بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

نشستم وبا لبخند بهشون نگاه کردم قیافه هاشون خوب بود اما صورت های کثیف وموهای ژولیده داشتن یکیشون دستشو گذاشت روصورتمو گفت:نرمه…سمیه دست کن نرمه اونم با شوق و ذوق دستشو گذاشت وگفت :اره …نرمه از کاراشون خندم گرفته بود یکی دیگشونم که ظاهرا باید سه یا چهار سالش باشه بدو بدو اومد وگفت:من..من (اینم دستشو گذاشت رو صورتم وگفت) آله..نلمه بعد سه تاشون با هم خندیدن منم با هاشون خندیدم که صدای زیور اومدوگفت:هوی چتونه عین ادم ندیدها ریختین سرش…گم شین برین تو اشپزخونه کوفت کنین -چیکارشون داری ولشون کن همین جور که با جاروبهشون میزد که بلند شن گفت:تو این جونورا رو نمیشناسی زمین وزمان وبهم میریزن …تو هم پاشو بیا صبحونتو بخور بلند شدم همین جور که رختخوابم و جمع میکردم وگفتم :میل ندارم …خودتون بخورید اومد سمتم وبالشت واز دستم کشید وگفت:حرف دیشبم وبه دل گرفتی؟ببین زیور هر چی باشه ناخن خشک نیست ..راه می یوفتی یا با جارو بفرستمت تو اشپزخونه؟ من نمیدونم چرا زیور با اعصبانیت حرف میزد …با هم رفتیم تو اشپزخونه چشام هشت تا شد زیور با جارو زد تو سرم وگفت:بگو ماشاالله.. -چشام سور نیستا…ولی ماشاالله چشم نخورن ایشاالله هشت تا بچه ریزه پیزه …پنج تا دختر سه تا پسر..همشون به من نگاه میکردن زیور گفت:”خوب ایناز خانم اگه نگاه کردنت تموم شده برو صبحونتو بخور” … به دوتا پسر که کنار هم نشسته بودن گفت” دوقلوهای افسانه ای یه نَموربرین اونور تا خانم بشینن “رفتم کنارشون نشستم ، من به بچه ها نگاه میکردم اونا هم با خنده به من نگاه میکردن …زیور برام چایی ریخت وداد دستم گفتم:همشون بچه های خودتن ؟ -نه چند تاشونو از کوچه پشتی پیدا کردم -همشون ماله یه شوهره؟ لقمه رو گذاشت تو دهنشو گفت: پس نه …هر کدومشون ماله یه شوهرن بخاطر طرز حرف زدنش بلند خندیدم اونم با خنده من خندید و گفت:والله….از بس سوالای عتیقه میپرسی بچه ها با گیچی به ما نگاه میکردن …چند تا لقمه که خوردم زیور با صدای بلندی گفت:هوی چتونه شما که دارین این بدبخت و میخورین هرکی صبحونشو خورده بره تو حیاط یکی از پسرا گفت:امروز کار نمیکنیم؟ -نه ..امروز تعطیله یهو همشون با خوشحالی جیغ کشیدن ودست زدن گفتن “هورا” پسرا به زیور گفتن” ما میریم فوتبال ظهر میایم “اینو گفتن وبا دو از اشپزخونه رفتن بیرون زیوربا داد گفت: اگه با سر خونی وگریه وزاری برگردین …اینقدر میزنمتون که خون بالا بیارین با لقمه ای که تو دهنم بود با تعجب نگاش میکردم که گفت:هوی دختر خفه نشی لقمه رو بکن پایین لقمه رو به زور چایی فرستادم پایین وگفتم:واقعا میزنیشون -پس نه

1400/03/29 10:48

نازشون میکشم …برا ادب کردن لازمه بعد خوردن صبحانه دخترا تو حیاط وسطی بازی میکردن منم نگاشون میکردم یکیشون اومد طرف من گفت:حاله اِمست چیه؟ با لبخند گفتم:ایناز انگار متوجه نشده بودگفت:چی؟ شمرده گفتم:ای…ناز -اها … لپشو کشیدم وگفتم:اِمست تو چیه؟ خندید وگفت:دَلا… -چی؟ یکی از دخترا که توپ دستش بود گفت:اسمش زهراست .. نمیتونه درست حرف بزنه زهرا با قیافه معصومی سرشو انداخت پایین وبا انگشتش بازی میکرد بادستام سرشو بلند کردم وگفتم:تو چرا باهاشون بازی نمیکنی؟ -نمیدالن… -خوب خودم بات بازی میکنم.. با ذوق گفت:لاست میگی؟ -اره… بعد از اینکه با زهرا خاله بازی کردم رفتم تو خونه و هرچی سر چرخوندم که یه تلفن پیدا بشه وبه نسترن زنگ بزنم پیدا که نکردم هیچ حتی سیمشم نبود ..روز اول با سرعت گذشت معلوم نبود فردا قراره چه بلایی سرم بیاد…. موقع شام تو اتاق نشسته بودیم که بچه ها صداشون دراومد :مامان گشنمونه شام چی داریم؟ -کوفت…چی دارم که بهتون بدم زهرا:مامان من دُشنَمه.. زیوربا داد گفت:خوب یه شبم بدون شام بخوابین نمیمیرین که به زیور گفتم:یعنی الان هیچی نداری که به اینا بدی ؟پولی که دیشب منوچهر بهت داد چیکارش کردی؟ -اول اینکه به تو هیچ ربطی نداره ..دویوماً من از صبح تا حالا نگهبان جنابعالی بودم …کی وقت کردم برم بیرون بلند شدم گفت:کجا؟ -میرم تو اشپزخونه ببینم چیزی پیدا میشه برای اینا درست کنم داشتم میرفتم که پوزخند زد و گفت:به تو میگن دایه مهربان تر از مادر تنها چیزی که تو اشپزخونه پیدا کردم سه تا سیب زمینی بود زیور اومد تو اشپزخونه وگفت:دیدی گفتم چیزی ندارم -میتونی دوتا تخم مرغ برام جور کنی؟ -تخم مرغ؟؟ اره یکی از پسرا رو فرستاد دوتا تخم مرغ برام اوردسیب زمینی رو سرخ کردم دوتا تخم مرغها هم همزدم ریختم روش وقتی حاضر شد …سفره رو انداختمو صداشون زدم وقتی شامشون وخوردن خوابیدن من وزیورم روی پله های خونه نشستیم وگفت:غذای خوشمزه ای بود دستت درست …از کجا یاد گرفته بودی؟ با لبخند گفتم:مامانم همیشه میگفت زن کدبانو اونیه که با هرچیزی که توخونش بود بتونه غذا درست کنه …نباید لنگ مرغ وگوشت باشه -باریکلا به مامانت حتما خونه داریش واشپزیش یکه نه؟ با ناراحتی گفتم:بود …دیگه نیست ؟ -یعنی چی؟ یعنی دیگه اشپزی نمیکنه؟ با بغض گفتم :دیگه نه خونه داری میکنه نه اشپزی…دیگه تو این دنیا نیست -اخی…خدا رحمتش کنه من وزیور تا ساعت دوازده شب با هم حرف زدیم اون از زندگی وسختیهایی که کشیده بود گفت منم ازنامهربونی های زندگیم گفتم.. کمی که باهاش صمیمی شدم گفتم باید زنگ بزنم اما اون دعوام کرد وگفت

1400/03/29 10:48

حوصله دعوا کردن با منو چهرو نداره ساعت دوازده خوابیدیم …. صبح خروس خون یکی با مشت وگلد به در میزد من وزیور بیدار شدیم با غر زدن گفت:کیه کله سحری ؟ نشستم وگفتم:شوهرته؟ روسریشو پوشید وگفت :نه بابا؟اون تا پنج ساله دیگه هم درنمیاد…این در زدن منوچهره موهامو بستم وروسریم وپوشیدم کنار پنجره ایستادم پرده رو کنار زدم خودش بود منوچهر خدا اخرو عاقبت من وبخیر کنه منوچهر تو حیاط ایستاد بعد از چند دقیقه حرف زدن زیور اومد پیشم وگفت:وقت خدا حافظیه دیگه ..باید بری اومد سمتم وبغلم کرد وبا بغض گفت:توی این چند سالی که از خدا عمر گرفتم با هیچ *** به اندازه تو صمیمی نشدم دختر خون گرمی هستی (ازم جدا شد وگفت)خدا پشت وپناهت کم کم داشت گریم میگرفت با هم رفتیم تو حیاط منوچهر یه پلاستیک وجلوم گرفت وگفت:بگیر اینو بپوش ازش گرفتم وداخلش نگاه کردم مانتو بود درش اوردم وپوشیدمش با تعجب به خودم نگاه کردم دقیقا چهار تا ایناز دیگه لازم بود تا اندازه بشه زیور گفت:اخه کله کدو تو این دخترو ندیده بودی که همچین مانتویی براش گرفتی ؟این بدبخت تا صد ساله دیگه هم بخوره این اندازش نمیشه که به قیافه جدی زیور نگاه کردم نتونستم جلو خودم بگیرم وزدم زیر خنده دو تاشون با تعجب نگام کردن گفتم: عیبی نداره زیور جان همین خوبه منوچهر:من چه میدونستم چی باید براش بخرم …این اولین بارمه که دارم برای یکی خرید میکنم زیور:مثل این میمونه که بری برای کرم ابریشم خورجین خربیاری حالا از کجا خریدی؟تو که نصف شب رفتی؟ -اینو برای زبیده گرفته بودم بهش ندادم چون میدونستم …به سلیقه اون نیست اوردمش برای این -حرفت یکی نیستا ..اول که گفتی تا حالا برای کسی خرید نکردی…حالا هم که میگی برای زیور خریدی….تو عقل وشعورت نرسید زنه بشکه ا ی تو کجا این نی قلیون کجا؟ دوباره خندیدم که منوچهر گفت:به این دختره چی دادی؟ -تو که عین زلزله رو سرمون خراب شدی….کی وقت کردم چیزی بهش بدم منوچهر به من اشاره کرد وگفت :خیل خوب راه بیوفت بریم خواستیم بریم که زیورگفت :صبر کنید … یه دقه صبر کنید سریع رفت تو خونه وبا یه پلاستیک برگشت کنارحوض وایساد به من گفت:ایناز یه لحظه بیا پلاستیک و داد دستم وگفت این چادر و سجاده است اونجا هم گیرد نمیاد ازش گرفتم وگفتم :ممنون منوچهر گفت:چی بهش دادی؟ زیور:به تو ربطی نداره زنونست با زیور خدا خداحافظی کردم وسوار ماشین شدم تو راه منوچهر بهم گفت:ببین زنم نمیدونه تورو خریدم وقتی رفتیم خونه میخوام بهش بگم تو پارک دنبال جای خواب میگشتی اوردمت خونه …فهمیدی؟ -ادم ومیدزدن بعد میگن پیدات کردیم …اره فهمیدم با اعصبانیت

1400/03/29 10:48

گفت:مگه من دزدیدمت که این جوری حرف میزنی؟…حالا خوبه خودت بودی دیدی به زور تو رو بهم دادن -حالا من خونه شما باید چیکار کنم؟ هنوز اخم روصورتش بود گفت:وقتی رسیدیم میفهمی نمیدونم از کجا اومدم به کجا رسیدم چون نزدیکای ظهر بود که دم یه خونه ماشینو نگه داشت پیاده شد با کلید درحیاط وباز کرد وماشین وبرد تو حیاطه خیلی کوچیک که فقط به اندازه یه ماشین با دوتا ادم که راه برن جا داشت رفتیم تو خونه یه هال نسبتا بزرگی بود سمت راست دوتا اتاق کنار هم بود جلوم هم یه اتاق بود سمت چپم یه اشپزخونه اپن با بغلش یه راهرو باریک که فکر کنم به حموم ودستشویی ختم بشه خونه رو نگاه میکردم که منوچهرصدا زد:زبیده …زبیده یه دخترخوش قیافه قد بلندوخوش استیل با موهای بور بلند تا باسنش از اشپزخونه اومد بیرون وبا تعجب به من نگاه کرد وگفت:سلام منوچهر.. زبیده حمومه منوچهر:کی رفته حموم؟ -یک ساعتی میشه … چه خبرشه غسل میتم بود باید تا حالا تموم میشد منو چهر رفت سمت اشپزخونه منم سر جام وایساده بودم دختره هنوزبا تعجب نگام میکرد صدای یه زنی از سمت چپم اومدکه گفت: چته منوچ خونه رو گذاشتی رو سرت ؟ سرمو چرخوندم دیدم یه زن قد بلند وچهار شونه وچاق یه حوله روسرش انداخته بود تا چشش افتاد به من گفت:تو کی هستی دیگه ؟اینجا چیکار میکنی؟ منو چهر با یه لقمه نون از اشپزخونه دراومد وگفت:سلام بر نازی خودم صبح عالی بخیر حموم خوش گذشت؟ زبیده همینجور که میرفت سمت اشپزخونه گفت:بدون تو صفا نداشت این دختره رو تو اوردی؟ منو چهر به من نگاه کرد وگفت:تو چرا هنوز اونجا وایسادی ؟(به یکی از مبلای نزدیک خودش اشاره کرد وگفت)بیا اینجا بشین … دختره خواست بره تو اتاق که زبیده صداش زد:مهناز بیا یه استکان چای برام بریز پس اسم این خوشکل خانم مهنازه …مهناز چایی رو جلو زبیده گذاشت ورفت به اتاق منو چهر گفت:اوردم واسمون نون دربیاره زبیده نشسته بود روی صندلی وچای میخورد گفت:خاک تو سرتوبکنن که این میخواد برات نون دربیاره … چرا سرو وضعش اینجوریه ؟ -از خونه فرار کرده هرچی دم دستش بوده پوشیده -اها که اینطور..جنس اوردی؟ -من که دیشب بهت دادم !!! -اره… ولی این دختره دست وپا چلفتی تا پلیسا رو میبینه میندازتشون تو جوب.. منوچهربا اعصبانیت گفت:ای تو گور باباش …کجاست ؟ تا میخواد بره سمت اتاق زبیده جلوش وایساد وگفت:وایسا کجا؟ حالانمیخواد برای ما غیرتی بشی…خودم تنبیه ش کردم …دوروز مواد بهش نرسه حالش جا میاد منو چهر با اعصبانیت رفت توی یکی از اتاقای سمت راست زبیده اومد طرف من بلند شدم سر تا پای من ونگاه کرد یه پوزخندی زد وگفت:منو چهر خوشکل تر

1400/03/29 10:48

از تو گیرش نیومد ؟دنبال من بیا چیزی بهش نگفتم ودنبالش راه افتادم در اتاقی که روبه روم بود وباز کرد با تعجب بهشون نگاه کردم هفت تا دختر تو اتاق بودن دو تا شون داشتن سیگار میکشید ن زبیده منو هل داد تو گفت:واستون مهمون اوردم یه جوری بهم نگاه می کردنند که انگار یکی رو کشتم مهناز رو تخت لم داد بودو گفت:به خانه فحشا خوش امدی دخی جون یکی از دخترا که به دیوار تکیه داد بود و سیگار میکشید گفت:ببند اون دهنتو فکرای بد راجبع مون میکنه …لطفا مارو قاطیه کثافت کاریه خودت نکن با اعصبانیت گفت:فکرکردی کارای خودت خیلی تمییزه که ما شدیم کثافت زبیده:بسه …با هم میچرین عین گوسفندای خوب…قانون اینجا هم بهش گوش زد کنید این وگفت ورفت من موندم و این هفت نفر اون که سیگار میکشید گفت:چرا عین بت وایسادی بیا اینجا پیشه من بشین …سیگارشو گذاشت تو جا سیگاری کنارش نشستم بقیه شون به جز دونفرشون اومدن دورم حلقه زدن ونشستن اونی که کنارم نشسته بود گفت:اول معرفی …نام ،نام خانوادگی ،شماره شناسنامه، نام پدر ،نام مادر وخلاصه هر چی که تو شناسنامته میگی..حالا شروع کن اونی که روبه روم نشسته بود گفت:بچه ها اول صبر کنید ما خودمونو معرفی کنیم که قاطی نکنه بدونه یکی به کیه.. بعد اسمشو میپرسیم همشون با هم گفتن:قبول کسی که این پیشنهاد ودادگفت: من سپیدم نوزده سالمه این که کنارت نشسته وسیگار میکشید نگاره بیست وشیش سالشه این که سمت راستم نشسته اسمش نجمه است ولی ما بهش میگیم نجوا کوچکترین عضو خانواده هیجده سالشه اینکه سمت چپم نشسته مهسا بیست ویک سالشه اینم که کنارت نشسته یسناست خواهر مهسا بیست سالشه (به پشتش اشاره کرد )اونم که اونجا دمق نشسته لیلاست بیست چهار سالشه البته معتاد فقط دودیه ..اینم که رو تخت شاهیش نشسته خشکل خشکلاست مهنازه بیست و هفت سالشه خب حالا تو.. به همشون نگاه کردم وگفتم:اسمم آینازه بیست وچهار سالمه یسنا قیافشو یه جوری کردوگفت:اسمش خیلی لوسه نه؟ نجوا:ولی به نظر نمیاد خودش لوس باشه سپیده به صورتم نیم خیز شد وگفت:مهسا ببین حالت چشماش عین گربه است نه؟ مهسا صورتشو اورد جلو صورتم، که خودمو کمی عقب کشیدم گفت:اره ولی کوچیک تره نجوا: یسنا فیلم کره ای که پریروز دیدیم یادته قیافش کپ دختری که نقش اول فیلم رو باز میکرد مگه نه ؟ یسنا:برید کنار ببینمش …(به صورتم خیز شد خودم وعقبت تر کشیدم)اره فقط اون موهاش لخت بود این موهاش پیچ وتاب داره چها رتاشون بهم خندیدن لیلا که تا اون موقع پکر یه گوشه نشسته بود گفت:بابا ولش کنید بنده خدارو ..عین این ادمای غار نشین کردین ….که ادم ندیدن چهار تا شون کشیدن

1400/03/29 10:48

عقب وسرجاشون نشستن نگارگفت :اهل دود ودم هستی؟ سپیده:نیست ولی میکنُیمش… همشون با هم خندیدن مهنازگفت:خفه شین دیگه ..شورشو دراوردین (به من نگاه کرد وگفت) تولباس بهتر نداشتی تنت کنی؟ نگار:به تو چه شاید نداشته بپوشه مهناز با اعصبانیت نشست وگفت:کی با تو حرف زد که خودت ونخود هر اش میکنی؟ نگار خواست بلند بشه دستم وگذاشتم رو سینشو سریع گفتم:منوچهر برام خریده نگار نشست همشون با تعجب نگام کردن یهو لیلا زد زیر خنده وگفت:منوچهرسلیقش بیشتر از این قد نکشید؟دقیقا عین گربه ای شدی که گذاشتنش تو گونی.. مهسا گفت:برای چی منوچهر باید برای تو همچین مانتویی رو بخره ؟ با درموندگی نشستم وگفتم:قضیه داره.. مهسا:خوب تعریف کن خواستم بگم که زبیده صدا زد :اهای تن لشا بیایین کوفت کنین دیگه؟نکنه میخواین بیام تو دهنتون کنم ؟ یسنا:این اشغال کی میخواد یاد بگیره عین ادم صدامون بزنه سپیده:ولش کن بابا…خودت که میگی ادم اون که ادم نیست مهسا:حالاباز خوبه خودمون شام ونهار درست میکنیم این همه منت رو سرمون میزاره همشون بلند شدن رفتن به جز لیلا منم بلند شدم مهناز اومد طرفم وگفت:این چیه تو دستت؟ -چیزی نیست چادر نمازیه پلاستیک واز دستم کشید وگفت:چی ؟مگه دیونه شدی میدونی اگه زبیده بفهمه چه بلایی سرت میاره ؟(پلاستیک وانداخت زیر تخت از توی یکی از کمدها یه تاپ در اورد گفت) بیا اینو بپوش … به تاپ نگاه کردم وگفتم:من اینو نمیپوشم -چرا؟ -بخاطر منو چهر… پوزخندی زد وگفت:نه خوشم اومد … مثل اینکه یکی اینجا پیدا شد که محرم ونامحرم حالیش باشه (یه تونیک استین بلند مخلوط صورتی وسفید بهم داد وگفت)این که دیگه خوبه؟ از دستش گرفتم وگفتم:عالیه مرسی -خواهش… فقط زود عوض کن بیا لیلا که هنوز نشسته بود به مهناز گفت:از کیسه خلیفه میبخشی؟میدونی که نگار بدش میاد کسی لباساشو بپوشه …اگه اینوببینه کولی بازی در میاره ها ؟ مهناز:جرات داره حرف بزنه لیلا:از ما گفتن بود اینو گفت ورفت بیرون همین جور که لباسامو عوض میکردم گفتم:تو چرا نمیری نهار بخوری؟ -توی تبعیدم.. -چی؟ -هیچی برو نهارتو بخور …قبل از اینکه برم بیرون به لیلا گفتم:اینجا تلفنم پیدا میشه؟ – میخوای چیکار؟ -زنگ بزنم… پوزخندی زد وگفت:اولین قانونی که باید یاد بگیری اینه که هر کی پاشو گذاشت تو این خونه …دیگه اجاره رفتن نداره..تازه اومدی بدنت گرمه نمیدونی چی داری میگی … این خونه فاقد هر گونه سیم تلفنه یعنی هیچ راهی نیست که بتونم زنگ بزنم …از دراومدم بیرون سفره تو هال پهن کرده بودن وداشتن نهار میخوردن به جز منوچهر وزبیده که تو اشپزخونه نشسته بودن نگار روبه روی من

1400/03/29 10:49

بود تا چشمش افتاد به من گفت:تو با اجازه کی دست به لباسای من زدی؟ مهناز:با اجازه من…حرفی داری به من بزن گفتم:معذرت میخوام الان درش میارم.. مهناز:لازم نکرده بیا بشین نهارتو بخور نگار:حالا که رئیسی باید به همه زور بگی؟ بین این دوتا گیر افتاده بودم نمیدونستم که چیکار کنم که مهناز گفت:میشینی یا بیام بشونمت ؟ زبیده ومنوچهر فقط نهارشون ومیخوردن کار به کار کسی نداشتن ، کنار مهنازنشستم و نهارم وخوردم …بعد از نهار کمک نجوا کردم سفره رو جمع کردیم وظرفا رو شستیم سمت راهرورفتم یه در بود باز کردم دوتا در دیگه جلوم سبز شد یکیش دستشویی بود یکیشم حموم کنار دستشویی روشور بود شیر باز کردم میخواستم وضو بگیرم که مهناز اومد وبا تعجب نگام کرد وسریع در وبست وبا نگرانی گفت: تو اخرش خودتو به کشتن میدی -من که کاری نکردم … -کاری نکردی ؟اگه زبیده بفهمه کسی اینجا نماز میخونه یه راست میفرستدش سینه قبرستون -چرا؟ -چون چ چسبیده به را…بخاطر اینکه فکر میکنه جاسوس پلیسی -چه ربطی داره؟ -ربطش اینه که یه بار همچین بلای سرش اومده …حتما باید بخونی؟ -اره.. پوفی کرد وگفت:فکر کردی حوریه بهشتی منتظر توان؟…خیل خوب زود وضو بگیر یه کاریش میکنم مهنازبعد از اینکه رفت دستشویی با هم رفتیم تو اتاق…. مهناز رو به دخترا کرد وگفت:بچه ها یه مشکل اساسی داریم

1400/03/29 10:49

ادامه دارد....????

1400/03/29 10:49

⬅#پارت_#چهارم
رمان_#حصار_تنهایی_من➡

1400/03/29 21:17

لیلاعین ادمایی که بینیشون گرفته باشن حرف میزد …بلند شد وگفت:بگو بگو …خودم حلش میکنم
… مهناز به من اشاره کرد وگفت:این میخواد نماز بخونه
لیلا وا رفت نشست رو زمین گفت:یا ابوالفضل …بند کمرم شل شد .مهناز جان دفعه دیگه خواستی خبر بیاری.. مراعات حاله منم بکن همشیره
بلند خندیدم مهناز نگام کرد و گفت:بیا عین خیالشم نیست…داره میخنده
یسنا:خوب ما الان باید چیکار کنیم ؟
مهناز:من میرم بیرون کشیک زبیده رو میدم خواست بیادتو دوتا تقه به در میزنم اگه داشت نماز میخوند میگین بفرما …اگه نماز نمیخوند هیچی نمیگین فهمیدین؟
نجوا :اره فهمیدیم
نگار:ایناز خانم میدونی غصبی یعنی چی؟
منظور حرفشو فهمیدم مهناز گفت:خجالت بکش بخاطر یه تیکه پارچه این حرفا رو بهش میزنی ..اگه لباسای من اندازش بود منت تو رو نمیکشیدم
نگار ومهناز با اعصبانیت به هم نگاه میکردن که یسنا گفت:فکر کنم لباس من اندازش باشه الان براش میارم
نگار: بشین، احتیاجی به خود شیرینی تو نیست..(به من نگاه کرد)بخون اشکال نداره
مهناز رفت بیرون منم نمازمو خوندم خدارو شکر تقه ای به در نخورد سجاده وچادرم گذاشتم زیر تخت دراتاق وباز کردم دیدم مهناز کنار چار چوب درنشسته گفتم:ممنون
سرشو بلند کرد وگفت:حوروالعین تو دیدی؟
-اره سلامت رسوند ..پس منوچهر وزبیده کجاست ؟
-رفتن بیرون…
توهال نشستیم مهنازبقیه رو هم صدا زد وگفت:بیاین بیرون دشمن عقب نشینی کرده
با تعجب گفتم:چی؟
-دشمن ….زبیده ومنوچهر
همه دخترا اومدن دورمون نشستن به جز لیلا ونگار که روی مبل نشسته بود تلویزیون نگاه میکرد لیلا هم پایین مبل نشسته بود مهناز گفت: چرا فرار کردی؟
-من؟من که فرار نکردم
یسنا:پس چی؟
گفتم:دزدیدنم …یعنی اونجوری که اونا میگن بابام منو فروخته
قیافه لیلا دیدنی بود دهنش باز کرده بود، چشاش چهار تا شده بود منم با تعجب نگاش میکردم گفت:چی میگی؟فروختت ؟دروغ میگی؟مگه میشه بابایی دخترش وبفروشه؟
گفتم:چرا نشه؟وقتی جونت مهم تر ازدخترت میشه …همه چی میشه
مهسا:برای چی؟
گفتم:بدهکار بوده…مواد دستش میدن که بفروشه پلیسا میفتن دنبا لش اونم موادا رو میندازه تو دره رئیسشم میگه باید پول موادا رو بدی بابامم نداشته من وجاش میده
نگار:حالا چند فروختت؟
گفتم:چهارمیلیون تومن …
لیلا:چه نامرد بابات خیلی کم فروختت…. اگه من بودم ده تومنی میفروختمت حتما قیمت دستش نبوده
مهنازبا تاکید گفت:لیلا
خندید وگفت:حتما تو بورسم میفروختمش
نگار:مثلا زبیده تنبیهش کرده وجنس بهش نداده …این که بدون جنس شنگول تره
لیلا:اون خره نمیفهمه من جا ساز دارم
سپیده:راستی اهل کجایی؟
گفتم:بوشهر
نجوا:پس

1400/03/29 21:22

چراسیاه نیستی؟
-گفتم بوشهر نه افریقا
نجوابا خنده گفت:اهاراست میگی….
گفتم:شما ها اینجا چه کاری میکنین؟
سپیده:همه کار…هر کاری که توش پول باشه
-یعنی چی؟
مهسا :هیچ کاری پیش ما عار نیست مگه نه بچه ها؟
به هم خندیدن وگفتن:بــــَ….له
مهسا:بستگی داره تو چه کاری بلد باشی …اینجا همه جور کار پیدا میشه فهمیدی؟
سرم وچپ وراست کردم وگفتم :نچ…
لیلا بلند شد اومد طرف مهسا ومحکم زد تو سرش گفت:خاک تو سرت بکنن با این توضیح دادنت .. برای تازه وارد اینجوری توضیح میدن ؟جا باز کنید من بشینم تا خشکل براش توضیح بدم
مهناز با خنده گفت:دخترا حجابا تون و رعایت کنید حاج اقا رفتن بالای منبر
لیلا با چشم غره به مهناز نگاه کرد ووسط مهسا ویسنا نشست وگفت:جونم واست بگه ..اینجا دونوع کار بیشتر نیست یعنی مجبوری یکیشون وانتخاب کنی یعنی انحصار گر
مهسا زد تو سرشو گفت:ای کیو انحصار گر یعنی فقط یک چیز باشه نه دوتا
لیلا:حالا تو واسه من اقتصاد دان نشو بزار توضیح بدم ….داشتم میگفتم دوتا کار بیشتر نیست یا عین منو اون(نگار) چُلمنگ معتاد میشی وبا این دوتا(سپیده ونجوا) خنگول میری مواد میفروشی یا نه بااین دوتا(مهسا ویسنا) اختاپوس میری دزدی البته مهناز کارش جداست یه نموره توضیح دادنش مشکله..الان خوب تونستی بیزینس مارو بفهمی؟
-یه ذرش نفهمیدم..
نگار:ای بابا ..این چرا اینقدر هالوه؟
مهناز :مودب باش درست صحبت کن
نگار:اوهُ..حالا مثلا اگه درست حرف نزنیم چی میشه؟
مهنازبا اعصبانیت نگاش کرد و چیزی بهش نگفت مهسا با خنده گفت:کم کم راش میندازیم…فقط یه استارد میخواد
لیلا :ببین عزیرم هر جاش نفهمیدی بگو تا برات قشنگ توضیح بدم من اینجام تا اندوخته هامو دراختیار دیگران قرار بدم




مهناز با خنده زد به شونه لیلا وگفت:تو وقتی جو میگردت دیگه کسی نمیتونه جلوت بگیره ها
گفتم :این که کار من اینجا چیه رو نفهمیدم
لیلا:اها …اینجا دیگه باید عرضه خودتو نشون بدی که تو چه کاری واردی یا مواد فروشی یا دلَه دزدی…منوچهر وزبیده امتحانت میکنن هر کدومش که قبول شدی میفرستنت دنبال اون کار اگه قبول نشدی…
ساکت موند وچیزی نگفت سرمو تکون دادم وگفتم:قبول نشدی چی؟
سپیده:بهتره که قبول شی …وگرنه کارت سخت میشه
نگار:خوب چرا مثل ادم بهش نمیگین؟ببین چشم گربه ای اگه توی این دوتا قبول نشی زبیده ومنوچهر میفرستند پیش مردای هوس باز… میدونی که چی میگم ؟
ترسیدم منظورشو واضع گفت به نگار نگاه کردم وسرمو به نشانه فهمیدن تکون دادم مهناز دستشو انداخت دور گردنم وبا لبخند گفت:نترس نمیزارم کارت به اونجا بکشه تاشب گفتیم وخندیدم اونقدر خندیدم که غصه هام

1400/03/29 21:22

یادم رفت بیشتر لیلا من ومیخندند…بعد از شام همه رفتن تو اتاق که بخوابن منم پشت سرشون رفتم همه تشکاشون و رو زمین پهن کردن وخوابیدن به جز مهناز که رو تخت خوابیده بود فقط من مونده بودم نمیدونستم کجا باید بخوابم لیلا گفت:یکی به این دختره بگه کجا بخوابه تا عین نکیر ومنکر بالا سر من واینسه …
نجوا:ای لعنت به این زبیده میبینه جا نداریما هی ادم میاره..
مهناز:حالا چته مگه جای تو رو تنگ کرده ؟این اینقدر لاغر که یک سانت جا هم بسشه
نگار:تو چرا یک سانت جا رو بهش نمیدی ..تو که الحمدوالله رو تخت شاهیت جا زیا داری
مهناز نیم خیز شد وگفت:حالا همین تخت خار شده رفته تو چش تو ؟
یسنا:ببین مهناز ما واقعا جا نداریم خودتم که میبینی …بزار پیش تو بخوابه
گفتم:بچه ها بخاطر من دعوا نکنین خودم یه جایی رو پیدا میکنم
لیلا :اصلا مگه جایی هم هست که تو بخوای پیداش کنی؟
نگار سرشوکرد زیر ملحفه گفت:بگیرید بتمرگید دیگه …تو هم یه جایی کفه مرگتو بزار
سپیده :راست میگه دیگه… اَه
مهناز:نگار تو هنوز شعور حرف زدن رو یاد نگرفتی …ایناز بیا پیش خودم بخواب
گفتم:نه میرم تو هال میخوابم …ممنون
مهناز:خوابیدن اونجا قدغنه ..
گفتم:اخه..
نگارملحفه رو از سرش کشید وگفت:دیگه چرا تعارف میکنی..برو دیگه
سپیده:راست میگه دیگه …اَه
مهناز:تو امشب قرص …راست میگه دیگه اه خوردی؟
با خنده رفتم پیش مهناز خوابیدم گفت:جات راحته؟ببخش دیگه تخت یه نفرست
-نه بابا این چه حرفیه.. همینم زیادیه
مهناز:جدی جدی اهل بوشهری؟
-اره
-پس چرا سفیدی؟
خندیدم وگفتم:بخاطر اینکه همش زیر باد کور بودم
نگار :میشه اروم تر بنالید ؟
سپیده :راست میگه دیگه میخوایم بخوابیم
مهناز پوفی کرد وگفت:شیطونه میگه..
نگار:شیطونه چی میگه ها؟
لیلا :وای …وای….وای..سرم رفت امشب معلوم هست چه مرگتونه چرا نمیخوابید
گفتم:ببخشید …ببخشید شب بخیر (اروم دم گوش مهناز گفتم)فردا حرف میزنیم میترسم تا صبح چیزی ازم نمونه
خندید وقبول کرد من ومهناز پشت به هم خوابیدیم…نمیدونم ساعت چند بود که یکی شونه هامو تکون داد:ایناز …ایناز
-هووم…
-هووم نه باید بگی …بله
چشمام وباز کردم سپیده بود چشمامو مالوندم ودوروبرم نگاه کرد م ونشستم همشون داشتن لباس میپوشیدن به جز لیلا که یه گوشه سیگار میکشید مهنازهم نبودسپیده داشت شلوار لی ابیش ومیپوشید با خنده گفت:چقدر میخوابی دختر …پاشو تا صدای سگه درنیومده
با تعجب گفتم:سگ؟؟کدوم سگ؟؟
نجوامانتو سورمه ایش رو پوشید وگفت:توی این خونه یه سگ بیشتر نیست اونم زبیده است
لیلا :اروم تر بابا…شر درست نکنین
نگار:تو خفه معتاد مفنگی…(به من نگاه کرد)چته عین ادم

1400/03/29 21:22

ندیده ها نگام میکنی؟
لیلا:فکر کنم یه سگه دیگه به این خونه اضافه شد به اسم نگار
نگار تا شنید به سمتش حمله کرد گلوی لیلا رو گرفت چسبوند به زمین خودشم روی شمکش نشست وبا دستاش گلوی لیلا روفشار میداد وبا اعصبانیت گفت:سگ کیه ها؟ سگ کیه؟
من وبقیه بچه ها سعی کردیم نگار و جدا کنیم که خدا رو شکر موفق هم شدیم بچه ها نگار و دور کردن منم کنار لیلانشستم صورتش کبود شده بود و نفس های بلندی میکشید سرشو بلند کردم گفتم:خوبی لیلا ؟
سرفه میکرد گفت:اره خوبم (به نگار نگاه کرد )چیه بهت برخورد ؟
نگارهمین جور که با اعصبانیت نفس نفس میزد شالشو از رو زمین برداشت واز اتاق رفت بیرون به لیلا گفتم:چرا سر به سرش میزاری؟
لیلا :تو خودتو ناراحت نکن …کم کم باید عادت کنی
ندا:ما هر روز صبح اینجا کشتی کج داریم
چهار نفرشون(سپیده ونجواومهسا ویسنا)رو زمین نشسته بودن داشتن ارایش میکردن یه نفسی کشیدم وگفتم:مهناز کجاست؟
نجوا:اخی…بچه ها عشقشو میگه ها
همشون خندیدن ومهسا گفت:حالا خوبه یه شب پیش هم خوابیدن واینجوری عاشق ودل داده هم شدن
یسنا:جدی میگی؟
مهسا:اره بابا…مهناز صبح که داشت میرفت گفت حواست به این تازه وارده باشه
لیلا یه سیگار دیگه اتیش کرد دود شو فرستاد بالا وگفت:مبارک ایشا الله
همشون با خنده گفتن:ایشاالله
در با زشد وزبیده اومد تو اونم بااخم گفت:چه مرگتونه ..گمشید بیاد بیرون دیگه
اینو گفت ورفت بیرون لیلا:ای *** تو اون قیافه اشغالت
همشون بلند شدن به جز لیلا سپیده گفت:اگه جرات داری برو جلوروش بگو
وقتی رفتن بیرون مهسا رو به لیلا کرد وگفت:لیلی من …مجنون مهنازو میسپارم به دستان تو مراقبش باش
لیلا:خیالت راحت ..میدم داروغه سرش را بزند
مهسا خندید ورفت سیگارو از دستش کشیدم وگذاشتم تو جا سیگاری وگفتم:میخوای خودکشی کنی؟
دستشو انداخت دور گردنم وگفت: من خیلی وقته خودکشی کردم خبر نداری…..خوب مجنون خانم نظرت در مورد صبحونه چیه؟
-مثبت..
-باهم رفتیم سمت اشپزخونه هیچ *** تو خونه نبود گفتم:اینا کجا رفتن ؟
از تو یخچال پنیر ومربا دراورد گذاشت رومیز وگفت:رفتن دنبال رزق وروزیشون..
-کجا؟
-تو جیبای مردم..
با تعجب گفتم:ها؟
-هامبر…بشین تا برات چای بریزم
نشستم دو تا چایی اوردیکیشوگذاشت جلوی من… خودشم کنارم نشست وگفت:چرا نیگاشون میکنی؟بخوردیگه
بهش نگاه کردم وگفتم:پول اینا با فروش مواد ودزدیه؟
همین جور که لقمه میگرفت گفت:پس نه ازپول ماهیانه که بابامون برامون میفرسته (لقمه روگذاشت تو دهنم وگفت)ببین گربه خانم اگه میخوای تو این خونه حلال وحروم کنی از گشنگی تلف میشی …تمام چیزی هایی که میبینی چه مواد غذایی چه

1400/03/29 21:22

وسایل از همین راهی که تو گفتی به دست اومده پس بخور وحرف نزن
دیدم بیراه هم نمیگه پس مجبورم بخورم وساکت شم.. همین جور که صبحونمو میخوردم گفتم:لیلا تو تلفن نداری؟
لقمه پرید تو گلوش همین جور سرفه میکرد بادستم زدم به پشتش یه لیوان اب براش اوردم گفت:نمیخوام …مگه من بهت توضیح ندادم اینجا تلفن نداریم ؟
-خوب بریم از یه باجه تلفن زنگ بزنیم
-جدی میگی؟چرا به فکر خودم نرسید؟(با تعجب نگاش کردم )خندید وگفت …مثل اینکه همه چیز و باید برات توضیح بدم ببین اولین چیزی که باید بدونی اینکه منوچهر خان برام نگهبان گذاشته اون کیه؟پسر همسادمون کار این انسان فقط مراقبت از ماست و در عوض کارش از منوچهر پول میگیره …. بیرون از اینجا هم نگهبان داریم کیه نوچه های منو چهر یعنی هیچ راه فراری وجود نداره …
با حرفای لیلا دیگه کاملا نا امید شدم…. افتادم توی یه زندانی که راه فرار نداره بعد از صبحونه لیلا بهم گفت: باید کارو شروع کنییم
-چه کاری؟
به میزی که روبه روی مبل بود اشاره کرد وگفت :کنار اون میز بشین تا بهت بگم




کنار میز نشستم لیلا به اتاق منوچهر وزبیده رفت چند دقیقه بعد با چند تا پلاستیک برگشت گذاشت روی زمین خودشم نشست وگفت:خوب شروع میکنیم ببین این پودرا با این قاشق میریزی تو این بسته ها اوکی
با تعجب بهشون نگاه کردم وگفتم:اینا چین؟
-نخودی کیشمیشن …خوب موادن دیگه سوال داره ..اخ ببخشید یادم نبود تا حالا این چیزا رو ندیدی
خوب پس بزار بهت معرفی کنم:این اقای مهندس هروینه…این خانم دکتر شیشه است …این دانشجو تریاک و… انگشت اشارشو به سمت پایین گرفت وگفت:افتاد…. یا بندازمش
با چشمای گشاد شده به موادا نگاه کردم وگفتم:اینا رو از کجا اوردین ؟کی میخواداینارو بفروشه ؟اگه گیر افتادین چی؟میدونی اگه پلیس بفهمه اعدام تو شاختونه ؟کار من فقط همینه که موادا رو بسته بندی کنم؟
-قربون اون فک منار جونبونت که همین جوری برای خودش تکون میخوره ..یکی یکی…اول اینکه اینارو منوچهر میخره از کجا؟به ما دخلی نداره…اینا رو همه همون میفروشیم به جز مهسا ویسنا که کارشون دزدی …تا حالا که گیر نیوفتادیم از این به بعدشم خدا کریمه…کار تو فقط همین نیست این برای شروعه که موادا رو یاد بگیری که وقتی خواستی بفروشی چپکی نفروشی . دوشیزه اگه سوال دیگه ای ندارن میتونن کاروشروع کنن
لیلا یکی از پلاستیک ها روگذاشت جلوی من گفتم:چیکارش کنم؟
-بده بقلی…. خوب بسته بندیش کن
مواد وگذاشتم جلوش وگفتم :من این کار رو نمیکنم شاید گناه باشه
زیر چشمی نگام کرد وگفت:اگه خدا تو رو بهشت نفرسته من خودم میفرستمت …خانم پاک دامن فکر نکنم دیگه

1400/03/29 21:22

یاد گرفتنشون گناه باشه ؟
من فقط نگاش میکردم اونم بسته بندی میکرد وتوضیح میداد چند دقیقه ساکت شدبهش گفتم:یه سوال بپرسم؟
با خنده گفت:چیه این سواله از دستت دَر رفته بود که بپرسی؟فقط خواهشا اگه چند تاست یکی یکی بپرس
-چرا دیروز حالت خراب بود؟
عرضم به حضور اَنبرتون که هستیم در خدمتتون دیروز؟؟…کدوم دیروز ؟؟اها دیروز هیچی بابا زیور بهم جنس داده بود که بفروشم گیر مامورا افتادم انداختمشون تو جوب …اونم مثلا خواست تنبهم کنه گفت از نهار خبری نیست ومواد بهم نمی ده …خره فکر نکرده بود که من تو خونه جا ساز دارم
-چرا معتاد شدی؟
– . نبودم کردنم(بهم نگاه کرد وگفت)بزار از اول قصه بگم … یکی بود یکی نبود یه شهر درن دشتی بود به اسم تهران پایین این شهرخیلی از ادمای بدبخت بیچاره زندگی میکردن …یکی از اون ادامای بدبخت یه زن وشوهر بودن شوهر ه معتاد بود ولی کار میکرد زنه هم خونه دار بود بعد از دو سال خدا یه دختر بهشون میده اسمشو میذارن لیلا ..لیلا خوشبخت بود نه برای همیشه…. کم کم مرد خونه کار و ول میکنه میشینه گوشه خونه زن خونه میره کار میکنه اونم کلفتی…روز اول مهر میشه وپدر مادرا با بچه هاشون میاومدن لیلا به دور رو ورش نگاه میکنه تا شاید مادرشو ببینه اما تنها بود …گریش میگره همه فکر میکردن چون کلاس اولیه گریه می کنه..همه ازش میپرسیدن پس پدر مادرت کجاست ؟اما اون فقط گریه میکرد …خلاصه لیلا بزرگ وبزرگ شد اما تنها بزرگ شد، لیلاوقتی کلاس اول راهنمایی بوده مدیر مدرسه پاکتی بهشون میدن ومیگن جلسه اولیاء ومربیانه به پدر ومادراتون بگین بیان …لیلا همیشه مادرشو میبرد چون خجالت میکشید باباش وببره .. وقتی میرسه خونه شکه میشه میبینه هم مادرش هم پدرش پای منقل نشستن ودارن میکشن (با گریه ادامه داد)لیلا دلش میخواست بمیره …دلش میخواست به همه دنیا بگه پدرو مادرش مردن …کیفشو میندازه زمین وفرار میکنه تا جای که جون تو پاهاش داره… فرار میکنه نمیدونست میخواد کجا بره فقط میخواست بره حتی به مردنشم راضی بود زمین وزمان ونفرین میکرد به بخت بدش……
اشکای لیلا رو با دستام پاک کردم وگفتم:گریه نکن زندگی منم بهتر از تو نبوده …دیگه نمیخواد ادامه بدی
لیلا:نه بزار بگم وقتی یک بود یکی نبود قصه رو شروع میکنی باید تا غیر از خدا هیچ *** نبودو بری ….تو محلشون شده بود انگشت نمای همه… سر افکنه وشرمنده شده بود.. زنای همسایشون با ترحم بهش نگاه میکردن به بهونه خیرا ت برای امواتشون برای لیلا شام یا نهار میاوردن … برای ثواب لباسای دختراشونو برای لیلا میاوردن .. . توی مدرسه بعضی از دخترای تو گوش هم پچ پچ

1400/03/29 21:22

میکردن که لیلا پدرومادرش معتاده پول خریدن غذا هم ندارن…مدیر مدرسه هم سنگ تموم میذاشت و هرچند ماه یک بار لیلا رو میکشوند به دفتر که از طرف خیرین بهش پول بده لیلا هم با خجالت پولو میزاشت تو جیبشو وارد کلاس میشد….دیگه خسته شده بود …درس ومشق وول میکنه میره دنبال کار …هر کاری گیرش میاومد نه نمیگفت…چاره ای نداشت باید پول مواد مامان وباباش جور میکرد … خرج خونه هم بود یه روز لیلا میره خونه میبینه باباش نعشه نعشه است که بلند بلند میخنده ترسیده بود …باباش تا لیلا رو میبینه میگه :بیا اینجا اما اون محل باباش نمیزاره و میره تو خونه باباش با سیخ داغ میاد جلوش وای میسته ومیگه باید مواد بکشی …باباش وهل میده ومیگه برو گم شو اشغال اما باباش بلند میشه اونو میکشه میبره پای منقل مجبورش میکنه بکشه … لیلا نکشد اما باباش سیخ داغو گذاشت رو کمرش …لیلا جیغ کشید باباش گفت اگه نکشی بازم میزارم لیلا با گریه ودرد میکشه …باباشم فقط میخندید دیونه شده بود همون یه بار بس بود تا بفهمه معتاد شده روزای بعد بدن درد وسر درد داشت کشیدن های لیلا هم شروع شد وشد معتاد…قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید
گفتم:پس چه جوری اومدی اینجا؟
اشکاش و پاک کرد وبا خنده گفت:مثل اینکه سوالای تو تمومی نداره …خوب من موادامو از منوچهر میخریدم وقتی پدرومادرم مردن صاحب خونمون انداختم بیرون جای خواب نداشتم زبیده گفت اگه مواداشو براش بفروشم جای خواب هم بهم میده دیگه چی میخواستم..
-مامان وبابات چه جوری مردن؟
-فکر کنم تو از اون دخترایی بودی که سر کلاس خیلی میپرسیدن نه؟ (فقط خندیدم گفت) بابا م او وردز شده بود تو یه خرابه از بس مواد کشیده بود مرد مامانم شب مبخواسته از خیابون رد بشه یه ماشین میزنه اش ولاشش میکنه….حتی نتونستم دیه بگیرم چون پزشک قانونی تایید کرده بود مادرم بخاطر مصرف زیاد تعادل نداشته
گفتم:لیلا.؟
-دیگه چیه؟…اها فهمیدم بپرس
با لبخند گفتم:بقیه چه جوری اومدن اینجا ؟
به ساعت رو دیوار نگاه کرد وگفت:یه پیشنهاد…
-چی؟
-برو تو اشپزخونه هم نهار درست بکن هم سوالاتتوبپرس …منم هم اینا رو بسته بندی میکنم هم جواب تو رو میدم قبول؟
گردنمو کج کردمو گفتم :پیشنهاد خوبیه ؟چی درست کنم؟
-هرچی عشقت کشید
-زبیده دعوا نکنه ؟
-نه بابا …خدا رو شکربرای شکمش دعوا راه نمی ندازه… تورو خدا فقط یه جوری درست کن ادم بتونه بخورتش نه عین مهناز ونگار که معلوم نیست چی درست میکنن
خندیدم وگفتم:خیالت راحت دست پختم حرف نداره
-ببینیمو تعریف کنیم
رفتم تو اشپزخونه لیلا هم شروع کرد وگفت:اول از مهناز شروع میکنم چون از اول اینجا

1400/03/29 21:22

بوده…
گفتم:لیلا مرغاتون کجاست؟
-دختر وسط حرفم پارازیت نپرون تو فریزر دیگه
-نیست ..
-شاید تو رو دیده در رفته..
با حرص گفتم :لیلا ..
-نمیشه یه چیز دیگه درست کنی؟
چشم افتاد به مرغ وگفتم:پیداش کردم
-خوب خدا رو شکر ..ادامه میدیم مهناز پنج سالش بوده که میارنش اینجا زبیده ومنو چهر بچه دار نمیشدن….
همین جور که مرغو گذاشتم توی سینی گفتم:چه قدم سبکی داشته…که شیش تا دختر دیگه هم گیرشون اومد
لیلا:اگه یه بار دیگه حرف بزنی نمیگما؟
-باشه… باشه…
لیلا :میگفتم…مهناز پنج سالش بود که اوردنش اون جوریکه براش تعریف کردن پدر مادرش زیاد بچه داشتند واز پس خرجشون بر نمیاومدن میفروشنش به زبیده ومنو چهر البته باباش میفروشتش مامانش خبر نداشته خلاصه این بدبختو با گریه وزاری میارنش پیش خودشون الان دیگه حکم دخترشون داره
گفتم:نرفت دنبال خونوادش
-نه کجا بره بگرده ؟فکر کردی این دوتا خوکه ادرس ننه باباشو بهش میگن…میریم بر سر نگار دومیا نفری که اومد ..نگار با یه پسری دوست بوده پسره سیگاری بوده کم کم نگارم سیگاری میکنه ……یه شب که تو اتاقش سیگار میکشیده ….باباش میره تو اتاقش میبینه بــله نگار خانم سیگاری شدن همون شب باباش با اُردنگی میدازتش بیرون و میگه من دیگه دختری به اسم نگار ندارم… اونم سر از لج میره معتاد میشه خودشو الکی الکی اواره این پارک واون پارک میکرده .. تا اینکه زبیده میبیندش ومیارتش پیش خودش …. به خدا اگه من جای نگار بودم با یه غلط کردن ومعذرت خواهی برمیگشتم خونه ..منم سومین نفری بودم که با قدم مبارکم اینجا رو مزین کردم بعدش یسنا ومهسا اومدن ..اینا خونوادگی بیزنسشون دزدی بوده باباش یه طلا فروشی وخالی میکنه وبخاطر سابقش اعدامش میکنن دادشونم بخاطر دزدی الان تو هلفتنیه ..یه روزمهسا ویسناکیف منوچهرو مقاپن منو چهر بدو یسناومهسا هم بدو خلاصه منوچهر نمیتونه این دو تا رو بگیره ..زبیده از این دوتا خوشش میاد با پرس وجو میفهمه خونشون کجاست؟زبیده دیر میرسه چون چهار ده میلیونی که تو کیف بوده همه رو هاپلی پل میکنن … زبیده بهشون میگه یا برام کار کنین یا میندازمتون پیش دادشتون اونام قبول میکنن …یعنی چاره ای نداشتن از پس اجاره خونه برنمیاومدن…
گفتم :چقدر گناه دارن…
-غذا نسوزه بدبختمون کنی؟
-نه حواسم هست ..سپیده ونجوا رو بگو
-سپیده اهل قزوینه با یه پسری چت میکرده وعاشق میشه … پسره بهش پیشنهاد ازدواج میده ومیگه بیا تهران ببینمت سپیده خرم با کله میاد تهران…میبینه جای سیب سنگه…
گفتم:چی؟
-منظورم اینه که از پسره خبری نبود..
-اها…
-یک روز کامل تو پارک بوده تا اینکه نزدیکای مغرب

1400/03/29 21:22

موبایلش زنگ میزنه میبینه فرخ همونی که باهاش چت میکرده بهش میگه ادرس وبده میام دنبالت سپیده خر بود خرتر میشه وادرس وبهش میده …پسره سپیده رو یک ماه میبره خونه شخصیش میزاره حسابی بهش خوش بگذره بگفته سپیده حتی بهش دست هم نزده بود ….تا این که فرخ سپیده رو میبره به یه پارتی که کمپلیت پسر بودن …سپیده بدبخت ومیکنن تو اتاق …
با چشای گشاد نگاش کردم واب دهنمو قورت دادم لیلا خندید وگفت:نترس به خیر گذشت …چون همون موقع پلیسا سر میرسن وهمه رو کَت بسته میبرن کلانتری از جمله سپیده …مامورای کلانتری به خونوادش زنگ میزنن که بیاین دنبالش ولی مادرش در کمال ناباوری میگه کسی رو که شما میگن رو نمیشناسم تلفنو قطع میکن سپیده همون موقع پا میزاره به فرار مامورای کلانتری هم دنبالش میدون اما نمیتونن بگیرنش یه ماشین درش باز بوده خودشو پرت میکنه تو ماشین …اگه گفتی راننده کی بود؟
گفتم:منوچهر..
-افرین …منو چهر اول میخواد سپیده رو بندازه بیرون ولی وقتی گریه وزاری سپیده رو میبینه راه میفته …توراه ازش سوال میکنه …خانمم سفره دلش برای منو چ خان باز میکنه …منو چهرم با مهربونی میگه :گریه نکن دختر گلم …خونه ما جا زیاده بیا پیش خودمون زندگی کن این شد که سپیده اومد پیش ما …دیگه کی مونده؟
گفتم:نجوا…
-چقدر زیادیما فکم درد گرفت …یه لیوان اب برام بیار ..
یه لیوان اب براش بردم وکنارش نشستم گفتم:خوب نجوا چی؟
واما نجوا …پدر ومادرش از هم جدا میشین مادرش با یکی ازدواج میکنه ومیره خارج ..اونم میره پیش باباو زن باباش زندگی میکنه بعد یک سال باباش فوت میکنه وزن باباش میره ازدواج میکنه شوهر زن باباش خیلی ازیتش میکنه اونم فرار میکنه ومیاد پیش ما ..خدا رو شکر تموم شد
گفتم:پس چرا نرفت پیش فامیلاشون ؟
-والله نمیدونم..
دو ساعت بعد کم کم همشون پیداشون شد با لیلا تو هال نشسته بودیم تلویزیون نگاه میکردم که مهناز اومد تو گفت:ایناز یه دقه بیا کارت دارم
بلند شدم با لیلا رفتم تو اتاق مهنازبه لیلا گفت:مگه تو اینازی که اومدی؟
لیلا دستشو انداخت دور گردنمو گفت:ما یک روحیم در دوجسم مگه نه؟
با خنده گفتم:اره ..
چند تا پلاستیک داد دستم وگفت: بگیراینا رو بپوش ببین اندازست
ا زدستشون گرفتم وتوشون نگاه کردم مانتو سفید با شلوار لی ابی روشن با چند دست لباس وشال وروسری دو جفت کفش وخلاصه هرچی که لازم داشتم برام خریده بود با ذوق گفتم:وای ممنون …
لیلا:بپوش ببینم زشت تر میشی یا خوشکل شدنم بلدی
مانتو شلوار لی رو پوشیدم ولی شلواره کمی برام گشاد بود لیلا چونشو خاروند وگفت:خوبه، بد نشدی میتونم پیشنهاد ازدواجتو قبول

1400/03/29 21:22

کنم
خندیدم واز مهناز تشکر کردم وقتی همه اومدن سفره رو پهن کردم بعد از به به و ..چَه چَه بخاطر دستپختم لیلا گفت:”اولین باره که میتونم مزه غذای انسانها رو بچشم ” یک هفته تو اون خونه بودم هر دفعه زبیده یکی از بچه ها رو پیشم میزاشت تا فرار نکنم به هر کدومشون میگفتم میخوام زنگ بزنم جواب لیلا رو بهم میدادن یه شب بعد از شام زبیده بهم گفت:
-از فردا باید کارتو شروع کنی خوردن وخوابیدن تعطیل..فقط پول درمیاری پولا هم چی نصف نمیشه همشو میدی دست من …من اینجا فقط جای خواب وخوارکتو میدم ..فهمیدی؟
بله فقط کارم چیه؟
-نترس سخت نیست مواد میفروشی …خودم ومنوچهرم باهاتیم
اینو که گفت بچه هابا ترس نگام کردن نگار بهم پوزخند زد …وقتی همه سر جاشون خوابیده بودن نگار گفت:کارت ساخته است دختر
لیلا:الکی نترسونش …چیزی نیست ایناز بخواب
نگار:اره چیزی نیست ایناز بخواب ..ولی به نظر من اگه بدونی قرار چه بلایی سرت بیاد بهتره
با ترس نشستم رو تخت وگفتم:مگه قرار نیست فقط مواد بفروشم؟
لیلا :چراعزیزم …این داره زر زیادی میزنه
نگارنشست وگفت:من زر میزنم ..ببین دختر جون وقتی زبیده ومنوچهرمیگن میخوان باهات بیان یعنی جنس زیاد میخوان دستت بدن
مهناز:میتونی دهنه گشادتو ببیندی؟ اینازبخواب الکی داره میترسوندت
نگار :اره دارم میترسونمش …یادتون رفته همین بلا رو سر مستانه بیچاره اوردن چند کلیو مواد دادن دستش بفروشه خودشونم باش رفتن …پلیسا گرفتنش وحکم اعدام وبراش نوشتن …
اینو گفت وخوابید مهناز پوفی کرد با ترس کنارش خوابیدم ویواش گفتم:من میترسم
-از چی؟
-از فردا..
-مگه فردا ترس داره؟
-اگه نخوام این کارو بکنم چی؟
اروم گفت:یه وقت این حرف وبهش نزنیا …میفرستت یه جایی که عین سگ از گفته خودت پشیمون بشی
-چیکار کنم؟
-هیچی…کاری که گفت وبراش انجام بده نترس اتفاقی برات نمیافته شب بخیر
یک ساعت گذشت ولی خوابم نبرد بلند شدم رفتم بالای سر لیلا نشستم لیلا همچین به دیوار چسبیده بود انگار تو بغل شوهرش خوابیده همون جا نشسته بودم که یهو سرشو بلند وکرد گفت:یا پیغمبر خدا …توچرا اینجا نشستی ؟جایت درد میکنه ؟




-نه ..میترسم
-از چی؟
-اعدامم کنن.
؟بلند خندید دستمو گذاشتم روی دهنشو گفتم:هیششش… میخوای بیدارشون کنی دعوا راه بیوفته
دستمو برداشتم اروم خندید وگفت: اخه این چه حرفیه میزنی ..خودت حکم اعدام خودتو نوشتی …میخوای پیشم بخوابی؟
-اوهووم..
کمی که از دیوار فاصله گرفت پیشش خوابیدم فیس تو فیس بودیم یه لبخند موذیانه ای زد ودستشو انداخت دور گردنم وپیشونیشو چسبوند به پیشونیم …سریع سرم عقب کشیدم ودستشو از دور گردنم

1400/03/29 21:22

برداشتم وگفتم:چی کار میکنی؟
خندید وگفت:خوب چیکار کنم جام تنگه باید دستم ویه جایی بزارم
نشستم وگفتم:دستت ویه جای دیگه بزار
خواستم بلند شم که دستم وبه طرف خودش کشیدوبا چشم های خمارو صدای مردونه ای گفت:کجا عزیزم….یه کاری میکنم امشب به جفتمون خوش بگذره
با خنده دستم وکشیدم وگفتم:زهر …مار
دوباره رفتم پیش مهناز خوابیدم باز خدا رو شکر مهناز از این اَنگُلک بازی ها در نمیاره..ساعت 9صبح بود که حاضر شدم همه بچه ها رفته بودن به جز لیلا ومهناز جلوی ایینه وایسادم با ترس ودست لرزون وصورت رنگ پریده شالموروسرم درست میکردم اما هر کاری میکردم درست نمیشد لیلا اومد جلوم وایسادهمین جور که شالمو درست میکرد وگفت:اگه با این وضع بخوای بری زنده نمیرسی… مطمئنم تو راه سکته میکنی و میمیری
-خوب اولین بارمه میترسم
لیلا:عزیزم بچه که نمیخوای بزائیی..مواد میخوای بفروشی نه درد داره نه ترس
بعد از اینکه شالمو درست کردیه حس عاشقونه ای به خودش گرفت و تو چشمام زل زد وگفت:اگه پسر بودم حتما ..
منتظر ادامه حرفش بودم که یه پوزخند مسخره ای زد وگفت:عمرا اگه میاومدم خواستگاریت از بس زشتی
من ومهناز خندیدیم وگفتم:چقدر زشتم؟
حرفشو کشید وگفت:خیییییییییلی
-چقدر؟
حالت ادمای متفکر وبه خودش گرفت وگفت:اونقدر که اگه یه معتاد تو رو ببینه درجا ترک میکنه
با خنده بغلش کردم وگفتم:برام دعا کن
از بغلم جدا شد وگفت:ایشاالله پلیس بگیردت..
مهناز بازو هامو به طرف خودش کشید وبا خنده گفت:با دعای گربه بارون نمیاد ..بیا بریم
با لیلا خدا حافظی کردم…مهناز هم تا دم در همراهم اومد سوار ماشین شدم زبیده رانندگی میکرد ومنوچهر کنارش نشسته بود ماشین حرکت کرد.. تو راه منوچهر یه کوله بهم داد خواستم زبپشو بکشم که زبیده داد زد: بازش نکن …
با ترس کوله رو گذاشتم کنارم وهر چند دقیقه یه بار بهش نگاه میکردم میترسیدم اگه منم مثل مستانه اعدام بشم چی؟جلوی یه پارک ماشینو نگه داشت زبیده گفت :
-پیاده شو
از ماشین پیاده شدم کوله رو انداختم روشونم زبیده هم پیاده شد واومد طرف من وگفت: راه بیوفت
با هم وارد پارک شدیم چند قدمی راه رفتیم گفت:یه پسر با تیپ مشکی میادپیشت ابروی چپشم شکسته جنس و میدی پولو میگیری فهمیدی؟
با لرزشی که تو صدام بود گفتم: اره..
-خوبه ..برو روی اون نیمکت بشین
این وگفت واز من جدا شد رفتم به همون نیمکتی که گفت نشستم …با ترس کوله رو به خودم چسبنده بودم وهر پسری که ازدور میاومد وتیپ مشکی داشت بهش زل میزدم حتی نزدیک بود برای خودم شر درست کنم چون یکیشون با اعصبانیت بهم گفت:چیه ؟چرا اینجوری نگاه میکنی؟
اینقدر حواسم به این ور

1400/03/29 21:22

واون ور بود که نفهمیدم یه نفر جلوم وایساده.. گفت:ایناز خانم ؟؟
سرم و بلند کردم دیدم همونی که زبیده میگفت تیپ مشکی وابروی شکسته با ته ریش وچشمای سیاه درشت و صورت سفید اندام رو فرمی داشت ..سریع وایسادم کیفو گذاشتم تو بغلش وگفتم:پولو بده میخوام برم ..
پوزخندی زد… بدون اینکه کیفو برداره روی نیمکت نشست با دستش اشاره کرد وگفت:بشین
-من وقت نشستن ندارم …زود پولو بده میخوام برم
خندید وخیلی ریلکس از تو جیب شلوارش ادامس دراورد ویکیشو گذاشت تو دهنش وجلوم گرفت گفت:ادامس میخوری؟
با حرص واعصبانیت نشستم وگفتم:اقا….ببین……
همین جور که ادامس میجوید گفت:ببین ..میدونم ترسیدی… ولی بهتر نیست یه ذره اروم باشی؟
انگار خیلی تابلو بودم درست نشستم گفت:تازه کاری؟
-اهووم
ادامسشو باد کرد وترکوند وگفت:میگم کارات خیلی ضایست…یک ساعته دارم نگات میکنم..داشتی دستی دستی برای خودت دردسر درست میکردی…اگه دفعه دیگه بخوای اینجوری باشی حتما گیر میافتی
-خیلی ببخشید که مواد فروش دنیا نیومدم
خندید وگفت:عیب نداره اون زبیده ای که من میشناسم حتما ازت یه حرفه ای میسازه
تو چشماش نگاه کردم گفتم:ببین اقا من باید زود تر برم زبیده منتظرم
-میدونم …اون الان داره چار چشمی مارو میپاد
-چرا جنسا ورورنمیداری بری؟
دستشو انداخت پشستم… گذاشت لبه نیمکت وگفت:حالا چه عجله ایه…. داریم حرف میزنیم که
با اعصبانیت بلند شدم وگفتم:فکر کردی این همه راه رو اومدم تا با تو حرف بزنم ؟
خواستم برم که مچ دستمو گرفت سریع دستمو کشیدم وداد زدم: داری چه غلطی میکنی؟
با اعصبانیت دورو برو نگاه کرد ادامسشو انداخت تو سطل اشغال کنار نیمکت بلند شدو گفت: راه بیوفت
-کجا؟
-این اشغالا رو ازت بخرم
چند قدمی که رفت گفتم:چرا همین جا نمیخری؟
دستاشو گذاشت تو جیبش وبا اعصبانیت وکلافگی برگشت طرفم تو چشمام زل زد وگفت:ببین کوچولو …من اولین بارم نیست که دارم جنس میخرم پس تابلو بازی در نیارو راه بیوفت
با ترس راه افتادم نگاهی به اطراف انداختم شاید زبیده رو ببینم اما نبود اون جلو بود ومن پشت سرش.. هر چی راه میرفتیم به جایی نمیرسیدیم اخرش وایسادمو گفتم:کجا داریم میریم ..خسته شدم
خندید وگفت:این خسته گیا بخاطر نداشتن تحرک اگه ورزش میکردی الان این جوری نمی شدی …(به روبه روش اشاره کرد )همین کافی شاپ است بیا
زیر لب گفتم:یه معتاد که دم از ورزش میزنه
بلند گفت:شنیدم چی گفتی….من معتاد نیستم خانم
اینو گفت و وارد کافی شاپ شد دیگه نفس برام نمونده بود وقتی رفتم تو… هر چی سر چرخوندم ندیدمش یه گارسون اومد طرفمو گفت:خانم بفرمایید طبقه بالا
با تعجب

1400/03/29 21:22

گفتم:چی؟
گارسونه فکر کرد حرفشو نفهمیدم دوباره تکرار کرد:اقای کبیری طبقه بالا منظر شما هستند…بفرمایید
یه پوفی کردم ورفتم طبقه بالا یکی نبود به این بچه بگه اخه یه مواد خریدن اینقدر قرتی بازی میخواد؟ وقتی رسیدم دیدم هیچ *** نبود فقط به گفته گارسونه اقای کبیری تک وتنها… دست زیر چونه کنار پنچره نشسته بود وبیرون ونگاه میکرد کنارش وایسادم ویه تک سرفه ای کردم سرش وچرخوند وگفت:اِه..کی رسیدی ؟داشتم کم کم.. میرفتم
از روی حرص لبخند زدم وگفتم:با مزه بود
روبه روش نشستم وگفتم:اگه قایم باشک بازیتون تموم شده …پولو بده میخوام برم
خندید وگفت :ای بابا من نمیدونم تو چرا اینقدر عجله داری؟من وتو حالا حالا ها با هم کار داریم
با اعصبانیت دستم وزدم به میز وایسادم وگفتم:چی گفتی؟
خودشو جمع کرد وبا خنده گفت:نه نه ..منظورم از اون کارا نیست …منظورم اینه که من وشما قرار بیشتر همدیگه رو ببینیم … پس باید درجه صبرتونو بیشتر کنید
همین جور میخندید منم با حرص نشستم وگفتم :لطف کن دفعه دیگه منظورتو واضه بگو
-اعصاب نداریا ؟
-اعصاب مصاب ندارم حوصله تو هم ندارم …
-خوب بابا من که چیزی نگفتم
خودم دارم از ترس قالب توهی میکنم اونو قت این شوخیش گرفته ….موبالیشون از تو جیبش در اورد به یکی زنگ زد وگفت:بیا بالا ..
موبایلشو قطع کرد یه مرد با دوتا بستنی اومد طرف ما بستنی شکلاتی رو گذاشت جلوی من بستنی توت فرنگی گذاشت جلوی کبیری ورفت به بستنی نگاه کردم و هیچ وقت از بستنی شکلاتی خوشم نیومد به بستنی نگاه میکردم که صدای پاشنه کفش تو فضا پیچید سرم وبلند کردم دیدم یه دختر شیک پوش با قیافه عروسکی داره میاد طرف ما منم عین ندید پدیدا نگاش میکردم که کبیری با پاش محکم زد به ساق پام خم شدم از درد مچ پامو گرفتم کبیری با خنده گفت :نخورش…صاحاب داره
با اعصبانیت نگاش کردم وچیزی بهش نگفتم حیف که مرد بود وحوصله دردسر نداشتم والا میزدم لای پاش دختره وایساد کنارش با صدای نازی گفت : کجاست ؟
کبیری کیفمو از رو میز برداشت وداد دست دختره وگفت:فقط زود…
-چشم…
اینو گفت و با قر وفر رفت منم همین جور راه رفتنشو نگاه میکردم که کبیری با خنده گفت:ایناز خانم اگه پسر بودی باور کن چشماتو با قاشق در میاوردم
پوزخندی زدم و دستمو دراز کردم وگفتم:پول..
همین جور که بستنیش و میخورد گفت:بستنی توبخور بعد پولو بهت میدم
با اعصبانیت بلند شدم وگفتم:اقای محترم من نیومدم اینجا که با شما بستنی بخورم ..(باصدای بلندی گفتم)در ضمن من از بستنی شکلاتی متنفرم
قاشق بستنی تو دهنش وبا چشای گشاد نگام کرد قاشق و از دهنش دراورد وبستنیش وقورت دادوبا تن صدای

1400/03/29 21:22

پایین گفت:خوب بگو از بستنی شکلاتی بدت میاد چرا دیگه اینقدر جیغ میکشی
از دستش اینقدر حرص خوردم که همون جا شیش کیلو وزن کم کردم رفتم چهار تا میز جلو ترش نشستم پشتم بهش کردم با اعصبانیت پام رو پا انداختم تکون میدادم داد زد:میخوای بگم بستنی توت فرنگی برات بیارن ؟البته با مخلوط شکلات (بلند خندید)
زهر مار …ای عناق بگیری …من وباش با چه ترس ولرزی اومدم …. فکر کردم الان همه مامورا اماده باشن تا منو بگیرن فکر نمیکردم گیر همچین دلقکی میافتم ده دقیقه بعد دختره با کیف من برگشت …رفت پیش کبیری برگشتم ونگاشون میکردم کولمو بهش داد وخودش رفت … دختره که رفت کیفو بالا گرفت وگفت:اگه پولو میخوای بیا
با حرص بلند شدم ورفتم پیشش یه پاکت سفید جلوم گرفت وگفت:ببین این پولا ارزشی نداره که تو بخوای بخاطرش اینقدر حرص بخوری(دستمو دارز کردم که ورشتدارم پاکتو کشید وگفت)راستی اسمم پرهام …پرهام کبیری
با حرص گفتم :به من چه..
خواستم پاکتو بردارم دوباره کشید وگفت:فامیلیت چیه؟
-به تو چه؟مگه تو مفتشی که میپرسی؟
-نه بخاطر اطلاعات عمومیم بود …اگه نگی پاکت وبهت نمیدما(با خنده گفت)البته اگه دوست نداری بهت بگم گربه
دیگه داشتم به این اسم الرژی پیدام میکردم دندونام وبهم فشار دادم وگفتم:رستمی
صورتشو جمع کرد وگفت:چی؟
جیغ زدم :رستمی
-اها…پس شد آیناز رستمی جغجغه
پاکت واز دستش کشیدم کولمو برداشتم وراه افتادم همین جور که راه میرفتم با خنده گفت:به امید دیدار خانم رستمی
با اعصبانیت برگشتم وبا حرص گفتم:من غلط بکنم دوباره به دیدار شما نائل بشم
از کافی شاپ که اومدم بیرون صدای منوچهراز پشتم شنیدم گفت:هوی …کجا سرتو پایین انداختی داری میری؟
برگشتم منو چهر داشت بهم نزدیک میشد فکر نمیکردم عینه جغد دنبالم باشه گفت :پول …
پاکت وجلوش گرفتم ازم گرفت وگفت:نه خوشم اومد زرنگی …بریم
با هم سوار ماشین شدیم زبیده ماشین وروشن وکردوراه افتادیم …زبیده گفت:خوب چی شد؟
منوچهر :هیچی فروختشون (پاکتوگذاشت روداشبورد جلوی زبیده)اینم پولش…دیدی گفتم برامون نون در میاره
زبیده:بابا خفه شو حالمونو به هم زدی…حالا انگار این اولین نفره که تونسته همچین کاری رو بکنه ..شاهکار که نکرده




بدبخت منوچهرتا وقتی رسیدیم نفسشم درنیومد…ساعت یازده رسیدیم خونه هیچ *** نبودحتی پشه هم پرنمیزد خواستم برم تو اتاق که زبیده گفت:لباسا ت وعوض کن بیا برای نهار یه چیزی درست کن
با گفتن باشه رفتم تو اتاق …اینم انگار مزه غذای اون روز هنوز زیر دندوناش مونده که به من میگه نهار درست کن بعد از اینکه نهارو درست کردم برای سالاد کلم خورد میکردم که

1400/03/29 21:22

دیدم مهسا ویسنا یواشکی وبا دو رفتن تو اتاق منو که دیدن فقط با سر سلام کردن زبیده از اتاقش اومد بیرون گفت:کی بود ؟
من از همه جا بی خبر گفتم:مهسا ویسنا…
با اعصبانیت رفت سمت دروبازش کرد وبا صدای بلندی گفت:چیو داشتین قایم میکردین ؟
مهسا:هیچی خانم…
زبیده:دروغ نگو..برید اون ورببینم
چاقو روی میز گذاشتم ورفتم دم اتاق ایستادم بهشون نگاه کردم از ترس رنگ صورتشون پریده بودوبه زبیده نگاه میکردن داشت توی کمدا میگشت هر چی لباس بود ریخت بیرون.. توی کمد اونا چیزی پیدا نکرد رفت سراغ کمدنگار درشوکه باز کرد یه جعبه سفید در اورد با اعصبانیت جعبه رو جلوشو ن گرفت وگفت:این چیه ؟ها؟مگه با شما بی پدرو مادرنیستم ؟لالمونی گرفتین نه؟
یسنا بالرز گفت:نمیدونیم خانم …این مال ما نیست
زبیده سرشو تکون داد وگفت:الان مشخص میشه…در شو باز کرد چند تیکه طلا بود گوشواره وگردنبد وچند تا النگو زبیده با خشم دو تا سیلی زد تو گوش مهسا ویسنا وگفت:که اینا مال شما نیست نه؟ الان کاریتون به جای رسیده که از من دزدی میکنید؟میدونم باهاتون چیکار کنم …صبر کنید…از اتاق رفت بیرون
دو تا ایشون نشستن رو زمین وشروع کردن به گریه کردن… نمیدونستم باید چیکار کنم فقط نگاشون میکردم دلم به حالشون سوخت حتما خیلی دردشون گرفته بود که اینجوری گریه میکردن یسناگفت:بد بخت شدیم …(سر مهسا داد زد ) همش تقصیر تو چقدر گفتم این کارو نکنیم میفهمه گفتی از کجا میخواد بدونه بفرما
مهسا با گریه گفت:وقتی اومدیم نبودش از کجا پیداش شد ؟
یسنا همین جور که گریه میکرد به من نگاه کرد وگفت:تو بهش گفتی نه؟
گفتم :اره ..پرسید کی اومد؟منم….
مهسا حرفمو قطع کرد وگفت:خفه شو …هنوز از راه نرسیده میخوای عزیز دوردونه بشی؟حداقل بزار عرقت خشک بشه بعد این کارا رو بکن..فکر نمیکردیم اینقدر بی معرفت باشی
گفتم:بچه ها به خدا من….
یسنا:گمشو بیرون ..
گفتم:دارید اشتباه میکنید …
یسنا داد زد:گفتم گمشو بیرون …ادم فروش
دیگه بغضم داشت میترکید..در وبستم ورفتم تو اشپزخونه باگریه سالاد درست کردم بعد از اینکه سالادم تموم شد تو حال نشستم وتلویزیون نگاه کردم دیگه نه زبیده از تو اتاقش اومد بیرون نه مهسا ویسنا روی زمین نشستم وزانو هامو بغل کردم اصلا نمیدونستم دارم به چی نگاه میکنم ..صدای در اومد چند دقیقه بعد لیلا ونگاراومدن تو لیلا تا من ودید یه تعظیمی کرد وگفت:درود بر سوسانو ملکه گوگوریو… میدونی تازه گیا چی کشف کردم اینکه تو شبیه کره ایا هستی البته از خوشکلاش …(به تلویزیون نگاه کرد وگفت)چی میبینی؟راز بقا؟اینجا یه پا باغ وحشه صبر میکردی همه بیان اون وقت زندشو

1400/03/29 21:22

نگاه میکردی .(.چشاشو گشاد کرد وگفت) ..تو چه جوری قِصِر در رفتی(یه پلاستیک اورد بالا وگفت)ببین برات کامپوت گرفته بودم میخواستم بیام ملاقاتیت…عملیات چه جور بود ؟
نگار با یه لیوان اب از اشپزخونه اومد بیرون وگفت: لیلابه خدا اگه فک نزنی بهت نمیگن لالی…میبنی حالش خوش نیست بازم حرف میزنی؟
لیلا به صورتم نگاه کرد وگفت:راست میگی نگار حالش میزون نیست
نگار پوست خنده ای زد وگفت:میخوای از جنسای خوبت بهش بده(لیلا چشم غره ای نگاش کرد)چته دختر ؟نکنه کسی رو کشتی؟
به نگار نگاه کردم وگفتم:هیچی …چیزی نیست
نگار:این چیزی نیست یعنی چیزی شده نمیخوای بگی…میگی یا لیلا رو بکنم تو حلقت؟
لیلا با چشای گشاد نگاش کرد گفتم: یسناومهسا دعوام کردن
لیلا:گیلَت کردن…
نگار:چرا؟
گفتم:سوءتفاهم …
نگار لیوانشو گذاشت رو اپن وگفت:پاشو بیا ببینم چی شده؟
گفتم: نمیخواد ولش کن..
نگار:وقتی یه چیزی بهت میگم بگو چشم …
همین جور نشسته بودم که لیلا دستشو انداخت زیر بازوهامو بلندم کرد وگفت:چه نازی هم داره آی….ناز
رفتیم تو اتاق دو تاشون با غم رو زمین نشسته بودن چشمشون که من افتاد یسنا گفت:چیه چغلیت تموم نشده؟ برگشتی ببینی چی کار میکنم بری به زبیده خبر بدی؟
نگار :اومدیدم اشتیتون بدیم
مهسا بلند شد وگفت:من اگه بمیرمم با این دختره دیگه حرف نمیزنم
یسنا هم بلند شد وگفت:نبودی ببینی خانوم برای خودشیرینی خودش ..چه کارا که نمیکنه
نگار :زبون انسان ها بلدین؟عین ادم حرف بزنین تا بدونم دارین چی میگین
یسنا:رفته به زبیده گفته ما داریم یه چیزی رو قایم میکنیم..
گفتم:اخه چرا دروغ میگی..من کی همچین حرفیو زدم …من اصلا ندیدم شما چی اوردین
مهسا:پس از کجا فهمید که یهو سرو کلش پیدا شد ؟اصلا اون که تو خونه نبود لابد تو بهش گفتی که اومد
گفتم: وقتی شما اومدین اونم از اتاقش اومد بیرون گفت کیه بود گفتم مهسا ویسنا…من از کجا باید میدونستم که شما دارین چی کار میکنید؟
نگار:خوب راست میگه دیگه…این از کجا بدونه شما چه کاری دست تونه ؟
لیلا با لبخند گفت:یک بار جَستی مَلَخک..دوبار جستی ملخک… اخر به دستی ملخک چقدر گفتم این کار اخر وعاقبت نداره دزدی از زبیده یعنی بریدن سر خودتون گوش نکردین که نکردن …حالا بکشید
مهسا:تو یکی دیگه خفه شو معتاد مفنگی..
اعصابم خورد بود با این حرفش خورد تر شد داد زدم :نفهم حرف دهنتو بفهم …… با لیلا درست صحبت کن
یسنا به لیلا اشاره کرد وگفت:تو اینو ادم حساب میکنی؟
با فک منقبض شده وتن صدای بلندگفتم:این مفنگی شرف داره به تو دله دزد ..حداقل طرفشو میشانسو ویه ادم بدبختو بدبخت تر نمیکنه ..خوبه میدونید باباش این بلا رو

1400/03/29 21:22