بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

وگفتم:بازم موز؟به خدا دیگه قیافمشده عین موز….بابا من اگه موز نخوام کیوباید ببینم؟با تعجب نگام کرد وگفت:حرص نخور خواهر ایناز…بخیه سرت باز میشه ها..کنارم نشست گفتم:تو میوه دیگه ای هم میشناسی؟-مگه به غیر از موزمیوه دیگه ای هم اختراع شده؟-چرا میوه دیگه ای نمی خری؟-اخه مگه نشنیدی…میگن انچه را برای خودتت میپسندی برا ی دیگران هم بپسند…خوب منم موز پسندیدمخندیدم وگفتم:منو شرمنده محبتات کردی به برادرقیافه جدی گرفت وگفت:این چه حرفی خواهر…منو شما این حرف رو با هم نداریم…(به موزها اشاره کرد)بخور بخور تا از دهن نیوفتادهپوست یه موز وبرام گرفت همین جور که میخوردم گفتم:یه سوال…-یه سوالای تو داره پدر منو دراورده….بپرس-وقتی من اومدم تو اینجا نبودی..کجا زندگی میکردی؟-یه اپارتمان نقلی دارم که اونجا زندگی میکنم چون تنهام دلم میگیره … بعضی وقتا میام اینجا یکی دوروز میمونم وبعد میرم ..-چرا؟-چون اینجا خیلی گندست ادم حس میکنه تو پارک زندگی میکنه هم ادم با وجود شما حوصلش سر نمیره ..-حالا چرا من؟بلند شدو با خنده گفت:اخه تو جفت منی میمون ماده..دوید سمت در بالشتم وسمتش پرت کردم خورد به در داد زدم:میمون خودتی ..اگه یه بار دیگه موز بیاری تو سرت لهش میکنم فهمیدی ..میــــــــــــــــــمون پنج روز مرخصیم تموم شدودوباره عقب گردام شروع شد روز از نو روزی از نو…در اتاقشو باز کردم نگاش نکردم کنار تختش وایسادم وصداش زدم :اقا…اقا…آراد:یه چند روزی ا زدستت راحت بودم …چیزی نگفتم وبا پای لنگون از اتاقش اومدم بیرون به اشپزخونه رفتم چایی رو دم کردم بعد از اینکه صبحونمو خوردم دوباره اون همه پله رو با پای چلاقم رفتم بالاوان وپر اب کردم …شیروبستم دستمو داخلش تکون دادم عجب ابی…چه حالی میکنه این تو …تختشو مرتب میکردم که اومد تو روسریمو کشیدم جلو وگفتم:سلام..جوابمو نداد یه راست رفت به حموم ماشاالله هر روزم با ادب تر میشه …از تو حموم گفت:فقط شکلات صبحانه میخورمبلند گفتم:چشم اقا…داشتم سمت اشپزخونه میرفتم که رویا خانم از پله ها اومد پایین جلوم وایساد وبا پوزخند گفت:پات خوب شد؟(لباساشو به طرفم پرت کرد)اینارو بشور اتو میکنی میزاریرو تختم ….(چیزی نگفتم وراه افتادم دادزد)هوی …چیزی یادت نرفته بگی؟بااعصبانیت گفتم:چشم خانم..-اها حالا شد ..گمشواز جلو چشم دور شو رفتم به اشپزخونه لباسا شو انداختم تو ماشین لباسشویی که تلفن زنگ خورد تلفنو برداشتم:بله خانم..-ساعت نه برام مهون میاد برای پذیرایی قهوه ترک وکمی میوه حاضر کن -چشم خانم…همین جور که صبحانه برای آراد حاضر میکردم با اشک های که

1400/03/30 21:39

میریختم زیر لب میخوندم..من اگه کسی رو داشتم دیگه در به در نبودم/ با غم وغربت واندوه دیگه همسفر نبودم/من اگه زخم نخورده بودم تورو باور نمیکردم /توی این حصار غربت با غمت سر نمیکردم ..نمیکردم…/عمریه شبزده بودم پشت گریه صدا ت کردم …از پس ایینه اشک تا همیشهنگات کردم …. -چه سوزناک میخونی..با ترس برگشتم امیر علی بود سریع اشکامو پاک کردم…. گفت:از پس ایینه اشک تا همیشه نگاه کی میکردی؟لبخندی زدم وگفتم:هیچ کس…روبه روم ایستاد وگفت: صدای قشنگی داری…هیچ وقت از گریه کردن خجالت نکش خداوند به انسان اشک داده تا وقتی از چیزی ناراحته اشکاشو بریزه واروم بشه-از دلداریت ممنون…-خواهش ..ولی نیومدم دلداریت بدم اومدم ببینم زانوت در چه حاله؟…-خوب چرا زنگ نزدی واین همه راه ر واومدی؟لبخندی زد وگفت:یکی از مریضام همین نزدیکاس حالش خوب نبود رفتم پیشش …گفتم به تو هم یه سری بزنم-ممنون لطف کردید..-هنوز دردم داری؟-زیاد نه …ولی برام مشکله خمش کنم..-سعی کن کم کم خمش کنی -اخه خم نمیشه…با خنده گفت:بده پرهام با موزاش خمش کنهبلند خندیدم که آراد عین اَجل اومد تو اونم با اخم اعصبانیتی که تا حالا ندیده بودم با شک نگامون کرد وگفت:ببخشید مزاحم دل وقلوه گرفتنتون شدم …امیر علی :تو اینجا چیکار میکنی؟پوزخندی زد وگفت:فکر کنم این سوال ومن باید ازتو بپرسم …اینجا خونه منه وشما ساعت هفت صبح اینجا چیکار میکنید؟امیر علی:مریض داشتم… آراد به من نگاه کرد وگفت:همیشه کله سحر به مریضات سر میزنی؟امیر علی:من میرم دیگه …خدا حافظخواست بره که آرادجلوش وایساد وگفت:دیگه با خدمتکار من حرف نمیزنی فهمیدی؟امیرعلی:فکر نمیکردم ملاقاتیه زندانی هم جرم باشه این وگفت ورفت آراد با اعصبانیت اومد طرف من یه قدم رفتم عقب تو چشمای سبز اعصبانیش نگاه کردم گفت:یک بار بهت هشداردادم خوشم نمیاد با مردایی که به این خونهمیان رابطه داشته باشی …اگه یه بار دیگه ببینم باامیرعلی یا پرهام یا هر *** دیگه ای حرف بزنی همون بلایی که بابام به سر پات اورد منم همون بلا رو سرت میارمبا این تفاوت که من پاتو میشکنم…دلم میخواست سرش داد بزنم وبزنم تو گوشش وبگم من خدمتکارتم زندانیت که نیستم اما حیف بعضی وقتا لال میشدم……بعد از اینکه صبحونه شو تو اشپزخونه خورد رفتلباس رویا رو شستم واتو کردم وگذاشتم رو تختش رفتم به اشپزخونه که میوها رو بشورم پرهام اومد تو خمیازه ای کشید وگفت:سلام بانوی من ….صبحانه عالی جنابت رابیاور..خودشو انداخت رو صندلی بدون هیچ حرفی از تو یخچال پنیر وکره ومربا برداشتم گذاشتم جلوش یه لیوان چای شیرین هم براش ریختم با تعجب

1400/03/30 21:39

گفت:تو امروز چته؟چرا دمقی؟با بی حوصلگی گفتم:پرهام خواهش میکنم صبحونتو بخور رو برو ..میوه ها از تو یخچال درمیاوردم که پرهام در یخچال ومحکم بست گفت:چی شده؟آراد دعوات کرده؟با بغض در حال شکستن گفتم:پرهام من اجازه حرف زدن با هیچ مردی و ندارم ..خواهش میکنم برام درد سر درست نکن…میوه ها رو از دستم گرفت وبا اعصبانیت پرتشون کرد تو سینگ وگفت:این قانون واون اشغال گذاشته؟با اشک هایی که دیگه سرازیر شده بود گفتم:اره …با اعصبانیت گفت:فکر کرده تو برده شی که اینجوری بات حرف میزنه؟(رو صندلی نشستم سرم وگذاشتم رو میز وگریه کردم کنارم نشست وگفت)گریه نکن ایناز…میخوای بریمبیرون؟همین جور که سرم رو میز بود گفتم:اجازه بیرون رفتنم ندارم…با کلافگی گفت: یعنی چی اجازه بیرون رفتن نداری؟ …خاتونم خدمتکاره چرا اون میره ؟اصلاپاشو بریم هر چی شد با من..سرم وبلند کردم وگفتم:نمیخواد …اونوقت تو رو هم میزنه …موبایلش زنگ خورد..بعد از اینکه جواب داد گفت:ایناز…- برو به کارت برس من حالم خوبه…-مطمئن..با خنده گفتم:بله مرد موزیاونم خندید ورفت…شب من وخاتون توی اشپزخونه بودیم من ظرفا رو میشستم اونم نشسته بود وچای میخورد تلفن اشپزخونه زنگ خورد خاتون جواب داد:بله اقا

1400/03/30 21:39

ادامه دارد.....?????

1400/03/30 21:40

?#پارت_#هفتم
رمان_#حصار_تنهایی_من?

1400/03/31 10:16

-چشم الان…
خاتون به من نگاه کرد وگفت:برای اقا دوتا فنجون قهوه ببر مهون دارن …
-باشه…فقط کجا ببرم
-سالن پذیرایی
با دو تا فنجون قهوه از پله ها رفتم بالا صدای آراد وشنیدم:یک بار بهتون گفتم نه..
-اخه چرا؟پیشنهاد به این خوبی دارم بهت میدم
رفتم جلو سلام کردم مختارمثل همیشه کنار آراد ایستاده بود…فنجون وگرفتم جلو مرده به من نگاه کرد وفنجون وبرداشت قهوه آراد و جلوش گذاشتم…سینی رو گذاشتم
توا شپزخونه وسریع از پله ها اومدم بالا فضولیم گل کرده بود میخواستم بدونم دارن درمورد چی حرف میزنن آراد:نظرت درمورد اینکه همین الان گورت وگم کنی بری چیه؟
-چقدر تند میری …نمیخوای به پیشنهادم فکر کنی؟
-من چیزی نشنیدم که بخوام راجبعش فکر کنم…
-ممکن ضرر کنی…
-من خیلی وقته ضرر کردم
-خیل خوب مثل اینکه دیگه حرفی برای گفتن نمونده به هر حال اگراین معامله جوش میخورد نفعش بیشتر از ضررش بود
-گفتنی ها رو شنیدم میتونید برید…
-ادم عجولی هستید … ظاهرا چاره ای ندارم جز اینکه برم با پدرتون صحبت کنم..
-خوش اومدید…
مختار مرده رو تا دم در همراهی کرد منم همین جا نشسته بودم به آراد نگاه کردم کلافه بود فنجون وبرداشت چند قلب ازش خورد وچشماش وفشار داد که مختار اومد تو وگفت:چرا
پیشنهادش وقبول نکردی؟
-اصلا تو فهمیدی اون چی میخواست؟
-اره میخواست ادم براش جور کنی که مواداشو بفرسته اون ور..خوب چرا این کارو براش نمیکنی؟
آراد فنجونشو کجاست ومیز وگفت:میفهمی داری چی میگی؟اون اشغال کثافت یکی رو میخواد که دل ورودشو بریزه بیرون جاش مواد پرکنه اگه خیلی مایلی میتونی خود ت بری…
دیگه شنیدن ادامه بحثشون برام جالب نبود …رفتم که بخوابم هر چی این پهلو واون پهلو شدم خوابم نبرد …تلفن زنگ خورد سریع رفتم جواب دادم تا خاتون ومش رجب
بیدار نشن تلفن وبرداشتم وگفتم:بله…
-بیا اتاقم…
بـــــــوق…گوشی رو گذاشتم سر جاش ..چند قدم تو حیاط راه رفتم خیلی سردم بود …به اسمون نگاه کردم ماه کامل بود وبا نورش کل حیاط وروشن کرده بود سریع رفتم
به اتاق آراد یه ضربه زدم گفت:بیا تو…
رفتم تو دیدم خوابیده ویه کتابم تو دستش گرفته خدا رو شکر این دفعه لباس پوشیده کنارش وایسادم وگفتم:با من کاری داشتید ؟
کتاب وجلوم گرفت وگفت:برام بخون…
کتاب واز دستش گرفتم به ساعت دیواریش نگاه کردم دوازده ونیم بودگفتم:واسه چی من بخونم ؟
-چون خدمتکار گرفتم این کارا رو انجام بده قبل از اینکه بشینی چراغ هم خاموش کن اباژرها ر و روشن کن …
کاری که گفت وانجام دادم حالا کجا بشینم داشتم دنبال جا میگشتم که گفت:بیا رو تخت بشین..
با تعجب ابروم وبردم بالا

1400/03/31 10:17

وگفتم:چی؟کجا بشینم؟
پتو کشید رو سینش وگفت:رو تخت …
بدمم نمیاومد یه بار تختشو امتحان کنم تختش که الحمدوالله شیش متره منم یه گوشش میشینم …تخت ودور زدم رفتم روش نشستم ..چقدر خوب بود نرم نرم یه کمی خودمو
تکون دادم که صداش دراومد:میشه اینقدر تختو تکون ندی؟
سرم وانداختم پایین وگفتم: ببخشید…به کتاب نگاه کردم رمانی بود به اسم برنده تنهاست..رمان خارجی هم میخونه کتابو باز کردم چند سطرش و خوندم که نگاه های سنگین
شو رو خودم احساس کردم سرم وبلند کردم دیدم دستشو گذاشته زیر سرش وداره برو بر نگام میکنه قلبم شروع کرد به تند زدن …سرم وانداختم پایین وبا استرس میخوندم
که باعث شد صدام لرزش پیدا کنه گفت:درست بخون..
نگاش کردم وگفتم:چرا اصلا خودت نمیخونی؟
همین جور که نگام میکرد گفت:چشمام خراب میشه …پس بخون وحرف نزن
چشمام خراب میشه چه پوز چشای قورباغه ایش هم میده ..دوباره خوندم… کم کم حس خواب الودگی داشتم چند بار خمیازه کشیدم…نگاش کردم دیدم خوابه ..ای بمیری ایشاالله
چرا زودتر نمیگی خوابم تا منم برم کفمو بزارم….از تخت اومدم پایین کتاب وگذاشتم کنار عسلیش ورفتم به اتاقم چشمام تا بالشت ودید مغزم دستور خواب داد…
-آیناز …آیناز..
–هووم…
-خاک به سرم برای چی نرفتی اقا رو بیدار کنی؟
چشمام وباز کردم ونشستم …با چشای گشاد گفتم ساعت چنده؟
-9… چرا بیدار نشدی؟
وای بدبخت شدم ..بلند شدم که گفت:کجا میخوای بری؟
-برم بیدارش کنم دیگه..
خندید وگفت:لازم نکرده خودم بیدارش کردم تو برو وانشوحاضر کن وصبحونه براش ببر
رروسریمو پوشیدم ورفتم به اتاقش ایندفعه حتما سرم ومیزنه ..به تختش نگاه کردم مرتب بود دست خاتون درد نکنه …هه… سرم وانداختم پایین رفتم به حموم که وان
وپر اب کنم… سرم واوردم بالا دیدم کله آراد از وان بیرونه وکل بدنش کفیه چشای سبزش وگشاد کرده بود وداشت من ونگاه میکرد دوتا مون شکه شده بودیم یهو داد زد:برو
بیرون…
از شک اومدم بیرون با هول گفتم:بب….بخشید…ن.. ن.. ن.. ..نمیدونستم تو ووانید
یکی نبود بگه الان چه وقت معذرت خواهی کردن سریع اومدم بیرون ودروبستم از پله ها با دو اومدم پایین که محکم خوردم به یکی خدا رو شکر گرفتم والا دماغم نفله میشد
سرم وبلند کردم دیدم مختار یه لبخند رو لبش بود گفت:کجا با این عجله؟
دستشو از خودم ازاد کردم وگفتم:به تو چه؟فضولی؟
دوباره دویدم که داد زد:مواظب باش دوباره نیوفتی…
داد زدم:به تو چه دلم میخواد بیوفتم…سریع عین جت رفتم تو خونه نفس نفس میزدم مش رجب از اشپزخونه اومد بیرون وگفت:چی شده ؟باز داگی دنبالت کرده؟
خندیدم وگفتم:اره..
سرش وخاروند وگفت:ولی من صبح

1400/03/31 10:17

زود اونو بستم.
لبخند زدم وگفتم:شوخی کردم…
حالا چه جوری صبحونه حضرت والارو ببرم ؟حتما میکشتم بعدش میده خاتون با گوشتام براش خورشت قیمه درست کنه…وای اگه بفرستتم تو انباری چی؟با یه معذرت خواهی سروتهشو
هم میارم…اگه قبول نکنه چی؟بدبخت که میگن…منم…. دوباره به سمت عمارت دویدم رفتم به اشپزخونه دیدم خاتون داره صبحونه آراد وحاضر میکنه گفتم:خاتون جونی…
با تعجب نگام کرد وگفت:باز چی کار کردی؟
-هیچی…
-تو که راست میگی…این طرز صدا زدنت یعنی بازم دست گل به اب دادی حالا چی میخوای؟بازم دعوا کردین من برم جات معذرت خواهی کنم؟
-نه دعوا که نمک زندگیه….یه چیزی فراتر از دعواست اوضاع اونقدرخیطه که با یه معذرت خواهی هل نمیشه…میشه شما صبحونشو ببرید ؟(قیافه مو معصوم کردم)خواهش میکنم…
خندید وگفت:صورتت شده عین گربه هایی که دزدی میکننن بعد قیافشو نو معصوم میکنن تا کسی کارشون نداشته باشه
سینی رو گذاشتم تو دستش وگفتم:من اصلا پیشی تو حالا میبری(قیافم ومعصوم تر کردم) جبران میکنم…
-میدونم اخرش اقا من وجای تو میکشه…
سینی رو گرفت ورفت بالا داد زدم:قربون محبتت…
نشستم ویه نفس راحتی کشیدم چند دقیقه بعد خاتون اومد پایین وگفت:اقا گفته دفعه بعد بی هوا بیایی تو میندازتت جلوی داگی..چیکار کرده بودی؟
-هیچی…
خندید وگفت: پاشو برو لباسات وبپوش باید برید جایی
صاف ایستادم وبا ترس گفتم:کجا؟
-نمیدونم..
نکنه دوباره بخواد من وببره شکنجه گاش با ترس گفتم: خاتون نگفت کجا میخوایم بریم؟
-چرا رنگت پریده…؟
-میترسم…
-نترس تو رو که نمی خواد بزنه…قصد خوردنتم که نداره میخواین برین جایی..
اره اون دفعه هم که بردم جایی خیلی بهم خوش گذشت …بعد از اینکه لباسام وپوشیدم تو حیاط منتظر شدم اول مختار با یه لبخند به لب اومد بیرون…خیلی ازش خوشم
میاد بهم لبخند هم میزنه صورتم وبا اخم برگردوندم گفت:بیا سوار شو اخمو خانم…
اراد اومد بیرون من ومختار جلو نشستیم اون عقب نشست یهو بینیم شروع کرد به اب اومدن دستمال کاغذی که جلوم بودو برداشتم واب بینیمو گرفتم…باید تادیر نشده ازش
معذرت خواهی میکردم…میترسم ایندفعه بخواد خودم وشکنجه بده…180درجه چرخیدم بهش نگاه کردم خیلی جدی و اروم بود یواش گفتم:بایه معذرت خواهی هل میشه؟
بدون اینکه نگام کنه گفت:چی هل میشه؟
دو تا دستمال کاغذی برداشتم اب بینیمو گرفتم یواشتر که مختار نشنوه گفتم:ببینید…من واقعا شرمندم نمیدونستم که تو حمومید …(سرم وانداختم پایین)وگرنه نمیاومدم
تو…(بهش نگاه کردم)به خدا من از اون دخترای چشم چرون نیستم…
بهم نگاه کرد وگفت:تنبیه نگاه کردن که

1400/03/31 10:17

سرجاشه…
-پس الان داریم کجا میریم؟
-به تو مربوط نیست..
یک دستمال کاغذی دیگه برداشتم و بینمو گرفتم وگفتم:حتی اگه بخوای سرم وزیر اب کنی بازم به من مربوط نیست؟
-دقیقا ….سرما خوردی؟
سرم وچپ وراست کردم وگفتم:نه..
-پس برای چی اینقدر فین فین میکنی؟
-به عطر شیرین حساسیت دارم…
مختار خندید وگفت:من نزدم…اقاتون زده
درست نشستم آراد گفت:من نمیتونم به سلیقه شما عطر بزنم…
من که چیزی نگفتم
——————————————————————————–
تا وقتی که به محل شکنجه گام رسیدم دیگه هیچ حرفی نزدم… مختار ماشین و جلوی یه دربزرگ نگه داشت بوق زد یه پیرمردی درو باز کرد رفتیم تو چقدر درخت اینجاست
… یعنی قرار اینجا شکنجم بده؟ خوبه حداقل تو بیابون خدا نمی میرم ماشین و پشت چند تا ماشین دیگه پارک کرد پیاده شدیم چندقدم رفتیم جلوتر دیدم چند تا دختر
ودوتا مرد پنجاه ،شصت ساله اسب سواری میکنن .. وقتی فهمیدم اینجا باشگاه اسب سواریه یه لبخند رو لبم اومد…آراد با اخم نگام کرد وگفت:فکر کردی اوردم اسب سواری
که میخندی؟
خندمو خوردم وگفتم:نه…
رفتیم جلوتر چشمم به جمال فرحناز روشن شد….خدایا یا من واز روزمین بردار یا این دخترو.. یه پیرمرد اومد جلو گفت:سلام اقا..
-سلام…اسبم حاضره؟
-بله اقا الان میارمش..
یکی از دخترا داد زد:سلام آراد خوشکله ..
-سلام مرینا …بانوی زشت
سریع نگاش کردم ببینم با لبخند این جمله روگفته.. یهو با اخم نگام کرد وگفت:چیه چرا اینجوری نگام میکنی؟
-هیچی ببخشید…
یکی از دخترا با اسب اومد جلو وگفت:سلام آراد
-سلام مونا خانم خوبید؟
-مرسی..خوبم(به من نگاه کرد)سلام…
با لبخند گفتم:سلام…
مونا که رفت فرحناز از اسبش پیاده شد واومد طرف ما دستکش ودراورد گفت:سلام پسمل خوشمل تهران خوبی؟
با آراد دست داد آرادگفت:خوبم..ولی مثل اینکه تو بهتری
فرحناز خواست صورت آراد وببوسه رفت عقب وگفت:نکن فرحناز..
-چرا نمیزاری ببوسمت؟
-الان چه وقت بوسیدن
همین جوری که نگاشون میکردم فرحناز گفت:این گربه رو برای چی با خودت اوردی؟
-اوردم برامون موش بگیره
– بدبخت موشا که باید این بخورتشون …راستی خدمتکاری که گفتم:امشب امیرعلی برات میاره
پیرمرده اسب سفید آراد وکه یال ودمش خیلی بلند بود اورد سوار شد وگفت: یه بار گفتم خدمتکار دارم..
-باشه خدمتکار داشته باش..بزار دوتاشون کار کنن هرکدومش بهتر بود اونو نگه دار..به خدا دختر خیلی خوشکل وخوبیه …یکی از خوبیاشم این که حرف گوش میکنه…نه
عین این قیافه که نداره هیچ زبونشم درازه … خدمتکار باید یه ذره خوش قیافه باشه که وقتی برات غذا میکشه رغبت کنی نگاش کنی و اشتهات کور نشه..بعدشم من

1400/03/31 10:17

از این
دختر گربه ایه خوشم نمیاد
آراد:سخنرانیتون تموم شد؟
فرحناز با خستگی گفت:آراد…
آراد چیزی نگفت ورفت فرحنازم با غرغر کردن دنبالش رفت منم فقط نگاشون میکردم که یکی گفت:ابمیوه میخوری؟
کنارم وایساده بود گفتم:خودتت کوفت کن
مختار خندید وگفت:خودم که کوفت میکنم…ولی تو چرا نمیخوری خوشمزه ستا؟
با حرص گفتم:به چه زبونی بگم ازت خوشم نمیاد با من حرف نزن؟
خندید وگفت: خیلی بد اخلاقی کیک وابمیوه برات اوردم اونوقت سرم داد میزنی؟ …. میزارمشون رو میز هر وقت خواستی بخور نترس توش سم نریختم
گذاشتش رو میز و رفت … خوب به رفتنش نگاه کردم وقتی از دیدم خارج شد رفتم سراغشون اب اناناس با کیک شکلاتی بود کمی از کیک خوردم که یکی گفت:به منم میدی؟
برگشتم دیدم موناست گفتم:دهنی شده
خندید وگفت:شوخی کردم ..نوش جونت من مونام وشما؟
-ایناز…
لبخند زد وگفت:به چشمای ملوست میاد(چشمام گشاد شد اولین با ربود کسی بهم نمیگفت گربه)خدمتکار آرادی؟
-بله..
-میای اسب سواری؟
-بلد نیستم..
-هیچ *** از روز اول اسب سواری بلد نیست …کیک تو بزار بریم بهت یاد میدم
با هم رفتیم سراغ اسب قهوایش خواستم سوار شم که آراد با اسبش اومد وگفت:چیکار میکنید مونا خانم؟
-میخوام به ایناز اسب سواری یاد بدم
-اون بلد نیست میوفته…( با اخم نگام کرد)باید بره برای پذیرایی میوه وچایی حاضر کنه مگه نه؟
با ناراحتی سرم وتکون دادم وگفتم:بله
چند قدمی رفتم مونا گفت:خوب میزاشتی کمی سوار شه بعد میرفت…دیر نمیشد که
-مونا چند بار خدمتکار خونتون واوردی اسب سواری؟
-هیچ وقت…
بقیه حرفشونو نشنیدم همون پیرمردی که اسب آراد واورد با ظرف میوه اومد جلوم وگفت:بیا دخترم این میوه ها رو بزار رو میز بعد بیا چای وبیسکویت هم ببر
چشمی گفتم ومیوه هارو برداشتم گذاشتم رومیزی که هیچ صندلی دورش نبود برگشتم که برم چای وبیسکویتا بردارم دیدم مختار با لبخند که خدایی خوشکلش میکرد تو یه دستش
سینی چای تو یه دست دیگش بیسکویت بود گذاشت رومیز گفتم:میدونی وقتی میخندی خیلی زشت میشی؟
بلند خندید وگفت:اره بابا..اتفاقا زنم عاشق همین لبخندم شد که شب خواستگاری بله رو داد
با تعجب گفتم:مگه زن داری؟
-اره یه دخترم دارم…
تو چشمای مشکیش نگاه کردم وگفتم :دخترت میدونه باباش ادم کشه؟
پوفی کرد وگفت:هنوز فراموش نکردی؟
-هیچ وقت فراموش نمیکنم دوستم چه جوری تو دستام جون داد
آراد با یکی از مردا رفت طرف میزی که دورش صندلی چیده بودن چند قدمی با ما فاصله داشت آرادگفت:دوتا ابمیوه بیار..
مَرده گفت:برای من سیب موز باشه..
دوتا ابمیوه برداشتم گیلاس و سیب موز وقتی جلوشون گذاشتم مرده به من نگاه کرد

1400/03/31 10:17

وگفت:چشمای قشنگی داری صورتش واورد جلو.. سرم وبردم عقب گفت:به ملوسیه چمشای گربه
است…یه گربه دارم چشماش عین تو فقط فرقش اینه که چشمای اون سبزه توچشمات سیاه
به آراد نگاه کردم گره ای به ابروهاش داد بود با سر اشاره کرد که برم رفتم کنار مختار وایسادم مرده به آراد گفت:این دختر کره ای رو از کجا اوردی؟
آراد: ایرانیه…
مرده سرش وخم کرد که نگام کنه مختار اومد جلوتر ومانع دیدش شد … نه خوشم اومد غیرتی هم هست به مختار نگاه کرد ودرست نشست به آراد گفت:من این دختره رو میخوام..
-این دختره لباس پشت ویترن مغازه نیست که میخوایش
-میخرمش….چند؟
آراد انگشت شو لبه فنجون میچرخوندبا اعصبانیت نگاش کرد وگفت:فروشی نیست تو که دور وبرت زیاد دختر ریخته اینو میخوای چیکار .. اگرم خواستی تو خیابون مجانیش ریخته
برو بردار
خندید وگفت: خوب اگه نمیخوای بفروشیش مجانی بهم بده ..منم خوشکل ترشوبرات میارم…
-خوشکلشو برای خودتت نگه دار…
-ادم تند مزاجی هستی، اخلاقت خیلی تنده..
یکی دیگه از مردا هم اومد کنارشون نشست گفت:خلوت کردین..
مرده گفت:خسته نباشی امیرِ پیرمرد..
-درمونده نباشی مهردادِ جوون
بعد از اینکه خانم ها دست از سر اسبای نازنیشون برداشتن به صرف خوردن تشریف اوردن سر میز نشستن فرحناز وقتی نشست به من نگاه کرد وگفت:هوی گربه …چند تا ازاون
اب میوه ها بیار
مرده شور خودت وادبتو ببرن مختار زوتر از من چند تا اب میوه گذاشت تو سینی وبرد براشون فرحناز با تعجب گفت:ولی من با شما نبودم
مختار:ولی شما به من نگاه کردید..
مرینا بلند خندید وگفت:فرحناز چشاش چپ شده
فرحناز با اعصبانیت زدش وگفت:زهر مار..
موبایل مختار زنگ خورد رفت جای خلوتی که حرف بزنه …چند دقیقه بعد امیر علی هم به جمعشون اضافه شد وقتی به همه سلام کرد اومد سمت من وگفت:سلام مریض خودم…چطوری؟
-خوبم ممنون..
-امروز که بلایی سر خودتت نیوردی؟
-تا الان که سالمم
-خوب خدا رو شکر…(اروم گفت) جعبه کمک های اولیه اوردم گفتم شاید لازم بشه
خندیدم وگفتم:ممنون ازاین همه مراقبتتون
چشمم افتاد به آرادکه با اخم و تخم نگام میکرد لبخندم وجمع کردم امیرعلی رفت پیششون نشست مرینا گفت: امروز نهار دعوت امیرعلی هستیم… مگه نه امیر علی خان؟
-من کی شماها رو دعوت کردم؟
فرحناز خندید وگفت:همین الان مرینا ازطرف تو دعوتمون کرد..دیگه نه نگو مگه پول دوتا پرس غذا چقدر میشه؟
امیرعلی:والله پول دوتا پرس غذا اینا چیزی نمیشه میترسم پول پرسای تو زیاد شه که به خودتت رحم نمیکنی
همه خندیدن جز آراد ….فرحناز زد به بازوی امیر علی… امیر که کنار آراد نشسته بود گفت:ماپیر مردا رو معاف کنید که هزار

1400/03/31 10:17

تا کارو بدبختی داریم
فرحناز با اعتراض گفت:چرا بابا..بیاید دیگه خوش میگذره
یعنی امیربابای فرحناز؟باورم نمیشه امیر قیافه مهربونی داره نمیدونم دخترش به کی رفته که اینقدر بد عنقه گفت:شرمنده دخترم من ومهرداد خیلی کار داریم باید بریم(بلند
شد) مهرداد چرا نشستی پاشو دیگه..
مهرداد:حالا اگه من نخوام بیام این میخواد منو به زور ببره (مهرداد به من نگاه کرد انگار دلش هنوز با من بود لبخندی زد ) هرچند دلم اینجاست ولی چاره ای نیست
میام
امیر خندید وگفت:دلت پیش کی مونده پیش این اسب وقاطرا خوب میخوای یکیشو با خودمون می بریم
امیربلند خندید ورفت دخترا وامیر علی هم پشت سرش رفتن مهرداد اومد طرفم تو چشمام نگاه کرد وگفت:حیف تو که پیش آراد بمونی اگه پیش خودم بودی میدونستم چه جوری
لای پرقو بزارمت که اب تو دلت تکون نخوره ..با تعجب نگاش میکردم انگار توهم زده بود اینقدرا هم که این میگفت خوشکل نبودم یعنی اصلا خوشکل نبودم..دستشو دراز
کرد طرف صورتم ….آراد قدرتو نمیدونه
دستش نرسیده به صورتم آراداز پشت مچ دستشو گرفت وبا اعصبانیت فشار داد گفت:تو لازمه نکرده به من قدر واندازه دیگران و نشون بدی
مهردادبا اعصبانیت چرخید وگفت:دستمو ول کن
آراد دستش وول نکرد وهمینجور که فشار میداد گفت:اخرین بارت باشه به خدمتکارمن دست میزنی
مهرداد:حیف این دختر که پیش تو باشه ..تو وبابات از محبت کردن چیزی حالیتون نیست فقط بلدید این دخترا رو عین کالا خرید وفروش کنید
دستشو ول کرد وبا خشم خم شد به صورتش نگاه کرد وگفت:من وبابام شرف داریم به تو که با دخترا مثل یه تیکه اشغال رفتار میکنی …وقتی کارت با هاشون تموم شد میندازیشون
دور این دختر اصلا خوشکل نیست پس الکی امیدوارش نکن …امیر خان تشریف بردن نمیخواید برید؟
مهرداد به من نگاه کرد وگفت:عزیزم هرو قت احساس کردی دیگه نمیتونی پیش آراد بمونی بیا پیش خودم ادرس خونمو که بهت دادم خوشحال میشم بیای خداحافظ گلم
اینو گفت ورفت…کی به من ادرس داد که خودم خبر ندارم…آراد با اعصبانیت نگام کرد وگفت:اون ادرس وبده به من …
با ترس گفتم:کدوم ادرس؟چیزی به من نداد
اومد طرفم بازوهامو گرفت کشید برد به اسطبل..به جای ماهیچه ..استخون بازومو گرفته بود..خیلی دردم گرفته بود به اسطبل که رسیدیم ولم کرد گفت: ادرس وبده..
ترسیده بودم عقب عقب میرفتم اونم میاومد جلوم گفتم: کدوم ادرس چیزی به من نداد ..
-اعصابمو خورد نکن عین ادم اون ادرس وبده
با گریه گفتم: دروغ میگه به قران ادرسی بهم نداد چرا باور نمیکنی؟
با اعصبانیت بهم حمله کرد یقمو گرفت چسبوندم به ستون با فک منقبض شده گفت:یه کاری نکن همین جا

1400/03/31 10:17

تمام لباسات ودربیارم ادرسو بردارم
با اشک تو چشماش نگاه کردم وگفتم:چرااینجوری میکنی؟دارم قسم میخورم میگم ادرس نداد..تو مشکلت چیه؟چرا به غیر از مختاراگه با مرد دیگه ای حرف بزنم باید جواب
پس بدم؟
یقمو ول کرد وگفت:چون مختار فرق میکنه..
-چه فرقی؟
-مختار زن داره…
اشکامو پاک کردم وپوزخندی زدم وگفتم:شاید یه بار حرف منطقی بزنی؟خوب اونا هم زن دارن
-مختار هواس باز نیست ..
یه قدم رفتم جلو تو چشماش نگاه کردم وبا یه لبخنداز روی کنجکاوی گفتم:چیه رو من غریت پیدا کردی؟
-ذهنتواسیر خیالات نکن …فکر کردی دخترای خوشکلوول میکنم به تو میچسبم
-پس چرا آزادم نمیزاری؟شاید من یکی رو دوست داشته باشمو دلم بخواد بهش ابراز علاقه کنم..
پوزخندی زد وگفت:میخوای به امیرعلی ابراز علاقه کنی؟ اون که عقیمه تا اخر عمرت ارزوی مادر بودن و میزاره رو دلت
-از تو بی احساس که بهتره
-خلایق هرچی لایق ..
فرحناز:آراد پس چرا نمیای؟
تو چشمام نگاه کرد وگفت:اومدم عزیزم ..
رفت طرف فرحناز دستشو انداخت دور کمرش ورفتن این کاراش یعنی چی ؟یعنی فرحناز ودوست داره ؟خدا خوب بلده درو تخته رو چه جوری با هم جور کنه …..پشت سرشون رفتم
فرحناز رفت پیش موناو مرینا آراد طبق معمول عقب ماشین شاسی بلندش نشست …به سمت ماشین میرفتم که یهو فرحناز عین میمون پرید جلوم وگفت:من پیش آراد جونم میشینم

با تعجب نگاش کردم خوب بشین…خواستم درجلو رو باز کنم که مرینا هم بدتر از قورباغه اومد جلوم وایساد وگفت:من جلو میشینم پیشی خانم ..
دروباز کرد ونشست فرحناز خودشو انداخت رو آراد سرشو اورد بیرون وگفت:با این حساب گربه وحشی گمشو صندوق عقب
مرینا وفرحناز بهم خندیدن از همون قسمتی که سرشو اورد بیرون وایسادم وگفتم:فرق بین انسان وحیوان ادب است…میمون پیشرفته
آراد که کنار پنجره نشسته بود نگام کرد ماشین راه افتاد فرحناز سرشو اورد بیرون وداد زد: خیلی بیشعوری گربه وحشی عقب افتاده..
آراد چه جوری میخواد تا اخر عمرش با این زندگی کنه ..مطمئنم به چهل سال نمیکشه …حالا سوار چی بشم؟ یکی بوق زد برگشتم مونا بود:بیا سوار شو ناز خانم
ماشین امیر علی هم پشت ماشین مونا وایساده بود ..سوار شدم از باشگاه اومدیم بیرون مونا: کجایی تهران میشینی؟
-تهرانی نیستم …بوشهریم
-جدی؟خیلی سفیدی فکر نمیکردم جنوبی باشی
خندیدم وگفتم:عیبی نداره همه همین فکرو میکنن
-قیافه جالبی داری..وقتی با آراد دیدمت فکر کردم دوست دختر خارجیشی..
-یعنی اینقدر شبیه خارجیام؟
بلند خندید وگفت:شبیح کره ایا اره…ولی چشمای تو درشت تره
ماشین مزدای امیر علی کنارمون رانندگی میکرد به نیم رخش نگاه کردم یاد حرف

1400/03/31 10:17

لیلا افتادم که گفت:اون نقاشیه قشنگه نه؟واقعا امیرعلی پسر قشنگیه شایدم مهربونیش
قشنگش کرده به مونا نگاه کردم وگفتم:مونا خانم..چرا امیر علی دیگه ازدواج نکرد؟
خندید وگفت:اول اینکه مونا خانم نه ومونا …دوم اینکه چند جا رفت خواستگاری بخاطر عقیم بودنش بهش زن نمیدن
-یعنی تنها زندگی میکنه؟
-اره..هم تنهاست هم تنها زندگی میکنه
به امیرعلی نگاه کردم راحت میتونستم درکش کنم چون درد تنهاییمون مشترک بود انگار فهمید نگاش میکنم ..بهم نگاه کرد و لبخند زد منم با لبخند جوابشو دادم
امیر علی جلوی یه رستوران نگه داشت بقیه هم ماشیناشنو پشت اون پارک کردن…مونا سوتی زد وگفت:بابا دم اقا امیر علی دم به دم ولخرج شده دست مریزاد
-چطور؟
-رستوران خارجکیه …همه غذا ها بالای هشتاده…البته این پولا برای امیر علی پول خورده…بریم تو همه رفتن
مختار تو ماشین نشسته بود …من ومونا پشت بقیه رفتیم تو عجب جای توپی گنده وجادار خیلی هم خلوت بود…آراد سر میز نشست مرینا وفرحناز چپ و راست اراد نشستن
…امیر علی کنار فرحناز …..مونا هم کنار مرینا نشست منم کنار مونا نشستم دقیقا روبه روی امیر علی…آراد به من نگاه کرد وگفت:این قراره با ما نهار بخوره؟
امیر علی:این اسم داره اسمش آینازه …اره اشکالی داره؟
آراد:پراز اشکاله…از کی تا حالا من با خدمتکارام غذا میخورم؟(به من نگاه کرد)برای چی نشستی برو تو ماشین بشین میگم نهارتو بیارن
تو چشماش نگاه کردم و گفتم:با من عین گداها حرف نزن..
فرحناز:مگه نیستی ؟.. گمشو تو ماشین بشین تا غذات وبدن دستت کوفت کن
مونا:بسه فرحناز چرا عین جُزامیا باش رفتارمیکنید؟
فرحناز:چون ازش خوشم نمیاد
امیر علی:چرا؟
فرحناز:چون زشته…از ادامای زشت بدم میاد
مونا:این کجاش زشته…به نظر من از تو هم ناز تره
فرحناز با حرص گفت:این کجاش نازه؟ چشای دومیلیمتریش نازش کرده یا لبای قلمبه ایش؟
امیر علی با لبخند به فرحناز گفت:میدونی وقتی حسودی میکنی خیلی ضایع حرف میزنی؟
فرحناز با اعصبانیت زد به میز بلند شد و گفت: خیلی مزخرفی امیر علی..
آرادبه فرحناز نگاه کرد وگفت:بشین فرحناز
فرحناز با اعصبانیت وحالت گریه به آراد نگاه کرد وگفت :چه جوری بشینم؟…مگه نمی بینی این اقا بخاطر کلفت تو داره منو تحقیرمیکنه
آرادبه من نگاه کرد وگفت : برو بیرون (فقط نگاش کردم وچیزی نگفتم)مگه با تونیستم میگم برو توماشین بشین …قیافت اشتهامو کور میکنه
فرحنازنشست با مرینا بلند خندیدن مرینا گفت:آراد خیلی باحالی
فقط بغض کردم نتونستم چیزی بگم دهنم قفل شده بود.. دلم میخواست میز رستوران رو سرشون خراب کنم امیرعلی:رفتارت عین بچه هاست

1400/03/31 10:17

آراد
آراد: بره قیافشو درست کنه تابزارم سر میز بشینه
امیر علی:چرا اوردیش ؟مگه نگفتی خوشکلتراز اینم بود خوب اونا رو می اوردی ..
آراد:اخه اوردمش هر وقت دلم میگیره بهش نگاه کنم وبخندم ..
فرحناز ومرینا زدن زیر خنده .. دیگه تحمل نداشتم اشکام سرازیر شد با قدم های بلند وتند راه میرفتم امیرعلی پشت سرم اومد صدام میزد:آیناز..آیناز صبر کن
با سرعت راه میرفتم واشکامو پاک میکردم .. یهو پام لیس خورد نزدیک بود بیوفتم که امیر علی گرفتم… برگردوندم طرف خودش سرم نزدیک سینش بود دستش رو شونه هام
گذشته بود سرم وبلند کردم با گریه نگاش کردم سرم و اروم گذاشت رو سینش …دستمو انداختم دور کمرش وبه خودم فشارش دادم تو اون لحظه به یکی احتیاج داشتم به یه
پناگاه امن …به سینه که بدون دغدغه ونگرانی روش گریه کنم.. همه داشتن نگامون میکردن اهمیتی ندادم ..بزار همه نگاه کنن و بدونن که ایناز خیلی بدبخته..بزار
همه دنیا بفهمه ایناز بیکس وتنهاست …تو بغل امیرعلی اروم بودم عین بچه ای که تو بغل مادرش ارومه .. بعد یک دقیقه امیر علی بردم بیرون سوار ماشینش شدیم مختار
اومد پیشمون وگفت:کجا تشریف میبرید؟
امیر علی:به اقات بگو دل شکستن هنر نیست …نترس شب برش میگردونم
ماشین روشن کرد وراه افتاد من تو ماشین گریه میکردم وامیر علی رانندگی چیزی نمیگفت گذاشت اروم بشم چند دقیقه بعد ازاینکه اروم شدم گفت:بهتری؟
-اره ممنون..
-من واقعا معذرت میخوام..
-شما برای چی معذرت خواهی میکنید؟اونا باید معذرت خواهی کنن
نفسی کشید وگفت:چون فرحناز خواهرمه من باید از طرف اون معذرت خواهی کنم
با تعجب گفتم:فرحناز خواهر شماست؟
-اره …چرا اینقدر تعجب کردید؟فکر میکردم ازرنگ چشمامون فهمیده باشی؟
-من اونقدرام باهوش نیستم…پس کاملیا وفرحناز خواهرای شماست؟ولی کاملیا مهربون تره
-صد البته..کاملیا دختر با محبتیه…اما فرحناز اصلا
با امیرعلی رفتم به یه رستوران شیک نهارو با هم خوردیم… بعد نهار یه گشتی تو شهر زدیم وبه چند تا پاساژرفتیم چند دست لباس ومانتو وکفش برام خرید قیمت هیچ
کدوم از لباسا رو نمیدونستم وقتی از اتاق پروبرمیگشتم میدیم اولی رو حساب کرده ..بعد خرید به یه کافی شاپ رفتیم وقهوه خوردیم …چند دقیقه ای تو پارک نشستیم
وحرف زدیم شاممونم بیرون خوردیم ساعت ده بود که برگشتیم… دم خونه که نگه داشت گفتم:ممنون..خیلی خوش گذشت

-خواهش میکنم …همراهت میام
-احتیاجی نیست خودم میرم
-میترسم آراد دعوات کنه…
-با شه فقط به بزن بزن نکشه
خندید وگفت:خیالت راحت اهل این کارا نیستم
با هم رفتیم توامیر علی سمت عمارت و منم به خونه نقلی مش رجب وخاتون رفتم

1400/03/31 10:17

..تو هال نشسته بودن گفتم :سلام
مش رجب وخاتون جواب سلام ودادن خاتون گفت:خوش گذاشت…
لبخند زدم وگفتم:اره خیلی..
اره اونم چه خوشی تا عمر دارم رفتار آراد وفرحناز ویادم نمیره رفتم به اتاقم
خسته بودم ومیخواستم بخوابم که تلفن زنگ خورد پتو رو سرم کشیدم …خاتون اومد تو وگفت:آینازی….اقا گفته بری اتاقش..
همین جور که سرم زیر پتو بود گفتم:میشه خودتون برید؟
-نه قربونت برم..پاشو برو ببین چیکارت داره
با حرص پتو از رو سرم کشیدم وگفتم :خدا منو بکشه…از دست این راحت شم
به خاطر سردی هوا خودمو با دوبه عمارت رسوندم داشتم از پله ها میرفتم بالا که دیدم یه دختری با ظرف میوه از پله های اشپزخونه میاد بالا با تعجب نگاش کردم وگفتم:شما
کی هستید؟
سرشو بلند کرد وگفت :من باید بپرسم شما کی هستید؟من خدمتکار اقا آرادم شما؟
پوزخندی زدم وگفتم:منم خدمتکار اقا آرادتونم ..
سریع از پله ها رفتم بالا دختره هم پشت سرم اومد این باید همون خدمتکاری باشه که فرحناز میگفت…کی اومد؟این که قرار بود امیرعلی بیارتش… جلو در وایسادم دوتا
ضربه به درزدم گفت:بفرمایید..
از تعجب نزدیک بود شاخ دربیارم هیچ وقت به من نمیگفت بفرمایید …به دختره نگاه کردم وسینی توی دستش یقین پیدا کردم با این بوده … دروباز کردم وعقب وایسادم
وگفتم:بفرمایید تو..
دختره یه قیافه مغرورانه به خودش گرفت ورفت تو منم پشت سرش رفتم … تو این سرمای پاییز من داشتم یخ میکردم این اقا تیشرت پوشیده درو بستم ..آراد به دختره نگاه
کرد وگفت:ممنون دستت درد نکنه …
دستت درد نکنه؟!!!نه مثل اینکه تشکرم بلده خوبه… به ما که میرسه تشکراش به ته دیگ میرسه…دختره با لبخند گفت:خواهش میکنم اقا اگه چیز دیگه ای خواستید حتما
صدام بزنید …
-باشه مزاحم میشم
سرم انداخته بودم پایین وبا لبخند به خودشیرینی های دختره وتعارف های آراد گوش میدادم دختره خواست بره گفت:ویدا صبر کن
سرم وبالا کردم وبهش نگاه کردم ویدا؟!!!…اون حتی یک بارم اسم منو صدا نزده اما این دختره از راه نرسیده بهش میگه ویدا!! از شانس ترشیده منه دیگه همه رو ادم
حساب میکنه جز من… عیب نداره اقا آراد…
دختره برگشت:بله اقا…
یه پاکت سفیدی جلوش گرفت و گفت:بگیر
-چیه اقا؟
-پول…پونصد تومنه فکر کنم برای یک ماهی که میخوای اینجا کار کنی کافی باشه
-اما من که هنوز کار نکردم ..
-عیب نداره بگیر لازمت میشه
ویدا با خوشحالی گرفت وگفت:دستتون درد نکنه اقا
آرادبه من نگاه کرد وگفت:تمام کارم باتو به جز شام ونهارم که ویدا بهم میده … کار هرکدومت بهتر بود همون ونگه میدارم
پوزخندی زدم وگفتم:تو که میگفتی من اشتهاتو کور میکنم پس چرا میخوای

1400/03/31 10:17

نگهم داری؟…خوب بزار برم ویدا خانم هم خوشکله هم اشتها تو باز میکنه..
ویدا:خجالت بکش این چه طرز حرف زدن با اقاست ؟حقته الان یه کتک ازش بخوری
تو چشمای عسلی ویدا نگاه کردموگفتم:برای خودشیرینی زوده ویدا خانم ..
آراد:ویدا میتونی بری…
ویدا:چشم اقا…
ویدا رفت درو بست آراد یکی از سیبا رو گاز زد و رو تخت خوابید به تختش اشاره کردوگفت :بیا بشین …
-نمیشینم…
-چی؟
-شنیدی که چی گفتم…بده ویدا برات بخونه
خواستم برم که داد زد :کجا؟
-میرم بخوابم..خستم
-اِه…از لب گرفتم وبغل کردن امیرعلی خسته شدی؟خوب میخوای بفرستمت پیش مهرداد..اون بلده چیکار کنه که خسته نشی
با اعصبانیت نگاش کردم وگفتم:هیچ وقت پیش امیرخسته نمیشم
دوقدم رفتم که یهو بازو کشید وانداختم رو تخت ..این کی بلند شد؟کتاب وپرت کرد تو سینمو گفت:اینو میخونی بعد هر جهنمی خواستی میری…بلند شو برو اونور بشین
من بایه بچه لجباز هشت ساله طرفم نه یه مرد بیست وهشت ساله …پوفی کردم ورفتم جای هرشبم نشستم کتاب وباز کردم وگفتم:مطمئن باش یه روزی فرار میکنم
-اگه تونستی برو..
سیب توی پیش دستی رو برداشت وگاز زد چند سطرش وخوندم گفت:تو اجازه نداری کسی رو دوست داشته باشی ..
سرم وبلند کردم وگفتم:چی؟
نگاه کرد وگفت:تو خدمتکار منی و خدمتکارم باقی میمونی پس سعی کن عاشق نشی.. این حس دوست داشتن و تو خودتت بکش
-تو اجازه نداری حق طبیعی منو ازم بگیری
-چرا میتونم چون بابتت پول دادم..
با بغض گفتم: اره پول دادی …امامن خدمتکارتم بردتت که نیستم هر خدمتکاری هم حق ازدواج داره
-اما من دوست ندارم خدمتکارم ازدواج کنه …حالا کتابو بخون
سیبی که نصفه خورده بود گذاشت تو پیش دستی…دستش گذاشت زیر سرش وجلوش ونگاه کرد منم بانفرت نگاش میکردم نگاه کرد وگفت: مگه با تو نیستم گفتم بخون
شروع کردم به خوندن اما بغض نمیذاشت… اب دهنم وپایین فرستادم …چند قطره اشک از چشمام اومد با دست پاکشون کردم …دوباره خوندم صدام در نمی اومد …کتابو
بستم وگذاشتم رو تخت وگفتم:دیگه نمیتونم بخونم بزار برم..
-با گریه کردن نمیتونی دلمو به رحم بیاری ..
ازت انتظاریم ندارم …چون میدونم اینقدر بیرحمی وسنگ دلی که اگه سرادمم جلوت ببرن دلت به رحم نمیاد
خواستم برم که نیم خیز شد ودستشو حلقه کرد دور بازوهامو خوابندم رو تخت یقمو گرفت از ترس زل زده بودم تو چشماش با همون حالت نیم خیز گفت:برو خدا رو شکر کن که
از اون پسرای هوس باز نیستم …که تا با یه دختر خلوت میکنن کارشو میسازن اگه بودم میدونستم بات چیکار کنم … یک هفته بهت فرصت میدم رفتارتو با من عوض کنی
…اگه تو این یک هفته اخلاقت همین باشه قسم میخورم

1400/03/31 10:17

میرستمت جایی که تا اخر عمرت ارزوی مردن کنی…
همین جور که یقمو گرفته بود تو چشمای سبز عصبیش نگاه کردم وگفتم:هرجا میخوای منو بفرست دیگه به اخر خط رسیدم …دیگه نه ازاین دنیا دلخوشی دارم نه از ادامی
بیرحمش…
صورتش نزدیک صورتم بودو نفس های گرمش که تند تند میکشد به صورتم میخورد گفتم: دست تو بردار میخوام برم بخوام…
یقمو ول کرد وگفت:همین جا بخواب
خوابید روبالشتش گفتم: دلم نمیخواد پیش یه روانی بخوابم
با اعصبانیت گفت:چی گفتی؟
نشستم وگفتم:همونی که شنیدی
خواستم برم که دستشو انداخت دور شکمم وانداختم تو بغلش وگفت: گفتم بهت دست نمیزنم اما نگفتم کاریت ندارم
شونهام به سینش چسیبده بود با دوتا دستام سعی کردم دستشو از رو شکمم بردارم اما فایده نداشت داد زدم :ولم کن …حالم ازت بهم میخوره روانی
به محض اینکه اینو گفتم:با یه حرکت منو برگردوند طرف خودش پاشو انداخت رو پاهام سرشو بلند کرد وگفت:یک بار دیگه جمله تو تکرار کن…
تو چشماش نگاه کردم وشمرده گفتم:حالم…..ازت….بهم….میخو ره حالت تهوع میگیرم وقتی می بینمت روانی
همین جور که تو چشمام نگاه میکرد گفت:پس چطوره کارای این روانی رو ببینی شاید ازش خوشت بیاد
نشست همون تیشرت که تنش بود دراورد خواستم فرار کنم که بازومو گرفت وکشید طرف خودش با خشمی که تو چشماش نشسته بود گفت:کجا میخوای بری گربه ؟
-ولم کن..وحشی..مگه همین الان نگفتی ازاون پسرای هوس باز نیستی مرد نبودی که این حرفو زدی؟
-خیلی وقته دیگه حرف مردا خریداری نداره
سریع روسری رو از سرم برداشت …خودمو میکشیدم تا ولم کنه اما بی فایده بود کلیپس واز موهام جدا کرد …موهای فر درشت مشکیم تا شونه هام رسیده بودباز شد سرم
وگرفت بالا وگفت:بخاطر موهای فرفریت بود هیچ وقت روسریتو جلوم برنمیداشتی؟…..(تو چشمام نگاه کرد )لباسات ودر میاری یا خودم برات درش بیارم؟
یهو یه فکری زد به سرم وگفتم:خودم درش میارم ..
دستش وبرداشت وبا تعجب نگام کرد و با اخم همیشگیش گفت:واقعا؟مثل اینکه تو مشتاق تری…
گفتم:پس بزار اول برم یه ابی به دست وصورتم بزنم بعد بیام..
با شک نگام کرد وگفت:نمیخواد …
-ولی من اینجوری دوست ندارم …تمام صورتم بخاطر اشکام کثیف شده
زیر نگاه ذربینش که اجزا صورتمو وارسی میکرد خیلی معذب بودم گفت:خیل خوب پس زود بیا..
بلند شدم رفتم سمت دستشویی به ایینه نگاه کردم … ایناز تویه ادم بدبختی که دنیا نمیخواد روی خوش بهت نشون بده…کسی دوست نداره خودتو خلاص کن …یه قدم رفتم
عقب یه مشت محکم زدم به شیشه چند تیکه افتاد …یه تکیه از شیشه رو برداشتم آراد اومد داخل با ترس نگام میکرد چند قدم رفتم عقب وگفتم:برو

1400/03/31 10:17

عقب والا رگم ومیزنم..
با قیافه جدی گفت:جراتش ونداری؟
حماقت کردم ورگ دستمو زدم که درد وسوزشش تا مغزم رفت یک قدم اومد جلو داد زدم:جلو نیا …
یه قدم دیگه اومد شیشه رو جلوش گرفتم با گریه داد زدم :گفتم جلو نیا ….یه قدم دیگه بیای شیشه رو میزنم به قلبم
دستشو برد بالا وگفت:باشه ..باشه اون شیشه رو بده من
از ساعد دستم واستخونای پشت دستم که به شیشه زدم خون قطره قطره کف زمین می ریخت با گریه گفتم:برای چی بهت بدم …میخوام کارتو راحت کنم .. چرا نمیکشیم ؟چرا
راحتم نمیکنی؟اخه از زجر دادن من چی گیرت میاد ؟
بالای ساعد دستم یه بار دیگه شیشه روکشیدم که این دفعه خون بیشتری اومد آراد داد زد:چیکار میکنی دیونه؟ …
اومد که شیشه رو از دستم برداره سریع دستمو کشیدم کف دستش برید اما اون محل نذاشت …مچ دستمو فشار داد از درد دستم شل شد وشیشه افتاد … آراد پشتم وایساد
بردم سمت شیر… دستمو زیر شیر میشست منم گریه میکردم بی حال وبی جون شده بودم سرم گیج میرفت یه قدم رفتم عقب سرم وگذاشتم رو سینش دیگه هیچی نفهمیدم…
چشمام باز کردم خورشید با نورش اروم صورتمو نوازش میداد دستم وجلو صورتم ..جام گرم ونرم بود یه غلتی تو جام خوردم فهمیدم روزمین نخوابیدم …تو اتاق خودمم نیستم
…پس کجام؟به دست راستم نگاه کردم کلش باند پیچی شده بود نشستم اینجا کجاست؟اتاق آراد که نیست …از تخت اومدم پایین چشمم سیاهی رفت کمی باز وبستش کردم ورفتم
طرف درو باز کردم دیدم خاتون داره از پله ها میاد بالا تا من ودید گفت:چرا از تخت اومدی پایین؟ برو بخواب
اومد سمتم دستمو گرفت وکشوندبه اتاق گفت:اقا گفته باید استراحت کنی…
دستمو کشیدمو گفتم:از کی تا حالا اقا نگران من شده؟
به دستم نگاه کرد وگفت:این چه کاری بود با دستت کردی؟ میخواستی خودکشی کنی؟ایناز جان ادم بدبخت تر از تو هم هست والله دیگه خودشون ونکشتن..
-خاتون من اگه این بلا رو سر خودم نمی اوردم…باور کن یه بلایی بدتر سرم میاومد
-خیل خوب اینقدر انرژیتو با حرف زدن هدر نده…برو بشین اینا رو بخور
گوشت کبابی برام اورده بود چند تکشو خوردم خاتون گفت:فردا شب اقا مهمونی داره …سعی کن یه ذره جون بگیری تا بتونی کمکم کنی…
با تنفر گفتم : ایشاالله که مهمونی اخرش باشه وبمیره
-دختر نفرین نکن ..برمیگرده به خودتت
-بهتر بزار من بمیرم ..
سری تکون داد خواست بره گفتم:کی منو برد دکتر؟
-هیچ کس…اقای دکتر خودش اومد
با تعجب گفتم:امیر علی؟؟
-بله…دوساعتم با اقا دعوا کرد
وقتی صبحونه گوشتیم رو خوخونه من واسه چی اومدی؟
امیرعلی:چیه میترسی کتابات کم بشن؟
آراد داد زد:علی تو دخالت نکن …
به من نگاه کرد:جواب من وبده

1400/03/31 10:17

چرا اومدی اینجا؟
با ترس گفتم:فقط…فقط میخواستم کتاب بخونم ….حوصلم سر رفته بود
-شما همیشه وقتی حوصلتون سر میره تو کتابخونه من قرار ملاقات میزارید؟
امیرعلی:این مزخرفات چیه داری میگی؟
آرادبااخم نگاهش کرد وگفت:منتظری من پامو از این خونه بزارم بیرون بیای به معشوقت برسی؟
امیرعلی:خجالت بکش آراد این چه حرفیه میزنی ؟
اراد:من باید خجالت بکشم یا شما دوتا …(با خشم کتاب واز دستم کشید) …گمشید از کتابخونه من برید بیرون
امیرعلی:بخاطر همین اخلاقت بود مهتاب اون بلا رو سر خودش اورد …
آراد از اعصبانیت قرمز شد با تن صدای پایین گفت:من هرچقدرم اخلاقم بد باشه از توی عقیم بهترم من با هرکس دیگه ای که دلم بخواد میتونم ازدواج کنم… اما تو چی
یاباید بری با دخترای ترشیده ازدواج کنی..یا مثل خودتت عقیم باشه شایدم مجبورشدی تا اخر عمرت تنهازندگی کنی..
به امیرعلی که با بغض داشت آراد ونگاه میکرد نگاش کردم مچ دست امیرعلی رو گرفتم وگفتم:حق نداری باش اینجوری حرف بزنی..هر چی که هست از تو گند دماغ که بهتره

دستشو کشیدم واومدیم بیرون خودم نمیدونم برای چی این کارو کردم اصلا برای چی اون حرف وزدم؟…از پله ها میاومدیم پایین که امیرعلی یهو وایساد مچ دستشو کشید
نگاش کردم با لبخند گفت:این چه کاریه میکنی دختر؟اخرش با این زبونت سرت وبه باد میدیا
-نترس چیزیم نمیشه .. اون به چه حقی این حرفا رو بهت میزنه ؟یعنی به اندازه پشه مغز تو کلش نیست که بدونه این حرفا دل ادم ومیشکنه؟
با لبخند نگام کرد وگفت:عیبی نداره خودتت وناراحت نکن ..(تو چشمام نگاه کرد )شام با هم بخوریم؟
با ناراحتی گفتم:تو که میدونی اجازه بیرون رفتن ندارم ؟
-بیرون نمیخواد..همین جا
-یعنی با مش رجب وخاتون؟
-اره..
-باشه..
یه پله اومد پایین وگفت:خواهشا تا شب زنده بمون ..
خندیدم وگفتم:سعی میکنم
-تا شب خدا حافظ…
-به سلامت..
تو راه پله وایسادم وبه راه رفتنش نگاه کردم چقدر اروم صاف راه میرفت انگار یه غم سنگینی رودوشش بود در و باز کرد ورفت بیرون از پله هااومدم پایین که آراد گفت:مثل
اینکه حرفام وفراموش میکنی..
برگشتم دیدم خشک وجدی دست به جیب وایساده گفتم:نه فراموش نکردم …اما دلم قانون تو حالیش نیست
با اخم گفت:مشکلی نیست حالیش میکنم …
اینو گفت رفت به اتاقش … میخواد چیکار کنه ؟هیچ غلطی نمیتونه بکنه…اخرش کشتنه دیگه که خودمم راضیم…اصلا این موقع روز اینجا چیکار میکنه؟ به من چه… از
پله ها اومدم پایین رفتم پیش مش رجب داشت به گلا اب میداد کمکش کردم تا کارش زودتر تموم بشه…
ظهر ویدا نهار آراد برد چند دیگه گذشت ولی نیومد …خاتون گفت:این دختره چرا نیومد؟
مش

1400/03/31 10:17

رجب:لابد داره با اقا نهار میخوره..
خاتون:خودش بهت گفت؟
مش رجب:نه..گفتم اینقدر طولش داه لابد داره با اقا نهار میخوره
خاتون:وقتی چیزی نمیدونی الکی حرف نزن
مش رجب سر شو انداخت پایین وچیزی نگفت با لبخند نگاش کردم بیچاره مش رجب چقدرزن ذلیله… داشتم سفره رو جمع میکردیم که ویدا اومد تو نگاش کردم لبش خندون بود
چیزی نگفت و یه راست رفت به اتاق مش رجب با قیافه حق به جانب گفت:دیدی گفتم با اقا نهار میخوره
خاتون:خوب حالا کاراگاه گجت..
بعد نهار ولگردیم شروع شد ..یه سویشرت کلاه دار پوشیدم روی یه نیمکت زیر درخت نشستم هوا خیلی سرد بود …سرم وبالا کردم وبه شاخه های درخت که خیلی از برگاشو
از دست داده بود نگاه میکردم که یکی گفت:میتونم بشینم؟
سرم واوردم پایین ونگاش کردم ویدابود پوزخندی زدم وگفت: بهت نمیاد اهل اجازه گرفتن باشی …یعنی اصلا به تریپت نمیاد مودب باشی..
-حالا که میبینی هستم…بشینم یا نه؟
شونمو انداختم بالاوگفتم:به من چه بشین
با فاصله کنارم نشست جلوشو نگاه کرد وگفت :چند تا سوال دارم …
نگاش کردم وگفتم:بپرس..
-آقاآراد از چی خوشش میاد؟یعنی از چه غذاهایی یااز چه رفتاری با هاش داشته باشیم یا…کلا چی دوست داره؟
-پیشنهاد ازدواج بهت داده که میخوای امارش وبگیری ؟
پوفی کرد وگفت:ببین نیومدم دعوا خب …پس سوالامو جواب بده
-جواب هیچ کدوم از سوالات ونمیدونم چون برام مهم نیست چی دوست داره از چی خوشش میاد یا چه غذایی رو بیشتر میخوره …چرا نمیری از فرحناز بپرسی؟مطمئن باش اون
از جیک وپیک زندگیش خبر داره…
بلند شد وگفت:میدونی چرا اقا آراد ازتو بدش میاد؟چون خیلی بداخلاق وزبون درازی بخاطر همین مجبور شده به فرحناز بگه بره یه خدمتکار دیگه براش بیاره
پوزخندی زدم وگفتم:با اقا نها رخوردی ….هوا ورت داشته فکر کردی خبرایه؟دخترای لوند تراز تو دورش ریخته ومحل سگ بهشون نمیده …تو که دیگه جای خود داری
خم شد تو چشمامم نگاه کرد وگفت:بهت نشون میدم کی به کی محل سگ نمیزاره …هیچ *** نمیتونه منکر خوشکلیه من بشه یه کاری میکنم بندازتت بیرون
سرم وبردم جلو تو چشماش نگاه کردم وگفتم:ممنونت میشم اگه این کارو بکنی
صاف وایساد ورفت …هه… منو بندازه بیرون این پسره تا خون منو نکنه تو شیشه که ولم نمیکنه
ویدا از خاتون خواست خودش شام درست کنه من وخاتونم از خدا خواسته…. تو هال نشسته بودم داشتم درو دیوارو نگاه میکردم که خاتون با یه پلاستیک کنارم نشست گفتم:این
چیه؟
دوتا کاموا که از دو رنگ سیاه وقرمز با سفید وخاکستری بود بادوتا میله داد دستم وگفت :دیدم حوصلت زود سر میره گفتم برای سرگرمیت یه چیزی ببافی
-اما من که

1400/03/31 10:17

بلد نیستم
-خودم یادتت میدم
-زنجیرو که بلدی؟
-اره..
-خوبه ..پس اول از کلاه شروع میکنیم
یکی دو ساعت با خاتون مشغول یاد گیری بافتنی بودیم که زنگ ایفون بلند شد…خاتون گفت:یعنی کیه؟
بلند شد ایفنو جواب داد وگفت:سلام اقای دکتر بفرمایید تو
دکمه رو فشار داد وگفت:آیناز جان اینارو جمع کن ..اقای دکتر اومدن
با عجله همه رو جمع کردم وبردم به اتاقم زود لباسم وعوض کردم تو اتاقم بودم که صدا ی احوال پرسی امیر علی با خاتون شنیدم یه استرس عجیبی اومد سراغم جلوی ایینه
خودم ونگاه کردم خوب بودم یه نفس عمیقی کشیدم ودرو باز کردم دقیقا رو به روم نشسته بود سرش پایین بودو انگشتشو رو گوشی لمسیش میکشید یه کت اسپرت با شلوار لی
وپیراهن خاکستری به رنگ چشماش پوشیده بود سرش وبلند کرد با لبخند گفت:سلام ایناز خانم..میبینم که هنوز زنده ای؟
با لبخند گفتم:سلام…خیلی ناراحتی؟
-نه…
خاتون با سینی چایی اومد با لبخند گفت :خیلی خوش اومدید
چایی رو برداشت گذاشت جلوش وگفت:ممنون…مش رجب کجاست؟
خاتون :جایی کار داشت رفت الان دیگه پیداش میشه(به من نگاه کرد)تو چرا سرپایی خوب بشین مادر
با گیجی گفتم:ها؟باشه …
رو مبل روبه روی امیر علی نشستم خاتونم نزدیک امیر علی نشست امیر گفت:یه مهمون دیگه هم قراره امشب بیاد عیبی که نداره ؟
-نه مادر چه عیبی…قدمش روی چشم حالا کی هست؟
خواست چیزی بگه که یهو درباز شد ویدا اومد تو گفت:شام حاضره..کی بکشم؟..چشمش افتاد به امیر علی با چشمای گشاد گفت…ببخشید نمیدونستم مهمون دارید…سلام
امیر علی :سلام ویدا خانم خوبید ؟
-مرسی بد نیستم
چند دقیقه بعد کاملیا اومد با ذوق وشوق پرید تو بغلم وتا تونست بوسم کرد… من نمیدونم این دختر چرازود با همه جور میشه؟ساعت نه ویدا شام آراد وبرد ما هم رو
زمین نشسته بودیم وشام میخوردیم غذا خیلی تند بود…خدا کنه غذای آراد وتند نکرده باشه ….ویدا با اخم اومد تو به من نگاه کرد و گفت:پاشو برو اقا کارت داره؟
با تعجب گفتم:چیکار؟
با اعصبانیت گفت:من چه میدونم ..برو ازش بپرس
این وگفت و رفت به اتاق … امیرعلی نگاه کردم گفت:میخوای بات بیام ؟
با لبخند گفتم :نه..حریفش میشم
کاملیا:مگه میخوای کشتی بگیری؟
خاتون خندید وگفت:کارا اینا فقط با کشتی کج راه میافته
باچشم غره به خاتون نگاه کردم ورفتم به عمارت خواستم از پله ها برم بالا که گفت:کجا داری میری؟
برگشتم با اخم نگام کرد وگفت:بیا سالن غذا خوری
وقتی رفت منم پشت سرش راه افتادم به میزی که برای دونفر چیده بودن نگاه کردم خودش سر میز نشست ..منم بلاتکلیف نگاش میکردم که گفت:برای چی نگام میکنی؟(به صندلی
کنار خودش اشاره کرد) بشین
با

1400/03/31 10:17

تعجب گفتم:بله؟!!بشینم!!؟چرا؟!!
-چون من میگم ..
-بشینم که چی بشه ؟
با اعصبانیت نفس کشید وگفت:که همه چی بشه (داد زد)بشین..
ای مرده شورت وببرن که محبت کردنم بلد نیستی…به همون جایی که اشاره کرد نشستم یه بشقاب وقاشق وچنگال و…جلوم صف کشیده بودن بشقابش وجلوم گرفت گفت:بکش
ازش برداشتم پلو رو کشیدم وگذاشتم جلوش نگام کرد وگفت:برای خودتتم بکش
-اما من نمی تونم با شما شام بخورم ..
نگام کرد: چرا؟اوه بله فراموش کرده بودم با امیرعلی قرارشام گذاشتی..یه شبم با تو شام نخوره چی میشه؟
بلند شدم وگفتم:چیزی نمیشه اما من دوست ندارم با شما شام بخورم
-چه دوست داشته باشی چه نداشته باشی تا صبح اینجایی…فقط خودتو از گشنگی تلف میکنی
-نمیشینم که بخوام تلف بشم ..
خواستم برم که مچ دستمو گرفت با اخم دستمو کشیدم اما ولم نکرد گفتم:چرا تکلیفتو با خودتت روشن نمیکنی؟بالاخره از من بدتت میاد یا نه؟مگه نگفتی اشتهامو کور میکنی؟چرا
میخوای باهات شام بخورم ؟
مچ دست مو فشار داد که جیغم رفت هواداد زدم:ولم کن دستم درد گرفت….چشمامو از درد فشار دادم دستمو ول کرد چند قطره اشک از چشمام اومد پایین مچ دستمو گرفتم
وگفتم…چرا این کارو کردی؟
فقط نگام کردوچیزی نگفت دهنش و باز کرد که چیزی بگه امیرعلی امد تو نفس نفس میزد انگار دویده بود به دوتامون نگاه کرد اومد طرف من وگفت:خوبی؟چرا جیغ کشیدی؟
-خوبم..چیزی نیست
امیرعلی بااعصبانیت به آراد نگاه کرد وگفت: بریم
چند قدمی راه رفتم که آراد داد زد:کجا؟
برگشتیم با همون اعصبانیت به امیرعلی نگاه کرد و گفت:اون جایی نمیره ..این خدمتکاره منه بدون اجازه من حق نداره جایی بره
-خدمتکارته غلام حلقه به گوشت که نیست ..
-اتفاقا هست ..چون بابتش پنج میلیون تومن پول دادم
امیر علی با اعصبانیت رفت طرفش رو به روی هم وایسادن هم قد بود بدون یک سانت زیاد یا کم.. اما شونه ای امیرعلی پهن تر بودوآراد لاغرتربه نظر میرسید تو چشمای
آراد نگاه کرد وگفت:چند؟
-چی؟
-قیمت بردتت چنده؟میخوام بخرم ازادش کنم
پوزخندی زد وگفت:شرمنده فروشی نیست …چون جز املاکم حساب میشه فقط بی سنده
امیرعلی با تاسف سرشو تکون داد وگفت:تو مریضی برو خودت وبه یه روانشناس نشون بده ..
اومد سمتم دستمو گرفت واز عمارت برد بیرون اینقدر محکم دستمو فشار میداد که لحظه امکان داشت بشکنه با درد گفتم:میشه دستمو ول کنی داره دردم میگره ..
وایساد دستمو ول کرد وگفت:ببخشید …
با هم رفتیم خونه وشاممون رو خوردیم ساعت یازده بود که میخواستن برن … من وخاتون تا دم در بدرقشون کردیم کاملیا پریدتو بغلم وگفت:فردا پارچمو بیارم ؟
خندیدم وگفتم:خوب بیار…احتیاجی به

1400/03/31 10:17

پاچه خواری نیست
با اخم همراه لبخند گفت:داشتیم؟
امیر علی:خاتون بازم از پذیرای ممنون
خاتون:خواهش میکنم مادر من که کاری نکردم …
امیرعلی:کاملیا میشه بریم؟
-اومدم..(لپمو بوسید)تا فردا خاحافظ
-به سلامت..
تو بغل خاتونم پرید وگفت:خدا حافظ خاتونی
خاتونم بوسش کرد وگفت:خیر پیش مادر
وقتی رفتن با سرعت میدویدم که خاتون گفت:دختر برای چی میدوی؟ارومتر برو
همینجور که میدویدم داد دزم:سردمه خاتون سردمه
سریع رفتم به اتاقم…ویدا خوابیده بود منم تشکمو پهن کردم که تلفن زنگ خورد این خروسکم یه میلیمترتکون نخورد…رفتم گوشی رو برداشتم :بله
….
-الو..اقا شمایید؟
جواب نداد…چند ثانیه بعد صدای قطع شدن تلفن اومد…گوشی رو گذاشتم ورفتم سر جام دراز کشیدم..نکنه آراد بوده؟به ساعت نگاه کردم الان باید تو اتاقش باشم وبراش
کتاب بخونم ..من وباش نگران چی هستم به پهلوی راستم خوابیدم…یهو دلشوره گرفتم نتونستم بخوابم به پهلوی چپم شدم پتو رو رو سرم کشیدم دلشورم بیشتر شد نشستم
…وای خدا چم شده؟بلند شدم رفتم به اشپزخونه یه لیوان اب خوردم ودوباره خوابیدم کمی اروم شدم اما دوباره دلشوره اومد سراغم پتو رو از سرم برداشتم کلافه شدم
یه نفس عمیق کشیدم ..دلشورم بخاطر چیه؟یه چیزی تو دلم گفت:آراد…آراد ؟؟برای چی باید نگران اون باشم؟ خیلی سعی کردم بخوابم اما بی فایده بود دلشوره لعنتی نمیزاشت
بخوابم …بلند شدم باید برم به آراد سربزنم اینجوری خیالم راحت میشه ودلشوره ولم میکنه سویشرتم وپوشیدم واومدم بیرون تند تند راه رفتم به عمارت که رسیدم درشو
باز کردم ورفتم تو …دلشورم بیشتر شد…سریع از پله ها رفتم بالا دم اتاق آراد وایسادم حالا چیکار کنم برم تو یا نه؟اگه خواب باشه وبیدار بشه چی؟اونوقت نمیگه
نصف شبی اینجا چی میخوای؟ چند قدمی با کلافگی راه رفتم وایسادم …دلم وزدم به دریا درو باز کردم ورفتم تو …صدای اه وناله شنیدم کلیدو زدم..یا خدا..آراد عین
مار به خودش می پیچید چشماشو فشار میداد وتشکشو به مشت گرفته بود رفتم جلو گفتم:اقا..اقا حالتون خوبه ؟جایتون درد میکنه؟
با صدای نامفهوی چیزی گفت متوجه نشدم با نگرانی گفتم:چیکار کنم؟
با صدای بیجون ونیمه دادگفت:به خاتون بگو بیاد..دارم میمیرم…
-چشم ..چشم…
با تمام سرعتم دویدم وقتی رسیدم خودم و پرت کردم تو رفتم سمت اتاق خاتون با مشت های پی در پی به در میکوبیدم خاتون وصدا میزدم:خاتون…خاتون …بیا بیرون ..خاتون..
یهو دربازشد مش رجب وخاتون با حالت شکه اومدن بیرون خاتون گفت:چی شده؟چرا درواینجور میکوبی؟
با گریه گفتم:آراد..آراد..
خاتون:آراد چی حرف بزن دختر
با گریه بلند

1400/03/31 10:17

گفتم:داره میمیره برید کمکش کنید…
-یاابوالفضل…
مش رجب زودتر رفت خاتونم رفت تو روسریشو پوشید ورفت منم همین جور گریه میکردم…اصلا دلم نمیخواست اینجوری زجر بکشه سرم وبرگردوندم دیدم ویدا با تعجب به من
نگاه میکنه گفت:چی شده؟برای چی نصف شبی داری داد وبیدادراه انداختی؟
داد زدم:همش تقصیر توئه… برو نگاه کن ببین برای خودشیرینی خودت چه بلایی سرش اوردی..
با تعجب گفت:کی؟بلا سر کی اوردم؟
-آراد..تو نمیدونی اون زخم معده داره و نباید چیزای تند بخوره ؟
با نگرانی گفت:نه…بهم گفت هوس غذای تند کردم منم براش درست کردم
-مگه هرچی اون گفت باید براش درست کنی؟
-حالا تو چرا داری گریه میکنی؟
راست میگفت من چراداشتم گریه من که حاضر بودم سر به تنش نباشه حتی زنده یا مردش برام فرقی نمیکرد حالا چی شده که دارم براش گریه میکنم؟ دل رحم بودنم بعضی وقتا
کار دستم میده با دستم اشکام وپاک کردم وگفتم: هیچی…
اومدم بیرون نمیدونستم چیکار کنم برم یا نه ؟وایسادنم بیشتراز یک دقیقه طول نکشید دویدم سمت عمارت دم در اتاقش وایسادم … باورم نمیشد اونی که رو تخته آراد
باشه..تشک وبالشت سفیدش از خون قرمز شده بود انگار یکی به قلبم چنگ زد.. خاتون با گریه سعی میکرد ارومش کنه اما اون فقط درد میکشید مش رجب با سرعت رفت به اتاق
خاتون گفت:پس اورژانس چی شد؟

1400/03/31 10:17