نداره مانتوتو بپوش بيا بريم ..._ترانه _ آره اون وقت هر يه قدمى كه برميداره سينه هاش چند بار بالاپايين ميشه !...و بلند زد زيرخنده :_ بچه ها بد بخت شدم ..._ترانه _ انقدر بدبين نباش ... همش عادت دارى يه چيز كوچيك را انقدر بزرگش كنى .. خب الآن يه چيز پيدا مى كنيم كه جاش بپوشى_ من بدون سوتين از دستشويى بيرون نميام_مهديس _ صحرا تو ميخواى چيكار كنى؟... ميخواى تا آخر كلاس دوم تو دستشويى بمونى ؟... خوب مانتوتو بپوش بيا بريم سركلاس ... چون مانتوت مشكيه خيلى معلوم نيست ..._ آخه‍ ...مهديس _ ديگه آخه و اما نداره كه ... بدو بيا بريم ديگه كلاسمون دير شد ....ديگه .. غر نزدم و سريع مانتويى كه مهديس برام از ماشين اورده بودو پوشيدم و مقنعه امم سرم كردم .... تو آينه دستشويى نگاهى به خودم انداختم و از ته دل ناليدم ... سينه هام مدام تو ى مانتو تكون ميخوردن .... دلم ميخواست گريه كنم ... ولى خوب بازم فايده اى نداشت و چيزى عوض نمى شد ...سريع خودمو مرتب كردم و از دستشويى رفتم بيرون .... از ساعت كلاس گذشته بود ... واسه همين بدو بدو به سمت كلاس رفتيم .سعى داشتم كيفمو جلوى سينه هام نگهدارم تا مشخص نباشه كه سوتين نپوشيدم ...جلوى در كلاس كه رسيديم ... مهديس ضربه اى به در وارد كرد و وارد كلاس شديم و نشستيم سرجاهامون .... خداروشكر ما رديف دوم بوديم و استاد و بقيه زياد نگاهشون به من نمى افتاد .... ولى خب متاسفانه رديف جلويمون اون سه تا نشسته بودن ...چند دقيقه اى از درس دادن استاد گذشته بود .... اما همش حواسم جلب پندارو سپهرو آرتان مى شد ....پندار هى زيرلب بااونا حرف ميزد و اوناهم .. ريز .. ريز مى خنديدن ..خيلى كاراشون مشكوك بود ...يعنى درباره ى چى دارن حرف ميزنن ؟!...چرا انقدر مى خندن ؟!...خلاصه كل كلاسو تو فكر اونا بودم و از آخرين جلسه ى دانشگاهمون هيچى نفهميدم .... كلاس تموم شد .. به همراه مهديس و ترانه از پله ها رفتيم پايين و به طرف حياط دانشگاه راه افتاديم ....همه ى بچه ها توى حياط جمع بودن ....هنوز خيلى از ساختمان دانشگاه دورنشده بودم كه صداى يكى از پشت سرم بلند شد ...متعجب به پشتم نگاه كردم ... پندار از پنجره ى بالايى سالن دانشگاه داشت تمام بچه هاى داخل حياطو نگاه مى كرد و براشون سخنرانى مى كرد ... توجه تمام بچه ها جلب پندار بود ...._ پندار _ خانم

1402/06/26 00:32

صحرا اميدى !.....وايى اين چرا داره منو صدا مى كنه ؟!.....من درحالى كه پاهام از اضطراب و استرس مى لرزيد .. به چشماش خيره شدم و منتظر ماندم تا ادامه ى حرفش را بزنه.._پندار _ من اينجا يه چيزى دارم كه مال شماست ...و نگاه كلى به تمام دانشجوهاى تو حياط انداخت و گفت :_پندار _ دوست داريد همه ببينيد ؟!...يعنى چيه ؟! .... نكنه ... وايى! پندار با تمام شدن جمله اش چند قديمى از پنجره عقب رفت و سوتين منو كه به طناب بسته بودو از پنجره انداختش بيرون ...سوتين به طنابى آويزان بود و سرطنابم تو دستاى پندار بود ....با اين كارش ... چشمام از تعجب گشاد شد ... و تقريبا گريه ام گرفت . تمامى دانشجوهايى كه توى حياط بودن زدن زيرخنده ... و پچ پچ آدماى اطرافم بلند شد ...اين ديگه نهايت آبرو ريزى بود ....دوست داشتم زمين دهن باز كنه و من برم توش ....خداجون .. به دادم برس ...ترانه و مهديسم دست كمى ازمن نداشتن و مثل آدماى مسخ زده خيره شده بودن به اون سوتين ...هومن هم با ديدن اون سوتين تو دستاى پندار .... عصبانى شد و اخماش توهم رفت ....حتماً فكر كرده منو پندار باهم رابطه داريم !..خوب معلومه كه همچين فكرى ميكنه .... و گرنه لباس زيرمن چجورى رفته دست پندار ؟!....اى ... خدا لعنتت كنه پندار....حالا من چجورى ديگه تو اين دانشگاه سربلند كنم ؟!...ترانه و مهديس سريع به طرفم امدن و دو تا دستمامو گرفتن و به سمت بوفه هدايتم كردن ...پندار هم وقتى اين حال منو ديد سريع سوتينه رو جمعش كرد و گذاشتش كنار تا هيچكدوم از استادا يا معاونا متوجه ى اين موضوع نشن . ديگه حتى خجالت مى كشدم تو دانشگاه سرمو بلند كنم !...الآن پيش خودشون فكر مى كنن من يه دختر خرابم !.آخ ... خدا ..از سر درد داشتم ميمردم ... سريع دوتا دستامو روى سرم گذاشتمو چشمامو بستم و فشار آرامى به سرم وارد كردم ...

ترانه از كيفش بسته قرصى در اورد و گرفتش طرف من ..._ترانه _ بيا آرام بخشه ... آرومت مى كنه .دستشو پس زدم و با عجله از سرجام بلند شدم ..._مهديس _ حالا دارى كجا ميرى ؟!.._ ميرم حال اين پسره ى پرو رو بگيرم ... فكر كرده كيه كه اينكارو ميكنه ؟!_ترانه _ حالا مگه ميخوايى چيكار كنى ؟...نگاهى به دور و ورم انداختم .. كه يه آن چشمم افتاد به آبسرد كن دانشگاه .... نا خواسته لبخندى روى لبام نشست و زيرلب زمزمه كردم :_ حالشو بگيرم !...سريع از بوفه پاكت فريزرى گرفتم و توشو پر از آب كردم ... پاكت حسابى سنگين شده بود .... حالا وقت انجام عملياته ... سريع سر پاكتو با طناب بستم و به طرف ماشين پندار رفتم .... ماشينشو درست زير يه درخت پارك كرده بود .... اون سر طنابو دورشاخه هاى درخت گره زدم و پاكتو بالاى سر ماشين پندار آويزان كردم ...امروز كلاس

1402/06/26 00:32

اولمون كه برگزارنشد و به جاش جشن گرفتيم ...كلاس دوم هم همين چند دقيقه ى پيش تموم شد بعد از اينم كه ديگه كلاسى نداريم .... پس الآن همه ميان برن خونه هاشون ...ترانه و مهديس رفتن و توى ماشين نشستن .... اما من از توى باغچه ى دانشگاه چوبى را پيدا كردم و با كمك گرفتن از كش سرم يه تيركمان درست كردم ! ...... چند تا دونه سنگم از كف زمين برداشتم و منتظر توى ماشين نشستم ..بيايد ديگه ... بيايد ..چند دقيقه اى گذشت كه اون سه تا بالاخره پيداشون شد .سريع سنگو گذاشتمش روى كشسرم و با تمام قدرت كشيدمش يه سمت عقب ...چون پندار رانندگى مى كرد .. رفت و طرف در راننده ايستاد .. كيسه ى آب هم درست بالاى سرش به درخت آوزيران بود ...تيركمانو از پنجره ى ماشين بيرون بردم و يكى از چشمامو بستم و كيسه رو هدف گرفتم ....

با تمام قدرتم كشو به عقب كشيدم و ولش كرم . سنگ پرت شد و درست خوردش به كيسه ى آب و پلاستيكش تركيد و تمام آب ها ريختن روى سر پندار! پندار بيچاره ... لبخند روى لبش محو شد و حسابى جاخورد ...همه ى ادماى اطرافش باصداى بلند زدن زيرخنده ...خودمم پوزخندى زدم و ماشينو روشن كردم و به طرف خونه راه افتادم ....

***

" ترانه "

كليدو باصداى تيكى توى در چرخوندم ... و وارد خونه شديم .... امروز حسابى خنديديم ... هم از دست كاراى پندار هم صحرا و هم هومن ... دانشگاه بهم ريخته بود ... زياد وقت نداشتيم ... حالا كه تعطيل شديم بايد مى رفتيم شمال .... آخه به پدرو مادرامون قول داديم سال نو را كنارشون باشيم ...

وايى ... وايى .. وايى ماجراى بورسيه رو چجورى بهشون بگيم ..مطمئنن كه اجازه نميدن بريم فرانسه ... شايدم نه .... نميدونم ، وارد اتاقم شدم و چمدونمو از بالاى كمدم برداشتم و لباسايى كه به هشون احتياج پيدا مى كردمو ريختم توى چمدون .... مهديس وصحرا هم وسايلشونو جمع كردن و چمدونشونم بستن ... تقريبا بيشتر وسايل اتاقم را داشتم باخودم مى بردم .... چيكارمى كنى دختر .... اين همه خِرت و پِرت و كجا دارى مى بردى با خودت ؟!..سريع در چمدونم و باز كردم و وسايلى كه توى اين چند روز استفاده نمى كردم را گذاشتم از چمدون بيرون ..نگاه كلى اى به اتاقم انداختم تا چيزى رو جا نزارم ....نه ... همه چى رو برداشته بودم ..... ديگه كارم تو اين اتاق تمومه ...نيم خيز شدم روى زمين و چمدونمو برداشتم ... وايى ... خيلى سنگين شده بود .... نميتونستم حتى يه ميلمتر هم از جايى كه بود تكونش بدم ... ولى من تسليم بشو نبودم ... دو دستى افتادم به جون چمدون و بازور متوسل شدم .... بالاخره تونستم آروم آروم به طرف در بكشونمش ..... به نفس .. به نفس افتاده بودم ..وقتى كه از اتاقم بردمش بيرون توى چهارچوب در رهاش كردمو ناليدم :_

1402/06/26 00:32

آخ ... كمرم ...دست راستمو روى كمرم گذاشتمو تكونش دادم ....صحرا و مهديس متعجب خيره شده بودن به من ... وقتى كمى نفسم جاامد رو بهشون گفتم :_ چيه آدم نديديد ؟!...._صحرا _ سنگ گذاشتى تو چمدونت ؟!...._ نه !_صحرا _ آخه يجورى نفس .. نفس مى زدى انگار داشتى چند تُن وزن و جابه جا ميكردى !....

_ خوب سنگين بود ...

مهديس پابه رهنه .. يا جفت پا نه .. نه هشت پا پريد وسط حرفمون _مهديس _ خيله خب ، حالا وقت اين حرفا نيست ... چمدوناتونو بياريد بذاريم تو صندوق ماشين كه ديگه موقعه حركت وقتمونو نگيرند !...صحرا آه‍ بلندى كشيد ...البته منم كمى غرغر كردم ولى بالاخره به اجبارم كه شده بود .. راه افتادم... چمدون هارو گذاشتم توى صندوق عقب ماشين و به خونه بازگشتيم .....نگاهى به ساعت روى ديوار انداختم 1:26 دقيقه‌ى بعداز ظهر بود ... سريع رفتم تو آشپزخونه و واسه ى ناهار يه كوفتى درست كردم ودادم اين حيف نونا خوردن .... بعدشم ضرفا رو شستيمو رفتيم كمى استراحت كرديم تا تو جاده خوابمون نياد ....

***

با صداى آلارم گوشيم از خواب بيدارشدم و نگاهى به ساعتم اندختم 3:41 دقيقه ى بعد از ظهر رو نشون ميداد... الآن دقيقاً دوساعتى ميشه كه خوابيديم.سريع از اتاقم رفتم بيرون و صحرا و مهديسو از خواب بيدارشون كردم ...خودمم فلاكس را پر از چايى كردمو گذاشتمش روى ميز تا ببرمش تو ماشين ....تقريباً همه چى آماده بود ....برقارو قطع كرديمو در خونه رم قفل كرديم و به طرف ماشين صحرا رفتيم ....

***

صحرا با سرعت بالايى رانندگى مى كرد كه اين باعث شده بود ترس بدى تو دل منو مهديس بيفته ....مهديس كه مدام صلوات مى فرستاد و دعا مى كرد كه سالم برسيم ...ولى من .. نه .. عين خيالم نبود ... با عصبانيت نشسته بودم سرجام و از پنجره به جاده ى خشك و بى آب و علف خيره شده بودم...و ثانيه شمارى مى كردم كه كى از شر اين جاده ى لعنتى خلاص بشيم !....

پايان فصل دوم ...


فصل سوم

اميدوارم تا حالا از اين رمان لذت برده باشيد .

" مهديس "

با صداى ترمز ماشين از خواب بيدار شدم ...نگاهى به دور ورم انداختم ... كمى كشيد تا يادم بياد كجام و چه اتفاقى افتاده ....ترانه بغل دستم خوابيده بود ... و صحرا هم داشت رانندگى مى كرد ..... يعنى هنوز نرسيديم ؟!..از پنجره ى ماشين به تابلو هاى سبز رنگ جاده خيره شدم ، آمل پنج كيلومتر ديگه ..پس خيلى نزديكيم .... با خوش حالى نشستم سرجام و گوشيمو از تو جيبم در اوردم و به مامانم زنگ زدم ..بعد از خوردن چند بوق مامان تلفنو جواب داد ...

_ الو .. سلام مامانى....

_ قربونت برم ... من دلم برات يه ذره شده !

_ حدث بزن ....

_ آره ... داريم ميايم شمال

_ الهى فدات شم اينجورى نگو .... ما ، پنج كيلومترى آمليم

_ چشم ... چشم

1402/06/26 00:32

حتما .. خداحافظ .

تلفنمو قطع كردم و گذاشتمش توى جيبم ...صحرا وقتى متوجه شدش من از خواب بيدار شدم .... صداى ضبط ماشينو بلند كرد تا ترانه ى خوابالورم از خواب بيداركنيم !....آهنگ زد بازى رو گذاشت كه خيلى بِكوب .. بِكوب بود و صداى ضبطم تا آخر برده بود بالا .... گوشامون سوت مى كشيد ..

چرا نشستى بلا ازسرجات پاشو ... وسط اين همه ميخوام برقصم باتو

تريپ ميدونى چيه ميشناسى مارو .... الآن نميريم خونه هستيم اينجا تا صبح

همه دارن باهم وسط مى رقصن ... نيازى نيست معرفى كنى من كى هستم

با دافم نشستم ، يه گوشه با شامپاين ... ميزاره رو لبام يدون ماچ ....هو ....

بيا ببرمت طرفى كه تاريكه ...... دستم بخزه رو كمر باريكت

نترس دختر انقدر نرو حاشيه .... اينى كه مى بينى درسته ام جى

اى بابا زاخارا ول نمى كنن ..... جا باز كنيد كه دخترا بتركونن

ديگه الآن نيست وقت رقصت روى زمين .... نميخواد بچرخى باكف سرت روى زمين ... هو ...

صاحبخونه روهم بريز عطر و ريلكس كنم امشب نميخوام شادباشم

ببخشيد خانومى دافم هست بامن ........ پس فقط تو برقص واسه ام

چرا نشستى بلا ازسرجات پاشو ... وسط اين همه ميخوام برقصم باتو

تريپ ميدونى چيه ميشناسى مارو .... الآن نميريم خونه هستيم اينجا تا صبح

ميترسى برقصى از دفعه ى اولت ... ياكه زيادى ليزه كفى صندلت ...

بدو بيا عشقم تو رو ميخوام امشب .... از آشپزخونه اّك‍ برو بيا يِِكم ...

صبركن ام جى شعر بگه ... بعد برو كونتو تو وسط قر بده ...

سر تا پاتو بلرزون تو مثل زلزله .... اسم زد بازى بيار رو لب قرمزت

كلك‍ نگاه كن به من ..... اسمم تو ى چشمم صدا كن بخند ..

بعد بگو ميخوايى منو بذار خُل بشم ... بيا بريم دختر ... يه جاى بهتر ... چون امشب ميخوام برقصى بام كنار استخر

اگه دوست دارى ميريم شراب بالا .... دود مي كنيمو ميشم خراب حالا

چرا نشستى بلا از سرجات پاشو وسط اين همه ميخوام برقصم باتو

تريپ ميدونى چيه ميشناسى مارو ... الآن نميريم خونه هستيم اينجا تاصبح

چرا نشستى بلا از سر جات پاشو .... وسط اين همه ميخوام برقصم باتو

تريپ ميدونى چيه ميشناسى مارو .... الآن نميريم خونه هستيم اينجا تا صبح

***

" ترانه "

اههههههههه‍ ..... صحرااااا صداى اون لامصّّبو كمش كن !.....اما صحرا به جاى اينكه صداشو كمتر كنه بدتر صداى ضبطو بردش بالا ... باكلافگى از جام بلند شدم و گفتم :_ شما دوتا گودبايل پارتى گرفتيد ؟!...._صحرا _ خانوم خوابالو ... رسيديم نميخوايد پاشيد ؟!.....متعجب به دور و ورم نگاه كردم ..... جدى .. جدى رسيده بوديم آمل !...._ چقدر زودگذشت._مهديس _ واسه اينكه جنابالى كل مسيرو خواب بوديد !....سريع نميم خيز شدم كف ماشين و كيفمو برداشتم و از توش آينه كوچكى در

1402/06/26 00:32

اوردم و نگاهى به چهره ى خودم انداختم ...از بس خوابيده بودم چشمام پوف كرده بود .... رنگم زد و بى آرايش بود ....بهتره قبل ازاينكه برسيم يه رنگ و رويى به قيافه ام بدم ....روژلب گلبهى اى از توى كيفم در اوردم و ماليدم .... پشت سرش هم يه خط چشم نازك‍ و كمى ريمل زدم ....خلاصه چهره ام از اين رو به اون رو شد ..._ آخيش ... حالا قيافه ام بهترشد ...

***

صحرا جلوى در خونمون ماشينو نگهداشت ...از ماشين پياده شدم و چمدونم را از توى صندوق عقب ماشين صحرا برداشتم ..با صحرا و مهديس هم رو بوسى كردم و از ماشينشون دور شدم و به طرف خونه مون رفتم و زنگ درو زدم

_ كيه ؟

_ منم مامان جان درو بازكن ...

مامان _ وايى ترانه تويى الهى دورت بگردم مادر بياتو ...

مامان در خونه رو باز كرد .... وارد خونه شدم و درو پشت سرم بستم ....وايى ... چقدر دلم براى اين خونه تنگ شده بود .....چشمامو بستمو نفس عميقى كشيدم ...اين خونه بوى زندگى ميداد ...

***

" صحرا "

وقتى ترانه رو در خونشون پياده كردم ... باهاش خداحافظى كرديم و راه افتاديم ... حالا نوبت مهديس بود كه برسونمشون درخونشون فاصله ى خونه ى منو مهديس و ترانه فقط يه خيابون بودش ..بعد از رسوندن مهديس درخونشون ... باخيال راحت به سمت خونه ى خودمون رفتم ....

***

دستم را چندبار پشت سرم هم روى دكمه ى آيفن فشاردادم .... و زنگ زدم ...مامان _ كيه ؟!....بادى به گلوم انداختم و صدامو كمى كلفت كردم تامنو نشناسه ..._ منم !ولى انگار بازم شناختم_مامان _ صحرا تويى دخترم ؟! .... بيا تو. درو برام باز كرد .... واقعا اين مادرا چه هوشى دارند

دسته ى چمدونم را دردستم فشردم و دنبال خودم كشيدمش .... چرخ هاى زيرچمدون شروع به حركت كردند ...وارد خونه كه شدم سريع پريدم توى بغل مامانم و بوسيدمش ....

الهى دورش بگيردم ...

چقدر لاغر شده

مامان بعد از اينكه حسابى منو تو آغوشش گرفت و بوسيد ، دستاشو به سمت آسمون گرفت و خدارو بخاطر اينكه من بسلامت رسيدم شكر كرد .... بعد از مامان دويدم سمت بابا و بوسيدمش ..... چقدر دلم واسه گرماى آغوش بابام تنگ شده بود ....از بغل بابا كه خارج شدم دنبال پوريا گشدم ....

ولى نبود_ مامان .. پوريا كجاست ؟!....مامان _ مادرجون پوريا برگشته اصفحان !_ اِه .... مگه نگفتى سال نو رو ميخواد پيش شماها بمونه؟!.....

مامان _ چرا ... ولى صاحبكارش بهشزنگ زد گفت بايد برگرده_ اوف .... چه بد شد._بابا _ حالا اينا رو بيخيال درس و دانشگاه چطور بود ....

_ الآن انقدر گشنمه كه ناى ايستادن ندارم ... اول بريم يه چيزى بخوريم بعدش من براتون توضيح ميدم_مامان_ مامان جون شام درست كردم .... تا غذا آماده ميشه تو برو چمدونتو بزار تو اتاقت لباساتم عوض كن . به سمت اتاقم به

1402/06/26 00:32

راه افتادم _ چشم ...به زحمت چمدونمو به اتاقم بردم و گوشه ى چهارچوب در ولش كردم .....با ديدن اتاقم .. حس آرامشى بهم دست داد .. انگار در امن ترين جاى دنيا هستم اينجا هنوز به همون شكلى چينده شده بود !مامان تعقيرش نداده.دويدم طرف تختم و دراز كشيدم روش ...وايى .... چقدر دلم واسه ى نرمى پتوم تنگ شده بود ..بعد از اينكه يه دور حسابى تو اتاقم زدم ... لباسامو عوض كردم و به طرف هال رفتم .... تا كمك مامان كنم و باهم ميز شامو بچينيم !بابا هنوز اين اخلاقش عوض نشده بود ...

ميشست روى كاناپه ى روبه تلوزيون و پاهاشو روى ميز روبه رويى كاناپه دارز مى كرد و مشغول خواندن روزنامه مى شد ....با ديدن بابا پوزخندى زدم و دويدم سمت آشپزخونه ..مامان براى شام سوپ هويچ درست كرده بود ....غذاى مورد علاقه ى من ...سريع به طرف كابينت ها رفتم و دنبال بشقاب هاى توچال مخصوص سوپ گشدم .....مامان جاى همه چى رو تعقير داده و منم بلد نيستم چى رو كجا گذاشته !..._مامان _ هه .. تو بيا برو بشين سرميز خسته اى من خودم ميارم ...بدون اعتراض به سمت ميزغذا رفتم و نشستم ...._مامان _ خوب ... ترانه و مهديسو رسوندى خونشون ؟!...._ آره ... اول رفتم اونارو رسوندم .. بعدش خودم امدم._مامان _ درس و دانشگاه چطور بود ؟!...هنوز حرف مامان تموم نشده بود كه بابا هم امد و سر ميز نشست_ خيلى خوب بود ... ( و با لحنى كه انگار چيزى يادم امده باشه رو به بابا گفتم ) آهان راستى بابا دانشگاهمون يه بورسيه گذاشته بود ، براى كل دانشجوهاى دانشگاه ؛ كه هشت نفر از بهترين دانشجوها توى اين بورسيه انتقالى مى گيرند مى روند فرانسه و اونجا مى تونن به خرج و مخارج دولت ، درس بخوانن .... راستش منو ترانه و مهديس تو اين بورسيه ثبت نام كرديم و قبول شديم .... حالا هم قراره 15 فروردين بريم فرانسه ... ( و خيلى آروم و مهربون اضافه كردم ) .. البته اگه شما اجازه بديد ...

بابا باخونسردى قاشقشو برداشت و مشغول هم زدن سوپش شد ...._بابا _ اجازه نميدم !با شنيدن اين حرف بابا چشمام از تعجب گشاد شد و بى اختيار گفتم :_ چرا ؟!بابا _ چراشو خودت ميدونى_ نميدونم_بابا _ نميدونى ؟! .... من يه دختر جوان را پاشم بفرستم كجا ... اونم تواين دوره زمونه كه همه جا پراز گرگه !_ اِه .. بابا ... پس چرا اجازه داديد برم تهران درس بخوانم ؟!...._بابا _ اون فرق داشت ..باعصبانيت:_ چه فرقى ؟!...بابا _ تهران كه رفتى فاصله ى بينمون چندساعت بود، هروقت ميخواستم ميومدم بهت سر ميزدم .... اما نه فرانسه كه چند تا كشور فاصله مونه ..._ بابا خواهش مى كنم من كلى تلاش كردم تاقبولبشم .. من تنها فرانسه مى تونم هنرمو گسترش بدم

بابا _ بيخورد تلاش كردى ...

_ يعنى چى بابا من ديگه بچه

1402/06/26 00:32

نيستم كه هرجاشما بخوايد برم و هرجاهم نخوايد نرم ! .... من خودم واسه زندگى خودم تصميم مى گيرم. بابا كه انتظار اين طرز حرف زدنو از طرف من نداشت روى پاهاش ايستادو تقريبا با فرياد گفت :_بابا _ تو تا وقتى تو خونه ى منى و من خرجيتو ميدم بچه اى و تا صد سال ديگه هم براى من همون نى نى كوچولواى كه شبا فقط تو بغل مامانش خوابش مى برد.... وقتى مسئوليتت افتاد گردن يكى ديگه اون وقت هر بروهر غلطى كه دلت ميخواد بكن ! ....من با پرويى جواب دادم :_ اينا همش بهونه است ... الآن اگه من ازدواج كرده بودم شما بهم اجازه ميديد من برم ؟!...

منتظر جواب " نه " از طرف بابا بودم اما بابا گفت :_ آره!متعجب فرياد زدم :_ آره ؟!_بابا _ آره ... اگه ازدواج مى كردى اجازه ميدادم برى ... ولى به شرطى كه خود شوهرت هم باهات بياد !_ يعنى چى مگه ازدواج كردن دلبخواهى يه كه هروقت خواستم شوهر كنم !.._بابا _ بحث نكن با من صحرا ... تو تا وقتى مجردى و من اختيارت رو دارم اجازه نميدم تنها از كشور خارج بشى و بخواى اونجا ادامه تحصيل بدى. با عصبانيت از سر ميز بلند شدم و پاى راستمو محكم كوبيدم به زمين و به طرف اتاقم رفتم و با صداى بلند گفتم :_ اين انصاف نيست !در اتاقو محكم بستمو از پشت قفلش كردم و بهش تكيه دادم و نشستم روى زمين .....زانوهامو بغلش كردم و سرمو گذاشتم روشون ...و از ته دل ناليدم :_ لعنتى. من بايد برم فرانسه ، حتى اگه مجبور بشم خودم برم خاستگارى پسرا !با گفتن اين حرف از پشت در بلند شدم و به طرف تختخوابم رفتم و روش ولو شدم،كمى كشيد كه صداى هق و هق گريه ام بلند شد ...بالشت زيرسرمو برداشتمو گذاشتمش روى دهانم و سعى كردم صداى هق و هق گريه امو خفه كنم !....

***

" مهديس "

صداى داد و فرياد بى بى دوباره خونه رو برداشته بود . بازگير داده بود به آقا غلام بد بخت ( باغبونمون رو ميگم ) كه چرا درختارو اونجورى كه مى خواستم ..... هرس نكردى ؟ چرا گلا رو آب ندادى ؟ .... و اين چور چيزا. آقا غلام هم از ترس پشت سر هم مى گفت :_آقا غلام _ الآن درستش مى كنم خانوم .... همين الآن درستش مى كنم ...فكر كنم بيچاره زهره ترك‍ شده ..همه تو اين خونه از بى بى مى ترسيدند ( بين خودمون بمونه حتى بابام ) نه اينكه بيچاره بد اخلاق باشه ها ... نه.. فقط يه ذره جذبه اش زياده بود ..خلاصه ديشب از سردرد نتونسته بودم بخوابم تازه ساعت شش صبح بود يه ذره بهترشده بودم داشتم سعى مى كردم كه بخوام اما بى بى شروع كرد ....ديگه داشتم روانى مى شدم ... آخه اين وقت صبح وقت داد زدنه ؟.....ديشب وقتى رفتم به بابام درباره ى بورسيه گفتم : گفت غلط كردى دختره ى (...) .... خلاصه قبول نكرد ... فقط بعدش ... با كلى التماس تونستم راضيش كنم .... كه

1402/06/26 00:32

البته برام يه شرط گذاشت اونم اينه كه بايد ازدواج كنم !...واسه همينم از ديشب تاحالا يه بند دارم گريه مى كنم ...اين بد ترين شرطى بودش كه ميتونست برام بذاره ... اون باباى زرنگمم چون ميدونست نميتونم به شرطش عمل كنم اين شرطو گذاشت

ازدواج ..

حتى فكر كردن بهش هم آدمو به خنده مينداخت ....

آخه مگه دست منه كه هروقت دلم بخواد ازدواج كنم ؟!....

كو خاستگار ...

وايى خدا .. دارم ديوونه ميشم ..بعضى وقتا دلم ميخواد از دست ايراد هاى بى بى و شرطاى بيخود بابا خودمو بكشم!تورو خدا ببين به چه روزى افتادم ...تا ديروز از هرچى پسر بود حالم بهم ميخورد ...اما الآن دارم خدا .. خدا مى كنم تا 15 فروردين برام خاستگار بياد !...يعنى ميشه ....يعنى خاستگرمياد .. اگه بياد به اولين خاستگارم جواب مثبت ميدم!

اصلا ازكجا معلوم كه پسره قبول كنه بياد فرانسه

آخ ... پاك گيج شدم ......

ديگه نميدونم بايد چيكار كنم ...._بى بى _ مهديسسس!. .... بيدارشو ...اوف ... اينم خروس بى محله به خدا !.....با خستگى از روى تختم بلند شدم و يه آبى به دست و صورتم زدم و سريع دويدم از اتاقم بيرون تا بى بى اين اتاقو روسرم خراب نكرده!از پله ها كه رفتم پايين چشمم افتاد به بابا كه مشغول تماشاى تلوزيون بود ..مامان داشت ناهار درست مى كرد ...و بى بى هم روى صندلى گهواره ايش نشسته بود و مشغول بافتن بافتى بود ...بچه گربه ى بى بى هم كه اسمش " جسى " بود مشغول بازى كردن باكلاف هايى كه روى زمين افتاده اند بود ...بى بى با ديدن من گفت :بى بى _ بَه بَه .... چه عجب مادمازل دل از رختخوابش كند ! ....بعضى وقتى از حرفاى بى بى خنده ام مى گرفت ...روبه روى بى بى روى زانوهام نشستم و به جسى خيره شدم ...موهاش طلايى رنگ بود امابه زيرشكمش كه ميرسيد سفيد مى شد .... چشماى درشت و براقى داشت ... دركل خيلى نازنازى بود

دستمو به سمتش دراز كردمو زير گلوشو ماليدم ...با اين كارمن خودشو لوس كرد ، و روى زمين جلوى من رو پشتش خوابيد و ميو ميو كرد ...انگشتاى دو تا دستمو پنجه كردمو فرو بردم تو موهاى شكمش و قلقلكش دادم .....

تنم مور .. مور شد ...

خيلى پوستش نرم بود ...._بى بى : مامان جون قربونت برم ... برو شيشه شيرجسى رو بيار بهش بده ...از روى زمين بلند شدم_ چشم ...به سمت آشپزخونه دويدمو شيشه شير گربه ى بى بى رو برداشتم و توشو پر از شير كردم و برگشتم پيش بى بى ...جسى با ديدن شيشه شيرش دست من از روى زمين بلند شد و به طرفم امد و برام دمشو تكون داد و خودشو لوس كرد ...عاشق اين كاراشم ...دوزانو نشستم جلوش .... جسى هم به طرفم امد و دوتا دستاشو گذاشت روى زانوهام و سرشو بالا گرفت .شيشه شيرو گرفتم طرف دهنش ... و جسى هم شروع كرد به خوردن شير ...مثل يه

1402/06/26 00:32

بچه شير ميخورد ....راستش من بيشتر از همه توى اين خونه دلم واسه جسى تنگ شده بود ! ......خودمو با غذا دادن باجسى مشغول كرده بودم كه صداى مامان بلند شد :_مامان _ مهديس ... باباتو صدا كن بيايد سرميز، غذا آماده است .سريع از روى زمين بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم ..كمى گذشت تا مامان غذا ها رو كشيدش ...ناهارى كه مامان برامون درست كرده بود را كامل خوردم و به طرف اتاقم رفتم و نگاهى به ساعت انداختم كه عقربه 2:36 دقيقه ى بعد از ظهر را نشون ميداد ..... هنوزم خستگى راه توى تنم بود ... واسه همين برگشتم توى رختخوابمو خوابيدم ...

***

" ترانه "

با صداى مامان از خواب بيدار شدم ...ديشب وقتى رسيدم خونمون انقدر خسته بودم كه وقت نكردم راجب بورسيه باهاشون صحبت كنم.ميخواستم امروز وقتى داريم ناهار ميخوريم بهشون بگم .... اما بازم نشد ..امشب ديگه حتماً بهشون ميگم ...با خستگى از روى تختم بلند شدم ... خورشيد غروب كرده بود و آسمون تاريك ... تاريك بود. نگاهمو به ساعت رو ميزى اتاقم انداختم :7:14 دقيقه ى شب بود .... واى چقدر خوابيدم ...._مامان _ ترانه .._ امدم مامان ..سريع از روى تختم بلند شدم و به سمت ميزتوالتم رفتم و موهامو شونه اى زدم و از اتاقم خارج شدمو به سمت هال رفتم ....

مامان _ بالاخره بيدارشدى دختر؟!..._ بله مامان جان چيكارم دارى ؟!...._مامان _ هيچى تو فقط بگير بخواب ! ..... چند ساعت پيش يه خانومه زنگ زدنش خونمون ....

_ خوب من چيكاركنم .. مگه بامن كار داشت ؟!_مامان _ باتو كارى نداشت ولى موضوع راجبه توبود !متعجب پرسيدم :_ راجب من ؟!...._مامان _ اوهوم ... زنگ زدن اجازه بگيرن كه امشب بيان خاستگاريت !باشنيدن اسم خاستگارى ناخواسته فرياد زدم .._ خاستگاريه من ؟!...._مامان _ نه پس زنگ زدن بيان خاستگارى بابات ، باباى دم بخت داشتن همين مشكلارم داره ديگه!..خنديدم._ حالا كى بود ؟!...._مامان _ نميشناختمشون .. اما هركس بود خيلى خانواده باكلاس و مودبى بودند ... گفت يكى از هم كلاسى يات تو دانشگاهه!

متعجب گفتم :_ هم كلاسيه ى من تو دانشگاه ؟! ..... يعنى كيه ؟ ..._مامان _ نميدونم ... الآنم وقت اين حرفا نيست .. بدو اينجارو جمع و جور كن الاناست كه برسن !_ مگه بهشون گفتين بيان خاستگارى ؟!_مامان _ واااااااااااااااا ... خوب معلومه ..با كف دست ضربه اى به پيشونى ام زدم و زير لب زمزمه كردم ..._ مامان ... مامان .. مامان ..حالا بابا كجا رفته ؟!...._مامان _ با دوست دختراى صابقش رفته بيرون .. خب معلومه ديگه فرستادمش تا سركوچه بره يكم ميوه و شيرينى بگيره ..همينطور با تعجب نگاهش كردم .._مامان _ توكه هنوز وايسادى .. برو كاراتو بكن دختر الآن خاستگارا ميرسن ..

بدو ... بدو رفتم توى اتاقمو درو

1402/06/26 00:32

بستم ....

اين خاستگاريه لعنتى فكرمو حسابى مشغول كرده ... يعنى كيه ؟! .... آخ خيلى خودم گيج نبودم .. گيج ترم شدم ..دركمدمرا باز كردم و يه كت سفيد مشكيه جذب كوتاه كه هيكلمو به خوبى توش نمايش ميداد برداشتم به همراه شلوار كتون مشكى و يه شال سفيدم سرم كرده ...رنگ سفيد خيلى بهم ميومد و چهره مو جذاب نشون ميداد .....شيشه ى شفاف ادكلانم و از روى ميز توالتم برداشتم ... به زير گردن ... و مچ دستم زدم ...بوش مست كننده بود ... تحريك كننده .. جذب كننده .... همونى كه ميخواستم براى امشب مناسب بود ...از روى ميز توالتم روژلب خوش رنگ عروسكى اى را پيدا كردم و ماليدم روى لباى قلوه ايم ....خط چشم نازكى زيرچشمم كشيدم ... و كمى هم ريمل زدم و بعدشم فرمُژه ..... تا چشماى درشت رنگيم حسابى تو ديد باشن.دوست داشتم امشب خيلى به خودم برسم ..واسه ى همين روژگونه هم زدم ....از توى كشوى كمدم كفش پاشنه بلند سفيدمو در اودرمو پوشيدم .....

( امشب شبيه گورخرشدى ! .... )

( ترانه _ خفه شو امير ميام ميزنم تو دهنتا .... تو داستانتو بنويس )

( ببخشيد .... )

ديگه تقريبا آماده ى آماده بودم ...توى آينه نگاهى به هيكلم انداختم ... شبيه مدلا شده بودم ...فقط يه چيزى كمه ...آهان ، فهميدم ...سريع دستمو توى شالم كردم و جلوى موهايم را ازش گذاشتم بيرون و كج زدم تو صورتم ....حالا خوب شد ...لبامو قنچه كردم و از توى آينه يه بوس براى خودم فرستادم ... الهى قربون خودم برم كه شبيه مدل هاى آلمانيه هيكلم .. مشالا هزاربار.همينطور كه داشتم با خودم كَلَنجار مى رفتم صداى زنگ در بلند شد ...وايى امدن ...سريع برق اتاقمو خاموش كردمو دويدم توى هال .. بابا جلوى آينه بود و داشت يقه ى كت و شلوار مشكى اى كه پوشيده بودو صاف مى كرد .... مامانم منتظر من جلوى پله ها ايستاده بود ...

وايى ... وايى چقدر مامان آرايش كرده ... خوبه دارن ميان خاستگاريه من !

مامان با ديدن من گفت :_مامان _ بدو ... بدو بيا جلو در سلام كن ...دوان دوان ... رفتم جلوى در ايستادم ...مامان درخونه رو باز كرد .... اول از همه يه آقاى شيك پوشى با موهاى پرپشت مشكى وارد خونه شد .... سنش خيلى بالا بود .. اما ظاهرش بيشتر به پسراى 28 – 29 ساله ميخورد ....

پشت سرش خانومى با موهاى بلوند و چشماى آبى واردشد .... كاملا شبيه بازيگراى خارجى بود ... انگارهمين الآن از پرده سينما افتاده بود .... شال بنفشى سر كرده بود كه چهره شو خيلى شاد نشون ميداد ...باهاش سلام و احوالپرسى كردم ...پشت سر اين خانوم هم ... دخترى جوان كه خيلى شبيه اين خانوم بود وارد خونه شد ... فكركنم كه دختراين خانومه باشه ...

به طرفم امد و دستشو دراز كرد ... بهش سلام كردم و دستش را به ارامى فشردم ...بعد از

1402/06/26 00:32

اون خانوم هم به پسر شيطون 5_6 ساله وارد خونه شد ... كه خيلى شيرين زبون بود ...

با ديدن من به سمتم امد و گفت :_پسربچه _ دلام دندالى ! .....

دلم ميخواست برگردمو باپشت دست بزنم توى دهنش ... اما خوب اينجا جاش نبود .... واسه همين فقط لبخندى بهش زدم ...دوست داشتم ببينم كى امده خاستگاريم ، واسه همين خيره ماندم به در تا ببينم كى وارد ميشه كه يهو ..

.... او .... نه ..... اين اينجا چيكار مى كنه ؟!

باورم نميشه .....

نكنه كه خاستگارم اينه !....

وايى ....

وقتى آرتان وارد خونه شد ... مغزم سوت كشيد و خيره شدم بهش ..... اصلا باور نمى كردم كه اين خاستگارم باشه ...با سرم بهش سلام كردم .... آرتان دسته گل بزرگى رو كه اورده بود را گرفت طرفم و سلام كرد ؛ سپس از بغلم رد شد و رفت پيش مامان و باباش روى كاناپه نشست ..كت و شلوار آبى نفتى پوشيده بود بايه پيرهن سفيد .... موهاشم مردونه داده بود بالا ...دركل جذاب بود .... مثل هميشه ...._مامان _ ترانه دخترم .. برو چايى بيار ...سرمو به نشانه ى علامت مثبت تكون دادم و به سمت آشپزخونه رفتم .... و زير كترى رو روشن كردم ...تا چايى جوش مياد منم وسايلشو آماده مى كنم ...يه سينى شيك برداشتمو به تعداد توش ليوان گذاشتم ...حالا نوبت چيندن ميوه ها بود ... رفتم سرهمه ى كابينتا تا تونستم يه ميوه خورى بزرگ و خوشگل پيداكنم ...من رشته ام گرافيك بود با رنگا خوب آشنا بودم واسه همين طراحى و دكوراسيونم عالى بود ... ميوه هارو به بهترين شكل ممكن به ترتيب رنگ چيندم توى ميوه خورى .... سپس رفتم سراغ شيرينى ها ... اونا رم چيندم ...چايى ديگه جوش امده بود .... ليوانا رو پر از چايى كردم و منتظرماندم تامامان صدام كنه ..هنوز تو شوكم .... آرتان ... خاستگارمن ... وايى ....همينطور كه توى فكر بودم صداى مامان بلند شد :_مامان _ ترانه ... دخترم. سريع سينى چايى رو از روى ميز برداشتم و از آشپزخونه زدم بيرون و به سمت هال رفتم ...اول ازهمه به اون آقاى خوش لباس كه مشخصه پدرآرتانه تعارف كردم بعدش مادرش وخواهر آرتان وآخرهم به خودآرتان چايى تعارف كردم،سپس پدرو مادر خودم ...بعد از تعارف چايى رفتم و كنار مادرم روى مبل نشستم ..._باباى آرتان _ خوب راستش من زياد اهل مقدمه چينى نيستم پس يه راست مى رم سراصل مطلب ...

آقاى رياحى ، پسرمن آرتان از دختر شما خوشش امده ... كه البته ماهم اين حُسن سليقه شو تحسين مى كنيم .... ماهم وظيفه ى خود دونستم كه بنابرفرمايش قرآن و سنت پيامبر بيام و دخترتون رو رسماً ازتون خاستگارى كنيم...به بابا نگاهى كردم كه لبخند برلبانش نشسته بود و از روى رضايت به آرتان نگاه مى كرد_بابا_ اختيارداريد اين چه حرفيه .. ميدونيد آقاى پارسا براى من نظر

1402/06/26 00:32

دخترم مهم تر از هرچيزيه !

از اين حرف بابا حسابى جاخوردم .. تمام مجلس به من نگاه مى كردن تا نظرم را بدونن ...

كمى مِن .. مِن كردم ....

_ راستش من فعلا ميخوام درسمو ادامه بدم ... شماباهاش مشكلى نداريد ؟!....

_پدرآرتان _ معلومه كه نه ... آرتان به من گفتش كه شماهم توى اون بورسيه ى فرانسه قبول شديد ... بهتون تبريك مى گم ... درضمن اگه شما با اين وصلت موافقت كنيد من خودم براى شما و آرتان فرانسه خونه هم مى گيرم....بابا و مامان تا اسم اين بورسيه رو شنيدن متعجب برگشتن و به من نگاه كردن ...اوه .. اوه .. اوه فكركنم كه خراب كردم .... بايد براشون توضيح بدم ..._ بله ... راستش من هنوز فرصت نكردم جريان بورسيه رو واسه پدرومادرم تعريف كنم ... ( رومو كردم به باباومامانم كه بغلم نشسته بودن ) .... راستش منو مهديس وصحرا تو دانشگاه يه بورسيه گرفتيم .. كه چند نفراز بهترين دانشجوهاى كل دانشگاه ميتونند از طريق اين بورسيه انتقالى بگيرند و برن فرنسه و اونجا با خرج و مخارج دولت درس بخوانن ... كه راستش منو صحرا و مهديس امتحان داديم و قبول شديم ( و سپس رومو كردم به آرتان ) ... البته ناگفته نماند كه آقاى پارسا و دوتا ديگه از دوستاشونم توى اين بورسيه قبول شدن ....

_بابا _ عاليه ... اينطورى من ديگه نگران فرانسه رفتن ترانه هم نيستم و خيالم از بايتش راحته !مامان پريد وسط حرف بابا_مامان _ اينطورى كه نميشه ... اجازه بديد جوانا برن توى اتاق و باهم حرفاشونو بزنن ..._بابا _ البته ... ترانه اتاقو نشون آقابده ...بدون هيچ حرفى از روى مبل بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم ... آرتان هم دنبالم امد ...وارد اتاق كه شديم درو پشت سرم بستمو به طرف تختم رفتم و روش نشستم ...

( هنوز باش ازدواج نكردى رفتى روتخت .. آره ! ... )

( ترانه _ امير بخدا خفه ات مى كنم ... كتابتو تموم كن ! )

( باشه .چرا ميزنى )

آرتان هم روى صندلى كنار ميزتوالتم نشست ..._ اين مسخره بازى يا چيه ؟!..._آرتان _ كدوم مسخره بازى ؟!من تا جايى كه خاطردارم وقتى يكى ميره خاستگارى ميخواد ازدواج كنه نه مسخره بازى !...

_ آخه چرا بامن ؟

_آرتان _ علف بايد به دهن بزى شيرين بياد !

شكاك پرسيدم _ مطمئنمى كه نقشه نيست ؟!...

آرتان از روى صندلى ميز توالت بلند شد و به سمت من امد و كنارم روى تخت نشست .._آرتان _ البته ... تو چى فكر كردى ترانه ؟! .... من واقعا عاشقتم !...رومو ازش برگردوندم_ همينطور باحرف كه نميشه .. من بايد فكركنم._آرتان _ ما زياد وقت نداريم ... يادت نره كه 15 روز ديگه پرواز داريم به فرانسه ...و فراموش نكن كه پدرت چون بامن قراره برى بهت اجازه داد ... ولى به هرحال تصميم باخودته .

_( اين براى من بهترين موقعيت بود ، من يك ماهه كه

1402/06/26 00:32

دارم تلاش مى كنم تا اون بورسيه ى فرانسه رو بگيرم ، حالا هم نميتونم بخاطر اينكه پدرم روم غيرت داره و نگران تنها رفتن من به خارج از كشوره تمام روياهامو خراب كنم ... من هرجورى كه شده بايد برم حتى اگه راهش ازدواج با آرتان باشه ... كمى مكث كردم و سپس به سمت آرتان كه منتظر كنارم نشسته بود برگشتم ... آرتان ؟...

آرتان _ جانم ..._ من ... من با اين ازدواج موافقم ...آرتان با شنيدن اين حرف من فرياد زد :_آرتان _ راست ميگى ترانه ؟!..محكم بغلم كرد ... گرماى بدنش و به خوبى ميتونستم احساس كنم ... دستاش داغ بود ... داغ .. داغ ... چند دقيقه اى تو همون حالت بوديم كه بعد از كمى آرتان منو از خودش دوركرد و توى چشمام خيره شد .... و لباشو باسرعت اورد طرف لبامو شروع كرد به بوسيدم .... كه البته منم همراهيش مى كردم ..... ( مجبور به اين كار بودم بايد فكر مى كرد كه عاشقشم ... ) ( البته به جورايي هم بودم! آرتان .. بريده .. بريده .. مى گفت :_آرتان _ او م م م م م م م م م م م م چه خوشمزه است ...من درحالى كه سعى مى كردم از خودم دورش كنم گفتم :_ آخ .. آرتان بسه الآن يكى مياد تو ..._آرتان _ نگران نباش هيچكس نميا ....

هنوز حرفش تموم نشده بود كه در اتاق بازشد ... منو آرتان سريع از هم جدا شديم و به در نگاه كرديم ...

خواهرزاده ى آرتان بودش كه توى چهارچوب در ايستاده بود و متعجب مى گفت :_خواهرزاده ى آرتان _ دالى دندالى بوس ! ...آرتان سريع به طرف بچه خواهرش رفت و بغلش كرد و بهش گفت:_آرتان _ اميرجان شكلات ميخوايى ؟!...من باعصبانيت گفتم :_ شكلات چيه ؟! .... الآن ميره به همه ميگه اونوقت آبرومون ميره ! آرتان درحالى كه مثل دلقك ها براى امير ( بچه ى خواهرش ) شكلك درميورد و ميخنديد گفت :_آرتان _ نه ... اگه به كسى نگه بهش شكلات ميدم !..._امير _ باده دالى ... به دسى نمى گم .. دندالى رو بوس كردى !...آرتان شكلاتى از جيبش دراودرو گرفت سمت امير و گفت :_آرتان _ آفرين .. پسرخوب .. حالا برو بيرون بازى كن ...

امير با خوش حالى شكلاتشو از دست آرتان گرفت و از اتاق رفت بيرون .... آرتا دوباره به سمت من امد تا ببوستم اما مانعش شدم .._ بسه ... اين بچه بود ... مامانمو كه ديگه نميتونى با شكلات خر كنى !..آرتان پوزخندى زد و گفت :آرتان _ خوب .. ما بريم بگيم ما به توافق رسيديم ؟!....

با خنده جوابشو دادم :_ بريم ....به همرا آرتان از اتاق خارج شدمو به طرف هال رفتم ... تا منو آرتان وارد هال شديم همه روى پاهاشون ايستادن ...

پدرآرتان _ خوب دخترم نظرت چيه ؟!....من سرمو انداختم پايين و باخجالت گفتم :_ من موافقم .. هرچى پدرو مادرم بگن !بابا خنديد و گفت _ مبارك باشه ...مامان _ مبارك باشه ...خواهر آرتان _ مباركتون باشه ....مادر آرتان _ فقط

1402/06/26 00:32