بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

نشستم پیششون و حرف زدیم و از عروسی واسشون گفتم..یه لیوان چای داغ خوردم که یکم اروم شدم..

شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم..پالتوم و دراوردم و اویزون کردم..رفتم روبروی اینه..این لباس واقعا تو تنم قشنگ بود..یه لبخند کمرنگ نشست رو لبم..

خدایا چی میشد ماهم انقد پول داشتیم که جلوی بعضیا کم نمی اوردیم..که یه حرفی واسه گفتن داشتیم تو جمعشون..

من با چه امیدی به ازدواج با سیاوش میخوام فکر کنم..؟

با اسم سیاوش تنم داغ شد..صدای اس ام اس گوشیم اومد..سیاوش بود..

سیاوش_چت بود تو؟

واسش فرستادم_هیچی..خوبم..

سیاوش_نمیخوای بگی نگو..ولی دروغم نگو..

_دروغ نیست..مهم اینکه الان خوبم..

سیاوش_امشب همه چی عالی بود..تو..هوا..حسم..همه چی..

چیزی نفرستادم..در واقع در حال داغ شدن بودم..

کلمه کلمه حرفای سیاوش منو میبرد تو حس..گوشه دیوار تکیه داده بودم..با همون لباس قرمز..

سیاوش_چرا جوابم و نمیدی؟

_چی بگم؟

سیاوش_حرف بزن..

_به چه دردت میخوره؟صدام و که نمیشنوی..

سیاوش_به جاش اروم میشم..

از خجالت داشتم میمردم..از ذوق داشتم میمردم..کلا اون لحظه در حال مرگ بودم..

صدای اس ام اس گوشیم دوباره بلند شد..


سیاوش_میگن هروقت دلت واسه کسی که میخوایش تنگ شد..نگاهش کن..نبود..صداش کن..اگه نشنید..دعاش کن..

خوب بخوابی..


از جمله اش خوشم اومد..

همه احساسم و ریختم تو کلمات و واسش فرستادم_چه چیزی در این جهان غریبانه تر از دختری که تنهایی اش را در اغوش میگیرد و میبوسد..اما نمیتواند..کسی را دوست بدارد..

یه هفته از خواستگاری عجیب سیاوش از من تو اون شب قشنگ میگذره..ولی تو این مدت نه دیدمش..نه صداش و شنیدم..کارخونه که اصلا نمیاد و زنگ هم که نزده و حتی یه پیام کوچولو هم نداده..

انقد مردی و مردونگی ازش سراغ دارم که مطمئنم سرکارم نذاشته یا شوخی نبوده..ولی..

دوست داشتم صداش و بشنوم..دوست داشتم بهم زنگ میزد و خبرم و میگرفت..حتی به بهونه دیدن من میومد کارخونه..

انقد عاقل هستم که بفهمم سیاوش یه مرده همه چی تمومه..نمیگم کامل..چون هیچکس کامل نیست...ولی ایده اله..تقریبا همه گزینه هایی که لازمه مرد بودن هست و داره..

ولی میترسم..میترسم از روزی که پشیمون بشه..که چرا زنی که باهاش ازدواج کرده قبلا یه ازدواج دیگه داشته..قبلا یه مرد تو زندگیش بوده..میترسم به زبون بیاره..میترسم بگه مایه سرشکستگیشه..

میترسم از خونوادش..از خونواده ای که خیلی با ما فاصله دارن..میترسم از زخم زبون..نیش و کنایه..از فخر و غرور..میترسم از له شدن غرورم..احساسم..

میترسم از علاقش..اگه عاشق نشه..اگه فقط زندگی باشه..اگه اروم نشه..میترسم..

تو کارخونه همش تو فکرم..یکتا هم مثل همیشه

1400/03/23 17:00

نیست..ساکته..زیاد حرف نمیزنه..شاید اونم مشکلی داره..از وقتی هستی رفته جمعمون ساکت شده..یکتا میگه با فرامرز رفتن ماه عسل..ترکیه..انتالیا..

امیدوارم حداقل بتونه خوشبختش کنه..

امروز خسته و بی حوصله اومدم خونه..مامان تو اشپزخونه در حال اماده کردن غذا بود..

مامان اروم با لبخند گفت_مبارک باشه خانم..

با تعجب نگاهش کردم و گفتم_چی؟

مامان خندید و گفت_چرا نگفتی به من؟

_چیو ؟

مامان برنج و روغن داد و گفت_امروز ثمین زنگ زد خونه و گفت فردا شب می خوان بیان اینجا واسه..امر خیر..

با تعجب خیره شدم به حرکت دستای مامان..یعنی سیاوش..پس..

_کی زنگ زد؟

مامان_صبحی زنگ زد..نمیدونستی کلک؟

با لکنت گفتم_من..نه..خب..چیزه..

مامان _شما دوتا خواهر دارین با هم مسابقه میدین؟چه خبرتونه؟

_چرا؟

مامان_دیروز هم مادر دوست ستایش زنگ زد اینجا..پری ناز..واسه پسرش..قرار خواستگاری گذاشت..اسمه پسره پیمانه..اینطور که معلومه خوده ستایش هم راضیه..فردا شب و که به ثمین قول دادم..پس فردا شب هم به خونواده رضایی گفتم بیان..

_یعنی چی؟چرا کسی و نمیشناسین تو خونه راه میدین؟

مامان_اولا که همچینم ناشناس نیستن..پسره فوق لیسانس داره و با یکی از دوستاش شراکتی یه شرکت کوچیک زدن..وضع مالی خونوادشون هم خوبه..همین یه خواهر و برادرن..مثل اینکه پسره ستایش و دم دانشگاه دیده و خوشش اومده..

اینطور که مادره میگفت پسرم دلش و حسابی باخته..

دوبارم مادره رو خودم دیدم..دخترش و رسوند اینجا باهاش اشنا شدم..

مامان خندید و منم یه لحظه فکر کردم بامزه میشه عروسی من و ستایش یه شب باشه..

_به خوده ستایش گفتین؟

مامان_اره..چه ذوقی هم کرد..عین این عاشقای دلخسته بود چشماش..

_ جدیدا خیلی روشنفکر شدیا مامی ..

مامان_روشنفکر بودم..چشم نداشتی ببینی..

با لبخند رفتم تو اتاق..ستایش داشت درس میخوند..ولی معلوم بود صدامون و شنیده و الان در حال خجالت کشیدنه..

پالتومو اویزون کردم و گفتم_انقد بدم میاد از این دخترا که ادای خجالتیا رو در میارن..من که میدونم اگه الان پسره اینجا بود درسته قورتش میدادی..

تندی سرش و اورد بالا..نازی خواهرم..لپاش گل انداخته بودن..رفتم کنارش و کشیدمش تو بغلم..چشماش اشکی بودن..چشمای قهوه ایش..اشکی بودن..

_اینا واسه چیه؟

ستایش_میترسم..

_از چی؟

ستایش_از اینکه بخوام از پیشتون برم..از اینکه چی میشه..از اینکه نکنه یه وقت کم بیارم؟

_دوستت داره؟

سرش و انداخت پایین..به اروم سرش و اوردم بالا و گفتم_داره..؟

اروم سرش و تکون داد..

لبخند زدم و گفتم_پس نترس..

ستایش_من هیچی بلد نیستم..

_مثلا؟

ستایش_اشپزی..خونه داری..

یکم نگاهش کردم و بعد یکی محکم زدم پس

1400/03/23 17:00

سرش که اخش در اومد..

_گفتم حالا چی بلد نیست..اخه اینم چیزیه که بترسی..خره تازه بهتر..یه بهونه واسه کار نکردن داری..

اون شب تا دیر وقت با ستایش حرف زدم و ارومش کردم و فهمیدم که خودشم حسابی دلش و داده..اینجور که میگفت پسر خوش قیافه و با معرفتیه..

خودم تا صبح بیدار بودم و به خواستگاری فردا شب فکر میکردم..

صبح دیر از خواب بیدار شدم و خداروشکر تعطیلی رسمی بود..تا لنگ ظهر خوابیدم..بیدار که شدم مامان در حال تمیز کاری بود..سه تامون افتادیم به جون خونه..تمیز کاری و گردگیری و وایتکس کاری..

تا عصر کارمون طول کشید و بعدش یکم استراحت کردیم و یکی یکی رفتیم حموم و دوش گرفتیم..

ستایش موهام و سشوار کشید و جمعشون کرد..مامان یه کت دامن واسمون دوخته بود پوست پیازی..خیلی خوشگل و عروسکی و خوش فرم بود..قرار شد امشب من بپوشمش و فردا شب ستایش..یه روسری ساتن طوسی و صورتی هم سرم کردم و رژ صورتی و ریمل به چشمام کشیدم..عطر زدم و صندلای سفیدم و پام کردم..

همه چی عالی بود..خونه هم تمیز بود و چیده و ساعت 8 بود و باید میومدن که زنگ در به صدا در اود و بعد از اون صدای همهمه بچه ها بود..اول ثمین بود که تا اومد چادرش و کند و خودش و انداخت بغلم و گفت_چطوری کلک..دیگه یواشکی؟

اومدم جوابش و بدم که بهار و بهراد و علی هم وارد شدن..فکر کردم نفر بعدی سیاوشه ولی..

مامانه سیاوش و سروش و فیروزه جلوم ظاهر شدن و بعد از اون هم سیاوش..

از شوک که دراومدم..اب دهنم و قورت دادم و رفتم جلو و سلام کردم..

_سلام خانم معین مهر..

نگاهم کرد..دستم و گرفت تو دستش و با لبخند کمرنگی گفت_سلام دخترم..

دخترمش زیاد به دلم ننشست..یه جورایی انگار مجبور به گفتنش شد..

با فیروزه و سروش هم سلام کردم..فیروزه لباسای خیلی شیکی پوشیده بود..

مامان همه رو دعوت به نشستن کرد..ما مبلمان نداریم..ولی خونمون پر از پشتیای قرمزه که با گلای قرمز قالی ست میشه..

اولش همه ساکت بودن و فضا یه جورایی سنگین بود ولی بعدش با شوخیا و حرفای بهراد و ثمین فضا قابل تحمل شد..

بهراد_سیاوش میخواست یواشکی پاشه بیاد..ولی من طی یه عملیات انتحاری خودم رفتم گل و شیرینی خریدم و از عصری در خونشون دارم کیشیک میکشم..بهار هم خونه بود..بهش زنگ زدم سریع با اژانس خودش و رسوند..

خندم گرفت..چه دزد و پلیس بازی دراوردن..

ثمین_در واقع به زور خودش و تلپ کرد..

بهراد_برو بابا..من نقشم از داماد هم پررنگ تره..

ثمین_مثلا؟

بهراد_برادر عروس..

اخی..اینو که گفت هممون ساکت شدیم..یه لبخند قشنگ اومد رو لبم و خیره به بهراد شدم..راست میگفت..واسم برادری کرده بود..خیلی

1400/03/23 17:00

وقتا..

ثمین_اییش..خودشیرین..

بهراد_خودتی..

ثمین_عمته..

بهراد_به عمه نداشته من توهین نکن..بهتره بریم سر اصل مطلب..جوونا رو بیشتر از این منتظر نذاریم..

با این حرفش همه زدن زیر خنده..

ولی من از استرس داشتم پس میفتادم..قیافه فیروزه و مادر سیاوش جوری نبود که بگی با رضایت اومده باشن..

فیروزه_خب پرستش جان..راستش و بخوای ما با شما اشنایی نداریم..میشه یکم از خودت بگی..تحصیلاتت چقدره..اخه میدونی ما هممون فوق به بالاییم..من..اقا سروش و سیاوش..ثمین و علی اقا..کلا تحصیلات واسمون خیلی اهمیت داره..شما چطور..؟راستی شنیدم قبلا یه بار ازدواج کردی؟درسته..

نفسام تند شده بود..این بود چیزی که ازش میترسیدم..

فیروزه_راستی شنیدم یه مدت هم بیناییت و از دست دادی که با کمک مالی اقا سیاوش عمل کردی..واسه همین شوهر سابقت طلاقت داد یا دلیل دیگه ای داشت..؟

بغض گلوم و گرفت..چرا الان..جلوی این همه ادم..هیچکس و نگاه نمیکردم..حس میکردم همشون دارن با ترحم نگاهم میکنن..

ولی که چی..بالاخره باید جلوش وایسم یا نه..

دهنم و باز کردم حرف بزنم که صدای محکم سیاوش پیچید تو خونه..

سیاوش_من همه اینارو یه بار واستون توضیح دادم..اشنایی کامل هم با پرستش دارم..نیاز به توضیح دیگه ای نیست..این جلسه هم من باب اشنایی بیشتر دو خانوادست..

حس کردم فیروزه داره مثل گودزیلا نفس میکشه..

مامانش که اخماش تو هم بودن.. نه خیلی ضایع..

ولی من یه لبخند اومد رو لبم..

بهار_حالا من واست میگم فیروزه جون که ایشالله بیشتر با جاریت اشنا بشی..

جاریت و چنان کشید که خندم گرفته بود..

بهار_پرستش علاقه ای به ادامه تحصیل نداره ولی ماشالله از هر انگشتش یه هنر میریزه..واست خیاطی میکنه بیا به دیدن..یه کت شلوار واسه سیاوش دوخته..باید ببینیش..خیاطای هاکوپیان و میذاره جیب کوچیکش..

اشپزی میکنه انگشتاتم باهاش قورت میدی..فکر کنم خوشت بیاد..میتونی ازش کمک بگیری یادت بده..چون میدونم اشپزیت چندان تعریفی نداره..

و یه لبخند حرص درار زد و ادامه داد_البته عزیزم..فهم و شعور ربطی به تحصیلات نداره..تو ذات ادماست..

وای خدا کارد میزدی خون فیروزه نمیزد بیرون..

بهراد با افتخار به بهار نگاه می کرد و علی و ثمین هم لبخند به لب بودن..

سیاوش ولی نگاهش همون جوری بود..پر غرور و با ابهت..

فیروزه_اخه اینطور که شنیدم تو کارخونه هم با کارگرا کار میکنند..اقا سیاوش چرا اخه به همسر ایندت اونجا کار دادی؟بهتر از اون نبود..؟

این دختر از جنس چی بود؟چرا زبونش انقد تلخ و تیز بود؟

اعتماد به نفسم و جمع کردم و با لحن اروم ولی محکمی گفتم_هرکس اندازه تحصیلاتش و تخصصش کار میکنه..ادعایی

1400/03/23 17:01

ندارم..وقتی من یه دیپلمه هستم نمیتونم برم جایی مدیریت کنم..هرکس یه تخصصی داره..

فیروزه_و حتما تخصص شما هم تو اشپزخونه و پای چرخ خیاطیه..

_افتخار میکنم..یه زن اول باید کدبانو باشه..دوست ندارم بعد ها بچه هام از کمبود محبت و سوئ تغذیه مورد تمسخر بقیه قرار بگیرن..

سروش که فهمید جو داره متشنج میشه بحث و گرفت دست و رفت مثلا سر اصل مطلب..

مامان نگاهش اروم بود..مطمئن بودم ناراحت شده از این طرز برخورد فیروزه..ستایش هم که اخم کرده..اون اصلا تحمل حرف زور و نداشت..

سروش رو به مامان گفت_واسه ما خوشبختی سیاوش مهمه و واسه شما هم خوشبختی دختر خانمتون..خب..سیاوش با ما صحبت کرده و مثل اینکه واسه ادامه زندگیش..پرستش خانم و در نظر گرفته..

ما به انتخاب سیاوش احترام میذاریم..هر چند اگه باب میل ما نباشه..ولی مختار واسه زندگیش خودش تصمیم بگیره و پای عواقبش هم وایسه..ما مخالفتی نداریم..

میمونه نظر شما و دخترتون..و البته هر چی که خیر و صلاحه..

مامان_ما هم خوشبختی دخترمون اول ملاکه..هرچند که اقا سیاوش مثل پسرم واسم عزیزه..خب این یه خواستگاری از طرف اقا سیاوش بوده و نظر ایشون بوده..من دیروزمتوجه شدم..در هر صورت منم به نظر دخترم احترام میذارم..فقط اگه اجازه بدید..من میخوام فردا استخاره بگیرم..ایشالله جوابش بمونه واسه بعد از استخاره..

فیروزه یه پوزخند زد و گفت_فکر میکردیم واسه جواب مثبت اومدیم..

مامان خودش و کنترل کرده بود..در واقع مامان همیشه اروم بود..منم به مامان برده بودم سیاست به کار میبردیم...فقط نگران ستایش بودم یه دفعه چیزی نپرونه..

مامان_در اینکه اقا سیاوش جوون برازنده ایه و خواستگاری هر دختری بره حتما جواب مثبت میگیره شک نکنید..منم به دخترم و قابلیت هاش ایمان دارم..ولی قبلش میخوام با خدا یه مشورتی داشته باشم..

مامان سیاوش خیره شد به مامان..امشب اصلا حرف نزد..یه جورایی روزه سکوت گرفته بود..

رفتم تو اشپزخونه و سینی چایی گرفتم و تعارف کردم..به سیاوش که رسیدم بالاخره امشب ازش یه لبخند دیدم..اروم شدم..

یکم بچه ها حرف زدن و شوخی کردن که بالاخره مامان سیاوش به حرف اومد و گفت_خب..پس انشالله صبر میکنیم تا زمان استخاره..اگه خدا هم راضی بود..برن واسه ازمایشات..

با این حرف ثمین کل زد و بلند شد شیرینی تعارف کرد..فیروزه که نخورد و کلا دماغش باد کرده بود..دختره زبون دراز..

موقع رفتن سیاوش گفت_نخواب کارت دارم..

با رفتن مهمونا ستایش عصبانی گفت_دختره وحشی..چی پیش خودش فکر کرده انقد چرت و پرت تحویل ما داد..تو بلد نبودی حرف بزنی؟

من که مشغول جمع کردن ظرفا و استکانا بودم گفتم_اولا که مهمونمون بودن و

1400/03/23 17:01

نمیشد باهاش بد حرف زد..بعدم همچین ادمایی و اصلا نباید به حساب بیاری..وگرنه فکر میکنه خیلی مهمه..

ستایش_یعنی چی؟یعنی بذاریم هرچی دلش خواست بارمون کنه..بخدا اگه به احترام سیاوش نبود چنان میشستمش پهنش میکردم رو بند که خودش خفه بشه..

مامان_بسه دیگه ستایش..با این حرفا بیشتر داری تو دل پرستش و خالی میکنی..هر *** ممکنه تو زندگیش با همچین ادمایی روبرو بشه..نباید ازشون فرار کنه یا با زبون خودشون باهاشون رفتار کنه..وگرنه میشه یکی مثل خودش..باید یاد بگیره چه طور رفتار کنه باهاش که که خودش به شخصیت خودش شک کنه..

ستایش_خدا نصیب هیچکس نکنه همچین فامیلی..

با خنده گفتم_حالا یواشکی داشتی واسه خودت دعا میکردی..؟

یه برو بابا گفت و رفت تو اتاق..عصبانی بود..میدونستم..

داشتم ظرفا رو میشستم که مامان اومد کنار ظرفشویی و گفت_خب..نظرت چیه؟

حرفی نزدم که گفت_پرستش..بگو ..

_نظر تو چیه مامان؟

مامان در حالیکه قرصای قلب و فشارش و میخورد گفت_به نظر من که نباید از فیروزه بترسی ..اونی باید بترسه که شوهرش یه ادم دهن بین باشه..نه سیاوش که شخصیت محکم و مستقلی داره..البته مامانش هم همچین راضی به نظر نمیرسید..حالا یا بخاطر این قهر 10 سالشون یا ..شایدم ما رو در حد خودشون نمیبینن..دوست داشتم از ته دل راضی باشن..حالا فردا استخاره بگیرم ببینم چی در میاد..خب تو بگو..؟

_خب..به نظر من..سیاوش مرد ایده الیه..هیچ ایرادی نداره..در واقع خیلی پر توقعم اگه بخوام ازش ایرادی بگیرم..

مامان با لبخند گفت_خوشبخت شی مادر..سختی زیاد کشیدی..لیاقت خوشبختی و داری..

شب که رفتم بخوابم تازه یاد گوشیم و حرف سیاوش افتادم..اوه اوه..5 تا پیام از سیاوش..

_پرستش؟

_چرا جواب نمیدی؟

_ناراحتی؟

_ببین من بلد نیستم ناز بکشما..الان باید چکار کنم؟

_پرستش دارم عصبانی میشما؟

خندیدم..ای خدا این بشر یه ذره لطافت تو ذاتش نیست..

سریع یه پیام واسش فرستادم..

_خودم یادت میدم ناز کشیو...

بعد از چند لحظه گوشیم لرزید..

سیاوش_کجا بودی؟

_از الان داری اقا بالاسر بازی در میاریا؟

سیاوش_مگه نیستم؟

_اوهوو..دیگه چی؟

سیاوش_دیگه همین..کجا بودی؟

_یادم رفت..الان اومدم بخوابم یاد گوشیم افتادم..تو هم که چقد لطیف..

چند لحظه هیچی نفرستاد..گفتم شاید خوابید..

سیاوش_ناراحت شدی از حرفای فیروزه..

پس فهمید ناراحت شدم..

_من از همین میترسم..از این حرفا..

سیاوش_من نمیذارم کسی تو زندگیم دخالت کنه یا بخواد به زنم توهین کنه..اگه امشبم چیزی نگفتم..نخواستم مراسم و خراب کنم..

ناخواسته یه لبخند شیرین اومد رو لبم..

_با مامانت اشتی کردی؟

سیاوش_قضیه اش مفصله..



4 روز پیش...

سیاوش...



دو سه

1400/03/23 17:01

روزه دارم فکر میکنم چطوری برم خواستگاری..اولش گفتم خودم تنهایی میرم..فوقش ثمین و بهرادم با خودم میبرم..ولی بعد گفتم نه در شان منه نه ممکنه مامان پرستش خوشش بیاد..

خواستم با سروش حرف بزنم ولی از فیروزه مطمئن نیستم..با اینکه زن داداشمه..با اینکه ناموسمه..ولی ازش خوشم نمیاد..دختر افاده ای و تلخ زبونیه..

گوشی و برداشتم و شماره ثمین و گرفتم..

ثمین_جانم داداش..

_کجایی؟

ثمین_خونم..کجام..

_کی اونجاست؟

ثمین_من و مامان و سروش و اون عفریته..

_تا کی اونجان؟

ثمین_تازه یه ساعته اودن..واسه شام هستن..

دست کشیدم پشت گردنم..

_باشه..خداحافظ..

نمیدونستم چکار کنم..با اینکه سختم بود..ولی مجبور بودم..فرمون و چرخوندم و رفتم سمت خونه پدری...

تا برسم فکر میکردم چی بگم..چکار کنم..اصلا بگم یا نه..بالاخره رسیدم..ماشین و در خونه پارک کردم ..کلید داشتم..باهام نبود..تو ماشین بود..ولی میخواستم زنگ بزنم..بذار اماده بشه..

زنگ زدم..به عادت زنگ زدن خودم..دوتا تک زنگ و یه دونه کشیده..

ثمین_داداش تویی؟

_اره..در و باز کن..

ثمین_میخوای بیای تو..

کلافه گفتم_اره... ثمین یخ کردم..باز کن دیگه..

در با صدای تیکی باز شد..

تو این ده سال..بارها اینجا اومده بودم..وقتی روضه داشتیم..جشن و مراسم داشتیم..با مامان قهر بودم..با فامیل و اشنا که قهر نبودم..حتی عروسیا و جشنای بقیه فامیل هم میرفتم..ولی کم..خیلی کم..نه مثل سابق..

ثمین اومد جلوی در..

با نگاه نگرانی گفت_چی شده؟

نگاهش کردم..خواهر خوشگلم که فقط تو این ده سال اون و داشتم..پیشونیش و بوسیدم و گفتم_هیچی..امر خیره..

چشماش گشاد شدن.. کفشام و دراوردم و زدمش کنار و رفتم تو..

سالن بزرگ خونمون از همون دم در هم پیدا بود..فیروزه چادر رنگی سرش بود و سروش هم کنارش ایستاده بود..پس مامان؟

فیروزه_سلام اقا سیاوش..

_سلام..

سروش_چه عجب..میگفتی داری میای یه گاوی گوسفندی چیزی واست سر ببریم..

_میدونستم نمیبرید..نخواستم ضایع بشم..

مامان_چرا ضایع بشی..

صدای مامان بود..برگشتم سمتش..از اتاقش اومد بیرون..یه بلوز دامن قهوه ای پوشیده بود..مثل همیشه موهاش مش کرده و گرد دور صورتش بود..

سرم و انداختم پایین و زیر لبی سلام کردم..

مامان_علیک سلام..نگفتی..واسه چی ضایع بشی..


نتونستم نگم..

_چون قبلا بدجور ضایع شدم..واسه هفت پشتم بسه..

مامان نشست روی مبل تک نفره ای و با لبخند گفت-بشین سیاوش..بعد از 10 سال اومدی..خرابش نکن..

10 سال ..چه زود گذشت..و البته سخت..یه چیزایی تو این خونه تغییر کرده بود..تلویزیون و پرده و فرشا و مبلمان..کار ثمین که نمیتونه باشه..اهل تجمل گرایی نیست..حتما کار فیروزه است..سلیقه اش که خوبه..

_نیومدم

1400/03/23 17:01

واسه مهمونی و اشتی کنون..

یه پوزخند رو به مامان زدم و گفتم_میترسم حرف بزنمباز برم و بیام ببینم نیست..فراریش دادین..

مامان نگاهش تغییر نکرد ولی به ارومی گفت_خودتم خوب میدونی که با الناز خوشبخت نمیشدی..وگرنه با یه اشاره من انقد سریع دست به کار نمیشد..من فقط خواستم امتحانش کنم..

یکم صدام و بردم بالا و گفتم_شما اول میذاشتی زندگی یاد بگیره..بعد ازش امتحان میگرفتی..

مامان_هنوزم بعد از این همه سال ..بهش فکر میکنی؟

یه پوزخند نشست رو لبم..فکر میکنم..ولی نه عاشقونه..

_دارم ازدواج میکنم..

ثمین_چی؟ازدواج؟

سروش_تو دیگه چرا..تو که همیشه ور دلشی؟

مامان قیافش متعجب شد ولی حرفی نزد..

_اونی که میخوام بگیرمش..وضع مالیشون اصلا خوب نیست..تحصیلات دانشگاهی نداره و مثل شماها چادری نیست..و..قبلا هم یه بار عقد کرده و طلاق گرفته..ولی محض اطلاع..هنوز دختره..

ثمین_داداش..پرستش؟

با لبخند رو به ثمین سرم و اروم تکون دادم..

مامان_همون دختره که اومده بود دعا؟

ثمین_وای اره مامان..داداش...چرا زودتر نگفتی؟عالیه..عالی..

سروش اخم کرده و عصبانی گفت_چی میگی تو؟سیاوش..چادری نبودنش و وضعیت بد مالیش کنار..میخوای با یه زن مطلقه ازدواج کنی؟

چکار داری میکنی؟

_چون چادری نیست دلیل نمیشه خراب باشه..وضع مالیشون خوب نیست ولی شرافتمندانه زندگی میکنن..انقد هم عقل و شعور دارم که تو سن 31 سالگی خوب و بد و از هم تشخیص بدم..جوون هجده ساله نیستم که فکر نکرده عاشق بشم..اینم با اطمینان میگم..پرستش..پاک ترین دختریه که تو عمرم دیدم..

مامان _حتی پاک تر از الناز..

خیره شد تو چشمام..

خیره شدم تو چشماش..

_دوست ندارم هیچکس..پرستش و با الناز مقایسه کنه..

همه ساکت شدن..فیروزه یه پوزخند رو لبش بود..میدونستم جلو من حرفی نمیزنه..جراتش و نداره..

_من این هفته دارم میرم خواستگاری..ثمین بهتون میگه کی..اگه خواستید..تو خواستگاری پسر ناخلفتون باشید..میتونید همراهم بیایید..چون من تصمیمم و گرفتم..دوسش دارم..



4 روز بعد..

پرستش..


سیاوش_قضیه اش مفصله..

_این یعنی نمیخوای بگی..نه..

سیاوش_یعنی بعدم میگم..فردا جواب استخاره رو گرفتی..اول به خودم بگو..باشه..

_اگه بد شد؟

سیاوش_نمیشه..

_اگه بود..

بعد از چند لحظه گوشیم دوباره لرزید..

_بخواب پرستش..شب بخیر..

نوشتم_شب بخیر..

یعنی چی میشه خدا..؟؟

صبح که از خواب بیدار شدم سریع اماده شدم برم کارخونه..لباس پوشیدم گوشیم و کیفم و برداشتم..نگاه به گوشیم انداختم..هم شارژ نداشت هم یه پیام داشتم..از سیاوش بود ولی واسه دیشب ساعت 3 بود..

سیاوش_لازم نیست دیگه بری کارخونه..

یعنی چی..برم یا نه..اخه هنوز که چیزی معلوم

1400/03/23 17:01

نیست..شمارش و گرفتم..خاموش بود..لباسام و عوض کردم و اومدم بیرون..

مامان پای یه لباس بود و داشت کوک میزد..

_سلام مامان..

مامان_سلام عزیزم..ا..پس چرا اماده نشدی..دیرت میشه..

_سیاوش پیام داد گفت_دیگه نمیخواد بری کارخونه..

مامان یه لنگه ابرو بالا انداخت و در حالی که اسم سیاوش و غلیظ ادا میکرد گفت_از کی تا حالا سیاوش پیام رد و بدل میکنه..

وای..سوتی دادم..

_ا..مامان..این چیزا خیلی هم عادیه..

مامان_دیگه چی؟

خندیدم که گفت_نمی خوای بدونی جواب استخاره چی شد؟

با چشمای گرد شده به مامان گفتم_وای..مگه گرفتین؟

مامان_وای..اره..واسه نماز صبح که بلند شدم زنگ زدم به حاج اقا بزاز..روحانی مسجد خودمون..

_خب..چی گفت؟

مامان_چیز خاصی نگفت..

_اه..مامان لوس نشو دیگه..بگو..

مامان قیافش و جدی کرد و گفت_جدی میگم..اصلا واسه تو چه فرقی میکنه..تو فکر کن بد در اومد..

خودم که حس کردم مثل لاستیک سوزن خورده پنچر شدم..

اروم گفتم_جدی میگی؟

سرش و اروم تکون داد..

1400/03/23 17:01

ادامه دارد....????

1400/03/23 17:01

?#پارت_#سیزدهم
رمان_#پرستش?

1400/03/23 22:44

اصلا فکرشم نمیکردم بد در بیاد..فکرشم نمیکردم خودم انقد حالم بد شه..

خواستم بلند شم ..اخه بغض داشتم ..نمیدونم چم شده بود. مامان گفت_جلو سیاوش نشون نده انقد ذوق داری..خوب نیست دختر..

دوباره نشستم و با تعجب خیره شدم به مامان..

مامان_حاج اقا گفت_اصلا تاخیر توش نندازید..بسیار عالی و نیکو اومده..

دست خودم نبود ولی با شنیدن این حرف حس کردم یه موج باد خنک صورتم و نوازش داد..لبم کش اومد و ضربان قلبم ریتم گرفت..

_واقعا..؟

مامان_دختر یکم جنبه داشته باش..داشتی پس میفتادی..

خجالت کشیدم..

مامان همونطور که مشغول سوزن زدن بود گفت_من خودم خیلی نگران بودم..در واقع از رفتار مامان سیاوش و عروسش خیلی ترسیدم..ولی خب نمیتونم رو سیاوش عیب بذارم..پس خیلی اقا و محترمیه..

ببین پرستش هنوز جواب ازمایشات و نمیدونیم..ولی با این حال بهت میگم..چون وظیفمه..زندگی کردن با همچین خانواده ای خیلی سخته..اینا خیلی متمول و تحصیلکردن..خیلی هم کبر و غرور دارن..میتونی باهاشون کنار بیای؟میتونی یه کلمه حرف زدن بغض نکنی و به جاش بتونی وایسی و از خودت و حقت دفاع کنی؟

انقد سیاوش واست مهم هست که تا یه کلمه حرف شنیدی قهر نکنی و خونه زندگیت و ول نکنی؟میتونی؟

مامان..این زندگی همونقدر که ممکنه توش خوشی و راحتی داشته باشه..همونقدر هم میتونه سختی و حرف شنیدن داشته باشه..

با اضطراب گفتم_میگی چکار کنم؟ردش کنم؟

_نمیگم ردشون کن..نمیگمم هول کن..سیاوش چقد واست مهمه؟

سرم پایین بود ولی نگاهم تو گلای قالی چرخ میخورد..

_خب..نمیدونم..جدیدا حس میکنم ازش خوشم میاد..گاهی هم..دلتنگش میشم..

مامان لبخند زد و گفت_پس خودت و بساز پرستش..ببین..انقد قابلیت ازت سراغ دارم که مطمئنم از اون دختره فیروزه هیچی کم نداری؟ولی اعتماد به نفست خیلی پایینه..خودت و دست کم نگیر باشه؟

لبخند زدم..

_مرسی مامان..

بلند شدم..لباسام و عوض کردم..ساعت 9 شده بود..صبحانه اماده کردم و با مامان خوردیم..کاری واسه امشب نداشتیم..خونه تمیز بود و کارامون انجام شده..

ستایش هنوز خواب بود..زنگ زدم به سیاوش..گفت جواب و اول به خودم بگو..ولی گوشیش خاموش بود..

ساعت طرفای 11.5 بود که تلفن زنگ خورد..

مامان گوشی و برداشت..

مامان_سلام علیکم..احوال شما..دشمنون..لطف دارین..بله بله..نه خواهش میکنم..راسیاتش چرا..گرفتم..واسه نماز صبح گرفتم..میگن اون موقع زمان بهتریه واسه استخاره..والا حاج اقا گفتن امر بسیار خیریه و تاخیر توش نندازید..بله..نمیدونم والا..فردا؟خوبه..اره دیگه بچه که نیستن..ممنون..بزرگیتون و میرسونم..سلامت باشد..خدانگهدار..

تا قطع کرد گفتم_کی بود؟

مامان_مادر سیاوش..

با چشمای گرد

1400/03/23 22:45

شده گفتم_چکار داشت؟

مامان_جواب استخاره رو پرسید..خوشحال شد که خب اومده و گفت که فردا برید واسه ازمایشا..خوبه دیگه..نه؟

چه عجب..ما یه بخاری از این مادر شوهرمون دیدیم..دیشب که اصلا حرف هم نمیزد..

دوباره زنگ زدم به سیاوش..بازم خاموش بود..

دیگه مشغول درست کردن نهار و جمع و جور کردن خونه شدم و کمک به ستایش شدم..از یه طرف خوشحال بودم از جواب استخاره و از یه طرف حرفای مامان حسابی ترسونده بودم..نمیدونستم چمه و چه احساسی دارم..ولی از یه چیز مطمئن بودم..اینکه سیاوش خوبه..خیلی خوب..اینکه میشه بهش اعتماد کرد..

ستایش اولش خیلی استرس داشت ولی وقتی خواستگاراش اومدن اصلا انگار نه انگار این همون دخترست که داشت از استرس همه ناخناشو میخورد..

اروم و بی خیال خیلی نرم و لطیف باهاشون روبرو شد..نکبت خوشگلم شده بود..

خانواده رضایی چهار نفر بودن..پدر و مادره و پریناز و پیمان..

پسر خوش قیافه و خوش هیکلی بود..البته از نظر خوش تیپی عمرا به سیاوش میرسید..مثل خود ستایش بور بود..قیافه مهربونی داشت..از اون دسته افراد بود که تا میدیدیش مهرش به دلت میشینه..پری ناز هم دختر خوبی بود..مادره هم خونگرم بود..ولی احساس کردم بابا شون خودش و میگیره..

مهمونی خوب برگزار شد و بازم قرار شد مامان استخاره بگیره و جوابشون و بده..

شب قبل از خواب بازم مامان سیاوش زنگ زد و هماهنگ کرد واسه فردا برای ازمایشا..

یعنی چی میشه خدا؟؟

صبح که از خواب پاشدم با صدای اس ام اس سیاوش بود..

سیاوش_تا نیم ساعت دیگه پیشتم..

سریع اماده شدم و لباس پوشیدم..ارایش کمرنگی کردم..

با صدای بوق ماشین سیاوش از زیر قران مامان رد شدم و رفتم بیرون..

سیاوش تو ماشین نشسته بود و خیره به فرمون ماشین بود و یه دستش هم به فرمون بود..

در و باز کردم..با لبخند نشستم و گفتم_سلام..

برگشت و نگام کرد..اخم کرده بود..چشه این؟

اروم گفتم_چی شده؟

سیاوش_مگه نگفتم جواب و گرفتی اول به خودم میگی؟

_شما اول بگو واسه چی دیروز همش گوشیت خاموش بود..؟

یه لنگه ابروش رفت بالا و گفت_خاموش بود؟

یه پشت چشم نازک کردم و گفتم_بله..چه واسه منم اخم میکنه..

سیاوش سرش و اروم اورد کنار گوشم و گفت_مگه اخم جذابم نمیکنه..؟

با تعجب نگاش کردم..

_سیم تحویلت نبره یه وقت..؟

سیاوش_تا شما ما رو تحویل بگیری نیازی به سیم تحویل نداریم خانم؟؟

نگاهش کردم..نگاهش مهربون بود..لبخند داشت..یه نفس عمیق کشیدم ..

_بریم؟دیر شد..

_ای دستم درد گرفت..

سیاوش_ای بابا..یه امپول کوچیک بود..چته تو؟

_این یه امپول کوچیک بود..لامصب خانوادگی بود..دختره عقده ای..

سیاوش خندید و گفت_چکار دختر مردم داری؟خب میذاشتی شمارش و بگیرم

1400/03/23 22:45

که ازت اروم خون بگیره..

چپ چپ نگاهش کردم که خندید و گفت_نکن چشمات و اینجوری...از انتخابم پشیمون شدم..

_سیاوش..

سیاوش _جانم..

پاشم بزنمشا..میدونه کی و چطوری بگه جانم که دهنمو ببنده..

خیره به چشمام بود..چشماش گیرا بودن..درشت و خوشرنگ..

_خیلی لوسی..

سیاوش_اخه به من میاد لوس باشم..

خندیدم و گفتم_نه خدایی این یه مورد و اصلا..ولی بد اخلاقی..

سیاوش_من بداخلاقم؟

_اوهووم..

سیاوش_با هرکی باشم..با زنم نیستم..

خدایا..این اولشه..یعنی تا اخرش هم انقد همه چی خوبه..عالیه..

با سیاوش بعد از ازمایشگاه رفتیم جیگرکی و جیگر زدیم به بدن..

یکتا زنگ زد و سراغم و گرفت که چرا دو روزه نرفتم کار خونه..

نمیشد فعلا حرفی بزنم..میترسیدم از جواب ازمایشا..

گوشی سیاوش زنگ خورد..فهمید که دارم یکتا رو میپیچونم میخندید..

_چیزه..خب..راستش..شاید دیگه نیام..

یکتا_وا..چرا؟تو که از کارت راضی بودی؟

چی بگم حالا..

سیاوش همونطور که میخندید تو گوشی گفت_یه لحظه و با خنده رو به من گفت_بهش بگو..ازمایشا خوب بود..

چشمام گرد شدن..واقعا؟یعنی مشکلی نبود..

یکتا_الو..کی پیشته؟

_چیزه..خب من دارم ازدواج میکنم..

یکتا جیغ کشید و گفت_چی؟شما دوتا چتونه..چرا صف بستین واسه شوهر کردن..وای عزیزم..مبارکت باشه..بسلامتی..حالا کی هست این اقا دوماد؟

سیاوش خندون بود..

_باورت نمیشه؟

یکتا_مگه کی هست حالا؟نکنه از بچه های کارخونه است؟

_اوهووم..

یکتا_وای..کی؟سعادتی..حشمت پور..

_نه بابا..

یکتا_کی پس؟نکنه معین مهره؟

و خندید..

_اره..

چند لحظه ساکت شد و گفت_کی؟

_معین مهر..سیاوش معین مهر..

یکتا_یعنی تو..با..مهندس..چی میگی پری؟

خندید..

_گفتم که باور نمیکنی..همین الان جواب ازمایشامون رسید..خوب بودن..بدون هیچ مشکلی..

حالا یه نفر بیاد یکتا رو حالی کنه..مگه باورش میشد..حق داشت..سیاوش کجا و من کجا..

سیاوش زنگ زد به بهراد و ثمین و جواب ازمایشا رو گفت..بهراد چه دیوونه بازی دراورد..کل میکشید مثل خروس..ثمین ولی گریش گرفت..نازی خواهری..کی فکرش و میکرد ثمین بشه خواهر شوهرم..علی گوشی و گرفت و بهمون تبریک گفت..بهار هم همینطور ولی تا دوساعت داشت سین جیمم میکرد..

سیاوش یه جعبه شیرینی گرفت و منو در خونه پیاده کرد و گفت_به مامانت بگو شب مزاحم میشیم واسه بله برون ایشالله..

_وای سیاوش..زود نیست..

اخم کرد و گفت_نخیر..هیچم زود نیست..

_تو چرا تا من حرف میزنم اخم میکنی..بعد میگه من واسه زنم بداخلاق نیستم..

سیاوش_زنم..نه نامزدم..در ضمن..دوست دارم اخم کنم..

_اها..کاملا قانع شدم..بفرمایید تو..

سیاوش_ممنون..شب میبینمت..

_نهار امادست ..

سیاوش_من دیگه فقط دستپخت زنم و میخورم..

_زنت یا

1400/03/23 22:45

نامزدت..

سیاوش_هردوشون..

خندید..یه اخم بهش کردم که یه چشمک تحویلم داد..بوق زد و رفت..منم رفتم تو..

مامان و ستایش با دیدن جعبه شیرینی تو دستم خندیدن..ستایش کل کشید و مامان با یه گریه بغلم کرد..

واسه ازدواج با وحید انگار گرد عزا تو خونه پاشیده بودن..ولی الان..همه خوشحال بودن..تنها چیزی که تونستم در جواب به خدا بگم این بود_شکرت خداجون..

هستی زنگ زد و بهم تبریک گفت..این یکتای دهن لق یه کلمه حرف تو دهنش نمیمونه..نذاشت یه ساعت بگذره..

به مامان گفتم که امشب میان واسه بله برون..تندی افتاد به جون خونه..ولی من هم خسته بودم هم خیالم راحت و ذهنم اروم..گرفتم خوابیدم..

از خواب که بیدار شدم کاری نمونده بود..دوش گرفتم و موهام و سشوار کشیدم و محکم بستم..جلوی موهام و پوش دادم سمت بالا..یه بلوز دامن حریر شیشه ای شیری رنگ مامان دوز خوش دوخت پوشیدم..دور کمرش یه ساتن باریک شکلاتی داشت که با روسری ساتن شکلاتی و صندا شکلاتی ستش کردم..رژ لب مسی و رژ گونه همون رنگ..ریمل و عطر فراوون رو سر و گردنم..

خوشگل شده بودم..خودم که خوشم اومد..

مهمونا که اومدن خونه یه دفعه شلوغ شد..

بجز همون مهمونای اون شب یکی از خاله های سیاوش با شوهرش..دایش و زن داییش و عمو و زن عموش و عمه بزرگش هم بودن..بهراد مامانش فوت کرده بود و باباش با یه دختر کم سن و سال ازدواج کرده بود و اونم از اون خونه زده بود بیرون و جدا زندگی میکرد..

عمه و خاله و زن دایی سیاوش از من خوششون اومده بود..لبخندا و نگاهشون مهربون بود..البته بجز زن عموش..

اینطور که از ثمین شنیدم دختر بزرگه عموش سیاوش و میخواسته و هنوزم ازدواج نکرده..

فیروزه جان هم بود..حسابی به خودش رسیده بود و طلا و جواهرات اویزون کرده بود..باشه بابا چشمم دراومد..ولی حرفی نمیزد..به قول ثمین از اونجاییکه خیلی موذیه تو جمع خودش و خراب نمیکنه..بعد نیشش و میزنه..

خانما چادر مشکیشون و دراوردن و چادر رنگی هاشون و زدن..لباسای شیکی داشتن و همشون یه ارایش کمرنگ کرده بودن..

مامان خیلی خوب از مهمونا پذیرایی کرد و با خانما گرم گرفت..

بحث مهریه و شیر بها شد..که به خواست خودم مهریم شد 15 سکه..به نیت 14 معصوم و یکی هم یگانگی خدا..

از نگاه مامان سیاوش معلوم بود که راضیه..در هر صورت من واسم مهم نبود..من ادم پولکی نبودم که بخوام حریص بشم سر مال و منال کسی..شخصیت سیاوش واسم خیلی مهم بود..مرد بودنش..

بالاخره بعد از بریدن مهریه و خوردن سیرینی اجازه دادن منو سیاوش بریم تو اتاق و با هم اخرین سنگامون و وابکنیم..

بچم امشب خوشتیپ شده بود..کت شلوار مشکی و بلوز یاسی..تو تنش تنگ بود و محشر بود..چشمام دراومد..معرکه

1400/03/23 22:45

شده بود..

تا رفتیم تو اتاق سیاوش یه نفس عمیق کشید و گفت_اووف..راحت شدم..

_از چی؟

سیاوش_بگو کی..بهراد..

_چرا؟

سیاوش_سرم و خورد بسکه حرف زد..

با لبخند گفتم_چرا مگه چی میگفت..؟

سیاوش با خنده شیطونی گفت_داشت یادم میداد اومدم تو اتاق چکار کنم..

و چشمک زد..پسره بی حیا..

برگشتم و خیلی جسورانه گفتم_مثلا گفت چکار کنی؟

قلبم تند تند میزد..

اومد و روبروم ایستاد..با فاصله خیلی کم..حسش میکردم..سرم و انداختم پایین که سیاوش با لحن اروم گفت_بگم چی گفت؟

اب دهنم و قورت دادم..چقد من امشب شجاع شدم..سرم و اوردم بالا و تو چشماش خیره شدم و گفتم_بگو..

اونم خیره شد تو چشمام..نگاهش و شیطون کرد ..

سیاوش_گفت تا اومدم تو..

سرم و تکون دادم یعنی ادامش..ولی قلبم ریتم گرفته بود..

سیاوش_تا اومدم تو اتاق..کمربندم و در بیارم و..

قلبم ایستاد..پسره بیشعور..

_و با کمربند بیفتم به جونت تا حساب کار دستت بیاد..

نگاه متعجب و خنگولی منو که دید یه دفعه زد زیر خنده..

پسره بی تربیت..منو اسکل کرده..

رومو ازش گرفتم که دستم و گرفت..دستم سوخت..دستش گرم بود..واسه اولین بار بود دستم و میگرفت..خجالت کشیدم..دستم و اروم از دستش کشیدم بیرون..

نگام کرد و گفت_نظرت در مورد جشنمون چیه؟

یکم سکوت کردم تا بخودم مسلط بشم..

_یه چیزی بگم..نه نمیاری..

سیاوش_بگو..

_میشه..جشن نگیریم..

سیاوش با تعجب گفت_چرا؟

_ببین میدونم تو دوست داری جشن ازدواج داشته باشی..یا مامانت و ثمین ارزوشون جشن ازدواج تو..ولی من..

سیاوش_همینطور مامان تو و ستایش..مگه تو تا حالا ازدواج کردی؟مگه تو لباس عروس پوشیدی؟ببینم..اصلا دلت نمیخواد لباس عروس بپوشی..

لبخند زدم و گفتم_میپوشم..اون با من..

نگاهم کرد..شیطون..

اومد نزدیک..من میرفتم عقب..اون میومد جلو..قلبم تند تند میزد..خندم گرفته بود..نگاهش واسم جالب بود..

با اینکه استرسم زیاد بود ولی از این عقب جلو رفتنا لذت میبردم..

واسه منی که یه دختر 21 ساله بودم و توی تجربه قبلیم از این نگاه ها و حرکات عاشقانه نداشتم..این عقب و جلو رفتنای شیطونی خیلی جذاب بود..

چسبیدم به دیوار که نزدیکم ایستاد..دستش و گذاشت کنار صورتم روی دیوار و صورتش و نزدیک صورتم اورد..عطرش فوق العاده بود..همیشه عطرای خوشبویی استفاده میکرد..دوسشون داشتم..

لحنش و اروم کرد و گفت_اونوقت..چی باتو؟

خندیدم و گفتم_خب..چیزه..من..

سیاوش_فکر کردی من از این مردای زی زیم..نخیر خانم..

_نخیر ..شما اقای مایید..

سیاوش جدی گفت_خب خر شدم..نظرت چیه؟

_اوا..خدا نکنه..نگو این حرفارو اقا..

سیاوش که جدی بود یه دفعه زد زیر خنده و گفت_بگو تا نزدم تو سرت..دیوونه..

خندیدم و از زیر دستش در

1400/03/23 22:45

رفتم..

_بریم بیرون میگم..

اومدم برم که سیاوش گفت_بگو ببینم شاید خوشم نیومد..

یه چشمک زدم و گفتم_خوشت میاد اقا..

یه دیوونه زیر لبی گفت و منم یه خودتی توی دلم گفتم..

در و باز کردیم و اومدیم بیرون..تا اومدیم بهراد گفت_چه عجب..گفتم همون تو خوابتون برد..

بیشعور..از خجالت اب شدم..صدای خنده همه هم بلند شد..

خاله سیاوش در حالیکه میخندید گفت_خدا خفت نکنه پسر..یه دقیقه زبون به دهن بگیر..

عمه سیاوش_خب عمه جون..چی شد..مشکلی نیست دیگه؟

سیاوش_مشکلی که نه..فقط..

همه مارونگاه میکردن..

سیاوش یه نگاه به جمع انداخت و گفت_اگه اجازه بدین..قصد داریم همین هفته عقد کنیم و بعدش بریم ماه عسل..

ثمین_اوا..یعنی چی؟پس عروسی چی؟

بهار_ما کلی برنامه ریخته بودیم..

سیاوش منو نگاه کرد..لبخند زد و اروم زیر لب گفت_بگو دیگه..

منم لبخند زدم و گفتم_خب..راستش..ما تصمیم داریم به جای یه جشن مفصل و پر هزینه یه ولیمه بگیریم..یه جشن کوچیک واسه مهمونای درجه یک به صرف شام..همین..

دایی سیاوش که مرد مهربونی بود گفت_اخه واسه چی دایی ؟شما دوتا جوونید..تا حالا جشنی نداشتید..اصلا عروس خانم تو به دلت نمیمونه جشن عروسی؟تو چی سیاوش؟

سیاوش_نه دایی..مشکلی نداریم..اگه خانواده ها راضی باشن..

عموی سیاوش که تا الان ساکت نشسته بود گفت_به نظر منم فکر بدی نیست..اگه مادراتون هم موافقت کنن روزش و تعیین کنیم..

نگاه ها رفت سمت مامانا..

سیاوش سرش و انداخت پایین..میدونستم سختشه با اون همه غرور از مادریکه 10 سال باهاش قهر بوده اجازه بخواد..

با لبخند رو به مامان سیاوش گفتم_مادر جون..نظر شما چیه؟موافقین؟

سیما خانم مامان سیاوش یه نگاه به سیاوش انداخت..یه نگاه خیره و ساکت و طولانی..منو نگاه کرد و دوباره سیاوش و..

با همون نگاه خیره به سیاوش با یه لبخند فوق العاده کمرنگ گفت_با اینکه از نظر من خیلی کار قشنگی نیست..ولی با این حال..مشکلی ندارم..مبارک باشه..

ثمین که کنار مامان نشسته بود با لبخند گفت_خب معصومه جون شما چی؟مادر عروس راضی هستین؟

مامان هم با لبخند دلنشینی گفت_من خوشبختیشون واسم مهمه..هرچی این دوتا جوون و خوشحال میکنه منم خوشحال میکنه..مبارکه ..

با این حرف مامان همه دست زدن و کل کشیدن که یه فیروزه سریع گفت_وا..یعنی چی؟به نظر من که اصلا فکر درستی نیست..مردم چی میگن..نمیگن پسر خانواده معین مهر..

سیاوش خیلی جدی پرید بین حرفش و گفت_حرف مردم واسم مهم نیست..ما اینجوری راحت تریم..

همون موقع بهراد بلند شد و سینی شیرینی و برداشت و کل میکشید و میرقصید و شیرینیا رو تعارف میکرد..

ثمین و بهار منو کنار سیاوش نشوندن و ثمین از مامانش یه زنجید طلا سفید

1400/03/23 22:45

پهن ولی نسبتا کوتاه انداخت گردنم..یه پارچه مجلسی حریر سفید هم بهم داد..

درسته ثمین خواهر سیاوش حساب میشه اما معمولا این کارا رو مادر داماد انجام میده..اما مامان سیاوش اصلا از جاش تکون هم نخورد..

سعی کردم اعصاب خودم و با این چیزای کوچیک خراب نکنم..

همه بهمون تبریک گفتن و قرار جشن عقد و گذاشتن واسه اخر هفته دیگه..

نگاهم با نگاه فیروزه یکی شد..نمیدونم چی تو خودش دیده که انقد منو با فخر و تکبر نگاه میکنه..از بالا..

با صدای محکم ولی گیرای سیاوش نگاهم و ازش گرفتم..

سیاوش کنار گوشم گفت_الان شما دیگه خانم من شدی نه؟

همه در حال صحبت و سر و صدا کردن بودن..

شیطون نگاش کردم گفتم_نه..کی گفته؟

سیاوش اخم قشنگی کرد و گفت_من میگم..

لبخند و مثلا جمع کردم و گفتم_اها..خب چون شما میگی باشه..ولی خوش بحالت..عجب خانم با کمالاتی نصیبت شده..

به چشمام ناز دادم و گفتم_مردم چه شانس دارن..

سیاوش لبخند کمرنگی زد و گفت_اها..فقط مردم شانس دارن دیگه..بعضیا یه شوهر جنتلمن دختر کش گیرشون نیومده؟

با تعجب نگاش کردم و گفتم_کیو میگی؟ببین بازم مردم شانس اوردن..ما که..

سیاوش صورتش و اخمو کرد ولی لبش خندون بود..سرش و اورد نزدیک تر و گفت_پرستش خانم..اوضاع همیشه همین شکلی پر سر و صدا نیستا..

و به جمع شلوغمون اشاره کرد..

خندیدم و گفتم_ا..خو مگه چی گفتم..میگم مردم شانس دارن..من که..

چپ چپ نگام کرد که سریع گفتم_شانس با کمپانیش نصیبمون شده..ماشالله چه اقای با وجناتی..خوش بحالم..دلت اب..تو نداری..

خندید و گفت_کم مزه بریز..

یه پشت چشم نازک کردم و گفتم_قابل توجهتون..تو این جور موارد نمیگن..مزه..میگن ناز..

رومو ازش گرفتم که بعد از چند ثانیه اروم گفت_اخه اگه خودم اعتراف کنم داری ناز میکنی..دیگه تضمینی واسه بعدش ندارم..

یهو برگشتم نگاش کردم..صورتش خندون بود ولی چشمای گرد شده منو که دید یه دفعه با صدای بلند زد زیر خنده..جوریکه همه ساکت شدن و ما رو نگاه میکردن..

عمه سیاوش_چه عجب..ما بالاخره خنده با صدای سیاوش هم دیدیم..دستت درد نکنه عروس خانم..بفرما سیما خانم..دیگه خیالت از سیاوشت راحت باشه..

مردم از خجالت..حس کردم یه لبخند کمرنگ نشست رو لب مامان سیاوش..ولی به جاش فیروزه پوزخند زد و گفت_بله..ماشالله چه زود دست بکار هم شدن..

اخم کردم..اخه به تو چه..ثمین که گفت این تو جمع حرف نمیزنه..اومدم جوابش و بدم که بهار گفت_بابا یکی بره سند بذاره بهراد و در بیاره؟

همه با تعجب نگاهش کردیم که بهار خیلی خونسرد گفت_بهراد هر وقت میره دستشویی به این راحتیا نمیاد بیرون..حتما باید سند بذاری درش بیاری..الان 20 دقیقه است رفته دستشویی..

جمع ترکید از

1400/03/23 22:45

خنده..همون موقع بهراد اومد داخل و اب دستای شسته شدش و پاشید تو صورت بهار و جیغش و دراورد..

بهراد_اخیش..وجدانم اسوده شد..خب..چه خبر من نبودم این مدت؟

ثمین_هیچی..میبینی که تو این مدت چقد شهر تغییر کرده...چی میکنی دوساعته اون تو؟خسته نباشی؟

بهراد_شیرین کام باشی..

خاله سیاوش_بهراد..ثمین..زشته..

بهار_خاله ولش کن..معصومه جون به این اخلاق با نمک شوهرم عادت کرده..

ثمین_بابا با نمک..اخی..عمو چند سالته..؟

بهراد_ببین..ببین بالاخره اعتراف کردی یه پا اقایی واسه خودت..علی شوهر کرده بیشتر..ا..کوش علی؟

علی که مثل همیشه ساکت بود گفت_حاضر..من اینجام..

بهراد_بابا پسر خوب..یه اعلام حضوری بکن چند لحظه ای یه بار..شاید می خواستم پشت سرت حرف بزنم..اینطور که سه میشد..

ثمین_اون نباشه..من که هستم..چه میخوای بگی پشت سرش؟

بهراد_ووی ووی ووی..بیچاره علی..چی میکشه با این مادر فولاد زره..

دوباره بهراد و ثمین شروع کردن جیغ و دعوا کردن..اصلا انگار نه انگار مجلس نامزدیه..

بالاخره بعد از پذیرایی و خوردن چای و میوه و شیرینی و گفتن دوباره تبریکات و قرار مدارا مهمونا عزم رفتن کردن..هنوز نرفته بودن دلم واسه سیاوش تنگ شده بود..

قبل رفتن یه چشمک زد و اروم گفت_فردا میام دنبالت بریم خونه؟

با چشمای گرد شده زل زدم بهش..

ولی اون میخندید..

نشد ازش بپرسم خونه واسه چی؟

دم در موقع رفتن همه باهام خداحافظی گرمی کردن و گفتن که دلشون واسم تنگ میشه و خوشحالن که همچین عروسی قراره وارد خونوادشون بشه..همه خوب بودن بجز سیما خانم..رفتارش خیلی سرد بود..فکر کنم همه فهمیدن یه مشکلی هست..

من سعی کردم حرفای اون روزش و فراموش کنم ولی مثل اینکه خودش نمیخواد..

با رفتن مهمونا ستایش شروع کرد کل زدن و جیغ زدن و بالا و پایین پریدن..میخندید و جیغ میزد و اویزون من میشد..میرقصید و دورم میچرخید..مامان واسم اسپند دود کرد..

ستایش_وای پری اصلا باورم نمیشه داری عروس میشی..راستی این چه کاری بود..چرا جشن نمیخوای بگیری؟

_حوصلشو ندارم..ما که کسی و نداریم..حوصله فخر فروختن فامیلای اونا رو هم ندارم..دوست دارم زود جمعش کنیم تموم شه..

ستایش که فهمید دردم چیه بحث و عوض کرد و گفت_که چی بشه؟

_که بریم سر خونه زندگیمون..

ستایش چشمک زد و گفت_بابا عاشق..چه عجلته حالا..نمیدونستم انقد هولی؟

صدای خنده مامان از تو اشپزخونه اومد..نگاه دختره خنگ..من منظورم این نبود..

یکی زدم تو سرش و گفتم_خجالت بکش دیوونه ابرومو بردی..

ستایش_برو بابا..خب دله دیگه..میتپه خواهر من..کاریش نمیشه کرد..حالا ایشالله واسه من که شد سعی میکنم یکم خجالت بکشم..

مامان_بسه دیگه دختره بی

1400/03/23 22:45

حیا..ظرفای میوه رو جمع کن بیار..

ستایش_ا..خو مگه چی گفتم..راست میگم دیگه..اصلا به شما فقط باید دروغ گفت..

با کمک ستایش خونه رو جمع کردیم..مامان هم خوشحال بود هم نگران..مطمئنم واسه رفتار مامان سیاوش و فیروزه است..نگرانه منه..شاید ریسک بزرگی کردم..ولی به نظرم سیاوش ارزشش و داره..امیدوارم هیچ وقت پشیمون نشم...

قبل از خواب گوشیم زنگ خورد..سیاوش بود..نمیدونستم کجا برم حرف بزنم باهاش..

گوشی و روشن کردم و رفتم سمت اتاق..

_سلام..

سیاوش با صدای خندونی گفت_سلام خانم..خسته نباشی..

ستایش تو اتاق بود..جلوش معذب بودم..وقتی دید من اومدم تو اتاق بلند شد و اشاره کرد میره بیرون من راحت باشم..

_خسته نیستم..

سیاوش_هنوز نخوابیدی؟

_نه..

سیاوش_چرا؟

_همینجوری؟

سیاوش_ولی من میدونم چرا؟

لبخند زدم و گفتم_خب چرا؟

سیاوش_چون الان ذوق زده ای..باورت نمیشه که چه جواهری و تونستی تور کنی..

خندم پرید..این بشر خدای رو تشریف داره..

_احیانا کسی بهت گفته شیرین زبونی؟

سیاوش_از گفتن که گفته..ولی من خودم به این واقعیت رسیدم..

بعد صداش و اروم کرد و گفت_عشق من چرا نخوابیده..

اخ دلم قنج رفت از این جملش..میدونستم که رابطمون هنوز توش عشق نیست ولی هرچی بود..خیلی عالی بود..ناب بود..دوسش داشتم..

_می خوابم..

سیاوش بعد از کشیدن یه نفس عمیق گفت_فردا ساعت 10 میام دنبالت..

_واسه چی؟

سیاوش_هم خرید..هم اینکه بعدش بریم خونه..

اب دهنم و قورت دادم و گفتم_خونه کی؟

سیاوش_خونه من و خونه اینده شما..

_اونوقت..به چه مناسبت..

سیاوش_هفته دفاع مقدس..مگه مناسبت می خواد کسی بره خونه نامزدش..

_خب..خب بریم..چکار کنیم؟

سیاوش که فهمید ترسیدم خندید و با صدای جذاب و بمی گفت_ای عزیزم..نترس..می خوام نظر بدی خونه رو تغییر بدیم..دکوراسیونش و..

در حالیکه ضعف کرده بودم از صدای فوق العادش چشمام و بستم و گفتم_نمی خواد..دوسش دارم..قشنگه..

سیاوش_فقط خونه رو؟

چیزی نگفتم که گفت_جواب نمیدی؟

_چی دوست داری بشنوی؟

سیاوش_اینکه دلتنگم شدی..مثل من..شب بخیر..

قطع کرد..یه نفس عمیق کشیدم..دلتنگم شده..؟دلتنگ من..

یه لبخند شیرین اومد رو لبم..شیرینی این لبخند و با تموم وجودم ته ته قلبم احساسش کردم..نمیدونه که منم دلتنگش میشم..نمیدونه یه لحظه هایی مثل الان دوست دارم باشه..اینجا..کنارم..

اون شب اون خواب ارومترین و شیرین ترین خواب عمرم بود..

صبح که از خواب بیدار شدم بعد از یه دوش حسابی و یه ارایش ملیح و پوشیدن لباسای شیک و تر و تمیز و خوردن یه صبحانه سر پایی منتظر سیاوش شدم..

دقیقا ساعت 10 بود که اس داد دم دره..

از مامان خداحافظی کردم و رفتم بیرون..تو ماشین نشسته بود..سوار

1400/03/23 22:45

شدم..داشت با گوشیش حرف میزد..این موبایلش یه لحظه از دستش نمیفته..با حرکت سر جواب سلامم و داد و حرکت کرد..

چرا همیشه سیاوش کت شلوار تنشه..هیچ وقت با لباسای اسپرت یا بدون کت ندیدمش..ولی خداییش جذاب و با ابهتش میکنه..مردونه و با شخصیت..من دوست دارم..ولش کن بذار همیشه بپوشه..

سیاوش_احوالات نامزد جان..

لبخند زدم..

_چه عجب..الان دقیقا بیست دقیقه است داری با گوشیت حرف میزنی..اولی قطع شد پشت خطیتت و جواب دادی..

سیاوش_خب عزیزمن..کار داشتم..من الان مثل همیشه باید تو شرکت باشم یا تو جلسه..ولی از خوش شانسیم کنار یه خانم جذاب و زیبا هستم..حداقل میتونم از راه دور مدیریت کنم که..

_ولی من دوست دارم وقتی پیش منی...فقط پیش من باشی..هم ذهنت..هم جسمت..

سیاوش لبخند کمرنگش و پررنگ کرد و در حالیکه مثلا با خودش حرف میزد گفت_بعد میخواستن چند ماه نامزدمون کنن..که من دق کنم..

خندم و قورت دادم..پسره بی حیا..

سیاوش_خانمی..ما دربست مخلص شماییم..کافیه..

چرخیدم سمت سیاوش و تکیه دادم به در و گفتم_وای سیاوش..این حرفا اصلا به گروه خونیت نمیخوره..

سیاوش اخم کرد و گفت_خب حالا تو هم..به روم نیار..خیلی دارم سعی میکنم که مثل مردای جنتلمن رفتار کنم..

یهو پقی زدم زیر خنده..اوخی..

_نکن داداش من..خودت و اذیت نکن..شما همینجوریشم عزیزی..

سیاوش_پری یه بلایی سرت میارما..

_جان نثاریم اقایی..حالا ما رو کجا میبری؟

سیاوش صداش و بم کرد و یه چشمک زد و گفت_یه جای خوب..

خوبشو یه جوری کشید پسره لوس..

_ا..اذیت نکن دیگه..جدی میگم..

سیاوش_میخوایم بریم واسه خانمی لباس عروس بخریم..

با سیاوش رفتیم بازار و لباسا رو نگاه میکردیم..جشن خونه مامان سیاوش بود..نمیخواستم لباس خیلی پفکی و شلوغی بردارم..چون جشنمون بیشتر شبیه مهمونی بود..

چند جایی رو نگاه کردیم تا رسیدیم به یه مزون سه طبقه شیک که پر از لباسای ناز و قشنگ بود..خدایی همشون قشنگ بودن..اگه جشن تو باغ یا تالار بود یکی از این پرنسسی ها انتخاب میکردم ولی یکی از این لباسای سادش چشمم و گرفت..بیشتر به مهمونی ما میخورد..سیاوشم خوشش اومد ازش..

انتخاب سخت بود کاشکی دخترا هم بودن ولی سیاوش نمیذاشت میگفت می خوام اول خودم تو تنت ببینم..

اونی و که انتخاب کردیم واسمون اوردن..رفتم تو اتاق پرو..اتاق 12 متری که تمامش اینه کاری بود..

یه دختره هم اومد و کمکم لباس و پوشیدم..خیلی ساده بود..یه دامن بلند و ساتن داشت..دور کمرش تنگ بود و روی یکی از پهلوهاش لباس یکم جمع میشد و مهره دوزی داشت..دکلته بود و رو سینش پر از نگینای براق نقره ای بود..لباس در عین سادگش خیلی شیک و قشنگ بود..دوسش داشتم..نمیخواستم تور

1400/03/23 22:45

بزنم..ولی موهام و باز کردم و یه گل سر ست لباس و گذاشتم بغل موهام..

دختره رفت بیرون..روبروی اینه که خودم و دیدم کلی ذوق کردم..واقعا تو تنم نشسته بود..خیلی جذب تنم بود..اندازه و فیت تنم..اصلا انگار واسه خودم دوخته باشنش..

صدای در اومد و سیاوش وارد شد..پشتش به من بود..با اومدنش اروم برگشتم سمتش..با دیدن من لباش به خنده باز شد..چشماش برق زد..قلبم تند میزد..اونم نفساش تند شده بود..فاصله بینمون با قدمای کوتاه سیاوش پر میشد..سرجام میخ ایستاده بودم..حس میکردم تنم یخ کرده..ولی از داخل داغ کرده بودم..

لباسم باز بود و جلوی سیاوش خجالت میکشیدم..

به فاصله دو قدمیم که رسید ایستاد..خیره شد تو چشمام..یه نفس عمیق کشید و دو طرف دستاش و به روم باز کرد..

یعنی چی..

اون لحظه..کلی حس های مختلف داشتم..خجالت..شرم..حیا..عشق.. گناه.. ولی در کمال تعجب دیدم ..همشون واسم شیرینن..نفهمیدم چی شد که اون دو قدم و من پر کردم و خودم و انداختم تو اغوش مردونه سیاوش..سرم و گذاشتم رو سینش و به ریتم نامنظم قلبش گوش دادم..دستاش و دور کمرم حلقه کرد..

اروم دم گوشم گفت_مثل فرشته ها شدی..

از خجالت حتی روم نمیشد سرم و از رو سینش بردارم..

بعد از چند لحظه دستاشو باز کرد و نرم و اروم از تو بغلش اومدم بیرون..

نگاهم کرد..ولی من سرم و انداختم پایین..با انگشت اشارش زد زیر چونم و سرم و اورد بالا..خیره شد تو چشمام و با لبخند دلفریبی گفت_فقط میخواستم قلبم اروم بگیره..پرستش..من با تو ارومم..باور کن..

خیلی حال خوشیه وقتی میفهمی یه نفر تو این دنیا هست که فقط با تو اروم میشه..با صدای نفسات..ریتم قلبت..حس اغوشت..

خیلی قشنگه..واسه من که نهایت ارزومه..من با سیاوش لحظه هایی رو میگذرونم که عمرا با وحید حتی فکرشونم نمیکردم..تفاوت تا کجا..

سیاوش رفت بیرون و دختره دوباره اومد کمکم کرد و لباسام و عوض کردم..رفتم بیرون..سیاوش داشت با صاحب مزون صحبت میکرد..وقتی فهمید منم خوشم اومده گفت که میخریمش..با اینکه خیلی ساده بود ولی قیمتش خیلی بالا بود..به نظر من که لازم نبود..واسه یه شبه کرایه میکردیم..ولی سیاوش گفت میخوام هرسال..سالگرد ازدواجمون واسم بپوشیش..

نازی..چه شوهر رمانتیکی..تاج ستش و گرفتیم ولی تور نگرفتم..دوست نداشتم..

خانمه سفارشات و گرفت و گفت که تا اخر هفته واسمون امادش میکنه و میفرسته..

اومدیم بیرون..

_خب حالا نوبت کت شلواره شماست..

سیاوش_من کت شلوار دارم..

_ا..لوس نشو..کت شلوار دامادی جداست..

سیاوش_میخوام کت شلواریو که دستپخت خانممه بپوشم..

لبخند زدم و گفتم_خب یکی دیگه واست میدوزم..

سیاوش_اون که بله..دیگه هر ماه یکی باید واسم بدوزی..میدونی که من

1400/03/23 22:45

خوره کت شلوار دارم..ولی این فرق میکنه..حس میکنم با عشق دوختیش..

_اوههو..نپره تو گلوت جناب..

خندید و اروم گفت_بلدم چطور بخورمش..

پسرا چه بی حیا شدن جدیدا..

سیاوش دستم و کشید و گفت_بدو بریم نهار..

درسته وسعم نمیرسید از اون کت شلوارایی که خودش میخره واسش بخرم ولی خب بالاخره..یه کاریش میکردم دیگه..

سوار ماشین شدیم و رفتیم یه رستوران همون نزدیکی..شلوغ بود و بزرگ و پر رفت و امد..واسه نهار زیادی شلوغ بود..ولی بوی غذاهاش که محشر بود..نشستیم یه جا و پیش خدمت اومد و سفارشات و گرفت..

یه حرفی بود که باید بهش میگفتم..

_سیاوش..

سیاوش_جانم..

_راستش..خواستم یه چیزی بگم..

سیاوش_بگو..

_خب..در مورد..یعنی..راستش..در مورد جهیزیه است..اگه یه مدت بهم وقت بدی..

سیاوش پرید بین حرفم و گفت_به نظرت خونه به اون بزرگی با اون همه وسیله دیگه نیازی به جهیزیه جدید داره..جهیزیه خودم هست بسه..

و خندید و گفت_بهش فکر نکن..

_میدونم..ولی بالاخره که چی..جهیزیه با دختره..

سیاوش_خب جشن عروسی هم با پسره..مگه من واست جشن عروسی گرفتم..یه مهمونی سادست..

_خب من خودم نخواستم..

سیاوش_منم میخوام که اسم جهیزیه رو نیاری..

_ولی اخه نمیشه که..

سیاوش_پرستش..تمومش کن دیگه..اونجا به وسیله دیگه ای نیاز نداره..

_ولی من نمیخوام کسی فکر کنه که خواستم ازش بگذرم..

بالاخره هر عروسی باید با خودش جهیزیه اشو بیاره..این یه رسمه..میدونم که نمیتونم چیز انچنانی بیارم ولی خب در حد خودم..

سیاوش کلافه گفت_اصلا دوست ندارم این بحث ادامه پیدا کنه..تمومش کن..

چنان اخمی کرد که دیگه خودم پشیمون شدم چرا اصلا شروعش کردم..

نمیدونم چکار کنم..نه زمانش و دارم..نه پولش و..این مدت دستمون حسابی خالی بود..ولی خب..حرف مردم و چکار کنم..

بعد از خوردن نهار دوباره سوارماشین شدیم و رفتیم سمت بازار..

_اینبار کجا میریم؟

سیاوش _حلقه..

لبخند زدم که گفت__باید ست باشه..

_و ساده..

سیاوش_مجبوریم..چون نمیشه مال من پر از نگین باشه..

رفتیم چند تا مغازه رو نگاه انداختیم..یکی از مغازه ها طلاهای خیلی شیکی داشت..یه حلقه رو انتخاب کردیم..رینگ ساده بودن..واسه من طلا سفید بود و روش یه ردیف نگین میخورد و واسه سیاوش پلاتین بود و ساده بدون نگین..

با هزار دردسر سیاوش و راضی کردم که پول حلقه رو خودم بدم..از پس اندازم..

نمیدونم چرا با اینکه قیمت پلاتین گرونه و ولی حلقه سیاوش ارزون در اومد..شک کردم..نکنه سیاوش خودش...

یادم باشه ازش بپرسم..

حلقه های قشنگی بودن..البته خیلی ساده بودن ولی در عین حال شیک..نمیخواستم چیزای سنگین بردارم کسی فکر کنه از هول هلیم افتادم تو دیگ..

با انتخاب سیاوش یه سرویس طلا

1400/03/23 22:45

سفید هم برداشتم ..ساده بود ولی سنگین بود..طلا سفید بود با سنگای سورمه ای براق..خیلی شیک بود..

هرچند من راضی نبودم انقد گرون ولی سیاوشه دیگه..لجباز و یه دنده..

اون روز کلی از کارامون و انجام دادیم..

اتلیه نوبت گرفتیم..البته با هزار وسواس سیاوش خان..که حتما عکاس خانم باشه و تازه اون عکاسی رو یکی از بهترین دوستاش تضمین کرده بود..

سفره عقد شیک و جمع و جوری هم سفارش دادیم..شام و کیک عروسی..یه کیک 5 طبقه سفید با حاشیه های صورتی..به نظر من که زیاد بود..ولی بازم سیاوش لج کرد..

ماشین عروس و دسته گل هم سفارش دادیم..

یه اینه شمع دون خیلی ناز هم دیدیم که البته بیشتر شبیه کنسول بود..ولی خیلی دوسش داشتم..

قرار شد با دخترا فردا بریم خریدای جزیی و انجام بدیم و ارایشگاه نوبت بگیریم..

شب بعد از اینکه با هم شام خوردیم سیاوش دم در پیادم کرد..

_نمیای تو؟

سیاوش سرش و تکیه داد به صندلی ماشین و گفت_خسته ام..خوابم میاد..

_ببخشید..امروز خیلی خسته شدی..

سیاوش_تا باشه از این خستگیا..ایشالله این چند روزم تموم شه بریم سر خونه زندگی خودمون..

با این حرفش گونه هام گل انداختن..حالا خوبه امروز تو بغلش بودما..اونوقت اسم خونه زندگی میاد سرخ میشم..

خداحافظی کردم و رفتم تو و اونم بعد از چند لحظه رفت..

مامان و ستایش از چیزایی که خریده بودم خوششون اومد..عکس لباس عروسم و که دیدن ستایش که مرد پاش..مامان هم گفت اگه سرم خلوت بود خودم واست میدوختم..

از حلقه ها هم خوششون اومد ولی بازم مامان گفت نباید سرویس سنگین بر میداشتم..

انقد خسته بودم که دیگه نمیتونستم بیشتراز این بیدار بمونم..نمازم و خوندم و مسواک زدم و رفتم تو اتاق..

تشکم و پهن کردم و اومدم بخوابم که صدای پیام گوشیم اومد..

از سیاوش بود..

1400/03/23 22:45

ادامه دارد....????

1400/03/23 22:46