439 عضو
:
_پندار_ حالا جواب چى بود ؟!
_سپهر_ اى بابا ، چقدرشما خنگيد ... لوح فشرده !
با گفتن اين حرف سپهر صداى اعتراض و فوش آرتان و پندار كه به سپهر و عمه اش ميدادن بلندشد ...
اونشب خيلى خنديدم .. به طورى كه از دل درد به خودم مى پيچيدم !
دوباره شروع كرديم به ادامه ى بازى و حالا نوبت ما دخترا بود
...
مهديس _ خب ديگه كافيه بهتره برگرديم حسابى دير شده ..
ترانه _ موافقم
سپهر _ باشه ، پس پاشيد وسايلمونو جمع كنيم
بدون هيچ حرفى بلند شديمو مشغول جمع كردن وسايل شديم و در آخر هم به كمك يه سطل آب آتيشو خاموش كرديم ...
آرتان _ خيلى خوش گذشت ، خداحافظ همگى
ترانه _ خداحافظ ...
_ شبتون بخير
هركى به طرف ماشين خودش رفت و همه رفتن ...
فقط من مونده بودم با پندار كه ماهم كمكم ميخواستيم جمع كنيم و بريم ...
حسابى سنگين شده بودم بايد كمى پياده روى ميكردم ...
_ پندار من پياده ميرم تا سرخيابون تو بيا اونجا سوارم كن
پندار _ چرا ؟
_ خيلى سنگين شدم واسه همين
پندار _ باشه برو
ديگه منتظر جوابى نشدمو راهمو كج كردم و پياده به راه افتادم ...
سوز سردى درحال وزيدن بود با اينكه دو روز بيشتر تا آغاز فصل بهار نمانده بود اما هوا همچنان سرد بود ... دستانمو زير بغلم بردمو چند بار بالا پايينشون كردم ... نگاهى به ساعت مچى ام انداختم نزديكاى 12:30 شب بود ... خيابون هم مانند لب دريا خلوت و خالى بود ترس بدى به جونم افتاد كه خدا رو شكر زود تمام شد ، چون ماشين پندار از دور ديده مى شد كه داشت به سمتم ميومد ...
يعنى من ديگه غلط بكنم تنهايى بيام پياده روى ...
منتظر پندار بودم تا بياد سوارم كنه اما اون با سرعت از جلوم رد شد و رفت !
حسابى جا خوردم ....
اولش فكر كردم شايد پندار نبوده و اشتباه گرفتم اما وقتى دور زد و برگشت طرفم مطمئن شدم ...
پندار شيشه ى ماشينشو داد پايين و باخنده به من نگاه كرد
سرش داد كشيدم :
_ پندااااااار .. خيلى مسخره اى
پندار با پوزخند جواب داد _ ببخشيد من شمارو ميشناسم ؟!
_ لوس نشو پندار خيلى سردمه بيا بريم
پندار _ خانوم شما منو از كجا ميشناسيد
زيرلب زمزمه كردم :
_ كه اينطور ... پس بچرخ تا بچرخيم ...
راهمو كج كردمو از گوشه اى رفتم ... پندار هم دنبالم راه افتاد ، صداى بوق ماشينش خيابونو برداشته بود
پندار _ بيا بالا صحرا دير شده بيا بريم ...
برگشتم سمتش
_ من شمارو ميشناسم ؟!
و به راهم ادامه دادم ...
تقريبا رسيده بوديم به انتهاى خيابون ، پندار با سرعت پيچيد جلوم
پندار _ خانومى ميتونم برسونمتون ؟!
راهمو كج كردم و چشم غره اى بهش رفتم ...
پندار _ ناز نكن ديگه بيا با..
هنوز حرفش تموم نشده بود كه صداى آژير ماشين پليس پشت سرمون مانع
گفتن ادامه ى حرفش شد ...
اين سرو كله اش از كجا پيدا شد ؟!
يه پيرمرد كه كاملا مشخص بود از اين پليساى بداخلاقه از ماشين پياده شد و به سمت ما امد ..
اون لحظه واقعا قيافه ى پندار ديدنى بود ... يارو فكر كرده پندار مزاحمم شده !
پليسه به سمت من امدو رو به من گفت :
پليس _ اتفاقى افتاده خانوم ؟
_ من بدون اينكه جوابشو بدم فقط به پندار خيره شدم ...
پليس _ مزاحمتون شدن ؟!
هوس كمى لجبازي كردم ..
_ بله جناب سركار خيلى هم پرو هستند !
پندار كه كم مونده بود گريه اش بگيره گفت :
پندار _ دروغ ميگه جناب سركار من شوهرشونم
پليسه با عصبانيت روبه پندار گفت :
_ همه چى كلانترى مشخص ميشه ...
سپس به سمت من برگشت
پليس _ دخترم شما بيا من بگم ببرنت خونه ، فقط يه لطفى بكن شبا دير وقت اونم تنهايى نيا بيرون آدماى ول و هوسران تو خيابون زياده ، الآنم خدا به دادت رسيد قبل از اينكه اتفاقى واسه ات بيفته ما خودمونو رسونديم !
داشتم ميتركيدم از خنده :
_ بله حق باشماست
پندار با عصبانيت داد زد :
پندار _ چى دارى ميگى صحرا ؟ به جناب سركار بگو من شوهرتم !
برگشتم سمت پندار و با لحن تمسخرآميزى گفتم :
_ ببخشيد من شمارو ميشناسم ؟!
پندار كه با عصبانيت دندون هاشو به هم فشار ميداد گفت :
پندار_ باشه خانومى بهم ميرسيم !
ميخواستم جوابشو بدم اما جناب سركار مانع شد :
پليس _ كافيه ديگه
و به سمت من برگشت
پليس _ لطفا از اين طرف بيايد تا بگم ببرنتون !
به طرف پندار برگشتمو پوزخندى زدم و با خونسردى به دنبال جناب سركار راه افتادم ...
مطمئن بودم اگه تنها گيرم بياره كارم ساخته است ولى من لجبازتر از اين حرفا بودم كه بخوام بترسم ...
جناب سركار _ همينجا منتظربمونيد ...
سپس با صداى بلندى داد زد :
_ احمدى ... احمدى
پسر جوابى از ماشين پياده شد و به سمت منو سركار دويد ...
احمدى _ چى شده سركار محمودى ؟؟
سركار _ احمدى ميخوام اين خانوم جوانو برسونى خونشون ...
احمدى زيرچشم نگاهى به من انداخت و تمام هيكلمو برانداز كرد سپس با لحن آرومى گفت :
_ بله حتما ...
و به طرف من برگشت
_ لطفا از اين طرف بيايد خانوم
بدون اينكه جوابشو بدم همراهش راه افتادمو سوار ماشينش شدم ... از شيشه ى ماشين براى آخرين بار به پندار نگاهى انداختم كه هنوز مشغول چونه زدن با سركار محمودى بود !
چقدر دلم واسه اش ميسوخت ... ولى حقشه ...
احمدى سوار ماشين شد و درو با شدت بست و از توى آينه به چهره ى من خيره شد
_ احمدى _ كجا بايد برم خانوم ؟
_ بى زحمت همين خيابونو مستقيم بريد
احمدى _ چشم
سرمو گذاشتم لب شيشه ى ماشينو به آسمون خيره شدم ... چقدر زيبا بود ... به قدرى كه هرچى نگاهش مى كردم ازش سير
نمي شدم ... واقعا جالبه خودش يه دنياست ... تو بين راه كوچك ترين حرفى بين منو احمدى ردوبدل نشد ... تا اينكه بالاخره رسيديم درخونه مون ..
از ماشين پياده شدم و سرمو از شيشه ي راننده بردم تو
_ ممنونم
احمدى _ خواهش مى كنم خانوم اين چه حرفيه وظيفه ام بود .. خدانگهدار
_ خداحافظ .
از ماشينش دورشدمو به طرف خونه راه افتادم ... وايى صد درصد پندار الآن تو كلانتريه !
حتما كلى تا حالا بهم فحش داده !
دستمو به طرف جيب كيفم بردمو كليدمو از توش بيرون اوردم و انداختمش تو در خونه ... در باصداى تيكى باز شد ... همه جا تاريك بود مثل اينكه مامان اينا خوابيدن ... آروم آروم پله ها رو دوتايكى بالا رفتم تا اينكه بالاخره به اتاقم رسيدم ... در اتاقو اروم پشت سرم بستم و خودمم بايه حركت روى تختم ولو شدم ..
اصلا حوصله ى لباس عوض كردنو نداشتم واسه همين چشمامو بستم و آروم به خواب رفتم ..
***
چند روز بعد ...
***
"ترانه"
وايى ديگه دارم كفرى ميشم ...
يعني كجا گذاشتمش ؟!
خداجون به دادم برس
داشتم چمدونمو جمع ميكردم فردا ساعت چهارصبح پرواز داشتيم به سمت فرانسه ؛ اما لامصّب تو اين شرايط يكي از قشنگترين لباسامو كه از قبل آماده اش كرده بودمو گمش كردم !....
ديگه دارم گيج ميشم ، انگار آب شده رفته تو زمين !
همينطوركه درحال پيدا كردن لباسم بودم زنگ موبايلم به صدا درامد... اطرافمو نگاهى انداختمو زيرلب ناليدم ...
_ اوه .. اوه .. اوه ، اينجا شتربا بارش گم ميشه حالا من گوشيمو از كجا پيداكنم ؟!
درحالى كه لى لى ميكردم تا تيكه هاي لباس كه هركدوم سمتى از اتاق پخش و ولو بودم با پاهام نچسبند به طرف تختم رفتمو ؛ لب تختم نشستم و گوشى رو كه زير بالش چپونده بودم در آوردم . نگاهى به صفحه موبايلم انداختم ... مهديس بود ... نفسمو بيرون دادم و دكمه ى سبز رنگ روى گوشيمو فشاردادم ....
_ بنال !
مهديس _ مرض ، كثافت اينجورى جواب تلفنو ميدن ؟!
_ اووووف ، كى بره اين همه راهو !
مهديس _ دلقك كاراتو كردى ؟!
_ اگه شما اجازه بديد دارم آماده ميشم !
مهديس _ اااااااااااا... برو بابا نخواستيم مثل سگ هار ميمونى ... زنگ زدم بهت بگم الان داشتم با اون يكى صحبت مى كردم قرارمون شده 3 صبح تو فرودگاه!
_اون يكى كيه ؟!
_همزادت !
_درد ( فهميدم منظورش صحراست !)
_مهديس_ خب ديگه صدات واسه ام تكرارى شد قطع مى كنم ... كارى ندارى ؟!
_من از اولم كاريت نداشتم !
_بميربابا خداحافظ!
امدم يه فحش آب دار بهش بدم كه بوق اشغال تلفن تو گوشم پيچيد .. بيشعور تلفنو قطع كرد ... بخدا اينا دارند روز به روز منگاتر مى شند ... شفا نميده كه !
تلفنمو پرت كردم سمت تختمو به كارم ادامه دادم ...
***
" صحرا "
تقريبا
همه چيز اماده بود ، چمدونامو بسته بودم و گذاشته بودم دم دراتاقم ؛ قبلا همه ى فكرو ذكرم شده بود فرانسه و خارج از كشور اما حالا احساس ميكنم اگه برم دلم براى ايران و بابا و مامان تنگ بشه ...
خيلى دوست داشتم قبل از رفتن يه بار ديگه پوريا رو ببينم اما صابكارش بهش اجازه ى مرخصى نداده بود !
آه بلندى كشيدمو به طرف هال رفتم مامان از ديروز تاحالا آبغوره گرفته و يه گوشه فقط داره گريه ميكنه ... منم كه از گريه ى مامان عصابم خورد مي شد دلم ميخواست بزنم زير همه چيزو خارجو كلا بيخيالشم .... اما حيف .. ديگه واسه اينكارا خيلي ديرشده بود !
در اتاقمو بستمو رو به راه پله ها ايستادم ...
آخ كه من بيشتر از همه دلم واسه اين پله ها تنگ ميشه ... نشستم روى نرده ى پله هاى سنگيمونو ليز خوردم به سمت پايين ..
_ هوووووووورااااااااااااااااااا ...
مامان كه پايين پله ها مثل طلبكارا وايساده بود باعصبانيت نگام كردو گفت ...
مامان _ آخه دختر تو نميگى يهو بيفتى ، خدايي نكرده ضربه مغزى بشى ، سرت بشكنه ... چشات كبودبشه ... پات فلج بشه ، ديسك گردن بگيرى ... يكي از كليه هات ازكار بيفته ... سرت بشكنه ... لبت جر بخوره ... دندونات خورد بشه ... ناخونات نصف بشه ... ضربان قلبت كند بشه ... آخرشم بميرى ؟!...
دستمو محكم گرفتم روى دلمو باصداى بلند زدم زيرخنده ...
_ وايي مامان چخبره ؟ ... هفت خان رستم راه انداختى ؟!
مامان _ اين چه طرز حرف زدنه ؟!
_ ببخشيد
_مامان_ نخير نمى بخشم .. وقتى دارم باهات حرف مى زنم به من نگاه كن .
سرمو اوردم بالا و توى چشاى مامان خيره شدم
مامان _ اين چه وضع نگاه كردنه ؟!
_ وااااااااااا ... مامان عصاب ندارياااااااا
مامان _ معلومه مگه تو واسه آدم عصابم ميزارى ؟!
_ مگه من چيكاركردم ؟!
مامان _ ديگه چيكارميخواستى بكنى ؟ عين اون يارو عنكبوتيه نشستى رونرده ليز ميخورى پايين ... يكم به فكرما نيستى ؟!
كاملا مشخص بود از اينكه من امشب قراره برم ناراحته ...
_ الهى قربونت برم انقدر حرص نخور ... چشم ديگه از اينكارا نميكنم !
مامان اشك توى چشاش حلقه بست و محكم منو تو آغوش گرمش كشيد ...
مامان _ يعنى دختر خوشگلم واقعا ميخواد ميره ؟!
_ الهى دورت بگردم انقدر الكى حرص نخور
مامان _ چرا حرص نخورم من يه مادرم ...
_ مامانجونم نگران نباش پندار باهامه !
( هرچند از اين بابت كه دارم با پندار ميرم خودمم نگرانم ولى خب اين تنها راه آروم كردن مامان بود )
مامان_ خيلي دلم برات تنگ ميشه ...
_ دل منم واسه مامانى خوشگلم تنگ ميشه ... زود باش اشكاتو پاك كن تا بابا نيمده ببينه ...
مامان دستاشو به طرف صورتش برد و اشكاشو پاك كرد ...
_ خب مامانى حالا بيا بريم يه غذا
خوشمزه باهام درست كنيم ؛ الانه كه بابام از راه برسه ...
مامان _ دخترم چى دوست داره واسه اش درست كنم ؟!
زدم زيرخنده
مامان _ چيه خنده نداره كه !
_ بله حق با شماست ... مامان اين آخرين شامه كه كنار هم ديگه قراره بخوريما!
مامان گوشه ى لبشو گازگرفت
مامان _ وااااا دختر اين حرفا يعنى چى انشالا كه 120 سال زنده باشيمو كنارهمديگه روزاى خوبى رو بگذرونيم ...
ازته دل گفتم _ انشالا
مامان _ خب زود بيا بريم شام درست كنيم ، ميخوام بهت غذا ياد بدم بپذى رفتى اونجا واسه شوهرت غذا درست كنى
زيرلب زمزمه كردم
( شوهرم كوفت بخوره الهى ! )
_ چشم بريم !
مامان با تمسخر خنديد
مامان _ چيه تا اسم شوهرو شنيدى گفتى چشم بريم ! حالا اگه بهت ميگفتم صحرا من دارم ميميرم پاشو برو يه چيزى بپز بيار بخوريم ميگفتى من درس دارم ... والا بقرآن ... دخترم ... دختراى قديم تا اسم شوهرو ميشنيدن ...
پريدم وسط حرفش :
_ مثل لبو سرخ مي شدن و ميرفتن خودشونو اينور اونور قايم ميكردن از خجالت ماماناشون درسته ؟!...
مامان _ بله كه درسته ... اما حالا جلو دخترا امروزى حرف از از شوهر بزنى زليلمرده ها نيششون تا بناگوش كه چه عرض كنم تا پس كله شون باز ميشه !...
باصداى بلند زدم زيرخنده و ادامه دادم ...
_ يعنى شماها اون زمان اصن حرف از شوهر نميزديد يا جلوى مامان باباتون دست شوهرتونو نمى گرفتيد ؟!
مامان _ نه ، معلومه كه نميزديم ... حالا دروغ چرا ، اوايل كه با بابات نامزد بوديم وقتى مامانم ميرفت تو آشپزخونه چايي بريزه همديگه ميبوسيديم ... البته تا صداى پاهاى مامانمو ميشنيدم ... قلبم از ترس وايميستاد و سريع ميگفتم : مامانم امد ، مامانم امد تا بابات ولم كنه !
با لحن تمسخر آميزى گفتم _ آهااااا
مامان _ البته اينى كه دارم ميگم ماله 20 سال پيشه دخترا اين دوره زمونه انقدر پرو و بى حيا شدن كه الان ديگه پسره ميگه : بسه ديگه مامانت امد !
ديگه نتونستم خودمو نگهدارم و باصداى بلند زدم زيرخنده ..
مامانم ازخنده ى من خنده اش گرفت و گفت :
مامان _ والا ...
_ واى مامان تو واقعا عاشق بابا بودى ؟!
مامان _ اوايلش نه ... منو به زور دادن به بابات ولى كمكم عاشقش شدم ... قديما كه مثل الان عشق و عاشقى دركارنبود .. دخترو پسر حتى همديگه روهم نميديدن باهم ازدواج مى كردن!
_ اوو چه بد .. پس عشق واقعى وجود داره ؟! ... نميدونم چرا ولى احساس ميكنم عشق و عاشقى فقط مال رماناست ... مامان ديدي تو اين رماناى عاشقانه دختره نصف شبى ميره لب دريا بعد اونجا ميبينه يه پسر لب صاحل داره گيتار ميزنه ميره پيشش ميشينه و باهم دوست ميشن بعد از مدتى هم عاشق هم ميشن ؟!...
مامان _ واااا دخترم خودت كه دارى ميگى
اينا فقط مال داستان هاست ... اصن من خودم جوون كه بودم نصف شبى تنها رفتم لب دريا...
كمى مكث كرد
كنجكاوانه پرسيدم : اونجا با بابا آشناشدى ؟!
مامان _ نبابا ... نصف شبى رفتم لب دريا سه تا سگ دنبالم كرد ...
دوباره خنده ام گرفت و زدم زيرخنده !
مامان _ بسه ديگه خيلى دير شد ... پاشو .. پاشو برو تو اتاقت اين فكرو خيالارم نكن .. پاشو ... بذارمنم بكارام برسم...
با خنده به طرف مامان رفتم و بوسه اى به گونه اش زدم و لحن مهربانى درگوشش زمزمه كردم :
_ عاشقتم مامانجونم
مامان _ دختره ى لوس
_ مامانى
مامان _ ديگه چيه ؟!
_ مامان يه چيز ديگه بگم بعدش ميرم !
مامان _ بگو قربونت برم الهى ، به مامانت نگى به كى بگى .. بگو عزيزم !
_ بگم مامان ؟!
مامان _ اره دخترم بگو ...
_ مامان ليوان از درستم افتاد چايي هاش ريخت روفرش !...
مامان درعرض يه ثانيه لحنش عوض شد و محكم زد پس كله ام ..
مامان _ دختره ى خنگ عقب افتاده ، خاك تو سرت نكنن مردم بچه دارن منم بچه دارم مُردشورتو ببرن برو گمشو تا نزدم تو صورتت!
بلند بلند زدم زيرخنده ...
_ خخخخخخ ... شوخى كردم بابا ، ميخواستم ببينم چى ميگى !
مامان _ خب ديگه بسه بيا برو تا يه چيزى بهت نگفتم !
دوباره بوسيدمش
_ عاشقتم يه دونه اى عزيزم
مامان لبخند مهربانى زد اما اين دفعه جوابى نداد
***
مسافرين پرواز پاريس لطفا هرچه سريعتر به بخش اعطلاعات
مثل اينكه داشتند مسافراي فرانسه رو پيج ميكردند ، سريع نفسمو با صدا بيرون دادم و به سمت ترانه و مهديس برگشتم
_ فكركنم كه وقت رفتنه !
مهديس _ آره ، بهتره قبل از اينكه از پرواز جا بمونيم بريم ...
ترانه _ اي بابا اين سه تا چرا نيومدن ، ديرمون شد ، نكنه كه نيان ... وايي اينا آخرش كار دستمون ميدم ...
پوزخندي زدم و نگاهمو به طرف دست ترانه كشيدم ، يه كيف دستي خيلي خوشگل سفيد توي دستش بود كه بامانتوي خوشفرمي كه پوشيده بود ست بود !
_ وايى چه كيف قشنگي
ترانه لبخند مرموزانه اى زد و گفت : مثل صاحبش قشنگه ديگه !
اوه اوه اوه ... اعتماد به لوسترش تو حلقم ، لامصّب من اگه اعتمادبه نفس اينو داشتم با چنگال به داعش حمله ميكردم !! ... منم كه خيلى پرو تر از اين حرفا بودم سريع با لحن تمسخر آميزى جواب دادم :
_ عزيزم اين كيفه ، *** نيستاااااااا !!!
ترانه با شنيدن اين حرفم حسابى جاخورد و با عصبانيت كيفشو زد تو سرم ؛ مهديس ديگه نتونست خودشو كنترل كنه و از خنده منفجرشد ، خودمم همراه مهديس ميخنديدم ، ترانه بالاخره زبون بازكرد و با لحن حق بجانبى گفت :
ترانه _ دختره ى ديونه تو كى ميخوايى ادمشى ؟؟.. خجالت بكش بيشور بى شخصيت ، اصن لياقت ندارى كه باهات مثل آدم رفتاركرد! خاك تو سر بد بخت
...
حرفشو قطع كردم
_ اوه اوه .. كجا با اين عجله پياده شو باهم بريم ، يه ليوان آببخور تا سكته نكردى !
ترانه كه ديگه خونش به جوش امده بود با عصبانيت گفت : وايىىىىىىى ..صحرااااااااا
امدم جوابشو بدم اما ديگه وقت نشد و اون سه تا بالاخره امدند ، سريع خودمونو جمع و جور كرديم و سعى كرديم بحثو عوض كنيم ، آب دهنمو قورت دادم و با قيافه ى حق بجانبى سمت پندار گفتم :
_ چ عجب ، ميخواستيد حالاهم نيايد ، شماها هميشه انقدر وقت شناسيد ؟؟ يه نگاه به ساعتت بنداز ، قرارما اين موقعه بود؟
پندار باپوزخند مسخره اى گفت :
پندار_ شما صبح ها سلام و صبح به خير بلد نيستى بگى ؟
خنده ام گرفت و با پرويى جواب دادم :
_ سلام صبحتون بخير ، حالا بگو چرا ديركردى ؟!
پندار در حالى كه سعى داشت خنده خودشو كنترل كنه گفت :
پندار _ خب چيكاركنيم ، تا بيام مامان بابامو دست به سركنم كه نيان فرودگاه ديرميشه ديگه ، يكمم خودم خواب موندم
زيرلب غريدم : آره .. يكم خواب موندى !
انگار كه صدامو شنيده باشه نيشخندى زد و چپ چپ نگاهم كرد ... بالاخره آرتان زبون باز كرد و گفت :
آرتان _ خب حالا اين چيزا رو بيخيال بيايد بريم تا از پرواز جانمونديم ..
همه بدون حرف به سمت جايگاه مخصوص پرواز راه افتاديم كه صداى عطسه ى ترانه بلند شد ، اولش توجهى نكردم اما وقتى دومين عطسه رو زد به سمتش برگشتمو با لحن مهربانى گفتم : حالت خوبه ترى ؟!
وايى ترى چى چى گفتم ، خودمم از مخفف كردن اسمش خنده ام گرفته بود ، اما سعى كردم به روى خودم نيارم ، ترانه در حالى كه عطسه سومشو ميزد گفت :
ترانه _ نميدونم ، مثل اينكه سرماخوردم ... هَ .. هَ .. هَههههههچى !
و در همين موقعه عطسه چهارمم زد .. دستمالى از كيفش در اورد و باهاش بينيشو پاك كرد ، مثل اينكه آب ريزش بينى هم داره !
آرتان مسترب و ناراحت به سمتش رفت و بالحن مهربانى گفت :
آرتان _ ترانه اگه حالت خوب نيست ميخوايى ببرمت دكتر ؟!
ترانه به نشانه منفى سرشو تكون داد و مشغول پاك كردن بينيش با دستمال شد .. اوه اوه چى شده كه اين بشر انقدر مهربون و دلسوز شده ، چه لفض قلمم صحبت ميكنه ... قبل از اينكه دوباره آرتان بخواد چيزى بگه پريدم وسط حرفش
_ نه ... اگه ببريمش دكتر كه از پرواز جاميمونيم ، بذار من قرص آب ريزش بينى تو كيفم دارم بهش ميدم بخوره
به دنبال اين حرفم دستمو تو جيب كوچيك كيفم فرو كردم و بسته قرصى رو ازش خارج كردمو به طرف ترانه گرفتم ، ترانه قرصو از دستم گرفت و مشغول مطالعه نوشته هاى روى جلد قرص شد ؛ كمى معطل شديم .. نه مثل اينكه قصد خوردن قرصو نداره ، خنگ خدا فكركرده مرگ موش بهش دادم خو خبرت بخورش ديگه ديرشددددد ... ديگه
صبرم داشت لبريز مى شد با عصبانيت گفتم :
_ بخورش ديگه ، زيرلفظى ميخوايى ؟!
ترانه از حرف من خنه اش گرفته بود با كمى مِن و مِن گفت :
ترانه _ نه .. اخه تو عوارض جانبيش نوشته : سردرد ، سرگيجه ، اختلال در خواب ، حالت تهوع ، نارسايى كبد ، سكته قلبى ، سكته مغزى ، مرگ ناگهانى !
_ خب كه چى؟!
قرصو دوباره بهم پست داد و با شيطنت گفت :
ترانه _ هيچى ديگه بيخيال پشيمون شدم با آستينم پاكش ميكنم ، امنيتش بيشتره !
با گفتن اين حرف ترانه صداى خنده هر 6 نفر ما بلند شد ، اين دختر ديونه است بخدا ، ولى بازم خوبه بهرحال خنده باعث شد عصبانيتمو فراموش كنم ، ديگه وقتى واسه معطل كردن نداشتيم به همراه بقيه ى مسافراى پاريس به سمت هواپيما راه افتاديم ، و وقتى كه سوار هواپيما شديم مشغول پيدا كردن صندلى هامون شديم ، فقط خدا خدا ميكردم كه صندليم بغل شيشه نباشه ، آخه من از بچگى از ارتفاع وحشت داشتم ، اگه قرار باشه كنار شيشه بشينمو چشمم بيفته به بيرون سكته ميكنم ... وايى خدا خودت كمكم كن ، ترانه آرتان صندليشونو پيدا كردن ، صندلى سپهر و مهديس هم دست پشت سر اونا بود و صندلى منو پندار هم پشت سر صندلى سپهر و مهديس بود ، به برگه ى تو دستم كه شماره صندليم توش نوشته شده بودم نگاه كردم و سپس به صندلى كه براى منو پندار بود ... وايىىىىىىىىىىىىىى نه خداجون اصلا باورم نميشه ... صندلى من ، صندلى كنارشيشه بود!! اوف كه چقدر من بدشانسم ، چند دقيقه اى همونجا ايستادم و به صندليم خيره شدم .. وحشت داشتم بشينم رو صندلى ، اگه ميشستم ديگه هيچ راه برگشتى نداشتم ، نگاهمو به طرف ترانه و مهديس برگردوندم كه با اشتياق صندلى كنار شيشه رو اشغال كرده بودن و داشتن از ذوق پرواز ميكردن ، خوش بحالشون كاش منم ميتونستم مثل اونا باشم كاش منم... هنوز حرفمو تموم نكرده بودم كه صداى پندار از پشت سرم بلند شد :
پندار _ مشكلى پيش امده صحرا ؟چرا نميشنى ؟!
دوست داشتم بهش بگم كه ميترسم ، بهش بگم كه بياد جاهامونو عوض كنيم ، اما حيف نميتونستم ، لعنت به اين غرورى كه من داشتم ، دوست نداشتم با ضعفم به دستش آتو بدم ، بايد از بين ترس و غرور يكى رو زيرپا ميزاشتم ، خوب ميدونستم كه اگه پندار بفهمه از ارتفاع وحشت دارم ديگه دست از سرم برنميداره و سوجه اى ميشه براى اذيت كردن من و خنديدن خودش ، براى همين انتخاب من ترس بود ، ترجيح دادم بترسم تا غرورم بشكنه ؛ سرمو به نشانه ى منفى تكون دادم و به سمت صندليم رفتم و نشستم ، همين كه نشستم روى صندلى قلبم هورى ريخت ، اما سعى كردم عادى رفتاركنم ، نگاهى از پنجره ى هواپيما به بيرون انداختم با اينكه هنوز هواپيما راه
نيوفتاده بود ، ترسيده بودم ، ديگه چه برسه كه بخواد هواپيما راه بيفته سريع دستمو به طرف پنجره بردمو حفاظ مخصوصشو كشيدم تا بيرون معلوم نباشه ، پندار با ديدن عكس و العمل من متعجب گفت :
پندار _ چيكارمى كنى بذار بيرون معلوم باشه ميخوام بيرونو تماشاكنم !
تو دلم نفرينش كردم ، اى بميرى تو پندار من راحت بشم ، دلم ميخواد بعضى وقتا بگيرم خفه ات كنم مرتيكه *** بيشعوووور
بهش محل نذاشتم و به حرفشم گوش نكردم ، دوباره خواسته اشو تكرار كرد ، اما من دوباره بهش بى محلى كردم تا اينكه خودش دست به كار شد و نيمخير شد روم و حفاظ پنجره رو داد بالا ...
با برخورد نود خورشيد به صورتم وحشت كردم و چشمامو بستم و پلكامو محكم بهم فشردم
پندار كه داشت يواش ... يواش متوجه ى ترس من از ارتفاع مي شد گفت :
پندار _ تو خوبى ؟!
سريع بغضمو قورت دادم و خيلى عادى گفتم : آره ، خوبم فقط گرد و قبار رفته بود تو چشمم وگرنه مشكلى نيست
پندار مشكوك بهم نگاهى انداخت و ديگر سوالى نپرسيد ، كمى در سكوت سپرى شد ، مهاندار هواپيما مشغول آموزش بستن كمربند و استفاده ى ديگر از بقيه ى وسايل هواپيما بود اما من اصلا به رفتاراش دقت نمى كردم همش تو فكر اين بودم كه وقتى هواپيما راه بيفته من چه رفتارى ميكنم ، فقط اميد وارم كه از ترس گريه ام نگيره ، پندار بالاخره سكوت و شكست و گفت : صحرا ، هيچوقت منو تو وقت نكرده بودم باهم درست و حسابى صحبت كنيم ، يه سوال اذت دارم ، تو واسه چى ميخوايى برى فرانسه واسه ى ادامه ى تحصيل ؟ تو كه رشته ات گرافيكه ! آخه گرافيك چيز خاصى نداره كه بخوايى انقدر برات مهم باشه از فرانسه مدرك بگيرى
واقعا حرفاش درست بود اين سوال سواليه كه خيلى هاى ديگه ام از من پرسيده بودن ، كه چرا با اينكه رشته تحصيليم گرافيكه ميخوام برم فرانسه و اونجا تحصيل كنم ؛ آب دهنمو قورت دادم و با كمى مكث گفتم :
_ خب ، پندار ، راستش دليل اينكه من اين رشته رو انتخاب كردم اينكه به عكساسى ، طراحى ، گرافيك واقعا علاقه ى شديد دارم ، و دليل اينكه ميخوام با اينكه رشته ام گرافيكه برم خارج تحصيل كنم اينه كه تو ايران به هنر اهميتى نميدن ، براى نقاشى ارزش زيادى قائل نيستند ، البته نه اينكه كلا به هنر بى توجه باشنا .. نه .. اما خب من احساس مى كنم كه خارج بهتر ميتونم استعداد خودمو گسترش بدم ، دليل خارج رفتن من همين بود و چى بهتر از اينكه دارم با دوتا از بهترين دوستام كه بيشتر مثل خواهرمن ميرم ؛ پدراى ما با غيرت زيادى و گيراى الكى بهمون اجازه رفتن به خارجو نميدادن ، همين تهرانم باكلى مكافاتو شرط و شروط
قبول كردن بيايم ، اما من دوست داشتم
هرجورى شده برم خارج و اونجا هنرمو پرورش بدم ؛ چند بارى هم اين موضوع رو به بابام گفته بودم ، اما اون هربار يا بحثو عوض ميكرد يا جواب نميداد يا ميگفت نه ! تا اينكه بالاخره واسه خارج رفتن ما سه تا يه شرطى گذاشتن اونم اين بود كه ازدواج كنيم و با شوهرامون هرجا كه خواستن بريم ؛ اولش ديگه به كل اميدم و از دست داده بودم كه نقشه اى به ذهنم رسيد ، پيش خودم گفتم شماسه تا كه قبول شديد و ميخوايد بريد فرانسه ماهم كه دوست داريم بيايم ، پس تصميم گرفتم اين ازدواج صورى رو راه بندازيم كه بتونيم راحت از اين كشور بريم بيرون ؛ ميدونم كارمون اشتباهه اما همين يه راهه
البته خوشحالم كه تو اين بازى ترانه و آرتان بهم رسيدن و عشقشون بهم صورى نيست بلكه واقعىه ( تو دلم گفتم : البته منم همچين از پندار بدم نمياد نميدونم چرا ولى بهش خيلى عادت كردم از اينكه فكرشو ميكنم قراره يه روز از هم جداشيم عصابم خورد ميشه !) پندار كه تو اين مدت ساكت به حرفاى من گوش ميداد بالاخره دهن باز كرد
پندار _ واقعا كه زندگى جالبى دارم بخاطر عشقت به هنر ازدواج كردى كه برى خارج ؟!
دلم نميخواست جوابشو بدم واسه همين بحثو عوض كردم : خب تو خودت واسه چى دوست دارى برى خارج ؟!
پندار _ صحرا شايد باورت نشه ، اما منم واسه اينكه بتونم هنر و علاقه مو بهتر پرورشش بدم دارم ميرم فرانسه كشورى كه به نقاشى خيلى اهميت ميدن .. صحرا مثل اينكه منو تو خيلى باهم تفاهم داريم !
ادامه دارد...
1402/07/01 19:01#پارت_#هشتم
رمان_#پسران_مغرور_دختران_شیطون?
با گفتن اين حرفش ضربان قلبم چند برابرشد ، وايى .. وقتايى كه ازم تعريف ميكنه و اينطورى حرف ميزنه چقدر ازش خوشم مياد ، بطورى كه بعضى وقتا دلم ميخواد بگيرم بوسش كنم ... آخه تو كه انقدر آقا و جيگرى چرا اون رفتاراى زشتو ميكنى كه حالم ازت بهم بخوره ؟! .. يعنى اونم عاشق منه .. اونم بهم اهميت ميده ، نه معلومه كه نيست .. شايدم باشه نميدونم .. اه لعنتى از اين فكراى دخترونه كه ميفتاد تو سرم به شدن نفرت داشتم ، منو پندار هيچوقت ، هيچوقت هيچوقت نبايد عاشق هم بشيم يا علاقه بينمون به وجود بياد ، دوست ندارم وقتى داره تركم ميكنه يا ازم جداميشه زجر بكشم ، بايد سعى كنم از الآن فراموشش كنم و بهش بى محل باشم ! پندار تو زندگى من نبايد بيشتر از يه همخونه باشه !
با گفتم اين حرفا تو فكرم اصلا متوجه گذر زمان نشدم و وقتى كه بخودم امدم ديدم ، هواپيما راه افتاده و ما تو هوا درحال پروازيم ، خودمو سفت به پشتى صندلى چسبوندم و چشمامو بستم و سعى كردم فكرمو آزاد كنم تا كمتر ترس به درونم تجاوز كنه ! كمى نگذشت كه پلكام سنگين شد و خوابم برد
***
با خنكى قطرات آبى كه به صورتم برخورد ميكردن چشمامو باز كردم ، كمى كشيد كه به ياد بيارم كجام و چه اتفاقى افتاده درد بدى رو تو ناحيه ى گردنم احساس مى كردم
چشمامو به سختى بهم فشوردم اولش همه جا رو تاريك و تار ميديدم تا اينكه كم كم روشن و شفاف شد ، انگار چند ساعتى بود كه خوابيدم صداى پندار كه كنارم نشسته بودم به گوش ميرسيد كه همش ميگفت :
_پندار_ صحرا ، صحراجان پاشو ديگه رسيديم
دلم ميخواست بازم بخوام اما ديگر نمى شد ، به اجباز چشمامو كامل بازكردمو نفسمو با صدا بيرون دادم و دنباله اش كشو قوصى به كمرم دادم و با صداى گرفته ام گفتم :
_ رسيديم ؟!
پندار با مهربانى لبخندى زد و گفت : ساعت خواب ، نه خوابالوى من ولى ديگه چيزى نمونده
ناخوداگاه چشمم از شيشه به بيرون هواپيما افتاد ، خورشيد كاملا غروب كرده بود ، پس خيلى وقت بود كه خواب بودم ... آهى كشيدمو سرجام نشستم و باكلافگى گفتم:
_ پس كى ميرسيم ؟؟ ديگه دارم ديوونه ميشم !
پندار با خنده گفت :
_ حالا خوبه خانوم خانوما تا همين حالا خواب بوده ... اين سينه ى منه كه بايد خسته بشه نه شما !
متعجب بهش نگاه كردم .. منظورش چى بود ؟! آخه چه ربطى به سينه اش داشت ؟! باكمى مِن و مِن پرسيدم :
_ وااااا ... توهم حالت خوش نيستا اخه ربطى به سينه ى تو داره بينمك ؟!
پندار با لبخند مهربانى تو چشمام خيره شدو گفت :
_پندار_ ربطش اينه كه خانوم خانوما از ايران تا پاريس رو سينه ى بنده خوابشون برده بود
و با تمسخر اضافه كرد
_پندار_ تازه كلى هم پيرهنمو آب دهنى
كردى!
و به دنبال حرفش بلندخنديد ... حسابى خجالت كشيدم و سرخ شدم .. اما سعى كردم خودمو كنترل كنمو به روى پندار نيارم كه از حرفش خجالت
كشيدم كمى مكث كردم و با پرويى گفتم :
_ ااااااااا .. ميگم چقدر جام سخت بوده ، پس نگو رو سينه ى شما خوابم برده .. اين ديگه چه سينه ايه كه تو دارى گردنم خشك شد .. فكركنم تو ميرى بدنسازى از وسايل ورزشى اشتباه استفاده ميكنى چون سينه ات خيلى استخونى و بد بود!
خودم از حرفاى خودم خنده ام گرفتش .. واقعا چه ادمى هستم من به هيچ صراطى مسقيم نيستم و همش ميخوام ساز مخالف بزنم .. وايى كه خودمم نتونستم خودمو بشناسم ..
پندار با نيشخند گفت : عجبااااا .. تا حالا كسى بهت گفته خيلى پرويى ؟!
_ آره ، زياد شنيدم !
پندار _ بهت توصعه ميكنم كه حرفشونو جدى بگيرى !
و ديگه چيزى نگفت و بلندشد رفت !!!
با خستگى از روى صندلى هواپيما بلندشدم و روسرى مو روى سرم صاف كردم ... مد شده بود دخترها يه شاخه از جلوى موهاشونو از روسريشون آويزان ميذاشتند و منم خيلى خوشم ميومد .. سريع دستمو بردم تو مقنعه ام و يه شاخه ى نازك از موهاى لخت مشكيمو از بالاى پيشونيم درآوردم و سمت چپ صورتم آويزارن گذاشتمش ... موهام انقدر بلند بود كه ميتونم بگم تا زير سينه هام مى رسيد ؛ تو صفحه ى گوشيم نگاهى به خودم انداختمو كمى صورتمو چپ و راست كردم ... نه ، خيلى خوشگل شده بودم، واقعا بهم ميومد؛ امدم با صداى بلند بخندم كه متوجه ى يه نفر پشت سرم شدم .. خيلى ترسيدم سريع به طرفش برگشتم كه .. با ديدن پندار يكم آروم شدم ....
_ پندار موهام قشنگ شد .. مد شده دخترا اينطورى روسرى سرشون ميكنن !
پندار با چشم غره نگاهى به چهره ام انداخت و با حالى كه مشخص بود عصبانيت تو چهره اش موج ميزد دستشو به طرف رو سرى ام اورد و تمام موهامو توى روسريم فرو برد دريغ از يك تارمو ... حسابى تعجب كردم و با پرويى غر زدم
_ اِاِاِاِاِ ... واسه چى اين كارو كردى ؟! دوساعت درستش كرده بودم
پندار با لحن عصبى و خشكى كه نشون ميداد حسابى رگ غيرتش باد كرده گفت :
_پندار _ ديگه نبينم شما اينجورى روسرى سرت كنيا .. اون دخترا كه ميبينى خرابن اينكارارو ميكنن واسه جلب توجه مردا
واااااا .. چى شده كه پندار يهو انقدر رو به من غيرتى شد ؟!. نميدونم چرا ولى مطمئن بودم الآن هركس ديگه اى به جز پندار بهم ميگفت چجورى روسرى سرم كنم يا چيكاركنم حسابى از دستش عصبانى مى شدم ... اما حالا كه پندار اين حرفو بهم زده نه تنها از دستش عصبى نيستم ، بلكه خيلى هم خوش حالم .. حتماً بهم اهميت ميده ديگه .. وگرنه براش چه فرقى مى كرد كه من چى بپوشم چجورى روسرى سرم كنم و از اين حرفا .... وايى لعنتى
دوباره اين فكراى دخترونه افتاد تو ذهنم .. نبايد انقدر به پندار فكركنم چون قراره چندماه ديگه ازش جدا شم .. نبايد علاقه بينمون به وجود بياد ، علاقه باعث ميشه كه جدايى برام خيلى سخت بشه
نزديكاى ساعت 7 شب بود ؛ نگاهى به دورو ورم انداختم .. كلافگى نه تنها تو چهره ى من بلكه تو چهره ى همه ى مردم اطرافم موج ميزد .. تنها صداى مهمان دار هماپيما به گوشم ميرسيد كه در حال تشكر و خداحافظى از مسافران بود !. كمى كشيد كه از فرودگاه خارج شديم .. وايى چقدر اين شهر قشنگه .. هميشه تعريف هاى زيادى از پاريس مى شنيدم اما هيچوقت نميتونستم تصور كنم كه انقدر زيبا باشه .. كف خيابوناش بجاى آسفالت از سنگ هاى نرم و سرخ پوشيده شده بود .. وايى چقدر دوست داشتم رو اين سنگا بدوام .. اما حيف هم حوصله شو نداشتم هم حوصله ى غرغراى پندارو ... از فكر خودم خودم زدم زيرخنده .. غرغر هاى پندار! اين بدبخت كه اصلا به من كارى نداره ؛ اصلا از زبان مردم فرانسه چيزى نميفهميدم و فقط چندتا از كلمه هايى كه مانند زبان فارسى بود يا از اينور اونور شنيده بودمو ميتونستم متوجه بشم .. اما برعكث من پندار حسابى فرانسه اش خوب بود و به خوبى ميتونست صحبت كنه ... نگاهى به چهره ترانه و مهديس كه به همراه اون دوتا ديگه پشت سرم ايستاده بودن انداختم اوناهم دسته كمى از من ندارند ! مثل اينكه اين پرواز همه ى مارو حسابى خسته كرده ... كمى نكشيد كه يه تاكسى جلومون ايستاد و به فرانسوى شروع كرد حرف زدن .. اصلا از حرفاش چيزى نفهميدم .. ولى در همين لحظه پندار به سمتش رفت و اونم فرانسوى صحبت كرد .. مثل اينكه پندار حرفاشو فهميده .. در همين فكربودم كه پندار به سمت ما برگشت و گفت :
_پندار_ بچه ها سوارشيد !
اينو گفت و خودش رفت جلو كنار راننده نشست .. از همين پرو بازى هايى كه ميكنه بدم مياد .. بدون كوچيك ترين مكث در ماشينو باز كردم .ماشين يه وَن بود براى همين هر5 نفر ما راحت عقب جا مى شديم
تو راه كوچكترين حرفى بين ما 6 نفر ردوبدل نشد ... مثل اينكه همه حسابى خسته ى راه بوديم و حوصله ى جدال و دعوا و بحث كردنو نداشتيم .. با صداى ترمز چراخاى ماشين به خودم امدم ... مثل اينكه رسيديم ، نگاهى به آسمون انداختم بارون نم نم درحال باريدن بود و يه فضاى زيبا و عاشقانه رو به وجود اورده بود من عاشق اين هوا بودم .. دوست داشتم بشينم تو خيابون و تا صبح به قطرات ريز بارون كه صورتمو خيس نگهميداشت نگاه كنم
وقتى پندار كرايه ى ماشينو حساب كرد هر 6 نفرمون به سمت خانه ى آجر نمايى برگشتيم .. اين همون خونه اى بود كه پدر پندار واسه ما 6تا آماده كرده بود ؟! . راستش پدر پندار اينجا يه دوست قديمى
داره ، آخه پدرپندارم تو پاريس ادامه تحصيل داده .. خلاصه وقتى متوجه پاريس رفتن ماها شد زنگ زد به دوستشو ازش خواست يه خونه ى برامون بگيره ... پس حتماً اين همون خونه ست .
با صداى پندار به خودم امد كه ميگفت: بيايد بريم تو ؛ چند قديمى به سمت خونه رفتم كه پندار دستشو روى زنگ فشار داد و صداى زنگ در بلند شد ... كمى نكشيد كه يه پيرمرد با هيكلى ورزيده و چشماى آبى و پوستى سفيد دم در ضاهر شد و به فرانسوى گفت ...
_پيرمرد_ سلام ، بفرماييد ؟
_پندار_ سلام عمو دنييل مثل اينكه شما منو نشناختى من پسر عماد رادمنش هستم يكى همون دوست قديمى شما!
از مكالمه شون چيزى نمى فهميدم فقط چند كلمه اونم به زور متوجه مى شدم ... نگاهى به چهره ى عمو دنييل انداختم ، انگار چيزى را يادش اماده باشد با فرياد گفت :
_عمودنييل _ اااا .. بالاخره امديد پسرم ، منتظرتون بودم ، بفرماييد تو خونه تون اماده است .
هر شش تاى ما با لبخند وارد ساختمان شديم ..
_ عمودنييل _ معرفى نمى كنيد بچه ها ؟!
چى .. اين فارسى بلده ؟! پس چرا تا حالا داشت فرانسوى صحبت مى كرد ؟! اين ديگه چه بشريه ، آرتان حرف عمو دنييل و قطع كرد و رو به ترانه گفت :
_آرتان _ عمو جان ايشون همسر بنده هستند ترانه ؛ ترانه هم به نشانه ى سلام لبخندى زد و سرشو تكون داد
حالا نوبت سپهر بود سپهرم به سمت مهديس رفت و دستشو گرفت و با لحن بامزه اى گفت :
_سپهر_ ايشون هم همسربنده هستند ، مهديس
حالا نوبت پنداربود كه منو معرفى كنه ، بهش خيره شدم ... رنگش پريده بود به سمتم امدو دستمو فشورد ، چقدر دستاش يخ كرده بود ، با كمى مِن و مِن رو به عمو دنييل كرد و گفت :
_پندار_ اِ.. عمو... ايشون هم همسر من هستند ، صحرا
عمو دنيل با هرسه ى ما خوشامد گويى گرمى كرد و گفت از ديدن ما خيلى خوشحاله ماهم با مهربانى و با ادب جوابشو دديم .. ولى اين چه رفتارى بود كه پندار داشت ؟. چرا مثل اون دوتاى ديگه نرفت جلو و با لبخند منو معرفى كنه ؟!. از چى مى ترسيد؟
از راه پله ها بالارفتيم تا اينكه به مقصد رسيديم ، ما طبقه ى دوم اين خونه بوديم و عمو دنييل هم طبقه ى اول ؛ عمو كليدو تو در چرخوند و در خونه رو باز كرد و همه ى برقا رو روشن كرد ، خونه ى بزرگى بود ..يه آشپزخونه ى بزرگ و زيبا انتهاى سالن بود كه توجه ام را به خودش جلب كرد . بعد از اون چشمم افتاد به پذيرايى بزرگى كه ست طلايى قهوه اى داشت به همراه يه ال سى دى 50 كه كنار راه پله ها گذاشته بودن ، اين خونه دوبلكس بود و پله ميخورد به بالا .. مثل اينكه يه سرويس بهداشتى و چندتا اتاق خواب بالابود ... پذيرايى حداقل 100 مترى بود و چون از رنگ طلايى استفاده كرده بودن بزرگترم به نظر مى
رسيد .. حسابى از اين خونه خوشم امد همه چى تموم بود .. با صداى عمو دنييل هر6تاى ما به خودمون امديم ...
_ عمودنييل_ چيزى كم و كسرى نداريد ؟!
_پندار_ نه عموجون .. اين خونه عاليه واقعا زحمت كشيديد.
عمو دنيل لبخند مهربانى زد و گفت : من طبقه پايين زندگى مى كنم مشكلى داشتيد حتما منو خبركنيد
پندارهم به نشانه ى مثبت سرشوتكون داد و عمو دنييل رفت
هنوز محو زيبايى اين خونه بودم كه صداى پنداربلندشد
_پندار_ خب ديگه وسايلتونو بذاريد تو اتاقا و بيايد ببينيم تو يخچال چيه خانومامون درست كنن بخوريم
و به دنبال اين حرفش هر سه تايشون زدن زيرخنده ، ااا پس دلتون هوس شيطنت كرده ، باشه يادتون باشه كه خودتون خواستيد
_ترانه_ خب آرتان ما كدوم اتاقارو بايد برداريم ؟!
آرتان سريع از پله ها بالار رفت و وسايل خودشو ترانه رو گذاشت تو يكى از اتاقا و به طرف ما برگشت و گفت :
_آرتان_ تران من اتاقمونو انتخاب كردم ، اتاق ما از اون دوتااتاق ديگه خيلى بهتره
حسابى عصبى شدم
_سپهر_ الآن منم ميرم اون يكى اتاق خوبه رو واسه خودم برميدارم
هنوز از پله ها بالانرفته بود كه صداى پنداربلندشد :
_پندار _ كجا ؟؟ .. قبول نيست سنگ كاغذ قيچى مى كنيم هركى برنده شد اون اتاق بهتره مال اونه ، قبول ؟
سپهر به نشانه ى مثبت سرشوتكون داد و به طرف پندار برگشت و شروع كردن به بازى ، سپهر كاغذ اورد پندار قيچى اوردو اونو بريد ، سپهر قيچى اورد ، پندار سنگ اورد و اوراشكست ، سپهرسنگ اورد پندار كاغذ اورد و اون گرفت و اينگونه اورا له كرد و بريد و شكست .. و درنهايت خودش برنده ى بازى شد .
سپهر كه حسابى از باختش ناراحت بود به سمت مهديس برگشت و گفت :
_ سپهر_ خب ديگه مهديس بيابريم اتاقمونو نشونت بدم !
چى .. نكنه مهديس ميخواد پيش اين غول بيابوى بخوابه ! معلومه كه نه ، الآن مهديس قبول نميكنه و سپهر زايه ميشه در همين فكر بودم كه صداى باشه ى مهديس بلندشد ... اما.. اما .. اين درست نيست ، اگه قرار باشه اينطورى باشه كه .. پس منم بايد پيش پندار بخوابم ...خدااااااااااااااااااا..تف تو اين شانس ! .. ولى نه امكان نداره من قبول كنم برم پيش پندار بخوابم .. تعجب مى كنم كه مهديس هم به اين آسونى با موضوع كنار امده .. ولى خب بهتره كه الآن سر بحثو باز نكنم و شب موقعه خواب حالشو بگيرم ...
تو همين فكربودم كه صداى پندار كنارم رفت رو مخم
_پندار_خب خانوم خانوما بجاى اينكه به درو ديوار نگاه كنى وسايلمونو ببر تو اتاقمون
و دنبال اين حرفش نيشخند مسخره اى هم زد ... حسابى خونم به جوش امده بود .. اما سعى كردم كه خودمو كنترل كنم و بى توجه بهش به سمت چمدونامون رفتم و .. كشون كشون از
پله ها بردمشون بالا
_ اى تو بميرى پندار من راحت شم
وايى نگو دلت مياد !؟ .. درسته يكم بى شخصيت و لجبازه و مغروره اما دليل نميشه كه بخوام اينجورى نفرينش كنم .. بيخيالش بهتره خودمو الكى واسه چيزاى كوچيك عصبانى نكنم
وقتى برگشتم پايين نگاهمو روى صورت تك تك بچه ها چرخوندم كه هركدوم خسته و بى جون روى يكى از كاناپه ها ولو شده بودن
_پندار_ خب شام چى بخوريم ؟!
ترانه خسته و بى جون گفت : وايى توروخدا ماكه حوصله ى آشپزى رو نداريم ، از بيرون غذا سفارش بديد !
_آرتان _ باشه عزيزم .. الآن ميرم از عمو دنييل شماره ى يه رستوران خوبو مى گيرم و براتون غذا سفارش ميدم
اووووق .. حالم بهم خورد نكبت زن زليل .. مرد كه نبايد انقدر بى عرضه و خاله زنك باشه .. مرد بايد دستور بده ؛ چه ترانه هم ذوق مرگ شده!
آرتان از روى كاناپه بلند شد و نفسشو با صدا بيرون داد و به سمت خونه عمودنييل به راه افتاد ..
منم از موقعيت استفاده كردمو پريدم روى كاناپه ى مهديس و كنارش نشستم .. مهديس با چشماى از تعجب گشاد شده بهم نگاهى انداختو سرشو به نشانه ى تاسف تكون داد .. بيشعور !
سريع درگوشش زمزمه كردم
_ اين ديگه چه غلطى بود كه تو كردى ؟!
_مهديس_ وااااا .. مگه چيكاركردم ؟!!
_ همين كه با سپهر رفتى توى اتاق خواب ديگه .. ازش نمى ترسى ؟! .. نميگى كه خدايى نكرده بهت تجاوز كنه يا حتى بدتر از اون !
مهديس باصداى بلند زد زيرخنده .. حسابى از عكس والعملش جاخوردم .. ديونه انقدر بلند ميخنديد كه پندارو ترانه و سپهر هرسه متعجب به مانگاه مى كردند .. مينگوش محكمى از پاش گرفتم ... كه خنده اش تبديل به جيغ شد !
_زهرمار .. ديونه چته ، چرا انقدر ميخندى ؟!
مهديس همچنان كه درحال خنده بود گفت :
_مهديس_ آخه ... آخه .. خيلى حرفت بامزه بود
و دوباره شروع كرد به خنديدن ... وايى اين بشر چقدر منگله !
_ مهديس خفه شو .. مگه من باتو شوخى دارم؟!
_مهديس _ ديونه اى تو صحرا ؟ .. اخه سپهرو چه به اينكارا .. نگران نباش من از بابت سپهر خيالم راحته .. بعدم تو اتاقش نرم خب كجا برم ؟ .. مجبورم ديگه .. توهم بهتره بجاى اين فكرو خيال هاى الكى .. راحت باموضوع كنار بياى چون شب قراره پيش پندار بخوابى .. نگران چى هستى ديونه .. شماها هرچند صورى اما زن و شوهريد .. حالا گيرم اتفاقى هم بينتون بيفته ، مگه بده ؟!
وايى اين دختر ديوونه است .. چى داره ميگه آخه .. خداجون خودت كمكم كن .. محاله كه من پامو تو اتاقى كه پندار هست بذارم .. اين مهديس خرم بره هرجايى كه دلش ميخواد بخوابه ، من امشب پيش پندار نميخوابم..
با عصبانيت نفسمو بيرون دادم و از كنار مهديس بلندشدم ... دختره ى مريض روانى ... اصلا تقصيرمنه كه به فكرشم ..
كمى نكشيد كه آرتان برگشت و پشت سرشم صداى زنگ در خونه بلندشد
_آرتان_ فكركنم غذارو اوردن !
با گفتن اين جمله بلندشد و سريع رفت دم در .. و سپس با دوتا پلاستيك كه تو هركدوم سه پرس غذا بود برگشت ، بوى خوب غذا تمام فكرو خيال هارو از يادم برد .. از صبح تاحالا هيچى نخورده بودم واسه همينم حسابى گرسنمه ام شده بود
سريع پلاستيكا رو از دست آرتان قاپيدم و به همراه ترانه و مهديس وارد آشپزخونه شديم تاغذا هارو بريزيم تو ضرف و سفره رو آماده كنيم.
_آخ كه دلم ميخواد حال اين سه تا رو من امشب بگيرم .
ترانه با كلافگى گفت :
_ترانه _ وايى نه توروخدا صحرا؛يه امشبو بيخيالشو !
مهديس همچنان كه مشغول خارج كردن ضرف هاى غذا از پلاستيك بود باخنده ادامه داد
_مهديس _ نه اتفاقاً ترانه ، صحرا همچين بدم نميگه ها ، منم دلم يكم هوس فوش هاى اون سه تا بچه سوسولو كرده ... خب صحراجون نقشه چيه؟
نباباخوشم امد .. اين مهديس همچين آدم به درد نخورى هم نيستا ... با خنده گفتم :
_ خب .. گفتن خيلى گشنه شونه .. منم ميخوام غذا رو كوفتشون كنم !
سريع چندتا ظرف از تو كابينت برداشتم .. ضرفا قبلا شسته شده بودن .. پس احتياجى به شستن دوباره نداشت ، يكى از غذاهارو برداشتمو يكم از برنجشو ريختم تو ظرف .. اين ديونه ها مرغ سفارش داده بودن ؛ ولى خب بهتر كارمن آسون ترشد .. نگاهى به چهره ى كنجكاو ترانه و مهديس انداختم .. وايى پندارى يه آشى برات بپذم .. سريع دستمو به طرف سرم بردمو يه تار موه كندم ...
_ترانه _ ميخوايى چيكاركنى صحرا ؟!
باخنده گفتم :
_ نگاه كن
تارمورو روى برنجا گذاشتم يه موى سياه و كلفت كه تقريبا به 10 ، 12 سانتى مى رسيد .. حتى خودمم داشت حالم بهم ميخورد يكمم فر داشت كه باعث مى شد بيشتر از حد چندش بشه .. بقيه غذا ها رو روى ضرف برنج ريختم كا باعث شد تارمو لابه لاى برنجا پنهان بشه و به چشم نياد .. پشت سرش هم ضرف غذا رو با سليقه و حوصله چيدم .
_ خب اينم از شام امشب آقا پندار !
مهديس كه داشت منفجر مى شد ازخنده سريع يه ظرف غذا برداشتو تمام كاراى منو تكرار كرد و يكى از تارموهاشو لاى غذايى كه براى سپهر آماده كرده بود گذاشت .
ترانه با لحن بداخلاقى گفت :
_ترانه_ بچه ها بيخيال ، اين كارتون اونارو خيلى عصبى ميكنه ها .. تو روخدا نصف شبى اواركوچه خيابونا نشيم
_ مهديس _ اووو ... نترس بابا يكم شجاع باش ، از اين صحرا ياد بگير كه 10 تا پندارو ميزاره تو جيبش !
بدون اينكه جوابشونو بدم مشغول چيدن ميزشام شدم و غذاهاى خودمونم ريختم تو بشقاب ... ترانه جرأت نكرد كه اين بلارو سر آرتان بى ياره واسه همين تو غذاى آرتان مونبود ! ... يكم كشيد تا كار ميزشام تموم شد ..
پسراهم از اين موقعيت استفاده كردنو مشغول تماشاى تلوزيون شدن .. داشتن يه فيلم فرانسوى نگاه مى كردن كه زبان اصلى بود .. لامصب مثل اينكه زبان هر سه تايى شون خيلى قوى بود
سريع كنترل دى وى دى رو از روى عسلى جلوشون برداشتمو فيلمو زدم اِستُب ... صداى اعتراض هر سه تايشون بلندشد ..
_پندار_ كرم دارى ؟!... داريم فيلم نگاه ميكنيم
بى توجه بهش خيلى سرد گفتم :
_ شام آماده است
_سپهر _ همچين ميگه شام اماده است كه انگار خودشون درست كردن ، خوبه از بيرون غذا گرفتيم
وهرسه باهم زدن زيرخنده ... زيرلب زمزمه كردم ؛ بله ، پس چى . خودمون براتون درست كرديم، اونم چى درست كرديم براتون و ريزريزخنديدم
_پندار_ شما شماتونو بخوريد ماهم وقتى فيلمون تموم شد ميايم ميخوريم
نه.. نميتونستم اون صحنه ى بياد موندنى رو از دست بدم .. بايد به هرقيمتى شده بكشونمشون سر سفره حتى اگه لازم شد غرورمو ميشكنمو باهاش بامهربونى صحبت مى كنم ... آره ، فكركنم اين تنها راه بود
صدامو نازك كردم و گفتم :
_لطفا پندار ، بيايد شامو دورهم ديگه بخوريم ؛ فيلمتونو زدم استب وقتى شامو خورديم ميايم همه باهمديگه ميبينيم.
وايى اون لحظه خيلى قيافه ى پندار
ديدنى شده بود.. *** فكر كرده واقعا به فكرشم .. تو اصلا كوفت بخور والا ؛ مثل يه بچه گربه زل زده بود به من و با دهن باز داشت نگاهم مى كرد ... بيچاره تاحالا اين همه محبت و از من نديده بود... كمى مِن و مِن كرد و گفت :
_پندار_ خب .. باشه
و به دنبال اين حرفش هرسه بلندشدن و به طرف آشپزخونه رفتن ...
سرميزشام نشسته بودن و منتظر به ما نگاه مى كردن تا براشون غذا شونو ببريم .. ترانه اول ازهمه رفت و غذاى آرتانو گذاشت جلوش ، ديونه آخرم هيچكارى با غذاش نكرد ... كلى بهش اصرار كردم تا بتونم منصرفش كنم اما هيچ فايده اى نداشت ؛ بعد ترانه مهديس جلو رفتو غذاى سپهرو گذاشت جلوش ... سپهر خيلى سرد تشكر كرد كه يهو مهديس نتونست خودشو كنترل كنه و زد زيرخنده ...حالا نخند كى بخند .. سپهر مشكوك پرسيد:
_ سپهر_ چيزى شده ؟!
مهديس درحالى كه سعى داشت گوشه ى لبشو دندون بگيره تا بتونه نخنده گفت :
_ مهديس _ نه .. ياد يه جوك افتادم
سپهر ديگه سوالى نكرد اما كاملا مشخص بود حسابى شك كرده ...بعد مهديس نوبت من بود .. خيلى سعى كردم عادى برم جلوش و غذاشو بهش بدم انگارنه انگار كه اتفاقى هم افتاده .. كه البته همينجورم شد !
بعد اون سه تا غذاى خودمونو برداشتمو اوردم سرميز ... ترانه هنوز هم نگران بود.
پندار قاشقشو برداشت و شروع كرد به غذا خوردن .. مشتاقانه به دهنش خيره شدم .. اى كاش مى شد فيلم بگيرم .. دوست داشتم اين صحنه رو هيچ وقت از ياد نبرم .. ياد
شيطنت هاى دانشگامون افتادم .
بى جهت خنده روى لبام نشست.
هنوز قاشق دومو نخورده بود كه يهو دست از غذاخوردن كشيد ... فهميدم كه مو رفته تو دهنش
به سختى غذاهاى توى دهنشو قورت دادو دستشو به طرف دهنش برد و سر مورو گرفتو از دهنش كشيد بيرون .. موى دراز مشكى من به دست پندار آويزان بود .. يكم آب مرغ بهش ماليده شده بود كه باعث شد چندشيش بيشتر بشه
حتى منم داشت حالم بهم ميخورد ...
پندار بدون هيچ حرفى دستشو جلوى دهنش گرفت و دويد به سمت دستشويى
ديگه نتونستم خودمو كنترل كنمو شروع كردم به خنديدن ..
هنوز خنده ام تموم نشده بود كه اين اتفاق براى سپهرم افتاد ...
وقتى سپهر موى مهديسو از دهانش بيرون كشيد شدت خنده ام چند برابر شد .. وايى كه چقدر خنديديم .. حالانخند كى بخند ، از خنده زياد دلم درد گرفته بود كه ديگه حتى ناى حرف زدن هم نداشتم ... سپهر سريع از روى صندليش بلند شد و به طرف دستشويى طبقه بالا دويد ... از چهره ى هردوتاشون معلوم بود كه حالت تهوع بهشون دست داده و الآنم مطمئنن دارن تمام غذاهايى رو كه تويه سال خوردنو بالاميارن !
آرتان سريع قاشقشو گذاشت كنار و درحالى كه سعى داشت جلوى خنده شو بگيره دوتا دستاشو به نشانه ى تسليم بالابرد و بالحن مسخره اى گفت:
_آرتان_ تو روخدا ، من تسليمم .. اگه باغذاى منم كارى كرديد بگيد .. آخه اگه مو تو غذاى من باشه چيكاركنم ؟!
مهديس باخنده گفت :
_مهديس _ خب ... همون كارى كه اون دوتاى ديگه هم كردند و انجام بده
_آرتان _ خب نميشه ، آخه اين خونه دوتا دستشويى بيشتر نداره ، من بايد برم كجا بالابيارم ؟!
هر چهارتايى مون با صداى بلند شروع كرديم به خنديدن ... واقعا امروز يكى از بهترين روزاى زندگيم بود تاحالا يكيو اينجورى اذيت نكرده بودم
پندار و سپهر درحالى كه هنوز هم اوق ميزدند و حالت تهوع داشتند دوباره وارد آشپزخونه شدند .. واقعا قيافه هاشون ديدنى بود ؛ پندار به سمتم امد و با چشم غره گفت :
_پندار_ حاليت ميكنم .. بچرخ تا بچرخيم .
با اين حرف پندار دوباره خنده ام اوج گرفت .. اما سعى داشتم ساكت باشم تا بيشتر از اين عصبانيش نكرده ام
كمى كشيد كه به كمك ترانه و مهديس سفره رو جمع كرديمو تمام ضرف هارو شستيم ...
سپس به همراه همديگه از آشپزخونه خارج شديم .. اولش خواستيم بريم بخوابيم اما وقتى ديديم اون سه تا دارن فيلم ميبينن ، نظرمون عوض شد و ماهم رفتيم كنارشون نشستيمو مشغول تماشاى فيلم شديم .
فيلم فرانسوى و زبان اصلى بود منم انقدر زبانم قوى نبود كه بخوام متوجه بشم چى ميگن و فقط بعضى از جمله هارو ميتونستم بفهمم ...
پندار هنوزهم از كارى كه باهاش كرده بودم از دستم ناراحت بود
آخه هراز گاهى دست از تماشاى فيلم برميداشت و زيرچشمى به من نگاه مى كرد .. خب حقم داشت بيچاره منم بودم ناراحت مى شدم ... چند دقيقه اى درسكوت سپرى شد كه بالاخره پندار اين سكوت مرگبارو شكست
_پندار_ تو چرا نميرى بخوابى ؟!
مثل اينكه دوست نداشت خيلى جلو چشماش باشم
با پرويى گفتم :
_ چون دوست ندارم !
_پندار_ آخه تو مگه چيزى هم از فيلم حاليت ميشه كه انقدر با دقت دارى فيلمو نگاه مى كنى ؟!
_ نه پس همه مثل خودت بى سوادن !
پندار نيم خيز شد روى ميزو كنترل دى وى دى رو برداشت وفيلمو زد استب سپس با نيشخند مسخره اى سمت من گفت :
_پندار_ خب الآن اين دختر كوچولو چى گفت ؟
وايى خداجون ، من خيلى زبانم قوى نبود و نمى تونستم يه فيلم زبان اصلى رو معنى كنم .. اما خب از شانس خوب من معناى اين قسمت از فيلمو به خوبى متوجه شدم ...
آب دهنمو قورت دادم و باكلى اِشوه جمله رو براش معنى كردم
پندار كه حسابى زايه شده بود كنترلو برداشت و دنبال يه قسمت سخت از فيلم گشت تا بتونم براش معنى كنم ... اما خب من زرنگ تر از اين حرفا بودم ... بايد يجورى بحثو عوض مى كردم تا جلوى همه زايه نشم
صداى پندار گوشمو كر كرد:
_ پندار_ اين خانومه چى گفت ؟
پوزخندى زدم و باصداى بلندى گفتم :
_ عزيزم اگه يكم دقت كنى خودت ميتونى متوجه بشى كه چى ميگن اونوقت ديگه مجبور نيستى ازمن خواهش كنى تا واسه ات ترجمه اش كنم!
صداى قهقهه ى هر5 نفر بلند شد ... پندارو بگيد كارد ميخورد خونش درنمى يومد .. آخ كه من چقدر اين بشرو اذيتش كردم ...
نفسمو بيرون دادم و با كلى اِشوه از روى كاناپه بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم و يه بطرى آب از تو يخچال در اوردم و يه نفس سركشيدم ... مامانم از اين كارم متنفر بود، شديد .. اما خب من الآن ديگه آزادم .. اصلا براى اينكه بتونم آزاد باشم دست به اين بازى كثيف زدم...
بالاخره موقعه خواب رسيد.
ترانه و آرتان كه خيلى عادى شب بخير گفتند و رفتند تو اتاق خودشون خوابيدن .
سپهر و مهديس هم همينطور .
وايى اين مهديس چقدر بى حيا بود كه انقدر زود با پسره رفت تو رختخواب اما محاله من با پندار تويه اتاق بخوابم
صداى پندار بلند شد :
_پندار_ خب صحرا ماهم ديگه بريم بخوابيم !
چى ... اين پيشه خودش چى فكركرده ، نكنه فكركرده الآن ميگم چشم عشقم بدم سريع ميپرم تو بغلش .. مثل اينكه همه فراموش كردن اين ازدواج واقعى نيست و همش الكيه .. سريع اخمامو توهم كشيدمو با صداى بلندى گفتم :
_ نه آقا تند نرو ... من ميرم تو اتاق ميخوابم شما همينجا رو كاناپه كپه ى مرگتونو ميذاريد!
حسابى از حرفم جاخورد و متعجب گفت :
_پندار_ چراانوقت ؟؟!
_ چون من به شما اعتماد ندارم و نميخوام
باهات توى اتاق بخوابم .
پندار بدون اينكه جوابى بده پوزخندى زد و از پله ها بالارفت و وارداتاقمون شد .. ( وايى منو باش دارم چى ميگم ، اتاقمون !!) كمى بعد بايه پتو و يه بالشت برگشت پايين .. وايى كه اين پسر چقدر ماه بود تا ديد بهش ميگم بهت اعتماد ندارم بدون هيچ چون و چرا قبول كردش شب تو هال بخوابه ... آخ بعضى وقتا اين بشر چقدر جذاب مى شد ، فقط حيف كه خيلى مغرور و لجبازه ...
_پندار_ مطمئنى كه بهم اعتماد ندارى ، يعنى منظورم اينكه مطمئنى نميخواى تو اتاق باهم بخوابيم ؟
آخى ... ميخواد بهش بگم نه و اونم برگرده بياد تو اتاق پيش من ... هرچند بهش اعتماد داشتم اما خواستم يكم لجبازى كنم و البته بيشتر غرور مسخره ام بهم اجازه نداد كه حقيقتو بهش بگم ...
باكمى مِن و مِن گفتم :
_ آره پندار ، اينطوى بهتره ، بهتره فعلا تو يه اتاق نخوابيم ...
پندار بدون هيچ اعتراضى سرشو به نشونه ى علامت مثبت تكون داد و گفت :
_پندار_ باشه .. هرجور راحتى ، پس بيا اين بالشت و پتو رو بگير كه رو كاناپه سختت نباشه !
چىىىىىىىىىىىىىىىىى ! .. نكنه ، نكنه توقع داره كه من امشب توهال بخوابم ... اى پسره ى بيشعور از اولش هم ميدونستم اين اهل اينجور رمانتيك بازى ها نيست ، خاك برسر خنگت كنن كه انقدر بدبختى ... سريع پتو و بالشتو از دستش گرفتمو خيلى سرد گفتم :
_ آره ، آره اينجورى بهتره تا صبح فيلم ميبينم !
پوزخندى زد و گفت :
_پندار_ شب خوبى داشته باشه
و از پله ها بالارفت
زيرلب غريدم : توهم همينطور!
بالشت و پتومو روى كاناپه ى سه نفره انداختمو خودمم ولو شدم روش و تلوزيونم روشن كردمو يكم اين كانال اون كانالش كردم ...
"مهديس"
وقتى با سپهر وارد اتاق شدم و درم بست ترس بدى به جونم افتاد اما سعى داشتم به روى سپهر نيارم كه ازش ترسيدم .. اخه از چى بترسم .. اگه خواست بهم دست بزنه يا هرچيز ديگه اى خب ، خب جيغ مى كشم هرچى باشه چهارنفرتو اين خونه هستند كه بهم كمك كنند...
به طرف تختخواب اتاق رفتمو لب تخت نشستم .. باصداى قفل شدن در رو به سپهر برگشتم ..نه اين همون چيزى بود كه ازش وحشت داشتم
سپهر با خنده به من نگاه مى كرد و درحال باز كردن دكمه هاى پيرهنش بود .. چهارتا از دكمه هاى پيرهنشو كامل باز كرده بود كه باعث مى شد سينه ى برنزه و عزله ايش مشخص بشه .
وايى كه اين بشر چقدر خوشتيپ بود ... سپهر درحالى كه مشغول نگاه كردن به من بودم بهم نزديك شد
روى پاهام ايستادم .. نبايد بزارم بفهمه كه ازش ترسيدم چون ممكنه اذيتم كنه وآتو بشه دستش ... فاصله ى منو سپر لحظه به لحظه كمتر مى شد .. سعى داشت بترسونتم اما من مغرور تر از اين حرفا بودم .. دستمو به طرف لباسش بردم و بقيه ى
دكمه هاشو باز كردم و سپس با يه اشاره پيرهنش را از تنش درآوردم .. هيكل عزله ايش چشمم را روى خودش ثابت نگهداشت ...
چرخى زدم و پشت بهش ايستادم و خودم را توى آغوشش ولو كردم و با لحنى كه سعى داشتم كلى اِشوه توش باشه گفتم:
_عزيزم كمكم ميكنى لباسم را درارم ؟!
سپهر با چشمايى از تعجب گشاد شده نگاهم كرد و بعد از كمى مكث ازم دور شد و پتو و بالشتش را از روى تخت برداشت و روى كاناپه براى خودش جا انداخت و بدون هيچ حرفى پشت به من خوابيد
خنديدم و به طرف چراغ اتاق رفتم و خاموشش كردم
حالا ديگه نميترسيدم .
" صحرا "
همينطور كه مشغول بازى با كنترل تلوزيون بودمو داشتم كانال هارو بالا پايين مى كردم .. زيرلبم تند تند به پندار چيز مى گفتم : وايى كه چقدر بيشعوره ، بى شخصيته ، بى عقله و از اينجور حرفا
هركارى مى كردم خوابم نمى برد تلوزيون هم كه هيچ برنامه ى درست و حسابى اى نشون نميداد ... اوووف پس من چيكاركنم ؟!
اينجاهم كه خوابم نميبره
دستامو دور زانوهام حلقه كردمو سرمو گذاشتم روشون و آه بلندى كشيدم .. همينطوى كه مشغول تماشاى تلوزيون بودم احساس كردم كه يه چيزى داره روى دستم راه ميره ...
سريع سرمو برگردوندم و با صحنه ى خيلى خيلى ترسناكى روبه رو شدم ..
حشره ى وحشت ناكى به اسم سوسك روى دستم بود .. اونم بال دار !
سريع از جام بلند شدمو جيغ بلندى كشيدم .. اما انگار هيچكس صدامو نشنيد .. چون كسى به كمكم نيومد
سوسكه كه انگار ديونه شده بود با سرعت كف زمين راه مى رفت و گاهى هم پرواز مى كرد .. من كه كم مونده بود سكته كنم .. لى لى كنان درحالى كه جيغ مى زدم پله هارو دوتا يكى بالا رفتم و سراسيمه وارد اتاق پندار شدم .
پندار با ديدن چهره ى رنگ پريده ى من سيخ سر جاش نشست .. مثل اينكه بيچاره خواب بوده ، انقدر گريه كرده بودم كه به هق و هق افتادم .. پندار با ترس پرسيد :
_ پندار_ چى .. چى شده ؟!
لابه لاى گريه هام بريده بريده گفتم :
_ پند..ا.ر..پند...ار...
_پندار_ چى شده ؟؟ دزد امده ، جن ديدى ؟
_پندار.. سو .. سو ... سوسك
پندار با شنيدن اسم سوسك بلند و مستانه خنديد .. منم از خنده اون حسابى كفرى شدمو گريه ام خودبه خود بند امد .. و باعصبانيت گفتم
_ به چى ميخندى ؟!
_پندار_ به تو !
_ مرض به جاى اينكه بخندى بيا اون سوسكه رو بكش !
_پندار_ نميام
متعجب جيغ زدم
_ وااااا .. واسه چى ؟!
پندار درحالى كه خنده ى خودشو كنترل مى كرد گفت :
_پندار_ چون .. آخه منم از سوسك مى ترسم
بيشعور ميدونستم داره دروغ ميگه و فقط واسه لجبازى و واسه اينكه عصاب منو خورد كنه داره اينطورى ميكنه .. اى فرصت طلب اشغال
تقريبا سرش داد زدم :
_ تو غلط مى كنى وقتى از يه سوسك مى ترسى
پاميشى بامن مياى كشور غريب !
پندار كه داشت به حال و روز من ميخنديد به تمسخر گفت :
_پندار_ خب حالا ميگى چيكاركنم ؟!.. كارى از دستم برنمياد كه بخوام واسه ات انجام بدم
_ يعنى چى ؟! .. يعنى ميگى من برم اون سوسكه رو بكشم ؟!
_پندار_ انتخاب باخودته يا برو پايين و با اون سوسكه كنار بيا و شبو باهم بگذرونيد ، يا بيا پيش من بخوابو تا صبح در امان باش
باخنده اضافه كردم :
_ البته فكرنكنم اگه پيش تو شبو بخوابم در امان باشم !
اونم پروتر جواب داد
_پندار_ آره خب اينم هست
خيلى بيشعوره داره از موقعيت استفاده ميكنه .. ميدونه من از سوسك ميترسم ميخواد مجبورم كنه پيشش بخوابم .. بيخيال هرچه باد آباد
بدون هيچ حرفى پريدم رو تخت كنارشو پشتمو بهش كردم و پتو رو كشيدم رومو خوابيدم
پندار نيشخندى زد و نيم خيز شد روم و درگوشم زمزمه كرد
_پندار_ شب بخير
اما جوابشو ندادم و پلكامو آروم روى هم گذاشتم و تا اينكه بالاخره خوابم برد
...
به سختى پلكامو باز كردم .. نور آفتاب از لاى پرده ى نيمه كشيده وارد اتاق شده بود ... سريع به ساعت روى عسلى كنارتخت نگاه كردم .. 9 بود .. سراسيمه بلند شدم و به طرف كمدم رفتم و از چمدونم كيف آرايش و شونه مو دراوردم تا بخودم يكم برسم ... تازه ياد پندار افتادم .. دوباره به طرف تخت برگشتم .. نبود .. مثل اينكه زودتر بيدارشده و رفته پايين .. توهمين فكر بودم كه صداى شُر و شُر شيرآب حمومى كه تو اتاق خواب بود بلندشد.. پس تو حمومه .. حالا خوبه اتفاقى بينمون نيفتاده .. والا ، الآن همه فكر مى كنن ديشب چى شده كه اين آقا رفته حموم !
حتى خودمم از فكر خودم خنده ام گرفت
اى بميرى تو صحرا كه انقدر منحرفى !
بعد از اينكه چهره ى زد و بى رنگو روحمو با آرايش درست كردم به طرف در رفتم تا از اتاق برم بيرون .. اما وقتى ياد ديشب و اون سوسكه افتادم نا خوداگاه برگشتمو نشستم روى تخت .. جرأت نداشتم تنها برم پايين !
بايد وايسم تا پندار ازحموم بياد باهم بريم .
تا اسمو پندارو بردم انگار كه چيزى رويادم امده باشه با فرياد گفتم :
_ پندار ! ... هنوز يادم نرفته كثافت چجورى ديشب منو گذاشت تو منگنه و مجبورم كرد شبو پيشش بخوابم .. حالا وقته انتقامه
ناخوداگاه از روى تخت بلند شدمو به طرف درحموم رفتم و مطمئن شدم كه حالا حالاها كارش اون تو طول ميكشه .. سپس به سمت كمدش رفتمو درشو قفل كردم و كليدم از روى در كمد برداشتم
چرخى اطرافم زدم .
خب اينو كجا قايم كنم كه نتونه پيداش كنه ؟
كه يهو چشمم خورد به گلدون كنار عسلى
سريع به سمت گلدون رفتم و كليدو داخلش مخفى كردم و خودمم رفتو دوباره نشستم روى تخت
بعد از كمى پندار با حوله ى آبى رنگى كه
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد