439 عضو
منم نشستم تو ماشین کنارش.
نگاهم به روبرو بود..بوی عطرش تو ماشین داشت حالمو بد میکرد..
_میشه شیشه رو بیاری پایین.
بردیا_هوا سرده..سرما میخوری..
چیزی نگفتم که یکم از شیشه رو اورد پایین.
بردیا_از بوی عطر من بدت میاد؟
_نیومدیم اینجا راجب عطر تو حرف بزنیم.چی میخواستی بهم بگی؟
بردیا_من دارم میرم کانادا.
_خب به سلامتی.
بردیا_بدون بیتا..زنم.
نگاهش کردم و گفتم_واسه تفریح دیگه..
بردیا_واسه همیشه.
یعنی چی؟پس زنش.
بردیا_داریم از هم جدا میشیم.
تعجب کردم ولی با این حال گفتم_متاسفم.
بردیا_نباش..با من میای؟
یه لحظه کپ کردم.کجا بیام؟
_چی؟
بردیا_پرستش..خوشبختت میکنم..قول میدم..قول شرف.
نفهمیدم چی شد که یه لحظه دستمو اوردم بالا و کوبیدم تو صورتش و با فریاد گفتم_تو اگه شرف داشتی به یه زن شوهر دار حامله پیشنهاد فرار از زندگیشو نمیدادی..اشغال عوضی.
خواستم پیاده شم که مچ دستم و محکم گرفت.
_دستمو ول کن.
بردیا_تو..تو حامله ای؟
_به تو چه نامرد..سیاوش دوست تو..خیلی عوضی هستی..میگم دستمو ول کن..
بردیا_پرستش..بچتم خودم بزرگ میکنم..اصلا..اصلا هردوتون و رو چشمام میذارم..
_تو چطور روت میشه اینجوری حرف بزنی..دستمو ول کن وگرنه جیغ میزنم..
بردیا_پرستش..من نمیتونم بچه دار بشم..بیتا خودش تقاضای طلاق داد..من و تو با این بچه خوشبخت میشیم..
نفسام تند شده بود..حالم داشت بهم میخورد..سرم گیج میرفت..
خواستم بیارم بالا که بردیا دستمو ول کرد..درماشین و باز کردم و عق زدم ولی هیچی نبود تو معده ام.
بردیا یه دستمال گرفت طرفم که پسش زدم و از تو کیف خودم یکی برداشتم..
_دیگه نمیخوام ببینمت..هیچ وقت.
بردیا_پرستش..خواهش میکنم..
ولی من بی هیچ حرفی فقط دوییدم..رسیدم سر خیابون و یه ماشین گرفتم واسه خونه..
اصلا باورم نمیشد اون بردیای عوضی دیگه انقد بیشعور باشه..حتی فکرشم حالمو بد میکرد..من با بچه سیاوش..وای نه خدا..
رسیدم خونه و سریع خودم و انداختم تو اسانسور..رنگ پریده بود..قلبم تند میزد..حس میکردم یه کار خطایی انجام دادم..رسیدم در واحد..خواستم دروباز کنم..
_پرستش..
با ترس پریدم عقب..وای خدا..اینکه ثمینه..از ترس داشتم سکته میکردم.
ثمین با دیدنم گفت_سلام پری..چته تو؟ترسیدی؟کجایی دوساعته پشت درم.
سریع لبخند زدم و گفتم_سلام..نه یه دفعه صدام زدی هول کردم..چرا بهم زنگ نزدی؟
در و باز کردم و دعوتش کردم تو..
ثمین چادرش و دراورد و با مانتو و شالش اویزون کرد تو اتاق ولی من شال و مانتو و کیفم و گذاشتم همونجا رو کاناپه و رفتم تو اشپزخونه..ضعف داشتم..چایی دم کردم و کیک شکلاتی از تو قفسه برداشتم و گذاشتم تو سینی..
اومدم تو سالن که
دیدم ثمین برگه ازمایشم دستشه و خیره شده بهش..
ای وای..
ثمین با دیدنم گفت_پرستش..چیزی شده..این از کیفت افتاده بود..حالت خوبه؟
سینی و گذاشتم رو میز..
_بشین
ثمین نشست و گفت_د بگو دیگه دقم دادی..ازمایشه چیه..
لبخند کمرنگی زدم و گفتم_ثمین..من حامله ام..
ثمین اول مات به حرکت لبهای من بود و بعد یه دفعه از ته دل جیغ زد و گفت_هورا..ایول داری زن داداش جونم..وای خدا..بچه سیاوش..اصلا باورم نمیشه..یعنی..یعنی الان بچه تو و سیاوش تو شکم تو..وایخدا.
راستی به داداش گفتی؟
_چاییتو بخور.
ثمین مشکوک نگاهم کرد و گفت_پرستش..تو چته..چرا انقد ساکتی..چرا رنگت انقد پریده.
لبخند زدم و گفتم_چیزی نیست..امروز خیلی حالم بد بود..چند باری اوردم بالا..ضعف کردم..
ثمین_نگفتی..سیاوش میدونه؟
سعی کردم حالتمو حفظ کنم..با همون لبخند گفتم_نه..خودم تازه فهمیدم..
ثمین با ذوق گفت_پس چرا معطلی..الان زنگ میزنم میکشونمش خونه و تو هم بهش بگو..
_هیچی به سیاوش نگو..
ثمین_واسه چی؟
_می خوام سوپرایزش کنم..
ثمین خندید و گفت_اوه مای گاد..چه شود این سوپرایز..وای پری دلم از الان داره اب میشه ببینم این فسقل عمه چه شکلیه..وای من عمه میشم علی شوهر عمه..مامانو بگو..مامان جون میشه..وای خدا بچه شما چه جیگری بشه از خوشگلی..اون فیروزه که انگار میترسه هیکل ناقصش از این هم ناقص تر بشه..نمیدونم چرا یه بچه پس نمیندازه..
انقد خودم بدبختی داشتمکه حوصله فکر کردن به فیروزه و کاراشو نداشتم..
ثمین تا ظهر از بچه حرف زد و از قیافشو جنسیتشو کلا انقد حرف زد که دوباره داشتم سردرد میگرفتم..نهار هم خودش ماکارونی درست کرد که من با اینکه فکر میکردم الان دوباره میارم بالا ولی خیلی هم با اشتها غذامو خوردم..
بعد از رفتن ثمین نشستم پای عکسای عروسیمون..چی فکر میکردم چی شد..
چقد اون موقع حس میکردم خوشبختم..چقد سراسر وجودم و حس اطمینان و اعتماد به سیاوش کرده بودم..
حس بددلی تو دلم لونه کرده..احساس میکنم این روی سیاوش و ندیده بودم و تازه دارم میشناسمش..
نکنه رفتار سیاوش با همه دخترا این مدلیه؟نکنه تازه داره خودشو نشون میده..
اه..سیاوش من اینجوری نیست..اهل این برنامه ها نیست..من بهش اعتماد دارم..ولی خودم به حرف خودم خیلی مطمئن نبودم..من شک کردم..من به سیاوش شک کردم..
بغض گلوم و گرفت..خیلی شرایط سختیه..خیلی..نمیتونی تصور کنی یعنی چی؟وقتی کسیکه بعد از مدتها بهش اعتماد کردی و اونو مرد زندگیت میدونی..کسی که تو تمام این مدت شده بود تکیه گاه محکمت و محرم رازت..حالا یه شبه صدای گریه های ریز زنونه از تو گوشیش میشنوی و اونم هیچ نوضیحی واسش بهت نمیده..رفتار عجیب ازش
میبینی و حضور یه دختر و تو دفترش متوجه میشی..یه دختر غریبه زیبا..
چکار میکنی؟منی که طعم خیانتو چشیده بودم..منی که دیگه اعتماد کردن واسم سخت بود..منی که یه بار شکسته بودم..خیلی سخته..خیلی..
چرا سیاوش..منی که بهت اعتماد کردم..
انقد اروم اروم واسه خودم اشک ریختم تا خوابم برد..
چشم که باز کردم سیاوش روبروم نشسته بود و عکسای عروسیمونو نگاه میکرد..
دوباره غم عالم ریخت تو دلم..خدا..یه دلم کنه..دو دلی بددردیه..نگاه خیرمو که حس کرد سرش و اورد بالا..
سیاوش_سلام خانمی..بهتری..
_سلام..اره..کی اومدی؟
سیاوش_تازه رسیدم..یاد عروسیمون افتادی؟
نشستم رو کاناپه و خیره شدم به عکسی که منو سیاوش روبروی هم نشستیم و با لبخند زل زدیم بهم..
به اه عمیق کشیدم..
سیاوش اومد کنارو و اروم گفت_خانم من واسه چی اه میکشه..
نگاهش کردم..چشم دوختم به چشمای پر غرورش..یعنی ممکنه این چشما به جز من نگاه عاشقانه دختر دیگه ای و حس کرده باشه..
نه خدا..نه این چشما چیو از من مخفی میکنن؟
چشمام یه ان پر از اشک شد..چقد دلم واسش تنگ شده بود..چشمای اشکیمو که دید نگاهش پر از تعجب شد ولی من مهلتش ندادمو خودم و انداختم تو اغوشش..سرم و گذاشتم روسینشو گریه کردم..از ته دل شکسته ام..
دستای سیاوش اومد پشت سرم و موهامو نوازش کرد..
نفسای گرمش و ریخت پشت گوشم و اروم گفت_دلت گرفته؟
دلم گرفته بود..بد جور هم گرفته..از کسی که الان تو اغوششدارم جون میدم.
سرم و اروم تکون دادم..
سیاوش_از چی گرفته؟
کاشکی میشد بگم از کی..از تو..از این زندگی.
اومدم جوابشو بدم که گوشیش زنگ خورد..از اغوشش اومدم بیرون..نگاهی به گوشیش انداخت و با اخم ریجکت کرد..ولی اون دوباره زنگ زد بازم ریجکت کرد..از دوباره زنگ زد اومد گوشیش و خاموش کنه که گفتم_چرا جوابشو نمیدی..شاید واجب باشه؟
سیاوش نگاهم نکرد..سرش و انداخت پایین و کلافه دست کشید پشت گردنشو گفت_نیست..واجب نیست..
_از کجا میدونی؟
نگاهم کرد..
سیاوش_خب..
دوباره زنگ خورد..
عصبی شده بود..نگاهم کرد..خیره..زل زده..
سریع از جاش بلند شد..کتش و برداشت و گفت_الان میام..
و جلوی چشمای ناباور من از خونه زد بیرون..
رفت پیشش؟رفت پیش همون دختره؟
از جام بلند سدم..نمیتونستم راه برم..جلوی چشمام پر از بارونای نم نم بود..دلم گرفته بود..داره چی سرم میاددسر زندگیم..غرورم..
رفتم تو اتاقمون.اتاق عشقمون..تختمون.
رفتم کنار دستگاه پخش اتاق و اهنگی و که به درد من و زندگیم میخورد و گذاشتم..
نشستم رو تخت و زل زدم به دیوار روبروم..به عکس عروسیمون.
گریه کن
تو میتونی پیش اون نمیمونی اون دیگه رفته بسه تمومش کن..
گریه کن ته خطه عشقه تو تو دلت یکی
دیگه نشسته تمومش کن
چشم براه نشین اینجا میمونی دیگه تنها
گریه نکن اون دیگه نمیاد خونه
دست بکش دیگه از اون طفلکی .. دل داغون اون دیگه خوشه فکر نکن حالتو میدونه
از ته دل گریه کردم..خدایا..یعنی تموم شد..روزای خوشیم..یعنی دیگه نمیاد؟رفت..واسه همیشه..باختمش؟
تنها میمونی .. اخه اینو میدونی مثه اون پیدا نمیشه..اشکات میریزه اخه اون واست عزیزه..توی قلبته همیشه..
یادش میفتی..دلت اتیش میگیره..میگی کاش برگرده پیشت
راهی نداری..تو باید طاقت بیاری.. اخه میدونی نمیشه..
گریه کن..تو میتونی پیش اون..نمیمونی اون دیگه رفته بسه تمومش کن
گریه کن..ته خطه عشق تو..دیگه رفته تو دلت یکی دیگه نشسته تمومش کن.
چشم براه نشین اینجا میمونی دیگه تنها گریه کن..اون نمیاد خونه..
دست بکش دیگه از اون طفلکی دل داغون اون دیگه خوشه فکر نکن حالتو میدونه..
تنها میمونی اخه اینو میدونی مثه اون پیدا نمیشه..
اشکات میریزه..اخه اون واست عزیزه..توی قلبته همیشه..
سیاوش...
این الناز نمیخواد دست از سر من برداره..اه..نمیخواستم پرستش و با اون حالش تو خونه تنها بذارم..نمیدونم چش بود امروز..اون از صبح و اینم از الان که انقد روحیش داغون بود..واسه چی گریه میکرد اخه؟فکرم چند جا بود.
الناز و کجای دلم بذارم..امروز از دفتر زدم بیرون..به جز یکی دوساعت اوب نتونستم تو دفتر بمونم..رفتم یه جایی که تنها باشم که بتونم فکر کنم..
فکر کردم..حسابی هم فکر کردم..یاد اون موقع ها افتادم..یاد ده سال پیش..روزای قشنگی که با الناز داشتم..هیجانایی که باهاش تجربه کردم..حرفای قشنگی که بهم میزدیم..قرار مدارامون..ارزوهامون..
ولی..
روزایی که با پرستش داشتم همش پر از حس خوب بود..به جای هیجان پر از ارامش بود..چیزی که میخواستم..اون موقع شاید بخاطر سنم دلم هیجان و عشق داغ میخواست ولی الان دلم فقط ارامش پرستشو میخواد..فقط نگاه گرمشو میخواد..هیجان با الناز همش کاذب بود..
هیجان واقعی زنمه..عشقمه..پرستشمه..
نمیزنم زیرش که من الناز و نمیخواستم..یه زمانی عشقم بود..ولی یه زمانی..نه الان.
من یه قانون تو زندگیم دارم..خیلی دیر از کسی بدم میاد و کینه میگیرم..ولی خدا نکنه اون طرف از چشمم بیفته..دیگه محاله به چشمم بیاد..چه برسه به دلم راهش بدم..
الناز واسه من تموم شدست..همون ده سال پیش..همون موقع که منو فروخت به پول و رفت خارج پی خوشیش..
الانم با برگشتنش دلم و زیر و رو نکرد..فقط شوکه شدم..انتظار دیدنشو نداشتم..یاد گذشته افتادم ولی حسرتشونو نخوردم..
من دیوونه نیستم که زن نجیب و قشنگمو ببازم..دختری که توی مهربونی و دلرحمی لنگه نداره..کسی که همه وجودش حیا و معرفته..عشق
و مهربونیه..کسی که راحت میگذره از گناه همه..
باید یه جوری جواب الناز و بدم..نمیخوام پرستش یه دفعه بویی بره و نگران بشه..
وقتی اومدم بیرون گوشیمو خاموش کردم..رفتم بام تهران..همون جایی که یه بار پرستش و اوردم و ارومش کردم..کاشکی الانم پیشم بود تا اون ارومم میکرد..
نمیدونم از اون بالا چقد به ادما و چراغای روشن خیره بود ولی با دیدن روشنی هوا فهمیدم صبح شده..
اصلا گذر زمانو حس نکردم..اصلا حواسم نبود که چند ساعته پرستش و تو خونه تنها گذاشتم..با عجله سوار ماشین شدم و رفتم سمت خونه..گوشیمو روشن کردم که همون موقع سریع زنگ خورد..
اه..این کار و زندگی نداره..
_چته؟چی میخوای؟
الناز_قلبتو.
_تو قلب من فقط زنمه..بدرد تو نمیخوره..
الناز_پس من چی سیاوش؟عشق اولت..
پوزخند زدم و گفتم_خانم خیلی خودتو تحویل میگیری؟عشق اول..یه بچه بازی بود تموم شد رفت..ببین دختر..من زن دارم..کسی که وجودش معرفته..نه مثل تو یه نامرد..دیگه نمیخوام ببینمت و صدات و بشنوم..به همون خدایی که بالاسرمه قسم..سایه نحست و از رو زندگیم برنداری..بلایی سرت میارم که خودت به حال خودت زار بزنی..رفت تو کلت؟
و با عصبانیت گوشی و قطع کردم.
اه.اه..عوضی..
معلوم نیست تو این ده سال کدوم گوری پی عشق و حالش بوده الان پولاش ته کشیده اومده تو سواری بگیره و مخ بزنه..نمیدونه من دیگه اون پسر بچه 20 ساله نیستم..
وقتی رسیدم خونه ساعت 8 صبح بود ولی ..پرستش خونه نبود..
انچه در پست های بعد میخوانید...
_بهراد..تروخدا کمکم کن..
بهراد_چی شده؟
_بردیا..
پرستش...
تا صبح چشم رو هم نذاشتم..چشمام سرخ بودن ولی خواب به چشمم نمیومد..
زنگ نزدم به سیاوش..نمیخواستم مزاحمش بشم..مزاحم خودش و..
راه میرفتم و با بغض به روزای خوشمون فکر میکردم..به ماه عسل رویاییمون..به لحظه های عاشقانه غروب دریا..ولی گریه نکردم..
تا 4 صبح راه رفتم و فکرای ناجور کردم..یعنی اصلا حتی نگران نیست من تو خونه تنهام..
ساعت 5 صبح دلم طاقت نیورد..بهش زنگ زدم..ولی کاشکی نمیزدم..خاموش بود..گوشیش و خاموش کرده بود..واسه چی دیگه خاموش کرد؟من که نمیخواستم مزاحمش بشم..من..فقط نگرانش شدم..
لعنتی..سیاوش..تو چرا؟
خوابم میومد..سرگیجه داشتم..حالت تهوع ولی معده ام خالی بود و چیزی توش نبود ..فقط عق میزدم..
رفتم تو تراس..هوای خوب اونجا حالمو بهتر میکنه..راحت تر نفس میکشم..
هوا داشت روشن میشد..گرگ و میش بود..دلم گرفته بود..از بی وفایی که سهم همیشگی من بود..چقد منو ساده فروخت..باورم نمیشه..دیگه به کی اعتماد کنم خدا؟به چی؟باورم نمیشه..نه..
نه میتونم باور کنم و نه انکار..
تو فکرام غرق بودم که گوشیم زنگ خورد..
شماره
ناشناس بود ولی به چشمم اشنا اومد..
گوشی و گذاشتم رو گوشم و گفتم_بله
بردیا_سلام عزیزم
چشمامو بستم..اووف..این چرا ول کن نیست؟
_واسه چی زنگ زدی؟کار نداری این وقت صبح؟
بردیا_دله دیگه..گاهش واسه عشقش پر میکشه..
_حالمو با حرفات بهم میزنی..
بردیا_میخوام بیام ببینمت..
یهو داد زدم_تو غلط میکنی..بخوای پاتو از گلیمت دراز تر کنی با سیاوش طرفی..
یهو زد زیر خنده و گفت_سیاوش این وقت صبح خونه نیست ببینه زنش داره سر کی داد و بیداد میکنه؟
_چرا نیست..ه..هست.
خندید و گفت_از سر شب که رفته هنوز نیومده..تنهایی نمیترسی خانمی؟
از ترس یه دفعه پاشدم ایستادم..
_تو از کجا میدونی؟
بردیا با لحن لوسی گفت_از دیشب دم خونتونم عشقم..
_تو..تو کجایی؟
بردیا_هول نکن گلم..کاری برام پیش اومد مجبور شدم برم..ولی تا یه ساعت دیگه پیشتم..
_دهنتو ببند عوضی..طرف خونه من افتابی بشی زنگ میزنم 110.
و قطع کردم..تموم تنم میلرزید..
نمیدونستم چکار کنم..کاشکی سیاوش بودش.حالا چی کنم؟
یه دفعه نیاد پشت در..وای خدا ابروریزی نکنه..
ساعت 6.30 صبح بود..فکرم اصلا کار نمیکرد..درست و غلط و اصلا تشخیص نمیدادم..فقط میترسیدم تو خونه بمونم..سریع یه مانتو و شال پوشیدم و کیفم و برداشتم و با احتیاط از خونه زدم بیرون..دم خونه هم نبود..تا سر کوچه دوییدم و جلوی یه سمند زرد ایستادم..خودم و انداختم تو ماشین و گفتم فقط بره..
خواستم برم خونه مامان اینا ولی ترسیدم این وقت صبح هول کنه واسه قلبش خطرناکه..
تنها کاری که تونستم بکنم و کسی و که داشتم بهراد بود..نمیخواستم به سیاوش بگم..اون که منو تنها اون وقت شب ول کرد رفت پی عشق و حالش دیگه نمیخوام بهش روبندازم..
صدای خواب الود بهراد پیچید تو گوشی..
بهراد_سیاوش نمیتونی با این کلکا منو از خواب بیدار کنی..پرستش الان خوابه گوشیشو واسه چی برداشتی؟
_بهراد..
صدای مضطرب منو که شنید خواب از سرش پرید ..
بهراد_پری..تویی؟چی شده؟
بغض گلوم و گرفت و گفتم_بهراد..کمکم کن..
بهراد_چی شده؟
_بردیا..
بهراد با شک گفت_بردیا چی؟د حرف بزن دیگه.
_باید ببینمت..نمیتونم اینجوری حرف بزنم..
بهراد _الان کجایی؟
_تو تاکسی.
بهراد_پس سیاوش؟
_نمیدونم.
بهراد_یعنی چی؟ای بابا..کجا میری بگو بیام همونجا.
ادرس یه پارک و بهش دادم گفت تا بیست دقیقه دیگه اونجاست..
راننده کنار پارک نگه داشت و پیاده شدم و روی یه نیمکت خالی نشستم..
کمتر از بیست دقیقه بهراد خودش و رسوند..نفس نفس میزد..رسید بهم و گفت_پری..چی شده؟
کشیدم کنار و اومد نشست کنارم.
بهراد_سیاوش؟
_از دیشب از خونه زد بیرون هنوز نیومده..گوشیشم خاموشه..
بهراد_دعواتون شد؟
_نه..گوشیش زنگ
خورد..
بهراد_نمیفهمم..بردیا چشه؟
دوباره ترس اومد تو دلم..روم نمیشد به بهراد بگم..ولی مجبور بودم..کسه دیگه ای و نداشتم..
وقتی دید حرف نمیزنم خم شد طرفم و گفت_پرستش..چرا حرف نمیزنی؟
سرم و انداختم پایین و گفتم_چند..چندوقته ب..بردیا..مزاحمم میشه.
و یه دفعه سرم و اوردم بالا..بهراد از عصبانیت رگ پیشونیش قلمبه شده بود..صورتش سرخ بود و پره های بینیش باز و بسته میشد..
بهراد_حرف حسابش چیه؟
نفهمیدم چی شد دوقطره اشک از چشمام راه پیدا کرد و با بغض گفتم_میگه..میخواد بره کانادا..گفت..با هم..
یه دفعه بهراد با عصبانیت بلند شد و داد زد_غلط کرده بی ناموس..به سیاوش گفتی؟
سرم و اروم به چپ و راست تکون دادم..سیاوش کجا بود که ببینمش..
گوشیش و دراورد.
_به کی میخوای زنگ بزنی؟
بهراد_سیاوش
_نه بهراد..نگو بهش..نمیخوام بفهمه..
چند لحظه خیره نگام کرد..نفسش و فوت کرد بیرون و گفت_پاشو ترو برسونم خونه.
با ترس گفتم_نه..بردیا..میخواست بیاد خونه.
با چشمای گرد شده زل زده بود به من.
_واسه همین این وقت صبح زدم بیرون..ترسیدم یه دفعه..
کلافه دست کشید تو موهاش و نشست رو نیمکت..
همون موقع گوشیم زنگ خورد..
_بردیاست..
چشماشو بست و سریع باز کرد و گفت_ببین..جوابشو بده..فقط قبلش صداش و ضبط کن..باشه؟
فهمیدم قصدش چیه.سعی کردم قوی باشم..ولی دستای لرزونم چیز دیگه ای میگفت..
یه نفس عمیق کشیدم و گوشی و گذاشتم رو اسپیکر و بعدم ضبط صدا..
بردیا_پرستش
_واسه چی زنگ زدی؟
بردیا_خونه نیستی..من پشت در خونت بودم.
یه دفعه داد زدم_تو غلط کردی..کثافت..چرا حرف حالیت نمیشه..چی از جونم میخوای؟
بردیا_ما باید با هم حرف بزنیم.
_ من با تو هیچ حرفی ندارم..بردیا کاری نکن به سیاوش بگما..
بردیا_اگه میخواستی بگی تا الان گفته بودی.
_دیوونه..دلم برات سوخت..میدونی سیاوش بفهمه باید خودتو مرده حساب کنی؟
بردیا_من از هیچکس نمیترسم..ببین عزیزم..باور کن ما با هم خوشبخت میشم..اونجا..من و تو..راحت و ازاد..با بچ.
یهو پریدم بین حرفشو گفتم_خفه شو عوضی..ببند دهنتو..
و گوشی و قطع کردم..
تنم مثل بید میلرزید..از داخل بدنم داغ بود و از بیرون یه تیکه یخ..
بهراد با عصبانیت گفت_چند وقته مزاحمته؟
_از دیروز..
بهراد_بیا دنبالم..
سوار ماشین شدیم و رفت سمت خونه ما..
_بهراد..نیاد تو خونه..
بهراد_گوه میخوره..لهش میکنم عوضیه بی پدر و..
دم خونه زد رو ترمز و با هم رفتیم بالا..
کسی نبود..
بهراد_میبینی که نیستش..نترس برو تو..کاری داشتی به خودم بگو..
_تو کجا میری؟
بهراد_برم تکلیفمو با اون بی شرف یه سره کنم..
_مرسی بهراد..
بهراد_بروتو..
در و باز کردم رفتم تو و بهرادم رفت پایین..
کیفمو
اویزون کردم و داشتم میرفتم تو خونه که یه دفعه رخ به رخ با سیاوش شدم..
سیاوش _تا الان کدوم گوری بودی؟
اصلا انتظار دیدنشو نداشتم..واسه یه لحظه هول کردم و ترسیدم..
ولی با یاداوری اینکه تمام دیشب بی حرف از خونه زد بیرون و تا صبح نبودش اخمام رفت تو هم..از کنارش رد شدم و با پوزخند گفتم_فکر نمیکنم به تو ربطی داشته باشه؟
میدونستم الان داره اتیش میگیره..همینم شد..چنان دستم و گرفت و کشید که نه تنها برگشتم سمتش بلکه با سر رفتم تو سینش..جای گرم و نرمی که دیگه مال من نبود..
صاف ایستادم..با اخم وحشتناکی زل زده بود بهم..
سیاوش_پس به کی ربط داره؟
_بازم اونش به تو مربوط نیست..راستی کی اومدی؟دیشب خوش گذشت؟
اومدم برم که دستم و محکم تر گرفت و با دندونای بهم چسبیده گفت_مسخره بازی در نیار..بهت گفتم کجا بودی؟
زل زدم تو چشمای تیرش..
_همون جایی که تو دیشب بودی..
چشماش و ریز کرد و گفت_مگه من کجا بودم؟
دستمو محکم کشیدم از دستش بیرون و گفتم_از من میپرسی؟
و با قدمای بلند ازش فاصله گرفتم..ولی اون فرز تر از من بود..اومدو روبروم ایستاد و محکم چسبوندم به دیوار و خودشم دقیقا با فاصله خیلی کمی ازم ایستاده بود..
عصبانی بود..خیلی هم عصبی بود..نفسای تندش..چشمای سرخش و رگ گردن بیرون زدش..همه اینا میگفتن که سیاوش الان خیلی عصبانیه..
سیاوش_من تمام دیشبو بام تهران بودم..حالم خوب نبود..عین ادم حرف بزن پرستش..وگرنه به جان خودت قسم چنان بلایی سرت میارم که روزی هزار بار ارزوی مرگ کنی..
نه تهدیداتش..نه لحنش و نه صدای بلندش هیچ کدوم منو نترسوند..قسمش..وقتی گفت به جان خودت..یعنی هنوز قسم راستش منم..یعنی مهمم هنوز..یعنی..
_پیش بهراد بودم..
سرشو یکم به سمت راست کج کرد و با چشمای باریک شده گفت_بهراد..واسه چی؟
_میخواستم شر یه مزاحمو واسم کم کنه..
سیاوش _کی جرات کرده مزاحمت بشه؟چرا به خودم نگفتی؟
یه پوزخند نشست رو لبم..کاشکی تو اون مزاحم و از زندگیمون مینداختی بیرون..همونی که نصفه شبی تونست تورو از خونت بکشه بیرون..
_بردیا
عصبانی واسه وصف حال سیاوش ماله یه لحظه اش بود..چنان اتیشی شد که اصلا نتونستم جلوشو بگیرم..فقط سوئیچشو و گوشیشو برداشت و از خونه زد بیرن..
ناخوداگاه گریم گرفت..حالا چه خاکی تو سرم کنم..عجب غلطی کردم گفتمش..
خدایا خودت بخیر بگذرون..
زنگ زدم به بهراد جواب نمیداد..
مامان زنگ زد خونه و گفت کجا بودی..سیاوش زنگ زده بود فکر کرده بود اینجایی؟مجبور شدم بگم نه مامان رفته بودم ورزش صبحگاهی..سیاوش خواب بود..
بعد از اروم شدن خاطر مامان زنگ زدم دفتر سیاوش منشیش گفت اینجا نیومده..خیلی ترسیده بودم..تو ماشین صدای
ضبط شده بردیا رو فرستاده بودم واسه بهراد..کاشکی سیاوش گوش نده..وگرنه حتما بردیا رو میکشه..
کلافه شده بودم..قضیه وقتی بدتر شد که هردوتاشون گوشیاشونو خاموش کردن..
بعد از چند ساعت پر از استرس و نگرانی بالاخره گوشی بهراد روشن شد..وای اصلا انگار دنیارو بهم دادن..
بهراد_سلام پری..
_وای بهراد سلام..کجایی تو..چرا گوشیت خاموش بود؟
بهراد_کلانتری بودم..
قلبم ایستاد..
_کلانتری واسه چی؟
بهراد_قضیه اش مفصله..تو به سیاوش جریانو گفتی؟
_اره..مجبور شدم..اومد خونه دید نیستم عصبانی شد..منم گفتم..
بهراد_اتفاقا کار خوبی کردی..اگه بدونی چکار کرد؟
ته دلم قنج رفت از این همه غیرت..
_الان..پیشته؟
بهراد_نه..با من بود..ولی تا گوشیش و روشن کرد زنگ خورد مجبور شد بره..
بازم زنگ خورد..بازم اون لعنتی زنگ خورد..چقد از گوشی سیاوش متنفرم..چرا انقد زنگ میخوره..کیه که بهش زنگ میزنه..چرا دست از سر زندگیمون بر نمیداره..
_نگفت کیه..کجا میره کی میاد؟
بهراد_نه..فقط مثل اینکه خیلی عجله داشت..پرستش..دیگه خیالت از بابت بردیا راحت باشه..الان از صدقه سری اقا سیاوش تو هلفدونیه..اگه بدونی چطوری تا پاسگاه خر کشش کرد..
دیگه واسم مهم نبود..هیچی مهم نبود..مهم نبود که سیاوش نیست..که رفته کجا..که پیش کیه..هیچی دیگه مهم نیست..به درک به جهنم..دیگه هیچی نمیخوام واسم مهم باشه..
نفهمیدم چه طوری با بهراد خداحافظی کردم ولی همش یه فکر جدید تو ذهنم چرخ میخورد..من به سیاوش اعتماد نداشتم..سخته گفتنش ولی..تو دلم بذر شک پاشیدن..اینجوری نمیتونم باهاش زندگی کنم..با این همه شک..تو دو دلی..تردید..خیالم راحت نیست..این زندگی نمیتونه ادامه داشته باشه وقتی یه طرفه قضیه خیالش امن نباشه..راحت نباشه..
نه میتونم خیانتشو باور کنم نه میتونم این رفتاراش و رد کنم..انکار کنم..این شب رفتنو صبح اومدناش..این دررفتناش..نه..خیلی سخته..
فکری که تو سرم بود..میدونستم خطاست..اشتباه محضه..حماقته..ولی باید پابت میکردم..به خودم..باید باورش میکردم..باید عملیش میکردم..
نتونستم تو خونه بمونم..رفتم پیش مامان..حالش به نسبت خیلی بهتر شده بود..ولی نمیذاشتیم پای چرخ بشینه و حرفی از گذشته به میون نمیاوردیم..
مامان دیگه کار نمیکنه..خانمی میکنه و همه اینا رو مدیون سیاوشیم..ولی بازم این همه لطف و مهربونیش نمیتونه از دل چرکینی من چیزی کم کنه..نمیتونه خطاهاشو بپوشونه..
ستایش کلاس بود و مامان تو اشپزخونه در حال درست کردن قیمه بادمجون..
مامان_پرستش مامان..چرا رنگ به رو نداری..چرا انقد زردی شدی؟
_چیزی نیست..فکر کنم دیشب مسموم شدم..صبحمم که رفتم ورزش..یکم ضعف کردم..
مامان_الان
واست یه چیزی دم میکنم بخوری..
_نه مامان..بخدا حوصله خوردن این دمنوشا رو ندارم..بی خیال خوب میشم..
مامان_سیاوش چطوره؟خوبه؟رابطش با مامانش بهتر شده؟میرید بهش سر بزنید؟
_نه..سیاوش قبول نمیکنه..
دوست نداشتم حرفامون حول و محور سیاوش باشه..نمیخواستم بهش فکر کنم..
_مامان..خواستگار ستایش چی شد؟
مامان_والا اینا که هرروز زنگ میزنن..پسره انگار خیلی ستایشو میخواد..خانوادشم خوب بودن..ستایش هم معلومه همچین بی میل نیست..دیدیش که پسره خوش بر و رو..نمیدونم والا..نظر تو چیه؟سیاوش؟
ای بابا..اخر این مادر من بحث و میرسون به سیاوش..
_من که خیلی شناختی روشون ندارم..ولی خانواده بدی نبودن..بهتم که گفتم سیاوش یه نفر و فرستاد تحقیق چیز بدی راجبشون نگفتن..سیاوشم پیمان و تو بیمارستان که اومده بود عیادتت دیده بودش..میگفت بچه خوبیه..کاریه..
مامان لبخند زد و گفت_پس خیالم راحت شد..حالا که سیاوش تاییدش کرد یعنی پسر خوبیه..خداروشکر..شاید گفتمشون اخر هفته بیان واسه بله برون..
اون روز تا عصر پیش مامان بودم و دستپخت خوشمزش و خوردم..سعی میکردم به سیاوش و درد جدیدم فکر نکنم..حتی به کوچولوی چند هفته ای تو دلم..نمیدونم چرا به هیچکس نمیگم که دارم مامان میشم..که سیاوش و بابا کردم..
شاید چون به ادامه این زندگی امیدی ندارم..
غروب بود رسیدم خونه..انتظار داشتم بازم وقتی میام سیاوش باشه و بازخواستم کنه که تا الان کدوم گوری بودم..ولی نبود..
قراره دیگه همیشه همینجوری باشه؟نیاد..دیر بیاد..زود بره..نبینمش..چه قد بد..چقد سخت..چقد تلخ..
تنهایی چقد سخته..چقد خونه ساکته..دلگیره..حتی هوای خوب حیاط خونه هم نمیتونه سر حالم کنه..چقد دلگیرم خدا..چرا تمومی ندارن دردای من..چرا شب سیاه من سفید نمیشه..چرا همیشه ارامش من موقتیه..
همون شکلی با همون لباسا رفتم تو حموم..زیر دوش اب یخ..
تو اخرین روزای اسفند..دیوونگی بود..اما دیوونگی محض نبود..به دیوونگی کاری که میخواستم بکنم نبود.نفسم حبس میشد ولی تکون نمیخوردم..
از سرما مثل بید میلرزیدم..اشکام و اب یخ با هم یک دل شده بودن..چشمامو میبندم و بازم زیر لب میگم..تنهایی سخته..
لباسامو دراوردم و اب داغ و ریختم رو تن یخ زدم..اب شد..سرمای تنم رفت..ولی سرمای دلم چی..دل یخ زدهام..دل خیانت دیده ام..دل تنهام..
حوله لباسمو پوشیدم و از حموم اومدم بیرون..داشتم میرفتم سمت در که برم تو اشپزخونه و یه چای داغ بخورم که از ترس جیغ کشیدم..وای خدا..این کی اومد..
سیاوش بود..خسته..با چشمای قرمز..روتخت دراز کشیده بود..
با دیدن من پاهاشو از روتخت برداشت و با لبخند غمگینی نگاهم کرد..چرا انقد ساکته..
یه سلام زیر لبی
گفتم ولی جوابی نشنیدم..
رفتم کنار میز ارایشیم..لوسیون بدن زدم..عطر زدم..کرم مرطوب کننده به صورتم و دستامو زدم..با کلاه حوله موهامو خشک کردم..موهام مرطوب و شلخته دورم ریخته بود..
برگشتم که برم لباس بردارم که سیاوش و روبروم دیدم..فیس تو فیس..نزدیک تر از همیشه..خیلی نزدیک..ولی دلامون نه..دور بود..خیلی دور..
چشماش خسته بود..نگاهش پر از خواستن بود..ولی دلم ازش گرفته بود..
نمیتونستم حتی واسه یه لحظه هم فراموش کنم ..منی که همیشه از گناه همه راحت گذشتم..چرا نمیتونم سیاوش و ببخشم..مردی که تمام زندگیم بود..حتی الان که دلم ازش شکسته..
دستاش دور کمرم حلقه شد و منو گرفت به اغوشش..کشیده شدم بالاتر..
سیاوش_وقتی میری حموم..چشمات خواستنی تر میشن..
دلم لرزید..نلرز احمق..نباید خوشت بیاد..نباید عشق کنی با حرفاش..
چشمام و بستم..
_واسه چی چشمات و بروم میبندی..وقتی میدونی منبع ارامشمه..پرستش..جنگل چشمات تو این سرخی الانش..دلمو اتیش میزنه..
بدنم داغ شد..سرم سبک شد..افتاد رو سینه پهن سیاوش..دستام حلقه شد دور گردنش..
نمیدونم چقد گذشت..دستاش روی کمرم در حرکت بود..چشمامو باز کردم و باز دلم پر از درد شد..
سرم و اوردم بالا و خیره شدم تو چشمای خسته اش..
سیاوش_پرستش..من..دوس..
پریدم بین حرفش و با لبخند گفتم_از کی تا حالا عطر زنونه استفاده میکنی سیاوش خان..
جا خورد..رنگش پرید..این یعنی چی..یعنی چی خدا؟گوشم زنگ میزد..لبخند رو لبم بود..ولی دلم در حال کندن بود..
دستام که از دور گردنش باز شد..دستاش از دور کمرم باز شد..
پس حقیقت داره..واقعیه..پس باید باور کنم و انکار نکنم..نزنم زیرش..بهش حق ندم..
چه عطری هم بود..از اونا که با بوشون گیج میشی و حالت دست خودت نیست..دیگه نتونستم بگم شوهر عزیز..یه تار موی زنونه رو لباست دیدم..
سیاوش_پرستش..
بغض کردم..اما گریه نکردم..
_میشه تنهام بذاری..حالم خوب میشه..
سیاوش+پرستش..باور کن..
_باور میکنم سیاوش..اینکه تو خوبی..عالی..فقط ..خواهش میکنم برو بیرون..
اومد نزدیک ترم که دستم و اوردم روبروش..نذاشتم جلوتر بیاد..نگاهش نکردم..
_هیچی ازت نمی خوام..فقط بذار تنها باشم..همین..
سیاوش_د لعنتی بذار حرف بزنم..
ادامه دارد....????
1400/03/25 17:45?#پارت_#نوزدهم
رمان_#پرستش?
فشار دستاشو دور بازوم بیشتر کرد و گفت_پرستش..غلط زیادی بکنی..زندگیتو میکنم جهنم..حواست و به کارات بده..
منظورش و نفهمیدم..یعنی چی؟واسه چی باید زندگیمو بکنه جهنم؟
اون شب تا رفتیم خونه بازم گوشی سیاوش زنگ خورد ..بدون اینکه نگام کنه خیلی خونسرد رفت تو تراس و تا یک ساعت اونجا بود...
و من..من بی فکر تنها توی اتاقم زیر پتو اشک میریختم..واسخ تنهاییم..واسه از دست دادن سیاوش..واسه اینکه انقد عرضه ندارم شوهرم و زندگیمو جمع کنم..
حماقت کردم..اخه منی که طاقت نگاه سیاوش و روی دختری ندارم این چه پیشنهاد مسخره ای بود دادم..تازه من بهش گفتم دو سه دفعه بره سراغش..این که با بار اول اینجوری منو داغون کرد و از پا انداخت..
بد تر از اون این بود که سیاوش اون شب تو اتاق نموند..
بعد از یک ساعت حرف زدن با تلفن و شنیدن صدای خنده هایی که سعی داشت اروم نگهشون داره اومد تو اتاق تاریکی که مثلا اتاق عشقمون بود..چند لحظه بالاسرم ایستاد..صدای نفسای منظمش و که میشنیدمبی طاقت تر میشدم..حضورش و کنار تخت حس میکردم ولی چشمامو باز نکردم..
بی حرف رفت کنار پنجره ایستد..پرده رو کشید و دستاشو گذاشت تو جیب شلوارش..ژستش انقد شیک و مردونه بود که دلم ضعف میرفت واسه تکیه دادن به قامت تنومند و کشیدش..واسه اویزون شدن از بازوش..واسه حس بوی عطرش..ولی حیف..این فاصله ها..این فکر و خیالا..این خوره شک و تردید..این زنگای بی موقع تلفنش..
یعنی به چی فکر میکنه؟به کی؟به اون دخنر با گریه های ریز..به شراره..شایدم به من..یعنی هنوزم به من فکر میکنه..
خدایا این مرد قرار بود عاشق من بشه..چی شد پس..
بعد از چند دقیقه زل زدن از پنجره اتاق به سیاهی شب بی حرف از اتاق زد بیرون..دلم گرفت..چقد فاصلمون زیاد شده..قلبامون دور شده..
صبح با سردرد از خواب بیدار شدم..سیاوش نبود..امروز میخواستم برم دکتر.
اول باید ببینم چند ماهمه..وضعیتش چه طوریه بعد راجبش یه تصمیمی بگیرم..
باید به شراره هم بگم تمومش کنه..نمیخوام دیگه بره سراغ سیاوش..اصلا چرا این کار و کردم..دیوونه شده بودم..اخه این چه تصمیمی بود..نمیخوام محبت شراره بشینه تو قلب پاک سیاوش..حتی فکرشم عرق سرد میشونه رو تنم..
خونه رو مرتب کردم و دوش گرفتم..موهامو خشک کردم و اماده شدم..داشتم دکمه های مانتومو میبستم که صدای زنگ در اومد.
شال کرم رنگمو رو سرم کشیدم و رفتم و در و باز کردم..
چهره خوشحال شراره و که توی چهار چوب در دیدم یه لحظه نفسم ایستاد..سعی کردم به خودم مسلط باشم..
شراره_چطوری عزیزم؟
_تو اینجا چه کار میکنی؟
بدون اینکه تعارفش کنم کفشاشو در اورد و اومد داخل و اینبار رفت و روی مبلای سلطنتی اون
سالن نشست..
روبروش ایستادم و گفتم_با تو بودم..چی میخوای اینجا؟
شراره_این چه طرز برخورد با دوستته ..الان یه شربتی..
پریدم بین حرفش و در حالی که سعی میکردم خودمو کنترل کنم گفتم_تو واسه مهمونی اینجا نیومدی؟چی می خوای؟هر چند که بهتر که اومدی..منم باهات کار داشتم..
شراره تکیه داد به مبل و پاشو انداخت رو اون یکی پاشو با لبخند موذی گفت_میشنوم..
_تمومش کن..دیگه نمیخوام بری سراغ شوهرم..
شراره خندید..
گوشی موبایلشو دراورد و بدون اینکه حرفی بزنه یه شماره گرفت و گوشی و گذاشت رو اسپیکر و بعد از چند لحظه با شنیدن صدای سیاوش تنم چنان لرزید و چشمام طوری سیاه شد که حس کردم کل بدنم لمس شده..
سیاوش_بله؟
شراره_سلام سیاوش..خوبی؟
سیاوش_سلام..اره..تو چطور..چکار میکنی؟
شراره ناز ریخت تو صداش و گفت_سیاوش..میخوام ببینمت..
سیاوش_باشه..کجا عزیزم؟
شراره_هرجا تو بگی؟
سیاوش_ادرستو اس کنم راننده رو میفرستم دنبالت..مراقب خودت باش..
شراره_باشه عزیزم..بای..
فقط زل زده بودم به شراره..به چشمایی که ازشون شیطنت میبارید..خوشحال بود..
شراره_بکش کنار پرستش..متاسفم..
من چکار کردم..من *** با زندگیم چی کردم..چی داره سرم میاد؟چرا من انقد ارومم..چرا بلند نمیشم بزنم تو گوشش..چرا تف نمیندازم تو صورت این دوست خائن..چرا جیغ نمیکشم..اشک نمیریزم..گریه نمیکنم..چرا من انقد ساکتم..فقط زل زدم به چشمای ابی و فریبنده این به ظاهر دوست..
شراره_پرستش..من نمیخواستم اینجوری بشه..ولی خب..دست ما نبود..وقتی این پیشنهاد و دادی باید به اینجاشم فکر میکردی که قلب و احساس ادما دست خودشون نیست..مهره..بعضی وقتا تو دلی میشینه که نباید بشینه..من..نمیخواستم خیانت کنم..وای ..خب سیاوش..
_میشه بری؟
شراره_پرستش..خوبی؟
سرم و اروم تکون دادم..
بلند شد و کیفش و برداشت..مثل اینکه اونم بادش خوابیده..پنچر شده..شاید خودش و واسه یه جنگ و دعوای زنونه اماده کرده بود..یه گیس و گیس کشی..
شراره_پرستش..
_تنهام بذار
بی حرف از سالن رفت..نزدیک به در بود که با صدای گرفته ام گفتم_مامانم میگه..بعضی مردا راحت بدست میان..بعضیاشون نه..سختن..سیاوش مردی نبود که راحت بدست بیاد..من راحت بدستش نیاوردم..تو چکار کردی؟
شراره بعد از چند لحظه سکوت گفت_من از حماقت تو استفاده کردم..خداحافظ..
صدای کوبیده شدن در به هم از جا پروندم..رفت..رفت؟شراره رفت و من یکی نزدم تو گوشش..چرا موهاشو نکندم..چرا داد نزدم..چرا جیغ نزدم..چرا سر داشتن سیاوش دعوا راه ننداختم..نجنگیدم..
معلومه..چون خستم..کشش ندارم..کم اوردم..اول زندگیم وا دادم..همش 21 سالمه ولی تجربه های سختی داشتم..اعتراف میکنم کم
اوردم..خوده خرم باعث شدم ببازم..تو زندگیم.خودم میدونو دادم دست رقیب و شوهرم و دو دستی تقدیمش کردم..
الان که همه چی تموم شده..زندگیم نابود شده..فکر میکنم که اون همه شک ارزشش و داشت که اینجوری ببازم؟
رفتم تو اشپزخونه..سردم بود..یه لیوان چای داغ ریختم..
رفتم تو تراس..نشستم رو صندلی متحرک و چوبی و چای تلخمو به ارومی مزه مزه کردم..
میترسم..از این همه ارامش خودم میترسم..چشمامو میبندم و بوی چای داغو میکشم بالا..حسش میکنم..دوست دارم گریه کنم..ولی اشک ندارم.
چاییمو نمیخورم..میذارم رو میز..میخواستم برم دکتر..واسه بچم..بچه من و سیاوش..نی نیمون..واسه پسر کاکل زریمون..دختر تاج سرمون..
گناه داره این بچه..اومدنش بیخود بود..بلند شدم و طول و عرض تراس و قدم زدم..تراس بزرگی که بیشتر اندازه حیاط بود..
بی حرف راه میرفتم و کلمه تنفر تو سرم میچرخید..دوست داشتم متنفر باشم..از همه از ادما از مردا از خائنا از سیاوش..از وحید متنفر بودم..ولی چرا از سیاوش نیستم..اونم بهم خیانت کرد..ولی ازش متنفر نیستم..فقط..دلم ازش شکسته..دلم براش تنگ شده..
به خودم که اومدم افتاب در حال غروب بود..ضعف داشتم و چشمام سیاهی میرفتن..میل به غذا نداشتم..
رفتم تو اتاق..سرم گیج میرفت..کم خون بودم..دکتر واسم فولیک اسید قوی نوشته بود ولی چون همشون تو بسته بودن همه رو ریختم توی یه جعبه قرص دیگه..اینجوری راحت تر بودم..دوتا قرص خوردم و جعبه رو گذاشتم رو عسلی کنار تخت..
خیره شدم به عکس ازدواجمون روی دیوار..
اشکال نداره سیاوش..مهم نیست دیگه با من نیستی..مهم اینکه منم خوشبختی رو حس کردم..هر چند کم ولی خوب بود..
چرا من انقد بی تفاوتم..چرا یه جیغ از ته دلم نمیکشم تا این بغض لعنتی بره پایین و خفم نکنه..چرا داد نمیزنم..چرا یه چیزی نمیشکونم..چرا گریه نمیکنم..
به پهلو خوابیدم..جعبه قرصا چپ شد و ریخت..قرصای دایره ای قرمز..شمردمشون..1 2 3 به 15 که رسیدم چشمام گرم شد و خوابیدم..
یه صداهایی میپیچید تو گوشم..یکی تکونم میداد..صدام میزد..فریاد میزد..ولی انقد خسته و کرخت بودم که نمیتونستم تکون بخورم..حتی اینکه چشمامو باز کنم..یه صدا بود که اسممو میاورد..با ناله..با فریاد..صدا به گوشم خیلی اشنا بود..دلم واسه شنیدن اسمم از زبونش تنگ شده بود..
سیاوش بود..صدام میزد..میزد تو صورتم..
سیاوش_پرستش..پرستش..خدا بدبخت شدم..
ولی من هیچی نمیفهمیدم..هیچی از حرفاش متوجه نمیشدم..
اروم لای پلکمو باز کردم که سیاوش نگران و بالاسرم دیدم..چشمای سرخ و صورت فوق العاده نگران..تا حالا این شکلی ندیده بودمش..
با دیدن پلکای نیمه بازم از حرکت ایستاد..با ضرب بلندم کرد و
گفت_پرستش..پرستش عزیزم..خوبی..ببینمت..پاشو..پا شو باید بریم بیمارستان..
بیمارستان واسه چی؟ترسیدم..نکنه مامان؟ولی حتی زبونم نمیچرخید حرف بزنم..چشمام سیاهی میرفت و تو این سیاهی ستاره های سفید جلو چشمام چشمک میزدن..سرم معلق بود..دلم ضعف میرفت و حالت تهوع داشتم..
دوباره چشمامو بستم که صدای فریاد سیاوش تنم و لرزوند_نبند چشماتو..با توام..
با صدای خفه ای گفتم_چی شده؟
سیاوش هول کرده بود..عصبانی بود..چشماش سرخ بودن و در عین حال بسیار وحشت زده..
با صدای بلندی داد زد_این چه کاری بود کردی..بیار بالا..هرچی خوردی بیار بالا..
و محکم میزد تو کمرم..نمیفهمیدم چشه..واسه چی این کارارو میکنه؟
بازوم و گرفت و کشوندم سمت دستشویی
سیاوش_دهنت و باز کن..انگشت بزن تو حلقت..همشو بیار بالا..
انقد گیج بودم هیچی از کاراش سر در نمیاوردم..مخصوصا که حالم خیلی داغون بود..پاهام داشت سست میشد..
چشمای سیاوش خیس بود..نمیدونم از ترس بود یا عصبانیت..
بزور داشت میبردم تو دستشویی که ایستادم..نگام کرد..ولی من نرفتم..
با صدای عصبی گفت_د یالا دیوونه..میخوای خودتو بکشتن بدی..اورژانس خبر کردم..زود باش..
دیگه واقعا ترسیدم..
_من چیزیم نیست..
سیاوش_چیزیت نیست..اون همه قرص خوردی..بازم میگی چیزیت نیست..
با اینکه حالم خیلی بد بود ولی خودم و کنترل کردم و گفتم_کدوم قرصا..من فقط دوتا خوردم..
سیاوش داد زد_به من دروغ نگو..اون همه قرص..بعدم اینایی که تو خوردی فیل و هم از پا میندازه..چه برسه به تو که انقد ضعیفی..دیوونم نکن پرستش..بیار بالا..
ای وای..این جعبه قرصارو دیده..
امون هم نمیداد حرف بزنم..فقط داد میزد که بیار بالا..
با تموم زوری که تو تنم بود دستم و از دستش کشیدم بیرون و با صدای نسبتا بلندی گفتم_سیاوش..اروم..اون قرصا مال اون جعبه نبوده..من فقط دوتا فولیک اسید خوردم..
سیاوش یه لحظه از حرکت ایستاد..نگام کرد و گفت_چی؟پس اون جعبه..
سرم و اروم تکون دادم به معنی اطمینان حرفام..
واسه یه لحظه حس کردم خون به صورتش برگشت..
تکیه داد به دیوار و سر خورد رو زمین..چشماشو بست و دستاشو گذاشت رو سرش و یه نفس عمیق کشید..
چقد عصبانی بود..ترسیده بود..هول کرده بود..دلم واسش سوخت..نگرانم بود؟
یعنی فکر کرده بود من خودکشی کردم..مگه احمقم که این کار و بکنم..یعنی میدونست مثلا واسه چی خودکشی کردم..؟
گوشیش و از جیبش دراورد..شماره گرفت و گذاشت رو گوشش و با لحن خسته ای گفت_بهراد..اورژانس و رد کن..نمیخواد بیایین...دیوونه داد نزن..گوشم کر شد..نه بابا..قرص فولیک اسید بوده تو یه جعبه دیگه..اره..دمت گرم داداش..فعلا..
وای خدا..همه رو نگران کردم..
_چرا فکر کردی
خودکشی کردم؟
چشماشو باز کرد و بدون اینکه سرش و تکون بده نگام کرد..بعد از چند لحظه از رو زمین بلند شد و گفت_چون بعضی وقتا کارایی میکنی که بهت شک میکنم..
روبروم ایستاده بود..خیره به هم بودیم..یعنی شراره بهش گفته با من حرف زده..اینکه امروز اینجا بوده..نکنه فکر کرده من بخاطر اینا خودکشی کردم..یه لحظه یه حس اضافی بودن بهم دست داد..
بی حرف نگاهش و ازم گرفت و داشت میرفت که گفتم_طلاقم بده..
ایستاد..بعد از چند ثانیه که واسه من و قلب پر طپشم انگار چند ساعت کشدار گذشت برگشت..سرش و یکم کج کرد و چشماشو تنگ کرد و گفت_چی گفتی؟نشنیدم؟
اب دهنم و قورت دادم..چم شده پس..چرا قلبم از کار افتاد..الان که داشت تند میزد..دستام چرا یخ کردن..
همه عزمم و جزم کردم و گفتم_طلاقم بده..
پوزخند زد و گفت_مد جدیده؟
_نه اتفاقا دیگه دمده شده..
سیاوش_پس چه مرگته؟طلاقم بده دیگه چه صیغه ایه؟
بغض گلوم و گرفت..چرا الان دوست دارم برم تو بغلش..دستاش و دور کمرم جمع کنه و منو انقد سفت بگیره که یادم بره دردم چیه..که هیچی نتونه مارو از هم جداکنه..حتی خودمون..
_صیغه نیست..حرف منه..حرف دلم..
با قدمای کوتاه و ارومی اومد روبروم ایستاد..صورتش فوق العاده عصبانی و ترسناک بود..
سیاوش_طلاقت بدم که بری چه غلطی بکنی؟
_نترس..من غلطی نمیخوام بکنم..میخوام تو رو راحت کنم..
زل زدم تو چشماش..همون چشمای مغرور و جذابی که دیوونم میکردن..عصبی بود..از نفسای تندش از دستای مشت شدش..از دونایی که بهم میسابیدشون میشد فهمید که الان مثل کوه اتشفشانه..
سیاوش_کی گفته من ناراحتم که تو میخوای منو راحت کنی؟
نیشخند زدم و گفتم_نمیخواد خیلی خودتو اذیت کنی..با من رو راست باش هرچند که میدونم واست سخته..
سرم گیج میرفت..تو صورت سیاوش که نگاه میکردم پر از ستاره های ریز ریز بود..دستم و گرفتم به دسته صندلی..
سیاوش_از چی خسته شدی؟
دیوونه..دیوونه..کاشکی میفهمیدی اگه تو پام میموندی و از من و مشکلاتم انقد خسته نمیشدی..تا دنیا دنیاست باهات میموندم..کاشکی بدونی دیگه غرورم چیزی ازش نمونده که تو هم بخوای خردش کنی..مثل وحید..پس زودتر میرم که تو هم مثل اون نامرد پسم نزنی..نمیخوام تصویر ذهنیت پیشم خراب شه..نمیخوام بازم طرد بشم..
_از این زندگی خستم..نمیخوام مانعت بشم سیاوش..
چشماش تو چشمام در رفت و امد بود..میفهمیدم داره خودش و خیلی کنترل میکنه..دستام میلرزیدن و یخ کرده بودن..دروغه اگه بگم از نگاهش نترسیدم..
سیاوش_زنی که اسم طلاق و بیاره..زن زندگیت نمیمونه..به درد منم نمیخوره..باشه..هرچی تو بخوای..طلاقت میدم..
و با خشم نگاهشو از چشمام گرفت..
بغضی و که از صبح بعد از رفتن
شراره تو گلوم بود وداشت خفم میکرد بیشتر داشت خودش و نشون میداد..راه نفسم و گرفته بود..
چه راحت کوتاه اومد..راحت تسلیم شد..یعنی شراره انقد تاثیر گذاره..
چشمای وحشی و گستاخ شراره جلو چشمام بود و عصبیم میکرد..خوبه حداقل شراره خوشگله..مثل فرناز زشت نیست که دلم بسوزه..
اخ..چطور تحمل کنم حتی فکر سیاوش و با دختر دیگه ای..
حالم بد بود..تموم تنم میلرزید..ضعف داشتم..زیر پاهام خالی شد و با افتادنم دسته صندلی چوبی کنار سالن که بهش تکیه داده بودم هم افتاد و ...
تنم کرخت بود..سست و بی حال..هیچی حس نمیکردم..فقط صدا ها رو میشنیدم..یه صدای داد و بیداد..یه نفر داشت داد و بیداد میکرد..دوست داشتم چشمامو باز کنم..دوست داشتم تصویر این صدای اشنا رو ببینم..ولی نمیتونستم..حتی پلکمم سنگین بود..حالت تهوع داشتم و حس میکردم تو سرم خالیه..
صداهاداشت واضح میشد..واضح و واضح تر..
صدای سیاوش بود..
سیاوش_شراره..چه گوهی خوردی..به علی زندت نمیزارم..چشماشو باز نکنه زندت نمی زارم..خفه شو..الان دوساعته بیهوشه..تو گفتی منم باور کردم..لازم نکرده..فقط دیگه نبینمت..
صدای در اومد و بعدم صدای بهراد_سیاوش..چته پسر ..با کی دعوا میکردی؟
سیاوش کلافه گفت_چرا چشماشو باز نمیکنه؟دوساعته الان.
بهراد_اروم پسر..مگه ندیدی دکترش چی گفت..ضعف شدید داشته..اصلا حواست به زنت هست..بابا من یه امروز دیدمش پای چشماش گود افتاده..لاغر شده..تو چطور نفهمیدی؟
سیاوش_داغونم بهراد..همه چی ریخته بهم..
بهراد_مشکلی پیدا کردید؟
نمیدونم سیاوش چی گفت که بهراد گفت_درست میشه..خیالتم راحت..دکترش گفت این سرم دومیه تموم بشهخودش بهوش میاد..نگرانی نداره..
سیاوش_دکترا رفتن؟
بهراد_اره..این ثمین دیوونم کرد..بیچاره از شیراز داره جمع میکنه بیاد..بهار هم سر راهه..من تو سالنم تا بهار بیاد..
پس من دوساعته بیهوشم..چه عجب..سیاوش خان داره یه خودی نشون میده..بخاطر من با شراره دعواش شد..حالا بعد چطور می خواد از دلش در بیاره؟
هوشیار بودم ولی نمیخواستم چشمامو باز کنم..خیلی تلاش کردم پلکام تکون نخوره..که گرمای دست مردونه سیاوش نشست رو دستای ظریف و سرد دخترونه ام..
چقد محتاج این گرما بودم تا تموم تنم و گرم کنه..تا بهم این اطمینان و بده که هست..مثل همیشه..
صدای اروم و ضعیفش پیچید تو گوشم..
سیاوش_پرستش..خانمم..چی شدی؟چرا اینجوری شد؟چرا داری میری؟انقد خسته ای..اگه بدونم با رفتنت خوبی..ارومی..سالمی..میذارم بری..خب برو..چرا دیگه با خودت اینجوری میکنی؟پرستش..تو به من قول داده بودی..گفتی بله بهت دادم تا تهش هستم..این بود تهش..اخرش..
تموم تنم وجودم..روحم..جسمم از حرفایی که زمزمه
میکرد زیر لب توی یه حس خوب بود..عالی بود..مثل یه پرنده بودم که تو اسمونا واسه خودش اوج میگیره..فکرشو بکن چه لذتی داره اون پرواز..من اون حس و دارم..احساس میکنم حرفاش مثل خون داره وارد بدنم میشه و انرژی میگیرم..
دست سیاوش دستامو نوازش میکرد..تو حس خوبم بودم که گوشیش زنگ خورد..صداش قطع شد..دوباره زنگ خورد بازم قطع شد بار سوم که زنگ خورد جواب داد و با صدای نسبتا ارومی گفت_چی میگی تو؟چه طوری باهات حرف زدم؟حقته..ببین هنوزم بهوش نیومده..فقط دعا کن چشماشو باز کنه..من؟من بهت گفتم..گفتم اینجوری؟بعدش چی بهش گفتی؟گفتم یهو برو سر اصل مطلب..این قرارمون نبود شراره..اینجوری..یهویی..لازم نکرده..پا نشی بیای اینجا..بهراد اینجاست..خودم باهاش حرف میزنم..یه جوری بهش میفهمونم..نه ..دختر منطقیه..درک میکنه..فعلا دیگه زنگ نزن....
چی میشنیدم خدا؟یعنی چی این حرفا؟من منطقی چیو باید درک کنم..چی و خودش بهم میفهمونه..میخواد اروم اروم بهم بگه میخواد بره..ترکم کنه؟من غلط بکنم منطقی باشم..
خدایا..چرا نمیذاری زندگیموبکنم..چرا این لذت شیرین همش چند دقیقه بود..گاهی چقد بی خبری خوبه..
با حس دستش روی دستم عصبی شدم..پلک زدم و اروم لای چشممو باز کردم..با دیدن چشمای بازم چنان شور و عشقی تو نگاهش دیدم که باور حرفای پای تلفنش برام سخت بود..
سیاوش_پری..خوبی؟
اصلا حس خوبی بهم دست نداد..احساس میکردم داره بهم ترحم میکنه..
سرم و اروم تکون دادم..دستمو گرفت که دستمو از زیر دستش کشیدم بیرون..تعجب کرد..
صدای حرف زدن بهراد با تلفن میومد..
_بهراد و صدا میکنی؟
سیاوش_چکارش داری؟چیزی میخوای؟
با صدای نسبتا بلندی گفتم_بهراد..
سیاوش_چته تو؟
بعد از چند لحظه دو تقه به در خورد و بهراد اومد تو..
با لبخند مهربونش گفت_ای بابا..پری کشتیمون امروز..خو همون قرصای صبح و میخوردی میرفتی..هی من این امبولانس و میبرم هی میارم..بابا تکلیفمون و مشخص کن..موندنی هستی؟
با لبخند کمرنگی گفتم_زحمت شدم..ببخشید..ولی راستش من واسه خودم ارزش قائلم..چونم و واسه چیزای بی ارزش نمیدم..قرصای صبح هم همه فولیک بودن..فایده نداشت خوردنشون..
بهراد لبخند موذی زد و گفت_میشه بپرسم احیانا اون چیزای بی ارزش کی هستن؟
_من کی گفتم کسی هستن..شاید چیزی باشن..بی خیالش..بهراد..زنگ میزنی ستایش بیاد دنبالم..
بهراد_واسه چی؟
_میخوام برم خونه مامان..
سیاوش_مگه مشکلی داری؟
نگاهش نکردم..
_اونجا راحت ترم..
سیاوش معلوم بود داره عصبی میشه..صداش بلند بود..
_هیچ جا نمیری..تو خونه خودت میمونی..
بهراد_سیاوش..اروم..پرستش..مش
بهراد_سیاوش اروم..پرستش مشکلی هست؟
بغض تو گلوم بود..حرفاش از
سرم بیرون نمیرفت..اون..چرا تکلیفمو یه سره نمیکنه..هم با شراره است..هم واسه من شده اقا بالا سر..حرفای قشنگ میزنه..دلمو دیوونه میکنه..
_نه..فقط میخوام برم..
سیاوش_هیچ جا نمیری؟
با اخم نگاهش کردمو گفتم_تو نمیتونی منو مجبور کنی؟
سیاوش_میتونم چون شوهرتم..پاتو از در این خونه گذاشتی بیرون قلمش میکنم پرستش.شیر فهمه؟؟
و با عصبانیت از اتاق زد بیرون..
فقط زور میگه..نمیتونم بمونم..نمیتونم جایی بمونم که شراره هم میخواد اونجا بمونه..خاک بر سر خودم که دستی دستی زندگیمو باختم..
بهراد_میخوای حرف بزنیم؟
چی میگفتم..بیشتر از این خرد میشدم..ذلیل میشدم..میشکستم..
سرم و اروم تکون دادم یعنی نه..
بهراد_واقعا میخوای بری؟
با این حرف یه قطره اشک از چشمم چکید..کجا میرفتم وقتیکه حتی حضورش شبا کنارم مایه ارامشمه..وقتی که صدای نفساش قشنگ ترین ریتم زندگیمه..
وقتی دید حرف نمیزنم گفت_میبرمش بیرون اروم شه..بهار تو راهه داره میاد پیشت..پرستش سیاوش یه مدته داغونه..کلافه است.حرف هم نمیزنه دیگه سیاوش سابق نیست.مدارا کن..
و با لبخند مهربونی رفت بیرون..
بهار_با خودت چکار کردی دختر..بیا بشین..بشین اینجا..
سرم گیج میرفت..با کمک بهار از دستشویی اومدم بیرون.هر چی خورده و نخورده بودم و اوردم بالا..روی کاناپه توی سالن دراز کشیدم و بهار روم پتو کشید.رفت تو اشپزخونه و با یه سینی اومد بیرون..
بهار_بلند شو اول این شربت گلاب بیدمشک و بخور..
_بخدا حسش نیست..از گلوم پایین نمیره..
بهار_بخور ببینم..پری نکنه حامله ای رو نمیکنی؟
رنگ پرید فکر کنم..
_نه بابا..حامله کجا بود..به این زودی؟
بهار با شک نگام کرد و گفت_ولی قیافت شکل زنای حاملست..بیا جلو ببینم.اها اینا..مژه هاتم تاب برداشته..
_مژه هام چه ربطی به حاملگی داره؟
بهار_مادر بزرگم همیشه میگه زنای حامله مژه هاشون برمیگرده..تاب بر میداره..
_چه جالب..ولی مژه های من خودشون برگشته بودن..
بهار_خوبه تو هم چه قیافه ای میگیره با این مژهای زشتش..
با هزار دنگ و فنگ بالاخره یه لیوان شربت خنک گلاب بیدمشک خوردم..به اضافه چند دونه تیکه های اناناس و یه کاسه کوچیک سوپ ماهیچه..
همش تو دلم پیچ میخورد..
_الان همشو میارم بالا..
بهار_اشکال نداره..بذار حداقل یه چیزی باشه بیاری بالا..دختر شکل میت شدی..
_زبونت لال..خدا نکنه..
بهار_اخی..راست میگی..بمیری بچمون سیاوش بی عیال میشه..شبا پیش کی بخوابه دیگه؟
یکی زدم تو سرش..
_خفه دیوونه..
نمیدونست که سیاوش همین الانشم بی عیال شده..
با خوردن این همه چیزایی که بهار بهم داد حالم بهتر شد..فکر میکردم همه رو بیارم بالا ولی خدارو شکر هیچیم نشد..
بهار روی
کاناپه روبروییم دراز کشیده بود و تند تند ادامس میجویید..
_اروم..سرم رفت..
بهار_ببخشید..عصبی شدم.
_تو دیگه چرا؟
بهار_به نظرت چرا؟از دست بهراد.
_بهار ناشکری نکن.بهراد خیلی پسر خوبیه.دوست داره..داری اذیتش میکنی.
بهار_چی میگی تو؟من کجا اذیتش کردم؟خیلی سختشه یکم سنگین رنگین رفتار کنه؟هر دختری و میبینه سریع باهاش احساس دختر خاله بودن پیدا میکنه..شروع میکنه شوخی و خنده..بابا چند وقت پیش با هم دیگه بیرون بودیم..با خودم به دختره تیکه میندازه..بهش میگه چطوری خوشتیپ؟حالا دختر یه بشکه ای بود واسه خودش..خب درسته اون شوخی میکنه..اما من طاقتش و ندارم..
خندم گرفته بود از دست کارای بهراد.
_مگه تو از اول با این اخلاقش اشنا نبودی..مگه نمیگی تو دانشگاه شیفته همین اخلاقش و روحیه شادش شدی..میگفتی به همه دخترا تیکه میپرونده بجز خودت..این یعنی واسش فرق داری با بقیه..باید تا الان فهمیده باشی که اون همه این شوخیاش بی غرضه..از رو دل مهربونشه..
بهار_تو دختری..بهتر منو درک میکنی.نمیتونم..درسته من میدونم رفتاراش همه از روی شوخیه ولی اون دختره که نمیدونه..فکر میکنه بهراد داره بهش نخ میده یا ازش خوشش اومده..نمیدونی پرستش چه زجری میکشم وقتی نگاه مات دختری و روی بهراد میبینم..بهراد پسر جذابیه..من نمیخوام از دستش بدم.
دلم گرفت.نگرانی منو داشت.ولی وال من کجا و بهار کجا.
زندگی من از دست رفته است.من سیاوش و باختم به بی عقلی خودم.کاشکی زمان بر میگشت به عقب..شاید میشد جبران کرد خیلی چیزارو.
اون شب بهراد اومد خونه و گفت_سیاوش حالش خوب نیست.میبرمش خونه پیش خودم.
_چی شده بهراد؟حالش بده؟
بهراد_خوبه..فقط میگرنش دوباره عود کرده.
_واسه چی میبریش خونه خودت.چرا نمیاریش همینجا؟
بهراد_ببین پری..اینجوری واسه هردوتون بهتره.نمیخوام که ببرمش واسه خودم.فقط یه امشبه.بذار یکم اروم شه.فکر کنه.
_به چی؟
بهراد_به تو به خودش به رابطتون.
_چیزی میدونی؟
بهراد_نه خواهر من.هیچی نگفته..اینجوری هردوتون ارومترین.بهار پیشته..چیزی خواستین به خودم یه زنگ بزنید سریع اینجام..خونه من همین طرفاست..ثیم ثانیه ای اینجام.به نگهبانی هم میسپارم حواسش بهتون باشه..
رو کرد به بهار و گفت_چیزی لازم نداری؟
بهار خیره شد بهش و اروم گفت_نه.
بهراد هم خیره به بهار بود..کلافه بود.دست کشید بین موهای لخت و مشکیش و گفت_زنگ بزنید کاری داشتید..درم قفل کنید.خداحافظ.
با رفتنش افتادم رو مبل..من که اینجوری تا صبح خوابم نمیبره..حالش بد نشه یه وقت.
بهار_تو که طاقت دوریشو نداری واسه چی زر الکی میزنی میخوام برم خونه مامانم؟
بهار چه میدونست از غرور خرد
شدم..نمیخواستم مشکلاتمون و واسه کسی بگم..این زندگی ما دوتا بود..هنوز تموم نشده بود..
تا دیر وقت بهار واسم حرف زد..از مشکلاتش با بهراد گفت و مشکل بهراد هم بی اعتمادی بهار به اون بود وگرنه مشکل جشن و ازدواجشون بهانه بود.اونا تازه نامزد کرده بودن و بینشون صیغه محرمیت خونده شده بود.
اخر شب که بهار خوابید هرکاری کردم خوابم نبرد..با گوشیم یه پیام فرستادم واسه بهراد.
_حالش چه طوره؟
بهراد_این سوالیه که سیاوشم از من پرسید..تو خوبی؟
نمیدونستم خوشحال باشم از نگرانیش یا ناراحت باشم از دوگانگی رفتارش..نمیفهمیدمش.
_من خوبم.
بهراد_سیاوشم خوبه.حرف نمیزنه ولی ارومتره.نگرانش نباش.
_ممنونم بهراد.
صبح که از خواب بیدار شدم حالم بهتر بود..نه از سرگیجه خبری بود نه حالت تهوع..خیلی بهتر بودم..ولی چون روی کاناپه خوابیده بودم و بدون بالش گردنم خشک شده بود..بهار هنوز خواب بود..
رفتم تو حموم و یه دوش اب داغ گرفتم..حسابی حالمو عوض کرد..
اومدم بیرون و یه شلوار جذب مشکی و یه تاپ یقه باز قرمز هم که یقه پشتش همش تور بود هم تنم کردم..موهامو با سشوار خشک کردم که بهار در حالیکه یه خمیازه گنده میکشید اومد تو ..
بهار_هوو..چه خبرته اول صبحی رفتی حموم.حوصله داریا.
_اول صبحی کجا بود.9 صبحه دیگه..دیروز همش خواب بودم بیشتر از این خوابم نمیبرد..بعدم دیروز دو دفعه اوردم بالا..از خودم بدم میومد..بهار کش موهاشو باز کرد و از دوباره بست و گفت_پری..خوبی؟
_اره..چطور؟
بهار_هیچی..من جایی کار دارم..میشه برم و بیام..البته اگه میتونی تنها بمونی؟
_اره بابا..گفتم چی شده؟من خوب خوبم..خیالت راحت عزیزم..تو هم دیشب به زحمت افتادی..برو به کارت برس..
بهار_کاری نکردم دیوونه..وظیفمه..تو هم ایشالله من و بهراد بعد عروسیمون دعوامون شد میای پیش من میمونی..
خندیدم و گفتم_خدانکنه..ایشالله همیشه با هم خوش باشید..
اومد جلو و گونمو بوسید و گفت_انقد سیاوش و اذیت نکن..با هم حرف بزنید..اهل درد دل هم نیستی که حداقل یکم سبک شی..
لبخند زدم بهش که خیالش راحت شه..لباساشو پوشید و تا دم در بدرقه اش کردم..
بهار_مراقب خودت باش..خداحافظ.
_خداحافظ عزیزم..به ما مان اینا سلام برسون..
بهار دختر خیلی مهربون و خوش قلبیه..واقعا به بهراد میاد..ایشالله که مشگلشون حل بشه..
پتو ها رو از تو سالن جمع کردم و رفتم تو اشپزخونه و یه لیوان بزرگ شیر خنک و شکلات تلخ خوردم..خیلی دوست دارم..
ادامه دارد....???
1400/03/26 09:37?#پارت_#آخر
رمان_#پرستش?
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد