بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

داشتم شیر میخوردم که گوشی موبایلم زنگ خورد..صداش ضعیف بود و نمیدونستم از کجاست..دوبار زنگ خورد و اخر پیداش نکردم..

یادم نمیومد کجا گذاشتمش..

شیرم و خوردم که تلفت خونه زنگ خورد تا اومدم برسم بهش رفت رو پیغامگیر و صدای نگران ثمین پیچید تو خونه..

_پرستش..تروخدا از خونه بزن بیرون..سیاوش داره میاد خونه.خیلی عصبانیه.هیچی جلودارش نیست.مرگ من از خونه برو.

و تلفن قطع شد.وسط سالن مونده بودم.یعنی چی؟چی شده بود؟

قلبم شروع کرد تند تند کوبیدن.واسه چی اخه عصبانیه؟

تلفن دوباره زنگ خورد که اینبار با دستای لرزون سریع برش داشتم..

_الو

ثمین_پرستش..هنوز خونه ای؟سیاوش اومد؟

_نه ..چی شده؟

ثمین_وقت نیست فعلا..سیاوش خیلی عصبانیه..میدونیکه داغ کنه هیچی نمیفهمه..بکشدت هم نمیفهمه..برو پرستش.

_اخه چرا..چی شده؟دق کردم.

ثمین_میگم بهت..فعلا برو

. بازم قطع کرد.تنم داغ کرده بود.خدایا چی شده؟عصبانیت سیاوش ترسناک بود..هیچی تو اون لحظه حالیش نیست.بهترین کار اینکه فعلا جلو روش افتابی نشم.سریع پریدم تو اتاق و مانتو و شالمو کیفمو برداشتم و اومدم تو سالن که صدای در هال اومد.

سیاوش با چشمای به خونه نشسته با همون لباسای دیروزش و فک منقبض شده روبروم ایستاده بود..

دستم شروع کرد لرزیدن و قلبم تند تند کوبیدن..

لباسام از دستم افتاد و خیره شدم به دستای مشت شده سیاوش..

با صدای لرزون و ضعیفی که خودمم نشنیدم گفتم_س..سلام.

نمیدونم چرا با اینکه نمیدونستم از چی عصبانیه ولی ازش انقد ترسیدم.

اخه تا حالا تا این حد عصبی ندیده بودمش.

میومد جلو و منم ناخوداگاه میرفتم عقب.این نزدیکی و نمیخواستم..اصلا خوب نبود..دیدم قدماش داره تند میشه سریع برگشتم و دوییدم سمت راهروی تو اتاق و نزدیک اتاقمون بودم که مچ دستمو گرفت و چسبوندم به دیوار..

از ترس داشتم سکته میکردم..تند تند نفس میکشید..بی هیچ فاصله ای رخ به رخ هم بودیم..

چشماش تو چشمام در گردش بود که دستش و اروم کشید روی شکمم و گفت_حال بچم چطوره؟

حس کردم یه سطل اب یخ ریختن رو سرم..بچم..فهمیده بود..اخ ثمین..حالا چکار کنم خدا..

اب دهنم و قورت دادم و گفتم_ب..بچه؟کدوم بچه؟

سیاوش_همونی که الان سه هفته است ازم مخفیش کردی؟

و با عصبانیت در اتاق و باز کرد و منو هل داد داخل و خودشم اومد تو و در و محکم بست.

وسط اتاق ایستاده بودم..اومدم روبروم ایستاد و گفت_تو چی راجب من فکر کردی؟که من گاگولم؟من نفهمم؟اره..

اومدم حرف بزنم گوشیش زنگ خورد..یه بار دو بار سه بار..هر سه بار هم ریجکت میکرد..

پوزخند زدم و گفتم_چرا جوابش و نمیدی..طفلی و انقد منتظر نذار..

زل زد تو چشمامو دندوناش و بهم چسبوند و

1400/03/27 06:01

گوشی و گذاشت رو اسپیکر و گفت_ثمین زنگ نزن..

صدای ثمین پیچید تو اتاق که با نگرانی گفت_سیاوش..تروخدا..

سیاوش_الان وقتش نیست..

ثمین_داداش الان عصبی هستی..ای خدا چه غلطی کردم..من فکر کردم میدونی.

سیاوش_من چیو باید بدونم..مگه من ادمم که کسی به من حرفی بزنه..

ثمین_داداشی..جون من..

سیاوش_قسم نده ثمین..زنگ نزن..

گوشی و قطع کرد و پرت کرد رو تخت.

سیاوش_چه غلطی میخواستی بکنی؟که به من نگی؟که بچه منو بکشی؟که راحت بری طلاقتو بگیری..واسه حماقت خودت؟ و بلند داد زد_اره..بچه منو بکشی..

چهار ستون بدنم از فریادش لرزید..چشمامو بستم..بغض داشتم..

با صدای لرزونی گفتم_اون بچه منم هست..

سیاوش_نه بچه تو نیست..نمیخوام مادر بچم تو باشی..یه زن ضعیف و نادون.

_حق نداری با من اینجوری حرف بزنی.

سیاوش_پرستش حرف نزن..حرف نزن که اگه بخاطر بچه تو شکمت نبود تا الان زنده نبودی.بخدای بالا سرم قسم اگه حامله نبودی وضعت این نبود.

_بدتر از این..دیگه چکار میخواستی بکنی؟اصلا میدونی چیه؟اره..میخواستم بکشمش..هم از دست تو راحت شم هم بچت..

که یه دفعه یه طرف صورتم داغ شد..

سیاوش_تو خیلی بیجا میکنی

چشمام پر از اشک شد..نشستم رو تخت..اولین سیلی از شوهرم..دستم و گذاشتم رو گونه داغ کردم..

کلافه بود..دست کشید پشت گردنش و رفت کنار پنجره..نفسش و فوت کرد بیرون..میخواست اروم بشه..معلوم بود پشیمون شده..

سیاوش_چرا اینجوری میکنی؟

بغض داشت راه نفسمو میگرفت..نتونستم بیشتر از این نگهش دارم..یه قطره اشک از چشمام افتاد رو گونه ام..

_چون دیگه دوستم نداری.

برگشت سمتمو گفت_من..بی انصاف من دوست ندارم؟معلوم هست چی میگی؟

سرم و اوردم بالا و گفتم_اره..دوستم نداری..لازم نیست انکار کنی؟اگه موضوع بچه رو قایم کردم چون نمیخواستم مزاحمت باشیم..مطمئن باش بچمو نمیکشتم..میخوام برم و تنهایی بزرگش کنم..بی تو.

یهو داد زد_تو غلط میکنی.

_انقد سر من داد نزن.

سیاوش_داد میزنم..چون بچه ای..چون هنوز بزرگ نشدی..داری گند میزنی به زندگیمون..چرا یکم راجب کارایی که میکنی فکر نمیکنی؟

صدام بلند بود ولی میلرزید_من من خستم سیاوش..خسته شدم دیگه نمیکشم از بچگیم دارم زجر میکشم..یه روز خوش نداشتم همه روزای قشنگ من همون یه هفته ماه عسلمون بود همین.

چشمامو بستم و اشکام جاری شدن.

سیاوش_بین من و شراره هیچی نیست.

با شنیدن اسم شراره تموم تنم و یه نفرت عجیب گرفت..از هردوشون.چشمامو باز کردمو گفتم_متنفرم ازتون

و دوییدم سمت در که سیاوش زودتر رسید و جلو راهمو گرفت.

سیاوش_کجا؟

_به تو چه؟

سیاوش_دهنتو ببند بروتو.

_نمیبندم..نمیخوام..بروکنار.

سیاوش_عصبیم نکن..میگم برو تو.

داد

1400/03/27 06:01

زدم_نمیخوام..میخوام برم..حالم ازت بهم میخوره.از تو بی وفا از اون شراره خائن..من من بهش اطمینان کردم.تو رو دستش سپردم.

سیاوش_پرستش میفهمی چی میگی؟میدونی چقد کارت اشتباه بود.یه درصد..فقط یه درصد احتمال میدادی من بهش عادت کنم..نمیگم عاشقش میشدم فقط یه درصد فکر نکردی بهش وابسته بشم.پرستش من پسر پیغمبر نیستم منم مردم ادمم ممکنه خطا بکنم.به اون خدایی که بالاسرمه به جون بچمون قسم من دست از پا خطا نکردم ولی به فرضم که پام میلغزید ..جا نذاشتی واسه جبران پری خدا میبخشه خدا فرصت میده تو نمیخواستی بدی.میخواستی بچمو ازم بگیری پاره تنمو.اخه لامصب تو که میدونستی من عاشق بچم.

اصلا حواسم نبود دارم گوله گوله اشک میریزم..

سیاوش با خشونت دستمو کشید و پرت شدم تو اغوشش..تو اغوش گرمش که دلم واسش پر میکشید..سرم رو سینش بود و چشمام گریون..

_من بغل میخواستم..شنیدن صدای قلبت و میخواستم..

سیاوش دست کشید لابلای موهامو روی سرمو بوسه زد.

سیاوش_بد کردی پرستش..با هردومون.

_من اشتباه کردم ولی شراره گفت.

سیاوش_شراره دوست خوبیه.

با تعجب سرم و از رو سینش برداشتم..

_چی؟اون تو رو از من گرفت

سیاوش_هیچکس نمیتونه تو رو از من بگیره.

همون روزی که اومد شرکتم و تو توی تاکسی جلوی دفتر بودی بهم قضیه رو گرفت.باورم نشد اصلا نمیتونستم باور کنم با من همچین بازی رو شروع کنی.کم چیزی نبود تو غرورم و شخصیتمو نشونه گرفته بودی.خواستم بهت زنگ بزنم اما اون گفت تو دم دری بیامو ببینم.پرستش واقعا خرد شدم با این کارت.تو پارک که اصلا اعصاب نداشتم.وقتی دست کشید رو بازوم میخواستم یکی بکوبم تو دهنش ولی گفت نقش بازی کنم چون تو داری ما رو میبینی.

دیدم در خونشون زدی تو صورت شراره دیدم حالت بد شد تا برسی خونه مامانت پشت سرت بودم و به این فکر میکردم که چرا؟

حالم داغون بود.اصلا انتظارشو ازت نداشتم.فکر اینکه انقد به من بی اعتماد باشی.این ایده شراره بود.میگفت پرستش خیلی بهم بی اعتماد شده ولی در عین حال خیلی هم دوست داره.قرار شد بیاد خونه و اون حرفا رو بهت بزنه..بین منو اون هیچی نیست.

اصلا باورم نمیشد یعنی.

_یعنی شما دوتا دست به یکی کردین.

سیاوش_دست به یکی کردیم تا تو رو به خودت بیاریم..درسته حالت بد شد ولی همین حرفها بود که تو رو به خودت اورد..وگرنه معلوم نبود تا کی بخوای به این بازی مسخره ادامه بدی..پرستش..شراره بیچاره خودش نامزد داره.

_ولی اون که گفت کسی تو زندگیش نیست..

سیاوش_میخواسته همه رو سوپرایز کنه..اخر این ماه نامزدیشه تو ایران .

تو شوک بودم..چرا؟چی شد اصلا..ولی..

سیاوش_دیگه دل خانم با بنده صاف شد؟

_نمی پرسی اصلا چرا

1400/03/27 06:01

شراره رو وارد این بازی کردم؟

سیاوش دستم و کشید و لبه تخت نشستیم و گفت_تو خیلی وقته که دیگه به من هیچی نمیگی؟

شرمنده شدم از حرفش ولی هنوز دلم ازش گرفته بود.

_وقتی شبونه صدای گریه های زنونه از گوشی شوهرت بشنوی وقتی یه شب تا صبح شوهرت خونه نیاد وقتی تارموی زرد و بلند زنونه و عطر زنونه رو تن شوهرت نشسته باشه وقتی سردی ازش ببینی..بینتون فاصله میفته باهاش احساس غریبی میکنی و نمیتونی براش حرف بزنی..نمیتونی حرفاشو باور کنی.سیاوش تو عوض شدی.

سیاوش اولش با تعجب و بعد با پوزخند نگام کرد و گفت_تو بخاطر این موضوع داشتی این زندگی و میریختی بهم؟

_من یه بارم گفتم..بازم میگم سر موضوع شراره اشتباه کردم خودمم زودی پشیمون شدم ولی تو این مورد به خودم حق میدم..من بهت شک کردم.

سیاوش_چرا ازم نپرسیدی؟چرا نگفتی این موی زنونه از کجا اومده؟چرا نگفتی شب رفتی تا صبح کجا بوی؟چرا داد نزدی؟اصلا تو گذاشتی بیام پیشت..باهات حرف بزنم..دردل کنم از دردم بگم تو فهمیدی این روزا چه دردی کشیدم چقد فکرم مشغول بود..نفهمیدی چی کشیدم وقتی فهمیدم مادرم واسه خراب شدن زندگیم برام نقشه کشیده.

با تعجب نگاهش کردم و گفتم_مادرت؟چی شده سیاوش؟

سیاوش چشماشو بست و دستاشو کشید رو صورتش و یه اه عمیق کشید و بعد از چند لحظه گفت_الناز برگشته بود.

با اومدن اسم الناز بازم تنم لرزید..چرا؟

سیاوش_مادرم ازش خواسته بود بیاد..مثلا میخواسته عشق مارو محک بزنه.یکی دوباری اومد سر راهم..هر دفعه ردش کردم.بار اخر هم ازم خواست برم هتل پیشش چون گفت میخواد یه چیز مهمی و بهم بگه.جریان مامانمو گفت و از خاطرات گذشته..اون بوی عطر همون شیشه عطری بود که خودم واسش خریده بودم..الناز همون موقع هم ریزش مو داشت..احتمالا از موهاش ریخته رو لباسم..پرستش باور کن من بهت خیانت نکردم..اون شبم که خونه نیومدم بام تهران بودم..تازه صبح یادم اومد که نباید تنهات میذاشتم..همش همین بود..قسم میخورم.

با شنیدن حرفای سیاوش از خجالت و شرمندگی داشتم اب میشدم..من با ندونم کاری داشتم زندگیمونو خراب میکردم..

_مثل اینکه مامانت همچینم بی راه نگفته بود..من با این کارم داشتم زندگیمونو نابود میکردم..سیاوش باور کن من..

سیاوش دستشو انداخت دور کمرم و منو به خودش نزدیک کرد و گفت_خیلی اذیتم کردی..خیلی پرستش..خودت هم اذیت شدی.ولی باور کن لازم بود..باید به خودت میومدی..البته تقصیر منم بود..اگه همون اول بهت قضیه الناز و میگفتم شاید اینجوری نمیشد..

سرم و گذاشتم رو شونشو گفتم_شراره رو بگو..چقد بهش فحش دادم..

سیاوش_دختر خیلی پاک و دلسوزیه..باور کن ما همش چند دفعه تلفنی با هم در

1400/03/27 06:01

تماس بودیم..

_از کجا فهمیدی ..حامله ام؟

سیاوش_ثمین امروز صبح بهم زنگ زد و تبریک گفت..فهمیده بود دیروز حالت بد شده فکر کرده بود من فهمیدم قضیه رو..بیچاره کپ کرد وقتی دید من بی خبرم..

_چرا فکر کردی میخوام بچمو بکشم؟

ثمین گفت_بابای یه ماهه..وقتی فهمیدم یه ماهه بی خبرم گفتم شاید قصدت اینکه ..

ناراحت شد حتی از گفتنش..بازم شرمندگیش واسه من موند..

سیاوش اروم منو خوابوند رو تخت و خودشم کنارم دراز کشید و دستش و گذاشت رو شکمم و با چشمای بسته گفت_یعنی من الان بابا شدم..

دستم و گذاشتم رو دستش و گفتم_یه بابای جذاب و خوشتیپ.

سیاوش_بهم یه قول میدی؟

نگاهش کردم که گفت_هر وقت ازم دلگیر شدی شک کردی سوال برات پیش اومد قضاوت نکن..هیچ وقت.ازم بپرس..شاید یه جوابی واسش داشتم..

برگشتم سمتش و گفتم_سیاوش.من خیلی اشتباه کردم..خودم خیلی وقته متوجه شدمراجبت زود قضاوت کردم..بد قضاوت کردم.بچگی کردم ولی سیاوش ذهنم خسته است.دارم اعتراف میکنم نمیکشم بیشتر از این نه نمیتونم.تو از گذشته من خبر داری میدونی دیگه تحمل سختی ندارم.شاید لازم باشه برم و با یه مشاور صحبت کنم..واسه نگه داشتن این زندگی هر کاری میکنم ولی از تو فقط یه انتظار دارم..دوستم داشته باش.خیلی هم دوستم داشته باش.

خیره تو چشمام گفت_اول که عکس نقاشی شدت و پیش ثمین دیدم به نظرم یه دختر جذاب بودی با یه نگاه یخ زده نا امید.

نمیدونم چی شد ولی به دلم افتاد کمکت کنم..بعد ها که بیشتر باهات اشنا شدم..وقتی مشکلاتت و دیدم نسبت بهت احساس مسئولیت پیدا کردم..ازت خوشم اومد..از جسمت روحت نگاهت چشمات..بهت علاقمند شدم..ولی الان میخوام اعتراف کنم که دیوونتم..بیشتر از جونم میخوامت..پرستش علاقه من مال یه نگاه نبود..پخته شده..جا افنتاده..من این زندگی رو میخوام..دوست دارم..هم تو رو هم این فسقل بابا رو..

و اروم روی شکممو بوسید..و بعد از اون بوسه های ریز و بی صدا روی چشمام..

حس خوب عاشقی حس دوست داشتن با ارزش بودن مهم بودن همه حسای خوب تو دلم جمع شدن و باعث شدن که اروم تو گوشش زمزمه کنم_بدون تو..نفس کشیدن مزخرف ترین کار دنیاست.

_سیاوش خوشگل شدم؟

سیاوش_نه..خیلی هم بی ریخت شدی..

_ا لوس نشو دیگه..جون من..نگاه کن شکممو..دماغمو که فکر کنم باد کرده.

سیاوش_خب عزیز من طبیعیه دیگه..8 ماهته مامان خانم..

_اه..اخه الانم وقت عروسی گرفتنه..

سیاوش_تو دیگه ول کن بابا..پدرم دراومد من این دوتارو راضی کردم..بهراد که از خداش بود بهار یه لبخند بهش بزنه بهارم که خودت از دلش خبر داری..این بهرادم غرور خرکی داره لامصب به خودم برده..

خندیدم و گفتم_عاشق همین غرورتم.

سیاوش_ما اینیم دیگه

یکی

1400/03/27 06:01

زدم تو بازوشو گفتم_باز من از تو تعریف کردم جو گیر شدیوای..دماغم.حالا که من حامله شدم همه عروسیشون گرفته..اون از نامزدی اون شراره بیشعور..وای یادته سیاوش..تا اومدیم بیرون هر چی خورده بودم و اوردم بالا..اه اه..

سیاوش_این دخمل بابا یکم بد قلقه.

_بذار بیاد بیرون

سیاوش اخم کرد و گفت_به دخترم کمتر از گل بگی..

چشمای اخموی منو که دید گفت_خب خودم بهش میگم..گل باباشه

_سیاوش اینجوری میکنی فکر میکنم دیگه دوستم نداری؟

_سیاوش_مگه تا حالا فکر میکردی دوست دارم؟

_سیاوش

سیاوش_جان..قربون خانم زشت و بی ریخت خودم بشم..

یه جیغ بنفش کشیدم که خودش از ترس رنگش پرید..

حقشه تا اون باشه دیگه منو اذیت نکنه..

_مامان میترسم

مامان_قربونت بشم از چی میترسی؟

_نکنه یه دفعه بهوش نیام؟

سیاوش از پشت سر مامان یه چشم غره بهم رفت که کلا خفه خون گرفتم..خو چیه میترسم دیگه..

امروز سزارینمه..اصلا نمیتونم فکرشم بکنم که طبیعی زایمان کنم..

ستایش_الهی قربون اون فندقت بشم ..ترس نداره که..روزی هزار نفر میرن تو اون اتاق و میان بیرون..از هیچی نترس.داداش سیاوشمون بهترین دکترا رو واست جمع کرده.

یاد عمل چشمم افتادم..اون موقع چقد فکر میکردم سیاوش مغروره..چقد بهم میگفت جیغ جیغو..یادش بخیر..اومده بودیم همون بیمارستان..دو هفته بعد از عروسی بهار و بهراد بود..طفلیا تازه از ماه عسل برگشته بودن ..

ستایش و پیمان..بهار و بهراد..علی و ثمین..مامان سروش همه بودن بجز مامان سیما و فیروزه..

خیلی استرس داشتم..قبل از اینکه بخوام با پاهای خودم برم تو اتاق عمل سیاوش اروم در گوشم گفت_میخوام با دخترمون هردوتون سالم از این اتاق بیاید بیرون..این یه دستوره.. و اروم گونم و بوسید.

حس ارامش و اطمینان..حس اینکه حتما باید به این دستور گوش بدم باعث شد که به خودم بقبولونم که باید من و دخترم هردومون سالم بیایم بیرون..

_ای دلم..ای..دلم درد میکنه مامان..

مامان_دردت به جونم..خب طبیعیه این دردا..وای سیاوش چکار کردی این دختر و انقد لوس شده مادر؟

سیاوش که دختر تپلش و بغل کرده بود و باهاش بازی میکرد گفت_مامان دختر لوست و گردن من ننداز..من فقط دختر خودمو لوس میکنم..

_سیاوش خیلی بدی..باشه..حالا که نو اومد به بازار کهنه شد دل ازار..اره..ای دلم..ای کتفم..

ستایش_پری انقد غر نزن..اینا از عوارض بیهوشیه..اقای پدر اون فسقل خاله رو رد کن بیاد..دلم ضعف رفت براش..

سیاوش با احتیاط دخترش و گذاشت تو بغل ستایش و گفت_حواست و به دختر بابا بده..

و اومد بالا سرم و اروم گفت_چیه بانو؟داری حسودی میکنی؟

سرم و اروم تکون دادم..خندید و گفت_قربون حسودی کردنات..به دخترتم؟دوتاتون رو تخم

1400/03/27 06:01

چشم جا دارید..تنها زنای زندگی من..

اخی..چقد جملش قشنگ بود..

صدای جیغ جیغو ثمین پارازیت انداخت بین احساساتمون..

ثمین_الهی عمه قربون چشمای مخملیت بشه..بده ببینم فسقل عمه رو..

زمان ملاقات بود و اتاق غلغله..این جیمل مامان هم از این دست به اون دست..اصلا نذاشتن خودم ببینمش..

بهراد_بهار منم یکی از اینا میخوام..وای عجب عروسکیه این جیگر..ای جوونم..

سیاوش_هوی..حواستو بده ها..من غیرت دارم رو دخترم..چه قربون صدقشم میره..

بهراد_واسه اینکه چشت دراد..ماچشم میکنم..

و زیر گردنش و بوسید که جیغشو دراورد..

کلا من اون یه ساعت یا درد کشیدم یا حرف زدم..اصلا هیچی بچمو ندیدم..

پیمان داماد تازه وارد که هفته پیش با ستایش عقد محضری کرده بودن ساکت ایستاده بود و به قربون صدقه رفتنای ستایش نگاه میکرد..

قرار شده که بعد از سبک شدن درسای ستایش برن سر خونه زندگیشون..

ثمین و علی هم که یه مدت بینشون شکراب بود..علی کارش درست نمیشد که تهران بمونه و باید میرفتن شیراز..ثمین هم قبول نمیکرد میگفت تو قول دادی شرط کردیم که تهران بمونیم..سیاوشم دید اوضاع اینطوریه با چند نفر صحبت کرد و کارشو درست کردن..اینا هم بعد از زایمان من قرار شد جشن عروسیشونو راه بندازن..

همه در حال سر و صدا بودن که در اتاق باز شد و از دیدن کسی که تو چهار چوب در بود تعجب کردم..

مامان سیما اومده بود..با یه سبد گل بزرگ..اصلا باورم نمیشد..با لبخند مهربونی نگاه به نوه اش میکرد..نگاهم به سیاوش کشید..اخم کرد و با یه معذرت خواهی جمع و ترک کرد..البته انقد ادب و شعور داشت که قبل از رفتن یه سلام زیر لبی به مامانش بگه..

وقتی همه دیدن اوضاع اینجوریه کم کم خداحافظی کردن و رفتن..فقط موند مامان که احوالپرسی خیلی گرمی با مامان سیاوش کرد و رو به من گفت_پرستش مامان..تا مادر شوهرت پیشته من برم نماز خونه نمازمو بخونم بیام..

با رفتن مامان مادر سیاوش نشست روی یکی از صندلی های نزدیک منو و نوه اشو گرفت بغلش..

خوشحال بود و برق شادی و تو نگاهش میدیدم..

با لبخند گفت_اسمش چیه؟

_پرنیان

لبخند زد و گفت_بهش میاد..نمیدونی چقد ارزوی دیدنشو داشتم..دیدن بچه سیاوش و..اولین نوه امه..

حس خوبی بهم دست داد..

مامان سیاما_از جریان اومدن الناز خبر داری مگه نه؟

نمیخواستم نه بهش فکر کنم نه راجبش حرف بزنم..ولی بی ادبی بود جواب نمیدادم..

_بله

مامان سیما_سیاوش خیلی عصبانیه نه؟

_خیلی سعی کردم باهاش حرف بزنم و راضیش کنم بیاد دیدنتون..ولی راضی نمیشه..

مامان سیما_حق داره..اشتباه کردم پرستش..میدونی..من اولش شاید از تو خوشم نمیومد.ناراحت نشو..ولی فکر میکردم میخوای خودتو به سیاوش

1400/03/27 06:01

بندازی..ولی وقتی بیشتر باهات اشنا شدم با خانوادت..ودیدم نسبت بهت عوض شد ولی دیر شده بود..الناز اومده بود ایران.با خودم گفتم چه ایرادی داره..اگه عاشق هم باشن هیچی نمیتونه جداشون کنه..اگرم که هوسه چه بهتر همین اول کاری تا هیچکدومشون وابسته نشدن راهشونو از هم جدا کنن..اشتباه کردم.میدونم ولی واسه راضی کردن سیاوش..واسه ببخششم حاضرم هر کاری بکنم.بچم طفلی گناه داره..خیلی اذیتش کردم..ناخواسته.پرستش تو هم امروز مادر شدی شاید بتونی درکم کنی..من فقط نگران بودم اشتباه کردم ولی نگران بودم.

دستمو گذاشتم رو دستش و گفتم_نگران نباشید.مامان حالتونو درک میکنم هرچند که فعلا خیلی زوده واسه این احساس من.منم اشتباه زیاد کردم سیاوش منو بخشید.شما که جای خود دارید.من از نگاهش از حرفاش میفهمم که دلش واستون پر میکشه..زمان میخواد..بذارید اروم شه.عصبانیتش کم شه.

مامان سیما_دوسش داری؟

_سیاوش و؟

مامان سیما_اونو که میدونم از نگاهت.بچتو میگم؟

_معلومه..پاره تنمه.

بغض کرد و گفت_ببین ده ساله تو بی خبری چی کشیدم .هرچند که من همیشه دورادور مراقبش بودم.ولی..من ده ساله که نبوسیدمش.

و یه قطره اشک از چشمش چکید.

_مامان خودتون و اذیت نکنید..من مطمئنم درست میشه.سیاوش دل بزرگ و مهربونی داره.

لبخندمو که دید دلش اروم شد..پرنیان و گذاشت تو تختش و یه جعبه از تو کیفش دراورد..یه سرویس طلای شیک و سنگین واسه منو 6 تا النگوی کوچولو و یه زنجیر و ان یکاد واسه پرنیان..

مامان سیما_مبارکت باشه..قدمش خیره ایشالله.

_راضی به زحمت نبودیم.

مامان سیما_وظیفمه

_ایشالله روری بقیه نوه هاتون.

یه اه عمیق کشید و گفت_از ثمین که شاید ولی فیروزه راستش بچش نمیشه.

تعجب کردم..یعنی..واقعا

مامان سیما_سروش خیلی دکترا بردش خیلی خرجش کرد ولی جواب همشون یه کلمه بود..نه

دلم واسش سوخت.به این فکر کردم که نه پول سرش و نه موقعیت باباش هیچکدوم نتونست واسش کاری بکنه.درسته دل منو خیلی شکوند ولی خداشاهده هیچ وقت واسش بد نخواستم.ایشالله که خدا به دلش رحم کنه.

بعد از رفتن مامان سیما حس خوبی داشتم..اینکه ازمون راضیه و ناراحن نیست و تازه تلاشش هم میکنه که سیاوش و راضی نگه داره..این خوب بود.من مطمئنم سیاوشم دلش واسه مامانش تنگ شده.

اون شب مامان پیشم موند.هرچند که سیاوش تا دیر وقت اونجا موند.اتاق اختصاصی و سهامدار بودن توی بیمارستان رودارش کرده بود.بزور راضیش کردیم بره.کم کم داشت اون روی حسودم میزد بالا.

پرنیان شکل من بود ولی چشمای باباشو داشت..دختر زیبایی میشد..البته الان خیلی معلوم نبود ولی همه همینو میگفتن.

_مامان؟

مامان_جانم؟

_یه چی

1400/03/27 06:01

بگم؟

مامان_بگو.

_شکایتت از عمو رو چکار کردی؟

مامان یه نفس عمیق کشید و گفت_اولش میخواستم ازش شکایت کنم..ولی ویدا اومد پیشم.

با تعجب گفتم_ویدا؟

مامان_اره..طفلی خیلی ناراحت بود.میگفت چند وقت قبل به اصرار باباش و وحید با پسر همسایشون نامزد میشه که سر مشکل وحید و باباش اونا نامزدیو بهم زدن..گفتن ما با خانواده ای که ابرو واسشون مهم نیست وصلت نمیکنیم..دقیقا کاری که با من میخواست انجام بده.میگفت مامانم مریضه افتاده تو جا..وحید که براش حبس بریدن و بابامم با قید وثیقه ازاده..اگه اونم بره زندان بی *** و کار میشم..خودم دختر تنها چه جوری کمک حال مامان مریضم بشم.رضایت دادم ازادش کردن.هرچند که دیگه نمیخوام ریخت هیچ کدومشونو ببینم..

و من تو دلم به این همه صبر خدا و این همه عدالت خدا فقط گفتم_الهی شکر.

*****************************************


_سیاوش بذار هوای معده اشو بگیرم.

سیاوش_بده من این دخمل بابا رو..

سیاوش مشغول بازی کردن با پرنیان 3 ماهه بود که خودش و تو دل همه جا کرده بود.سیاوش قلقلکش میداد و اونم ریسه میرفت از خنده.

_سست کرد بچم..ولش کن.

سیاوش خندید و با سر رفت تو شکم پرنیان و اونم خوشش میومد و هردو غشه خنده بودن.

کنار پرنیان رو تخت دراز کشیدم و گفتم_سیاوش..مامانت خوشحال شد رفتی دیدنش اره؟

سیاوش_دلم واسه عطر تنش تنگ شده بود.

لبخند زدم و گفتم_درکش میکنم..الان که خودم مادر یه دخترم..هرچند که حس من کجا و مادری که 10 سال پسرشو ندیده کجا.

سیاوش_ما هممون تو زندگیمون خیلی خطاها داشتیم.ولی مهم اینکه الان اینجا و کنار همدیگه ایم.مهم اینه من تو رو دارم.دخترمو دارم.مادرمو دارم.من خوشبختم پرستش.خیلی هم خوشبختم.

_سیاوش..هنوز دوستم داری؟

سیاوش پرنیان و گذاشت رو تخت و نزدیکم شد و گفت_دیوونه..همه زندگیمی.همه تلاش من واسه خوشبختی شما دوتاست.

خودمو لوس کردمو گفتم_حس میکنم کمی دوستم داری؟

خندید و گفت_میخوای تو رو هم مثل پرنیان لوس کنم؟

سرمو اروم تکون دادم که با سر اومد تو شکمم و قلقلکم داد و گفت_جیجل بابا..

دیوونه..خندیدم..

سیاوش محو خنده های دندون نمای من شده بود و چشماش خمار و خواستنی.

با صدای ریزی گفت_دوست دارم عشقم.

_منم.

صورتش و نزدیک صورتم کرد و..که یه دفعه صدای جیغ پرنیان دراومد..

مارو نگاه میکرد و گریه میکرد.سیاوش سریع بغلش کرد و بوسیدش و گفت_شما دوتا دختر چرا انقد به هم حسودی میکنید؟

و من لبخند زدم.لبخندی پر از عشق واسه داشتن این جمع سه نفره.واسه داشتن شوهرم.مرد جذاب و خواستنیم که از همه امتحانای زندگیش سر بلند بیرون اومد و دخترم که گرمای زندگیمون بود و بازم جواب من به این همه لطف و کرم

1400/03/27 06:01

خدا یه کلمه بود..الهی شکر.




پایان.

ممنون از همراهی گرمتون.

1400/03/27 06:01

سلام?
دوستان گلم?
رمان جدید داریم?
رمان❤حصار تنهایی من❤
رمان بسیار زیباییه حتما بخونید و از دست ندین.من خودم دوبار خوندمش?

1400/03/28 10:25

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

? آراد?

1400/03/28 10:26

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

❣آیناز❣

1400/03/28 10:28

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

⚫امیرعلی⚫

1400/03/28 10:28

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

? فرحناز?

1400/03/28 10:29

▫#پارت_#اول
رمان_#حصار_تنهایی_من▫
تصاویر شخصیت ها بالا⤴⤴⤴⤴⤴

1400/03/28 10:30

رمان حصار تنهایی من

قسمت اول

خلاصه داستان:

دختری به اسم آیناز که نه زیبایی افسانه ای داره که زبان زد خاص وعام باشه

نه پول وثروتی که پسرا برای ازدواج با اون به صف باایستن….

دختری با قیافه معمولی که تو همین جامعه زندگی میکنه….
-------------------------------------------------------------------------------

مامانم شونه هامو تکون داد و صدام میزد:آنی…آنی…
-هووم..
-هووم چیه ؟پاشو ببینم …مگه نمیخوای بری خیاطی ؟
با شنیدن اسم خیاطی چشمامو باز کردم وسیخ نشستم و گفتم: ساعت چنده؟
-هشت ونیم ..
-وای مامان چرا بیدارم نکردی ؟
بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون مامانم پشت سرم اومد و گفت:خودمم تازه بیدار شدم تا تو دست و صورتتو بشوری صبحونه رو حاضر میکنم
دستشوی رفتن و دست و صورت شستنم شیش دقیقه طول کشید سریع به اتاقم رفتم و دستی به موهای فرفریم کشیدم و با یه کش مو بالا بستمش کمد لباسیمو باز کردم هر چی دم دستم بود پوشیدم به ساعت نگاه کردم هشت و چهل دقیقه بود یعنی تا نه میرسیدم ؟ عمرا اگه برسم …کیفمو برداشتم از اتاقم اومدم بیرون مامانم با یه لقمه به دست از اشپزخونه اومد بیرون وگفت:بگیر این لقمه رو تو راه بخور دل ضعفه نگیری
لقمه رو از دستش گرفتم به سمت در حیاط میدویدم که مامانم صدام زد:با دمپایی کجاداری میری؟
به پام نگاه کردم دیدم به جای کفش دمپایی پامه لقمه رو چپوندم تو دهنم با دهن پر و اعصبانیت گفتم: امروز حتما نسترن حکم اخراجمو میزاره کف دستم
مامانم خندید و گفت: اون اگه میخواست اخراجت کنه تا الان کرده بود
کفشامو پوشیدم و خودمو با دو به ایستگاه اتوبوس رسوندم چند دقیقه ای منتظر موندم …به ساعتم نگاه کردم هشت و چهل و هفت دقیقه بود دیگه بیشتر از این نمیتونستم منتظر بمونم چند قدمی از ایستگاه فاصله گرفتم …دستمو برای چند تا ماشین بلند کردم که با سرعت نوراز کنارم رد میشدن اعصابم داشت خورد میشد باید به نسترن زنگ میزدم که دیر میام وگرنه تا خود صبح باید به بازجویاش جواب میدادم گوشیو از کیفم برداشتم مشغول گرفتن شماره نسترن بودم که یه پراید جلو پام ترمز کرد … گوشمو گذاشتم تو جیب مانتوم سرمو خم کردم دیدم یه پسر جونی با قیافه زمختی …که ته ریشش دیگه درحد ریش بود..عینک افتابیشو گذاشته بود بالای سرش یه ادامس هم تو دهنش بود که مَلچ و ملوچ میکرد دندونای زردش به زیبای به نمایش گذاشته بود …صدای اهنگش اونقدر بلند بود که هر که هرکری رو شنوا میکرد…همین جور که نگاش میکردم گفت:
-؟کجا میرید خوشکل برسونمت
کمرمو راست کردم خاک تو سر خوشکل ندیدت بکنن.. خدا قربون رحمتت برم این کی بود اول صبحی به ما دادی نمیدونستم سوار بشم یا

1400/03/28 10:31

نه… همیشه مامانم میگفت به غیر از تاکسی سوار ماشین دیگه ای نشو منم که تا الان حرفشو گوش کردم یه امروزو بی خیال حرف مامان می شم یه نفسی کشیدم توکل برخدا کردم و سوار شدم … خدایا خودمو دست تو سپردم ا ز قدیم هم گفتن لنگه کفشی در بیابان نعمت است ولی این برای من غضبه …
به محض اینکه سوار شدم انچنان پاشو گذاشت رو پدال گاز که عین فنر جام عقب و جلو شدم … یه اهنگ خارجی گذاشت بود وخودشم باش میرقصید خداییش اگه یه کلمه شو بدونست … گوشام درحال انفجار بود صداش زدم :اقا…
فقط گردنشو تکون میداد بلندتر صدا زدم :اقـــا …
با دستاش میزد به فرمونو و گردنشو میچرخوند این دفعه دیگه صدام درحد جیغ بود : اقا
صداشو کم کرد و از تو ایینه گفت:جانم منو صدا زدید ؟
از اعصبانیت گفتم:بله …خیلی ببخشید شما احیانا دچار مشکل شنوایی هستید ؟
-نه دور از جونم چطور صداش اذیت تون میکنه؟
-بله..
– اخ ببخشید خوب میخواید یه اهنگ ایرونی برات بزارم؟
-خیلی ممنون..من کلا اهل موسیقی و اهنگ نیستم
-مگه میشه ؟
-حالا که میبینی که شده؟این خیابونو برید سمت راست
وقتی پیچبد سمت راست گفت:بهتون نمیخوره از اوناش باشی
-با اخم گفتم :از کدوماش ؟
-از همینایی که چه میدونم ….میگن اهنگ گوش دادن حرام است ادمو جهنمی میکنه از این حرفا دیگه
اگه کسی حرف گوش کن بود الان کل بشریت باید عابد وزاهد میشدن با اعصبانیت و جدی گفتم: اره من از همونام مشکلی دارید؟
انگار که داشت با خودش حرف میزد گفت :منو باش به چه امیدی اینو سوار کردم
-چیزی فرمودید؟
-نخیر با خودم بودم..
از شیشه ماشین بیرون و نگاه کردم …تا موقعی که رسیدیم هیچ حرف دیگه ای نزد پول کرایه رو گذاشتم کنار دنده و پیاده شدم چند قدمی که رفتم صدام زدو گفت:خانم وایسا…خانم
وایسادم اومد روبه روم وایساد پولو جلوم گرفت و گفت:این چیه؟
-پوله….چیه نکنه کمه؟
-نه خانم کم نیست….من مسافر کش نیستم
-پس چرا منو سوار کردید ؟
باخنده گفت: به خاطر ثوابش
پولو ازش گرفتم اونم رفت با خودم گفتم :اره جون عمت میخواستی بانفله کردن من ثواب کنی…وقتی وارد خیاطی شدم… تنها چیزی که به گوشم می رسید صدای چرخ خیاطی بود حتی صدای نفس هاشونم نمیاومد باید به نسترن بخاطر مدیریت خوبش لوح تقدیر بدن، کسی متوجه حضور من نشده بود با صدای بلند گفتم :جمیعا سلام..
همه سرشو نو بالا اوردن و با لبخند جواب سلام ودادن وقتی سر جام نشستم زهرا که بغل دستم نشسته بود گفت:معلوم هست کجایی ؟بهش کارد بزنی خونش در نمیاد،حالا چرا اینقدر دیر کردی؟
-دست نزار رو این دل که خونه..
خندید و گفت :بمیرم برات…حالا چی شده که خونه؟
تا خواستم حرفی بزنم صدای

1400/03/28 10:31

نسترن اومد:به به خانم …افتخار دادید تشریف اوردید (با اخم)بیا تو کارت دارم
رفت تو اتاقش و درو بست زهرا خندید و گفت:برو که خرت زایید
با خنده یه مشت زدم به بازوش …پشت در اتاق نسترن ایستادم دو تا ضربه به درزدم ورفتم تو.. با یه لبخند به نسترن که با ابرو های گره خورده و دست به سینه به صندلیش تکیه داده بودنگاه کردم و گفتم:
-با من امری داشتید بانوی من ؟
-بشین …کجا بودی؟
نشستم و گفتم :کجا میخواستی باشم خونه
-منظورم اینکه چرا اینقدر دیر کردی؟
-اها از اون لحاظ ؟خوب دیر از خواب بیدار شدم ماشین گیرم نمی اومد
رو صندلیش درست نشست ودستش وگذاشت رو میز وبا تعجب گفت:مگه قحطی ماشین اومده ؟
-برای من اره
-والله منم بودم با این قیافه سوارت نمیکردم …ادم وحشت میکنه نگات کنه
با ناراحتی گفتم :مگه قیافم چشه ؟خدا این جوری خلقم کرده مگه دست من بوده ؟
-.منظورم اینکه اول صبحی میای بیرون یه دستی به صورتت بکش ..لوازم ارایشی که میدونی چیه؟
-عزیزم من صورتمو لازم دارم دلم نمیخواد روش نقاشی بکشم
یه رژوریمل شد نقاشی؟
-منو کشوندی اینجا اینو بگی؟
از توی کشوی میزش یه پاکت در اورد گرفت جلوم و گفت:بگیرش …
ازش گرفتم و گفتم:این چیه؟
-پول…دست مزد چند روزی که اینجا کار میکردی؟
با تعجب وترس گفتم:کار میکردم !!!مگه دیگه قرار نیست کار کنم ؟
-نه تو دیگه بدرد من نمیخوری روز اول هم که اومدی اینجا قرارمون این بود که سر وقت بیای ..واگه سه بار دیر کنی اخراج میشی؟الان شما شیش بار که دیر کردی بعلاوه این که دو بار هم نیومدی…چند بار هم بهت تذکر دادم..گفتم دوستیمون سر جاش کار هم سر جاش …
با بغض گفتم :اما نسترن…تو که میدونی من به این کار احتیاج دارم اگه اخراجم کنی کجا کار پیدا کنم ؟
-این دیگه مشکل تو نه من …فکر کنم تا الانم هم جبران مافات کرده باشم
سرم و انداختم پایین …اشکام سرازیر شدن با دستم پاکشون کردم راست میگفت زیر قولم زده بودم نباید دیر می اومدم اولیم بارم هم که نبود… اما نباید اخراجم میکرد خواستم بلند شم که خنده ی بلند نسترن متوقفم کرد با تعجب بهش نگاه کردم اونم فقط میخندید با دستش به من اشاره کرد وگفت:
-نگاش کن چه ابغوره ای هم گرفته ..
با همون تعجب که الان گیج شدن هم بهش اضافه شده گفتم:برای چی داری میخندی ؟
هنوز داشت میخندید گفت :چقدر خنگی که نفهمیدی دارم باهات شوخی میکنم
با اعصبانیت گفتم: هه …هه…هه…خندیدم بیمزه (هنوز میخندید با خشم جلو میز ش وایسادمو تو چشاش زل زدم وگفتم)زهر مار…خوشت میاد اذیتم کنی؟
پاکت و انداختم جلوش نسترن گفت:پاکت وچرا انداختی ؟ورشدار برای خودته
– به اندازه کافی از شوخیتون فیض

1400/03/28 10:31

بردیم
-جدی میگم پول خودته …مانتوهای که دیروز جات دوختم دادم به صاحباشون اونام پولو جیلینگی دادن
با شک نگاش کردم قیافش خنثی بود نه شوخی توش دیده میشد نه جدی گفتم:شوخی که نمیکنی؟
-نه والله شوخیم کجا بود برشدار
پاکتو برداشتم و گفت:شصت تومنه همون قیمتی که قبلا بهشون گفتی
-ممنون…ولی خواهشا دیگه از این شوخی های سکته کننده با من نکن
تا خواست حرفی بزنه تقه ای به در خورد و زهرا سرش واورد تو گفت:ببخشید …یه خانم اومده با انی کار داره
نسترن گفت:کیه؟
-مشتریه …
گفتم:باشه الان میام …
زهرابهم نگاه کردو گفت:چیزی شده ؟
نسترن با خنده گفت:اگه خدا قبول کنه ایشاالله میخوام شوهرش بدم
زهرا هم خندیدو گفت: مبارک ایشاالله
زهراکه رفت با اخم نگاه نسترن کردم وگفتم :من نمیدونم منان از چی تو خوشش اومده بود که با کله اومد خواستگاریت
یکتای ابروشو برد بالا وگفت:از خوشکلیم…
خندیدمو گفتم :بابا خدای اعتماد به نفس…… اجازه مرخصی که میفرمایید ؟
بلند شدو گفت :اختیار دارید اجازه ما هم دست شماست
-یه تعظیم کوچولو کردم و گفتم:صاحب اختیار مایید.. نفرمایید
نسترن گفت:این لفظ قلم حرف زدنت منو کشته ..
راست ایستادم و گفتم :موجب موباهات ماست که باعث مرگ شما میشم ..
اینو گفتم و به سمت در دویدم درو که باز کردم دفترش و به سمتم پرت که خدا رو شکر زود اومدم بیرون خورد به در صدای بلندی گفت:آیناز میکشمت

تا برگشتم دیدم همه دارن بهم نگاه میکنن با لبخند طویل و عریض رفتم سرجام نشستم وکار مشتری رو راه انداختم …دوستی منو نسترن برمیگرده به سه سال پیش توی یه روز سرد زمستونی، در به در دنبال کار میگشتم از یه کیوسک روزنامه فروشی روزنامه نیازمندی ها رو گرفتم کل روز نامه رو ورق زدم کاری که میخواستم و پیدا نیمکردم اگه هم پیدا میشد با شرایط من جور نبود از زمین و زمان نا امید شده بودم میخواستم برگردم خونه سر خیابون ایستادم چپ و راستمو نگاه کردم ماشینا پشت سر هم رد میشدن از سرما دستامو زیر بغلام گرفتم خیلی با احتیاط از خیابون رد میشدم که یه دفعه پام لیس خرد و افتادم یه پژو206میاومد سمتم سریع بلند شدم هنوز یه قدم برنداشته بودم که صدای جیغ ترمز ماشینی شنیدم سرمو که بلند کردم محکم خورد به پام درد شدیدی تو پام پیچیده تمام بدنم گرم شده بود چند نفردورم جمع شده بودن و سرو صدا راه انداخته بودن :”چه خبرته خانم …نمیتونید اروم تر رانندگی کنید …دختر مردمو زدی لت و پار کردی “از درد چشمام و فشار میدادم صدای زنونه ای تو گوشم میپیچید “خانم حالتون خوبه میتونید بلند شید”چشمامو باز کردم یه خانم که پوست برنزه و بینی قلمی و لبای

1400/03/28 10:31

کوچیک وچشمای مشکی داشت با موهای رنگ شده فندقیش زل زده بود به من با صدای که از درد بود گفتم:”نه …نمیتونم پام خیلی درد میکنه”

بادستش بازوم و گرفت کمکم کرد بلند شم …وقتی بلند شدم چشمم افتاد به پوست موزخواستم نفرین کسی که اون پوست موز و انداخته بکنم اما دلم نیومد…

خودمو کشون کشون به ماشینش رسوندم وقتی به بیمارستان رسیدیم از پام عکس گرفتن و گفتن شکسته تا یک ماه پای من بیچاره تو گچ بود اونم تمام این یک ماه شب و روز اومد و رفت وقتی بهش گفتم دنبال کار میگردم بهم پیشنهاد کرد که توی خیاطیش کار کنم بهش گفتم که خیاطی بلد نیستم ….

قرار شد چند ماهی بهم خیاطی یاد بده..از سر مجبوری یا علاقه هر چی که بود پنج ماهه همه فوت و فن خیاطی رو یاد گرفتم حالا هم واسه خودم یه پا خیاط حرفه ای شدم از لباس عروس گرفته تا لباس مجلسی و…

خلاصه هر چی که مشتری بخواد براش میدوزم… هیچ وقت از دوستی با نسترن پشیمون نمیشم .



ممنون اقا همین جا پیاده میشم …
کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم….اواخر اردیبهشت ماه بود و هوای گرم جنوب خورشید مستقیم به سر وصورتم می تابید و باعث شده بود صورتم عرق کنه چند قطره از کنار شقیقه هام سر خورد و اومد پایین ازعرق خودم چندشم شده بود یه دستمال از کیفم برداشتم و صورتمو خشک کردم هر چی ضد افتاب به خودم مالونده بودم دود شد رفت هوا …. کاش یه کلاهی روی سرم میزاشتم حداقل افتاب سوخته نشم …نزدیکای خونمون بودم که پسری رودیدم پشت به من به دیوار تکیه داده دست راستش به دیوار زده بود دست چپشم روی صورتش گذاشته کمی هم به پایین خم شده بود …اول نشناختمش کمی که جلوتر رفتم فهمیدم نویده قدمهام وبلند تر برداشتم و صداش زدم :
-نوید …نوید…
برگشت سمتم…. دستی که جلوی صورتش گرفته بود از لای انگشتاش خون چکه میکرد با ترس جلوش وایسادم و گفتم :چی شده نوید؟
دستشو برداشت وگفت:خون دماغ شدم…
-خوب چرا اینجا وایسادی بیا بریم دکتر …
-نه نمیخواد یه اب به صورتم بزنم خوب میشه …
بازو شو کشیدم وگفتم:چی چیو اب به صورتم میزنم …راه بیوفت ببینم
بازوشو از دستم کشیدوگفت: به دکتر احتیاجی نیست …همیشه همین جوریه
خیلی خون از دماغش میاومد و وایسادن و صلاح ندونستم گفتم:”خیل خوب پس بریم” دستش روی بینی ودهنش گذاشته بود تمام لباس سفیدش خونی شده بود کلیدو از کیفم برداشتم که درو باز کنم گفت:خونه خودمون میرم …
-چه فرقی میکنه؟
راهشو به سمت خونشون کج کرد وگفت:راحت ترم
منم باحرص گفتم: از دست تو الان چه وقت تعارف کردنه کلیدا رو بده…
-تو کولمه …
کوله شو از شونه هاش برداشتم به دستش نگاه کردم خون دماغش

1400/03/28 10:31

بیشتر شده بود هول شدم و تند تند کیفش ومیگشتم که گفت”:تو زیپ کوچیه است “زیپ و کشیدم وکلیدو برداشتم درو باز کردم زوتر از اون رفتم تو وگفتم:”اینقدر سر تو بالا نگیرخون برمیگرده خفه میشی با انگشتت جلو بینی تو فشاربده … برو تو حموم تا بیام “به اشپزخونه رفتم با یه بطری اب خنک رفتم به حموم گفتم:”سرتو پایین بگیر “سرشو که پایین گرفت اب و روی سرش گرفتم کمی که سرش خیس شد گفت:
-صبر کن …صبرکن ..
دیگه اب نریختم سرشو گرفت بالا و با لبخند به من نگاه کردو گفت:اینو از کجا اوردی؟
-ازتو یخچال ..
ریز ریز خندید و گفت:بوش نکردی ببینی چیه ؟
-نه…
-این عرقه بید مشکه مامانم برای من درست کرده بود …
بوش کردم دیدم راست میگه با حرص گفتم :چرا زود تر نگفتی ؟
با همون خنده گفت:خوب من از کجا بدونم تو چی میخوای بیاری
کلافه شده بودم نمیدونستم باید چی کار کنم با هول گفتم:همین جا بشین تا اب بیارم تکون نخوریا
به طرف اشپزخونه میدویدم که با داد گفت: بنزین نیاری اتیشمون بزنی
یکی نبود به این بگه الان وقت شوخی کردنه ؟سریع برگشتم تو اشپزخونه یه بطری دیگه برداشتم بخاطر اینکه مطمئن بشم ابه اول بوش کردم با دو رفتم به حموم اب و روسرش میریختم گفت:برای چی اب رو سرم میریزی؟
-نمیدونم فکر کنم این جوری زود تر خونش بند میاد
دیدم شونه هاش تکون میخوره نشستم کنارش و با ترس گفتم:نوید درد داری ?
سرشو که بالا اورد دیدم داره میخنده با اعصبانیت گفتم:واقعا که ترسیدم…بگیر کمی اب به صورتت بزن
اب و که به صورتش زد با خنده گفت : وقتی چیزی نمیدونی چرا الکی تجویز میکنی این جور موقعها مامانم یخ میزاره رو بینیم … تو چرا اینقدر هولی خوبه خون دماغ شدم تیر نخوردم …یه خانم دکتر همیشه باید جلوی مریضاش خونسرد باشه
بلند شد که بره اداشو دراوردم:”یه خانم دکتر همیشه باید جلوی مریضش خونسرد باشه”با حرص گفتم ” خوب ترسیدم اگه خودت جای من بودی چیکار میکردی ها ؟
از حموم رفت بیرون ودر اتاقشو باز کرد و با خونسردی گفت: هیچی نگات میکردم تا خون دماغت بند بیاد
داد زدم: همین ؟
سرشو برگردوندو با لبخند گفت:کاردیگه ای از دستم بر نمی اومد
رفت تو درو بست من وبگو نگران کی شدم رفتم به اشپزخونه با اعصبانیت بطری رو پراز اب کردم و گذاشتم تو یخچال باید کمی عرق براش درست کنم …توی یخچال و همه کابینتا گشتم اما اثری از عرق نبود انگار تنها عرقشون همونی بود که من روی سر نوید ریختم در کابینت پایین و بستم که صدای نوید اومد:
-با اجازه کی داری تو کابینت خونه مردم میگردی ؟
لباساشو عوض کرده بود نا مصب تیپ دختر کش هم میزنه …میگم چرا دخترا ی محله براش غش و ضعف میرن

1400/03/28 10:31

نگو بخاطر خوش تیپیشه تا بلند شدم سرم به در کابینت بالا خرد :اااخخ
اومد جلو با خنده کابینت و بست گفت:حواست کجاست ؟
دستم وگذاشته بودم روی سرم وگفتم:بهتری ؟
با لبخند به سرم اشاره کردو گفت:مثل اینکه من باید از تو بپرسم
-من خوبم تو چی ؟
با لبخند گفت:البته….مگه میشه با وجود کمکهای اولیه شما حال من بد باشه
با اخم گفتم :این جای تشکرت مسخرم میکنی؟
یه تعظیم کوچلویی کرد وگفت: ازاینکه بنده رو مورد توجه وعنایت خودتون قرار دادید سپاسگزارم ..
کیفمو از روی میزنهار خوری برداشتم وگفتم: میرم خونه وبرمیگردم باز نیام ببینم یه بلای دیگه سرت خودت اوردیا
-شما بلا سرخودت نیار من با خودم کاری ندارم …
با حرص کیفو انداختم رو شونم وراه افتادم که گفت:چیزی میخوای بیاری؟
-اره عرق خارشتر
داشتم کفشمو میپوشدم که با خنده گفت:یه وقت عرق نفت برام نیاری ؟
با اعصبانیت گفتم:امروز خیلی بذلگو شدیا
-در حضور استادم درس پس میدم
خندیدم و گفتم :خودشیرینی هم که بلد بودیا ما خبر نداشتیم ؟
از خونشون اومدم بیرون….. نوید همسایه دیوار به دیوار ماست ، اهل اصفهان هستند مهر ماه پارسال بخاطر کار باباش مجبور میشن بیان بوشهر از روز اولی که پاشو گذاشت به محله ما به خاطرخوش قیافه بودنش دخترا براش دست و پا میشکنن اما اون جز من محل *** دیگه ای نمیزاره …از نظر سن من پنج سال ازش بزرگترم ولی از لحاظ قدو هیکل اون شیش سال از من بزرگ تره .. به طوری که تو نگاه اول کسی متوجه نمیشه که هیجده سالشه …پسر خیلی مهربونو با محبتیه … جای برادر نداشتم دوستش دارم ….رفتم تو اشپزخونه عرق خار شتر براش درست کردم گذاشتم تو سینی که درخونمون وزدن …هر کی بود انگار دعوا داشت چون با سنگ به جون در افتاده بود …از ترس اینکه در کنده بشه دویدم سمت در، وقتی بازش کردم دیدم عفت خانمه، بالبخند دراکولایشون گفت::سلام عزیزم خوبی؟
منم با حرص ولبخند تمسایی گفتم:الحمدوالله بد نیستم …
-یک ساعته دارم در میزم چرا در باز نمیکنی؟
-ببخشید …تو اشپخونه بودم نشنیدم ..
یه پلاستیک از زیر چادرش دراوردوداد دستم و گفت : مهم نیست …ببین این پارچه رو برای پرده گرفتم میتونی زحمت دوختش بکشی؟
مگه جرات داشتم به صاحب خونمون بگم نه با لبخند گفتم:چه زحمتی….تا باشه این زحمتا … براتون میدوزم فقط برای کی میخواید؟
-برای جمعه …اخه میدونی چیه قرار جاریم بیاد ..از اون ادمای پر فیس وافاده است دو ماه پیش که رفتم خونشون پوز همه چیشون میداد … به شوهرم گفتم باید نصف وسایل خونه رو عوض کنیم (با خنده بلند گفت)اخه اوضاع رو کم کنیه میدونی که چی میگم ؟
از حرفش خندم گرفته بود گفتم: بله بله

1400/03/28 10:31

متوجه منظورتون شدم …چشم تا جمعه براتون حاضرش میکنم …فقط مدلش جه جوری باشه ؟
-والله من از مدل پُدل چیزی سر در نمیارم هر مدل پرده ای که میدونی به خونمون میاد همون و بدوز..خوشکل بدوزیا روت حساب میکنم
-چشم خیالتون راحت
دستت درد نکنه برم تا برنجم نسوخته خداحافظ
به سلامت سلام برسونید ..
بری که دیگه برنگردی در رو بستم ورفتم به اشپزخونه پلاستیک انداختم رو زمین سینی به دست رفتم پیش نوید زنگ وزدم در وباز کرد .. رفتم تو دیدم روی مبل لم داده وتلویزیون نگاه میکنه …تک سرفه ای کردم سرش و برگردوند طرف من و گفت:به خانم دکتر …چرا زحمت کشیدی؟
سینی و گذاشتم جلوش وگفتم :حالا تا عمر داری تیکه بار ما کن …اصلا تقصیر منه که به فکر توام
خندید و عرق از روی میز برداشت و گفت:خانم دکتر که نباید اینقدر دل نازک باشن
یه لبخند مسخره ای زدم وگفتم:کاری نداری میخوام برم ؟
کمی از عرق خورد وگفت:کار که دارم ولی نمیدونم شما وقت دارید یا نه؟
یه نفسی کشیدم وگفتم :وقت که ندارم اما برای تو جورش میکنم.. حالا کارت چی هست؟
-ممنون… سه شنبه امتحاناتم شروع میشه گفتم اگه میشه تودرسام بهم کمک کنی ..فقط درسایی که مشکل دارم
کمی فکر کردم و گفتم:اولین امتحانت چیه؟
-عربی ….اگه میدونی کار داری مزاحمت نمیشما ؟
گردنمو کج کردم وگفتم:اصلا تعارف کردن بهت نمیاد … در ضمن کار من هیچ وقت تمومی نداره فقط خواستی بیای حول و حوش نه ونیم ده بیا
با لبخند گفت :ممنون …جبران میکنم
-خواهش …
در هال و باز کردم گفت:بابت عرقم ممنون
وایسادمو گفتم : میخوای همه تشکراتو یه جا بگی که منم یه جا جواب بدم
با خنده گفت :نه دیگه تموم شد …خدا حافظ
-خدا حافظ
وقتی به دم در خونمون رسیدم یادم افتاد که کلیدا رو تو خونه جا گذاشتم پوفی کردم و دور و برو یه نگاهی انداختم وقتی خیالم راحت شد که کسی نیست از در رفتم بالا و خودمو پرت کردم تو حیاط اگه مامانم بودکه یه کتک َمشتی ازش میخوردم …رفتم تو اشپزخونه پارچه عفت خانم و برداشتم بردم به اتاقم روسری و مانتوم و دراوردم انداختم روی زمین از کمد لباسیم یه تاپ و شلواربرداشتم رفتم به حموم یه دوش مختصر و مفید گرفتم … وقتی از حموم در اومدم جلوی میز ارایشیم نشستم و به خودم یه نگاهی انداختم …موهای فرفری مشکیم که تا گردم بود با پوستی نسبتا سفید و چشمای بادمی شکل که بخاطر حالتش بیشتر دوستام بهم میگفتن کره ای لبام هم خوب بود ازش راضی بودم لب پایینیم گوشتی تر از بالایی بود تنها عضو صورتم که با بقیه ناهماهنگ بود دماغم بود که عین دسته فرغون به صورتم چسبیده بود.. کلا چهره خوبی داشتم نه خیلی خوشکل و لوند بودم نه خیلی

1400/03/28 10:31

زشت و بدریخت یه جورای قابل تحمل بودم دست از صورتم برداشتم و روی زمین دراز کش شدم کتابی که مخصوص انواع دوخت پرده بود برداشتم باید برای پرده عفت خانم یه مدل پیدا میکردم سرم گرم کتاب بود که صدای در اومد بلند شدم یه چادر دور خودم کردم از حیاط داد زدم کیه؟:
باز کن منم..
-کی؟
-درو باز کن گرمم حوصله ندارم
درو باز کردم وگفتم: سلام مامان.
با اخم اومد تو و گفت: علیک سلام سر ظهری شوخیت گرفته؟
-چیزی شده ؟
-نخیر …
-پس چرا اینقدر اعصبانی هستی ؟
چشماشو بست وبا حالت اعصبانی گفت:اعصبانی نیستم …فقط گرمم
-چرا الان اومدی؟
سرم داد زد:میشه این قدر سوال نپرسی؟
وقتی اینجوری حرف میزنه یعنی حوصله هیچ بنی بشری نداره وکسی نباید به پرو پاش بپیچه …منم بدون هیچ حرف اضافه ای رفتم به اتاقم چادرم از سرم برداشتم خواستم بشینم که صدای گریه مامانم شنیدم از اتاقم اومدم بیرون صداش از تو اشپزخونه میاومد دم در اشپزخونه ایستادم دیدم به کابینت اشپزخونه تکیه داده و سرش روی زانوهاشه اروم گفتم:مامان خوبی؟
سرشو بلند کردو با دستاش اشکاشو پاک کردو گفت:اره خوبم …
یه لیوان ازکابینت برداشتم و پر ازاب کردم کنارش نشستم وگفتم :بیا یه قلپ ازاین بخور
-نمیخورم …
جلوی دهنش گرفتم وگفتم:یه ذره بخور
لیوانو ازم گرفت کمی ازش خورد یه نفس عمیقی کشیدوسرشو گذاشت روی در کابینت منم نگاش میکردم سرشو چرخوند طرف من وگفت:چیه چرا اینجوری نگام میکنی؟
-یه سوالی ازت بپرسم دعوام نمیکنی؟
پوزخندی زدو گفت:حالا نه اینکه تو هم خیلی ازم میترسی …میخوای بپرسی چرا گریه میکنم؟
-اوهووم..
لیوان گذاشت روی زمین و گفت:با رئیس رستوران دعوام شده
با تعجب گفتم :همین ؟
-کاش فقط همین بود….
-پس چی؟
یه مکثی کردوگفت:اخراجم کرد
با چشای گشاد شده گفتم:اخراجت کرد؟به همین راحتی ؟
-اره به همین راحتی … چند روزی بود الکی به همه چیز گیر میداد اگه چیزی برای گیر دادن نبودخودش یه چیزی پیدا میکرد مردیکه بی همه چیز هر روز بهونه های صد من یه غاز میاورد … یه بار میگه چرا سوپ شوره؟یه بار میگه چرا شیرینه ؟…چرا سالاد کلم نداره ؟چرا دستکش تو دستت نیست ؟چرا این برنج و درست کردی؟ …منم امروز اعصابم خورد شد هر چی تو دهنم در اومد بهش گفتم …. گفتم که دیگه نمیتونم با این وضعیت اینجا کار کنم اونم اب پاکی ریخت رو دستم و گفت نمیتونی اینجا کارکنی به سلامت گفت سراشپزای زیادی هستن که برای اومدن به این رستوران تو صف وایسادن …
پوزخندی زدم وگفتم:صف وایسادن…از خودش مطمئنه یا از رستورانش ؟مامان باور کن بعد از شما هیچ *** دیگه پاشو تو اون رستوران نمیزاره در رستورانشو تخته میکنن

1400/03/28 10:31