بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

نیست از امام رضا خداحافظی کنی..وگرنه دیگه زیارتش نصیبت نمیشه..

سیاوشم چشماش اشکی بودن..البته خیلی پیدا نبود..منم ازش نپرسیدم..میدونستم دوست نداره اشکشو کسی ببینه..

سیاوش_سبک شدی؟

_عالی بود سیاوش..

سیاوش_اره..منم حس خوبی دارم..بریم دیگه الانه که پروازمون بپره..

چمدونا رو تحویل گرفتیم و با دل اروم و سبک از حرم زدیم بیرون..

تاکسی گرفتیم سمت فرودگاه و چند ساعت بعد توی فرودگاه کیش بودیم..

من تا حالا به قول فیروزه کیش نیومده بودم..واسه همین خیلی ذوق داشتم ببینم کیشی و که انقد ازش تعریف میکنن و تو تلویزیون تبلیغشو میکنن چه شکلیه و چه خبره؟

سیاوش از توی خود فرودگاه یه لندکروز مشکی کرایه کرد واسه این چند روزی که اینجاییم..چمدونا رو گذاشتیم تو ماشین و رفتیم سمت هتل داریوش..سیاوش از قبل جا رزرو کرده بود..

هتل نبود لامصب قصر بود واسه خودش..نمای بیرونش و داخل هتل از مجسمه های هخامنشی تشکیل شده بود..ورودی دم درش دوتا مجسمه بلند هخامنشی داشت..مبلای توی لابی همه شیک و سلطنتی با طرح های هخامنشی..یه هتل بزرگ چند طبقه با سالنای بزرگ و بهترین امکانات..

هر چی بگم کم گفتم..تو عمرم جایی به قشنگی اینجا ندیده بودم..سیاوش یه اتاق بزرگ دو تخته رو به دریا رزرو کرده بود..پنجره رو که باز میکردی دریا با همه عظمتش روبروت بود..واقعا قشنگ و رویایی بود..

سیاوش_از اتاق خوشت میاد؟

_عالیه سیاوش..خیلی قشنگه..

سیاوش اومد روبروم ایستاد..کف دستش و گذاشت پشت گردنم و گفت_دوست دارم حسابی بهت خوش بگذره..باشه؟

با لبخند مهربونی گفتم_میگذره..کنار تو..با تو..حتما خوش میگذره..

سیاوش با چشماش تو چشمام دنبال یه چیزی میگشت..شاید حقیقت حرفامو..لبخند اومد رو لبش..و این خوب بود..عالی بود..

سیاوش_بزن بریم شام..وگرنه مجبورم یه خانم خوشگل و به جای غذا بزنم به بدن..

دستم و کشید و با خنده رفتیم پایین..

سالن غذاخوریش خیلی شیک بود..ادم خود بخود احساس با کلاس بودن بهش دست میداد..

خیلی گرسنم بود..بعد از خوردن شام با اینکه ذوق داشتم دریا رو ببینم ولی خیلی خوابم میومد..خیلی خسته بودم..

سیاوش_دوست داری بریم یکم قدم بزنیم؟

_وای نه سیاوش..من خوابم میاد..

و یه خمیازه کشیدم..

سیاوش بلند شد و گفت_ا قربون دستت..همش داشتم نذر میکردم هوس قدم زدن به سرت نزنه..

یه لبخند شیطانی زدم و گفتم_نه حالا که فکر میکنم میبینم بهتره قبل از خواب یکم قدم بزنیم واسه هضم غذا خیلی مفیده..

سیاوش_نه دیگه گلم..از وقت خوابت خیلی وقته گذشته..

و بازم به زور دستم و کشید و با خودش برد بالا..

با نوری که به چشمم خورد..چشمامو بستم..

_سیاوش بکش اون پرده

1400/03/24 17:16

رو..

سیاوش_پاشو دیگه خانم خانما..میخوایم بریم لب دریا..جت اسکی..

اسم دریا که اومد عین فنر پریدم رو تخت..

سیاوش با دیدنم خندید و گفت_حالا عجله ای هم نیستا..یه شونه ای به موهات بکش بعدش میریم..

یه اخم بهش کردم و پریدم تو حموم..

بعد از یه دوش حسابی اماده شدم..هوا نه سرد بود نه گرم..واسه همین یه مانتو کوتاه مشکی و جین یخی پوشیدم..موهامو محکم بالاسرم بستم و یه روسری ساتن مشکی با حاشیه های نقره ای پوشیدم..یه خط چشم مشکی و رژ لب صورتی مات هم زدم و به اضافه عطر ملایمی..سیاوش دوست نداشت واسه بیرون با عطر دوش بگیرم..

کالج مشکی هم پوشیدم..اه..با کالج خیلی تفاوت قد پیدا میکنیم..حتما باید کفشای پاشنه بلند بپوشم..

سیاوش داشت کتش و میپوشید که گفتم_سیاوش خان..احتمالا که نمیخوای با کت شلوار بیای لب دریا..

سیاوش_پس چی بپوشم؟

با تعجب گفتم_سیاوش..کت شلوار..کنار دریا..حرفا میزنیا؟

سیاوش_خب من لباس دیگه ای ندارم..فقط کت شلواره..

_کاشکی یه تیپ اسپرت میزدی..

سیاوش_عمرا..

_چرا؟

سیاوش_برو بابا..من با این یال و کوپال پاشم از این شلوار پاره پوره ها بپوشم..

_کی میگه از این پاره پوره ها بپوشی..اتفاقا من خودم از این جینای این مدلی خوشم نمیاد..اصلا بیا اول بریم واسه تو یه دست لباس بخریم بعد میریم دریا..

سیاوش_بابا من روم نمیشه..راحت نیستم با این لباسا..

سرم و کج کردم و چشمامو مثل گربه های ملوس گرد کردم و گفتم_ولی من دوست دارم اقامون و با لباسای اسپرت ببینم..

سیاوش لباش کش اومد و گفت_تو باز شیطون شدی..فقط بخاطر خانمم..بزن بریم..

رفتیم تو یه پاساژ بزرگ و چند طبقه..بیشتر لباسای زنونه و مانتو و کلا خریدای زنونه داشت..سیاوشم هر چی میدید میخواست واسم بخره..

_سیاوش ..بیا فعلا واسه تو یه دست لباس بخریم بریم دریا..بعد میام واسه من خرید میکنیم..

رفتیم تو یه فروشگاه بزرگ مردونه..

سیاوش و با زور فرستادم تو اتاق پرو..به پسره فروشنده گفتم چندتا جین ادمیزادی واسم بیاره..سه تا گذاشت رو پیشخون..ذغالی و مشکی و یه کتون سورمه ای..خوبه رنگاشونم تیرست خیلی معذب نمیشه باهاشون..

سه تا رو دادم بهش..یه بلوز مردونه سفید استین بلند تنگ و یه تک پوش از این یقه هفت های باز که بازوها رو میندازه بیرون مشکی هم واسش برداشتم و یه تی شرت سورمه ای خیلی خوش فرم..سه تا رو دادم بهش..

بعد از چند لحظه در و باز کرد و اومد بیرون..ای تیپت تو حلقم..حیف اقامونه وگرنه حتما بهش شماره میدادم..ناکس نگاهش کن..چه جیگری شده..جین ذغای و بلوز مردونه سفید که استیناشم داده بود بالا..عالی بود..با لبخند گل و گشادی گفتم_وای سیاوش چه تیکه ای شدی..

ولی سیاوش اخم کرد و

1400/03/24 17:16

اشاره کرد به حضور پسره فروشنده تو مغازه که با نیش باز داشت ما رو نگاه میکرد..

خدا مرگم بده اصلا حواسم نبود..

رفت تو اتاق پرو اینبار جین مشکی و تک پوش یقه بازه رو پوشید..ای خدا..یکی بیاد منو بگیره..باز خوبه این شوهر خودمه..

اینبار خودم و کنترل کردم و گفتم_عالیه سیاوش..

دوباره رفت تو واینبار شلوار کتون سورمه ای با تی شرت سورمه ای پوشید..استینای تی شرت و کشید بالا..یه سوال..این چرا هرچی بپوشه بهش میاد..تیپاش چرا انقد دختر کشن..خوش بحالش..هیکل ورزشکاری خوبیش همینه دیگه..

حالا شایدم چون من تا حالا سیاوش و با اینجور لباسا ندیدم واسم خیلی تازگی داره و انقد به چشمم میاد..ولی واقعا توشون محشر بود..

هر سه دست لباسو گرفتیم..واسه الانم..همون تیپ اخرش و پوشید..سورمه ای ها..فقط یه مشکل وجود داشت..با این تیپ اسپرت کفش براق مردونه مجلسی اصلا به درد نمیخورد..

فکم کند تا تونستم راضیش کنم یه جفت کالج ساده مشکی هم بخره..البته بازم شرط گذاشته که این تیپا فقط مال توی مسافرتاست..برگشتیم تهران..دوباره روز از نو..روزی از نو..

خداییش با کالجا دیگه تیپش کامل شده بود..مخصوصا که عینک افتابی خوشگلشم زده بود ..خوبه باز منم به خودم رسیدم..وگرنه اصلا روم نمیشد باهاش راه برم..

_وای سیاوش..من میترسم..

سیاوش با صدای بلندی گفت_نترس بابا..کمر منو سفت بچسب..ترس نداره..

_ترس نداره؟الان وسط دریاییم..میدونی چپ کنیم چی میشه؟

سیاوش_گل دختر..اولا که جلیقه نجات تنته..بعدم..من اینجام..بابا من این کارم دختر..

با سیاوش سوار جت اسکی شده بودیم..هی میرفت وسط دریا و هی گاز میداد و چرخ میزد..خودش یه کیفی میکرد..ولی من از ترس به مرز سکته رسیده بودم.. هی نوبتمون تموم میشد میگفتم خوبه دیگه میریم تو ساحل..از دوباره سیاوش تمدیدش میکرد..از عمد هم تند میرفت و هی میپیچید..

تموم تنم یخ کرده بود..هی تو اب و نگاه میکردم یه دفعه نهنگی کوسه ای چیزی نیاد پامو بخوره..هی توهم میزدم و فکر میکردم یه چیزی تو اب دیدم..

سیاوش سرعتش و اورد پایین و یکم طپش قلبم اروم گرفت که یه دفعه ای چنان گاز داد که اگه کمرش و نگرفته بودم الان تو لوزالمعده اقا نهنگه بودم..

جیغ زدم_سیاوش..نکن..میترسم..

سیاوشم از جیغای من کیف میکرد میخندید و داد زد_پرستش..چند تا دوستم داری؟

من که از ترس شکل میت شده بودم گفتم_الان چه وقت این حرفاست؟

سیاوش_اگه نگی کاری میکنم بیفتی تو اب..

_نامردی نکن دیگه..میترسم..بعدم تو دلت میاد منو بندازی تو اب..

سیاوش_پس چی..نترس غرق نمیشی..فقط عصرونه جناب کوسه میشی..

زدم رو شونش و گفتم_لوس نشو..میکشمت سیاوش..

خندید و گفت_د یالا..بگو چند تا دوستم

1400/03/24 17:16

داری تا برگردیم..

_گرو کشی میکنی..اصلا نمیگم..اصلا چرا خودت نمیگی؟

سیاوش_چون من نمی ترسم..

بعد داد زد_نشنیدم..چی گفتی؟

پسره پرو سود جو و سو استفاده گر..

_اصلا هیچم دوست ندارم..

هنوز از دهنم در نیومده بود سیاوش چنان گازی داد که یه دفه جیغ زدم_الکی گفتم..دوستت دارم..دوستت دارم..دوستت دارم..

یکم که رفتیم سیاوش کنار دریا نگه داشت..پیاده شدیم و یکم به بدنم کش و قوس دادم و پاهام و خم و راست کردم..باز خوبه کالج پام بود و پاشنه دار نبود وگرنه حتما ناقص میشدم..

یه مانتو کوتاه گچی پوشیده بودم با جین و شال مشکی..سیاوشم تیپ سورمه ایشو زده بود..بچم داره راه میفته دیگه..چقدم که بهش میاد..

کنار ساحل یه کافی شاپ بود..رفتیم تو..تک و توک دختر و پسر نشسته بودن..

سفارش بستنی دادیم..شکلاتی..اووم..عاشقشم.. زدیم به بدنم و یه حالی داد..شارژ شدیم..

یکم که خستگیمون در رفت و از دوباره انرژی گرفتیم زدیم بیرون و کنار ساحل شروع کردیم قدم زدن..غروب بود و هوا بسی دلنشین و البته دو نفره..

دستم و دور بازوی سیاوش حلقه کردم و همقدم با هم کنار ساحل راه میرفتیم..

_سیاوش؟

سیاوش_جانم؟

یه ذوقی کردم..

_همیشه هروقت صدات میکنم بگو جانم..خیلی دوست دارم..

سیاوش که نگاهش به روبرو بود یه نگاه مهربون بهم انداخت و یه چشمک زد که دلم زیر و رو شد..

با نیش باز گفتم_چشمک بزن..اینم دوست دارم..

یه دفعه سیاوش زد زیر خنده..خو چکار کنم دوست دارم..

سیاوش_حالا چی میخواستی بهم بگی خانم خوشگله؟

یه نفس عمیق کشیدم و گفتم_به نظرت چی میشه؟

سیاوش_چی..چی میشه؟

_زندگیمون

سیاوش_مگه قراره چیزی بشه؟

_نمیدونم..من همش استرس دارم..دلشوره..نگرانی..نمیدون م چیه ولی این عذاب لعنتی نمیذاره از لحظه های بودن با تو لذت ببرم..

ایستاد..برگشت سمت منو منم روبروش ایستادم..با دستاش دوطرف صورتم و گرفت و خیره شد تو چشمام و گفت_تا با منی..تا من و داری..تا وقتی تو مال منی..هیچ اتفاقی نمیافته..یعنی..جرات نداره که بیفته..چون من نمیذارم..تو با من..از هیچی نباید بترسی..دلنگرانیه هیچیم نداشته باش..خودم تا تهش نوکرتم..

یه لبخند اروم..دلنشین اومد رو لبم..یه موج هوای خنک پیچید بین موهام..من خیلی خوشبختم..این خوبه ..نه؟

خدا میبینی این خوشبختی و؟ازم نگیرش..میخوامش..راضی ام ازش..

سیاوش نگاهش تو چشمام در حال رفت و امد بود..تو تمام اعضای صورتم گشت تا یه جا ثابت موند..

قلبم تند تند میزد..هیچکس اون اطراف نبود..صورت سیاوش هر لحظه نزدیکتر میشد و دلامون هم نزدیکتر..

چشمامون با هم بسته شد و پیشونی سیاوش چسبید به پیشونیه من..سکون..

فقط صدای ارامشبخش حرکت موجای دریا بود که موسیقی متن

1400/03/24 17:16

این لحظه عاشقانه ما بود..

زمزمه اروم سیاوش که پیچید تو گوشم خوشبخت ترین دختر عالم شدم..

سیاوش_دوستت دارم..تا اخرش..

بعد از در اومدن از اون خلسه شیرین یکم دیگه قدم زدیم..تو سکوت معنا دارمون که معنیشو فقط خودمون میفهمیدیم..

سیاوش واسم خیلی عزیزه..مهمه..خیلی خیلی با ارزشه واسم..حاضر نیستم با هیچ چیزی تو دنیا عوضش کنم..گاهی اوقات حس میکنم این احساسم خیلی افراطی میشه و حاضرم واسه داشتن سیاوش دست به کارای خطرناکی بزنم..

نشستیم روی شنای ساحل و من سرم و تکیه دادم به بازوی سیاوش و اونم با صدای ارومی واسم ترانه میخوند..چشمام بسته بود و دستای اون حلقه شده دور کمرم و من تو حال خوشم بودم که صدای یه دختر جوون باعث شد که چشمامو باز کنم و سیاوش دیگه نخونه..

دختر بهمون لبخند زد و گفت_سلام..

هردومون با تعجب جوابش و دادیم که گفت_ببخشید مزاحم خلوتتون میشم..میشه یه سوال بپرسم..

سیاوش اخم کرده گفت_بفرمایید..

دختره یه نگاه به دوستاش انداخت و وقتی دید اونا هم میخندن گفت_شما تازه ازدواج کردین؟

_بله..دو سه هفته است..چطور؟

دختره_وای خدا چه خوب..از حلقه دستاتون و این دلنشینی حرکاتتون معلوم بود که تازه ازدواج کردین و همدیگه رو هم خیلی دوست دارین..ببخشید فضولی کردم..من اناهیتا هستم.. میشه ازتون خواهش کنم اجازه بدین و امشب و دور هم یه جمع شاد داشته باشم..قول میدم بهتون بد نگذره؟

سیاوش یه نگاه به جوونا انداخت..بچه های بدی به نظر نمیرسیدن..تیپاشون معقول بود و صورتاشون شاد و بشاش..

سیاوش لبخند منو که دید گفت_ایرادی نداره..خوشحال میشیم..

دختره لبخند زد و گفت_واقعا ممنونم..بچه ها بدویید بیایید..

سه تا پسر و چهار تا دختر بودن..

اومدن و کنار ما حلقه زدن و خودشونو معرفی کردن..

دخترا که سمن و نازی و بارشین و اناهیتا بودن و پسرا هم رضا و فرهاد و اشکان..که البته اشکان و نازی نامزد بودن و اناهیتا خواهر اشکان بود و نازی هم خواهر رضا بود و کلا همشون همکلاسی بودن..

سیاوشم گفت_خوشبختم..منم سیاوش هستم و همسرم پرستش..

فرهاد رو به ما گفت_اولا که تبریک میگیم واسه ازدواجتون..اقا ما دوساعته تو کفتونیم..حال کردیم یه صحنه عاشقونه دیدیم..من که شخصا انقد از نزدیک یه صحنه عاشقونه ندیده بودم..

حرفاش منو یاد بهراد انداخت..

فرهاد یکم مزه ریخت و بعد رو به رضا گفت_داش رضا..بزن واسمون..ماه عسل این عروس دومادمون و تکمیل کن..

رضا هم گیتارشو در اورد و گفت_شاد یا غمگین..

اناهیتا_اول یه شاد بزن یکم شارژ شیم بعد واسه حسن ختام برو تو فاز غم..

رضا گیتارشو برعکس کرد و مثل تنبک افتاد به جونش و امشو شو شه میخوند..اشکانم اومده بود

1400/03/24 17:16

وسطو خم شده بود و یه جوری قر میداد که دل و رودم دیگه در اومده بود..دخترا هم محکم دست میزدن و تکون تکون میخوردن..رضا هم هی خم و راست میشد و میزد و میخوند..این تموم شد یه اهنگ شاد از سندی خوند که اشکان این بار فرهاد هم اورد وسط و دوتاشون با هم سینه میلرزوندن بیا به دیدن..یعنی کف کردیم از خنده..

خیلی جمع شاد و صمیمی بود..من شاد بودم از شادی سیاوش و از این لحظه هایی که با خنده کنار همدیگه ایم..

دو سه تا اهنگ شاد زد که نازی گفت_رضا برو تو فاز غم و غصه که یاد بدبختیامون بیفتیم..

اشکان_منظورت از بد بختیات که احتمالا من نیستم..

نازی_دقیقا خوده خودت..

اشکان یه چشم غره خنده دار بهش رفت که نازی با لحن کاملا صادقانه ای گفت_دیوونه..خودت که میدونی تو تموم عشقمی..

وای یه صحنه عاشقانه ای بود..اشکان با نگاهش داشت ذوب میشد تو چشمای نازی..

سیاوش که دید هر لحظه وضع داره بدتر میشه گفت_اقا رضا دست بجونبون..اوضاع خرابه..

رضا سیمای گیتارشو تنظیم کرد و یه اهنگ فوق العاده قشنگ و غمگین زد..همه ساکت بودن و فقط به صدای گیتار و خود رضا که واقعا هم محشر میخوند گوش میدادن..



از اول خط..مینویسم واسه توبا چشم تر..احساس من..شده پر پر..

تو خلوت من..کسی نبود که بشکنه سکوت من...دیگه تمومه قصه من..بخاطر من..

اگه دیدی یه روزی این نامه من...نگهش دار یه جای امن..نترس گل من..

شاید تلخه واسه تو حرفای من..منو ببخش..ای عشق من..

با چشمای خیس..منو ببین زیر بارون وقت رفتن..شاید موندن نبودش قسمت من این اخرین نامه من..

1400/03/24 17:16

ادامه دارد....?????

1400/03/24 17:16

?#پارت_#شانزدهم
رمان_#پرستش?

1400/03/25 09:33

به ساز صدات..به همون نگاه اول که شدم مات..نمیخواستم که برم قسم به چشمات..

نمی خواستم..من نمیخواستم..من نمیخواستم..قسم به چشمات..


چو دید و برید..اسمون از غم من..تو هم ببین..دنیای من..نبر از یاد..بزن فریاد..توی این باد..شاید بیاد خبر از من..

اره بذار اشکات ..بازم بیاد یادت میاد ارزوم بود سر بذارم رو شونه هات..

به ناز نگات..به تموم سادگیات..تو نخواستی بمونم ماه شبهات..تو نخواستی..اره تو نخواستی..بمونم ماه شبهات..

نمیخواستم که برم قسم به چشمات..

با شنیدن این اهنگ تلخ نه تنها اروم نشدم بلکه اون دلشوره لعنتی سراسر وجودم و گرفت و حالمو بدتر کرد..

روزای خوبی و گذروندیم..6 روز خوش بودیم و صفا کردیم..به من یکی که خیلی خوش گذشت..خیلی جاها رفتیم و خیلی چیزا دیدیم..

رفتیم تو غروب دریا و با کشتی یونانی ها عکس گرفتیم..رفتیم و بازیگوشیای دلفینا رو تماشا کردیم..به تموم بازارا سرک کشیدیم..شبا کنار ساحل قدم زدیم و نجوای عاشقانه گفتیم..از دوباره سوار جت اسکی شدیم و اینبار با اصرار سیاوش من جلو نشستم و سیاوش پشت سرم..وقتایی که میترسیدم سیاوش پشت گوشم جیغ میکشیدو تکون تکونم میداد..این لحظه ها فقط با حس لمس دستای مردونه سیاوش دور کمرم اروم میشدم..با برخورد نفسای داغش به گردنم..

با مامان و ستایش در تماس بودم..البته مامان که سرش خیلی شلوغ بود و این اخریا بیشتر با ستایش حرف میزدم و میگفت حال مامان هم خوبه و سرش خیلی شلوغه..دلم واسشون خیلی تنگ شده..یه شب از دلتنگی زیاد از خواب پریدم و انقد گریه کردم که حتی سیاوش هم ترسیده بود و نمیدونست چطوری ارومم کنه..

با همه خوبی و بدی و خوشی بالاخره این ماه عسل شیرین یه هفته ای هم تموم شد ..سیاوش میگفت این سفر بهترین سفر تو تمام عمرم بوده..بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکردم بهم خوش گذشته..

شبا قبل از خواب سیاوش واسم حرفای شیرین و اروم کننده میزد..میدونست گاهی از دلشوره زیاد بی خواب میشم .. حرفاش واقعا معجزه میکردن..جوری اروم میشدم که اصلا یادم میرفت این زمزمه ها واسه چی بوده..

توی هواپیما همش خواب بودم..سرم رو شونه سیاوش بود و یه خواب خیلی اروم رفتم..

سیاوش_پرستش خانم..رسیدیما..

با لبخند بلند شدم..گردنمو مالش دادم..اخی حتما شونه سیاوش هم درد گرفته..

سیاوش_خوب خوابیدی؟

_اره..تو هم خوابیدی؟

سیاوش_بیست دقیقه..

از مهماندارا تشکر کردیم و تو سالن فرودگاه چمدونامون و تحویل گرفتیم و از پارکینگ ماشین و برداشتیم و رفتیم سمت خونه..

چقد دلم واسه این شهر الودمون تنگ شده بود..

کسی نمیدونست ما امروز میایم..چون بلیطای برگشت و از خود کیش گرفتیم..

وقتی رسیدیم خونه با اینکه

1400/03/25 09:33

من همش یه هفته تو این خونه زندگی کردم ولی حس میکردم سالهاست اینجا محل زندگیه منه..دلم واسش تنگ شده بود..

انقد خسته بودم که نیاز شدید به یه دوش اب داغ داشتم..از حموم که اومدم بیرون سیاوش داشت دکمه های بلوزشو باز میکرد..

سیاوش_اگه یه چایی پرستش پز بهم بدی تا یه ساعت دیگه پیش مامانتی..

از خوشحالی پریدم هوا ..

_ایول داش سیا..دمت گرم..

سیاوش با خنده رفت تو حموم و منم سریع اماده شدم..تازه اذان و گفته بودن..نماز خوندم و یه دست لباس ساده پوشیدم و واسه سیاوش چایی دم کردم..اومدم تو اتاق سیاوش داشت بازم کله کچلش و سشوار میکشید..

رفتم پشت سرش و کمکش کردم..موهاش که خشک شد خم شدم سمتش که اونم همزمان برگشت و با هم فیس تو فیس شدیم..البته با فاصله قدی بسیار..

پا بلندی کردم و گونه سیاوش و بوسیدم..خواستم برم که دستای سیاوش حلقه شد دور کمرم و مجبورم کرد که بمونم...!

بعد از خوردن چایی و اماده شدن سیاوش رفتیم سمت خونه مامان اینا..انقد ذوق داشتم و هیجان زده بودم که دلم تالاپ تولوپ میکرد..میخواستیم سوپرایزشون کنیم بهشون خبر ندادیم..ماشین سیاوش که در خونه نگه داشت پریدم پایین و دستم و گذاشتم رو زنگ..یه بار دوبا سه بار..ولی کسی در و باز نکرد..

مجبور شدم با کلید خودم در و باز کنم..رفتم تو حیاط..در هال باز بود و خونه بهم ریخته..قلبم واسه یه لحظه از کار ایستاد..قرصای قلب مامان کف اشپزخونه ریخته بودن..پاهام سست شدن و داشتم میفتادم که دستای سیاوش به دادم رسیدن..

نفسای تند شدم خبر از حال خرابم میداد..

خدا یا اینجا چه خبره؟

سیاوش زیر بغلم و گرفت و کمکم کرد بشینم روی زمین و با عجله یه لیوان اب از تو یخچال واسم اورد..به زور یه قلوپ خوردم..

_سیاوش..مامان..ستایش..

سیاوش_اروم باش عزیزم..نترس..چیزی نیست..

و خودش گوشی به دست شماره گرفت ولی صدای زنگ گوشی ستایش از تو هال میومد..

با شنیدن زنگ گوشیش یهو بغضم ترکید و زدم زیر گریه..

_خدا..یعنی چی شده..چه خاکی تو سرم کنم..

سیاوش دوباره شماره گرفت و گفت_الو بهراد..ما تهرانیم..چه خبر شده؟نه بگو..نه میگم بگو..

رنگ سیاوش پرید..

_باشه..مطمئنی؟باشه..فعلا..

با چشمای مضطرب زل زده بودم به سیاوش..

سرش و انداخت پایین و گفت_پرستش..ببین..چیزی نیست..مامنت..فقط..یکم حالش ناخوش بود بردنش بیمارستان..

نفسم یه لحظه ایستاد...چشمام بسته شد..مامانم..مامان زجر کشیدم اینجا تو بیمارستان بود و من واسه خودم خوش میگذروندم..

یه دفعه با تموم جونی که تو تنم بود زدم زیر گریه..حالم اصلا دست خودم نبود..دلتنگی و این وضع و الانم که حال مامان..

خدایا دلم شور میزدا..

سیاوش کمکم کرد و سوار ماشین شدم..اونم با

1400/03/25 09:33

تموم سرعت گاز میداد..

قلبم از جا کنده شده بود..گریه میکردم و ذکر میگفتم..خدایا..چی نذر کنم مامانمو سالم بهم برگردونی؟چی باعث شده حال مامانم بد بشه..

ماشین با ترمز شدیدی ایستاد..مثل فشنگ از ماشین پریدم پایین و رفتم تو بیمارستان و سیاوشم پشت سرم..

گیج وسط بیمارستان ایستاده بودم و دنبال نشونی از مامانم بودم که بهراد و بهار و دیدیم..

پاهام سست بودن..یعنی انقد حالش بده که ستایش به بهراد خبر داده..

بهار اومد کنارم و سریع زیر بغلمو گرفت..

بهراد اومد روبرومو هول کرده گفت_پرستش..تروخدا اروم باش..چیزیش نیست..خطر رفع شده..ببین منو..

_منو ببرین پیش مامانم..

با کمک سیاوش و بهار رفتیم بخش مراقبتهای ویژه..باورم نمیشد..چرا مامانمو اوردنccu

تو راه روی بیمارستانبا دیدن قامت نحیف خواهرم بغضم شکست..

ستایش با دیدن من اول تعجب کرد ولی بعد با گریه دویید و خودش و انداخت تو بغلم..

نشستیم رو زمین و از ته دل گریه کردیم..به حال بدبختیمون..بیچارگیمون..

چرا اینجوری شد خدا؟

_ستایش..تروخدا بگو..حرف بزن..

ستایش که تازه اروم شده بود دوباره زد زیر گریه و گفت_پرستش..عمو..

یه لحظه تموم دنیا ایستاد..بازم اسم نحس این ادم اومد..اون و خانوادش هرجا باشن واسه ما فقط بدبختی دارن..

با صدای ارومی گفتم_چی شده ستایش؟عمو چی؟

بهراد_پرستش..بذار واسه بعد..

دستم و اوردم بالا که یعنی هیچی نگو..

با اخم و رنگه پریده گفتم_عمو چی ستا..حرف بزن..

سیاوش_اول بلند شو مامانت و ببین بعدم حرف بزن..

با یاداوری اسم مامان مثل فنر از جا پریدم..رفتم پشت شیشه ولی چیزی پیدا نبود..

_سیاوش..چطوری ببینمش..

سیاوش_اروم باش عزیزم..بذار برم صحبت کنم ببینم چی میشه..

سیاوش رفت و بعد از چند دقیقه در حالیکه با گوشیش حرف میزد و از طرف پشت خط تشکر میکرد گوشی و قطع کرد و گفت_هماهنگ کردم..ببین پرستش..فقط دو دقیقه..ساکت و بی هیچ سر و صدایی..باشه..خیالتم راحت با دکترش حرف زدم..یه سکته خفیف و رد کرده ولی الان خطر ازش رفع شده و حالش خوبه..احتمالا هم تا دو روز دیگه میارنش تو بخش..الانم دیگه اروم باش..خب خانمم..

با چشمای اشکی زل زدم به سیاوش..

_خیلی خوبه که هستی..خیلی..

یه لبخند مهربون زد..از اونا که ادم و اروم میکنه..ولی قلب بی قرارم که دلش فقط با دیدن مامانم اروم میشه لبخند حالیش نیست..

یه پرستاره غر غرو اومد و با کلی ادا و اصول راهیم کرد توی یه راهرو که یه پنجره شیشه ای بزرگ داشت..توی اون اتاق هیچی توجهمو جلب نکرد جز یه زن ضعیف و تنها که روی تخت بیمارستان افتاده و از قضا اون زن مادر من بود..همه کسم..مامن ارامشم..

چونم لرزید..دستم لرزید..دلم لرزید..من مامان

1400/03/25 09:33

قشنگمو میخواستم..

دستم رفت سمت صورت ناز مامان ولی این شیشه های لعنتی نمیذاشتن لمسش کنم..

زیر لب زمزمه کردم_مامان..بیا..تروخدا..مید

ستایش بغض داشت..ولی به سختی گفت_من خونه بودم..خواب بودم که تلفن زنگ زد ولی حوصله تکون خوردن نداشتم..مامان گوشی و برداشت..اولش نفهمیدم کیه ولی وقتی بعد از یه سکوت طولانی گفت همایون خفه شو..چی از جونم می خوای فهمیدم عموی بد ذاتمونه..

ستایش با گریه گفت_پرستش..عمو..عمو از مامان خواستگاری کرد..

دستام مشت شدن و نفسام تند..

ستایش_مامان کلی بد و بیراه بهش گفت و قطع کرد..حالش زیاد خوب نبود ولی نمیتونستم سریع از خواب پاشم میفهمید من میدونم معذب میشد..

اون شب حالش خوب نبود تا اینکه فرداش..اون بد ذاته وقیح کارو به جایی رسوند که پاشد اومد خونه جلوی من به مامان میگه معصومه من هنوزم دوستت دارم..تو تموم این سالها..نتونستم فراموشت کنم..سر ازدواج بچه هامون هم همش خواستم تلافی کنم چون کینه تو رو به دل داشتم..بیا از دوباره با هم باشیم..من تا تو رو نداشته باشم اروم نمیگیرم..

وای پرستش مامان اب شد..از خجالت و شرم و حیا جلوی من نمیتوست تکون بخوره..نمیدونم از کجا جراتشو جمع کرد و رفت جلوی اون بی شرف ایستاد و یه سیلی پر صدا خوابوند تو صورتش و از اونجا هم انداختش بیرون..

عمو هم دم در موقع رفتن انقد عصبانی بود که گفت_بد کردی با خودت..بی ابروت میکنم..

و رفت..رفت ولی کاشکی همین بود..مامان اون شب تا صبح خودش و تو اتاق حبس کرد..از استرس نمیدونستم چکار کنم تا اینکه ..فردا صبح زن عموی وحشی و پتیارمون اومد توی محل و چنان ابروریزی کرد که کل محل جمع شده بودن..چی میگفت..هر چی از دهنش در اومد..اینکه اومدی زیر پای شوهرم نشستی..شوهرت و فرستادی سینه قبرستون که به وصال عشق سابقت برسی..دزد ناموس..و..

ستایش زد زیر گریه و ادامه داد_کار به جایی رسید که همسایه هایی که مامان و میدیدن چه احترامی بهش میذاشتن الان نگاهشم نمیکردن و با دیدن مامان راهشونو کج میکردن..

نمیدونی با چه بدبهتی مردم و رد کردم..

مامان داغون بود ولی وقتی حالش خراب شد که یکی از زنای همسایه زنگ زد به مامان و گفت_اون پارچه هایی که پیش دارم و اتیششون بزن ..نمیخوام رخت و لباس تنمو یه زنه..یه زنه بدکاره دوخته باشه..

ستایش با گریه و بریده بریده گفت_مامان حالش..انقد بدشدکه..

حتی نتونست..قرصاشو بخوره..بمیرم الهی..

کلم داغ بود..نمیفهمیدم چی شده و چکار میکنم..ولی میدونستم میخوام چکار کنم..

بلند شدم و میدوییدم..انقد تند نمیدونستم این همه قدرت از کجا اومده..صدای سیاوش و بهراد و بهار میومد که صدام میکردن..

ولی بهم نمیرسیدن..رفتم

1400/03/25 09:33

تو خیابون و جلوی یه ماشین ایستادم که سیاوش دستم و کشید و گفت_چکار میکنی؟حواست هست؟

با کله داغ کرده گفتم_منو میبری یا خودم برم؟

سیاوش_اروم باش..هرجا بخوای میبرمت..

با سیاوش و بهراد سوار ماشین شدیم و ادرس خونه اون پیر عوضی و بهش دادم..

انقد عصبانی بودم که فقط باید یه جوری خودم و خالی میکردم..میخواستم همه اون زجرایی که از دستشون کشیدیم و ازار و اذیتاشونو تلافی کنم..میخواستم انتقام بگیرم..

ماشین که نگه داشت سیاوش گفت_پرستش..مطمئنی؟

یه نگاه به چشمای نگران بهراد و منتظر سیاوش انداختم..

_بیشتر از هر وقتی..

پیاده شدم و روبروی اون در سه لنگه ایستادم..تمام عذابایی که ازشون کشیدم اومد جلوی چشمام..حال خراب مامان..بی ابرو کردنش..

با تمام قدرتم کوبیدم تو در..زنگ نمیزدم فقط میکوبیدم تو در..

صدای عمو اومد که میگفت_چته..مگه سر اوردی؟

در با شدت باز شد و قیافه متعجبش جلوی روم ظاهر شد..

تمام قدرتمو جمع کردم تو دستم و چنان کوبیدم تو صورتش که صدای جرقش دراومد..دست خودم که سر شد..

اولش تو شوک بود ولی وقتی به خودش اومد از بین دندوناش غرید_چه گوهی خوردی عوضی؟

و هجوم اورد سمتم که سیاوش منو کشید کنار و با قد بلند و هیکل درشتش ایستاد جلوی عمو و با اخمای وحشتناک خیره شد بهش و گفت_فرمایش..

عمو عصبی گفت_چتونه..چی از جونم می خواید؟

سیاوش و زدم کنار و رفتم تو حیاط خونشون..

هنوز اونقدر مثل خودش نامرد نشدم..

تو حیاط صدام و انداختم رو سرم و رو به خود عوضیش گفتم_چرا سایه نحستو از زندگیمون جمع نمیکنی..چرا گم نمیشی..چرا انقد ذلیل شدی..

و واسه اینکه حرصش بدم گفتم_نمیبینی مامان من تو رو سگ در خونشم حساب نمیکنه..چرا انقد خودتو کوچیک میکنی..

انقد از این مرد متنفر بودم که من کسی که به احترام به بزرگتر خیلی اعتقاد داشتم اصلا اونو لایق حتی یه ذره نرمش هم نمیدیدم..

همون لحظه زن عمو با اون هیکل چاقش در حالیکه چادر رنگیشو دور خودش پیچیده بود اومد بیرون و داد زد_چته..چته دختره سلیطه..چی میخوای که انقد هوار هوار راه انداختی؟

با دیدنش زدم زیر خنده..یه خنده هیستریک و عصبی..

_ای خدا..چی کردی با این عمو ما که هنوز بعد از 22 سال نمیتونه تحملت کنه..مگه دلبری بلد نیستی تو؟

سرخ شده بود از عصبانیت..

اومد حرف بزنه که داد زدم_اخه عوضی..نفهمیدی مادر بدبخت من..22 سال پیش از بقول تو عشقش بخاطر تو گذشت..بخاطر صمیمی ترین دوستش..چرا انقو بیشعورید که فقط فکر خودتونید..چرا دست از سرش بر نمیدارید..

رو کردم به عمو گفتم_به تو هم میشه گفت مرد..کجا بودی اون زمان که بهت نیاز داشتم..که بیای پدری کنی واسم..نه جای پدرمو بگیری..

که بهم محبت

1400/03/25 09:33

کنی نه اینکه خاری بشی تو چشمم..تو و زنت ادمای کینه ای و بدذاتی هستین..الحق که فقط بدرد هم میخورید..

اب دهنمو جمع کردم و انداختم جلوی پامو رو به عمو گفتم_تف به شرفت که به خاطر خودت و نفست مامان من الان رو تخت بیمارستانه..

رنگ از روی عمو پرید..

حالمو ازشون بهم میخورد..رومو ازشون گرفتم و رفتم سمت در که در باز شد و وحید تو چهار چوب در ظاهر شد..

با دیدن وحید تمام روزای سخته گذشته جلو چشمام پدیدار شد..

یه حس تنفر یه حالت تهوع نسبت به وحید داشتم..واسم بی ارزشترین و منفورترین ادم روی زمین بود..اون منو خرد کرد..منم باید همین کارو باهاش بکنم..

سیاوش و بهراد اخم کرده گوشه حیاط ایستاده بودن..بهراد خواست بیاد جلو که سیاوش نذاشتش..وحید اون دوتا رو ندید..

خندم گرفت..یه خنده بلند عصبی و بلند بلند گفتم_به..ببین کی اینجاست..یه نامرد دیگه..جمعتون جمع شد حسابی..شما سه تا با همدیگه میتونید یه شهر و نابود کنید..

با خشم و کینه خیره شدم بهش و گفتم_اخه عوضی ..چرا سایه نحستو از رو زندگیمون بر نمیداری..چرا نمیرید گمشید..چی از جونمون میخواید..کم ازتون نیش و کنایه شنیدم..چرا دست این دوتا رو نمیگیری بری بمیری..

وحید که تا الان ساکت ایستاده بود یهو شاخ شد و اومد جلو تو صورتمو با صدای بلندی گفت_چته..باز رم کردی وحشی شدی..اومدی مثل خودت ما رو هم بی ابرو کنی دختره..

هنوز حرفشو کامل نزده بود که سیاوش از پشت سر اروم زد رو شونش..وحید بی هوا برگشت که مشت محکم سیاوش رفت تو دماغش و کشیده شد رو زمین..

اخ..یه حالی کردم..

صدای جیغ جیغ زن عمو میومد ولی من تو حال خودم بودم..اون سری که سیاوش وحید و انقد زد اینهمه کیف نکردم که الان یه مشت حوالش کرد..مشتای سیاوشم قوین..ناسلامتی بوکسره..

وحید نیم خیز شده بود رو زمین و دستش به دماغ خونیش بود که

سیاوش عصبانی رفت سمتش و بلندش کرد چسبوندش به دیوار..

عمو اومد جلوش در اد که بهراد جلوی عمو رو گرفت..

سیاوش_دختره چی؟د بنال..داشتی یه زری میزدی؟

یهو داد زد_د جرات داری جملتو کامل کن نسناس..

و دوباره وحید و پرت کرد رو زمین..وحیدم قبلا چون از کتکای سیاوش خورده بود صداش در نمیومد..

سیاوش رو کرد به عمو و زن عمو و گفت_من کاری به گذشته هاتون ندارم..زدین اون زنه بد بختو انداختین تو سی سی یو..مادر من نیست..ولی مادر پرستشه..زنه من..اشک زنه منو دراوردین..

یهو داد زد_اشکتونو در میارم..فکر کردید این دختر بی صاحابه..بی *** و کاره..از این به بعد..کسی چپ نگاهش کنه..

زد رو سینشو گفت_با من طرفه..

رو کرد به وحید و با پاش یکی زد تو پای وحید و گفت_دیگه نبینم واسه زن من..زن سیاوش معین مهر..شاخه شونه

1400/03/25 09:33

بکشی..وگرنه شاختو میشکنم..کاری داشتی..شوهرش هست..

دوباره رو کرد به عمو وگفت_و تو..منتظر اقدام بعدیم باش..

و دستمو محکم کشید و از اونجا برد بیرون..

سوئیچا رو پرت کرد سمت بهراد و گفت _بشین..

منم عقب نشستم و بهرادم گازشو گرفت و رفت..

اخ چه حالی کردم..یعنی اون کشیده ای که خوابوندم تو صورت اون عوضی انقد بهم نچسبید..

بهراد_برم بیمارستان یا میرید خونه استراحت کنید..

اومدم سریع بگم بیمارستان که سیاوش گفت_برو پاسگاه...

بهراد_سیا کوتاه بیا..ول کن..

سیاوش_من تا این پسره رو ادمش نکنم نمیشینم یه جا..

بهراد_پری تو یه چیزی بگو..

منم از خدا خواسته حرفی نزدم..

بهراد رفت پاسگاه نزدیک خونمون..منم خواستم پیاده شم که سیاوش نذاشت و گفت نمیخوام پات تو پاسگاه باز بشه..

قبل از اینکه وارد پاسگاه بشه گوشیش و دراورد به یه نفر زنگ زد و بعدم گوشیش و خاموش کردو رفتن تو..

انقد استرس و دلهره داشتم ولی فقط یاد حمایتای چند لحظه پیش سیاوش بود که ارومم میکرد..

یک ساعت و نیم بعد سیاوش و بهراد اومدن..سیاوش در حالیکه با گوشیش حرف میز نشست تو ماشین..

سیاوش_نه حل شد..بله بله..دست شما درد نکنه حاج اقا..جبران میکنم ایشالله..حرفشم نزنید..اون قضیه که وظیفم بود..در خدمتتون باشیم حاجی..اوامر..قربان شما..سلام برسونید ابوی رو..خداحافظ..

قطع که کرد گفتم_چی شد؟

بهراد خندید و گفت_میخواستی چی بشه..چارش یه تک زنگ بود..حله..

لا الله الا الله...به حرمت لا الله الا الله بگو...لا الله الا الله..

خانم..بفرمایید خرما..فقط فاتحه یادتون نره..

یه دونه خرما برداشتم و گذاشتم تو دهنم..مزه و بوی قبرستون و میده..بوی گلاب..گلایل..مزه دوری..جدایی..مزه تلخ بی کسی..مزه رفتن..تنها شده..بی سایه سر شدن..مزه درد..

گوشیم زنگ خورد..سیاوش بود..نمیدونه کجام..حقم داره..اونجوری که من از بیمارستان زدم بیرون نمیتونست پیدام کنه..

چرا اینجوری شد..مامان که حالش خوب بود..پشت در اتاقش بودیم که یه دفعه همه دکترا و پرستارا هجوم بردن تو اتاقش..دکترا نا امید شدن..حال مامان بد بود..خیلی بد..سطح هوشیاریش داشت هر لحظه پایین تر میومد..

گوشیم دوباره زنگ خورد..ثمین بود..روی حرف زدن با سیاوش و نداشتم..طفلی خسته شد پای من و بدبختیام..

گوشی و گذاشتم رو اسپیکر و گذاشتمش روی سنگ قبر..


ثمین_الو..الو پرستش..تو کجایی..دختر حرف بزن جون به لبم کردی..

پاهام و تو بغلم گرفته بودم و گهواری ای تکون تکون میخوردم..خیره بودم به یه جایی..نمیدونم کجا..یه باد سردی وزید و لرز انداخت به تنم..

_ثمین..میدونی من کجام..میدونی الان پیش کیم..

صدام بغض داشت..

_میدونی ثمین..پیش بابامم..سر قبر بابام..

با بغض

1400/03/25 09:33

گفتم_میدونی وقتی مرد من رفتم تو غسالخونه بالا سرش..میدونی چی به سرم اومد..چی کشیدم وقتی تن یخ زده و کبودش و دیدم..وقتی چشمای بسته اش و دیدم..تو دختری ثمین..میدونی من چی کشیدم..میتونی تصور کنی وقتی بابات..روی تخت غسالخونه بهت لبخند بزنه یعنی چی..ولی کاشکی میدیدی..لبخندشو..نه که فقط حسش کنی

زدم زیر گریه گفتم_ثمین من دیدم..من رفتم بالا سرش..بهش دست زدم..گریه کردم..زار زدم.خواستم ازش پاشه..چشماشو باز کنه..دستمو بگیره اما نگرفت..

با بغض و چونه لرزون گفتم_ثمین..من بابا مو میخواستم..خدا بردش..ولی دیگه نمیذارم مامانمو هم ببره..نمیذارم بی کسم کنه..نمیذارم داغ رو دلم بذاره..

رو کردم به اسمونو و داد زدم_خدا..اگه عروس مرده میخوای مامانمو ببر..اگه ببریش به بزرگیت قسم خودمو میکشم..

با چشمای اشکی خم شدم روی سنگ قبر بابا و زار زدم_بابا..تروخدا..تو اونجایی دعا کن..میدونم مامانو دوست داشتی..دوست داشتی همیشه پیشت باشه..اما بابا..من اینجا تنهام..بی کسم نکنی بابا..بی مادرم نکنی بابا

بابا دعات میگیره..نذار مامانمونو ببرن..

با گریه و کشدار گفتم_بابا..تنهام..بابا اشکامو ببین..نذار بابایی

سرم و گذاشتم روی سنگ قبر و از ته دل گریه کردم..

صدای فین فین از پشت تلفن میومد

_ثمین..میبینی تو هم گریه کردی..به حال من؟گریه هم داره.شنیدن گریه ها و ضجه های یه دختر بی پدر که میخواد با چنگ و دندون مادرشو نگه داره گریه هم داره..

سرم و گذاشتم کنار سر بابا..مثل قدیما..چشمام بسته شدن..سیاهی میرفتن

ولی یه لحظه حس کردم از رو زمین بلند شدم..

گرم شدم

اروم شدم

یه بوی اشنا

یه عطر گرم

یه تکیه گاه

که تو این روزای بی کسی داره همه کسم میشه..

چشمام گرم شدن و ..

چشم که باز کردم تو بیمارستان بودم و یه سرم بهم وصل بود..

یکم گیج بودم ولی یادم اومد کجا بودم..لبخند زدم..پیش بابا بودم..بابا؟وای مامان..

اومدم بلند شم که توی دستم یه سوزشی احساس کردم..درد گرفت..لعنتی..اومدم سرم و در بیارم که در اتاق باز شد و ستایش اومد تو..

با دیدن من لبخند زد و گفت_سلام خواهری خوشگلم..خوبی؟کی بیدار شدی؟

ستایش خوشحاله..یعنی ممکنه..

_ستایش..مامان؟

خنده ی غمگینی اومد رو لب ستایش و گفت_بابا..حرفات و رسوند به اون بالایی..پری..مامان یه دفعه هوشیاریش برگشت..رسید به سطح نرمال و همین یه ساعت پیش به هوش اومد..باورت میشه..خدا اونو از دوباره بهمون داد..

نفهمیدم دارم گوله گوله اشک میریزم..ولی خوشحال بودم..خیلی خوشحال بودم..مرسی بابایی..درددلامو شنیدی..

خداجون شکرت..بازم تنهام نذاشتی..

ستایش نشست کنارم و گفت_حرفات..پشت تلفن..دل سنگ و اب میکرد..ضجه هات..

_کی منو اورد

1400/03/25 09:33

اینجا؟

ستایش با لبخند شیطونی گفت_کی میخواستی بیاره..اقاتون..

اونجوری که تو زدی از اینجا بیرون..هیچکس به گرد پات نرسید..دونفر دونفر افتادیم دنبالت..میدونستیم بری بیرون یه بلایی سر خودت میاری..از نگرانی نمیتونستو تو بیمارستان بند بشم..با ثمین و سساوش اومدم دنبالت بگردیم..جواب سیاوش و که نمیدادی..نمیدونی چقد نگرانت بود ولی صداش در نمیومد..ثمین که بهت زنگ زد گوشیش رو اسپیکر بود..نمیدونی با گریه هات چی کشیدم..منم دقیقا حال تو رو داشتم..سیاوشم حالش بد بود..معلوم بود با شنیدن صدای گریه ات حالش منقلب شده بود..نمیدونی وقتی فهمید کجایی با چه سرعتی رانندگی میکرد..

وقتی رسیدیم سر قبر یخ زده..تو خواب بودی..

پرستش..سیاوش خیلی خوبه خیلی مرده..اون خیلی دوستت داره.بیشتر از هرکسی تو براش مهمی.نمیدونی چطور بغلت کرد و چه جوری خودش و رسوند بیمارستان..وقتی دکتر گفت حالت خوبه و افت فشار داشتی تازه تونست یه نفس عمیق بکشه..طفلی دلم سوخت واسش..خیلی خسته بود..

از دلنگرانیای سیاوش..از این حس و حالش..قند تو دلم اب میشد..یه لبخند کمرنگ اومد رولبم..

_الان کجاست؟

ثمین_تو ماشین اش..رفت بخوابه..بزور فرستادمش..طفلی چشماش باز نمیشدن ..این دوروز خیلی خسته شد.بهار و بهراد و ثمین هم فرستادم..

ستایش یه نفس عمیق کشید و گفت_وای پرستش..چقد خوبه که هم تو سالمی هم مامان..

_ستایش اجی..میری پرستار و بگی بیاد سرمم و دربیاره..دیگه اخرشه..

ستایش رفت و با پرستار اومد و سرمم و دراوردن..حالم خوب بود..فقط خیلی گرسنم بود..دو روز بود لب به غذا نزده بودم..

به مامان سر زدیم..البته از پشت شیشه..قشنگترین لحظه زندگیم باز بودن چشمای مامانمه..خداجون شکرت..

به هوش بود ولی هنوزم گیج بود..

با هزار اصرار و قربون صدقه ستایش و راضی کردم بره خونه یه استراحتی کنه یه دوشی بگیره بعد از دوباره بیاد..

ستایش که رفت از ساندویچی کنار بیمارستان دو تا همبر گرفتم..رفتم پیش ماشین سیاوش و زدم به شیشه..بیچاره یه جوری از خواب پرید دلم کباب شد..منو که دید بیشتر تعجب کرد..با لبخند گفتم_باز نمیکنی حاجی؟

به خودش اومد..در و باز کرد و رفتم تو و نشستم پیشش..

_اقا پسر دوساعته خوابیا؟

سیاوش_تو خوبی پری؟

_اره عزیزم..من خوبم..

سیاوش دستش و کشید تو صورتش و پشت گردنش و گفت_بار اخرت باشه اینجوری ول میکنی میری..فهمیدی؟

لحنش تند بود..ولی خب..بهش حق میداد..خیلی ترسیده بود..

_باشه..معذرت میخوام..

سرم و انداختم پایین که سیاوش هم سرش و اورد نزدیک صورتم و گفت_پری..اینو نگفتم که ازم عذر خواهی کنی..من واقعا نگرانت شدم..حالت اصلا خوب نبود..دیوونه من بهت نگفتم جلوی من هیچ

1400/03/25 09:33

وقت گریه نکن..دیوونه میشم اشکاتو میبینم..

یه قطره اشک لوسی و که از چشمم چکید و پاک کردم و گفتم_واسه همین تلفنتو جواب ندادم..

سیاوش اون یه قطره اشک و گرفت و گفت_دیگه بسه..چی گرفته خانمی واسمون..

با همدیگه ساندویچامون و خوردیم..میدونست مامان سطح هوشیاریش بالا اومده ولی نمیدونست به هوش اومده..خیلی خوشحال شد.. میگفت برنامه ها دارم واسه مامانت..

_سیاوش..بیا بخواب دیگه..

_اومدم وایسا..

سیاوش با لبخند اومد و دراز کشید رو تخت و دستمو کشید و سرم و گذاشت روبازوش..جای همیشگی و هر شب من..

احساس خیلی خوبی دارم..حس میکنم تمام خستگی های این چند وقتم دود شده..

دو هفته از اون روزای سخت گذشته..خداروشکر حال مامان خیلی بهتر شده..البته تا چند روز تو بیمارستان بود..مامان سیاوش و سروش اومدن عیادته مامان والبته که فیروزه نیومد..ولش کن ادم نیست..

بعد از اینکه مامان مرخص شد سیاوش نذاشت بره خونه خودش..

با اجازه و مشورت با مامان خونه رو فروخت و یه اپارتمان نقلی توی مناطق بالاتری واسش خرید..مطمئنم که خودش مبلغ خیلی زیادی روش گذاشت ولی چیزی به من نگفت..ولی من مطمئنم..

با کمک دخترا وسیله واسه خونه خریدیم و چیدیمش..یه واحد دو خوابه یه جای دنج و اروم..

سیاوش تو دفتر خودش به ستایش کار داده..روزایی که کلاس نداره میره پیش سیاوش و بهش توی حسابداری کمک میکنه..البته که سیاوش دوتا حسابدار تو دفترش داره..ولی واسه کمک به ستایش این کار و کرده..

خیلی خوبه که سیاوش هست و مثل یه مرد تو این روزا شد کمک حالمون..

_سیاوش؟

سیاوش_جانم؟

خندیدم و سرم و اوردم بالا..سیاوش هم با خنده نگام کرد و گفت_چیه ؟مگه نگفتی همیشه بگو جانم؟

لپشو بوسیدم و گفتم_چرا..همیشه بگو..همیشه بگو تا دوستت داشته باشم..

سیاوش برگشت سمتم و گفت_تا اخر عمرم جانم..جانم خانومم..

منم برگشتم سمتشو گفتم_مرسی واسه همه محبتات..مرسی واسه همه لطفای بی مزد و منتت..من..از موقعی که باهات اشنا شدم فقط واست شدم دردسر..

سیاوش انگشتشو گذاشت رولبمو گفت_هیچی نگو..هر کاری کردم واسه خانمی ناز خودم کردم..واسه عشقم..عزیز دلم..

دستش و اروم کشید رو شکمم که قلقلکم اومد..اوخ..فهمید قلقلکیم شروع کرد قلقلک دادن..از خنده داشتم میمردم که گوشی سیاوش زنگ خورد..

بهراد بود..سیاوش گوشی و گذاشت رو اسپیکر و گفت_بر خرمگس معرکه لعنت..

بهراد غش غش خندید و خبیثانه گفت_ایول به خودم..چه به موقع زنگ زدم..از کار خرابیای یه پسر تخس جلوگیری کردم..

سیاوش_خفه شو..چه مرگته این وقت شب؟

بهراد_میدونی سیا..الان پای تی وی بودم..یه تبلیغی دیدم یاد تو افتادم..

سیاوش با لبخند گفت_چه تبلیغی..حتما یه پسر

1400/03/25 09:33

خوشتیپ بوده اره؟

بهراد_اره..اتفاقا پسره رفت خواستگاری..بعد پدره دختره بهش گفت بشین جانم..پسره هم گفت_ما نشستیم اقا..

دختره هم عاشق قد بلند برنجه..نه چیزه پسره شد..

وای خدا یه دفعه ترکیدم از خنده..

سیاوش اخم کرده گفت_زهر مار نکبت..حالا خوبه من یه قد بلند دارم..تو که همونم نداری..

بهراد که داشت هنوز میخندید گفت_وای سیاوش..نمیدونی که..من هروقت این برنجای دانه بلند محسن و میبینم یهویی دلم برات تنگ میشه..

و یه بوس براش فرستاد و سریع قطع کرد..

یعنی سرخ شده بودم از خنده..

سیاوش_نخند..

_خب خنده داره دیگه..وای راست میگه..محسن..وای خدا..

سیاوش با چشم غره گفت_دلت قلقلک میخواد نه؟

تا اسم قلقلک اومد یه دفعه نیشم بسته شد..

مثل بچه های خوب دراز کشیدم رو تخت و گوشی سیاوش و گرفتم دستم..بکراند گوشیش یه منظره خیلی قشنگ بود..

_سیاوش..عکس منو بذار پشت صفحه گوشیت..

سیاوش_دیگه چی..گوشی من روی میزمه روزی هزار نفر میرن سر گوشیم بعد عکس زنمو بذارم روش..

_ا..سیاوش..خب اون هزار نفر منو تو خیابونم میبینن..

سیاوش_این فرق میکنه..

_چه فرقی..؟

سیاوش_گفتم نه..یعنی نه..

_سیاوشی..

سیاوش_نه پری..

این نه پری یعنی دیگه بسه زر زیادی بزنی تو دهنیو خوردی..

در حال ناز کردن بودم که گوشی سیاوش زنگ خورد..شماره ناشناس بود..سیاوش گوشی و گرفت و بعد از چند لحظه گذاشت رو گوشش و گفت_بله..

اخم رو صورتش هر لحظه غلیظ تر میشد .. یه دفعه از رو تخت بلند شد و از اتاق زد بیرون..

کی بود یعنی؟

سیاوش...



صدای گریه های یه زن بود..و چقدر صدای این گریه ها واسم اشنا بود..یه اشنای دور..

نمیخواستم روحیه پرستش و خراب کنم..از اتاق زدم بیرون و رفتم تو تراس..صدای گریه هاش ریز ریز بود..اعصابمو تحریک میکرد..

یکم که اروم شد گفت_سیاوش..

هنوزم مثل قبل میگفت سیاوش..

نفسم و دادم بیرون و خیلی عادی گفتم_الناز..حالت خوبه؟

این همه ریلکسی از من بعید بود..

الناز_پس شناختی..

_انتظار داشتی نشناسم..صدای گریه هات..

الناز_10 سال گذشته..

_اره..ده سال گذشته..ولی تو چرا بعد از ده سال زنگ زدی..خواستی یاداوری کنی؟

اصلا شماره منو از کجا اوردی؟

الناز_تلخی سیاوش..

_صدای تو رو شنیدم تلخ شدم..چرا گریه میکردی؟

الناز_واست مهمه؟

_نه..گفتم شاید به من ربطی داشته باشه وگرنه دیگه هر چیزی که به تو مربوط باشه..واسم مهم نیست.

الناز_نگو اینجوری

عصبی شدم..ضربان قلبم تند میزد..تمام اون یک سال بعد از رفتنشو..اون تلخیام..اون عصبی شدنم..دوری از خونوادم همه اومد جلوی چشممهمه اینا بخاطر الناز بود..نباید این کارو با من میکرد..

با دندونایی که از زور عصبانیت بهم چسبیده بودن با حالت عصبی گفتم_چه

1400/03/25 09:33

جوری..چیو نگم..اون بی معرفتیتو..اون رفتن بی دلیل و بی خداحافظی رو..اینکه منو فروختی به خوشی هات..

یه پوزخند زدم و گفتم_اصلا شوهرت میدونه به من زنگ زدی..خانم؟

الناز با لحن غمگینی گفت_من جدا شدم سیاوش..بخاطر تو..

یخ کردم..انگار یه سطل اب یخ ریختن رو سرم..جدا شده بود..باور نمیکنم..

_چرند نگو..

الناز_چرند نیست سیا..می خوام باور کنی بعد از این همه مدت..هنوز به یادتم..یادته سیاوش..یادته میگفتی همیشه واسم بخند..صدای خنده هاتو دوست دارم..سیاوش..من تو این ده سال رنگ خنده رو ندیدم..

صداش و اورد پایین و اروم گفت_دوستت دارم سیاوش..

نفهمیدم چی شد ولی یه دفعه داد زدم_تو غلط کردی منو دوست داری..

الناز با بغض گفت_سیاوش..با من اینجوری حرف نزن..

سرم درد میکرد..دوباره اون میگرن لعنتی..خدایا..

نشستم رو زمین..اون شعری که همیشه با یاد الناز میومد تو ذهنم و اروم زمزمه کردم..

موهاش دریا بود

دنیامو زیبا کرد

فهمید دیوونم

موهاشو کوتاه کرد

الناز_سیاوش..تو هم منو دوست داری..انکارش نکن..

_مسخره بازی در نیار ..ببین..دیگه نمیخوام نه صدات و بشنوم نه خودت و ببینم..من..زن دارم.از قضا خیلی هم دوسش دارم.فقط یه چیزی و بهت بگم..انقد ازت بیزارم که سعی کن جلو روم افتابی نشی..تو بهترین روزای زندگی منو به گند کشیدی..فکر نکن خیلی اش دهن سوزی هستی..نه..با احساسم بازی کردی..دیگه نمیذارم زندگیمو نابود کنی..دیگه هم به من زنگ نزن

و قطعش کردم..

چی داره پیش میاد

وقتی رفتم تو اتاق پرستش خواب بود..موهاش ریخته بود رو صورتش..موهای روشن و لختش

اخ خدا چقد حالم داغونه..تموم اون لحظه هایی که با الناز داشتم حتی یه لحظه هم از جلو چشمم کنار نمیره..من نمیخوام دیگه بهش فکر کنم..سرم درد میکنه..تو تموم مدت بعد از ازدواجم اصلا این سردرد مزاحم سراغم نیومده بود..اما حالا..با اومدن الناز.

صبح با سردرد از خواب بیدار شدم..حتی یه دوش حسابی هم نتونست سر حالم بیاره..ولی مطمئنم نگاه پرستش میتونه ارومم کنه..

میخوام یه روز بهش بگم که همین نگاهش تنها دلیل انتخابم بوده..میخوام بدونه که هیچ وقت نگاهشو ازم نگیره..چشماش..نگاه مهربونش مثل یه سر جادویی میمونه..

رفتم کنارش و صداش زدم..

_پرستش خانم..بیدار نمیشی

پرستش_سرم درد میکنه..

_چرا عزیزم..خب پاشو یه چیزی بخور که بتونی مسکن بخوری.

پرستش_نمیخوام..ولم کن.

_چته پری..چیزی شده؟

پرستش_حتما باید چیزی بشه..ولم کن دیگه..

سرش و کرد زیر پتو..این چشه؟یعنی بخاطر یه سردرد انقد بد خلق بود.

رفتم تو اشپزخونه اما میلی به خوردن نداشتم..کیفمو و سوئیچو برداشتم و زدم بیرون.

با دستم شقیقمو ماساژ میدادم..هنوزم سرم درد

1400/03/25 09:33

میکنه..رفتم بالا..ستایش هم امروز بودش.روزایی که بودش منشی نمیومد و ستایش جاش میموند.

_احوال خانم ذاکر..

_سلام اقا سیاوش..

_چطوری..مامان خوبه..

ستایش اروم گفت_اره خوبه..چیزه..

_چیزی شده؟

ستایش_نه فقط..یه خانمی تو اتاقته..

اخم کردم..خانم..

رفتم تو اتاق و درو بستم ولی با دیدن الناز سر جام خشک شدم..خودشه..همون نگاه..همون چشما..همون موها..همون بی پروایی..خوشگل شده بود..

باورش سخت بود..ولی اون الان روبروم ایستاده بود..کسی که یک سال تمام این شهر و واسه پیدا کردنش زیر و رو کردم..کسی که قبلا تمام قلبمو بهش داده بودم..همه حس جوونیمو ریختم به پاش.بخاطرش حاضر بودم خیلی کارا بکنم..

اون چند قدم و طی کردم و این همه عقده های چند سال و خالی کردم تو صورتش..دستم سوخت و صورتش یه ور شد..موهای مشکیش ریخت تو صورتش..

تند تند نفس میکشیدم..

ولی اون اروم سرش و اورد بالا و با لبخند گفت_سلام سیاوش..

با فک چسبیده وبا صدایی که سعی میکردم اروم نگهش دارمگفتم_اینجا چه غلطی میکنی؟

الناز_اومدم ترو ببینم..

خیره شدم تو چشماش..نگاهش هنوزم همون شکلی بود..شیطون و بی پروا..شالش افتاده بود و تازه دیدم که پایین موهاشو زیتونی کرده..نگاهم و ازش گرفتم و رفتم سمت میزم..کیفمو پرت کردم رو صندلی و رفتم کنار پنجره ایستادم..دستم و گذاشتم تو جیب شلوارمو گفتم_واسه چی اومدی؟

الناز_گفتم که سیاو..

_منم گفتم زن دارم..انتظار نداری که بعد از اون همه سال که رفتی الان پاشم از ذوق زیاد عقدت کنم..

الناز_سیاوش..من عوض شدم..بابا بی انصاف حداقل نگام کن..

حضورش و پشت سرم حس کردم.دستش و گذاشت رو شونم که سریع برگشتم..اخم صورتم چنان عمیق بود که جرات نداشت حتی جیک بزنه..

_چی از جونم میخوای؟الناز..من نمیخوامت..دوست ندارم..اینو میفهمی..

الناز_دروغ میگی..هنوزم عاشقمی..نکنه باید بهت یاداوری کنم حرفایی رو که بهم میزدی..عشقم..عمرم..نفسم..دختر شیرین زبونم..یادته..به زنتم از این حرفای قشنگ قشنگ میزنی..بهش میگی عشق شیرینم..گل زندگیم..میگی نفس بکش تا نفس بکشم..میگی حتی اخم کردنتو هم دوست دارم..میگی میمیرم برا شیطونیات..

_نه.

صدای دادم چنان بلند بودکه الناز یه لحظه کپ کرد..نگفته بودم..اینا رو به پرستش نگفته بودم..من فقط بهش گفتم واسم مهمه..عزیزه..با ارزشه..چرا بهش نگفتم عشق شیرینم؟

یه قدم دیگه اومد جلو و فاصله بینمون و کم کرد و گفت_چون تنها عشق شیرینت منم..

زل زدم تو چشماش..لنز گذاشته بود..میخواست تاثیر گزاریش بیشتر باشه..

خم شدم تو صورتش و گفتم_چون از این حرفا خاطرات خوبی ندارم..چون نمیخوام چرت و پرتایی که تحویل تو دادم به پرستشم بدم..اون لیاقتش بیشتر از

1400/03/25 09:34

این حرفاست..الانم گورت و از اینجا گم کن..هم اینجا هم از زندگیم..

و از جلوی چشماش کشیدم کنار..

الناز_سیاوش..چرا انقد بی احساسی..

_ببین خانم..در حدی نیستی که بخوام حست کنم..چه برسه به اینکه احساسمو خرجت کنم..

و با پوزخند نشستم پشت میزم..

اومد روبروی میزم ایستاد و خم شد سمتم و گفت_اینو بدون..من دوستت دارم..تو هم بالاخره کم میاری..

و با یه چشمک از اتاق زد بیرون..

پرستش...



اخ خدا..یعنی کی بود..با سیاوش من چکار داشت؟چی بهش میگفت..سرم درد میکنه..چرا خدا..چرا من هرجا میرم این کلمه نحس خیانت خودش و میندازه وسط زندگیم..اون از وحید اشغال و این هم از..

نه..نه..سیاوش من خائن نیست..اهل این برنامه ها نیست..

صبح که میخواست بره نمیخواستم ببینمش..دست خودم نبود اگه نگاهش میکردم دوباره دلم میلرزید..بغض میکردم و بعدش دیگه..نمیدونم..

با سختی از خواب بلند شدم..سرگیجه داشتم..دوست داشتم یه چیزی بخورم ولی حال و حوصله نداشتم..

خدا..دلم مثل سیر و سرکه میجوشه..نشستم رو صندلی اشپزخونه و سرم و گذاشتم رو میز..سیاوش من اهل خیانت نیست..اون مرده..

مغروره..غده.ولی من دوست دارم اون غرور لعنتیشو..

سیاوش من مهربونه

محبت میکنه

فحش نمیده..انتظار بی جا نداره.نمیزنه نه طعنه نه کنایه نه تهمت نه حتی کتک..

سیاوش من مرد مهربون من مرد کت شلوار پوش من اهل خیانت نیست.

اشک تو چشمام حلقه زد..چی داره به سرم میاد؟

دلم شور میزد..حس میکردم یه..یه اتفاق بد..

سریع تلفن و برداشتم و زنگ زدم دفتر سیاوش..میدونستم امروز ستایش اونجاست..

ستایش_بفرمایید

_الو ستا

ستایش_پری تویی..

_اره..خوبی؟

ستایش بریده بریده گفت_ا اره..خوبی تو؟

_خبری شده ستایش؟

ستایش_نه..نه..چیزی نشده

دیگه مطمئن شدم یه خبری هست..ستایش هروقت هول میکرد نمیتونست صاف حرف بزنه..

_ستایش..تروجون مامان راستشو بگو..چی شده..سیاوش کجاست..خوبه؟

ستایش_چی میگی تو؟اره بابا..الانم تو دفترشه..

نمیدونم چرا اون حس بد زنونه باعث شد که یه سوالی بپرسم..

_ستایش..جون ابجی پری یه سوال میپرسم راستشو بگو..مرگ من..این یکی دوروزه رفتار مشکوکی از سیاوش ندیدی..یعنی..راستش..دختری..

ستایش یهو هول کرده گفت_وای پرستش..پس این دختره..

احساس کردم قلبم واسه چند لحظه از کار ایستاد..پاهام سست شدن و افتادم رو صندلی..

پس پای یه دختر به زندگی دوماه و نیمه من باز شده..

با چشمای بسته گفتم_بگو ستایش..

ستایش_راستش..پرستش بخدا چیزی نیست..فقط صبحی..یه دختره اومد و گفت با سیاوش کار داره..لحنش خیلی در مورد سیاوش صمیمی بود..خب بهش شک کردم چون به تیپ و قیافش نمیخورد از فامبلاشون باشه..خودشم معرفی نکرد فقط گفت ..دوستشه..

1400/03/25 09:34

ادامه دارد....????

1400/03/25 09:34

?#پارت_#هفدهم
رمان_#پرستش?

1400/03/25 17:42

رفت تو اتاقش و بعدم که سیاوش رفت تو اتاق و دختره با لبخند بعد از نیم ساعت اومد بیرون و رفت..

چرا چشمام تار شدن..این قطره ها چیه که روی دستام میچکن..

اخ خدا..چرا من نمیتونم عین ادم زندگی کنم..

یه لحظه حس کردم تمام محتویات معده ام داره میپیچه میاد بالا..خودمو رسوندم به دستشویی و همون یه ذره چیزی هم که تو معده ام بود و خالی کردم..

سرگیجه داشتم..ضعف کرده بودم..دستم و گرفتم به دیوار دستشویی

امروز چندمه؟ای وای..

دارم دیوونه میشم..

همش اون صدای گریه های زنونه میپیچه تو گوشم..

اگه اون یه زنه غریبه نبود واسه چی سیاوش ول کرد رفت بیرون..چرا وقتی اومد مثل هرشب موقع خواب گونمو نبوسید..چرا مثل هرشب نبود..

نتونستم تو خونه بمونم..اول خواستم برم یه بیبی چک بگیرم اما دلم طاقت نیوورد..باید خیالم صدر در صد راحت میشد..

یه راست رفتم ازمایشگاه..دلشوره وحشتناکی داشتم..

تا وقتی ازمایش دادم و جوابش اومد واسم یک سال گذشت..

_تبریک میگم خانم..داری مامان میشی..

یعنی من واقعا حامله بودم..چطور ممکنه..اخه..باورم نمیشه..بچه من و سیاوش

الان بچه من و سیاوش با منه..پیشه من..ولی اخه چرا انقد بدموقع..خدا چرا این هدیه اتو انقد زود بهمون دادی..این بچه الان تو این موقعیت میشه قوزبالاقوز.

افکارم درهمه.نمیدونم چمه چکار میکنم..میخواستم برم پیش مامان ولی با این روحیه داغون اصلا نمیتونستم.دلم از سیاوش خیلی گرفته..

یعنی واقعا از این مرداییه که در عین اینکه زن دارن دوست دختر هم دارن..وای نه..من میمیرم..یعنی اون دختر کیه؟

_پرستش

با شنیدن اسمم برگشتم عقب.

اه..این اینجا چکار میکنه؟بردیا بود.سوار ماشین مدل بالاش بود و تیپ اسپرت زده بود و عینک افتابیش رو موهاش بود..جذاب بود ولی من ازش متنفر بودم..

اخم کرده بودم ولی اون با لبخند گفت_سلام عروس خانم..کم پیدایی؟

_سلام.

بردیا_پرستش..بیا بالا میرسونمت.

_ممنون.خودم میرم.میخوام قدم بزنم.

خواستم برم ولی صداش اومد که گفت_دیدار امروزمون تصادفی نبود.میخوام باهات حرف بزنم.

ایستادم..با من حرف بزنه؟از چی؟نکنه درمورده سیاوشه؟

سریع برگشتم عقب.

_در مورد چی؟

بردیا_زندگیت.

یه قدم اومدم جلو و با اخم گفتم_تو چی می خوای در مورد زندگی من بگی؟اصلا زندگی من چه ربطی به تو داره؟

بردیا_فکر نمیکنم وسط خیابون جای مناسبی واسه حرف زدن باشه..بیا بالا بریم یه رستورانی جایی..

راست میگفت..دقیقا وسط خیابون بودیم.

بردیا_سوار شو بریم.

_من با تو جایی نمیام.

بردیا یه لنگه ابرو بالا انداخت و گفت_پس..

_همینجا..تو ماشین کنار خیابون.

بردیا _خیلی سرسختی دختر.

ماشین و پارک کرد کنار خیابون زیر یه درخت و

1400/03/25 17:45