بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

زدم)چرا دوستمو کشتی؟چرا؟
من گریه میکردم واون فقط نگام میکرد …بازومو گرفت واوردم پایین..با اعصبانیت دستمو کشیدم وگفتم:گمشو کثافت…خودم میتونم راه برم
نمی دونم کجا بودم فقط میدونستم که تو یه خونه ایم چد قدمی راه رفتم ……رمقی دیگه تو پاهام نمونده بود…حس میکردم یکی قلبمو داره فشار میده وراه نفس کشیدنمومسدود کرده مختار چند تا پله رو رفت بالا من نتونستم …روی پله ها نشستم ویه نفس عمیق کشیدم حال خفگی بهم دست داده بود یه غم سنگینی تودلم بود نمیدونستم باهاش چیکار کنم ..مختارگفت:چی شد ؟پس چرا نمیایی؟
با بغض گفتم:برو گمشو عوضی…
-باشه میرم ولی مطمئن باش اگه اقا اومد مثل من باهات مهربون نیست..
-خودت واقات برید بمیرید …
چند دقیقه بعد یه خانم از پشت سرم گفت:دختر خانم …
برگشتم دیدم یه زن چهل ساله درشت هیکل وبلند قدبا یه چهره مهربونی پشتم وایساده بالبخند اومد کنارم وگفت:چرا اینجا نشستی ؟بلند شو بریم تو اقا باتون کارداره
-ولی من با اقاتون کاری ندارم ..
کنارم روی پله نشست وگفت:دلت ازش پره نه؟
با بغض گفتم :اره ..اونقدر پره که حاضرم همین جا سرش وببرم ..
خندید وگفت:ادم هیچ وقت نباید موقع اعصبانیت تصمیم بگیره چون زود پشیمون میشه
-اما من پشیمون نمیشم …
آراد داد زد:خاتون پس چرا نمیاریش؟
دستشو انداخت زیر بازوم وبا خودش بلند کرد وگفت:حالا فعلا بریم تو تا بعد راجبع حکم اعدامش تصمیم بگیریم…
رفتیم تو حواسم به خونه نبود روی یه مبل مخلوط شکلاتی وسفید نشسته بود وداشت اب پرتقال میخورد …مختار کنار وایساده بود من که دید لیوان وگذاشت رو میز جلوش…. روبه روش ایستادیم وگفت:خاتون این دختره از این به بعد اینجا کار میکنه …میشه خدمتکار شخصی من تمام کارهایی رو که خودت انجام میدادی ومیسپاری به این ..
بلند شد که بره گفتم:من برای تو کار نمیکنم ..
پوزخندی زد وگفت:میکنی…
اینو گفت واز پله های چوبی رفت بالا مختار گفت:خاتون میشه به منم از این اب پرتقال ها بدید؟
خاتون با خنده گفت:چشم پسر گلم…هم برای تو میارم هم برای دخترخوشکلم
پوزخندی زدم من اگه خوشکل بودم اینقدر عین لباس دست دوم خرید وفروشم نمیکردن…
از خونه اومدیم بیرون با غم راه میرفتم خاتون دستشو گذاشت پشتم وگفت :غصه چیو میخوری دختر؟
-غصم زیاده ؟
– تو با این سن وسالت میگی غصه دارم پس من چی بگم … قارونم با اون ثروتش غم وغصه داشته (با لبخند گفت)کسی که غصه نداشته باشه ادم نمیشه .. رسیدیم به خونه کوچیک خاتون درشو باز کرد رفتیم تو یه هال نه چندان بزرگ سه تا اتاق سمت راستم بود یه اتاقم روبه روم بود یه راهرو ی دومتری هم سمت چپم بود خاتون گفت:این

1400/03/30 10:35

خونه نقلی من ومش رجب فردا صبح که اومد می بینیش…اون اتاق که ته اتاق ماست این که سمت راست نزدیک در هم هست برای تو …این وسطیم رختخوابا مون ومیزاریم… اون روبه رویم اشپزخونه است اینم حمومه …خوب نمیخوای اتاقتو ببینی؟
اتاق نزدیکم بود یه قدم برداشتم ودر باز کردم هیچ چیز تو اتاق نبود جز یه فرش دوازده متری ویه ساعت دیواری که ساعت دوازده شب ونشون میداد یه پنجره روبه روم بود که رو به حیاط باز میشد خاتون از پشت دستشو گذاشت رو شونه هام وگفت:خوب نظرت چیه ؟میدونم کوچیکه ولی برای یه نفر خوبه ..هرجور دوست داری تزیینش کن میرم رختخوابتوبیارم
-نه.. خودم میارم شما زحمت نکشید..
رفتم پتو تشک وبالشت برداشتم وبردم به اتاق خودم رو زمین پهن کردم وخوابیدم …اما خواب کجا بود ؟دوباره نشستم دستامو انداختم دور زانو هام به فکر بچه ها افتادم دلم برای دعواهای قبل از خواب و شوخی های لیلا وقهرو اشتیهامون تنگ شده بود . .. الان کجا هستند دارن چی کار میکنن؟..کاش الان پیش بچه ها بودم واقعا قدرشون رو ندونستم… چرا میخواستم فرار کنم؟ … اصلا من اینجا چی کار میکنم؟چرا منو بااونا تفرستادن برم ؟در باز شد خاتون اومد تو چراغ وزد وگفت:اِه…..چرا تو تاریکی نشستی؟
با سینی که تو دستش بود کنارم نشست وگفت:میدونم دیر وقته؟ولی گفتم شاید گشنت باشه برات شام اوردم
به سینی نگاه کردم کباب بود با برنج وتمام مخلفاتش گفتم:شما همیشه دیر وقت همچین غذا هایی میخورید؟
خندید وگفت:نه قربونت برم مختار برات خریده… گفت از بس تو ماشین گریه کردی شاید دل ضعفه گرفته باشی
با دستم سینی رو فرستادم عقب وگفتم:من شامی رو که دشمنم برام خرید باشه رو نمیخورم ..
اینو گفتم وخوابیدم خاتون گفت:اخه نمیشه که با شکم گشنه بخوابی؟
با اعصبانیت بلند شدم وگفتم:من سیرم …یعنی سیرم کردن هم از دنیا هم از گرسنگی…
دوباره خوابیدم وپتو روی سرم کشیدم و گریه کردم خاتون پوفی کرد ورفت بیرون… اینقدر گریه کردم که خوابم برد …
-دختر خانم…خانمم یادم رفت اسمشم بپرسم ……
اورم چشمامو باز کردم خاتون کنارم نشسته بودبا لبخند گفت:عجب خرس خوش خوابی هستی یک ساعت دارم صدات میزنم
نشستم وگفتم:ببخشید …خستم بود
-بله اگه منم جای توبودم تا خود اذن صبح گریه میکردم خستم میشد..
-ببخشید که نذاشتم بخوابید..
با لبخند گفت:عیبی نداره بیدارت کردم بگم الاناست که شوهرم بیاد…مش رجب ومیگم من دارم میرم بیرون اگه اومد بگو من رفتم پیش رباب خودش میدونه باشه؟
فقط سرمو تکون دادم دماغمو کشید وگفت:جواب من این نیستا..
-چشم..
-خدا چشمات وبرات نگه داره..(بلند شد )راستی خواستی صبحونه

1400/03/30 10:35

بخوری…هر چی خواستی از یخچال وردار تعارف مُعارفم نمی کنی خدا حافظ…
-خدا حافظ …
یه نفس عمیقی کشیدم که بوی گل رز به مشامم رسید بلند شدم پنجره رو باز کردم چشمام درحد دراومدن بود چقدر گل …انگار وسط بهشت گیر افتاده بودم… سریع رفتم بیرون یه بهشت به تمام معنا سر تا سر خونه درخت های سر به فلک کشیده بود زیرشون چمن کاری شده و از انواع گل ها کاشته بودن از رز وگل محمدی گرفته تا گل هایی که من به عمرم ندیده بودم کنار دیوار های خونه گل داوودی کاشته بودن ..صدای شر شر اب از سمت چپم میاومد هرچی چشم چرخوندم شاید چیزی ببینم بی فایده بود چون دیواری که پر شده بود از پیچک مانع دیدم بود … از رفتن به اون قسمت پشیمون شدم ….رفتم به اشپزخونه اشتهام کور شده بود میلی به خوردن نداشتم رفتم به اتاقم که صدای یه پیرمردی از حیاط شنیدم:خاتون….خوشکل من کجایی عزیزم ببین چه ماهی برات اوردم …عزیز رجب کجایی؟
از طرز صدا زدنش خندم گرفته بود بعد چند سال هنوز عاشق همسرش بود از اتاقم اومدم بیرون در هال و باز کرد واومد تو سرش پایین ولبش خندون درو بست وسرشو بالا گرفت با دیدن من لبخندش رفت وتعجب جاشو گرفت ماهیاشو بالا گرفته بود اب دهن شو قورت داد وگفت:تو کی هستی؟تو خونه من چیکار میکنی؟
شونمو انداختم بالا وگفتم:خودمم نمیدونم اینجا چیکار میکنم؟خاتون خانم گفت میره پیش رباب گفتش خودتون میدونید کیه..
فقط سرشو تکون داد از قیافش معلومه ادم ساده ای با ترس گفت:دزد که نیستی؟
-دزدا روز نمیاین..
-اها راست میگی…فامیلای خاتونی..
-نه…
-پس کی هستی؟
-نمیدونم..
با شک گفت:نکنه دیونه ای…خونتون و گم کردی خاتونم گفته اینجا بمون اره؟
ازحرفش خندم گرفته بود رفتم جلو ماهیاشو ازش گرفتم وگفتم:اره دیونم اگه عاقل بودم همون روز اول خودمو میکشتم ودنیایی وراحت میکردم
رفتم به اشپزخونه ….ماهی رو گذاشتم تو سینی نمیدونستم میخواست چیکارش کنه از اشپزخونه اومدم بیرون صداش زدم:اقا رجب..اقارجب..
از اتاق اومد بیرون لباسا شو عوض کرده بود گفت:اسم من واز کجا میدونی ؟
خاتون خانم گفت..ماهی رو میخواید چیکار کنید؟
-صبر کن الان میام پاکش میکنم…
حال وحوصله ماهی تمیز کردن ونداشتم …از خدا خواسته برگشتم تو اتاقم تشک وجمع کردم گذاشتم یه گوشه خودمم روش نشستم از پنجره بیرون ونگاه میکردم یه نسیم درخت ها رو تکون میداد کاش منم عین این درختا سفت ومحکم بودم …دو تا تقه به در خورد بلند شدم درو باز کردم رجب بود گفت:صبحونه خوردی؟
-نه میل ندارم..
-باشه پس تنها میخورم..
ساعت اتاقم نگاه کردم ده ونیم بود الان چه وقت صبحونه خوردنه..دوباره برگشتم سر جام کم کم

1400/03/30 10:35

داشت حوصلم سر میرفت بلند شدم رفتم بیرو ن… دوباره چشمم افتاد به اون دیوار پر از پیچک دوباره صدای شر شر اب شنیدم خیلی دلم میخواست ببینم اون ور دیوار چه خبره چند قدم رفتم جلو…. وایسادم یه نفس عمیق کشیدم نمیدونستم برم یا نه پشیمون شده برگشتم کنار گلای داوودی نشستم اروم با دستام نوازششون میکردم ..حوصله گلم نداشتم دوباره برگشتم تو اتاقم روی تشکم دراز کشیدم …یاد دخترا افتادم ودوباره اشک از چشمام اومد کم کم پلکام سنگین شد وخوابم برد …
یکی شونه هامو تکون میداد :خانمی…خانم خانما..(.با خنده گفت)نمیدونم چرا هر دفعه یادم میره اسمشو بپرسم …چشماتو باز کن..
چشمم وباز کردم وبا خواب الودگی نشستم با خنده گفت:فکر کنم اسمت خرس خوش خواب باشه …دودقیقه ولت کردم خوابت برد؟حداقل تشک وپهن میکردی بعدمیخوابیدی..
چشمامو مالوندم وگفتم:ساعت چنده؟
-شیش …
چشمام وگشاد کردم وگفتم:چی؟شیش….!!!یعنی نهار نخوردم؟
با لبخند گفت:نه شام خوردی..نه صبحونه خوردی…نه نهار نکنه تو رژیمی؟
یه نچی کردم وگفتم:دلم به غذا خوردن نمیره
-اگه دست پخت من وبخوری حتما اشتهات باز میشه…پاشو پاشو برو یه دوش بگیر تو این مانتو کپک زدی..
یه پلاستیک که جلوش بود گذاشت رو پام وگفت :امروز صبح برات خریدم نمیدونم اندازت هست یا نه .. برو حموم بپوش اگه اندازه نبود برم چند دسته دیگه برات بخرم
-حوصله حموم ندارم
-یعنی چی حوصله نداری؟تا کی میخوای این مانتو تنت باشه ؟
-تا وقتی که برم پیش دوستام …
خاتون بازو هامو گرفت بلندم کرد وکشیدم وگفت:جرو بحث کردن با تو فایده ای نداره ..
منو میکشید منم داد میزدم:نمیرم خاتون خانم …
مش رجب تو هال نشسته بود وداشت چایی میخورد با تعجب ما رو نگاه کرد وگفت:خاتون چیکارش داری؟
خاتون:میخوام ببرمش با کمربند بزنمش
رجب:گناه داره خاتون نزنش…
چقدر این مرد ساده بود… من وانداخت تو حموم ولباسامم داد دستم وگفت:درو قفل میکنم یک ساعت دیگه باز ش میکنم اگه ببینم حموم نکرده باشی… خودم لختت میکنم حمومت میدم..
با گردن کج نگاش کردم .حرفش جدی بود اینو گفت ودرو قفل کرد بچه هاش از دست این چی میکشیدن …. از ترس اینکه خاتون لختم نکنه خودم لخت شدم و حموم کردم … چند دقیقه زیر دوش موندم بدنم از کوفتگی اومد بیرون احساس سبکی میکردم ….بعد از یک ساعت حموم کردن بالاخره دست از سر دوش برداشتم … با حوله بدنم وخشک کردم ولباسام و پوشیدم اندازه بودن .. حوله رو دور سرم چرخوندم همون موقع در باز شد خاتون سرشو کرد تو وگفت:نه خوبه…فکر میکردم دختر حرف گوش کنی نباشی ..اما حالا میبینم حرفم بلدی گوش کنی
در وتا اخر باز کرداومدم بیرون مش

1400/03/30 10:35

رجب نبودش گفتم:پس اقا رجب کجاست؟
-رفته شام اقا رو بده…
-الهی بی اقا بشم ..
اینو که گفتم خاتون سریع با دستش گردنم وگرفت و با خنده گفت: بار اخرت باشه پشت اقا آراد حرف میزنیا
گردنم وجمع کردم و گفتم:اخه شما چه خیری از این دیدی که اینجوری ازش طرف داری میکنی؟
گردنمو ول کرد وگفت:اگه بدونی دخترای فامیل وهمکار واشنا چه جوری خودشون وبرای اقا میکشن اونوقت اینجوری حرف نمیزدی…
پوزخندی زدم وگفتم:خلایق هرچی لایق
خاتون با چشای گشاد گفت:خدا عاقبت من وبا زبون تو بخیر کنه..
داشتم میرفتم به اتاقم که گفت:چند تا شال وروسری برات خریدم … سلیقه پیرزنیه اگه بد بود دیگه ببخش
با لبخند گفتم:هر چه از دوست رسد نیکوست…
رفتم به اتاقم شال وروسری که خاتون برام خریده بود ونگاه کردم سلیقش عالی بود .. بعد از اینکه موهای فرفریم که الان دیگه تا شونه هام رسیده بود خشک کردم یه شونه ای هم بهش زدم با کش مو بستم … یه روسری کرم قهوای برداشتم وپوشید م اتاقم ایینه کم نداشت نمیدونستم بهم میاد یا نه لبو لوچم واویزون کردم که خاتون اومد تو نگام کرد وگفت:خوبه بهت میاد …یه ذره از زشتی اومدی بیرون
-ایینه ندارم..
-باشه فردا میگم رجب بره برات ایینه قدی بگیره که خوشکل از بالا تا پایین خودتو ببینی …..بیا شام
-میل ندارم …سیرم …
خاتون با اخم نگام کرد وگفت:همش باید زور بالا سرت باشه تا یه کاری رو انجام بدی؟
-باور کنید میلی به غذا خوردن ندارم..
یه پوفی کرد و اومد سمتم وگفت:تو زبون ادمیزاد نمیفهمی نه؟…. بازو هاموکشید وبرد سر سفره نشوندم کلم پلو درست کرده بود با سالاد شیرازی خاتون یه بشقاب گذاشت جلوموگفت…بخور
یه قاشق برداشتم گذاشتم تو دهنم اما نتونستم پایین کنم حال تهوع داشتم سریع رفتم بیرون واوردم بالا… هیچی تو معدم نبود بیشتر دل ضعفه گرفتم همون جا نشستم وگریه کردم خاتون اومد پیشم بغلم کردوگفت:اروم باش دختر ..برای کی اینقدر بی تابی میکنی؟
با گریه گفتم:دوستم…اون پسره عوضی دوستم وکشت..
-…شیش ساله بیرحم شده وبا قساوت ادما رو میکشه …قبلا اینجوری نبود از روز که با باباش کار میکنه بیرحم شده…(با لبخند نگام کرد)یعنی تمام این گریه زاری ها برای دوستت؟اگه قراربود تمام کسایی که عزیزاشون واز دست میدن عین تو باشن الان دیگه کسی رو زمین نبود همه خودکشی میکردن … نمیگم فراموشش کن چون میدونم نمیشه… ولی باش کنار بیا کم کم از فکرش بیا بیرون …اگه بخوای همین جوری ادامه بدی چیزی ازت نمیمونه.. دنیا محل گذره نه موندن فکر میکنی با غذا نخوردن وگریه وزاری کردن اون زنده میشه؟بجای این کارا براش نماز وقران بخون هم اون روحش شاد

1400/03/30 10:35

میشه هم تو اروم میشی …
-اما اون خیلی جوون بود
-خیلی از مادرا هم جووناشون واز دست دادن.. ولی خودشون وعین تو نابود نکردن ….هیچ عشقی هم تو دنیا به اندازه عشق مادر به بچش نیست ..حالا هم پاشو بیا تو شام تو بخور
حرفای خاتون کمی ارومم کرد بلند شدم چند مشت اب به صورتم زدم سر سفره نشستم…. به مش رجب وخاتون که عین تازه عروس دامادا کنار هم نشسته بودن نگاه کردم … مش رجب قد متوسطی داشت از خاتون کوتاه ترو لاغر تربود موهای کوتاهی داشت موهای صورتشم تمییز زده بود…بعد از شام مش رجب فوتبال نگاه میکرد… خاتونم هم میوه میخورد هم به زور به حلق من میکرد که تلفن خونه زنگ خورد مش رجب گوشی رو برداشت :بله اقا….
…..
چشم اقا..چشم
گوشی رو قطع کرد روبه ما کرد وگفت:خاتون اقا گفته…فردا اول وقت این دختره رو ببری پیشش
-باشه…(به من نگاه کرد وگفت)راستی اسمت چیه؟
-آیناز..
-چه اسم قشنگی داری..
-ممنون …خاتون خانم..
خندید وگفت:خاتون خانم چیه؟بگو خاتون…راحت ترم
-اخه زشته که؟
-نترس زشت نیست خیلیم خوشکلم…معنی اسمم یعنی خانم …پس فقط بگو خاتون
-چشم..چادر نمازی دارید؟
خیار روازروی دندوناش اورد بیرون و با تعجب گفت :چادر نمازی میخوای چیکار؟
-نماز بخونم …نماز های قضا هم دارم..
یه لبخند از روی خوشحالی زد وگفت:چشم الان چادر برات میارم
بلند شدم رفتم بیرون کنار خونه دستشویی بود وروشور همون جا وضو گرفتم رفتم به اتاقم دیدم سجاده وچادر حاضره نمازامو خوندم چند ساعت بعد خوابیدم …کابوس های وحشتناکی دیدم خواب دیدم لیلا با سرنگ میخاد منو بکشه …مهناز ونگار با چاقو دنبالم میدویدن وبا دادمیگفتن تقصیر تو لیلا مرد باید بمیری…..چشمام وبا زکردم ونفس نفس میزدم ترسیده بودم چراغ خواب روشن بود ولی بازم احساس خفگی میکردم بلند شدم چراغ وزدم همون جا کنار دیوار نشستم وگریه کردم یعنی تقصیر من بود لیلا مرد…تقصیر من چیه؟ من از اونا کمک خواستم اونا نامردی کردون ولیلا رو کشتن…چند دقیقه بعد در اتاقم باز شد خاتون با تعجب گفت:چی شد ؟چرا اینجا نشستی؟
اشکامو پاک کردم وگفتم:چیزی نیست ..کابوس دیدم
-میخوای اب برات بیارم؟
-نه خوبم…
-خواستم بگم اذن گفتن …میخوا ی نماز بخون…
سرم وتکون داد موگفتم:باشه اول شما بخونید بعد من میخونم..
-نه چادر دارم تو بخون…
با لبخند تشکر کردم بعد از اینکه نمازمو خوندم رو تشکم دراز کشیدم وبه سقف خیره شدم ..خدایا یه سوال…چرا منوخلق کردی؟که اینجوری منو اواره این خونه واون خونه کنی؟چرا هرکسی رو که دوست دارم ازم میگیری؟مگه گناهای من چقدر بوده که با این زجر کشیدن ها هم پاک نمیشه؟خدایا یعنی بدتر از اینم

1400/03/30 10:35

قرار سرم بیاری؟حقم از این دنیایی که افریدی چیه؟حقم فقط گریه وناله وجداییه…پس خندیدن هاودل خوشی های من چی میشه ؟ نکنه فراموشم کردی؟خدایا هر کاری میکنی بکن فقط زندگیمووبا خیر وخوشی تموم کن همیشه گفتم بازم میگم…راضیم به رضای تو
دو تا ضربه در خورد نشستم وگفتم:کیه؟
در باز شد خاتون بود با لبخند گفت:بیا صبحونتو بخور باید بریم پیش اقا
-اگه من نخوام این اقا رو ببینم باید یکیو ببینم؟
بالبخند گفت:اقا..
با یه لبخند بیجونی بلند شدم ورفتم به هال مشت رجب نشسته بود ویه لقمه به اندازه دهنش داشت میجوید که نصفشم اومد بود بیرون خاتون دیدش وگفت:صد بار بهت گفتم لقمه اندازه دهنت بردار …ببین قدر بوده که نصفش زده بیرون
نشستم… خاتون با سماوری که کنارس بود برام چایی ریخت وگذاشت جلوم مشت رجب لقمشوپایین کرد وگفت:خوب چیکار کنم هم گشنمه هم باید زود برم برای گلا کود بیارم ..
-تو اگه با این لقمه خودکشی کنی دیگه به کود نمیرسی..
بعد از خوردن صبحانه رفتم به اتاقم یه دستی به موهام کشیدم واومدم بیرون خاتون تا من ودید گفت: این چه سرو وضعی که داری؟ اینجوری میخوای بیایی؟
-اره مگه چمه؟
-بگو چت نیست …صبرکن برم یه رژ وریملی بیارم… اگه بخوای اینجوری بری اقا جفتمون ومیندازه بیرون
-من هیچی نمیزنم ..بریم خاتون
اینو گفتم راه افتادم اونم پشت سرم اومد وگفت:اما اقا دخترای بدون ارایش ودوست نداره…
با حرص گفتم :این دیگه به من مربوط نیست.. خیلی از ارایش خوشش میاد خودش بره ارایش بکنه…فکر کنم با چهره ای که اون داره خیلی هم خوشکل بشه..
خاتون خندید وچیز دیگه ای نگفت ….گفتم:راستی خاتون تلفن خونتون درسته ؟
– …اره ولی نمیشه جایی زنگ بزنی
چقدر نامردهتلفن ویه طرفه کرده که فقط خودش زنگ بزنه..
از اون دیواری که همیشه مانع دیدم بود رد شدم … وایسادم چشمم از چیزی که روبروش میدید باور نمیکرد…یه راه سنگی جلوم بود که به خونه ختم میشد چپ وراست راه سنگی پر بود از دار ودرخت یه خونه…نه یه کاخ سه طبقه که با چند ردیف پله از زمین جدا میشد کنار پله ها گل رز سفید کاشته بودن کل کاخ سفیدبود با دروپنجره چوبی دو تا ستون جلوی دربود پیچکی که گلهای سفیدی داشت از ستون ها بالا رفته بودن سمت چپ یه ابشار مصنوعی سنگی که چهار متر میرسید اب ازش می اومد پایین وبه یه رود کوچک دست سازختم میشد ومیرفت پشت کاخ خیلی دلم میخواست بدونم مقصد رود کجاست… هــه.. پس صدای شرشر این بوده…. خونه فوق العاده خوشکلی بود …قبلا دیده بودمش ولی نمی دونم کجا خاتون گفت:این عمارت خیلی بزرگه پشت این عمارتم دیدنیه ….فقط زودتر بریم پیش اقا بعد کل عمارت ونشونت

1400/03/30 10:35

میدم
همین جور که راه میرفتیم گفتم:خاتون این رود وکی درست کرده؟
خاتون:پدربزرگ اقا آراد…نقشه این عمارت و کشیده و دستور داد یه ابشار مصنوعی درست کنن ویه رود هم بهش بچسبونن


خندیدم وگفتم:چه باحال…خیلی خوشکل
وقتی از پله ها میرفتم بالا بوی گل های رز مستم میکرد درچوبی وخاتون برام باز کرد رفتیم تو چشمم گشاد بود گشاد تر شد… خونه که نبود .. میشد جای لابی هتل ازش استفاده کرد روبه روم یه راه پله بزرگ چوبی بودخاتون بازوم وکشید وگفت:از اینطرف رفتیم سمت چپ سه تا پله رفتیم پایین سالن با چند دست مبل تزیین شده بود پشت مبل ها وکنار دیوار چند تا گلدون بزرگ گذاشته بودن که زیبایی خونه رو دو چندان میکرد .. پنجره که جای دیوارو گرفته بود تا نوک سقف رسیده بودن نمیدونم این پنجره ها چند متر پارچه میبرن سمت راستمو نگاه کردم چشام گشاد شد یه سالن به چه بزرگی با با شیک ترین مبل تزیین شده … چرا شبی که منو اوردن حواسم به خونه نبود ؟
گفتم:خاتون اون سالن بزرگه برای چیه؟
-اقا مهمونیهاشو تو اون سالن میگره
برگشتم ببینم پشت سرم چه خبره.. آراد و دیدم که با مختار میاومدن طرف ما سریع سرموبرگردوندم نمیخواستم قیافه نحسشو نو ببینم خاتون گفت:سلام اقا..
با اخم گفت:سلام
مبل کنار من نشست مختارم کنارش وایساد کفری شدم و رفتم سمت چپ خاتون وایسادم خاتون با تعجب نگام کرد ..آراد هنوز قیافه اخمو وسر کچلش داشت …یه پیراهن سرمه ای با شلوار لی ابی روشن پوشیده بود هنوز ته ریششو نزده بود …یه ذره باید از خدمتکارش یاد بگیره اون ریششو میزنه اما این چی…. پا رو پا انداخت چشمای سبزش که هم رنگ درخت کاج بود به من دوخت وگفت:معتادی؟
-چی؟
-اگه معتادی بگم مختار برات مواد بیاره …
پوزخندی زدم وگفتم:یه بار مواد اوردنت ودیدم …
-چی مصرف میکنی؟
-به تو چه؟
خاتون زد به پهلم ولبش وگزید وگفت:اقا ببخشید ..
با اعصبانیت به من نگاه کرد وگفت:خاتون برو بیرون ..
-اخه اقا.
دادزد:گفتم برو بیرون …
-چشم اقا ..چشم
خاتون از روی نگرانی نگاهی بهم انداخت ورفت..با همون اخم رو صورتش گفت:میدونی من کیم؟آراد…آراد سعیدی تمام کله گنده های تهران از روزی که اسم من وشنیدن شب ادراری دارن ..این بار اخرت باشه که با من اینجوری حرف میزنی …میدونی گربه رو دم حجله کشتن یعنی چی؟(تو چشمام نگاه کرد وگفت)منم میخوام گربه رو همین جا بکشم که حساب کار دستش بیاد
یه چرخی به چشمام داد وبیرون ونگاه کردم یعنی حرفات برام مهم نیست داد زد:وقتی دارم باهات حرف میزنم به من نگاه کن
اونم چه دادی فکر کنم تا یه هفته باید اب جوش بخوره تا صداش بازبشه ترسیدم با ترس توی چشمای سبز اعصبانیش

1400/03/30 10:35

نگاش کردم خشک وجدی گفت:قانون اینجا رو فقط یک بار میگم پس سعی کن فراموش نکنی…یک من از دخترایی که حاضر جوابی میکنن خوشم نمیاد…دو وقتی یه چیزی ازت خواستم تنها کلمه ای که از دهنت میاد بیرون چشم اقاست نه یک کلمه بیشتر نه یک کلمه کمتر…سه حق بیرون رفتن از این عمارت رو نداری حتی اجازه زنگ زدن هم نداری.. چهار دفعه بعد با این وضع صورت نمیای (مختارو دیدم داشت ریز ریز میخندید)…. پنج من این عمارت مهمونی میگرم پس خوشم نمیاد با هیچ مردی رابطه داشته باشی تو خونه منوچهر هر غلطی میکردی به خودت ربط داره ..اینجا ازاین غلطا نمیکنی شیش…
با این حرفش اعصبانی شدم دادزدم:حق نداری راجبع من همچین فکرایی بکنی.. یه عمر پاک زندگی نکردم که الان یکی عین تو جلوم وایسه وازاین حرفا بهم بزنه
از اعصبانیت چشماشو اروم بست وباز کرد وگفت: من با هرکسی ،اونجوری که دلم میخواد حرف میزنم .. مثل اینکه قانون اول وفراموش کردی بار اخرت باشه با من کلکل میکنی..فهمیدی؟
شیر شدم وگفتم:نمیدونم چرا صداتو نمیشنوم
خواستم برم که بازم داد زد”وایسا” این دفعه قلبم افتاد تو شلوارم از ترس نزدیک بود شلوارم وخیس کنم با ترس ولرز برگشتم دیدم وایساده از اعصبانیت سفیدی صورتش قرمز شده ورگ های سبز ش چسبیده بود به گردن سفیدش با حالت عصبی گفت:بار اخرت باشه با من اینجوری حرف میزنی فهمیدی؟
با ترس گفتم:ب..بلله..
داد زد:نشنیدم..
-بله…فهمیدم..
دادزد:نشنیدم چی؟
-بله اقا فهمیدم..
-خوبه ..حالابرو بیرون …
راه رفتنم شد عین ربات به زور خودمو کشیدم بیرون یه نفس عمیق کشیدم که بوی گلهای رزارومم کردن… یا خدا این کی بود دیگه ؟
نمیدونستم کجا برم خاتون صدام زد: بیا اینجا…
رفتم سمت راستم خاتون رفت تو اونجا کجا بود دیگه؟ …. یه اتاق بزرگ تمام سنگ با در وپنجره چوبی که چپ وراست اتاق گل های شاه پسند کاشته بود… فکر کنم باید اشپزخونه باشه رفتم تو حدسم درست بود…اشپزخونه که چه عرض کنم کابینت ها برداشته میشد یه خونه دوبلکس ازش ساخت… همین جور که نگاه میکردم خاتون گفت:غرق نشی..
با گیجی گفتم :اها…..
خودم وانداختم رو میز گفت:چته مادر چرا رنگت پریده؟
دستمو عین گیجا چند بار اروم زدم به صورتم وگفتم:این چرا اینجوریه؟
-کی؟
-اقاتون..
خندید وگفت:حالا شد اقای ما؟.. این که مهربونه باباش وندیدی تو استخر عسل هم بندازیش نمیشه خوردش…ایناز جان از من به تو نصیحت …اعصاب اقا رو خورد نکن یه کاری نکن سرت داد بزنه و دعوات کنه هر چند میدونم با زبونی که تو داری به قرص اعصاب هم کشیده میشه میدونم برات سخته ولی سعی کن جلوی زبونت وبگیری و اعصبانیش نکنی … چون تا حالا

1400/03/30 10:35

اعصبانیت اعصبانیتشوندیدی….. پس حواست باشه هر چی ازت خواست بدون چک وچونه بگی چشم…
-حالا اگه یه چیز غیر شرعی ازم خواست چی؟بازم بگم چشم…؟
خاتون لبشو گزید و با لبخندگفت:خاک به سرم این حرفا چیه میزنی؟
-یه سوال؟
سیب زمینی ها رو گذاشت جلوم وگفت:اول اینا رو پوست بگیر تا من جوابتو بدم
بلند شد رفت طرف یخچال گفتم:اقاتون چند سالشه ؟
گوجه رو ریخت تو سینگ وبا خنده گفت:بازم که گفتی اقاتون.. چیه عاشق شدی؟
با چشای گشاد گفتم:من به ریش بابام بخندم عاشق این ماموت بشم
خاتون بلند خندید وگفت:اقا بدونه این حرفا رو بهش زدی سرتو میزاره کنار همون ابشارو بیخ تا بیخ میبره..
-حالا میگید چند سالشه؟
-بیست وهشت…حالا خودت چند سالته؟
-بیست وچهار
همین جور که گوجه ها رو میشست با لبخند گفت:خوبه سناتون بهم نزدیکه مبارکه ایشاالله..
با حرص گفتم:خاتوووووون.. من اگه بمیرمم حاضر نمیشم زن این اختاپوس بشم
خندید وگفت:تو چرا هر دفعه رو این بدبخت یه اسم میزاری؟ زودتر پوست سیب زمینی ها رو بگیر اگه نهار اقا دیر بشه اشپزخونه رو سرمون خراب میکنه
همین جور که پوست سیب زمینی ها رو میگرفتم خاتونم گوجه ها رو خورد میکرد گفتم:خاتون..یه سوال..
خندید وگفت:از دست تو بپرس
-کار اقامون چیه؟
نشست وگفت:شرکت صادرات مواد غذایی داره
-اها…اونوقت چرا ظهر میاد خونه نهار میخوره بعد میره؟
-اول اینکه شرکتش نزدیکه دوم اینکه غذای بیرون ودوست نداره
-یه سوال دیگه ..چند سال اینجایید؟
-دوازده سال
با تعجب گفتم:دوازده…فکر میکردم از اول جونیتون اینجا باشید
-نه بابا وقتی شوهر خدا بیامرزم فوت کرد دنبال کار میگشتم شنیدم اقا سیروس دنبال خدمتکار میگرده رفتم پیشش اونم منو قبول کرد …
-پس رجب شوهرت نیست؟
با لبخند گفت:چرا هست ما فقط دو سال ازدواج کردیم
-جدی میگید؟
-بله.
فضولیم بیشتر گل کرد وگفتم:قضیشو میگشید؟
-اگه نگم که تو مخم میزاری تو تشت ومیسابی…رجب باغبون اینجا بود هفته ای دوسه بار میاومد به گل ودرخت های اینجا میرسید همیشه چشمش دنبال من بود میدونستم دوستم داره منم دوستش داشتم(از خجالت سرخ شده بود ومنم با لبخند نگاش میکردم) اما خوب دیگه شرم وحیام نمیزاشت چیزی بروز بدم هروقت کارش تموم میشد .چای براش میبردم اونم یه شکلات بهم میدادسه چهار سال کارمن ورجب چایی بده شکلات بسون شده بود ..جرات نمیکرد به اقا سیروس بگه منو میخواد… منم خوب کاری نمیتونستم بکنم میترسیدم اقا سیروس اخراجم کنه یه روز مثل همیشه چای برای رجب بردم اونم از توجیبش یه شکلات بهم داد…اقا آراد می بینتمون ومیفهمه ما همدیگه رو میخوایم.. خیلی ترسیدم دعوامون کنه و بعدشم

1400/03/30 10:35

اخراج اما خدا رو شکر مثل باباش نبود .. عصر همون روز با اقا آراد رفتیم محضروعقد کردیم
به یه لبخند گفتم:مبارک ..
-ممنون (به سیب زمینی ها نگاه کرد وگفت)وای دختر دست بجونبون ظهر شد ..
سیب زمینی ها رو شستم وگفتم:خاتون…..
خاتون با تاکید گفت:یه سوال بی یه سوال اول کارتو بکن بعد بپرس
قبل از اینکه نهار بخورم رجب وخاتون نهار برای اقا شون بردن منم سفره خودمون ومیچیدم …وقتی اومدن مشغول نهار خودرن شدیم که خاتون گفت:اقا گفته از فردا کارت وشروع کن …بعد نهار باید کل خونه رو نشونت بدم
یه باشه ای گفتم ومشغول خوردن شدم بعد از نهار رفتیم تو اشپزخونه… به سینی که ازغذاش شاید دو یا سه قاشق خورده باشه نگاه کردمو گفتم:خاتون این ظرف اقاست؟
-اره..چیزی نمیخوره
-چرا؟
-بخاطر زخم معدش …این دولقمه هم میخوره که درد نکشه
با تعجب گفتم:زخم معده داره؟
-اره بیچاره…هر غذایی هم نمیتونه بخوره
-با اینکه نمیخوره اما بدنش خوش استیله..
یه لبخندی زد وزیر چشمی نگام کرد گفت: ایناز کارت وبکن
-وقتی ندونم کارم چیه از کجا بدونم باید چیکار کنم؟
-تمام این غذا هایی که اضاف اومده میریزی تو قابلمه …ظرف های کثیفم میریزی تو سینگ ومیشوری …هله؟
-تا اینجاش که هله …میترسم بقیش منهل شه..
خاتون خندید وگفت:ادم با تو خسته نمیشه
بعد از اینکه ظرف سابیدنم تموم شد خاتون کل عمارت ونشونم داد پشت عمارت رفتیم ..دیدینی بود اون رود وصل میشد به یه حوض بزرگ که وسطش فواره بود چند متر اون طرف تر از حوض یه الاچیق بزرگ بود سمت راستم یه استخر شنا بود سمت چپم یه کلبه چوبی کوچکی که دور واطرافش درخت وگل کاشته بودن همین جور که راه میرفتیم گفتم:خاتون اون کلبه چوبی برای کیه؟
خاتون بهش نگاه کرد وگفت:اون قشلاق اقا آراد بیشتر زمستونا اونجاست …کل دکور داخلش از چوبه داخلش خیلی خوشکله باید ببینی
-یه سوال…
-بله
-زمین این خونه مال یه نفر بوده؟
-نه بابا..اونجوری که اقا آراد میگفت زمین چند نفر بوده پدربزرگ اقا این زمین رارو میخره وهمچین عمارتی و میسازه
گفتم:آراد گفت من خدمت کار شخصی شونم یعنی باید چیکار کنم؟
-اول اینکه نباید بگی آراد میگی اقا ..عادت میکنی جلو روشم میگی اونوقت که اقایه بلایی به سرت میاره که جز اقا کلمه ای دیگه به زبون نیاری..واما دوم..کار هر روزتو اینکه که صبح راس ساعت شیش بیدارش کنی اونم با ملایمت… اقا بعد از ورزش میرن دوش میگرن چند دقیقه قبل از اینکه برگردن باید وان وپر اب کنی. ساعت هفت براش صبحانه میبری..همون جا وایمیسی تا صبحونش تموم بشه … تمییز کردن اتاق وبردن نهارو شام وهمچنین شستن واتو کردن لباساش هم باشماست….
خاتون همین

1400/03/30 10:35

جور برای خودش میگفت میرفت من وایساده بودم نگاش میکردم یهو وایساددور وبرش نگاه کرد دید من نیستم برگشت تا من ودید گفت:پس چرا نمیای؟
-خاتون مطمئنی چیزی جا ننداختی ؟ اگه هست بگو ها..
خندید وگفت:هنوز بقیشو نگفتم…
-مگه بقیه هم داره؟
-خوب اره …
-میشه بپرسم کی قبلا این کارا رو میکرده؟
اشاره کرد به سمت نیمکتی که زیر درخت بید مجنون بود گفت:بریم اونجا بشینم تا بهت بگم
وقتی نشستیم گفت:همه این کارا رو خودم میکردم…ولی یک سالیه زانو درد گرفتم و دیگه نمیتونم پله ها رو بالا پایین کنم ..قرار شد اقا برای خودش یه خدمتکار بیاره ..که قرعه کار به نام تو افتاد
-یعنی تو رو اخراج میکنه؟
-نه بابا..بهم گفته تازمانی که تو مش رجب زنده اید همینجا بمونید…
بعد از نماز صبح خواستم بخوابم که یادم افتاد که از امروز باید جلوی اقا خم وراست شم …من حاضر نیستم برای این اَلدنگ زهرم ببرم چه برسه به این که بخوام برم بیدارش کنم اونم با ملایمت … خوابیدم وپتو رو کشیدم رو سرم …در اتاق باز شد خاتون با حرص گفت:تو برای چی خوابیدی؟مگه بهت نگفتم از امروز باید کارت وشروع کنی؟
سرم واز زیر پتو کشیدم بیرون گفتم:من نمیرم بیدارش کنم..
دوباره پتو رو کشیدم روسرم خاتونم اومد پتو رو از رو سرم برداشت وگفت:الان ساعت یه ریع به شیش تا بخوای اونجا برسی پنج دقیقه توراهی اگه راس ساعت شیش بیدارش نکنی میاد اینجا وبه باد کتک میگیردت
سریع نشستم با تعجب گفتم:میزنه؟
-بله…اگه کاراش طبق برنامه پیش نره عصبی میشه
با درموندگی وایسادم وگفتم:باشه میرم ..ولی چه جوری بیدارش کنم؟
-وایسا بالای سرش وصداش بزن این کاری داره ؟
-اگه بیدار نشد چی؟من بهش دست نمیزنما
-با من….اگه بیدار نشد بیا به خودم بگو …خودم بیدارش میکنم
یه نفس عمیقی کشیدم وراه افتادم قلبم ریتم بندری گرفته بود پاهام با ترس ولرز برمیداشتم یهو یاد یه چیزی افتادم با دو برگشتم رفتم به اشپزخونه خاتون تا من ودید گفت:چی؟چی شده؟ (با تاکید گفت)نگی نمی خوام برم..
با نفس نفس زدن گفتم:نه….اتاقش کدوم یکیه؟
-ای خاک عالم به سرم یادم رفت اتاقشو نشونت بدم طبقه دوم دست راست اولین اتاق
یه تشکر تو هوا کردم و..دِ بدو که رفتی با سرعت نور خودم وبه اتاق مورد نظر رسوندم چند تا نفس عمیق کشیدم تا ضربان قلبم بیاد پایین …یه بسم الله ویه یا الله رفتم تو اتاق اینقدر تاریک بود که نوک دماغ فرغونیم هم نمیدیدم حالا کجا برم؟ کلید برق کجا بود؟ وای اگه دیر بشه چی؟کلید برق همیشه کنار در کورمال کورمال به دیوار دست میکشیدم بالاخره پیداش کردم کلید وزدم کل اتاق روشن شد …تا چشمم افتاد بهش رومو برگردوندم خاک تو

1400/03/30 10:35

سر بدون لباس میخوابه نیم تنش لخت بود …خدا رو شکر روشکمش خوابیده بود وجای شو ندیدم … منم عین خودرویی که دنده عقب میگیره عقب عقب رفتم پشت به تخت وایسادم اروم گفتم:اقا..چقدر این کلمه برام خنده دار بود دوباره گفتم: اقا..هی اقا…. …از حرف خودم خندیدم مگه بیدار میشد تن صدامو کمی بردم بالا…اقا..اقا…… گوشام شنید که تخت تکون خورد اما حرفی ازش در نیومد بفهمم خواب یا بیدار کاش دو تا چشم پشت کلم داشتم …….اقا بیدار شدید ؟.. جوابی نیومد…. ..چقدر خوابش سنگینه …..داد زدم: اقـــــا
داد زد:زهر مار برای چی داد میزنی ؟
از ترس برگشتم تا دیدم لخت نشسته سریع سرمو برگردوندم گفتم:ببخشید ..نمیدونستم خوابید یا بیدار
با اعصبانیت گفت:این چه وضع بیدار کردنه…پشت تو به من کردی اون وقت میخوای بدونی خوابم یا بیدار؟
سرم انداخته بودم پایین وسکوت کردم از تخت اومد پایین وگفت:بار اخرت باشه اینجوری بیدارم میکنی؟(چیزی نگفتم) ..گفت: نشنیدی؟
سرم وبلند کردم وسریع گفتم:بله اقا….نه…. چشم اقا
حکم سرباز ی رو پیدا کرده بودم که به فرماندش بله قربان چشم قربان میگفت ….. خدا رو شکر شلوار پاش بود …لباسش که رو زمین بود برداشت ورفت به اتاقی که با تختش فاصله داشت یه نفس راحتی کشیدم گفت:تنگی نفس داری که اینجوری نفس میکشی؟
دستمو گذاشتم جلوی دهنم چه رادارای تیزی داره.. صدای شرشر اب اومد فکر کنم دستشوی وحمومش اونجا باشه با حوله اومد بیرون صورتشو که خشک کرد حوله رو پرت کرد تو صورتم با حرص حوله رو برداشتم گفت:وقتی برگشتم وان حاضر باشه..
-باشه
گره ای به ابرو هاش داد ونگام کردسریع درستش کردم:چشم اقا..
-عادت میکنی…یعنی مجبوری ..
اینو گفت واز اتاق رفت بیرون اره جون خودت عادت میکنم …اگه از دست منو چهر فرار نکردم از دست تویکی حتما فرار میکنم روبه روم یه تلویزیون نمیدونم چند اینچ بود سمت چپ تلویزیون یه در بود رفت تو اتاق منم سرم وپایین انداختم رفتم به حموم و دستشویی که نصف اتاقش بود حوله رو اویزون کردم صدام زد :کجا رفتی؟
اومدم بیرون گرمکن پوشیده بود گفتم:بله اقا..
-خاتون بهت گفته چه کارهایی باید انجام بدی؟
-بله اقا
-خوبه …
این وگفت رفت بیرون الان فرصت خوبی بود که به اتاق نگاه کنم سمت چپم حموم ودستشویی بود وبغلش پنجرای بود که کل دیوار وگرفته بود سمت چپِ پنچره یه میز سفید کوچک با دوتا صندلی شیک گذاشته بودن سمت راستم تخت خوابش بود با دوتا عسلی کنار تخت که دوتا اباژر روش گذاشته بودن روبه روی تخت یه تلوزیزیون ال سی دی به اندازه اتوبوس گذاشته بودن؟ رفتم سمت دری که کنار تلویزیون بود درش و باز کردم…تو عمرم این همه لباس

1400/03/30 10:35

یه جا ندیده بودم کفشاش جدا بود…شلوارش وپیراهنش و کرابات تمییز ومرتب واتو کرده یه جا کنار هم گذاشته بودن این کار خاتون که این چقدر ترو تمییز کار میکنه درو بستم واومدم بیرون یه میز وایینه هم کنار اتاق بود که روش از انواع واقسام عطر ها گذاشته بودن… اتاق بزرگی بود خیلی بزرگ خواستم برم که چشمم افتاد به گیتار مشکی که به دیوار نصب بود …پس این اقای اخمو اهل موسیقی هم هست…نزدیک بود یادم بره تختش و مرتب کنم رفتم سمت بالشتش دو تا مشت زدم بهش که یه بویی ازش بلند شد…خفه شدم چه جوری با این بو میخوابه.. هر چی عطر داشته روی تخت خالی کرده اخه بگو خفه نمیشی؟.. چند دقیقه تو اتاقش بودم بیست دقیقه به هفت بود رفتم به حموم وان وپر اب کردم خواستم برم بیرون که عین جن جلوم وایساد…یه جیغ اروم زدم وسریع گفتم:ببخشید ..معذرت میخوام متوجه نشدم اومدید ..
جوبمو نداد با اخم زیپ گرمکنشو کشید پایین سرم انداختم پایین خواستم برم که گفت:با این قیافه برام صبحونه نمیاری…
چیزی نگفتم واومدم بیرون معلوم نیست خدمتکارشم یا مدل .. رفتم به اشپزخونه چشمم افتاد به سینی وگفتم:خاتون چه خبره …اینا برای کیه؟
-برای اقا..
– اها فکر کردم برای مختاره….حالا خوبه میدونید چیزی نمیخوره این همه براش گذاشتید..
-یه پنیر و مربا که چیزی نیست..
-چی؟شما به سه نوع مربا وخامه و پنیر وعسل و کره وتخم مرغ وشکلات صبحانه واب پرتقال میگید چیزی نیست ؟
-اینقدرغرنزن اینا رو ببر
-هنوز که زود…. بعدشم من کجا میتونم این سینی رو بلند کنم ..تازه بلندشم کردم چه جوری این همه پله رو برم بالا..اصلا چرا نمیاید پایین ؟
رو میز نشستم خاتون گفت:مگه این چقدر سنگینه که این قد غر میزنی؟…بلندش کن اگه نتونستی بگو خودم میبرمش
به ساعت نگاه کردم چهار دقیقه به هفت بود پوفی کردم ودستمو دراز کردم که سینی روبردارم خاتون با شیطنت گفت:اگه نمیتونی بگم مختار بیاد
-ای دَخیلَتم..نمیخواد خودم میبرمش
خاتون قهقه بلندی زد سینی رو بلند کردم زیاد سنگین نبود یه در اشپزخونه به حیاط باز میشد یه درش هم تو عمارت بود که باید ده تا پله روبالا میرفتی تا به سالن میرسیدی … وارد سالن که شدم صدای مختار از پشتم اومد گفت:به به خانم ابغوره بگیر…چه عجب ما شما رو زیارت کردیم البته میدونم کم سعادتی از ماست.
با دندونای فشرده شده گفتم:خفه شو… حالم ازت بهم میخوره جای تو واقات تو اشغالدونیه
اینو گفتم وسریع از پله ها رفتم بالا اومد پشتم وگفت:اگه سنگینه من ببرم
داد زدم:برو گمشو ..
با اعصبانیت رفتم به اتاق روی همون میز کوچیکه…. کره ومربا رو میزاشتم که در با زشد پشتم بهش بود با حوله

1400/03/30 10:35

حموم نشست کلاهش انداخت رو سرش دو تا تقه به در خورد مختار گفت:اجازه هست اقا؟
-بیا تو..
خواستم برم که آراد گفت:کجا ؟
-برم دیگه..
-نمیدونستی تا صبحونم تموم نشده نباید بری؟
وای یادم رفته بود سرم وتکون دادم وگفتم:بله اقا میدونم
-چی شده مختار؟
-پلیسا فهمیدن ..
با همین جور که مربا رو نون تست میزاشت گفت:چی رو؟
-قضیه دخترا…
-خوب چرا به من میگی؟ خودت رئیسی یه کاریش بکن….
-حالت خوب نیست نه؟
-خسته شدم مختار.. دیگه از این موش وگربه بازی خسته شدم..
-دیگه تو اخراشه تموم میشه ..حال پدرت چه طوره ؟
-برام مهم نیست…
-پایین منتظرتم..فعلا
داشتن در مورد چی حرف میزدن دخترا یعنی دوستای من؟به صبحونه خوردنش نگاه کردم …چیزی نمیخورد فقط بازی میکرد اب دهنم وقورت دادم با صدای ضعیفی گفتم: دوستامو کجا فرستادی؟
سرش پایین بود گفت:تازه یادت افتاده دوستم داری؟
-من هیچ وقت دوستام و فراموش نمیکنم..
به نون تستش نگاه کرد وگفت:ادمای مثل تورو که دم از رفاقت میزنن به پاش که برسه کوچه رو خالی میکنن ومیرن زیاد دیدم..
-نون وگذاشت تو دهنش گفتم:میخوام بدونم چه بلایی سر دوستام اومده؟
-لقمه رو پایین کرد واز درد چشماش وفشار داد وگفت:میدونم برو از مختار بپرس
-پس مختار رئیس تو …نه تو رئیس مختار..
با دست پا هاشو فشار داد وبا اعصبانیت نگام کرد وگفت:درستت میکنم
-ماشین خراب نیستم که بخوای درستم کنی..
سرشو گرفت پایین دستشو گذاشت رو پیشونیش و گفت:یه کاری نکن دست روت بلند کنم..برو بیرون
-فکر کردی اینجا وایمیسم ونگات میکنم
یعنی دردش بخاطر زخم معدشه ؟اومدم بیرون خواستم برم که چشمم افتاد به درباز روبه روم رفتم تو وای خدایا…عجب کتاب خونه ای..سمت قفسه کتابا رفتم از رمان وشعر گرفته تا علمی فرهنگی… یکی از کتابای رمان وبرداشتم چند صفحشو ورق زدم گذاشتم سر جاش رفتم پشت شاهنامه فردوسی اوه..چه کتابایی هم میخونه..گذاشتم سرجاش کتاب سهراب سپهری برداشتم وسطش وباز کردم چند سطرشو واز خوندم…. شب سردی است و من افسرده /راه دوری است وپایی خسته/تیرگی هست وچراغی مرده/میکنم تنها از جاده عبور/دور ماندند زمن ادمها/سایه ای از سر دیوار گذشت/غمی افزود مرا برغم ها/فکر این تاریکی واین ویرانی/بی خبر امد تا به دل من/قصه ها سازکند پنهانی……
چند صفحه دیگه هم ورق زدم که یه عکس ازش افتاد…برداشتمش عکس یه دختر بود چه خوشکل بود پشتش نوشته بود… دیگه فرصتی نمونده واسه دیدن نگاهت /واسه بوسیدن دستات/ واسه بودن کنارت/دیگه فرصتی ندارم واسه لمس عاشقونه /گفتن دوست دارم ها با بهونه بی بهونه …امضاء مهتاب …. تقدیم به عشقم آراد دختره عشق آراد بوده؟ حیف این

1400/03/30 10:35

خوشکله …اخه چطور تونسته عاشق این ماموت بشه؟عکس وگذاشتم لای کتاب وگذاشتم تو قفسه کتابخونه ...

1400/03/30 10:35

ادامه دارد......????

1400/03/30 10:35

?#پارت_#ششم
رمان_#حصار_تنهایی_من?

1400/03/30 21:38

-تو اینجا چیکار میکنی؟ از ترس برگشتم دستمو گذاشتم رو قلبم هول شدم گفتم:چیزه اومدم ..میخواستم.. یعنی …کتاب بردارم -من بهت اجازه دادم کتاب برداری؟ -نه اقا..خوب.. -برو میزو جمع کن… -میتونم یکی از کتابا رو بردام؟ با اخم وتاکید گفت:نه… -اخه چرا…من.. داد زد:گفتم برو میز وجمع کن… سرم وانداختم پایین ورفتم به اتاقش خسیس گدا …ناخن خشک کنس…اخه بگو میخواستم کتابا تو بخورم که نذاشتی یکی شو بردارم…سینی رو بردم به اشپزخونه رفتم پیش مش رجب وخاتون نشسته بودن داشتن چایی میخوردن مش رجب به خاتون گفت:پس کی کت ودامن تو میدوزه؟ -فکر نکنم حالا حالا ها بدوزه ..میگه پارچه زیاد دارم… میدونم اخرش مجبور میشم برم بخرم برای خودم چایی ریختم ونشستم گفتم:یه فضولی….کت ودامن برای چیه؟ خاتون:چند روز دیگه اقا میخوان مهمونی بگیرن یک ماه پارچم ودادم دستش هنوز برام ندوخته.. -خوب اگه بخواید من براتون میدوزم… خاتون:مگه بلدی؟ خندیدم وگفتم:خیاطم.. خاتون با شوق گفت:راست میگی؟ -بله… مش رجب:برو پارچتو ازش بگیر بده ایناز برات بدوزه.. -حتما ..امروز میرم پارچه رومیارم گفتم:چرخ خیاطی دارید؟ مش رجب:اره پارسال تو قرعه کشی برنده شدم با تعجب نگاش کردم یهو سه نفرمون خندیدیم… بعد از اینکه خاتون پارچه شو اورد با هم نهارو درست کردیم کار زیادی نبود که انجام بدم پشت عمارت رفتم .. بازم چشمم افتاد به کلبه ….کلبه نقلی کوچیکی که فقط برای یه نفر خوب بود دلم میخواست ببینم داخلش چه شکلیه.. برگشتم به اشپزخونه دیدم مختار نشسته و داره با ولع سالاد میخوره با اعصبانیت سالادو از جلوش کشیدم وگفتم:تو چطور میتونی اینقدر راحت اینجا بشینی و این سالاد کوفت کنی؟ دهنش پر بود سالاد وقورت داد وبا لبخند گفت:سلام ایناز خانم خوبی؟میشه اون سالاد وبدی؟ -اگه ندم چی؟نکنه میخوای مثل دوستم بکشیم با ناراحتی نگام کرد وگفت:اون تقصیر من نبود دستور اقا بود سالادو پرت کردم جلوش وگفتم:کوفت کن …ایشاالله همین نهار اخرت باشه… چیزی نگفت وبا خنده سالادشو خورد… بعد از شام مش رجب چرخ خیاطی واورد به اتاقم خاتونم با مترو قیچی وهر چی که برای کت ودامنش لازم داشتم اومد مترو گذاشتم رو شونه هاش با خوشحالی گفت: میخوام یه جوری برام بدوزی که هرکی دید فکر کنه خریدم -خیالتون راحت اینقدر خوشکل بدوزم که میتونی بگی از خارج سفارش دادی.. خندید وگفت:ممنون…سریع حاضرش میکنی دیگه؟ -بله … قربون دستت … داشتم اندازه هاشو مینوشتم که گفت:وای ایناز یادم رفت .. با تعجب گفتم:چیو؟ -میوه -میوه چی؟ -باید برای اقا میوه ببری مترو گذاشتم رو پارچه وگفتم :حالا بزار بعد میبرم

1400/03/30 21:39

-نمیشه مادربخاطر زخم معدش باید یه چیزی بخوره -خیل خوب بدید ببرم … میوه ها رو ازش گرفتم ورفتم به عمارت …داشتم از پله ها میرفتم بالا که یکی گفت:کجا داری میری بیا اینجا .. از پله ها اومدم پایین سرم واین ور واون ور چرخوندم اما ندیدمش نکنه خیالاتی شدم؟..یه پله رفتم بالا دوباره گفت: مگه کر شدی گفتم بیا اینجا.. سرم چرخوندم کنار راه پله سمت راست تو یه راهرو بود دست به جیب وبا اخم وایساده گفت:بیا اینجا خودش رفت تو منم پش سرش رفتم راهرو به یه هال چهل وهشت متری ختم میشد نگاه کردم دیدم دور تا دور مبل سفید گذاشته بودن و یه تلویزیون گنده هم به دیوار بود پس اینجا اتاق تلویزیون …میوه رو گذاشتم رو میز وگفتم:میتونم برم ؟ فقط سرشوتکون …انگار خدا زبونش وازش گرفته .. ساعت دوازده ونیم شب خوابیدم بین خواب وبیداری بودم که دراتاق باز شد خاتون اومد تو گفت:ایناز اقا گفته براشون چایی ببری با حرص سرم وکوبیدم به بالشت و با حالت گریه گفتم: خدا چرا این جونور دست از سرم برنمیداره ؟الان چه وقت چایی خوردنه؟ .. –مهمون دارن… نشستموبا تعجب گفتم:مهمون ..این موقع شب؟مهمون نباید وقت اومدنشم بلد باشه؟ خاتون با خنده گفت:حرص نخور پوستت خراب میشه.. -حالا مهمونش کی هست؟ -یکی از عاشقای پرو پا قرص وکنه .. فرحناز دختر عمه اقا -خوبه اینطوری میتونم یکی از عشاق رو ببینم …خدا کنه مثل اسمش ناز باشه بلند شدم خاتون گفت:تو الاچیقن… با غر غر کردن رفتم به اشپزخونه چایی رو دم کردم …مرده شور خودش ومهمونش وببرن عرضه یه چایی رو هم نداره ..فقط بلده دستور صادر کنه کار که هیچ…چایی رو گذاشتم تو سینی ورفتم سمت الاچیق ..چراغ های الاچیق روشن بود وای این الاچیق شبا چه خوشکله… یه دختر لاغر اندام وظریف رو به روم نشسته بود موهای بور بلندش که تا ارنجش بود باز گذاشته بود تو هوای سردپاییز که من منجمد میشم اون یه تاپ قرمز وشلوار لی پوشیده بود … اقا هرکوله هم پشتش به من بود …داشتن حرف میزدن که یهو صدای خنده فرحناز بلند شد نه مثل اینکه اقا به غیر از گریه انداختن خندوندنم بلده …چند تا پله رفتم بالا وسلام کردم اما بی تربیتا جوابمو ندادن …سینی رو جلو فرحناز گرفتم رنگ وحالت چشماش عین چشمای امیر علی بود…حتی از اسمشم ناز تره خودخواهانه وتحقیر امیز نگام کرد :چایی رو برداشت جلوی آرادم گرفتم اما اون بدون اینکه نگام کنه به تنه درخت بریده شده جلوش اشاره کرد وگفت:بزارش اونجا سینی رو گذاشتم خواستم برم که فرحناز گفت:صبر کن.. نگاش کردم وگفتم:بله.. باز با همون نگاه تحقیر امیز گفت:اسمت چیه؟ -آیناز… پوزخندی زد وگفت:حیف این اسم نبود رو

1400/03/30 21:39

توگذاشتن…تاحالا کسی بهت گفته خیلی زشتی؟ قلبم درد گرفت نگاش بس نبود حرفشم تحقیر امیز شد به خودم مسلت شدم وگفتم:نه…این افتخارو به تو دادم..اگه یه وقت اومدم خواستگاریت میتونی جواب مثبت ندی.. برگشتم که برم داد زد :وایسا … از صداش معلوم بود که خیلی اعصبانی اومد سمتم با خشم یه سیلی زد به صورتم آراد سرش پایین بود چایی میخورد فرحناز با اعصبانیت گفت:خیلی گستاخی..اگه کلفت من بودی میدونستم چه جوری ادبت کنم…(با حرص به آراد گفت)نمیخوای چیزی بهش بگی؟ -چرا عزیزم..ولی به زبون خودم میگم پوزخندی زدم وگفتم:خوش بگذره شب بخیر.. از لحن حرف زدنش ترسیدم اگه بخواد منو بزنه چی من با این جثه ضعیفم به فوتش بندم با دو رفتم سمت خونه سرم وکردم زیر پتو وخوابیدم بازم کابوس لیلا وبچه ها اومد سراغم …هنوز نتونستم به کابوسام عادت کنم ..صبح خاتون بیدارم کرد بعد از نمازرفتم به اتاق اقا…. که بیدارش کنم خدا کنه این دفعه لباس پوشیده باشه اصلا حوصله عقب گرد ندارم دراتاقش وباز کردم با حرص روم وبرگردوندم ودوباره عقب عقب راه رفتم کنار تخت ،پشت به اقا وایسادم وگفتم:اقا…اقا… ولی انگار اقا گوشاشو زیر بالشت گذاشته بود… من نمیدونم این چرا ساعت زنگدار پیش خودش نمیزاره …اقـــــــالطفا بیدار شید..نکنه مرده سرم وکمی چرخوندم ..که یهو با یه دستش یقمو گرفت وکشید طرف خودش بالا تنم رو تخت افتاد وپاهام اویزون بود…چش تو چش بودیم ترسیدم نگاهش اعصبانی بود گفت:مگه دیروز بهت نگفتم دیگه اینجوری بیدارم نکن ها؟چرا حرف گوش نمیکنی؟ دستشو از یقم کشیدم وگفتم:ازم انتظار نداشته باش وقتی لختی چهار چشی نگات کنم وصدات بزنم..تا وقتی لباس نپوشی اوضاع همینه بلند شدم وایسادم سرم انداختم پایین حواسم بهش بود نشست وبا تعجب گفت:نگو تا حالا مرد لخت ندیدی؟ همین جور که سرم پایین بود با اعصبانیت گفتم:نه پدر و برادر ی داشتم..نه دوست پسری که بخواد جلوم لخت بشه… پوزخندی زد وگفت:خوب بلدی ادای ادمای چشم پاک رو دربیاری… پشتم وکردم بهش وگفتم:نیم ساعت دیگه وان وحاضر میکنم خواستم برم که داد زد :وایسا… این ابولهول انگار یک روز داد نزنه کارش پیش نمیره بدون اینکه تکون بخورم گفتم :بله… با تاکید گفت:بله اقا -بله اقا.. -اگه از فردا بخوای اینجوری بیدارم کنی …روزگارت وسیاه میکنم پوزخندی زدم وگفتم:روزگارم سیاه هست ..شما سیاه ترش کنید اینو گفتم ورفتم به اشپزخونه وقتی صبحانه براش بردم با اخم نگام کرد وگفت:مگه بهت نگفته بودم دیگه با این قیافه جلو من ظاهر نشو ؟ به اب پرتقالش نگاه کردم وگفتم:اختیار صورتمم نباید داشته باشم؟ شما اگه خوشتون

1400/03/30 21:39

نمیاد میتونید یکی دیگه بیارید با اعصبانیت نگام کرد بلند شد با تلفن شماره ای رو گرفت گفت:بیا بالا… نشست با اعصبانیت پاشو به زمین میزد بعد از چند از دقیقه خاتون امد :بله اقا -این چرا صورتش اینجوریه؟ خاتون بهم نگاه کرد وگفت:چیکار کنم اقا؟ -من نمیدونم میخوای چیکار کنی ….اگه دفعه دیگه با این قیافه بیاد….من میدونم وتو گفتم:تو اول برو ریش خودتو بزن بعد به فکر صورت من باش……فقط مونده با این ریشات یه عمامه بزارن رو سرت و بری بالا منبر بشینی .. دهن خاتون باز شد زد به صورتشو گفت:خدا منو مرگ بده دختر این چه حرفیه میزنی؟اقا شما ببخشید….این جوونه یه حرفی زد… آراد فقط نگام میکرد چهرش خنثی بود نه از خشم خبری بود نه از اعصبانیت یه لبخند روی لبش بود که فقط چشم بصیرت میتونست ببینه ولی با اخم گفت:نمیخوام کسی فکر کنه یه کولی تو خونم نگه داشتم… دستمو گذاشتم رو میز تو چشماش خیره شدم با اعصبانیت گفتم:کولی چو کولی ببیند خوشش اید …..تو اگه از من خوشت نمیاومد منو نمیاوردی -بگو بازم بگوخودتو خالی کن…. تو یه ادم عقده ای هستی که از بهش محبت نکردن مثل وحشی ها به همه میپره -خود تو هم عین منی ….اگه بهت محبت کرده بودن الان مثل غار نشینا یه ادمو راحت نمکشتی …دیگ به دیگ میگه روت سیاه دیگه صبرش تموم شد با اعصبانیت دستشو کوبید به میز که فنجون افتاد زمین وشکست بلند شد توچشمای پر خشمش نگاه کردم ترسیدم ضربان قلبم رفت بالا.. نفسم داشت بند میاومد با همون حالت گفت:راه اومدن با تو هیچ فایده ای نداره …میدونم باهات چیکار کنم مچ دستمو گرفت وکشید خاتون دنبالم دوید وگفت:اقا خواهش میکنم ولش کنید ….بچه است نادونی کرده .. همین جور که دستامو می کشید گفت:میخوام از نادونی درش بیارم …. بدبخت خاتون با التماس دنبال ما میدوید از ترس عرق کرده بودم داشت من وکجا میبرد؟ از پله ها رفت پایین ومنو دنباله خودش میکشید بعد از پله ها منو برد سمت راست یه اتاق کوچک زیر را ه پله بود کلید روش بود درش وباز کرد وهلم داد تو ..گفت :منو چهر بهم گفت از تاریکی میترسی این تنبیه اولته .. خاتون پشتش وایساده بود گفت:اقا گناه داره دادزد:بسه خاتون…باید یاد بگیره با من چه جوری حرف بزنه با ترس نگاش کردم پریدم سمت در اما اون زودتر درو بست ..جای تنگ و تاریک بود مردنم حتمی بود ..با جیغ داد گفتم:درو باز کنید..خواهش میکنم ..من میمیرم در وباز کن ..اقــــــا..خاتون …خاتون کمکم کن ..(.گریم شدید شد )…اقا خواهش میکنم درو باز کنید نمیتونم نفس بکشم…مش رجب ..مش رجب کجایی؟ روی دیوار دست میکشیدم شاید کلید پیدا کنم اما نبودپام خورد به میز دردم گرفت….

1400/03/30 21:39

گریه کردنم خفگیموبیشتر میکرد به در تکیه دادم ونشستم نباید گریه میکردم… تاریکی داشت نفس وازم میگرفت حتی یه روزنه نورم نبود ..خدا لعنتت کنه منوچهر چرا بهش گفتی؟….یک دقیقه دو دقیقه سه دقیقه زمان بدون توجه به من میرفت جلو به ده دقیقه نکشید که احساس خفگی کردم روی زمین دراز کشیدم ..نفس های بلند بلند میکشیدم اکسیژن میخواستم اما دریغ ..چشمام سنگین شد باید اشهد مو میخوندم زبونم سنگین شده بود توان حرکت دادنشو نداتشم …در باز شد یه نور دیدم باسایه یه مرد ولی تار بودن …..همه جا سیاه شد… گریه وزاری خاتون رو میشنیدم …خدا یا خودت کمکش کن …ایناز گلم چشات وباز کن …خانمم ..ای خدا چقدر بهش گفتم رو حرف اقا حرف نزن چرا حرف گوش نمیکنه؟ارومم چشمام وباز کردم خاتون کنارم نشسته بود واشکاشو پاک میکرد تا من دید گفت:ایناز ..حالت خوبه مادر ..(بغلم کرد وبا گریه گفت)اخه چرا حرفمو گوش نکردی؟مگه بهت نگفتم…با اقا کلکل نکن.. الان میتونستم راحت نفس بکشم گفتم:کی منو اورد بیرون؟ نگام کرد وگفت:رجب… خاتون پذیرایی مفصلی ازم کرد موقع نهار خواستم بهش کمک کنم اما قبول نکرد….وقتی نهار حاضر شد .. خاتون گفت:بیا کمک کن میز نهار خوردی رو بچینیم با تعجب گفتم:میز نهار خوری برای چی؟ -فرحناز خانم اومدن میخوان با اقا نهار بخورن … -وقتی به دو تاشون نگاه میکنم میبینم خیلی بهم میان ..ایشالله که غذا کوفتشون بشه -این حرفونزن مادر.. -از دوتاشون بدم میاد میفهمی خاتون؟ -اره مادر میفهمم..اما با لج بازی کردن که کاری درست نمیشه به کمک خاتون میز وچیدم صدای پاشون که از پله ها میاومدن پایین شنیدم… نگاشون کردم فرحناز با خنده داشت برای آراد داستان تعریف میکرد اونم با اخم گوش میداد من وکه دید اخمش بیشترشد رومو ازش برگردوندم سرمیز نشستن..کنار فرحناز وایسادم خواستم براش سوپ بکشم بشقاب واز دستم کشید وگفت:دست کثیفت وبه بشقاب من نزن خودم میکشم با طعنه به آراد نگاه کردم وگفتم:شما چطور ؟بکشم براتون؟ فرحناز:لازم نکرده خودم براش میکشم … همین جور که سوپ میکشید گفت:تو چطو رتا حالا قیافیه اینو تحمل کردی؟اشتهاتم کور نمیشه؟اگه میدونستم دنبال خدمتکاری یه خوشکلی رو برات میاوردم … آرادبه من نگاه کرد وگفت:برو فرحناز:بخور عزیرم خیلی لاغر شدی… آراد:مرسی کافیه … اداشو دراوردم مرسی کافیه …مرده شور خودتو عشقتو ببرن..خدا خوب بلده درو تخته رو چه جوری با هم جور کنه …بعد از نهار آراد با فرحناز رفتن …کل عمارت ودور زدم حوصلم سر رفته بود هیچ کاری هم نبود بخوام انجام بدم اگه اون گدا میذاشت یکی از کتاباشو بردارم الان اینجوری الاف

1400/03/30 21:39

نمیگشتم …رفتم سمت استخر خیلی وقت بود شنا نکرده بودم به استخر نگاه کردم میترسیدم یهو سر برسه وشر بشه …بیخیال استخر…رفتم بیرون تا شب توی عمارت ولگردی کردم ساعت شیش طبق معمول همیشه رفتم به کاخ سلطنتی که اقا رو بیدار کنم هوای سرد ابان ماه به صورتم میخورد دستامو زیر بغلم جمع کرده بودم با سر پایین راه میرفتم صدای پارس سگ شنیدم سرم وبلند کردم دیدم یه سگ به چه زیبایی از سمت چپم با دو میاد طرف من ،منم با تمام سرعتم دویدم سمت عمارت ..وقتی دیدم داره بهم نزدیک میشه دور ابشار عین فلکه دور زدم ودویدم سمت خونه ….با جیغ وداد خاتون ومش رجب وصدا میزدم ..ایناز بدو سگ بدو..با هم کورس بسته بودیم هر چی میدویدم به خونه نمیرسیدم مشت رجب و خاتون با ترس از خونه اومدن بیرون رجب دوید سمتم سوت میزد ومیگفت:داگی بشین .داگی…اما گوش داگی بدهکار این حرفا نبود وپارس میکرد دنبالم میدوید ..مشت رجب ازم رد شد ورفت سمت سگ که ارومش کنه منم خودمو انداختم تو خونه ودرو بستم وبه در تکیه دادم …دیگه نفس برام نمونده بود نفسای بلند بلند میکشیدم خاتون پشت در وایساد وگفت:ایناز حالت خوبه ؟ -اره.. -درو با زکن … درو باز کردم تا خاتون من ودید گفت: وای رنگ به صورت نداری دختر… اومد تو رفت به اشپزخونه منم همونجا رو زمین ولو شدم …نفس نفس میزدم با یه لیوان اب قند اومد پیشم وگفت:بگیر مادر ..یه قلپ از این بخور… لیوان و از دستش گرفتم وکمی خوردم وگفتم:این خیر ندیده از کجا پیداش شد؟ -سگ اقاست… -میگم چقدر وحشی بود ..نگو سگ اقاست خلق وخوشم به خودش رفته… کجا بوده که الان پیداش شده ؟ -بخاطر مریضیش چند روزی …پیش دامپزشک بوده دیشب اوردنش…. بعد از اینکه حالم بهتر شد ….با احتیاط کامل رفتم سمت کاخ خدا رو شکر نبودش…نزدیک خونه بودم که حس کردم یکی پشت سرم با اعصبانی وایساده اروم چرخیدم …چشمم که به چشمای زیباش افتاد دویدم اونم دوید جیغ زدم وگفتم:بابا دست از سرم بردار وحشی ادم ندیده…با تمام سرعتم میدویدم وپشت سرم ونگاه میکردم انگار اون سرعتش بیشتر بود نمیدونم این بچه به این چه میده اینقدر تند میدوه… خدا خیرت بده رجب برای چی نبسیش در عمارت وباز کردم وخودمو پرت کردم تو سریع از پله ها رفتم بالا خودمو انداختم تواتاق آراد درو محکم بستم که گوشم درد گرفت پشت دروایسادم ونفس نفس میزدم …چشمام وباز کردم دیدم آراد با اعصبانیت حالت نیم خیز نگام میکنه سریع روم وبرگردوندم طرف در با همون حالت وحرص گفت:دیگه نمیدونم به چه زبونی بگم عین بچه ادم بیدارم کن ..(داد زد)مگه سگ دنبالت کرده اینجوری میدوی؟ -بله سگه شما…داگی جونت -اها..لابد

1400/03/30 21:39

فکر کرده براش همبازی اوردم بیشعور کثافت به من میگه سگ؟ …صدامو صاف کردم وگفتم:نه اتفاقا ادرس اتاق همبازیش ومیخواست منم اومدم کسب تکلیف کنم با اعصبانیت گفت:مثل اینکه دلت برای انباری تنگ شده نه؟ -فکر کردی با این حرفت الان ترسیدم ؟ خواستم برگردم ببینم چیکار میکنه که عین جن پشت گردنمو گرفت سرمو چسبوند به در و با اعصبانیت گفت:صبحونه فقط تخم مرغ وعسل وشیر کاکائومیخورم همین جور که سرم به در چسبیده بود زیر چشی نگاش کردم وگفتم:اگه چیز دیگه ای میخوای بگو تعارف نکن.. با فک منقبض شده سرمو کشید عقب درو باز کرد وپرتم کرد بیرون در وبا خشم بست… وحشی….سگشم از خودتش یاد گرفته پاچه مردم و بگیره رفتم پایین چند دقیقه بعد رفتم بالا وان وحاضر کردم بعد از اینکه اقا دوش شون وگرفتن صبحونه رو براش بردم روزنامه دستش بود ومیخوند کنار وایسادم گفت:برام لقمه بگیر.. باتعجب گفتم:بله؟ -سمعک میزنی؟گفتم لقمه برام بگیر… تخم مرغ وعسل وگذاشتم تو نون سنگک وجلوش گرفتم دهنشو باز کرد وگفت:بزار تو دهنم به دهن بازش نگاه کردم …دهنشو بست و با اخم گفت:نه واقعا مثل اینکه به سمعک احتیاج داری.. -ببخشید من چرا باید بزارم تو دهنتون ؟ -چون دستم بنده(با و سر کچل واخم نگام کرد وگفت)اگه ایندفعه انداختمت تو انباری دیگه کلیدو نمیدم مش رجب… فقط بلده دست بازه رو نقطه ضعفم ..عین بچه ها سرم وانداختم پایین ولقمه رو طرف دهنش گرفتم دهنشو باز کرد با نوک انگشتم لقمه رو کذاشتم تو دهنش خیلی سعی کردم انگشتم به لبش نخورده …لقمه بعدی هم گذاشتم تو دهنش که انگشتمو گاز گرفت جیغ کشیدم انگشت اشارمو تو دست گرفتم و با اعصبانیت گفتم:چرا گاز میگیری؟ بازم از دردچشماشو وفشار داد و گفت:دلم خواست… روزنامه شو گذاشت کنارو گفت: خودم لقمه میگرم … دیوونه روانی فقط میخواد حرص منو دربیاره…کله بادمجونی… نگاش کردم با هر لقمه ای که پایین میکرد از درد معده دستاشو مشت میکرد وچشماش وفشار میداد یعنی اینقدر درد داره؟کمی این دست و اون دست کردم وگفتم: برای چی همراه دوستام نفرستادی برم ؟ شیر کاکائو شو وخورد سرش پایین بود گفت :مجبور نیستم جواب بدم …ولی میگم، چون به خدمتکار احتیاج داشتم عین ادمایی که خجالت میکشن گفتم:خوب…چرایکی از دوستام نیوردی؟قیافه اونا صدبرابر من خوشکل بودن بدون اینکه نگام کنه گفت:صد البته شک نکن…. خدمتکار میخواستم قصد راه انداختن شوی لباس که نداشتم هرچی زشت تر بهتر اینجوری دیگه جلوی مهمونام جلب توجه نمیکنه پوزخندی زدم وگفتم:استدلال خوبی بود با اخم همراه اعصبانیت نگام کرد وگفت:اگه زبونت وکوتاه نکنی مجبور می شم

1400/03/30 21:39