بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

سرا شیبی زندگی فکر کنم …


سرم و از روی تاسفم تکون دادم وگفتم:هنوز بچه ای.
یه قدم برداشتم که دستم وگرفت با اعصبانیت اما شمرده گفتم:نوید….دستم و…..ول کن ..
با ناراحتی گفت:مگه هیجده ساله ها دل ندارن ….فکر نمیکردم روی عشق برچسب19+زده باشن
اینو گفت و دستم وول کرد فقط بهم خیره شده بودیم نفس نفس میزدم گفتم:”من تو رو جای برادرنداشتم دوست داشتم ،همه چی روخراب کردی نوید ” از کنارش رد شدم تا دم در خونمون گریه کردم دستم و کردم تو جیب مانتو که کلیدو بردارم فهمیدم که نیست سرم وگذاشتم رو درو گریه کردم نمیتونستم در بزنم اگه مامانم من و با این وضع میدید نمیگفت چه خبر شده احساس خفگی میردم …حس کردم یکی کنارم ایستاده سرم و از رودر برداشتم بهش نگاه کردم کلیدو جلوم گرفت وگفت:حق کسی که دوست داره سیلی خوردن نبود
کلیدو از دستش گرفتم واونم رفت درو باز کردم و یه راست رفتم به حموم خوبی خونه ما این بود که حموم و دستشوی تو حیاط بود ..لباس و در اوردم ومانتو پوشیدم نمیدونستم با لباس باید چی کار کنم انداختمش توی ماشین لباس شوی …در هال وباز کردم خدا رو شکر مامانم تو اشپزخونه بود وبرای فردا نهار درست میکرد صدای درکه شنید گفت:انی تویی؟
-اره مامان منم…
خواب از سرم پریده بود تاصبح تو اتاقم رژه میرفتم روزی گند تر از امروز نداشتم مگه ظرفیت ادم چقدره ؟سد به ا ون بزرگی هم وقتی ظرفیتش پر میشه سرریز میکنه چه برسه به من …سرم وگذاشتم رو بالشت…خدایا شکایتمو پیش کی ببرم؟به کی بگم چرا بابام معتاد ه؟به کی بگم چرا نباید عین دخترای دیگه زندگی راحتی داشته باشم؟انگشته اشارمو گذاشتم روی لبم جای بوسه نوید …چرا نوید ؟ تودیگه چرا ؟تو چرابا من همچین کاری رو کردی تمام دلخوشیم به تو بود فکر میکردم من ومثل خواهرت دوست داری…هیچ وقت به ذهنم خطور نمیکرد که بشم عشقت،اونی که براش میمردی من بودم ..چرا؟ من که نه قیافه درست ودرمونی نه خونواده حسابی دارم……
… …. نمیدونم ساعت چند بودکه با صدای اذن بلند شدم و وضو گرفتم بعد از اینکه نماز م وخوندم با تسبیح صدبار استغفر الله گفتم ورفتم به اشپزخونه چایی رو حاضر کردم قبل از اینکه مامانم وبیدار کنم رفتم به حموم ولباس وبردم به اتاقم…مامانم وبیدارکردم مانتوم وپوشیدم میلی به خوردن صبحانه نداشتم با صدای بلند از مامانم خدا حافظی کردم داشتم کفشام و میپوشیدم که مامانم گفت:پس صبحونه چی؟
-میل ندارم…گشنم شد یه چیزی میگرم میخورم ..
-پس یه دقه صبر کن الان میام …دم در هال منتظرش موندم رفت به اتاقش وبعد از چند دقیقه برگشت یه چیزی هم تو دستش بود با یه لبخند به لب جلوم وایساد

1400/03/28 21:35

و جعبه رو گرفت جلوم وگفت:تنها کاری بود که میتونستم برات انجام بدم …
کادو از دستش گرفتم وگفتم:این چیه مامان؟!!!
-خوب بازش کن ببین چیه..
کادو باز کردم به زبان انگلیسی نوشته بوداینازپایین حرف Zیه زنچیر کوچیک اویزون بود که بهش یه ستاره سفید وصل بود فکر کنم بخاطر اینکه اسمش ستاره بود اون ستاره رو گذاشته بود بهش نگاه کردم بغلم کردوگفت:تولدت مبارک انی
تولد ،یعنی دیشب تولد من بود؟؟!! پس نوید اون لباس و برای ….از مامانم جدا شدم
وگفت: چیه خوشت نیومد؟
با لبخند گفتم:نه مامان خیلی خوشکله …فقط غافل گیرم کردی یادم نبود تولدمه …
خندید وگفت:توکه تولد خوت یاد نیست …دیگه نباید کسی ازت انتظار داشته باشه که چیزای دیگه ای یادت بمونه..میخوای برات ببندم؟
-اره اره ….حتما…. پشتمو بهش کردم زنجیر برام بست بغلش کردم و گفتم:ممنون مامان جبران میکنم
-خیل خوب الان وقت احساساتی شدن نیست زودتر برو …اگه دیر برسی نسترن خیاطی رو، روی سرت خراب میکنه
-چشم ….
چند تا ماچ ابدارش کردم رفتم به خیاطی از روزی که با بابام دعوام شد رفت و دیگه پیداش نشد معلوم نیست کدوم گوری رفته یا پول گیرش اومده که سراغ ما دیگه نیومد یا اینکه کشتنش وقتی به خیاطی رسیدم به همه سلام کردم سولماز که مشغول خیاطی بود گفت:آیناز نشین …برو ببین نسترن چی کارت داره
بهار با صدای بلند خندید وگفت:به خدا اگه نسترن پسر بود یقین پیدا میکردم عاشق انی شده ..
اینو که گفت هممون خندیدم دو تا ضربه به در زدم بدون اینکه بگه بفرما رفتم تو نگاش کردم دیدم نسترن همچین سرشو کرده تو مانیتور که هر کی میدیدش فکر میکرد یه چیز مهم کشف کرده یه سرفه ای کردم سرشو بلند کرد وگفت:اه کی اومدی؟(انگشت اشارش به طرفم خم وراست کرد) بیا بیا ..اینارو ببین
کنارش ایستادم به مانیتورش نگاه کردم از اینترنت چند نوع مدل لباس مجلسی گرفته بود گفت:نظرت چیه ؟
با تعجب گفتم:در مورد؟
با حرص گفت:ازدواج با من…خوب لباسا دیگه
خندیدم وگفتم :خوب بد نیست ولی میخوای چیکار ؟
دستشو زد به پیشونیشو گفت:عزیزم مغزت گردو خاک گرفته از بس ازش استفاده نکردی …. خوب میخوام از روی این مدلا لباس بدوزیم
-اون وقت فکر الگوش هم کردی؟
-از تو دیگه انتظار همچین حرفی رو نداشتم …
-اخ ببخشید حواسم نبود شما بدون الگو کار میکنید
بعد سرو کله زدن با نسترن به کارم برگشتم ساعت نزدیک یک بود که از خیاطی اومدم بیرون نسترن اصرار کرد که من وبرسونه اما خودم گفتم نه …چون میدونستم الان دیگه شوهر و بچه اش اومدن اگه دیر بره میترسیدم شوهرش اوقات تلخی کنه …نزدیک خونمون بودم که نوید و دیدم به دیوار روبه روی خونمون تکیه

1400/03/28 21:36

داده کلافه به نظر میرسید از دیوار جدا شد وچند قدمی راه رفت دستشو میکرد لای موهاش یه تکه سنگ کوچیکی جلو ش بود باپا بهش ضربه زد سرش وکه بلند کرد من ودید اگه بخواد یه کلام دیگه راجبع دیشب حرف بزنه دندوناش و تو دهنش خورد میکنم به سمت من حرکت کرد من راه افتادم سمت خونه از کنارش رد شدم صدام زد :ایناز …صبر کن ایناز
درو باز کردم با اعصبانیت گفتم:آیناز خانم …نه آیناز ..
رفتم تو خواستم درو ببندم که پاش وگذاشت لای در وگفت:من کسی رو به اسم ایناز خانم نمیشناسم …من فقط ایناز خودمو میشناسم
با اعصبانیت در باز کردم وگفتم:چرا دست از سرم برنمیداری این همه دختر تو این کوچه ریخته …بهشون اشاره کنی با سر میان طرفت
-ایناز بس کن بزار حرفمو بزنم..
-مگه حرفی هم مونده که نزده باشی ؟هر اراجیفی که خواستی دیشب به هم بافتی
خواستم درو ببندم که با اعصبانیت درو هل داد که در محکم به دیوار خورد وصدای وحشتناکی داد تا حالا نوید اینقدر عصبی ندیده بودم اونقدر اعصبانی بود که سرخ شده بود گفت:تمومش کن ایناز ..تمومش کن به جای اینکه اینجا وایسادی با من یکه به دومیکنی برو بیمارستان …
کیف از دستم افتاد با ترس گفتم:بیمارستان؟؟!! برای چی؟کسی طوریش شده؟اره
یه نفسی کشید وگفت:اره ..مامانت حالش خوب نبود بردنش بیمارستان
تنها چیزی که فهمیدم این بود که یه تنه محکم به نوید زدم وتو کوچه میدویدم به خیابون که رسیدم دستم وبرای ماشینا بلند میکردم اما کسی برام نگه نمیداشت دیگه میخواستم خودم وتو خیابون پرت کنم …که صدای نوید اومد:ایناز بیا سوار شو
برگشتم دیدم نوید یه تاکسی گرفته سریع سوار شدم خودشم جلو نشست جلوی بیمارستان نگه داشت پیاده شدم به طرف یکی از راهروی بیمارستان میدویدم که یه پرستار اومد وگفت:کجا دارید میرید خانم ؟ رفتم پیشش وگفتم:خانم مامانم …مامانم کجاست ؟
-مامان شما کیه ؟
نوید:ایناز از این ور بیا
بهش نگاه کردم یه راهرو سمت چپش اشاره کرد با هم رفتم بخش ICUبود پا هام شل شد مامان من اینجا چکار میکرد عفت خانم و فریده مامان نویدهم بودعفت خانم تا من ودید زد زیر گریه وگفت:الهی برات بمیرم …اخه این چه قسمتیه که تو داری دختر
من تو بغلش گرفت گریه میکرد اما من به شیشه ای که مامانم پشتش زندانی شده بود نگاه میکردم از بغلش جدا شدم خودم سلانه سلانه به شیشه رسوندم یعنی اینقدر حالش بده که سرش و باند پیچی کنن ودستشو گچ بگیرن دستگاه اکسیژن بهش وصل باشه درو باز کردم ورفتم تو روی زمین نشستم وسرم گذاشتم لبه تخت وگریه کردم اونقدر صدای گریم بلند بود که یه پرستار اومد تو گفت:بلند شید خانم با گریه کردن چیزی درست نمیشه

1400/03/28 21:36

برید براش دعا کنید ….من وبه زور از اتاق بیرون کردن نمیخواستم از مامانم جدا بشم اما بیرونم کردن روی صندلی نشستم نوید برام یه لیوان اب اورد نمیخوردم ولی فریده خانم به زور تو دهنم کرد …بعد از چند دقیقه یه دکتر اومد رفت بالای سر ش معاینش کرد اومد بیرون جلوش وایسادم وگفتم:حالش خوب میشه؟
توی چشمای پر اشکم نگاه کرد وگفت:دخترشی ؟
-بله…
به نوید و عفت خانم نگاه کرد بعدش به من گفت:مادرتون تو کما هستند از دست ما هم کاری ساخته نیست …فقط دعا کنید
نگاش کردم گفتم:دعا کنیم همین (یقشو گرفتم با گریه گفتم)پس تو چیکاره ای مگه دکتر نیستی ؟مگه درس نخوندی حال مریضات خوب کنی ها ؟فقط بخاطر پول دکتر شدی اره ؟یعنی پول برات مهم تره
فریده خانم من واز دکتر جدا کرد وگفت:ایناز….خا نمم اروم باش حال مادرت ایشاالله خوب میشه
با گریه گفتم:اروم باشم ؟چه جوری اروم باشم مگه نمی بینی تمام کسم رو اون تخت لعنتی خوابیده..
دکتر گفت:خانم من شرایط شما رو درک میکنم اما من که نعوذ و باالله خدا که نیستم دکترم هر کاری هم که از دستم بربیاد کوتاهی نمیکنم …مادرتون متاسفانه تصادف سختی داشتن تنها چیزی که میتونم بگم اینکه دعا کنید …
این وگفت ورفت ….من موندم بدبختیام دوهفته تمام کارم شده خونه وبیمارستان دیگه خیاطی هم نمیرفتم دست ودلم به کار کردن نمیرفت نسترن هم گفت هر وقت حال مادرت خوب شد بیا سرکار..هر کسی رو که میشناختم بهم سر میزدنند و دلداریم میدادن تنها کسی که نیومد بابام بود هر شب نسترن یا فریده خانم برام شام میاورد ن هرچی بهشون اصرار کردم که زحمت نکشین خودم یه چیزی درست میکنم قبول نمیکردن با این حرف بیشتر اعصاب نسترن وخورد میکردم … فریده خانم که شاهد تصادف بود گفت مامانت سر خیابون ایستاده بوده که یه ماشین با سرعت بهش میزنه ودر میره …اگه بدونم کار بابام بوده با دستای خودم میکشمش
یه شب که روی صندلی بیمارستان نشسته بودم با تسبیح ذکر میگفتم یکی بالا سرم وایساد سرم وبلند کردم نوید بود بعد اون روزدیگه ندیدمش برام شام اورده بود با یه لبخند به لب گفت سلام…مامانم کار داشت من شام واوردم
چیزی نگفتم کنارم نشست وگفت:نگران نباش حالش خوب میشه
همین جور که سرم پایین بود چیزی نگفتم غذا رو دراورد وجلوم گرفت وگفت:هنوز از دستم ناراحتی ؟
غذا رو از دستش گرفتم گذاشتم کنارم وگفتم:تنهام بزار ..
-گوش کن..
-تو گوش کن …حالم اینقدر خرابه که حوصله حرف زدن باهیچ کسی رو ندارم …دلمم نمیخواد کسی دلداریم بده توی این مدت از بس بهم گفتم خوب میشه …برمیگرده خونه …نگران نباش دیگه داره حالم از هر چی دلداری بهم میخوره …احتیاجی

1400/03/28 21:36

هم به محبت های توخالی تو هم ندارم …
-یعنی اینقدر حالت از من بهم میخوره …
-من همچین حرفی نزدم
-پس اجازه میدی حرفمو بزنم ؟
-نشنیدی گفتم حوصله ندارم…
-من فقط گوشات و لازم دارم…بزار حرفمو بزنم ..اگه پام واز بیمارستان گذاشتم بیرون ویه اتفاقی عین مادرت برام افتاد نمیخوام سوءتفاهمی بینمون باشه
چیزی نگفتم سکوتم نشانه رضایت بود کمرم وبه سمت پایین خم کردم سرم وپایین انداختم وگفت:میتونی فراموش کنی؟هر اتفاقی که اون شب بین من وتو افتاد و فراموش کن…بزار من هنوز همون برادری باشم که خودت میخوای اما برای من سخته که به عشقم بگم خواهر چون نمیتونم …روز اولی که به محلتون اومدم چشمم به تو افتاد بهم لبخند زدی واز کنارم رد شدی،تو فقط رد شدی اما نفهمیدی که دلمم با خودت بردی…فکر میکردم همسن باشیم یا یک سال از من بزرگ تر باشی به ذهنم خطور نکرده بود که پنج سال با هم اخلاف سنی داشته باشیم … دلم پیشت اسیر بود… میخواستم یه جوری بهت نزدیک بشم اما بهونه ای نداشتم … تا اینکه فهمیدم هم رشته هستم(علوم انسانی)یادت یه روز کتاب روانشناسی اوردم وگفتم چیزی ازش سر در نمیارم ،گفتی اونایی هم که اینونوشتن سر در نیوردن که چی نوشتن چه برسه به تو…تنها چیزی که میتونستم با هاش تو رو ببینم درسام بود…هر روز به یه بهونه میومدم پیشت …موقع درس دادن حواسم فقط به خودت بود نه درس دادنت ..تا حالا بهت گفتم صدای قشنگی داری؟(اشک چشمام روی زمین میچکید) هر دفعه خواستم بهت بگم دوست دارم نشد یعنی فرصتش پیش نمیاومد.. تا اینکه شب تولدتت اون لباس و برات گرفتم تصمیم گرفتم که بگم دوست دارم .. وخودم ورها کنم مرگ یه بار شیونم یه بار.. جوابت یا اره بود یا نه خودم و برای هر اتفاقی اماده کرده بودم (با خنده گفت)حتی اینکه بری به مامانت بگی چی اتفاقی افتاده اونم سرم داد و بیداد راه بندازه …اما تو بزرگوارتر از اونی بودی که من فکرش ومیکردم که گذاشتی این اتفاق بین خودمون باشه …الان من فقط یه چیز ازت میخوام(روسریمو کشیدم جلوتر تا اشکامو نبینه دستمم گذاشتم روی پیشونیم ) بزار رابطمون برگرده سر جاش تو بشو همون ایناز خانم ،منم میشم همون نویدی که جای برادر نداشتت دوستش داشتی …هر چند ته قلبم هنوز راضی نیست اما راضیش میکنم (بلند شد وگفت) قرمه سبزی که عاشقشی برات اوردم …البته اگه میخوای زنده بمونی وخودکشی نکنی….. فقط ازت میخوام من وببخشی .. خدا حافظ..
راهش وکشید ورفت، بعد رفتنش یه دل سیر گریه کردم .. بین دل خودم و دل نویدگیر افتاده بودم نمیدونستم چیکار کنم دل نوید میگفت دوست دارم …دل خودمم میگفت اون فقط برادرته.. اگه علاقه ای

1400/03/28 21:36

به نوید داشتم فقط برادری بود نه بیشتر با این محبتاش داره من وگیج میکنه میبخشم این کارش ومیزارم به حساب بچگیش اون دل پاکی داره حتما کارش بی منظور بوده …میبخشمت نوید …از بیمارستان رفتم خونه یه دوش گرفتم ولباسامو شستم ..در کمدو باز کردم یه روسری برداشتم که یه صدایی از حیاط اومد از اتاقم اومدم بیرون دیدم بابام تو هال وایساده ونفس نفس میزنه ..با چشمای گشاد شده گفتم:تو اینجا چه غلطی میکنی ؟ برای چی اومدی ؟ چی از جونمون میخوای ؟اومدی که خیالت راحت بشه مرده اره؟ برو توبیمارستان خوابیده برو نگاش کن برو ببین چه به حال و روزش اوردی نه زنده است نه مرده (یقه شو گرفتم )اگه مامانم بمیره نمیزارم یه روز خوش ببینی ..خودم میکشمت میندازمت جلوی سگا
دستمو از یقش جدا کرد وگفت:چرا نمیزاری من حرف بزنم .. فکر کردی من این بلا رو سر مادرت اوردم ؟یعنی من اینقدربیرحمم ؟ بابا من ادمم هنوز دوستتون دارم هم توروهم ستاره رو..

1400/03/28 21:36

ادامه دارد.....????

1400/03/28 21:36

?#پارت_#سوم
رمان_#حصار_تنهایی_من?

1400/03/29 10:47

با اعصبانیت گفتم:دهنت ببند اسم مادرم به زبون کثیفت نیار .. -باشه باشه …گوش کن آنی تو باید از اینجا بری جونت در خطره اونایی که این بلا رو سر مادرت اوردن به تو هم رحم نمیکنن. -کجا برم؟اینا کین که تو میگی ؟بابا چرا ما این کارو میکنی ؟چرا مارو به حال خودمون نمیزاری؟ -الان وقت این حرفا نیست…من که گفتم اگه پولو جور نکنم یه بلایی سرمون میارن باید بری یه جای امن -من هیچ جا نمیرم …تا زمانی که مادرم زندست پیشش میمونم رفتم بیرون وکفشمو پوشیدم بابام با التماس گفت:بچه بازی در نیار …از کجا معلوم ستاره زنده بمونه بیا جونه خودتو نجات بده با اعصبانیت نگاش کردم وگفتم: یه دور از جونم بگی بد نیست ،مامان من زنده میمونه اگه تو نکشیش…مگه تو نمیگی دوستش داری چرا یه بار نیومدی ببینی زنده است یا مرده؟ سریع از خونه زدم بیرون وتند تند راه میرفتم بابام پشت سرم اومد وگفت: جرات نمیکنم پام وبزارم تو بیمارستان ،از نسترن حالش ومیپرسم …بابا انی گوش کن وایسا یه لحظه -با اعصبانیت گفتم:چیه؟چی میگی؟من خونه هیچ بنی بشری نمیرم فهمیدی؟ -اونا هرروز جلو بیمارستان کشیک تو میدن دیدمشون …فکر کردی ولت میکنن…بهم گفتن اگه چهار میلیون ندم دخترتم از دست میدی؟ -برام مهم نیست …بزار منو بکشن از دست تو این زندگی کوفتی راحت بشم رفتم به بیمارستان وقت ملاقت چند نفری اومدن ورفتن نسترن هم اومد :سلام عزیزم -سلام کنارم روی صندلی نشست وگفت:حالش چطوره؟ -همون طوره تغییری نکرده…(یه نفس بلندی کشیدم وگفتم)نسترن من می ترسم -از چی میترسی؟ایشاالله حالش خوب میشه ..ادم میشناسم دو سه سال تو کما بوده به هوش اومده مادر تو که الان فقط سه هفته است تو کماست بهش نگاه کردم وگفتم:منظورم این نیست… -با تعجب گفت :پس چی؟ با ترس گفتم:بابام امروز اومده بود خونه گفت اونایی که با مامانم این کارو کردن… میخوان منم بکشن میگفت اونا هر روز دم بیمارستان کشیک منم میدن -الکی میگه بابا …لابد خواسته بترسوندت که پولو براش جور کنی -نه …داشت التماسم میکرد برم یه جای امن ….نسترن من میترسم نسترن دستام وگرفت وگفت:نترس عزیزم هیچ غلطی نمیتونن بکنن …مگه این شهر بی صاحب هر کی هر کاری دلش خواست بکنه موبایلش زنگ خورد چند دقیقه ای حرف زد وقطع کرد وگفت:عزیزم منانه… باید برم کاری نداری ؟ -نه … -مواظب خودت باش …نگران چیزی هم نباش …کاری داشتی بهم زنگ بزن -باشه خداحافظ… نسترن که رفت پشت سرش نوید اومد کنارم ایستاد بهش نگاه کردم اونم نگام میکرد که گفتم:چرا عین مجسمه ابولهول من ونگاه میکنی خوب بشین با یه لبخند نشست وگفت:سلام .. سرم وتکون دادم وگفتم:

1400/03/29 10:48

سلام (تو دستش نگاه کردم وگفتم)اینا چیه خریدی؟ -ها ؟!!اینا؟ اسنکه برات گرفتم …میخوری که؟ لبخند زدم وگفتم:بدم نمیاد …(یکی از اسنک ها رو برداشتم و گفتم)نوید داشتی میاومدی یه ماشین مشکوک دم بیمارستان ندیدی گفت:از نظر من هرچی ماشین دم بیمارستانه به غیر از امبولانس بقیه همه مشکوکه ..چطور چیزی شده؟ -نه نه …همین طوری پرسیدم مشغول خوردن بودم که یکی گفت:سلام من ونوید نگاش کردیم ستوده بود یه تیپی هم کرده بود انگار اومده عروسی اسنک وفرستادم تو معده وگفتم:سلام … -میتونم چند دقیقه وقت تون وبگیرم؟ -بله بفرمایید.. به نوید نگاه کرد وگفت:ترجیح میدم خصوصی صحبت کنیم … -اینجا غریبه ای نیست حرفتون وبزنید -یه چیزی در مورد مادرتونه که فکر نکنم دلتون بخواد کسی بدونه به نوید نگاه کردم منظورم رو فهمید بلند شد اسنکم ودادم دستش رفت ته سالن نشست اقای ستوده به شیشه نگاه کرد وگفت:حال مادرتون بهتر نشده … -چرا خوبه فردا دیگه مرخصش میکنن …میبریمش خونه روشو برگردوند طرف من با یه لبخند گفت :زبون مادرتو به ارث بردی (یه صندلی بینمون خالی گذاشت ونشست)بابت اتفاقی که برای مادرتون افتاد واقعا متاسفم امیدوارم هرچه زودتر حالش خوب بشه -لطفا حرف اخرتون واول بزنید -بله فکر کنم اینجوری بهتر باشه…خوب از کجا شروع کنیم؟ -از هر کجایی که میدونی زودتر تموم میشه .. -باشه پس میرم سر اصل مطلب… ببینید خانم من و مادرتون قرار بود ازدواج کنیم یعنی پیشنهاد ازدواج بهش داده بودم (با تعجب بهش نگاه کردم)ظاهرا ایشون به شما چیزی نگفتن درسته؟ ..ولی ایشون فقط بخاطر شما راضی به این ازدواج نمیشدن و از یه طرف دیگه میگفتن هنوز طلاق نگرفته من بهش گفتم مشکل طلاق حله فقط میموند شما که بازم قبول نکرد باهاتون صحبت کنه چون میترسید از نظر روحی لطمه بخورید… چند دفعه بهش اصرار کردم بزارید خودم با هاش صحبت کنم اون دیگه بزرگ شده عاقل وفهمیدست شرایط شما رو درک میکنه بازم قبول نکرد وبه خاطر همین اصرار های من استعفای خودشو نوشت …خیلی خواهش کردم که این کارو نکنه اما بی فایده بود اومدم دم خونتون شاید شما رو ببینم با خودتون صحبت کنم که نبودید وقتی هم اومدید مادرتون نذاشت …این حرفا رو الان بهتون میزنم که راجبعش فکر کنید که هر وقت ایشون بهوش اومدن بدون اینکه نگران شما باشه با من ازدواج کنن از دست حرفاش اونقدر عصبانی بودم که دلم میخواست بیمارستان ورو سرش خراب کنم ایستادم انگشت اشارم به طرف مامانم گرفتم وگفتم:نگاش کن عین یه تیکه گوشت رو تخت افتاده من امید ندارم تا یک دقیقه دیگه زنده باشه اونوقت شما این جا نشستید دارید برای

1400/03/29 10:48

اینده خودتون نقشه میکشد …یعنی تو به اندازه سنت شعور نداری که بفهمی الان وقت گفتن این حرفا نیست .. اگه قراربود مادرم چیزی در مورد شما به من بگه حتما میگفت، لابد صلاح ندونسته که چیزی نگفته اونم ایستاد وگفت:خانم من توهین نکنید من فقط خواستم بدونید که… -خفه شو …قبل از اینکه بگم بندازنتون بیرون ….راهتو بکش وبرو فکر کنم صدام به اندازه ای بلند بود که نوید ویه پرستار اومدن طرفم پرستاره گفت:چه خبرتونه خانم …اینجا مریض خوابیده -ببخشید خانم معذرت میخوام نوید به ستوده نگاه کرد و گفت:بهتر نیست دیگه تشریف ببرید -میتونم بپرسم شما کی هستید؟ با همون اعصبانیت گفتم:برادرمه !! نوید نگام کرد اما من به نگاش توجه نکردم وبه ستوده نگاه میکردم که گفت:تمام هزینه بیمارستان و میدم .. -من احتیاجی به صدقه ندارم….حتی اگه شده میرم گدایی میکنم ولی از کسی پول نمیگیرم… خوش اومدید با حرص و اعصبانیت از کنارمون رد میشد که گفتم:در ضمن دیگه هیچ علاقه ای به دیدار دوبارتون ندارم وقتی رفت خودم ورو صندلی انداختم یه نفس کشیدم نوید برام یه لیوان اب اورد وقتی خوردم گفت:چی گفت؟ -چیزی نگو نوید… هیچی نگو میخوام تنها باشم -باشه میرم ….خدا حافظ به مامانم که پشت شیشه بود نگاه کردم …مامان رازت این بود که دلت نمیخواستی کسی بدونه ..یعنی من اینقدر غریبه بودم …پس اخراج شدنتم دروغ بود اگه میدونستی با ستوده خوشبخت میشی باید باهاش ازدواج میکردی چرا بخاطر من گفتی نه کاش من نبودم تا راحت تر میتونستی تصمیم بگیری …مامان خواهش میکنم خوب شو تنهام نزاری..روی صندلی های بیمارستان خوابیدم هنوز چند دقیقه از خوابم نگشته بودکه صداهای وحشتناکی از کنارم عبور میکردن چشمام وباز کردن دیدم چندتا پرستار ودکتر بلای سر مامان وایسادن به مانیتوری که ضربان قلب مادرم ونشون میداد نگاه کردم یه خط صاف بود …که داشت میگفت ایناز تموم شد …دستگاه شوک واوردن نمیدونم چه جوری خودمو پرت کردم تو اتاق مامانم وصدا زدم..مامان …مامان تو رو خدا چشماتو باز کن …مامان نفس بکش یه خانم پرستار سرم داد زد تواینجا چیکار میکنی؟خانم موسوی ببرش بیرون خانمه هم میکشید با گریه بی جون گفتم:خانم خواهش میکنم مامان منو برگردونید ..نزارید بمیره من *** دیگه ای رو جز اون ندارم… من وکشون کشون انداختن بیرون دروبستن پرده شیشه هم کشیدن دیگه مامانم ندیدم هم اشکام مانع دیدم شده بود هم دربسته و پرده کشیده یه چشمم به در بود یه چشمم به شیشه شاید یکیشون باز بشه وبفهمم مامانم زنده است یا نه هر یک ثانیه برای من یک عمر گذشت …دعا میخوندم، نذر کردم ،ذکر میگفتم هر چی

1400/03/29 10:48

توی این چند سال یاد گرفته بودم که موقع مشکلات بگم همه رو با چشم گریون گفتم در بازشد دکترش اومد بیرون بود با قیافه ناراحت بهش نگاه کردم یه جواب میخواستم زنده است؟سرشو از روی تاسفم تکون داد وگفت:متاسفم تموم کرد … تموم کرد !!!این کلمه برام اشنا بود .. وقتی یکی میمرد میگفتن تموم کرده…تازه فهمیدم چه خاکی تو سرم شده، سر جام خشکم زد پاهام سنگین شده بود توان بلند کردنش و نداشتم روی زمین می کشیدمشون خودمو به اتاق رسوندم مامانمو دیم بالشت زیر سرش نبود یه ملحفه سفید روش کشیده بودن …رفتم لبه تخت نشستم خودم انداختم روش گریه میکردم، ناله کردم، صداش زدم اما فایده نداشت چشماشو باز نکرد، بیرحم شده بود حتی دلش به حال گریه هام هم نسوخت کسی نبود هیچ *** توی بیمارستان نبود ارومم کنه نه فامیلی نه دوستی نه اشنایی ،چند تا پرستار به بهونه اروم کردنم میخواستن من واز مامانم جدا کنن ،که ببرنش سرد خونه حالی دیگه برام نمونده بودبا همون بی رمقیم میخواستم از دست پرستارا رها بشم وگفتم: مامانم و دارید کجا میبرید ؟تو رو خدا نبریدش ؟اون زندست، مامانم وکه از اتاق بردن بیرون پاهام شل شد احساس فلج شدن میکردم افتادم رو زمین اتاق بیمارستان دور سرم میخرخید سرم گیج شد چشام سیاهی رفت … با بیحالی به نسترن که داشت با گریه مانتو مشکی تنم میکرد نگاه کردم گفتم:داری چی کار میکنی؟ -باید بریم سر خاک … -سر خاک کی؟ با گریه بغلم کرد وگفت: الهی من بمیرم حال روزت واینجوری نبینم…اخه چرا سرنوشت تو اینجوریه؟ … منم گریه کردم وگفتم:نسترن بد بخت شدم …نسترن دیگه مامان ندارم …دیگه کسی رو ندارم گریه…گریه ….گریه کار هر روز هر شبم شده بود نمیدونستم کی میاد کی میره… پول مراسم وکی میده، کی غذا درست میکنه ،کی پذیرایی میکنه ،از دور واطرافم خبر نداشتم تو حال خودم بودم حتی نمیدونستم کیا بهم تسلیت میگفتن…نسترن وفریده خانم به زورغذا تو حلقم می کردن تا از گشنگی نمیرم ،سخت بود تنها کسم سایه سرم ازم گرفتن… دو هفته بعد از هفت مامانم ،نسترن خونمون اومد مثلا برای عوض کردن رو حیه من یک ساعت حرف زد وخندید اخر سرم وقتی دید من نمیخند م حوصلش سررفت وگفت:بابا این فک من خورد شد از بس حرف زدم خوب تو هم بخند یه چیزی بگو.. -چی بگم؟ چه میدونم یه چیزی بگو…اها بیا بریم خونه ما تا کی میخوای تو این خونه تک وتنها زندگی کنی ها ؟به خدا منانم راضیه با یه لبخند ضعیف گفتم:میدونی تا حالا چند بار این حرف و زدی ؟ -راست میگی؟(بوسم کرد)قربونت برم لجبازی نکن بیا بریم به خدا منم از تنهایی در میام بدون توجه به حرفش گفتم :پوله مراسم وکی داد؟ -بیا

1400/03/29 10:48

..من چی میگم این چی میگه..من چه میدونم پول مراسم وکی داد -نسترن دورغ نگو …مگه میشه ندونی؟ -اره میشه ..اصلا به تو چه که کی داده ها ؟ -اول اینکه ازش تشکر کنم بعدش پولشو پس بدم بابا …خانم متشخص نمیخواد اینقدر از شخصیتت استفاده کنی، هر کی بوده بخاطر ثوابش این کارو کرده با بلند شدن اون منم بلند شدم وبا اعصبانیت گفتم:من که گدا نیستم …تو این شهر بچه یتیم زیاده برن یه جای دیگه ثوابشو نو خرج کنن پوفی کردوگفت :عزیزم کسی که این کارو کرده دلش نمیخواست کسی بدونه حتی شما،که فکر نکنی مدیونشی خواست بره که مچ دستشو گرفتم وگفتم:ستوده؟؟؟اره؟؟؟ یه نفس عمیقی کشید وگفت :اره …اره ستوده،که چی؟ حالا میخوای چیکار کنی ؟پولشو پس بدی ؟فکر کردی بهت میگه چقدر خرج کرده؟ دستشو از دستم بیرون کشید و کفشاشو پوشید وگفت :من دارم میرم ..اگه شبی نصف شبی ترسیدی زنگ بزن میام دنبالت باشه؟اینقدر هم بهش فکر نکن مغزت اب روغن قاطی میکنه خدا حافظ -خدا حافظ .. تا دم در بدرقش کردم درو بستم.. فردا باید برم پیشه ستوده وپولشو پس بدم نمیخوام زیر دین کسی باشم به اسمون نگاه کردم وگفتم:خدایا …راضیم به رضای تو خواستم برم بخوابم که در زدن ترسیدم گفتم:کیه ؟ -منم اقا گرگه.. با یه لبخند درو باز کردم وگفتم:بچه تو نصف شبی هم خواب نداری؟ نوید به ساعتش نگاه کرد وگفت:والله من نه مرغم نه خروس تازه ساعت یازده شده گردنش وکج کردوگفت)بیام تو ( -اگه بگم نه که از دیوار میای…بیا تو من جلوراه افتادم اونم پشت سرم اومد خواست درو ببنده گفتم:درو نبد، نیمه باز بزارش -باشه.. دوتا ایمون روی پله ها نشستیم وبه اسمون نگاه میکردیم اواسط مرداد ماه بود هوا گرم وشرجی گفتم:خانم والده میدونن شما اینجایید؟ نگام کرد وگفت:والله خانم والده گرفتار صورت زن همسایه بود منم جیم شدم ….هواتون خیلی گرمه ها -ببخشید …اگه زودتر میگفتی براتون خنکش میکردیم.. خندید وگفت:خوبی؟ -ممنون بد نیستم … -روزای اول اینقدر گریه وزاری کردی که فکر نمیکردم زنده بمونی .. -ازبس بی عار و پوست کلفتم،تا الان باید مرده باشم نه اینکه اینجا بشینم وبا تو گل بگم وگل بشنوم -این حرف ونزن هر کسی یه سر نوشتی داره ،تقدیر مادرتم این بودبه گفته شاعر زندگی اب روان است روان میگذرد (با هم خوندیم)هر چه اقبال من وتوست همان میگذرد یه شکلات از جیبش در اورد وجلوم گرفت گفت:بخور خوشمزست شکلات وگذاشتم تو دهنم وگفتم:هووم …خوشمزه است با دودلی گفت:یه سوال ازت بپرسم؟ همین جور که شکلات تو دهنم میچرخوندم گفتم:اره…بخشیدمت ،هم بخشیدم هم فراموش کردم -از کجا فهمیدی میخوام چی بپرسم ؟ -فهمیدنش کار سختی

1400/03/29 10:48

نبود… -ممنون …خوشحالم که ادم کینه ای نیستی شکلاتم وفرستادم پایین وگفتم:مااز ان سوته دلانیم که ازکس کینه نداریم ….یک شهر پراز دشمن ویک یار نداریم خندید وگفت:امشب شاعر شدیما (نگاهش افتاد به گردنبدم وگفت)گردنبند قشنگی داری به گردنبدم نگاه کردم توی دستم گرفتم یاد مادرم افتادم با بغض گفتم:مامانم برام خریده بود روز تولدم -اها…(بخاطر اینکه موضوع رو عوض کنه گفت)راستی فهمیدی معدلم 19 شد به لبخندش نگاه کردم وگفتم:اگه کمتر ازاین مشدی،میکشتمت ادای عفت خانم دراورد گفت:وای پس خدا بهم رحم کرد.. بلند خندیدیم گفتم:نمیری نوید با این ادا در اوردنت
-همیشه بخند ایناز …این دنیا اینقدر نامرده به کسی رحم نمیکنه

نوید هر چند شب یک بار بهم سر میزد تنهام نذاشته بود ساعت دوازده ونیم بود که رفت … توی هال خوابیدم چادر نمازی مادرمو روی خودم کشیدم بین خواب وبیداری بودم که یکی از دیوار پرید تو حیاط ترسیدم سرم واز بالشت بلند کردم چراغ های حیاط خاموش بود کسی رو نمیدیدم شاید بابام اومده ،یعنی اینقدر از من میترسه که در نزد و از دیوار اومد تو گوشامو تیز کردم تا شاید صدای اشنایی بشنوم، با ترس وپای لرزون سمت در هال رفتم گفتم:کیه ؟…بابا تویی؟سایه دوتا مرد روی درهال دیدم عقب رفتم یهو در با لگد باز شد جیغ کشیدم دوتا مرد اومدن تو روی صورتاشون وپوشونده بودن خواستم فرار کنم،یکش که گنده تر بود دست انداخت زیر شکمم وبه طر ف خودش کشیدجیغ میکشیدم ودست وپا میزدم با دستش محکم دهنم وگرفت وگفت :چته عین کرم ُول میخوری؟ -کریم داری چه غلطی میکنی زود باش دیگه ؟الان همسایه ها رو سرمون میریزن -چشم شعبون …چشم از بوی گند دهنش داشت حالم بهم میخورد بدترین بویی بود که تا حالا به مشامم رسیده بود انگار ده ساله دندوناش مسواک نخورده بد تر از اون بوی لجن عرقش بود هر چی زور داشتم یه جا جمع کردم که از دستش فرار کنم بی فایده بود ،انگار یه تیکه چوب تو دستش اصلا سر جاش تکون نمیخورد اونی که اسمش کریم بود لاغر تر بود یه شیشه از جیب شلوارش در اورد ویه مایع بیرنگ ریخت روی دستمال اومد نزدیکم …شعبون دستشو برداشت اونم دستمال رو سریع گذاشت روی دهنم وقت نفس کشیدن هم نداشتم شعبون محکم من وگرفته بود ضربان قلبم به اخرین حدش رسیده بود به دستاش چنگ میزدم …اما هر چی بیشتر چنگ میزدم بی حس تر وبی جون تر میشدم حس خواب الودگی داشتم چشمام سنگین شد وخواب رفتم…….. چشمام وباز کردم سرم سنگین بود ودرد شدید توی سرم میپیچید به زور چشمام وباز کردم دست وپاودهنم وبسته بودن ، روی زمین به پهلوی راستم خوابیده بودم ارنج راستم وگذاشتم روی

1400/03/29 10:48

زمین وخودم وکشیدم بالا ونشستم سرم گیج میرفت گذاشتم روی زانوهام چشمام وفشار دادم سرم وبلند کردم دور تا دور اتاق یه نگاهی انداختم ،یه اتاق خالی ودرب و داغون ونم دار تنها چیزی که توی اتاق بود یه موکت زوار دررفته زیر پای من بود با پارچه ای روی دهنم بسته بودن احساس خفگی میکردم وخیلی تشنم بود با دهن بسته هر چی داد میزدم صدام به جایی نمیرسید دوباره روی زمین خوابیدم چند ساعت بعد صدای چرخیدن کلید توی در شنیدم پشتم به در بود برگشتم سمت در یه مرد هیکل گنده ،چاق بی ریخت، سیبیل گنده اومد توکنارم زانو زد با یه لبخند ماموتی گفت:ساعت خواب خانم کی بیدار شدی ؟همین جور که روی زمین خوابیده بودم خودم وجمع کردم ونگاش میکردم که بازم خندیدوگفت:چیه کرم کوچولو خودتو جمع کردی ترسیدی؟دستشو انداخت زیر سرم وبلندم کرد نشستم هم ترسیده بودم هم با اعصبانیت نگاش میکردم دستش اورد سمت دهنم سرم وبردم عقب کج کردم دوباره دستشو اورد جلو وپارچه رو از دهنم کشید پایین …حالا دیگه راحت میتونستم نفس بکشم یه نفسی تازه کردم وگفتم: -تو کی هستی؟برای چی من ودزیدی؟اینجا کجاست؟ دوباره پارچه رو کشید روی دهنم وبا تهدید انگشت اشاره اش جلوم گرفت و گفت:جیر جیرکردن نداریم خانم جیرجیرک اگه میخوای پارچه روی دهنت نباشه پس نباید جیکت دراد شیر فهم شدی یا نه؟وقت برای سوال وجواب زیاده بلند شد که بره با دهن بسته گفتم تشنمه نگام کرد وگفت:چی میگی تو؟ با چشمم به دهنم اشاره کردم که بسته است پوفی کرد واومد دهن وباز کرد گفت:بنال چی میگی؟ -تشنمه … خواست دهنم ببینده سرم وکشیدم عقب وگفتم:بند خفه میشم -باکیت نیست کسی با دهنه بسته نمرده که تو بخوای دومیش باشی -خواهش میکنم نبند انگشت اشاره شو گرفت طرفم گفت:صدات دراد حنجرت ومیبرم فهمیدی فقط سرم وتکون دادم رفت وچند دقیقه بعد با یه سینی برگشت یه لیوان اب بود با پیتزا جلوم گذاشت تمام تنتش بوی گند سیگار میداد لیوان وبرداشت وجلوی دهنم گرفت سرم وکشیدم عقب وگفتم:خودم میخورم


-چه جوری ؟ -دستامو باز کن .. فرمایش دیگه ای نداری؟ ..فکر باز شدن دستتواز سرت بنداز بیرون -من که جایی نمیتونم برم لیوان وکرد تو دهنم وگفت:وِر نزن بخور لیوانو گذاشت تو دهنمو مجبورم کرد یه نفس ابو بخورم نصف اب روی شلوارم میریخت نصفشم میخوردم… داشتم خفه میشدم وقتی لیوان برداشت یه نفس بلند کشیدم که با صدای بلند خندید وگفت:اخ ببخشید من تا حالا بچه داری نکردم… زهر مار چقدرم زشت میخنده …یه تیکه از پیتزا برداشت که بزاره تو دهنم گفتم:فقط بگو برای چی منو دزدیدی؟ پوفی کرد وگفت :مگه فرقی هم به حالت میکنه ؟ حالا

1400/03/29 10:48

گیریم که فهمیدی میخوای چی کار کنی؟ -حداقل میفهمم تو این خراب شده چی کار میکنم تو چشمام نگاه کرد وگفت:تو باید بدهی بابات وصاف کنی ،نه بزار اینجوری بهت بگم بابات تو رو به جای بدهیش به ما داد میدونی که چقدر بدهکار بود چهار میلیون تومن گفت ندارم وتو رو جاش داد باورم نمیشد بابام همچین کاری کرده باشه امکان نداره با اعصبانیت گفتم: داری دروغ میگی؟بابای من اهل هر کثافت کاری باشه دیگه دخترش و نمیفروشه …عین سگ داری دروغ میگی.. یقموگرفت وکشید طرف خودش وگفت:سگ تویی با اون بابات فهمیدی ؟میخوای باور کن میخوای نکن یه مردی از بیرون داد میزد:شعبون… هویی شعبون شعبون یقمو ول کرد وداد زد :چه مرگته ؟مگه از طویله ازادت کردن اینجوری داد میزنی؟اینجام سرم پایین بود گریه میکردم که گفت:اِه…بهوش اومد؟ -پس نه بیهوشه …مگه کوری که میپرسی؟ به چار چوب در تکیه داد نگاش کردم بدتر از من لاغر مُردنی بود با سیبل لوتی و یه زنجیر هم دور انگشتش میچرخوند همه دندوناش بدون استثناءسیاه وکرم خورده بود.. با لبخند گفت:عجب سنگ جونی ها دوروز اینجا افتاده بوددست وپا هم نمیزد ،گفتم باید سنگ قبرشم حاضرکنیم …خانم چرا گریه میکنن؟نکنه زدیش شعبون ؟ بلند شد وگفت :مگه کرمم زدن داره ؟این به فوت من بنده …خانم فکر میکنن من بهش دروغ میگم که باباش بخاطر چهار میلیون فروختتش با خنده گفت:خوب روشنش میکردی -روشنش کردم حالام بریم نهار خواستن برن که با بغض گفتم:دستام…..باز نمیکنی؟ -اِه شعبون از تو این کارا بعیده …چرا دست طفل معصومی بستی خوب گناه داره -چی چیو گناه داره…میخوای در رِه؟ کریم زنجیرش وانداخت تو جیب شلوارش از همون جیب چاقو دراورد واومد طرف من وگفت:پس تو این هیکل وواسه چی گنده کردی ها؟اگه نتونی از پس این بر بیای بهتره بری سر تو بزاری زمین وبمیری بعد از اینکه دستم وباز کرد چاقو جلو صورتم گرفت گفت:گوش کن ..کرم کوچولو اگه بخوای دست از پا خطا کنی روزگارت میافته با من ،من کیم؟کریم خُله وقتی هم روزگارت بیوفته با کریم خُله روزگارت سیاه میشه ملتفت شدی که؟ با ترس فقط سرم وتکون دادم گوششو به طرف دهنم نزدیک کرد وگفت:نشنیدم .. با ترس گفتم:ب..بله بلند شد وگفت:آها …حالا شدی دختر خوب رفت طرف شعبون وگفت:اینجوری بچه ادب میکنن فهمیدی ؟ دوتا ایشون رفتن بیرون ودر وبستن وقتی حرف میزدن صداشون انعکاس داشت انگار تو خونه هیچ وسیله ای نبود اشکا موپاک کردم ومشغول خوردن شدم خیلی گشنم بود …همینجور که پیتزا هامو میخوردم گوشمو تیزکردم که چی دارن میگن -یادم باشه بیام پیشت اموزش بچه داری رو بهم یاد بدی با خنده بلندی گفت:حتما

1400/03/29 10:48

چرا که نه ولی سرم شلوغه باید از قبل وقت بگیری (بعد از دوقیقه سکوتشون کریم گفت) میخوای با دختره چی کار کنی؟ -میخوای چیکارش کنم ؟میفروشیمش به منوچهر -بفروشیش ؟؟؟!!به منوچهر؟؟ -چیه نکنه میخوای باهاش ترشیه لیته بندازیم ؟ -یعنی جمشیدما رو این همه راه رو فرستاد بوشهر که این دختره رو بیاریم بفروشه؟ – چرا عین خنگا سوال میکنی ؟خوب اره ….دختر رو میخواد چیکار ؟واسش پول میشه ؟ -چِشم اب نمیخوره که این منوچهره بخواد بابت این دختر چهار تومن بده -مجبوره…جمشید گفته یا پولو میارین یا پولتون میکنم -غلط کرده مردیکه…بره اون اصغر گور به گور شده رو پول کنه، چه دخلی به ما داره حریف اصغر نشده میخواد ما رو پول کنه ؟ شعبون با خنده بلندی گفت:اینقدر حرص نخور شیرت خشک میشه ،غذات از دهن افتاد بخور -کوفتم شد بابا.. دو سه ساعت بعد از اینکه نهارمو خوردم شعبون اومد داخل اتاق به سینی نگاه کردوگفت :نه مثل اینکه کریم تو تعلیم وتربیت بچه ها کارشو بلده،حیفه استعدادش تلف بشه حتما باید یه مهد کودکی براش بسازم سینی رو از جلوم برداش خواست بره که گفتم:من….(برگشت طرفم)من باید … برم….دست ……شویی با خنده گفت:قربون این شرم حیات که نمیتونی درست تلفظش کنی؟پاشو بیا … همون جا وایسادم گفت:چرا نمیایی -چیزی پام نیست.. به پام نگاه کرد وگفت:یه دقه صبر کن الان برات دمپایی میارم دمپایی اورد اونم چه دمپاینی کل انگشتای پام از دمپایی زده بود بیرون پشتشم شیش متر ازاد بود پشت سرش راه افتادم تنها اون اتاق داغون نبود کل خونه همین وضع و داشت حدسم درست بود هیچ وسیله ای توی خونه نبود ، جز روزنامه وکارتون هایی که کف زمین افتاده بودن دیوارها ی سوخته و سیاه شده .. … سقفم کثیف وداغون بود روی دیوارها ترک های بود که فقط یک ریشتر برای خراب شدن احتیاج داشتن شیشه های شکسته پنجره روی زمین ریخته بود شعبون در هال و باز کرد وگفت :”راه بیوفت دیگه …چیو داری نگاه میکنی ؟”به در هال نگاه کردم اونم بدتر از بقیه حتی دستگیره هم نداشت وارد حیاط که شدم سمت راست اشاره کرد وگفت:”اونه…اینجا منتظر میمونم زود برگرد “از حرفش خندیدم چه حرف عاشقونه ای بهم زده بود شعبون گفت:”مگه دست شویی رفتن هم خنده داره ؟”اونقدر فشار روم بود که نتونستم حیاط و نگاه کنم سریع رفتم دستشویی وبرگشتم وبه حیاط نگاه کردم اونم حالش بهتر از خونه نبود حیاط پر بود از برگ درخت بعضی درختا یا شکسته بودن یا خشک شده بودن ،یه حوض وسط حیاط بود که لبه هاش شکسته بود چند تا گلدون شکسته هم داخلش افتاده بود از قرار معلوم باغ متروکست .. – دید چیومیزنی ؟اینجا راه فراری وجود

1400/03/29 10:48

نداره راه بیوفت بیا دوباره منوبرگردوند به اون اتاق خراب شده بند واورد خواست دست وپام وببنده گفتم:فرار نمیکنم … -دستات وبیار ..به تو اعتمادی نیست -دستام درد میگیره …من که جایی رو بلد نیستم که بخوام فرار کنم دستامو به طرف پشت بست وگفت:کور چی میخواد دو چشم بینا …دستاتوباز بزارم راه فرارم خودش پیدا میشه دهنمو بست ورفت… هرچی ازش خواهش کردم که حداقل دهنموباز بزاره گوش نکرد …همین جورکه روی زمین نشسته بودم خودموکشیدم سمت دیواروبهش تکیه دادم به پنجره ی سمت راستم که با نرده های اهنی پوشنده بودن نگاه کردم چند تا پرنده لبه پنجره نشسته بودن صدا میدادن کاش من جای اونا بودم ازاد بودم و هرجا که دلم میخواست پرواز میکردم …نمیدونم چه قدر به پنجره خیره شده بودم .. که وقتی به خودم اومدم دیدم همه جا تاریک شده اما هنوز از پنجره یه ذره نور به داخل اتاق میتابید ،من ترس از تاریکی داشتم وقتی یه جای تاریک بدون یک روزنه نورقرار میگرفتم احساس خفگی میکردم نفس کشیدن برام سخت میشد ..هرچی زمان بیشتر میگذشت اتاق تاریک تر میشد نمیدونم کدوم جهمنی رفته که نیومد لامپ اینجا رو روشن کنه ،اگه این اتاقه لامپ نداشته باشه من تا صبح زنده نمی مونم …دیگه نمیتونستم تحمل کنم به زحمت دستم واوردم جلو پارچه روی دهنم وکشیدم پایین خودمو به زور از زمین بلند کردم با هرجون کندنی بود به پنجره رسوندم ، دستمو بلند کردم که پنجره رو باز کنم یهو در باز شد ولامپ اتاق هم روشن شد …حس کردم اتاق پر از اکسیژن شد نفس راحتی کشیدم که صدای شعبون در اومد با اعصبانیت دادزد؟ -داشتی چه غلطی میکردی؟ روبه روم ایستاد و با اعصبانیت نگام کرد گفتم:من …داشتم خفه میشدم میخوا…. با دستش محکم کوبید تودهنم نزاشت حرفمو بزنم… دهنم از خون خیس شد باپشت دستای بستم دهنم وپاک کردم گفت:کدوم قبرستونی میخواستی فرار کنی ها؟ بخاطر همین میگفتی دستامو باز کن ؟ دردم گرفته بود با بغض در حال گریه گفتم:به خدا ….نفسم بند اومده بود،میخواستم پنجره رو باز کنم با حالت عصبی گفت:تو که راست میگی کیه که باور کنه… اون بدن کرمیتوتکون بده باید بریم با چاقو دست وپامو باز کرد …من هنوز نمیدونستم اینجا چیکار میکنم باید یه جای دیگه میرفتم بازوهامو میکشید وبا خودش میبرد کشیدن که چه عرض کنم انگار من بادبادکش بودم پاهم موقع راه رفتن از زمین کنده میشد …هوا دیگه کاملا تاریک شده بود جلو ماشین ایستادوگفت:گوش کن اگه میخوای جلو بشینی ونندازمت صندوق عقب نباید صدات دربیاد اندرستند ؟ تو چشماش نگاه کردم وگفتم:میخوای منو کجا ببری؟ یه نچی کرد وگفت:با تو راه اومدن

1400/03/29 10:48

صلاح نیست از پشت پیراهنمو کشید وبرد سمت صندوق عقب دروش وباز کرد با ترس گفتم:میخوای چیکار کنی؟من اینجا خفه میشم …من این تونمیرم -ببخشید که هتل شیش ستاره نیست با یه حرکت منو انداخت صندوق عقب ماشین راه افتاد با مشت ولگد میکوبیدم به در… گریه میکردم التماسش کردم نفس کشیدن دیگه برام مشکل شدکم کم قلبم داشت اکسیژن کم میاورد یعنی دیگه نفسای اخرم بود؟ حس خفگی داشتم انگار یکی داشت گلوم وفشار میداد..یهو ماشینو نگه داشت …با چشمای خمار وبی جونم به در نگاه میکردم بالاخره باز شد …با ترس نگام کرد با دستش اروم میزد تو صورتم وگفت: -هی چته؟تو چرا اینجوری شدی؟خیل خوب بیا بیرون …عجب غلطی کردما اگه بمیره چه خاکی تو سرم کنم جواب جمشید خانوچی بدم …هی دختر چشاتو باز ..اصلا بیا جلو بشین بیا اکسیژن ذره… ذره وارد ریه هام شدن کمی که جون گرفتم اومدم بیرون شعبون خواست کمک کنه دستشو زدم عقب وگفتم:به من دست نزن …خودم میتونم راه برم وقتی جلو نشستم ماشینو روشن کرد وراه افتاد انگار خیلی ترسیده بود چون بگی نگی مهربون شده بودگفت:بهتری ؟الان میتونی نفس بکشی ؟اب میخوای ؟ خدایا عجب عجوبه ای رو خلق کردی ..ثبات اخلاقی نداره دقیقا معلوم نیست چه زمانی اخلاقش خوب میشه با بیحالی نگاش کردم وجوابشو ندادم با لبخند از توی داشبورد یه بطری اب دراورد جلوم گرفت وگفت:بیا بخور خنکه تازه از یخچال درش اوردم ازش گرفتم با تعجب بهش نگاه کردم وگفتم:دهنی بشه اشکالی نداره ؟ -نه بابا چه اشکالی …تو هم مثل دخترم میمونی..بخور نوش جونت بخاطر اینکه مطمئن بشم همین جوری خوش اخلاق میمونه گفتم:یعنی اگه دختر خودتم بود بازم میفروختیش؟ اون چیزی که انتظارش وداشتم پیش اومد با اعصبانیت گفت:اولاً اینکه دختره منو با خودت مقایسه نکن ،دوماًدختر من یه پارچه خانمه میدونی چند تا خواستگار داشت فقط بخاطر اینکه عزیز دوردونمه شوهرش نمیدم…تو معلوم نیست چه کثافت کاری دستت بوده که بابات میخواسته از شرت خلاص بشه با این حرفش خونم به جوش اومد با بطری اب محکم کوبیدم به سرش نگاه عصبی به من کرد وپاشو گذاشت رو ترمز وماشین ونگه داشت دوتا سیلی چپ وراست صورتم زد وگفت :به خدا اگه جمشید نگفته بود سالم به دست منوچهر برسونمت میدونستم باهات چیکار کنم …حیف …حیف که جمشید با این حرفش دست وپام وبست …کسی جرات نکرده بود روی شعبون دست بلند کنه اما تو دختر ه ر ز ه … حرفشو قطع کردم وبا دادوگریه گفتم:ه ر ز ه تویی وزن ودخترت فهمیدی حیوون پست فطرت … یکی دیگه کوبید تو دهنم درو باز کردم که فرار کنم اون سریع تر از من درو بست وراه افتاد وگفت:کدوم گوری

1400/03/29 10:48

میخوای بری ها ؟زودتر بدمت دست منوچهر واز شرت خلاص شم …توی همین دوقیقه پیرم کردی تا موقعی که رسیدیم من فقط گریه میکردم واون دعوام میکرد که خفه شم ،چه جوری خفه شم تمام صورتموداغون کرده بود ، ماشین وزیرپل بزرگراه درحال تاسیس نگه داشت خودشم از ماشین پیاده شد وشماره ای رو گرفت گلوم خشک شده بود هنوز اب نخورده بودم در بطری رو باز کردم کمی ازش خوردم خیلی خنک بود جیگرم جلا اومد ..در ماشینو باز کردم کمی از ابو به صورتم زدم صداشو میشنیدم که میگفت:منوچهر نیای…میسپارمت دست کریم خودت خوب میدونی که اون اعصاب درست حسابی نداره …خود دانی من فقط 30دقیقه منتظر میمونم ….بعدش تلفن وقطع کرد همین جوری که بهش نگاه میکردم گفت: -چیه ؟به چی زل زدی ؟نکنه بازم کتک میخوای ؟ محلش نذاشتم روی صندلیم نشستم ودرماشین وبستم …به ماشین تکیه داد بودو به ماشین هایی که هر پنج دقیقه رد میشدن نگاه میکرد … چند دقیقه گذشت اما ازمنو چهرخبری نشد با کلافگی نشست تو ماشین وضبط وروشن کرد صدای محسن یگانه تو ماشین پیچید : آخر راه اومدن با روزگار گره ی کوریه که بخت منه /که تمومه اتفاقای بدش شاهده زندگی سخته منه / شاید این زخمی که از تو خوردمو از حرارتش زبونه میکشم یا تمومه بی کسی هامو همش فقط ازدست زمونه میکشم/ بگو بازم هوامو داریو مثل همه منو تنها نمیزاری /بگو هستی تا نترسونتم ظلمت این شب تکرایو / بگو هستیو روی ماه تو امشب پشت ابرا پنهون نمیشه اسمون بخت تیره ی من ابری نمونه همیشه / بگو بازم هوامو داریو مثل همه منو تنها نمیزاری /بگو هستی تا نترسونتم ظلمت این شب تکرایو / بگو هستیو روی ماه تو امشبم پشت ابرا پنهون نمیشه اسمون بخت تیره ی من ابری نمونه همیشه / من که پشتم به خودت گرمه هوباز هرچی این راهو میام نمیرسم /نکنه دستمو ول کردی برم که به هرچی که میخوام نمیرسم /شایدم من اشتباهی اومدم که در بسته رو وا نمیکنی/من به این سادگی دل نمیکنَم از تو که منو رها نمیکنی/ بگو بازم هوامو داریو مثل همه منو تنها نمیزاری/ بگو هستی تا نترسونتم ظلمت این شب تکرایو / بگو هستیو روی ماه تو امشب پشت ابرا پنهون نمیشه اسمون بخت تیره ی من ابری نمونه همیشه ….انگار محسن یگانه داشت حرفای دله منو میزد دلم از این همه نامهربونی خسته شده … چند دقیقه بعد نور چراغ ماشینی توی چشمام خوردنورش اذیتم میکرد دستمو جلوی صورتم گرفتم شعبون ضبطو خاموش کرد وپیاده شد احتمالا باید منوچهر باشه پیاده شد شعبون گفت:دیگه کم کم داشتم از اومدنت نا امید میشدم -حالا که میبینی اومدم … منوچهرقد متوسطی داشت تا نصف کلش تاس بود اما موهای پشتشو هنوز داشت یه

1400/03/29 10:48

پیراهن سفید وشلوار مشکی تنش بود سیبیل پهلونی هم گذاشته بود …این دوتا انگار دشمن چندین وچند ساله هم بودن چون نه دست دادن نه سلام کردن ،طرز به هم نگاه کردنشونم عین کسایی بود که میخواستن دوئل کنن… -خوش اومدی ؟ -خوب دختره کجاست؟ -چیه پکری منوچ خان .. -میخواستی نباشم به زور دارین یه دخترو تو پام میکنین.. -به زور؟؟؟!!! اقارو انگار یادش رفته بدهکاره -نخیر یادم نرفته …ولی یادم نمیاد بدهکار تو باشم که داری با من این جوری حرف میزنی -نه مثل اینکه با توپ پر اومدی قبل از اینکه سر هم دیگه رو بزنیم بهتر که معامله رو تموم کنیم اومد سمت من در ماشینو باز کرد وگفت: علیا حضرت افتخار میدن بیان پایین؟ اینم واسه ما نصف شبی شوخیش گرفته از ماشین پیاده شدم با هم رفتیم پیش منوچهر روبه روی منوچهر وایسادیم شعبون گفت:اینه … منوچهر یه نگاه به من ویه نگاه به شعبون گفت:شوخیت گرفته ؟این چیه من ببرمش …این که قیافه نداره هر مردی که اینو ببینه درجا سکته میکنه شعبون خندید وگفت :الان شبه زیاد مشخص نیست روز خوشکل میشه…بعدشم این دختره ابروشو برداره و یه دستی به صورتش بکشه ،زیبا میشود مترس -این ده شئ هم نمی ارزه …به خدا حیفم میاد هزار تومن بابتش بدم دیگه نتونستم تحمل کنم با اعصبانیت گفتم:فکر کردی خودت چقدرمی ارزی که روی دیگران قیمت میزاری ؟ تورو با این قیافت اگه حراجتم بزارن کسی نمیاد سراغت دوتا شون با تعجب نگام میکردن که شعبون زد زیر خنده اونقدر قهقه اش بلند بودم که ترسیدم، منوچهر هم با اعصبانیت نگام کردوگفت:زهر مار به چی داری میخندی؟ همین جور که داشت میخندید گفت :وای دلم ..وای خدا ..(یه نفسی کشید وگفت)چیه منوچ جون حقیقت تلخه ..خیلی باحالی دختر دوباره خندید که منوچهر با اخم گفت:این دختره راست کار من نیست …درد سر داره ورش دارببرش خنده روی لبای شعبون خشک شد خودشو جمع کردبه طرف منوچهررفت با دستش فکشو فشار داد وگفت:ببین جیگر ،نیومدم ازت خواهش کنم که بخریش دارم مجبورت میکنم… میدونی جمشید خان چه پیغامی برات فرستاده ؟گفته به منوچ بگو یا میخریش یا میفروشمت میدونی که چقدر بدهکاریشی باید کم کم بدهیشو صاف کنی.. منوچهر با اعصبانیت دست شعبونو عقب زد وگفت:بدهیمو میدم ولی این دخترو نمیخوام شعبون لبخندی زد وگفت: نه دیگه نشد ..هم بدهیتو میدی هم این برمیداری …جمشید گفته دختره بدردت میخوره تو که کثافت زیاد داری ایتنم قاطیه اونا کن منوچهر از روی حرص واعصبانیت رفت سمت ماشین با یه پاکت برگشت گرفت سمت شعبون ،دستشو دراز کرد که برداره پاکت وکشید وگفت:به جمشید خان بگو این باره اخر که این کارو میکنم …بهش

1400/03/29 10:48

بگو فقط ده میلیون از بدهیم مونده که اونم تا پنج یا شیش ماه دیگه میدم، اما دیگه برای من دختر نمیاره اینارو بهش میگی فهمیدی؟ شعبون پاکت واز دست منوچهر برداشت همین جور که توی پاکت ونگاه میکرد گفت :چرا خودت بهش نمیگی؟آها…یادم رفته بود که جمشید گفت اگه یه بار دیگه ببیندت جای سالم تو بدنت نمیزاره (خندید وروبه من کرد وبه منوچهر گفت)خیرش وببینی …هر چند میدونم به یک ماه هم نمیکشه توی تیمارستان بستریت میکنن ……همین جور که می خندید منوچهربا حرص لباسمو کشید وبرد سمت ماشین نزدیک ماشین که شدیم شعبون گفت:ببین منوچ این دختره از تاریکی میترسه خواستی تنبیش کنی بفرستش تو انباری (بلند بلند خندید) مطمئنم که امشب چیزی مصرف کرده یا شایدم دلش خوشه که پولی رو که میخواست بدست اورده سوار ماشین شدیم هر کی رفت سمت خودش…. منوچهر رادیو رو روشن کردچند دقیقه بعد شروع کرد با خودش حرف زدن:هرچی سنگه جلو پای لنگه …یکی نبود به من بگه اخه منوچ ابت کم بود.. نونت کم بودکار کردنت با جمشید چی بود .. که خودتو اینجوری بد بخت کنی…(یه اهی کشید وگفت)خشک بشه این شانست منوچ بدبختی که دیگه شاخ دم نداره.. همین جور که بهش نگاه میکردم حرفشم گوش میدادم که سرشو چرخوند طرف من وبه لباسام نگاهی انداخت گفت:این چه لباسای که تنته؟ -ببخشید نمیدونستم قرار منو بدزدن وگرنه لباس شب میپوشیدم .. با تعجب گفت:مگه دزدیدنت ؟ -پس نه..کارت دعوت برام فرستادن که بیام اینجا ،گُنه کرد در بَلخ اهنگری، به شوشتر زدن گردن مسگری..یکی دیگه یه غلطی میکنه من باید تاوانشو بدم با خنده گفت:توهم انگار دل پری داری …صورتت چی شده؟ از این همه مهربونیش تعجب کردم ، وازاونجایی که تجربه بهم ثابت کرده که بابام ،هومن ، نویدوشعبون هر کدومشون در زمان خاصی اخلاقشون دچارتغییروتحول میشه ،پس نباید به اینم اعتماد کنم گفتم:شعبون بهم زده پوفی کرد وگفت:این شعبون ادم بشو نیست بخاطر همین اخلاق گندش بود که زنش ازش طلاق گرفت وبچه هاشو با خودش برد با تعجب گفتم:طلاق گرفته؟یعنی الان هیچ کدوم از بچه هاش پیشش نیست؟ -نه…چطور؟ -هیچی… گفته یه دختر داره که خیلی دوستش داره وشوهرش نمیده با صدای بلند خندید وگفت:از دست این شعبون …خالی بسته، دختر بزرگش سیزده سالشه اون چهار تا هم زیر ده سالن نمیدونم چرا خوشحال شدم شاید بخاطر اینکه به دختره حسودیم شده بود که باباش اینقدر دوستش داره…پیچید توی یه کوچه تنگ وباریک دم یه خونه ماشینو نگه داشت وگفت:پیاده شو با هم پیاده شدیم با سویچ ماشین محکم به در کوبید اینقدر زد که صدای یه زنی از تو خونه در اومد:هوی گوسپند چه خبرته مگه

1400/03/29 10:48

سر اوردی؟ وقتی درو باز کرد با اعصبانیت واخم بود اما وقتی چشمش به منوچهر افتادبا لبخند گقت:به به منوچ خان پارسال دوست امسال دشمن ،میگفتین تشریف میارین یه پشه برات قربونی میکردیم… بدون اینکه جوابشو بده با اخم نگاه من کرد وگفت :برو تو زنه با تعجب به من نگاه کرد رفتم داخل اونم پشت سرم اومد تو درو بست گفت:نادر کجاست؟ -میخواستی کجا باشه خونه امیدش …این کیه با خودت اوردیش؟ -گفتم شاید دلت برای مهون تنگ شده باشه.. یکیشو بارت اوردم -دل من غلط بکنه که از این دلتنگیا بکنه (با لبخند گفت)تازه اق منوچ مهمونم خرج داره متوجه که هستی؟ منوچهر صورتشو برد جلوی صورت زنه وبا اعصبانیت گفت:فکر کنم هنوز بهم بدهکار باشی؟ زنه نگاهی به من انداخت وراه افتاد سمت خونه منو منوچهرم پشت سرش راه افتادیم همین جور که راه میرفت با دلخوری حرف میزد :اون بدهکاری رو من خیلی وقته صاف کردم مثل اینکه یادت رفته اگه من نبودم حکم اعدام زنت ومیذاشتن کف دستت روی پله های خونه نشست با حرص پاشو میزد به زمین منوچهر گفت:نه یادم نرفته یعنی اُصلا چیزا ی بد وفراموش نمیکنم…حالا چی میخوای پول؟اگه بهت بدم فقط خودتو بدهکار تر میکنی دستشو به طرف منو چهرتکون داد وبا اعصبانیت گفت:کی گفت پولو واسه خودم میخوام ؟ ببین اقا منوچهرمن هشت تا بچه قدو نیم قد دارم باباشونم تو زندونه کی میخواد نون اینارو بده؟ من این بدبختا روکله سر بیدار میکنم می برمشون شمال تهران ،چهارتا دسته گلم میدم دستشون که بفروشن خدا شاهده وقتی جلو ماشینا میگرن که گلاشونو بفروشن دل تو دلم نیست که یکی بخواد بزنتشون یاخدای نکرده با یه ماشین تصادف کنن وقتی هم شب میخوان بخوابن نمیدونن بالشت چیه … منه بدبخت تر از اونا وقتی برای اقا زاده های بالای شهر اسفند دود میکنم ده تاشون یا فحشو بدوبیرا میگن یا کثافتا (سرشو انداخت پایینو هم حرف میزد هم گریه میکرد)شاید فقط یکیشون بهم پول بدن، حالا خدا خوشش میاد من پول این طفل معصوما رو که از صبح تاشب جون میکنن وبکنم تو شکم خانم -هووووو…چه خبرته مگه این چقدر میخواد بخوره که این قدر آه وناله میکنی ؟فکر کردی خبر ندارم از جای دیگه هم پول در میاری… سرشو بالا اورد بهش نگاه کردم دریغ از یک اشک با تعجب گفت:منظور؟ -منظورو رسوندم …این فقط دوشب مهمونته پس فردا میام میبرمش -یعنی تو این دوشب نمیخواد بخوره … تا الان ساکت بودم وچیزی نگفتم به خانمه که نمیدونم اسمش چی بود نگاه کردم وگفتم: خانم اگه فکر میکنی دولقمه بیشتر… شب بچه هات سرشونو با شکم گرسنه زمین میزارن ،من اون دولقمه رو نمیخورم …کسی با دوروز غذا نخوردن نمرده

1400/03/29 10:48

با چشای گشاد وتعجب دستشو چپ وراست کرد وگفت:به به گل بود به سبزه نیز اراسته گشت ، خودش کم بود زبونشم بهش اضافه شد، نگفته بودی خانم زبون دارن !!نگه داریش درد سر داره حتی یه شب (بلند شدوگفت) وقتی رفتین درو پشت سرت ببند منوچهر با اعصبانیت نگام کرد وگفت:نمی تونی دودقیقه جلوی زبونت وبگیری؟ (داشت میرفت سمت یکی از اتاقا که منوچهر جلوش گرفت و گفت)دردت چیه؟ -دردم دوتاست …اول اینکه من این دوروز وباید بس بشینم توخونه و مراقب دوشیزه خانم باشم که یه وقت فکر فرار به سرش نزنه وتوی این دوروز من از نون خوردن میوفتم … درد دومم که زیاد مهم نیست زبون خانومه منوچهر پوفی کردو از تو جیبش دوتا تراول صد تومنی دراورد وجلوش گرفت وگفت:به خدا اگه مجبور نبودم منت تو رو نمیکشدیم با لبخند پولو از دستش گرفت وگفت:این شد یه چیزی… حالا واسه چی نمیبریش خونه ؟ -هنوز به زبیده چیزی نگفتم -چرا ؟ با اعصبانیت گفت:بخاطر اینکه اگه بفهمه بابت این خانم پول دادم سرم بالای داره با تعجب به من نگاه کرد وگفت:خریدیش؟؟!!!فکر میکردم عصر برده داری تموم شده -از بس چپیدی تو این خونه از دورو ورت خبر نداری..اون موقع در ملع عام میفروختن الان دزدکی میفروشن -حالا چند ؟ -چهار تومن .. -چهار صد هزار تومن دیگه؟؟ -نخیر میلیون تومن … با چشای گشاد گفت:برو گمشوبابا …مگه تو کلت یونجه ریختن که همچین پولی رو بابتش دادی ؟ادم میخواستی به خودم میگفتی برات دختر میاوردم که انجلینا پیشش لنگ مینداخت -چی میگی تو …دختر میخوام چیکار مجبور شدم ،جمشید کثافت مجبورم کرد اشغال هم باید مواداشو بفروشم هم اداماشو بخرم -اها حالا فکرشو نکن سکته میکنیا -بزار سکته کنم بمیرم
-دور از جون این حرفا چیه میزنی
منوچهر از پله ها اومد پایین جلوم وایساد به صورتم نگاه کرد وگفت:زیور یه اب یخم بزار رو صورتش -چشم فرمایش دیگه ای نیست ؟ -نه خداحافظ مواظبش باش فهمیدی؟ با حرص گفت:چشم جناب خوش اومدی درو که بست زیور گفت:هوی گربه بیا بالا خواستم یه چیزی بهش بگم ولی دیدم ساکت بشم بهتره پشت سرش را افتادم برگشت به پام نگاه کرد وگفت:دمپایی بابابزرگت پوشیدی؟ بازم چیزی نگفتم رفتیم به اشپزخونه …. از یخچال یخ دراورد وگذاشت توی کیسه فریزر داد دستم وگفت:بزار روصورتت (از دستش گرفتم گذاشتمش رو صورتم میسوخت بهم نگاه کرد وگفت)اسمت چیه ؟ چشمام وبخاطر سوزش صورتم بستم وگفتم :ایناز.. -دورگه ای؟ چشمام وبا تعجب باز کردم وگفتم:نه..!!! -پس چرا این شکلی هستی؟عین این کره یا وژاپنیا -با درد گفتم:نمیدونم مامانمم همین شکلی بود بلند شد که بره گفتم :چادر داری؟ همین جور که وایساده بود گفت:دارم

1400/03/29 10:48

ولی برای کارمه میخوای چی کار؟ -نماز بخونم اول نگام کرد بعد پقی زد زیر خنده وگفت:بهت نمیاد نماز خون باشی -مگه نماز خونا چه شکلین ؟ دستشو پایین وبالا کرد وگفت:حداقل این شکلی نیستن به خودم یه نگاهی انداختم یه پیراهن چهار خونه ابی وسفید وقرمز با شلوار اسپرت مشکی وروسری سفید پوشیده بودم گفتم:خوب چیکار کنم از تو خواب دزدیدنم -کیا؟ -نمیدونم… ..من چادر دارم ولی مهرشو دیگه شرمندم -نمیشه بری از همسایه تون بگیری؟ -چی؟؟؟!!!از همسایه بگیرم؟ نمیگن تا حالا کجا بودی که الان یادت افتاده نماز بخونی ؟ خندیدم وگفتم:خوب بهشون بگو توبه نصوح کردم میخوام راه بندگی خدا رو در پیش بگیرم -توبه گرگ مرگه من اونقدر گناه کردم که اگه بخوان منو ببرن جهنم ،جهنم منو راه نمیده …حالا با چیز دیگه کارت راه نمیوفته؟ -چرا…سنگ صاف -خوب خدا رو شکر چیزی که تو خونه ما زیاده سنگ و کلوخ برو از تو باغچه هر چی سنگ صاف پیدا کردی برای خودت بردار با لبخند گفتم یه دونه بسه رفتم تو حیاط وضو گرفتم به خونه یه نگاهی انداختم خونه های قدیمی تهران که با اجرساخته بودن یه حوض وسط حیاط ویه باغچه نسبتا بزرگ هم چپ وراست خونه بود داشتم دنبال سنگ میگشتم که صدام زد :اهای گربه خانم بیا بالا پیدا کردم بیا از دستش کفری شده بودم …یه پوفی از روی حرص کردم و رفتم به همون اتاقی که صدام زد دیدم پای یه صندوقچه قدیمی نشسته تا منو دید گفت:بیا اینجا بشین کنارش نشستم یه بقچه از صندوق دراورد روی پاش گذاشت وبازش کرد گفت:این کادویی شب عروسیم بود مادر شوهر خدا بیامرزم بهم داد حتی یه بار هم ازش استفاده نکردم بگیرش از دستش گرفتم یه چادر سفید گلدار با سجاده سفید حتی تسبحشم سفید بود ازش تشکر کردم اون خوابید منم نمازم وخوندم تمام موقعی که نماز میخوندم بهم نگاه میکرد وقتی نمازم تموم شد گفت:قبول باشه -قبول حق … -حالامطمئنی خدا صداتو نشیده؟ -چرا نشونه؟ -چون خدا مال ادم پولداراست نه ما…. سجاده و چادر گذاشتم بالای بالشتم وگفتم :چرا همچین فکری میکنی ؟چون به اونا پول داده به تو نداده؟ -خوب اره …اگه فقیرا رو دوست داشت به ما هم پول میداد ببین خدا با ما که دشمنی نداره هرچیزی به انسان میده فقط برای ازمایش وامتحان…یکی با ثروتش امتحانش میکنه یکی دیگه با پست ومقامی که داره یکی هم عین توبا فقر خندید وگفت:یکی هم عین تو با دزدیدنت روسریمو دراوردم گذاشتم کنارم و با خنده گفتم:افرین …شب بخیر همین جور که نگام میکرد گفت:شب بخیر خواب بودم که احساس کردم یکی دستشو میزاره رو صورتم وبرمیداره چشمامو باز کردم دیدم دوتا دختر پنج وشیش ساله کنارم نشستن ومیخندن

1400/03/29 10:48