439 عضو
بابام
مامان به يه سبد ميوه به طرف من امد و نشست كنارم ، و مشغول پوست كندن يه سيب سرخ شد ...
مامان _ داشتى با كى حرف ميزدى هرچى صدات كردم جواب ندادى ؟
_ آخ ، ببخشيد اصن صداتونو نشنيدم
_ مامان _ ميدونم ، حالا باكى حرف ميزدى ؟
_ آرتان
سيبه رو به طرفم گرفتو گفت :
_ مامان _ خب ، چى گفت ؟؟
سيبو از دستش گرفتم
_ هيچى زنگ زده بود جواب آزمايشامونو بگه ...
با شنيدن اين حرف من حسابى هول شد و با استراب گفت :
_ خب ، جوابش چى بود ؟!
دلم هوس كمى شيطنت كرد ، بهتره مثل آرتان كه منو سركار گذاشت منم مامانو سركار بذارم ، اما نه شايد درست نباشه!
_ مثبت بود
نفسشو با خيال راحت بيرون داد و زيرلب گفت
_ خداروشكر ..
...
چرا مامان انقدر سر ازدواج من با آرتان ميترسيد و همش استرس داشت ، همش هوله ، همش استراب داره .... البته بيچاره حقم داره چون مادره ، به فكر خوشبختيه منه ديگه ، ولى من چى ، من اولش فقط بخاطر تلافى و انتقام و بورسيه درخواست خاستگاريه آرتانو قبول كردم ، اما الآن ، كمكم دارم عاشقش ميشم ، هه ، عشق ! ، چه كلمه ى مسخره اى من نميخواستم هيچوقت تو زندگيم طعم عشقو بچشم ، ولى آرتان وارد زندگيم شدو همه چى رو به كل عوض كرد ، اين قانونه طبيعته ، همه تو زندگيشون عاشق ميشن حتى اونايى كه مثل من از عشقو عاشقى چيزى سر در نمي يارن ...
عشق اولش با يه لباس مبدل وارد زندگيت ميشه ، يه چيزى مثل غرور ، تلافى ، حس انتقام ، نفرت ، اما وقتى به خودت ميايى كه تو يه منجلاب عشق گير كردى ، نه راه پس دارى و نه راه پيش ، يجورايى ديونه ميشي ، ميشى يه مجنون يه عاشق يه ليلى يه ويرانگر ، ديگه خودت نيستى ، تبديل ميشى به يه انسان جديد ، انگار تازه متولد شدى يه نوزاد كه فقط تو آغوش گرم مادرش آروم ميگيره ، يه عاشق كه فقط و فقط تو يه آغوش عشقش آروم ميگيره ...
عشق زيباست .
***
" صحرا "
با خستگى وارد اتاقم شدم و تلفنمو از روى ميزم برداشتم و مشغول چك كردن تماس هاى بي پاسخ و پيغام هام شدم ...
اصلا براى فردا هيجان يا استرس نداشتم
كاش زودتر اين روزاى لعنتى بگذره
خدا جون كمكم كن
صداى مامان بلند شد _ صحرا ناهار آماده است
آه بلندى كشيدم
_ اومدم مامان جان .
****
يك روز بعد
****
تا صبح خوابم نبرد ... از كارى كه ميخواستم بكنم ميترسيدم ...
صبح شده بود و من مضطرب ... سعى كردم ساده تر از هميشه باشم .... شلوار جينمو پوشيدم مانتو و مقنعه اى مشكيمو برداشتم ...
نمى خواستم كه باوركنم قراره يه اتفاق بيفته ... حتى آرايش ملايمى كه هر روز مى كردم از اونم صرف نظر كردم .....
***
تا در حياطو بستم ... صداى بوق ماشين بابا بلند شد
اونا امروز زودتر از من رفتم محضر و كاراى
سفره عقدو درست كردن ، عقد منو ترانه و مهديس همونطوركه ترانه مى گفت باهم بود
مامان _ كسى مرده ؟
_ نه
_ مامان _ لباس مشكى تر از اين نداشتى كه بپوشي
_ مگه لباسم چشه
_ مامان _ نا سلامتى دارى مى رى عقد كنى
آخ اينكه يه عقد واقعى نيست
_ مامان براى چى بايد به خودم برسم ..
مامان پوزخندى زد
_ الحق كه كله شقى
مامان ساكت شد ، سعى كردم به صداى موسيقى اى كه پخشه گوش كنم
وقتش نبود وايسى تو روم ، بگى راهى نمونده
منى كه پا به پات بودم ، واسم نايى نمونده
تموم فكرو ذكرمو به سمت تو كشيدم
از لحظه اى كه جا زدى يه روز خوش نديدم ... آره يه روز خوش نديدم
طلوعى بود ، چه روزى بود ، اولش يه شوخى بود ، كاش نميزاشتى كه بگم همه حرفات دروغى بود
طلوعى بود ، چه روزى بود ، اولش يه شوخى بود ، كاش نميزاشتى كه بگم همه حرفات دروغى بود
نزديك 9 بود كه به محضر رسيديم .. منو مامان تا از ماشين پياده شديم ، چشمم افتاد به ترانه و مهديس كه اوناهم با مادراشون منتظر ايستاده بودن
به سمتشون رفتم
_ سلام
ترانه _ سلام صحرا چرا انقدر دير كردى ؟
مهديس _ سلام
نگاهى به مامان انداختم ، به طرف مادراى ترانه و مهديس رفت و مشغول پچ پچ كردم باهم شدن
_ اون سه تا هنوز نيومدن ؟
ترانه _ نه
_مهديس_ چقدر بى فكرن .. نميگن ديرميشه ؟!
_ترانه _ من الآن با آرتان تماس گرفتم ... گفتن كه توراهن دارن ميان ، مثل اينكه ترافيك بوده !
_ باشه ... مابريم داخل !..
قبل از اينكه نوبت ما بشه دوتا خانواده ى ديگه امده بودن ... جمعيتشون زياد بود .... جا براى نشستن چهار نفر بيشتر نبود ... منو بچه
ها سه تا از صندلى ها رو اشغال كرديم
به عروس و داماد نگاه كرديم كه از خوش حالى رو پاشون بند نبودن .... يه لحظه احساس كردم كسى كنارمه به بغلم نگاه كردم پندار
دقيقا كنارم وايستاده بود و اونم مشغول تماشا بود
تا عروس بله رو گفت همه دست زدن و كل كشيدن ... دماد داشت حلقه دست عروس مى كرد ...
نمى دونم چرا دلم مى خواست كه امروز منم تو دستم حلقه مى كردم ... طور خاصى بهشون نگاه مى كردم ...
دست داماد مي لرزيد ... دوتايشون حسابى قرمز كرده بودن ... با ديدن اونا تبسم كوچكى كردم ... شايد با اين تبسم ميخواستم بگم
كاش امروز منم بله واقعى مى گفتم ....
تا دوتا خانواده به همراه عروس و داماد خارج بشن .
ساعت 9 و نيم شد .
مامان به طرفم امد _ شناسنامه رو بده من ..
شناسنامه رو دادم دست مامان ...
نگاهى به ترانه و مهديس انداختم
ترانه كه مشغول صحبت با آرتان و خانوا ده اش بود
اما مهديس
اونم مثل من مسترب نشسته بود رويكى از صندلى ها مشغول جويدن ناخونش بود
مامان به طرفم امد _ كجايى تو دختر پاشو برو پيش خانواده ى
پندار اينا بشين
_ نه مامان حوصله ندارم
_مامان_توچته ؟!
_هيچيم نيست .. فقط يكم استرس دارم.
...
صداى بابا بلند شد ...
_ بيايد نوبت ماست ...
با دستاى لرزون و پاهاى شل به طرف اتاق عقد رفتم ...
ميترسيدم ..
از همه چى
قبل از وارد شدن به اتاق مكثى كردم ... ترانه روى صندليش نشسته بود و كنارشم آرتان نشسته بود ، برعكس من اون خيلى خوش حال بود ، كنار آرتان سپهرو اونورشم مهديس نشسته بود ، فقط جاى دو نفر خالى بود ، منو پندار .
مامان _ چى شد نظرت عوض شد ..
به پندار نگاه كردم كمى رنگش پريده بود اما سعى مى كرد آرامششو حفظ كنه ...
مامان _ اگه ميخوايى بگو نه دخترم ، هيچ اجبارى نيست
چشمامو بستم ... ترسيده بودم ... اما من تصميمو گرفته بودم
_ نه عقد مى كنم
و به طرف پندار رفتم ...
احساس كردم خيالش راحت شد ...
بند كيفم تو دستم بود و باهاش ور مى رفتم ...
محضر دار كتابى با جلد سبزى از توى كشوى ميزش در اورد و به طرف ما گرفت
محضر دار _ بى زحمت به نوبت اينجاها رو امضا كنيد ..
اول از همه ترانه
پشت سرش آرتان
بعدشم مهديس و سپهر
و در آخر منو پندار
محضر دار روبه آرتان كرد
محضر دار _ مهريه عروس خانوم چيه ؟
قبل از اينكه آرتان حرفى بزنه پدرش پريد وسط حرفش ..
پدر آرتان _ من قبلا مهريه عروسمو مشخص كردم ، ميخوام خونه مو به نامش بزنم !
وايى اين يا رو ديونه است ...
محضر دار سند خونه ى آرتان اينارو نگاهى انداخت و گفت :
محضر دار _ مباركتون باشه عروس خانوم
صداى جيغ و دست سوت اتاق را پر كرد ..
محضر دار بعد از كمى مكث رو به سپهر كرد و همون حرفو تكرار كرد ..
سپهر _ مثل همه ى عروس دامادا حاج آقا يه جلد كلام الله مجيد يك دست آينه و شمدان ... و ...
به چهره ى مهديس نگاهى انداخت و مكث كرد..
محضر دار _ و چى آقاى داماد ؟
و 1365 تا سكه
مهديس انگار يه پارچ آب يخ رو سرش خالى كرده باشن متعجب به طرف سپهر برگشت و بهش نگاه كرد
و در گوشش پچ پچ كرد :
***
" مهديس "
وقتى سپهر مهريه مو علام كرد چشمام از تعجب گشاد شد و با عجله در گوشش گفتم :
_ چيكار دارى مى كنى ؟
سپهر _ عقد !
_ بيمزه منظورم مهريه است ، قرار ما اين نبود
سپهر _ ما سر مهريه قرارى نزاشتيم
_ مثل اينكه تو حاليت نيستا ما وقتى برگشتيم ايران قراره از هم ديگه جداشيم ..
سپهر _ خب
نفسمو با عصبانيت بيرون دادم
_ من چنين چيزى نميخوام و قبول ندارم ..
سپهر _ اى بابا مى تونى اين عقد صورى رو هم بهم بريزى ... بزار فكركنم مثلا دست و دلبازم .. تو واقعيت كه نمى تونم از اين حماقتا بكنيم
_ اگه موقعه طلاق مهريمو خواستم ..
سپهر با شيطنت لبخند زد ...
سپهر _ منم اونوقت همه چيزو به خانواده ات مى گم
زير لب غرلند كردم
ديونه
با خنده گفت :
سپهر _ خودتى
با تذكر محضر دار از سپهر دور شدم و ديگه باهاش كوچكترين حرفى نزدم .
حالا نوبت پندار و صحرا بود
محضر دار سوال قبلى رو دوباره از پندار پرسيد
پندار _ حاج آقا يه جلد كلام الله مجيد ، 500 تا شاخه گل رز ، 1393 تاهم سكه ...
صحرا متعجب گفت :
صحرا _ چرا اين همه ..
پندار _ چون امسال سال 93 ميخوام تعداد سكه اى كه مهرت مى كنم با تاريخ عقدمون يكى باشه ..
صحرا _ آخه ..
پندار _ هيس ، بهتره كه ادامه بديم
محضر دار _ بله ، بهتره شروع كنيم
مامان سريع از توى كيفش يه چادر سفيد در اورد و انداخت رو سرم
_ نيازى به اين كارا نيست مامان
ولى اون بدون حرف و با لبخند چادرو رو سرم انداخت
قلبم تند تند ميزد ... صورتم گر گرفته بود و لبام خشك شده بود ... تو اون سرما بدجورى عرق كرده بودم به طورى كه حركت قطره هاى عرقو روى گردنم و كمرم حس مى كردم
محضر دار براى اولين بار از ترانه پرسيد
از خجالت داشت آب ميشد كه صداى خواهر آرتان بلند شد
خواهر آرتان _ عروس رفته گل بچينه
( تو دلم : غلط كردى ، اين اينجا نشسته جو ميدى )
محضر دار براى بار دوم سوالشو پرسيد ...
***
" ترانه "
وقتى محضر دار براى بار دوم سوال را ازم پرسيد
از خجالت داشتم آب مى شدم ..
سريع ميخواستم بگم بله
آرتان _ اه اه نگيا ... تا سه نشه بازى نشه
بهش نگاه كردم
آرتان _ يه بار تو زندگيمون داريم زن مى گيرما ..... عزيزم تحمل داشته باش ....... مى دونم عجله دارى ولى بذار دفعه ى سوم .....
با عصبانيت ...
_ سعى كن از اينجا كه رفتيم بيرون زياد جلوى چشمم آفتابى نشى
آرتان _ باشه تو حالا براى سومين بار بگو ..
آرتان باخنده ...
عروس رفته بشكه باروت بياره !
عاقد يه دفعه سرشو اورد بالا ... چى بياره ؟
آرتان _ هيچى آقا رفته مثلا گل بياره
صحرا و مهديس ريز ريز مى خنديدن ... و من حرص ميخوردم
سرمو انداختم پايين و با صداى لرزانى گفتم :
_ با اجازه ى پدرو مادرم و همه ى بزرگترا ، بله
صداى دست و سوت و جيغ همه ى آدماى اطرافمون بلند شد
عاقد _ مباركتون باشه ، بسلامتى انشالا
و روشو كرد به طرف مهديس ...
***
" مهديس "
وقتى عاقد عقد ترانه و آرتانو خوند ، استرس بدى به جونم افتاد چون ميدونستم بعدش نوبت منه
وايى خداجون
عاقد رو به من گفت :
عاقد _ خانوم مهديس سعيدى آيا به بنده اجازه ميدهيد شمارو به عقد آقاى سپهر آريانژاد در بياورم ؟
زودى بهش نگاه كردم كه حرف بى ربط نزنه
كه در اوج ناباورى
سپهر _ عروس رفته تخم كفتر بياره تا زبون منو كه از ترس بند امده بازكنه ..
صداى خنده ى همه ى افراد تو اتاق بلند شد و گوشمو كر كرد
بى بى از خنده سرخ شده بود ...
سپهر ميخنديد
_ خيلى مسخره اى
سپهر _
عزيزم يه روزى غبطه ى اين روزا رو مى خوريا....
محضر دار _ هه ، آقايون دماد مثل اينكه زيادى شوخن
عاقد شروع كرد براى بار دوم پرسيدن
محضردار _ آيا بنده وكيلم ..
به سپهر نگاه كردم كه زيرلب چيز رو پچ پچ كرد
سپهر _ پ َ ن َ پَ .. دكترى اورديمت كلاس مجلس بره بالا
نتونستم جلوى خنده خودم و بگيرم ...
صداى اعتراض محضر دار بلند شد
محضردار _ عروس خانوم براى بار سوم ميپرسم .. وكيلم ؟
ياد حرف قبلى سپهر افتادم
سپهر _ عزيزم سكته ام نديا ... بگو بله و راحتم كن از اين منجلاب ...
به لجش ميخواستم بگم نه ولى ناچار بودم بگم بله
با صداى آرومى
_ بله
همه شروع كردن به دست زدن ...
مامان روى سرمون نقل مى ريخت
_ بس كن مامان
مامان _ هيس ...
نوبت پندار و صحرا شد عاقد براى اولين بار از صحرا پرسيد اما صحرا جوابى نداد
....
محضردار _ عروس خانوم بنده وكيلم ؟
صحرا _ ...
محضردار _ براى بار دوم ميپرسم ، بنده وكيلم شمارو به عقد آقاى پندارادمنش با مهريه مشخص در بياورم ؟
صحرا _ ...
محضردار _ براى سومين بار و آخرين بار ميپرسم ، وكيلم ؟
صحرا _ ...
چش شده اين چرا بله نميگه ، نكنه پشيمون شده باشه ، خداجون خواهش ميكنم ، وايى صحرا بله رو بگو همه چى رو خراب نكن
با ترس به چشماى صحرا خيره شدم
اتاق را سكوت برداشته بود
صحرا چشماشو بستو با كمى مكث گفت :
بله
آخى ، نفسمو با خيال راحت بيرون دادم
دوباره صداى دست و سوت همه بلند شد
عاقد كتابشو بست و با صداى آرومى گفت :
_ خوشبخت بشيد
مامان حلقه هارو اورد و داد دستمون ، اول از همه نوبيت ترانه و آرتان بود كه حلقه هاشونو دست كنن ...
ترانه دست آرتانو گرفت و حلقه شو دستش كرد ...
پشت سرش هم آرتان اين كارو تكرار كرد ...
تا نوبت رسيد به من ...
حلقه سپهرو برداستمو دستش كردم ...
سپهر تو چشمام خيره شدو به دستم اشاره كرد
دستمو اوردم بالا و حلقه رو تو دستم كرد ...
سپهر با حالت بامزه اى ..
سپهر _ واى خدا مرگم بده اندازشه !
همه زدن زيرخنده كه من با عصبانيت رومو ازش برگردوندم و دندون هامو به هم فشردم
حالا نوبت پندار و صحرا بود ..
اول پندار حلقه ى صحرا رو دستشو كرد و د رآخر هم صحرا
همه ى مهمونا يكى يكى به طرفمون امدن و بهمون تبريك گفتن ...
و ما شش نفرهم سعى كرديم با لبخند و مهربانى جوابشونو بديم ...
همه چيز خوب پيش مى رفت كه يه آن
وايى مامان اين چيه ؟!
مامان با يه ضرف بزرگ عسل به طرف ما امد ...
زيرلب غريدم ... از اين كار متنفرررررم
مامان ضرف عسلو به طرف ترانه و آرتان برد ، اون دوتا همزمان انگشت كوچيكه شونو تو ضرف عسل فرو بردن و سپس گذاشتن
دهن همديگه ، احساس بدى بهم دست داد ...
اَه ...
ضرفو گرفتن طرف
منو سپهر
خداجون خودت كمك كن ..
انگشتمو توى ضرف عسل فرو كردم ..
تو چشماى سپهر خيره شدم
_ گاز كه نمي گيرى ..
سپهر با خنده _ نگران نباش ...
وقتى انگشتمو برد تو دهنش ، تنم مور مور شد ، داشت حالم دگرگون مي شد ، با لذت خاصى انگشتمو مي مكيد .. اه ، حالم بهم خورد
انشگتمو خيس توف از دهنش اورد بيرون ، اوف الآن بالا ميارم ، سريع با گوشه ى لباسم انگشتمو خشك كردم
حالا نوبت من بود
وقتى انگشت سپهر و بردم تو دهنم ، هوس كمى شيطنت كردم و گاز محكمى از انگشتش گرفتم
اما سپهر به روى خودش نيورد و سعى كرد عادى باشه
فشار دندونامو روى انگشتش بيشتر كردم
اه چه مغروره هيچى نميگه ..
محكم تر گازش گرفتم
ديگه نتونست جلوى خودشو بگيره و با لحن عصبى گفت :
سپهر _ ولش كن لامصب كنده شد !
آخيش ، دلم خنك شد ..
با نيش خند انگشتشو از دهنم بيرون اوردمو تو چشماش خيره شدم ..
ضرف عسلو داديم به پندارو صحرا
اوناهم همين كارو تكرار كردن ...
دوباره صداى دست و جيغ و سوت و موسيقى اتاقو پر كرد
...
***
" صحرا "
از محضر كه امديم بيرون تقريبا همه رفته بودن ....
فقط ما با خانواده هامون منونده بوديم ...
بالاخره اين عقد لعنتى هم تموم شد ...
خداياشكرت
ترانه و مهديس به طرفم امدن
_ صحرا واسه امروز برنامه ات چيه ؟؟
_ خواب
ترانه _ همين ، نميخوايى با پندار برى ...
اجازه ندادم حرفشو ادامه بده
_ ببين ترانه مثل اينكه فراموش كردى منو پندار هيچ رابطه اى باهم نداريم ، اين فقط يه ازدواج صوريه ، فقط اسممون تو شناسنامه ى
همديگه است ، همين ..
ترانه _ آخه ..
_ خواهش مى كنم ادامه نده
ترانه _ باشه بداخلاق .. من رفتم
_ به سلامت .
نگاهمو به سمت پندار كشيدم
خيلى خوش حاله ، كاملا مي شد از چهره اش اينو فهميد ...
راهمو كج كردم به طرف پدرو مادرم رفتم :
_ مامان
مامان همانطور با لبخند به طرفم برگشت و گفت :
مامان _ جانم چى شده صحرا ؟
_ هيچى ، ميخواستم بگم من دارم ميرم خونه
مامان لبخند رولبش جمع شد ..
مامان _ چى چى دارم ميرم خونه هنوز همه هستن
_ ميدونم ، ولى خيلى خسته ام ، ديگه نميتونم بيشتر از اين بمونم ، بايد برم يكم استراحت كنم
مامان _ اما صحرا ..
حرفشو قطع كردم ..
_ مامان جدى ميگم ، حالم بده
مامان آه بلندى كشيد
مامان _ اوف ، باشه برو
لبخند ى زدمو گونه شو بوسيدم ...
_ مرسي ، حالا سوئيچو بده ..
مامان دستشو برد طرف كيفش برد و سوئيچ ماشينو به طرف من گرفت
مامان _ مواظب خودت باش .
_ نگران نباش من كه بچه نيستم
مامان لبخند مهربانى زد .
مامان _ بله خانوم ديديم عروس شديد
با لبخند جوابشو دادمو به طرف ماشين راه افتادم .
...
"پندار"
از محضر كه امدم بيرون همش سعى مى كردم
تمام توجه ام به صحرا باشه ، نميدونم چرا انقدر حالش گرفته بود ، همش روى پيشونيش اخم بود و غر ميزد ، اين دختر چشه ..
سپهر _ پندار حواست كجاست ؟
با صداى سپهر به سمتش برگشتم ..
_ هيچ جا ... همينجام ..
آرتان _ بله مشخصه حواست كجاست
و به سمت صحرا اشاره كرد
وقتى برگشتم سمت صحرا ديدم سوار ماشينش شده و داره ميره
يعنى ميخواد بره كجا
اونم تنهايى !
سپهر _ هووو ، پندار نيستيا..
_ ببخشيد بچه ها من بايد برم ...
آرتان _ كجا ؟
بدون اينكه جوابشو بدم به سمت ماشينم كه زير درخت تو سايه پارك بود رفتم و راه افتادم دنبال صحرا
بايد ميفهميدم كجا ميره ..
***
" صحرا "
با خستگى وارد خونه شدم ...
آخ اگه به اينا بود تا صبح اونجا ميمونديم ...
خدارو شكر از گيرشون در رفتم ...
روسرى مو از سرم در اوردمو انداختمش مبل كه صداى زنگ در بلند شد
_ يعنى كى ميتونه باشه ..
نگاهى به ساعتم انداختم ..
_ ساعت تازه 11 امكان نداره مامان اينا باشن ..
دوباره صداى زنگ در بلند شد و منو از فكروخيال بيرون اوردم
با ترس به سمت آيفن رفتمو برداشتمش
_ كيه ؟
صداى پسر جوانى از آيفن بلند شد :
_ خانوم صحرا اميدى ؟
_ بفرماييد ، خودم همستم
پسرجوان _ من پيكم براتون يه بسته اوردم
_ بسته ، از طرف كى ؟
پسرجوان _ نميدونم خانوم ، بى زحمت بيايد دم در تحويل بگيريد ..
باشه الآن ميام ..
چقدر صداى يارو واسه ام آشنابود ، بيخيال ، سريع شالمو سرم كردمو از خونه زدم بيرون ...
سريع حياط رو رد كردم و به طرف در رفتم و با كمى مكث درخونه رو باز كردم كه با چيز عجيبى روبه رو شدم...
هومن
اين اينجا چيكار داشت !
با ديدن چهره ى هومن ناخواسته ترس بدى به جونم افتاد ...
هومن _ بايد باهات حرف بزنم صحرا
_ من هيچ حرفى باتو ندارم
سعى كردم در خونه رو ببيندم اما هومن مانع شد
هومن _ خواهش مى كنم فقط چند دقيقه
سپس با عصبانيت اضافه كرد
_ اگه نيايى بيرون انقدر داد ميزنم تا آبروتو ببرم ...
_ چى ميخوايى
هومن _ شنيدم ازدواج كردى !
ادامه دارد...
1402/06/30 10:40اینم یادتون بدم خیلی کاربردیه:
اگه خواستید از سایتی خرید بکنید و مطمعن نبودید سایت معتبر هست یا نه برای اطمینان
در صفحات پرداخت اینترنتی، یک بار رمز اینترنتی و CVV2 را به اشتباه وارد کنید، اگر خطا داد، که صفحه پرداخت اصلی است، وگرنه صفحه جعلی بوده و درصدد سرقت اطلاعات شماست.
『 @Afkar 』
#پارت_#ششم
رمان_#پسران_مغرور_دختران_شیطون?
چى اين از كجا فهميده ...
_ خب كه چى ؟
هومن _ فقط يكم باهم حرف بزنيم
درخونه رو باز كردم و به چشماش خيره شدم :
_ بگو ميشنوم
هومن _ اينجا نميشه ميخوام يه چيزمهم بهت بگم ...
_ همينجا بگو تو نميشه بياى
هومن _ خب ، پس بيا تو ماشين من ..
به زانتيا سفيد هومن خيره شدم ، دو دل بودم ، ميترسيدم بخواد كارى بكنه ...
هومن _ فقط چند دقيقه صحرا خواهش مى كنم
_ دلم براش سوخت ، درخونه رو پيش گذاشتمو به طرف ماشينش رفتيم ...
سوار شدم
_ خب
هومن _ چرا ازدواج كردى
_ چه سوال مسخره اى
هومن _ من دوستت دارم صحرا ، سعى كن دركم كنى
_ هومن گوش كن ، تو بايد منو فراموش كنى من دارم ازدواج مى كنم
اشك تو چشاش حلقه زد
هومن _ نه ، نه صحرا من فراموشت نمى كنم ، تو يا مال من ميشى يا مال هيچكس ديگه ...
_ هومن بس كن ..
هومن _ دارم جدى ميگم ، نميزارم بهش برسى .. حتى اگه شده جفتتونو ميكشم
خواستم از ماشين پياده شم ، دستگيره رو كشيدم كه در باز نشد ... كثافت قفل مركزى رو زده بود ... سرش داد زدم :
_ درو بازكن هومن
خنديدو گفت :
هومن _ تو كاراته كارم كه باشى من يه مردم و هيكلم هم دوبرابر تو .... اونروز هم حركتت ناگهانى بود والا جورى مى زدمت كه تا عمر دارى يادت نره ... حالا هم تقلا نكن خانوم كوچولو
و راه افتاد ... دروغ چرا خيلى ترسيده بودم .. داد زدم :
_ نگه دار هومن .. اين مسخره بازى ها چيه
هومن _ خانوم كاراته كار اگه ميتونى خودت نگهش دار
خواستم فرمونو بگيرم كه دستمو پس زد و به رانندگى ادامه داد ... داد زدم :
_ هومن خواهش مى كنم .. مامانم مياد خونه ميبينه من نيستم نگران ميشه
هومن _ بايد قبلا فكرشو مى كردى
گوشيمو از جيب شلوارم در اوردم و شماره ى مامانم رو گرفتم ... هومن گوشيم رو از دستم كشيد و از ماشين انداختش بيرون ....
داد زدم :
_ ديوونه شدى ... اگه دارى شوخى مي كنه بهتره تمومش كنى چون شوخي خيلى مسخره ايه
جوابى نداد ... يه دفعه ماشين وايساد ... روبه رومون باغ بود ... حتى نمى دونستم كجاييم ... گفت :
هومن _ پياده شو
گريه مى كردم و از ترس روى صندلى مچاله شده بودم ... وقتى ديد پياده نمى شم خودش امد و بازوم رو گرفت و به زور پيادم و كرد
با وجود مخالفت هاى من وارد باغ شده بود .... چه زورى داره اين الاغ خان ... حدود نيم ساعت رفتيم و هر دفعه هم از يه دوراهى گذشتيم ... باز خودمو روى زمين انداختم و با هق هق گفتم :
_ هومن تورو خدا ولم كن ...
به زور بلندم كرد و گفت :
هومن _ بايد قبلا فكرشو مى كردى صحرا خانوم ...
و باز راه افتاد و منم دنبال خودش كشيد ... بالاخره به يه كلبه چوبى رسيديم ... خودم رو عقب كشيدم و درحالى كه گريه مى كردم گفتم:
_ منو اوردى اينجا چيكار ؟
هومن _ من
نميتونم بذارم تو مال يكى ديگه بشي ... تو اول و آخر مال خودمى
دوباره خودم رو عقب كشيدم و از ميون هق هق گريه ام گفتم :
_ من ازدواج نمى كنم خوبه ؟ فقط ولم كن بذار برم
يه لبخند كثيف زدو گفت :
_ ديره خوشگلم ... خيلى ديره
و بازومو كشيد زورم بهش نمى رسيد .... فقط اون لحظه زيرلب گفتم :
_ خدا .... يا ... كم ... كمكم ... كن
يه كلبه ى چوبى كه سه تا پله مى خورد ... خيلى قشنگ بود ... ولى نمى دونم اين كلبه وسط باغ چيكار مى كرد ... اشكام خشك شده بود
فقط هق هق ميكردم ... هومن يه پله رفت بالا و تا خواست پله ى دوم رو بره داد زدم :
_ تو رو خدا هومن ... تو رو جون دايى ولم كن
هومن _ انقدر زر زر نكن ...
و خواست دستمو بكشه كه صداى پندار از پشت امد :
پندار _ ولش كن بى ناموس عوضى
برگشتم عقب ... آره اشتباه نكرده بودم ، خودش بود .... دستم رو بردم و اشكم رو پاك كردم و با نور اميدى كه تو دلم جونه زده بود يه لبخند زدم .... بازوم رو از دست هومن در اوردم و ماساژش دادم ... الهى دستت بشكنه هومن .. الهى مامانت به عزات بشينه ...
هومن با عصبانيت گفت :
هومن _ تو ، توى عوضى صحرا رو از من گرفتى ...
پندار _ خفه شو كثافت ...
و بهمون نزديك شد و رفت يقه ى هومن رو گرفت و از روى زمين بلندش كرد .... يه خورده ازش بلندتر و درشت تربود ... معلوم بود داره دندون هاشو رو هم فشارميده و از بينشون حرف ميزنه :
پندار _ دست از سر زن من بردار كثافت عوضى ...
و يه مشت زد توى دهنش ... هومن پرت شد روى زمين ولى پندار باز رفت طرفش و با يقه اش بلندش كرد :
پندار _ خوب نگام كن تا قيافه ام ياد بمونه ... زورت به يه دختر تنها رسيده عوضى ... بار آخرى باشه كه دوروور صحرا ميبينمت
و به سمت من برگشت و به هومن رو به من گفت :
پندار _ اين كه از خون خودته نامرد ... مى خواستى باهاش چيكاركنى ؟
هومن _ اين دختر از اول مال من بوده حالا دارن با زور ازم ميگيرنش منم ميخوام بازور نگهش دارم
پندار دادزد :
پندار _ تو غلط مي كنى
و يه مشت ديگه بهش زد و هومن باز پرت شد ... پندار رفت طرفشو با پاش به پهلوش ضربه زد ... انقدر زد تا خسته شد ....
آخر ولش كرد و امد طرفم داد زد :
پندار _ برو خداروشكر كن نوك انگشتت بهش نخورد چون به ولاى على اون موقعه خودم خونتو رو چوب هاى اين خونه مى ريختم
حالا هم گمشو نميخوام چشمم بهت بيفته ...
هومن به سختى بلند شد و در بين درختا گم شد ... نفسى از روى آسودگى كشيدم و سرمو تكيه دادم به درخت پشت سرم ... يه لبخند زدم
و زيرلب گفتم :
_ خدايا ممنونتم ... نوكرتم
پندار _ خوبى صحرا ؟
چشمامو بازكردمو گفتم :
_ به لطف تو آره
پندار _ چرا باهاش امدى اينجا ؟
_ من نيومدم به زور اوردم
پندار _ خب چرا بهش اجازه دادى
به زور بيارتت ؟!
_ پندار من اگه زورم بهش مى رسيد ، خودم از دستش فرار مى كردم و ديگه محتاج كمك تو نمى شدم
پندار نفسشو بيرون داد و گفت :
_ بهتره بلند شى زودتر بايد برگرديم
تازه ياد مامانم افتادمو گفتم :
_ وايى مامانم !
و بلند شدم و با پندار راه افتاديم ... از پندار با لبخند پرسيدم :
_ خوب از كجا بايد بريم؟
پندار _ نميدونم
لبخندم خشك شد و جيغ زدم :
_ چى ؟
پندار _ چرا جيغ ميزنى خوب من فقط دنبالتون امدم
_ اصلا تو چرا مارو دنبال كردى ؟
پندار _ انگار نارحتى كه هومن رو رد كردم ؟ بيا و خوبى كن
_ اصلا شايد من و اون ميخواستيم بريم يه جا يه كار خصوصى داشتيم كه تو نبايد مى فهميدى فضول خان ... اونوقت تكليف چى بود ؟
پندار _ تو غلط ميكنى با اون كار خصوصى داشته باشى
_ تو منو ديوونه مى كنى ... اصلا ولش كن بيا يه راه براى بيرون رفتن پيدا كنيم
باهم راه افتاديم و همينطورى بى هدف رفتيم جلو ... پندار كه جلو راه مى رفت يه دفعه وايساد منم كه سرم پايين بود و پشتش را ميرفتم
كه خوردم بهش .... داد زدم :
_ هى يابو چرا وايسادى ؟
آخ چه دلم براى فحش هام تنگ شده بود ... برگشت و با درماندگى گفت :
پندار _ ماكه دوباره رسيديم به همين كلبه
_ امكان نداره ...
هوا تقريبا تاريك شده بود
پندار دستمو گرفت : بيا بايد يه بار ديگه امتحان كنيم ، ايندفعه از يه راه ديگه ميريم ...
سريع خودمو جمع و جور كردمو دنبالش راه افتادم ، هوا سرد بود ، خيلى سرد ، تنم شروع به لرزيد كرد
لاكردار هرچى ميرفتيم تموم نمى شد .. چقدر اينجا بزرگه ... شبيه يه جنگله ، مثل اينكه از باغ خارج شديم و رفتيم تويه جنگل بزرگ
رو به پندار گفتم :
_ پندار ، تو مطمئنى داريم راهو درست ميريم ؟
پندار _ نه
_ پس چرا همينطور دارى ميرى جلو ؟
پندار _ راه ديگه اى داريم
_ آخه اينطورى كه نميشه حداقل يه نقشه اى چيزى ...
هنوز حرفم تموم نشده بود كه صداى واق واق چندتا سگ به گوشمون خورد ، ترس عجيبى به جونم افتاده بود ،خداجون خودت رحم كن
_ توهم شنيدى ؟
پندار _ چيو ؟
دوباره ساكت شديم كه صداى زوزه مانندى بلند شد :
_ اين صدا رو ميشنوى ، نميدونم چيه ولى صداش خيلى بهمون نزديكه
پندار _ نترس صحرا من پيشتم ..
هنوز حرفش تموم نشده بود كه چندتا از بوته هاى اطرافمون شروع به تكون خوردن كردن و از بينشون يه سگ امد بيرون ...
سريع خودمو پشت پندار پنهان كردم
_ وايى پندار بيا از اينجا بريم
پندار _ نه وايسا الآن سگه رو ردش مى كنم بره
_ ولش كن ، كارى به كارش نداشته باش ، بيا ما راهمونو كج كنيم و از يه سمت ديگه بريم
پندار پوزخند مسخره اى زد _ نگران نباش صحرااااا ، من مواظبتم ..
سپس نيم خيز شد و از روى
زمين سنگ بزرگى برداشت و باتمام قدرت پرتش كرد طرف اون سگ ... سگ بيچاره كه از ترس
نميدونست بايد چيكاركنه ... فقط با واق واق و زوزه هاى ترسناك اينور و اون ور ميدويد ... پندار تند تند از خودش صداى هاى
عجيبى در ميورد و همش طرف اون سگ شن و سنگ پرت مى كرد تا اينكه بالاخره سگه راهشو گرفت و با تمام سرعت رفت
پندار _ ديدى ... هيشكى نميتونه حريف من بشه
پوزخندى زدم :
_ آره ، مثل اينكه خيلى خوب زبون هم ديگه رو ميفهميديد ، اون صداها چى بود از خودت درميوردى ؟
پندار نيشش بسته شد _ خب ... ميخواستم بترسونش
با پوزخند اضافه كردم :
_ آره موفقم شدى ، سگ بيچاره چقدر قيافه ى تورو ديد ترسيدش ، نميدونست بايد چيكاركنه !
پندار _ اه ... ميبينم كه خيلى خب دركش مي كنى !
_ بسه ديگه بهتره به راهمون ادامه بديم ...
هنوز حرفم تموم نشده بود كه دوباره صداى سگا بلند شد و اين دفعه چهار پنج تا سگ همزمان به طرف منو پندار حجوم اوردن
ما دوتا هم دوتا پا داشتيم دوتا ديگه گرفتيم شروع كرديم دويدن ...
ما بدو ، سگا بدو
قلبم امده بود تو حلقم ...
از خستگى ديگه ناى دويدن نداشتم ... هر لحظه ممكن بود سگا بهمون برسن ... بايد فكرى مى كردم .. به اطرافم نگاهى انداختم يه درخت نسبتا بلند كنارم بود .. سريع خودمو با يه حركت كشيدم بالاى درخت و روى يكى از شاخه هاش نشستم به طورى كه مطمئن شدم شدم جام امنه .. امنه ...
پندارم درست كار منو انجام دادو امد بالاى درخت و كنارم روى يه شاخه ى محكمتر نشست ...
نفسمو با صدا بيرون دادم
_ فكر مى كردم ازت ترسيده
پندار _ چيكاركنم خب ..
_ هى بهت گفتم بيخيالش شو راهمونو كج كنيم بريم ...
پندار _ بس كن صحرا انقدر غر نزن ...
با عصبانيت سرمو از سمتش برگردوندم و به پايين نگاه كردم ، سگا همچنان درحال پارس كردن زوزه كشيدن بودن ، از دهناشون آب
ميچكيد ، دندون هاى ترسناك و تيزى داشتند ، يه جورايى بيشتر شبيه يه گرگ بودن تا يه سگ
پندار _ راستى تو چجورى خودتو كشيدى بالاى درخت ؟
_ ببخشيدا من كاراته بازم ورزش كارم بدنم نرمه اين كاراكه واسه من كارى نداره ، درضمن من شمال بزرگ شدم بيشترعمرمو روى درختا بودم ...
پندار پوزخندى زد و بالحن تمسخر آميزى گفت :
پندار _ اوهوم ، مثل ميمون !
سريع به سمتش برگشتم
_ چيزى گفتى ؟
پندار _ نه
_ چرا يه چيزى گفتى
پندار _ منكه يادم نيست ...
_ در هر صورت سعى كن احترام خودتو نگهدارى ...
پندار خنده ى بلندى كرد ...
پندار _ خيلى با حالى .. انگاز نه انگار كه همين چند دقيقه پيش محتاج كمك من بودى
_من محتاج كسى نبودم ... خودت خودشيرينى كردى امدى كمك!
نيم ساعتى ميشود كه بالاى درخت ايستاده بوديم ... ديگه حسابى خسته
شده بودمو دلم ميخواست بيام پايين ... اما اين سگا هنوز همونجا ايستاده بودن ، مثل اينكه قصد رفتن نداشتن ... اى خداجون
بالاخره بعد ازكمى پارس كردن بيخيال شدنو راهشونو كج كردن و رفتن ... اولش ميترسيديم برگردن براى همينم كمى منتظر مانديم اما
وقتى ديديم ازشون خبرى نيست با خيال راحت از بالاى درخت امديم پايين و به راهمون ادامه داديم ...
هوا تاريك شده بود ...
همه جا رو سكوت فرا گرفته بود .. تنها صداى جيرجيرك ها كه در لابه لاى چمن هاى بلند و مخفى شده بودن و هو..هو ى باد كه به چمن هاى جنگل برخورد مى كرد و تكونشون ميداد به گوش ميرسيد ... حسابى سردم بود ...
نم نم باران شروع به باريدن كرد ..
عالى شد ، همينو كم داشتيم
دستامو زير بغلم بردمو چند بار بالا پايينشون كردم ، از دهنم بخار ميومد بيرون ، با اينكه دوسه روز ديگه زمستون تموم ميشه اما هنوز
هوا خيلى خيلى سرد بود ... شماله ديگه هواش حال به حاله ...
پندار با خستگى به طرفم برگشت ... بيا اول يه جايى رو پيدا كنيم با اين بارون تا فردا صبح دوم نمياريم
_ چى ؟ تا فردا ...
پندار _ نمى دونم ... الان هيچى نميدونم ...
_ يعنى چى كه نمى دونى پس دارى منو كجا مى برى ؟ ... من تا فردا صبح نميتونم اينجا بمونم
پندار با عصبانيت به طرفم امد و با خشم يكى از بازوهامو گرفت ...
پندار _ همچين ميگى من نمى تونم انگار من اوردمت اينجا .. فكر مى كنى من خيلى خوش حالم كه اينجام ... منم سردمه ... ولى مثل تو غر غر نمى كنم ... دوست دارى برگرد برو هرجايى كه دلت ميخواد ... كه تا صبح اينجا نباشى ....
به چشام خيره شد .. و با زومو ول كرد ... سرمو انداختم پايين
_ من متاسفم ... نمى
پندار _ صحرا بس كن ... بيا برگرديم ببينيم يه خراب شده اى رو پيدا مى كنيم كه امشبو اونجا سر كنيم ...
داشتم مى لرزيدم ... نزديك 40 دقيقه اى بود كه داشتيم راه مى رفتيم ... خيلى سردمه ... سرجام نشستم ...
_ اگه ميخواى برگرديم سمت كلبه هومن ، حد اقل امشب جامون راحته
پندار _ اما ما خيلى از اونجا دور شديم .. بايد كلى راه برگرديم
_ من ديگه نمى تونم دارم يخ مى زنم ...
پندار _ صحرا پاشو اينجا بمونيم تا صبح يخ مى زنيم ..
_ ديگه نمى تونم .. نمى كشم ...
پندار امد بالاى سرم ايستاد .. اطرافمو نگاه كرد ...
پندار _ يه لحظه اينجا باش من الآن بر مى گردم ....
داشتم بى حس مى شدم ... بارون بى رحمانه مى باريد ...
پندار _ صحرا پاشو اينجا يه غاره كوچيكه ...
_ توش جك و جونور نباشه ...
پندار _ بيا هرچى باشه بهتر از زير بارون موندنه ...
پندار زير بغلمو گرفت و باهم رفتيم تو غار ...
پاهامو نمى تونستم بكشم .. به محض ورود .. يه گوشه اى كز كردم ..
_ كاش آتيش داشتيم ...
پندار يه گوشه اى
تو خودش مچاله شد بود ...
بى حالى از سرو روش مى باريد ...
_ پندار من سردمه
پندار _ نخواب حرف بزن ..
_ پندار سردمه نمى تونم ..
پندار بلند شد ... اطرافو كمى گشت .. تا چيزى پيدا كنه
اما چيزى جز چند تكه چوب خشك و به درد نخور نبود ... دوباره سرجاش نشست ...
رو زمين دراز كشيدمو پاهامو تو خودم جمع كردم ... چشمام داشت سنگين مى شد ...
پندار _ هى
چشمامو باز كردم ... پندار بالاى سرم بود ..
پندار _ بيا اينجا
منظورش گوشه اى از غار بود كه كمى فرو رفتگى داشت و يه نفر مى تونست توش جا بشه ... بهش نگاه كردم
پندار _ مگه نمى خواى گرم بشى
دستمو گرفت و منو به اون طرف كشيد ... كمك كرد تا تو فرو رفتگى برم
بى حال و بى جون شروع كرد به باز كردن دكمه پيرهنش درش اورد ... بعدم ركابيشو دوباره پيرهنشو تن كرد ولى دكمه هاشو نبست
دست برد به سمت مانتوم ..
_ چيكار مى كنى ؟
پندار _ مى خوام گرمت كنم ..
از زير فقط يه تاپ داشتم ... دكمه هاى مانتومو باز كرد
كنارم دراز كشيد .. بهم نزديك شد و منو كشيد تو بغلش ... برام شده بود يه پتو ... خودم كه تو فرو رفتگى بودم ... اونم جلوم .... بدنش داغ بود و كمى گرمم مى كرد دستشو انداخت دورم و خودشو بيشتر بهم چسبوند ....
پندار _ نخوابيا .. باهام حرف بزن ..
_ همش تقصير من بود ...
گونشو به گونم چسبوند
پندار _ نه عزيزم تقصير تو نيست ... گرم شدى .. ؟
آره دارم گرم مى شم ... تو چطورى احساس مى كنم حالت بده
پندار _ نه خوبم ..
_ سردت نيست .. ؟
پندار _ نه .. تو گرم باش منم گرمم
پندار _ رنگت پريده
پندار _ نه من خوبم ...
چشاش نيمه باز بود ...
پندار _ صحرا برام حرف بزن
_ چى بگم
پندار _ نمى دونم فقط حرف بزن
_ تو اين مدت خيلى اذيتت كردم ...
پندار _ آره يادم باشه تلافى همه اذيت كردناتو در بيارم
دوتامون آروم به زور خنديديم ...
بدنش داغ بود ... داغ داغ از حرارت بدنش ذوب شدم ...خودمو به هيكل مردونه و عزله ايش فشردم .. يكى از دستامو دورش حلقه كردم
اينطورى هردوتايمون گرم مى شديم ...
سرمو توى گودى گردنش فرو بردم و چشمامو بستم ...
پندار بوسه به پيشونى ام زد و زيرلب زمزمه كرد
پندار _ صحرا دوست دارم هيچ وقت تنهام نذار ..
بدون اينكه جوابشو بدم لبخندى زدم و ديگه چيزى نفهميدم ...
***
نور آفتاب روچشمام زوم كرده وبود ...
به سختى پلكهايم را باز كردم ... كمى كشيد تا همه چيزو يادم بياد ...
منو پندار ، هومن ، غار ...
آه از نهادم بلند شد ، وايى خداى من اين امكان نداره !!!
من ديشب تمام شبو تو بغل پندار خوابيده بودم
با عجله از توى آغوش پندار بلند شدم و سرجام نشستم و كشو قوصى به كمرم وارد كردم ... با خستگى تمام از غار بيرون رفتم ،
هوا كاملا روشن شده بود ... تو تاريكى
شب نميتونستم اينجا رو به خوبى برانداز كنم ، يه محيط زيبا و سرسبز بود كه همه جا از گل و گياه پر شده بود ... و تنها صداى بلبل و جيك و جيك گنجشك ها به گوش ميرسيد ...
دركل جاى باصفايى بود ...
دوباره به غار برگشتم ...
_ پندار ... پندار .. بلندشو صبح شده ...
اما جوابى نشنيدم
دوباره صداش كردم ..
بازم بى فايده بود ، مثل اينكه كر شده !!!
بالاى سرش رفتمو تكونى بهش دادم ...
_ پندااااااااااااااااااااار ...
نه واقعا نمي شنيد ...
چقدر رنگش پريده ، بدنش يخ يخ بود ...
ترس بدى به جونم افتاد ...
نگاهى به دست راستش انداختم كه هنگام دعوا با هومن به زمين كشيده شده بود و خون افتاده بود ...
خون دور دستش كاملا خشك شده بود ...
پندار همانند يك تيكه چوب خشك روى زمين افتاده بود و صدامو نمى شنيد ...
اشك تو چشمام حلقه زد ، بغض بدى گلومو فرا گرفته بود ...
بدن شُل و بى جانشو تكان محكمى دادم ...
_ پندار بلندشو .. نگاه كن صبح شده ...
لعنتى بى فايده بود
دستو گذاشتم روى سينه اش و سعى كردم نبضشو بگيرم ...
كند ميزد ..
خداجون خودت كمك كن ...
_ پندار ، پندار ، خواهش مى كنم پاشو جون صحرا ...
_ پنداااار ، تو رو خدا بلندشو
كمى مكث كردم و با صداى لرزون از گريه به ادامه ى حرفم اضافه كردم
_ آخه من دوست دارم !
با گفتن اين جمله ديگه نتونستم خودمو نگهدارم و شروع كردم به گريه كردن ... قطرات اشك دونه دونه از چشمام مي ريختن و
روى گونه هام جا باز مى كردند ... احساس بدى داشتم .. انگار يه چيزى درونم شكسته بود .. پندار خواهش مى كنم بلند شو ...
تو رو خدا بلندشو
جون مادرت بلندشو
كف دستامو گذاشتم روى چشمام و شروع كردم به گريه كردن ...
تقريبا به .. هق .. هق .. افتاده بودم
كه يهو صداى خنده هاى پندار بلندشد ..
متعجب اشكامو پاك كردمو به طرف صدا برگشتم !
پندار بود ، خوش حال و سرحال سرجاش نشسته بودو به من خيره شده بود و داشت ميخنديد ...
با عصبانيت سرش داد زدم ..
_ تو ... تو ... لعنتى !
پندار _ هه ... نگران نباش عزيزم من زنده ام ديگه گريه نكن !
شونه هامو بالاانداختم ..
_ منكه بخاطر تو گريه نمى كردم ... ( كمى مكث كردم ) .. آشغال رفته بود تو چشمم !!
پندار _ هه ... اونوقت ادم اشغال تو چشش ميره انقدر .. پندار .. پندار.. ميكنه ؟!
ديگه جوابشو ندادمو از سرجام بلندشدم
_ واسه چى جوابمو نميدادى .. ديونه فكر كردم مردى ... بدنت يخ يخ بود ..
پندار _ خب يخورده بدنم يخ كرده بود ، درضمن من از قصد جواب نميدادم ميخواستم همين جمله اى رو كه گفتى بشنوم !
_ كدوم جمله ؟!
پندار _ همينكه گفتى دوست دارم !
اه لعنتى ، شنيده بود ...
سعى كردم بحثو عوض كنم ..
_ الآن حالت خوبه ؟
پندار پوزخند مسخره اى زد _ زايه بحثو
عوض نكن !
رومو ازش برگردوندمو از غار بيرون رفتم :
_ بهتره عجله كنى ، به اندازه ى كافى ديرم شده ... فكر كنم مامانم تاحالا از نگرانى مرده !
پندار _ باشه وايسا الآن ميام
...
كمى نكشيد كه پندار از غار بيرون امد و باهم راهو ادامه داديم ، حالا كه هوا روشن شده بود ب، بهتر اطرافمون مشخص بود ...ئدنبال جاده به راه افتاديم ....
_ جاده ى اصلى از اين طرفه بيا ..
پندار _ نه ... من ماشينمو جاى ديگه پارك كردم ...
_ كجا ؟
پندار _ كمى پايين تر از اين جاده ...
_ اوووف .. چرا انقدر دور ؟؟
پندار _ چيكاركنم واسه اينكه هومن متوجه من نشه مجبورشدم نصف راهو پياده بيام ...
زير لب غريدم
_ اه ، لعنتى
ميدونستم كه پندار حرفمو شنيده ... اما منتظر هيچ جوابى از پندار نشدم و سريع به راهم ادامه دادم ... اصلا باورم نميشه مردم شب بعد از عقدشون ميرن سينما و رستوران اما مارو باش تو جنگل گم شديم .... اووووف .. لعنت به اين زندگى
چند دقيقه اى مى شد كه تو جنگل سرگردون دنبال ماشين پندار بوديم ...
كه خداروشكر بالاخره بهش رسيديم ...
خداجون اينجا ديگه كجا بود ... همه چيش شبيه پازله اگه يه قدم پاتو كج تر بذارى همه چى ميريزه بهم و راهتو گم ميكنى !
سوار ماشين شديم ...
تو راه كوچكترين حرفى بين منو پندار ردوبدل نشد ...
اصلا دوست نداشتم سر بحثو باهاش باز كنم
يجورايى ميترسيدم درباره ى اون حرفم ازم سوال بپرسه !
....
وقتى رسيديم جلوى درخونه قلبم ريخت تودهنم ...
خدايا كمكم كن ...
پندار ماشينشو گوشه اى پارك كردو باهم به سمت خونه ى ما راه افتاديم ...
با استرس و ترس زنگ درو زدم ... طولى نكشيد كه صداى مامان از پشت آيفن بلند شد ...
مامان _ كيه ؟؟؟...
عصبانيت و ترسو مي شد توى صداش احساس كرد
با صدايى لرزان جواب دادم ..
_ منم مامان درو بازكن ...
مامان كه انگار دنيا رو بهش دادن با عصبانيت فرياد زد ...
مامان _ صحراااااا ... دختر تويى ؟ .. كجا بودى تو اين مدت ... بدو بيا بالا كه كلى باهات حرف دارم ...
وايى نه بازجويى هاى مامان شروع شد
پندار كه انگار متوجه ى ترس من شده بود آروم زد پشتمو گفت :
پندار _ نترس دختر من مواظبتم .. همه چى رو واسه شون توضيح ميدم .. نگران نباش
خودمو زدم به اون راه ...
_ من نگران نيستم !
پوزخند مسخره اى زد و از پله ها رفت بالا
منم در خونه رو بستمو پشت سرش راه افتادم ...
...
هنوز وارد خونه نشده بوديم كه صداى غر غر مامان بلند شد ...
مامان _ كجايى تو دختر ؟ ... نبايد يه خبرى چيزى به من بدى ؟ ... از ديروز تاحالا از نگرانى صدبار مردم و زنده شدم .. بابات كل شهرو زير و رو كرد .. اصلا انگار آب شدى رفتى تو زمين ... كجا بودى صحرا ؟؟؟
هنوز دهنو باز نكرده بودم كه
پندار شروع كرد به حرف زدن ...
پندار _ خانوم اميدى من براتون توضيح ميدم ...
مامان كمى اروم شد و روبه پندار كرد ...
مامان _ بگو پسرم ...
پندار به طرف راحتى هاى كنار تلوزيون اشاره كرد و به همراه مامان رفتنو درست همونجا نشستند و شروع كرد به تعريف كردن ماجرا
...
مامان وقتى تمامى جريانو فهميد آه بلندى كشيدو گفت :
مامان _ بخدا اين پسر ديونه است ... چقدر بهش گفتم آخه عمه جان تو به درد صحرا نميخورى اما تو گوشش نرفت كه نرفت
پندار _ خيالتون راحت باشه .. ديگه مزاحم صحرا نميشه ..
مامان _ خداكنه ..
خب ديگه پاشيد .. حتما خيلى گرسنه ايد پاشيد دستو صورتتونو بشوريد ... ناهارم الآن آماده ميشه ...
پندار _ متشكرم اما من بايد برم واسه ناهار مزاحمتون نميشم ...
مامان _ وا اين چه حرفيه پسرم ... اينجا ديگه خونه ى خودته منم مثل مادرت فرقى نميكنه ...
پندار لبخند مهربانى زد _ ممنون ..
ديگه منتظر بقيه ى حرفاشون نشدمو سريع از سرجام بلندشدم وبه سمت اتاقم رفتم .. لباسام حسابى كثيف شده بودن بايد عوضشون
مى كردم اما قبلش يه دوش آبگرمم ميخوام ...
…
بعد از تمام كردن غذايى كه مامان واسه ى ناهار درست كرده بود از سرميز بلند شدم و مستقيم به طرف اتاقم رفتم ... حسابى خسته شده بودم ...
روى تختم دراز كشيدم ... وايى .. خستگى توى چشمام موج ميزد ... هنوز چند دقيقه اى نگذشته بود كه چشمام گرم شد و خوابم برد ...
***
" ترانه "
با خستگى به آينه قدى فروشگاه خيره شدم و آدمس داخل دهنمو يه دور تو دهنم چرخوندم ....
يه شال قرمز سرم كرده بودم كه به موهاى لخت مشكي ام كه از گوشه ى شالم ريخته بود بيرون نماى زيادى ميداد ...
چند دقيقه اى به چهره ى خودم داخل آينه خيره شدم و به فكر فرو رفتم كه با صداى آرتان دوباره به خودم امدم ...
آرتان _ ترانه ..
به سمتش برگشتم و بهش نگاه كردم .... چند روز ديگه بيشتر تا سال نو نمانده ، امده بوديم با آرتان براى عيد خريد كنيم ...
پيراهن مشكى خوش دوختى رو جلوى خودش گرفته بود ...
آرتان _ ترانه اين لباسه بهم مياد ؟؟؟
كمى بهش نگاه كردم و هيكلش رو كاملا برانداز كردم ...
واقعا جذاب شده بود ... آب دهنمو قورت دادم و با لحن آرومى گفتم ...
_ اووووم ... نه !
آرتان _ خوبه ، پس ميخرمش !
متعجب بهش خيره شدم و پوزخندى زدم
پسره ى بيشعور *** ... ديگه منتظر جوابى از من نشد و به طرف صندوق فروشگاه رفت تا لباسايى كه خريده بوديمو حساب كنه
منم كيفمو روى كولم جابجا كردم واز در فروشگاه بيرون رفتم
آفتاب كاملا غروب كرده بود نگاهى به ساعت مچى ام انداختم نزديكاى 8 شب بود
آخ چقدر حوصله ام سر رفته بود ... از ديروز بعد از عقد ديگه نه از صحرا خبرى دارم و نه از
مهديس ، كاش ميشود بهشون زنگ بزنم بيان بريم بيرون ... چرا كه نه .. فكر بدى هم نيست ...
سريع گوشيمو از جيبم در اوردم و شماره ى مهديسو گرفتم و باهاش قرار گذاشتم ...
" آرتان "
بعد از حساب كردن لباسايى كه خريده بوديم از فروشگاه امدم بيرون و به طرف ماشين راه افتادم ... ترانه جلوى ماشين ايستاده بود و داشت با تلفن صحبت مى كردم ... سوئيچ ماشينو از جيبم در اوردم و درماشينو باز كردم و خريدا رو داخل صندق عقب گذاشتم .... خيلى كنجكاو بودم بدونم داره باكى صحبت مى كنه ... آخ .. كاش ميشود بفهمم ...
وقتى تلفنش تموم شد مستقيم به طرف ماشين امدو و نشست داخل ماشين
_ با كى داشتى حرف ميزدى ؟؟
ترانه _ مهديس ، بهشون گفتم بيايد بريم لب دريا
_ نه .. من امشب حوصله ندارم ميخوام برم خونه كمى استراحت كنم
ترانه _ لوس نشو ديگه با بچه ها قرار گذاشتم
_ خب تو خودت قرار گذاشتى ، خودتم تنهايى برو
ترانه _ پندار و سپهرم ميان ..
متعجب به سمتش برگشتم
_ تو مطمئنى ؟؟
ترانه _ آره ولى خب حيف شد چون تو نميتونى بياي
_ خب .. حالا اگه تو دوست داشته باشى ميام
ترانه _ نه ديگه مزاحمت نميشم تو برو استراحت كن منم با بچه ها ميرم سر قرار ...
به مِن مِن افتادم ...
_ نه .. خب .. آخه .. اينجورى كه نميشه بده تو تنها برى خودمم باهات ميام ...
ترانه _ اِاِاِاِاِاِاِاِ تا چند دقيقه ى پيش اشكالى نداشت تنها برم حالا كه فهميدى سپهرو پندارم ميخوان بيان رگ غيرتت زد بيرون ؟؟
ديگه جوابشو ندادم و فقط بالحن جدى پرسيدم :
_ كدوم دريا قرار گذاشتيد ؟؟
ترانه _ درياى شهردارى ...
ديگه جوابشو ندادم و پامو روى پدال گاز گذاشتمو با تمام سرعت به سمت دريا راه افتادم ...
***
" صحرا "
اصلا حال و حوصله ى جايى رو نداشتم اما خب به اين ترانه ى منگل قول داده بودم ...
به طرف كمدم رفتم و يه مانتوى مشكى اندامى برداشتم و پوشيدم كه هيكلمو به خوبى توش نمايش ميداد ... بايه شال سفيدلخت و
شلوارجين سفيد به همراه كفش پاشنه سى سانتى مشكى سفيدم ... تو آينه به خودم نگاهى انداختم ... حتى ميتونم بگم كه خودمم عاشق تيبپ خودم شده بودم ...
***
" ترانه "
آهان بالاخره رسيدن ..
ماشين پندار از دور ديده مي شد ... همه جا تاريك تاريك بود فقط نور ماشين پندار و سپهر كه از دور به سمت ما ميومدن و به ماسه و شن هاى روى زمين ميخوردن به چشم ميرسيد ... به سمت آرتان برگشتم ...
_ بفرما اينم از دوستات كه انقدر انتظارشونو ميكشيدى
آرتان بدون اينكه از جاش تكون بخوره گفت :
آرتان _ آره .. ديدمشون ...
_ خب ديگه پاشو يه آتيشى چيزى درست كن گرمشيم ...
آرتان _ بيخيال ، خيلى هم هوا سرد نيست
با عصبانيت غريدم :
ادامه دارد...
1402/06/31 09:10#پارت_#هفتم
رمان_#پسران_مغرور_دختران_شیطون?
_ من سردمه ... پاشو
آرتان با آه و ناله از سر جاش بلند شد و به طرف گوشه اى از سنگ هاى كنار آب رفت كه پر از تيكه هاى چوب بود
هنوز چيزى از رفتن آرتان نگذشته بود كه صداى ترمز چرخاى ماشين پندارو سپهر به گوش رسيد ...
سريع به طرفشون رفتم :
_ سلام ، چقدر دير كرديد
صحرا _ ترافيك بود دير شد ....
مهديس _ سلام ... آرتان كجاست ؟
_ رفته چوب بياره آتيش روشن كنه
مهديس_ آهان .. باشه بريم بشينيم
به طرف زير اندازى كه كنار دريا انداخته بوديم رفتيم و نشستيم چند دقيقه بعد سپهر و پندار با سبدى پر از ميوه به طرف ما امدن ..
كمى بعدهم آرتان با چند تيكه چوب به سمت ما امد و آتيش عظيمى به پا كرد ...
غير از ما شش نفر هيچكس تو دريا نبود ... همه جا تاريك تاريك بود و فقط با نور آتيش چهره ى همديگه رو ميديديم ...
سريع از سرجام بلند شدم و به طرف صندوق ماشين آرتان رفتم و گيتارمو بيرون اوردم
_ امشب قراره يه شب به ياد ماندنى بشه ... دوست دارم امشب يه آهنگ بخونم و تقديمش كنم به همه ى شما ها
گيتارمو از تو ى كيفش برداشتمو مشغول زدن آهنگ شدم ...
يه نگاه تب دار مونده توى ذهنم
عاشق شدم انگار آروم آروم كم كم
چشما ى قشنگ همش روبه رومه اگه باشى با من همه چى تمومه
تيك و تيك ساعت رو ديوار خونه ميگه وقت عاشق شدنه ديونه
دِلو بزن به دريا ، انقدر نگو فردا
آخه خيلى ديره دير برسى ميره
تيك و تيك ساعت رو ديوار خونه ميگه وقت عاشق شدنه ديونه
دِلو بزن به دريا ، انقدر نگو فردا
آخه خيلى ديره دير برسى ميره
تو عزيز جونى .... بگو كه ميتونى ... واسه دل تنهام تا آخر بمونى
آره تو همونى ... ماه آسمونى .... واسه تن خسته ام تو يه سايه بونى
تو عزيز جونى ..... نگو نميتونى ...
هنوز ادامه ى آهنگو نخونده بودم كه آرتان پريد و سط حرفم و آهنگو اون ادامه داد
" آرتان "
يه نگاه تب دار مونده توى ذهنم
عاشق شدم انگار آروم آروم كم كم
چشماى قشنگت همش رو به رومه اگه باشى بامن همه چى تمومه
تيك و تيك ساعت مِلدى گيتار دوتا شمع روشن دوتا چشم بيدار
سر يه دوراهى يه دل گفتار ، بيقرار عشقو وسوسه ى ديدار ....
تيك و تيك ساعت مِلدى گيتار دوتا شمع روشن دوتا چشم بيدار
سر يه دوراهى يه دل گفتار ، بيقرار عشقو وسوسه ى ديدار
تو عزيز جونى .... بگو كه ميتونى ... واسه دل تنهام تا آخر بمونى
آره تو همونى .. ماه آسمونى .. واسه دل تنهام تويه سايه بونى
تو عزيز جونى ... نگو نميتونى ...
( سپس هردو هم صدا شروع به خوندن كرديم )
يه نگاه تب دار مونده توى ذهنم عاشق شدم انگار آروم آروم كم كم
چشماى قشنگت همش روبه رومه اگه باشى با من همه چى تمومه
تو عزيز جونى .... بگو كه ميتونى ... واسه دل تنهام تا آخر
بمونى
آره تو همونى .. ماه آسمونى .. واسه دل تنهام تويه سايه بونى ... تو عزيز جونى ، نگو نميتونى
بعد از تموم شدن آهنگ صداى دست زدن بچه ها بلند شد ..
واقعا كارمون عالى بود حتى خودمم حسابى لذت بردم ...
صحرا _ باريكلا ترانه محشر بود ..
هنوز همه مشغول دست زدن بودن كه سپهر مانع شد و پريد وسط كار
سپهر _ خب بچه ها حالا كه همه دور هم نشستيم من ميگم بيايد يه بازى بكنيم
مهديس با پوزخند پريد وسط حرفش
مهديس _ نبابا گرگم به هوا چطوره ؟؟! و بلند خنديد
سپهر با پرويى تمام جواب داد
سپهر _ اوووم .. نه به نظر من بيايد حقيقت يا عمل بازى كنيم
صحرا _ فكر خوبيه ... من موافقم
مهديس _ باشه منم هستم
سپهر _ خب پس از پندار شروع مي كنيم
سپس رو به پندار كرد و حرفشو ادامه داد )
_ پندار حقيقت يا عمل ؟
پندار بدون كمى مكث پاسخ داد _ حقيقت
سپهر _ تا حالا كسيو تو زندگيت بوسيدى
پندار با شنيدن اين حرف سپهر رنگش پريد و به مِن مِن افتاد ...
صداى خنده ى همه ى ما فضا رو پر كرد ...
سپهر با پوزخند اضافه كرد _ خيله خب نميخواد بگى خودمون فهميديم .. حالا نوبت مهديسه ..
مهديس خودشو جمع و جور كرد و آب دهنشو قورت داد ..
سپهر _ حقيقت يا عمل ؟؟
مهديس _ خب ، حقيقت
سپهر با خنده ى مسخره اى سوال كرد _ منو دوست دارى ؟!
مهديس _ الآن حقيقتو بهت بگم ؟؟
سپهر _ معلومه قانون بازى همينه
مهديس _ خب .. نه !
سپهر _ مطمئنى ؟
مهديس _ باشه قبول ازت خيلى بدم نمياد ولى خوشمم نمياد .. يعنى .. اخه .. اوف
سپهر باخنده جواب داد _ باشه .. باشه .. هول نكن فهميدم
سپس رو به همه ى ما گفت :
سپهر _ ببينيد و ياد بگيريد عشق من چقدر صادقانه جوابمو داد ...
حالا نوبت نفر بعدى بود كه من بودم
سپهر _ ترانه خانوم حقيقت يا عمل ؟
من با لحن مسخره اى اضافه كردم :
_ از اونجا كه من مثل عشق شما صادق نيستم ... عمل
صداى جيغ و خنده ى همه بلند شد
سپهر با پوزخند جواب داد
_ اولالاااااا .. عاليه تحت تاثير قرار گرفتم ... ميدونى كه الان چون عملو انتخاب كردي هركارى من بگم بايد انجام بدى ..
_ خب آره
سپهر _ هركارى ؟
_ منو از چى ميترسونيد ؟ .. سپس با لحن آرومى اضافه كردم _ هركارى )
سپهر _ عاليه پس آرتانو ببوس !
ناخواسته جيغ بلندى كشيدم :
_ چىىىىىىىىىىىىىىىىىىىىىىى..
سپهر _ انتخابى بود كه خودت كردى
_ آخه .. اما من .. نميدونستم
سپهر _ هيس ... ديگه ديره شما با كلى اعتماد به نفس عملو انتخاب كردى حالا ميخواى جا بزنى ؟
به چهره ى آرتان نگاهى انداختم
كثافت انگار از اين موضوع خيلى خوش حال بود ... چه لبخندى رو لباش نشسته ، خب معلومه كه خوش حاله چرا نباشه ؟!
صداى سپهر منو از فكر اورد بيرون :
سپهر _ لطفا كمى سريعتر
..
با كمى مكث از سرجام بلند شدمو به طرف آرتان رفتمو كنارش نشستم ... دلم ميخواست از خجالت آب بشم برم توى زمين ... ولى كار از كار گذشته بود و كارى هم نمى شد كرد ... به قول معروف .. خودم كردم كه لعنت برخودم باد ! به چشماى آرتان خيره شدم و با كمى مكث نيم خيز شدم طرفش و به گونه اش بوسه ى آرومى زدم و ازش فاصله گرفتم ...
هر چهار نفر با صداى بلند خنديدن و همزمان با ريتم گفتند :
_ آرتيستى ... آرتيستى !
چى ؟! اينا زده به سرشون ... با خجالت از كنار آرتان بلند شدم و رفتم سرجام نشستم ....
نگاهاى همه به ما بود ...
نفسمو با صدا بيرون دادم و سعى كردم خونسردى خودمو حفظ كنم و عادى رفتاركنم .
صحرا _ خيله خب سپهر اين بازى مسخره بسه ....
سپهر _ باشه بابا چرا ميزنى .. خب شما بگو چى بازى كنيم ؟
صحرا _ اووووم پانتوميم چطوره ؟؟
سپهر _ خيله خب پانتوميم بازى ميكنيم
صحرا _ منو ترانه و مهديس يه گروه ، شما پسرا هم يه گروه
سپهر _ قبول ... اصن شما اول شروع كنيد...
_صحرا_خوبه ... ببينم ميتونيد با دخترا رو شكست بديد يانه ؟!
***
"صحرا"
بازى شروع شد ...
من و ترانه و مهديس كنار هم ديگه نشستيم و درگوش هم مشغول پچ پچ شديم .. سپس بعد از انتخاب كردم موضوع از سپهر خواستيم بياد تا واسه مون اجراش كنه ... سپهر شكاك به طرفمون امد ... ازش خواستيم كه با پانتوميم لوح فشرده رو نشون بده ... سپهر حسابى تعجب كرد و ماهم ريز ريز خنديدم ... رفت وسط و شروع به اجرا كرد ...
اول از همه با انگشتاش عدد دورو نشون داد ...
_پندار_ دوحرفيه ؟!
سپهر سرشو به نشانه ى علامث مثبت تكون داد و با انشگت اشاره اش بهشون فهموند كه ميخواد حرف اول رو اجراكنه ... و سپس كف دستشو بالا اورد و با انگشت اون يكى دستش روشو خط خطى كرد ....
_پندار_ دفتر ؟!
_آرتان_ كتاب ... كاغذ ..
اما سپهر سرشو به نشانه ى علامث منفى براى هردونفر تكان داد
_پندار_ يه چيزى مينويسى ؟!
_آرتان_ نقاشى ميكنى ؟!
بازم بى فايده بود
صداى خنده ى ما دخترا همه جا پرشده بود ...
_پندار_ اى بابا بيخيال ، برو حرف دوم ...
سپهر سرشو چند بار به نشانه ى باشه تكون داد و رفت سراغ حرف دوم ... دوتا دستشو به شانه هايش گذاشت و سفت خودشو فشرد .. مثل اينكه سعى داشت فشرده رو بهشون بفهمونه ... ديگه نتونستم خودمو نگهدارم .. باصداى بلند ميخنديدم .. حالا نخند ، كى بخند .. از صداى خنده ى من همه تعجب كرده بودن تا اينكه بلاخره صداى ترانه بلندشد :
_وقت تمومه !
پشت سرش هم صداى اعتراض آرتان و پندار بلند شد و بعدشم صداى خوش حالى و خنده ى ما ...
_پندار_ اين انصاف نيست !
_مهديس_ يك هيچ براى دخترا !
پندار با عصبانيت دندان هايش را بهم فشرد و روبه سپهر گفت
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد