بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

ميمونه بحث مهريه ... شما نظرتون روچندتا سكه است ؟!....

مامان _ نميدونم ... هرچقدر خودتون دوست داريد ..._بابا آرتان _ من مهريه ى عروسمو از قبل آماده كردم ... ميخوام خونمو بزنم به نامش

وايى باورم نميشد...انگار دارم خواب ميبينم... شنيده بودم بزرگترين خونه ى تهران خونه ى آرتان ايناست .. كه قراره بشه مال من !..._بابا _ نه ... اين خيلى زياده ..._باباى آرتان _ اين دربرابر عروس من هيچى نيست ...پس ما يه مدت صبر مى كنيم تا شما بيايد براى تحقيق .._مامان _ تحقيق لازم نيست ... خود جوانا همديگه رو به خوبى ميشناسن ..._پدرآرتان _ بسيارخب ... پس اگه موافقيد فردا برن واسه آزمايش و انجام كاراى عقد .

خواهر آرتان _ چرا انقدر زود ميخوان عقد كنن ؟!..._پدرآرتان _ به دليل اينكه اينا قراره 15 روز ديگه برن فرانسه ... بايد بهم محرم باشن يا نه ؟!...._بابا _ حق باشماست !....پدرآرتان از روى صندليش بلند شد و گفت :_پدرآرتان _ ما ديگه زحمتو كم مى كنيم ... پس بى زحمت فردا ساعت 7:00 صبح آماده باشيد واسه آزمايش ..._پدر _ چشم ..._پدرآرتان _ فعلا با اجازه ..._مامان _ تشريف داشتيد ..._پدرآرتان _ ممنون ... حالا قراره بيشتر باهم رفت و آمد كنيم ._مامان _ خوش حال شدم ... به سلامت ._ خداحافظ ..._پدرآرتان _ خداحافظ دخترم .

***

بعد از رفتن خاستگارا بدون اينكه دست به سياه و سفيد بزنم سريع به سمت اتاقم رفتم ...واقعا خوش حال بودم ...كى فكرشو مى كرد كه سرانجام داستان ما به اينجا بكشه ؟!....واقعا دنيا عجيبه ....به سمت كمدم رفتم و لباسايى كه قرار بود فردا بپوشم را آماده كردم و به طرف رخت خوابم رفتمو خوابيدم ....

***

آرتان ماشينو روبه روى درآزمايشگاه پارك كرد .... خودمون دوتايى امده بوديم و از مزاحمم هيچ خبرى نبود ... نه مامان من باهامون امد و نه مامان آرتان ...اين اولين باريه كه دارم باهاش ميرم بيرون ...وارد آزمايشگاه كه شديم ... خيلى خلوت بود .. واسه ى همين نبايد زياد منتظر وايميستاديم .....

پرستارى به طرف منو آرتان امد و اتاقى رو بهمون نشون داد و ازمون خواست كه اونجا بريم و منتظرش باشيم ...نفسمو بيرون دادمو دست آرتانو گرفتم و باهم به سمت همون اتاقى كه پرستار گفت رفتيم .... من خيلى مى ترسيدم و اين ترس باعث لرزش دستام شده بود .... آرتان كه متوجه ى ترس من شده رو به من گفت :_آرتان _ اين مفتش بازيا يعنى چى؟!

با صداى دلخورى ..... من مفتش نيستم ... من از بچگى از ديدن خون حالم بد مى شد و ترس عجيبى تو خون گرفتن داشتم ......

آرتان فقط لبخند زد و بدون هيچ حرفى وارد اتاق شد ....پرستارم كمى بعد امد ...اول آرتان نشست و آستينشو داد بالا ....چشمامو بستم كه حالم بد نشه

آرتان _ نترس عزيزم يه ذره خونه ...

1402/06/26 00:32

بميرم .. انقدر غصه منو نخور

چشمامو بازكردم .... خانومى كه داشت خون مى گرفت ... به خنده افتاد ..بيشعور كثافت منكه ميدونم اين حرفارو واسه اينكه عصاب منو خورد كنى ميزنى !_پرستار _ لطفا دستتونو مشت كنيد ..._آرتان _ به به ببين از آب زرشكم خوش رنگتره

سعى كردم ترسو از خودم دوركنم ... حالا نوبت من بود ...

نشستم ....

پرستار _ استينتونو بزنيد بالا. به آرتان نگاه كردم_ براى چى اينجا وايستادى ؟ ...

_آرتان _ كجا وايسم ؟

_ برو بيرون

آرتان _ جر زنى نكن ... تو خون گرفتن منو ديدى ... بايد منم ببينم

_ برو بيرون

آرتان _ نمى رم ...

_ باشه من مى رم

ازجام بلند شدم ...

آرتان _ باشه بابا رفتم .

استينمو دادم بالا_ تورو خدا آروم .... من يكم مى ترسم ....

پرستار _ نگران نباش دستتو مشت كن

چشمامو بستم .... سردى پنبه كه به دستم مى ماليد تنمو مور مور كرد ...چشمامو بازكردم كه سر سوزنو فرو كرد تو دستم ...

آرتان _ تمام شد ؟

منو پرستار باهم به آرتان نگاه كرديم

به خنده افتاده بود .... اى واى فكر كردم كارتون تموم شده

_آرتان _ خانوم نترس ... دستاشو به سمت سينه اش برد و بادى به گلو انداخت .... من اينجا مثل كوه پشت سرتم ....

آه خدا بگم چينشى آرتان ... الآن پرستار ميگه : حيف اين دختره كه اين خله ديونه رو انداختن به جونش !

وقتى خونو گرفت احساس كردم سرم گيج ميره ....دستمو گذاشتم روسرم

پرستار _ خوبى ؟

_ بله

پرستار _ زيادى لاغرى چيزى نيست .... يه آبميوه بخورى خوب ميشى ....

از روى صندلى بلند شدم كمى سرم گيج مى رفت

_آرتان _ حالت سرجاشه ؟

_ آره ... اگه برى كنار

آرتان از جلوى دركنار رفت

سرم گيج رفت و چهارچوب درو گرفتم ...آرتان سريع بازومو گرفت_آرتان _ بزاركمكت كنم ...

_ نه .. من خوبم ...

آرتان بازومو ول كرد و رفت طرف پرستار و بهش گفت :_آرتان _ جواب آزمايش كى آماده ميشه ؟!...

پرستار _ ممكنه دو سه روز طول بكشه ... باهاتون تماس مى گيرم ...

آرتان _ باشه ، ممنون ...

پرستار _ خواهش مى كنم ... اتاقاى بعدى رو نميخوايد بريد ؟!

_آرتان_ نه .. احتياجى نيست

به كمك آرتان از آزمايشگاه امديم بيرون و به سمت يه آبميوه فروشى رفتيم كه دقيقا روبه روى آزمايشگاه بود _آرتان اون اتاقى كه پرستار ازش صحبت مى كرد چى بود؟!

آرتان پوزخندى زد..._آرتان_هيچى مهم نيست .. به كار ما نميومد

_من نگفتم به كارمون مياد يا نه .. گفتم چى بود ؟!

_آرتان_ آموزش رابطه جنسى و زندگى زناشويى !

بى اختيار گفتم: _اااااا... خب چرا نرفتيم ؟!

خودم از حرفى كه زدم حسابى تعجب كردم و خجالت كشيدم .. آرتان به من نگاهى انداخت و ريز ريزخنديد_آرتان_ من كه به اين چيزا نيازى ندارم ، خودم آخرشم .. ولى اگه تو ميخوايى من خودم بهت آموزش

1402/06/26 00:32

ميدم ، و در ادامه ى حرفش مستانه خنديد...

از خجالت سرخ شدم و رومو ازش برگردوندم ... وارد آبميوه فروشى شديم ...آرتان _ چى مي خورى برات بگيرم ؟... آب زرشك خوبه ؟.... همونى كه رنگ خون من بود !

نا خواسته احساس حالت تهوع بهم دست داد و دستمو گرفتم جلوى دهنم ....

آرتان _ باشه ... باشه .. آب پرتقال برات مى گيرم. آرتان با گفتن اين حرف سريع از من دور شد و كمى بعدش بايه سينى كه توش دوتا آبميوه بود برگشت ....براى خودش آب زرشك گرفته بود و براى من آب پرتقال ....وقتى آرتان كمى از آب زرشكشو خورد رو به من گفت :آرتان _ بَه ... بَه ... از خونمم خوش طعمتره !...ديگه نتونستم جلوى خودمو بگيرم ... سريع از سر ميز بلند شدمو به سمت دستشويى رفتم و حسابى بالا اوردم .اين كثافت ميدونه من از خون ميترسم ميخواد عصابمو قهوه اى كنه !..اه .... حالم بهم خورد. دهنمو پاكش كردم و برگشتم پيش آرتان كه هنوزم مشغول خوردن اون آب زرشك حال بهم زنش بود ....با ديدن من گفت‌:_ بيا .. بيا ترانه توهم يكم از اين آب زرشك بخور !سرمو به طرف ديگه اى برگردوندم .._ نه .... توهم پاشو جمع كن بريم ..._آرتان _ كجا ؟!..._ قبرستون ! .... پاشو بريم خونه هامون ديگه ....نيشخندى زد و گفت :_آرتان _ البته به مرور زمان تو منو راهى قبرستونم ميكنى !....

بدون اينكه حتى نگاهش كنم به طرف ماشينش رفتم و در جلو رو باز كردم و منتظرش نشستم ....

آرتان هم بعد از كمى سوارماشين شد و راه افتادش طرف خونه ى ما ....

...

وقتى آرتان پيچيد توى كوچه مون نگاهى به ساعت ماشينش انداختم كه 12:00 را نشون ميداد ...آرتان ماشينشو جلوى درخونه مون پارك كرد ..._آرتان _ به احتمال زياد جواب آزمايشا پسفردا آماده ميشه ... زنگ ميزنم بهت خبر ميدم .با ترس پرسيدم :_ اگه جواب آزمايش هامون منفى باشه .. قانون ميتونى جلوى ازدواجمونو بگيره ؟!...آرتان باخنده جواب داد :_آرتان _ اين سوال عاشق هاست .... نه بابا قانون كارى باما نداره كه ... فقط اگه جواب منفى باشه نميتونيم بچه داربشيم يا اگر بشيمممكن بچه مون مُنگل بشه !....

با پوزخند جواب دادم :_ هه ... تو بخوايى نخوايى اگه بچه ات به خودت بره مُنگل ميشه !

آرتان پوزخند مسخره اى زد _آرتان _ هه .... من همون موقعه كه امدم خاستگارى ميدونستم كه بچه مون منگُل ميشه ...

با اخم نگاهش كردم و گفتم :_ خداحافظ ...

و از ماشينش پياده شدم و به سمت خونمون رفتم ...دستمو روى زنگ در گذاشتم ..مامان _ كيه؟ _ منم مامان درو بازكن ..._مامان _ تران‍ ... آقا آرتانم بگو بياد تو...نميتونستم مقاومت كنم .. چون آرتان درست با ماشينش جلوى درخونه ايستاده بود و منتظر بود تا من برم

تا امدم حرف بزنم آرتان گفت :_ چشم مزاحمتون ميشم....مامان درو باز

1402/06/26 00:32

كرد و آرتانم بدون تعارف وارد خونه مون شد ...متعجب نگاهش كردم ... اما اصلا به روى خودش نياورد ...

...

وارد خونه كه شديم مامان به استقبال آرتان آمد .. و باهاش سلام و احوالپرسى كرد ... منم خيلى رسمى به مامان سلام كردم و به اتاقم رفتم .... بابا هنوز از سركار برنگشته بود ..... سريع يه مانتوى كرم رنگ از كمدم بيرون اوردم و پوشيدم ..... بعدشم يه شال قهواى سرم كردم .... از قبل آرايش داشتم واسه همين ديگه احتياجى نبود دوساعت جلوى آينه وايسم و خودمو درست كنم !از اتاق رفتم بيرون ...مامان توى آشپزخونه داشت چايى درست مى كرد و آرتانم روى كاناپه ى هال نشسته بود و مشغول خوردن آبميوه اى بود كه معلوم بودش مامان از قبل درست كرده بود ...به سمتش رفتم ..آرتان با ديدن من متعجب بهم خيره شد ...از خجالت سرخ شدم ... به طرفش رفتم و روى صندلى كناريش نشستم ..مامان با ديدن من سريع از آشپزخونه بيرون امد و گفت : ترانه مادر بيا آبميوه بهت بدم بخورى آزمايش دادى حالت بد ميشه _ نه .. ممنون خود آقاى پارسا برام آبميوه گرفت ....

مامان نگاهشو رو به آرتان چرخوند ..._مامان _ دستت درد نكنه آرتان جان ... خدا انشاالله خيرت بده !.._آرتان _ خواهش مى كنم وظيفه ام بود. نميدونم چرا مامان انقدر با آرتان صميمى شده بود ... كم مونده دست بندازه گردنش !_مامان _ ترانه چرا انقدر زود امديد خونه .... خوب آقا آرتانو مى بردى يكم شمالو نشونش ميدادى ..._ آخ ... مامان حالم بد بود ..._مامان _ يعنى چى دختر ؟!.... پاشيد ... پاشيد تا من غذا رو آماده مى كنم شماهاهم بريد بيرون يه دورى بزنيد ...تا امدم حرف بزنم آرتان پريد وسط حرفم :_آرتان _ پاشو ترانه ... مادرات راست ميگه ... پاشو ...دلم ميخواست بگم نمييام ولى مجبوربودم باهاش برم ..... لباسام خوب بود فقط به اتاقم رفتمو از توش كيفمو برداشتم و رفتم دم در،آرتان با مامان خداحافظى كرد و دنبالم امد ...از وقتى كه امديم شمال صحرا و مهديس و نديدم خيلى دلم براشون تنگ شده ... بهتره كه به اون دوتا هم بگم باهامون بيان بيرون ، با آرتان سوار ماشينش كه شديم بهش آدرس پارك جنگلى آملو دادم كه پارك خيلى سرسبز و با صفايى بود .... اونم مستقيم به طرف پارك رفت ..... تو راه بوديم كه من گوشيمو از توى كيفم در اوردمو شماره ى صحرا رو گرفتم صحرا بعد از خوردن چند بوق بالاخره تلفنش راجواب داد و با صداى گرفته اى گفت:_ بله ...

_ سلام ... چى شده ؟!....

صحرا _ ترانه نميدونى اين سه روزه كه امديم شمال 24 ساعته دارم گريه مى كنم ....

_ چرا ؟!!

صحرا _ پشت تلفن نميتونم برات توضيح بدم .. بايد يه جاباهم قرار بزاريم ...

_ آره ،اتفاقاً منم واسه ى همين موضوع بهت زنگ زدم ، من دارم ميرم پارك

1402/06/26 00:32

جنگلى آمل سريع برو دنبال مهديس وخودتونو تا چند دقيقه ى ديگه برسونيد_صحرا _ باشه ... الآن ميايم ..._ بدو ... فعلا خداحافظ .گوشيمو قطع كردمو انداختمش توى كيفم ..._آرتان _ دوستات دارن ميان ؟!

_ اوهوم ... اشكالى داره ؟!....

_آرتان _ نه چه مشكلى .... اتفاقاً خيلى كار خوبى كردى بايد به اونا بگى كه نامزد منى ديگه !...

_ آره ... ولى خودت چى به پندارو سپهر گفتى ؟

آرتان _ آره ...

متعجب پرسيدم :_ اونا بهت چى گفتن ؟!.....

آرتان با لحن تمسخرآميزى گفت :

آرتان _ گفتن ديوونه مگه درختر كمه كه تو دارى ميرى با اون ازدواج كنى !...

_ از خداتم باشه ....

آرتان صورتشو نزديكم اورد و لپمو بوسيد .... و گفت : معلومه كه هست ...

***

اه ... پس اينا كجان ؟! .... گفتن دارن ميان كه ....

آرتان _ حتماً تو ترافيك موندن ...

_ اين وقت بعد از ظهر ترافيك كجا بود ؟!.....

آرتان _ اه .. بالاخره امدن ....

_ كوووووووووووووو

آرتان _ كوه تو بيابونه ! ...

وبا پوزخند اضافه كرد :

آرتان _ اوناهاشن 206 صحرا همين الآن پيچيد تو پارك ...

_ خوب پس تو برو پشت اون درخته قايمشو

آرتان _ چرا ؟!

_ ميخوام قافلگيرشون كنم ...

آرتان _ آخه‍ ...

سرش داد زدم ...

_ برو ديگه ....

آرتان دستاشو به نشانه ى تسليم بالا برد و رفت و دقيقا پشت همون دختى كه بهش گفتم پنهان شد .

كمى كشيد كه صداى جيغ چرخاى ماشين صحرا كه در عين ترمز به اسفالت كشيده مى شدند گوشامو كر كرد ...

و توجه ام را به خودش جلب كرد ....

صحرا و مهديس از ماشين پياده شدند و با قيافه ى حق به جانبى به طرف من امدند ....

صحرا _ نامرد تو تا چشمت به خانواده ات افتاد منو مهديسو يادت رفت ...

مهديس _ اى آدم فروش ....

با خنده گفتم :

_ ظهر شماهم بخيرباشه دوستاى عزيزم ....

صحرا _ وايى ترانه باورت نميشه وقتى به بابام راجب بورسيه گفتم بهم چى گفت .

_ چى گفت مگه ؟!....

صحرا _ اول گفت غلط كردى ثبت نام كردى و از اينجور حرفا .... اما يكم كه رامش كردم واسه ام يه شرط گذاشت ...

_ چى ؟!....

صحرا _ ميگه من دختر مُجردو نميفرستم خارج از كشور ، اگه ميخواى برى فرانسه بايد ازدواج كنى !

متعجب فرياد زدم :

_ چى !!!!!!!!!!!!!!!!!

مهديس _ اتفاقاً باباى منم عين حرف صحراو بهم گفت

صحرا _ اِه ... عين حرف منو ؟!

مهديس _ حالا نه .. عين .. عين حرف تورو ... ولى گفت چون بچه و خامى نميذارم برى !

_ اى بابا حالا ميخوايد چيكار كنيد ؟ ... 15 روز ديگه پرواز داريما ....

صحرا _ نميدونم .. بايد خدا خدا كنيم كه تو اون موقعه خاستگار برامون بياد .

مهديس _حالا خاستگارم بياد ... ازكجا معلوم خاستگاره اجازه ميده مابريم فرانسه ؟!...

صحرا _ راست ميگى ها .. پس موضوع دانشگاه فرانسه كلا تعطيل شد ... نقاشى رو بگو چه خوابايى كه نديده

1402/06/26 00:32

بوديم .. آينده ما آخرش همون كهنه شورى ميشه .. حالا ببينيد كى بهتون گفتم .

يكم فكر كردم ... من بدون اين دوتا كه نميتونم برم ... آخ .. خدا جون بايد چيكاركنم ؟ ... فهميدم

با خوش حالى فرياد زدم فهميدم ...

صحرا و مهديس .. ذوق مرگ شدن و تند تند گفتن :

_ چى ...چيكاربايد بكنيم ؟!!!!

_ شماها بايد ازدواج كنيد !

مهديس با نيشخند گفت :

_ اِ ... نه بابا خودت گفتى يا كسى كمكت كرد ؟!

صحرا _ ما خودمونم ميدونيم بايد ازدواج كنيم ... اما امديمو ازدواج كرديم يارو نذاشت مابريم فرانسه اونوقت تكليف ما چيه ؟!

_ ديونه ها شما بايد به يكى ازدواج كنيد كه خودشم باشماها بياد فرانسه ...

مهديس _ مثلا با كى ؟!...

كمى فكر كردم ...

_ اى بابا اين همه پسر توى اين بورسيه قبول شدند ... مثلا با يكى از اونا

صحرا _ آره .. من برم با هومن ازدواج كنم !

مهديس _ صحرا راست ميگه ماكه نميتونيم بخاطر يه دانشگاه خودمونو بد بخت كنيم ...

_ اى بابا چقدر شما خنگيد مگه من گفتم باهاشون ازدواج كنيد ؟!....

صحرا _ آره ... خودت همين الآن گفتى بايد بايكى از اونا ازدواج كنيم !

_ منظو من يه ازدواج صوريه !... با يكى از اونا قرار ميزاريد كه يه ازدواج صورى باهاشون كنيد تا پدرومادرتون اجازه بدن شماها بيايد فرانسه ... بعدشم كه رسيديد اونجا ازهم ديگه جدا مى شيد به همين آسونى !....

صحرا _ فكر خوبيه ولى آخه كى حاضرميشه همچين كارى رو بكنه ؟!

_ تو نگران نباش ، از خداشونم هست ..... اوم ... پندار و سپهر چطورن !

صحرا باشنيدن اين حرف من انگاركه چيزى توى گلوش گير كرده باشه زد زير سرفه و مهديسم باچشماى گشاد شده به من نگاه كردوگفت

مهديس _ حدس مى زدم كه ديوونه شده باشى ترانه و الآن مطمئن شدم كه ديونه اى !

صحرا حرف ناگفته ى مهديسو ادامه داد _ ما بريم با دشمن هاى خونى خودمون ازدواج كنيم ؟ يادت نيست چه بلاهايى سرمون اوردن !

من بالحن آروم و خونسردى جواب دادم :

_ اولا اين يه ازدواج واقعى نيست و فقط قراره اسمتون بره تو شناسنامه ى همديگه ...

دوماً اين انتخاب خود شماست ، ميتونيد بمونيد تهران و با سختى و مشكلات فراوان درس بخوانيد و يا برعكس مى تونيد بريد فرانسه و

اوجا با آسايش و آرامش درس بخوانيد

فقط فراموش نكنيد كه 15 روز ديگه بيشتر وقت نداريد ...

پس انتخابتونو همين الآن بكنيد ... تهران با مشكلاش يا فرنسه با امكاناتش ؟!.....

تصميم با خود شماست ...

مهديس بعد از كمى صداش بلند شد :

مهديس _ حالا ما قبول كرديم .. اونا چى ؟ اونا خودشون با اين كار موافقن ؟!....

با خنده جواب دادم :

_ شما نميخواد نگران بقيه اش باشيد ... شما نظرتونو بگيد .. راضى كردن اونا بامن ...

مهديس _ تو از كى تاحالا با اون سه تا

1402/06/26 00:32

انقدر صميمى شدى كه حرفاتو قبول كنن ؟؟!!!!

_ بهتون ميگم ، ولى قبلش شما جواب سوال منو بديد ..

صحرا با كمى مِن مِن گفت : قبوله ...

_ آفرين صحرا تو دختر عاقلى هستى ... سپس رومو كردم طرف مهديس و بهش گفتم : مهديس توچى ؟

مهديس : باشه قبول ... ولى قول بده كه اتفاق بدى نيفته

دستمو به سر شونه اش زدم

_ تو نگران هيچى نباش ... قول ميدم همه چى به خوبى پيش بره ...

صحرا پريد وسط حرف و انگاركه چيزى رو يادش امده باشه پرسيد :

صحرا _ آهان ... راستى ترانه خانواده ى تو چجورى موافقت كردن ؟!....

مهديس حرفشو تاييد كرد _ آره ... منم تو همين موندم .. آخه باباى تو خيلى رو دختر حساسه ....

خنده ى آرومى كردم و به درختى كه آرتان پشتش پنهان شده بود اشاره كردم ....

_ راستش بچه ها منم ميخواستم راجب همين موضوع باهاتون صحبت كنم .... من دارم ازدواج مى كنم !

صحرا كه تقريبا جيغ كشيد و مهديس متعجب پرسيد :

مهديس _ ازدواج ؟ ..... باكى ؟

_ به درخته خيره شدمو گفتم :

_ بذار خودش بياد خودشو معرفى كنه ...

با گفتن اين حرف من آرتان از پشت درخت ضاهر شد ... مهديس كه كم مونده بود از تعجب غَش كنه .. اما صحرا هيچ عكس العملى

نشون نداد و فقط روبه من پرسيد ....

صحرا _ چطور همه چى انقدر سريع اتفاق افتاد ؟!....

_ راستش ديروز آرتان با خانواده اش امدن خاستگاريه من ... منم همون شب قبول كردم .. تازه مهريه مم معلوم شد ! ... امروز صبح

هم باهم رفتيم آزمايش داديم ... قراره كه جواب آزمايش هامونو پسفردا علام كنن ....

مهديس _ كى عقد مى كنيد ؟!....

_ معلوم نيست شايد سه چهار روز ديگه ....

سپس كف دوتا دستامو بهم كوبيدم و گفتم :

پس آرتان امشب با پندا رو سپهر صحبت مى كنه و شماره ى خونه ى شما دوتا رو بهشون ميده تا اونا زنگ بزنن واسه خاستگارى .....

شماهاهم لوس بازى در نياريد و بگيد : ( با قيافه ام شكلك در اوردم ) ميخوام فكر كنم و از اين جور حرفا ... سريع بله رو مى گيد ..

( و با خنده اضافه كردم ) اونوقت شايد عقد هرسه تايى مون افتادش تو يه روز ....

صحرا _ آخيش ... اصلا باورم نميشد كه بتونم برم فرانسه

مهديس _ منم همينطور ... پيش خودم گفتم فرانسه پَر !

_ شما دوتا بيخودى نگران بوديد تا منو داريد غم نداشته باشيد

و هر سه تايى مون زديم زير خنده ....

آرتان كه توى تمام اين مدت داشت متعجب به ما نگاه مى كرد بالاخره زبون بازكرد :

آرتان _ ترانه ساعت 2:00 الآن مامانت از نگرانى حتما كل شمالو زير و رو كرده ....

1402/06/26 00:32

ادامه دارد...

1402/06/26 00:32

#پارت_#چهارم
رمان_#پسران_مغرور_دختران_شیطون?

1402/06/28 00:13

متعجب به ساعت مچى ام زل زدم ....

_ آه ..... چقدر زود گذشت ... بايد ديگه بريم خونه .

_ آرتان _ من ميرم ماشينو بيارم اينجا توام تا اون موقعه ادامه ى حرفاتو با اين دوتا بزن !

_ باشه .. برو ...

با رفتن آرتان روبه سمت صحرا ومهديس كردم و تمامى حرفامو يه بار ديگه بهشون گفتم ويادشون دادم كه شب خاستگاري بايد

چيكاركنن ، اون دوتاهم همزمان سرشونو به نشانه ى علامت مثبت تكان دادن و به سمت ماشين صحرا رفتن ....

كمى بعد آرتان با فراريش امد و جلوى پام ايستاد ....

سوار شدم ...

واقعا كنار آرتان احساس خوشبختى مي كردم ... ( خخخخخ .. الكى ميگه )

ولى خوب بايد بگم كه فرانسه از خوشبختى واسه ام اهميتش بيشتر بود .

***

" صحرا "

با استراب و استرس سوار ماشينم شديم و به عجله از پارك جنگلى امدم بيرون .... خاك توى سرم حتما مامانم منو ميكشه ... گفته بودم بهش فقط نيم ساعت با ترانه و مهديس ميرم بيرون و برمي گردم .... نه اين همه وقت ....

با سرعت هزارتا رانندگى مى كردم متوجه هيچى و هيچكس نبودم فقط گاز ميدادم ...

اما .. نه .. لعنتي !!!!

سرچهار راه پشت چراغ قرمز ترافيك سنگينى توليد شده بود ، از اينايي كه يه نيم ساعتي وقت امدمو مى گيرند ....

همينه ديگه عيدو شمالش .... من نميدونم چرا تا عيد ميشه همه ى ايران ميريزن تو شمال !! ... اين همه شهر گير دادن به اينجا !!!

آخ ... اين ترافيكم كه تمومى نداره ...

يه نگاهم به چراغ قرمز بود يه نگاهم به چراغ بنزينم كه خيلي وقت بود روشن شده.... آه از نهادم بلند شد ... با عصبانيت دستمو روى بوق ماشين گذاشتمو پشت سر هم فشار دادم و با عصبانيت فرياد زدم :

_ بريد ديگه منتظر چي هستيد ؟!....

مهديس صداى اعتراضش بلند شد ... پاك فراموش كرده بودم كه به غير از خودم يه كس ديگه هم توى ماشين نشسته ...

مهديس _ صحرا چقدر عجله دارى !!! ... انقدر بوق نزن مگه جلوتو نمي بيني ترافيك ....

_ مهديس چراغ بنزينم روشن شده ميترسم كه بنزين تموم كنم ...

مهديس _ چىىىىىىى!!!! ... پس چرا وايسادي خوب برو يه پمپ بنزيني جايي تا ماشينت بنزين تموم نكرده ....

به حالت تمسخر آميزى ابرو هامو انداختم بالا...

_ اِاِاِاِاِاِاِ ..... خوب شد تو گفتي وگرنه من نميدونستم بايد چيكاركنم !!!!!

مهديسم از من كم نياورد و بدون هيچ تاخيرى جوابمو داد ...

مهديس _ميدونم عزيزم تو هيچ وقت نميدوني بايد چيكاركنى !....

با عصبانيت دندون هامو بهم فشردمو به روبه روم خيره شدم .. اين ترافيك حالاحالاها ادامه داره .. ماشينو خاموش كردم

بالاخره ترافيك تموم شد ...

آخيش ... خدارو شكر ....

دستمو به طرف سوئيچ ماشين بردم و استارد زدم اما روشن نشد ! .... دوباره .. دوباره ... نه فايده اى نداشت ... لعنتى روشنشو !!!!

از يه

1402/06/28 00:13

طرف صداى بوق ماشين هاى پشت سرم روعصابم بود از يه طرف صداى مهديس كه البته بيشتر شبيه آژيره تا صدا !! رومخمه

وايى ... اين لامصّبم بازيش گرفته ... روشنشو ديگه ... جون مادرت روشنشو ... خاهش مى كنم .... ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااه .......

صداى پسر جوانى كه از شيشه ى ماشين پشت سريم سرشو اورده بود بيرون بلند شد :

پسرجوان _ بريد ديگه خانوم ... منتظرچى هستيد ؟؟

ولى من بدون هيچ جوابى به استارد زدن ادامه دادم ...

پسرجوان _ اى بابا ... دارى استخاره مى كنى يا زيرلفظى ميخوايي ؟!...

كوفتههه .... اين كيه كه انقدر بيشرمه ؟؟!!....

مهديس هنوز درحال حرف زدن كه چه عرض كنم آژير كشيدن بود ...

مهديس _ اى بابا صحرا چى شده ؟؟ ... راه بيفت ديگه ....

با عصبانيت سرمو به سمتش برگردوندم ...

_ اسكول روشن نميشه وگرنه خودم راه ميفتادم !!!!

مهديس كه انتظار اين نوع حرف زدن منو نداشت متعجب با چشمايي گشاد خيره شد به من و با كمى مِن .. مِن گفت :

مهديس _ نكنه‍ ... نكنه بنزين تموم كردى ...

_ ااااااه ... نميدونممممممممم

مهديس با عصبانيت دست به سينه شد و سرجاش صاف نشست و زيرلب چيزي پچ .. پچ كرد كه صد در صد نا سزا بود !!!!

ماشين پشت سريم با كلى زور و تمنا ماشين خودشو كشيد تو لاين بغليم وماشينشو كنار پنجره طرف مهديس پارك كرد ....

پسرجوانى سرشو از پنجره ى ماشين اورد بيرون و با پوزخند گفت :

پسر جوان _ از پس يه خانومم برنيومديم !!!!!

ديگه بهم فرصت هيچ حرفي رو نداد و با سرعت رفت ....

كثافت هاى عوضى ... بريد بميريد انشالا ....

ماشين هاى پشت سرم يكي يكى به نوبت از كنارم رد شدن و رفتن .....

ديگه حسابى كفرى شده بودم ....

با عصبانيت دستمو گذاشتم روى سوئيچ و استارد زدم كه خدا رو شكر ماشينم روشن شد اما زياد بنزين نداشتم ....

با سرعت صد تا رانندگى كردم و خودم و رسوندم به اولين پمپ بنزينى كه سر راهم بود ....

مرد تقريبا مسنى با لباس كار آبى نفتيش بطرفم امد .... و با همان لهجه ى شماليش گفت :

_ خانوم جان ... بنزين تموم كردى ؟؟؟؟

_ آره ...

مرد لبخندى زد و گفت :

_ اَووووو ، اين چه سواليه كه من مي پرسم خانوم جان خوب معلومه بنزين تموم كرديد !!!!

بدون اينكه جوابشو بدم نيم خيز شدم طرف كيفم كه روى صندلى عقب ماشين بود و مقدارى پول از توش در اوردم و دادم به اون مرده

_ هر چقدر كه ميشه بنزين بزن ...

_ چشم خانوم جان همين الآن ....

مرد با گفتن اين حرف سريع به طرف باك ماشينم رفتش و برام بنزين زد ....

چند دقيقه اى كارمون توى پمپ بنزين طول كشيد ... اما خوب خدا رو شكر بالاخره تموم شد ....

تو راه بوديم كه همش زيرچشمى به مهديس نگاه مى كردم ...

مثل اينكه خيلي از دستم ناراحته چون

1402/06/28 00:13

اخماش ازهم باز نميشه ...

خوب حقم داره بيچاره ... خيلي باهاش تند حرف زدم ....

آه بلندى كشيدم و روبه مهديس گفتم :

_ آخ ... حالا الكى آبغوره نگير خوب يكم عصبانى بودم ديگه ...

مهديس با لحن تمسخر آميزى گفت _ هه ... يكم عصبانى بودى !...

_ خيله خب باشه ... مثل سگ هار بودم حالا خوبه ؟؟!!...

مهديس ناخواسته خنديد ، منم همراهش خنديدم و رو بهش گفتم :

_ هه ... عاشق اين خنده هاى بي ريختِتَم !...

لبخند روى لب مهديس خود به خود جمع شد و متعجب به من نگاه كرد اما من با صداى بلند زدم زير خنده كه اين كار باعث خنديدن

مهديسم شد !......

***

بعد از رسوندن مهديس مستقيم به سمت خونه ى خودمون رفتم و با خوش حالى وارد خونه شدم ساعت نزديك پنج بعد از ظهر بود...

دستمو بردم توى جيب كوچيكى كه كناره كيفم بود و كليد درخونه رو از توش برداشتم ....

وقتى وارد خونه شدم با چيزعجيبى مواجه شدم ....

مامان .. داره با تلفن حرف ميزنه ... راجب خاستگارى ... نكنه پندار .... وايى ترانه چقدر زود ...

سريع كفشامو در اوردمو با پام پرتشون كردم كنار جاكفشي و دوان .. دوان رفتم پيش مامان ....

مامان _ چشم .. چشم ... خواهش مى كنم شما مراحميت .. خدانگهدار...

وقتى مامان تلفنو قطع كرد يكم خودمو لوس كردمو گفتم :

_ كى بود مامان ؟!...

مامان چشم غره اى به من رفت و گفت : اى دختره ى ور پريبده ....

اصلا باورم نميشه به زود برات خاستگار پيداشده باشه ... اونم نه يكي دوتا ...

متعجب گفتم : دوتا ؟! ... حالا كيا بودن ؟!...

مامان __ اوليه كه گفت مادر يكى ازهم كلاسي ياته فاميليشون رادمنش بود ... خيلى خانوم متشخص و با ادبي بود ...

اما دوميه! .... خوب راستش .... دومين خاستگارت هومن بود !!!!

با شيندن اسم هومن حسابى جا خوردم و ناخواسته فرياد زدم ....

_ چى ... اون عوضى .... بهشون اجازه ندادى كه بيان ..

مامان _ نه ... گفتم بايد باخود صحرا يه مشورتى بكنم ...

_ خوب كردى ... بهشون بگو نيان .. ديگه نميخوام حتى قيافه ى اون عوضى رو ببينم ...

مامان _ پوريا بهم گفتش كه هومن هو كلاسيته ... مگه چى بينتون اتفاق افتاده كه اينجورى ازش نفرت دارى ؟!....

_ هيچى ... فقط حالم از قيافه اش بهم ميخوره ...

مامان _ خيله خب باشه ... پس به اون هم كلاسيتم بگم نيان !...

آخ نه فكر كنم خراب كردم ...

حسابى هول شدمو با عجله گفتم :

_ نه ... نه .. اونا بيان ... بشون گفتى نيان ؟ ....

مامان وقتى اين حالو روز منو ديد زد زيرخنده و گفت :

مامان _ نترس عزيزم بشون گفتم بيان ... قرار گذاشتيم كه فرداشب بيان خاستگارى ...

با شنيدن اين حرفش بي دليل خوش حال شدم

و به سمت مامان حجوم بردمو اورا به آغوشم كشيدم ....

فكر نكنم اين خوش حالى بخاطر بورسيه يا فرانسه باشه ... مطمئنن اين خوش حالى

1402/06/28 00:13

كه من دارم بخاطر پنداره ... واسه اينكه ميخواد بياد

خاستگاريم ! ... كاش اين خاستگارى واقعى بود !.

***

" مهديس "

صحرا منو جلوى در خونمون پياده كرد و با سرعت صدتا راه افتاد ...

ديوونه است اين دختر به قرآن ... هيچى حاليش نيست،نميگه خدايي نكرده تصادف كنه .. يه بچه مچه اى رو زير كنه ، همينطورگازميده

آخ ....

از دست كاراى تو صحرااااا ...

با خستگي وارد خونه شدم و مستقيم به سمت اتاقم رفتم ....

الآن هيچي جز يه دوش آبگرم به من حال نميده ....

سريع لباسامو در اوردم و بطرف حموم رفتم و .. وان را پر از آب كردم ....

خيلي خسته ام ....

از اين زندگي خسته ام ... ديگه از همه چيز بريدم ...

آخ .. خدايا كاش ميشود كادوي تولد امسالم يه ربان مشكي دورقاب عكسم باشد ... خسته ام !

از خودم متنفرم ... من دارم چيكارمى كنم .. چطور ميتونم بخاطر يه بورسيه اينطورى پدرو مادرم را بپيچونم

چطورى ميتونم بهشون دروغ بگم ..

سرمو كامل بردم توى وان پر از آب و چند دقيقه اى همانطور باقى ماندم .

پايان فصل سوم ...









فصل چهارم

" مهديس "

از حموم امدم بيرون و مستقيم به طرف اتاقم رفتم ....

لباسامو عوض كردمو موهامم خشك كردم .... كمى هم آرايش ملايمي كردم تا به اين چهره ى زرد و بى رنگ و روم نما بدم .

مامان _ مهديسسسسسس ... مهديسسسسسسسس ...

آخ اين دوباره آژيرش شروع كرد به كار كردن !!!!

_ بله .. الآن ميام ...

مامان _ مهديسسسسسس ...

اوف بهتره برم ببينم چيكارم داره تا خونه رو سرم خراب نكرده ...!!!

پله هارو دوتايكي پايين رفتم تا رسيدم تو هال ...

بى بى مشغول غذا دادن به گربه اش بود ... باباهم هنوز ازشركت برنگشته بود و مامانم تو آشپزخونه مشغول پختن غذا بود ...

سريع به طرف آشپزخونه رفتم از چند كيلومتري بوى فسنجونى كه مامان واسه ناهار بار گذاشته بود به مشامم ميرسيد ...

وارد آشپزخونه شدم ...

_ جانم مامان جان چرا انقدر دارى داد ميزنى ؟!

مامان _ يعنى چى اين چجور حرف زدنه ؟؟؟

_ مگه چجورى حرف زدم ؟ ... دارم مثل خانوما باهات حرف ميزنم ديگه .. شما دارى آژير ميكشى !!!

مامان با تندى جواب داد _ الآن تو خيلى مثل خانوما حرف زدى ؟؟؟...

پوزخندى زدم و خودمو لوس كردم و به سمت مامان رفتم ...

_ مامان جونم كمك نمى خواى ؟ تو رو خدا تعارف نكنيد !

مامان _ نه دخترم ( سپس با خنده اضافه كرد ... تو كمك‍ نكنى خودش يه جور كمك واسه من حساب ميشه !!!

من كه حسابى از اين حرف مامانم جا خوردم متعجب پرسيدم :

_ وااااااااا ، برا چى ؟؟؟؟

مامان بدون جواب به من فقط خنديد و به كاراش ادامه داد ...

_ حالا ميشه همون امروتون رو كه باعث شد منو از اتاق كت بسته بكشيد بيرون رو بفرماييد !

مامان لبخند زد و با ملايمت گفت :

مامان

1402/06/28 00:13

_ حدس بزن امروز كى زنگ زد ؟

_ بابا ؟

_ نه !

_ ترانه ؟

_ نه !

_ صحرا ؟

_ نه !

_ عمو ؟

_نه !

با حرص گفتم : خاستگار ؟!

مامان با تعجب گفت : وااااااااا ... مهديس خجالت بكش اين حرفا چيه دختر ؟ .... ( سپس با پوزخند اضافه كرد ...

مامان _ اَى دختره شيطون ...

_ متعجب چشمامو ريز كردم و ابرو هامو بالا انداختم _ واسه چى ؟؟؟؟؟

مامان _ چون درست حدس زدى قراره واسه ات خاستگار بياد !.... يه خانومى زنگ زد گفت مادر يكى از همكلاسي ياته ، قرار گذاشتيم كه فردا شب بيان خاستگارى خانوم خانوما ....

با شنيدن اين حرف مامان احساس كردم خونم داره منجمت ميشه ... يعنى ممكن بود ... چقدر زود ترانه بهشون خبر داد ... اوناهم از خدا خواسته سريع قبول كردن ... وايى ، جدى .. جدى سپهر قراره بياد خاستگارى من !!!!! .... اصن باورم نميشه ....

با صداى مامان از فكر و خيال در امدم ..

مامان _ مهديس .. مهديس .. چى شد دختر ؟؟؟

يه آن به خودم امدم و سريع خودمو جمع و جور كردم ...

_ هيچى ...

مامان لبخند تمسخر آميزى زد _ آره ارواح عمه ات ، تا اسم خاستگارو شنيدى شروع كردى به تصميم گرفتن واسه زندگيت ... آره ديگه شما دختراى امروزى همين شكلى هستيد ... سريع تا اسم خاستگار ميشنويد شروع ميكنيد به فكر كردن كه مدل لباس عروسيتون چى باشه ، ماشينتون چى باشه ، ماه عسل كجا بريد ، قيافه شوهرت چه شكلى باشه ....

با عجله حرف مامانو قطع كردم و با خنده گفتم :

_ نه من اين شكلي نيستم ... يه قدم جلوترم ، من اسم بچه ام انتخاب مى كنم !!!!

مامان _ اِى دختره ى چشم سفيد ، خجالتم نميكشى به مامانت اين حرفا رو ميزنى ؟؟؟؟ ....

نا خواسته شروع كردم به خنديدن و به طرف مامان رفتم و از پشت دستانم را دور گردنش حلقه كردم و بوسه اى به گونه اش زدم ....

_ الهى قربونت برم من ، اين چه حرفيه ميزنى داشتم شوخى مى كردم وگرنه من يه تارموشما رو به صدتا از همين پسراعوض نمى كنم

مامان با گوشه ى دست اشك هايش را كه از گوشه ى چشمانش ميريختند وروى گونه هاش جاباز مى كردن را پاك كرد و لبخند مهربانى زد ....

مامان _ بسه ديگه شيطون بازى هاتونو بزاركنار ، گريه منم در اوردى با اين حرفات !

_ هه .. دورت بگردم الهى ، گريه ديگه واسه چى ؟ ، خودم تا عمر دارم نكرتم ...

مامان با لحن عصبى گفت : مهديس ، تو دوباره اين شكلى حرف زدى !

_ آخ ، ببخشيد حواسم نبود ....

مامان _ خوب ديگه برو بزار منم به كارام برسم ...

دستمو گذاشتم روى سينه ام و بادي به گلوم انداختم و با لحن تمسخر آميزى گفتم :

_ چشم كار ديگه اى ندارديد ...

مامان _ برووووووووووو ...

با عجله از آشپزخونه امدم بيرون و به سمت اتاقم رفتم ....

وايى ...

كمى كشيد تا نفسم بالا امد ...

نميدونم چرا ، ولى وقتى

1402/06/28 00:13

مامان بهم گفت كه قراره فردا شب سپهر اينا بيان خاستگاريم يه حس عجيبي بهم دست داد .. حسى كه هيچ وقت تجربه اش نكرده بودم ..... اين حسى كه دارم نه نفرت و نه چيز ديگه ....

شايد بشه اسم اين حسو گذاشت علاقه !

علاقه به سپهر

يك‍ روز بعد ...

...

وايى .. چي بپوشم ؟ ...

اووووووووووووووووم اين مانتو سفيده خوبه ...

نه .. سفيد خوب نيست ...

آآآآآآآآآآآخ .. دارم ديوونه ميشم ، يعنى توى اين لامصب يه دست لباس درست حسابى پيدا نميشه خبر مرگم تنم كنم ؟؟؟؟!!!!!!

با عصبانيت به طرف تخت خوابم رفتم و لبه ى تشك نشستم ...

دست راستمو روى پيشونى ام گذاشتمو فشار دادم ...

خداجون به دادم برس ، دارم روانى ميشم ... نميدونم ديگه چه غلطي بايد بكنم

همينطور كه داشتم باخودم حرف ميزدم يه آن در اتاقم باز شد و مامان با چهره اى پر از استراب و استرس سراسيمه وارد اتاق شد ...

متعجب نگاهى بهش انداختم و با خنده گفتم :

_ وايى .. مامان مثل اينكه شما بيشتر از من استرس داريد ...

مامان در حالى كه داشت سعى مى كرد نفسشو تازه كند گفت :

مامان _ خوب كم نمك‍ بريز ... اِاِاِاِاِاِ مهديس تو چرا هنوز آماده نشدى ؟؟؟؟؟ بابا ساعت هشت شبه الآناست كه اين خاستگارا از در بيان تو ، بيچاره پسره تو رو با اين قيافه ببينه به غلط كردن ميفته ، فكركنم از اين كه امده خاستگاريت حسابي پشيمون بشه !

_ اِاِاِاِاِاِ ... مامان ، از خداشونم باشه ...

مامان لبخند مهربانى زد :

مامان _ الهى دورت بگردم ، معلومه كه از خداشونه ... حالا پاشو .. پاشو به كمك همديگه يه لباس از تو كمدت پيداكنيم ... بايد كمكم آماده شي ...

با خستگى آه بلندى كشيدم و از روى تختم بلند شدم و به طرف كمدم رفتم ...

مامان انگشت اشاره شو روى لبش گذاشته بود و با دهان باز مشغول برانداز كردن لباساى من توى كمدم بود ....

كمى نكشيد كه صداش بلند شد :

مامان _ آهاااااان .. اين خوبه !

سريع به لباسايي كه مامان برام انتخاب كرده بود نگاه كردم ....

يه مانتوى آبى نفتى كه هيكلمو به خوبى توش نشون ميداد برداشته بود به همراه يه شال سرمه اى سفيد و كفش پاشنه بلند سرمه اى

سليقه اش بد نبود ... چرا به فكر خودم نرسيد !

مامان بدون اينكه نظر منو راجب لباسا بپرسه سريع به طرفم امد و به زور لباسايي كه انتخاب كرده بودو تنم كرد ...

كمى كشيد تا آماده شدم ... فقط مونده بود آرايش صورتم ...

يه مقدار از جلوى موهامو از شمالم گذاشتم بيرون ... يه روژلب صورتى كمرنگ زدمو كمى هم ريمل ...

دوست داشتم خيلى ساده به نظر بيام واسه همين خيلى آرايش نكردم ....

بعد از تموم شدن كارام مامان نگاه پرشور و هيجانشو به هيكلم انداخت و تند تند قربون صدقه ام رفت ...

مامان _ ماشالا

1402/06/28 00:13

... ماشالا ، مثل ماه شدى دخترم ...

_ ماشالا ...

انقدر مامان ازم تعريف كرد كه از خجالت سرخ شدم ...

مامان _ خوب ديگه بيا بريم پايين بى بى و بابات تو هال منتظر ما دوتان .... بدووووو

_ چشم بريم ...

قبل از اينكه از اتاق برم بيرون براى آخرين بار توى آينه به خودم نگاهى انداختم ...

...

***

" صحرا "

آخ .. انقدر استرس دارم كه از ديشب تاحالا چشم روهم نذاشتم ...

ساعت نزديك 9:00 شب بود اما هنوزم از خاستگارا خبرى نبود ، از دلشوره دارم ميميرم ، خدايا خودت كمكم كن ... يه مانتوى صورتى با يه شال سفيد سرم كرده بودم ، به همراه يه كفش پاشنه سى سانتى صورتى سفيد .... موهاى مشكى ام را از شالم گذاشته بودم بيرون و كج زده بودم توى صورتم .... زيادى آرايش نكردم ، فقط كمى برق لب و ريمل و كمى هم خط چشم تا چشماى درشت رنگيمو زيبا تر نشون بده زدم .....

خيلى ناراحتم ... نه از اينكه قراره پندار بياد خاستگاريما ، نه ... از اين ناراحتم كه مجبورم به پدرو مادرم دروغ بگم ....

وايي .. وقتى مامان فهميد كه داره برام خاستگار بياد خيلى خوش حال شد .... از ديروز تاحالا انقدر خوش حاله كه تو پوست خودش نميگنجه ... فكرشو بكن .. اگه بفهمه اين خاستگارى الكيه و اين ازدواجم صوريه ... داغون ميشه ... خدايا منو ببخش .. خب مجبور بودم ... وايىىىىىىىىىى ... لعنت به تو صحرا ... لعنتى ... همينطور كه داشتم تو فكرو خيال به خودم فوش ميدادم صداى زنگ در بلند شد و پشت سرش هم صداى مامان ...

مامان _ صحرا دخترم فكركنم مهمونا امدن....

سريع از روي تخت بلند شدم و به طرف هال دويدم ....

خدارو شكر قبل از اينكه خاستگارا وارد خونه بشن خودمو به مامان اينا رسوندم ....

مامان درو باز كرد و پندار به همراه خانواده اش وارد خونه شدن ...

وايى ... يه هفته اى ميشه كه پندارو نديدم ، چقدر دلم واسه اش تنگ شده بود .... پندار كت و شلوار خوش دوختى مشكى تنش كرده بود كه هيكل مردونه اشو خيلى خوب نشون ميداد ، موهاشم مثل هميشه داده بود بالا ... لاكردار يكم ته ريش دراورده بود كه زيبايي و جذابيت صورتش خيلى كمك مي كرد !

با ديدن پندار سرمو انداختم پايين و فقط يه سلام كوچك بهش كردم ....

اونم با مهربانى جواب سلاممو داد ...

پشت سرش يه آقاى خيلى خوش تيپ كه مشخص بود پدر پنداره وارد شد ، بعدش هم يه خانوم نسبتا سن و سال دار وارد شد ، ( مثل اينكه اين خانومم مادر پنداره ... چقدرم شبيه خود پنداره قيافه اش . )

مامان پندار با ديدن من لبخند ى زد كه به زيبايي ضاهرش خيلى كمك كرد و با لحن مهربانى گفت :

مامان پندار _ ماشالا .. ماشالا مثل گل ميمونه ...

من با خجالت سرمو انداختم پايين و فقط لبخند زدم _ ممنون ...

بعد از اينكه تمامى مهمون ها

1402/06/28 00:13

وارد خونه شدن ، به طرف آشپزخونه رفتم و منتظر موندم تا مامان صدام كنه ....

تو يه اين فرصت پيش امده ، سريع چايى درست كردم و ريختم توى استكان هاى شيك مامانيم ....

بالاخره صداى مامان بلند شد :

_ صحرا .. صحرا دخترم ..

وقتى مامان صدام كرد هول شدم و استرس بدى تو جونم افتاد

_ بله مامان امدم

سريع دستى روى شالم كشيدم و روى سرم صافش كردم و سينى چايى رو از روى ميز برداشتم و به طرف هال رفتم ....

و به نوبت به تك‍ تك مهمون ها چايى تعارف كردم ...

و در آخر هم به طرف صندليه خالي كنار مامانم رفتم و نشستم ...

پدر پندار _ خوب بهتره بريم سر اصل مطلب ، ( رو به پدرمن كرد ) آقاى اميدى همه ى ما در اين شب اينجا جمع شديم تا با اجازه ى شما و خانوم والدين دخترتو صحرا رو براى پسرم پندار خاستگارى كنم ...

بابا كمى مِن و مِن كرد _ آخه ... چى بگم ..

مادر پندار _ البته ما شرايط شما رو هم درك مى كنيم واسه همينم احتياجى نيست همين الآن جواب بديد ، ميتونيد روى اين قضيه فكركنيد ....

مامان _ خوب ، راستش صحرا ميخواد درسشو ادامه بده ، شما كه با اين موضوع مشكلى نداريد ؟

مادرپندار _ نه ... اتفاقاً پندارجان خبر قبول شدن صحرا خانومو توى اون بورسيه به من دادن ، خيلى خوش حال شدم ، جالب اينجاست كه پندارم اون بورسيه رو گرفته و قبول شده ، اينطورى مى تونن باهم به فرانسه برن و درسشونو ادامه بدن ...

بابا باشنيدن اين حرف متعجب گفت :

بابا _ عاليه ... فقط مشكل اينجاست كه دانشجو هاى اين بورسيه 13 روز ديگه پرواز دارن به فرانسه ، اينا كه نميتونن تو اين 13 روز باهم ازدواج كنند ...

مامان پندار _ بله خوب وقت زيادى ندارند ... اما ماهم نگفتيم كه باهم ازدواج كنن ، فقط يه عقد كوچيك انجام ميدن تا به هم محرم بشن ، انشالا وقتى هم كه از فرانسه برگشتن جشن ازدواجو برپا مى كنيم ، چطوره ؟

بابا _ خوب ... من ... من مشكلى ندارم اما اينجا نظر خود صحرا مهمه ...

پدر پندار _ البته ، پس اگه اجازه بديد جونا برن توى اتاق حرفاشونو بزنن ...

بابا به سمت من برگشت و نگاهى بهم انداخت ...

متوجه منظورش شدم ، واسه همين سريع از سرجام بلند شدمو به طرف پندار رفتم و باهمديگه وارد اتاقم شديم ....

پندار _ خوب شروع كن ...

من _ ببين خودت بهتر از هركسى ميدونى كه اين فقط يه ازدواج صوريه و هيچ حقيقت نداره ، براى همينم بعد از ازدواج نه باهم حرف ميزنيم نه غذا ميخوريم و نه همديگه رو ميبينيم ، اصن فكر كن هفت پشت غريبه ايم ...

پندار لبخند موزيانه اى زد :

پندار _ نميشه ، اونوقت همه فكر مى كنن بى غيرتم .. بعد از ازدواج هرجا من بهت گفتم ميرى ، هرجا گفتم نميرى ، هركارى من بگم ميكنى ، هركارى بگم نميكنى ،

1402/06/28 00:13

نبايد بخندى ، حجابتم حتما بايد رعايت كنى ، آهان .. درضمن بايد وقتى از خونه مياى بيرون پوشيه هم بزنى !...

با عصبانيت گفتم :

_ يعنى چى ، يجورى حرف ميزنى انگار من نوكرتم ...

پندار با لبخند تمسخر آميزى گفت :

پندار _ چاكرتيم !....

وايى .... اين ديگه بى نهايت گسداخه ، از الآن كه داره اينجورى رو عصابم قدم ميزنه بعد از ازدواج چيكار ميكنه ، بيخيال بابا اصن از خير فرانسه گذشتيم ، اِاِاِاِاِاِ .. مگه دور از جون ديونه ام كه بخاطر يه بورسيه با يه آدم منگول عقب افتاده ازدواج كنم ! ... نه بيخيال

پندار _ هووووووو چت شد ؟

با صداى پندار به خودم امدم ...

_ هوووو چيه بى تربيت ، آدم بايه خانوم اينجورى حرف نميزنه ...

پندار _ نبابا ، اونم چه خانومى

سپس با صداى بلند زد زيرخنده

با عصبانيت دندون هامو بهم فشردم ...

پندار _ خوب چيكاركنم اوكيه يا نه ؟

من _ اوف .. مگه راه ديگه اى هم دارم ؟ ... جواب من مثبته !

پندار _ زياد تعجب نكردم ، ميدونستم جوابت مثبته ، اصن ازخداتم بود با يكى مثل من ازدواج كنى !

_ آره واقعاااااا از خدامه

سپس دوتا دستمامو به سمت آسمون بلند كردم و آهى كشيدم

_ آى خدا جون من چه گناهى كردم كه به جاى ازرائيل اين موجود و فرستادى جونمو بگيره ، بابا من برق وصل خودم راحت تر مي ميرم تا بخوام با اين هيولا زندگى كنم !

پندار _ هووووو من اينجاما ، هيولا با من بودى ؟

با لحن تمسخر آميزى گفتم _ هه ... ميگن فوشو بنداز زمين صاحبش خودش برميداره ميزاره تو جيبش !!!!!

پندار _ خب ديگه بهتره بريم بهشون بگيم تو خوشت امده !!!

_ مثل اينكه فراموش كرديد ، من از شما متنفرممممممممممممممممممممممم ...

پندار _ آه .. آه .. آه نكه من كشته مرده ى توام الآن خيلى از حرفت ناراحت شدم

و بلند زد زيرخنده

اوف .. دلم ميخواد بعضى وقتا با مشت بزنم تو اون صورت خوشگلشو فك و مك و خلاصله كل دكراسيون صورتشو عوض كنم ...

آه‍ .. ترانه خدا بگم چى نشى كه اينو فراستى خاستگاريه من !

***

" مهديس "

زينگ .. زينگ ..

صداى زنگ در خونه بلند شد

مطمئن بودم كه اگه درو باز كنم با قيافه ى سپهر و خانواده اش روبه رو ميشم ، واسه ى همين اشتياق چندانى نداشتم و هيچ واكنشى نشون ندادم ... اما برعكس من مامان انقدر ذوق داشت كه يك وجب از زمين بالاتر راه مى رفت ، بى بى هم از صبح تا حالا از استرس همينطور داره راه ميره ، واقعا كه ... مثلا امدن خاستگاريه من .. اينا استراب دارن !

باصداى سلام و احوالپرسى مامان به خودم امدم و سريع به سمت در رفتم ، اول از همه يه خانوم جوان وارد خونه شد و پشت سرش هم يه خانوم نسبتاً سن و سال دار كه مشخص بود مادر سپهره ، با اينكه يكم مسن بود اما مشالا از يه

1402/06/28 00:13

دختر 18 ساله هم سرحال و خوشگلتر بود ، دستمو به طرف اون خانوم دراز كردم ... اولش نگاه مهربونى بهم انداخت و بعدش با خوش رويى دستمو فشرد ، بعد از مامان سپهر پدرشو پشت سرش هم خود آقا داماد وارد خونه شد ...

كت و شلوار قهواى سوخته ى خوش دوختى تنش كرده بود كه با چشماى قهوه ايش ست شده بود ... موهاشم مردونه داده بود ، لاكردار اين ته ريشش منو كشته ، با اينكه فقط يه ميلمتر موهه كه از صورتش زده بيرون ولى ما روح و روان من بازى ميكنه !!!!!

سپهر دسته گلى را كه اورده بودو به سمت من گرفت و لبخند مهربانى زد ...

منم با لبخند جوابشو دادم و گلو از دستش گرفتم ....

و مستقيم به طرف آشپزخونه رفتم ...

همه چيزو از قبل آماده كرده بوديم ، ميوه ها ، شيرينى ها ، شكلات ها ، فقط مونده بود چايى كه اونم منتظر بودم تا جوش بياد ..

سريع از توى كابينت يه گلدان شيشه اى شفاف برداشتم و تا نصفه از آب شيرين پرش كردم ....

سپس گل هايى را كه سپهر برايم آورده بودو يكى يكى داخلش چيندم ...

سعى مى كردم خودمو با اين كاراى معمولى سرگرم كنم تا متوجه ى گذر زمان نشم ....

بالاخره چايى جوش امد ... يك سينى بزرگ طلايى برداشتم و به تعداد افراد روش ، فنجون گذاشتم و همه رو پر از چايى كردم ...

بى بى درهمان حال وارد آشپزخونه شد و لنگان لنگان به كمك عصايش به طرف من امد ...

_بى بى _ فنجون داماد رو جلوتر ازهمه بذار تا با بقيه قاطى نشه !

متعجب به بى بى نگاه كردم

_چرا ؟!

_بى بى _ واسه اينكه ميخوام توش نمك و فلفل سياه بريزم !

با تعجب جيغ كشيدم :

_ بله ؟!

_بى بى _ اين يه رسم تو خانواده ى ماست ... شب خاستگارى تو ليوان داماد نمك و فلفل مى ريزيم و بهش ميديم تا بخوره ... عروسم بايد بره و وقتى داماد داره چاييشو ميخوره روبه رويش بشينه ... اگه داماد تونست بفهمه تو چاييش فلفله يعنى به دختر اهميتى نميده .. ولى اگه محو تماشا كردن عروس بشه و اصلا متوجه نشه تو چاييش چيزى ريخته شده ، يعنى يه عاشق واقعيه !

_ وايى بى بى .. خب معلومه كه ميفهمه .. مگه خره ! .. نه نميخواد ... يه امشبو بيخيال رسم و رسوم بشيد !

_بى بى _ ااااااا... دختر نترس نميخوايم بكشيمش كه ... فقط يه رسم قديمي تو خانواده ى ماست همين ... من شب خاستگارى مامان و باباتم تو ليوان بابات فلفل و نمك ريختم ...

_خب .. بابام فهميد ؟!

_بى بى _ نخير ... بابات تا قطره ى آخر ليوان چاييشو سركشيد و اصلا متوجه ى وجود فلفل در ليوانش نشد !

_آخه بى بى ميترسم اتفاقى بيفته ...

_بى بى _ نگران نباش ... خاستگارت چيزيش نميشه گدا!

از اين حرفش خنده ام گرفت

بى بى از توى كابينت فلفل سياه و نمكدون رو برداشت و سپس به طرف سينى چايى ها امد

_بى بى _ چايى .. داماد

1402/06/28 00:13

كدومه ؟!

شكاك اولين ليوان رو نشون بى بى دادم ...

بى بى هم تا تونست داخل ليوان را از فلفل و نمك پر كرد و بعدشم چايى را همزد تا فلفل و نمك دران هل شود!

بى بى لبخندى زد و گفت :

_بى بى _ خب ديگه حاضره ، ميتونى برى عروس خانوم .... فقط حواست باشه خود داماد اين ليوان رو برداره ها .. نزنى پدرشوهرتو بسوزونى !

از ته دل خنديدم

_ خيالت راحت بى بى جونم

_بى بى _ برو ديگه دخترم ... خدا به همراهت.

سريع خودمو جمع و جور كردم و براى آخرين بار يه نگاه تو آينه به خودم انداختم و از آشپزخونه خارج شدم ...

اولين قدمى كه داخل هال گذاشتم ، توجه ى همه ى نگاه ها را به خودش جلب كرد ...

از استرس و استراب زياد دستام ميلرزيد ، ميتونستم حركت قطرات عرق را روى پيشانيم احساس كنم ...

خداى من كمكم كن ...

دارم ديونه ميشم ..

اول از همه به طرف پدر سپهر رفتم و چايى بهش تعارف كردم ، پشت سرش هم مادرشو بعدشم پدرو مادر خودم ، و آخر هم همان ليوانى را كه بى بى اماده كرده بود را به سپهر دادم

خودمم مستقيم رفتم و روبه روى سپهر نشستم ..

سپهر فنجون چايى اش را در دستانش فشرد و به من نگاه كرد و مشغول خوردن چايى اش شد .

منتظر بودم هرلحظه صداى فريادش بلند شد و زبونش شروع به سوختن بكند

اما اينطور نشد

سپهر اصلا متوجه ى وجود فلفل و نمك در محتويات داخل ليوانش نشد و درهمان حال كه خيره شده بود به من تمام چايى اش را خورد

به بى بى كه درست كنارم نشسته بود نگاه كردم ..

بى بى لبخندى از روى رضايت برايم زد و دسشتو روى دستم گذاشت و به آرامى فشرد ..

بالاخره پدر سپهر شروع به حرف زدن كرد و سكوت ديوانه بار مجلس را شكست .

پدر سپهر _ خوب بهتره كه بريم سراغ اصل مطلب آقاى سعيدى راستش خود شما بهتر ميدونيد كه ازدواج يكى از واجبات دينى هست و باعث كامل شدن دين انسان ها ميشه ، كه از زمان قديم هم بوده ، البته بعضى از ازدواج ها اجبارى هست و بعضى هاشونم به صورت علاقه ى دو طرف به يك ديگر صورت مي گيره ، سپهر پسر من به دختر شما علاقه داره و ميخواد با اجازه ى شما و خانوم سعيدى ( مادرم ) رسماً از دخترتون خاستگارى كنه ، البته اگر شما قابل بدونيد ...

( هه .. بيچاره خبر نداره كه ازدواج منو سپهر از روى علاقه نيست و اجبارى داريم باهم ازدواج مى كنيم

پدرم كمى مِن مِن كرد و سپس گفت :

_ خواهش مى كنم اين چه حرفيه ، راستش من براى اين ازدواج چندتا شرط دارم ، شما خودتون بهتر ميدونيد كه مهديس دخترم قصد ادامه تحصيل داره و ميخواد درسشو ادامه بده ، شما كه مشكلى با درس خواندش نداريد ؟؟؟

پدر سپهر لبخند مهربانى زد و با لحن آرومى جواب داد :

_ البته كه نه ، راستى فراموش كردم اين موضوع

1402/06/28 00:13

رو خدمتتون بگم ؛ سپهر پسرمن هم توى اون بورسيه ى فرانسه قبول شده ، اينطورى اين دو جوان ميتونن باهم ديگه برن فرانسه و اونجا ادامه تحصيل بدن ...

پدرم با شنيدن اين حرف چشماش از تعجب گشاد شد و متعجب گفت :

پدر _ واقعاااااا ، اين خيلى خوبه ، راستش من با فرانسه رفتن مهديس مشكل داشتم ، چون ميترسيدم دختر مجرد و تنها رو به كشور غريب بفرستم ، اما اگه واقعا اينطورى باشه كه شما داريد ميگيد ، من از بابت مهديس هم خيالم راحته ...

مامان حرف بابا رو نيمه تموم گذاشت و گفت :

_ خوب خود شما بهتر ميدونيد كه اين جوون ها 13 روز ديگه پرواز دارن به فرانسه ، بنابراين وقت زيادى براشون باقينمانده

مادر سپهر _ بله درسته ، براى همينم اگه شما با اين ازدواج مشكلى نداشته باشيد پسفردا برن واسه كاراى عقد

مامان _ نه راستش ما با اين ازدواج هيچ مشكلى نداريم ؛ فقط پسفردا واسه ى عقدشون يكم زود نيست ؟؟

مامان سپهر _ درسته زوده ، ولى خودتون بهتر ميدونيد كه سه چهار روز ديگه عيده واسه همينم همه جا تعطيله ، اينا بايد قبل از سال نو عقد كنن ...

پدر _ درسته حق با شماست

مامان _ چي بگم والا ، باشه من مشكلى ندارم ...

پدر سپهر _ فقط ميمونه نظر خود مهديس خانوووم

با شنيدن اين حرف دستام لرزشش بيشتر شد و پاهام شل شد

_ مممممم .. راستش من ... چيزه ...

پدر سپهر _ خجالت نكش دخترم بگو

سرمو انداختم پايين و با لحن آرومى گفتم :

_ با اجازه ى پدرو مادرم و بى بى ، نظر منم مثبته !

خودم بهتر ميدونستم كه از ته دل به اين وصلت راضى نبودم ، اما حيف مجبورم ، مجبورم قبول كنم ... اين دقيقا همون حسي هست كه سپهرم به من داره ، اون با خواسته و مراد خودش اينجا نيست ، همش از روى اجباره .. فقط اجبار

صداى دست و سوت پدر و مادر سپهر و پدر و مادر خودم فضاى اتاق را پر كرد ...

خيلى ناراحتم ، اگه پدرو مادرم بفهمن اين ازدواج صوريه و حقيقت نداره چه حسى بهشون دست ميده ، حتما كلى ناراحت ميشن .. آخ خدا جون خودت كمك كن ...

***

يك روز بعد

***

" ترانه "

با صداى آلارم گوشيم از خواب بيدار شدم و به كمرم كش و قوصى دادم ...

ساعت نزديكاى 8 صبح بود ، با خستگى به طرف دستشويى اتاقم رفتم و يه آبى به دست و صورتم زدم ، ديشب تا صبح خوابم نبرد همش استرس خاستگاريه صحرا و مهديسو داشتم ، خدايا خودت كمك كن ، يعنى ديشب چجور پيش رفته ...

اوووووووف

سريع يه شونه به موهام كشيدمو به طرف موبايلم حجوم بردم ....

و با صحرا تماس گرفتم كه بعد از خوردن دومين بوق جواب داد :

_ صحرا _ الو

_ الو ، سلام صحرا جان چطورى عزيزم ، خوبي ؟

_ صحرا _ سلام ، ممنون تو خوبي ؟

_ هى بدك نيستم ، راستى صحرا ديشب خاستگارى چى شد ؟

_ صحرا

1402/06/28 00:13

_ آه‍ .. نگو ترانه اين پندار ديوونه است ، چقدر عصابمو خورد كرد

_ اينا رو ولش كن اينكه كارشه ، حالا بگو ببينم نظر پدرو مادرت چى بود ؟؟

_ صحرا _ معلومه ديگه خوششون امد ، فردا قراره بريم واسه عقد ..

_ واقعاااااااااااااااااااااااااا ، خدارو شكر .. پندارچى پوشيده بود؟!

_صحرا_ يه پيرهن سبزخيارى بايه شلوار بادمجونى و كتونى سفيد!

_بينمك !

_صحرا_ خب معلومه ديگه كت و شلوار..

_لوس ... ميگم جدى جدى رفتنى شديما!.

_ صحرا _ آره ، اصن فكرشو نميكردم بتونم بيام فرانسه ، مهديسم گفت اوناهم فردا عقد مى كنن ، راستى جواب آزمايشت چى شد؟؟

_ نميدونم ، هنوز خبرى نيست

_ صحرا _ نرفتى بگيرى ؟؟

_ نه ، قراره خود آرتان بره

_ صحرا _ آهان ، باشه ، پس خبرشو به منم بده

_ باشه عزيزم كارى ندارى ؟

_ صحرا _ نه قربانت ، خداحافظ .

تلفنو قطع كردمو انداختمش روى تخت ...

خودمم به طرف در اتاقم رفتم

هنوز كاملا از اتاق خارج نشده بود كه دوباره صداى زنگ موبايلم بلند شد

برگشتم تا ببينم كي زنگ زده

آرتانه ، نكنه جواب آزمايشامونو گرفته ..

1402/06/28 00:13

ادامه دارد...

1402/06/28 00:14

#پارت_#پنجم
رمان_#پسران_مغرور_دختران_شیطون✨️

1402/06/30 10:39

با خوش حالى موبايلمو جواب دادم

_ الو ، الو سلام آرتان

_ آرتان _ الو ترانه ، سلام خوبي ؟

صداش كمى گرفته بود

_ ممنون ، چى شد ؟!

آه از نهادش بلند شد

_ آرتان _ نپرس كه دلم بدجورى گرفته ، حالم بده ترانه !

ترس بدى به جونم افتاد

_ چى شده آرتان بگو ديگه نصفه جونم كردى

_ آرتان _ يعنى آماده اى بشنوى چى شده ؟

_ اى بابا ، آره بگو ، راستى جواب آزمايش هارو گرفتى ؟؟

_ آرتان با صدايى كه ته چاه در ميومد گفت _ آره

_ خب ، چى شد ؟

_ آرتان _ ترانه جان قول بده ناراحت نشى ، خب راستش جواب آزمايشامون منفيه !

_ چىىىىىىىىىىىى !!

_ آرتان _ معذرت ميخوام

احساس خفگى بهم دست داد ، خداجون باورم نميشه ، آخه چرا من ، من ، من

بغض بدى گلومو گرفته بود ، نفسم بالا نمي يومد ، اشك تو چشمام حلقه زده بود ...

ديگه ناى حرف زدن نداشتم

_ آرتان _ الو

_ ...

_آرتان _ الو ترانه

_ ...

زبونم بند امده بود ، ديگه نميتونستم جوابشو بدم

آرتان با صداى بلند زد زير خنده

ديوونه چرا داره ميخنده !

مثل اينكه خيلى خوش حاله جواب آزمايشامون بهم نخورده ...

صداى خنده هاى آرتان لحظه به لحظه بيشتر مي شد و من لحظه به لحظه عصبى تر مي شدم

كووووفت ، كثافت !

بالاخره آرتان دست از خنده كشيد و با لحن تمسخر آميزى گفت :

_ آرتان _ الو ترانه ، كجارفتى بابا ، هه .. سكته كردى ، شوخى كردم بابا جواب آزمايشامون مثبته !

چىىىىىىى .. بيشعووووور ، دلم ميخواست خفه اش كنم

متعجب داد زدم :

_ مثبته ؟ ... اما تو گفتى كه ..

_‌آرتان _ ميدونم ، ميخواستم ببينم چقدر دوسم دارى كه ديدم خيلى زياد ...

عوضى ...

_ نخير اصلا اينطور نيست ..

آرتان دوباره شروع كرد به خنديدن

_ چرا همينطوره

_ خب ...

مونده بودم بايد چى بگم هنوز تو شوك اون لحظه قرار گرفته بودم و چيزى به ذهنم نميرسيد كه بهش بگم ، كه دوباره صداى آرتان بلند شد.

_ الو ترانه ، خوابت برد پشت تلفن ؟؟!!!

_ نه

_ آرتان _ پس يه چيزى بگو

_ چى بگم ؟

_ آرتان _ بگو خيلى دوسم دارى !!

كثافت ؛ با لحن آرومى گفتم :

_ دوست دارى بهت دروغ بگم ؟

_ آرتان _ نه ، واسه همين ميگم بگو دوسم دارى كه دروغ نگفته باشي !!

اي بيشعور هرچى من بهش ميگم يه جوابي داره بده ..

نكبت

_ ببين من بايد برم ، بعدا باهات تماس ميگيرم

_ آرتان _ چيه كم اوردى ؟؟

...

_ خداحافظ .

گوشيمو قطع كردم و انداختمش روى تخت و خودمم مستقيم از پله ها رفتم پايين.

مامان براى ناهار مرغ درست كرده بود

اُه‍ .. حالم از مرغ بهم ميخوره !

خودمو روى كاناپه ى رو به رويى تلوزيون ولو كردم و مشغول تماشاى تلوزيون شدم ، تا موقعه اى كه ناهار آماده شه

بابا هنوز از شركت برنگشته بود ، جديداً كاراشون زياد شده بود ، بيچاره

1402/06/30 10:39