بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

کوتاش کنم با پرویی تو چشمای اعصبانیش نگاه کردم وگفت:شرمندم…. اگه کوتاش کنم لال میشم ..تو که دوست نداری لال بشم ودیگه بهت نگنم چشم اقا؟ فقط نگام کرد وگفت:رامت میکنم -هیچ حیوون وحشی رام نمیشه …چون خوی وحشیش رو داره یه نفس کشید وگفت:پس به وحشی بودن خودت ایمان داری؟ -اره …اخه از اربابم یاد گرفتم وحشی باشم با اعصبانیت سریع بلند شد دستشو برد بالا…تو هوا مشت کرد چشماشو فشار داد وگفت:برو بیرون تا دستم نیومده پایین ترسیدم به چشماش که از اعصبانیت بسته بود نگاه کردم یعنی میخواست بزنه؟دو قدم رفتم عقب … یه نفسی کشیدم وسریع اومدم بیرون درو بستم … واقعا اگه منو میزد چی؟ دستمو گذاشتم رو صورتم حتما خیلی درد داشت غلط کرده منو بزنه کچل زشت با اون چشای بیریخت سبزش فکر کرده کیه؟چقدر دلم میخواد اون دخترایی رو که برای این زاقارت میمرن و ببینم لابد هم قبیله خودشن ..اخ چقدر بدم میاد….ازش بدم میاد…بعد از اینکه اقا صبحانشون رو کوفت کردن به اتاق لباس رفت منم میز صبحانه رو جمع کردم…رفتم پایین دیدم مختار نشسته وداره با گوشیش ور میره سرش و اورد بالا وگفت:سلام ایناز خانم صبح بخیر.. جوابشو ندادم ورفتم به اشپزخونه … وقتی اقا تشریف بردن لباسا شو شستم و اتو کرده گذاشتم سرجاشون در بستم که چشمم افتاد به کتابخونه الان که نیستش راحت میتونم کتاب بخونم …دستگیره درو فشار دادم قفلش کرده بود یه لگد زدم به در ورفتم پایین خاتون داشت برای نهار گوشت وتکه تکه میکرد گفتم:کمک نمیخوای؟ نگام کرد وگفت:نه دستت درد نکنه تو رو لباسمو بدوز… -باشه…. رفتم به اتاقم مشغول دوختن کتک ودامن خاتون شدم باید بین تمام لباس هایی که دوختم بهترین میشد …تا عصر مشغول دوختن شدم کتش وتموم کردم میموند دامنش …موقع شام خاتون صدام زد رفتم به اشپزخونه سینی رو داد دستم وگفت:ایناز جلو زبونت ومیگیری یه وقت صدای اقا رو نشنوم … -اون خودش مریضه هر روز داد میزنه من که کاریش ندارم… یه سری تکون داد منم با لبخند سینی رو برداشتم وبردم بالا..دم اتاق وایسادم سینی سنگین بود نمیتونستم با دست در بزنم با پام دو تاضربه به در زدم صدایی نیومد…پوفی کردم ودوباره با پام زدم …ایشاالله که مرده باشه وقتی دیدم در باز نمیکنه پامو اوردم بالا و درو باز کردم ورفتم تو …نبودش دستم درد گرفته بود سینی رو گذاشتم رو میز دور وبرو نگاه کردم خبری ازش نبود ..اخه بگو وقتی گشنت نیست مجبوری بگی غذا بیارین صدای شر شر اب میاومد سرم وچرخوندم دیدم داره دستش ومیشوره کورم که شدم ادم به این گندگی رو ندیدم همون جا وایسادم سرم پایین انداختم حوله ای که دستشو

1400/03/30 21:39

خشک کرده بود پرت کرد رو صورتم …با اعصبانیت حوله رو انداختم زمین ..نگام کرد وگفت:برشدار..(حوله برداشتم نشست وگفت)اگه فردا با همین سرو وضع بیایی تا دو روز تو انباری میندازمت…البته اگه روزاول زنده بمونی… -میتونم بپرسم با صورت من چیکار داری؟ چنگال وبرداشت وگفت:هر وقت میبینمت اشتهام کور میشه… -فکر کنم کوری اشتهات بخاطر ریشای خودتت نه قیافه من.. با اعصبانیت گفت :بازم که زبون درازی کردی تو چشماش زل زدم وگفتم: اخه حرف زور تو کَتم نمیره.. با اعصبانیت بلند شد دستشو گذاشت رو گلوم وچسبوندم به دیوار رو انگشت پام وایساده بودم چشام گشاد شده بود آراد با فک منقبض شده گفت:هیچ *** جرات نکرده بود با من اینجوری حرف بزنه..اون وقت تو بی سر وپا تو روی من وایمسی؟ دستشو بیشتر به گلوم فشار دادجونم داشت به لبم می اومد صدام در نیومد ولی با همون حال گفتم:ازت متنفرم … هنوز عصبی نگام میکرد دستشو از گردنم برداشت وگفت:احتیاجی به دوست داشتن تو ندارم …اونقدر سیندرلا دورم ریخته که کُذت توش گمه…گمشو بیرون نفسم نمی اومد تند تند نفس میکشیدم به طوری که قفسه سینم میاومد بالا… با اشک تو چشماش نگاه کردم وگفتم :هیچ وقت کسی رو بخاطرصورتش تحقیر نکن.. خواستم برم که صدام زد :به خاتون بگو مهمونی فرداشبو یادش نره … صبح نمیخواد بیدارم کنی…به رجبم بگو بیاد بالا کارش دارم….
با چشم پر از اشک نگاش کردم و گفتم:چشم اقا..


تو راه گریه هامو کردم به خونه که رسیدم شیر روشورو باز کردم چند مشت اب به صورتم زدم صورتمو خشک کردم چند تا نفس عمیق کشیدم ورفتم تو سفره پهن کرده بودن وداشتن شام میخوردن به رجب گفتم آراد باش کار داره بعد از شام رفت پیشش من وخاتونم رفتیم به اتاقم ومشغول دوخت دامنش شدیم کت وکه پوشید خیلی ازش خوشش اومد گفتم:خاتون… خاتون کنارم نشسته بود وسیب برام پوست میگرفت با خنده گفت:بپرس… -چرا آراد ریشش ونمیزنه؟ -وا بدبخت کجاش ریش داره -خوب همون ته ریش دیگه..چراهمیشه ته ریش میذاره؟ .. -نمیدونم والله شاید دل ودماغ زدنشو نداره -خوب بده من تا براش بزنم -تو چیکار به ریش اون داری؟ -نمیدونم…دلم میخواد ببینم صورتش بدون ریش چه جوریه میشه؟ -دخترا این بدبختو با ته ریش کشتنش اگه ته ریششم بزنه درسته قورتش میدن -حالاهمچین تحفه ای هم نیست…. تا حالا ریششم زده؟ با تاکید گفت:ته ریش..اره اگه جایی دعوت باشه.. بلند گفتم:به امید یه روز مهمونی … خندید وگفت:الان بحث مهمتر از ریش اقا نیست؟ -نه…اول باید به این رسیدگی بشه خاتون خندید وگفت:زودتر کارتو بکن فردا صبح زود باید بیدار شیم عمارت وبرای مهمونی حاضر کنیم -فقط منو

1400/03/30 21:39

شماییم؟ -نه بابا من وتو اگه بخوایم کار کنیم که شیش روز طول میکشه…سه تا کارگر دیگه هم میارم… بعد از اینکه دامن خاتون وتموم کردم خوابیدم صبح موعد رسیدطبق فرمایش اقا بیدارشون نکردم …من وخاتون وبا سه تا خانم دیگه مشغول تمییز کردن خونه شدیم یه سکوت عجیبی حکم فرما شد …دلم گرفت و گفتم :یکی یه چیزی بگه حوصلم سرازیر شد .. خانمی که اسمش پریسا بود گفت:چی بگیم ؟ خاتون:اینازبرامون بخون .. گفتم:چی؟من صدا م کجابود که بخونم خاتون:شکسته نفسی نفرمایید..صدات شنیدم ناز نکن بخون مولود:خوب اگه..صدات خوبه برامون بخون…اینجوری شارژ میشیم بیشترکار میکنیم گفتم:باشه اگه اقا بیدار شد ودعوام کرد چی؟ خاتون:اقا خوابش سنگینه بخون… سینمو صاف کردم وشروع کردم به خوندن … صدام تو سالن میپیچید :کجایی که بی تو داره نفسم میگیره /تو رو میخوام کنارم بی تو اروم ندارم/ نمیتونه کسی جاتو تو دلم بگیره/ فقط تو رو میخوام من بی تو اروم ندارم بی تو زندگی محاله بی تو یه روز یه ساله /دلم برات چه تنگه دنیا با تو قشنگه /میبوسمت یه عالمه اروم میشه خیالم/ با تو همش رو ابرام نباشی خیلی تنهام /تو دنیا هیچ *** واز تو بهتر ندیدم یه تارموتو عزیزم به صد تا دنیا نمیدم/ به ارزوم میرسم با تومن خوشبختم تمام عمرم شب وروز دنبالت میگشتم/ قلبم ،مال تو….. جونم، مال تو عشقم به تو مینازم/ نفسم… قلبم مال تو.. جونم مال تو عشقم من تو رو دوست دارم عزیزم/ کجایی که بی تو داره نفسم میگیره /تو رو میخوام کنارم بی تو اروم ندارم. نمیتونه کسی جاتو تو دلم بگیره. فقط تو رو میخوام من بی تو اروم ندارم /….. عشق همیشگیمی تمام زندگیمی/ همش تورویاهامی ومثل نفس باهامی /تو خوبی وخواستنی پاکی ودوست داشتنی/…هر جای دنیا باشی الهی زنده باشی/ تو دنیا هیچ *** واز تو بهتر ندیدم یه تارموتو عزیزم به صد تا دنیا نمیدم/ به ارزوم میرسم با تومن خوشبختم تمام عمرم شب وروز دنبالت میگشتم/ قلبم،(همه با هم میخوندیم) مال تو… جونم، مال تو عشقم به تو مینازم/ نفسم …قلبم مال تو ..جونم مال تو عشقم من تو رو دوست دارم عزیزم (دادزدم )کجاییییییی که … داد زد:چه خبره خونه رو گذاشتی رو سرت (سرم وبرگردوندم آراد با اخم روی راه پله وایساده بود سریع روسریمو کشیدم جلو ) برای چی صدای نکیر ومنکرتو اینقدربلند کردی؟فکر کردی صدای قشنگی داری؟(حولشو روشونش انداخته بود از پله ها اومد پایین )یه لیوان ابمیوه بیار استخر … وقتی رفت گفتم : دیدید گفتم بیدار میشه.. خاتون با خنده گفت:فکر کرده صدای حورالعینه که داره از خواب بیدارش میکنه …بخاطر همین بیدار شد همشون خندید …برای من درد سر درست میکنن

1400/03/30 21:39

وبعدش به ریشمم میخندن… سیب موزو براش بردم به استخر وقتی دیدم شنا میکنه سریع روم رو برگردوندم این بچه انگار شرم وحیاشو میخوره…پشتمو کردم بهش رفتم لیوان وگذاشتم رو میز خواستم فَلنگ وببندم که از تو استخر داد زد :کجا؟ یه روز خیری بیاد من از دست این راحت شم پشتم بهش بود گفتم:میرم (حالا چی بگم)میرم…اها میرم نماز بخونم… صداش از پشت سرم اومد:یک ساعت داشتی فکر میکردی که چیکار میخوای بکنی؟ ساعت ده صبح چه نمازی میخوای بخونی؟ فقط سرم وبرگرندم به صورت پر اخمش نگاه کردم دونه های اب روصورتش بود چقدرسفید شده معلوم اب استخر بهش میسازه..با همون اخم گفت: اینقدر نگاه نکن چشمت انحراف پیدا میکنه…اون حوله رو بده به من سرم وبرگرندم به حالت اولیش … حولش رو صندلی بود برداشتم وبدون اینکه بچرخم فقط دست راستمو فرستادم پشت وگفتم:بفرمایید -این چه وضع حوله دادنه؟ -لباس تنتون نیست وبد تر از اون شلوارم نپوشیدین .. میشه بردارید دستم خسته شد حوله رو از دستم گرفت وگفت:برگرد.. کمی ترسیدم گفتم:برنمیگردم… دادزد:گفتم برگرد .. منم دادزدم :لباس تنت نیست برنمیگردم… با دو تا دستاش منو برگردوند طرف خودش چشمام وبستم گفت:چشماتو باز کن.. -باز نمیکنم… -این بار اخر میگم چشماتو باز کن… -منم برای بار اخر میگم تا زمانی که لباس نپوشیدی بهت نگاه نمیکنم…. با دو تا دستاش میخواست به زور چشمامو باز کنه ..منم چشمام و فشار میدادم تا باز نکنه… با دستام سعی میکردم دستشو دور کنم اما اون زورش بیشتر بود چشمام درد گرفته بود بازشون کردم وداد زدم :نکن…چشمام درد گرفتن سر تا پاشو نگاه کردم دیدم بدبخت حولشو پوشیده گفت:بار اخرت باشه سرم من داد میزنی… سرم پایین انداختم وگفتم:ببخشید … -به خاتون بگو برای خرید میرم بیرون نهارو برا ی خودتون درست کنید… -چشم اقا…. بعد از اینکه تمییز کاریمون تموم شد مشغول نهار خوردن شدیم …یه گوشه نشسته بودیم داشتیم استراحت میکردیم که دیدم خاتون داره میاد طرفم کنارم نشست یه بندم تو دستش بود گفتم:میخوای چیکار کنی خاتون ؟ -اقا گفته به صورتت یه سرو سامونی بدم -اما من دلم نمیخواد -کسی با دل تو کاری نداره..دستور اقاست (تا خواست بند وبزاره رو صورتم بلند شدم وگفتم)اقا اول بره ریش خودش ویه سامو نی بده بعد به فکر صورت من باشه … چند قدمی رفتم گفت:اقا امشب اگه تو اینجوری ببینه منو میکشه وایسادمو گفتم: اولا اینکه صورت من مو نداره چیو میخوای بزنی ؟دویوما جرات داره بهت دست بزنه…تا شقه شقش کنم بعد از اینکه کارمون تموم شد خاتون دست مزد خانم ها داد….رفتیم حموم اول مش رجب رفت بعدش خاتون …اخرین نفر

1400/03/30 21:39

من شدم بعد از اینکه دوش گرفتنم تموم شد چشمام وتو حموم چرخوندم که حوله رو پیدا کنم اما نبود یادم رفته بود بیارمش سرم وکردم بیرون وگفتم:خاتون حوله رو برام میاری؟تو اتاقم روزمین افتاده…قربون دستت چند دقیقه بعد دو تا تقه به در خورد دستمو تابالای بازو بیرون کردم ازش گرفتم و گفتم:عزیز دلمی …ممنون جیگر بعد از اینکه خودمو خشک کردم لباسمو پوشیدم اومدم بیرون ..صدای خاتون زدم اما جوابمو نداد معلوم نیست کجا گذاشته رفتم به اتاقم سرمو خشک کردم وموهام وبستم که صدای بسته شدن در شنیدم روسریمو پوشیدم اومدم بیرون دیدم خاتون ومش رجبه با تعجب گفتم:شماها کجا بودید؟ مش رجب :رفتیم برای امشب خرید کنیم اینو گفت ورفت به اتاق… بازوی خاتون وفشار دادم وبا ترس گفتم:کی رفتین؟ -همون موقع که رفتی به حموم.. بازوهاشو بیشتر فشار دادم وگفتم:پس کی به من حوله داد؟ -چی؟ -حوله…ازتو حموم صدات کردم گفتم برام حوله بیاری؟ خاتون کمی فکر کرد وبعد با صدای بلندی خندید وگفت:حتما اقا آراد بهت داده چون فقط اون خونست دستم شل شد با حرص گفتم:پس چرا بهم نگفتید میخواید برید بیرون؟ همین جور که میخندید گفت:من کجا میدونستم جنابعالی یادت میره حوله رو با خودتت ببری…خوب میگفتی بیاد پشتتم کیسه بکشه با حرص گفتم:خاتووووووون وای …وای ….بد بخت شدم چی بهش گفتم…حالا فکر نکنه اون حرفو واقعا به خودش زدم …نه بابا اونقدرا هم خر نیست که نفهمه …من خاتون وصدا زدم خاتون زد پشت کمرم وگفت:کجا رفتی؟تو فکرش نباش..اینو بگیر ازش برداشتم گفتم:اینا چیه؟ والله ما بهش میگیم لوازم ارایشی … نمیدونم تو چی بهش میگی …اقاگفته اینارو برات بخرم برای امشب استفاده کنی گفتم:ممنون پلاستیک وانداختم تو اتاقم …به یه رژمایع صورتی اکتفا کردم من وخاتون رفتیم به عمارت تا بساط پذیرایی رو حاضر کنیم …روی یه میز دراز سبد های میوه وظرف شیرینی واب میوه وخلاصه هر چی برای مهمونی لازم بود گذاشتم… دل تو دلم نبود استرس واضطرابم به اخرین حدش رسیده بود به طوری که با دست لرزون چاقوها رو رو میز میذاشتم حتما مهمونی شلوغی میشه …خاتون با وسواس خاصی همه چی رو چک میکرد …به اشپزخونه رفتم که یه لیوان اب بخورم زنگ ایفن تو عمارت پیچید خاتون اومد تو اشپزخونه وجواب داد:بیاریدشون توی اشپزخونه..همون جا منتظر موندم ببینم چی میخوان بیارن …بعد از چند دقیقه دو تا مرد که کارتون های کوچیکی دستشون بود وارد اشپزخونه شدن گذاشتنش رو میز خاتون پولشون وداد رفتن در کارتون ها رو با زکرد گفتم:اینا چین خاتون ؟ -مشروب وماءالشعیر … با تعجب گفتم:چی؟مشروب؟مگه مشروبم میخوان

1400/03/30 21:39

بخورن ؟ چهار تا از شیش ها رو داد دستم وگفت:نه میخوان نگاش کنن..ببر بالا. -وقتی همشون مشروب میخورن ماءالشعیر برای چیه؟ -برای پرهیزکارانه… خاتون چند تا شیشه دستش بود از اشپزخونه رفت بیرون منم پشت سرش رفتم وگفتم:یه سوال..اقامون از کدومش میخوره؟ -هیچ کدوم… خواستم چیزی بگم که تلفن اشپزخونه زنگ خورد شیشه ها رو گذاشتم رومیز و با دو رفتم به اشپزخونه تلفن وبرداشتم وگفتم:بله… -یه لیوان اب بیار .. بــــــــــوق…اگه یک روز به عمرم مونده باشه سلام وخدا حافظی نشونت میدم..یه لیوان اب و گذاشتم توی بشقاب کوچیک …پشت در وایسادم دو تا تقه به در زدم مش رجب گفت:بیا تو .. اون داخل چیکار میکرد؟رفتم تو آراد پشت به من وایساده بود.. مش رجب کمکش میکرد کتش وبپوشه گفت:خسته نباشی ایناز خانم.. با لبخند گفتم: درمونده نباشی مش رجب … کارش که تموم شد گفت:اقا با من دیگه امری نداری؟ -نه میتونی بری…فقط حواست باشه ماشیناشون وپشت عمارت پارک نکنن -چشم اقا مش رجب با لبخند از کنارم رد شد گفتم:اب اوردم..کجا بزارمش؟ برگشتن آراد همان و افتادن لیوان از دست من همان با دین قیافش از تعجب چشمام شیش تا شد…باورم نمیشد خودش باشه چقدر ناز شده بود …. بالاخره دست از ریشاش برداشت وشیش تیغش کرد صورتش صاف صاف شده بود سفیدی پوستش وچشمای درشت سبزش بیشتر خودنمایی میکرد…توی اون کت وشلوار محشر شده بود اما ای کاش اون اخم رو صورتش نبود پوزخندی زد وگفت:دست وپا چلفتی… به خودم اومدم وسریع نشستم وهول هولکی خورده شیشه ها رو جمع می کردم که انگشتم برید گذاشتم تو دهنم ومکیدم اومد روبه روم وایساد سرموبالا گرفتم چسبو گرفت جلوم وگفت:یعنی اینقدر خوشکل شده بودم که هول شدی؟ وایسادم با اخم چسبو ازش گرفتم وگفتم:اگه یه بادمجون با چند تا خط قرمز شد هندونه تو هم با زدن ریشت خوشکل میشی؟ نگاش کردم دیدم داره به لبم نگاه میکنه گفت:حق داشتی بگی ارایش نمیکنم …اینم زدی مالی نشدی انگشت اشارمو کشیدم به لبم نگاش کردم رژی بود ..وای رژصورتی براق زده بودم…تند تند با پشت دستم پاکش کردم گفت:چیکارمیکنی؟ -هیچی…غلطی که کردم ودارم پاکش میکنم برگشتم که برم یه عطسه کردم .. یه قدم برداشتم آراد گفت:وقتی از حموم میای بیرون باید موهات وخشک کنی با اعصبانیت نگاش کردم وگفتم:چشم اقا جون سریع رفتم پایین ساعت هشت بود که سرو کله مهمونا یکی یکی پیدا شد …یکی از یکی خوشکل ترو پولدار تر جالب اینجا بود که هیچ پیر پتالی همراهشون نبود همه جوون بودن … وظیفه منم وایسادن دم در وبرداشتن مانتو خانما بود همشون عین ادم ندیده ها نگام میکردن حقم داشتن اونا کجا من کجا

1400/03/30 21:39

…بعد اینکه این وظیفه خطیر مانتو برداشتن رو به پایان رسوندم رفتم به اشپزخونه صدای همهمه ممیاومد بعضی وقت ها هم صدای قهقه یه دختر بلند میشد …خدا انگار دنیا رو برای اینا افریده نه من…دوباره استرس اومد سراغم یه لیوان از کابیت برداشتم زیر شیر پراب کردم گذاشتم تو دهنم که یه دختر عین جن پرید تو اشپزخونه و با داد گفت:سلام خاتونی.. از ترس هر چی اب تودهنم بود ریخت بیرون وشروع کردم به سرفه کردن..دختره اول تعجب کرد بعد هل شد سریع اومد و زد پشت کمرم ..حالادیگه ول نمیکرد با نگرانی گفت:اخ ببخشید …فکر میکردم خاتون تو اشپزخونه است …واقعا شرمنده همین جور که سرفه میکردم دستشو از پشت کمرم برداشتموگفتم:عیبی نداره -یه نفس عمیق بکش یه نفس عمیق کشیدم حالم بهتر شد…نگام کرد وگفت:بهتری ؟ -اره…تجویزت خوب بود.. -بازم معذرت میخوام …نباید اون جوری میپریدم تو اشپزخونه.. با لبخند گفتم:مهم نیست… -شما از فامیلای خاتونی؟ -نه…خدمتکار اقا آرادم… -اها..گفته بود میخواد خدمتکار بیاره پس شما رو استخدام کرده….اسمتون چیه؟ -ایناز.. با ذوق گفت :وای چه اسم نازی داری…(دستشو دراز کرد)منم کاملیام خوشبختم باهاش دست دادم وگفتم:همچنین … خاتون اومدتو کاملیا با خوشحالی پرید تو بغلش و گفت:سلام خاتونی چطوری خیلی دلم برات تنگ شده بود بعد از روبوسی خاتون گفت:نه اینکه راهت خیلی دوره نمیتونی سر بزنی …بخاطر همین دلت تنگ شده -خوب ببخشید …کارو زندگی نمیزاره (رفت عقب وبه خاتون نگاه کرد )وای خاتونی تو این کت ودامن چقدر ناز شدی ؟از کجا خریدی ؟ خاتون قیافه جدی گرفت وگفت:از المان.. یکی از خواهرام اونجاست ..گفتم برام یه کت ودامن بخره کاملیا باورش شد گفت:جدی میگید ؟میگم این جور کت ودامنا تو ایران نیست خیلی شیکه… میشه برای خواهرتون بگید برای منم یه لباس مجلسی بگیره ؟پولش هر چقدر شد میدم خاتون به من نگاه کرد وگفت:خوب چرا به خودش نمیگید ؟سرو مرو گنده این جا وایساده کاملیا با تعجب به من نگاه کرد وگفت:شما اینو دوختید ؟ با لبخند گفتم:بله… -وای..خیاطیتون یکه ….میشه برای منم یه لباس مجلسی بدوزید؟ خندیدم وگفتم:حتما چرا که نه پرید تو بغلم وگفت:ممنون آنی خیلی ماهی با تعجب چشمام وگشاد کردم چه زود دختر خالم شد.. ازم جدا شد وگفت:بوس برای دوتاتون بعدا می بینمتون فعلا با تعجب رفتنش ونگاه کردم خاتون خندید وگفت:کاملیا همین جوری زود با همه دوست میشه یه سینی شیرینی داد دستم و گفت : رو ببر بالا بازم این استرس لعنتی اومدم سراغم سینی رو سفت تو دستام گرفته بودم که ارزش دستام مشخص نشه خاتون هم یه سینی به دست گرفت وپشت سرم

1400/03/30 21:39

اومد…منم پله ها رو یکی یکی طی کردم با سلام وصلوات وارد مجلس شدم …وای خفه شدم چیزی به اسم اکسیژن دیگه تو فضا وجود نداشت..هرچی عطر وادکلان گرون قیمت بود روی خودشون خالی کرده بودن یه نفس عمیق کشیدم ورفتم جلو سینی رو جلوی تک تک مهمونا گرفتم همشون برداشتن داشتم میرفتم به اشپزخونه که یکی گفت:به من نرسید نگاش کردم رو مبل کنار دیوار سمت چپم نشسته بود یه لبخند بهم زد وگفتم:الان براتون میارم رفتم به اشپزخونه یه نفس عمیق کشیدم چند تاشیرینی رو گذاشتم تو بشقاب گفت:منو یادتت میاد ایناز خانم ؟ سرم وبلند کردم توی چهار چوب در وایساده بود سرم وتکون دادم وگفتم:بله ..اقای وسوق با لبخند گفت:مثل اینکه اسمم وفراموش کردی -نه اقای…امیر علی با خنده گفت:چی؟ با تعجب گفتم:اشتباه گفتم؟ خندید وگفت:نه…ولی اون اقا چی بود به اسمم چسبوندی ؟بگو امیر علی راحت ترم با خجالت گفتم:اما این درست نیست من به اسم کوچیک صداتون بزنم اومد جلو یکی از شیرینی ها رو برداشت وگفت:خیلیم درسته …دفعه بعد من ودیدی نمیگی اقای امیر علی فقط امیر علیok؟ سرم وانداختم پایین وگفتم:راحت نیستم اجازه بدید …اقای امیر علی صداتون کنم لبخندی زد وگفت:اولش سخته بعد عادتت میکنی اینو گفت ورفت بالا به طرف سالن منم رفتم بالا ..همه جا نگاه کردم ولی خبری از آراد نبود … یهوی صدای دختری که گفت ..وای چقدر ناز شده شنیدم ….. برگشتم دیدم به آراد که از پله ها میاد پایین نگاه میکنن خندم گرفته بود این همه پسر خوشکل اینجا نشتسن اونوقت همه به این کچل نگاه میکنن واقعا این خول وچلا فدایان آرادن …به فرحناز نگاه کردم چنان خودخواهانه به اراد نگاه میکرد انگار شوهرش داره از پله ها میاد پایین گفت:وای عزیزم امشب فوق العاده شدی .. اره جون خودش با این سر کچلش خوش تیپم میشه…..وقتی آراد با همشون سلام کرد رفت روی تخت شاهیش که همون مبل مخصوصش بود نشست …یه لیوان اب میوه گذاشتم رو میزش چند قدمی رفتم که پسری گفت: ببخشید خانم برگشتم دیدم یه پسر با چشمای خمارکنار آراد نشسته… گفت:شما چرا روسری پوشیدی؟ همه نگام کردن این اضطراب ولکن ما نبود ..حالا چی بهش بگم ..فرحناز گفت:چی شد لال شدی؟خوب جوابشو بده امیر علی وآراد هم نگام میکردن به پسره نگاه کردم گفتم:به همون دلیلی که شما شورت میپوشید.. ابرو شو برد بالا گفت :چی؟چه ربطی داشت ؟ -ربطش اینه که دوتاش برای پوشاندن برهنگی استفاده میشه .. -اها…ولی من شورت نپوشیدم جدی گفتم:درش بیار. پسره با تعجب گفت:چیو؟ -شلوارتو.. فرحناز با اخم گفت:خجالت نمیکشی همچین حرفی میزنی ؟ نگاش کردم وگفتم:چرا کشیدم کم اورد داری بزار روش…

1400/03/30 21:39

چند نفر بهش خندید فرحناز با فک منقبض شده نگام کرد وچیزی نگفت بد جور خفش کردم …پسره گفت :اگه نپوشیده باشم چی؟ نگاش کردم وگفتم:روسریمو در میارم .. همه گفتن اووووووو…پسره لبخندی زد وگفت:باشه قبول لیوانشو گذاشت رو میز وبلند شد کمربندش اروم کشید چند تا از دخترا جیغ کشیدن …چند نفرن با خنده جلوی چشماشو نو گرفته بودن …یکی از پسرا گفت:قربون غیرتت حمید …چند نفر از پسرا بلند خندیدن … یکی از پسرا که گوشه ای وایساده بود گفت: به افتخار اقا حمید چند تا از دختر وپسرا با خنده براش دست زدن کمربندش و دراوردگذاشت جلوی میز دکمه شلوارشو باز کرد که آراد داد زد :بسه حمید… همه نگاش کردن رو مبل نشسته بود با اخم گفت:میدونیم مردی نمیخواد شلوات ودربیاری …این مسخره بازی رو تمومش کن یکی از دخترا که کنار فرحناز وایساده بود گفت:اَه آرادخوب میزاشتی ببینم پوشیده یا نه .. یکی از پسرا گفت:راست میگه خوب …ببینیم کدومشون ضایع میشه بعد بهشون بخندیدم آراد با اخم به حمید نگاه کرد و با تاکیدگفت:د کمه ..شلوارت وببند حمید :چرا؟خوب بزار نشونش بدم نپوشیدم آراد باچنان اخمی نگاه حمید کرد که گفته خودش پشیمون شد ودکمه شلوارش وبست ..با همون اخم نگاه منم کرد فکر کنم امشب کارم تمومه اب دهنم وقورت دادم …وبا سرعت وارد اشپزخونه شدم بعد از خوردن چند قلپ اب صدا ی موسیقی تو سالن پیچید …از پله های اشپزخونه رفتم بالا دیدم همه دارن میرقصن یهو یه دختری گفت:داداش چرا نشستی بیا برقصیم دیگه.. نگاش کردم کاملیا بود داشت به امیر علی که پشتم نشسته بود نگاه میکرد ..یعنی این دو تا خواهرو برادرن؟ چشماشون که هم رنگ همن… امیرعلی گفت:حوصله ندارم کاملیا جان خودت برو.. لبو لوچشو اویزون کرد وگفت:بی ذوق از کارش خندم گرفته بود امیر علی به من نگاه کرد و لبخند زد منم با لبخند جوابشو دادم … به همه نگاه کردم هر پسری دست یه دخترو گرفته بود ومیرقصید آرادم با عشقش فرحناز میرقصید البته با چند تا دختر لوند دیگه هم رقصید حتی با چند تاشون لب داد … مهمونی خسته کننده ای بود البته برای من که کاری جز پذیرایی وخم راست شدن نداشتم …ساعت دو صبح خوابیدم … صبح برای نماز بیدار شدم وضو گرفتم سجادمو پهن کردم چادرم وانداختم رو سرم که صدای در اومد ..هر کی بود با مشت میزد انگار یادش رفته چیزی به اسم ایفون اختراع شده منم گیج شدم و با چادر دویدم سمت در ..در وکه باز کردم دیدم یه خانم خوش تیپ با قد متوسط وایساده من وکه دید گفت:تو کی هستی؟ -من.. یه پسری از پشت سرش گفت:مامان میشه بری کنار … مامانش رفت به سمت عمارت پسره هم پشت سرش اومد خواب الود بود انگار

1400/03/30 21:39

از خواب بیدارش کرده بودن با سر پایین چمدونو اورد داخل تا دیدمش گفتم:بازم تو…؟ سرش اورد بالا خواب از سرش پرید وگفت:جغجغه ؟؟!!!!!تو اینجا چیکار میکنی؟ سر تا پاش نگاه کردم وگفتم:خودتت اینجا چیکار میکنی؟ اونم سر تا پای منو که زیر چادر بود نگاه کرد وگفت:خواهر خدا حفظتون بکنه ..خیلی ببخشیدا اینجا خونه ماست … با تعجب گفتم:چییی؟ مامانش صداش زد:پرهام چرا وایسادی بیا دیگه… -چشم مامان ..می بینی بچش که نیستم حمالشم ..به خاتون بگو رویا اومده (چمدون بلند کرد وگفت)با اجازه خواهر یعنی این مامان وبرادر اقاست؟پس چرا پرهام شبیه داداش نیست ؟نزدیک بود افتاب طلوع کنه دویدم سمت خونه وسریع نمازم وخوندم خاتون که بیدار شد بهش گفتم رویا اومده …خاتون وقتی اسم رویا رو شنید با نگرانی گفت:وای ..شروع شد .. با تعجب گفتم :چی شروع شد ؟ -دعواهای اقا بارویا خانم…. راس ساعت شیش رفتم به اتاق که اقا رو بیدار کنم دیگه عقب گرد نکردم سرمو انداختم پایین وبالا سرش وایستادم…صداش زدم :اقا…سریع چشماشو باز کرد بچم چه زود بیدار میشه ومن خبر نداشتم..خواستم برم که گفت:امیر علی واز کجا میشناسی؟ نگاش کردم سرش رو بالشت بود چشماشم بسته گفتم:با لیلا..همونی که کشتیش رفتیم نمایشگاه نقاشیش اونجا با هم اشنا شدیم -چه زود با همه رفیق میشی.. -رفیقش نیستم … سرش ورو بالشت درست کرد وبا اخم نگام کردو گفت:فکر کردی دیشب حواسم بهت نبود یک ساعت داشتید گل میگفتید وگل میشنیدید…چی بهش میگفتی که میخندید ها؟ قلبم شروع به تند تند زدن کرد گفتم:هیچی به خدا.. نشست داد زد:قسم نخور… سرم وانداختم پایین وچیزی نگفتم خودش دو ساعت با دخترای زیبارو میرقصید و لب میداد اونوقت… بامن بدبخت که فقط دو کلام حرف زدم دعوا میکنه گفت:از بحثی که با حمید داشتی گذشتم …اما نمیتونم از این یکی بگذرم … برو صبحونمو بیار تا بعد حسابت برسم. از پله ها سریع اومدم پایین به خدا فرار میکنم فقط منتظرم یه فرصت خوب به دست بیارم حتما میرم..حالا ببین اقا آراد بعد از اینکه دوش گرفت صبحونه رو براش بردم کنار وایسادم گفت: برو اون کفشی رو که اونجا گذاشتموواکس بزن (به کفش هایی که روزمین بود نگاه کردم برداشتمشون که برم پایین گفت) همین جا .. با حرص نشستم رو زمین وشروع کردم به واکس زدن گفت:تمییز واکس بزن -چشم اقا… خاتون اومد تو وگفت:ببخشید اقا پرویزخان اومدن با شما کار دارن -بفرستش بیاد…راستی مختار اومده؟ -بله پایین منتظر شماست خوبه… به من نگاه کرد وگفت:مانتوداری؟ با تعجب گفتم:چی؟ -اره یانه؟ سری تکون دادم وگفتم:بله.. -خوبه پس برو اماده شو میخوایم بریم جایی.. به خاتون

1400/03/30 21:39

نگاه کردم اونم از روی بی اطلاعی شونشو انداخت بالا….بعد اینکه مانتوم پوشیدم به همراه مختار ویه مرد سیبل کلفت سوار ماشین شدیم منو آراد عقب نشستیم اون دوتا هم جلو …مختار از تو ایینه به آراد نگاه کرد وگفت:اینو میخوای کجا ببری؟ -همون جایی که قرار خودمون بریم… -مگه زده برسد؟..این چه کاریه میخوای بکنی -اره زده به سرم حسابی هم زده.. -تو که میدونی قرار اونجا چه اتفاقی بیوفته پس چرا داری میاریش؟ -میخوام تنبیهش کنم… ماشین نگه داشت با اعصبانیت به آراد نگاه کرد وگفت:اینجوری؟این یه دختر.. آراد حرفش وقطع کرد وگفت:میری یا بگم پرویز برونه ؟فکر نکنم این جز وظایف کاریت باشه… با حرص گفت:ولی کارت اشتباهه… ماشین راه افتاد یعنی داشتن من وکجا میبردن رفتیم به جایی که پر بود از انواع واقسام ماشین های اوراقی… پیاده شدیم مختار رفت سمت یه دربزرگ و بازش کرد رفتیم تو وحشت کردم یه مرد دست بسته روزمین نشسته بود… یه نفرم بالای سرش وایساده وقتی رفتیم تو پرویز درو بست یه جوب رو زمین بود برداشت دستمو جلو دهنم گرفته بودم مردی که رو زمین نشسته بود با ترس به آراد نگاه میکرد آراد جلوش وایساد وگفت:یک سوال ویک بار ازت میپرسم دوست دارم یه جواب ازت بشنوم باشه؟ عبدالله کجاست؟ مرده با ترس ولرز گفت:اقا…به جون… آراد با خونسردی همراه اعصبانیت گفت:نه نه ..مثل اینکه متوجه نشدی…اسم شهر یا مکانی که عبدالله هست رو بگو مرده با گریه گفت:اقا به خدا…به جون بچه هام نمیدونم به مرگ خودم نمیدونم …اگه میدونستم حتما جاش وبهتون میگفتم بلند شد وگفت:بزندیش.. پرویز واون مرد با مشت ولگد افتادن به جونش.. پشتم وبهش کرده بودم و فقط جیغ میکشیدم تا صدای اه ونالشو نشنوم آراد داد زد:بسه(ولش کردن)…عبدالله کجاست؟ با حال بیجونی گفت:نمیدونم…نمیدونم به پیر به پیغمبر نمیدونم آراد:اینقدر بزنیدش تا مغر بیاد… دوباره شروع کردن به زدنش من به جای مرده گریه میکردم …حاضر بودم من وبزنه ولی شکنجه روحیم نده.. آراد:میگی عبدالله کجاست یا مادرتو به عزات بشونم؟ برگشتم نگاش کردم تمام صورتش خونی شده بود دیگه جون حرف زدن نداشت ولی با همون حال گفت:نمیدونم… آراد داد زد : داری سنگ کیو به سینه میزنی ؟ اخه بدبخت فکر کردی اگه بره پیش پلیس و به همه چی اعتراف کنه به نفع تو میشه؟یا فکر کردی با قایم کردن اون پلیسا بهت لوح تقدیر میدن؟بگو عبدالله کجاست؟ -نمیدونم…..کجاست آراد دستشو به طرف پرویز دراز کرد وگفت:اسلحه.. پرویز بهش داد دستشو به طرف مختارم دراز کرد وگفت:اسلحتو بده.. مختار:میخوای چیکار کنی؟فکر نمیکنی داری زیاده روی میکنی ؟اون اگه

1400/03/30 21:39

چیزی میدونست تا الان میگفت.. اراد شمرده گفت:گفتم….اسلحتو …بده مختار اسلحشو بهش داد به پرویز واون مرده که چوب دستش بود گفت:شما ها برید بیرون پرویز:اما اقا سیروس گفته اینجا بمونیم تا مُغر بیاد آراد:اگه نرید بیرون یه کاری میکنم خودتون مغر بیاید… به همدیگه نگاه کردن انگار دلکندن براشون سخت بود ولی بالاخره رفتن..آراد با همون اعصبانیت اومد طرف من بازومو گرفت وکشید روبه روی مرده وایسادم ترسیدم دست وپاهام میلرزید میخواست چیکار کنه ؟یکی از اسلحه ها رو جلوم گرفت وگفت:بگیرش … با ترس نگاش کردم وگفتم:چیکارش کنم؟ -بگیرش.. با دست لرزون اسلحه رو برداشتم بهش نگاه کردم گفت:بُکشش.. -چی؟ دادزد:نشنیدی؟گفتم بکشش… با گریه گفتم:من…من …نمیتونم.. اسلحه که دستش بود وگذاشت رو شقیقمو گفت:میزنی یا بزنم؟ ترسیده بودم درحال مردن بودم اسلحه رو اروم اروم…. اوردم بالا دستم میلرزید ثابت نمیشد اشکام مانع دیدم بودن آراد داد زد:شلیک کن.. با گریه داد زدم:نمیتونم..نمیتونم.. اسحلشو داد دست مختار پشتم وایساد دستشو گذاشت رو دستم اورد بالا دم گوشم گفت:میخوام بیرحم بودن ویادت بدم ….حالا اگه نزنی با هم میزنیمش مرده چیزی نمیگفت با ترس نگامون میکرد. من گریه میکردم و اون میشمرد:یک…دو …سه.. شلیک کرد من جیغ زدم یکی داد زد:میگم… میگم….پیش اردشیر (با گریه)پیش اردشیر… سرم واوردم بالا نگاش کردم هنوز زنده بود پس اون کجا شلیک کرد؟…به آراد نگاه کردم نفس نفس میزد کنار مرده زانو زد چونه پر خونشو به دست گرفت وگفت:گوش کن اگه بابام بویی ببره که جای عبدالله رو میدونم سرت واز تنت جدا میکنم …هیچ *** دیگه حق نداره بدونه عبدالله کجاست فهمیدی؟ سرش وبا تعجب تکون داد وگفت:بله اقا .. آراد بلند شد وگفت:مختار با ماشین پرویز ببرش بیمارستان… -باشه سوئیج واز دست مختار برداشت من هنوز گیج ومنگ به مرده نگاه میکردم آراد بلند گفت:نترس زندست داره نفس میکشه راه بیوفت بریم چشمام واروم چرخوندم ونگاش کردم حرکتی نکردم..اومد طرفم بازومو گرفت وکشید رفتیم سمت ماشین درو با زکرد وگفت:سوار شو … سوار شدم حالم خوب نبود تنبیه بدی برام انتخاب کرده بود سرم وگذاشته بودم رو شیشه وبیرون ونگاه میکردم هیچی نمیگفتم…چند دقیقه ماشین وایساد کجا بودیم؟ترافیک…ضبط ماشینشو روشن کرد یه اهنگ ملایم از یانی گذاشته بود عاشق اهنگاش بودم وهمیشه گوش میدادم یهو بی هوا گفتم: این اهنگ یانیه وقتی هومن ازم جدا شد همیشه گوشش میدادم… -چی؟هومن کیه؟ جوابشو ندادم…سرم ورو شیشه گذاشته بودم بازومو کشید طرف خودش وبا اعصبانیت گفت:نشنیدی؟گفتم هومن کیه؟

1400/03/30 21:39

-عشقمه…چیه میخوای بکشیش فقط برات زحمت میشه چون باید بری بوشهر.. میدونی که چقدر راهش طولانیه؟باید با هواپیما بری.. بازومو ول کرد وگفت:تو تهرانی نیستی؟ پوزخندی زدم وگفتم:حالا به جرم تهرانی نبودنم می خوای بکشیم؟ (اشک از چشمام چکید) چرا اینقدر بیرحمی؟تا حالا کسی رو هم دوست داشتی؟اصلا تا حالا مزه دوست داشتن وچشیدی ؟تو عمرم از کسی اینقدر متنفر نشده بودم که ازتو شدم … پوزخندی زد وگفت:متنفر باش فکر کردی با تنفر تو کارم پیش نمیره؟اگه به حرف گوش نکردنات ادامه بدی بدتر از این سرت میارم … نگاش کردم وچیزی نگفتم تا وقتی خونه رسیدیدم هیچ حرف دیگه ای نزدیم از ماشین پیاده شدم رویا با ماشینش از کنارمون رد شد آراد با تعجب گفت:این اشغال اینجا چیکار میکنه؟ رفت به اشپزخونه منم رفتم به خونه لباسام ودراوردم وانداختم یه گوشه حال روحیم اصلاخوب نبود اگه واقعا با دست من اون ومیکشت تا اخر عمرم عذاب میکشیدم ..واقعا دلیل کاراشو نمیدونستم وقتی رفتم پیش خاتون ..حال وروزم وفهمید منم براش گفتم چه اتفاقی افتاده روز بدی وگذرندم…. تلفن اشپزخونه زنگ خورد خاتون گوشی رو برداشت وگفت:بله خانم… …. -اخه…ایشون خدمتکار شخصی اقاست …… چشم خانم ..الان میفرستمش گوشی رو گذاشت وگفت:برو بالا ببین خانم چیکارت داره.. -برای چی باید برم ؟من که خدمتکار اون نیستم -میدونم……اگه اقا هم بدونه دعوا راه می ندازه حالا فعلا برو ببین چیکارت داره … خاتون ادرس اتاقش و بهم داد منم رفتم..دوتا ضربه به در زدم گفت:بیا تو.. در و باز کردم وگفتم:سلام با من کاری داشتید؟ شلوار کتون مشکی با تیشرت ابی روشن پوشیده بود مو های کوتاهش واجری رنگ کرده بودحوله کلاه دارشو طرفم پرت کرد وگفت:راه بیوفت مثل اینکه حوله پرت کردن تو صورت من بیماری ارثی این خونوادست ..نمیدونستم داره کجا میره پشت سرش راه افتادم …به سمت استخر رفت وقتی رسیدیم لباسا شو دراورد حوله رو جلو صورتم گرفتم گفت:برو برام یه چیز خنک بیار.. پشتمو بهش کردم وگفتم:چشم…حوله رو گذاشتم رو صندلی اخه این هوای سرد موقع چیزخنک خوردنه؟ رفتم به اشپزخونه دیدم خاتون داره اب سیب میگیره گفتم:اب سیب برای کیه؟ -میدونستم …الان بهت میگه یه چیز خنک بیار.. اب میوه رو برداشتم گفت:یه چیزی باید بهت بگم…رویا خانم مادر اقا نیست زن باباشه…اقا پرهامم داداشش نیست اینو گفتم که دست گل به اب ندی با تعجب گفتم:چی!!! خاتون شونه هامو گرفت وچرخوند طرف در وگفت:میدونم الان یه سوا لیات شروع میشه ….کارت که تموم شد بیا برات تعریف میکنم… رفتم به استخر فقط به صندلی رو به روم نگاه میکردم وقتی لیوان

1400/03/30 21:39

وگذاشتم رو میز عین خدمتکارای خوب همون جا وایسادم … سرم وانداختم پایین بعد یک ساعت خانم رضایت نامه امضاء کردن که بیان بیرون …تااون موقع من ارتروز گردن گرفته بودم گفت:حوله رو بده حوله وبرداشتم بدون اینکه نگاش کنم دادم دستش وقتی پوشید گفت:چند وقته اینجا کار میکنی؟ -یک هفته.. -خدمتکارآرادی؟ -بله.. -فکر نمیکردم اینقدر بدسلیقه باشه شیطونه میگه با جفت پا برم تو شکمش بیوفته تو استخر…. رو صندلی نشست اب میوه شو که خورد گفت:این لباس هایی که رو زمین افتاده ببر بشور …اتو کرده میزاری تو کمدم .. – من نمیتونم این کارو بکنم… -چی؟ -ببخشید ولی من خدمتکار شما نیستم .. با اعصبانیت لیوانشو زد به میز وبلند شد وگفت:کلفت به این پرویی ندیده بودم .. کاری که بهت گفتم وهمین الان انجامش میدی.. با لبخند گفتم:معذرت میخوام نمیتونم.. چرخیدم وامدم بیرون که داد زد: به سیروس میگم ادمت کنه …زشت بدترکیب انگار قلبم به این حرفا عادت کرده بود دیگه با این حرفا درد نمیگرفت ..اما چشمام عادت نکرده بود با شنیدنش بارو نی میشد …با چشمای خیس رفتم به اشپزخونه خاتون بهم نگاه کرد وگفت:گریه کردی؟ با بغض گفتم:اره… کمی دلم شکسته -از کی؟ -نمیدونم …از خودم از خدا…از..از ..هیچی ولش کن به کمک خاتون نهارو درست کردم…ساعت یک تلفن خونه زنگ خورد جواب دادم :بله… آراد:مهمون دارم نهارو زودتر بیار -چشم اقا … -تو دفتر کارم هستم غذا رو گذاشتم تو سینی رو براش بردم دو تا تقه به در زم گفت:بیا تو… رفتم تو چپ وراست اتاق کتابخونه بود جلوم یه میز کوچیک با مبل چرم سیاه گذاشته بودن روبه روم پشت میز خودش نشسته بود پشتش پنجره بزرگی با پرده کرمی بود… یه عینک رو چشمش گذاشته بود وبا ابرو های جمع شده کتاب میخوند پس مهمونش کجاست؟ تک صرفه ای کردموگفتم:سلام.. نگام نکرد فقط سرشو تکون داد…بی تربیت…میز وبراش چیدم وگفتم:با من کاری ندارید؟ سرش پایین بود گفت:امری نیست برو دلم میخواست برم خرخرشو بجووم..خواستم برم که یکی اومد تو فرحناز؟؟ فرحناز با چندش نگام کرد انگار سوسک دیده نشست رو مبل گفت:عزیزم یه خدمتکار خوشکل برات پیدا کردم فردا میارمش ببین چقدر خوشکل …. چند روز پیش ملوک(خدمتکار فرحناز)برای خواهر زادش دنبال کار میگشت منم یاد تو افتادم …خیلی نازه حتما باید ببینیش.. -من خدمتکار دارم.. پوزخندی زد وبا تحقیر نگام کردوگفت:این؟این حتی به درد دستشویی شستن تو هم نمیخوره با حرص نگاش کردم وگفتم:اگه فکر میکنی خوشکل خانما باید توالت اقا آرادتونو بشورن چرا خودتت این کارو نمیکنی؟به قیافه لوندت خیلی میاد فرحناز با حرص نگام کرد وداد زد:

1400/03/30 21:39

آراد….چرا اینو نمیزنیش ادم شه؟ آراد بدون توجه به حرف فرحناز… عینک واز چشماش برداشت وگفت:کارای رویا با تو نیست…اگه دیدم داری دستوراتش واجرا میکنی تنبیه دیروز رو برات انتخاب میکنم از حرفش تعجب کردم فکر میکردم الان دعوام کنه سرم وتکون دادموگفتم :چشم اقا … فرحناز با حرص واعصبانیت داد زد:آراد…چرا دعواش نمیکنی؟ دیگه واینستادم به مشاجره قبل از ازدواج گوش کنم …از پله ها که اومدم پایین دیدم خاتون داره میز ومیچینه ….بهش کمک کردم که زودتر تموم بشه وقتی کارمون تموم شد پشت سرم یکی گفت:احسنت …به این حسن سلیقتون… برگشتم دیدم پرهام یه تعظیمی کرد وگفت:سلام خواهر.. ظهر عالی بخیر لبخند مسخره ای زدم وگفتم:بعد از ظهر جنابعالی هم بخیر داشتم میرفتم که گفت:من هنوز نفهمیدم تو اینجا چیکار میکنی؟ خاتون با لبخند گفت:خدمتکار شخصی اقاست… با تعجب گفت:اقا؟؟!!!!کدوم اقا … اگه منو اقا حساب نکنید..میمونه سیروس با آراد حالا کدومش؟ خاتون:آراد.. -اها ..بچه خوشکله رو میگین رویا هم اومد وگفت:چقدر حرف میزنی بشین نهارت وبخور -چشم …ارباب من وخاتون رفتیم به اشپزخونه بهش گفتم:اینا چرا عین ادم نمیشینن سر یه میز نهارشو نو بخورن ؟ -خاتون خندید وگفت:فقط کافیه رویا خانم واقا چشم تو چشم بشن ونوقته که یه دعوای گنده راه میو فته -عجب… بعد از اینکه نهارشون وخوردن من رفتم بالا که میز اقا رو جمع کنم در زدم گفت:بیا تو … رفتم داخل به میز نگاه کردم بشقاب خودش که بیشتر از سه قاشق نخورده بود ولی فرحناز عین قحطی زده ها فقط مونده بود بشقابشو بخوره همه رو گذاشتم تو سینی گفت:برام چایی بیار نگاش کردم وگفتم:اما چایی بدرتون نمیخوره -به تو مربوط نیست …کاری رو که بهت گفتم وانجام بده سینی رو که برداشتم فرحناز همین جور که با دستمال کاغذی دستشو تمییز میکرد گفت:برای من قهوه بیار -بله… سینی رو بردم به اشپزخونه همین جور به ظرف غذا نگاه میکردم خاتون گفت:تو فکر چی هستی؟ -هیچی نخورده …نمیره یه وقت؟ خاتون خندید وگفت:چیه نگرانشی ؟ -من غلط بکنم نگران این باشم … چایی با قهوه گذاشتم تو سینی وبردم بالا که یهو پرهام جلوم سبز شد وگفت:به به …خدمتکار اقا..برای منمم چایی میاری؟ با انگشت اشارم به اشپزخونه اشاره کردم وگفتم:قهوه خونه پایین میتونی از اونجا برای خودتت چایی برداری.. -اها..سپاسگزارم خواهر جغجغه.. داد زدم وگفتم:دیگه به من نگو جغجغه.. -خوب پس چی بگم؟اخه به صدای جیغت خیلی میاد.. با حرص گفتم:من اسم دارم اسمم آیناز.. دستشو گذاشت رو سینه وگفت:چشم ..چشم حتما ایناز جغجغه.. اینو که گفت با خنده و دو از پله ها رفت پایین داد

1400/03/30 21:39

زدم:دیونــه رفتم به اتاق دیدم فرحناز داره میخنده ولی دریغ از یه لبخند روی لبای آراد چایی رو گذاشتم جلوی آراد که گفت:دیگه نبینم با پرهام حرف بزنی احسنت به راداراش …نمیدونم از شرموحیاش بود یا واقعا من اینقدر زشت بودم که نمیتونست نگام کنه….گفتم:چرا نباید حرف بزنم؟زندانی ها هم با هم بندشون حرف میزنن. با اعصبانیت نگام کرد وگفت:کی میخوای یاد بگیری رو حرف من حرف نزنی؟ -هیچ وقت…چون تمام حرفات زوره.. فرحناز :میشه قهوه به منم بدی… خواستم فنجون وبردارم گفت:خودم برمیدارم … سینی رو گرفتم جلوش فنجون وبرداشت یهو کل قهو ه رو ریخت رو شکمم سینی از دستم افتاد جیغ بلند کشیدم خیلی داغ بود لباس واز بدنم جدا کردم تا به پوستم نچسبه فرحناز:ببین عزیزم اینجوری کلفت و ادم میکنن نه عین تو که نازشون میکشی…تنبیه انباری جواب نمیده شکمم میسوخت اشک از چشمام میاومد آراد فقط نگام کردو هیچی نگفت فرحناز فنجون وکوبیدرو میز وگفت:بار اخرت باشه با آراد و من اینجوری حرف میزنی فهمیدی؟حالا گمشو برو یه فنجون دیگه بیار با نفرت به هردوشون نگاه کردم فنجون وبرداشتم بردم به اشپزخونه خاتون تا من ودید زد به صورتش وگفت:خدا من ومرگ بده ..کی این بلا رو سرت اورده ؟ با گریه گفتم:فرحناز… -خدا خیرش نده اخه چه دشمنی با تو داره؟…یه لحظه وایسا تا پماد سوختگی بیارم بعد اینکه پماد سوختگی کشید دوباره قهوه براش بردم و سریع اومدم پایین خیلی میسوخت انگار شکممو روی اتیش گذاشته بودن دوروز طول کشید تا خوب بشه… توی این دوروز آراد حتی یک بارم حالم و نپرسید عجب انتظاراتی هم دارم …ظهر بعد از اینکه ظرفای نهار وشستیم رفتم به حیاط مش رجب به گلا اب میداد رفتم پیشش وگفتم:کمک نمیخواید؟ نگام کرد وگفت:اگه کمک کنی که خوبه.. -حتما چرا که نه…بگید چیکار کنم.. -برو به اونجایی که وسایل با غبونی میزارم از اونجا شیلنگ بردار گلای پشت عمارت واب بده.. -چشم..از این کلاه باغبونی هم دارید ؟ -اره همون جاست .. شیلنگ وبرداشتم ورفتم پشت عمارت ..داشتم به گلها اب میدادم که یه چیزی افتاد رو کلام با ترس دستمو روش گذاشتم دیدم پوست موز برگشتم وبالا رو نگاه کردم ..دیدم پرهام کنار پنجره وایساده بود اندازه یک کیلو موز دستشه وبا دهن پر می خورد با اعصبانیت داد زدم:هوی میمون مگه نمی بینی ادم اینجا وایساده؟ اونم که کم نیورد گفت:من فقط هم جنس خودمو میبینم میمون ماده..(بلند خندید) با اعصبانیت وحرص موزو طرفش پرت کردم که محکم چسبیدبه پنجره پایینی با یه حساب وکتاب جزئی فهمیدم اتاق اقامونه..با اعصبانیت پنجره رو باز وگفت:این چه کاری بود کردی؟ پرهام دیگه از

1400/03/30 21:39

خندیدن درحال غش بود با ترس گفتم:ب…بخشید اقا میخواستم ….(بالا رو نگاه کردم) به پرهام بزنم.. سرشو بالاکرد وپرهام ودید …همین جور که میخندید گفت:معذرت میخوام اقا..تقصیر من بود آرادم هم با اعصبانیت وخشم نگام کرد وگفت:زود صمیمی شدین رفت تو وپنجره ومحکم بست پرهام هم همین جور میخندید گفتم:خیلی بیمزه ای -کارتو بکن ضعیفه باغبون … حیف که شیلنگ نمیرسید والا اب روش میریختم … با مش رجب وخاتون شام میخوردیم که تلفن زنگ خورد مش رجب جواب داد:بله خانم… …. -چشم الان میام تلفن وگذاشت خاتون گفت :چی شده؟ -خانم بود گفت فردا شب میخوان مهمونی بگیرن …یه لیست نوشته که فردا برم خرید خاتون با تعجب گفت :مهمونی؟؟!!!مگه اقا آراد بهش نگفته بود حق نداره تو این خونه مهمونی بگیره؟اونم بعد چند روز که اومده؟ رجب:والله من نمیدونم… رجب که رفت گفتم:چرا اجازه نداره ؟ -بهت گفتم که رویا مادر اقا نیست ..از روزی که این زن با باباش ازدواج کرده یه روز نشد که دعوا نکنن باباشم مجبور میشه رویا رو بفرسته فرانسه تا شاید اقا اروم بشن بعد یک سال که برمیگرده بازم میشه همون اش وهمون کاسه ..خانم هر وقت تو این عمارت مهونی میگرفت اقا مهمونیش وبهم میریخت ..چند دفعه بهش تذکر داد که دیگه اجازه مهمونی گرفتن نداره …اما با دخالت وحمایتی که سیروس بابای اقا… از زنش میکرد مهمونی رو میگرفت …یه روز دعوای اقا با رویا خانم بالا میگره که اقا روی رویا خانم دست بلند میکنه ..اونم میره پیش شوهرش وشکایت اقا رو بهش میکنه یادم نمیره اون شب که اقا سیروس با چند نفر گنه لات ریختن سر اقا هو تا تونستن زدنش بد بخت تا دو هفته تو تخت خوابیده بود من ازش پرستاری میکردم همون روزا رویا خانم دوباره میره فرانسه الان بعد سه سال دوباره برگشته… نمی دونم چرا دلم به حال آراد سوخت..چقدر باباش بیرحم بوده…گفتم:پس مامانش کجاست؟ -اون بدبختم بخاطر کتک های که از دست اقا سیروس میخورد ازش طلاق گرفت…بعد یه مدت ازدواج میکنه وقتی اقا سیروس میفهمه میره خونشون وجلوی چشمش شوهرش ومیکشه اون بیچاره هم بیماری روانی میگره وتو تیمارستان بستریش میکنن…اقا اراد هر دفعه میخواد بره مامانش وببینه اقا سیروس بهش اجازه نمیده …تا اینکه بهش خبر میدن مادرش خودش واز پشت بوم تیمارستان پرده کرده پایین…خدا رحمتش کنه دو سال بیشر ندیدمش زن خوبی بود با حرف هایی که خاتون زد اشتهام بل کل کور شد خاتون گفت:پاشو سفره رو زودتر جمع کنم فردا هزار تا کار داریم سری تکون دادم گفتم:باشه صبح با خاتون داشتیم مبلا رو جا به جا میکردم که یهو آراد داد زد:دارین چیکار میکنید ؟ برگشتیم روپله

1400/03/30 21:39

ها با اخم وایساده بود خاتون دستپاچگی گفت:هیچی اقا… خانم شب مهمونی دارن داریم اینجا رو تمییز میکنیم.. آراد داد زد:مگه صد دفعه بهت نگفتم اون خانم این خونه نیست؟من اون زنیکه افریته گفتم حق مهمونی گرفتن رو نداره مختار اومد تو گفت:چه خبره؟برای چی اینقدر صدا میدید؟ رویا همین جور که از پله میاومد پایین گفت: چه خبرته صداتو انداختی تو گلو ت… مثل اینکه کتک های اون شب یادتت رفته نه ..اینجا همون قدرکه تو حق زندگی داری منم دارم..بخاطر جنابعالی من سه سال تو غربت زندگی کردم.. آراد پوزخندی زد وگفت:نه اینکه خیلی بهت بد گذشته…یادم نرفته همون روز اولی که رفتی وبرگشتی عین ندید پدیدا تا یک ماه تعریف میکردی.. هر چندنبایدم از یه گدا گشنه که تمام دنیاش یه زیر زمین خرابه بوده انتظاری داشت … رویا وآراد با اعصبانیت به هم نگاه میکردن رویا گفت:من امشب مهمونی میگیرم میخوام بدونم کی میخواد جلوم وبگیره .. -شوهرت که خونه داره برو اونجا هر غلطی خواستین با دوستای گدا تر از خودت بکن (با چشمای پر از خشم به خاتون نگاه کرد )اگه برگردم ببینم این اینجا مهمونی گرفته تو ومش رجب ومیندازم بیرون اینو گفت سریع رفت بیرون مختارم پشت سرش رفت ..خاتون بیچاره مونده بود چیکار کنه با درموندگی وایساده بود که رویا گفت:چرا وایسادید کارتون وبکنید… خاتون نگام کرد نمیدونست چیکار کنه گفتم:مگه نشنیدید اقا چی گفت…اگه اینجا مهمونی بگیرید خاتون واخراج میکنه.. -به جهنم ….فکر کردی این پیرزن چقدر برام مهمه…اصلا از اولم باید سیروس اینو اخراج میکرد با اعصبانیت گفتم:معلومه کی پیره…صورتت وکشیدی فکرکردی جوون شدی؟ما دست به این خونه نمیزنیم خواستی یا خودت کار میکنی یا میری خدمتکار میاری… دست خاتون وکشیدم واوردمش بیرون خاتون وایساد گفت:وای دخترمن از دست تو زبونت چیکار کنم چرا برای خودتت دردسر درست میکنی؟ وایسادم وگفتم:دیگه بدتر از اخراج شدن شما که نیست؟ -نترس بابا اقاآراد تا حالا بیست دفعه گفته میخوام اخراجت کنم تا الان هم فقط در حد حرف بوده نه بیشتر ..میترسم رویا خانم بره سیروس بگه دوباره اقا آراد وبه باد کتک بگیره… تو حیاط وایساده بودیم که دیدم رویا با اعصبانیت اومد بیرون به من وخاتون نگاهی انداخت رفت …خاتون گفت:خدا به خیر بگذرونه.. با لبخند گفتم :چیزی نمیشه بریم برای اقامون نهار درست کنیم یه سه ساعتی تو اشپزخونه گرفتار اشپزی بودیم که تلفن زنگ خورد خاتون جواب داد رنگ صورتش پرید تو چشماش ترس بود تلفن وگذاشت اب دهنش وقورت داد با این کاراش منم ترسیدم با همون حالت گفت:اقا سیروس اومده با تو کار داره… ترسیدم

1400/03/30 21:39

حتی یه بار هم ندیده بودمش اما با تعریف هایی که خاتون میکرد باید ترسناک باشه …با پاهای لرزون رفتم بالاروی مبل نشسته بود موهای بلند جوگندمیش ودم اسبی بسته بود سیگار برگ تو دستش بود حالت صورتش عین آراد بود رویا روبه رو نشسته بود من و که دیدگفت:خودشه همینه.. سر شو چرخوند طرف من کنارش وایسادم وگفتم:سلام… سر تا پام ونگاه کرد وگفت:خاک تو سر آراد با این خدمتکار اوردنش خوشکل ترش وپیدا نکرد… رویا خندید وگفت:همین وبگو ..معلوم نیست سلیقه کجش به کی رفته؟ سیروس به رویا نگاه کرد وگفت:به من که نرفته عزیزم.. ضربان قلبم رفت بالا سیروس همین جور که بلند میخندید یهو با پاش زد به زانوم … افتادم رو زمین از درد به خودم پیچیدم دستمو گذاشتم رو زانوم چشمامو فشار میدادم خواستم بلند شم اما اون پیش دستی کرد …بلند شدو با پاش روی زانوی دردم فشار داد دیگه نتونستم تحمل کنم جیغ زدم رویا از روی رضایت لبخند زد ..همین جور که زانوم وفشار میداد گفت:بار اخرت باشه که برای زن من زبون دارزی میکنی فهمیدی؟بدفعه بعد زبونت ومیبرم (روی زانوم بیشتر فشار داد که از درد جیغ کشیدم)از این به بعد هر چی زنم گفت میگی چشم خانم…فهمیدی..الاغ با گریه گفتم:بله اقا ..بله پاشو برداشت وگفت:خوبه..از حیوون هایی که زبون میفهمن خوشم میاد ..گمشو برو خواستم بلند شم که پاش محکم زد به دهنم دوباره افتادم لبم پر خون شد دادزد :مگه نگفتم گمشو… چرا هنوز نشستی؟ باگریه و دهن پر خون وبلند شدم لنگون لنگون رفتم بیرون روی پله ها نشستم وگریه کردم به اسمون نگاه کردم وداد زدم :رحمتت همینه؟مگه من کجای زمینت وگرفتم که این بلا ها رو سرم میاری؟اگه از دستم خسته ای بکشم وراحتم کن …چرا دنیا رو برام جهنم کردی؟زار..زار گریه میکردم که دست یکی رو شونه هام نشست خاتون بود اونم گریه کرده بود ..بغلش کردم وگفتم: خاتون چرا خدا با من اینجوری میکنه؟چرا اینقدر زجرم میده ؟ به خدا مردنم راضیم چرا منو نمیکشه؟چرا.؟کم اوردن …به خدا دیگه طاقت ندارم خاتون با گریه گفت:گریه نکن قربونت برم …اینقدر کفر نگو خدا تو رو میبینه فراموشت نکرده صبر داشته باش همیشه دنیا اینجور نمیمونه …(به صورتم نگاه کرد وگفت)بلند شو دهن وبشور بد جور داره خون میاد .. به کمک خاتون بلند شدم..با گریه ودرد دهنم وشستم ورفتم به اتاقم …شلوارم زدم بالا زانوم کبود شده بود خاتون برام چسب اورد زدم روی لبم ..از درد فقط رو زمین خوابیده بودم وبا دستم زانوم وفشار میدادم خاتون بیچاره هم چند دفعه با اب گرم ماساژ میداد …یه مدت اروم میشد اما دوباره درد شروع میشد.. مجبور شد نهار آرادو رو خودش ببره

1400/03/30 21:39

…خاتون اومد تو اتاقم وگفت:ایناز جان اقای دکتر اومدن پات وببینن سریع روسریمو پوشیدم وگفتم:دکتر کیه؟ خودش اومد تو…اینقدر تعجب کردم که درد پام فراموشم شد ..امیر علی ؟!!! …لبخندی زدوگفت :سلام ایناز خانوم روسریمو کمی کشیدم جلوم وگفتم:سلام کنارم نشست بازم عطر اونشب زده بود …با لبخند گفت: دوباره همدیگه رو دیدم کاش تویه شرایط دیگه بود… اجازه هست زانو ت وببینم ؟ مهربون بود زیادی هم مهربون بود نباید بهش اعتماد میکردم اینم یکی عین بقیه مردا سرم پایین بود گفتم:خودم نگاه کردم چیزی نیست کبود شده با خنده گفت: شاید تشخیصتون اشتباه باشه خانم دکتر؟ بهش نگاه کردم چشمای خاکستریش داشت بهم میخندید …منم خندیدم گفت:به چی میخندی؟ خندمو جمع کردم وگفتم:هیچی… -با ید زانو هاتو ببینم .. به زانو م نگاه کردم و با خجالت گفتم: نمیشه… بدون توجه به حرف من شلوارمو کشید بالا…منم سریع کشیدم پایین وگفتم:تو که دکتر قلبی نه مغز واعصاب… دوباره کشید بالا منم کشیدم پایین گفت:چرا اینجوری میکنی؟ با حالتی که دست خودم نبود داد زدم:خوب خجالت میکشم… با خنده نگام کرد سرم وانداختم پایین وگفتم:باشه ..فقط دست نزن با اینکه خیلی خجالت کشیدم ولی شلوارم وزدم بالا به زانوم نگاه کرد دستش ودراز کرد شلوارم وکشیدم پایین نگام کرد گفتم:گفتم که نباید دست بزنی.. -میتونم بپرسم اونوقت چه جوری باید تشخیص بدم؟ -تو دکتری من چه میدونم.. -یه کاری نکن دست وپا تو ببندم ومعاینت کنم…..دست وبردار ببینم دستم وکشید عقب وشلوارم زد بالا بعد از معاینه گفت چیزی نیست زود خوب میشه … تو چشمام نگاه کرد وگفت:باید استراحت کنی …زیاد روش راه نمیری خوب؟ دوباره چشماش خندید نتونستم جلوی خندمو بگیرم …همین جور که میخندیدم گفت:خیلی خوش خنده ایا … تو چشمای من چی هست که هی نگاه میکنی ومیخندی؟ اگه بهش بگم چشماش بهم میخندن حتما فکر میکنه عقلم واز دست دادم ومسخرم میکنه … چیزی نگفتم وقتی بلند شد منم بلند شدم اما نتو نستم خودمو نگه دارم نزدیک بود بیوفتم که امیر علی دستشو انداخت دور کمرم وکشید طرف خودش…. بی اراده دستم رو سینش خورد سریع خودمو از دستش ازاد کردم گفت:ببخشید میخواستم کمک تون کنم.. هل شده بودم گفتم:نه نه.. ببخشید…ممنون خودم…میتونم بیام با تعجب گفت:کجا میخوای بری؟مگه نگفتم باید استراحت کنی؟ تو این جور مواقع ادم باید پروباشه گفتم:میخوام برم دستشویی.. خندید وگفت:ببخشید … خاتون شام واورد تو اتاقم بهش گفتم :صدام میزدید خودم میومدم -چه جوری میخواستی بیایی..مگه اقای دکتر نگفت باید استراحت کنی؟ یک ساعت بعد از اینکه شامم وخوردم

1400/03/30 21:39

خاتون با نگرانی اومد به اتاقم وگفت:اقا سیروس گفت بری پیشش.. اگه اون دفعه ندیده ازش میترسیدم ..ایندفعه دیگه با مزه کردن شکنجه هاش واقعا ازش میترسیدم با ترسی که تو نگام بود گفتم :خاتون میترسم کنارم نشست وگفت:نترس آرادم هم پیشش …پاشو اگه دیربری عصبی میشه -نمیتونم راه برم.. -خودم کمکت میکنم با کمک خاتون رفتیم به عمارت وقتی به سالن پذیرایی رسیدیم دیدم آراد نشسته ومختار کنارش ایستاده رویا وسیروسم کنار هم نشستن …آراد با دیدن قیافه داغونم تعجب کرد وایسادم وسلام کردم…فقط مختار جوابمو داد بازم گلی به جمال مختار …بخاطر زانوم نمیتونستم وایسم خاتون فهمید خودش وبهم نزدیک کرد ..بهش تکیه دادم سیروس سیگار برگشو روشن کرد وبه اراد گفت:این دختره رو از کجا اوردی؟ آراد با نگرانی گفت :دنبال کار میگشیت منم استخدامش کردم.. سیروس خندید وگفت:سلیقه گندت به مامانت رفته..اون اشغالم از من طلاق گرفت که بره با یکی کولی تر از خودش ازدواج کنه آراد از روی اعصبانیت دسته مبل و فشار میداد وگفت:اخه از شوهر ادمش خیری ندیده بود… سیروس سیگار شو تو جا سیگار خاموش کرد وگفت:بحث امشب من وتو این نیست پس میمونه برای بعد (به مبلش تکیه داد به مختار گفت)این دختره رو از کجا اورده ؟ مختار به من نگاه کرد وگفت:اقا که گفت…. وسط حرفش پرید وگفت:من به حرف اقات کاری ندارم گفتم این دختره رو از کجا اورده؟(به آراد نگاه کرد وگفت)بهروز میگفت از منوچهر هشت تا دختر خریدی. سعید که لب مرز بوده گفته فقط شیش تا دستش رسیده…دوتا ی دیگش کجاست؟ تو چشمای سیروس نگاه کرد وگفت:نمیدونم بابا..وظیفه من خریدن وتحویل دادن به ادمای شماست…شاید از دستشون فرار کرده سیروس چونشو خاروند وبه من نگاه کرد وگفت:شاید…(بلند شد اومد طرف من…منم عین گربه ای که از ترس یه گوشه گز میکنه به خاتون چسبیدم باترس نگاش میکردم …نگام کرد وگفت)زانونت خوب شد؟ سرم وتکون دادموگفتم:بله اقا.. یک دفعه با یه دستش پشت گردنمو گرفت و کشید واز خاتون جدام کرد گردنم وفشار میداد ازدرد سرم پایین گرفتم گفت:آراداگه بفهمم ..این گربه یکی از اونا بوده جلوی چشمت سرش ومی برم میدونی که این کارو میکنم..پرتم کرد… سرم محکم خورد لبه میز و..خون بود که از سرم میاومد از درد گریه میکردم خاتون اومد کنارم کمکم کرد بلند شدم سیروس به آراد گفت:تو از دختره استفاده هم میکنی..یا فقط بلدی بهش بگی چایی و شیرینی برات بیاره؟ رویا بلند خندید وگفت:اگه ازش استفاده هم میکرد تو زدی اش ولاشش کردی من وخاتون از عمارت میاومدم بیرون که صدای خنده دو تاشون شنیدم قلبمو شکوندن …دیگه چیزی ازوجودم نمونده

1400/03/30 21:39

بود که خوردش نکرده باشن .. وسط حیاط بودیم که دستمو از شونه خاتون برداشتم وبا گریه رو زمین افتادم ..به زمین چنگ میزدم وگریه میکردم خاتونم کنارم نشست با گریه گفت: این کارا نکن…بلند شو دختر سرت داره خون میاد … با گریه داد زدم:بزار بیاد..بزار اینقدر خون بیاد تا بمیرم …دیگه نمیخوام نزده بمونم .خسته شدم از همه چی خسته شدم …(با داد بلند گفتم)خدا دیگه دوست ندارم…دیگه… یهو یکی از رو زمین بلندم کرد … نگاش کردم تو بغل مختار بودم از دست همه اعصبانی بودم… با مشت میزدم تو سینش گفتم:بزارم زمین …ازت بدم میاد …حالم ازت بهم میخوره ..گفتم بزارم زمین…چرا من وبا دوستام نفرستادی برم چرا من ومثل لیلا نکشتی .. چرا؟…چرا؟ از درد نمیتونستم پاها مو تکون بدم فقط با مشت به مختار میزدم اونم چیزی بهم نمیگفت وفقط راه میرفت دیگه از زدنش خسته شدم و ولش کردم بردم به اتاق ..به خاتون گفت:میرم دنبال امیر علی خاتون:باشه مادر.. مختار رفت خاتونم با یه ظرف دستمال اومد به اتاقم پیشونیم وتمییز کرد وبا دستمال بستش با نگرانی گفت:خیلی داره خون میاد …چه خاکی تو سرم کنم خدا …کم کم بیحس شدم …حس سرگیجه داشتم ….خواب الود شدم … بعدش همه جا تاریک شد… چشمام وهمراه سردرد باز کردم هنوز تو اتاق خودم بودم…به پنجره نگاه کردم هوا کمی تاریک بود نمیدونستم مغرب یا صبح دستمو گذاشتم سمت چپم پیشونیم باند پیچی شده بود نشستم..سرم گیج رفت حالا دیگه درد زانوم هم بهش اضاف شده بود …دستمو گذاشتم رو زانوم وچشمام وفشار دادم …در باز شد مش رجب تا من ودید با خوشحالی اومد کنارم نشست وگفت:بیدار شدی؟ .. حالت خوبه ؟سرت درد نمیکنه؟ سرم وتکون دادم وگفتم:چرا درد میکنه.. با نگرانی گفت:الان به دکترزنگ میزنم … خواست بره گفتم:مش رجب کمی اب برام میاری؟ -باشه الان میارم…گشنت نیست؟ -چرا کم… وقتی رفت چند دقیقه بعد خاتون با یه سینی برگشت تا من ودید زد زیر گریه با التماس خاتون واروم کردم ….همین جور که شامم ومیخوردم خاتون گفت:دیشب رفتم اب برات بیارم دیدم عین جسد افتادی وصورتت پر خونه …با عجله به امیر علی زنگ زدم گفتم زود بیا که ایناز مرده..این بدبختم با مختار به ده دقیقه نکشید که خودشون ورسوندن …خواستیم ببریمت بیمارستان ولی اقااراد نذاشت گفت یا همین جا دوا درمونش میکنید یا میزارید بمیره …نزدیک بود دعواشون بشه ولی امیر علی کوتاه اومد ..وقتی سر تو بخیه زد چند ساعتی نشست تا شاید بهوش بیایی وقتی دید بهوش نمیایی رفت… از صبح تا حالا هم ده دفعه زنگ زده ببینه بهوش اومدی یا نه… گفت اگه تا شب بهوش نیومد میبریمش بیمارستان(چنگال تو دهنم

1400/03/30 21:39

بود با گریه بغلم کرد که چنگال رفت تو حلقم)خدا رو شکر که بهوش اومدی…خدا بهت رحم کرد یک روز کامل بیهوش بودی.. ازم که جدا شد گفتم: این گوشت کبابی رو خریدی؟ -نه اقای دکترخرید گفت خیلی خون ازت رفته…این گوشت کبابیا خون سازن اون چرا باید نگران حال من باشه ؟اصلا به اون چه که خون از من رفته؟اگه زنش بدونه که شوهر داره به یکی دیگه میرسه حتما دمار از روزگارش درمیاره… یکی دو ساعت بعد خاتون امد وگفت:اقای دکتر اومدن… خاتون رفت کنارامیر علی اومد تو با دیدنم لبخندی روی لب اورد گفت:سلام خوبی؟ -سلام …ممنون بهترم کنارم نشست وگفت:خاتون چیزی بهش دادی؟ -بله اقا همون گوشتایی که اوردیدکباب کردم دادم بهش -دستت درد نکنه.. خاتون که رفت گفتم:بابت گوشتا ممنون… با لبخند گفت:احتیاجی به تشکر نیست…سرت دردم میکنه یا گیج میره؟ -نه فقط جای بخیه ها درد میکنه -اون که زیاد مهم نیست …باید باند سرت وعوض کنم.. با چشای گشاد گفتم :نه..نمیشه.. -چرا میترسی موهاتو ببینم؟اونو که دیشب دیدم با تعجب گفتم:چی؟دیدی؟(بااخم وکمی داد گفتم)کی بهتون اجازه داد روسریمو بردارید؟ -خودم…اگه برنمیداشتم چه جوری بعد از بخیه باند پیچیش میکردم؟ روسریمو کشیدم جلوم وگفتم:ببخشید داد زدم ..دیگه اجازه نمیدم موهامو ببینی.. یه نفسی کشید وگفت:پس چه جوری باندوعوض کنم؟ -بده خاتون عوض کنه…جراحی قلب که نمیخواد بکنه…بعدشم فکر نکنم خانمتون خوششون بیاد به یه دختر اینقدر میرسید.. -تو نمیخواد فکر خانم من باشید …اونقدر عقلش میرسه که بین مریض ومزاحم زندگیش فرق بزاره (وقتی فهمید حریف من نمیشه گفت)باشه به خاتون میگم بیاد باند وعوض کنه .راستی از رئیس زورگوت پنج روزی مرخصی گرفتم…تو این پنج روز حرکت نمیکنی فقط استراحت باشه ؟ -باشه … انگار میخواست یه چیزی بگه ولی دو دل بود بهم نگاه کرد وبا لبخند از تو کیفش یه کادو بیرون اورد جلوم گرفت و گفت:روسری دیشبت خونی شد خاتون انداختش …شاید به خوشکلی اون نباشه (بهش نگاه میکردم که گفت)نترس بمب نیست.. باخنده ازدستش گرفتم وگفتم:ممنون… (بازش کردم )یه روسری جنس ابریشم بود با طرح فوق العاده زیبا…(یه لبخند زدم وگفتم)اگه اینو نشون زنت بدم بازم میتونه بین مریض ومزاحم زندگیش فرق بزاره؟ به روسری نگاه کرد وگفت:من زن ندارم… لبخند رو لبم خشک شد یه لبخند تلخی زدو گفت:داشتم…بخاطر اینکه عقیم بودم طلاق گرفت.. یعنی این قدر با من راحت بود که همچین مسئله ای رو به این راحتی بگه فقط بهش نگاه کردم چشماش ناراحت بود دلم گرفت تنها چیزی که گفتم:متاسفم …نباید فضولی میکردم..من.. -نه ..مهم نیست خودتو ناراحت نکن…من میرم

1400/03/30 21:39

دیگه فردا دوباره بهت سر میزنم مواظب خودتت باش… خدا حافظ بلند شد گفتم:خدا حافظ..بخاطر تمام زحمت هاهم ممنون فقط لبخند زد وگفت:زحمتی نبود وقتی رفت به روسری نگاه کردم که…یهو صدای موسیقی از عمارت بلند شد خاتون با باند اومد تو گفتم:اخه کار خودشو کرد؟ -اره…زن افریته حیف پرهام که بچه اینه .. بعد از اینکه سرم وباند پیچی کرد خوابیدم صبح به زور رفتم بیرونو وضو گرفتم هر چند با خدا قهر بودم اما نمازمو خوندم ساعت ده صبح بود که دو تا تقه به در خورد وگفت:خواهر اجازه هست بیام تو؟ -یه دقه صبر کن…(روسریم وپوشیدم وگفتم)بفرمایید تو برادر دروبازکرد وبا چشم بسته سرشو اورد تو یکی از چشماشو باز کرد وگفت:سرتون باز نیست؟ بخاطر لبم نمیتونستم بخندم فقط لبخند بیجونی زدم وگفتم:نخیر بردار تشریف بیارید تو وقتی اومد تو با تعجب به دو تا پلاستیک موز که تو دستش بود نگاه کردم با لبخند گفت:سلام وعلیکم اومدم عیادت مریض..(کنارم نشست سرشوانداخت پایین وگفت)حالتون خوبه انشاءالله؟ -ممنون خوبم …این همه موز برای چی خریدی؟ همین جور که دو تا موز درمیاورد گفت:برای تو دیگه اخه میمونا فقط موز دوست دارن..باید تقویت بشی میمون جان… با وضع لبم که نمیتونستم داد بزنم بالشتمو برداشتم زدم تو سرش وگفتم:میمون خودتی…اصلا من از موز متنفرم… با تعجب همراه خنده گفت:اها یادم رفته بود نارگیلم دوست دارن.. اینو گفت سریع دوید کناردر وایساد…همین جور که موز تو دستش گاز میزدگفت:اگه راست میگی بیا من وبگیر.. با ناراحتی گفتم:وضع پامومیبینی واین حرفو میزنی؟ شادی از چهرش محو شد دوباره کنارم نشست وگفت:تقصیر مامان من بود نه؟ -شاید… -شاید نه حتما…اول اینجوری نبود از روزی که پاشو به این خونه باز شد اینجوری شد خودشو فراموش کرده …حتی منم دیگه نمیشناسه تنها چیزی که میتونم بگم شرمندگی …واقعا شرمندم شاید شرمندگی من کم باشه وپا…وسرتو خوب نکنه اما تنها چیز ی که میتونم بگم … -این حرفو نزن تقصیر تو چیه…اصلا بیا موز بخوریم … یکی از موزا روبرداشتم وخوردم با خنده گفت:خوب بلدی ادم ومنحرف کنی..راستی من هنوز نفهمیدم تو اینجا چیکار میکنی؟چه جورسر از اینجا دراوردی؟تو که پیش منوچهر کار میکردی؟ هنوز پاهام ودوست داشتم دلم نمیخواست آراد اون یکی پام وداغون کنه گفتم:میشه نگم؟ -اره چرا نشه .. -یه سوال.. -بپرس… -تو خرید وفروش مواد میکنی؟ تا حالا پنج تا موز خورده بود شیشمین موز تو دهنش بود که گفت:شما الان به مهندس این مملکت توهین کردید… با خنده گفتم:مهندس مواد فروش دیگه؟ -نخیرم مهندس راست راستکی…بنده یک بار یه غلطی کردم با تعجب گفتم:ولی

1400/03/30 21:39

خودتت اون روز گفتی اولین بارت نیست مواد میخری… شیشمین موزشم تموم کرد وگفت:حالا بچه یه حرفی زد تو چرا باور کردی؟ -نکنه معتادی؟ -بیا هم معتادمون کرد هم مواد فروش تا شغل دیگه به ریشمون نچسبوندی خودم توضیح میدم…ببین رئیس شرکتمون معتاده خوب یکی از بچه ها به اسم سجاد همیشه براش مواد میاورد …اون روز نیومد به من گفت..منم با ترس ولرز اومدم سر قرار مونده بودم چیکار کنم که سجاد بهم زنگ زد گفت دختری با همچین مشخصاتی میاد اولین بارشم هست…منم شیر شدم گفتم یه ذره اذیتت کنم ژست مواد فروشا رو گرفتم ..ولی قیافت خیلی تابلو بود ترسیدی …حرص خوردنتم بهش اضاف شده بود دیگه شده بودی فیلم کمدی(بلند خندید) با حرص دوباره بالشت وزدم توسرش وگفتم:کوفت…خوشت میاومد یکی اینجوری اذیتت کنه؟همین جور که میخندید گفت:ولی خداییش شک نکردی اولین بارم نه؟با لبخند گفتم:نه…نقشتو خوب بازی کردی..دو روز از مرخصیم گذشته بود …یعنی فقط سه روز دیگه مونده تا جرو بحث منو آراد شروع بشه…توی این دوروز هم امیر علی هم پرهام بهم سرمیزدند چند بار خواستمروسری که برام خریده وبپوشم اما شرم حیام نمیزاشت شاید فردا که بیاد بپوشم… خاتون بیچاره هم باید اب ودون منو میکرد هم آرادو.. منو اوردن کمک دستش باشم شدمسربارش حالم که خوب شد حتما جبران میکنم نمیزارم دست به سیاه وسفید بزنه البته اگه دوباره پرو بالمو نچینن …کتاب رومانی رو که پرهام برام خریده بود میخوندمکه دو تا ضربه به در خورد گفتم:کیه؟-منم…اجازه هستامیر علی بود هول شدم نمیدونستم روسری رو بپوشم یا نه …بلند شدم وگفتم:یه دقه صبر کنید…(لنگون لنگون رفتم سراغ کمدم با دودلی روسری رو پوشیدم روی تشکم نشستموگفتم)بفرمایید.. در وباز کرد اومد تو تا من ودید از پوشیدن روسری پشیمون شدم…با لبخند گفت:مبارکه بهتون میاد خاک تو سرم کنن شدم عین بچه ها که لباس نو تنشون میکنن ومنتظرن بزرگ ترا ازشون تعریف وتمجید کنن با شرمندگی سرم وانداختم پایین تازه فهمیدم چه گندی زدم کنارمنشست وگفت:بهتری؟میتونی رو پات راه بری؟-ممنون..هنوز کمی درد میکنه اما بهتر شده..کی بخیه سرم وباز میکنی؟-عجله نکن بازش میکنم….سرم وپایین گرفته بودم تو صداش خنده بود گفت:چیزی گم کردی؟سرم واوردم بالا دیدم با لبخند نگام میکنه گفتم:نه..-خوب پس چرا سرتوپایین گرفتی؟شونمو انداختم بالا وگفتم:نمیدونم عادت کردم -اها…فکر میکردم بخاطر شرم دخترونت باشه ؟با تعجب گفتم:چی؟…نه…شرم چیه؟چند دقیقه ای امیرعلی پیشم نشست وبعد رفت …یک ساعت بعد پرهام اومد اونم با پلاستیکای موزی ..با حرص دستمو کوبیدم به پیشونیم

1400/03/30 21:39