بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

میخوای گیر بیوفتی؟
رفتیم به کوچه هنوز میدویدیم گفتم:لیلا داری کجا میری ؟دیگه نمیتونم نفس بکشم
وایسادمو نفس نفس میزدم لیلا جلوتر از من بود اومد کنارم دستم وگرفت وگفت:بیا ایناز …بیا بریم تو این باغه
نگاه کردم وگفتم:اخه اینجا کجاست؟
دستم وکشید وگفت:نمیدونم فقط بیا تا گیرمون ننداخته..
رفتیم تو یه خونه بزرگ چند نفر میرفتن بیرون چند نفر میاومدن تو …ما هم رفتیم تو هنوز نفس نفس میزدیم گفتم:کجا اوردیمون؟
لیلا دستشو گذاشت رو شکمش یه نفس عمیق کشید وگفت:مگه نمی بینی…اوردمت مهد کودک ببین چه نقاشی های عتیقه ای کشیدن
به دیوار نگاه کردم پر بود از تابلوهای نقاشی …از یکیش خوشم اومد روبه روش وایسادم وبهش نگاه کردم …تابلو پر بود از درخت های کاج سرسبز وبلند … یک دختر کوچیک با پیراهن پاره وپای برهنه به یه درخت خشکیده بی شاخ وبرگ تکیه داده بود دستش روش گذاشته بود …..سرشو بالا گرفته بود بهش نگاه میکرد
لیلا گفت:نقاشی های اونجا رو دیدی؟
-کجا؟
– اونجا..بیا تا بهت نشون بدم
با هم رفتیم گفت:نگاه کن به خدا من هرچی نگاه کردم اخرش نفهمیدم چی کشیده
خندیدم وگفتم:به این سبک نقاشی میگن….
یهو دو نفر زدن به شونه من ولیلا …گفتن: سلام برهنر مندان مملکت…
برگشتیم دیدم مهسا ویسنا هستن لیلابا ترس گفت:ای درد بگیرید …زهرمون ترکید
با خنده گفتن:شما اینجا چیکار میکنید؟
لیلا:اومدیم ببینم سبک جدید چی اومده به بازار…
مهسا:اها…پس مزاحم دیدنتون نمیشم بفرمایید استاد
گفتم:شماها اینجا چیکار میکنید؟ به قیافتون نمیاد فرهنگی هنری باشید..
یسنا:مگه فرهنگیا وهنریا چه شکلین ؟
به لیلا که داشت متفکرانه به تابلوی روبه روش که به شکل خط خطی رنگ امیزی شده بود نگاه میکرد اشاره کردم وگفتم:این شکلین
مهسا ویسنازدن زیر خنده لیلا با تعجب بهشون نگاه کرد وگفت:چیه ؟به چی میخندین ؟
مهسا باخنده گفت:استاد خواهش میکنم به دیدنتون ادامه بدید ما دیگه مزاحمتون نمیشیم
خواستن برن که لیلا گفت :شما اینجا چیزی هم خوردین؟
یسنا:اره اونجاست …برید تا تموم نشده
اینو گفتن وبا خنده رفتن لیلا گفت:اینا چشون بود
با لبخند گفتم:هیچی استاد …از اینطرف لطفا
رفتیم طرف میزی که ابمیون روش گذاشته بودن منو لیلا هر کدومون یکی برداشتیم وخوردیم لیلا گفت:اون نقاشیه قشنگه نه؟
رد نگاه لیلا رو گرفتم دیدم داره به یه پسر خوش استیل که کت اسپرت سفید با دوخت درشت سیاه وشلوار لی ابی روشن پوشیده نگاه میکنه … موهای مشکیش تا لاله گوشش بود و سفیدی پوستش که از چندمتری هم مشخص بود وبینی خوش فرم وصورت کشیده ای داشت … چند تا دختر دورش وگرفته بودن درمورد

1400/03/29 21:22

نقاشی ها میپرسیدن اونم توضیح میداد بعضی از دخترا هم یه چیزایی روی کاغذ مینوشتن با لبخند گفتم:خدا نقاشی های قشنگی میکشه
لیلا با صورت کج بهم نگاه کرد وگفت:این جمله از کدوم فیلسوف بود ؟
-خودم
-اها…بریم پیشش؟
-میخوای چی بگی ؟
-هیچی یه ذره سر کارش میزارم ومیخندیم …بعدشم میریم خونه
بازو هامو کشید گفتم:لیلا زشته نکن چی میخوای بهش بگی ؟تو که درمورد سبک نقاشی ها نمیدونی..
همین جور که بازوهامو میکشید گفت:مگه من تو رودارم برای چی میبرم؟
پشت چند تا دختر وایسادیم وهمین جور نگاش میکردیم چشماش از نزدیک خوشکل تر بودن به رنگ خاکستری … لیلا زد به پهلومو گفت:اینجوری نگاش نکن زن وبچه داره
به دست چپش نگاه کردم یه حلقه سفید تو انگشتش داشت با لبخند دم گوشش گفتم: میخواستم برای تو بگیرمش
لیلا خندید وگفت:گربه دستش به گوشت نمیرسید میگفت…پیف پیف بو میده
وقتی توضیح دادنش تموم شد همه دخترا رفتن به جز یکشون که داشت از کیفش دفتریاداشت شو درمیاورد گفت:استاد میشه شمارتنو بدید …اگه مشکلی داشتم با هاتون تماس بگیرم؟
گفتم: مگه میخوای مسئله فیزیک حل کنی که مشکل پیش بیاد ؟
لیلا دستشو گذاشت جلوی دهنشو خندید پسره هم با لبخند بهم نگاه کرد ودختره گفت:شما کی هستید ؟اصلاشما چیزی در مورد نقاشی میدونید که راجبع مشکله یا اسون بودنش اظهار نظر میکنید ؟
لیلا با لبخند به من اشاره کرد وگفت:ایشون یکی از بهترین نقاشای ایتالیا هستن این خانم درایتالیا صاحب سبکن
با چشای گشاد به لیلا نگاه کردم لیلا هم سر شو تکون داد وگفت:چیه ؟
با حرص خودمو جمع وجور کردم وبه دختره گفتم:مزاحمتون نمیشیم شمارتونو بگیرید
یه چرخ زدمو دست لیلا رو کشیدم وراه افتادم لیلا گفت:چیکار میکنی؟
-تو اصلا میدونی صاحب سبک یعنی چی؟
-نه فقط از تو تلویزیون دیدم
وسط سالن وایسادم دو تا دستامو بهم چسبوندم جلوی صورتش گرفتم وگفتم:لیلا جان وقتی چیزی نمیدونید لطفا حرف نزن..
-خوب چرا؟گفتم صاحب سبکی چیز بدی که نگفتم
با حرص گفتم:وای لیلا …
-خانوما …
برگشتیم دیدم همون پسره چش قشنگست با لبخند گفت:از اینکه تشرف اوردید ممنون
لیلا انگار که دنبال همین فرصت بود رفت جلو گفت:ببخشید …تمام این نقاشیا رو شما کشیدید ؟
-بله ..چطور؟
لیلا در کمال پررویی گفت:خیلی چِرتن…
پسره با تعجب گفت:بله؟
لیلا:منظورم نقاشیهاتونه …چرا به جای اینکه نقاشی بکشید …رنگ پاشید دقیقا عین ادمایی که اعصابشون خورد بوده و میخواستن عقدشونوسر یکی خالی کنن
بخاطر اینکه لیلا بیشتر از این گند نزنه رفتم جلو گفتم:ببخشید منظور دوست من اینکه بهتر نبود بیشتر از سبک رئال استفاده میکردی تا

1400/03/29 21:22

واون ور بود که نفهمیدم یه نفر جلوم وایساده.. گفت:ایناز خانم ؟؟
سرم و بلند کردم دیدم همونی که زبیده میگفت تیپ مشکی وابروی شکسته با ته ریش وچشمای سیاه درشت و صورت سفید اندام رو فرمی داشت ..سریع وایسادم کیفو گذاشتم تو بغلش وگفتم:پولو بده میخوام برم ..
پوزخندی زد… بدون اینکه کیفو برداره روی نیمکت نشست با دستش اشاره کرد وگفت:بشین
-من وقت نشستن ندارم …زود پولو بده میخوام برم
خندید وخیلی ریلکس از تو جیب شلوارش ادامس دراورد ویکیشو گذاشت تو دهنش وجلوم گرفت گفت:ادامس میخوری؟
با حرص واعصبانیت نشستم وگفتم:اقا….ببین……
همین جور که ادامس میجوید گفت:ببین ..میدونم ترسیدی… ولی بهتر نیست یه ذره اروم باشی؟
انگار خیلی تابلو بودم درست نشستم گفت:تازه کاری؟
-اهووم
ادامسشو باد کرد وترکوند وگفت:میگم کارات خیلی ضایست…یک ساعته دارم نگات میکنم..داشتی دستی دستی برای خودت دردسر درست میکردی…اگه دفعه دیگه بخوای اینجوری باشی حتما گیر میافتی
-خیلی ببخشید که مواد فروش دنیا نیومدم
خندید وگفت:عیب نداره اون زبیده ای که من میشناسم حتما ازت یه حرفه ای میسازه
تو چشماش نگاه کردم گفتم:ببین اقا من باید زود تر برم زبیده منتظرم
-میدونم …اون الان داره چار چشمی مارو میپاد
-چرا جنسا ورورنمیداری بری؟
دستشو انداخت پشستم… گذاشت لبه نیمکت وگفت:حالا چه عجله ایه…. داریم حرف میزنیم که
با اعصبانیت بلند شدم وگفتم:فکر کردی این همه راه رو اومدم تا با تو حرف بزنم ؟
خواستم برم که مچ دستمو گرفت سریع دستمو کشیدم وداد زدم: داری چه غلطی میکنی؟
با اعصبانیت دورو برو نگاه کرد ادامسشو انداخت تو سطل اشغال کنار نیمکت بلند شدو گفت: راه بیوفت
-کجا؟
-این اشغالا رو ازت بخرم
چند قدمی که رفت گفتم:چرا همین جا نمیخری؟
دستاشو گذاشت تو جیبش وبا اعصبانیت وکلافگی برگشت طرفم تو چشمام زل زد وگفت:ببین کوچولو …من اولین بارم نیست که دارم جنس میخرم پس تابلو بازی در نیارو راه بیوفت
با ترس راه افتادم نگاهی به اطراف انداختم شاید زبیده رو ببینم اما نبود اون جلو بود ومن پشت سرش.. هر چی راه میرفتیم به جایی نمیرسیدیم اخرش وایسادمو گفتم:کجا داریم میریم ..خسته شدم
خندید وگفت:این خسته گیا بخاطر نداشتن تحرک اگه ورزش میکردی الان این جوری نمی شدی …(به روبه روش اشاره کرد )همین کافی شاپ است بیا
زیر لب گفتم:یه معتاد که دم از ورزش میزنه
بلند گفت:شنیدم چی گفتی….من معتاد نیستم خانم
اینو گفت و وارد کافی شاپ شد دیگه نفس برام نمونده بود وقتی رفتم تو… هر چی سر چرخوندم ندیدمش یه گارسون اومد طرفمو گفت:خانم بفرمایید طبقه بالا
با تعجب

1400/03/29 21:22

…کوبیسم و آبستره؟
پسره انگار تازه متوجه شده بود گفت:اها… بله خوب نظر شما هم قابل احترامه ولی من دوست داشتم از هر سه سبک در نمایشگام استفاده کنم ..
لیلا:بله..شما اموزش هم میدید؟
-نخیر…
لیلا:حتی اگه پیشنهاد خوبی بدیم؟
-حتی اگه پیشنهاد میلیاردی بدید؟
با خنده گفتم:دخترا چه بلایی به سرتون اوردن که از خیر همچین پولی هم میگذرید ؟
لیلا وپسره خندید وگفت:ازاینکه درکم میکنید واقعا ممنون…. ولی مشکل اموزش ندادن من اینه که من دکترم ووقت اموزش دادن ندارم.. خیلی به نقاشی علاقه دارم گفتم یه نمایشگاه بزارم ..تا نظر دیگران رو درمورد نقاشی هام بدونم… میتونم اسماتونو بپرسم؟
لیلا به من اشاره کرد وگفت:اینازه منم لیلا
-منم امیرعلی وسوقی هستم
لیلا:اقای دکتر نقاش … امیرعلی وسوقی درست گفتم ؟
امیر علی خندید وگفت:بله درست فرمودید ..
بعد از اینکه باهاش خدا حافظی کردیم گفت:دوباره تشریف بیارید
لیلا :حتما مزاحم میشیم جناب دکتر نقاش
با خنده از نمایشگاه اومدیم بیرون لیلا گفت :حال کردی؟این جوری ملتو سر کار میزارن

1400/03/29 21:22

گفتم:چی؟
گارسونه فکر کرد حرفشو نفهمیدم دوباره تکرار کرد:اقای کبیری طبقه بالا منظر شما هستند…بفرمایید
یه پوفی کردم ورفتم طبقه بالا یکی نبود به این بچه بگه اخه یه مواد خریدن اینقدر قرتی بازی میخواد؟ وقتی رسیدم دیدم هیچ *** نبود فقط به گفته گارسونه اقای کبیری تک وتنها… دست زیر چونه کنار پنچره نشسته بود وبیرون ونگاه میکرد کنارش وایسادم ویه تک سرفه ای کردم سرش وچرخوند وگفت:اِه..کی رسیدی ؟داشتم کم کم.. میرفتم
از روی حرص لبخند زدم وگفتم:با مزه بود
روبه روش نشستم وگفتم:اگه قایم باشک بازیتون تموم شده …پولو بده میخوام برم
خندید وگفت :ای بابا من نمیدونم تو چرا اینقدر عجله داری؟من وتو حالا حالا ها با هم کار داریم
با اعصبانیت دستم وزدم به میز وایسادم وگفتم:چی گفتی؟
خودشو جمع کرد وبا خنده گفت:نه نه ..منظورم از اون کارا نیست …منظورم اینه که من وشما قرار بیشتر همدیگه رو ببینیم … پس باید درجه صبرتونو بیشتر کنید
همین جور میخندید منم با حرص نشستم وگفتم :لطف کن دفعه دیگه منظورتو واضه بگو
-اعصاب نداریا ؟
-اعصاب مصاب ندارم حوصله تو هم ندارم …
-خوب بابا من که چیزی نگفتم
خودم دارم از ترس قالب توهی میکنم اونو قت این شوخیش گرفته ….موبالیشون از تو جیبش در اورد به یکی زنگ زد وگفت:بیا بالا ..
موبایلشو قطع کرد یه مرد با دوتا بستنی اومد طرف ما بستنی شکلاتی رو گذاشت جلوی من بستنی توت فرنگی گذاشت جلوی کبیری ورفت به بستنی نگاه کردم و هیچ وقت از بستنی شکلاتی خوشم نیومد به بستنی نگاه میکردم که صدای پاشنه کفش تو فضا پیچید سرم وبلند کردم دیدم یه دختر شیک پوش با قیافه عروسکی داره میاد طرف ما منم عین ندید پدیدا نگاش میکردم که کبیری با پاش محکم زد به ساق پام خم شدم از درد مچ پامو گرفتم کبیری با خنده گفت :نخورش…صاحاب داره
با اعصبانیت نگاش کردم وچیزی بهش نگفتم حیف که مرد بود وحوصله دردسر نداشتم والا میزدم لای پاش دختره وایساد کنارش با صدای نازی گفت : کجاست ؟
کبیری کیفمو از رو میز برداشت وداد دست دختره وگفت:فقط زود…
-چشم…
اینو گفت و با قر وفر رفت منم همین جور راه رفتنشو نگاه میکردم که کبیری با خنده گفت:ایناز خانم اگه پسر بودی باور کن چشماتو با قاشق در میاوردم
پوزخندی زدم و دستمو دراز کردم وگفتم:پول..
همین جور که بستنیش و میخورد گفت:بستنی توبخور بعد پولو بهت میدم
با اعصبانیت بلند شدم وگفتم:اقای محترم من نیومدم اینجا که با شما بستنی بخورم ..(باصدای بلندی گفتم)در ضمن من از بستنی شکلاتی متنفرم
قاشق بستنی تو دهنش وبا چشای گشاد نگام کرد قاشق و از دهنش دراورد وبستنیش وقورت دادوبا تن صدای

1400/03/29 21:22

پایین گفت:خوب بگو از بستنی شکلاتی بدت میاد چرا دیگه اینقدر جیغ میکشی
از دستش اینقدر حرص خوردم که همون جا شیش کیلو وزن کم کردم رفتم چهار تا میز جلو ترش نشستم پشتم بهش کردم با اعصبانیت پام رو پا انداختم تکون میدادم داد زد:میخوای بگم بستنی توت فرنگی برات بیارن ؟البته با مخلوط شکلات (بلند خندید)
زهر مار …ای عناق بگیری …من وباش با چه ترس ولرزی اومدم …. فکر کردم الان همه مامورا اماده باشن تا منو بگیرن فکر نمیکردم گیر همچین دلقکی میافتم ده دقیقه بعد دختره با کیف من برگشت …رفت پیش کبیری برگشتم ونگاشون میکردم کولمو بهش داد وخودش رفت … دختره که رفت کیفو بالا گرفت وگفت:اگه پولو میخوای بیا
با حرص بلند شدم ورفتم پیشش یه پاکت سفید جلوم گرفت وگفت:ببین این پولا ارزشی نداره که تو بخوای بخاطرش اینقدر حرص بخوری(دستمو دارز کردم که ورشتدارم پاکتو کشید وگفت)راستی اسمم پرهام …پرهام کبیری
با حرص گفتم :به من چه..
خواستم پاکتو بردارم دوباره کشید وگفت:فامیلیت چیه؟
-به تو چه؟مگه تو مفتشی که میپرسی؟
-نه بخاطر اطلاعات عمومیم بود …اگه نگی پاکت وبهت نمیدما(با خنده گفت)البته اگه دوست نداری بهت بگم گربه
دیگه داشتم به این اسم الرژی پیدام میکردم دندونام وبهم فشار دادم وگفتم:رستمی
صورتشو جمع کرد وگفت:چی؟
جیغ زدم :رستمی
-اها…پس شد آیناز رستمی جغجغه
پاکت واز دستش کشیدم کولمو برداشتم وراه افتادم همین جور که راه میرفتم با خنده گفت:به امید دیدار خانم رستمی
با اعصبانیت برگشتم وبا حرص گفتم:من غلط بکنم دوباره به دیدار شما نائل بشم
از کافی شاپ که اومدم بیرون صدای منوچهراز پشتم شنیدم گفت:هوی …کجا سرتو پایین انداختی داری میری؟
برگشتم منو چهر داشت بهم نزدیک میشد فکر نمیکردم عینه جغد دنبالم باشه گفت :پول …
پاکت وجلوش گرفتم ازم گرفت وگفت:نه خوشم اومد زرنگی …بریم
با هم سوار ماشین شدیم زبیده ماشین وروشن وکردوراه افتادیم …زبیده گفت:خوب چی شد؟
منوچهر :هیچی فروختشون (پاکتوگذاشت روداشبورد جلوی زبیده)اینم پولش…دیدی گفتم برامون نون در میاره
زبیده:بابا خفه شو حالمونو به هم زدی…حالا انگار این اولین نفره که تونسته همچین کاری رو بکنه ..شاهکار که نکرده




بدبخت منوچهرتا وقتی رسیدیم نفسشم درنیومد…ساعت یازده رسیدیم خونه هیچ *** نبودحتی پشه هم پرنمیزد خواستم برم تو اتاق که زبیده گفت:لباسا ت وعوض کن بیا برای نهار یه چیزی درست کن
با گفتن باشه رفتم تو اتاق …اینم انگار مزه غذای اون روز هنوز زیر دندوناش مونده که به من میگه نهار درست کن بعد از اینکه نهارو درست کردم برای سالاد کلم خورد میکردم که

1400/03/29 21:22

دیدم مهسا ویسنا یواشکی وبا دو رفتن تو اتاق منو که دیدن فقط با سر سلام کردن زبیده از اتاقش اومد بیرون گفت:کی بود ؟
من از همه جا بی خبر گفتم:مهسا ویسنا…
با اعصبانیت رفت سمت دروبازش کرد وبا صدای بلندی گفت:چیو داشتین قایم میکردین ؟
مهسا:هیچی خانم…
زبیده:دروغ نگو..برید اون ورببینم
چاقو روی میز گذاشتم ورفتم دم اتاق ایستادم بهشون نگاه کردم از ترس رنگ صورتشون پریده بودوبه زبیده نگاه میکردن داشت توی کمدا میگشت هر چی لباس بود ریخت بیرون.. توی کمد اونا چیزی پیدا نکرد رفت سراغ کمدنگار درشوکه باز کرد یه جعبه سفید در اورد با اعصبانیت جعبه رو جلوشو ن گرفت وگفت:این چیه ؟ها؟مگه با شما بی پدرو مادرنیستم ؟لالمونی گرفتین نه؟
یسنا بالرز گفت:نمیدونیم خانم …این مال ما نیست
زبیده سرشو تکون داد وگفت:الان مشخص میشه…در شو باز کرد چند تیکه طلا بود گوشواره وگردنبد وچند تا النگو زبیده با خشم دو تا سیلی زد تو گوش مهسا ویسنا وگفت:که اینا مال شما نیست نه؟ الان کاریتون به جای رسیده که از من دزدی میکنید؟میدونم باهاتون چیکار کنم …صبر کنید…از اتاق رفت بیرون
دو تا ایشون نشستن رو زمین وشروع کردن به گریه کردن… نمیدونستم باید چیکار کنم فقط نگاشون میکردم دلم به حالشون سوخت حتما خیلی دردشون گرفته بود که اینجوری گریه میکردن یسناگفت:بد بخت شدیم …(سر مهسا داد زد ) همش تقصیر تو چقدر گفتم این کارو نکنیم میفهمه گفتی از کجا میخواد بدونه بفرما
مهسا با گریه گفت:وقتی اومدیم نبودش از کجا پیداش شد ؟
یسنا همین جور که گریه میکرد به من نگاه کرد وگفت:تو بهش گفتی نه؟
گفتم :اره ..پرسید کی اومد؟منم….
مهسا حرفمو قطع کرد وگفت:خفه شو …هنوز از راه نرسیده میخوای عزیز دوردونه بشی؟حداقل بزار عرقت خشک بشه بعد این کارا رو بکن..فکر نمیکردیم اینقدر بی معرفت باشی
گفتم:بچه ها به خدا من….
یسنا:گمشو بیرون ..
گفتم:دارید اشتباه میکنید …
یسنا داد زد:گفتم گمشو بیرون …ادم فروش
دیگه بغضم داشت میترکید..در وبستم ورفتم تو اشپزخونه باگریه سالاد درست کردم بعد از اینکه سالادم تموم شد تو حال نشستم وتلویزیون نگاه کردم دیگه نه زبیده از تو اتاقش اومد بیرون نه مهسا ویسنا روی زمین نشستم وزانو هامو بغل کردم اصلا نمیدونستم دارم به چی نگاه میکنم ..صدای در اومد چند دقیقه بعد لیلا ونگاراومدن تو لیلا تا من ودید یه تعظیمی کرد وگفت:درود بر سوسانو ملکه گوگوریو… میدونی تازه گیا چی کشف کردم اینکه تو شبیه کره ایا هستی البته از خوشکلاش …(به تلویزیون نگاه کرد وگفت)چی میبینی؟راز بقا؟اینجا یه پا باغ وحشه صبر میکردی همه بیان اون وقت زندشو

1400/03/29 21:22

نگاه میکردی .(.چشاشو گشاد کرد وگفت) ..تو چه جوری قِصِر در رفتی(یه پلاستیک اورد بالا وگفت)ببین برات کامپوت گرفته بودم میخواستم بیام ملاقاتیت…عملیات چه جور بود ؟
نگار با یه لیوان اب از اشپزخونه اومد بیرون وگفت: لیلابه خدا اگه فک نزنی بهت نمیگن لالی…میبنی حالش خوش نیست بازم حرف میزنی؟
لیلا به صورتم نگاه کرد وگفت:راست میگی نگار حالش میزون نیست
نگار پوست خنده ای زد وگفت:میخوای از جنسای خوبت بهش بده(لیلا چشم غره ای نگاش کرد)چته دختر ؟نکنه کسی رو کشتی؟
به نگار نگاه کردم وگفتم:هیچی …چیزی نیست
نگار:این چیزی نیست یعنی چیزی شده نمیخوای بگی…میگی یا لیلا رو بکنم تو حلقت؟
لیلا با چشای گشاد نگاش کرد گفتم: یسناومهسا دعوام کردن
لیلا:گیلَت کردن…
نگار:چرا؟
گفتم:سوءتفاهم …
نگار لیوانشو گذاشت رو اپن وگفت:پاشو بیا ببینم چی شده؟
گفتم: نمیخواد ولش کن..
نگار:وقتی یه چیزی بهت میگم بگو چشم …
همین جور نشسته بودم که لیلا دستشو انداخت زیر بازوهامو بلندم کرد وگفت:چه نازی هم داره آی….ناز
رفتیم تو اتاق دو تاشون با غم رو زمین نشسته بودن چشمشون که من افتاد یسنا گفت:چیه چغلیت تموم نشده؟ برگشتی ببینی چی کار میکنم بری به زبیده خبر بدی؟
نگار :اومدیدم اشتیتون بدیم
مهسا بلند شد وگفت:من اگه بمیرمم با این دختره دیگه حرف نمیزنم
یسنا هم بلند شد وگفت:نبودی ببینی خانوم برای خودشیرینی خودش ..چه کارا که نمیکنه
نگار :زبون انسان ها بلدین؟عین ادم حرف بزنین تا بدونم دارین چی میگین
یسنا:رفته به زبیده گفته ما داریم یه چیزی رو قایم میکنیم..
گفتم:اخه چرا دروغ میگی..من کی همچین حرفیو زدم …من اصلا ندیدم شما چی اوردین
مهسا:پس از کجا فهمید که یهو سرو کلش پیدا شد ؟اصلا اون که تو خونه نبود لابد تو بهش گفتی که اومد
گفتم: وقتی شما اومدین اونم از اتاقش اومد بیرون گفت کیه بود گفتم مهسا ویسنا…من از کجا باید میدونستم که شما دارین چی کار میکنید؟
نگار:خوب راست میگه دیگه…این از کجا بدونه شما چه کاری دست تونه ؟
لیلا با لبخند گفت:یک بار جَستی مَلَخک..دوبار جستی ملخک… اخر به دستی ملخک چقدر گفتم این کار اخر وعاقبت نداره دزدی از زبیده یعنی بریدن سر خودتون گوش نکردین که نکردن …حالا بکشید
مهسا:تو یکی دیگه خفه شو معتاد مفنگی..
اعصابم خورد بود با این حرفش خورد تر شد داد زدم :نفهم حرف دهنتو بفهم …… با لیلا درست صحبت کن
یسنا به لیلا اشاره کرد وگفت:تو اینو ادم حساب میکنی؟
با فک منقبض شده وتن صدای بلندگفتم:این مفنگی شرف داره به تو دله دزد ..حداقل طرفشو میشانسو ویه ادم بدبختو بدبخت تر نمیکنه ..خوبه میدونید باباش این بلا رو

1400/03/29 21:22

سرش اورده وبازم اینجوری باهاش حرف میزنید … اداما چه شکلین عین شما دوتا؟پس بقیه حیوون(انگشت اشارم وبا تهدید تکون دادم وگفتم)اگه بار دیگه فقط یه بار دیگه همچین رفتاری باهاش داشته باشید به خداوندی خدا قسم ..زبونتونو از توحلقومتون میکشم بیرون فهمیدین؟
چشمای سه تاشون به جز لیلا از تعجب شیش تا شده بود لیلا هم از روی رضایت بهم لبخند زد از اعصبانیت داشتم نفس نفس میزدم برگشتم که برم دیدم مهنازو سپیده ونجوا توی چهار چوب در ایستادن و بدتر از این سه تا با دهن باز نگام میکنن مهناز خودشو جمع کرد وگفت:بهت نمیخورد زبون داشته باشی؟
گفتم:نداشتم …نمی خواستمم داشته باشم …چون فکر میکردم با هم خواهریم یا حداقلش دوست باشیم ….فکر نمیکردم اینجا همدیگه رو به چشم دشمن می بینین که چش دیدن همیدگه رو ندارین …اون از رفتار نگار با تو این از رفتار این دوتا با من….و بدترا ز همه رفتاری که با لیلا دارین ..گناه این بد بخت چیه که اینجوری باهاش رفتار میکنید مگه خودش خواست اینجوری بشه؟
با سرعت از کنارشون رد شدم ورفتم طرف دستشویی شیر روشور وباز کردم چندبار اب به صورتم زدم لیلا اومد توی چار چوب در وایساد با خوشحالی بغلم کرد وگفت:خراب این معرفتتم همشیره…خیلی حال دادی قیافه هاشون شده بود عین علامت تعجب…ولی عجب زبونی داری
دماغشو کشیدم وبا خنده گفتم:اینقدر تعریف نکن ظرفیت ندارم …همه زبون دارن ولی باید درست ازش استفاده کنن نه مثل اینا که فقط بلدند ادم وتحقیر کنن ونیش وکنایه بزنن…
بعد از نهار رفتن بیرون وشب برگشتن …شب همه تو لاک خودشون بود نه کسی دعوا کرد نه حرفی زدیم حتی احساس کردم دارن به زور نفس میکشن تا خدایی نکرده کسی صدای نفسشونم نشنوه منو چهر وزبیده از این همه سکوت درحال سکته بودن….چهار روز دیگه خونه نشینم کردن وهیچ کاری دستم ندادن بعد از چهارروز… زبیده به لیلا گفت:این گربه هم با خودت ببرو ریزکاریا رو نشونش بده میخوام ببینم جَنَم کار کردن وداره..
لیلا با ذوق گفت:چشم خانم چشم …
زبیده:لیلا اگه بدون پول برگردی…
لیلا حرفشو قطع کرد وگفت:میدونم خانم انباری وترک واین حرفا دیگه …خیالتون تخت بدون پول برگشتم سر ایناز وبزن
با تعجب گفتم: به من چه تو میخوای مواد بفروشی..
لیلابا قیافه نارحت لب ولوچشو اویزون کردوگفت:فکر میکردم تو فدایی من باشی
با خنده زدم تو سرش وگفتم:کوفت …راه بیوفت ببینم
هر کسی یه سمتی رفت من ولیلا راه افتادیم خیلی خوشحال بود گفتم:چیه خوشحالی؟
دستشو انداخت دور گردنم وگفت :رفیق شفیقم پیشمه ذوق نکنم ؟!!!
با ارنج زدم به پهلوشو گفتم:ذوق مرگ نشی؟
دستشو برداشت وگفت:نه

1400/03/29 21:22

حواسم هست..
گفتم:داریم کجا میریم ؟
-زعفرانیه..
-چی؟
-زعفرانیه …محل زندگی کله خرا
-منظورت خر پولاست..
-اره همونا …
-اها…حالا جنسا رو کجا قایم کردی ؟
دوتا دستاشو زدبه سینها شو گفت :اینجا
با خنده گفتم:هر وقت خواستی درشون بیاری به خودم بگو
بلند خندید وگفت:نه خوشم میاد کم کم داری هنراتو به نمایش میزاری…دیگه چی بلدی؟
-همه چی
-به تو باید گفت…تبارک الله احسن والخالقین
با هم خندیدیم که یهو منوچهر از پشت صدامون زد برگشتیم خودشو با دو به مارسوند اومد روبه رومون ایستاد به من گفت:گوش کن چی دارم بهت میگم اگه فکر فرار به ذهنت برسه خدا شاهده کوه قافم بری پیدات میکنم ودمار از روزگارت در میارم دوبرابر چهار میلیونی که بابتت دادم باید برام کار کنی …لیلا خانم تو هم گوش کن اگه این از دستت در بره بدبختت میکنم یه بلایی به سرت میارم که ارزوی مرگ کنی فهمیدی؟درضمن حق زنگ زدن به هیج جایی رونداره اینم که فهمیدی؟
لیلا با ترس فقط سرشو تکون داد یه نفسی کشید وراه افتادیم با نگرانی بهم گفت:آیناز…
-فرار نمیکنم…یعنی جایی رو ندارم که بخوام برم (دستمو انداختم دور گردنشو با خنده گفتم)اخه من فدایتم
وقتی به زعفرانیه رسیدیم …گفتم:لیلا.
-هووم.
-این خونه ها چرا اینقدر قشنگن ؟
خندید وگفت:چون صاحباشون قشنگ خرج میکنن
چند قدمی رفتم وایسادم چشمم افتاد به خونه تمام سفید به دلم نشست… کل خونه با در حیاط سفید بود دیوار خونه مرمر سفید زده بود پیچکی که گل های سفیدی داشت خودشو از روی دیوار اویزون کرده بود توی خونه درخت ها ی سر به فلک کشیده اونقدر زیاد بود که باعث شده بود کل نمای خونه مشخص نشه معلومه حیاط بزرگی داره لیلا هم همین جور برای خودش میرفت که دفعه وایساد وگفت:به چی نگاه میکنی بیا دیگه…
تکون نخوردم وفقط به خونه نگاه میکردم لیلا اومد نزدیکو گفت:میشه بریم؟
همین جور که خونه نگاه می کردم گفتم:قشنگ لیلا نه؟
-اره مبارکه صاحبش باشه…هر کی اینو ساخته عشق سفید بوده …بریم؟
-اهووم..
دل کندن از اون خونه برام مشکل بود اما این کارو کردم چند کوچه رفتیم بالا تر گفتم:لیلا کجا داریم میریم ؟
-میریم جنس وبه یکی بدیم..
-به کی؟
-به یه جیگر…(با خنده گفت)پسر خیلی نازیه فقط حیف که معتاد شد وگرنه خودم میگرفتمش
خندیدم وگفتم:بد بخت پسره که همچین کیسی رو از دست داد
لیلا با ناز گفت:اره به خدا همین وبگو
-اسمش چیه؟
-شاهین..
به خونه که رسیدیم زنگ ایفونو زد یه خانم جواب داد:کیه..
لیلا صورتشو جلو ایفون برد زنه درو زد ورفتیم تو حیاط شیکی بود تا چشم کار میکرد درخت وگل بود رفتیم تو خونه یه خانم مسن اومد گفت : همین جا تشریف داشته

1400/03/29 21:22

باشید تا اقا بیان
من ولیلا رو مبل نشستیم من پشت به راه پله نشستم ولیلا هم روبه روم به خونه نگاه کردم وگفتم:لیلا..؟
-بله…
-کل این خونه مال پسر جیگرست؟
-اره …
صدای پا از راه پله اومد لیلا به پشتم نگاه کرد و اروم گفت:ای جانم…جیگر اومد
اروم برگشتم پشتم با دیدنش نتونستم جلو خندمو بگیرم یه مرد پنجاه شصت ساله چاق که کمربندش و زیر شکمش بسته بود …کله کلا تاس …لپا افتاده .. داشتم مخیندیدم که لیلا لباشو گاز گرفت اومد سمت ما من ولیلا بلند شدیم وسطمون وایساد اول یه نگاهی به من انداخت بعد به لیلا وگفت:این کیه با خودت اوردی؟
لیلا:همکار جدیده ..شاید از این به بعد براتون جنس بیاره
مرده انگار اعصبانی بود گفت:من کسی جز تو نمیخوام
دستمو جلو دهنم گرفتم وخندیدم لیلا ابروشو انداخت بالا ولبشو به دندون گرفت که نخندم مرد با اعصبانیت گفت:چیه به چی میخندی؟
گفتم:ببخشید …هیچی همین جوری
رو به لیلا کرد وگفت:دفعه دیگه اینو با خودت نمیاری..فهمیدی؟
لیلا:بله اقا …فهمیدم
-خیل خوب برید
لیلاپولو که گرفت پیراهنمو کشید با خوش برد بیرون تو حیاط شروع کردم به خندیدن لیلا هم با خنده گفت:ایناز تو رو خدا نخند
ادای مرده رو دراوردم وگفتم:من کسی رو جز تو نمیخوام ..
لیلا در حیاط وبا زکرد و اومدیم بیرون گفت:عشقمو دیدی؟حالااز حسودی بمیر
با خنده گفتم:ارزونی خودت عین اورانگوتان میموند..
با خنده رفتیم زیر یه درخت نشستیم لیلا گفت:اون پسره میبینی به درخت تکیه داده یه زنجیرم دستشه؟
سرم وکج کردم وسمت چپ لیلا رو نگاه کردم و گفتم:اره…میشناسیش؟
-نشناسمش!!!از بچه های منوچهره فرستادتش مراقب ما باشه…اینه که میگم نمیشه فرار کرد ..
از روی نا امیدی نفسی کشیدم وگفتم:امروز چندمیم؟
لیلا دستشو پشتش گذاشت و سرشو بالا گرفت گفت:نمیدونم چطور ؟
-هیچی(یه ماشینbmwازته کوچه میاومد سقفشو هم برداشته بود رانندش یه مرد سی وهشت ساله بود به لیلاگفتم)لیلا…ماشینو داری؟
لیلا سرشو اورد پایین وبا چشای گشاد گفت:دارمش…
مرده ماشینو جلوی خونه ای که سمت راستمون بود پارک کرد وخودش پیاده شد داشت با تلفن حرف میزد :اره…میدونم ولی چیکار کنم پرونده ها رو یادم رفته الان دم خونهم یه ذره معطلشون کن الان میام …اینو گفت و وارد خونه شد لیلاسرشو چرخوند به پسره نگاه کرد و یهو گفت: انی؟
-هومم
-یه فکری زد به کلم….
-مگه تو فکرم میکنی؟
-اره بعضی وقتا که حوصلم سر میره فکرم میکنم
-خوبه حالا فکرت چیه؟
دستمو کشید گفتم:میخوای چیکار کنی؟
به ماشین نزدیک شدیم گفت :سوار شو زود باش
-تا نگی نقشت چیه سوار نمیشم..
ماشین که سقف نداشت منو هل داد افتادم تو ماشین خودشم

1400/03/29 21:22

اومد کنارم دو تاایمون کف ماشین نشستیم گفتم:چیکار داری میکنی؟
-هیشششش…هر چی من گفتم تو فقط تایید میکنی فهمیدی؟
با حرص گفتم:لییلا…
صدای مرده اومد:اومدم دیگه چقدر زنگ میزنی …نمیتونی دودقیقه نگهشون داری؟
سوا رماشین شد وخدا حافظی کرد گوشی رو انداخت رو صندلی جلو وپوفی کرد خواست ماشینشو روشن کنه یهو بگشت عقب و با تعجب گفت:شما تو ماشین من چیکار میکنید؟
لیلا اه وناله گفت:اقا تو روخدا راه بیوفتید…اگه دادشم مارو ببینه ما رو میکشه
-دادشتون کیه؟
لیلا:همونی که به درخت تکیه داده یه زنجیرم دستشه..
مرده به پسره نگاه کرد وگفت:خانم من کار دارم برید پایین دنبال درد سرم نیستم
گفتم:اقا ما که از شما چیزی نمیخوام …میخوایم دو خیابون پایین تر پیادمون کنی همین
لیلا با تعجب نگام کرد مرده پوفی کرد و با تاکید گفت:فقط دو تا خیابون …
دوتا ایمون سرمونو تکون دادیم ماشین وروشن کرد وراه افتاد لیلا اروم گفت:نه مثل اینکه یه چیزایی بلدی
منم اروم گفتم:دارم درس پس میدم استاد
-افرین ..من به خودم میبالم بخطر همچین شاگردی
مرده گفت:بیاین بالا
اروم اومدیم بالا ونشستیم پشت سرمونو نگاه کردم دیدم همون پسره با موتور داره دنبالمون میاد گفتم:لیلا پسره داره میاد دنبالمون دردسر نشه ؟
-لیلا با بیخیالی گفت :نه بابا این کارا تو حوضه استحفاضی اون نیست …اون فقط مراقبمونه فرار نکنیم
عجب کیفی میداد …اولین بارم بود سوار همچین ماشینی میشدم نزدیک بود ذوق مرگ شم به همه جا نگاه کردم بالا شهر تهران هم صفایی داشت یه باد لذت بخشی به صورتم میخورد یهو چشمم افتاد به مرده که ایینشو روی لیلا تنظیم کرده بود و به لیلا نگاه می کرداین دختر انگار همه جا بود الا تو این دنیا بخاطر اینکه خندمو نبینه شالمو کشیدم روی صورتم و دستمم گذاشتم رو پیشونیم کمی هم پایین خم شدم سعی میکردم صدای خندم بلند نشه یهو لیلا اومد سمتمم وبا نگرانی گفت:ایناز…چیزی شده ؟چرا داری گریه میکنی؟
اروم دستمو اوردم پایین تا فقط چشمام معلوم بشه از چشمام فهمید که دارم میخندم گفت:کوفت ..فکر دارم داری گریه میکنی..حالا برای چی داری میخندی؟
با چشم وابرو به مرده اشاره کردم که داشت ما رو نگاه میکرد لیلاگفت:چی میگی برای چی چشم وابرو میندازی
دوباره این کارو کردم لیلا سرشو برگردوند طرف مرده دید نگاش میکنه دو تاشون به هم لبخند زدن منم شروع کردم به خندیدن لیلا همین جور که دندوناشو فشار میدادگفت:زهر مار…ا زکی تا حالا داره به من نگاه میکنه ؟
همین جور که سرم پایین بودومیخندیدم گفتم:فکر کنم از وقتی که سوار شدیم
نیشگونم گرفت که صدای اخم بلند شد وگفت:کوفت

1400/03/29 21:22

…اونوقت تو باید الان بهم بگی؟
مرده گفت:مشکلی پیش اومده؟
لیلا:نخیر اگه زحمتی نیست همین جا پیاده میشیم
-زحمتی که نیست ولی هنوز یه خیابون دیگه مونده
لیلا:نه دیگه وقتتون ونمیگیرم
مرده کمی این دست واون دست کرد وگفت:میخواید با هم یه چیزی بخوریم ؟
لیلا با چشای دوازده تایش نگاش کرد ومنم خندیدم لیلا یا ارنجش زد به پهلومو گفت:بله حتما اگه وقت داشته باشید
مرده باخوشحالی گفت:من چیزی که زیاد دارم وقته
لیلا دم گوشم گفت:میبینی چه چلغوزی گیر ما افتاده ..همین الان گفت معطلش کنید تا من بیام
گفتم:این خصلت مرداست که وقتی دختر زیبا رویی می بینن دیگه نمیتونن خودشونو کنترل کنن
جلوی یه کافی شاپ نگه داشت رفتیم تو دو تا بستنی زدیم به رگ و اومدیم بیرون شمارشو به لیلا داد تا بهش زنگ بزنه لیلا هم نا مردی نکرد بعد از اینکه با هاش خدا حافظی کردیم شمار ه رو انداخت تو سطل اشغال تو راه خونه بودیم که لیلا گفت:حال کردی انی؟تو خوابم نمی دیدی سوار همچین ماشینی بشی خر کیف شدیم نه؟


-نه گورخر کیف شدیم..
بلند خندیدم لیلا گفت: نه خوشم اومد کم کم داری راه میافتی..
-ولی کاش خودمون رانندگی میکردیم کیفش بیشتر بود..
-مگه بلدی؟
-اره ..گواهی نامه دارم..
-دروغ میگی..
-نه دروغم چیه..
-ایول پس دفعه بعد جلوی یه مرسدس بنز ومیگرم ..
با خنده رفتیم خونه …یک هفته کامل با لیلا میرفتم مواد فروشی روزای اول هم میترسیدم هم برام سخت بود اما کم کم راه افتادم …تو ی همین یه هفته لیلا به بهم یاد داد ترس آفت زندگیه ….باید اهل ریسک باشی و از چیزی نترسی ..
مثل روزای دیگه بعد از خوردن صبحانه با لیلا رفتیم به پاتوقش …به گفته خودش تو اون پارک با سه ثانیه مواداش فروش میره گفتم:لیلا…منوچهر وزبیده برای کی کار میکنن؟
-برای جمشید…همونی که تو رو به اینا فروخت
از جمشید بد کینه ای به دل داشتم ..دستشو انداخت دور گردنم وگفت:نبینم گربم اخمو باشه
پشت چشمی نازک کردم وگفتم:به من نگو گربه
با خنده دنبالش دویدم …با هم رفتیم سمت پارک روی یکی از نیمکت ها نشستیم پاهامو تکون میدادم که لیلا گفت:حوصلت سر رفت؟
-اهووم
-بیا قدم بزنیم
هنوز بلند نشده بود که موبالیش زنگ خورد جواب داد:الو.
….
-جای همیشگیم…راستی یکی دیگه هم همراهم هست اگه دیر کردم بشین پیشش تا من بیام
….
-باشه خداحافظ
گوشی رو قطع کرد وگفت:ایناز تو اینجا بشین تا من برگردم باشه ؟
-کجا؟
-…برم موادا و ازجای گرمشون دربیارم جلدی میام ….فقط اگه کسی اومد با من کار داشت بگومنتظر بمونه باشه
من همون جا منتظرش شدم بعد از چند دقیقه یه دختر اومد با قیافه تابلو یعنی هر کی از چند متری میدیدش میفهمید

1400/03/29 21:22

معتاده اومد طرفم وگفت :تو دوست لیلایی؟
نمیتونست صاف وایسه همش عقب وجلو میرفت چشماشم خمار بود گفتم:اره ..بشین الان میاد
خودش وانداخت رو نیمکت خم شد به سمت پایین دیدم یواش…یواش داره حالت سجده میگیره منم همین جور نگاش میکردم داشت میرفت پایین که یهو لیلا که روبه روم می اومد داد زد :بگیرش بگیرش الان میوفته ..
اینو که گفت دختره از نیمکت جدا شد منم سریع گرفتمش خدا رو شکر زود گرفتمش والا با مخ میرفت تو زمین وقتی فهمید یکی گرفتش سرشو بلند وکرد وبا چشمای خمار گفت:ها…!!!
لیلا خودشو به من رسوند وگفت:چرا نگرفتیش نزدیک بود بیوفته ؟
-من چه میدونستم داره میوفته
-پس فکر کردی یه چیزی رو زمین پیدا کرده میخواد ورشداره؟ (لیلا موادشو جلوش گرفت وگفت)بگیر …تو چه مرگیت بود که خودتو به این روز انداختی ها ؟
مواد وگرفت خواست پولو از جیبش در بیاره.. نمی تونست دستشو می برد بالای جیب مانتوش اما دستش تو جیب نمیرفت از روی جیبش سر میخورد میاومد پایین لیلا پوفی کرد وگفت:انی پول و از جیبش دربیار
با چندش دست کردم تو جیبش وپول و دراوردم تیکه تیکه بودن بوی گند سیگار هم میداد گرفتم جلوی لیلاوگفنتم :اینا بسه؟
به پولا نگاه کرد وگفت: نه بابا خیلی کمه
خودش دست کرد تو جیبش که دختره با خماری گفت:دیگه ندارم همینه
لیلا با اعصبانیت مواد واز دستش کشید وگفت:وقتی پول نداری غلط کردی گفتی جنس بیارم .مگه من اینجا موسسه خیریه راه انداختم که هروقت نداشتی خودم روش بزارم
دختره حال نداشت حرف بزنه اما با گریه گفت:تو رو خدا لیلا دارم میمیرم …تمام استخونام درد میکنه
لیلاداد زد:به جهنم …کی گفت معتاد شی ؟…مگه تو خیر سرت دانشجوی مملکت نبودی؟مگه نه داشتی برای دکترا میخوندی؟برای چی این بلا رو سر خودت اوردی ها؟
-لیلاخواهش میکنم قول میدم دفعه بعد پولو برات بیارم
-بیخود …دفعه بعد بدون پول به من زنگ نمیزنی فهمیدی؟
داشت گریه میکرداز ظاهرش معلوم بود حالش خیلی بده به لیلا گفتم:بهش بده گناه داره
-ایناز وقتی اینا دلشون به حال خودشون نمیسوزه وهمیچین بلایی سر خودشون میارن …تو دیگه نباید دلسوز این جماعت بشی
-خواهش میکنم لیلا تو هم عین اینایی میتونی درکش کنی
-ایناز کی میخواد بعد پول این مواد وبده ؟
-بالاخره یکی پیدا میشه وضعش خوب باشه از اون بیشتر بگیر ..بخاطر من….(لیلانگام میکرد گفتم)اگه ندی خودم میدما
پوفی کرد وگفت:ایناز من از دست تو چیکار کنم میخوای برای خودت درد سر درست کنی ؟ به احترام ریش سفیدت این کارو میکنم (مواد گرفت جلوشو گفت)بگیر ولی گفته باشم این دفعه اخر
دختره با استینا ش که تا نوک انگشتاش بود اشکاشو پاک

1400/03/29 21:22

کرد وبا خوشحالی مواد وگرفت ورفت تا ته پارک که رسید صد دفعه افتاد و بلند شد …..عین ادمای کور که جلوشونو نمی دیدن خودشو به دارو درخت میزد من ولیلا هم همین جور نگاش میکردیم لیلا گفت:به نظر تو این زنده خونه میرسه ؟
گفتم:عزرائیل که کارش نداره …همین جوری بخواد ادامه بده حتما خودکشی میکنه
لیلا دستشو انداخت دور گردنم وگفت:خوب فیلم هندی تموم شد بریم یه گشتی تو پارک بزنیم
با خوشحال گفتم: بریم
چند قدم راه رفتیم لیلا گفت:پفک میخوری؟
-نه مضره ….میدونی هر یه دونه پفکی که بخوری یک ماه طول میکشه تا کلیت تمیزشه؟
-شوخی میکنی؟
-نه جدی میگم من الان دوساله دیگه چیپس وپفک نمی خورم
-پس چی بخوریم ؟
-اب هویج بستنی…
-خانم خوش اشتها فکر پولشم باش
یه پسری از پشت سرمون گفت:اب هویج بستنی با من
سرمونو چرخوندیم دیدیم دوتا پسر عین اجل وایسادن لیلا گفت:به به …خان وحید وخان ناصر ..اَ..این طرفا ؟
دو تا ایشون اومدن جلومون وایسادن یکیش گفت:داشتیم رد میشدیم گفتیم یه عرض ادب کنیم (به من نگاه کرد وگفت)دوست جدیده؟…اینم میخوای بدبخت کنی؟
لیلا: زر نزن جنس میخوای؟ بگیر وبر
-قربون محبت لیلیت …ترک کردیم
لیلا:چی ترک کردی؟(سرشو عقب کشید )میگم رنگ وروتون وا شده نگواثرات ترکه …افرین …افرین کار بسیار شایسته ای کردین
-نمیخوای معرفی کنی؟
لیلا من اشاره کرد وگفت:ناصر وحید این اینازه….(به اونا اشاره کرد)ایناز این دو تا ریشو …این ناصر اینم وحیده
ناصر خیلی خیلی لاغر بود به اندازه ای که شلوارش با دوتا کمربند رو کمرش سفت میشد ….نمیشد گفت وحید خوش استیل تر از ناصر ولی بهتر از ناصر بود هر چند ترک کرده بودن اما هنوز شلخته پلخته بودن وحید دستشو به طرفم دراز کرد وگفت:خوشبختم…
سرمو کج کردم وبه دستش نگاه کردم وگفتم:فکر نمیکردم وسط پارکم میشه گدایی کرد؟
لیلا زد زیر خنده ناصرم زد تو سر وحید و با لبخند گفت:خاک تو سر ضایع شدنت بکنن
لیلا دست زد وگفت:اقا ناصر به افتخار ضایع شدن دوستت باید …اب هویج بستی بهمون بدی
ناصر:به من چه از خودش بگیرین
وحید با قیافه ضایع شده گفت:بیاید بریم مهمون من
لیلا دست زد وگفت:ایول..
داشتیم میرفتیم سمت کافی شاپ که وحید اومد کنارم وگفت:میمردی با هام دست میدادی وضایعمون نمیکردی؟
-اگه ضایعت نمی کردم که اب هویج بستنی گیرمون نمیاومد …
بعد از خوردن اب هویج بستنی باهاشون خدا حافظی کردیم چند ساعت تو پارک گشتیم وتمام جنسا رو




فروختیم تو راه برگشت به خونه با حالت معصومانه ای گفتم:لیلا
لیلا با تعجب نگام کرد وگفت:عین بچه هایی که از ماماناشون چیزی میخوان صدام میزنی….چه ؟
صورتم ومعصوم تر کردم

1400/03/29 21:22

وگفتم:میزاری زنگ بزنم ؟
چشاش سه تا شد وگفت:زنگ بزنی؟روز اول منوچهر چی بهت گفت ؟
-از کجا میخواد بدونه من زنگ زدم؟
-از کجا؟ایناز تو الزایمر داری مگه روز اولی که اومدی نگفتم منوچهر هر جا که مارو میفرسته برام بپا میذاره ؟پشت سرم ونگاه کن تا بهت بگم
نگاه کردم وگفتم:خوب..
-خوب به جمالت…این دوتا که دارن پشت سرمون میان …اضغر واکبرن داداشن نوچه و مواد فروش منوچهرن .فکر کردی منو چهر ما رو به امون خدا ول میکنه ومیره..
-پس من چی کار کنم؟باید زنگ بزنم
-به کی ؟
-به دوستم…
-به مامانت زنگ نمیزنی میخوای به دوستت زنگ بزنی
-مامانم فوت کرده
-معذرت میخوام نمیدونستم…(پوفی کرد وگفت)بزار با بچه ها حرف بزنم ..ببینم چیکار میتونیم برات بکنیم
لبخند زدم وگفتم :ممنون..
برگشتیم به خونه …فقط مهسا ویسنا خونه بودن من ولیلا بهشون سلام کردیم اما اونا زیر لب جواب سلام دادن …رفتیم تو اتاق لباسامونو عوض کردیم مهسا ویسنا هم اومدن تو اتاق مهسا اومد جلوم وایساد ولی یسناعقب ایستاده بود لیلا باترس گفت :بچه ها میشه دعوا راه نندازین
مهسا بهش لبخند وچیزی نگفت دستشو به طرفم دراز کرد وگفت:اشتی؟
دستشو گرفتم وگفتم :مگه قهر بودیم که اشتی کنیم ؟
مهسا:ممنون…
یسناهم اومد جلو با من دست دادو گفت:خوبه که دوستی عین تو پیدا کردیم
لیلا یه نفسی کشید و گفت :خدایا کسی اینجا مارو مارمولکم حساب نمیکنه…
یهو یسنا ومهسا باخنده بغلش کردن مهسا گفت:غصه نخور ابجی …من سوسک حسابت میکنم
؟لیلا خندید وبا تعجب گفت:راست میگی کرم زالو..
مهسا ازش جدا شد وگفت:چی گفتی؟
لیلا :با تو نبودم که بااین …با این بودم
یسنا :من ؟؟؟!!!! با این هیکلم میگی کرم زالو
لیلا عقب عقب به سمت در میرفت وگفت:اره کرم زالو ها
اینو گفت و فرار کرد مهسا ویسنا هم دنبالش دویدن …بعد از یک هفته و چند روز بالاخره با من اشتی کردنند خوشحالم که به اشتباهشون پی بردن …وقتی همه بچه ها جمع شدن نهارو خوردیم زبیده به مهناز گفت با منوچهر میرن جایی کار دارن تا شب برنمیگردن ومواظب ما باشه وقتی رفتن همه مون تو هال نشستیم نگاه تلویزیون میکردیم به جز نگار و مهسا که داشتن ابرو هاشونو برمیداشتن یهو لیلا پرید جلو تلویزیون وگفت:باید جلسه دو فوریتی بگیریم …
مهناز:چته عین شامپازه میپری جلو تلویزیون ؟اصلا خودت فهمیدی چی گفتی؟
لیلا:اره دیگه از همین جلسه ها که نماینده مجلس میگیرن..
نگار:خوب…موضوعش چیه؟
لیلا قیافه معلم ها رو گرفت وگفت:علم بهتر است یا ثروت ؟
نجوا بلند خندید وسپیده گفت:میشه دلقک بازی درنیاری وحرفتو بزنی؟
لیلا:ایناز میخواد زنگ بزنه…
همشون با هم گفتن:چیییییی؟
لیلا

1400/03/29 21:22

با خنده گفت:چیه شما دقیقا عین زمانی بود که نیوتون زیر درخت نشسته بود و سیب از بالای درخت افتاد پایین گفت چی …همون جا کشف کرد زمین جاذبه داره
نگار:لیلا جان یک ثانیه حرف نزن باشه؟(به من نگاه کرد وگفت)مگه ما قبلا بهت توضیح ندادیم …اینجا تلفن نداریم باید بری بیرون زنگ بزنی..
لیلا:و از اونجایی که منوچهر برامون هپو گذاشته این کار امکان پذیر نیست
نگار با اخم نگاش کرد لیلا گفت:چیه؟گفتی فقط یک ثانیه…
گفتم:خواهش میکنم کمکم کنید من باید زنگ بزنم
مهناز:بچه ها ما هشت نفریم …خیر سرمونم اشرف مخلوقاتیم فکرامونم رو بریزیم رو هم شاید یه راه حلی پیدابشه …
بعد چند دقیقه فکر کردن اونم به صورت ایکیوسانی لیلا یهو بلند شد وگفت:یافتم …یافتم
نگار :چی یافتی؟
نجوا با خنده گفت:الکل …
لیلا:یه فکری کردم… نه نمیگید؟
مهناز:وانگاه که انیشتن فکر میکند …بگو فکرتو..
لیلا سرشو چرخوند طرف سپیده پشت چشمی نازکرد وبا انگشت اشارشو به طرف سپیده گرفت وگفت:تو….باید هم اکنون جانت را نثار ما کنی…
سپیده با تعجب گفت:چی؟
لیلا:بچه ها غلام سوته عاشق کیه؟
همشون گفتن:سپیده..
لیلا:خوب دیگه …سپیده میره با غلام حرف میزنه من واینازم میریم زنگ میزنیم
سپیده:اینقدر دری وری نگو…میخوای برم یه بلایی سرم بیاره؟
نجوا:منم باهات میام
لیلا:حله دیگه ُقلتم میخواد باهات بیاد..
سپیده:من پامو تو اون خونه نمیزارم..من ازاین پسره خوشم نمیاد…
لیلا:عزیزم انگاه که بوسه های اتشینش را برلبانت کوبید عاشقش خواهی شد
گفتم:خواهش میکنم سپیده …جبران میکنم …واقعا باید زنگ بزنم
سپیده دلش نمیخواست بره از چهرشم مشخص بود ولی لیلا گفت:نجوا سپیده رو همراهی کن..
نجوا دست سپیده رو کشید وبا خودش بلند کرد… سپیده گفت:پس حداقل وقتی تلفن زدنتون تموم شد یه سنگی یه کوفتی بزنید به در تامن بدونم زود بیام…شماها میخواید منو به کشتن بدید
نجوا رفت سمت در وگفت:این درکه قفله ..
لیلا به مهسا ویسنا نگاه کرد وگفت:دستان پر توان گجت برس به داد این ناتوان ..
مهسا بلند شد وبا سنجاق سرش درو باز کرد وگفت:زود برید
نجوا و سپیده رفتن بیرون نگار هم از پنجره کشیک میداد که هروقت ر فتن تو خبر بده.. لیلاگفت:هنوز نرفتن؟
نگار:نه…فعلا دم دروایسادن دارن حرف میزنن
لیلا:ای بابا..اگه من بودم تا حالاتاریخ عقدم مشخص کرده بودم
مهناز:اخه همه مثل تو تو دلبرو نیستن که؟
نگار:برید..برید..رفتن تو
خواستیم بریم که مهنازگفت:ایناز..قول بده فرار نمیکنی؟
گفتم:دیگه اینقدر نامرد نیستم..
لیلا:میشه حرفای لوتی تونو بزارید برای بعد؟
لیلا همین جور دستامو میکشید وبا خودش میبرد مهناز

1400/03/29 21:22

دنبالمون اومدوگفت: زیاد حرف نزن باشه؟زودم برگردید ..
لیلا :چشم خان باجی…
به باجه تلفن رسیدیم لیلا کارت تلفونشو داد بهم سریع شماره نسترن وگرفتم بعد از چند تا بوق جواب داد:بله بفرمایید…
بغض به گلوم هجوم اورد چقدر دلم برای صداش و پرحرفیاش تنگ شده بود با همون بغض گفتم:الو سلام نسترن ..
ساکت بود هیچی نگفت فقط صدای نفس کشیدنش ومیشنیدم گفتم:الونسترن….صدامو میشنوی؟
با صدای بی جونی گفت:آ…آ…آیناز خودتی؟اره؟
بغضم شکست وبا گریه گفتم:اره خودمم ..
نسترنم گریه کرد وگفت:معلوم هست تو جایی؟کجا گذاشتی رفتی ها ؟میدو نی چقدر دنبالت گشتم ؟عکستو به همه کلانتریا دادم…ترسیدم اونا کشته باشنت نمیدونی چقدر خودمو نفرین کردم که چرا حرفتو گوش ندادم
-خوبی نسترن ؟
-الان که صداتو نشنیدم بهتر شدم…بگو کجایی تا بیام دنبالت؟
خندیدم گفتم:کجا میخوای بیایی تهرانم..
-تهران؟؟؟!!!تهران چی کار میکنی؟
لیلا با انگشت اشارش زد به ساعت که یعنی وقت نداریم گفتم:نسترن من نمی تونم زیاد حرف بزنم ..زنگ زدم که بهت بگم حالم خوبه ونگرانم نشی..
-کجا میخوای بری؟ادرس وبده تا بیام دنبالت..
نمیخواستم برای بچه ها درد سر درست کنم گفتم:نمیتونم نسترن….. نمی تونم..اگه تونستم دوباره بهت زنگ میزنم خدا حافظ..
صدای نسترن هنوز پشت گوشی میاومد که گوشی رو گذاشتم دلم برای دیدنش لک میزد اشکامو پاک کردم واز لیلا تشکر کردم راه افتادیم ..لیلا رفت سمت خونه غلام…. سرشو گذاشت رو در گفتم :چی کار میکنی؟
-هیچی تو برو تو میخوام شنگول ومنگول واز دست اقا گرگه نجات بدم
خندیدم ورفتم تو بچه ها اومدن پیشم گفتن زنگ زدی با لبخند گفتم:اره ازت همتون ممنون ..
یسنا:پس لیلا کو؟
گفتم:رفته شنگول ومنگول نجات بده


وقتی نجوا وسپیده اومدن از اونا هم تشکر کردن قیافه سپیده دیدنی بود رنگ به صورت نداشت وقتی همه جمع شدن لیلا گفت: بچه ها نظرتون چیه برای این پیروز ی بزرگ جشن بگیریم؟
نگار با خنده گفت:چیه کبکت خروس میخونه
لیلا:نه اردک می خونه
نگار :من موافق..
یسنا:اگه زبیده بیاد چی؟
نجوا:نه بابا…مگه نشنیدی گفت شب میان
لیلا:موافقا دستا بالا
سپیده:میشه موافقا دستاشونو پایین کنن؟
لیلا:تو هرجور راحتی جیگر..
مهناز:قبول بچه ها…. بساط مهمونی رو حاضر کنید
نجوا وسپیده پریدن تو اشپز خونه سپیده هر چی میوه تو یخچال بود ریخت تو سینگ ظرفشویی شروع کرد به شستن لیلا بهش گفت:اینجوری فایده نداره بزار برم برات تشت بیارم قشنگ با پا برو توش… اینو که گفت سپیده یه سیب طرفش پرت کرد لیلا تو هوا گرفتش وگاز زد نجوا هم داشت شربت البالو درست می کرد لیلا بهش گفت:اخه ادم…. کی شربت و با

1400/03/29 21:22

قاشق هم زده ؟
نجوا با تعجب نگاش کرد وگفت:پس با چی هم بزنم ؟
لیلا:با همزن برقی..
نجوا با حرص لیلا رو از اشپزخونه بیرون کرد وگفت:یکی بیاد اینو بگیره نمیزاره کار بکنیم
مهسا رفت تو اشپزخونه به نجوا وسپیده کمک کنه …من وبقیه هم داشتم هال وبرای مهمونی اماده میکردیم هر کی می رفت تو اشپزخونه یه ناخونکی به میوه وشیرینی میزدمهسا گفت:قحطی زده ندیده بودیم که لطف لیلا دیدیم ..
لیلا :به جای اینکه حرف بزنی برو یه نوار بندری بزار انی برامون بندری برقصه
گفتم:بیخود…خودت برقص…
یسنا :ما رقص معمولیشم بلد نیستیم چه برسه به بندریش
مهناز :ایناز…داره ناز میکنه
سپیده: اشتباه گرفته باید بره برای یکی دیگه ناز کنه
همشون خندیدن وقتی همه چی حاضر شد بچه ها تو هال نشستن لیلا یه دونه خیار به عنوان میکروفن بردا شت هم میخوردش هم حرف میزد:لیدی ها ودوشیزگان محترم به این مهمانی خوش امدین ومقدمتان را گرامی میداریم و از اینکه قدم های نحستان را در این مجلس (حرفش تموم نشد که بچه کوسن مبل به طرفش پرت کرد لیلا هم فقط جاخالی میداد با خنده گفت)وقتی یکی داره بهتون احترام میزاره ادم باشید
مهناز :لیلا.اون خیارو بخور بعد حرف بزن
لیلا وقتی تمام خیارش وخورد یکی دیگه برداشت یه تعظیم کرد وگفت:بله بانوی من …شما هم اکنون شاهد رقص زیبای خفته ی من خواهید شد
همین جور که سیب گاز میزدم ابرومو بردم بالا لیلا خوند:ابرو میندازی بالا بالا میدونم سرت شلوغه والله
همه خندیدن گفتم :به شرطی میرقصم که شما هم برقصید
نجوا:قبول اول تو بندری برو بعد ما تکنو میریم
گفتم :زرنگین منم میخوام تکنوبرقصم
نگار:با شه قبول …هم بندری هم تکنو
لیلا:بچه ها من تکنو نمیرم چون میترسم نعشگیم بپره …براتن رقص باله میرم (به من نگاه کرد وگفت)شروع کنم مادام
بلند شدم وروسریمو از رو زمین برداشتم ودور کمرم بستم و وسط وایسادم موهامم باز کردم وگفتم:شروع کن
دخترا سوت وکف برام زدن لیلا شروع کرد اولش وبه صورت رپ خوند: خوشکل موشکلاش بیان وسط بزنن تو فازبندری میخونه لیلا مفنگی دیگه نشینین رو صندلی ….خندیدم وگفتم: شعرمردمو به نام خودت ثبت میکنی؟
لیلا هم خندید وگفت:باکی نی …شروع میکنیم …همه دخترای بندر با نمک خوشکلن ودلبر/ یکیشون جا کرده تو قلبم /میخونیم اینو با هم قد بلند مو مشکی پوستش برنزه …همین جور که میرقصیدم وایسادم وگفتم:صبرکن….صبر کن
لیلا :چیه؟
گفتم :من کجای پوستم برنزست؟
نگاربا خنده گفت:راست میگه بچم سفیده
لیلا :خوب چیکار کنم نمیتونم شعر مردمو خراب کنم
گفتم: خوب عیب نداره با خوندن تو من که سیاه نمیشم
لیلا: ادامه شعر…..میرقصه بندری کارش

1400/03/29 21:22

درسته/ قد بلند مو مشکی پوستش برنزه/ میرقصه بندری کارش درسته /تکون تکونش بده رقصو نشونش بده… / تکون تکونش بده رقصو نشونش بده……… من میرقصیدم ومیخندیدم اونا هم دست میزدنو با لیلا میخوندن البته بدون اذیت هم ننشستن …چند دفعه با پاشون زدن به باسنم که میافتادم رو لیلا…. لیلا هم نقش زمین میشد ….چند دفعه هم لیلا منو هل دادکه افتادم رواونا ….تا شب زدیم ورقصیدیم اینقدر خستمون بود که فقط دنبال بالشت میگشتیم
لیلا:ایناز چقدر میخوابی بلند شو دیگه لنگ ظهر شد…
با خواب الودگی گفتم:بزار بخوابم ..
لیلا:باور کن اگه به من بود میزاشتم عین اصحاب کهف بخوابی وسیصد ساله دیگه بیدار شی …پاشو تا صدای پارسش درنیومده
جوابشو ندادم صدای باز شدن در اومد یهو لیلا داد زد:ایناز زبیده اومده بلند شو …بلندشو
خواب از کلم پرید وسریع رو تخت نشستم دیدم نجوا ونگارن تا منو دیدن زدن زیر خنده لیلا هم میخندیدبا حرص گفتم : لیییییلا
بعد از اینکه صبحونمون وخوردیم …رفتیم به اتاق اماده شدیم امدیم بیرون
زبیده کیفمو نو پر مواد کردوداد دستمون بهمو گفت:اگه اینارو نفروشید میفروشمتون فهمیدید
من فقط سرم وتکون دادم گفتم:بله
زبیده:لیلا مواظبش باش
لیلا:هستم خانم عین عقاب پشت سرشم
خندیدم وگفتم:عقاب بالای سر یا پشت سر؟
لیلا:مهم نیست …مهم اینکه مراقبتم
وقتی از خونه اومدم بیرون بهش گفتم:کجا میریم تجریش
-دوره؟
-اره..
یه ماشین دربست گرفتیم تا تجریش از ماشین پیاده شدیم همون جا وایسادم گفتم:چرا اینجا وایسادیم؟
-صبر کن میفهمی …
سمت چپ نگاه میکرد منم همون جا نگاه میکردم بعد از چند دقیقه گفتم:به چی نگاه میکنی؟
-دودقه دندونتو بزار رو جیگرت میفهمی
-تا کی باید اینجا باشیم ..
-صبر کن الان میاد
-کی..
-کرم خاکی..اها اومد…
نگاه کردم دیدم یه مرسدس بنز مشکی داره میاد طرف ما جلو پامون نگه داشت لیلا گفت:تو جلو بشین
اینو گفت ورفت در عقب وباز کرد منم جلو نشستم ماشین حرکت کرد به مرده نگاه کردم یه مرد حدودای سی وهشت… سی ونه ساله خوش تیپ به من نگاه کرد و به لیلا گفت:از همکارای جدید؟
لیلا:بله..باFBIهم درتماسه..
مرده زد زیر خنده به من گفت:اسمت چیه دختر؟
لیلا سریع گفت:درنا..
-خوب بزار خودش حرف بزنه…
لیلا:بیچاره لاله
چرخیدم وبا چشای گشاد نگاش کردم لیلا لبخند زد وشمرده گفت:هیچی…عزیزم…میگه…..اسم ت …چیه؟
چشمام وگشاد تر کردم وخندیدم وبرگشتم مرده گفت:چقدر گناه داره …حالا چه جوری مواداش و میفروشه؟
لیلا:فکر کردی من اینجا لولو سر خرمنم …خوب اومدم جنساشو بفروشم ..
-خوب چرا خودش واوردی؟
لیلاپوفی کرد وگفت:اقا شما جنس ومیخوای این دختره رو

1400/03/29 21:22

..
-جنس..
لیلا:خوب خدا این روز یکشنبه امواتت وبیامرزه …لیلا سمت جلو خم شد زد به بازوم وگفت:جنس وبزار تو داشبورد …ازکیفم دوتا بسته گذاشتم داخل داشبورد… لیلا گفت:پاکت سفید وبردار
پاکت وبرداشتم دادم دستش بعد از اینکه شمرد گفت:پنجاه تومنش کمه..
مر ده از تو ایینه نگاه کرد وگفت:قیمت اون دفعه رو بهت دادم..
لیلا:نه نشد دیگه ..اون دفعه اون دفعست…این دفعه این دفعست پای تلفنم گفتم پونصد تومن نه یه قرون کمتر نه یه قرون بیشتر … این پولا واسه توو که پول خورده چرا کنس بازی در میاری…اگه نمیخوای جنس وبده برم
مرده پوفی کرد وگفت:یه کاری میکنی دیگه ازت جنس نخرم ..
-نخر اقا جون اونی که محتاج تویی نه من …
از تو داشبوردش یه کیف مشکی اورد بیرون پنجاه تومن داد دست لیلا..لیلا گفت:افرین پسر خوب..حالا ماشین ونگه دار میخوایم پیاده شیم
-حالا بودی..
-نه قربونت ..کارداریم باس بریم
ماشین ویه گوشه نگه داشتم لیلا پیاده شد درو باز کردم که دستش گذاشت رو دستم سریع دستمو برداشتم وبا اخم نگاش کردم با لبخند گفت:یه شب میارتم پیش خودم ..دختر باحالی هستی
چیزی نگفتم اومدم پایین درو محکم بستم اونم گاز وگرفت ورفت داد زدم:بیشعور …
لیلا بلند خندید وگفت:چته دختر تو که ابرومون وبردی
با اعصبانیت نگاش کردم وگفتم:بیشعور میگه (اداش ودراوردم)یه شب میارمت پیش خودم خیلی باحالی…اخه بگو کثافت من که حرف نزدم کجام باحاله
همین جور که راه میرفتیم لیلا بلند بلند میخندید وگفت:لابد لال بودنت باحاله
زدم به شونش وگفتم:همش تقصیر تو
با هم تو پارک نشستیم چند دقیقه بعد یه پسری وچند تا دختر اومدن از من و لیلا موادخریدن دیگه موادا رو خوب میشناختم لیلا استادم کرده بود….. چه جنسو ببینم چه مزه کنم میشناختم فقط کافی بود بهم نشون بدن تا بگم چیه …اما حتی یک بارم مصرف نکردم چون اخرو عاقبتش ومیدونستم … نزدیک ظهر بود *** دیگه ای نیومد داشت حوصلم سر میرفت لیلا گفت:بستنی میخوری؟
-اوهوم..فقط شکلاتی نباشه
پول داد دستم وگفت:بیا …برو هر بستنی که دوست داشتی بخر
پول و گرفتم کولم وگذاشتم رو شونه ها م راه افتادم یه پسر که توان وایسادن نداشت جلوم گرفت وگفت :من ومیشناسی؟
سرم وتکون دادم وگفتم:اره …اکبر
از تو جیب شلوارش پول دراورد وجلوم گرفت گفت:بده خیلی حالم خرابه
همین جور نگاش میکردم گفتم:اخه اینجا وسط پارک که نمیشه …بیا بریم اون گوشه
پشت سرم اومد به زور قدم برمیداشت پشت یه درخت تنومند وایسادیم پول وازش گرفتم مواد بهش دادم
وقتی رفت با تاسف نگاش کردم واقعا چرا این بلاها رو سر خودشون میارن …تا کی میخوان اینجوری زندگی کنن؟ته زندگیشون یا

1400/03/29 21:22

خرابه است یا جوب بیچاره پر مادراشون یه عمر زحمت میکشن بچه بزرگ میکنن اخرش باید تو سرد خونه تحویلشون بگیرن یه نفس دادم بیرون رفتم به یه بستنی فروشی دوتا بستنی توت فرنگی گرفتم …شاد وشنگول راه میرفتم که یکی از پشت سرم گفت:خانم..
برگشتم یه اقای سی ویک ساله با ریش مرتب قد بلند با چش وابروی مشکی …قیافش مهربون بود گفت:مواد داری؟
با تعجب گفتم:بله؟
با لبخند وتند صدای پایین حرف میزد گفت:مواد…داری بهم بدی؟
پوزخند زدم وگفتم:خیلی بهم میاد مواد فروش باشم
پشتم وبهش کردم وراه افتادم پشت سرم اومد وگفت:همین الان دیدم به اون پسره فروختی…
وایسادم وگفتم:چی فروختم؟
با لبخند گفت:اب نبات چوبی…میدونم داری بهم بده لازم دارم
سر تا پاش ونگاه کردم وگفتم:به قیافه مذهبیت نمیاد معتاد باشی..
با لبخند گفت:نیستم…برای کسی میخوام
-شرمنده …من مواد فروش نیستم برو همون جایی که قبلا میخریدی
دوباره راه افتادم با قدم های تند پشت سرم اومد جلوم وایساد گفت:خواهش کردم ازت …میدونم مواد میفروشی دیدمت با اون پسره رفتی پشت درخت بهش دادی…اگه لازم نداشتم التماست نمیکردم…
نگاش کردم با مهربونی نگام میکرد چشمای مشکیش وخمار کرده بود با لبخند گفت:میدی؟
با چشماش رامم کرد گفتم:پول داری؟
خوشحال شد دست برد به کتش وگفت:اره ..اره دارم
چیزی رو که نباید میدیدم ودیدم …اسلحه شو گذاشته بود کنار شلوارش…با ترس یه قدم رفتم عقب ….رد نگامو گرفت فهمید دارم به اسلحش نگاه میکنم یه قدم دیگه رفتم عقب تر نگام کرد وگفت:کار ومشکل وتر نکن
دویدم بستنی ها رو انداختم رو زمین با تمام سرعتم دویدم .. اونم پشت سرم میدوید ..لیلا هنوز رو نیمکت نشسته بودو حواسش نبود داشت به چند تا بچه نگاه میکرد چه جوری بهش بگم…. پشتمو نگاه کردم هنوز ولکنم نبود گفت:وایسا دختر …
سرم وبرگردوندم لیلا نگام کرد بهش نزدیک شدم داد زدم: لیلا بدو پلیسه …لیلا کولشو برداشت با هم میدویدم
لیلا گفت:این ازکجا پیداش شد؟
-من چه میدونم یهو عین جن پشتم پیداش شد
لیلا پشتشو نگاه کرد وگفت:بدو ایناز بدو …داره میاد
-فکر کردی دارم چیکار میکنم ؟دارم میدوم دیگه
لیلا دستمو کشید از پارک اومدیم بیرون هنوز پشتمون بود لیلا گفت:عجب سیریشه ها….
-لیلا بریم اونور خیابون ..
پریدم وسط خیابون شلوغ چند تا ماشین ترمز کردن وفحش دادن …رفتیم جلوتر نزدیک بود تصادف کنیم بوق ماشینا تو سرم می پیچید هنوز بد وبیراه میگفتن ..از خیابون رد شدم به مرده نگاه کردم وسط ماشینا گیر افتاده بود لیلا فقط دستمو میکشید داد زدم:لیلا دستم داره کش میاد..ولم کن..
همین جور که میکشید گفت:چی چیو ول کنم

1400/03/29 21:24

میخوای گیر بیوفتی؟
رفتیم به کوچه هنوز میدویدیم گفتم:لیلا داری کجا میری ؟دیگه نمیتونم نفس بکشم
وایسادمو نفس نفس میزدم لیلا جلوتر از من بود اومد کنارم دستم وگرفت وگفت:بیا ایناز …بیا بریم تو این باغه
نگاه کردم وگفتم:اخه اینجا کجاست؟
دستم وکشید وگفت:نمیدونم فقط بیا تا گیرمون ننداخته..
رفتیم تو یه خونه بزرگ چند نفر میرفتن بیرون چند نفر میاومدن تو …ما هم رفتیم تو هنوز نفس نفس میزدیم گفتم:کجا اوردیمون؟
لیلا دستشو گذاشت رو شکمش یه نفس عمیق کشید وگفت:مگه نمی بینی…اوردمت مهد کودک ببین چه نقاشی های عتیقه ای کشیدن
به دیوار نگاه کردم پر بود از تابلوهای نقاشی …از یکیش خوشم اومد روبه روش وایسادم وبهش نگاه کردم …تابلو پر بود از درخت های کاج سرسبز وبلند … یک دختر کوچیک با پیراهن پاره وپای برهنه به یه درخت خشکیده بی شاخ وبرگ تکیه داده بود دستش روش گذاشته بود …..سرشو بالا گرفته بود بهش نگاه میکرد
لیلا گفت:نقاشی های اونجا رو دیدی؟
-کجا؟
– اونجا..بیا تا بهت نشون بدم
با هم رفتیم گفت:نگاه کن به خدا من هرچی نگاه کردم اخرش نفهمیدم چی کشیده
خندیدم وگفتم:به این سبک نقاشی میگن….
یهو دو نفر زدن به شونه من ولیلا …گفتن: سلام برهنر مندان مملکت…
برگشتیم دیدم مهسا ویسنا هستن لیلابا ترس گفت:ای درد بگیرید …زهرمون ترکید
با خنده گفتن:شما اینجا چیکار میکنید؟
لیلا:اومدیم ببینم سبک جدید چی اومده به بازار…
مهسا:اها…پس مزاحم دیدنتون نمیشم بفرمایید استاد
گفتم:شماها اینجا چیکار میکنید؟ به قیافتون نمیاد فرهنگی هنری باشید..
یسنا:مگه فرهنگیا وهنریا چه شکلین ؟
به لیلا که داشت متفکرانه به تابلوی روبه روش که به شکل خط خطی رنگ امیزی شده بود نگاه میکرد اشاره کردم وگفتم:این شکلین
مهسا ویسنازدن زیر خنده لیلا با تعجب بهشون نگاه کرد وگفت:چیه ؟به چی میخندین ؟
مهسا باخنده گفت:استاد خواهش میکنم به دیدنتون ادامه بدید ما دیگه مزاحمتون نمیشیم
خواستن برن که لیلا گفت :شما اینجا چیزی هم خوردین؟
یسنا:اره اونجاست …برید تا تموم نشده
اینو گفتن وبا خنده رفتن لیلا گفت:اینا چشون بود
با لبخند گفتم:هیچی استاد …از اینطرف لطفا
رفتیم طرف میزی که ابمیون روش گذاشته بودن منو لیلا هر کدومون یکی برداشتیم وخوردیم لیلا گفت:اون نقاشیه قشنگه نه؟
رد نگاه لیلا رو گرفتم دیدم داره به یه پسر خوش استیل که کت اسپرت سفید با دوخت درشت سیاه وشلوار لی ابی روشن پوشیده نگاه میکنه … موهای مشکیش تا لاله گوشش بود و سفیدی پوستش که از چندمتری هم مشخص بود وبینی خوش فرم وصورت کشیده ای داشت … چند تا دختر دورش وگرفته بودن درمورد

1400/03/29 21:24

نقاشی ها میپرسیدن اونم توضیح میداد بعضی از دخترا هم یه چیزایی روی کاغذ مینوشتن با لبخند گفتم:خدا نقاشی های قشنگی میکشه
لیلا با صورت کج بهم نگاه کرد وگفت:این جمله از کدوم فیلسوف بود ؟
-خودم
-اها…بریم پیشش؟
-میخوای چی بگی ؟
-هیچی یه ذره سر کارش میزارم ومیخندیم …بعدشم میریم خونه
بازو هامو کشید گفتم:لیلا زشته نکن چی میخوای بهش بگی ؟تو که درمورد سبک نقاشی ها نمیدونی..
همین جور که بازوهامو میکشید گفت:مگه من تو رودارم برای چی میبرم؟
پشت چند تا دختر وایسادیم وهمین جور نگاش میکردیم چشماش از نزدیک خوشکل تر بودن به رنگ خاکستری … لیلا زد به پهلومو گفت:اینجوری نگاش نکن زن وبچه داره
به دست چپش نگاه کردم یه حلقه سفید تو انگشتش داشت با لبخند دم گوشش گفتم: میخواستم برای تو بگیرمش
لیلا خندید وگفت:گربه دستش به گوشت نمیرسید میگفت…پیف پیف بو میده
وقتی توضیح دادنش تموم شد همه دخترا رفتن به جز یکشون که داشت از کیفش دفتریاداشت شو درمیاورد گفت:استاد میشه شمارتنو بدید …اگه مشکلی داشتم با هاتون تماس بگیرم؟
گفتم: مگه میخوای مسئله فیزیک حل کنی که مشکل پیش بیاد ؟
لیلا دستشو گذاشت جلوی دهنشو خندید پسره هم با لبخند بهم نگاه کرد ودختره گفت:شما کی هستید ؟اصلاشما چیزی در مورد نقاشی میدونید که راجبع مشکله یا اسون بودنش اظهار نظر میکنید ؟
لیلا با لبخند به من اشاره کرد وگفت:ایشون یکی از بهترین نقاشای ایتالیا هستن این خانم درایتالیا صاحب سبکن
با چشای گشاد به لیلا نگاه کردم لیلا هم سر شو تکون داد وگفت:چیه ؟
با حرص خودمو جمع وجور کردم وبه دختره گفتم:مزاحمتون نمیشیم شمارتونو بگیرید
یه چرخ زدمو دست لیلا رو کشیدم وراه افتادم لیلا گفت:چیکار میکنی؟
-تو اصلا میدونی صاحب سبک یعنی چی؟
-نه فقط از تو تلویزیون دیدم
وسط سالن وایسادم دو تا دستامو بهم چسبوندم جلوی صورتش گرفتم وگفتم:لیلا جان وقتی چیزی نمیدونید لطفا حرف نزن..
-خوب چرا؟گفتم صاحب سبکی چیز بدی که نگفتم
با حرص گفتم:وای لیلا …
-خانوما …
برگشتیم دیدم همون پسره چش قشنگست با لبخند گفت:از اینکه تشرف اوردید ممنون
لیلا انگار که دنبال همین فرصت بود رفت جلو گفت:ببخشید …تمام این نقاشیا رو شما کشیدید ؟
-بله ..چطور؟
لیلا در کمال پررویی گفت:خیلی چِرتن…
پسره با تعجب گفت:بله؟
لیلا:منظورم نقاشیهاتونه …چرا به جای اینکه نقاشی بکشید …رنگ پاشید دقیقا عین ادمایی که اعصابشون خورد بوده و میخواستن عقدشونوسر یکی خالی کنن
بخاطر اینکه لیلا بیشتر از این گند نزنه رفتم جلو گفتم:ببخشید منظور دوست من اینکه بهتر نبود بیشتر از سبک رئال استفاده میکردی تا

1400/03/29 21:24

…کوبیسم و آبستره؟
پسره انگار تازه متوجه شده بود گفت:اها… بله خوب نظر شما هم قابل احترامه ولی من دوست داشتم از هر سه سبک در نمایشگام استفاده کنم ..
لیلا:بله..شما اموزش هم میدید؟
-نخیر…
لیلا:حتی اگه پیشنهاد خوبی بدیم؟
-حتی اگه پیشنهاد میلیاردی بدید؟
با خنده گفتم:دخترا چه بلایی به سرتون اوردن که از خیر همچین پولی هم میگذرید ؟
لیلا وپسره خندید وگفت:ازاینکه درکم میکنید واقعا ممنون…. ولی مشکل اموزش ندادن من اینه که من دکترم ووقت اموزش دادن ندارم.. خیلی به نقاشی علاقه دارم گفتم یه نمایشگاه بزارم ..تا نظر دیگران رو درمورد نقاشی هام بدونم… میتونم اسماتونو بپرسم؟
لیلا به من اشاره کرد وگفت:اینازه منم لیلا
-منم امیرعلی وسوقی هستم
لیلا:اقای دکتر نقاش … امیرعلی وسوقی درست گفتم ؟
امیر علی خندید وگفت:بله درست فرمودید ..
بعد از اینکه باهاش خدا حافظی کردیم گفت:دوباره تشریف بیارید
لیلا :حتما مزاحم میشیم جناب دکتر نقاش
با خنده از نمایشگاه اومدیم بیرون لیلا گفت :حال کردی؟این جوری ملتو سر کار میزارن

1400/03/29 21:24