بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

ادامه دارد.....????

1400/03/29 21:25

?#پارت_#پنجم
رمان_#حصار_تنهایی_من?

1400/03/30 10:33

-اون ماله دیروز بود …امروز به کسی قول ندادم
– اها…پس بگو میخوای برای من درد سر درست کنی …بعد از اینکه فرار کردی میدونی چه بلایی سر من میارن ؟کتک خوردن با سگک کمربند به جهنم … منو چهر بهم گفته اگه تو از دستم فرار کنی تبدیلم میکنه به یه معتاد تزریقی میدونی یعنی چی؟یعنی فقط کافیه دوروز مواد بهم نرسه تا بمیرم …به غیر از اینا تا یک هفته میفرستنم پیش مردای به گفته نگار هوس باز تو اینو میخوای ؟فقط بخاطر اینکه خودتو ازاد کنی میخوای منو بندازی تو هچل ؟من نمیدونم چرا میخوای فرار کنی اونا که کاری به کار تو ندارن …مگه بهت بد میگذره ها؟اصلا کجا میخوای بری؟ مگه نگفتی مادرت مرده…تو عمرتم فامیلاتونم ندیدی..فقط یه دوست داری.. می خوای بری پیش اون؟اره؟ایناز خواهش میکنم با این فکرات ما رو اواره این شهر واون شهر نکن …بیا بریم
همین جوری که راه میرفتم گفتم:من دیگه نمیتونم تو اون خونه زندگی کنم…نمیخوام تا اخر عمرم بشم مواد فروش اونا …میخوام برای خودم زندگی کنم
بازم وایساد وگفت:تو تازه اومدی واین حرفا رو میزنی… ما چی که چند سال تو اون خراب شده ایم صدامونم در نیومده… ایناز ازت خواهش میکنم این فکرا رو از سرت بنداز بیرون …حالا فکر کن رفتی پیش دوستت…تا کی میخوای بمونی ؟یک ما؟دوماه؟نه اصلا یک سال اخرش چی شوهرش میندازتت بیرون باید به فکر یه خونه باشی.
-خوب همون یک سالی که تو گفتی کار میکنم …پول خونه رو جور میکنم
لیلا خندید وگفت:همین حرفت همیشه جک سال راه بیوفت بریم که با مغزم ساندویج درست کردی
بدون هیچ حرف دیگه ای رفتیم خونه
بعد از نهار همه رفتن بیرون به جز من ولیلا منوچهر اومد به اتاق وگفت:بیاید بیرون کارتون دارم
دو تا کوله دستش بود یکی داد به من یکی داد به لیلا منو لیلا پشت سرش رفتیم بیرون دم گوش لیلا گفتم:کجا داریم میریم؟
-نمیدونم …خودش میگه
سوار ماشین شدیم حرکت کردیم منوچهر گفت:لیلا تو خونه کاظم ….تو هم میری خونه سیروس
با تعجب گفتم:من که خونه سیروس بلد نیستم ..
منوچهر:منم که نگفتم خودتت بری میرسونمتون
لیلا دم گوشم گفت:خوش به حالت این قدر خوشکله
خندیدم وگفتم:خوشکل اون دفعتو دیدم
لیلارو سر یه کوچه پیاده وحرکت کردیم…چند دقیقه بعد دم یه برج ماشین ونگه داشت برگشت به من نگاه کرد وگفت:طبقه ده واحد بیست …گیج بازی وخنگ بازی هم درنمیاری فهمیدی؟
-اوهوم…
-با یک میلیون تومن برمیگردی کمتر از این باشه من میدونم وتو ..زود برگرد
درماشین وباز کردم گفت: اینجا نگهبان داره اگه گفت با کی کار داری؟بگو سعیدی
-باشه…. از چند تا پله رفتم بالا وارد سالن شدم … کف و دیوار همه رو گرانیت

1400/03/30 10:35

سبز زده بودن چند دست مبل هم گذاشته بودن معلوم نیست اینجا برج یا لابی هتل رفتم سمت اسانسور که یکی گفت:کجا خانم؟
برگشتم یه مرد کت وشلواری بود گفتم:با اقای سعیدی کار دارم…
-چند لحظه تشریف داشته باشید.. بهشون اطلاع بدم
سرم وتکون دادم رفتم کنارش وایسادم تلفن وبرداشت بعد ازگرفتن شماره گفت:سلام اقای سعیدی یه خانم اومدن با شما کاردارن
…….
-اسمتون چیه؟
-آیناز…
-آیناز هست….
….
-بله ..چشم
گوشی رو گذاشت وگفت:بفرمایید ..
بعد از تشکر وارد اسانسور شدم دکلمه ده وفشار دادم یک اهنگ شروع به نواختن کرد تو ایینه اسانسور مقنعمو کمی عقب کشیدم به اندازه چهار انگشت کمی به خودم نگاه کردم بد نبودم ولی کاش چشام بزرگ بود وموهام لخت … یهو یه خانمی گفت:طبقه ده
در اسانسور باز شد…خوب نمیگفتی خودمم میدونستم اومدم بیرون دوتا در بود یکی سمت چپم یکی سمت راست دوتاش چوبی وشیک بودن رفتم سمت راست که به انگلیسی نوشته بود 20 زنگ وزدم سرم وانداختم پایین وپام وبه زمین میکشیدم چنددقیقه بعد در بازشد سرم واوردم بالا..چشم باز شد یه پسر قد بلند چهار شونه که موهاشو عین سربازاتا ته زده بود پوست سفید وچشمای سبزش که تو صورتش خود نمایی میکرد ته ریشم گذاشته بود یه قیافه خیلی جدی واخمویی داشت یه تیشرت سبز هم رنگ چشماش با شلوار لی مشکی پوشیده بود دلم براش غش کرد گفت:بله با کی کار دارید ؟
همین جور عین گیجا نگاش میکردم گفت:کاری داشتی؟
به خودم اومدم وگفتم:ها..نه …یعنی اره چیزه …با اقای سعیدی کار داشتم
سرتا پای منو نگاه کرد وگفت:بیا تو…
نزدیک بود گند بزنم..یه پوفی کردم ورفتم تو درو بستم خودش دمپایی انگشتی پوشیده بود به پام نگاه کردم یعنی باید کفشم ودر بیارم
-پس چرا نمیایی؟
-با کفش بیام؟
-نخیر…اونجا دمپایی هست بردار
چه اعصبانی ..خدا رو شکر جوراب نپوشیدم که بو بده یه دمپایی انگشتی قرمز برداشتم که به در د پای جدم میخورد …رفتم جلوتر عجب خونه ای پونصد شیشصد متری وقشنگ میاد…دو تا پسر داشته باشی بیان اینجا گل کوچیک بازی کنن کنار یه مبل چرمی قرمز وایساد سرم وبلند کردم چشمم افتاد به لوستر …چه لوستره نانازیه بیشتر به درد کاخ میخوره نه اینجا چقدر گندست …همین جور که سرم بالا بود گفت:چقدر اوردی؟
همین جور که لوستر نگاه میکردم گفتم:دو تابسته است نمیدونم چقدر میشه؟
-خیل خوب بده..
هنوز محو تماشای لوستر بودم گفتم:ها؟؟
صداش نیمه داد بود گفت: جنسو بده
سرم واوردم پایین وگفتم:اها باشه رو مبل کنار دستم نشستم اونم روبه روم نشست ازکولم دو تا بسته موادودر اوردم وگذاشتم رو میز …
از جیبش یه چاقو دراورد بعد از پاره کردن یکی

1400/03/30 10:35

از بسته ها کمی مزش کرد گفتم:نترس اصله…
نگام کردم وگفت:به منوچهر وادماش نمیشه اعتماد کرد
-هر جور راحتی..
یه پاکت سیگار وفندک رو میز بود گذاشت جلوم وگفت:تا تو یه نخ بکشی پولو اوردم
-سیگاری نیستم…
بلند شد وگفت: یعنی اینقد رمصرفت بالاست که سیگار تاثیری نداره؟چیز دیگه ای ندارم بهت بدم
اینو گفت ورفت …حالا کی چیز خواست یه نخ سیگار برداشتم بوش کردم زیاد بد نبود گذاشتم گوشه لبم یه چرخی خوردم ورفتم کنار پنجره وایسادم پرده سفید وکنار زدم وبیرون ونگاه کردم … ماشینا دررفت وامد بودن بوق میزدن …جلوی برج یه پارک کوچیک بود بچه ها با جیغ وداد بازی میکردن …خندم گرفته بود چقدر ادما از اینجا ریزن..هه چه با حال هر وقت حوصلش سر بره میتونه اینجا ادما رو دید بزنه ته سیگار وبا دندونام بالا وپاییم میکردم پرده رها کردم برگشتم دوباره چشم افتاد به لوستره …اگه دزد بودم اولین چیزی که ازاین خونه میدزدیدم همین لوستره بود..
-میخوای لوسترو بدم ببری؟
سرم واوردم پایین داشت اخم نگام میکرد معلومه از اون ادامایی که فقط عید نوروز میخندن گفتم:نه میترسم مامانت بخاطر این همه دست ودلبازیت دعوات کنه..
چیزی نگفت پاکتو جلوم گرفت وگفت:بگیر …
چند قدم رفتم جلو از ش گرفتم پولو دراوردم که بشمارم گفت:فندک رو میز بود.
سیگار دراورد مو گفتم:گفتم که سیگاری نیستم..
-پس اونو برای یادگاری برداشتی؟
سیگارو گذاشتم تو جیب مانتو موگفتم:اره …من هرجا میرم یه چیز یادگاری برمیدارم …ممنون خداحافظ
رفتم دم در کفشمو بپوشم دیدم داره بسته هارو برمیداره…بی معرفت نیومد تا دم در بدرقم کنه رفتم پایین منوچهر هنوز منتظرم بود پشت سوار شدم گفت:چی شد؟
پاکت ودادم دستش وگفتم:بفرمایید
-خوبه ..داری راه میافتی..
بعد از اینکه لیلا رو سوار کردیم رفتیم خونه … حال و حوصله هیچ *** ونداشتم موقع خواب مهناز پرسید:تو امروز چت بود؟
صورتمو به طرف مهناز کردم وگفتم:من باید ازاینجا برم ..
با تعجب گفت:بری؟کجا میخوای بری ؟جایی رو داری که میخوای بری؟
سری تکون دادم وگفتم:نه …برم شهر خودمون بهتر از اینکه اینجا باشم
-فکر کردی بری اونجا همشهریات به استقبالت میان؟
با گریه گفتم:مهناز من خسته شدم دیگه نمیتونم اینجا بمونم
-میگی من چیکار کنم؟روز اول که اومدی قانون اینجا بهت گفتیم ..نگفتیم اگه پاتو گذاشتی اینجا دیگه بیرون رفتنی در کار نیست؟
-خواهش میکنم مهناز یه کاری بکن از اینجا برم..
-نمیشه…زبیده ومنوچهر همه جا ادم دارن پات برسه به ترمینال ولیچر نشینت میکنن
روز ها وهفته ها بدون توجه به من پشت سر هم با سرعت میگذشتن .. نزدیک یک ماه ونیم پیش بچه ها

1400/03/30 10:35

بودم دوبار دیگه هم به کمک بچه ها به نسترن زنگ زدم وگفتم جام خوبه اما بهش دروغ گفته بودم…. هیچ پرنده از تو قفس بودن خوشحال نیست فقط نمیخواستم برای بچه ها درد سر درست کنم میخواستم خودم فرار کنم شهریور ماه تموم شد و جاشو به مهرماه داد با شروع فصل پاییز …فصل جدیدی از زندگی من ورق خورد ….
صبح بلند شدم ومثل روزای قبل یواشکی وضو گرفتم ونمازمو خوندم خوبی زبیده ومنو چهر این بود که صبح زود بیدار نمیشدن همیشه بعد از نماز میخوابیدم وبچه ها ساعت هشت یانه صدام میزدن اما امروز خوابم نبرد بلند شدم ورفتم سمت در هال دست گیرشو فشار دادم قفل بود هیچ راه فراری وجود نداشت برگشتم تو اتاق اروم اروم گریه کردم با صدای گریم تک تکشون بیدار شدن مهسا با تعجب گفت:چته انی؟چرا گریه میکنی؟
با گریه گفتم:میخوام برم …
نگار که کنارم بود بلند شدو سرم وگذاشت رو سینش وگفت:گریه نکن …روزای اوله بعدش عادت میکنی..
یسنا:انی باور کن اگه بزاریم تو بری برای ما درد سر میشه
همین جوری که رو سینه نگار گریه میکردم مهناز گفت:باور کن اگه میشد حتما فراریت میدادیم
لیلا بلند شدوگفت:بزار برم یه دود بگیرم میبرشم بیرون یه دور بزنه حالش میزون میشه …نگار بریم
خودشو نگار رفتن بیرون من موندم وبقیه هر کی با یه حرفی میخواست ارومم کنه اما من اروم بشو نبودم دلم برای شهرم ونسترن وحتی نوید تنگ شده بود میخواستم برم نمیخواستم زندونی اینا باشم …بعد از خوردن صبحونه رفتیم تو اتاق که یهو مهناز یه بشکن زد وگفت:فهمیدم ایناز چیکار کنی
با خوشحالی نگاش کردم بعد انگار از حرف خودش پشیمون شده باشه گفت:نه فکر نکنم عملی بشه…خطر ناکه ارزش ریسک کردن نداره
نجوا:حالا تو بگو شاید از پسش بربیاد
سپیده:راست میگه …ما هم باید بهش کمک کنیم؟
مهناز:نه..فقط خودش
لیلا:اول صبحی معما طرح میکنی…خوب بگو نقشت چیه ؟
مهناز دراتاق وباز کرد ویه سرکی کشید وقتی خیالش راحت شد کسی نیست اومد تو دروبست وسط اتاق وایسادو گفت:ببین بچه ها وقتی کسی کاری خلاف قانون زبیده انجام بده اون چیکار میکنه؟
یسنا:میفرستتش پیش خوکا
مهناز بشکنی زد وگفت:افرین..حالا باید ایناز یه کاری بکنه که زبیده از دستش اعصبانی بشه وبفرستتش پیش خوکا
لیلابه در تکیه داد وگفت:عزیزم تو فکر نکنی سنگین تر نیستی؟
نگارخندید وگفت:لیلا راست میگه تو با این نقشت بدتر اینو به کشتن میدی
مهناز با اخم گفت:میزارید بقیشو بگم؟….ایناز اگه دختر زرنگی باشه میتونه از دست منوچهر فرار کنه …اگه از دستت منوچهر نتونست فرار کنه….
لیلابشکنی زد و گفت:از دستت اون مردی که میخواد بره پیشش فرار میکنه
مهنازهم بشکن

1400/03/30 10:35

زد وگفت:آ باریکلا…
لیلا بین جدی وشوخی گفت:زهرمار….با این نقشت
همه خندیدن لیلا دست زد وگفت:سیرک تموم شد بچه ها برید سر کارتون
همین جور که میخندیدم گفتم: مهناز نقشت خوب بود امشب عملیش میکنم
نجوا با تعجب بهم نگاه کردوگفت:شوخی میکنی دیگه نه؟
-نه جدی گفتم…میخوام امتحان کنم
لیلا:عزیزم جشنواره غذا نیست که میخوا ی بری غذاها رو امتحان کنی…تو اصلا میدونی داریم درمورد چی حرف میزنیم ؟ بالا خونتو دادی اجاره؟
زبیده صدا زد:هوی…اشغالا گمشید بیاید بیرون دیگه …
لیلا با حرص سرشو میزد به دیوار که مهسا رفت جلو با خنده گفت:نکن …لیلا نکن
لیلا : تو رو خدا بزارید من خودمو از دست این سگ پیربکشم راحت شم
با خنده گفتم:حیف تو نیست که میخوای خودتو بخاطر اون بکشی …(شال سفیدمو انداختم رو سرمو گفتم)بریم لیلی من
لیلا هم یه قیافه مغرورانه ا ی به خودش گرفت وپشت سر من از اتاق اومد بیرون بهش گفتم:امروز کجا میریم لیلی؟
لیلا:منطقه ممنوعه
با تعجب گفتم:چی؟
خندید وگفت:هیچی …میخوام یه جای خیلی باحال ببرمت

جای باحال لیلا رو رفتیم پارک همیشگی …. بعد از فروختن موادا ظهر برگشتیم خونه …بعد از نهار خواستیم بریم بیرون که زبیده به من گفت:امروز باید جایی بری


بچه ها ترسیده بودن مهناز گفت:کجا زبیده؟
-به تو چه مگه من هر کاری میکنم باید برای تو توضیح بدم؟
مهناز:نه فقط……
منوچهر:باید جنس به یکی بده…
بچه ها بعد از شنیدن این حرف خیالشون راحت شد یه نفسی کشیدن ورفتن بیرون ساعت نزدیک سه چهار بود که با منوچهر سوار ماشین شدم یه کیف دستم داد وگفت: جنسا داخل یه جعبه سفیده امروزکارت زیاد سخت نیست میری تو شرکت به منشیش میگی با اقای صالحی کار داری فهمیدی ؟
-بله..
– وقتی جنسا رو دادی بهش پونصد هزار تومن ازش میگیری ومیای اینم که فهمیدی؟
-بله …
انگار اولین بارم بود که اینجوری بهم گوش زد میکرد دم شرکت نگه داشت وگفت :خیل خوب برو
از ماشین پیاده شدم یه شرکت شیکی بود دو تا پله نرفته بودم بالا که منو چهر داد زد :طبقه چهارم ..
سرمو معنی فهمیدن تکون دادم داخل شرکت شدم رفتم سمت اسانسور خواستم دکمه رو فشار بدم یکی داد زد :صبر کن..صبر کن منم سوارشم
یه پسر جونی که چند تا نقشه دستش بودخودشو با دو پرت کرد تو اسانسور نفس نفس میزد گفت:طبقه چندم؟
گفتم:چهار..
دکمه رو فشار داد همین جور نفس نفس میزد نگاش کردم خیلی قیافش اشنا بود کجا دیده بودمش … یهو با لبخند نگام کرد وگفت :چیزی شده؟
به ابروی شکستش نگاه کردم یهو با هم انگشت اشارهامون به سمت همدیگه گرفتیمو با صدای بلندی گفتیم:تووووووو….
با خنده گفت:ایناز جغجغه ..تو اینجا چیکار

1400/03/30 10:35

میکنی؟رئیس گفته بود میخواد مهندس جدید استخدام کنه پس اون مهندس تویی؟
-با حرص گفتم:پس تو هم لابد مهندس مواد فروشی ؟
در اسانسور باز شدومن داشتم با حرص نگاش میکردم سریع رفتم بیرون پشت سرم اومد وگفت:اگه اتاق رئیس ومیخوای باید سمت چپ بریم
با همون حرص گفتم:من با اقای صالحی کار دارم..
با لبخند گفت:فرقی نمیکنه که…اقای صالحی همون رئیسه ….رئیس هم اقای صالحیه
خودش راه افتاد منم پشت سرش راه افتادم به در چوبی که باز بود رسیدیم رفتیم تو خودش جلو رفت به خانم منشی گفت:به اقای صالحی بگید مهندس جدید اومده
خانم به من یه نگاهی انداخت وگفت: اقای مهندس تشریف ندارن..
گفتم:یعنی چی ؟تشریف ندارن نمیشه به موبایلشون زنگ بزنی بگید من اومدم ؟
زنه یه لبخندی زد وچیزی نگفت دیدم پرهامم داره ریز ریز میخنده با تعجب به دو تا شون نگاه کردم پرهام همین جور که میخندید گفت:یه دقه بیا تا بهت بگم کجاست…
رفتیم کنار در ایستادیم گفت:اقای مهندس رفتن دست به اب ..باید منتظرش بمونی اگه مشکلی نیست….البته اینم بگم اقای مهندس با چند دقیقه کارشون راه نمیفته…چون کارش خیلی سنگینه ممکنه دو ساعتی بمونن
ببین چه جوری خودم وضایع کردم به زور داشتم جلو خندم وگرفتم با همون حالت به منشی گفتم:مشکلی نیست منتظرشون بمونم؟
-نه ..خواهش میکنم بفرمایید بشینید..
وقتی نشستم پرهام به منشی گفت:هر وقت پی ریزی مهندس تموم شد خبرم کن بیام
منشی خندید وگفت:چشم اقای کبیری..
پرهام رفت همون جور که پرهام گفت نزدیک یک ساعت ونیم منتظرش موندم وقتی اقا تشریف فرما شدن زیر عرق بود نمیدوستم چه جوری خندمو پنهان کنم همراهش رفتم به اتاق جنسو که بهش دادم گفت پول همراهش نیست وباید چند قیقه صبر کنم گفتم منو چهر پایین منتظرباید زود برگردم خودش به منو چهر زنگ زد قرار شد چک بده اما منو چهر قبول نکرد ..گوشی وکه قطع کرد به منشیش زنگ زد وگفت :”به اقای کبیری بگید بیان به اتاقم” بعد از چند دقیقه پرهام اومد مهندس یه چک داد دستش که بره نقدش کنه من وپرهام با هم از شرکت اومد یم بیرون سوار ماشین منو چهر شدیم ورفتیم سمت بانک دو ساعت هم اونجا معطل شدیم پرهام پول وداد دست منو چهر وخودشم رفت ….راه افتادیم سمت خونه…هوا تاریک شده بود که رسیدیم زبیده گفت:
-رفتین جنس بسازید یا بفروشید؟برای چی اینقدر طولش دادی؟
منوچهر :پول نقد نداشت …معطل بانک شدیم
رفتم تو اتاق همشون بودن به جز لیلا ونگار با ترس گفتم:پس این دو تا کجان؟
سپیده نشسته بود ناخن هاشو لا ک میزد گفت:با اقایون دارن شطرنج بازی میکنن..
گفتم:چی؟
نجوا:بشر چند قرن پیشرفت کرده اما اینا عین انسان های اولیه حرف

1400/03/30 10:35

میزنن..اتاقی که بغل اتاق منو چهروزبیده است اونجا دارن با سه تا مرد مواد میکشن ..اینم جزی از کارشونه
با تعجب گفتم:چرا؟
یسنا:به گفته مهناز چون چ چسبیده به را این مردا تو خونه هاشون نمیتونن مواد بکشن پس میان اینجا دوست دارن چند تا دخترم کنارشون باشه بابت این کارشون به زبیده پول میدن …
از روی اعصبانیت یه پوفی کردم رفتم به اشپزخونه زبیده روی مبل لم داده بود داشت عین شتر ادامس میجوید یه بطری اب خنک دراوردم وریختم تو لیوان داشتم اب میخوردم که لیلا ونگار با اخمهای درهم واعصبانیت اومدن بیرون ویه راست رفتن به اتاق دو تا مرد ویه پسر هم پشت سرشون اومدن بیرون زبیده با لبخند گفت: خوب اقایون چطور بود؟خوش گذشت ؟
یه شکم گنده ای گفت:عالی بود فقط قیمت جنسات رفته بالا
یه مرد سیاه لاغر اندام حدودای چهل ساله که موهای سینش از پیراهنش زده بود بیرون..که ادم چندشش میشد نگاش کنه به من خیر شده بود چیزی نمیگفت زبیده گفت:قیمت خیلی چیزا رفته بالا دلارم رفته بالا خبر نداری؟شاید دفعه بعد که بیاید قیمت امروز وبهتون نگم
بطری رو گذاشتم تو یخچال همونی که من خیره بود گفت:اون دختره چنده
در یخچال و بستم وبا ترس اب دهنم وقورت دادم زبیده سرشو برگردوند طرف منوگفت :قابل شما رو نداره …چیه ازش خوشت اومده؟
-هی بگی.. نگی…
-بهترشو برات دارم
-نه من همین ومیخوام …
با اعصبانیت اومدم جلو داد زدم:بس کنید دیگه من پام وتو هیچ سگ دونی نمیزارم ..حتی اگه سرمو ببرید و بندازید جلوی سگا..
دخترا از اتاق اومدن بیرون همه داشتن با تعجب بهم نگاه میکردن زبیده عین ادمی که سکته زده باشتشون با چشای گشاد نگام میکرد با همون اعصبانیت به زبیده گفتم:چیه چرا داری عین جغد پیر نگام میکنی؟چرا خودت نمیری؟ پیرم که هستی مطمئن باش به احترام سنت هم که شده پول بیشتری بهت میدن.. الحمدوالله شوهرت اونقدر بی غیرت هست که بزاره زنش پیش هر *** و ناکسی بخوابه
با اعصبانیت نفس نفس میزدم زبیده خونش به جوش اومد منو چهر سه تا مرده رو تا دم حیاط همراهی کرد زبیده اومد جلوم وایساد با تمام قدرتش سیلی زد به صورتم که نقش زمین شدم و مهناز ولیلا با دو خوشون وبه من رسوندن لیلا از رو زمین بلندم کرد زبیده گفت:برای من زبون درازی میکنی بی پدرو مادر…میدونم باهات چیکار کنم..تا دفعه دیگه از این غلطا نکنی
یه قدم رفتم جلو گفتم:هر غلطی بود تو کردی مگه غلطی مونده که من بخوام بکنم…
زبیده با اعصبانیت اومد طرفم دستشو گذاشت رو گلوم و چسبوند به دیوار دخترا اومدن جلو زبیده رومیکشیدن تا شاید جدا بشه با همون اعصبانیت گفت:دختره هرزه این توله سگا تا حالا جرات نکرده بودن

1400/03/30 10:35

با من اینجوری حرف بزنن اونوقت تو اشغال هر چی تو دهن نجست درمیاد به من میگی
داشتم خفه میشدم که منو چهر سر رسید وزبیده وازم جدا کرد نفسای بلند بلند میکشیدم … نگا راومد کنارم وگفت:خوب ی ایناز نفس بکش….ببین چه دردسری برا ی خودت درست میکنی
همشون می دونستن دارم نقشه مهنازو عملی کنم ولی دست وپا میزدن که این کارو نکنم حتی مهنازم به غلط کردن افتاده بود وقتی کمی نفسم جا اومد گفتم:توله سگ تویی با اون شوهر بی شرفت اینا وقتی دنیا اومدن عزیز پدرو مادرشون بودن وقتی دست تو سگ افتاد شدن توله سگ
مهناز داد زد:بسه ایناز بسه…تمومش کن
خواستم جواب مهناز وبدم که زبیده هلم داد سرم محکم خورد به دیوار خون عین رود از سرم جاری شد لیلا جیغ کشید سپیده پرید تو اشپزخونه زبیده گفت:یه بلایی به سرت میارم که به غلط کردن بیوفتی
نفس نفس میزدم وگفتم:اره میگم غلط کردم… اونم سر قبرت میگم فقط بخاطر اینکه دست تو افتادم
با اعصبانیت یقمو گرفت و بلندم کرد مهناز ونگار زبیده وکشیدن و نگارگفت:خانم تو رو خدا ولش کنید سرش داره خون میاد
لیلا ونجوا هم منو میکشیدن منوچهرم یه گوشه وایساده بود فقط نگاه میکرد بالاخره موفق شدن زبیده واز من جدا کنن زبیده گفت:منوچهر این دختره رو ببر برای سیروس
لیلا ومهناز با هم گفتن :چی؟
سپیده یه پارچه اورد سرم وبست منوچهر:معلوم هست داری چی میگی؟من اینو ببرم برای سیروس ده هزار تومنم دستمون نمیدها؟
زبیده:برام مهم نیست هزار تومنم بده بسه فقط ببرش تا حساب کار دستش بیاد وبفهمه سربه سر زبیده گذاشتن یعنی چی..
مهناز:زبیده این بچه بود یه غلطی کرده شما بزرگواری کنید وببخشیدش
زبیده:مهناز دهنتو ببیند خودم اعصابم خورده تو دیگه خورد ترش نکن
لیلا:خانم الان ایناز میگه غلط کردم شما هم ببخشیدش باشه؟ایناز بگو… زود باش بگو غلط کردم..
منوچهر:زبیده از خر شیطون بیا پایین ..اون مهناز ومیخواست نه این به خدا اگه بگم مجانی هم نمیخواتش…
زبیده:به جهنم اصلا دیگه نمیخواد بیاریش بدش به سیروس بیا هر بلایی که خواست سرش بیاره اصلا من نمیدونم تو چرا داری سنگ اینو به سینه میزنی؟
نگار اومد جلوم ودستامو تو دستش گرفت وگفت:انی ازت خواهش میکنم معذرت خواهی کن …تو نمیدونی اونجا چه بلایی سرت میارن ..یه معذرت خواستن کسی رو نکشته
نجوا:ایناز راست میگه این قائله رو تمومش کن ..
از اینکه اینقدر نگران من بودن خوشحال شدم اما دیگه تحمل این قفس ونداشتم باید تمومش میکردم یا بمیرم یا ازاد شم یه لبخند همراه اشک زدم وگفتم: میخوام شانسمو امتحان کنم
زبیده داد زد :منو چهر ببرش…
مهناز اومد جلوم وایساد وگفت:نمیزارم اینو

1400/03/30 10:35

دیگه مثل من بکنی …
منو چهر اومد سمت من ودستامو کشید لیلا ومهناز ونگار هم اون یکی دستمو کشیدن لیلا با گریه گفت:ایناز تو رو خدا بگو معذرت میگم …خواهش میکنم ازت
زبیده اومد سه تاشونو هل داد وگفت:بیرید گمشید حالا برای من رفیق دوست شدن
پنج دقیقه سر من بکش بکش بود دخترا نمیزاشتن اما منو چهر زبیدن منو از خونه بیرون کردن…. سریع سوار ماشین شدیم وراه افتادیم توراه اروم اروم گریه میکردم داشتم چی کار میکردم ؟ دستی دستی خودمو بی ابرو میکردم….چاره ای نیست تنها راه نجاتم همینه تا وقتی که رسیدیم ایه الکرسی می خوندم از خدا خواستم که نجاتم بده … جلوی یه برج اشنا نگه داشت با هم رفتیم تو اینجا رو میشناختم…اره همون جایی که برای اون پسره اخمو مواد اوردم ..یعنی..یعنی قرار …نه …امکان نداره …بعد از اینکه با نگهبان هماهنگ کرد وارد اسانسور شدیم..
..دوباره همون اهنگ شروع به نواختن کرد باز زنه گفت طبقه ده …از اسانسو راومدیم بیرون سمت راست واحد20 زنگ وزد …خیلی اروم بودم بدون نگرانی وترس یا حتی استرس در باز شد
منو چهر:سلام با اقای سعیدی کار داشتم ..
-کدومش؟ …
سرم وبالا اوردم یا ابوالفضل این اینجا چیکار میکرد ؟روسریمو کشیدم جلو سرم وگرفتم پایین تا نشناستم
منوچهر: سیروس سعیدی
گفت:یه لحظه اجازه بدید …
صدا زد :آراد …آراد یه لحظه بیا یکی با …بابات کار داره
چند دقیقه بعد همون پسره اخمو اومد …بهش نگاه کردم با تعجب به من ومنوچهر نگاه میکرد گفت:بله بفرمایید
منوچهر:با اقا سیروس کار داشتم
سرم وپایین انداختم آراد گفت:پدرم نیستند امری دارید به من بگید
منوچهر با کلافگی گفت:اینجا که نمیشه اگه اجاه بدید بیایم تو
یه نفسی کشید وگفت: بفرمایید
رفتیم تو نگاه کردم ببینم پسره کجا رفته دیدم تو اشپزخونه است داره چای میریزه آراد گفت:خوب با پدر من چیکار داشتید ؟
منوچهر :حالا حتما پدرتون نیستند چون با من قرار داشتند
سرم واروم بالا اوردم با همون اخم وشک نگام میکرد با ابرو به من اشاره کرد وگفت:قراره کاری دیگه؟فکر میکردم بچه هات فقط مواد میفروشن …این دخترو برای بابای من اوردی؟
منوچهر خندید وگفت:خوشم میاد زود گرفتی
آراد:بابای من قرار ه با این دختره چیکار کنه؟
منوچهر :ای بابا شما که خودتون مردید …شب دخترو واسه چی میخوان ها؟
سرم واوردم بالا دیدم امیر علی داره بهم نگاه میکنه دلم میخواست همون موقع زمین دهن باز کنه ومنو ببلعه …اما نشد فقط از روی شرم وحیا وخجالت سرم وانداختم پایین که آراد گفت :اگه دختر خودتم بود همچین کاری رو باهاش میکردی؟
منوچهر:خدا رو شکر دختر ندارم …خوب ما میریم دیگه که پدر جان

1400/03/30 10:35

تشریف اوردن بگو منوچهر امانتی تو اورد نبودی بردش …خدا حا فظ شما
خواستیم بریم که آراد گفت:صبر کن(برگشتیم)یه لحظه بیا کارت دارم …
-خودشو منوچهر رفتن کنار اتاق سمت راستم گو شامو تا نهایت تیز کردم ببینم چی میگن:چند تا ازاین دخترا داری؟
-هفت تای دیگه؟چطور؟
-میفروشی؟
-نه من قبلا به پدرتونم گفتم ..من با اینا نون درمیارم اگه بخوای میتونم یکی دو شب بهتون قرض بدم
-پول خوبی بهت میدم …
منو چهر کمی وسوسه شد چونشو خاروند وگفت:چند؟
-راضیت میکنم..
-چهرت خیلی پیشم اشناست …
صورتمو برگردوندم طرفش یه فنجون قهوه دستش بود یه دستشم کرده بود تو جیبش وعین ادمایی که میخواستن چیزی رو به یاد بیارن نگام میکرد وگفت:خیلی اشنایی مطمئنم یه جایی دیدمت …(به سرم نگاه کرد وگفت)سرت چی شده؟
با دست چپم که میلرزید گذاتشم روی باند وگفتم:چیزی نیست افتادم
فنجون وگذاشت رو میز واومد جلوم وایسادبا عطر بدنش گر گرفتم کمی باندوبالا کرد وگفت:باید عوض شه ..ممکنه عفونت کنه
زیر چشی به اون دوتا نگاه کردم دیدم آراد داره نگام میکنه منوچهر گفت:داری چی کار میکنی؟
امیر علی:سرش بخیه میخواد …
منو چهر اومد جلو وگفت:لازم نکرده ولش کن ..
منوچهر به آراد گفت:بایداول به زنم بگم اگه قبول کرد حرفی نیست …فقط چند تاشون معتاده اشکال که نداره ؟
آراد:معتاد بودن یا معتادشون کردی؟
-نه اقا بودن..
آرادبه من نگاه کرد وگفت:تو چرا داری برو بر منو نگاه میکنی؟
منوچهر زد تو سرم وگفت:اقا این ادم ندیدست شما ببخشیدش
گفتم:اره ادم ندیدم…اگه شما هم دوتاحیوون وحشی دور و ورتون بودن برای دیدن ادم له له میزدید..
منو چهر موهامو از پشت گرفت ولی امیر علی دست منوچهرو کشیدو گفت:ولش کنید ..
منوچهر ولم کرد وگفت:حقت تیکه تیکت کنم بندازمت جلو سگا..
گفتم:خودت که سگی دیگه احتیاجی به سگ نیست..
امیر علی یه لبخندزد ولی آراد به همون اخمش راضی بود منو چهر با حرص بازومو کشید وگفت :اقا پس خبرتون میکنم
آراد:صبرکن..(وایسادیم گفت)سالم میخوامشون فهمیدی؟
منوچهر بازومو ول کرد با حرص گفت:بله اقا..
امیر علی :ببرش یه جایی تا سرش وبخیه بزنن…


منوچهر فقط سر شو تکون داد اومدیم بیرون منوچهر تا جایی که تونست غر زد وبدوبیراه گفت منم چیزی نگفتم بعد از اینکه منو برد درمونگاه وسرم وبخیه زدن اومدیم خونه …وقتی وارد خونه شدم یه غمی عجیبی تو خونه بود هیچ *** تو هال نبود منو چهر من وهل داد وگفت:برای چی وایسادی برو دیگه در اتاق وباز کردم دیدم همشون عین مادر مردها عزا گرفتن نگارم جا سیگارش پر از ته سیگار بود وتند تند داشت یکی دیگه میکشید لیلا هم گریه میکرد گفتم:خوب که نبردن بکشنم

1400/03/30 10:35

اینجوری عزا گرفتین…
یهو صدای گریه لیلا بلند شد وگفت:می بینیدوقتی هم که نیستش صداشو میشنوم …
مهسا ونجوا تا من ودیدن دویدن سمتم وگفتن: ایناز خوبی؟چرا اینقدر زود برگشتی؟
اونام بلند شدن اومد کنارم وایسادن لیلا پرید تو بغلم وبا گریه گفت:قربون خدا برم که حکمتی تو زشت افریدن تو داشته …چقدر زشت بودی که سیروس نخواستت
مهناز گفت: لیلا ولش میکنی یا نه؟(ازم جدا شد)چی شد ایناز؟
چیزی نگفتم ورفتم رو تخت نشستم لیلا ومهناز کنارم نشستن بقیه هم پایین نشستن مهناز:حالت خوبه بلایی که سرت نیوردن ؟
نگار:بچه ها جدی انگار حالش خوب نیست..
مهسا:شاید شکه شده باشه
یسنا:من میرم براش اب بیارم ..
مهناز :چرا حرفمو گوش نکردی ها؟…ببین چه بلایی سر خودت اوردی..
سپیده: اتفاقا حرفت تو رو گوش کرد این بلا سرش اومده ..با این نقشت
مهسا:میشه حرف بزنی تا مطمئن شیم خودتی نه روحت ..
جوابشون نمیدادم داشتم به این فکر میکردم چه جوری بهشون بگم قرار منو چهر بفروشتشون
لیلا:الهی نجوا برات بمیره تا من تو رو اینجوری نبینم
نجوا:چیکار به من داری خودت براش بمیر..
یسنااب اورد خوردم یهو یادم افتاد گفتم:راستی لیلا بگو کی دیدم؟امیر علی..همون دکتر نقاش یادته اونم اونجا بود ..
لیلا زد به پاش وگفت :بدبخت شدم بچه ام از دست رفت ..فکر کنم شست شوی مزغیش دادن اینا همه عوارض گوش ندادن به حرف منه …
نگار:لیلا جان هر وقت حس کردی زبونت از حرف زدن داغ کرده بگو تا برات بادش کنم
مهناز:میشه بگی چی شد که برگشتی ؟
با ناراحتی گفتم:برگشتن من زیاد مهم نیست …این که قرار چه بلایی به سرمون بیاد مهم تره ..
سپیده:چه بلایی.
یه نفس غمگینی کشیدم وگفتم:منو چهر قرار بفروشتمون …
این حرفو که زدم صدای زبیده رفت به فلک :تو چه غلطی کردی؟خریدیش اونم چهار میلیون تومن….
نجوا:وای ایناز زبیده فهمید منوچهر تو رو خریده..
یهو زبیده عین جن ظاهر شد نفس نفس میزد به من نگاه کرد وبا حالت اعصبانی گفت:منوچهر راست میگه که تو رو خریده
سرم وتکون دادم وگفتم:بله..
منوچهر:دیدی راست گفتم..بزار فقط همین وبفروشیم واز شرش خلاص شیم بین چقدر زبون درازه برامون درد سر درست میکنه …پسر سیروس گفت پول خوبی بهمون میده
زبیده:مگه نگفتی همه اینا رو میخواد ؟
-چرا ولی من باش صحبت میکنم…که فقط همین یکی رو بفروشیم
زبیده یه نفسی کشید ورفت بیرون منوچهرم پشت سرش رفت مهسا گفت:اینا داشتن درمورد چی حرف میزدن؟
یسنا:درمورد همون حرفی که ایناز میخواست بزنه
سپیده:پس چرا میخواستن تنها ایناز وبفروشن ؟
مهنازبا تعجب گفت:به سیروس !!!!! منو چهر یه بار بهش گفته بود که نمیخواد مارو بفروشه..
نگار:لابد پیشنهاد

1400/03/30 10:35

دندون گیری بهش داده..
گفتم:سیروس کیه؟
یسنا:قاچاقچی انسان …از اینجا ادم میفرسته اونور..اونجا هم پول خوبی بهش میدن
با تعجب گفتم:چی خرید وفروش ادم میکنه ؟یعنی اگه منو بخره…میفرسته خارج
لیلا جدی گفت:فکر نکن اونجا میفرستند برای خوش گذرونی…فقط خدا میدونه چه بلایی میخوان سرت بیارن
نگار: بعضیا رو بخاطر کلیه یا قلبشون میخرن ..
خودم کم بدبختی داشتم با این خبر بدبختیام شد نور علی نور
مهناز: فکرش ونکنید بگیرید بخوابید خدا کریمه
بلند شدم خواستم لباسامو عوض کنم نجوا گفت: نگفت کی میخواد ما رو بخره.
گفتم:نه فقط قرار شد منوچهربا زبیده حرف بزنه
یسنا:بچه ها من می ترسم
مهسا: نترس بابا بگیر بخواب
همه مون خوابیدیم اما فکر نکنم تا صبح خواب به چش کسی اومده باشه صبح بلند شدم ونمازم وخوندم دعا کردم یه گوشه نشستم به دخترا نگاه کردم اگه قرار باشه من امروز از پیش شون برم باید خوب نگاشون کنم.. دلم نمیخواست چهره هاشون از یادم بره…دل کندن از اینا برام سخت شده… ساعت هشت بودولی دخترا هنوز بیدار نشده بودن همیشه قبل از هشت همه بیدارباش بودن تک تک بچه ها رو بیدار کردم بهشون گفتم:ساعت هشت ونیمه چرا بیدار نمیشید؟
سپیده:وای بدبخت شدیم الان زبیده میاد اش ولاشمون میکنه
سریع بلند شد بره لباساشو عوض کنه نجوا گفت:میدونستم خنگی ولی دیگه نه این قد…(سپیده با تعجب نگاش کرد )مگه حرفای زبیده ومنوچهر دیشب نشنید ی؟
سپیده:خوب…اونا قرار اینازو بفروشن نه مارو…
لیلا:پاشم روزای اخری هم یه دودی بزنم حداقل ارزو به دل از دنیا نرم
نگارم با بیخیالی خندید وگفت:صبر کن منم بیام
بچه ها بلند شدن رفتن من تنها نشستم وزانوی غم بغل کردم مهناز اومد تو اتاقوگفت:نمیای صبحونه بخوری؟
با بیحوصلگی گفتم:نه …اشتهام کور شده..
کنارم نشست وگفت :ببین ایناز سرنوشت ما همینه چه اینجاباشیم چه اونجا هر دو طرف میخوان یه بلایی سرمون بیارن
با بغض گفتم:ولی من نمیخوام…یه عمر با ابرو زندگی نکردم که الان تبدیل بشم به یه دختر هرزه حقم این نیست .. چرا منو باید جای یکی دیگه مجازات کنن؟ .. چرا من اینقدر بدبختم چرا مهناز؟..دیگه خسته شدم به خدا دیگه خسته شدم دلم میخواد بمیرم وراحت شم ..هیچ وقت بابام ونمی بخشم( با گریه گفتم)پس چرا خدا کاری برام نمیکنه؟…
همین جور که گریه میکردم مهناز سرم گذاشت رو سینم وگفت:گریه نکن …وقتی داری خدا رو میپرستی پس بهش ایمان داری؟…از ش کمک بخواه …یعنی به اندازه نماز هایی که خوندی اعتبار رو ارزش پیش خدا نداری؟
سرم واز روی سینش برداشتم وگفتم:بخاطر نماز هایی که خوندم برای خدا منت نمیزارم اون وظیفم بوده …اما

1400/03/30 10:35

ازش کمک میخوام چون میدونم کسی غیر از اون نمیتونه کمکم کنه ..
تا شب زبیده همون وتو خونه زندانی کرد ونزاشت جایی بریم روزای اخر بود باید از هم جدا میشدیم همه گریه میکردیم به جز لیلا ومهناز ونگار ..انگار این سه نفر به اخر خط رسیده بودن وبراشون فرقی نمیکرد قرار چه بلایی سرشون بیادلیلا همین جور که سیگار میکشید گفت:یکی جای منم گریه کنه ..حوصله گریه کردن ندارم ..
نگار خندید وزد توسر لیلا وگفت:این روزای اخر هم دست ازسر شوخی کردن بر نمیداری؟
لیلا سیگارشو گذاشت توجا سیگاری وگفت:من با همین شوخی کردن هاست که زندم
یهو نگار بغض شکست با گریه لیلا وبغل کرد وگفت:ببخش …اگه اذیتت کردم منو ببخش
لیلا هم با بغض در هال شکستن اروم میزد پشت کمر نگار وگفت:عیبی نداره دوتا خواهر که این حرفا رو با هم ندارن …حداقل بزار بمیرم بعد بیا بگو بیا حلالم کن
مهنازم دیگه شروع کرد به گریه کردن یارامون کامل شد دیگه کسی نبود که نخواد گریه کنه .. وقتش رسید زبیده اومد تو با خنده گفت:چیه بخاطر اینکه دلتون برام تنگ میشه دارین گریه میکنین؟(یه قهقه زد وگفت)بلند شید بیاین نمیخوام بفروشمتون میخوایم بریم مهمونی …
با تعجب به همدیگه نگاه میکردیم زبیده داد زد: بلند شید دیگه ..
بلند شدیم وراه افتادیم دو تا ماشین بود چند تامون سوار ماشین منوچهر شدیم چند تای دیگه ماشینی که زبیده رانندش بودسوار شدن…
از شهر خارج شدیم جلوی یه گاوداری نگه داشت چند تا بوق زد درباز شد رفتیم تو ماشین ویه گوشه نگه داشت از ماشین پیاده شدیم منوچهر گفت:راه بیوفتین..
پشت سرش رفتیم یه راست فرستادمون به طویله خودشونم رفتن بیرون از بوی گند پهن گاوا داشت حالمون بهم میخورد لیلا یه نفس بلندی کشید گفت:به به بوی وطن یه چیز دیگست
هممون خندیدم نگار گفت:جای بهتر سراغ نداشتن ؟
لیلا رفت پیش تنها گاو طویله گفت:سلام گاو خوبی؟ من لیلام اینم دوستامن .راستی تو دختری یا پسر؟(زیر شکمشو نگاه کرد با این کارش هممون خندیدم وگفت)تو هم که هم ردیف خودمونی.. ببخشد که نصف شبی مزاحم شدیم خداشاهده قصد مزاحمت نداشتیم … اینا فکر کردن ما گاوییم اوردنمون پیش شما ببخشید بچه هم دارین ؟
مهناز:ولش کن لیلا…شاید مریض باشه
یهو صدای گاو ه دراومد لیلا گفت:اوه اوه…مهنازشنیدی داشت حرفتو تایید میکرد
نمیدونم چند ساعت منتظر موندیم دیگه داشتیم کلافه میشدیم یسنا گفت:شاید نمیخوان ما رو بفروشن…
مهسا:پس میخوان چیکار کنن؟
یسنا:شاید…..میخواد زهر چشم ازمون بگیره که دیگه اذیتش نکنیم
به لیلا نگاه کردم یه گوشه پکرنشسته بود گفتم:نبینم لیلیم غم داشته باشه؟
بچه ها بهش نگاه کردن و

1400/03/30 10:35

نجوا گفت:حالت خوبه لیلا؟
لیلا:نه زیاد…حس میکنم بدنم داره درد میگیره..
گفتم:مگه مواد مصرف نکردی؟
لیلا:چرا ظهر…
نیم ساعت بعد درطویله بازشد زبیده ومنوچهر وآراد وسه نفر دیگه داخل شدن یکیشون از بس هیکلی بود یاد رستم دستان افتادم همون وایسادیم و با ترس بهشون نگاه میکردیم من از ترس قلبم تو قفسه سینم میخورد دستام بی اختیار میلرزید شروع کردم به ایه الکرسی خوندن تنها کاری که از دستم برمیاومد زبیده اومد کنارمون وایساد وگفت:ایناهاشون ظاهر وباطن …منوچهر که از قبل بهتون گفته …دوتا شون معتاده؟
سپیده کنارم وایساده بود اروم گفت:این پسره چقدر نازه ولی اخموه ..
از حرفش خندم گرفته بود میخواستن بفروشنش اونوقت این حرف ومیزدآراد یه قدم اومد جلو گفت:خوبه …ده میلیون..
زبیده:چی؟ده میلیون….نه اقا خیلی کمه (به من اشاره کرد وگفت)این فقط پنج میلیون …
آراد پوزخند زد وگفت:داری شوخی میکنی؟من میخواستم اینو مجانی ازتون بگیرم چون حیفم میاد پولمو حروم کنم…
داشت گریم میگرفت چرا رو من قیمت میزاشتن یعنی اینقدر بی ارزش بودم ….چرا هیچ *** من ودوست نداره چرا کسی من ونمی خواد… خدایا چرا من وزشت افریدی که کسی دوستم نداشته باشه …کاش عین مهناز خوشکل بودم تا خواستنی میشدم … چیزی نگفتم با بغضی که تو گلوم بود عین بچه ها پامو رو زمین میکشیدم
زبیده :شوهر خر من رفته اینو چهار میلیون خریده (اشک چشمام اومد پایین با دستام پاکشون کردم)اخرش پونزده..
یهو دیدم لیلا با دستاش داره بازو هاشو فشار میده وچشماشم بسته ولباشم گاز میده با ارنجم زدم به سپیده که بچه ها بگه لیلا چشه؟سپیده هم به بقیه گفت یهو لیلا نشست نگار کنارش بود بلند گفت:لیلا چته ؟
ترسیدم رفتم کنارش گفتم:لیلا چی شده چشماتو باز کن…
لیلا از درد گفت:ایناز حالم خوب نیست کمکم کن ..
نگار :چرا شب مواد نزدی ها..
لیلا دیگه گریش گرفته بودگفت:تو رو خدا بدنم داره خورد میشه یه کاری بکنید ..
بلند شدم گفتم:لیلا حالش بده …
زبیده:به من چه …بزار بمیره راحت شه
با اعصبانیت طرفش حمله کردم اما اون سریع دستم وگرفت وگفت:امشب از دستت راحت میشم
هلم داد افتادم رو زمین همه بچه دور لیلا جمع شده بودن….. برای بهترین دوستم شاید خواهرم گریه میکردم …بلند شدم رفتم پیش آراد با گریه گفتم:خواهش میکنم کمکش کنید …حال دوستم خوب نیست
آراد:هم باید بخرمتون هم مواد بهتون بدم ؟
-التماستون میکنم …اگه اون بمیره… بگفته خودتون پولتون حروم میشه
پوزخندی زد وگفت:میزارم بمیره …بعد بقیتون ومیخرم اینجوری پول کمتری حروم میشه
از دستش حرص خوردم اما وقت دعوا کردن نبود نشستم پاهاشو تو دست

1400/03/30 10:35

گرفتم وبا گریه گفتم:التماست میکنم …خواهش میکنم…دوستمو نجات بده نزار بمیره..
پاشو از دستم کشید یه نفسی از روی اعصبانیت داد بیرون وبه همون رستم دستان گفت:مختار یه ذره مواد بیار..
مختار یه خنده موزیانه ای زد وگفت:چشم رئیس..
خیالم که راحت شد رفتم پیش لیلا سرشو گذاشتم توبغلم وگفتم:الان برات مواد میارن یه کمی دیگه صبر کن …
چند دقیقه بعد مختار با یه سرنگ اومد کنار لیلا نشست گفتم:چیکار میکنی؟لیلا تزریقی نیست..
مختار خندید وگفت:از این به بعد میشه
استینشو زد بالا خواست تزریق کنه نگار دست لیلا کشید وگفت:این چیه؟
مختار با همون خنده گفت :تریاک…تو سرنگ کردم
نگار:دروغ نگو خودم خطم روزگارم….اصلا تریاک نمیره توسرنگ
مختاربدون اینکه جواب نگارو بده سریع سرنگ وزد به بازوی لیلا …بلند شد رفت پیش آراد همه مون به لیلا نگاه میکردیم که از درد به خودش میپیچید به صورتش نگاه کردم بیرنگ شد یواش یواش دستاش شل شد وافتاد رو زمین همین جور که پاهاش جمع کرده بود خشک شد چشماش بسته بود حس کردم دیگه نفس نمیکشه عین میت شده بود …تکونش دادم صداش زدم:لیلا…لیلا چشاتو باز کن


لیلا کر شده بود صدامو نمی شنید سرش هنوز رو سینم بود… کمی سرد شده بودسرشو بلند کردم با ترس نگاش کردم داد زدم:..نه…نه..لیلا نباید بمیری..تو رو خدا لیلا تنهام نزار
دخترا باترس صداش میزدن اما لیلا جواب نمیداد تکونش دادم وبا گریه بلند گفتم:لیلا شوخیت بیمزست چشماتو باز کن
نجوا با جیغ گفت:لیلا مرده ..
باورم نمیشد مرده نجوا دروغ میگفت :سرش و تو بغل گرفتم وزار زار گریه کردم از ته قلبم از اعماق وجودم گریه کردم دلم میخواست کنار لیلا بمیرم تنها کسی بود که من ومیخندند لیلابا شوخیاش باعت شد غم بی کسیم و فراموش کنم …مهناز ونگار با اعصبانیت وگریه به طرف مختار وآراد حمله کردن اما دونفر دیگه که کنارآراد بودن هلشون دادن افتادن رو زمین منوچهروزبیده وپول وگرفتن ورفتن همه بچه ها رو با چشم گریون کشون کشون بردن…من موندم ولیلا..هنوز از خودم جداش نکرده بودم وگریه میکردم …مختار بالای سرم وایساد وگفت:ولش کن باید بریم
با اعصبانیت داد زدم:برو گم شو اشغال …حیوون ..چه طوری ولش کنم؟
مختار منو با یه حرکت از لیلا جداکردوانداخت رو شونه هاش منم فقط دست وپا میزدم وبا مشت میزدم تو کمرش اما بی فایده بود با گریه گفتم:باید با خودمون ببریمش ..خواهش میکنم اینجا نزاریدش ..حداقل دفنش کنید
گریه هام بیجونم کرده بود … انداختم توی یه ماشین شاسی بلند سفید درش وقفل کرد.بقیه بچه ها هم سوار یه ماشین دیگه بودن اونا حرکت کردن ورفتن از شیشه ماشین به لیلا نگاه

1400/03/30 10:35

میکردم چراغ های طویله خاموش شد درهاشو بستن دیگه لیلا رو ندیدم با گریه سرم وبه شیشه چسبوندم لیلا رو صدا میزدم آراد اومد کنارم نشست مختار ماشین وروشن کرد وراه افتادیم با دستم محکم به شیشه ماشین میزدم با گریه خواهش کردم ماشین ونگه دارن تا لیلا رو با خودمون بریم اما کوگوش شنوا …محلم نذاشتن با اعصبانیت به آراد نگاه کردم… با همون قیافه جدی واخم خیلی ریلکس جلوشو نگاه میکرد با خشم بهش حمله کردم یقشو گرفتم وگفتم:میکشمت حیوون پست فطرت سگ…اشغال کثافت
مختار پاشو گذاشت رو ترمز ونگه داشت آراد داد زد:حرکت کن ..
مختار:اخه اقا…
داد زد:گفتم برو..
ماشین حرکت کرد دستمو از یقش جدا وگفت :داری چیکار میکنی؟
بازم حمله کردم میخواستم بکشمش که با حرکت سریع یه دستش دوتا دستامو گذاشت پشت کمرم وسرم وبه پایین خم کرد که مجبور شدم سرم بزارم رو پاهاش از درد دستم واون بلایی که سر لیلا اومد گریه میکردم که قطره قطره اشکم رو شلوارش میریخت با اعصبانیت گفت:گوش کن چی بهت میگم بار اخرت باشه با من همچین رفتاری میکنی..فهمیدی؟اون فقط یه انگل جامعه بود….
حرفشو قطع کردم و کمی سرم وبالا اوردم وگفتم:انگل تویی با هفت جد وابادت خفه شواسم دوست من وبه زبون کثیفت نیار
با همون دستش که دوتا دستمو گرفته بود بلندم کرد نشستم گفت:با ید ازم ممنون باشی که راحتش کردم ونزاشتم بیشتر از این زجر بکشه(دستمو ول کرد وگفت)تو چرا برای اون عزا گرفتی؟
داد زدم :چون دوستم بود…. میفهمی دوست چیه؟دال…واو.. سین…. ت..توی فرهنگ لغتت همچین اسمی وجود داره ؟
پوزخندی زد وگفت:دوست!!!دوست من پولامه…تو به اون کرم اشغال دونی میگی دوست؟
خونم به جوش اومد یقشو گرفتم وچسبوندمش به شیشه .. مختار داشت نگامون میکرد با فک منقبض شده به چشمای سبزش نگاه کردم و گفتم:میکشمت …به خدا قسم اگه یک روز به عمرت مونده باشه میکشمت …یه کاری میکنم که ارزوی راحت مردن وبه گور ببری
اینقدر بهش نزدیک بودم که نفس هاش به صورتم میخوردگفت: منتظر اون روز میمونم..ولی زیاد امید وار نشو چون کله گنده تر از تو هم نتونستن کاری بکنن
من واز خودش جدا کرد…با نفرت نگاش کردم و با غم واندو سرم گذاشتم رو شیشه واروم اروم اشک میریختم همشون ودوست داشتم تک تکشون وکاش با هاشون خدا حافظی میکردم … خیابون سوت وکوری بود …چراغای خیابون با نور نارنجیشون با سرعت از کنار ماشین میگذشتن … مختار گفت:پیاده شید رسیدیم ..
سرم واز رو شیشه برداشتم دورو ورم ونگاه کردم آراد نبودش مختار پیاه شد وامد طرف من درو باز کرد وگفت:نمیخوای پیاده شی؟
با کینه بهش نگاه کردم وگفتم:حالم ازت بهم میخوره …(داد

1400/03/30 10:35

زدم)چرا دوستمو کشتی؟چرا؟
من گریه میکردم واون فقط نگام میکرد …بازومو گرفت واوردم پایین..با اعصبانیت دستمو کشیدم وگفتم:گمشو کثافت…خودم میتونم راه برم
نمی دونم کجا بودم فقط میدونستم که تو یه خونه ایم چد قدمی راه رفتم ……رمقی دیگه تو پاهام نمونده بود…حس میکردم یکی قلبمو داره فشار میده وراه نفس کشیدنمومسدود کرده مختار چند تا پله رو رفت بالا من نتونستم …روی پله ها نشستم ویه نفس عمیق کشیدم حال خفگی بهم دست داده بود یه غم سنگینی تودلم بود نمیدونستم باهاش چیکار کنم ..مختارگفت:چی شد ؟پس چرا نمیایی؟
با بغض گفتم:برو گمشو عوضی…
-باشه میرم ولی مطمئن باش اگه اقا اومد مثل من باهات مهربون نیست..
-خودت واقات برید بمیرید …
چند دقیقه بعد یه خانم از پشت سرم گفت:دختر خانم …
برگشتم دیدم یه زن چهل ساله درشت هیکل وبلند قدبا یه چهره مهربونی پشتم وایساده بالبخند اومد کنارم وگفت:چرا اینجا نشستی ؟بلند شو بریم تو اقا باتون کارداره
-ولی من با اقاتون کاری ندارم ..
کنارم روی پله نشست وگفت:دلت ازش پره نه؟
با بغض گفتم :اره ..اونقدر پره که حاضرم همین جا سرش وببرم ..
خندید وگفت:ادم هیچ وقت نباید موقع اعصبانیت تصمیم بگیره چون زود پشیمون میشه
-اما من پشیمون نمیشم …
آراد داد زد:خاتون پس چرا نمیاریش؟
دستشو انداخت زیر بازوم وبا خودش بلند کرد وگفت:حالا فعلا بریم تو تا بعد راجبع حکم اعدامش تصمیم بگیریم…
رفتیم تو حواسم به خونه نبود روی یه مبل مخلوط شکلاتی وسفید نشسته بود وداشت اب پرتقال میخورد …مختار کنار وایساده بود من که دید لیوان وگذاشت رو میز جلوش…. روبه روش ایستادیم وگفت:خاتون این دختره از این به بعد اینجا کار میکنه …میشه خدمتکار شخصی من تمام کارهایی رو که خودت انجام میدادی ومیسپاری به این ..
بلند شد که بره گفتم:من برای تو کار نمیکنم ..
پوزخندی زد وگفت:میکنی…
اینو گفت واز پله های چوبی رفت بالا مختار گفت:خاتون میشه به منم از این اب پرتقال ها بدید؟
خاتون با خنده گفت:چشم پسر گلم…هم برای تو میارم هم برای دخترخوشکلم
پوزخندی زدم من اگه خوشکل بودم اینقدر عین لباس دست دوم خرید وفروشم نمیکردن…
از خونه اومدیم بیرون با غم راه میرفتم خاتون دستشو گذاشت پشتم وگفت :غصه چیو میخوری دختر؟
-غصم زیاده ؟
– تو با این سن وسالت میگی غصه دارم پس من چی بگم … قارونم با اون ثروتش غم وغصه داشته (با لبخند گفت)کسی که غصه نداشته باشه ادم نمیشه .. رسیدیم به خونه کوچیک خاتون درشو باز کرد رفتیم تو یه هال نه چندان بزرگ سه تا اتاق سمت راستم بود یه اتاقم روبه روم بود یه راهرو ی دومتری هم سمت چپم بود خاتون گفت:این

1400/03/30 10:35

خونه نقلی من ومش رجب فردا صبح که اومد می بینیش…اون اتاق که ته اتاق ماست این که سمت راست نزدیک در هم هست برای تو …این وسطیم رختخوابا مون ومیزاریم… اون روبه رویم اشپزخونه است اینم حمومه …خوب نمیخوای اتاقتو ببینی؟
اتاق نزدیکم بود یه قدم برداشتم ودر باز کردم هیچ چیز تو اتاق نبود جز یه فرش دوازده متری ویه ساعت دیواری که ساعت دوازده شب ونشون میداد یه پنجره روبه روم بود که رو به حیاط باز میشد خاتون از پشت دستشو گذاشت رو شونه هام وگفت:خوب نظرت چیه ؟میدونم کوچیکه ولی برای یه نفر خوبه ..هرجور دوست داری تزیینش کن میرم رختخوابتوبیارم
-نه.. خودم میارم شما زحمت نکشید..
رفتم پتو تشک وبالشت برداشتم وبردم به اتاق خودم رو زمین پهن کردم وخوابیدم …اما خواب کجا بود ؟دوباره نشستم دستامو انداختم دور زانو هام به فکر بچه ها افتادم دلم برای دعواهای قبل از خواب و شوخی های لیلا وقهرو اشتیهامون تنگ شده بود . .. الان کجا هستند دارن چی کار میکنن؟..کاش الان پیش بچه ها بودم واقعا قدرشون رو ندونستم… چرا میخواستم فرار کنم؟ … اصلا من اینجا چی کار میکنم؟چرا منو بااونا تفرستادن برم ؟در باز شد خاتون اومد تو چراغ وزد وگفت:اِه…..چرا تو تاریکی نشستی؟
با سینی که تو دستش بود کنارم نشست وگفت:میدونم دیر وقته؟ولی گفتم شاید گشنت باشه برات شام اوردم
به سینی نگاه کردم کباب بود با برنج وتمام مخلفاتش گفتم:شما همیشه دیر وقت همچین غذا هایی میخورید؟
خندید وگفت:نه قربونت برم مختار برات خریده… گفت از بس تو ماشین گریه کردی شاید دل ضعفه گرفته باشی
با دستم سینی رو فرستادم عقب وگفتم:من شامی رو که دشمنم برام خرید باشه رو نمیخورم ..
اینو گفتم وخوابیدم خاتون گفت:اخه نمیشه که با شکم گشنه بخوابی؟
با اعصبانیت بلند شدم وگفتم:من سیرم …یعنی سیرم کردن هم از دنیا هم از گرسنگی…
دوباره خوابیدم وپتو روی سرم کشیدم و گریه کردم خاتون پوفی کرد ورفت بیرون… اینقدر گریه کردم که خوابم برد …
-دختر خانم…خانمم یادم رفت اسمشم بپرسم ……
اورم چشمامو باز کردم خاتون کنارم نشسته بودبا لبخند گفت:عجب خرس خوش خوابی هستی یک ساعت دارم صدات میزنم
نشستم وگفتم:ببخشید …خستم بود
-بله اگه منم جای توبودم تا خود اذن صبح گریه میکردم خستم میشد..
-ببخشید که نذاشتم بخوابید..
با لبخند گفت:عیبی نداره بیدارت کردم بگم الاناست که شوهرم بیاد…مش رجب ومیگم من دارم میرم بیرون اگه اومد بگو من رفتم پیش رباب خودش میدونه باشه؟
فقط سرمو تکون دادم دماغمو کشید وگفت:جواب من این نیستا..
-چشم..
-خدا چشمات وبرات نگه داره..(بلند شد )راستی خواستی صبحونه

1400/03/30 10:35

بخوری…هر چی خواستی از یخچال وردار تعارف مُعارفم نمی کنی خدا حافظ…
-خدا حافظ …
یه نفس عمیقی کشیدم که بوی گل رز به مشامم رسید بلند شدم پنجره رو باز کردم چشمام درحد دراومدن بود چقدر گل …انگار وسط بهشت گیر افتاده بودم… سریع رفتم بیرون یه بهشت به تمام معنا سر تا سر خونه درخت های سر به فلک کشیده بود زیرشون چمن کاری شده و از انواع گل ها کاشته بودن از رز وگل محمدی گرفته تا گل هایی که من به عمرم ندیده بودم کنار دیوار های خونه گل داوودی کاشته بودن ..صدای شر شر اب از سمت چپم میاومد هرچی چشم چرخوندم شاید چیزی ببینم بی فایده بود چون دیواری که پر شده بود از پیچک مانع دیدم بود … از رفتن به اون قسمت پشیمون شدم ….رفتم به اشپزخونه اشتهام کور شده بود میلی به خوردن نداشتم رفتم به اتاقم که صدای یه پیرمردی از حیاط شنیدم:خاتون….خوشکل من کجایی عزیزم ببین چه ماهی برات اوردم …عزیز رجب کجایی؟
از طرز صدا زدنش خندم گرفته بود بعد چند سال هنوز عاشق همسرش بود از اتاقم اومدم بیرون در هال و باز کرد واومد تو سرش پایین ولبش خندون درو بست وسرشو بالا گرفت با دیدن من لبخندش رفت وتعجب جاشو گرفت ماهیاشو بالا گرفته بود اب دهن شو قورت داد وگفت:تو کی هستی؟تو خونه من چیکار میکنی؟
شونمو انداختم بالا وگفتم:خودمم نمیدونم اینجا چیکار میکنم؟خاتون خانم گفت میره پیش رباب گفتش خودتون میدونید کیه..
فقط سرشو تکون داد از قیافش معلومه ادم ساده ای با ترس گفت:دزد که نیستی؟
-دزدا روز نمیاین..
-اها راست میگی…فامیلای خاتونی..
-نه…
-پس کی هستی؟
-نمیدونم..
با شک گفت:نکنه دیونه ای…خونتون و گم کردی خاتونم گفته اینجا بمون اره؟
ازحرفش خندم گرفته بود رفتم جلو ماهیاشو ازش گرفتم وگفتم:اره دیونم اگه عاقل بودم همون روز اول خودمو میکشتم ودنیایی وراحت میکردم
رفتم به اشپزخونه ….ماهی رو گذاشتم تو سینی نمیدونستم میخواست چیکارش کنه از اشپزخونه اومدم بیرون صداش زدم:اقا رجب..اقارجب..
از اتاق اومد بیرون لباسا شو عوض کرده بود گفت:اسم من واز کجا میدونی ؟
خاتون خانم گفت..ماهی رو میخواید چیکار کنید؟
-صبر کن الان میام پاکش میکنم…
حال وحوصله ماهی تمیز کردن ونداشتم …از خدا خواسته برگشتم تو اتاقم تشک وجمع کردم گذاشتم یه گوشه خودمم روش نشستم از پنجره بیرون ونگاه میکردم یه نسیم درخت ها رو تکون میداد کاش منم عین این درختا سفت ومحکم بودم …دو تا تقه به در خورد بلند شدم درو باز کردم رجب بود گفت:صبحونه خوردی؟
-نه میل ندارم..
-باشه پس تنها میخورم..
ساعت اتاقم نگاه کردم ده ونیم بود الان چه وقت صبحونه خوردنه..دوباره برگشتم سر جام کم کم

1400/03/30 10:35

داشت حوصلم سر میرفت بلند شدم رفتم بیرو ن… دوباره چشمم افتاد به اون دیوار پر از پیچک دوباره صدای شر شر اب شنیدم خیلی دلم میخواست ببینم اون ور دیوار چه خبره چند قدم رفتم جلو…. وایسادم یه نفس عمیق کشیدم نمیدونستم برم یا نه پشیمون شده برگشتم کنار گلای داوودی نشستم اروم با دستام نوازششون میکردم ..حوصله گلم نداشتم دوباره برگشتم تو اتاقم روی تشکم دراز کشیدم …یاد دخترا افتادم ودوباره اشک از چشمام اومد کم کم پلکام سنگین شد وخوابم برد …
یکی شونه هامو تکون میداد :خانمی…خانم خانما..(.با خنده گفت)نمیدونم چرا هر دفعه یادم میره اسمشو بپرسم …چشماتو باز کن..
چشمم وباز کردم وبا خواب الودگی نشستم با خنده گفت:فکر کنم اسمت خرس خوش خواب باشه …دودقیقه ولت کردم خوابت برد؟حداقل تشک وپهن میکردی بعدمیخوابیدی..
چشمامو مالوندم وگفتم:ساعت چنده؟
-شیش …
چشمام وگشاد کردم وگفتم:چی؟شیش….!!!یعنی نهار نخوردم؟
با لبخند گفت:نه شام خوردی..نه صبحونه خوردی…نه نهار نکنه تو رژیمی؟
یه نچی کردم وگفتم:دلم به غذا خوردن نمیره
-اگه دست پخت من وبخوری حتما اشتهات باز میشه…پاشو پاشو برو یه دوش بگیر تو این مانتو کپک زدی..
یه پلاستیک که جلوش بود گذاشت رو پام وگفت :امروز صبح برات خریدم نمیدونم اندازت هست یا نه .. برو حموم بپوش اگه اندازه نبود برم چند دسته دیگه برات بخرم
-حوصله حموم ندارم
-یعنی چی حوصله نداری؟تا کی میخوای این مانتو تنت باشه ؟
-تا وقتی که برم پیش دوستام …
خاتون بازو هامو گرفت بلندم کرد وکشیدم وگفت:جرو بحث کردن با تو فایده ای نداره ..
منو میکشید منم داد میزدم:نمیرم خاتون خانم …
مش رجب تو هال نشسته بود وداشت چایی میخورد با تعجب ما رو نگاه کرد وگفت:خاتون چیکارش داری؟
خاتون:میخوام ببرمش با کمربند بزنمش
رجب:گناه داره خاتون نزنش…
چقدر این مرد ساده بود… من وانداخت تو حموم ولباسامم داد دستم وگفت:درو قفل میکنم یک ساعت دیگه باز ش میکنم اگه ببینم حموم نکرده باشی… خودم لختت میکنم حمومت میدم..
با گردن کج نگاش کردم .حرفش جدی بود اینو گفت ودرو قفل کرد بچه هاش از دست این چی میکشیدن …. از ترس اینکه خاتون لختم نکنه خودم لخت شدم و حموم کردم … چند دقیقه زیر دوش موندم بدنم از کوفتگی اومد بیرون احساس سبکی میکردم ….بعد از یک ساعت حموم کردن بالاخره دست از سر دوش برداشتم … با حوله بدنم وخشک کردم ولباسام و پوشیدم اندازه بودن .. حوله رو دور سرم چرخوندم همون موقع در باز شد خاتون سرشو کرد تو وگفت:نه خوبه…فکر میکردم دختر حرف گوش کنی نباشی ..اما حالا میبینم حرفم بلدی گوش کنی
در وتا اخر باز کرداومدم بیرون مش

1400/03/30 10:35

رجب نبودش گفتم:پس اقا رجب کجاست؟
-رفته شام اقا رو بده…
-الهی بی اقا بشم ..
اینو که گفتم خاتون سریع با دستش گردنم وگرفت و با خنده گفت: بار اخرت باشه پشت اقا آراد حرف میزنیا
گردنم وجمع کردم و گفتم:اخه شما چه خیری از این دیدی که اینجوری ازش طرف داری میکنی؟
گردنمو ول کرد وگفت:اگه بدونی دخترای فامیل وهمکار واشنا چه جوری خودشون وبرای اقا میکشن اونوقت اینجوری حرف نمیزدی…
پوزخندی زدم وگفتم:خلایق هرچی لایق
خاتون با چشای گشاد گفت:خدا عاقبت من وبا زبون تو بخیر کنه..
داشتم میرفتم به اتاقم که گفت:چند تا شال وروسری برات خریدم … سلیقه پیرزنیه اگه بد بود دیگه ببخش
با لبخند گفتم:هر چه از دوست رسد نیکوست…
رفتم به اتاقم شال وروسری که خاتون برام خریده بود ونگاه کردم سلیقش عالی بود .. بعد از اینکه موهای فرفریم که الان دیگه تا شونه هام رسیده بود خشک کردم یه شونه ای هم بهش زدم با کش مو بستم … یه روسری کرم قهوای برداشتم وپوشید م اتاقم ایینه کم نداشت نمیدونستم بهم میاد یا نه لبو لوچم واویزون کردم که خاتون اومد تو نگام کرد وگفت:خوبه بهت میاد …یه ذره از زشتی اومدی بیرون
-ایینه ندارم..
-باشه فردا میگم رجب بره برات ایینه قدی بگیره که خوشکل از بالا تا پایین خودتو ببینی …..بیا شام
-میل ندارم …سیرم …
خاتون با اخم نگام کرد وگفت:همش باید زور بالا سرت باشه تا یه کاری رو انجام بدی؟
-باور کنید میلی به غذا خوردن ندارم..
یه پوفی کرد و اومد سمتم وگفت:تو زبون ادمیزاد نمیفهمی نه؟…. بازو هاموکشید وبرد سر سفره نشوندم کلم پلو درست کرده بود با سالاد شیرازی خاتون یه بشقاب گذاشت جلوموگفت…بخور
یه قاشق برداشتم گذاشتم تو دهنم اما نتونستم پایین کنم حال تهوع داشتم سریع رفتم بیرون واوردم بالا… هیچی تو معدم نبود بیشتر دل ضعفه گرفتم همون جا نشستم وگریه کردم خاتون اومد پیشم بغلم کردوگفت:اروم باش دختر ..برای کی اینقدر بی تابی میکنی؟
با گریه گفتم:دوستم…اون پسره عوضی دوستم وکشت..
-…شیش ساله بیرحم شده وبا قساوت ادما رو میکشه …قبلا اینجوری نبود از روز که با باباش کار میکنه بیرحم شده…(با لبخند نگام کرد)یعنی تمام این گریه زاری ها برای دوستت؟اگه قراربود تمام کسایی که عزیزاشون واز دست میدن عین تو باشن الان دیگه کسی رو زمین نبود همه خودکشی میکردن … نمیگم فراموشش کن چون میدونم نمیشه… ولی باش کنار بیا کم کم از فکرش بیا بیرون …اگه بخوای همین جوری ادامه بدی چیزی ازت نمیمونه.. دنیا محل گذره نه موندن فکر میکنی با غذا نخوردن وگریه وزاری کردن اون زنده میشه؟بجای این کارا براش نماز وقران بخون هم اون روحش شاد

1400/03/30 10:35

میشه هم تو اروم میشی …
-اما اون خیلی جوون بود
-خیلی از مادرا هم جووناشون واز دست دادن.. ولی خودشون وعین تو نابود نکردن ….هیچ عشقی هم تو دنیا به اندازه عشق مادر به بچش نیست ..حالا هم پاشو بیا تو شام تو بخور
حرفای خاتون کمی ارومم کرد بلند شدم چند مشت اب به صورتم زدم سر سفره نشستم…. به مش رجب وخاتون که عین تازه عروس دامادا کنار هم نشسته بودن نگاه کردم … مش رجب قد متوسطی داشت از خاتون کوتاه ترو لاغر تربود موهای کوتاهی داشت موهای صورتشم تمییز زده بود…بعد از شام مش رجب فوتبال نگاه میکرد… خاتونم هم میوه میخورد هم به زور به حلق من میکرد که تلفن خونه زنگ خورد مش رجب گوشی رو برداشت :بله اقا….
…..
چشم اقا..چشم
گوشی رو قطع کرد روبه ما کرد وگفت:خاتون اقا گفته…فردا اول وقت این دختره رو ببری پیشش
-باشه…(به من نگاه کرد وگفت)راستی اسمت چیه؟
-آیناز..
-چه اسم قشنگی داری..
-ممنون …خاتون خانم..
خندید وگفت:خاتون خانم چیه؟بگو خاتون…راحت ترم
-اخه زشته که؟
-نترس زشت نیست خیلیم خوشکلم…معنی اسمم یعنی خانم …پس فقط بگو خاتون
-چشم..چادر نمازی دارید؟
خیار روازروی دندوناش اورد بیرون و با تعجب گفت :چادر نمازی میخوای چیکار؟
-نماز بخونم …نماز های قضا هم دارم..
یه لبخند از روی خوشحالی زد وگفت:چشم الان چادر برات میارم
بلند شدم رفتم بیرون کنار خونه دستشویی بود وروشور همون جا وضو گرفتم رفتم به اتاقم دیدم سجاده وچادر حاضره نمازامو خوندم چند ساعت بعد خوابیدم …کابوس های وحشتناکی دیدم خواب دیدم لیلا با سرنگ میخاد منو بکشه …مهناز ونگار با چاقو دنبالم میدویدن وبا دادمیگفتن تقصیر تو لیلا مرد باید بمیری…..چشمام وبا زکردم ونفس نفس میزدم ترسیده بودم چراغ خواب روشن بود ولی بازم احساس خفگی میکردم بلند شدم چراغ وزدم همون جا کنار دیوار نشستم وگریه کردم یعنی تقصیر من بود لیلا مرد…تقصیر من چیه؟ من از اونا کمک خواستم اونا نامردی کردون ولیلا رو کشتن…چند دقیقه بعد در اتاقم باز شد خاتون با تعجب گفت:چی شد ؟چرا اینجا نشستی؟
اشکامو پاک کردم وگفتم:چیزی نیست ..کابوس دیدم
-میخوای اب برات بیارم؟
-نه خوبم…
-خواستم بگم اذن گفتن …میخوا ی نماز بخون…
سرم وتکون داد موگفتم:باشه اول شما بخونید بعد من میخونم..
-نه چادر دارم تو بخون…
با لبخند تشکر کردم بعد از اینکه نمازمو خوندم رو تشکم دراز کشیدم وبه سقف خیره شدم ..خدایا یه سوال…چرا منوخلق کردی؟که اینجوری منو اواره این خونه واون خونه کنی؟چرا هرکسی رو که دوست دارم ازم میگیری؟مگه گناهای من چقدر بوده که با این زجر کشیدن ها هم پاک نمیشه؟خدایا یعنی بدتر از اینم

1400/03/30 10:35

قرار سرم بیاری؟حقم از این دنیایی که افریدی چیه؟حقم فقط گریه وناله وجداییه…پس خندیدن هاودل خوشی های من چی میشه ؟ نکنه فراموشم کردی؟خدایا هر کاری میکنی بکن فقط زندگیمووبا خیر وخوشی تموم کن همیشه گفتم بازم میگم…راضیم به رضای تو
دو تا ضربه در خورد نشستم وگفتم:کیه؟
در باز شد خاتون بود با لبخند گفت:بیا صبحونتو بخور باید بریم پیش اقا
-اگه من نخوام این اقا رو ببینم باید یکیو ببینم؟
بالبخند گفت:اقا..
با یه لبخند بیجونی بلند شدم ورفتم به هال مشت رجب نشسته بود ویه لقمه به اندازه دهنش داشت میجوید که نصفشم اومد بود بیرون خاتون دیدش وگفت:صد بار بهت گفتم لقمه اندازه دهنت بردار …ببین قدر بوده که نصفش زده بیرون
نشستم… خاتون با سماوری که کنارس بود برام چایی ریخت وگذاشت جلوم مشت رجب لقمشوپایین کرد وگفت:خوب چیکار کنم هم گشنمه هم باید زود برم برای گلا کود بیارم ..
-تو اگه با این لقمه خودکشی کنی دیگه به کود نمیرسی..
بعد از خوردن صبحانه رفتم به اتاقم یه دستی به موهام کشیدم واومدم بیرون خاتون تا من ودید گفت: این چه سرو وضعی که داری؟ اینجوری میخوای بیایی؟
-اره مگه چمه؟
-بگو چت نیست …صبرکن برم یه رژ وریملی بیارم… اگه بخوای اینجوری بری اقا جفتمون ومیندازه بیرون
-من هیچی نمیزنم ..بریم خاتون
اینو گفتم راه افتادم اونم پشت سرم اومد وگفت:اما اقا دخترای بدون ارایش ودوست نداره…
با حرص گفتم :این دیگه به من مربوط نیست.. خیلی از ارایش خوشش میاد خودش بره ارایش بکنه…فکر کنم با چهره ای که اون داره خیلی هم خوشکل بشه..
خاتون خندید وچیز دیگه ای نگفت ….گفتم:راستی خاتون تلفن خونتون درسته ؟
– …اره ولی نمیشه جایی زنگ بزنی
چقدر نامردهتلفن ویه طرفه کرده که فقط خودش زنگ بزنه..
از اون دیواری که همیشه مانع دیدم بود رد شدم … وایسادم چشمم از چیزی که روبروش میدید باور نمیکرد…یه راه سنگی جلوم بود که به خونه ختم میشد چپ وراست راه سنگی پر بود از دار ودرخت یه خونه…نه یه کاخ سه طبقه که با چند ردیف پله از زمین جدا میشد کنار پله ها گل رز سفید کاشته بودن کل کاخ سفیدبود با دروپنجره چوبی دو تا ستون جلوی دربود پیچکی که گلهای سفیدی داشت از ستون ها بالا رفته بودن سمت چپ یه ابشار مصنوعی سنگی که چهار متر میرسید اب ازش می اومد پایین وبه یه رود کوچک دست سازختم میشد ومیرفت پشت کاخ خیلی دلم میخواست بدونم مقصد رود کجاست… هــه.. پس صدای شرشر این بوده…. خونه فوق العاده خوشکلی بود …قبلا دیده بودمش ولی نمی دونم کجا خاتون گفت:این عمارت خیلی بزرگه پشت این عمارتم دیدنیه ….فقط زودتر بریم پیش اقا بعد کل عمارت ونشونت

1400/03/30 10:35