بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

_بله بردیا..

بردیا_سلام جناب معین مهر بداخلاق..

_حرفت و بزن بردیا..

بردیا_داداش دارم میام اونجا..چند تا امضا و کپی شناسنامه اتو میخوام..تا نیم ساعت دیگه اونجام..خداحافظ..

اخه مرتیکه..اصلا شاید من خونه نبودم یهو قطع میکنی..حوصله بردیا رو ندارم..

رفتم داخل..پرستش اشپزخونه رو تمیز کرده بود و سالاد هم اماده بود..

رفتم تو اشپزخونه که گفت_غذا امادست..من برم دیگه..

با تعجب گفتم_کجا؟

پرستش_خونه اق شجاع..

اخم کرده نگاش کردم که با خنده گفت_خانواده هم هستن..

_خانواده کی؟

پرستش_خانواده اقای شجاع..گفتم که غیرتی نشین یه وقت..

_کسی بهت گفته خیلی با نمکی..

نشستم روی کاناپه جلوی تلویزیون..زدم اخبار..کعلوم بود خورد تو پرش..دختره زبون دراز..

پرستش_میشه زنگ بزنید اژانس..

_نه

پرستش_وا..چرا؟

_بمون شام بخور..شب خودم میرسونمت..نکنه میترسی؟

پرستش سرش و گرفت بالا و گفت_اگه قرار بود بترسم اصلا نمیومدم..

_خب پس برو لباسات و عوض کن..راحت باش..تو راهرو اولین اتاق..

و خودم مشغول تلویزیون دیدن کردم..حس کردم داره لفتش میده..برگشتم نگاش کنم که سریع رفت سمت اتاق..

پرستش...



فکر کنم اتاق مهمان بود..تخت یه نفره و کمد و میز ارایشی و یه دیوار کوب شیشه ایه ابی..اتاق ساده ولی قشنگی بود..

پالتومو در اوردم..شلوار جین سورمه ای خوش فرمی پام بود و بلوز یقه اسکی مشکی..موهام و باز کردم..توشون دست کشیدم و از دوباره محکم بستمشون..شال مشکیمو رو سرم کشیدم..لپام چرا گل انداختن..؟

خوب بودم..بخاطر کشیدن موهام چشمام کشیده تر شده بودن..یه جفت صندل ساده مشکی دخترونه هم تو اتاق بودم که اون روز پای ثمین دیدمش..پوشیدمش..

زنگ زدم به مامان و بهش گفتم کاری واسم پیش اومد در رابطه با کارخونه و اومدم پیش سیاوش و شب خودش میاردم خونه..مامان هم کلی سلام رسوند به سیاوش و گفت که زود بیام خونه..

اومدم بیرون..تو اون راهرو چند تا اتاق دیگه هم بود که فعلا حوصله دید زدن نداشتم..این پسره پرو هم نشسته بود پای تلویزیون و غرق اخبار دیدن بود..یه نگاه به غذا انداختم یه ربع دیگه جا داشت..اومدم تو سالن و با فاصله از سیاوش نشستم..اصلا حواسش به من نبود..منم مشغول دید زدن خونه شدم...

صدای زنگ در اومد..ولی سیاوش اصلا حواسش نبود چون صدای تلویزیون هم زیاد بود..صداش زدم..

_اقا سیاوش..اقا سیاوش..

نه..حواسش نیست..

_سیاوش..

بی هوا برگشت سمتم و گفت_جونم؟

جونم کوفت..پسره رودار..خو چرا اینجوری میگی ادم دلش میره..نمیگه دلم میخواد..

متوجه زنگ در شد و بی حرف رفت سمت در..منم رفتم تو اشپزخونه..برنج دم اومده بود..روغنش دادم و برنج و هم زدم..بوش که عالی بود..مشغول چیدن بشقابا

1400/03/22 17:03

و چنگالا بودم که صدای بردیا اومد_به به..پرستش خانم هم که اینجاست..خوبی تو؟

یه اخم کمرنگ بین ابروهام نشست و گفتم_سلام..ممنون..

بردیا_ا..مثل اینکه به موقع رسیدم..

سیاوش که اخم کرده مشغول خوندن یه برگه بود بدون اینکه سرش و بیاره بالا گفت_احتمالا مادر زنت خیلی دوستت داره..

مادر زنت و بد جور کشیدش..

بردیا خیلی ریلکس نشست رو صندلی و گفت_موقع غذا من کاری به مادر زن و پدر زن ندارم..پرستش..غذا رو بیار..

پاشم یه ابچوگی حوالش کنما..این یکی دیگه چقد پرو تشریف داره؟

سیاوش اخم کرده به اپن تکیه داده بود برگه ها رو امضا کرد و گذاشت رو میز....

دیس برنج و ته دیگای سیب زمینی و سالاد و دوغ و گذاشتم رو میز ..

سیاوش نشست و منم روبروش نشستم..بردیا هم بینمون بود..

اول بردیا واسه خودش کشید و بعدش سیاوش واسه من کشید و بعد واسه خودش..

بردیا_اووم..عجب غذایی..پرستش باورت میشه من چند وقته غذای خونگی نخورده بودم..تازه خیلی هم هوس استمبولی کرده بودم..دمت گرم..

این سیاوش و دور بریاش چقد نخوردن..

_ نوش جونتون..ولی خب از خانمتون میخواستین که واستون درست کنه..

بردیا خیلی بی خیال گفت_وقت نمیکنه؟

_مگه چکارن؟

بردیا_سالن داره..ارایشگره..

یه کارت از جیبش دراورد و گذاشت کنار بشقابم..

بردیا_کارش عالیه..

یه نگاه به کارت انداختم..اووف..اون بالا مالاهاست..به درد من نمیخوره..

سیاوش اروم ولی با اخم کمرنگی مشغول غذا خوردن بود..

دوست داشتم نظر سیاوش و در مورد دستپختم بدونم..ولی خب چیزی نگفت..

گوشیش زنگ خورد..یه نگاه به من و بردیا انداخت و گوشیش و برداشت و رفت بیرون..

سیاوش_احوال حاج اقا..

بدون سیاوش جلو بردیا معذب بودم..اروم مشغول غذا خوردن بودم که بردیا گفت_با همین؟

_بله؟

بردیا_منظورم سیاوشه..باهاشی؟

چه فکری راجب من میکنه..

_نخیر..واسه کاری اینجا بودم..

بردیا با لبخندی که از نظر من هیچ جذابیت نداشت گفت_چه کاری که مجبور شدی لباس راحت بپوشی و غذا ی گرم درست کنی؟اونم این غذا که سیاوش خیلی دوست داره..؟

_فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه..

بردیا_من نگفتم به من ربطی داره..فقط یه سوال بود..محض کنجکاوی..

_کنجکاویتون رفع شد..؟

یه چشمک زد و گفت_بگی نگی..راستش خواستم بگم اگه تو بخوای..من و تو..

قاشقم و محکم کوبیدم تو بشقاب و گفتم_من هیچی نمی خوام..تمومش کن..

بردیا یه نگاه عمیق انداخت ..با فاصله کمی که بینمون بود با صدای اروم و لحن زشتی گفت_نترس..من حواسم...

_صدات و ببر..

نفسام تند شده بود..

_اگه همین الان از اینجا نری سیاوش و صدا میزنم..

بردیا_منو از سیاوش نترسون..

چشمام و بستم و محکم از روی صندلی بلند شدم..چشمام و باز کردم و

1400/03/22 17:03

گفتم_میری یا نه؟

اروم بلند شد و گفت_میرم..فقط..

یه چشمک زد و گفت_دختر خواستنی..غذات عالی بود..

سوئیچش و برگه رو برداشت و بی حرف زد از خونه بیرون..

سیاوش اومد تو اشپزخونه و با دیدن من و صدای در گفت_چه خبره؟

_هی..هیچی..

سیاوش با اخم غلیظی اومد جلو و گفت_یعنی چی هیچی..صدای داد تو بود..بردیا چرا بی حرف رفت..چی شده؟

سرم و انداختم پایین..پشت صندلی ایستاده بود..صندلی رو یکم بلند کرد و محکم کوبید رو زمین و داد زد_میگم چی شده؟

پریدم از ترس..صدام بغض گرفته بود..

_باور کن چیزی نیست..

چشماش و بست و گفت_ببین پرستش..نذار بیشتر از این عصبی بشم وگرنه یه بلایی سرت میارما..میگم چی شده؟

بالاخره که چی..نمیشه که قایم کنم ازش..

_خب..خب راستش..فکر کرد من..اینجا..یعنی..من و شما..

نمیدونستم چه جوری بگم..مستاصل سرم و اوردم بالا و با لحن عاجزانه ای گفتم_اقا سیاوش تروخدا تمومش کن..اون یه چرت و پرت هایی گفت رفت..تروخدا دیگه کشش نده..

نفساش تند شدن..چشماش و ریز کرد و گفت_بهت پیشنهاد داد..

خدا..چی بگم بهش..

فریادش گوشم و کر کرد_با توام؟

اروم سرم و تکون دادم..

صندلی رو پرت کرد و داد زد_بی شرف پس فطرت..

و رفت سمت در..یا خدا..دعوا نشه..چه غلطی کردم امروز اومدم اینجا..انقد عصبانی بود که گفتم تا بردیا رو پیدا نکنه و نکشدش نمیشینه یه جا..نمیدونم چی شد فقط دوییدم و خودم و انداختم جلو راهشو دستام و گذاشتم رو سینش و با لحن پر از خواهش گفتم_سیاوش..تروخدا..مرگ من نرو..

نفساش تند بودن..فاصلمون خیلی خیلی کم بود..نگاهش تو چشمام در رفت و امد بود..گرمای نفساش و کاملا حس میکردم..قلب خودم تند تند میزد..نمیدونم چقد تو اون حالت بودیم که حس کردم طپش قلبش داره اروم میشه..منظم و خوش صدا..

سرم و کنار گوشش بردم و گفتم_ارومی..

_ارومم..

کشید عقب..دست کشید پشت گردنش..پشت به من ایستاده بود..یه دفعه برگشت و مشتش و محکم کوبید تو دیوار و با قدمای بلندی رفت تو حیاط..

چی شد یه لحظه..چرا انقد داغ کردم..نفسم و محکم دادم بیرون...تازه میخواستم نفس عمیق بکشم..چرا من انقد گر گرفتم..

رفتم تو اشپزخونه..بیچاره همش دو قاشق غذا خورد..نشستم رو صندلی و سرم و گذاشتم رو میز و چشمام و بستم..لعنتی..اخه الان وقت اومدن بردیا بود؟؟

سیاوش...




مرتیکه زن باز روانی..پاشم برم از وسط دونصفش کنم..

استخوون دستم درد میکرد..

بی همه چیز..تو خونه خودم داره به پرستش پیشنهاد میده..اخه یکی نیست بهش بگه مرتیکه الدنگ بست نیست..نصف دخترای این شهر و خودت افتتاح کردی..معلوم نیست اون زن بی همه چیزش کجاست که نمیتونه اینو جمعش کنه..

اخ یعنی اگه پرستش جلومو نگرفته بود حتما یه کاری دستش

1400/03/22 17:03

میدادم..

دوتا نفس عمیق کشیدم..دست کشیدم رو گردنم..هنوزم جای نفسای داغش رو گردنم بود..

نشستم رو صندلی..

امشب باید یه چیزایی رو واسه خودم روشن کنم..

نمیگم بهش بی میلم..برعکس..ازش خیلی خوشم میاد..تنها دختریه که تو این سالها تونسته توجه منو به خودش جلب کنه....همش دارم بهش فکر میکنم..در قبالش احساس مسئولیت میکنم..واسه همینم هست که روش شدیدا غیرت دارم..اصلا نمیتونم هیچ نگاه ناپاکی و بهش تحمل کنم..واسه همینم امشب اینجوری شدم..

این تند شدن نفسم..این داغ کردنم..از عشق نبود..من عاشقش نیستم..مطمئنم..اون یه دختر و زیبا..منم یه مردم و ..

خب طبیعیه..ولی در کل میخوام اعتراف کنم که می خوامش..میخوام داشته باشمش..میخوام باهاش اروم شم..همونطور که امشب شدم..

چرا امشب انقد اروم شدم..چرا گفت مرگ من نرو نرفتم..قدم از قدم برنداشتم..یعنی انقد واسم عزیزه..

یعنی من دارم اشتباه میکنم؟؟

اون دختر پاکیه..خیلی خیلی پاک و نجیب..و اولین معیار من همین نجابته..خوش اخلاقه..حتی ثمینم تائیدش کرده که واقعا دختر اروم و مهربونیه..و البته دلرحم..اینو از حرفاش درباره مانی فهمیدم..دومین معیار منم همینه..

و زیباست..خیلی زیباست..چشمای خوشرنگش..سبز تیره..واقعا مسحور کنندن..بینی کشیده و لبای خوش فرم صورتی..پوست شفاف و شیشه ای..موهای صاف و روشن..تا حالا بدون شال ندیدمش..ولی همون یه ذره ای که از شالش میزنه بیرون..معلومه چیزه خیلی نابیه..

بازم مثل همیشه اصلا حواسم نبود مدتهاست نشستم و دارم به پرستش فکر میکنم..

بلند شدم و اومدم تو سالن..پرستش تو اشپزخونه بود و سرش و رو میز گذاشته بود..

صندلی و که پرتش کرده بودم گوشه سالن و بلند کردم و گذاشتم سرجاش و نشستم روش..

از سر و صدا سرش و بلند کرد..جای دستاش رو گونه هاش و قرمز کرده بود..

_خواب بودی؟

پرستش_نه..سرم درد میکرد..

_خوبی الان؟

سرش و انداخت پایین و گفت_اره..اقا سیاوش..میشه منو برسونید؟

روانی ام کرد..یه روز اقا سیاوشم..یه روز سیاوش..ناکس چقدم قشنگ میگه سیاوش..

_پرستش واسه بار اخر میگم..وقتی تنهاییم..من همون سیاوشم..حله؟؟

هیچی نگفت..

_حالا میشه غذا رو گرمش کنی..من هنوز گرسنمه..

لبخند کمرنگی زد و گفت_بله..حتما..

دیس برنج و گذاشت تو ماکروویو و دو دقیقه ای گرمش کرد..با اشتها غذا کشیدم تو بشقابم و افتادم به جونش..خیلی گرسنم بود..مزش که عالی بود..

_چرا خودت نمیخوری؟

پرستش_میل ندارم..

_نکنه چیزی ریختی توش..ناکارمون نکنی؟

سعی میکردم جو و عوض کنم..پرستش یکم تو خودش بود..

پرستش_من که جان نثاری کردم..قبل از شما خوردم..

_پس بازم بخور..

یه تیکه ته دیگ سیب زمینی برداشت و اروم مشغول شد..

غذام

1400/03/22 17:03

که تموم شد..تکیه دادم به صندلی و گفتم_خیلی خوشمزه بود..دوست دارم بازم برام درست کنی..

یه لبخند زد و گفت_هر وقت هوس کردی بگو واست درست میکنم..

و بی حرف دیگه ای بلند شد و ظرفا رو جمع کرد و گذاشت تو سینک..میز و تمیز کرد..ظرفا رو شست و کلا اشپزخونه رو برق انداخت و من تو تموم این مدت فقط زل زده بودم به خودش و کاراش..یه چیز خوبه دیگه..زن کدبانو دوست دارم..

_بریم..دیر وقته..البته اگه خسته ای..زنگ بزن اژانس بیاد..

بلند شدم و گفتم_میرم اماده شم..

از اتاق که اومدم بیرون اونم اماده نشسته بود رو کاناپه..

پرستش_برنج زیاد درست کردم..مایه گوشت هم اضاف اومد ..هردوتاشون و گذاشتم تو فریز..بهتر از غذای بیرونه..گرم کن بخور..

سرم و اروم تکون دادم و راه افتادم..

با هم از خونه زدیم بیرون و سوار اسانسور شدیم..از این دخترا نبود که از جفتش رد میشی خفه شی از بوی ادکلن..بوی خوبی میداد..اما به اندازه..ملیح و خوشبو..توجه جلب نمیکرد..

رفتیم تو پارکینگ و نزدیک ماشین بودیم که..

_اقا سیاوش..

اووف..باز این دختره..برگشتم سمتش..

_سلام خانم فضلی..

مهسا یه نگاه به پرستش انداخت و گفت_سلام..خوبین..جایی تشریف میبرید..؟

_اگه اجازه بدین؟

خندید..

مهسا_خواهش میکنم..اجازه ما هم دست شماست..معرفی نمیکنین؟

و به پرستش اشاره کرد..

دوست نداشتم بگم از کارکنای کارخونه..

_از دوستان هستن..

مهسا_چه جور دوستی..؟

و یه لنگه ابرو بالا انداخت..چه دختر بی حیا و روداریه..

_فکر نکنم زیاد خوشتون بیاد کاملا قضیه رو بشکافم..

پرستش روش و کرد اونور..خندش گرفته بود..

مهسا اخم کرده گفت_شب بخیر ..

و رفت..نچسب..

سوار ماشین شدیم و زدیم بیرون..

پرستش_خب واسش قضیه رو میشکافتی؟

نگاش کردم و گفتم_که چی بشه؟

پرستش_که خیالش راحت بشه..فکر کنم خوشش میاد از تو..

اخم کردم و گفتم_غلط کرده..دختره سیریش..

جلوی یه ابمیوه فروشی نگه داشتم و دوتا اب انار ترش با نمک و گلپر گرفتم و سفارش یه کاسه بزرگ الو جنگلی دادم..

پرستش اب انار که میخورد صورتش و جمع میکرد ..بامزه میشد..دوست داشتم بشینم نگاش کنم..

لیوان و سر کشیدم و انداختم تو سطل کنار مغازه و ظرف الو رو گرفتم و اومدم تو ماشین..

اووف..این دختره با نی هنوز به نصفه های لیوانش هم نرسیده بود..ظرف الو رو گرفتم سمتش که با ذوق نگاش کرد و گرفت و گفت_وای..عاشقشم..

لیوان و ازش گرفتم که راحت بخوره..

شروع کرد به الو خوردن..چشماش و میبست و لباش وغنچه میکرد..لباش سرخ شده بودن و..

روم و ازش گرفتم..با نی پرستش نصف اب انارشو خوردم..

پرستش_مال من بودا..

_دیگه دهنی شده..

لیوان و ازم گرفت و گفت_اه..بدم میاد از این قرتی بازیا..بده ببینم..

و از

1400/03/22 17:03

همون نی همه اب انارش و خورد..خندیدم بهش..خوشم میاد افاده ای هم نیست..

تا خونه که رسیدیم همش داشت الو میخورد..

دم خونشون گفتم_من که میدونم پشیمونم میکنی که چرا خریدم..میمیری دختر..

خندید و گفت_زبونت و گاز بگیر..خدا نکنه..خب خوشمزه است..

یه لبخند کمرنگ نشست کنج لبم..چه نازی تو صداش بود..

_پرستش..واسه امشب ممنون..راستش..متاسفم بابت..

پرستش_مهم نیست..

_نگران این پسره هم نباش..با خودش کنار میاد..

پرستش_امیدوارم..منم ممنون..

و به کاسه الو ها اشاره کرد..

خواست پیاده شه که گفتم_من امشب..خیلی ارومم..اگه نبودم..تا الان بردیا زنده نبود..مرسی..

چند لحظه نگام کرد و گفت_نمیای تو..؟

_نه به حاج خانم سلام برسون..

سرش و تکون داد و گفت_خداحافظ..

و رفت داخل..با رفتنش پامو گذاشتم رو گاز..

خدا..من امشب چم شده..؟

پرستش...



خداروشکر تو این 5 روز که از اون شب خونه سیاوش میگذره بردیا رو تو کارخونه ندیدم..پسره ایکبیری..کثافت انقد صورتش خوشگل و جذابه در عوض باطنش شیطونیه..

امروز ثمین زنگ زد و دعوتم کرد واسه فرداشب خونشون دعا کمیل دارن..زنونه مردونه..البته به مامان و ستایش هم گفته..ولی مامان معذرت خواهی کرده گفته یه لباس عروس و یه لباس نامزدی رو دستشه که پس فردا باید تحویل بده و هنوز کلیش مونده..

امروز یکتا خیلی ناراحت بود..حرف نمیزد و تو خودش بود..وقتی مجبورش کردم حرف بزنه گفت این ترم نتونسته شهریه خواهر کوچیکش و جور کنه..خواهرشم گفته من دیگه دانشگاه نمیرم..اصلا تا حالا یکتا رو انقد ناراحت ندیده بودم..ای خدا..هر *** به یه شکلی یه دردی داره..

عصر که اومدم خونه دیدم در خونه مانی اینا بازه اما کسی دم در نیست..تعجب کردم رفتم خونه..مامان پای چرخ بود..ستایش هم در حال درست کردن چایی..

رفتم تو اشپزخونه پیش ستایش و گفتم_ستا..از مانی خبر نداری؟

ستایش_چیه..دلت رحم اومد؟

_لوس نشو..جدی میگم..در خونشون باز بود ولی کسی دم در نبود..

ستایش_دارن میرن...

با تعجب گفتم_چی؟دارن میرن؟

ستایش خیلی خونسرد سه تا لیوان چایی ریخت و گفت_خانم نیازی اومده بود حلالیت گرفت..بعد از اینکه تو جواب رد دادی زیاد نمی اومد اینجا..مثل اینکه مانی دنبال کارای سربازیشه..خانم نیازی هم داره میره مشهد..میگه میخوام اخر عمری پیش اقا باشم..خونشونم دادن رهن به یه زن و شوهر جوون..

اصلا باورم نمیشد..یعنی مانی اینا دارن میرن از اینجا..از این محله..

یعنی بخاطر حرف من داره میره سربازی..نکنه اواره بشه..؟

دوست داشتم برم و باهاش خداحافظی کنم..بگم که حلالم کنه..بگم هر کاری کردم واسه خودت بود..واسه ایندت..میدونستم اگه ازدواج میکردیم بعد از یه مدتی که از شور و

1400/03/22 17:03

شوق اولیه می افتاد تازه می افتاد به فکر کردن..که من یه پسر مجردم و اون یه زن مطلقه..تازه من دو ماه از مانی بزرگتر بودم..

دوست داشتم برم بهش بگم مانی واست ارزوی خوشبختی میکنم..خوشبخت شی..

من و مانی با هم به جایی نمیرسیدیم.. مانی خیلی بچه بود..اون نیاز به یه مادر داشت تا کمبودای محبتشو واسش جبران کنه و من ..نیاز به یه مرد داشتم..یه مرد واقعی..یه تکیه گاه..


دلم حضور مردانه می خواهد..

نه اینکه مرد باشد..نه..

مردانه باشد..حرفش..قولش..فکرش..نگاهش ..قلبش..


مطمئنم مانی منو یه مدت نبینه این عشق از سرش میپره..امیدوارم که خوشبخت بشه..

شام اون شب با من بود..بعد از شام کمک مامان پای چرخ نشستم..کارم در حد مامان نبود..ولی واقعا حرفه ای بودم..

اون شب و با کلی فکر و خیال درباره مانی صبح کردم..

صبح رفتم کارخونه..تازه اومده بودم تو که بردیا رو دیدم..ولی اون منو ندید..مثل همیشه خوشتیپ و تر و تمیز..عینک افتابی به چشمش بود و داشت میرفت سمت اتاق سیاوش که یه نفر صداش زد و مجبور شد برگرده و عینکش و برداره..

اوه اوه..پای چشمش یه بادمجون کاشته بود..گونه سمت راستش هم قرمز بود..یعنی دعوا کرده؟؟خوبش بشه..اشغال..حقشه..

یکتا بازم امروز خیلی ساکت و کم حرف بود..ولی منو هستی تمام سعی مون و کردیم که یکم به حرف بیاریمشو بخندونیمش..

بهراد و دیدم..کلی مسخره بازی دراورد و اخرش گفت_امشب که میای دعا؟

_اره میام..

بهراد_من نمیفهمم میخوایم بریم یه ثوابی ببریم یا بریم پوز عروس فخری خانم و بمالیم به خاک..بهار منو گرفته باید امروز زود بیای بریم خرید..عروس نمیدونم کدوم ننه مرده ای اون سری واسه بهار خانم قیافه گرفته الان خانم ما هم میخواد بره حال گیری..بخدا من سیاوش و میگرفتم عاقبت بخیر میشدم..

در حالیکه غش خنده بودم گفتم_خیلی هم دلت بخواد..بهار به این گلی..بعدم سیاوش و که به همه *** نمیدن..بچمون افتاب مهتاب ندیده است..به همه *** نمیدنش..

بهراد_اخی..هیشکی ام نه..سیاوش..یه مارمولکیه..فقط من میشناسمش..

اون روز با اصرار بهراد منو تا خونه رسوند و هر چقدم اصرار کردم نیومد تو..

بعد از نهار هول هولکی که خوردم همونجا تو هال پای سفره خوابم برد..

از خواب که بیدار شدم ساعت 6 عصر بود..خیلی حال دادم این همه واسه خودم خوابیده بودم..

مامان داشت یه تیکه از لباسی و اتو میکشید و ستایش نبود..

_سلام مامان..ستایش کو؟

مامان_علیک سلام..دوستش اومده پیشش دارن درس میخونن تو اتاق..

_کدوم دوستش؟

مامان_پری ناز..

پری ناز دوست دانشگاهی ستایش بود..دختر خوشگل و مهربونی بود..و البته وضع مالی خوبی هم داشتن..

_مامان من امشب میرم دعا خونه ثمین ..شما هم

1400/03/22 17:03

میاین؟

مامان_نه مامان..به خودم گفت..ولی تا فردا باید این لباسا رو تحویل بدم..

_ستایش چی..اون که میاد؟

مامان_فکر نکنم..اخه فردا امتحان دارن..امشب و میخوان درس بخونن..

_باشه..پی خودم میرم..

مامان_شب با چی برمیگردی؟دیر وقت میشه؟

_نگران نباش..با اژانس میام..

مامان_پس قبلش خواستی بیای بهم خبر بده..یه لباس شیکی هم بپوش جلو مردم زشته خوب نیست..

_باشه..من میرم حموم..

یه دوش ترو تمیز گرفتمو ستایش واسم لباس تو خونه ای اورد..

رفتم تو اتاق پیش دخترا..یکم حرف زدیم و بعدش لباسام و برداشتم و اومدم بیرون..یه جین جذب مشکی پوشیدم و پالتو مشکی و کوتاه ستایش و..قشنگ بود..ساده بود و شیک..

موهام و کامل بالا بستم..یه رژ کمرنگ صورتی و یکم ریمل زدم..و البته مرطوب کننده به صورتم و دستام..عطر زدم و شال مشکیم و جوری زدم که موهام هیچ پیدا نبود..دوست داشتم چکمه داشتم و میپوشیدم ولی خب نداشتم..کفش پاشنه دار هم ممکن بود باهاش لیز بخورم..پس به همون کالج های خوذم اکتفا کردم..مامان چادر مشکی خودش و واسم شسته بود و اتو کشیده بود..گذاشتم رو سرم..خیلی بهم میومد..

خوب بودم..شیک و تر و تمیز..البته در حد خودمون..نه نسبت به اون بالاییا..

ساعت 8 بود که زنگ زدم اژانس و با ادرسی که ثمین از خونشون فرستاده بود رفتم اونجا..

بخشکه این شانس..اخه الان وقت پاره شدن چادر بود..

چادرم لای در ماشین گیر کرده بود و توی چرخ ماشین رفته بود بدتر اینکه وقتی فهمیدم در و باز کردم اومدم چادر و بکشم از اونجا که ماشین یه پیکان جوانان گوجه ای پوسیده بود گرفت به لبه در و قشنگ از وسط ... خورد..

تا رسیدیم در خونه مامان سیاوش من غصه خوردم..روم نمیشد بدون چادر برم..

اه..دیگه کاریه که شده..چادر و انداختم تو کیفم و حساب کردم و پیاده شدم..خونشون خیلی بزرگ بود..یه خونه ویلایی خیلی بزرگ باغ مانند..در باز بود و چند تا پسر جوون دم در ایستاده بودن..

رفتم داخل..تو حیاطم تقریبا شلوغ بود..چندتایی منقل روشن کرده بودن واسه اونایی که تو حیاط ایستادن چون هوا خیلی سرد بود..قسمت مردونه از سمت راست حیاط وارد میشدی و قسمت زنونه سمت چپ..

خواستم برم داخل که سیاوش و دیدم در حالیکه گوشیش رو گوشش بود از قسمت مردونه زد بیرون..یه بلوز ابی تیره و کت شلوار جذب مشکی پوشیده بود..کفشای واکس خورده براق مشکی و مثل همیشه خوشتیپ..منو دید..سرم و تکون دادم که اونم همینجوری جوابم و داد..

رفتم قسمت زنونه..عجب خونه ای بود..همه جا پر از مبلای سلطنتی خیلی شیک..مجسمه های طلایی بلند..پرده های ضخیم و بلند همرنگ مبلای هر قسمت..وسیله هایی که از دور داد میزد عتیقه ان..

دعا های اینوری با مال ما ها

1400/03/22 17:03

خیلی فرق داره..ما ها رو زمین میشینیم و خیلی ساده لباس میپوشیم..اینجا خانما همشون درسته چادری و محجبه بودن ولی هر کدومشون سه کیلو طلا و جواهر اویزون کرده بودن..چه قیافه ای هم واسه همدیگه میگرفتن..

یکم معذب بودم..اخه مانتویی به غیر از من فقط دونفر دیگه اونجا بودن..

مداح یه مرد بود که تو قسمت مردونه بود و در حال خوندن دعا کمیل بود..

دوتا دختر جوون هم در حال پذیرایی بودن..چقدم شیک و پیک بودن..ولی یه قر و قمیشی میومدن و جلوی این حاج خانما یه متانتی نشون میدادن..به من که چای تعارف کردن انگار که ارث باباشون و بالا کشیدم..خب من پسر ندارم جلو منم قر و قمیش بیان..احتمالا دلشون و صابون زدن یکی از این حاج خانما رو خدا بزنه پس کلشون و بیاد اینا رو بگیرن واسه اقا زاده هاشون..

ثمین از اشپزخونه اومد بیرون و با دیدن من یه لبخند ناز زد و اومد کنارم..یه شلوار مشکی که بغلش مهره دوزی داشت و تونیک تنگ و طوسی که روش خیلی کار شده بود و شال مشکی پوشیده بود..صندل مشکی و یه ارایش کمرنگ..ناز شده بود..

همدیگه رو بوسیدیم و اروم گفت_چرا انقد دیر..زودتر منتظرت بودم..

_عزیزم خونه شما کجا و خونه ما کجا..طول کشید دیگه..راستی قبول باشه..

ثمین_مرسی قبول حق..خوش اومدی بشین..

_کمک نمیخواین؟

ثمین_نه عزیزم..بچه ها هستن..ا..بهارم اومد..میگم بیاد پیشت..

اوه..اوه..بهار چه تیپی زده..قیافه بهراد دیدنیه..احتمالا کل تهرانو گشته تا اینا رو خریده..چون بهار خیلی سخت پسنده..بهرادم که بی حوصله تو خرید کردن..

یه مانتو شلوار خیلی شیک و مجلسی و شالش و خیلی قشنگ رو سرش بسته بود..یه ارایش ملیح و ست جواهرات شو که خیلی هم دوسشون داشت و اویزون کرده بود..

تا اومد کنارم بدون اینکه سلام کنه گفت_اول بگو ببینم کف بر شدم یا نه؟

_عروس فخری خانم کفش برید حسابی..

اول با تعجب نگام کرد و گفت_ای تو روحت بهراد دهن لق..دختره ایکبیری..چه قیافه ای هم واسه من میگیره..نگفتی خوبم؟

_اره عزیزم..جدی میگم..خیلی خانمی شدی..

بهار_خب خیالم راحت شد..اها راستی خوبی؟

_مرسی عزیزم بشین..

نشستیم و من مشغول دعا خوندن شدم و بهار هم مشغول چشم و ابرو اومدن واسه عروس فخری خانم که ثمین و مامانش اومدن سمت ما..

مامانشون یه خانم نسبتا بلند قد و درشت بود..صورتش بیشتر به سیاوش شباهت داشت..یه بلوز دامن مشکی و روسری مشکی و چادر رنگی خیلی شیک و قشنگی پوشیده بود..در کل خانم با کلاس و مغروری نشون میداد..

سریع بلند شدم و سلام کردم..ثمین معرفی کرد و مامانش هم خیلی معمولی با یه لبخند کمرنگ جوابم و داد..

بهار_سلام خاله جون..قبول باشه..

مامان ثمین_قبول حق..خوش اومدی..

و سریع رفت کنار

1400/03/22 17:03

یه خانم دیگه و مشغول احوالپرسی شد..بهار قیافش و مچاله کرد و گفت_حیف که خاله بهراده و مامان ثمین..وگرنه حالش و میگرفتم..مغرور بد اخلاق..

و بلند شد رفت تو اشپزخونه..ثمین نشست کنارم و گفت_ببین پرستش تابلو نکنی..این دختره هست که مانتو مشکی منجق دوزی شده ای پوشیده..که روسری قرمزش و لبنانی بسته..میبینیش..؟

_با همچین مشخصاتی سه نفر اینجا هست..کیو میگی؟

ثمین_اه..همین که پا رو پا انداخته..بالای مجلس نشسته..صندل پاشنه بلند پوشیده..اون بالا..اووف..دیدی یا نه؟

_اها اره..دیدم..این که الان گوشیش زنگ خورد؟

ثمین_اره..خوده نکبتشه..فیروزه است..زن سروش..دختره چندش..از اول مجلس که اومده رفته اون بالا نشسته یکم تکون نداده اون هیکلش و بیاد تو اشپزخونه ببینه کمک میخوایم یا نه؟

دختر خوشگلی بود..صورت کشیده و تقریبا روشن..لب و بینی خیلی خوش فرم و چشماش هم فکر کنم رنگی بود..از این فاصله زیاد پیدا نبود..

_چشماش رنگین؟

ثمین_اره نکبت..هر دفعه یه رنگن..شانس داره الاغ..همینجوری هم داداش خر منو خر تر کرد..

خندم و قورت دادم و گفتم_ثمین..کوتاه بیا..

ثمین_خب خوشم نمیاد ازش..یه مارموذیه که دومیش نیست..دوست دارم بکشمش..داداشمم کشیده سمت خودش..

_چکارش داری..اگه داداشت اینجوری خوشبخته ولش کن..

ثمین_بی خود..درسته خوشبختی داداشم واسم مهمه..اما مگه من دل ندارم..من از داداشم یه سهمی دارم یا نه..سال به سال من سروش و نمیبینم..

صداش بغض داشت..اخی..ناراحت شده بود..بی حرف بلند شد رفت تو اشپزخونه..

مامان ثمین نگاهش به من بود..از نگاهش خوشم نیومد.. اینم بلند شد رفت تو اشپزخونه..

بهار داشت استکانای چای و جمع میکرد که یه دختری بهش گفت بهراد دم در کارش داره..سینی و داد دست منو گفت پرستش یه لحظه اینو بگیر الان میام..

سینی و گرفتم..دو تا استکان خالی دیگه بود جمعشون کردم و رفتم سمت اشپزخونه..فقط ثمین و مامانش داخل بودن..

صدای مامان ثمین که خیلی هم واضح نبود باعث شد که بایستم..

مامان ثمین_این دختره همونه که گفتی سیاوش کمکش کرده؟

ثمین_اره..مامان دیدی چقد خوشگله..خیلی دختر ماهیه..

مامان ثمین_من که اصلا ازش خوشم نیومد..دختره یه حیایی به خرج نداده..سختت بود اومدی دعا یه چادر رو سرت میکشیدی..؟بعدم مگه من نمیگم ببین با کی دوست میشی..با کسایی رفت و امد کن که به ما و خونواده ما بخورن..این دختره معلومه که..

بغض داشت خفم میکرد..دستم میلرزید..اون حق نداشت راجب من اینجوری حرف بزنه..مگه من چمه..فقط چون..

چشمام پر از اشک شدن.. از اومدنم پشیمون شدم..

سینی استکانا رو دادم دست یه دختری که میخواست بره تو اشپزخونه..کیفم و برداشتم و بی خداحافظی از

1400/03/22 17:03

اونجا زدم بیرون..بغضم هر لحظه داشت سنگین تر میشد..اگه مامان ثمین نبود..اگه تو خونشون نبودم..اگه به احترام این مجلس و این دعا نبود حتما جوابش و میدادم..اصلا تو حیاط نگاه به هیچکس ننداختم..صدای بهراد اومد که اسمم و صدا میزد..اما توجهی نکردم..از خونشون زدم بیرون و تو کوچه راه افتادم..فکر کنم طرفای 10 بود دیگه دیر وقت بود..اما مهم نبود...قدمام و بلند بر میداشتم و سعی میکردم این بغض و که هی میرفت و میومد و بدم پایین که دستم محکم کشیده شد..

کشیده شدم عقب..فکر کردم بهراده..ولی ..سیاوش بود..نفس نفس میزد..معلوم بود دوییده تا رسیده به من..شاید بهراد بهش خبر داده که بیاد..

اخم کرده بود..دوست داشتم سرم و بذارم رو سینش و زار زار گریه کنم..ولی نه روم میشد..نه تو مرام من بود..نه این همه نزدیکی به یه پسر..کاشکی یه دختر اینجا بود تا خودم ول میکردم تو اغوشش..این بغض لعنتی رو کاشکی میشد بریزم بیرون..دستم و از تو دستش کشیدم بیرون..

صدای اروم ولی محکمش اومد که گفت_چی شده پرستش؟

انگار این بغض فقط منتظر شنیدن اسمم بود تا خودش راهشو پیدا کنه..اشکام گوله گوله میریختن رو گونه هام..

سیاوش هول شده بود..خم شد رو صورتم و گفت_پرستش..با توام..چی شده؟واسه چی گریه میکنی؟فقط نگو دلت گرفته بود و بخاطر مداحیه که هنوز تازه داره دعا میخونه..کسی بهت چیزی گفته؟

اینو که گفت بدتر یاد حرفای مامانش افتادم..یعنی چون من یه دختر پایین شهریم نباید با دختری مثل ثمین دوست شم..؟یعنی چون چادر نداشتم بی حیام؟اخه مگه من جذام دارم که نباید ثمین با من بگرده؟

اشکام و با پشت دست پاک کردم و بریده بریده گفتم-

_هی..هیچی..نی..نیست..

سیاوش که سعی میکرد منو اروم نگه داره گفت_به من دروغ نگو..

وقتی دید حرفی نمیزنم ول کرد رفت..نامرد..به درک..اینا همشون مثل همن..

رومو برگردوندم و اروم راهمو گرفتم..دلم گرفته بود..گفتم میام اینجا یه دعایی میکنم..یکم سبک میشم..اروم میشم..به خدانزدیکتر میشم..ولی بدتر شد..

صدای بوق ماشینی اومد..پورشه..ثمین یه مشکیش و نشونم داده بود و گفته بود سیاوش یه نقره ایشو داره..

سیاوش_سوار شو..

نمیتونستم تا خونه پیاده برم..شب بود و هوا هم تاریک شده بود..سوار شدم..مامان ثمین اگه میدونست من تو کارخونه سیاوش کارگرم دیگه چی فکر میکرد؟تازه اگه میفهمید من خونه پسرش هم رفتم و واسش غذا درست کردم حتما میگفت حقته بدرد کلفتی میخوری..

نفرت عجیبی نسبت به این زن پیدا کرده بودم..

هیچکس مامان مهربون خودم نمیشه..دلرحم و با محبت..

سیاوش_پرستش یا حرف میزنی..یا بخداوندی خدا پا میشم میرم این مراسمشون و بهم میزنمتا بفهمم چی شده..حرف میزنی یا

1400/03/22 17:03

نه؟

نمیدونستم چی بهش بگم..سیاوش خودش با مامانش مشکل داشت اگه منم حرفی میزدم ممکن بود بدتر شه..البته اگه واسش ارزشی نداشته باشم که ممکنه اصلا ناراحتم نشه..ولی شاید شرمنده بشه..بخاطر رفتار بد مامانش..

_باور کن سیاوش مسئله خاصی نیست..من فقط..دلم گرف..

یهو محکم زد رو ترمز و با صدای بلندی گفت_متنفرم از دروغ..پس تا قبل از اینکه ازت متنفر بشم عین ادم بگو چی شده؟

خیلی عصبانی بود..این چشه..اصلا ناراحتی خودم یادم رفت..

سیاوش_مامان من حرفی زده؟

نگاهش کردم..نگام کرد..منتظر حرف من بود..حس میکردم دوست داره بگم نه..مامانت حرفی نزده..که خیالش راحت شه مامانش انقدراهم بد نیست..ولی اگه دروغ میگفتم..ازم متنفر میشد..مهمه که ازم متنفر نشه..

_اره..

محکم تکیه داد به صندلی..دست چپش و کشید رو پیشونیش ..چشماش و بست..

میدونستم خیلی ناراحت شده..

_مستقیم به من نگفت..فقط صداش و شنیدم که به ثمین گفت که نباید با من..

سیاوش _که تو در حد ثمین نیستی و اینکه چرا چادر نزدی..اره؟

با تعجب نگاش کردم..

_ثمین حرفی زد؟

سیاوش_نه..

ماشین و روشن کرد و برخلاف انتظارم که فکر میکردم الان پاشو میذاره رو گاز اروم حرکت کرد..

جلوی یه کافی شاپ نگه داشت و پیاده شد..الان منم باید پیاده شم..نگام کرد یه جوری که انگار میخواست بگه نکنه منتظری در و برات باز کنم..

سریع پیاده شدم..

_جایی می خوای بری؟

سیاوش_بریم یه چیزی بخوریم..سرم درد میکنه..

رفتیم داخل کافی شاپ..چقد جای قشنگی بود..اصلا لامصب حس و حال میداد بهت..ارامش میریخت تو جونت..ترکیب رنگ بندی..نور پردازی..موزیک ملایم..طراحی منحصر بفرد رو دیوارا..

یه جای دنج و اروم نشست..پیش خدمت ها هی میرفت و میومدن به سیاوش سلام میکردن..

سیاوش چشماش و بسته بود و شقیقه هاشو ماساژ میداد..

_قرصات همراهته..

سیاوش_نه..

سفارش چای و قهوه و کیک شکلاتی داد..

قهوه اشو تلخ سر کشید..به ته استکانش خیره شد و گفت_همیشه میگفت تو فالت..ته استکانت..یه جدایی اومده..ولی حتما این جدایی مرگه..چون فقط مرگ میتونه منو از تو جدا کنه..

قضیه داره جالب میشه..یعنی سیاوش و یه نفر دیگه..

سیاوش_خوش قد و بالا بود..با من خیلی فاصله قدی نداشت..صورتش هم خوب بود..جذاب بود..ولی تو قشنگ تری..

خیره شد تو چشمام..سرم و انداختم پایین..گونه هام داغ شدن..تعریف قشنگی از صورتم واسم شیرین بود..ولی میدونستم که سیاوش حالش طبیعی نیست..

سیاوش_تو دانشگاه باهاش اشنا شدم..من یه پسر مغرور و جدی و البته مقید به خیلی از مسائل و اون..یه دختر شاد و زبل و بی پروا..

همین بی پروایی و بی خیالیش به خیلی از مسائل بود که منو جذب خودش کرد..

به هم علاقمند شدیم..هردومون

1400/03/22 17:03

صنایع می خوندیم..یک سال از من کوچیکتر بود..

همه نگرانی ام مامان بود..اون به اینکه عروسش چادری باشه و از خانواده خیلی متمولی خیلی اهمیت میداد..

کلا فقط با کسایی ارتباط برقرار میکنه که از نظر خودش باهاش هم شان باشن..

و الناز از یه خانواده ضعیف بود..دوتا مسئله مهم که واسه مامان خیلی مهم بود..

خیره به استکان قهوه اش بود و اصلا اینجا نبود..

سیاوش_روز های خیلی خوبی و با هم گذروندیم..همیشه پر از هیجان بود و همیشه یه چیزی واسه غافلگیری من داشت..کنارش همیشه انرژی زیادی داشتم..

خیلی سعی می کردم با مسئله حجابش کنار بیام..چون واسه خودم خیلی مهم بود..با خودم میگفتم بعد از ازدواج با این همه عشقی که به پاش میریزم بخاطر من درست میشه..

استکانش و اورد بالا و خیره شد به ته مونده های قهوه اش..

سیاوش_همیشه میگفت..فقط مرگ میتونه منو از تو جدا کنه..ولی مرگ جدا نکرد..

مامان فهمید..خیلی عصبانی شد..خیلی سعی کرد با حرفای منطقی و نصیحتای مادرانه متوجه اشتباهم کنه..ولی نتونست..هر چقد باهاش حرف زدم که بیاد بریم خواستگاری الناز قبول نکرد..زدم به سیم اخر و به الناز گفتم خودم تنهایی میام خواستگاریت..یه سفر یه ماه داشتم..رفتم ..وقتی اومدم..نبود..یعنی بود..اینجا نبود..

چشماش قرمز شده بودن..مطمئنم که اصلا نمیدونست کجاست و پیش کی..خیره به پشت سرم بود..

سیاوش_الناز رفته بود فرانسه..با پول مادر من..

نه..یعنی ولش کرده بود؟؟دلش اومد..

سیاوش_مامان زنگ میزنه بهش و میگه ما راضی به ازدواجتون نیستیم..پات و از زندگی پسرم بکش بیرون..در عوض هر چقد بخوای بهت میدم..الناز هم عشق فرانسه..همیشه میگفت..ماه عسل بریم فرانسه..پاریس..رفت..ولی تنها..بی من..

چشماش و بست..

سیاوش_رفت و من موندم و یه دنیا خاطره..یه عالمه حسرت..یه دنیا عشق..یه دنیا نفرت..دستای مشت شده و یه عالمه حرفای قشنگ تو گوشم..فقط مرگ میتونه منو تو رو از هم جدا کنه..


دلم برای یواشکی هایمان تنگ شده..

یواشکی حرف شبونه تا صبح زدن..

برای بوسه های پشت گوشی

با صدای اهسته گفتن_دوستت دارم...


سیاوش_دق و دلیمو سر مامان در اوردم..میدونستم وابسته امه..از اون خونه کندم..درسته الناز بد کرد..با من..زندگیم..ولی شاید تو زندگی با منخوب میشد..مامان نباید شرایط و براش فراهم میکرد..

یک سال طول کشید تا دوباره سر پا شدم..تا فهمیدم که الناز اونجا با پسر عموی پزشکش ازدواج کرده..یک سال طول کشید تا بفهمم که مامان در حقم چه لطفی کرده..یک سال طول کشید تا دوباره شدم همون سیاوش مغرور..ولی این بار تنها..

نمیخواستم وابسته به مامان باشم..بابام ملاک بود..قبل از مرگش سهم الارث همه رو مشخص کرده

1400/03/22 17:03

بود..زمین هایی که مال من بودن و فروختم و انداختم تو کار..همه زندگیم شده بود کار و کار و کار..

نه زندگی کردم..نه جوونی..درسته فهمیده بودم مامان در حقم لطف کرده و چهره واقعی الناز و نشونم داده..ولی مامان همیشه منو نادیده گرفت..نظراتمو..علائقمو..خواس ته هامو..نباید با زندگیم اینجوری بازی میکرد..نباید عشقمو اینجوری ازم میگرفت..نباید این شکلی تنهام میکرد..

خودم و انقد غرق کار کردم تا شدم این..تا رسیدم به اینجا..تو کار برج سازی رفتم..کارخونه رو اداره میکردم..

10 سال از اون قضیه گذشته..هربار اومدم گذشته رو فراموش کنم نشد..اومدم مامان و کاری و که باهام کرد و فراموش کنم نشد..یه بار سر مسئله ثمین و لجبازی که سر نیکان کرد..واقعا داشتم نابود میشدم..یه بار هم الان..

مامان همه چیز و توی پول میبینه و ظاهر گول زنک..

درسته در مورد الناز اشتباه نکرد..

ولی مطمئنم راجب تو اشتباه میکنه..تو..اون چیزی نیستی که مامان فکر میکنه..

سیاوش و تا حالا اینجوری ندیده بودم...معلوم بود از درون داغونه..یعنی هنوزم بعد از 10 سال به اون دختره فکر میکنه..یعنی دختره سیاوش و نمیخواسته..یعنی عشقش و فروخت به خارج رفتن..یعنی عشق انقد الکی و ابکیه..

_سیاوش..من..واقعا متاسفم..نمیدونستم قبلا یه نفر بوده که اینجوری دلت و شکونده..میدونی که میتونم درکت کنم..

منم کشیدم..از یه نامرد..ثمین میگه_پرستش روحیت خیلی خوبه که هنوزم میتونی جنس مخالفت و تحمل کنی..اگه من بودم از هرچی مرده بیزار میشدم..

خیره شدم تو چشماش و بی هیچ منظوری گفتم_ولی من از مرد بدم نمیاد..من از نامرد بدم میاد..چون یه نامرد دل منو شکوند..

اونی که لیاقت موندن کنار جسمت و نداره..لیاقت اینکه تو ذهنت هم حضور داشته باشه رو نداره..خودت و ازار نده..به این فکر کن که اگه بود و درست نمیشد..که اگه کنار هم بودین و تو انقد پیشرفت نمیکردی و نمیتونستی خواسته هاشو براورده کنی..وقتی یکی از تو بهتر و دید و تو دلش و زدی..اونوقته که تازه خیانت می دیدی..نه خیانت از جنسی که بهت کرد..اون طعمش فرق میکنه..تلخه مثل زهر..

یه قطره اشک از چشمم چکید و گفتم_من چشیدمش..بد طعمیه..میکشه ادمو..

یه نفس عمیق کشیدم که جلوی بقیه اشکامو بگیرم..

_میشه بریم..؟

نگاهش اروم بود..اروم شده بود و خیره به من و حرفام بود..

بی حرف سوار ماشین شدیم و حرکت کرد..

سیاوش_فکر نمیکردم انقد دلت پر باشه..حرفات قشنگ بود..

همونطور که سرم و به شیشه تکیه دادم و خیره به روبرو بودم گفتم_همیشه حرفای بزرگ..مال ادمای بزرگ نیست..ما هم یه چیزایی حالیمونه..

گوشی سیاوش زنگ خورد ولی جوابش و نداد..

1400/03/22 17:03

ادامه دارد...????

1400/03/22 17:03

?#پارت_#دهم
رمان_#پرستش ?

1400/03/22 22:04

سیاوش_ثمینه..الان به تو زنگ میزنه..نمیتونم حرف بزنم..

همون لحظه گوشی منم زنگ خورد..حالا کی اینو از ته کیفم پیدا کنه..با دردسر از زیر یه مشتی خرت و پرت پیداش کردم..

_الو ثمین..

ثمین_ثمین و درد..ثمین و مرض..کجا پاشدی رفتی؟

و زد زیر گریه..

_ثمین عزیزم..اروم باش..قربونت برم ببخشید..نتونستم بهت بگم..

ثمین_اصلا واسه چی رفتی..مردم از ترس..دوساعت همه جا رو دنبالت گشتم تا بهراد گفت با گریه از خونه زدی بیرون..خواسته بیاد دنبالت که سیاوش میبیندت و اون میاد دنبالت..هر چقد به سیاوش زنگ زدم جواب نمیده..معلومه کجایید؟چی شد که رفتی؟

_ثمین من..حالم خوب نبود..یعنی..خب..یاد گذشته افتادم..نتونستم اونجا بمونم..معذرت می خوام..واقعا شرمندتم..از مامانتم عذرخواهی کن..

ثمین با لحن ارومی گفت_مطمئن باشم؟

یه نگاه به سیاوش انداختم..اخم کرده بود..

_مطمئن باش..

ثمین_الان کجایی؟شام هم که نخوردی؟

_دارم میرم خونه.. اشکالی نداره..فردا با هم حرف میزنیم..

ثمین_خیل خب رسیدی بهم اس بده..خداحافظ..

_خداحافظ..

هنوز گوشی و قطع نکرده بودم سیاوش با صدای محکمی گفت_این چادر کیه؟

_واسه چی؟

سیاوش_جواب من..

_مامانم..

سیاوش_پس واسه چی نزدی؟

_سیاوش تو هم..

سیاوش با صدای بلندی گفت_گفتم جواب منو بده؟

اروم گفتم_سر راه که میومدم ..گیر کرد لای چرخ ماشین و بعدم به در پوسیده ماشین کشید و پاره و خاکی شد...نشد سرم کنم..

دندوناش و چسبوند بهم و محکم با کف دست چندبار کوبید به فرمون و عصبی و با صدای بلندی گفت_اه..اه..اه..

ترسیدم..چش شد این..مگه من حرف بدی زدم..؟

یکم که ارومتر شد گفتم_من کار بدی کردم؟

یهو داد زد_د همین که بد نیستی عذابم میده..

با چشمای گشاد شده نگاش میکردم..چرا اخه..چرا من چیزی سر در نمیارم..

_سیاو..

سیاوش_پرستش تمومش کن..سرم درد میکنه..

نگرانش بودم..حالش اصلا خوب نبود..اون از حرفا و حالتاش تو کافی شاپ و اینم از الان..میگرنشم که بدتر..

رسیدیم در خونمون..

_ممنونم..سیاوش حتما داروهات و بخور..وگرنه نمیتونی شب بخوابی..

نگاهم کرد و اروم سرش و تکون داد..

در و بستم و این بار بدون اینکه صبر کنه برم تو گازش و گرفت و رفت..ولی هنوز از کوچه خارج نشده بود ایستاد..دستش و اورد از ماشین بیرون و اشاره کرد که برم تو..

سریع کلید انداختم و رفتم داخل..

سه روزی از شب دعا کمیله خونه مامان سیاوش میگذره..سه شبه که دارم به سیاوش و حرفاش فکر میکنم..به اون دختری که دلش اومد و سیاوش و ول کرد..سیاوش بر خلاف ظاهر غلط اندازش..بر خلاف اون همه جذبه و جبروت..دل خیلی مهربونی داره..و همین مهمه..این مهربونی ذاتی..که هرکسی نداره..

امروز از صبح که رفتم کارخونه حال

1400/03/22 22:04

روحیم داغونه داغونه..با خبری که یکتا بهم داد..

هستی نامزد کرده بود..اونم با کی؟

یه پیر مرد 55 ساله..اصلا نمیتونستم باور کنم..اونم واسه چی..چون اقا هم پولداره..هم از هستی بچه نمیخواسته که نگران باشه یه دفعه بچشون عقب افتاده باشه..

انقد حالم بد شد که نمیتونستم رو پاهام بایستم..تا با خودش حرف نزدم..باورم نمیشد..نیومده بود کارخونه..زنگ زدم بهش..پشت خط..اولش فقط سعی میکرد خودش و شاد نشون بده و بخنده..ولی وسطاش کم اورد..میون اون همه خنده..زد زیر گریه..بغضش ترکید و امان از خنده ای که وسطش بغض کنی..درد داره..خیلی..

گریه کرد..نه حرفی زد..نه حرفی زدم..هیچی نمیتونست ارومش کنه..

اشتباه کرد..با خودش و اینده و سرنوشتش بازی کرد..

وسط خنده و گریه هاش گفت_اخر این ماه عروسیمه..باید بیایید و پیر دامادو تو رخت دامادیش ببینید..

اونجا بود که دیگه نتونستم جلوی حرفاش و بغضاش دووم بیارم و قطع کردم ..

هستی..دختری که همیشه جز خنده های قشنگ چیزی ازش ندیده بودم..این گریه هاش واسم سنگین بود..

اون پسره عوضی..اونی که فقط به جرم اینکه هستی یه خواهر عقب افتاده داره روی این عشق و احساسات هستی خط کشید..کجاست که الان بیاد و خوشبختی عشقشو ببینه..؟

تا بعد از ظهر نفهمیدم چی شد و چه جوری گذشت..فقط وقتی مسیرم با یکتا جدا شد فهمیدم تا خونه هنوز کلی راه هست..توی کوچه خلوتی که همیشه خدا ساکت و اروم بود در حال رفتن بودم و به سرنوشت تلخ هستی فکر میکردم که یهو یه ماشین مشکی مدل بالا جلو پام زد رو ترمز..از ترس پریدم عقب..چشه این..روانی..

خیابون خلوت بود پرنده پر نمیزد..میترسیدم..یه قدم رفتم عقب که در ماشین باز شد و یه مرد کت شلوار پوشیده خیلی شیک پیاده شد.. عینک افتابی با کلاسی رو چشمش بود...

عینکش و برداشت و با ژست قشنگی گفت_فکر کنم دوست داشته باشی کسی جلو پات اینجوری ترمز کنه..؟

خدای من وحید..اصلا باورم نمیشد..چه دک و پزی بهم زده..ترسم ریخت و اینبار جاش و یه پوزخند رو لبم گرفت..

_خوشتیپ کردی شاه دوماد..نشناختمت..سر و وضعی بهم زدی؟

یه لبخند مثلا دختر کش زد و در ماشین و با ژست خاصی بست و اومد روبرم وایساد..خیره نگاهم کرد و دوباره اومد و نزدیکتر ایستاد..دو طرف کتش و باز کرد و خم شد سمتم و گفت-از بوی عطرم خوشت میاد؟

اخم کردم بهش..عطرش خوشبو بود و یه نوع عطر جذب کننده..

وحید_همیشه میگفتی حالم از بوی اسپری 2000 تومنیت بهم میخوره..یادته؟

_خب که چی..واست یه عطر خریدن اومدی پزش و به من میدی؟ببینم اصلا این ماشینی که زیر پات انداختن و میتونی باهاش رانندگی کنی..؟

خندید..قهقهه زد بلند..صداش تو کل خیابون پیچیده بود..

وحید_دوست داری یه دور

1400/03/22 22:04

باهاش بزنی..شرط میبندم که تا حالا سوار همچین ماشینی نشدی..

یه نیشخند بهش زدم که گفت_اوه..البته چرا..اون شب اون پسر خوشتیپه با بنز جلو پات ترمز کرد..راستی تا کجا باهاش رفتی..واست صرف داشت؟

یه لبخند حرص درار بهش زدم و واسه اینکه بسوزونمش گفتم_اخی..نه عزیزم..بنز که مال اول اشناییمون بود..تا حالا سوار پورشه شدی؟یادته عکسش و از تو مجله ماشین بریده بودی و به اتاقت چسبونده بودی؟

ای حال کردم..

یه اخم غلیظ نشست بیم ابروهاش و عینکش و فرستاد رو موهاش و یکی محکم کوبید تو دهنم و گفت_ببند دهنتو هرزه عوضی..

چنان زد که پرت شدم روی زمین..کثافت اشغال..

بلند شدم..لبم خونی شده بود..داد زدم_هرزه تویی و اون زن هرزه تر از خودت کثافت..

اومدم با مشت بکوبم رو سینش که مچ دستم و گرفت و پیچوند و اورد پشت سرم و با دندونای بهم قفل شده گفت_نکنه از اولم این یارو رو زیر سر داشتی..با چند نفر دیگه قبلا میپلکیدی..

سرش و اورد کنار گوشم و گفت_ میدونی فرناز نیست ولی خب تو که هستی در خدمت بقیه..پیش ما هم باش..نا سلامتی ما فامیلیما..

نفهمیدم چی شد که یهو برگشتم و با اون دست ازادم چنان کوبیدم تو صورتش که جرقش در اومد..پسره عوضی..ولی کاشکی نمیزدم..صورتش سرخ شده بود و گر گرفته بود..

داد زد_رو من دست بلند میکنی..زنیکه اشغال..

و با مشت و لگد افتاد به جونم..

وحید_مامانم راست میگه..تو هم لنگه همون مامانتی..هردوتاتون ذاتتون کثیفه..به درد همین لجن کاریا میخورید..

از رو مقنعه به موهام چنگ زد و از رو زمین بلندم کرد و گفت_خب خوشگله..بیا با خودم کار کن..زیر پر و بالتم میگیرم...میتونی ستایش هم بیاری کمک دستت..با وجود خواهر و مادری مثل شماها اونم..

اینو که گفت تف کردم تو صورتش..پسره لجن..انقد عصبانی شد که یکی کوبید تو صورتم که سرم محکم خورد به دیوار و پرت شدم رو زمین..

حس کردم سرم داغ شده..خیس شده..کفشای وحید جلو چشمام بود..چشمام سیاهی میرفت..

وحید_پ..پرستش..

صداش میلرزید..رفت عقب..عقب تر و دویید سمت ماشینش و سوار شد و گازش و گرفت و رفت..

گوشیم زنگ میخورد..تو جیبم بود..دست کشیدم رو سرم..دستم خونی بود..

گوشیم و در اوردم..ثمین بود..

دستم میلرزید..روشنش کردم..ولی روی زمین بود..صدای ثمین میومد که صدام میزد..

_ثمین..کمک..

و چشمام سیاهی رفت..

سرم از درد در حال ترکیدن بود..ناله ای از درد کردم که ثمین دستام و گرفت و گفت_اروم باش قربونت برم..الان میرم پرستا ر و صدا میزنم..

ثمین و پرستاره با هم اومدن تو..

ثمین_حالا نمیشه یکی دیگه هم بزنید..خیلی درد داره..

پرستار_عزیزم طبیعیه..به اندازه لازم بهش زدم..زیادیش ضرر داره..نترس گلم تا یه ساعت دیگه دردت

1400/03/22 22:04

قطع میشه..بعدم تیر که نخوردی..7 تا بخیه خوردی..راستی این زن و شوهره که رسوندنت بیمارستان میتونن برن؟شکایتی که نداری؟

بی حال گفتم_نه..میتونن برن..فقط ازشون تشکر کنید..

باشه ای گفت و رفت بیرون..

_ثمین..مامانم..

ثمین_تو راهه..دارن میان..

در باز شد و سیاوش کت شلوار پوشیده لومد تو..از اون موقعی که بهوش اومدم و بالاسرم دیدمش هیچ حرفی نزده..فقط نگام میکنه..صورتش سرخ بود..ولی عصبانی نبود..شایدم بود..انقد درد داشتم که حوصله انالیز صورت کسی و نداشتم..

روبروم ایستاد و گفت_حرف بزن..

یه نگاه به ثمین انداختم و گفتم_چی بگم؟

سیاوش_گفتم حرف بزن..کی این بلا رو سرت اورده؟

کلافه گفتم_من که یه بار گفتم..یه موتوری بهم زد و در رفت..من پرت شدم و خوردم به دیوار..این زن و شوهره هم شانسی از اونجا رد شدن و من و دیدن و اوردن اینجا..بعدم که با گوشیم به ثمین زنگ زدن..همین..

سیاوش چند لحظه خیره نگام کرد و همونطور خیره به من گفت_ثمین..برو بیرون..

اب دهنم و قورت دادم..واسه چی؟

ثمین_داداش اجازه بده..

سیاوش_نشنیدی چی گفتم..بیرون..

ثمین_اخه الان حالش..

که بلند داد زد_گفتم بیرون..

گوشام کر شدن..چشه این..چشمام و از ترس بستم..فکر کنم ثمینم ترسید که بی حرف اومد بره بیرون که سریع گفتم_نرو ثمین..باشه میگم..فقط..به مامانم نگید..نمیخوام بیخود نگران بشه..

سیاوش_کی؟

_وحید..

ثمین_ای الهی دستش بشکنه..پس چرا حرف نمیزنی؟

سیاوش همون شکلی خیره به من زل زده بود..روبروم بود و دستاش تو جیب شلوارش بودن..

ثمین_واسه چی این کار و کرد..چش بود..؟

_میخواست تلافی کن..تلافی شب نامزدیشو..

سیاوش خیلی خونسرد گفت_ادرسش؟

_سیاوش تروخدا..شر نکن..گفتم که..

پرید بین حرفمو گفت_حرف اضافه نزن..گفتم ادرس..

ثمین_سیاوش..داری تند..

دیگه نایستاد به حرف ما گوش بده..از اتاق زد بیرون..

وای خدا..نره دعوا راه بندازه..

رو به ثمین گفتم_تروخدا برو جلوش و بگیر..کار نده دستمون..عصبانیه..

ثمین که از اتاق رفت بیرون..مامان و ستایش خودشون و انداختن تو اتاق..

مامان_بیا پرستش..مامان این اب سیب و بخور..

_مامان جان من بسه..بخدا دارم خفه میشم..این پاکت سومه..

ستایش_مامان ولش کن این کله خرو..میخوره دیگه..

مامان_ا..ستایش..درست حرف بزن..

ستایش در حالیکه تو صداش بغض داشت گفت_خب چیه..مگه دروغ میگم..مردم و زنده شدم..گفتم اینبار و دیگه مرده..

بعد رو به من گفت_اخه الاغ..چرا نمی خوای بفهمی واسمون عزیزی..چرا مراقب خودت نیستی..تو..

و با گریه از اتاق رفت بیرون..

_چی شد..خب مگه من خواستم تصادف کنم؟

مامان_به دل نگیر..خیلی نگرانت بود..

_ببخشید مامان..من همیشه دردسرم برات..

مامان_پرستش خودت میدونی

1400/03/22 22:04

وقتی اینجوری حرف میزنی از اینکه زاییدمت پشیمون میشم..

یه لبخند کمرنگ زدم که صدای بهراد اومد تو اتاق_اوه اوه..ببین کی اینجاست..پرستش به شرط چاقو..ای ول بابا..زده کله رو قارچش کرده..

بعد رو به مامان گفت_سلام به حاج خانم خوشگل خودم..

مامان که هم خجالت کشیده بود هم خندش گرفته بود گفت_سلام پسرم خوبی؟

بهار با مامان روبوسی کرد و اومدن بالاسر من..

بهار_چی شدی دختر؟

_میبینی که..داغون..

مامان_پرستش من برم ببینم این دختره کجا رفت..

با رفتن مامان بهراد گفت_فکر کردی الان مامانت باور کرده که تو تصادف کردی..اخه این پارگی لبت بیشتر به جای انگشتر میخوره تا تصادف..حالا اون کبودی رو گونه ات هیچ..چرا راستش و بهش نمیگی..

با تعجب گفتم_شما ها از کجا فهمیدین..

همون موقع ثمین دمغ اومد داخل..

بهار_ما یه بی بی سی قوی و بسیار فعال داریم..

ثمین_خو به من چه؟

_اخه من تازه به تو گفتم..کی وقت کردی به اینا بگی..

ثمین خیلی خونسرد و عادی گفت_با اس ام اس..خیلی سخت نبود..

دختره دهن لق..

بهراد_سیاوش کجاست؟

ثمین_رفت..بهش نرسیدم..بهراد خیلی عصبانی بود..میترسم بره یه شری به پا کنه..

بهراد_مگه کجا رفت؟

ثمین_سراغ همین پسره..وحید..

بهراد یه لبخندی زد و گفت_بهتر..بذار بزنه اش و لاشش کنه..عوضیو..

_چی میگی تو..میترسم دعواشون شه..

بهراد_نترس بابا..داداشمون قهرمان بوکسه..میزنه ناکارش میکنه..

چه جالب..نمیدونستم سیاوش بوکس کار میکنه..البته هیکلش که ورزشکاری هست..

_بهراد..میشه بری ببینی که مرخص میشم..خسته شدم..

با رفتن بهراد ثمین و بهار ریختن سرم که قضیه رو واسشون تعریف کنم..منم همه چی و گفتم واسشون..

بهار_یعنی اون فکر میکنه تو با سیاوشی؟

سرم و اروم تکون دادم..

ثمین با خنده گفت_فکر کن..داداشم چه کیفی میکنه..

یکی زدم پس سر ثمین و گفتم_درد..دختره دیوونه..

ثمین_خیلی هم دلت بخواد..داداشم محل به دخترا نمیده..میدونی تو همین فامیل و دوست اشنامون چقد کشته مرده داره..

_باشه بابا ثمین جان..داداش تو جیگر..من که چیزی نگفتم..

ثمین_نبایدم بگی..

بهار_این عجب خواهر شوهریه..

تا شب تو بیمارستان بودم و با کمک بهراد کارای ترخیصم انجام شد و رفتیم خونه..بهراد سر راه شام کباب گرفت و خودمون هم از نهار پلو عدس داشتیم..شام و دور همدیگه خوردیم..ولی چیزی از گلوم پایین نمیرفت..دلم شور سیاوش و میزد..نکنه بخاطر من بلایی سر خودش بیاره..

موقع رفتن بچه ها ..بهراد اومد کنارم و اروم گفت_نترس..سیاوش کارش درسته..

امیدوارم..خیلی نگرانش بودم..دلم بیخودی شور میزد..

ستایش یه جورایی باهام قهر کرده بود..یعنی قهر که نه..به نظرم هنوز تو شوک بود..مجبور شدم واسش بگم

1400/03/22 22:04

جریان چی بوده..

انقد عصبانی شد که می خواست زنگ بزنه به عمو و واسش جریان و تعریف کنه و جیغ و داد راه بندازه..با هزار بدبختی قانعش کردم که فعلا نگرانیم بابت سیاوشه که رفته سراغ وحید ..

اون شب و با استرس صبح کردم..بهراد واسم چند روزی مرخصی رد کرده بود..گفت نمیخواد فعلا بیای کارخونه تا بهتر شی..

دو روزی تو خونه بودم تا اینکه امروز عصر ثمین زنگ زد به گوشیم..خیلی نگران بود..

ثمین_پرستش..یه لحظه بیا سر کوچه کارت دارم..زود باش..

و قطع کرد..چش بود..چرا اینجوری کرد..سریع اماده شدم..سرم که باند پیچی بود مثل هد بند زیر شال مشکیم بود...

به مامان گفتم میرم بیرون و با ثمینم..رفتم سر کوچه..اما به جای ماشین ثمین..ماشین سیاوش و دیدم..

شیشه رو کشید پایین و خیلی خونسرد گفت_بیا بالا..

سیاوش...



نشست تو ماشین..معلوم بود که گیج شده..خودم به ثمین گفتم بهش زنگ بزنه..حوصله نداشتم سوال پیچ بشم..

پرستش_سلام..پس ثمین کجاست؟

جوابش و ندادم..خودش میفهمید چی شده..من فقط می خواستم هر چه زودتر برسم اونجا..

وقتی اون روز ثمین زنگ زد و گفت به پرستش زنگ زده ولی فقط صداش و شنیده که گفته کمک..داغ کردم..از ترس داشتم پس میفتادم..دفتر بودم..داشتم خودم و میرسوندم به کارخونه..چون همش یک ساعت از تعطیلیشون گذشته بود که ثمین زنگ زد و گفت یه خانم و اقایی پیداش کردن..تو کوچه افتاده بوده و انگار که تصادف کرده..الانم رسوندنش بیمارستان... خودت و سریع برسون..

نفهمیدم چطوری فقط گاز میدادم...

وقتی بیهوش دیدمش..حس میکردم راه نفسم واسه چند لحظه بسته شد..رنگش مثل گچ شده بود..گونه اش کبود شده بود و لبش پاره..

اینا اثرات تصادف نبود..بیشتر شکل یه درگیری بود..

وقتی که بهوش اومد و فهمیدم سرش هفتا بخیه خورده..فقط منتظر بودم بگه کار کیه..کی این بلا رو سرش اورده..

وقتی فهمیدم کار اون رذل بی همه چیز بوده نتونستم تحمل کنم..اون یه اشغال عوضی بود..باید میشوندمش سر جاش..دور برداشته فکر کرده خبریه..ممکن بود بازم بدتر از اینا سرش بیاره..

هیچ ادرسی ازش نداشتم..زنگ زدم به یکی از دوستام..بین اون بالاییا نفوذ خوبی داشتم..انقد پیشش اعتبار داشتم که فقط بهش گفتم یه ادرس ازت میخوام..

کمتر از چند ساعت ادرسش رو میزم بود..

سپردم به یاور و مختار..دوتا از ادمام که برن و کت بسته بیارنش..

الانم تو بیابونای اطراف تهران منتظر من هستن..

تا خودم زیر مشت و لگدام لهش نکنم دلم خنک نمیشه..

اشغال پست فطرت..اخه کسی رو زن دست بلند میکنه..اصلا چه کارشه بی ناموس؟

پرستش_سیاوش..نمیخوای بگی کجا داریم میریم؟واسه کسی اتفاقی افتاده؟

نگاهش کردم..کبودی رو گونه اش سبز شده

1400/03/22 22:04

بود..

دستام و مشت کردم و گفتم_قراره بیفته..

از دور چراغای روشن ماشین یاور و دیدم..

وحید با دستای بسته رو زمین زانو زده بود و یاور و مختار دو طرفش بودن..جلو پاش محکم زدم رو ترمز..ترسیده بود..معلوم بود..

پرستش_اینجا چه خبره؟

و خیره به وحید بود..

پرستش...



خواستم از ماشین پیاده شم که صدای سیاوش نذاشت..

سیاوش_بشین..

و با سر به اون دوتا اشاره کرد و اونا هم افتادن به جونش..با مشت و لگد..صدای داد و بیداد وحید میومد..رومو گرفتم..نه که تحمل کتک خوردن وحید و نداشته باشم..نه..کلا از دیدن صحنه کتک خوردن بدم میاد..از دعوا..

صدای ماشین اومد و پیاده شدن سیاوش..

اون دوتا کشیدن عقب..وحید پهن زمین بود..سیاوش خیلی اروم با ژست خاصی کتش و از تنش دراورد و انداخت تو ماشین..دکمه های بلوز استین بلندش و باز کرد و تا شون داد بالا..

در ماشین و با لبخند کمرنگی بست و رفت بالا سر وحید ایستاد..

طاقت نیاوردم..پیاده شدم..ولی جلو نرفتم..همونجا کنار ماشین ایستادم..

وحید_چیه..ازش خیلی راضی بودی که داری اینجوری واسش یقه پاره میکنی؟اصلا میدونی این دختره کیه؟چکارست؟

که با لگد سیاوش دهنش بسته شد..

سیاوش خم شد و یقش و گرفت و بیلندش کرد و چسبوندش به کاپوت ماشین خودش و گفت_خب..داشتی یه زری میزدی..ادامه بده..

وحید خون تو دهنش و تف کرد رو زمین و گفت_اون یه هرزه..

که بازم مشت محکم سیاوش رفت تو فکش..

یه لبخند کمرنگ اومد رو لبم..

وحید افتاد..دوباره سیاوش بلندش کرد و گفت_هنوز حرفی واسه گفتن داری؟

وحید_نکنه می خوای بگیریش...؟ببینم..قبلا تستش کردی؟

که اینبار به جای یه مشت..مشتای محکم و ورزشکاری و پی در پی سیاوش میخورد تو فک و دهن و صورت وحید..

عصبانی بود..خیلی زیاد..صورتش سرخ بود..

سیاوش میزد تو صورت وحید و با فریاد میگفت_ببند دهنتو اشغال عوضی..حرومزاده بی بوته..

و پرتش کرد رو زمین و اینبار با لگد افتاد به جون پهلوهاش..

صدای داد و فریاد وحید میومد_نزن..میگم نزن..کثافتا..چکارم دارین..

ولی سیاوش میزد..نمیدونم داشت دق و دلی کیو در میاورد..ولی میزد..جوریکه دل من و خنک میکرد..

ولی یه بغضی تو گلوم داشت خفم میکرد..یاد حرفاش افتادم..رفتاراش..مامانش..فرن از..تصادف..خیانت..سیاهی دنیام..تباه کردن زندگیم..

که یهو پرت شد جلو پام..

سیاوش پاشو گذاشت رو سینه وحید و گفت_بگو..بهش بگو غلط کردم..بگو گوه خوردم..

و داد زد_د یالا..

وحید با ناله تکونی خورد و گفت_غلط کردید..هر جفتتون..

سیاوش با عصبانیت نگاهش میکرد..اشاره ای کرد به اون دوتا..بلندش کردن و نگهش داشتن..وحید شل و ول و خمیده بود..صورتش داغون بود..چشماش ورم کرده بود..

سیاوش رو به من گفت_بیا

1400/03/22 22:04

اینجا..

اروم رفتم کنارش..

روبروی وحید ایستادیم..

سیاوش_بزن..

نگاهش کردم..

سیاوش_بزن و خودت و خالی کن..بزن دیگه..دیگه نمیخوام این شکلی ببینمت..دیگه نمیخوام ببینم گریه میکنی بخاطر این عوضو..

و محکم کوبید تو شکم وحید که صدای اخش در اومد..

سیاوش_بزن پرستش..

جون گرفتم با حرفاش..یه قدرت عجیبی اومد تو دستام..نگاه فرناز تو روز نامزدیش..حرفای نیش دار زن عمو..جلوی محضر..اینده تباه شدم..نگاه معصوم مانی..

باعث شد یکی محکم بخوابونم تو صورتش که سرش پرت شد یه وری..

صورتش خونی بود و کبود..چیزی ازش پیدا نبود..

_اینو زدم بخاطر توهینایی که به مامانم کردی..

عصبانیتم و ریختم تو دستم و یکی دیگه زدم تو صورتش که صدای جرقه اش بلند شد..

_اینو زدم واسه خاطر ..دلی که ازم شکوندی..

دستم و بردم بالا یکی دیگه هم بزنم ولی دستم مشت شد تو هوا..بغضم به گریه تبدیل شد و گفتم_اخه کثافت..دردایی که به جونم ریختی با دوتا سیلی درمون نمیشه..تو باید بمیری تا من اروم شم..

و رفتم تو ماشین نشستم..چشمام و بستم..نمیخواستم هیچی ببینم..هیچی..نمیخواستم تصویر منحوس وحید بشه بگراند چشمام..

صدای در ماشین اومد و حضور سیاوش..

کتش و انداخت عقب و نشست..

اون دوتا وحید و سوار ماشین کردن و راه افتادن..

سیاوشم ماشین و روشن کرد و حرکت کرد..

_کجا میبرنش..؟

سیاوش_جلوی یه بیمارستان پرتش میکنن..

_یه دفعه چیزی به کسی نگه؟

سیاوش_غلط میکنه..انقد اتو ازش دارم..جرات نداره..نفله..

سیاوش پخش ماشین و روشن کرد و پیشونیش و ماساژ داد..

حقش بود..وحید حقش بود..بدتر از اینا هم حقش بود..اون نامرد در حق من..زندگیم..خانوادم..نامردی کرد..مگه من چکارش کرده بودم..مگه چه هیزم تری بهش فروخته بودم..

اشکام گوله گوله میریختن رو گونه هام..اروم و بی صدا اشک میریختم..نمیخواستم اعصاب داغون سیاوش بدتر بریزه بهم..خودش با سرعت نسبتا زیادی رانندگی میکرد دیگه گریه منم میشد بدتر..

کاشکی اون وحید نامرد میفهمید با حرفاش چطور دلم و میسوزونه..چه عذابی برام درست میکنه..فکر کرده همه مثل خودش

اشغالن..بیچاره سیاوش..

ماشین و نگه داشت..توی یه کوچه خلوت بودیم..سراسر کوچه پر از درختای نسبتا منظم بودن..نور ماه کوچه رو روشن کرده بود..هوا سرد بود..

سیاوش از ماشین پیاده شد..معلوم بود هنوز عصبیه..یکم قدم زد و بعد از چند لحظه ماشین و دور زد و در سمت منو باز کرد..خم شد رو صورتم و گفت_میشه انقد گریه نکنی..یعنی دیدن کتک خوردن اون عوضی انقد برات دردناک بود..؟

چی میگه این برا خودش..؟فکر کرده واسه اون بی ابرو گریه میکنم..

با دستم اشکام و با خشونت پاک کردم و گفتم_اون عوضی ارزش تف انداختن تو روشم

1400/03/22 22:04

نداره..

سیاوش_پس این اشکا مال چیه؟واسه چی داری اینجوری ابغوره میگیری؟

نشست لب جوب و دست کشید رو سرش..

_تو هم اگه مثل من ..هر شب موقع خواب..تموم این روزای سخت و که پشت سر گذاشتی و بخاطر می اوردی..حرفا و نیش کنایه های وحید و مادرش میشدن داغ دلت..تو هم اگه مثل من چند ماه تموم و تو برزخ تنهایی و تاریکی دست و پا میزدی..اگه نگران حرف و حدیثای مردم بودی..اگه نگران قلب مریض مادرت بودی..اگه نگران اینده نامعلومت بودی...هر روز و هرشبت میشد گریه..

گریه هام نه واسه کتک خوردن مسبب این بدبختیامه..بخاطر اینکه میدونم اون عوضی ..بازم بعد از این همه کتک خوردنبالاخره میره سر زندگیش..با زن جوون و پولدارش..با اینده درخشانش..با یه سرنوشت جدید..زندگی میکنه..

دماغم و کشیدم بالا و گفتم_ولی من..من چی دارم بگم از اینده ای که حتی نمیتونم واسه یه لحظه بعدش برنامه ریزی کنم..

حرفام تموم شدن..چه فایده این حرفا..هر چند روزی یه بار میشینم و اینا رو واسه خودم تکرار میکنم..به کجا میرسم..هیچ جا..فقط درجا میزنم..

سیاوش_تو از اینده خبر نداری..نمیدونی خدا واسه بنده هاش چی در نظر داره..اومدیم و همین فردا وحید مرد..این پول و ثروت باد اورده به چه دردش میخوره..

یه لبخند خیلی خیلی کمرنگ زد و گفت_یکم خوشبین باش..دیگه هم گریه نکن..باشه..


اگر دیوانگی نیست..

پس چیست که در این دنیای به این بزرگی...

دلم فقط هوای یک نفر را میکند..


لبخند زدم و گفتم_دستات درد گرفتن..خیلی کتک خورد..

سیاوش همونطور که سرش پایین بود گفت_حقش بود..باید بدتر از اینا باهاش میکردم..

_اگه ازش شکایت می..

سیاوش_اگه شکایت میکردی تا یک سال باید میدوییدی دنبال کارات..

_من فقط نگرانم یه دفعه وحید نره و واسه تو..

سیاوش_نگران نباش..گفتم که..

سیاوش تو چشمام خیره شد و اروم گفت_دیگه انقد گریه نکن..چشمات اذیت نمیشه؟

یه لبخند محو زدم و گفتم_نه..

سیاوش همونطور که مات چشمام بود زیر لب زمزمه کرد_ولی لا مصبا..پدر منو در اوردن..

شانس اوردم یه لحظه سرم و اوردم پایین و چشمای گرد شدم و ندید..منظورش چی بود..اصلا..اصلا شاید اشتباهی شنیدم..چون سیاوش در حال زمزمه کردن بود..ولی من..من اشتباه نمیکنم..

گلوم و صاف کردم و گفتم_میشه بریم..میترسم مامان نگران شه..

سیاوش کلافه بلند شد و سوار ماشین شد..در و بستم و اونم بی حرف حرکت کرد..

تا برسیم خونه هیچ حرفی نزد..

پیاده که شدم گفتم_ممنون سیاوش..حس میکنم یه باری از رو دوشم برداشته شده..

با اخمی که روی پیشونیش بود سرش و اروم تکون داد و گفت_دیگه نگران نباش..جرات نداره حتی بهت فکر کنه..

لبخند زدم و گفتم_میومدی تو؟

سیاوش_باید

1400/03/22 22:04