بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

لیلاعین ادمایی که بینیشون گرفته باشن حرف میزد …بلند شد وگفت:بگو بگو …خودم حلش میکنم
… مهناز به من اشاره کرد وگفت:این میخواد نماز بخونه
لیلا وا رفت نشست رو زمین گفت:یا ابوالفضل …بند کمرم شل شد .مهناز جان دفعه دیگه خواستی خبر بیاری.. مراعات حاله منم بکن همشیره
بلند خندیدم مهناز نگام کرد و گفت:بیا عین خیالشم نیست…داره میخنده
یسنا:خوب ما الان باید چیکار کنیم ؟
مهناز:من میرم بیرون کشیک زبیده رو میدم خواست بیادتو دوتا تقه به در میزنم اگه داشت نماز میخوند میگین بفرما …اگه نماز نمیخوند هیچی نمیگین فهمیدین؟
نجوا :اره فهمیدیم
نگار:ایناز خانم میدونی غصبی یعنی چی؟
منظور حرفشو فهمیدم مهناز گفت:خجالت بکش بخاطر یه تیکه پارچه این حرفا رو بهش میزنی ..اگه لباسای من اندازش بود منت تو رو نمیکشیدم
نگار ومهناز با اعصبانیت به هم نگاه میکردن که یسنا گفت:فکر کنم لباس من اندازش باشه الان براش میارم
نگار: بشین، احتیاجی به خود شیرینی تو نیست..(به من نگاه کرد)بخون اشکال نداره
مهناز رفت بیرون منم نمازمو خوندم خدارو شکر تقه ای به در نخورد سجاده وچادرم گذاشتم زیر تخت دراتاق وباز کردم دیدم مهناز کنار چار چوب درنشسته گفتم:ممنون
سرشو بلند کرد وگفت:حوروالعین تو دیدی؟
-اره سلامت رسوند ..پس منوچهر وزبیده کجاست ؟
-رفتن بیرون…
توهال نشستیم مهنازبقیه رو هم صدا زد وگفت:بیاین بیرون دشمن عقب نشینی کرده
با تعجب گفتم:چی؟
-دشمن ….زبیده ومنوچهر
همه دخترا اومدن دورمون نشستن به جز لیلا ونگار که روی مبل نشسته بود تلویزیون نگاه میکرد لیلا هم پایین مبل نشسته بود مهناز گفت: چرا فرار کردی؟
-من؟من که فرار نکردم
یسنا:پس چی؟
گفتم:دزدیدنم …یعنی اونجوری که اونا میگن بابام منو فروخته
قیافه لیلا دیدنی بود دهنش باز کرده بود، چشاش چهار تا شده بود منم با تعجب نگاش میکردم گفت:چی میگی؟فروختت ؟دروغ میگی؟مگه میشه بابایی دخترش وبفروشه؟
گفتم:چرا نشه؟وقتی جونت مهم تر ازدخترت میشه …همه چی میشه
مهسا:برای چی؟
گفتم:بدهکار بوده…مواد دستش میدن که بفروشه پلیسا میفتن دنبا لش اونم موادا رو میندازه تو دره رئیسشم میگه باید پول موادا رو بدی بابامم نداشته من وجاش میده
نگار:حالا چند فروختت؟
گفتم:چهارمیلیون تومن …
لیلا:چه نامرد بابات خیلی کم فروختت…. اگه من بودم ده تومنی میفروختمت حتما قیمت دستش نبوده
مهنازبا تاکید گفت:لیلا
خندید وگفت:حتما تو بورسم میفروختمش
نگار:مثلا زبیده تنبیهش کرده وجنس بهش نداده …این که بدون جنس شنگول تره
لیلا:اون خره نمیفهمه من جا ساز دارم
سپیده:راستی اهل کجایی؟
گفتم:بوشهر
نجوا:پس

1400/03/29 21:22

سرش اورده وبازم اینجوری باهاش حرف میزنید … اداما چه شکلین عین شما دوتا؟پس بقیه حیوون(انگشت اشارم وبا تهدید تکون دادم وگفتم)اگه بار دیگه فقط یه بار دیگه همچین رفتاری باهاش داشته باشید به خداوندی خدا قسم ..زبونتونو از توحلقومتون میکشم بیرون فهمیدین؟
چشمای سه تاشون به جز لیلا از تعجب شیش تا شده بود لیلا هم از روی رضایت بهم لبخند زد از اعصبانیت داشتم نفس نفس میزدم برگشتم که برم دیدم مهنازو سپیده ونجوا توی چهار چوب در ایستادن و بدتر از این سه تا با دهن باز نگام میکنن مهناز خودشو جمع کرد وگفت:بهت نمیخورد زبون داشته باشی؟
گفتم:نداشتم …نمی خواستمم داشته باشم …چون فکر میکردم با هم خواهریم یا حداقلش دوست باشیم ….فکر نمیکردم اینجا همدیگه رو به چشم دشمن می بینین که چش دیدن همیدگه رو ندارین …اون از رفتار نگار با تو این از رفتار این دوتا با من….و بدترا ز همه رفتاری که با لیلا دارین ..گناه این بد بخت چیه که اینجوری باهاش رفتار میکنید مگه خودش خواست اینجوری بشه؟
با سرعت از کنارشون رد شدم ورفتم طرف دستشویی شیر روشور وباز کردم چندبار اب به صورتم زدم لیلا اومد توی چار چوب در وایساد با خوشحالی بغلم کرد وگفت:خراب این معرفتتم همشیره…خیلی حال دادی قیافه هاشون شده بود عین علامت تعجب…ولی عجب زبونی داری
دماغشو کشیدم وبا خنده گفتم:اینقدر تعریف نکن ظرفیت ندارم …همه زبون دارن ولی باید درست ازش استفاده کنن نه مثل اینا که فقط بلدند ادم وتحقیر کنن ونیش وکنایه بزنن…
بعد از نهار رفتن بیرون وشب برگشتن …شب همه تو لاک خودشون بود نه کسی دعوا کرد نه حرفی زدیم حتی احساس کردم دارن به زور نفس میکشن تا خدایی نکرده کسی صدای نفسشونم نشنوه منو چهر وزبیده از این همه سکوت درحال سکته بودن….چهار روز دیگه خونه نشینم کردن وهیچ کاری دستم ندادن بعد از چهارروز… زبیده به لیلا گفت:این گربه هم با خودت ببرو ریزکاریا رو نشونش بده میخوام ببینم جَنَم کار کردن وداره..
لیلا با ذوق گفت:چشم خانم چشم …
زبیده:لیلا اگه بدون پول برگردی…
لیلا حرفشو قطع کرد وگفت:میدونم خانم انباری وترک واین حرفا دیگه …خیالتون تخت بدون پول برگشتم سر ایناز وبزن
با تعجب گفتم: به من چه تو میخوای مواد بفروشی..
لیلابا قیافه نارحت لب ولوچشو اویزون کردوگفت:فکر میکردم تو فدایی من باشی
با خنده زدم تو سرش وگفتم:کوفت …راه بیوفت ببینم
هر کسی یه سمتی رفت من ولیلا راه افتادیم خیلی خوشحال بود گفتم:چیه خوشحالی؟
دستشو انداخت دور گردنم وگفت :رفیق شفیقم پیشمه ذوق نکنم ؟!!!
با ارنج زدم به پهلوشو گفتم:ذوق مرگ نشی؟
دستشو برداشت وگفت:نه

1400/03/29 21:22

چراسیاه نیستی؟
-گفتم بوشهر نه افریقا
نجوابا خنده گفت:اهاراست میگی….
گفتم:شما ها اینجا چه کاری میکنین؟
سپیده:همه کار…هر کاری که توش پول باشه
-یعنی چی؟
مهسا :هیچ کاری پیش ما عار نیست مگه نه بچه ها؟
به هم خندیدن وگفتن:بــــَ….له
مهسا:بستگی داره تو چه کاری بلد باشی …اینجا همه جور کار پیدا میشه فهمیدی؟
سرم وچپ وراست کردم وگفتم :نچ…
لیلا بلند شد اومد طرف مهسا ومحکم زد تو سرش گفت:خاک تو سرت بکنن با این توضیح دادنت .. برای تازه وارد اینجوری توضیح میدن ؟جا باز کنید من بشینم تا خشکل براش توضیح بدم
مهناز با خنده گفت:دخترا حجابا تون و رعایت کنید حاج اقا رفتن بالای منبر
لیلا با چشم غره به مهناز نگاه کرد ووسط مهسا ویسنا نشست وگفت:جونم واست بگه ..اینجا دونوع کار بیشتر نیست یعنی مجبوری یکیشون وانتخاب کنی یعنی انحصار گر
مهسا زد تو سرشو گفت:ای کیو انحصار گر یعنی فقط یک چیز باشه نه دوتا
لیلا:حالا تو واسه من اقتصاد دان نشو بزار توضیح بدم ….داشتم میگفتم دوتا کار بیشتر نیست یا عین منو اون(نگار) چُلمنگ معتاد میشی وبا این دوتا(سپیده ونجوا) خنگول میری مواد میفروشی یا نه بااین دوتا(مهسا ویسنا) اختاپوس میری دزدی البته مهناز کارش جداست یه نموره توضیح دادنش مشکله..الان خوب تونستی بیزینس مارو بفهمی؟
-یه ذرش نفهمیدم..
نگار:ای بابا ..این چرا اینقدر هالوه؟
مهناز :مودب باش درست صحبت کن
نگار:اوهُ..حالا مثلا اگه درست حرف نزنیم چی میشه؟
مهنازبا اعصبانیت نگاش کرد و چیزی بهش نگفت مهسا با خنده گفت:کم کم راش میندازیم…فقط یه استارد میخواد
لیلا :ببین عزیرم هر جاش نفهمیدی بگو تا برات قشنگ توضیح بدم من اینجام تا اندوخته هامو دراختیار دیگران قرار بدم




مهناز با خنده زد به شونه لیلا وگفت:تو وقتی جو میگردت دیگه کسی نمیتونه جلوت بگیره ها
گفتم :این که کار من اینجا چیه رو نفهمیدم
لیلا:اها …اینجا دیگه باید عرضه خودتو نشون بدی که تو چه کاری واردی یا مواد فروشی یا دلَه دزدی…منوچهر وزبیده امتحانت میکنن هر کدومش که قبول شدی میفرستنت دنبال اون کار اگه قبول نشدی…
ساکت موند وچیزی نگفت سرمو تکون دادم وگفتم:قبول نشدی چی؟
سپیده:بهتره که قبول شی …وگرنه کارت سخت میشه
نگار:خوب چرا مثل ادم بهش نمیگین؟ببین چشم گربه ای اگه توی این دوتا قبول نشی زبیده ومنوچهر میفرستند پیش مردای هوس باز… میدونی که چی میگم ؟
ترسیدم منظورشو واضع گفت به نگار نگاه کردم وسرمو به نشانه فهمیدن تکون دادم مهناز دستشو انداخت دور گردنم وبا لبخند گفت:نترس نمیزارم کارت به اونجا بکشه تاشب گفتیم وخندیدم اونقدر خندیدم که غصه هام

1400/03/29 21:22

حواسم هست..
گفتم:داریم کجا میریم ؟
-زعفرانیه..
-چی؟
-زعفرانیه …محل زندگی کله خرا
-منظورت خر پولاست..
-اره همونا …
-اها…حالا جنسا رو کجا قایم کردی ؟
دوتا دستاشو زدبه سینها شو گفت :اینجا
با خنده گفتم:هر وقت خواستی درشون بیاری به خودم بگو
بلند خندید وگفت:نه خوشم میاد کم کم داری هنراتو به نمایش میزاری…دیگه چی بلدی؟
-همه چی
-به تو باید گفت…تبارک الله احسن والخالقین
با هم خندیدیم که یهو منوچهر از پشت صدامون زد برگشتیم خودشو با دو به مارسوند اومد روبه رومون ایستاد به من گفت:گوش کن چی دارم بهت میگم اگه فکر فرار به ذهنت برسه خدا شاهده کوه قافم بری پیدات میکنم ودمار از روزگارت در میارم دوبرابر چهار میلیونی که بابتت دادم باید برام کار کنی …لیلا خانم تو هم گوش کن اگه این از دستت در بره بدبختت میکنم یه بلایی به سرت میارم که ارزوی مرگ کنی فهمیدی؟درضمن حق زنگ زدن به هیج جایی رونداره اینم که فهمیدی؟
لیلا با ترس فقط سرشو تکون داد یه نفسی کشید وراه افتادیم با نگرانی بهم گفت:آیناز…
-فرار نمیکنم…یعنی جایی رو ندارم که بخوام برم (دستمو انداختم دور گردنشو با خنده گفتم)اخه من فدایتم
وقتی به زعفرانیه رسیدیم …گفتم:لیلا.
-هووم.
-این خونه ها چرا اینقدر قشنگن ؟
خندید وگفت:چون صاحباشون قشنگ خرج میکنن
چند قدمی رفتم وایسادم چشمم افتاد به خونه تمام سفید به دلم نشست… کل خونه با در حیاط سفید بود دیوار خونه مرمر سفید زده بود پیچکی که گل های سفیدی داشت خودشو از روی دیوار اویزون کرده بود توی خونه درخت ها ی سر به فلک کشیده اونقدر زیاد بود که باعث شده بود کل نمای خونه مشخص نشه معلومه حیاط بزرگی داره لیلا هم همین جور برای خودش میرفت که دفعه وایساد وگفت:به چی نگاه میکنی بیا دیگه…
تکون نخوردم وفقط به خونه نگاه میکردم لیلا اومد نزدیکو گفت:میشه بریم؟
همین جور که خونه نگاه می کردم گفتم:قشنگ لیلا نه؟
-اره مبارکه صاحبش باشه…هر کی اینو ساخته عشق سفید بوده …بریم؟
-اهووم..
دل کندن از اون خونه برام مشکل بود اما این کارو کردم چند کوچه رفتیم بالا تر گفتم:لیلا کجا داریم میریم ؟
-میریم جنس وبه یکی بدیم..
-به کی؟
-به یه جیگر…(با خنده گفت)پسر خیلی نازیه فقط حیف که معتاد شد وگرنه خودم میگرفتمش
خندیدم وگفتم:بد بخت پسره که همچین کیسی رو از دست داد
لیلا با ناز گفت:اره به خدا همین وبگو
-اسمش چیه؟
-شاهین..
به خونه که رسیدیم زنگ ایفونو زد یه خانم جواب داد:کیه..
لیلا صورتشو جلو ایفون برد زنه درو زد ورفتیم تو حیاط شیکی بود تا چشم کار میکرد درخت وگل بود رفتیم تو خونه یه خانم مسن اومد گفت : همین جا تشریف داشته

1400/03/29 21:22

یادم رفت بیشتر لیلا من ومیخندند…بعد از شام همه رفتن تو اتاق که بخوابن منم پشت سرشون رفتم همه تشکاشون و رو زمین پهن کردن وخوابیدن به جز مهناز که رو تخت خوابیده بود فقط من مونده بودم نمیدونستم کجا باید بخوابم لیلا گفت:یکی به این دختره بگه کجا بخوابه تا عین نکیر ومنکر بالا سر من واینسه …
نجوا:ای لعنت به این زبیده میبینه جا نداریما هی ادم میاره..
مهناز:حالا چته مگه جای تو رو تنگ کرده ؟این اینقدر لاغر که یک سانت جا هم بسشه
نگار:تو چرا یک سانت جا رو بهش نمیدی ..تو که الحمدوالله رو تخت شاهیت جا زیا داری
مهناز نیم خیز شد وگفت:حالا همین تخت خار شده رفته تو چش تو ؟
یسنا:ببین مهناز ما واقعا جا نداریم خودتم که میبینی …بزار پیش تو بخوابه
گفتم:بچه ها بخاطر من دعوا نکنین خودم یه جایی رو پیدا میکنم
لیلا :اصلا مگه جایی هم هست که تو بخوای پیداش کنی؟
نگار سرشوکرد زیر ملحفه گفت:بگیرید بتمرگید دیگه …تو هم یه جایی کفه مرگتو بزار
سپیده :راست میگه دیگه… اَه
مهناز:نگار تو هنوز شعور حرف زدن رو یاد نگرفتی …ایناز بیا پیش خودم بخواب
گفتم:نه میرم تو هال میخوابم …ممنون
مهناز:خوابیدن اونجا قدغنه ..
گفتم:اخه..
نگارملحفه رو از سرش کشید وگفت:دیگه چرا تعارف میکنی..برو دیگه
سپیده:راست میگه دیگه …اَه
مهناز:تو امشب قرص …راست میگه دیگه اه خوردی؟
با خنده رفتم پیش مهناز خوابیدم گفت:جات راحته؟ببخش دیگه تخت یه نفرست
-نه بابا این چه حرفیه.. همینم زیادیه
مهناز:جدی جدی اهل بوشهری؟
-اره
-پس چرا سفیدی؟
خندیدم وگفتم:بخاطر اینکه همش زیر باد کور بودم
نگار :میشه اروم تر بنالید ؟
سپیده :راست میگه دیگه میخوایم بخوابیم
مهناز پوفی کرد وگفت:شیطونه میگه..
نگار:شیطونه چی میگه ها؟
لیلا :وای …وای….وای..سرم رفت امشب معلوم هست چه مرگتونه چرا نمیخوابید
گفتم:ببخشید …ببخشید شب بخیر (اروم دم گوش مهناز گفتم)فردا حرف میزنیم میترسم تا صبح چیزی ازم نمونه
خندید وقبول کرد من ومهناز پشت به هم خوابیدیم…نمیدونم ساعت چند بود که یکی شونه هامو تکون داد:ایناز …ایناز
-هووم…
-هووم نه باید بگی …بله
چشمام وباز کردم سپیده بود چشمامو مالوندم ودوروبرم نگاه کرد م ونشستم همشون داشتن لباس میپوشیدن به جز لیلا که یه گوشه سیگار میکشید مهنازهم نبودسپیده داشت شلوار لی ابیش ومیپوشید با خنده گفت:چقدر میخوابی دختر …پاشو تا صدای سگه درنیومده
با تعجب گفتم:سگ؟؟کدوم سگ؟؟
نجوامانتو سورمه ایش رو پوشید وگفت:توی این خونه یه سگ بیشتر نیست اونم زبیده است
لیلا :اروم تر بابا…شر درست نکنین
نگار:تو خفه معتاد مفنگی…(به من نگاه کرد)چته عین ادم

1400/03/29 21:22

باشید تا اقا بیان
من ولیلا رو مبل نشستیم من پشت به راه پله نشستم ولیلا هم روبه روم به خونه نگاه کردم وگفتم:لیلا..؟
-بله…
-کل این خونه مال پسر جیگرست؟
-اره …
صدای پا از راه پله اومد لیلا به پشتم نگاه کرد و اروم گفت:ای جانم…جیگر اومد
اروم برگشتم پشتم با دیدنش نتونستم جلو خندمو بگیرم یه مرد پنجاه شصت ساله چاق که کمربندش و زیر شکمش بسته بود …کله کلا تاس …لپا افتاده .. داشتم مخیندیدم که لیلا لباشو گاز گرفت اومد سمت ما من ولیلا بلند شدیم وسطمون وایساد اول یه نگاهی به من انداخت بعد به لیلا وگفت:این کیه با خودت اوردی؟
لیلا:همکار جدیده ..شاید از این به بعد براتون جنس بیاره
مرده انگار اعصبانی بود گفت:من کسی جز تو نمیخوام
دستمو جلو دهنم گرفتم وخندیدم لیلا ابروشو انداخت بالا ولبشو به دندون گرفت که نخندم مرد با اعصبانیت گفت:چیه به چی میخندی؟
گفتم:ببخشید …هیچی همین جوری
رو به لیلا کرد وگفت:دفعه دیگه اینو با خودت نمیاری..فهمیدی؟
لیلا:بله اقا …فهمیدم
-خیل خوب برید
لیلاپولو که گرفت پیراهنمو کشید با خوش برد بیرون تو حیاط شروع کردم به خندیدن لیلا هم با خنده گفت:ایناز تو رو خدا نخند
ادای مرده رو دراوردم وگفتم:من کسی رو جز تو نمیخوام ..
لیلا در حیاط وبا زکرد و اومدیم بیرون گفت:عشقمو دیدی؟حالااز حسودی بمیر
با خنده گفتم:ارزونی خودت عین اورانگوتان میموند..
با خنده رفتیم زیر یه درخت نشستیم لیلا گفت:اون پسره میبینی به درخت تکیه داده یه زنجیرم دستشه؟
سرم وکج کردم وسمت چپ لیلا رو نگاه کردم و گفتم:اره…میشناسیش؟
-نشناسمش!!!از بچه های منوچهره فرستادتش مراقب ما باشه…اینه که میگم نمیشه فرار کرد ..
از روی نا امیدی نفسی کشیدم وگفتم:امروز چندمیم؟
لیلا دستشو پشتش گذاشت و سرشو بالا گرفت گفت:نمیدونم چطور ؟
-هیچی(یه ماشینbmwازته کوچه میاومد سقفشو هم برداشته بود رانندش یه مرد سی وهشت ساله بود به لیلاگفتم)لیلا…ماشینو داری؟
لیلا سرشو اورد پایین وبا چشای گشاد گفت:دارمش…
مرده ماشینو جلوی خونه ای که سمت راستمون بود پارک کرد وخودش پیاده شد داشت با تلفن حرف میزد :اره…میدونم ولی چیکار کنم پرونده ها رو یادم رفته الان دم خونهم یه ذره معطلشون کن الان میام …اینو گفت و وارد خونه شد لیلاسرشو چرخوند به پسره نگاه کرد و یهو گفت: انی؟
-هومم
-یه فکری زد به کلم….
-مگه تو فکرم میکنی؟
-اره بعضی وقتا که حوصلم سر میره فکرم میکنم
-خوبه حالا فکرت چیه؟
دستمو کشید گفتم:میخوای چیکار کنی؟
به ماشین نزدیک شدیم گفت :سوار شو زود باش
-تا نگی نقشت چیه سوار نمیشم..
ماشین که سقف نداشت منو هل داد افتادم تو ماشین خودشم

1400/03/29 21:22

ندیده ها نگام میکنی؟
لیلا:فکر کنم یه سگه دیگه به این خونه اضافه شد به اسم نگار
نگار تا شنید به سمتش حمله کرد گلوی لیلا رو گرفت چسبوند به زمین خودشم روی شمکش نشست وبا دستاش گلوی لیلا روفشار میداد وبا اعصبانیت گفت:سگ کیه ها؟ سگ کیه؟
من وبقیه بچه ها سعی کردیم نگار و جدا کنیم که خدا رو شکر موفق هم شدیم بچه ها نگار و دور کردن منم کنار لیلانشستم صورتش کبود شده بود و نفس های بلندی میکشید سرشو بلند کردم گفتم:خوبی لیلا ؟
سرفه میکرد گفت:اره خوبم (به نگار نگاه کرد )چیه بهت برخورد ؟
نگارهمین جور که با اعصبانیت نفس نفس میزد شالشو از رو زمین برداشت واز اتاق رفت بیرون به لیلا گفتم:چرا سر به سرش میزاری؟
لیلا :تو خودتو ناراحت نکن …کم کم باید عادت کنی
ندا:ما هر روز صبح اینجا کشتی کج داریم
چهار نفرشون(سپیده ونجواومهسا ویسنا)رو زمین نشسته بودن داشتن ارایش میکردن یه نفسی کشیدم وگفتم:مهناز کجاست؟
نجوا:اخی…بچه ها عشقشو میگه ها
همشون خندیدن ومهسا گفت:حالا خوبه یه شب پیش هم خوابیدن واینجوری عاشق ودل داده هم شدن
یسنا:جدی میگی؟
مهسا:اره بابا…مهناز صبح که داشت میرفت گفت حواست به این تازه وارده باشه
لیلا یه سیگار دیگه اتیش کرد دود شو فرستاد بالا وگفت:مبارک ایشا الله
همشون با خنده گفتن:ایشاالله
در با زشد وزبیده اومد تو اونم بااخم گفت:چه مرگتونه ..گمشید بیاد بیرون دیگه
اینو گفت ورفت بیرون لیلا:ای *** تو اون قیافه اشغالت
همشون بلند شدن به جز لیلا سپیده گفت:اگه جرات داری برو جلوروش بگو
وقتی رفتن بیرون مهسا رو به لیلا کرد وگفت:لیلی من …مجنون مهنازو میسپارم به دستان تو مراقبش باش
لیلا:خیالت راحت ..میدم داروغه سرش را بزند
مهسا خندید ورفت سیگارو از دستش کشیدم وگذاشتم تو جا سیگاری وگفتم:میخوای خودکشی کنی؟
دستشو انداخت دور گردنم وگفت: من خیلی وقته خودکشی کردم خبر نداری…..خوب مجنون خانم نظرت در مورد صبحونه چیه؟
-مثبت..
-باهم رفتیم سمت اشپزخونه هیچ *** تو خونه نبود گفتم:اینا کجا رفتن ؟
از تو یخچال پنیر ومربا دراورد گذاشت رومیز وگفت:رفتن دنبال رزق وروزیشون..
-کجا؟
-تو جیبای مردم..
با تعجب گفتم:ها؟
-هامبر…بشین تا برات چای بریزم
نشستم دو تا چایی اوردیکیشوگذاشت جلوی من… خودشم کنارم نشست وگفت:چرا نیگاشون میکنی؟بخوردیگه
بهش نگاه کردم وگفتم:پول اینا با فروش مواد ودزدیه؟
همین جور که لقمه میگرفت گفت:پس نه ازپول ماهیانه که بابامون برامون میفرسته (لقمه روگذاشت تو دهنم وگفت)ببین گربه خانم اگه میخوای تو این خونه حلال وحروم کنی از گشنگی تلف میشی …تمام چیزی هایی که میبینی چه مواد غذایی چه

1400/03/29 21:22

اومد کنارم دو تاایمون کف ماشین نشستیم گفتم:چیکار داری میکنی؟
-هیشششش…هر چی من گفتم تو فقط تایید میکنی فهمیدی؟
با حرص گفتم:لییلا…
صدای مرده اومد:اومدم دیگه چقدر زنگ میزنی …نمیتونی دودقیقه نگهشون داری؟
سوا رماشین شد وخدا حافظی کرد گوشی رو انداخت رو صندلی جلو وپوفی کرد خواست ماشینشو روشن کنه یهو بگشت عقب و با تعجب گفت:شما تو ماشین من چیکار میکنید؟
لیلا اه وناله گفت:اقا تو روخدا راه بیوفتید…اگه دادشم مارو ببینه ما رو میکشه
-دادشتون کیه؟
لیلا:همونی که به درخت تکیه داده یه زنجیرم دستشه..
مرده به پسره نگاه کرد وگفت:خانم من کار دارم برید پایین دنبال درد سرم نیستم
گفتم:اقا ما که از شما چیزی نمیخوام …میخوایم دو خیابون پایین تر پیادمون کنی همین
لیلا با تعجب نگام کرد مرده پوفی کرد و با تاکید گفت:فقط دو تا خیابون …
دوتا ایمون سرمونو تکون دادیم ماشین وروشن کرد وراه افتاد لیلا اروم گفت:نه مثل اینکه یه چیزایی بلدی
منم اروم گفتم:دارم درس پس میدم استاد
-افرین ..من به خودم میبالم بخطر همچین شاگردی
مرده گفت:بیاین بالا
اروم اومدیم بالا ونشستیم پشت سرمونو نگاه کردم دیدم همون پسره با موتور داره دنبالمون میاد گفتم:لیلا پسره داره میاد دنبالمون دردسر نشه ؟
-لیلا با بیخیالی گفت :نه بابا این کارا تو حوضه استحفاضی اون نیست …اون فقط مراقبمونه فرار نکنیم
عجب کیفی میداد …اولین بارم بود سوار همچین ماشینی میشدم نزدیک بود ذوق مرگ شم به همه جا نگاه کردم بالا شهر تهران هم صفایی داشت یه باد لذت بخشی به صورتم میخورد یهو چشمم افتاد به مرده که ایینشو روی لیلا تنظیم کرده بود و به لیلا نگاه می کرداین دختر انگار همه جا بود الا تو این دنیا بخاطر اینکه خندمو نبینه شالمو کشیدم روی صورتم و دستمم گذاشتم رو پیشونیم کمی هم پایین خم شدم سعی میکردم صدای خندم بلند نشه یهو لیلا اومد سمتمم وبا نگرانی گفت:ایناز…چیزی شده ؟چرا داری گریه میکنی؟
اروم دستمو اوردم پایین تا فقط چشمام معلوم بشه از چشمام فهمید که دارم میخندم گفت:کوفت ..فکر دارم داری گریه میکنی..حالا برای چی داری میخندی؟
با چشم وابرو به مرده اشاره کردم که داشت ما رو نگاه میکرد لیلاگفت:چی میگی برای چی چشم وابرو میندازی
دوباره این کارو کردم لیلا سرشو برگردوند طرف مرده دید نگاش میکنه دو تاشون به هم لبخند زدن منم شروع کردم به خندیدن لیلا همین جور که دندوناشو فشار میدادگفت:زهر مار…ا زکی تا حالا داره به من نگاه میکنه ؟
همین جور که سرم پایین بودومیخندیدم گفتم:فکر کنم از وقتی که سوار شدیم
نیشگونم گرفت که صدای اخم بلند شد وگفت:کوفت

1400/03/29 21:22

…اونوقت تو باید الان بهم بگی؟
مرده گفت:مشکلی پیش اومده؟
لیلا:نخیر اگه زحمتی نیست همین جا پیاده میشیم
-زحمتی که نیست ولی هنوز یه خیابون دیگه مونده
لیلا:نه دیگه وقتتون ونمیگیرم
مرده کمی این دست واون دست کرد وگفت:میخواید با هم یه چیزی بخوریم ؟
لیلا با چشای دوازده تایش نگاش کرد ومنم خندیدم لیلا یا ارنجش زد به پهلومو گفت:بله حتما اگه وقت داشته باشید
مرده باخوشحالی گفت:من چیزی که زیاد دارم وقته
لیلا دم گوشم گفت:میبینی چه چلغوزی گیر ما افتاده ..همین الان گفت معطلش کنید تا من بیام
گفتم:این خصلت مرداست که وقتی دختر زیبا رویی می بینن دیگه نمیتونن خودشونو کنترل کنن
جلوی یه کافی شاپ نگه داشت رفتیم تو دو تا بستنی زدیم به رگ و اومدیم بیرون شمارشو به لیلا داد تا بهش زنگ بزنه لیلا هم نا مردی نکرد بعد از اینکه با هاش خدا حافظی کردیم شمار ه رو انداخت تو سطل اشغال تو راه خونه بودیم که لیلا گفت:حال کردی انی؟تو خوابم نمی دیدی سوار همچین ماشینی بشی خر کیف شدیم نه؟


-نه گورخر کیف شدیم..
بلند خندیدم لیلا گفت: نه خوشم اومد کم کم داری راه میافتی..
-ولی کاش خودمون رانندگی میکردیم کیفش بیشتر بود..
-مگه بلدی؟
-اره ..گواهی نامه دارم..
-دروغ میگی..
-نه دروغم چیه..
-ایول پس دفعه بعد جلوی یه مرسدس بنز ومیگرم ..
با خنده رفتیم خونه …یک هفته کامل با لیلا میرفتم مواد فروشی روزای اول هم میترسیدم هم برام سخت بود اما کم کم راه افتادم …تو ی همین یه هفته لیلا به بهم یاد داد ترس آفت زندگیه ….باید اهل ریسک باشی و از چیزی نترسی ..
مثل روزای دیگه بعد از خوردن صبحانه با لیلا رفتیم به پاتوقش …به گفته خودش تو اون پارک با سه ثانیه مواداش فروش میره گفتم:لیلا…منوچهر وزبیده برای کی کار میکنن؟
-برای جمشید…همونی که تو رو به اینا فروخت
از جمشید بد کینه ای به دل داشتم ..دستشو انداخت دور گردنم وگفت:نبینم گربم اخمو باشه
پشت چشمی نازک کردم وگفتم:به من نگو گربه
با خنده دنبالش دویدم …با هم رفتیم سمت پارک روی یکی از نیمکت ها نشستیم پاهامو تکون میدادم که لیلا گفت:حوصلت سر رفت؟
-اهووم
-بیا قدم بزنیم
هنوز بلند نشده بود که موبالیش زنگ خورد جواب داد:الو.
….
-جای همیشگیم…راستی یکی دیگه هم همراهم هست اگه دیر کردم بشین پیشش تا من بیام
….
-باشه خداحافظ
گوشی رو قطع کرد وگفت:ایناز تو اینجا بشین تا من برگردم باشه ؟
-کجا؟
-…برم موادا و ازجای گرمشون دربیارم جلدی میام ….فقط اگه کسی اومد با من کار داشت بگومنتظر بمونه باشه
من همون جا منتظرش شدم بعد از چند دقیقه یه دختر اومد با قیافه تابلو یعنی هر کی از چند متری میدیدش میفهمید

1400/03/29 21:22

وسایل از همین راهی که تو گفتی به دست اومده پس بخور وحرف نزن
دیدم بیراه هم نمیگه پس مجبورم بخورم وساکت شم.. همین جور که صبحونمو میخوردم گفتم:لیلا تو تلفن نداری؟
لقمه پرید تو گلوش همین جور سرفه میکرد بادستم زدم به پشتش یه لیوان اب براش اوردم گفت:نمیخوام …مگه من بهت توضیح ندادم اینجا تلفن نداریم ؟
-خوب بریم از یه باجه تلفن زنگ بزنیم
-جدی میگی؟چرا به فکر خودم نرسید؟(با تعجب نگاش کردم )خندید وگفت …مثل اینکه همه چیز و باید برات توضیح بدم ببین اولین چیزی که باید بدونی اینکه منوچهر خان برام نگهبان گذاشته اون کیه؟پسر همسادمون کار این انسان فقط مراقبت از ماست و در عوض کارش از منوچهر پول میگیره …. بیرون از اینجا هم نگهبان داریم کیه نوچه های منو چهر یعنی هیچ راه فراری وجود نداره …
با حرفای لیلا دیگه کاملا نا امید شدم…. افتادم توی یه زندانی که راه فرار نداره بعد از صبحونه لیلا بهم گفت: باید کارو شروع کنییم
-چه کاری؟
به میزی که روبه روی مبل بود اشاره کرد وگفت :کنار اون میز بشین تا بهت بگم




کنار میز نشستم لیلا به اتاق منوچهر وزبیده رفت چند دقیقه بعد با چند تا پلاستیک برگشت گذاشت روی زمین خودشم نشست وگفت:خوب شروع میکنیم ببین این پودرا با این قاشق میریزی تو این بسته ها اوکی
با تعجب بهشون نگاه کردم وگفتم:اینا چین؟
-نخودی کیشمیشن …خوب موادن دیگه سوال داره ..اخ ببخشید یادم نبود تا حالا این چیزا رو ندیدی
خوب پس بزار بهت معرفی کنم:این اقای مهندس هروینه…این خانم دکتر شیشه است …این دانشجو تریاک و… انگشت اشارشو به سمت پایین گرفت وگفت:افتاد…. یا بندازمش
با چشمای گشاد شده به موادا نگاه کردم وگفتم:اینا رو از کجا اوردین ؟کی میخواداینارو بفروشه ؟اگه گیر افتادین چی؟میدونی اگه پلیس بفهمه اعدام تو شاختونه ؟کار من فقط همینه که موادا رو بسته بندی کنم؟
-قربون اون فک منار جونبونت که همین جوری برای خودش تکون میخوره ..یکی یکی…اول اینکه اینارو منوچهر میخره از کجا؟به ما دخلی نداره…اینا رو همه همون میفروشیم به جز مهسا ویسنا که کارشون دزدی …تا حالا که گیر نیوفتادیم از این به بعدشم خدا کریمه…کار تو فقط همین نیست این برای شروعه که موادا رو یاد بگیری که وقتی خواستی بفروشی چپکی نفروشی . دوشیزه اگه سوال دیگه ای ندارن میتونن کاروشروع کنن
لیلا یکی از پلاستیک ها روگذاشت جلوی من گفتم:چیکارش کنم؟
-بده بقلی…. خوب بسته بندیش کن
مواد وگذاشتم جلوش وگفتم :من این کار رو نمیکنم شاید گناه باشه
زیر چشمی نگام کرد وگفت:اگه خدا تو رو بهشت نفرسته من خودم میفرستمت …خانم پاک دامن فکر نکنم دیگه

1400/03/29 21:22

معتاده اومد طرفم وگفت :تو دوست لیلایی؟
نمیتونست صاف وایسه همش عقب وجلو میرفت چشماشم خمار بود گفتم:اره ..بشین الان میاد
خودش وانداخت رو نیمکت خم شد به سمت پایین دیدم یواش…یواش داره حالت سجده میگیره منم همین جور نگاش میکردم داشت میرفت پایین که یهو لیلا که روبه روم می اومد داد زد :بگیرش بگیرش الان میوفته ..
اینو که گفت دختره از نیمکت جدا شد منم سریع گرفتمش خدا رو شکر زود گرفتمش والا با مخ میرفت تو زمین وقتی فهمید یکی گرفتش سرشو بلند وکرد وبا چشمای خمار گفت:ها…!!!
لیلا خودشو به من رسوند وگفت:چرا نگرفتیش نزدیک بود بیوفته ؟
-من چه میدونستم داره میوفته
-پس فکر کردی یه چیزی رو زمین پیدا کرده میخواد ورشداره؟ (لیلا موادشو جلوش گرفت وگفت)بگیر …تو چه مرگیت بود که خودتو به این روز انداختی ها ؟
مواد وگرفت خواست پولو از جیبش در بیاره.. نمی تونست دستشو می برد بالای جیب مانتوش اما دستش تو جیب نمیرفت از روی جیبش سر میخورد میاومد پایین لیلا پوفی کرد وگفت:انی پول و از جیبش دربیار
با چندش دست کردم تو جیبش وپول و دراوردم تیکه تیکه بودن بوی گند سیگار هم میداد گرفتم جلوی لیلاوگفنتم :اینا بسه؟
به پولا نگاه کرد وگفت: نه بابا خیلی کمه
خودش دست کرد تو جیبش که دختره با خماری گفت:دیگه ندارم همینه
لیلا با اعصبانیت مواد واز دستش کشید وگفت:وقتی پول نداری غلط کردی گفتی جنس بیارم .مگه من اینجا موسسه خیریه راه انداختم که هروقت نداشتی خودم روش بزارم
دختره حال نداشت حرف بزنه اما با گریه گفت:تو رو خدا لیلا دارم میمیرم …تمام استخونام درد میکنه
لیلاداد زد:به جهنم …کی گفت معتاد شی ؟…مگه تو خیر سرت دانشجوی مملکت نبودی؟مگه نه داشتی برای دکترا میخوندی؟برای چی این بلا رو سر خودت اوردی ها؟
-لیلاخواهش میکنم قول میدم دفعه بعد پولو برات بیارم
-بیخود …دفعه بعد بدون پول به من زنگ نمیزنی فهمیدی؟
داشت گریه میکرداز ظاهرش معلوم بود حالش خیلی بده به لیلا گفتم:بهش بده گناه داره
-ایناز وقتی اینا دلشون به حال خودشون نمیسوزه وهمیچین بلایی سر خودشون میارن …تو دیگه نباید دلسوز این جماعت بشی
-خواهش میکنم لیلا تو هم عین اینایی میتونی درکش کنی
-ایناز کی میخواد بعد پول این مواد وبده ؟
-بالاخره یکی پیدا میشه وضعش خوب باشه از اون بیشتر بگیر ..بخاطر من….(لیلانگام میکرد گفتم)اگه ندی خودم میدما
پوفی کرد وگفت:ایناز من از دست تو چیکار کنم میخوای برای خودت درد سر درست کنی ؟ به احترام ریش سفیدت این کارو میکنم (مواد گرفت جلوشو گفت)بگیر ولی گفته باشم این دفعه اخر
دختره با استینا ش که تا نوک انگشتاش بود اشکاشو پاک

1400/03/29 21:22

یاد گرفتنشون گناه باشه ؟
من فقط نگاش میکردم اونم بسته بندی میکرد وتوضیح میداد چند دقیقه ساکت شدبهش گفتم:یه سوال بپرسم؟
با خنده گفت:چیه این سواله از دستت دَر رفته بود که بپرسی؟فقط خواهشا اگه چند تاست یکی یکی بپرس
-چرا دیروز حالت خراب بود؟
عرضم به حضور اَنبرتون که هستیم در خدمتتون دیروز؟؟…کدوم دیروز ؟؟اها دیروز هیچی بابا زیور بهم جنس داده بود که بفروشم گیر مامورا افتادم انداختمشون تو جوب …اونم مثلا خواست تنبهم کنه گفت از نهار خبری نیست ومواد بهم نمی ده …خره فکر نکرده بود که من تو خونه جا ساز دارم
-چرا معتاد شدی؟
– . نبودم کردنم(بهم نگاه کرد وگفت)بزار از اول قصه بگم … یکی بود یکی نبود یه شهر درن دشتی بود به اسم تهران پایین این شهرخیلی از ادمای بدبخت بیچاره زندگی میکردن …یکی از اون ادامای بدبخت یه زن وشوهر بودن شوهر ه معتاد بود ولی کار میکرد زنه هم خونه دار بود بعد از دو سال خدا یه دختر بهشون میده اسمشو میذارن لیلا ..لیلا خوشبخت بود نه برای همیشه…. کم کم مرد خونه کار و ول میکنه میشینه گوشه خونه زن خونه میره کار میکنه اونم کلفتی…روز اول مهر میشه وپدر مادرا با بچه هاشون میاومدن لیلا به دور رو ورش نگاه میکنه تا شاید مادرشو ببینه اما تنها بود …گریش میگره همه فکر میکردن چون کلاس اولیه گریه می کنه..همه ازش میپرسیدن پس پدر مادرت کجاست ؟اما اون فقط گریه میکرد …خلاصه لیلا بزرگ وبزرگ شد اما تنها بزرگ شد، لیلاوقتی کلاس اول راهنمایی بوده مدیر مدرسه پاکتی بهشون میدن ومیگن جلسه اولیاء ومربیانه به پدر ومادراتون بگین بیان …لیلا همیشه مادرشو میبرد چون خجالت میکشید باباش وببره .. وقتی میرسه خونه شکه میشه میبینه هم مادرش هم پدرش پای منقل نشستن ودارن میکشن (با گریه ادامه داد)لیلا دلش میخواست بمیره …دلش میخواست به همه دنیا بگه پدرو مادرش مردن …کیفشو میندازه زمین وفرار میکنه تا جای که جون تو پاهاش داره… فرار میکنه نمیدونست میخواد کجا بره فقط میخواست بره حتی به مردنشم راضی بود زمین وزمان ونفرین میکرد به بخت بدش……
اشکای لیلا رو با دستام پاک کردم وگفتم:گریه نکن زندگی منم بهتر از تو نبوده …دیگه نمیخواد ادامه بدی
لیلا:نه بزار بگم وقتی یک بود یکی نبود قصه رو شروع میکنی باید تا غیر از خدا هیچ *** نبودو بری ….تو محلشون شده بود انگشت نمای همه… سر افکنه وشرمنده شده بود.. زنای همسایشون با ترحم بهش نگاه میکردن به بهونه خیرا ت برای امواتشون برای لیلا شام یا نهار میاوردن … برای ثواب لباسای دختراشونو برای لیلا میاوردن .. . توی مدرسه بعضی از دخترای تو گوش هم پچ پچ

1400/03/29 21:22

کرد وبا خوشحالی مواد وگرفت ورفت تا ته پارک که رسید صد دفعه افتاد و بلند شد …..عین ادمای کور که جلوشونو نمی دیدن خودشو به دارو درخت میزد من ولیلا هم همین جور نگاش میکردیم لیلا گفت:به نظر تو این زنده خونه میرسه ؟
گفتم:عزرائیل که کارش نداره …همین جوری بخواد ادامه بده حتما خودکشی میکنه
لیلا دستشو انداخت دور گردنم وگفت:خوب فیلم هندی تموم شد بریم یه گشتی تو پارک بزنیم
با خوشحال گفتم: بریم
چند قدم راه رفتیم لیلا گفت:پفک میخوری؟
-نه مضره ….میدونی هر یه دونه پفکی که بخوری یک ماه طول میکشه تا کلیت تمیزشه؟
-شوخی میکنی؟
-نه جدی میگم من الان دوساله دیگه چیپس وپفک نمی خورم
-پس چی بخوریم ؟
-اب هویج بستنی…
-خانم خوش اشتها فکر پولشم باش
یه پسری از پشت سرمون گفت:اب هویج بستنی با من
سرمونو چرخوندیم دیدیم دوتا پسر عین اجل وایسادن لیلا گفت:به به …خان وحید وخان ناصر ..اَ..این طرفا ؟
دو تا ایشون اومدن جلومون وایسادن یکیش گفت:داشتیم رد میشدیم گفتیم یه عرض ادب کنیم (به من نگاه کرد وگفت)دوست جدیده؟…اینم میخوای بدبخت کنی؟
لیلا: زر نزن جنس میخوای؟ بگیر وبر
-قربون محبت لیلیت …ترک کردیم
لیلا:چی ترک کردی؟(سرشو عقب کشید )میگم رنگ وروتون وا شده نگواثرات ترکه …افرین …افرین کار بسیار شایسته ای کردین
-نمیخوای معرفی کنی؟
لیلا من اشاره کرد وگفت:ناصر وحید این اینازه….(به اونا اشاره کرد)ایناز این دو تا ریشو …این ناصر اینم وحیده
ناصر خیلی خیلی لاغر بود به اندازه ای که شلوارش با دوتا کمربند رو کمرش سفت میشد ….نمیشد گفت وحید خوش استیل تر از ناصر ولی بهتر از ناصر بود هر چند ترک کرده بودن اما هنوز شلخته پلخته بودن وحید دستشو به طرفم دراز کرد وگفت:خوشبختم…
سرمو کج کردم وبه دستش نگاه کردم وگفتم:فکر نمیکردم وسط پارکم میشه گدایی کرد؟
لیلا زد زیر خنده ناصرم زد تو سر وحید و با لبخند گفت:خاک تو سر ضایع شدنت بکنن
لیلا دست زد وگفت:اقا ناصر به افتخار ضایع شدن دوستت باید …اب هویج بستی بهمون بدی
ناصر:به من چه از خودش بگیرین
وحید با قیافه ضایع شده گفت:بیاید بریم مهمون من
لیلا دست زد وگفت:ایول..
داشتیم میرفتیم سمت کافی شاپ که وحید اومد کنارم وگفت:میمردی با هام دست میدادی وضایعمون نمیکردی؟
-اگه ضایعت نمی کردم که اب هویج بستنی گیرمون نمیاومد …
بعد از خوردن اب هویج بستنی باهاشون خدا حافظی کردیم چند ساعت تو پارک گشتیم وتمام جنسا رو




فروختیم تو راه برگشت به خونه با حالت معصومانه ای گفتم:لیلا
لیلا با تعجب نگام کرد وگفت:عین بچه هایی که از ماماناشون چیزی میخوان صدام میزنی….چه ؟
صورتم ومعصوم تر کردم

1400/03/29 21:22

میکردن که لیلا پدرومادرش معتاده پول خریدن غذا هم ندارن…مدیر مدرسه هم سنگ تموم میذاشت و هرچند ماه یک بار لیلا رو میکشوند به دفتر که از طرف خیرین بهش پول بده لیلا هم با خجالت پولو میزاشت تو جیبشو وارد کلاس میشد….دیگه خسته شده بود …درس ومشق وول میکنه میره دنبال کار …هر کاری گیرش میاومد نه نمیگفت…چاره ای نداشت باید پول مواد مامان وباباش جور میکرد … خرج خونه هم بود یه روز لیلا میره خونه میبینه باباش نعشه نعشه است که بلند بلند میخنده ترسیده بود …باباش تا لیلا رو میبینه میگه :بیا اینجا اما اون محل باباش نمیزاره و میره تو خونه باباش با سیخ داغ میاد جلوش وای میسته ومیگه باید مواد بکشی …باباش وهل میده ومیگه برو گم شو اشغال اما باباش بلند میشه اونو میکشه میبره پای منقل مجبورش میکنه بکشه … لیلا نکشد اما باباش سیخ داغو گذاشت رو کمرش …لیلا جیغ کشید باباش گفت اگه نکشی بازم میزارم لیلا با گریه ودرد میکشه …باباشم فقط میخندید دیونه شده بود همون یه بار بس بود تا بفهمه معتاد شده روزای بعد بدن درد وسر درد داشت کشیدن های لیلا هم شروع شد وشد معتاد…قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید
گفتم:پس چه جوری اومدی اینجا؟
اشکاش و پاک کرد وبا خنده گفت:مثل اینکه سوالای تو تمومی نداره …خوب من موادامو از منوچهر میخریدم وقتی پدرومادرم مردن صاحب خونمون انداختم بیرون جای خواب نداشتم زبیده گفت اگه مواداشو براش بفروشم جای خواب هم بهم میده دیگه چی میخواستم..
-مامان وبابات چه جوری مردن؟
-فکر کنم تو از اون دخترایی بودی که سر کلاس خیلی میپرسیدن نه؟ (فقط خندیدم گفت) بابا م او وردز شده بود تو یه خرابه از بس مواد کشیده بود مرد مامانم شب مبخواسته از خیابون رد بشه یه ماشین میزنه اش ولاشش میکنه….حتی نتونستم دیه بگیرم چون پزشک قانونی تایید کرده بود مادرم بخاطر مصرف زیاد تعادل نداشته
گفتم:لیلا.؟
-دیگه چیه؟…اها فهمیدم بپرس
با لبخند گفتم:بقیه چه جوری اومدن اینجا ؟
به ساعت رو دیوار نگاه کرد وگفت:یه پیشنهاد…
-چی؟
-برو تو اشپزخونه هم نهار درست بکن هم سوالاتتوبپرس …منم هم اینا رو بسته بندی میکنم هم جواب تو رو میدم قبول؟
گردنمو کج کردمو گفتم :پیشنهاد خوبیه ؟چی درست کنم؟
-هرچی عشقت کشید
-زبیده دعوا نکنه ؟
-نه بابا …خدا رو شکربرای شکمش دعوا راه نمی ندازه… تورو خدا فقط یه جوری درست کن ادم بتونه بخورتش نه عین مهناز ونگار که معلوم نیست چی درست میکنن
خندیدم وگفتم:خیالت راحت دست پختم حرف نداره
-ببینیمو تعریف کنیم
رفتم تو اشپزخونه لیلا هم شروع کرد وگفت:اول از مهناز شروع میکنم چون از اول اینجا

1400/03/29 21:22

وگفتم:میزاری زنگ بزنم ؟
چشاش سه تا شد وگفت:زنگ بزنی؟روز اول منوچهر چی بهت گفت ؟
-از کجا میخواد بدونه من زنگ زدم؟
-از کجا؟ایناز تو الزایمر داری مگه روز اولی که اومدی نگفتم منوچهر هر جا که مارو میفرسته برام بپا میذاره ؟پشت سرم ونگاه کن تا بهت بگم
نگاه کردم وگفتم:خوب..
-خوب به جمالت…این دوتا که دارن پشت سرمون میان …اضغر واکبرن داداشن نوچه و مواد فروش منوچهرن .فکر کردی منو چهر ما رو به امون خدا ول میکنه ومیره..
-پس من چی کار کنم؟باید زنگ بزنم
-به کی ؟
-به دوستم…
-به مامانت زنگ نمیزنی میخوای به دوستت زنگ بزنی
-مامانم فوت کرده
-معذرت میخوام نمیدونستم…(پوفی کرد وگفت)بزار با بچه ها حرف بزنم ..ببینم چیکار میتونیم برات بکنیم
لبخند زدم وگفتم :ممنون..
برگشتیم به خونه …فقط مهسا ویسنا خونه بودن من ولیلا بهشون سلام کردیم اما اونا زیر لب جواب سلام دادن …رفتیم تو اتاق لباسامونو عوض کردیم مهسا ویسنا هم اومدن تو اتاق مهسا اومد جلوم وایساد ولی یسناعقب ایستاده بود لیلا باترس گفت :بچه ها میشه دعوا راه نندازین
مهسا بهش لبخند وچیزی نگفت دستشو به طرفم دراز کرد وگفت:اشتی؟
دستشو گرفتم وگفتم :مگه قهر بودیم که اشتی کنیم ؟
مهسا:ممنون…
یسناهم اومد جلو با من دست دادو گفت:خوبه که دوستی عین تو پیدا کردیم
لیلا یه نفسی کشید و گفت :خدایا کسی اینجا مارو مارمولکم حساب نمیکنه…
یهو یسنا ومهسا باخنده بغلش کردن مهسا گفت:غصه نخور ابجی …من سوسک حسابت میکنم
؟لیلا خندید وبا تعجب گفت:راست میگی کرم زالو..
مهسا ازش جدا شد وگفت:چی گفتی؟
لیلا :با تو نبودم که بااین …با این بودم
یسنا :من ؟؟؟!!!! با این هیکلم میگی کرم زالو
لیلا عقب عقب به سمت در میرفت وگفت:اره کرم زالو ها
اینو گفت و فرار کرد مهسا ویسنا هم دنبالش دویدن …بعد از یک هفته و چند روز بالاخره با من اشتی کردنند خوشحالم که به اشتباهشون پی بردن …وقتی همه بچه ها جمع شدن نهارو خوردیم زبیده به مهناز گفت با منوچهر میرن جایی کار دارن تا شب برنمیگردن ومواظب ما باشه وقتی رفتن همه مون تو هال نشستیم نگاه تلویزیون میکردیم به جز نگار و مهسا که داشتن ابرو هاشونو برمیداشتن یهو لیلا پرید جلو تلویزیون وگفت:باید جلسه دو فوریتی بگیریم …
مهناز:چته عین شامپازه میپری جلو تلویزیون ؟اصلا خودت فهمیدی چی گفتی؟
لیلا:اره دیگه از همین جلسه ها که نماینده مجلس میگیرن..
نگار:خوب…موضوعش چیه؟
لیلا قیافه معلم ها رو گرفت وگفت:علم بهتر است یا ثروت ؟
نجوا بلند خندید وسپیده گفت:میشه دلقک بازی درنیاری وحرفتو بزنی؟
لیلا:ایناز میخواد زنگ بزنه…
همشون با هم گفتن:چیییییی؟
لیلا

1400/03/29 21:22

با خنده گفت:چیه شما دقیقا عین زمانی بود که نیوتون زیر درخت نشسته بود و سیب از بالای درخت افتاد پایین گفت چی …همون جا کشف کرد زمین جاذبه داره
نگار:لیلا جان یک ثانیه حرف نزن باشه؟(به من نگاه کرد وگفت)مگه ما قبلا بهت توضیح ندادیم …اینجا تلفن نداریم باید بری بیرون زنگ بزنی..
لیلا:و از اونجایی که منوچهر برامون هپو گذاشته این کار امکان پذیر نیست
نگار با اخم نگاش کرد لیلا گفت:چیه؟گفتی فقط یک ثانیه…
گفتم:خواهش میکنم کمکم کنید من باید زنگ بزنم
مهناز:بچه ها ما هشت نفریم …خیر سرمونم اشرف مخلوقاتیم فکرامونم رو بریزیم رو هم شاید یه راه حلی پیدابشه …
بعد چند دقیقه فکر کردن اونم به صورت ایکیوسانی لیلا یهو بلند شد وگفت:یافتم …یافتم
نگار :چی یافتی؟
نجوا با خنده گفت:الکل …
لیلا:یه فکری کردم… نه نمیگید؟
مهناز:وانگاه که انیشتن فکر میکند …بگو فکرتو..
لیلا سرشو چرخوند طرف سپیده پشت چشمی نازکرد وبا انگشت اشارشو به طرف سپیده گرفت وگفت:تو….باید هم اکنون جانت را نثار ما کنی…
سپیده با تعجب گفت:چی؟
لیلا:بچه ها غلام سوته عاشق کیه؟
همشون گفتن:سپیده..
لیلا:خوب دیگه …سپیده میره با غلام حرف میزنه من واینازم میریم زنگ میزنیم
سپیده:اینقدر دری وری نگو…میخوای برم یه بلایی سرم بیاره؟
نجوا:منم باهات میام
لیلا:حله دیگه ُقلتم میخواد باهات بیاد..
سپیده:من پامو تو اون خونه نمیزارم..من ازاین پسره خوشم نمیاد…
لیلا:عزیزم انگاه که بوسه های اتشینش را برلبانت کوبید عاشقش خواهی شد
گفتم:خواهش میکنم سپیده …جبران میکنم …واقعا باید زنگ بزنم
سپیده دلش نمیخواست بره از چهرشم مشخص بود ولی لیلا گفت:نجوا سپیده رو همراهی کن..
نجوا دست سپیده رو کشید وبا خودش بلند کرد… سپیده گفت:پس حداقل وقتی تلفن زدنتون تموم شد یه سنگی یه کوفتی بزنید به در تامن بدونم زود بیام…شماها میخواید منو به کشتن بدید
نجوا رفت سمت در وگفت:این درکه قفله ..
لیلا به مهسا ویسنا نگاه کرد وگفت:دستان پر توان گجت برس به داد این ناتوان ..
مهسا بلند شد وبا سنجاق سرش درو باز کرد وگفت:زود برید
نجوا و سپیده رفتن بیرون نگار هم از پنجره کشیک میداد که هروقت ر فتن تو خبر بده.. لیلاگفت:هنوز نرفتن؟
نگار:نه…فعلا دم دروایسادن دارن حرف میزنن
لیلا:ای بابا..اگه من بودم تا حالاتاریخ عقدم مشخص کرده بودم
مهناز:اخه همه مثل تو تو دلبرو نیستن که؟
نگار:برید..برید..رفتن تو
خواستیم بریم که مهنازگفت:ایناز..قول بده فرار نمیکنی؟
گفتم:دیگه اینقدر نامرد نیستم..
لیلا:میشه حرفای لوتی تونو بزارید برای بعد؟
لیلا همین جور دستامو میکشید وبا خودش میبرد مهناز

1400/03/29 21:22

بوده…
گفتم:لیلا مرغاتون کجاست؟
-دختر وسط حرفم پارازیت نپرون تو فریزر دیگه
-نیست ..
-شاید تو رو دیده در رفته..
با حرص گفتم :لیلا ..
-نمیشه یه چیز دیگه درست کنی؟
چشم افتاد به مرغ وگفتم:پیداش کردم
-خوب خدا رو شکر ..ادامه میدیم مهناز پنج سالش بوده که میارنش اینجا زبیده ومنو چهر بچه دار نمیشدن….
همین جور که مرغو گذاشتم توی سینی گفتم:چه قدم سبکی داشته…که شیش تا دختر دیگه هم گیرشون اومد
لیلا:اگه یه بار دیگه حرف بزنی نمیگما؟
-باشه… باشه…
لیلا :میگفتم…مهناز پنج سالش بود که اوردنش اون جوریکه براش تعریف کردن پدر مادرش زیاد بچه داشتند واز پس خرجشون بر نمیاومدن میفروشنش به زبیده ومنو چهر البته باباش میفروشتش مامانش خبر نداشته خلاصه این بدبختو با گریه وزاری میارنش پیش خودشون الان دیگه حکم دخترشون داره
گفتم:نرفت دنبال خونوادش
-نه کجا بره بگرده ؟فکر کردی این دوتا خوکه ادرس ننه باباشو بهش میگن…میریم بر سر نگار دومیا نفری که اومد ..نگار با یه پسری دوست بوده پسره سیگاری بوده کم کم نگارم سیگاری میکنه ……یه شب که تو اتاقش سیگار میکشیده ….باباش میره تو اتاقش میبینه بــله نگار خانم سیگاری شدن همون شب باباش با اُردنگی میدازتش بیرون و میگه من دیگه دختری به اسم نگار ندارم… اونم سر از لج میره معتاد میشه خودشو الکی الکی اواره این پارک واون پارک میکرده .. تا اینکه زبیده میبیندش ومیارتش پیش خودش …. به خدا اگه من جای نگار بودم با یه غلط کردن ومعذرت خواهی برمیگشتم خونه ..منم سومین نفری بودم که با قدم مبارکم اینجا رو مزین کردم بعدش یسنا ومهسا اومدن ..اینا خونوادگی بیزنسشون دزدی بوده باباش یه طلا فروشی وخالی میکنه وبخاطر سابقش اعدامش میکنن دادشونم بخاطر دزدی الان تو هلفتنیه ..یه روزمهسا ویسناکیف منوچهرو مقاپن منو چهر بدو یسناومهسا هم بدو خلاصه منوچهر نمیتونه این دو تا رو بگیره ..زبیده از این دوتا خوشش میاد با پرس وجو میفهمه خونشون کجاست؟زبیده دیر میرسه چون چهار ده میلیونی که تو کیف بوده همه رو هاپلی پل میکنن … زبیده بهشون میگه یا برام کار کنین یا میندازمتون پیش دادشتون اونام قبول میکنن …یعنی چاره ای نداشتن از پس اجاره خونه برنمیاومدن…
گفتم :چقدر گناه دارن…
-غذا نسوزه بدبختمون کنی؟
-نه حواسم هست ..سپیده ونجوا رو بگو
-سپیده اهل قزوینه با یه پسری چت میکرده وعاشق میشه … پسره بهش پیشنهاد ازدواج میده ومیگه بیا تهران ببینمت سپیده خرم با کله میاد تهران…میبینه جای سیب سنگه…
گفتم:چی؟
-منظورم اینه که از پسره خبری نبود..
-اها…
-یک روز کامل تو پارک بوده تا اینکه نزدیکای مغرب

1400/03/29 21:22

دنبالمون اومدوگفت: زیاد حرف نزن باشه؟زودم برگردید ..
لیلا :چشم خان باجی…
به باجه تلفن رسیدیم لیلا کارت تلفونشو داد بهم سریع شماره نسترن وگرفتم بعد از چند تا بوق جواب داد:بله بفرمایید…
بغض به گلوم هجوم اورد چقدر دلم برای صداش و پرحرفیاش تنگ شده بود با همون بغض گفتم:الو سلام نسترن ..
ساکت بود هیچی نگفت فقط صدای نفس کشیدنش ومیشنیدم گفتم:الونسترن….صدامو میشنوی؟
با صدای بی جونی گفت:آ…آ…آیناز خودتی؟اره؟
بغضم شکست وبا گریه گفتم:اره خودمم ..
نسترنم گریه کرد وگفت:معلوم هست تو جایی؟کجا گذاشتی رفتی ها ؟میدو نی چقدر دنبالت گشتم ؟عکستو به همه کلانتریا دادم…ترسیدم اونا کشته باشنت نمیدونی چقدر خودمو نفرین کردم که چرا حرفتو گوش ندادم
-خوبی نسترن ؟
-الان که صداتو نشنیدم بهتر شدم…بگو کجایی تا بیام دنبالت؟
خندیدم گفتم:کجا میخوای بیایی تهرانم..
-تهران؟؟؟!!!تهران چی کار میکنی؟
لیلا با انگشت اشارش زد به ساعت که یعنی وقت نداریم گفتم:نسترن من نمی تونم زیاد حرف بزنم ..زنگ زدم که بهت بگم حالم خوبه ونگرانم نشی..
-کجا میخوای بری؟ادرس وبده تا بیام دنبالت..
نمیخواستم برای بچه ها درد سر درست کنم گفتم:نمیتونم نسترن….. نمی تونم..اگه تونستم دوباره بهت زنگ میزنم خدا حافظ..
صدای نسترن هنوز پشت گوشی میاومد که گوشی رو گذاشتم دلم برای دیدنش لک میزد اشکامو پاک کردم واز لیلا تشکر کردم راه افتادیم ..لیلا رفت سمت خونه غلام…. سرشو گذاشت رو در گفتم :چی کار میکنی؟
-هیچی تو برو تو میخوام شنگول ومنگول واز دست اقا گرگه نجات بدم
خندیدم ورفتم تو بچه ها اومدن پیشم گفتن زنگ زدی با لبخند گفتم:اره ازت همتون ممنون ..
یسنا:پس لیلا کو؟
گفتم:رفته شنگول ومنگول نجات بده


وقتی نجوا وسپیده اومدن از اونا هم تشکر کردن قیافه سپیده دیدنی بود رنگ به صورت نداشت وقتی همه جمع شدن لیلا گفت: بچه ها نظرتون چیه برای این پیروز ی بزرگ جشن بگیریم؟
نگار با خنده گفت:چیه کبکت خروس میخونه
لیلا:نه اردک می خونه
نگار :من موافق..
یسنا:اگه زبیده بیاد چی؟
نجوا:نه بابا…مگه نشنیدی گفت شب میان
لیلا:موافقا دستا بالا
سپیده:میشه موافقا دستاشونو پایین کنن؟
لیلا:تو هرجور راحتی جیگر..
مهناز:قبول بچه ها…. بساط مهمونی رو حاضر کنید
نجوا وسپیده پریدن تو اشپز خونه سپیده هر چی میوه تو یخچال بود ریخت تو سینگ ظرفشویی شروع کرد به شستن لیلا بهش گفت:اینجوری فایده نداره بزار برم برات تشت بیارم قشنگ با پا برو توش… اینو که گفت سپیده یه سیب طرفش پرت کرد لیلا تو هوا گرفتش وگاز زد نجوا هم داشت شربت البالو درست می کرد لیلا بهش گفت:اخه ادم…. کی شربت و با

1400/03/29 21:22

قاشق هم زده ؟
نجوا با تعجب نگاش کرد وگفت:پس با چی هم بزنم ؟
لیلا:با همزن برقی..
نجوا با حرص لیلا رو از اشپزخونه بیرون کرد وگفت:یکی بیاد اینو بگیره نمیزاره کار بکنیم
مهسا رفت تو اشپزخونه به نجوا وسپیده کمک کنه …من وبقیه هم داشتم هال وبرای مهمونی اماده میکردیم هر کی می رفت تو اشپزخونه یه ناخونکی به میوه وشیرینی میزدمهسا گفت:قحطی زده ندیده بودیم که لطف لیلا دیدیم ..
لیلا :به جای اینکه حرف بزنی برو یه نوار بندری بزار انی برامون بندری برقصه
گفتم:بیخود…خودت برقص…
یسنا :ما رقص معمولیشم بلد نیستیم چه برسه به بندریش
مهناز :ایناز…داره ناز میکنه
سپیده: اشتباه گرفته باید بره برای یکی دیگه ناز کنه
همشون خندیدن وقتی همه چی حاضر شد بچه ها تو هال نشستن لیلا یه دونه خیار به عنوان میکروفن بردا شت هم میخوردش هم حرف میزد:لیدی ها ودوشیزگان محترم به این مهمانی خوش امدین ومقدمتان را گرامی میداریم و از اینکه قدم های نحستان را در این مجلس (حرفش تموم نشد که بچه کوسن مبل به طرفش پرت کرد لیلا هم فقط جاخالی میداد با خنده گفت)وقتی یکی داره بهتون احترام میزاره ادم باشید
مهناز :لیلا.اون خیارو بخور بعد حرف بزن
لیلا وقتی تمام خیارش وخورد یکی دیگه برداشت یه تعظیم کرد وگفت:بله بانوی من …شما هم اکنون شاهد رقص زیبای خفته ی من خواهید شد
همین جور که سیب گاز میزدم ابرومو بردم بالا لیلا خوند:ابرو میندازی بالا بالا میدونم سرت شلوغه والله
همه خندیدن گفتم :به شرطی میرقصم که شما هم برقصید
نجوا:قبول اول تو بندری برو بعد ما تکنو میریم
گفتم :زرنگین منم میخوام تکنوبرقصم
نگار:با شه قبول …هم بندری هم تکنو
لیلا:بچه ها من تکنو نمیرم چون میترسم نعشگیم بپره …براتن رقص باله میرم (به من نگاه کرد وگفت)شروع کنم مادام
بلند شدم وروسریمو از رو زمین برداشتم ودور کمرم بستم و وسط وایسادم موهامم باز کردم وگفتم:شروع کن
دخترا سوت وکف برام زدن لیلا شروع کرد اولش وبه صورت رپ خوند: خوشکل موشکلاش بیان وسط بزنن تو فازبندری میخونه لیلا مفنگی دیگه نشینین رو صندلی ….خندیدم وگفتم: شعرمردمو به نام خودت ثبت میکنی؟
لیلا هم خندید وگفت:باکی نی …شروع میکنیم …همه دخترای بندر با نمک خوشکلن ودلبر/ یکیشون جا کرده تو قلبم /میخونیم اینو با هم قد بلند مو مشکی پوستش برنزه …همین جور که میرقصیدم وایسادم وگفتم:صبرکن….صبر کن
لیلا :چیه؟
گفتم :من کجای پوستم برنزست؟
نگاربا خنده گفت:راست میگه بچم سفیده
لیلا :خوب چیکار کنم نمیتونم شعر مردمو خراب کنم
گفتم: خوب عیب نداره با خوندن تو من که سیاه نمیشم
لیلا: ادامه شعر…..میرقصه بندری کارش

1400/03/29 21:22

موبایلش زنگ میزنه میبینه فرخ همونی که باهاش چت میکرده بهش میگه ادرس وبده میام دنبالت سپیده خر بود خرتر میشه وادرس وبهش میده …پسره سپیده رو یک ماه میبره خونه شخصیش میزاره حسابی بهش خوش بگذره بگفته سپیده حتی بهش دست هم نزده بود ….تا این که فرخ سپیده رو میبره به یه پارتی که کمپلیت پسر بودن …سپیده بدبخت ومیکنن تو اتاق …
با چشای گشاد نگاش کردم واب دهنمو قورت دادم لیلا خندید وگفت:نترس به خیر گذشت …چون همون موقع پلیسا سر میرسن وهمه رو کَت بسته میبرن کلانتری از جمله سپیده …مامورای کلانتری به خونوادش زنگ میزنن که بیاین دنبالش ولی مادرش در کمال ناباوری میگه کسی رو که شما میگن رو نمیشناسم تلفنو قطع میکن سپیده همون موقع پا میزاره به فرار مامورای کلانتری هم دنبالش میدون اما نمیتونن بگیرنش یه ماشین درش باز بوده خودشو پرت میکنه تو ماشین …اگه گفتی راننده کی بود؟
گفتم:منوچهر..
-افرین …منو چهر اول میخواد سپیده رو بندازه بیرون ولی وقتی گریه وزاری سپیده رو میبینه راه میفته …توراه ازش سوال میکنه …خانمم سفره دلش برای منو چ خان باز میکنه …منو چهرم با مهربونی میگه :گریه نکن دختر گلم …خونه ما جا زیاده بیا پیش خودمون زندگی کن این شد که سپیده اومد پیش ما …دیگه کی مونده؟
گفتم:نجوا…
-چقدر زیادیما فکم درد گرفت …یه لیوان اب برام بیار ..
یه لیوان اب براش بردم وکنارش نشستم گفتم:خوب نجوا چی؟
واما نجوا …پدر ومادرش از هم جدا میشین مادرش با یکی ازدواج میکنه ومیره خارج ..اونم میره پیش باباو زن باباش زندگی میکنه بعد یک سال باباش فوت میکنه وزن باباش میره ازدواج میکنه شوهر زن باباش خیلی ازیتش میکنه اونم فرار میکنه ومیاد پیش ما ..خدا رو شکر تموم شد
گفتم:پس چرا نرفت پیش فامیلاشون ؟
-والله نمیدونم..
دو ساعت بعد کم کم همشون پیداشون شد با لیلا تو هال نشسته بودیم تلویزیون نگاه میکردم که مهناز اومد تو گفت:ایناز یه دقه بیا کارت دارم
بلند شدم با لیلا رفتم تو اتاق مهنازبه لیلا گفت:مگه تو اینازی که اومدی؟
لیلا دستشو انداخت دور گردنمو گفت:ما یک روحیم در دوجسم مگه نه؟
با خنده گفتم:اره ..
چند تا پلاستیک داد دستم وگفت: بگیراینا رو بپوش ببین اندازست
ا زدستشون گرفتم وتوشون نگاه کردم مانتو سفید با شلوار لی ابی روشن با چند دست لباس وشال وروسری دو جفت کفش وخلاصه هرچی که لازم داشتم برام خریده بود با ذوق گفتم:وای ممنون …
لیلا:بپوش ببینم زشت تر میشی یا خوشکل شدنم بلدی
مانتو شلوار لی رو پوشیدم ولی شلواره کمی برام گشاد بود لیلا چونشو خاروند وگفت:خوبه، بد نشدی میتونم پیشنهاد ازدواجتو قبول

1400/03/29 21:22

درسته/ قد بلند مو مشکی پوستش برنزه/ میرقصه بندری کارش درسته /تکون تکونش بده رقصو نشونش بده… / تکون تکونش بده رقصو نشونش بده……… من میرقصیدم ومیخندیدم اونا هم دست میزدنو با لیلا میخوندن البته بدون اذیت هم ننشستن …چند دفعه با پاشون زدن به باسنم که میافتادم رو لیلا…. لیلا هم نقش زمین میشد ….چند دفعه هم لیلا منو هل دادکه افتادم رواونا ….تا شب زدیم ورقصیدیم اینقدر خستمون بود که فقط دنبال بالشت میگشتیم
لیلا:ایناز چقدر میخوابی بلند شو دیگه لنگ ظهر شد…
با خواب الودگی گفتم:بزار بخوابم ..
لیلا:باور کن اگه به من بود میزاشتم عین اصحاب کهف بخوابی وسیصد ساله دیگه بیدار شی …پاشو تا صدای پارسش درنیومده
جوابشو ندادم صدای باز شدن در اومد یهو لیلا داد زد:ایناز زبیده اومده بلند شو …بلندشو
خواب از کلم پرید وسریع رو تخت نشستم دیدم نجوا ونگارن تا منو دیدن زدن زیر خنده لیلا هم میخندیدبا حرص گفتم : لیییییلا
بعد از اینکه صبحونمون وخوردیم …رفتیم به اتاق اماده شدیم امدیم بیرون
زبیده کیفمو نو پر مواد کردوداد دستمون بهمو گفت:اگه اینارو نفروشید میفروشمتون فهمیدید
من فقط سرم وتکون دادم گفتم:بله
زبیده:لیلا مواظبش باش
لیلا:هستم خانم عین عقاب پشت سرشم
خندیدم وگفتم:عقاب بالای سر یا پشت سر؟
لیلا:مهم نیست …مهم اینکه مراقبتم
وقتی از خونه اومدم بیرون بهش گفتم:کجا میریم تجریش
-دوره؟
-اره..
یه ماشین دربست گرفتیم تا تجریش از ماشین پیاده شدیم همون جا وایسادم گفتم:چرا اینجا وایسادیم؟
-صبر کن میفهمی …
سمت چپ نگاه میکرد منم همون جا نگاه میکردم بعد از چند دقیقه گفتم:به چی نگاه میکنی؟
-دودقه دندونتو بزار رو جیگرت میفهمی
-تا کی باید اینجا باشیم ..
-صبر کن الان میاد
-کی..
-کرم خاکی..اها اومد…
نگاه کردم دیدم یه مرسدس بنز مشکی داره میاد طرف ما جلو پامون نگه داشت لیلا گفت:تو جلو بشین
اینو گفت ورفت در عقب وباز کرد منم جلو نشستم ماشین حرکت کرد به مرده نگاه کردم یه مرد حدودای سی وهشت… سی ونه ساله خوش تیپ به من نگاه کرد و به لیلا گفت:از همکارای جدید؟
لیلا:بله..باFBIهم درتماسه..
مرده زد زیر خنده به من گفت:اسمت چیه دختر؟
لیلا سریع گفت:درنا..
-خوب بزار خودش حرف بزنه…
لیلا:بیچاره لاله
چرخیدم وبا چشای گشاد نگاش کردم لیلا لبخند زد وشمرده گفت:هیچی…عزیزم…میگه…..اسم ت …چیه؟
چشمام وگشاد تر کردم وخندیدم وبرگشتم مرده گفت:چقدر گناه داره …حالا چه جوری مواداش و میفروشه؟
لیلا:فکر کردی من اینجا لولو سر خرمنم …خوب اومدم جنساشو بفروشم ..
-خوب چرا خودش واوردی؟
لیلاپوفی کرد وگفت:اقا شما جنس ومیخوای این دختره رو

1400/03/29 21:22

..
-جنس..
لیلا:خوب خدا این روز یکشنبه امواتت وبیامرزه …لیلا سمت جلو خم شد زد به بازوم وگفت:جنس وبزار تو داشبورد …ازکیفم دوتا بسته گذاشتم داخل داشبورد… لیلا گفت:پاکت سفید وبردار
پاکت وبرداشتم دادم دستش بعد از اینکه شمرد گفت:پنجاه تومنش کمه..
مر ده از تو ایینه نگاه کرد وگفت:قیمت اون دفعه رو بهت دادم..
لیلا:نه نشد دیگه ..اون دفعه اون دفعست…این دفعه این دفعست پای تلفنم گفتم پونصد تومن نه یه قرون کمتر نه یه قرون بیشتر … این پولا واسه توو که پول خورده چرا کنس بازی در میاری…اگه نمیخوای جنس وبده برم
مرده پوفی کرد وگفت:یه کاری میکنی دیگه ازت جنس نخرم ..
-نخر اقا جون اونی که محتاج تویی نه من …
از تو داشبوردش یه کیف مشکی اورد بیرون پنجاه تومن داد دست لیلا..لیلا گفت:افرین پسر خوب..حالا ماشین ونگه دار میخوایم پیاده شیم
-حالا بودی..
-نه قربونت ..کارداریم باس بریم
ماشین ویه گوشه نگه داشتم لیلا پیاده شد درو باز کردم که دستش گذاشت رو دستم سریع دستمو برداشتم وبا اخم نگاش کردم با لبخند گفت:یه شب میارتم پیش خودم ..دختر باحالی هستی
چیزی نگفتم اومدم پایین درو محکم بستم اونم گاز وگرفت ورفت داد زدم:بیشعور …
لیلا بلند خندید وگفت:چته دختر تو که ابرومون وبردی
با اعصبانیت نگاش کردم وگفتم:بیشعور میگه (اداش ودراوردم)یه شب میارمت پیش خودم خیلی باحالی…اخه بگو کثافت من که حرف نزدم کجام باحاله
همین جور که راه میرفتیم لیلا بلند بلند میخندید وگفت:لابد لال بودنت باحاله
زدم به شونش وگفتم:همش تقصیر تو
با هم تو پارک نشستیم چند دقیقه بعد یه پسری وچند تا دختر اومدن از من و لیلا موادخریدن دیگه موادا رو خوب میشناختم لیلا استادم کرده بود….. چه جنسو ببینم چه مزه کنم میشناختم فقط کافی بود بهم نشون بدن تا بگم چیه …اما حتی یک بارم مصرف نکردم چون اخرو عاقبتش ومیدونستم … نزدیک ظهر بود *** دیگه ای نیومد داشت حوصلم سر میرفت لیلا گفت:بستنی میخوری؟
-اوهوم..فقط شکلاتی نباشه
پول داد دستم وگفت:بیا …برو هر بستنی که دوست داشتی بخر
پول و گرفتم کولم وگذاشتم رو شونه ها م راه افتادم یه پسر که توان وایسادن نداشت جلوم گرفت وگفت :من ومیشناسی؟
سرم وتکون دادم وگفتم:اره …اکبر
از تو جیب شلوارش پول دراورد وجلوم گرفت گفت:بده خیلی حالم خرابه
همین جور نگاش میکردم گفتم:اخه اینجا وسط پارک که نمیشه …بیا بریم اون گوشه
پشت سرم اومد به زور قدم برمیداشت پشت یه درخت تنومند وایسادیم پول وازش گرفتم مواد بهش دادم
وقتی رفت با تاسف نگاش کردم واقعا چرا این بلاها رو سر خودشون میارن …تا کی میخوان اینجوری زندگی کنن؟ته زندگیشون یا

1400/03/29 21:22

کنم
خندیدم واز مهناز تشکر کردم وقتی همه اومدن سفره رو پهن کردم بعد از به به و ..چَه چَه بخاطر دستپختم لیلا گفت:”اولین باره که میتونم مزه غذای انسانها رو بچشم ” یک هفته تو اون خونه بودم هر دفعه زبیده یکی از بچه ها رو پیشم میزاشت تا فرار نکنم به هر کدومشون میگفتم میخوام زنگ بزنم جواب لیلا رو بهم میدادن یه شب بعد از شام زبیده بهم گفت:
-از فردا باید کارتو شروع کنی خوردن وخوابیدن تعطیل..فقط پول درمیاری پولا هم چی نصف نمیشه همشو میدی دست من …من اینجا فقط جای خواب وخوارکتو میدم ..فهمیدی؟
بله فقط کارم چیه؟
-نترس سخت نیست مواد میفروشی …خودم ومنوچهرم باهاتیم
اینو که گفت بچه هابا ترس نگام کردن نگار بهم پوزخند زد …وقتی همه سر جاشون خوابیده بودن نگار گفت:کارت ساخته است دختر
لیلا:الکی نترسونش …چیزی نیست ایناز بخواب
نگار:اره چیزی نیست ایناز بخواب ..ولی به نظر من اگه بدونی قرار چه بلایی سرت بیاد بهتره
با ترس نشستم رو تخت وگفتم:مگه قرار نیست فقط مواد بفروشم؟
لیلا :چراعزیزم …این داره زر زیادی میزنه
نگارنشست وگفت:من زر میزنم ..ببین دختر جون وقتی زبیده ومنوچهرمیگن میخوان باهات بیان یعنی جنس زیاد میخوان دستت بدن
مهناز:میتونی دهنه گشادتو ببیندی؟ اینازبخواب الکی داره میترسوندت
نگار :اره دارم میترسونمش …یادتون رفته همین بلا رو سر مستانه بیچاره اوردن چند کلیو مواد دادن دستش بفروشه خودشونم باش رفتن …پلیسا گرفتنش وحکم اعدام وبراش نوشتن …
اینو گفت وخوابید مهناز پوفی کرد با ترس کنارش خوابیدم ویواش گفتم:من میترسم
-از چی؟
-از فردا..
-مگه فردا ترس داره؟
-اگه نخوام این کارو بکنم چی؟
اروم گفت:یه وقت این حرف وبهش نزنیا …میفرستت یه جایی که عین سگ از گفته خودت پشیمون بشی
-چیکار کنم؟
-هیچی…کاری که گفت وبراش انجام بده نترس اتفاقی برات نمیافته شب بخیر
یک ساعت گذشت ولی خوابم نبرد بلند شدم رفتم بالای سر لیلا نشستم لیلا همچین به دیوار چسبیده بود انگار تو بغل شوهرش خوابیده همون جا نشسته بودم که یهو سرشو بلند وکرد گفت:یا پیغمبر خدا …توچرا اینجا نشستی ؟جایت درد میکنه ؟




-نه ..میترسم
-از چی؟
-اعدامم کنن.
؟بلند خندید دستمو گذاشتم روی دهنشو گفتم:هیششش… میخوای بیدارشون کنی دعوا راه بیوفته
دستمو برداشتم اروم خندید وگفت: اخه این چه حرفیه میزنی ..خودت حکم اعدام خودتو نوشتی …میخوای پیشم بخوابی؟
-اوهووم..
کمی که از دیوار فاصله گرفت پیشش خوابیدم فیس تو فیس بودیم یه لبخند موذیانه ای زد ودستشو انداخت دور گردنم وپیشونیشو چسبوند به پیشونیم …سریع سرم عقب کشیدم ودستشو از دور گردنم

1400/03/29 21:22

خرابه است یا جوب بیچاره پر مادراشون یه عمر زحمت میکشن بچه بزرگ میکنن اخرش باید تو سرد خونه تحویلشون بگیرن یه نفس دادم بیرون رفتم به یه بستنی فروشی دوتا بستنی توت فرنگی گرفتم …شاد وشنگول راه میرفتم که یکی از پشت سرم گفت:خانم..
برگشتم یه اقای سی ویک ساله با ریش مرتب قد بلند با چش وابروی مشکی …قیافش مهربون بود گفت:مواد داری؟
با تعجب گفتم:بله؟
با لبخند وتند صدای پایین حرف میزد گفت:مواد…داری بهم بدی؟
پوزخند زدم وگفتم:خیلی بهم میاد مواد فروش باشم
پشتم وبهش کردم وراه افتادم پشت سرم اومد وگفت:همین الان دیدم به اون پسره فروختی…
وایسادم وگفتم:چی فروختم؟
با لبخند گفت:اب نبات چوبی…میدونم داری بهم بده لازم دارم
سر تا پاش ونگاه کردم وگفتم:به قیافه مذهبیت نمیاد معتاد باشی..
با لبخند گفت:نیستم…برای کسی میخوام
-شرمنده …من مواد فروش نیستم برو همون جایی که قبلا میخریدی
دوباره راه افتادم با قدم های تند پشت سرم اومد جلوم وایساد گفت:خواهش کردم ازت …میدونم مواد میفروشی دیدمت با اون پسره رفتی پشت درخت بهش دادی…اگه لازم نداشتم التماست نمیکردم…
نگاش کردم با مهربونی نگام میکرد چشمای مشکیش وخمار کرده بود با لبخند گفت:میدی؟
با چشماش رامم کرد گفتم:پول داری؟
خوشحال شد دست برد به کتش وگفت:اره ..اره دارم
چیزی رو که نباید میدیدم ودیدم …اسلحه شو گذاشته بود کنار شلوارش…با ترس یه قدم رفتم عقب ….رد نگامو گرفت فهمید دارم به اسلحش نگاه میکنم یه قدم دیگه رفتم عقب تر نگام کرد وگفت:کار ومشکل وتر نکن
دویدم بستنی ها رو انداختم رو زمین با تمام سرعتم دویدم .. اونم پشت سرم میدوید ..لیلا هنوز رو نیمکت نشسته بودو حواسش نبود داشت به چند تا بچه نگاه میکرد چه جوری بهش بگم…. پشتمو نگاه کردم هنوز ولکنم نبود گفت:وایسا دختر …
سرم وبرگردوندم لیلا نگام کرد بهش نزدیک شدم داد زدم: لیلا بدو پلیسه …لیلا کولشو برداشت با هم میدویدم
لیلا گفت:این ازکجا پیداش شد؟
-من چه میدونم یهو عین جن پشتم پیداش شد
لیلا پشتشو نگاه کرد وگفت:بدو ایناز بدو …داره میاد
-فکر کردی دارم چیکار میکنم ؟دارم میدوم دیگه
لیلا دستمو کشید از پارک اومدیم بیرون هنوز پشتمون بود لیلا گفت:عجب سیریشه ها….
-لیلا بریم اونور خیابون ..
پریدم وسط خیابون شلوغ چند تا ماشین ترمز کردن وفحش دادن …رفتیم جلوتر نزدیک بود تصادف کنیم بوق ماشینا تو سرم می پیچید هنوز بد وبیراه میگفتن ..از خیابون رد شدم به مرده نگاه کردم وسط ماشینا گیر افتاده بود لیلا فقط دستمو میکشید داد زدم:لیلا دستم داره کش میاد..ولم کن..
همین جور که میکشید گفت:چی چیو ول کنم

1400/03/29 21:22

برداشتم وگفتم:چی کار میکنی؟
خندید وگفت:خوب چیکار کنم جام تنگه باید دستم ویه جایی بزارم
نشستم وگفتم:دستت ویه جای دیگه بزار
خواستم بلند شم که دستم وبه طرف خودش کشیدوبا چشم های خمارو صدای مردونه ای گفت:کجا عزیزم….یه کاری میکنم امشب به جفتمون خوش بگذره
با خنده دستم وکشیدم وگفتم:زهر …مار
دوباره رفتم پیش مهناز خوابیدم باز خدا رو شکر مهناز از این اَنگُلک بازی ها در نمیاره..ساعت 9صبح بود که حاضر شدم همه بچه ها رفته بودن به جز لیلا ومهناز جلوی ایینه وایسادم با ترس ودست لرزون وصورت رنگ پریده شالموروسرم درست میکردم اما هر کاری میکردم درست نمیشد لیلا اومد جلوم وایسادهمین جور که شالمو درست میکرد وگفت:اگه با این وضع بخوای بری زنده نمیرسی… مطمئنم تو راه سکته میکنی و میمیری
-خوب اولین بارمه میترسم
لیلا:عزیزم بچه که نمیخوای بزائیی..مواد میخوای بفروشی نه درد داره نه ترس
بعد از اینکه شالمو درست کردیه حس عاشقونه ای به خودش گرفت و تو چشمام زل زد وگفت:اگه پسر بودم حتما ..
منتظر ادامه حرفش بودم که یه پوزخند مسخره ای زد وگفت:عمرا اگه میاومدم خواستگاریت از بس زشتی
من ومهناز خندیدیم وگفتم:چقدر زشتم؟
حرفشو کشید وگفت:خیییییییییلی
-چقدر؟
حالت ادمای متفکر وبه خودش گرفت وگفت:اونقدر که اگه یه معتاد تو رو ببینه درجا ترک میکنه
با خنده بغلش کردم وگفتم:برام دعا کن
از بغلم جدا شد وگفت:ایشاالله پلیس بگیردت..
مهناز بازو هامو به طرف خودش کشید وبا خنده گفت:با دعای گربه بارون نمیاد ..بیا بریم
با لیلا خدا حافظی کردم…مهناز هم تا دم در همراهم اومد سوار ماشین شدم زبیده رانندگی میکرد ومنوچهر کنارش نشسته بود ماشین حرکت کرد.. تو راه منوچهر یه کوله بهم داد خواستم زبپشو بکشم که زبیده داد زد: بازش نکن …
با ترس کوله رو گذاشتم کنارم وهر چند دقیقه یه بار بهش نگاه میکردم میترسیدم اگه منم مثل مستانه اعدام بشم چی؟جلوی یه پارک ماشینو نگه داشت زبیده گفت :
-پیاده شو
از ماشین پیاده شدم کوله رو انداختم روشونم زبیده هم پیاده شد واومد طرف من وگفت: راه بیوفت
با هم وارد پارک شدیم چند قدمی راه رفتیم گفت:یه پسر با تیپ مشکی میادپیشت ابروی چپشم شکسته جنس و میدی پولو میگیری فهمیدی؟
با لرزشی که تو صدام بود گفتم: اره..
-خوبه ..برو روی اون نیمکت بشین
این وگفت واز من جدا شد رفتم به همون نیمکتی که گفت نشستم …با ترس کوله رو به خودم چسبنده بودم وهر پسری که ازدور میاومد وتیپ مشکی داشت بهش زل میزدم حتی نزدیک بود برای خودم شر درست کنم چون یکیشون با اعصبانیت بهم گفت:چیه ؟چرا اینجوری نگاه میکنی؟
اینقدر حواسم به این ور

1400/03/29 21:22