بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

میدم
همین جور که راه میرفتیم گفتم:خاتون این رود وکی درست کرده؟
خاتون:پدربزرگ اقا آراد…نقشه این عمارت و کشیده و دستور داد یه ابشار مصنوعی درست کنن ویه رود هم بهش بچسبونن


خندیدم وگفتم:چه باحال…خیلی خوشکل
وقتی از پله ها میرفتم بالا بوی گل های رز مستم میکرد درچوبی وخاتون برام باز کرد رفتیم تو چشمم گشاد بود گشاد تر شد… خونه که نبود .. میشد جای لابی هتل ازش استفاده کرد روبه روم یه راه پله بزرگ چوبی بودخاتون بازوم وکشید وگفت:از اینطرف رفتیم سمت چپ سه تا پله رفتیم پایین سالن با چند دست مبل تزیین شده بود پشت مبل ها وکنار دیوار چند تا گلدون بزرگ گذاشته بودن که زیبایی خونه رو دو چندان میکرد .. پنجره که جای دیوارو گرفته بود تا نوک سقف رسیده بودن نمیدونم این پنجره ها چند متر پارچه میبرن سمت راستمو نگاه کردم چشام گشاد شد یه سالن به چه بزرگی با با شیک ترین مبل تزیین شده … چرا شبی که منو اوردن حواسم به خونه نبود ؟
گفتم:خاتون اون سالن بزرگه برای چیه؟
-اقا مهمونیهاشو تو اون سالن میگره
برگشتم ببینم پشت سرم چه خبره.. آراد و دیدم که با مختار میاومدن طرف ما سریع سرموبرگردوندم نمیخواستم قیافه نحسشو نو ببینم خاتون گفت:سلام اقا..
با اخم گفت:سلام
مبل کنار من نشست مختارم کنارش وایساد کفری شدم و رفتم سمت چپ خاتون وایسادم خاتون با تعجب نگام کرد ..آراد هنوز قیافه اخمو وسر کچلش داشت …یه پیراهن سرمه ای با شلوار لی ابی روشن پوشیده بود هنوز ته ریششو نزده بود …یه ذره باید از خدمتکارش یاد بگیره اون ریششو میزنه اما این چی…. پا رو پا انداخت چشمای سبزش که هم رنگ درخت کاج بود به من دوخت وگفت:معتادی؟
-چی؟
-اگه معتادی بگم مختار برات مواد بیاره …
پوزخندی زدم وگفتم:یه بار مواد اوردنت ودیدم …
-چی مصرف میکنی؟
-به تو چه؟
خاتون زد به پهلم ولبش وگزید وگفت:اقا ببخشید ..
با اعصبانیت به من نگاه کرد وگفت:خاتون برو بیرون ..
-اخه اقا.
دادزد:گفتم برو بیرون …
-چشم اقا ..چشم
خاتون از روی نگرانی نگاهی بهم انداخت ورفت..با همون اخم رو صورتش گفت:میدونی من کیم؟آراد…آراد سعیدی تمام کله گنده های تهران از روزی که اسم من وشنیدن شب ادراری دارن ..این بار اخرت باشه که با من اینجوری حرف میزنی …میدونی گربه رو دم حجله کشتن یعنی چی؟(تو چشمام نگاه کرد وگفت)منم میخوام گربه رو همین جا بکشم که حساب کار دستش بیاد
یه چرخی به چشمام داد وبیرون ونگاه کردم یعنی حرفات برام مهم نیست داد زد:وقتی دارم باهات حرف میزنم به من نگاه کن
اونم چه دادی فکر کنم تا یه هفته باید اب جوش بخوره تا صداش بازبشه ترسیدم با ترس توی چشمای سبز اعصبانیش

1400/03/30 10:35

نگاش کردم خشک وجدی گفت:قانون اینجا رو فقط یک بار میگم پس سعی کن فراموش نکنی…یک من از دخترایی که حاضر جوابی میکنن خوشم نمیاد…دو وقتی یه چیزی ازت خواستم تنها کلمه ای که از دهنت میاد بیرون چشم اقاست نه یک کلمه بیشتر نه یک کلمه کمتر…سه حق بیرون رفتن از این عمارت رو نداری حتی اجازه زنگ زدن هم نداری.. چهار دفعه بعد با این وضع صورت نمیای (مختارو دیدم داشت ریز ریز میخندید)…. پنج من این عمارت مهمونی میگرم پس خوشم نمیاد با هیچ مردی رابطه داشته باشی تو خونه منوچهر هر غلطی میکردی به خودت ربط داره ..اینجا ازاین غلطا نمیکنی شیش…
با این حرفش اعصبانی شدم دادزدم:حق نداری راجبع من همچین فکرایی بکنی.. یه عمر پاک زندگی نکردم که الان یکی عین تو جلوم وایسه وازاین حرفا بهم بزنه
از اعصبانیت چشماشو اروم بست وباز کرد وگفت: من با هرکسی ،اونجوری که دلم میخواد حرف میزنم .. مثل اینکه قانون اول وفراموش کردی بار اخرت باشه با من کلکل میکنی..فهمیدی؟
شیر شدم وگفتم:نمیدونم چرا صداتو نمیشنوم
خواستم برم که بازم داد زد”وایسا” این دفعه قلبم افتاد تو شلوارم از ترس نزدیک بود شلوارم وخیس کنم با ترس ولرز برگشتم دیدم وایساده از اعصبانیت سفیدی صورتش قرمز شده ورگ های سبز ش چسبیده بود به گردن سفیدش با حالت عصبی گفت:بار اخرت باشه با من اینجوری حرف میزنی فهمیدی؟
با ترس گفتم:ب..بلله..
داد زد:نشنیدم..
-بله…فهمیدم..
دادزد:نشنیدم چی؟
-بله اقا فهمیدم..
-خوبه ..حالابرو بیرون …
راه رفتنم شد عین ربات به زور خودمو کشیدم بیرون یه نفس عمیق کشیدم که بوی گلهای رزارومم کردن… یا خدا این کی بود دیگه ؟
نمیدونستم کجا برم خاتون صدام زد: بیا اینجا…
رفتم سمت راستم خاتون رفت تو اونجا کجا بود دیگه؟ …. یه اتاق بزرگ تمام سنگ با در وپنجره چوبی که چپ وراست اتاق گل های شاه پسند کاشته بود… فکر کنم باید اشپزخونه باشه رفتم تو حدسم درست بود…اشپزخونه که چه عرض کنم کابینت ها برداشته میشد یه خونه دوبلکس ازش ساخت… همین جور که نگاه میکردم خاتون گفت:غرق نشی..
با گیجی گفتم :اها…..
خودم وانداختم رو میز گفت:چته مادر چرا رنگت پریده؟
دستمو عین گیجا چند بار اروم زدم به صورتم وگفتم:این چرا اینجوریه؟
-کی؟
-اقاتون..
خندید وگفت:حالا شد اقای ما؟.. این که مهربونه باباش وندیدی تو استخر عسل هم بندازیش نمیشه خوردش…ایناز جان از من به تو نصیحت …اعصاب اقا رو خورد نکن یه کاری نکن سرت داد بزنه و دعوات کنه هر چند میدونم با زبونی که تو داری به قرص اعصاب هم کشیده میشه میدونم برات سخته ولی سعی کن جلوی زبونت وبگیری و اعصبانیش نکنی … چون تا حالا

1400/03/30 10:35

اعصبانیت اعصبانیتشوندیدی….. پس حواست باشه هر چی ازت خواست بدون چک وچونه بگی چشم…
-حالا اگه یه چیز غیر شرعی ازم خواست چی؟بازم بگم چشم…؟
خاتون لبشو گزید و با لبخندگفت:خاک به سرم این حرفا چیه میزنی؟
-یه سوال؟
سیب زمینی ها رو گذاشت جلوم وگفت:اول اینا رو پوست بگیر تا من جوابتو بدم
بلند شد رفت طرف یخچال گفتم:اقاتون چند سالشه ؟
گوجه رو ریخت تو سینگ وبا خنده گفت:بازم که گفتی اقاتون.. چیه عاشق شدی؟
با چشای گشاد گفتم:من به ریش بابام بخندم عاشق این ماموت بشم
خاتون بلند خندید وگفت:اقا بدونه این حرفا رو بهش زدی سرتو میزاره کنار همون ابشارو بیخ تا بیخ میبره..
-حالا میگید چند سالشه؟
-بیست وهشت…حالا خودت چند سالته؟
-بیست وچهار
همین جور که گوجه ها رو میشست با لبخند گفت:خوبه سناتون بهم نزدیکه مبارکه ایشاالله..
با حرص گفتم:خاتوووووون.. من اگه بمیرمم حاضر نمیشم زن این اختاپوس بشم
خندید وگفت:تو چرا هر دفعه رو این بدبخت یه اسم میزاری؟ زودتر پوست سیب زمینی ها رو بگیر اگه نهار اقا دیر بشه اشپزخونه رو سرمون خراب میکنه
همین جور که پوست سیب زمینی ها رو میگرفتم خاتونم گوجه ها رو خورد میکرد گفتم:خاتون..یه سوال..
خندید وگفت:از دست تو بپرس
-کار اقامون چیه؟
نشست وگفت:شرکت صادرات مواد غذایی داره
-اها…اونوقت چرا ظهر میاد خونه نهار میخوره بعد میره؟
-اول اینکه شرکتش نزدیکه دوم اینکه غذای بیرون ودوست نداره
-یه سوال دیگه ..چند سال اینجایید؟
-دوازده سال
با تعجب گفتم:دوازده…فکر میکردم از اول جونیتون اینجا باشید
-نه بابا وقتی شوهر خدا بیامرزم فوت کرد دنبال کار میگشتم شنیدم اقا سیروس دنبال خدمتکار میگرده رفتم پیشش اونم منو قبول کرد …
-پس رجب شوهرت نیست؟
با لبخند گفت:چرا هست ما فقط دو سال ازدواج کردیم
-جدی میگید؟
-بله.
فضولیم بیشتر گل کرد وگفتم:قضیشو میگشید؟
-اگه نگم که تو مخم میزاری تو تشت ومیسابی…رجب باغبون اینجا بود هفته ای دوسه بار میاومد به گل ودرخت های اینجا میرسید همیشه چشمش دنبال من بود میدونستم دوستم داره منم دوستش داشتم(از خجالت سرخ شده بود ومنم با لبخند نگاش میکردم) اما خوب دیگه شرم وحیام نمیزاشت چیزی بروز بدم هروقت کارش تموم میشد .چای براش میبردم اونم یه شکلات بهم میدادسه چهار سال کارمن ورجب چایی بده شکلات بسون شده بود ..جرات نمیکرد به اقا سیروس بگه منو میخواد… منم خوب کاری نمیتونستم بکنم میترسیدم اقا سیروس اخراجم کنه یه روز مثل همیشه چای برای رجب بردم اونم از توجیبش یه شکلات بهم داد…اقا آراد می بینتمون ومیفهمه ما همدیگه رو میخوایم.. خیلی ترسیدم دعوامون کنه و بعدشم

1400/03/30 10:35

اخراج اما خدا رو شکر مثل باباش نبود .. عصر همون روز با اقا آراد رفتیم محضروعقد کردیم
به یه لبخند گفتم:مبارک ..
-ممنون (به سیب زمینی ها نگاه کرد وگفت)وای دختر دست بجونبون ظهر شد ..
سیب زمینی ها رو شستم وگفتم:خاتون…..
خاتون با تاکید گفت:یه سوال بی یه سوال اول کارتو بکن بعد بپرس
قبل از اینکه نهار بخورم رجب وخاتون نهار برای اقا شون بردن منم سفره خودمون ومیچیدم …وقتی اومدن مشغول نهار خودرن شدیم که خاتون گفت:اقا گفته از فردا کارت وشروع کن …بعد نهار باید کل خونه رو نشونت بدم
یه باشه ای گفتم ومشغول خوردن شدم بعد از نهار رفتیم تو اشپزخونه… به سینی که ازغذاش شاید دو یا سه قاشق خورده باشه نگاه کردمو گفتم:خاتون این ظرف اقاست؟
-اره..چیزی نمیخوره
-چرا؟
-بخاطر زخم معدش …این دولقمه هم میخوره که درد نکشه
با تعجب گفتم:زخم معده داره؟
-اره بیچاره…هر غذایی هم نمیتونه بخوره
-با اینکه نمیخوره اما بدنش خوش استیله..
یه لبخندی زد وزیر چشمی نگام کرد گفت: ایناز کارت وبکن
-وقتی ندونم کارم چیه از کجا بدونم باید چیکار کنم؟
-تمام این غذا هایی که اضاف اومده میریزی تو قابلمه …ظرف های کثیفم میریزی تو سینگ ومیشوری …هله؟
-تا اینجاش که هله …میترسم بقیش منهل شه..
خاتون خندید وگفت:ادم با تو خسته نمیشه
بعد از اینکه ظرف سابیدنم تموم شد خاتون کل عمارت ونشونم داد پشت عمارت رفتیم ..دیدینی بود اون رود وصل میشد به یه حوض بزرگ که وسطش فواره بود چند متر اون طرف تر از حوض یه الاچیق بزرگ بود سمت راستم یه استخر شنا بود سمت چپم یه کلبه چوبی کوچکی که دور واطرافش درخت وگل کاشته بودن همین جور که راه میرفتیم گفتم:خاتون اون کلبه چوبی برای کیه؟
خاتون بهش نگاه کرد وگفت:اون قشلاق اقا آراد بیشتر زمستونا اونجاست …کل دکور داخلش از چوبه داخلش خیلی خوشکله باید ببینی
-یه سوال…
-بله
-زمین این خونه مال یه نفر بوده؟
-نه بابا..اونجوری که اقا آراد میگفت زمین چند نفر بوده پدربزرگ اقا این زمین رارو میخره وهمچین عمارتی و میسازه
گفتم:آراد گفت من خدمت کار شخصی شونم یعنی باید چیکار کنم؟
-اول اینکه نباید بگی آراد میگی اقا ..عادت میکنی جلو روشم میگی اونوقت که اقایه بلایی به سرت میاره که جز اقا کلمه ای دیگه به زبون نیاری..واما دوم..کار هر روزتو اینکه که صبح راس ساعت شیش بیدارش کنی اونم با ملایمت… اقا بعد از ورزش میرن دوش میگرن چند دقیقه قبل از اینکه برگردن باید وان وپر اب کنی. ساعت هفت براش صبحانه میبری..همون جا وایمیسی تا صبحونش تموم بشه … تمییز کردن اتاق وبردن نهارو شام وهمچنین شستن واتو کردن لباساش هم باشماست….
خاتون همین

1400/03/30 10:35

جور برای خودش میگفت میرفت من وایساده بودم نگاش میکردم یهو وایساددور وبرش نگاه کرد دید من نیستم برگشت تا من ودید گفت:پس چرا نمیای؟
-خاتون مطمئنی چیزی جا ننداختی ؟ اگه هست بگو ها..
خندید وگفت:هنوز بقیشو نگفتم…
-مگه بقیه هم داره؟
-خوب اره …
-میشه بپرسم کی قبلا این کارا رو میکرده؟
اشاره کرد به سمت نیمکتی که زیر درخت بید مجنون بود گفت:بریم اونجا بشینم تا بهت بگم
وقتی نشستیم گفت:همه این کارا رو خودم میکردم…ولی یک سالیه زانو درد گرفتم و دیگه نمیتونم پله ها رو بالا پایین کنم ..قرار شد اقا برای خودش یه خدمتکار بیاره ..که قرعه کار به نام تو افتاد
-یعنی تو رو اخراج میکنه؟
-نه بابا..بهم گفته تازمانی که تو مش رجب زنده اید همینجا بمونید…
بعد از نماز صبح خواستم بخوابم که یادم افتاد که از امروز باید جلوی اقا خم وراست شم …من حاضر نیستم برای این اَلدنگ زهرم ببرم چه برسه به این که بخوام برم بیدارش کنم اونم با ملایمت … خوابیدم وپتو رو کشیدم رو سرم …در اتاق باز شد خاتون با حرص گفت:تو برای چی خوابیدی؟مگه بهت نگفتم از امروز باید کارت وشروع کنی؟
سرم واز زیر پتو کشیدم بیرون گفتم:من نمیرم بیدارش کنم..
دوباره پتو رو کشیدم روسرم خاتونم اومد پتو رو از رو سرم برداشت وگفت:الان ساعت یه ریع به شیش تا بخوای اونجا برسی پنج دقیقه توراهی اگه راس ساعت شیش بیدارش نکنی میاد اینجا وبه باد کتک میگیردت
سریع نشستم با تعجب گفتم:میزنه؟
-بله…اگه کاراش طبق برنامه پیش نره عصبی میشه
با درموندگی وایسادم وگفتم:باشه میرم ..ولی چه جوری بیدارش کنم؟
-وایسا بالای سرش وصداش بزن این کاری داره ؟
-اگه بیدار نشد چی؟من بهش دست نمیزنما
-با من….اگه بیدار نشد بیا به خودم بگو …خودم بیدارش میکنم
یه نفس عمیقی کشیدم وراه افتادم قلبم ریتم بندری گرفته بود پاهام با ترس ولرز برمیداشتم یهو یاد یه چیزی افتادم با دو برگشتم رفتم به اشپزخونه خاتون تا من ودید گفت:چی؟چی شده؟ (با تاکید گفت)نگی نمی خوام برم..
با نفس نفس زدن گفتم:نه….اتاقش کدوم یکیه؟
-ای خاک عالم به سرم یادم رفت اتاقشو نشونت بدم طبقه دوم دست راست اولین اتاق
یه تشکر تو هوا کردم و..دِ بدو که رفتی با سرعت نور خودم وبه اتاق مورد نظر رسوندم چند تا نفس عمیق کشیدم تا ضربان قلبم بیاد پایین …یه بسم الله ویه یا الله رفتم تو اتاق اینقدر تاریک بود که نوک دماغ فرغونیم هم نمیدیدم حالا کجا برم؟ کلید برق کجا بود؟ وای اگه دیر بشه چی؟کلید برق همیشه کنار در کورمال کورمال به دیوار دست میکشیدم بالاخره پیداش کردم کلید وزدم کل اتاق روشن شد …تا چشمم افتاد بهش رومو برگردوندم خاک تو

1400/03/30 10:35

سر بدون لباس میخوابه نیم تنش لخت بود …خدا رو شکر روشکمش خوابیده بود وجای شو ندیدم … منم عین خودرویی که دنده عقب میگیره عقب عقب رفتم پشت به تخت وایسادم اروم گفتم:اقا..چقدر این کلمه برام خنده دار بود دوباره گفتم: اقا..هی اقا…. …از حرف خودم خندیدم مگه بیدار میشد تن صدامو کمی بردم بالا…اقا..اقا…… گوشام شنید که تخت تکون خورد اما حرفی ازش در نیومد بفهمم خواب یا بیدار کاش دو تا چشم پشت کلم داشتم …….اقا بیدار شدید ؟.. جوابی نیومد…. ..چقدر خوابش سنگینه …..داد زدم: اقـــــا
داد زد:زهر مار برای چی داد میزنی ؟
از ترس برگشتم تا دیدم لخت نشسته سریع سرمو برگردوندم گفتم:ببخشید ..نمیدونستم خوابید یا بیدار
با اعصبانیت گفت:این چه وضع بیدار کردنه…پشت تو به من کردی اون وقت میخوای بدونی خوابم یا بیدار؟
سرم انداخته بودم پایین وسکوت کردم از تخت اومد پایین وگفت:بار اخرت باشه اینجوری بیدارم میکنی؟(چیزی نگفتم) ..گفت: نشنیدی؟
سرم وبلند کردم وسریع گفتم:بله اقا….نه…. چشم اقا
حکم سرباز ی رو پیدا کرده بودم که به فرماندش بله قربان چشم قربان میگفت ….. خدا رو شکر شلوار پاش بود …لباسش که رو زمین بود برداشت ورفت به اتاقی که با تختش فاصله داشت یه نفس راحتی کشیدم گفت:تنگی نفس داری که اینجوری نفس میکشی؟
دستمو گذاشتم جلوی دهنم چه رادارای تیزی داره.. صدای شرشر اب اومد فکر کنم دستشوی وحمومش اونجا باشه با حوله اومد بیرون صورتشو که خشک کرد حوله رو پرت کرد تو صورتم با حرص حوله رو برداشتم گفت:وقتی برگشتم وان حاضر باشه..
-باشه
گره ای به ابرو هاش داد ونگام کردسریع درستش کردم:چشم اقا..
-عادت میکنی…یعنی مجبوری ..
اینو گفت واز اتاق رفت بیرون اره جون خودت عادت میکنم …اگه از دست منو چهر فرار نکردم از دست تویکی حتما فرار میکنم روبه روم یه تلویزیون نمیدونم چند اینچ بود سمت چپ تلویزیون یه در بود رفت تو اتاق منم سرم وپایین انداختم رفتم به حموم و دستشویی که نصف اتاقش بود حوله رو اویزون کردم صدام زد :کجا رفتی؟
اومدم بیرون گرمکن پوشیده بود گفتم:بله اقا..
-خاتون بهت گفته چه کارهایی باید انجام بدی؟
-بله اقا
-خوبه …
این وگفت رفت بیرون الان فرصت خوبی بود که به اتاق نگاه کنم سمت چپم حموم ودستشویی بود وبغلش پنجرای بود که کل دیوار وگرفته بود سمت چپِ پنچره یه میز سفید کوچک با دوتا صندلی شیک گذاشته بودن سمت راستم تخت خوابش بود با دوتا عسلی کنار تخت که دوتا اباژر روش گذاشته بودن روبه روی تخت یه تلوزیزیون ال سی دی به اندازه اتوبوس گذاشته بودن؟ رفتم سمت دری که کنار تلویزیون بود درش و باز کردم…تو عمرم این همه لباس

1400/03/30 10:35

یه جا ندیده بودم کفشاش جدا بود…شلوارش وپیراهنش و کرابات تمییز ومرتب واتو کرده یه جا کنار هم گذاشته بودن این کار خاتون که این چقدر ترو تمییز کار میکنه درو بستم واومدم بیرون یه میز وایینه هم کنار اتاق بود که روش از انواع واقسام عطر ها گذاشته بودن… اتاق بزرگی بود خیلی بزرگ خواستم برم که چشمم افتاد به گیتار مشکی که به دیوار نصب بود …پس این اقای اخمو اهل موسیقی هم هست…نزدیک بود یادم بره تختش و مرتب کنم رفتم سمت بالشتش دو تا مشت زدم بهش که یه بویی ازش بلند شد…خفه شدم چه جوری با این بو میخوابه.. هر چی عطر داشته روی تخت خالی کرده اخه بگو خفه نمیشی؟.. چند دقیقه تو اتاقش بودم بیست دقیقه به هفت بود رفتم به حموم وان وپر اب کردم خواستم برم بیرون که عین جن جلوم وایساد…یه جیغ اروم زدم وسریع گفتم:ببخشید ..معذرت میخوام متوجه نشدم اومدید ..
جوبمو نداد با اخم زیپ گرمکنشو کشید پایین سرم انداختم پایین خواستم برم که گفت:با این قیافه برام صبحونه نمیاری…
چیزی نگفتم واومدم بیرون معلوم نیست خدمتکارشم یا مدل .. رفتم به اشپزخونه چشمم افتاد به سینی وگفتم:خاتون چه خبره …اینا برای کیه؟
-برای اقا..
– اها فکر کردم برای مختاره….حالا خوبه میدونید چیزی نمیخوره این همه براش گذاشتید..
-یه پنیر و مربا که چیزی نیست..
-چی؟شما به سه نوع مربا وخامه و پنیر وعسل و کره وتخم مرغ وشکلات صبحانه واب پرتقال میگید چیزی نیست ؟
-اینقدرغرنزن اینا رو ببر
-هنوز که زود…. بعدشم من کجا میتونم این سینی رو بلند کنم ..تازه بلندشم کردم چه جوری این همه پله رو برم بالا..اصلا چرا نمیاید پایین ؟
رو میز نشستم خاتون گفت:مگه این چقدر سنگینه که این قد غر میزنی؟…بلندش کن اگه نتونستی بگو خودم میبرمش
به ساعت نگاه کردم چهار دقیقه به هفت بود پوفی کردم ودستمو دراز کردم که سینی روبردارم خاتون با شیطنت گفت:اگه نمیتونی بگم مختار بیاد
-ای دَخیلَتم..نمیخواد خودم میبرمش
خاتون قهقه بلندی زد سینی رو بلند کردم زیاد سنگین نبود یه در اشپزخونه به حیاط باز میشد یه درش هم تو عمارت بود که باید ده تا پله روبالا میرفتی تا به سالن میرسیدی … وارد سالن که شدم صدای مختار از پشتم اومد گفت:به به خانم ابغوره بگیر…چه عجب ما شما رو زیارت کردیم البته میدونم کم سعادتی از ماست.
با دندونای فشرده شده گفتم:خفه شو… حالم ازت بهم میخوره جای تو واقات تو اشغالدونیه
اینو گفتم وسریع از پله ها رفتم بالا اومد پشتم وگفت:اگه سنگینه من ببرم
داد زدم:برو گمشو ..
با اعصبانیت رفتم به اتاق روی همون میز کوچیکه…. کره ومربا رو میزاشتم که در با زشد پشتم بهش بود با حوله

1400/03/30 10:35

حموم نشست کلاهش انداخت رو سرش دو تا تقه به در خورد مختار گفت:اجازه هست اقا؟
-بیا تو..
خواستم برم که آراد گفت:کجا ؟
-برم دیگه..
-نمیدونستی تا صبحونم تموم نشده نباید بری؟
وای یادم رفته بود سرم وتکون دادم وگفتم:بله اقا میدونم
-چی شده مختار؟
-پلیسا فهمیدن ..
با همین جور که مربا رو نون تست میزاشت گفت:چی رو؟
-قضیه دخترا…
-خوب چرا به من میگی؟ خودت رئیسی یه کاریش بکن….
-حالت خوب نیست نه؟
-خسته شدم مختار.. دیگه از این موش وگربه بازی خسته شدم..
-دیگه تو اخراشه تموم میشه ..حال پدرت چه طوره ؟
-برام مهم نیست…
-پایین منتظرتم..فعلا
داشتن در مورد چی حرف میزدن دخترا یعنی دوستای من؟به صبحونه خوردنش نگاه کردم …چیزی نمیخورد فقط بازی میکرد اب دهنم وقورت دادم با صدای ضعیفی گفتم: دوستامو کجا فرستادی؟
سرش پایین بود گفت:تازه یادت افتاده دوستم داری؟
-من هیچ وقت دوستام و فراموش نمیکنم..
به نون تستش نگاه کرد وگفت:ادمای مثل تورو که دم از رفاقت میزنن به پاش که برسه کوچه رو خالی میکنن ومیرن زیاد دیدم..
-نون وگذاشت تو دهنش گفتم:میخوام بدونم چه بلایی سر دوستام اومده؟
-لقمه رو پایین کرد واز درد چشماش وفشار داد وگفت:میدونم برو از مختار بپرس
-پس مختار رئیس تو …نه تو رئیس مختار..
با دست پا هاشو فشار داد وبا اعصبانیت نگام کرد وگفت:درستت میکنم
-ماشین خراب نیستم که بخوای درستم کنی..
سرشو گرفت پایین دستشو گذاشت رو پیشونیش و گفت:یه کاری نکن دست روت بلند کنم..برو بیرون
-فکر کردی اینجا وایمیسم ونگات میکنم
یعنی دردش بخاطر زخم معدشه ؟اومدم بیرون خواستم برم که چشمم افتاد به درباز روبه روم رفتم تو وای خدایا…عجب کتاب خونه ای..سمت قفسه کتابا رفتم از رمان وشعر گرفته تا علمی فرهنگی… یکی از کتابای رمان وبرداشتم چند صفحشو ورق زدم گذاشتم سر جاش رفتم پشت شاهنامه فردوسی اوه..چه کتابایی هم میخونه..گذاشتم سرجاش کتاب سهراب سپهری برداشتم وسطش وباز کردم چند سطرشو واز خوندم…. شب سردی است و من افسرده /راه دوری است وپایی خسته/تیرگی هست وچراغی مرده/میکنم تنها از جاده عبور/دور ماندند زمن ادمها/سایه ای از سر دیوار گذشت/غمی افزود مرا برغم ها/فکر این تاریکی واین ویرانی/بی خبر امد تا به دل من/قصه ها سازکند پنهانی……
چند صفحه دیگه هم ورق زدم که یه عکس ازش افتاد…برداشتمش عکس یه دختر بود چه خوشکل بود پشتش نوشته بود… دیگه فرصتی نمونده واسه دیدن نگاهت /واسه بوسیدن دستات/ واسه بودن کنارت/دیگه فرصتی ندارم واسه لمس عاشقونه /گفتن دوست دارم ها با بهونه بی بهونه …امضاء مهتاب …. تقدیم به عشقم آراد دختره عشق آراد بوده؟ حیف این

1400/03/30 10:35

-اون ماله دیروز بود …امروز به کسی قول ندادم
– اها…پس بگو میخوای برای من درد سر درست کنی …بعد از اینکه فرار کردی میدونی چه بلایی سر من میارن ؟کتک خوردن با سگک کمربند به جهنم … منو چهر بهم گفته اگه تو از دستم فرار کنی تبدیلم میکنه به یه معتاد تزریقی میدونی یعنی چی؟یعنی فقط کافیه دوروز مواد بهم نرسه تا بمیرم …به غیر از اینا تا یک هفته میفرستنم پیش مردای به گفته نگار هوس باز تو اینو میخوای ؟فقط بخاطر اینکه خودتو ازاد کنی میخوای منو بندازی تو هچل ؟من نمیدونم چرا میخوای فرار کنی اونا که کاری به کار تو ندارن …مگه بهت بد میگذره ها؟اصلا کجا میخوای بری؟ مگه نگفتی مادرت مرده…تو عمرتم فامیلاتونم ندیدی..فقط یه دوست داری.. می خوای بری پیش اون؟اره؟ایناز خواهش میکنم با این فکرات ما رو اواره این شهر واون شهر نکن …بیا بریم
همین جوری که راه میرفتم گفتم:من دیگه نمیتونم تو اون خونه زندگی کنم…نمیخوام تا اخر عمرم بشم مواد فروش اونا …میخوام برای خودم زندگی کنم
بازم وایساد وگفت:تو تازه اومدی واین حرفا رو میزنی… ما چی که چند سال تو اون خراب شده ایم صدامونم در نیومده… ایناز ازت خواهش میکنم این فکرا رو از سرت بنداز بیرون …حالا فکر کن رفتی پیش دوستت…تا کی میخوای بمونی ؟یک ما؟دوماه؟نه اصلا یک سال اخرش چی شوهرش میندازتت بیرون باید به فکر یه خونه باشی.
-خوب همون یک سالی که تو گفتی کار میکنم …پول خونه رو جور میکنم
لیلا خندید وگفت:همین حرفت همیشه جک سال راه بیوفت بریم که با مغزم ساندویج درست کردی
بدون هیچ حرف دیگه ای رفتیم خونه
بعد از نهار همه رفتن بیرون به جز من ولیلا منوچهر اومد به اتاق وگفت:بیاید بیرون کارتون دارم
دو تا کوله دستش بود یکی داد به من یکی داد به لیلا منو لیلا پشت سرش رفتیم بیرون دم گوش لیلا گفتم:کجا داریم میریم؟
-نمیدونم …خودش میگه
سوار ماشین شدیم حرکت کردیم منوچهر گفت:لیلا تو خونه کاظم ….تو هم میری خونه سیروس
با تعجب گفتم:من که خونه سیروس بلد نیستم ..
منوچهر:منم که نگفتم خودتت بری میرسونمتون
لیلا دم گوشم گفت:خوش به حالت این قدر خوشکله
خندیدم وگفتم:خوشکل اون دفعتو دیدم
لیلارو سر یه کوچه پیاده وحرکت کردیم…چند دقیقه بعد دم یه برج ماشین ونگه داشت برگشت به من نگاه کرد وگفت:طبقه ده واحد بیست …گیج بازی وخنگ بازی هم درنمیاری فهمیدی؟
-اوهوم…
-با یک میلیون تومن برمیگردی کمتر از این باشه من میدونم وتو ..زود برگرد
درماشین وباز کردم گفت: اینجا نگهبان داره اگه گفت با کی کار داری؟بگو سعیدی
-باشه…. از چند تا پله رفتم بالا وارد سالن شدم … کف و دیوار همه رو گرانیت

1400/03/30 10:35

خوشکله …اخه چطور تونسته عاشق این ماموت بشه؟عکس وگذاشتم لای کتاب وگذاشتم تو قفسه کتابخونه ...

1400/03/30 10:35

سبز زده بودن چند دست مبل هم گذاشته بودن معلوم نیست اینجا برج یا لابی هتل رفتم سمت اسانسور که یکی گفت:کجا خانم؟
برگشتم یه مرد کت وشلواری بود گفتم:با اقای سعیدی کار دارم…
-چند لحظه تشریف داشته باشید.. بهشون اطلاع بدم
سرم وتکون دادم رفتم کنارش وایسادم تلفن وبرداشت بعد ازگرفتن شماره گفت:سلام اقای سعیدی یه خانم اومدن با شما کاردارن
…….
-اسمتون چیه؟
-آیناز…
-آیناز هست….
….
-بله ..چشم
گوشی رو گذاشت وگفت:بفرمایید ..
بعد از تشکر وارد اسانسور شدم دکلمه ده وفشار دادم یک اهنگ شروع به نواختن کرد تو ایینه اسانسور مقنعمو کمی عقب کشیدم به اندازه چهار انگشت کمی به خودم نگاه کردم بد نبودم ولی کاش چشام بزرگ بود وموهام لخت … یهو یه خانمی گفت:طبقه ده
در اسانسور باز شد…خوب نمیگفتی خودمم میدونستم اومدم بیرون دوتا در بود یکی سمت چپم یکی سمت راست دوتاش چوبی وشیک بودن رفتم سمت راست که به انگلیسی نوشته بود 20 زنگ وزدم سرم وانداختم پایین وپام وبه زمین میکشیدم چنددقیقه بعد در بازشد سرم واوردم بالا..چشم باز شد یه پسر قد بلند چهار شونه که موهاشو عین سربازاتا ته زده بود پوست سفید وچشمای سبزش که تو صورتش خود نمایی میکرد ته ریشم گذاشته بود یه قیافه خیلی جدی واخمویی داشت یه تیشرت سبز هم رنگ چشماش با شلوار لی مشکی پوشیده بود دلم براش غش کرد گفت:بله با کی کار دارید ؟
همین جور عین گیجا نگاش میکردم گفت:کاری داشتی؟
به خودم اومدم وگفتم:ها..نه …یعنی اره چیزه …با اقای سعیدی کار داشتم
سرتا پای منو نگاه کرد وگفت:بیا تو…
نزدیک بود گند بزنم..یه پوفی کردم ورفتم تو درو بستم خودش دمپایی انگشتی پوشیده بود به پام نگاه کردم یعنی باید کفشم ودر بیارم
-پس چرا نمیایی؟
-با کفش بیام؟
-نخیر…اونجا دمپایی هست بردار
چه اعصبانی ..خدا رو شکر جوراب نپوشیدم که بو بده یه دمپایی انگشتی قرمز برداشتم که به در د پای جدم میخورد …رفتم جلوتر عجب خونه ای پونصد شیشصد متری وقشنگ میاد…دو تا پسر داشته باشی بیان اینجا گل کوچیک بازی کنن کنار یه مبل چرمی قرمز وایساد سرم وبلند کردم چشمم افتاد به لوستر …چه لوستره نانازیه بیشتر به درد کاخ میخوره نه اینجا چقدر گندست …همین جور که سرم بالا بود گفت:چقدر اوردی؟
همین جور که لوستر نگاه میکردم گفتم:دو تابسته است نمیدونم چقدر میشه؟
-خیل خوب بده..
هنوز محو تماشای لوستر بودم گفتم:ها؟؟
صداش نیمه داد بود گفت: جنسو بده
سرم واوردم پایین وگفتم:اها باشه رو مبل کنار دستم نشستم اونم روبه روم نشست ازکولم دو تا بسته موادودر اوردم وگذاشتم رو میز …
از جیبش یه چاقو دراورد بعد از پاره کردن یکی

1400/03/30 10:35

از بسته ها کمی مزش کرد گفتم:نترس اصله…
نگام کردم وگفت:به منوچهر وادماش نمیشه اعتماد کرد
-هر جور راحتی..
یه پاکت سیگار وفندک رو میز بود گذاشت جلوم وگفت:تا تو یه نخ بکشی پولو اوردم
-سیگاری نیستم…
بلند شد وگفت: یعنی اینقد رمصرفت بالاست که سیگار تاثیری نداره؟چیز دیگه ای ندارم بهت بدم
اینو گفت ورفت …حالا کی چیز خواست یه نخ سیگار برداشتم بوش کردم زیاد بد نبود گذاشتم گوشه لبم یه چرخی خوردم ورفتم کنار پنجره وایسادم پرده سفید وکنار زدم وبیرون ونگاه کردم … ماشینا دررفت وامد بودن بوق میزدن …جلوی برج یه پارک کوچیک بود بچه ها با جیغ وداد بازی میکردن …خندم گرفته بود چقدر ادما از اینجا ریزن..هه چه با حال هر وقت حوصلش سر بره میتونه اینجا ادما رو دید بزنه ته سیگار وبا دندونام بالا وپاییم میکردم پرده رها کردم برگشتم دوباره چشم افتاد به لوستره …اگه دزد بودم اولین چیزی که ازاین خونه میدزدیدم همین لوستره بود..
-میخوای لوسترو بدم ببری؟
سرم واوردم پایین داشت اخم نگام میکرد معلومه از اون ادامایی که فقط عید نوروز میخندن گفتم:نه میترسم مامانت بخاطر این همه دست ودلبازیت دعوات کنه..
چیزی نگفت پاکتو جلوم گرفت وگفت:بگیر …
چند قدم رفتم جلو از ش گرفتم پولو دراوردم که بشمارم گفت:فندک رو میز بود.
سیگار دراورد مو گفتم:گفتم که سیگاری نیستم..
-پس اونو برای یادگاری برداشتی؟
سیگارو گذاشتم تو جیب مانتو موگفتم:اره …من هرجا میرم یه چیز یادگاری برمیدارم …ممنون خداحافظ
رفتم دم در کفشمو بپوشم دیدم داره بسته هارو برمیداره…بی معرفت نیومد تا دم در بدرقم کنه رفتم پایین منوچهر هنوز منتظرم بود پشت سوار شدم گفت:چی شد؟
پاکت ودادم دستش وگفتم:بفرمایید
-خوبه ..داری راه میافتی..
بعد از اینکه لیلا رو سوار کردیم رفتیم خونه … حال و حوصله هیچ *** ونداشتم موقع خواب مهناز پرسید:تو امروز چت بود؟
صورتمو به طرف مهناز کردم وگفتم:من باید ازاینجا برم ..
با تعجب گفت:بری؟کجا میخوای بری ؟جایی رو داری که میخوای بری؟
سری تکون دادم وگفتم:نه …برم شهر خودمون بهتر از اینکه اینجا باشم
-فکر کردی بری اونجا همشهریات به استقبالت میان؟
با گریه گفتم:مهناز من خسته شدم دیگه نمیتونم اینجا بمونم
-میگی من چیکار کنم؟روز اول که اومدی قانون اینجا بهت گفتیم ..نگفتیم اگه پاتو گذاشتی اینجا دیگه بیرون رفتنی در کار نیست؟
-خواهش میکنم مهناز یه کاری بکن از اینجا برم..
-نمیشه…زبیده ومنوچهر همه جا ادم دارن پات برسه به ترمینال ولیچر نشینت میکنن
روز ها وهفته ها بدون توجه به من پشت سر هم با سرعت میگذشتن .. نزدیک یک ماه ونیم پیش بچه ها

1400/03/30 10:35

بودم دوبار دیگه هم به کمک بچه ها به نسترن زنگ زدم وگفتم جام خوبه اما بهش دروغ گفته بودم…. هیچ پرنده از تو قفس بودن خوشحال نیست فقط نمیخواستم برای بچه ها درد سر درست کنم میخواستم خودم فرار کنم شهریور ماه تموم شد و جاشو به مهرماه داد با شروع فصل پاییز …فصل جدیدی از زندگی من ورق خورد ….
صبح بلند شدم ومثل روزای قبل یواشکی وضو گرفتم ونمازمو خوندم خوبی زبیده ومنو چهر این بود که صبح زود بیدار نمیشدن همیشه بعد از نماز میخوابیدم وبچه ها ساعت هشت یانه صدام میزدن اما امروز خوابم نبرد بلند شدم ورفتم سمت در هال دست گیرشو فشار دادم قفل بود هیچ راه فراری وجود نداشت برگشتم تو اتاق اروم اروم گریه کردم با صدای گریم تک تکشون بیدار شدن مهسا با تعجب گفت:چته انی؟چرا گریه میکنی؟
با گریه گفتم:میخوام برم …
نگار که کنارم بود بلند شدو سرم وگذاشت رو سینش وگفت:گریه نکن …روزای اوله بعدش عادت میکنی..
یسنا:انی باور کن اگه بزاریم تو بری برای ما درد سر میشه
همین جوری که رو سینه نگار گریه میکردم مهناز گفت:باور کن اگه میشد حتما فراریت میدادیم
لیلا بلند شدوگفت:بزار برم یه دود بگیرم میبرشم بیرون یه دور بزنه حالش میزون میشه …نگار بریم
خودشو نگار رفتن بیرون من موندم وبقیه هر کی با یه حرفی میخواست ارومم کنه اما من اروم بشو نبودم دلم برای شهرم ونسترن وحتی نوید تنگ شده بود میخواستم برم نمیخواستم زندونی اینا باشم …بعد از خوردن صبحونه رفتیم تو اتاق که یهو مهناز یه بشکن زد وگفت:فهمیدم ایناز چیکار کنی
با خوشحالی نگاش کردم بعد انگار از حرف خودش پشیمون شده باشه گفت:نه فکر نکنم عملی بشه…خطر ناکه ارزش ریسک کردن نداره
نجوا:حالا تو بگو شاید از پسش بربیاد
سپیده:راست میگه …ما هم باید بهش کمک کنیم؟
مهناز:نه..فقط خودش
لیلا:اول صبحی معما طرح میکنی…خوب بگو نقشت چیه ؟
مهناز دراتاق وباز کرد ویه سرکی کشید وقتی خیالش راحت شد کسی نیست اومد تو دروبست وسط اتاق وایسادو گفت:ببین بچه ها وقتی کسی کاری خلاف قانون زبیده انجام بده اون چیکار میکنه؟
یسنا:میفرستتش پیش خوکا
مهناز بشکنی زد وگفت:افرین..حالا باید ایناز یه کاری بکنه که زبیده از دستش اعصبانی بشه وبفرستتش پیش خوکا
لیلابه در تکیه داد وگفت:عزیزم تو فکر نکنی سنگین تر نیستی؟
نگارخندید وگفت:لیلا راست میگه تو با این نقشت بدتر اینو به کشتن میدی
مهناز با اخم گفت:میزارید بقیشو بگم؟….ایناز اگه دختر زرنگی باشه میتونه از دست منوچهر فرار کنه …اگه از دستت منوچهر نتونست فرار کنه….
لیلابشکنی زد و گفت:از دستت اون مردی که میخواد بره پیشش فرار میکنه
مهنازهم بشکن

1400/03/30 10:35

زد وگفت:آ باریکلا…
لیلا بین جدی وشوخی گفت:زهرمار….با این نقشت
همه خندیدن لیلا دست زد وگفت:سیرک تموم شد بچه ها برید سر کارتون
همین جور که میخندیدم گفتم: مهناز نقشت خوب بود امشب عملیش میکنم
نجوا با تعجب بهم نگاه کردوگفت:شوخی میکنی دیگه نه؟
-نه جدی گفتم…میخوام امتحان کنم
لیلا:عزیزم جشنواره غذا نیست که میخوا ی بری غذاها رو امتحان کنی…تو اصلا میدونی داریم درمورد چی حرف میزنیم ؟ بالا خونتو دادی اجاره؟
زبیده صدا زد:هوی…اشغالا گمشید بیاید بیرون دیگه …
لیلا با حرص سرشو میزد به دیوار که مهسا رفت جلو با خنده گفت:نکن …لیلا نکن
لیلا : تو رو خدا بزارید من خودمو از دست این سگ پیربکشم راحت شم
با خنده گفتم:حیف تو نیست که میخوای خودتو بخاطر اون بکشی …(شال سفیدمو انداختم رو سرمو گفتم)بریم لیلی من
لیلا هم یه قیافه مغرورانه ا ی به خودش گرفت وپشت سر من از اتاق اومد بیرون بهش گفتم:امروز کجا میریم لیلی؟
لیلا:منطقه ممنوعه
با تعجب گفتم:چی؟
خندید وگفت:هیچی …میخوام یه جای خیلی باحال ببرمت

جای باحال لیلا رو رفتیم پارک همیشگی …. بعد از فروختن موادا ظهر برگشتیم خونه …بعد از نهار خواستیم بریم بیرون که زبیده به من گفت:امروز باید جایی بری


بچه ها ترسیده بودن مهناز گفت:کجا زبیده؟
-به تو چه مگه من هر کاری میکنم باید برای تو توضیح بدم؟
مهناز:نه فقط……
منوچهر:باید جنس به یکی بده…
بچه ها بعد از شنیدن این حرف خیالشون راحت شد یه نفسی کشیدن ورفتن بیرون ساعت نزدیک سه چهار بود که با منوچهر سوار ماشین شدم یه کیف دستم داد وگفت: جنسا داخل یه جعبه سفیده امروزکارت زیاد سخت نیست میری تو شرکت به منشیش میگی با اقای صالحی کار داری فهمیدی ؟
-بله..
– وقتی جنسا رو دادی بهش پونصد هزار تومن ازش میگیری ومیای اینم که فهمیدی؟
-بله …
انگار اولین بارم بود که اینجوری بهم گوش زد میکرد دم شرکت نگه داشت وگفت :خیل خوب برو
از ماشین پیاده شدم یه شرکت شیکی بود دو تا پله نرفته بودم بالا که منو چهر داد زد :طبقه چهارم ..
سرمو معنی فهمیدن تکون دادم داخل شرکت شدم رفتم سمت اسانسور خواستم دکمه رو فشار بدم یکی داد زد :صبر کن..صبر کن منم سوارشم
یه پسر جونی که چند تا نقشه دستش بودخودشو با دو پرت کرد تو اسانسور نفس نفس میزد گفت:طبقه چندم؟
گفتم:چهار..
دکمه رو فشار داد همین جور نفس نفس میزد نگاش کردم خیلی قیافش اشنا بود کجا دیده بودمش … یهو با لبخند نگام کرد وگفت :چیزی شده؟
به ابروی شکستش نگاه کردم یهو با هم انگشت اشارهامون به سمت همدیگه گرفتیمو با صدای بلندی گفتیم:تووووووو….
با خنده گفت:ایناز جغجغه ..تو اینجا چیکار

1400/03/30 10:35

میکنی؟رئیس گفته بود میخواد مهندس جدید استخدام کنه پس اون مهندس تویی؟
-با حرص گفتم:پس تو هم لابد مهندس مواد فروشی ؟
در اسانسور باز شدومن داشتم با حرص نگاش میکردم سریع رفتم بیرون پشت سرم اومد وگفت:اگه اتاق رئیس ومیخوای باید سمت چپ بریم
با همون حرص گفتم:من با اقای صالحی کار دارم..
با لبخند گفت:فرقی نمیکنه که…اقای صالحی همون رئیسه ….رئیس هم اقای صالحیه
خودش راه افتاد منم پشت سرش راه افتادم به در چوبی که باز بود رسیدیم رفتیم تو خودش جلو رفت به خانم منشی گفت:به اقای صالحی بگید مهندس جدید اومده
خانم به من یه نگاهی انداخت وگفت: اقای مهندس تشریف ندارن..
گفتم:یعنی چی ؟تشریف ندارن نمیشه به موبایلشون زنگ بزنی بگید من اومدم ؟
زنه یه لبخندی زد وچیزی نگفت دیدم پرهامم داره ریز ریز میخنده با تعجب به دو تا شون نگاه کردم پرهام همین جور که میخندید گفت:یه دقه بیا تا بهت بگم کجاست…
رفتیم کنار در ایستادیم گفت:اقای مهندس رفتن دست به اب ..باید منتظرش بمونی اگه مشکلی نیست….البته اینم بگم اقای مهندس با چند دقیقه کارشون راه نمیفته…چون کارش خیلی سنگینه ممکنه دو ساعتی بمونن
ببین چه جوری خودم وضایع کردم به زور داشتم جلو خندم وگرفتم با همون حالت به منشی گفتم:مشکلی نیست منتظرشون بمونم؟
-نه ..خواهش میکنم بفرمایید بشینید..
وقتی نشستم پرهام به منشی گفت:هر وقت پی ریزی مهندس تموم شد خبرم کن بیام
منشی خندید وگفت:چشم اقای کبیری..
پرهام رفت همون جور که پرهام گفت نزدیک یک ساعت ونیم منتظرش موندم وقتی اقا تشریف فرما شدن زیر عرق بود نمیدوستم چه جوری خندمو پنهان کنم همراهش رفتم به اتاق جنسو که بهش دادم گفت پول همراهش نیست وباید چند قیقه صبر کنم گفتم منو چهر پایین منتظرباید زود برگردم خودش به منو چهر زنگ زد قرار شد چک بده اما منو چهر قبول نکرد ..گوشی وکه قطع کرد به منشیش زنگ زد وگفت :”به اقای کبیری بگید بیان به اتاقم” بعد از چند دقیقه پرهام اومد مهندس یه چک داد دستش که بره نقدش کنه من وپرهام با هم از شرکت اومد یم بیرون سوار ماشین منو چهر شدیم ورفتیم سمت بانک دو ساعت هم اونجا معطل شدیم پرهام پول وداد دست منو چهر وخودشم رفت ….راه افتادیم سمت خونه…هوا تاریک شده بود که رسیدیم زبیده گفت:
-رفتین جنس بسازید یا بفروشید؟برای چی اینقدر طولش دادی؟
منوچهر :پول نقد نداشت …معطل بانک شدیم
رفتم تو اتاق همشون بودن به جز لیلا ونگار با ترس گفتم:پس این دو تا کجان؟
سپیده نشسته بود ناخن هاشو لا ک میزد گفت:با اقایون دارن شطرنج بازی میکنن..
گفتم:چی؟
نجوا:بشر چند قرن پیشرفت کرده اما اینا عین انسان های اولیه حرف

1400/03/30 10:35

میزنن..اتاقی که بغل اتاق منو چهروزبیده است اونجا دارن با سه تا مرد مواد میکشن ..اینم جزی از کارشونه
با تعجب گفتم:چرا؟
یسنا:به گفته مهناز چون چ چسبیده به را این مردا تو خونه هاشون نمیتونن مواد بکشن پس میان اینجا دوست دارن چند تا دخترم کنارشون باشه بابت این کارشون به زبیده پول میدن …
از روی اعصبانیت یه پوفی کردم رفتم به اشپزخونه زبیده روی مبل لم داده بود داشت عین شتر ادامس میجوید یه بطری اب خنک دراوردم وریختم تو لیوان داشتم اب میخوردم که لیلا ونگار با اخمهای درهم واعصبانیت اومدن بیرون ویه راست رفتن به اتاق دو تا مرد ویه پسر هم پشت سرشون اومدن بیرون زبیده با لبخند گفت: خوب اقایون چطور بود؟خوش گذشت ؟
یه شکم گنده ای گفت:عالی بود فقط قیمت جنسات رفته بالا
یه مرد سیاه لاغر اندام حدودای چهل ساله که موهای سینش از پیراهنش زده بود بیرون..که ادم چندشش میشد نگاش کنه به من خیر شده بود چیزی نمیگفت زبیده گفت:قیمت خیلی چیزا رفته بالا دلارم رفته بالا خبر نداری؟شاید دفعه بعد که بیاید قیمت امروز وبهتون نگم
بطری رو گذاشتم تو یخچال همونی که من خیره بود گفت:اون دختره چنده
در یخچال و بستم وبا ترس اب دهنم وقورت دادم زبیده سرشو برگردوند طرف منوگفت :قابل شما رو نداره …چیه ازش خوشت اومده؟
-هی بگی.. نگی…
-بهترشو برات دارم
-نه من همین ومیخوام …
با اعصبانیت اومدم جلو داد زدم:بس کنید دیگه من پام وتو هیچ سگ دونی نمیزارم ..حتی اگه سرمو ببرید و بندازید جلوی سگا..
دخترا از اتاق اومدن بیرون همه داشتن با تعجب بهم نگاه میکردن زبیده عین ادمی که سکته زده باشتشون با چشای گشاد نگام میکرد با همون اعصبانیت به زبیده گفتم:چیه چرا داری عین جغد پیر نگام میکنی؟چرا خودت نمیری؟ پیرم که هستی مطمئن باش به احترام سنت هم که شده پول بیشتری بهت میدن.. الحمدوالله شوهرت اونقدر بی غیرت هست که بزاره زنش پیش هر *** و ناکسی بخوابه
با اعصبانیت نفس نفس میزدم زبیده خونش به جوش اومد منو چهر سه تا مرده رو تا دم حیاط همراهی کرد زبیده اومد جلوم وایساد با تمام قدرتش سیلی زد به صورتم که نقش زمین شدم و مهناز ولیلا با دو خوشون وبه من رسوندن لیلا از رو زمین بلندم کرد زبیده گفت:برای من زبون درازی میکنی بی پدرو مادر…میدونم باهات چیکار کنم..تا دفعه دیگه از این غلطا نکنی
یه قدم رفتم جلو گفتم:هر غلطی بود تو کردی مگه غلطی مونده که من بخوام بکنم…
زبیده با اعصبانیت اومد طرفم دستشو گذاشت رو گلوم و چسبوند به دیوار دخترا اومدن جلو زبیده رومیکشیدن تا شاید جدا بشه با همون اعصبانیت گفت:دختره هرزه این توله سگا تا حالا جرات نکرده بودن

1400/03/30 10:35

با من اینجوری حرف بزنن اونوقت تو اشغال هر چی تو دهن نجست درمیاد به من میگی
داشتم خفه میشدم که منو چهر سر رسید وزبیده وازم جدا کرد نفسای بلند بلند میکشیدم … نگا راومد کنارم وگفت:خوب ی ایناز نفس بکش….ببین چه دردسری برا ی خودت درست میکنی
همشون می دونستن دارم نقشه مهنازو عملی کنم ولی دست وپا میزدن که این کارو نکنم حتی مهنازم به غلط کردن افتاده بود وقتی کمی نفسم جا اومد گفتم:توله سگ تویی با اون شوهر بی شرفت اینا وقتی دنیا اومدن عزیز پدرو مادرشون بودن وقتی دست تو سگ افتاد شدن توله سگ
مهناز داد زد:بسه ایناز بسه…تمومش کن
خواستم جواب مهناز وبدم که زبیده هلم داد سرم محکم خورد به دیوار خون عین رود از سرم جاری شد لیلا جیغ کشید سپیده پرید تو اشپزخونه زبیده گفت:یه بلایی به سرت میارم که به غلط کردن بیوفتی
نفس نفس میزدم وگفتم:اره میگم غلط کردم… اونم سر قبرت میگم فقط بخاطر اینکه دست تو افتادم
با اعصبانیت یقمو گرفت و بلندم کرد مهناز ونگار زبیده وکشیدن و نگارگفت:خانم تو رو خدا ولش کنید سرش داره خون میاد
لیلا ونجوا هم منو میکشیدن منوچهرم یه گوشه وایساده بود فقط نگاه میکرد بالاخره موفق شدن زبیده واز من جدا کنن زبیده گفت:منوچهر این دختره رو ببر برای سیروس
لیلا ومهناز با هم گفتن :چی؟
سپیده یه پارچه اورد سرم وبست منوچهر:معلوم هست داری چی میگی؟من اینو ببرم برای سیروس ده هزار تومنم دستمون نمیدها؟
زبیده:برام مهم نیست هزار تومنم بده بسه فقط ببرش تا حساب کار دستش بیاد وبفهمه سربه سر زبیده گذاشتن یعنی چی..
مهناز:زبیده این بچه بود یه غلطی کرده شما بزرگواری کنید وببخشیدش
زبیده:مهناز دهنتو ببیند خودم اعصابم خورده تو دیگه خورد ترش نکن
لیلا:خانم الان ایناز میگه غلط کردم شما هم ببخشیدش باشه؟ایناز بگو… زود باش بگو غلط کردم..
منوچهر:زبیده از خر شیطون بیا پایین ..اون مهناز ومیخواست نه این به خدا اگه بگم مجانی هم نمیخواتش…
زبیده:به جهنم اصلا دیگه نمیخواد بیاریش بدش به سیروس بیا هر بلایی که خواست سرش بیاره اصلا من نمیدونم تو چرا داری سنگ اینو به سینه میزنی؟
نگار اومد جلوم ودستامو تو دستش گرفت وگفت:انی ازت خواهش میکنم معذرت خواهی کن …تو نمیدونی اونجا چه بلایی سرت میارن ..یه معذرت خواستن کسی رو نکشته
نجوا:ایناز راست میگه این قائله رو تمومش کن ..
از اینکه اینقدر نگران من بودن خوشحال شدم اما دیگه تحمل این قفس ونداشتم باید تمومش میکردم یا بمیرم یا ازاد شم یه لبخند همراه اشک زدم وگفتم: میخوام شانسمو امتحان کنم
زبیده داد زد :منو چهر ببرش…
مهناز اومد جلوم وایساد وگفت:نمیزارم اینو

1400/03/30 10:35

دیگه مثل من بکنی …
منو چهر اومد سمت من ودستامو کشید لیلا ومهناز ونگار هم اون یکی دستمو کشیدن لیلا با گریه گفت:ایناز تو رو خدا بگو معذرت میگم …خواهش میکنم ازت
زبیده اومد سه تاشونو هل داد وگفت:بیرید گمشید حالا برای من رفیق دوست شدن
پنج دقیقه سر من بکش بکش بود دخترا نمیزاشتن اما منو چهر زبیدن منو از خونه بیرون کردن…. سریع سوار ماشین شدیم وراه افتادیم توراه اروم اروم گریه میکردم داشتم چی کار میکردم ؟ دستی دستی خودمو بی ابرو میکردم….چاره ای نیست تنها راه نجاتم همینه تا وقتی که رسیدیم ایه الکرسی می خوندم از خدا خواستم که نجاتم بده … جلوی یه برج اشنا نگه داشت با هم رفتیم تو اینجا رو میشناختم…اره همون جایی که برای اون پسره اخمو مواد اوردم ..یعنی..یعنی قرار …نه …امکان نداره …بعد از اینکه با نگهبان هماهنگ کرد وارد اسانسور شدیم..
..دوباره همون اهنگ شروع به نواختن کرد باز زنه گفت طبقه ده …از اسانسو راومدیم بیرون سمت راست واحد20 زنگ وزد …خیلی اروم بودم بدون نگرانی وترس یا حتی استرس در باز شد
منو چهر:سلام با اقای سعیدی کار داشتم ..
-کدومش؟ …
سرم وبالا اوردم یا ابوالفضل این اینجا چیکار میکرد ؟روسریمو کشیدم جلو سرم وگرفتم پایین تا نشناستم
منوچهر: سیروس سعیدی
گفت:یه لحظه اجازه بدید …
صدا زد :آراد …آراد یه لحظه بیا یکی با …بابات کار داره
چند دقیقه بعد همون پسره اخمو اومد …بهش نگاه کردم با تعجب به من ومنوچهر نگاه میکرد گفت:بله بفرمایید
منوچهر:با اقا سیروس کار داشتم
سرم وپایین انداختم آراد گفت:پدرم نیستند امری دارید به من بگید
منوچهر با کلافگی گفت:اینجا که نمیشه اگه اجاه بدید بیایم تو
یه نفسی کشید وگفت: بفرمایید
رفتیم تو نگاه کردم ببینم پسره کجا رفته دیدم تو اشپزخونه است داره چای میریزه آراد گفت:خوب با پدر من چیکار داشتید ؟
منوچهر :حالا حتما پدرتون نیستند چون با من قرار داشتند
سرم واروم بالا اوردم با همون اخم وشک نگام میکرد با ابرو به من اشاره کرد وگفت:قراره کاری دیگه؟فکر میکردم بچه هات فقط مواد میفروشن …این دخترو برای بابای من اوردی؟
منوچهر خندید وگفت:خوشم میاد زود گرفتی
آراد:بابای من قرار ه با این دختره چیکار کنه؟
منوچهر :ای بابا شما که خودتون مردید …شب دخترو واسه چی میخوان ها؟
سرم واوردم بالا دیدم امیر علی داره بهم نگاه میکنه دلم میخواست همون موقع زمین دهن باز کنه ومنو ببلعه …اما نشد فقط از روی شرم وحیا وخجالت سرم وانداختم پایین که آراد گفت :اگه دختر خودتم بود همچین کاری رو باهاش میکردی؟
منوچهر:خدا رو شکر دختر ندارم …خوب ما میریم دیگه که پدر جان

1400/03/30 10:35

تشریف اوردن بگو منوچهر امانتی تو اورد نبودی بردش …خدا حا فظ شما
خواستیم بریم که آراد گفت:صبر کن(برگشتیم)یه لحظه بیا کارت دارم …
-خودشو منوچهر رفتن کنار اتاق سمت راستم گو شامو تا نهایت تیز کردم ببینم چی میگن:چند تا ازاین دخترا داری؟
-هفت تای دیگه؟چطور؟
-میفروشی؟
-نه من قبلا به پدرتونم گفتم ..من با اینا نون درمیارم اگه بخوای میتونم یکی دو شب بهتون قرض بدم
-پول خوبی بهت میدم …
منو چهر کمی وسوسه شد چونشو خاروند وگفت:چند؟
-راضیت میکنم..
-چهرت خیلی پیشم اشناست …
صورتمو برگردوندم طرفش یه فنجون قهوه دستش بود یه دستشم کرده بود تو جیبش وعین ادمایی که میخواستن چیزی رو به یاد بیارن نگام میکرد وگفت:خیلی اشنایی مطمئنم یه جایی دیدمت …(به سرم نگاه کرد وگفت)سرت چی شده؟
با دست چپم که میلرزید گذاتشم روی باند وگفتم:چیزی نیست افتادم
فنجون وگذاشت رو میز واومد جلوم وایسادبا عطر بدنش گر گرفتم کمی باندوبالا کرد وگفت:باید عوض شه ..ممکنه عفونت کنه
زیر چشی به اون دوتا نگاه کردم دیدم آراد داره نگام میکنه منوچهر گفت:داری چی کار میکنی؟
امیر علی:سرش بخیه میخواد …
منو چهر اومد جلو وگفت:لازم نکرده ولش کن ..
منوچهر به آراد گفت:بایداول به زنم بگم اگه قبول کرد حرفی نیست …فقط چند تاشون معتاده اشکال که نداره ؟
آراد:معتاد بودن یا معتادشون کردی؟
-نه اقا بودن..
آرادبه من نگاه کرد وگفت:تو چرا داری برو بر منو نگاه میکنی؟
منوچهر زد تو سرم وگفت:اقا این ادم ندیدست شما ببخشیدش
گفتم:اره ادم ندیدم…اگه شما هم دوتاحیوون وحشی دور و ورتون بودن برای دیدن ادم له له میزدید..
منو چهر موهامو از پشت گرفت ولی امیر علی دست منوچهرو کشیدو گفت:ولش کنید ..
منوچهر ولم کرد وگفت:حقت تیکه تیکت کنم بندازمت جلو سگا..
گفتم:خودت که سگی دیگه احتیاجی به سگ نیست..
امیر علی یه لبخندزد ولی آراد به همون اخمش راضی بود منو چهر با حرص بازومو کشید وگفت :اقا پس خبرتون میکنم
آراد:صبرکن..(وایسادیم گفت)سالم میخوامشون فهمیدی؟
منوچهر بازومو ول کرد با حرص گفت:بله اقا..
امیر علی :ببرش یه جایی تا سرش وبخیه بزنن…


منوچهر فقط سر شو تکون داد اومدیم بیرون منوچهر تا جایی که تونست غر زد وبدوبیراه گفت منم چیزی نگفتم بعد از اینکه منو برد درمونگاه وسرم وبخیه زدن اومدیم خونه …وقتی وارد خونه شدم یه غمی عجیبی تو خونه بود هیچ *** تو هال نبود منو چهر من وهل داد وگفت:برای چی وایسادی برو دیگه در اتاق وباز کردم دیدم همشون عین مادر مردها عزا گرفتن نگارم جا سیگارش پر از ته سیگار بود وتند تند داشت یکی دیگه میکشید لیلا هم گریه میکرد گفتم:خوب که نبردن بکشنم

1400/03/30 10:35

اینجوری عزا گرفتین…
یهو صدای گریه لیلا بلند شد وگفت:می بینیدوقتی هم که نیستش صداشو میشنوم …
مهسا ونجوا تا من ودیدن دویدن سمتم وگفتن: ایناز خوبی؟چرا اینقدر زود برگشتی؟
اونام بلند شدن اومد کنارم وایسادن لیلا پرید تو بغلم وبا گریه گفت:قربون خدا برم که حکمتی تو زشت افریدن تو داشته …چقدر زشت بودی که سیروس نخواستت
مهناز گفت: لیلا ولش میکنی یا نه؟(ازم جدا شد)چی شد ایناز؟
چیزی نگفتم ورفتم رو تخت نشستم لیلا ومهناز کنارم نشستن بقیه هم پایین نشستن مهناز:حالت خوبه بلایی که سرت نیوردن ؟
نگار:بچه ها جدی انگار حالش خوب نیست..
مهسا:شاید شکه شده باشه
یسنا:من میرم براش اب بیارم ..
مهناز :چرا حرفمو گوش نکردی ها؟…ببین چه بلایی سر خودت اوردی..
سپیده: اتفاقا حرفت تو رو گوش کرد این بلا سرش اومده ..با این نقشت
مهسا:میشه حرف بزنی تا مطمئن شیم خودتی نه روحت ..
جوابشون نمیدادم داشتم به این فکر میکردم چه جوری بهشون بگم قرار منو چهر بفروشتشون
لیلا:الهی نجوا برات بمیره تا من تو رو اینجوری نبینم
نجوا:چیکار به من داری خودت براش بمیر..
یسنااب اورد خوردم یهو یادم افتاد گفتم:راستی لیلا بگو کی دیدم؟امیر علی..همون دکتر نقاش یادته اونم اونجا بود ..
لیلا زد به پاش وگفت :بدبخت شدم بچه ام از دست رفت ..فکر کنم شست شوی مزغیش دادن اینا همه عوارض گوش ندادن به حرف منه …
نگار:لیلا جان هر وقت حس کردی زبونت از حرف زدن داغ کرده بگو تا برات بادش کنم
مهناز:میشه بگی چی شد که برگشتی ؟
با ناراحتی گفتم:برگشتن من زیاد مهم نیست …این که قرار چه بلایی به سرمون بیاد مهم تره ..
سپیده:چه بلایی.
یه نفس غمگینی کشیدم وگفتم:منو چهر قرار بفروشتمون …
این حرفو که زدم صدای زبیده رفت به فلک :تو چه غلطی کردی؟خریدیش اونم چهار میلیون تومن….
نجوا:وای ایناز زبیده فهمید منوچهر تو رو خریده..
یهو زبیده عین جن ظاهر شد نفس نفس میزد به من نگاه کرد وبا حالت اعصبانی گفت:منوچهر راست میگه که تو رو خریده
سرم وتکون دادم وگفتم:بله..
منوچهر:دیدی راست گفتم..بزار فقط همین وبفروشیم واز شرش خلاص شیم بین چقدر زبون درازه برامون درد سر درست میکنه …پسر سیروس گفت پول خوبی بهمون میده
زبیده:مگه نگفتی همه اینا رو میخواد ؟
-چرا ولی من باش صحبت میکنم…که فقط همین یکی رو بفروشیم
زبیده یه نفسی کشید ورفت بیرون منوچهرم پشت سرش رفت مهسا گفت:اینا داشتن درمورد چی حرف میزدن؟
یسنا:درمورد همون حرفی که ایناز میخواست بزنه
سپیده:پس چرا میخواستن تنها ایناز وبفروشن ؟
مهنازبا تعجب گفت:به سیروس !!!!! منو چهر یه بار بهش گفته بود که نمیخواد مارو بفروشه..
نگار:لابد پیشنهاد

1400/03/30 10:35

دندون گیری بهش داده..
گفتم:سیروس کیه؟
یسنا:قاچاقچی انسان …از اینجا ادم میفرسته اونور..اونجا هم پول خوبی بهش میدن
با تعجب گفتم:چی خرید وفروش ادم میکنه ؟یعنی اگه منو بخره…میفرسته خارج
لیلا جدی گفت:فکر نکن اونجا میفرستند برای خوش گذرونی…فقط خدا میدونه چه بلایی میخوان سرت بیارن
نگار: بعضیا رو بخاطر کلیه یا قلبشون میخرن ..
خودم کم بدبختی داشتم با این خبر بدبختیام شد نور علی نور
مهناز: فکرش ونکنید بگیرید بخوابید خدا کریمه
بلند شدم خواستم لباسامو عوض کنم نجوا گفت: نگفت کی میخواد ما رو بخره.
گفتم:نه فقط قرار شد منوچهربا زبیده حرف بزنه
یسنا:بچه ها من می ترسم
مهسا: نترس بابا بگیر بخواب
همه مون خوابیدیم اما فکر نکنم تا صبح خواب به چش کسی اومده باشه صبح بلند شدم ونمازم وخوندم دعا کردم یه گوشه نشستم به دخترا نگاه کردم اگه قرار باشه من امروز از پیش شون برم باید خوب نگاشون کنم.. دلم نمیخواست چهره هاشون از یادم بره…دل کندن از اینا برام سخت شده… ساعت هشت بودولی دخترا هنوز بیدار نشده بودن همیشه قبل از هشت همه بیدارباش بودن تک تک بچه ها رو بیدار کردم بهشون گفتم:ساعت هشت ونیمه چرا بیدار نمیشید؟
سپیده:وای بدبخت شدیم الان زبیده میاد اش ولاشمون میکنه
سریع بلند شد بره لباساشو عوض کنه نجوا گفت:میدونستم خنگی ولی دیگه نه این قد…(سپیده با تعجب نگاش کرد )مگه حرفای زبیده ومنوچهر دیشب نشنید ی؟
سپیده:خوب…اونا قرار اینازو بفروشن نه مارو…
لیلا:پاشم روزای اخری هم یه دودی بزنم حداقل ارزو به دل از دنیا نرم
نگارم با بیخیالی خندید وگفت:صبر کن منم بیام
بچه ها بلند شدن رفتن من تنها نشستم وزانوی غم بغل کردم مهناز اومد تو اتاقوگفت:نمیای صبحونه بخوری؟
با بیحوصلگی گفتم:نه …اشتهام کور شده..
کنارم نشست وگفت :ببین ایناز سرنوشت ما همینه چه اینجاباشیم چه اونجا هر دو طرف میخوان یه بلایی سرمون بیارن
با بغض گفتم:ولی من نمیخوام…یه عمر با ابرو زندگی نکردم که الان تبدیل بشم به یه دختر هرزه حقم این نیست .. چرا منو باید جای یکی دیگه مجازات کنن؟ .. چرا من اینقدر بدبختم چرا مهناز؟..دیگه خسته شدم به خدا دیگه خسته شدم دلم میخواد بمیرم وراحت شم ..هیچ وقت بابام ونمی بخشم( با گریه گفتم)پس چرا خدا کاری برام نمیکنه؟…
همین جور که گریه میکردم مهناز سرم گذاشت رو سینم وگفت:گریه نکن …وقتی داری خدا رو میپرستی پس بهش ایمان داری؟…از ش کمک بخواه …یعنی به اندازه نماز هایی که خوندی اعتبار رو ارزش پیش خدا نداری؟
سرم واز روی سینش برداشتم وگفتم:بخاطر نماز هایی که خوندم برای خدا منت نمیزارم اون وظیفم بوده …اما

1400/03/30 10:35

ازش کمک میخوام چون میدونم کسی غیر از اون نمیتونه کمکم کنه ..
تا شب زبیده همون وتو خونه زندانی کرد ونزاشت جایی بریم روزای اخر بود باید از هم جدا میشدیم همه گریه میکردیم به جز لیلا ومهناز ونگار ..انگار این سه نفر به اخر خط رسیده بودن وبراشون فرقی نمیکرد قرار چه بلایی سرشون بیادلیلا همین جور که سیگار میکشید گفت:یکی جای منم گریه کنه ..حوصله گریه کردن ندارم ..
نگار خندید وزد توسر لیلا وگفت:این روزای اخر هم دست ازسر شوخی کردن بر نمیداری؟
لیلا سیگارشو گذاشت توجا سیگاری وگفت:من با همین شوخی کردن هاست که زندم
یهو نگار بغض شکست با گریه لیلا وبغل کرد وگفت:ببخش …اگه اذیتت کردم منو ببخش
لیلا هم با بغض در هال شکستن اروم میزد پشت کمر نگار وگفت:عیبی نداره دوتا خواهر که این حرفا رو با هم ندارن …حداقل بزار بمیرم بعد بیا بگو بیا حلالم کن
مهنازم دیگه شروع کرد به گریه کردن یارامون کامل شد دیگه کسی نبود که نخواد گریه کنه .. وقتش رسید زبیده اومد تو با خنده گفت:چیه بخاطر اینکه دلتون برام تنگ میشه دارین گریه میکنین؟(یه قهقه زد وگفت)بلند شید بیاین نمیخوام بفروشمتون میخوایم بریم مهمونی …
با تعجب به همدیگه نگاه میکردیم زبیده داد زد: بلند شید دیگه ..
بلند شدیم وراه افتادیم دو تا ماشین بود چند تامون سوار ماشین منوچهر شدیم چند تای دیگه ماشینی که زبیده رانندش بودسوار شدن…
از شهر خارج شدیم جلوی یه گاوداری نگه داشت چند تا بوق زد درباز شد رفتیم تو ماشین ویه گوشه نگه داشت از ماشین پیاده شدیم منوچهر گفت:راه بیوفتین..
پشت سرش رفتیم یه راست فرستادمون به طویله خودشونم رفتن بیرون از بوی گند پهن گاوا داشت حالمون بهم میخورد لیلا یه نفس بلندی کشید گفت:به به بوی وطن یه چیز دیگست
هممون خندیدم نگار گفت:جای بهتر سراغ نداشتن ؟
لیلا رفت پیش تنها گاو طویله گفت:سلام گاو خوبی؟ من لیلام اینم دوستامن .راستی تو دختری یا پسر؟(زیر شکمشو نگاه کرد با این کارش هممون خندیدم وگفت)تو هم که هم ردیف خودمونی.. ببخشد که نصف شبی مزاحم شدیم خداشاهده قصد مزاحمت نداشتیم … اینا فکر کردن ما گاوییم اوردنمون پیش شما ببخشید بچه هم دارین ؟
مهناز:ولش کن لیلا…شاید مریض باشه
یهو صدای گاو ه دراومد لیلا گفت:اوه اوه…مهنازشنیدی داشت حرفتو تایید میکرد
نمیدونم چند ساعت منتظر موندیم دیگه داشتیم کلافه میشدیم یسنا گفت:شاید نمیخوان ما رو بفروشن…
مهسا:پس میخوان چیکار کنن؟
یسنا:شاید…..میخواد زهر چشم ازمون بگیره که دیگه اذیتش نکنیم
به لیلا نگاه کردم یه گوشه پکرنشسته بود گفتم:نبینم لیلیم غم داشته باشه؟
بچه ها بهش نگاه کردن و

1400/03/30 10:35

نجوا گفت:حالت خوبه لیلا؟
لیلا:نه زیاد…حس میکنم بدنم داره درد میگیره..
گفتم:مگه مواد مصرف نکردی؟
لیلا:چرا ظهر…
نیم ساعت بعد درطویله بازشد زبیده ومنوچهر وآراد وسه نفر دیگه داخل شدن یکیشون از بس هیکلی بود یاد رستم دستان افتادم همون وایسادیم و با ترس بهشون نگاه میکردیم من از ترس قلبم تو قفسه سینم میخورد دستام بی اختیار میلرزید شروع کردم به ایه الکرسی خوندن تنها کاری که از دستم برمیاومد زبیده اومد کنارمون وایساد وگفت:ایناهاشون ظاهر وباطن …منوچهر که از قبل بهتون گفته …دوتا شون معتاده؟
سپیده کنارم وایساده بود اروم گفت:این پسره چقدر نازه ولی اخموه ..
از حرفش خندم گرفته بود میخواستن بفروشنش اونوقت این حرف ومیزدآراد یه قدم اومد جلو گفت:خوبه …ده میلیون..
زبیده:چی؟ده میلیون….نه اقا خیلی کمه (به من اشاره کرد وگفت)این فقط پنج میلیون …
آراد پوزخند زد وگفت:داری شوخی میکنی؟من میخواستم اینو مجانی ازتون بگیرم چون حیفم میاد پولمو حروم کنم…
داشت گریم میگرفت چرا رو من قیمت میزاشتن یعنی اینقدر بی ارزش بودم ….چرا هیچ *** من ودوست نداره چرا کسی من ونمی خواد… خدایا چرا من وزشت افریدی که کسی دوستم نداشته باشه …کاش عین مهناز خوشکل بودم تا خواستنی میشدم … چیزی نگفتم با بغضی که تو گلوم بود عین بچه ها پامو رو زمین میکشیدم
زبیده :شوهر خر من رفته اینو چهار میلیون خریده (اشک چشمام اومد پایین با دستام پاکشون کردم)اخرش پونزده..
یهو دیدم لیلا با دستاش داره بازو هاشو فشار میده وچشماشم بسته ولباشم گاز میده با ارنجم زدم به سپیده که بچه ها بگه لیلا چشه؟سپیده هم به بقیه گفت یهو لیلا نشست نگار کنارش بود بلند گفت:لیلا چته ؟
ترسیدم رفتم کنارش گفتم:لیلا چی شده چشماتو باز کن…
لیلا از درد گفت:ایناز حالم خوب نیست کمکم کن ..
نگار :چرا شب مواد نزدی ها..
لیلا دیگه گریش گرفته بودگفت:تو رو خدا بدنم داره خورد میشه یه کاری بکنید ..
بلند شدم گفتم:لیلا حالش بده …
زبیده:به من چه …بزار بمیره راحت شه
با اعصبانیت طرفش حمله کردم اما اون سریع دستم وگرفت وگفت:امشب از دستت راحت میشم
هلم داد افتادم رو زمین همه بچه دور لیلا جمع شده بودن….. برای بهترین دوستم شاید خواهرم گریه میکردم …بلند شدم رفتم پیش آراد با گریه گفتم:خواهش میکنم کمکش کنید …حال دوستم خوب نیست
آراد:هم باید بخرمتون هم مواد بهتون بدم ؟
-التماستون میکنم …اگه اون بمیره… بگفته خودتون پولتون حروم میشه
پوزخندی زد وگفت:میزارم بمیره …بعد بقیتون ومیخرم اینجوری پول کمتری حروم میشه
از دستش حرص خوردم اما وقت دعوا کردن نبود نشستم پاهاشو تو دست

1400/03/30 10:35

گرفتم وبا گریه گفتم:التماست میکنم …خواهش میکنم…دوستمو نجات بده نزار بمیره..
پاشو از دستم کشید یه نفسی از روی اعصبانیت داد بیرون وبه همون رستم دستان گفت:مختار یه ذره مواد بیار..
مختار یه خنده موزیانه ای زد وگفت:چشم رئیس..
خیالم که راحت شد رفتم پیش لیلا سرشو گذاشتم توبغلم وگفتم:الان برات مواد میارن یه کمی دیگه صبر کن …
چند دقیقه بعد مختار با یه سرنگ اومد کنار لیلا نشست گفتم:چیکار میکنی؟لیلا تزریقی نیست..
مختار خندید وگفت:از این به بعد میشه
استینشو زد بالا خواست تزریق کنه نگار دست لیلا کشید وگفت:این چیه؟
مختار با همون خنده گفت :تریاک…تو سرنگ کردم
نگار:دروغ نگو خودم خطم روزگارم….اصلا تریاک نمیره توسرنگ
مختاربدون اینکه جواب نگارو بده سریع سرنگ وزد به بازوی لیلا …بلند شد رفت پیش آراد همه مون به لیلا نگاه میکردیم که از درد به خودش میپیچید به صورتش نگاه کردم بیرنگ شد یواش یواش دستاش شل شد وافتاد رو زمین همین جور که پاهاش جمع کرده بود خشک شد چشماش بسته بود حس کردم دیگه نفس نمیکشه عین میت شده بود …تکونش دادم صداش زدم:لیلا…لیلا چشاتو باز کن


لیلا کر شده بود صدامو نمی شنید سرش هنوز رو سینم بود… کمی سرد شده بودسرشو بلند کردم با ترس نگاش کردم داد زدم:..نه…نه..لیلا نباید بمیری..تو رو خدا لیلا تنهام نزار
دخترا باترس صداش میزدن اما لیلا جواب نمیداد تکونش دادم وبا گریه بلند گفتم:لیلا شوخیت بیمزست چشماتو باز کن
نجوا با جیغ گفت:لیلا مرده ..
باورم نمیشد مرده نجوا دروغ میگفت :سرش و تو بغل گرفتم وزار زار گریه کردم از ته قلبم از اعماق وجودم گریه کردم دلم میخواست کنار لیلا بمیرم تنها کسی بود که من ومیخندند لیلابا شوخیاش باعت شد غم بی کسیم و فراموش کنم …مهناز ونگار با اعصبانیت وگریه به طرف مختار وآراد حمله کردن اما دونفر دیگه که کنارآراد بودن هلشون دادن افتادن رو زمین منوچهروزبیده وپول وگرفتن ورفتن همه بچه ها رو با چشم گریون کشون کشون بردن…من موندم ولیلا..هنوز از خودم جداش نکرده بودم وگریه میکردم …مختار بالای سرم وایساد وگفت:ولش کن باید بریم
با اعصبانیت داد زدم:برو گم شو اشغال …حیوون ..چه طوری ولش کنم؟
مختار منو با یه حرکت از لیلا جداکردوانداخت رو شونه هاش منم فقط دست وپا میزدم وبا مشت میزدم تو کمرش اما بی فایده بود با گریه گفتم:باید با خودمون ببریمش ..خواهش میکنم اینجا نزاریدش ..حداقل دفنش کنید
گریه هام بیجونم کرده بود … انداختم توی یه ماشین شاسی بلند سفید درش وقفل کرد.بقیه بچه ها هم سوار یه ماشین دیگه بودن اونا حرکت کردن ورفتن از شیشه ماشین به لیلا نگاه

1400/03/30 10:35

میکردم چراغ های طویله خاموش شد درهاشو بستن دیگه لیلا رو ندیدم با گریه سرم وبه شیشه چسبوندم لیلا رو صدا میزدم آراد اومد کنارم نشست مختار ماشین وروشن کرد وراه افتادیم با دستم محکم به شیشه ماشین میزدم با گریه خواهش کردم ماشین ونگه دارن تا لیلا رو با خودمون بریم اما کوگوش شنوا …محلم نذاشتن با اعصبانیت به آراد نگاه کردم… با همون قیافه جدی واخم خیلی ریلکس جلوشو نگاه میکرد با خشم بهش حمله کردم یقشو گرفتم وگفتم:میکشمت حیوون پست فطرت سگ…اشغال کثافت
مختار پاشو گذاشت رو ترمز ونگه داشت آراد داد زد:حرکت کن ..
مختار:اخه اقا…
داد زد:گفتم برو..
ماشین حرکت کرد دستمو از یقش جدا وگفت :داری چیکار میکنی؟
بازم حمله کردم میخواستم بکشمش که با حرکت سریع یه دستش دوتا دستامو گذاشت پشت کمرم وسرم وبه پایین خم کرد که مجبور شدم سرم بزارم رو پاهاش از درد دستم واون بلایی که سر لیلا اومد گریه میکردم که قطره قطره اشکم رو شلوارش میریخت با اعصبانیت گفت:گوش کن چی بهت میگم بار اخرت باشه با من همچین رفتاری میکنی..فهمیدی؟اون فقط یه انگل جامعه بود….
حرفشو قطع کردم و کمی سرم وبالا اوردم وگفتم:انگل تویی با هفت جد وابادت خفه شواسم دوست من وبه زبون کثیفت نیار
با همون دستش که دوتا دستمو گرفته بود بلندم کرد نشستم گفت:با ید ازم ممنون باشی که راحتش کردم ونزاشتم بیشتر از این زجر بکشه(دستمو ول کرد وگفت)تو چرا برای اون عزا گرفتی؟
داد زدم :چون دوستم بود…. میفهمی دوست چیه؟دال…واو.. سین…. ت..توی فرهنگ لغتت همچین اسمی وجود داره ؟
پوزخندی زد وگفت:دوست!!!دوست من پولامه…تو به اون کرم اشغال دونی میگی دوست؟
خونم به جوش اومد یقشو گرفتم وچسبوندمش به شیشه .. مختار داشت نگامون میکرد با فک منقبض شده به چشمای سبزش نگاه کردم و گفتم:میکشمت …به خدا قسم اگه یک روز به عمرت مونده باشه میکشمت …یه کاری میکنم که ارزوی راحت مردن وبه گور ببری
اینقدر بهش نزدیک بودم که نفس هاش به صورتم میخوردگفت: منتظر اون روز میمونم..ولی زیاد امید وار نشو چون کله گنده تر از تو هم نتونستن کاری بکنن
من واز خودش جدا کرد…با نفرت نگاش کردم و با غم واندو سرم گذاشتم رو شیشه واروم اروم اشک میریختم همشون ودوست داشتم تک تکشون وکاش با هاشون خدا حافظی میکردم … خیابون سوت وکوری بود …چراغای خیابون با نور نارنجیشون با سرعت از کنار ماشین میگذشتن … مختار گفت:پیاده شید رسیدیم ..
سرم واز رو شیشه برداشتم دورو ورم ونگاه کردم آراد نبودش مختار پیاه شد وامد طرف من درو باز کرد وگفت:نمیخوای پیاده شی؟
با کینه بهش نگاه کردم وگفتم:حالم ازت بهم میخوره …(داد

1400/03/30 10:35