بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

حالا ببین..
دستشو کشید روی موهاموبا خنده گفت:قربون این فنرات برم که دلداریم میدی
با اعتراض گفتم:مامان …موهامو مسخره نکن خیلیم خوشکلن
-برمنکرش لعنت
-حالا میخوای چیکار کنی؟
-خدا بزرگه میگردم یه کار دیگه پیدا میکنم (بهم نگاه کرد وگفت)از غذای دیشب چیزی اضاف اومد؟
-اره…
-حوصله غذا درست کردن ندارم همینو گرم میکنیم میخوریم …
بلند شدم وگفتم: پس هر وقت گرمش کردی صدام بزن بیام ..
-باشه..
پنچ سالی میشد که مامانم توی رستوران اقای ستوده کار میکرد بخاطر دستپخت خوبش همون روز اول استخدامش کردن و شد سر اشپز رستوران تازه تاسیس ،محال بود کسی یه بار به رستوران بیاد و به بار دوم نکشه همه میدونستن شلوغیه رستوران فقط بخاطر دستپخت مامان منه وگرنه اون رستوران که دکوراسیون درست و حسابی نداشت که کسی بخواد بره … نمی تونستم حرف مامانمو باورکنم مگه میشد رستورانی که تمام اعتبارش به سر اشپزش رو اخراج کنن؟بعد از خوردن نهار یه چُرت کوتاهی زدم ساعت پنج و نیم بود که بیدار شدم بعد از خوردن یه عصرونه که اونم نون وپنیر بود به سراغ چرخ خیاطی رفتم دوتا مانتو که تا نصفه دوخته بودم و تموم کردم بعدش به سراغ پارچه عفت خانم رفتم از توی پلاستیک درش اوردم کتاب مدل پرده هم گذاشتم روش صفحاتشو ورق زدم یه مدل پرده پیدا کردم که بدک نبود ولی به دلم ننشست چند صفحه دیگه ورق زدم چشم افتاد به یه پرده کلاسیک…به پارچه نگاهی انداختم دیدم به درد عفت خانم نمیخوره هم پارچش کم بود هم به تیپ وقیافش نمیخوره همون قبلی رو براش درست میکنم یه نگاه کلی به پرده انداختم خیلی سخت به نظر نمیاد ولی اگه خرابش کنم کارم با کرام الکا تبینه اونم از نوع عفت خانمش ..
از خیاطی اومدم بیرون که نسترن صدام زد :آنی صبر کن
-چیه؟
-میرسونمت..
-بنزین زیادی رو دستت مونده؟
هلم دادوگفت:زر نزن سوار شو
نسترن من وتا خونه رسوندبازم کلیدا رو فراموش کرده بودم خونمون که زنگ نداشت یه سنگ کوچیک پیدا کردم و کوبیدم … احساس میکردم توی یه دیگ اب جوش گذاشتنم خیلی هوا گرم بود مامان از حیاط صدا زد:کیه؟
-منم مامان درو باز کن …
درو باز کردسریع یه سلام کردم ورفتم تو خونه روسریمو در اوردم وجلوی باد کولر ایستادم مانتوم هم از تنم دراوردم مامانم اومد تو و گفت:شد یه بار کلیدو با خودت ببری ؟
-الزایمر گرفتم مامان…
-خدا ایشا الله شفات بده..
با خنده گفتم :خدا ایشالله همه مریضا رو شفا بده
رفت تو اشپزخونه وگفت :برو لبا سا تو عوض کن نهار و بکشم
-نه مامان صبر کن برم دوش بگیرم بیام …
-پس زودتر برو که دارم دل غشه میگرم
با خنده گفتم چشم …..ساعت سه دوباره مشغول خیاطی شدم به

1400/03/28 10:31

غیر از پارچه عفت خانم دو تا مانتودیگه هم باید میدوختم تا نزدیکای غروب کار کردم بعد از نماز و شام دوباره به سراغ چرخ خیاطیم رفتم …نصف پرده عفت خانم ودوخته بودم باید تا چهار روزدیگه حاضرش میکردم …به ساعت نگاه کردم دوازده وربع بود چشمام درد گرفته بود کمی چشمام ومالش دادم تشکمو پهن کردم خواستم بخوابم که گوشیم زنگ خورد به صفحه موبایلم نگاه کردم نسترن بود جواب دادم:
-به سلام نسترن خانم چه عجب یادی از فقیر فقرا کردی اونم نصف شبی؟
-حالا خوبه من نصف شبی یاد فقیر فقرا کردم تو که روزشم به فکر پولدارا نیستی … الان چه وقت خوابیدن مگه تو مرغی؟
-تا الان داشتم کار میکردم خواستم بخوابم که زنگ زدی …خبری شده ؟
خبر که زیاده کدومشو بگم ؟
جدی گفتم :هرکدومش که به نفع منه بگو
با خنده گفت:ای قربونه ادم چیز فهم … ببین یه مشتری برات پیدا کردم ..توپ
-دستت درد نکنه نسترن اینقدر پارچه روسرم تلنبار شده که نمیدونم باهاشون چی کار کنم وقت هم ندارم باید زود تر اینارو تموم کنم؟
-نه مثل اینکه ملتفت نشدی چی گفتم ببین یه خانم توپ …یعنی مایه تیله دار دنبال یه خیاط خوب میگشت خانم ماهینی هم ادرس خیاطی مارو بهش داد منم تو رو بهش معرفی کردم کارت خوب باشه مشتری همیشگیت میشه یه پول قلمبه هم گیرت میاد دیگه لازم نیست یه مانتو بیست تومن بدوزی قیمت یه مانتو میشه چه قدر؟ شصت تومن…. کارت بگیره دیگه نمیخواد از کسی پارچه قبول کنی فهمیدی ای کیو ؟
– اگه اینقدر خوبه چرا خودت نمیری؟
با دلخوری گفت: دستت درد نکنه راجبع من این فکررا میکردی وخبر نداشتم…. به خدا اگه به فکر تو نبودم راحت میتونستم یکی دیگه رو جای تو بفرستم… من که میدونم تو به این پول بیشتر از من احتیاج داری… بعدشم من ادمی نیستم که بخوام حرص بزنم همین قدر که در میارم بسه شوهرمم که الحمدوالله شیش برار من درامدشه این پولو میخوام چیکار ؟این جای تشکرته؟
با خنده گفتم:حالاچرا ترش میکنی جیگر انی … من که چیزی نگفتم
با خنده نچ نچی کردو گفت :اگه منان شوهر عزیزم بدونه یکی به من گفته جیگرپوستشو قلفتی میکَنه
-حالا به شوهرت بگو این دفعه رو رحم کنه ..
-باشه چیکار کنم دوستمی دیگه ….حالا به جای این حرفا یه قلم وکاغذ بیار ادرسو بهت بگم
-بگو ..یادم میمونه
-فدای اون حافظت…نمیخواد به رخ ما بکشیش برو یه چیزی بیار ادرسو بنویسی …به مغز تو اعتباری نیست
دفتری که اندازه ها رو مینوشتم برداشتم وگفتم:خیل خوب ادرسو بگو مینویسم
ادرسو که نوشتم دوباره شروع کرد به فک زدن :آیناز خوشکل میدوزیا باشه …هرجاش مشکل داشتی به خودم زنگ بزن
-باشه ..خداحافظ
-ببین این زنه خیلی چاق

1400/03/28 10:31

نمیتونه از بیرون لباس بخره بیشترمیدوزه سعی کن یه جوری بدوزی که خوشش بیاد
-باشه نسترن باشه …
-راستی یه چیزه دیگه …اگه یه وقت مدلی خواست براش بدوز نه نگو …چون ممکن ناراحت بشه و بره سراغ یه خیاطه دیگه
مخمو داشت میخورد گوشیو گذاشتم جلوی دهنم با داد گفتم:باشـــه نسترن …فهمیدم مخمو تلیت کردی برو بخواب
گوشیو گذاشتم دم گوشم گفت:باشه خوب چرا داد میزنی فقط یه چیز کوچولو مونده …فردا ساعت ده بروخونشون.. خیاطی هم نمیخواد بیای کاراتو خودم انجام میدم
داد زدم:نسترررررن
-خدا حافظ ….خدا حافظ
بعد از خدا حافظی گوشیو قطع کرد اگه ولش میکردم تا خود صبح حرف میزد عین این ادم عقده یا میمونه که اجازه حرف زدن بهشون ندادن… لامپ اتاقم و خاموش کردم و خوابیدم..
به ادرس توی دستم نگاه کردم اسم کوچه که درست بود اما پلاک 22نبود دوبار از سر کوچه تا ته کوچه ورفتم و اومدم حتی چند تا کوچه بالاتر و پایین ترم رفتم اما نبودانگار که پلاکی به این شماره وجود نداشت توی این گرما داشتم بخار پز میشدم با اعصبانیت شماره نسترن و گرفتم بعد از چند تا بوق جواب داد :
-خیاطیه نسترن بفرمایید..
با اعصبانیت گفتم:خیارشور نرسیده این چه وضع ادرس دادنه یک ساعته دارم دورم خودم میچرخم
-علیک سلام ..خوب چرا دور خودت بچرخی بیا درور من بگرد …حالا چرا این قدر توپت پره؟
-ادرسو اشتباهی دادی..
-ادرسو درست دادم تو اشتباهی رفتی
-مگه کوچه بنفشه….پلا ک22نیست؟
با تعجب و صدای نسبتا بلندی گفت:پلا ک22؟؟؟!!!!
-چرا داد میزنی؟ اره دیگه …!!!
خنده بلندی کرد و گفت: چه با اعتماد به نفسی هم میگفتی بگو حفظ میکنم… تو ادرسو نوشتی این شد … اگه حفظ میکردی سر از کجا در موردی؟…پلاک 202نه22
دور و اطرافمو نگاه کردم دقیقا روبه روم بود :بگم خدا چی کارت کنه نسترن با این ادرس دادنت…یادت بره ادرس بدی
-به من چه تو گیچی…
-خوب دیگه خدا حافظ…
-انی رفتی تو بگو اب میوه تگری برات بیاره
با خنده گفتم:باشه …خدا حافظ
-خدا حافظ موفق باشی ..
گوشی رو قطع کردم به سمت خونه حرکت کردم کل دیوار خونه از گرانیت مشکی بود گل کاغذی قرمز هم از دیوار اویزون شده بود رنگ در خونه نیلی بود زنگ و زدم خانمی جواب داد: کیه؟
-رستمی هستم از خیاطی نسترن
-پس چرا اینقدر دیر کردید ؟
– ببخشید یه مشکلی پیش اومد …
-خیل خوب بیا تو ..
دروزد رفتم تو حیاط ایستادم به ساعتم نگاه کردم ساعت ده ونیم بود یعنی من یک ساعت تمام داشتم دنبال ادرس میگشتم ؟ با یه نگاه کلی به حیاطش فهمیدم حیاط ما بزرگتره شاید به زحمت میشد گفت 40متربشه که اونم با گلای افتاب گردون که من متنفر بودم تزیین شده بود یه بوته گل شاه

1400/03/28 10:31

پسند هم کنارش کاشته بودن چند تا گلدون دیگه هم توی حیاط بود ولی نفهمیدم چه گلایی هستن ولی خوشکل بود تو همین فکرها بودم که صدا ی از سمت چپم اومد :
-گل هارو دوست دارید ؟
برگشتم سمت صدا یه خانم با وزن حدودای 105 کیلو که با لبخند کل چارچوب در رو گرفته بود .. نسترن گفت چاقه ولی نگفته بود جز انسان های اولیه است خودمو جمع وجور کردم و گفتم:سلام
با همون لبخند گفت :سلام عزیزم بیا تو چرا دم در وایسادی؟
سرمو پایین انداختمو ،وارد خونه شدم به سمت یکی از مبلها اشاره کرد:بفر مایید اونجا بشیند الان خدمتتون میرسم
-ممنون
وقتی نشستم به سمت اشپزخونه رفت خدا کنه یه چیزه خنک بیاره که تو دلم اتیش به پا شده ……سرمو چرخوندم خونه رو یه دید زدم داخل خونه که چند برابر خونه ما بزرگ بو د.سلیقشم بد نبودکل خونه رو نیلی کرده بود پرده ها خونه با مبل و دیوار ست شده بود به رنگ نیلی….، رنگ فرش کرم بود …سرمو کج کردم به سمت اشپزخونه اپنش..بـله کل کابینت های اشپزخونه هم به رنگ نیلی بود چند تا گلدون پشت مبل بود که اونا هم به رنگ نیلی بودن از قرار معلوم این خانم دیوانه رنگ نیلیه از اشپزخونه اومد بیرون به زحمت راه میرفت وقتی به من نزدیک شد رفتم جلو و سینی رو از دستش گرفتمو گفتم:اجازه بدید بهتون کمک کنم
-ببخشید تو رو خدا …من باید از شما پذیرایی کنم شما هم به زحمت افتادید
-اختیار دارید این چه حرفیه …
سینی رو گذاشتم رو میز خواستم بشینم که گفت :تا شما ابمیوه تون رو میل میکنید …منم با اجازتون برم پارچه رو بیارم
-خواهش میکنم بفرماید .

1400/03/28 10:31

ادامه دارد......

1400/03/28 10:32

?#پارت_#دوم
رمان_#حصار_تنهایی_من?

1400/03/28 21:34

نشستم و به راه رفتنش نگاه کردم دقیقا عین پنگون راه میرفت ،اگه بخوات همین جوری راه بره ده دقیقه رفت و برگشتش طول میکشه ، لیوان رو برداشتم یه قلپ ازش خوردم چند تا تابلو فرش رو دیوار بود ، به سقف خیره شدم عجب لوستری فکر کنم دویست سیصد…. شایدم یکی دومیلیون باشه ولی خیلی شیک بود با صدای بسته شدن در سرم و اوردم پایین با یه لبخند میاومد سمت من با همون حرکت پنگوئنیش به پارچه ساتن نیلی توی دستش نگاه کردم خندم گرفته بود البته من فقط به یه لبخند اکتفا کردم…. اومد روبه روی من نشست پارچه رو گذاشت رو میز وگفت :
-اینم پارچه… خوب نظرتون چیه ؟
لیوانو گذاشتم رو میز پارچه روبرداشتم با انگشتام لمسش کردم …سری تکون دادم وگفتم :خوبه هم جنسش هم رنگش
با ذوق زده گفت :راست میگی؟
-بله….فقط مدلی هم مد نظرتون هست …یا خودم براتون مدل بیارم
-نه …خودم از تو این مجله ها یه مدلی انتخاب کردم ..الان برات میارمش
دستشو گذاشت روی مبل خواست بلند شه اما نتونست هر دفعه که خواست بلند بشه بازم مینشست مبل حکم اهن ربا پیدا کرده بودوقتی دیدم بلند شدن براش خیلی مشکله گفتم : بگید کجاست خودم براتون میارم …
از روی خجالت گفت :اخه زحمت تون میشه …
-خواهش میکنم با من راحت باشید
به سمت اشپزخونه اشاره کردو گفت :تو اشپزخونه روی میز گذاشتمش
با یه لبخند گفتم :الان براتون میارمش
دلم به حالش سوخت خیلی گناه داشت ..باید از خودم خجالت بکشم که بعضی وقتا از اینکه اینقدر لاغر بودم زمین وزمان ونفرین میکردم اما حالا که این بنده خدا رو میبینم از چاق شدن پشیمون شدم و ترجیح میدم همین جور نی قلیون باقی بمونم چند تا مجله روی میز بود برداشتم ورفتم کنارش نشستم مجله هارو دادم دستش وگفتم: بفرمایید..
مجله ها رو ازم گرفت و گفت :دستت درد نکنه …شرمنده کردید به خدا
-دشمنتون شرمنده
یکی از مجله ها رو برداشت بقیه رو گذاشت رومیز چند تا از صفحاتشو ورق زد به صفحه مورد نظرش که رسید یه مکثی کرد با لبخندمجله روبه روم گرفت وگفت:ببین اینه …خوشکله نه؟
مجله رو ازش گرفتم به لباس قرمز جلوم نگاهی انداختم مدلش دکلته بودو از زیر سینه تا پایین باسن تنگ میشد…….از رون تا پایین چند سانتی گشاد میشد پایین لباس پر از چین بود با تعجب یه نگاه به مدل لباس یه نگاه هم به چهره خندونش کردم دلم نیومد بزنم تو ذقش و بگم این لباس به درد هیکل شما نمیخورد یه لبخند زدمو گفتم:
-والله چی بگم …من فقط خیاطم اگه اینو دوست دارید براتون میدوزم
با ناراحتی سرشو انداخت پایین و گفت: میدونم این لباس به درد اندام من نمیخوره ولی میشه شما یه جوری بدوزید که چاقیم زیادمشخص نشه ؟
با

1400/03/28 21:35

یه لبخند گفتم :همه سیعمو میکنم …حالا بلند شید تا اندازه هاتونو بگیرم
کمکش کردم که بلند شه از تو کیفم مترو خودکارو دفترم در اوردم شروع کردم به اندازه گرفتن خدا خدا میکردم که پارچه کم نگرفته باشه … چون این اندامی که من می بینم ده متر پارچه هم کمه …فقط شکمش دومتر پارچه میبره اندازه ها تموم شد داشتم وسایلم و جمع میکردم که گفت: میشه زود تر حاضرش کنید ؟
-عجله دارید ؟
-بله.. جمعه شب عقد خواهر زادمه
با انگشتم بالای لبم خاروندم وگفتم:یعنی چهار روز دیگه ..خیلی زوده..
-بله میدونم به خدا چند هفته است دارم دنبال خیاط خوب میگردم اما پیدا نمیکردم …حالا نمیشه یه کاریش بکنید ؟
با اینکه میدونستم پرده عفت خانم به علاوه دوتا پارچه دیگه دارم ولی گفتم:باشه براتون حاضرش میکنم
– دستت درد نکنه …راستی اسمت چیه؟
-آیناز ..
– اسم قشنگی داری ….دستشو به طرفم دراز کرد و گفت :منم پرستوم خوشبختم
با هاش دست دادم وگفتم: منم همین طور ..
– میخواید برید ؟
-بله دیگه کارم تموم شده ..
کیمو برداشتم گفت:حالا زوده که… چند دقیقه ای بشین بعد برو خودم برات اژا نس میگیرم
بهش نگاه کردم با نگاهش داشت التماسم میکرد با یه لبخند گفتم :باشه
نمیدونست از خوشحالی چیکار کنه هر چی تو یخچال بود برای پذیرای از من اورد البته همشو خودم اوردم چند ساعتی پیشش موندم و حرف زدیم البته اون بیشتر حرف میزد….. برای من شده بود نسترن شماره 2 همون چند ساعت اینقدر با من صمیمی شده بود که شماره تلفنشو بهم داد قرار شد با هم در تماس باشیم …
وقتی به خونه رسیدم بدون اینکه نهار بخورم خوابیدم حتی لباسامم در نیوردم موقع اذون مامانم صدام زد بلند شدم ابی به دست و صورتم زدم اینقدر گشنم بود که بعد ازنمازم شاممو خوردم بعد از شام پارچه پرستو برش زدم.. سرم تو ی دوخت و توز بود که تقه ای به در خورد سرمو بلند کردم مامانم بود گفت:
-اینقدر سرتو کردی تو این وامونده که حواست به درو برت نیست
-ببخشید ….کاری داری؟
– من ..نه ولی نوید چرا…
-نوید!!چی کار داره؟
مامانم نگام میکرد یه دفعه یادم افتاد وگفتم : وای قرار بود بهش درس بدم
– من از قول و قرارای شما خبر ندارم …حالا هم پاشو برو پیشش تنها نشسته زشته
درو بستو رفت منم از جام بلند شدم و لباسامو عوض کردم از اتاق اومدم بیرون …تنها نشسته بودو داشت تلویزیون نگاه میکرد دست به سینه وایسادموبه صورتش نگاه کردم پوست سفیدو چشم های درشت به رنگ عسل داشت با موهای قهوای تیره ولب های کشیده با بینی متوسط تا منو دید از جاش بلند شد وگفت:
-سلام …
-سلام از ماست ..بفرمایید
وقتی نشست منم با فاصله کنارش نشستم گفت:کار داشتید نه

1400/03/28 21:35

؟
مامانم با لیوان شربت از اشپزخونه اومد بیرون گفتم:مهم نیست …من که گفتم کار من تمومی نداره خیل خوب کتاب و باز کن
مامانم شربت وگذاشت جلوش وتشکر کرد وگفتم :اول شربت وبخور بعد درس میدیم
-چرا ؟
-از اونجایی که جنابعالی شکمو تشریف دارید نمی خوام حواست به جای دیگه پرت بشه
یه چشمی گفت وهمه شربتشو تا ته خورد موقع درس دادن اینقدر صورتش بهم نزدیک کرده بود که راحت میتونستم سلول های پوستشو بشمارم هر چقدر ازش فاصله میگرفتم اون خودشو بهم نزدیک تر میکردحتی یه دفعه با خودکار زدم تو سرشو گفتم”میشه خودتو اینقدر به من نچسبونی “اما اون فقط خندیدوگفت”اگربهتون نچسبم که صداتونو نمیشنوم “از حرفش حرصم گرفته بود اما تا اخرتدریسم تحمل کردم… خوبیش این بود که مامانم تو هال نشسته بود وگرنه بدون تعارف میاومد تو بغلم مینشست ..بعد از دو ساعت که درس دادنم تموم شد گفتم:امتحان بعد یت کیه؟
-یک شنبه فلسفه و منطق ( اروم طوری که مامانم نشنوه گفت )ایناز خانم…
سرم تو کتاب بود گفتم:بله
-دخترا از چی خوششون میاد؟
ابرو هامو بردم بالا وبا تعجب نگاش کردم وبا لبخند گفت:چرا اینجوری نگام میکنی ؟تورو خدا منظور بد نگیرید …منظورم کادو
با یه لیخند کنج لبم گفتم :تو هم اره؟حالا طرف کی هست؟
-اذیت نکنید دیگه …یه راهنمایی ازتون خواستم
خواستم حرفی بزنم که صدای در اومد مامانم بلند شد رفت دم در گفتم:ببین کلا دخترا از کادوگرفتن خوششون میاد ولی سلیقه ها فرق میکنه….یکی مثل من هر چی بهم بدن خوشحال میشم حتی اگه یه شاخه گل باشه …ولی یکی مثل دوستم نسترن هر چیزی راضیش نمیکنه …باید ببینی طرفت چی دوست داره .
– مشکل منم اینه که نمیدونم چی دوست داره..
یه کمی فکر کردم وگفتم:اگه دختره هم سن تو یا یکی دوسال کوچیک تر باشه …خوب میتونی براش مانتو بگیری …نه نه خوب نیست اصلا نمیدونم هر چی دوست داری براش بخر
خنده ای کرد و گفت:واقعا کمکتون کار ساز بود
-خوب میگی چی کار کنم ؟من که دختره رو ندیدم که بدونم از چی خوشش میاد
-یعنی شما تا حالا برای دوستا تون خرید نکردید؟
-چرا خریدم فقط برای تولدشون …خرید تو مناسبت داره
-نه..
-خوب حل دیگه با یه دسته گل رز سرو تهش و هم بیار ….نگفتی طرف کیه ؟
-رازه..
با اخم گفتم:ما که بخیل نیستم ..
مامانم اومد تو اونم با لب خندون گفتم:چی شده مامان خوشحالی؟
-فریده خانم(مامان نوید)گفت از فردا میتونم تو ارایشگاش کار کنم
با خوشحالی گفتم: راست میگی ؟
-دروغم چیه
نوید گفت: به سلامتی …ایشاالله رو دست مامانه منم بزنید که ارایشگاهش تعطیل بشه
با تعجب گفتم:اه نوید…این چه حرفیه میزنی.
-راست میگم اگه ستاره خانم

1400/03/28 21:35

ارایشگریش هم مثل اشپزیش خوب باشه بعد از یه مدتی که پیش مامان من کار کرد میتونه برای خودش ارایشگاه باز کنه مشتریش زیاد میشه اونوقت کار و کاسبی مامان منم کساد میشه ومیاد خونه و منم به جای اینکه هرروز دوساعت ببینمش کل روز میتونم ببینمش
مامانم خندید وگفت:بزار مامانت ببینم اگه بهش نگفتم
-دست شما درد نکنه ستاره خانم من به فکر شما بودم
نوید چند دقیقه ای پیشمون نشست وقتی خواست بره تا دم در بدرقش کردم دم درایستاد گفتم:اخرش نگفتی دختره کیه ها؟
-یه روزی بهتون میگم
-دوستش داری؟
با چشمای عسلیش تو چشمام خیره شد با یه لبخند گفت:خیلی…میمیرم براش
با حرفش ته دلم خالی شد ولی با یه لبخند گفتم:اخی چه عاشقونه …خوش به حالش حسودیم شد
-مسخرم میکنی؟
-نه بابا …جدی خوش به حالش ….حالا هم برو بگیر بخواب فردا امتحان داری
– شب بخیر ..
-شب بخیر…
من و مامانم با هم از خونه اومدیم بیرون سر کوچه که رسیدیم از هم جدا شدیم هنوز چند قدمی راه نرفته بودم که عفت خانم و دیدم اونم با لب خندون بهش که رسیدم گفتم:سلام حاج خانم احوال شما(من نمیدونم این که نرفته حج چرا بهش میگم حاج خانم)
-الحمدو الله بد نیستم …پرده ما به کجا رسید ؟
-دیگه تمومه پس فردا بیاید ببریدش
-جدی میگی؟چقدر زود تمومش کردی خدا خیرت بده …حالا پولش چقدر میشه؟
-قابل شما رو نداره حاج خانم؟
-قربونت برم چقدر تو با محبتی …اگه بدونی به خاطر وسایلی که گرفتم چقدر بد هکار شدم… مونده بودم پول تو روچه جوری بدم
خنده رو لبام ماسید میگن تعارف اومد نیومد دارها والله راسته نذاشت بیشتر باهم تعارف تیکه پاره کنیم باهاش خدا حافظی کردم و رفتم خیاطی… بیشترین کسی که توی خیاطی پارچه رو دستش بود من بودم …چون بیشتر مشتریا از کارم راضی بودن چون هم خوشکل میدوختم هم زود تحویل میدادم…امروز هم مثل بقیه روزا با نسترن سروکله زدم دیگه مغزم از دست این دختره داره اب میشه … بعد از خیاطی یه راست رفتم خونه خیلی هوا گرم بود .. جلوی باد کولر ایستادم که مامانم صدام زد :ایناز
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:بله…
انگار داشت این دست و اون دست میکرد ولی بالاخره گفت:بابات…….اومده
با شنیدن اسم بابا خشکم زد بابا…چقدر این کلمه اشنا بود.. بابا.. چند سال بود این کلمه به زبون نیورده بودم بعد از پنج سال اومده که چی بگه؟ چی میخواست؟ ما رو به امون خدا ول کردو رفت نیومد بپرسه چی میخورید؟چی میپوشید؟اصلا زنده اید یا مرده؟ سرم و چرخوندم به صورت مامانم که دم در اشپزخونه ایستاده بود نگاه کردم چشمام از تعجب داشت جاش در میاومد و گفتم:مامان صورتت چی شده ؟
انگار که منتظر همین جمله بودرو

1400/03/28 21:35

زمین نشست وبا گریه گفت:بابای اشغالت این بلا رو سرم اورده
رفتم کنارش نشستم وگفتم :برای چی بهت زده ؟این جای سوقا تیشه؟
-اقا بعد از پنج سال اومده پول میخواست…گفتم ندارم ..اونم …..
گریه امونش نداد حرف بزنه بغلش کردم …تمام صورتش کبود شده بود زیر چشمش سیاه شده بود نمیدونستم باید چی کار کنم گفتم:میخوای بریم دکتر ؟
-نه حالم خوبه
-مطمئنی؟جاییت درد نمیکنه ؟مامان فکر پولش نباش اگه جایت درد میکنه بگو
-نه مامان خوبم
– ببین چه بلای به صورتش اورده… این حیو ون کی اومد؟
– چند دقیقه بعد از اینکه تو رفتی یکی با سنگ در خونه زد منم فکر کردم توی درو باز کردم دیدم …باباته منو هل داد و اومد تو اول گفت پول میخوام گفتم ندارم …فکر کرد دروغ میگم کل خونه رو بهم ریخت وقتی دید چیزی گیرش نیومدمنو گرفت به باد کتک …گفت تا پول گیرش نیاد دست از سرمون بر نمیداره
-پول میخواست!!از کدوم حسابش باید بهش پول میدادیم؟حالا چقدر میخواست؟
-چهارتومن؟
با تعجب گفتم:چهار هزار تومن؟!!!
مامانم خندید و گفت:نه قربونت برم چهار میلیون تومن …باز معلوم نیست چه گندی زده که پولشو از ما میخواد
بلند شدم که برم به اتاقم گفت:اتاق تو رو هم بهم ریخته همه جا رو تمیز کردم … دیگه نتونستم اونجا رو تمییز کنم
-بهتر که بهش دست نزدید اون همین جوریش بازار شام بود فکر کنم الان شده بازار تاناکورا
مامانم خندیدوگفت:اگه من تورا نداشتم تا الان خودمو کشته بودم
-این حرفو نزن مامان ..
رفتم به اتاقم بدتر از اونی بود که فکرشو میکردم همه لباسام ریخته بود رو زمین پارچه های مردمم هرکدومش یه طرف بود چرخ خیاطیم هم انگار دل و رودشو دراورده بود افتاده بود وسط اتاق فکر کنم جایی از اتاق نبوده که نگشته باشه یه پوفی کردم دخترای مردم بابا دارن منم خیر سرم بابا دارم خدایا کریمی تو شکر مشغول تمییز کردن اتاقم بودم که مامانم صدام زد نهار بخورم گفتم نمیخورم اما مامانم اصرار کرد برم که اونم سیب زمینی سرخ شده با سس گوجه بود بیشترشبیه میان وعده بود تا نهار بعد از خوردن نهار دوباره رفتم به اتاقم تا ساعت نزدیکای پنج اتاقمو تمییز کردم خواستم استراحت کنم که موبایلم زنگ خورد نسترن بود با بی حوصلگی جواب دادم:بله …
-عزیزم نمیتونی صداتو لیدی تر کنی که یه وقت ادم احساس نکنه یه دیو پشت خطه…
-کاری داری؟
-چیزی شده؟
-مهم نیست کارتو بگو..
-کار من اینکه بدون تو چت شده؟
چیز قابل گفتنی نیست …
-من که میدونم یه چیزی هست ولی نمیخوای بگی یا غریبم یا باهام راحت نیستی …مزاحمت نمیشم خداحافظ
-نسترن دلخور نشو..
-دلخور نشدم عزیزم وقتی خودت نمیخوای با من حرف بزنی من که دیگه

1400/03/28 21:35

آزار ندارم مجبور به حرف زدنت کنم
-الان حالم خوب نیست بزار فردا بهت میگم
-پس یه چیزی شده …باشه خداحافظ
-خداحافظ
گوشیمو قطع کردم و گذاشتم کنار بالشتم و خوابیدم ….یه چادر مشکی پوشیده بودم وتو یه جای شلوغ و پر رفت امد راه میرفتم این قدر شلوغ بود که جای سوزن انداختن نبود احساس کردم دست کی تو دستام ودارم میکشمش برگشتم دیدم یه دختر بچه خیلی ناز با پوست سفیدوچشمای سبزو موهای بور که دوطرفش بسته بود گریه میکرد و میگفت: مامان ..مامان … حس کردم بچه خودمه بدون اینکه به گریه هاش توجه کنم اونو با خودم میکشیدم دنبال یه راه خروج بودم هر چی سر چرخوندم فقط ادم دیده میشد چند قدم که رفتم جلوتر راه وپیدا کردم با خوشحالی برگشتم پشتم… دیدم دستم خالیه و بچه نیست صدای گریش می اومدو صدام میزد:مامان…مامان…ترسیده بودم و اسم مامانمو صدا میزدم :ستاره….ستاره …از وحشت و ترس چشمامو باز کردم نفس نفس میزدم اتاقم تاریک بود بلند شدم وکلید برق و زدم به دیوار تکیه دادم چشمام وبستم چند تا نفس عمیق کشیدم … به اشپزخونه رفتم لامپ اونجا رو روشن کردم مامانم نبود صداش زدم”:مامان ..مامان”نمیدونم با این حالش کجا گذاشته رفته در هال و باز کردم دیدم رو پله ها نشسته وپشتش به من بودگفتم:
-برای چی اینجا نشستی؟
انگار که توی این عالم نبود دستمو گذاشتم رو شونه هاش گفتم “مامان “یهو با ترس برگشت طرفم نفس نفس زد وگفت:ترسیدم…چیه؟ کاری داری ؟
کنارش نشستم وگفتم:یک ساعت دارم صدات میزم حواستون کجاست ؟
-مگه حواسیم برام مونده که بخواد جایی باشه… از دست کارای بابات عاصی شدم ..ده سال یه بار پیداش نمیشه وقتی هم که میاد شر با خودش میاره
با ترس گفتم:اتفاقی افتاده
با بغض گفت:هنوز نه ولی اگه پولو جور نکنیم خونه خراب میشیم ..
-چی میگی مامان
-امروز یکی اومده بود دم خونه گفت به اضغر بگو اگه پولو جور نکنه یه جور دیگه تسویه حساب میکنیم
پوزخندی زدم وگفتم:چیه حالا نگران حال اونی؟ولش کن بزار هر بلای که میخوان سرش بیارن
دستامو گرفت با ترس تو چشمام خیره شد وگفت :اون دیگه برای من به اندازه دمپایی هم ارزش نداره …من نگرانت توام میترسم یه بلای سر تو بیارن تو این ادما رو نمیشناسی
-من اصلا نمیدونم اینایی که تو میگی کی هستن لازم هم نیست بترسی هیچ غلطی نمیتونن بکنن …حالا هم به جای اینکه اینجا نشستی پاشو برو تو اینجا گرمه
-میگم آیناز کاش یه مدت میرفتی پیش خالت بمونی ؟
-مامان چی میگی ؟برم پیش یه خانمی که حتی یه بار هم ندیدمش ..فکرشو نکن بلند شو بریم تو
گونه شو بوسیدم وبا خودم بلندش کردم …کاش مامانم حرف باباش و گوش میکرد با اضغر که

1400/03/28 21:35

الان بابای منه ازدواج نمیکرد هرچند کسی اینده رو نمیتونه پیش بینی کنه…
دم در خیاطی بودم که صدای بوق ماشین اومد برگشتم دیدم نسترنه با اعصبانیت پیاده شو درماشین ومحکم کوبید با اخم اومد طرفم و گفت: دیروز چت بود ها ؟
با تعجب نگاش میکردم قیافه ادمای خودخواه و به خودش گرفت وگفت:ببین عزیزم میدونم خوشکلم ولی لازم نیست اینقدر بهم خیره بشی ..حالا بگو دیروز چه مرگت بود
یه نفسی کشیدم وگفتم :علیک سلام میخوای همین جا وایسی حرف بزنی ؟
-نه نه…بریم تو
بازوهامو گرفت کشید برد تو دفترش بازومو از دستش کشیدم ونشستم روی مبل اونم خودشو چسبوند به من بهش گفتم:میشه یه ذره از من فاصله بگیری بوی عطرت داره خفم میکنه
-برو بابا …حالا بگو دیروز چت بود …
شونه هامو انداختم بالاوگفتم :دیروز بابام اومده بود
-همین ؟
-پس چی میخواستی مقا له تحویلت بدم ؟
انگار چیزی یادش افتاده باشه با تعجب چشای گشاد گفت:چی گفتی؟بابام !!!مگه تو بابا داری؟
-خیلی ببخشیدا از زیر بوته که عمل نیومدم
-نه بابا منظورم اینکه چرا تا حالا در موردش حرف نزدی ؟کجا بوده ؟کی اومده؟
-چیه نکنه میخوای برای خوش امد گویی وخیر مقدم گفتن براش دسته گل بخری؟
-اونوکه میخرم …ولی فکر نکنم کسی بخاطر اومدن باباش ناراحت بشه
بلند شدم وگفتم :نسترن تو از زندگی من خبر نداری..تا حالا در مورد ش حرف نزدنم چون نمیخواستم کسی بدونه بابا دارم….اقا بعد پنج سال پیداش شده مامانم وبه باد کتک گرفته.
نسترنم بلند شدو گفت:ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم …
-نیستم….اگه سوال دیگه ای نداری برم؟
-اره برو ..
خواستم برم که گفت:ببخش که اونقدر خوب نبودم که بتونی با هام راحت باشی
با لبخند گفتم:این حرف و نزن خیلی هم خوب بودی خودم نخواستم کسی بدونه
از دست خودم اعصابم خورد بود کاش اینقدر جرات داشتم که مثل بقیه دخترای دیگه فرار کنم …کجا میرفتم خودم از چاله درمیاوردم میانداختم تو چاه ؟
اهنگ فداکاری محسن یگانه رو که برای زنگ ساعت گوشیم گذاشته بودم بلند شد با خواب الودگی دستم وروی زمین میکشیدم ودنبال گوشیم میگشتم …از کنار بالشتم ورشداشتم و ساعت وخاموش کردم چند دقیقه ای خوابیدم دوباره گوشیمو برداشتم ببینم ساعت چنده…. بلند شدم مامانم بیدار کردم ..نمازمو که خوندم چای دم کردم به ساعت اشپزخونه نگاه کردم شیش وربع بود با مامانم صبحونه روکه خوردم لباسامو پوشیدم یه سررفتم اشپزخونه به مامانم گفتم:
– مامان من دارم میرم از بیرون چیزی نمیخواید ؟
مامانم که سرش توی روزنامه بلند کرد وگفت:نه قربونت برم برو سلامت
-راستی مامان پرده عفت خانم حاضره اومد بهش بده…
-چقدر ازش

1400/03/28 21:35

بگیرم؟
-نمیخواد بگیری
-چرا؟
-چی بگم …ما یه تعارفی کردیم اونم تو هوا گرفتش
-بیجا کرده زنه یه کاره ..یه هفته است داری رو پردش کارمیکنی و چشمتو روش گذاشتی از زرنگیشه نمیخواد پولو بده …خودم ازش میگیرم
-زشته مامان
-چی زشته؟این که میخوای حقت و بگیری زشته؟تو کار نداشته باش خودم پولو ازش میگیرم ..
خندیدم وگفتم:خود دانی فقط یه وقت نیام بگن مامانت وبردن کلانتری؟
لبخندی زدو گفت :نترس بدون خون وخونریزی این کارو میکنم
-خدا حافظ
-خیر پیش
با اتوبوس به خیاطی رفتم …وارد خیاطی که شدم به همه سلام کردم وپشت چرخ خیاطیم نشستم مشغول دوختن لباس بودم که نسترن هم از راه رسید اونم با اخم وقتی به همه سلام کرد اومد سیخ بالا سرمن وایساد وگفت:بیا اتاقم کارت دارم ..
با تعجب به رفتنش نگاه کردم زهرا گفت:باز چیکار کردی که اعصابش بهم ریخته؟
از روی بی اطلاعی شونه هامو بالا انداختم وگفتم:هیچی به خدا ..
هر چی به مغزم فشار اوردم که بدونم چه کاری،خلاف قانون و مقررات نسترن انجام دادم چیزی یادم نیومد پشت در ایستادم دوتاضربه به در زدم گفت:بیا تو..
سرم وکردم تو وگفتم:اجازه هست ؟
هنوز گرفته بود گفت:بیا بشین …
روی مبل کنار میزش نشستم از پشت صندلیش بلند شدوروبه روی من نشست دستاشو بهم مکشید انگاردو دل بود که بگه یا نگه دیدم چیزی نمیگه خودم پیش قدم شدم و گفتم : چیه دمقی؟
یه نفس بلندی کشید که احساس کردم اکسیژن کم اورده بهم نگاه کرد وگفت:اخرین باری که به هومن زنگ زدی کی بود؟
-نمیدونم دوهفته یا سه هفته پیش چطور؟
ابرو هاشو بالابرد با تعجب گفت:دوهفته پیش؟
-خوب اره..
از روی اعصبانیت گفت :همین بی محلیا رو کردی که…. تو اصلا هومن ودوست داری؟
با یه لبخند گفتم:قبلا اره ولی الان دیگه مطمئن نیستم…چرا میپرسی؟
-هومن چی اون کی زنگ زد ؟
-یک ماه پیش.(دیگه کلافه شده بودم )خانم باز پرس میشه ازتون خواهش کنم اینقدر طفره نری و حرفتو بزنی
-میدونی چرا میترا گفت دیگه نمیخواد اینجا کارکنه؟
پوفی کردم و گفتم:اره میدونم گفت دیگه خسته شدم …میخواست بره دنبال کار دیگه … چرا اینقدر حاشیه میری عین ادم حرفتو بزن..
– سرتو عین کبک کردی تو برف و از دور و برت خبر نداری…اون که بهونش بود
-یعنی چی؟
توی چشمای مشکیش نگاه کردم تا از حرفی که میخواست بزنه مطمئن بشم نفسش وبا دهن بیرون داد وگفت:هومن دیشب(با یه مکث)با میترا نامزد کرد ..
حالت ادمای بیخیال و به خودم گرفتم وگفتم :خوب مبارکه
بلند شدم که برم جلوم وایساد با تعجب گفت :چی مبارکه…..اصلا شنیدی من چی گفتم؟
-اره شنیدم ..
با تعجب گفت:نگو که میدونستی؟
-معلومه که میدونستم الان یک ماه جیک تو جیک همن

1400/03/28 21:35

…اما نمیدونستم هومن قرار به این زودی ترکم کنه

با حرص نفس کشید وگفت:من باش از دیشب با خودم کلنجار رفتم که چه جوری خبرو به خانم برسونم که یه وقت خدایی نکرده غش نکنن…نگو خانم سرنگ بیخیالی رو زدن به رگ..وقتی میدونستی اینا با همن چرا هیچ کاری نکردی؟


خب میخواستی چیکار کنم برم یقه طرف و بگیرم بگم چرا دوستم نداری؟بزنم تو گوششو بگم چون من دوست دارم تو هم باید منو دوست داشته باشی؟اخه مگه عشقم زوری شده؟
هر کسی حق انتخاب داره..
با اعصبانیت گفت:فلسفی حرف میزنی!!! اون حق انتخاب و زمانی گفتن که یک نفر رو دوست داشته باشی نه اینکه از روی هوس یکی وسر کار بزاری به یکی دیگه ابراز علاقه کنی ..اصلا تو چرا به هومن نگفتی میترا با چند نفر دوسته ها؟اگه میگفتی حتما نظرش در مورد میترا عوض میشد
-زندگی هر کسی به خودش مربوط ..به منم مربوط نیست میترا با چند نفر دوست بوده یا هست اگه قرار بود هومن بدونه میترا خودش بهش میگفت .. ابروی یه دخترو ببرم که مثلا میخوام عشقم و نگه دارم ؟ کاری که شده دیگه از دست من کاری ساخته نیست
-تو اخرش با این خونسردیات منو به کشتن میدی…
با لبخند گفتم:اونی رو که عاشقشی باید بزاری خوشبخت بشه حتی اگه پیش خودتت نباشه …هومن من ودوست نداشت شاید پیش میترا خوشبخت تره
اومد طرفم و بغلم کرد وبا گریه گفت:کاش هومن قدرتو میدونست وترکت نمیکرد خیلی ماهی ایناز …
با لبخند گفتم: حالا تو چرا داری گریه میکنی؟
– خوب چی کار کنم تو که گریه نمیکنی خودم دارم جات اشک میزم …
خندیدم و گفتم: میخوای بگم یه اب قند برات بیارن؟
اشکاش و پاک کردو یه نفس کشید و گفت: من نمیدونم مادرت سر توحامله بوده چی میخورده که تو اینقدر خونسردی
لبخندی زدم وگفتم :خونسردی…بابات خبر خوشحال کنندت هم ممنون با اجازه
خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستم و گرفت و گفت:دوستش داشتی؟
-هرچی بوده گذشته دوست داشتن و نداشتن که دیگه دردی از من دوا نمیکنه
مچ دستم وول کرد و گفت: خواستی بری بگو خودم میرسونمت
-چیه میترسی خودکشی کنم ؟
-خودکشی که نه میترسم بری معتاد شی
-باشه …ممنون فعلا
از روی تنهایی و بی کسی مجبور شدم با هومن دوست بشم تا شاید جای خالی بابام ورو پر کنه که اینم از شانس بد ما شد یکی عین بابا و ترکم کرد ..هشت ماه پیش من و نسترن روی نیمکت پارک نشسته بودیم که صدای زنگ موبایلی از پشت نیمکت شنیدیم به نسترن گفتم:صدای موبایل میاد نه؟
به پشتش نگاه کرد وگفت:اره ولی معلوم نیست کجاست
بلند شدم وپشت نیمکت نگاه کردم چیزی نبود نسترن یهو گفت:اونا هاش پشت اون درختس
درخت چند قدم بیشتر با مافاصله نداشت گوشی رو برداشتم و جواب دادم صدای

1400/03/28 21:35

یه پسر جونی بود که موبالیش و گم کرده بود ادرس داد که براش ببرم وقتی ادرس و گرفتم با نسترن رفتیم به مغازش که انواع واقسام لوازم خانگی داخلش پیدا میشد …گوشی روبهش دادم خواستیم بریم که ازمون خواست چند دقیقه ای بشینیم ما هم قبول کردیم بعد از چند دقیقه که خواستیم بریم … شماره تلفنشو بهم داد وگفت خوشحال میشه باهاش تماس بگیرم منم گرفتم اما نسترن گفت:”بهش زنگ نزن معلوم نیست چه جور ادمی” اما من به حرف نسترن گوش ندادم یک هفته بعد بهش زنگ زدم صحبت هاش گرم ومهربون بود یا شاید من اینجوری تصور میکردم … هر چند شب یک بار خودش بهم زنگ میزد نمیدونم دوستش داشتم یا نه خودم شک داشتم حرفای عاشقونه ای بهم میزد قول ازدواج بهم داده بوداما با ورد میترا به خیاطی چشم هومن چرخید طرف اون یه یک هفته نکشید که فهمیدم میترا شده معشوقه جدیدش منم عقب کشیدم خوشم نمیاومد پیش یه پسر زار بزنم که چرا دوستم نداری؟
نسترن ماشینشو سر کوچه نگه داشت وگفت :آنی اون مرده کیه داره با مامانت حرف میزنه ؟باباته؟!!!
به مردی که به ماشین شاسی بلندش تکیه داده بودو داشت با مامانم حرف میزد نگاه کردم وگفتم:بابای من گورش جا بود که کفن داشته باشه بابام خودشم بفروشه نمیتونه همیچین ماشینی بخره…… نمیشناسمش !!!
-میخوای باهم بریم اگه مزاحم …بزنمیش
با چشم غره نگاش کردم وگفتم:از اینکه رسوندیم ممنون خدا حافظ
-یعنی برم؟خوب اگه خواستی بزنیش یه تک بزنی اومدم
خندیدم وگفتم:چشم خانم نینجا
از ماشین پیاده شدم نسترن هم رفت قدم هامو تند برمیداشتم .. مامانم مشغول حرف زدن بود تا چشمش به من افتاد رنگش پرید نمیدونم به اون مرده چی گفت که به من نگاه کرد بهشون که نزدیک شدم با تعجب به هر دوشون نگاه کردم و گفتم :سلام
-سلام مامان …برو تو
-سلام …دخترتِ ؟آیناز خانم درست گفتم ؟
-شما؟
-برو تو ایناز ..
-با اخم به مامانم نگاه کردم وگفتم:معرفی نمیکنی؟
انگار مامانم از حرفم اعصبانی شدو گفت:این چه طرز سوال کردنه ؟
-فکر میکردم مادرت تا الان راجع به من بهتون گفته باشه
-راجع به شما ؟
-بله ..مادرتون ….
مادرم با التماس بهش گفت:اقای ستوده ازتون خواهش میکنم تمومش کنید من تودرو، همسایه ابرو دارم الان اگه کسی شما رو اینجا ببینه برام حرف در میارن
پس اقای ستوده ایشون هستن ..با اعصبانیت به مامانم وستوده نگاه کردم که مامانم بازومو گرفت گفت:مگه با تو نیستم میگم برو تو
با اعصبانیت بازومو از دست مامانم کشیدم بیرون… کفشاموتو حیاط در اوردم به اتاقم رفتم اینقدر درو محکم بستم که چند تکه گچ از سقف افتاد رو زمین کیفمو پرت کردم سمت کمد که خورد به درش ،نشستم رو

1400/03/28 21:35

زمین و از اعصانبت نفس نفس میزدم مامانم دراتاقمو باز کرد اونم اعصابش بدتر از من خورد بود با همون اعصبانیت گفت:برای چی درو اینقدر محکم بستی ؟
-این مردیکه….کی بود ؟
-سوالمو با سوال جواب نده
-بخاطر اینکه اعصابم خورده …این مرده کی بود داشتی با هاش حرف میزدی ؟چیو باید در مورد اون بهم میگفتی که نگفتی؟اصلا برای چی اومده بود ؟
-الان کارت به جای رسیده که داری منو سین جین میکنی؟
با اعصبانیت گفتم:من سین جینت نکردم یه سوال ساده ازت پرسیدم میخوام بدونم مردی که داشتی باهاش حرف میزدی کی بود؟ همین
-مگه نشنیدی ستوده …رئیس رستوران
-خوب چی کار داشت؟
چشماش وبست ویه نفس عمیق کشید وگفت:اومده بود بهم بگه برگردم سرکارم
-همین؟ اونم بعد از یک هفته …انتظار نداری که حرفت و باور کنم؟
با عصبانیت نگام میکرد درو بست ورفت میدونم یه چیزی هست اما نمیخواد بگه نمیدونم تا ساعت چند تو اتاقم بودم سرم و با خیاطی گرم کرده بودم ناهار هم نخوردم،مامانم صدام نزد … صدای اذون که شنیدم از پنچره بیرونو نگاه کردم مغرب شده بود چشمام بد جور درد گرفته کمی مالشتشون دادم بلند شدم نمازمو خوندم بعد از نماز دل ضعفه گرفته بودم ….خیلی به خودم فشار اوردم که چیزی نخورم اما نشد مغزم داشت دستور میداد که انرژی کم داره یه راست رفتم تو اشپزخونه ماما نمو دیدم که به کابینت تکیه داده زانو هاشم تو بغلش گرفته وقتی متوجه من شد سرشو بالا اورد و گفت:
-بالاخره اومدی بیرون ؟
جوابشو ندادم رفتم سمت قابلمه ها زیرشونو روشن کردم مامانم گفت:جوابمو نمیدی یعنی قهری؟
چیزی نگفتم نمیدونستم قهرم یا دارم ناز میکنم تکلیفم با خودمم روشن نبودبازم مادرم گفت :واقعا چیزی نیست که بخوای بدونی..
همون طور که پشتم بهش بود گفتم :پس اون ستوده چی میگفت که باید یه چیزی در موردش بهم بگی ؟
صدای نفساشو میشنیدم برگشتم نگاش کردم گفت:بعضی وقتا ادما یه راز هایی رو دارن که دلشون نمیخواد کسی از رازاشون سر در بیاره
-پس یه چیزی هست که نمیخواین بگید؟
سرشو تکون داد با بغض گفت:اره هست ولی بزار به وقتش بهت میگم ….ولی کاش میزاشتی نگم
نمیخواستم مامانم و ناراحت کنم اون از دست کارای بابام کم نکشیده من دیگه نباید قوز بالا قوز میشدم سرشو گذاشته بود تو دستاش کنارش نشستم دستشو از صورتش برداشتم وگفتم: راز وقتی رازه که گفته نشه …این راز توه پس باید پیش خودتم بمونه نمیخواد چیزی بگی
با گریه بغلم کرد و گفت :ممنون
از خوشحالی مامانم خوشحال شدم نباید اون رفتارو باهاش میکردم..سرشو از روی شوناهم برداشت وگفت:بوی سوختنی میاد..
-وای….شاممون سوخت
زیر قابلمه هارو خاموش کردم

1400/03/28 21:35

وبهشون نگاهی انداختم نه هنوز قابل خوردن بودن مامانم با خنده گفت:تا گوساله گاو گردد دل مادرش اب گردد
-دست شما درد نکنه …حالا ما شدیم گوساله ..
مامانمم ظهر ناهار نخورده بود با هم شام خوریدم بعد شام مشغول دوختن لباس پرستو شدم فردا جمعه بود باید بهش میدادم صدای زنگ پیامم اومدموبایلمو از زیر پارچه برداشتم نسترن برام پیام فرستاده بود خوندمش:آدمک اخر دنیاست بخند /ادمک مرگ همین جاست بخند /دست خطی که تو را عاشق کرد شوخی کاغذی ماست بخند /ادمک خر نشوی گریه کنی کل دنیا تماشاست بخند /ان خدایی که بزرگش خواندی به خدا مثل تو تنهاست بخند ..خواستم بهش بگم تکراریه ولی بیخیال شدم یه اس عاشقونه براش فرستادم
خواب بودم که صدای گوشیم بلند شد چند بار قطع کردم اما دوباره زنگ میخورد گوشی رو برداشتم دیدم نسترنه گفتم:سلام رئیس
-سلام ُشتری کارمند؟
-خوبم…وقت زنگ زدنت بلد نیستی …یه روز جمعه هم دست از سرم برنمیداری؟
-خواستم بینم هنوز زنده ای یا نه ؟گفتم نکنه بخوای خودکشی کنی
-برای چی خودکشی کنم ؟
-فوت کرد تو تلفن وگفت:خواب بودی نه ؟ای خدا اون موقع که داشتی به مردم اعصبانیت و حرص خوردن وغصه خوردن واشک و اه وناله تقسیم میکردی این بشر کجا بود ؟
با خنده گفتم:تموم شده بودخدا به جاش بیخیالی و خونسردی به هم داد
-اها میگم چرا تا حالا خودتو ناکار نکردی ….. یه وقت نری معتاد شی؟
با خنده گفتم :همین یه قلم جنس وکم داشتم که برم معتاد شم
صدای مردی از پشت تلفن اومد نسترن گفت:اومدم منان جان اومدم
با خنده گفتم:برو شوهر ذلیل
-خداحافظ ایناز میبینمت..
گوشی رو قطع کردم وخوابیدم که دوباره زنگ زد گفتم: تو نمیتونی همه حرفاتو یه جا بزنی؟
با خنده گفت :خوب چی کار کنم زود به زود دلم برات تنگ میشه
خندیدم و گفتم:زهر…مار
-خواستم یه چیزی بهت بگم یادم رفت….امروز حوصله داری باهم بریم خرید؟
-اگه بگم نه دست از سرم برمیداری؟
-خوب معلومه که نه
-خدا رحمت کنه امواتت پس مجبورم بگم میام …چی میخوای بخری؟
-فردا شب تولد دادشه منا نه خونه مادر شویم دعوتیم برم یه مشت خرت و پرت بخرم…. هم لباس مجلسی برای خودم هم کادو برای ایلیا
-برای چی میخوای لباس بخری خودت یه چیزی میدوختی ..
-همینم مونده خودم لباس بدوزم بشم انگشت نمای فک و فامیل شوهرم تا هرجا میشنن نقل مجلسشون بشم که نسترن زن منان ناخن خشکه به جای اینکه لباس بخره رفته برای خودش دوخته
-تو چی کار به حرف مردم داری
-ننه جون خواهش میکنم نصیحت وبزار برا بعد ساعت نه میام دنبالت بای
گوشی رو قطع کرد منم رفتم لباسمو پوشیدم… از موقعی که سوارغارغارکش شدم این بشر حرف زد تا موقعی که به

1400/03/28 21:35

پاساژرسیدیم …هر لباسی هم مد نظر خانم نبود از هر لباسی یه ایرادی میگرفت …اینجاشو خراب دوختن… اون پاپیون و اشتباه زدن به جای اینکه جلو باشه باید عقب میزاشتن… اصلا رنگ این پارچه به درد این مدل نمیخورد …من نمیدونم کسی که این لباس و دوخته فکر نکرده جلوی این لباس نباید باز باشه؟ …….یکی نبود به این بگه اخه مگه تو ناظر کیفی لباسی که اظهار نظر میکنی.. حتی از چند تا لباس عکس گرفت که از رومدلشون بدوزه خلاصه من بد بخت تا ساعت هشت ونیم نه… توی خیابون چرخوند از همون راه لباس پرستو هم بهش دادیم خیلی از لباس خوشش اومده بود نسترن هم ازش تعریف کرد وقتی به خونه رسیدم سکوت سنگینی تو خونه بود ترسیدم با دو خودمو به هال رسوندم صداش زدم: مامان …مامان…
-اینجام تو اشپزخونه ..
رفتم به اشپزخونه پشتش به من بود داشت اشپزی میکرد گفتم:سلام شام چی داریم؟
با صدایی که بیشتر شبیه بغض بود گفت:ابگوشت بادمجان
فهمیدم چیزی شده با ترس قدمامو اروم برمیداشتم پشت مامانم وایسادم دستم وگذاشتم رو شونه هاشو برگردوندمش طرف خودم به صورتش نگاه کردم بازم کبود بود از اعصبانیت فکم منقبض شده بود گفتم:حیون وحشیه بازم اومده بود
با ترسی که تو چشماش بود به پشت سرم نگاه کرد… سرمو چرخوندم وپشت ونگاه کردم توی چار چوب دراشپزخونه ایستاده بود از اون موهای پرپشت ولختش خبری نبود جاشو به تاسی داده بوداز اون چشمای گیرای مشکی هم خبری نبود زیر چشماش گود شده بود صورت سفیدش سیاه شده بود اون اندام خوش فرموش خورد شده بود باورم نمیشد خودش باشه بعداز پنج سال که برگشته چقدر پیر شده بابای چهل سالم شده بود شصت ساله بغضی تو گلوم راه پیدا کرد راه نفس کشیدنمو بست …نمیدونم بغضم بخاطر چی بود بخاطر اینکه دلم براش تنگ شده بودیا اینکه اون چند سالی که زجرمون داد ورفت وقتی خندید تازه فهمیدم که اون دندونای سفیدوهم دیگه نداره یا سیاه شده بودن یا اصلا وجود نداشتن با اشکی که همراه لبخند بود گفت:آیناز خودتی؟چقدر بزرگ شدی ..(دستاشو از هم باز کردبا لبخندگفت )بیا بغلم ..
-اشک تمسا برای من نریز بیام تو بغلت که چی بشه ؟فکر کردی تمام سالهای رو که غذابمون دادی رو فراموش کردم ؟این پنج سال کدوم جهنمی بودی که الان پیدات شده ها؟
با یه لبخند حرص درار گفت:پیش اون یکی زن و بچم بودم اخه شماها دیگه دلم وزده بودید
ازاعصبانیت دستم و مشت کرده بودم یه سیلی محکم زدم توگوشش شاید جای کتک هایی که به مامانم زده بود و نمیگرفت ما حداقل یه ذره دلم خنک میشد …با اعصبانیت نگام کرد تند تند نفس میکشیدم ترسیدم منو بزنه تو چشمام خیره شد و با اعصبانیت مچ دستمو

1400/03/28 21:35

گرفت و فشارداد درد شدیدی تودستم پیچید که ماما نم با گریه گفت:”اضغر ولش کن دستشو میشکنی ”
بابام همین جور که مچمو فشار میداد گفت :یه مرد هیچ وقت خوش نداره کسی روش دست بلند کنه این دفعه رومیبخشم ولی بعد بخششی در کار نیست
با اینکه دستم درد میکرد ولی گفتم:فکر کردی چون سبیل داری مردی؟تو مردی؟ بی غیرت زنت و میزنی و فرار میکنی؟
“مامانم با التماس دست بابا رو میکشید شاید دستمو ول کنه “اضغر بچمو ول کن
اما بابام بیشتر دستم و فشارداد انگار هنوز زور داشت از درد چشمام وفشار دادم اما صدای ازم در نیومد انگار فهمید دارم درد میکشم دستمو ول کرد وگفت: ستاره این دخترت اخرش به خاطر زبونش سرشو از دست میده
مامانم با گریه گفت:چرا دست از سرمون برنمیداری؟چی از جونمون میخوای ؟
-پول… پول میخوام
مچ دستمو مالش دادم با اعصبانیت گفتم:نقدی پرداخت کنیم یا چک بدیم خدمتتون ؟ فکر کردی اینجا بانک خصوصیته که هر وقت پول خواستی دو دستی تقدیمت کنیم …
بابام گفت :زبون تند و تیزی داری
-شرمنده که باب میل شما نیست ..
پوزخندی زد وچیزی نگفت مامانم گفت:فکرشو نکردی این پولوباید از کجا بیاریم؟
-چرا فکرشو کردم پوله پیش این خونه چقدره؟
گفتم:اقا فکر همه جاش وکرده……یه میلیون خوب که چی؟
-خوب بقیشم قرض میکنیم ..
مامانم گفت:اون وقت از کجا؟
-از همیسایه ای،فامیلی،اشنایی…بالاخره یکی پیدا میشه سه میلیون به ما قرض بده..
مامانم با اعصبانیت گفت:مثل اینکه یادت وقتی با تو ازدواج کردم تمام *** و کارم بهم پشت کرد…
-همچین میگه *** و کار یکی ندونه فکر میکنه قوم تاتارفامیلشن ..دو تا خواهر وبرادر داری
اعصبانیت گفتم: از تو بی پدر ومادر که بهتره نه ؟
دیگه نتونست خودشو کنترل کنه با اعصبانیت چنان سیلی به صورتم زد که سرم 360درجه چرخید و افتادم رو زمین ولم نکرد اومد طرفم یقمو گرفت از زمین بلندم کرد مامانم سعی کرد جدامون کنه التماس میکرد اما دل بابای منو از سنگ ساخته بودن با فک منقبض شده گفت:چرا با من اینجوری حرف میزنی ها مگه من بابات نیستم ؟… فکر میکردم دخترا باباین؟
مامانم همین جوری با گریه التماس میکرداما گوشی بدهکار حرفای مامانم نبود گفتم:اون برای دخترایه که باباهاشون نازشون میکشن نه من که تمام سهمم از محبت بابام فقط کتکا شه کدوم بابا دخترشو اینجوری میزنه ؟کدوم بابا به جای سوغاتی ،سیلی میزنه تو گوش دخترش …توباعث شرمندگیمی بابا
فقط تو چشمام خیره شده اب دهنشو قورت داد و اروم گذاشتم زمین نتونستم وایسم پاهام شل شده بود نشستم بابام رفت سمت کابینت مامانم بغلم کردبا گریه گفت:الهی مادرت بمیره تو رو اینجورری نبینه الهی

1400/03/28 21:35

خیر نبینی دستت بشکنه …
بابام با یه ظرف اب و یه دستمال به دست کنارم نشست پارچه رو زد به اب و گذاشت کنار لبم نمیدونستم چرا این کارو میکنه وقتی دوباره پارچه رو به اب زد واب خونی شد فهمیدم لبم خون اومد ه خواست دوباره این کارو بکنه که با اعصبانیت دستشو کنار زدم و گفتم:نمیخوام
-لبت داره خون میاد بزار پاکش کنم..
-کی از تو خواست این کارو بکنی؟اون موقع که بهت احتیاج داشتم کجا بودی؟تازه یادت افتاده که دختر هم داری؟
به سمت سینگ ظرفشویی رفتم که مامانم گفت:بزار یه زره یخ بزارم روش
-نمیخواد
شیر و باز کردم کنار لبم و تمییز میکردم که بابام ظرف و گذاشت رو کابینت و گفت:به شما خوبی نیومده
-مگه تو خوبی هم بلدی ؟
مامنم گفت:بس کن ایناز محض راضی خدا بس کن
خواست بره که گفتم:نگفتی پولو میخوای چیکار؟
برگشت وگفت:برات مهمه؟
-برای اینکه شرت کم بشه اره
بابام با اعصبانیت نگام کرد وگفت:مثل اینکه بین من وتو چیزی به اسم محبت پدر و دختری وجود نداره
-اگه هم بود خودتت نابودش کردی
یه پوفی کرد وگفت:بدهکارم
-اینو که خودمم میدونم پولو برای کی میخوای؟
-برای کسی که براش کار میکنم …. لابد میخوای بدونی چرا؟دوهفته پیش چند کیلو تریاک بهم دادن گفتن ببرم کردستان توراه گیر پلیسا افتادم از ترس همشو انداختم تو دره گفتم اگه بگرینم حداقل چیزی همراهم نباشه وقتی از شر پلیسا خلاص شدم رفتم سراغ موادا اما نبودن …هرچی گشتم پیداشون نکردم از ترس اینکه رئیسم من وبکشه خودم بهش نگفتم یه قاصد فرستادم که خبرو برسونه اونم پیغام فرستاد یا پول یا گردنت …اگه پولو بهش ندیم منو میکشه …میدونم پول ندارید اما یه جوری برام جورش کنید جبران میکنم
پوخندی زدم وگفتم:یعنی اینقدر جونت برات عزیزه که میخوای جبران کنی…خیر نخواستیم شر مرسان
این حرف و که بهش زدم چیزی نگفت و رفت بیرون بعد از اینکه لبم وتمییز کردم رفتم به اتاقم… از روز که چشمم به دنیا باز شد فهمیدم بابام معتاد ومامانم حمال بابام صبح تا شب میرفت کار میکرد تا هم خرج خونه ومن در بیاد هم پول مواد اقا جور بشه ،یادم نمیره روزی که بابام بخاطر مواد فرش زیر پامونو فروخت .. کاش مامانم حرف خانوادش و گوش میدادو با بابا م ازدواج نمیکرد ..مامانم جوون بود عاشق بابام ،ولی خانواده مادرم بابامو قبول نداشتن می گفتن بی *** و کار نه پدری داره نه مادری حتی یه فامیل هم نداره که بخواد ضمانتشو بکنه اما مامانم لجبازی کرد و گفت اضغرو میخواد وکوتاه هم نمی یاد وقتی دیدن مامانم کوتاه بیا نیست قبول کردن که با بابام ازدواج کنه به شرط اینکه دور خونوادش خط بکشه مامانم قبول کرد …مامانم میگفت

1400/03/28 21:35

روزای اول نمیدونست بابام معتاده چون فقط سیگار میکشید …شب های شده بود که خونه نمیاومد اگه هم می اومددیر وقت میاومد … لباساش بوی بدی میداد وقتی مامانم ازش سوال میکرد جوابی درست و حسابی نمیداد تا اینکه یه روز مامانم بابام وتو انباری میبینه که مواد میکشه روزای بد زندگی شروع شد… پنج سال پیش بابام با یه گروه قاچاقچی مواد اشنا میشه میره وبا هاشون کار میکنه توی این پنج سال که نبود از دستش یه نفس راحت می کشیدیم…..تا اینکه دوباره پیداش شده…
لباسامو پوشیدم وسایلامو برداشتم و اومدم بیرون مامانم داشت حاضر میشد گفتم: مامان دیر بیا خونه میترسم…
-از چی میترسی ؟که کتکم بزنه ؟نترس ده سال کتک خوردم پوستم کلفت شده…اینجا واینسا این دفعه دیر برسی اخراج تو شاخته ها
مامانم وبوسیدم واز ش خداحافظی کردم
از هم که جدا شدیم گوشیم زنگ خورد من نمیدونم اگه نسترن یه روز به من زنگ نزنه مریض میشه؟گوشمو از تو کیفم برداشتم با تعجب به صفحه موبایلم نگاه کردم هومن بود جواب ندادم چند بار دیگه زنگ زد با اعصبانیت گفتم:چیه چی میخوای؟
-چه خبرته ایناز چرا داد میزنی ؟
با بغض گفتم:چرا داد میزنم یعنی نمیدونی؟
-پس خبر داری؟
-اره خبر دارم ..خیلی وقته خبر دارم بازیچه دستتم ؟
-دلخوری؟
گریم گرفته بود اما خودمو کنترل کردم نباید ضعفی از خودم نشون میدادم اب دهنم و قورت دادم تا بغضم بره پایین یه نفس عمیق کشیدم تا گریم نیاد:اره دلخورم ..چون دلمو عین شیشه خورد کردی…
-من فقط زنگ زدم بگم حلالم کنی نمیخواستم زندگیمو با نفرین شروع کنم(با مکث ) وبگم.متاسفم
-همین متاسفی ..پس اون حرفای عاشقونه چی شد..انی بدون تومیمیرم .انی تو همه زندگیمی ،کسی رو جز تو،تو قلبم راه نمیدم همش کشک ،هشت ماه من وسرکار گذاشتی که الان بگی متاسفی؟ مگه من زنگ تفریحت بودم ؟
-خوب اگه تو هم جای من بودی همین کارو میکردی
اعصابم خورد شده بودبادادگفتم:فکر کردی همه عین خودتن که امروز رفیقن وفردا میشن نارفیق من اگه با یکی دست رفاقت دادم تا اخرش پای همه چیش وایمیسم نه عین تو……..
بغضم شکست.. گوشیمو قطع کردم روی صندلی پارک نشستم وزار زار گریه کردم بخاطر خودمو بدبختیام..همین جور که گریه میکردم حس کردم یکی کنارم نشست گفت:چی شده ایناز خانم چرا گریه میکنید ؟
سرم وبلند کردم نویدبود سریع اشکامو پاک کردم گفتم:چیزی نیست.
به صورتم خیره شد وگفت:کی این بلا رو سر تون اورده؟
با لبخند گفتم:سوغاتیه..
؟ انگار حرفمو نشنید دستشو دراز کرد طرف صورتم خواست بزاره جای سیلی سریع خودمو عقب کشیدم وگفتم چیکار میکنی نوید
با دست پاچگی گفت:هیچی ببخشید
بلند شد وبا قدم های

1400/03/28 21:35

تندی رفت… به نسترن زنگ زدم که نمیتونم بیام خیلی سوال پیچم کرد اما جوابشو ندادم چند ساعت تو پارک راه رفتم به خودم وگذشتم فکر کردم میخواستم بدونم کجای زندگیم واشتباه رفتم که باید این بلا ها سرم بیاد خدا یعنی ادم بد بخت تر از منم خلق کردی؟رفتم خونه تو هال نشستم دستام وزانوهامو حلقه زدم واروم اروم اشک های گرمم سرازیر میشد با خودم زمزمه کردم: ..روی هر سینه سری گریه کند وقت وداع /سر من وقت وداع گوشه دیوار گریست ….ظهر که مامانم اومد از دیدنم تعجب کرد وگفت خونه چیکار میکنی؟جایت درد میکنه؟
گفتم:نه..حوصله کار کردن نداشتم مرخصی گرفتم…مامان ساده من هم باور کرد شب من ومامان داشتیم نگاه تلویزیون میکردیم که تلفنم زنگ خورد دلم هوری ریخت مامانم گفت:موبایلت خودشو کشت نمیخوای جوابی بدی؟
اگه هومن باشه چی؟نمیتونستم جواب بدم مامانم گفت:ایناز کجایی؟نمیخوای جواب بدی؟
-ها؟؟چرا ..(رفتنم به اتاقم موبایلم وبرداشتم نوید بود یه نفس راحتی کشیدم )جواب دادم :سلام نوید
-سلام حالتون بهتر شد؟
یاد صبح افتادم گفتم:اره اره ..بهترم ممنون
-میشه ازتون یه خواهش کنم؟
-شما امر بفرمایید..
-اختیار دارید…میشه خواهش کنم امشب شما بیایید خونمون بهم درس بدید …خیالتون راحت مامان وبابام خونه هستن
-مگه فردا چند شنبه است؟
-یک شنبه دیگه..نمیخواستم مزاحمتون بشم فلسفه رو خوندم ولی از منطق سر درنیوردم ..اگه کار داری خودم یه کاریش میکنم..
-نه نه میام..فقط خیالم راحت باشه که مامان وبابات خونست ؟
خندید وگفت:بهتون نمیاد ترسو باشید
یه فوت کردم وگفتم:بساط پذیرایی رو حاضر کن که اومدم
خداحافظی کردم ولباسامو پوشیدم به مامانم گفتم میرم پیش نوید گفت:چرا اون نمیاد؟
-نمیدونم گفت مامان وباباشم خونست
-باشه…برو سلامت
دم خونه نوید که رسیدم زنگ وزدم در وباز کرد رفتم تو خودش دم هال وایساده بود من که دید گفت:سلام بر خانم معلم دکتر
-سلام بر شاگرد بیمار
رفتم تو هر چی سر چرخوندم از پدرو مادرش خبری نبود حس کردم داره دروغ میگه گفتم:مگه نگفتی مامان وبابات خونن پس کو؟
-بودن ولی تازه رفتن…
با اخم نگاش کردم با لبخند گفت:چیه از من میترسی؟
پوزخندی زدم وگفتم:از تو جوجه فکلی عمرا
وسط هال نشستم نویدم رفت تو اشپزخونه بعد از چند دقیقه با سینی برگشت گذاشت جلوم وگفت:ببخشید اگه کم وکاستی هست …من بلد نیستم عین خانم ها پذیرایی کنم
به سینی نگاه کردم گز وبا پلکی با دو تا فنجون چایی بود یکی از گز ها رو برداشتم وگفتم:نه بابا خیلم خوبه من عاشق گز و پولکیم
-نوش جان
وقتی از پذیرایی نوید فیض بردم گفتم:خوب حالا برو دفتر دستک تو بیار تا مشقاتو

1400/03/28 21:35

بنویسیم سینی رو گذاشت تو اشپزخونه …رفت به اتاقش دفتر وکتابش اورد کنارم نشست دستمو گذاشتم رو کتاب طرف خودم کشیدم خواستم بازش کنم که اونم دستشو گذاشت رو کتاب وطرف خودش کشید گفتم:چیکار میکنی نوید؟نکنه نمیخوای درس بخونی؟
-نه…ولی قبل از درس دادن باید یه چیزی بهت بدم
اینو گفت رفت به اتاقش چند دقیقه بعد با یه ساک کادویی برگشت کنارم نشست پاکت وگذاشت جلوم وگفت :چیز قابل داری نیست …
به پاکت نگاه کردم پر بود از قلب و به انگلیسی نوشته بود دوست دارم عزیزم با تعجب گفتم:این چیه ؟
-یه هدیه کوچیک برای شما ..نمیخواید بازش کنید ؟
-به چه مناسبت ؟
-فکر نمیکردم هدیه دادن مناسبت بخواد؟چرا اینجوری نگام میکنید ؟فقط بخاطر اینکه این مدت زحمت کشیدید بهم درس دادید خواستم روز معلم بهتون بدم ولی دیدم روز پرستار بهتره
از حرفش خندم گرفته بود کادو وباز کردم …یه لباس مجلسی زرد لیمویی بود از مدلش خوشم اومد دو تابند داشت که پشت گردن گره میخورد پایینش پر از چین بود به احتمال زیاد تا رونم میرسید با تعجب گفتم:ممنون خیلی خوشگله …گرون خریدیش ؟
با لبخند گفت:قیمتش مهمه؟
-ببخشید نباید قیمتش و میپرسیدم…خوب دیگه درس و شروع میکنیم …
-نمیخواید بپوشیدش ؟
این امشب چش شده …مشکوک میزنه اصلا برای چی باید برای من همچین لباس گرونی بخره؟ برای چی گفت پدرو مادرش خونست ؟نکنه درس خوندنش بهونه باشه بخواد بلا ملا سرم بیاره؟نه بابا بنده خدا اهل این حرفا نیست با لبخند گفتم :نه میرم خونه میپوشمش …
-خوب برید بپوشیدش اگه اندازه نبود برم فردا عوضش کنم ..
نخیر مثل اینکه این تا من وامشب نفله نکنه دست از سرم برنمیداره هرچند یه چیزی داشت ته دلم قلقلکم میداد که بپوشمش ….خودمم دلم میخواست ببینم چه شکلی میشم کمی این دوست و اون دست کردم وگفتم:باشه …کجا برم
اینقدر نوید خوشحال شدکه فکر کردم تا حالا خبربه این خوشحالی به گوشش نرسونده بودن با لبخند گفت:اتاق من
اتاق پشت سرم بود بلند شدم رفتم به اتاقش بهش گفتم :کلید اتاق و میدی..
خندید وگفت :چیه میترسی بیام تو
با یه لبخند مسخره ای گفتم:از بس امشب مشکوک شدی این کارتم بعید نیست
با اخم گفت:دست شما درد نکنه حالا ما شدیم چشم چرون
-خیل خوب بابا …ولی بهت گفته باشما اگه یه یکی از پاها تو بزاری تو اتاق جفتشو قلم میکنم
خندید وگفت:پس با سر میام که یه دفعه قلم بشم
چیزی نگفتم و با حرص درو بستم مانتو شالمو در اوردم انداختم روتختش لباسو پوشیدم بندو پشت گردنم گره دادم پشت کمرم کلا لخت بود تابالای باسنم هر کی اینو دوخته بوده به احتمال زیاد پارچه کم اورده جای نسترن خالی که رو لباس عیب

1400/03/28 21:35

بزاره..موهام هم باز کردم جلوی ایینه قدی که تواتاقش بودوایسادم خیلی بهم میاومد عقب و جلو وبالا و پایین چپ و راست خودم ونگاه کردم کلی قر دادم و ذوق کردم تو دنیای خودم سیر میکردم که یهو در باز شد با ترس دستم وگذاشتم رو سینم وبرگشتم و با چشای گشاد گفتم:برای چی اومدی تو ؟
یه لبخند شیطنتی روی لباش بود وگفت:چقدر بهت میاد خوشکل شدی
شیرجه پریدم سمت مانتوم و شالم با اخم اعصبانیت پوشیدمشون حضرت والا هم حتی یک لحظه چشماش و از من دور نکرد خدا رو شکر شلوارم و در نیوردم با همون اعصبانیت گفتم:برای چی همین جوری سرتو انداختی پایین و اومدی تو ؟حداقل یه در میزدی ببینی لباس تنم هست یا نه
اومد رو به روم ایستاد من فقط تا پایین شونه هاش بودم ازش ترسیدم نفس نفس میزدم نفسای گرمش به صورتم میخورد با لبخندی که روی لبش داشت صورتش و بهم نزدیک میکرد با دو تا دستام هلش دادم عقب و گفتم:معلوم هست تو امشب چه مرگیته این کارا چیه ؟
همین جور که خواستم از کنارش رد بشم با یه حرکت بازومو به طر ف خودش کشید انداخت تو بغلش سرمو با دستش گرفت بالا و لبامو بوسید مغزم هنگ کردو دیگه هیچ دستوری صادر نکرد یک آن حس کردم روح از بدنم جدا شد شاید فقط یک ثانیه طول کشید ولی برای من زمان به کندی گذشت انتظار همچین کاری رو ازش نداشتم..سریع خودم و از بغلش کشیدم بیرون یه سیلی محکم زدم تو گوشش جای انگشتام روی پوست سفیدش موند با اخرین حد اعصبانیتم …یه چیزی در حد نقطه جوش گفتم:معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟فکر کردی من کیم یه دختربی *** وکار که هر غلطی خواستی با هاش بکنی ؟منو با دخترای ولگرد خیابونی اشتباه گرفتی..پیش خودت چی فکر کردی ؟فکر کردی حالا که باهات بگو بخند دارم دیگه خیالات ورت داشت،تو یه تار موی من ودیده بودی که همیچین کاری روکردی؟
دیگه نتونستم حرف بزنم بغض راه نفس کشیدنم وبسته بود دلم بحالش سوخت …دستش روی صورتش بودوچشماش پر اشک از اتاق زدم بیرون پشت سرم اومد بازو هامو کشید وگفت:بزار حرف و بزنم
بازو هام وکشیدم وگفتم:دیگه حرفی بین من وتو نمونده
خواستم برم که جلوم وایساد وگفت:به خدا اگه نزاری حرفم وبزنم نمیزارم از این خونه بری بیرو ن
چیزی نگفتم فقط با چشم گریون نگاش میکردم که گفت:آیناز من دوست دارم …میدونم تو از بزرگتری اونم پنج سال اما به خدا قسم این هوس نیست ..
-قسم نخور…از کجا میدونی که هوس نیست ؟تو فقط هیجده سالته هنوز مونده که بزرگ بشی بفهمی زندگی فقط دوست داشتن وعاشق شدن نیست…اونقدر سربالایی و سراشیبی داره که عشقتو تو این راه فراموش میکنی…
-اما من الان فقط تو رو دوست دارم نمیخوام به سر بالایی و

1400/03/28 21:35