بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

ادامه دارد.....???

1400/03/31 10:18

?#پارت_#هشتم
رمان_#حصار_تنهایی_من?

1400/03/31 20:35

همین جور که راه میرفتیم گفت:یه جایی میریم که هم جامون گرم ونرم هم پول درمیاریم
دستمو کشیدم وبا اخم گفتم:کجا؟
-نترس …پیش دیو دوسر که نمیخوام ببرمت ..
-تا نگی کجا یه قدم دیگه هم برنمیدارم .
-خیل خوب…پیش یه خانمه به اسم زبیده ….خودشو شوهرش تنهازندگی میکنن
با شنید اسمش اتش نفرت وکینه ای که خاموش شده بود باز شعله کشید … تمام خاطراتی که با دخترا داشتم جلو چشمم رژه رفت بغض کردم ..دوستام ..لیلا، مهناز،نگا ر…شوخی
های لیلا دعوای مهسا ویسناومهربونی نجوا وسپیده …خدایا دوباره میخوای منو بفرستی پیش اونا؟ دستمو مشت کردم وگفتم :اسم شوهرش منوچهره؟
با تعجب گفت:اره…تو از کجا میدونی؟
-اون جای گرم ونرم ارزونی خودت
اینو گفتم وحرکت کردم پشت سرم اومد گفت:از کجا می شناسیشون؟
– از کجا؟نزدیک دوماه پیششون بودم …بعدش مارو فروختن
-کی؟زبیده؟
وایسادم وبا گریه داد زدم :اره زبیده.. . همونی که قراره جای گرم ونرم بهم بده… تو برای اونا کار میکنی نه؟هر دختر بی صحابی که تو پارک پیدا کردی میبری براشون
فکر نکردی ممکن چه بلایی سرشون بیارن؟..از من به تو نصیحت پیش اینا کار نکن ..پدرو مادرت هرچقدرم بد باشن دلسوز تراز این افریتهان برو خونتون
-تو که لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمیبره؟
–یه بار گفتم فرار نکردم..
راه افتادم دختره هم سرجاش وایساد ودیگه حرفی نزد و دنبالم نیومد …رفتم پشت بوته ای دراز کشیدم از سرما به خودم جمع شدم تا کی باید تو پارکا بخوابم ؟باید
یه پولی از جایی گیر بیارم وبرگردم شهرمون .. اما با کدوم پول ؟ حالا اگه خونه ای مونده باشه ..خدا کنه با این سرما تا صبح زنده بمونم…هنوز کاملا خوابم نبرده
بود که یکی شونه هام وتکون میداد چشمام وباز کردم تا چشمم افتاد به پسره با ترس ووحشت نشستم پسره با لبخند موذیانه ای گفت:چرا اینجا خوابیدی عزیزم ؟تشریف بیارید
منزل در خدمت باشیم
با ترس بلند شدم وعقب عقب رفتم گفتم:در خدمت مادرت باش …
هنوز دوقدم نرفته بودم که از پشت دستشو انداخت دور شکممو کشیدم طرف خودش واز رو زمین بلندم کرد قبل از اینکه داد بزنم دستشو گذاشت روی دهنم وگفت:گرفتم خرگوش
کوچولو
دستش وگاز گرفتم داد زد وولم کرد فرار کردم ..دنبال اومد کسی تو پارک نبود ..دختره کدوم گوری رفته …خدا یا کمکم کن پشتمو نگاه کردم هنوز دنبالم میاومد خودمو
پرت کردم تو خیابون یه ماشین جلو پام ترمز کرد افتادم روزمین نور چراغ چشمامو اذیت میکرد دستمو گذاشتم جلوی چشمم ..رانندش پیاده شد نمیدیمش ترسیده بودم خودمو
روزمین میکشیدم عقب کنارم وایساد با التماس گفتم :خواهش میکنم اذیتم نکن
خم شد بازومو گرفت وبلندم

1400/03/31 20:37

کرد وگفت:بیا پدرام گرفتمش
با تعجب بهشون نگاه کردم اونی که دنبالم میدوید با نفس نفس زدن اومد وایساد وگفت: دست مریزاد بهادر… بریم ..
خواست منو ببره خودمو کشیدم به عقب اما بیفایده بود منو با یه حرکت انداخت پشت وخودشم نشست ..سریع نشستن وراه افتادن توی ماشین دست وپا میزدم که فرار کنم ..اما
پسر منو سفت گرفته بود ..یهو چاقوشو گذاشت روی گردنم وگفت:اگه بخوای به لگد زدن وداد بیداد کردنت ادامه بدی گلوتو میبرم ..پس بهتره خفه شی فهمیدی؟
با وحشت وچشای گشاد نگاش کردم وفقط سرمو تکون دادم.. چاقو رو برداشت ..دستشواروم از رو دهنم برداشت درست نشستم ..به دوتاشون نگاه کردم پدرام که راننده بود گفت:حیف
که خوشکلترش گیرمون نیومد..
-همینم خوبه ..کارمونو راه میندازه
یهو پریدم سمت در ..تا بازش کردم پسره سریع منو گرفت و درو بست وداد زد:میخواستی چه غلطی کنی؟
پدرام:عجب خریه ها ..
با گریه گفتم:خواهش میکنم ول کنید …بزارید برم …من که بدرتون نمیخورم …
-خفه شو بابا …اونموقع که داشتی از خونه فرار میکردی باید فکر اینجاشم میکردی ..
بهادر منو سفت گرفت که فرار نکنم …منم با گریه ازشون خواهش میکردم بزارن برم ..بهادر با اعصبانیت کوبیت تو دهنم گفت:ببند دهنتو …اشغال
دهنم خون اومد با استینام لبمو پاک کردم ..هیچی نگفتم واروم گریه می کردم ..چرا فرار کردم؟ بداخلاقی های آراد می ارزه به این وحشی ها حداقل اون دست روم بلند
نمیکرد …اگه از دست اینا سالم موندم ..میرم پیش آراد ودیگه رو حرفش حرف نمیزنم هر چی گفت فقط میگم چشم …در باز شد و رفتیم تو صدای موسیقی گوش خراشی ..از
توی خونه میاومد پیاده شدن منو هم کشیدن بیرون … با گریه خودمو رو زمین میکشیدم تا منو نبرن تو … پدرام داد زد:داری چه غلطی میکنی؟بیارش دیگه
از رو زمین بلندم کرد وبردم تو …تنها چیزی که دیده میشد دود وبود دخترو پسرایی که با وضع افتضاحی میرقصیدن …جیغ وداد های منم ..فقط تا گوش خودم میرسید بهادرمنو
به زور برد بالا ..به یه اتاقی رفت منو گذاشت زمین …ترسیده بودم با سکسکه گریه عقب عقب رفتم …بهادر با لبخند چندش اوری سر تا پامو نگاه میکرد از نگاه کردنش
اصلا خوشم نیومد پدرام اومد تو گفت:داری چیکار میکنی؟
بهادر:پدرام ..از چشماش خوشم اومده ..نازه نه ؟
پدرام بدون توجه به حرف اون بازوشو گرفت وگفت:بریم بعد میایم..
بهادربازوشو کشید وگفت:برای چی بعدا؟
پدرام با کلافگی گفت:اون پایین الان شلوغه باید حواسمون به اونا هم باشه اگه یکی حالش بد شد یکی باشه به دادشون برسه ..بزار خلوت بشه بعد
-خوب خودت برو مراقبشون باش…فکر نکنم کسی بخواد بیادبالا
من فقط داشتم با ترس وهق

1400/03/31 20:38

هق گریه به حرفاشون گوش میکردم پدرام نگام کرد وگفت:بهتر نیست اول بزاری اروم بشه ؟ببین چقدر ترسیده …
بهادر با لبخند گفت:خودم ارومش میکنم ..اخه قرار این چشمای ناز مال من بشه …تو برو نگهبانی بده
خواست یه قدم برداره .پدرام با اعصبانیت بازو شو کشید وگفت:مثل اینکه زبون ادمی زاد حالیت نیست نه؟
بهادر:چرا حالیمه …اما مثل اینکه تو…
صدای جیغ دختری اومد …دو تا شون بیرون ونگاه کردن پدرام رفت بهادر بهم نگاه کرد و گفت:زود برمیگردم خوشکلم
اینم رفت …دستام از ترس میلرزحالا چیکار کنم مغزم هنگ کرده بود رو زمین نشستم خدا یا کمکم کن …اگه سرت داد زدم وحرفی زدم ببخش ..من بنده م خطاکارام ..ببخش
خدایا کمکم کن تو خوب من بد .. سرم با گریه بلند کردم چشمم افتاد به پنجره ..سریع بلند شدم ..بازش کردم هوای سردی به صورتم خورد پایین ونگاه کردم کوچه است ..ارتفاعش
زیاد بود اگه خودمو پرت کنم یا زنده می مونم یا میرم …به دوتاش راضیم ..خوشحال شدم …پامو گذاشتم لبه پنجره بلند شدم یکی داد زد:کجا ؟برگشتم ..از چشمای به
خون نشسته بهادر که یه لیوان که مایع قرمز رنگی دستش بود …وحشت کردم خشکم زد لیوان زد زمین اومد طرفم ..پایین ونگاه کردم خودم وپرت کردم …اویزون بودم هنوز
نیوفتادم….سرم وبلند کردم بهادر با اعصبانیت گرفته بودم …دندوناشو به هم فشار میداد وگفت:کجا میری؟تو مال منی… (با خنده)برات گوشت اوردم گربه خوشکلم ….دست
وپا زدم با دوتا دستاش گرفتم ومیکشیدم بالا جیغ زدم شاید کسی صدامو بشنوه ..داد زدم ..خـــدا
بهادر خندید وگفت:کدوم خدا؟
یکی از تو داد زد :بهادر فرار کن پلیسا ..پلیسا اومدن
بهادر دستمو ول کرد وافتادم رو زمین وتنها چیز که فهمیدم درد مچ پام بود ..از درد پامو وکل وبدنم گریه میکردم … صدای آژیر پلیس شنیدم ..همونجا روزمین خوابیده
بودم نمیتونستم حرکت کنم …کاش یکی از پلیسا میاومد اینجا… دستی رو شونهام نشست وگفت:خانم ..خانم.
با درد وگریه سرمو بلند کردم یه دختری با پالتو کنارم خم شده بود گفت:حالتون خوبه این موقع شب چرا اینجا خوابیدید؟
بادرد چشمو فشار دادم وگفتم:پام ..پام درد میکنه
نشست دستمو از روی پام برداشت شلوارم وکشید بالا وگفت:وای…پات بدجور ورم کرده همین جا بشین تا برم ماشینمو بیارم
اخه من میتونم تکون بخورم که میگه همین جا بشین …چند دقیقه بعد یه ماشین کنار سرم وایساد سرم وبلند کردم تایر ماشین دقیقا رو به روم بود انگار قصد کشتمو داشت…اومد
کنارم بلندم کرد وگذاشتم تو ماشین ..نمیدونم چرا یاد نسترن افتادم ..خودشم نشست وپاشو گذاشت رو گاز گفت:تو بودی جیغ میزدی؟
با درد گفتم:اره..
وقتی دید درد

1400/03/31 20:38

میکشم چیزی نگفت منو برد به بیمارستان بعد از اینکه دکتر پام ومعاینه کرد گفت دررفتگیه…وقتی پام وجا انداخت رو تخت نشستم دختره اومد جلوم گفت:خونتون
کجاست؟ ..
با لبخند گفتم:هیچ جا…
-ببین ساعت یک صبح وقت شوخی کردم نیست …زود باش ادرس خونتون وبده تا ببرمت
خندیدم وگفتم:جدی میگم …روی این زمین جای ندارم ..
نفسی کشید وکنارم نشست وگفت:فرار کردی؟
نگاش کردم وگفتم:نمیدونم کجای پیشونی من نوشته دختر فراری که هرکی منو میبینه میگه فرارکردی ؟
-خیل خوب ..یه امشبو خونه من بمون…شاید فردا ادرس خونتون ویادت اومد
اومدم پایین دستشو انداخت دور شونه هام رفتیم به طرف ماشین … سوار شدیم راه افتاد ..با ریمو درو اپارتمان وباز کرد ماشین وبرد تو پارکینگ شیک که کلا گرانیت
زده بودن و لامپ های تو سقف که کل پارکینگ از کف ودیوار و سقف وروشن کرده بود …کجای خانم؟تشریف نمیارید
نگاش کردم داشت با لبخند نگام میکرد:اومدم پایین ..رفتیم طرف اسانسور سوار شدیم دکمه چهار وزد گفتم:پدر مادرت میدونن قرار منو ببری خونه؟
سوئچ توی دستش تکون میداد گفت:نه…من تنها زندگی میکنم…
-چرا؟
-بیخیال دختر..
در اسانسور بازشد رفتم طرف تنها واحد اونجا که روش نوشته بود 4از کیفش کلید ودراورد درو باز کرد وگفت:بفرمایید …
….با لبخند وپای لنگون رفتم تو ..خودشم پشت سرم اومد چراغارو زد..همه جا روشن شد کفش شو دراورد ورفت طرف اشپزخونه به خونه نقلیش نگاه کردم
-نمیای تو؟
-چرا..چرا…الان میام
کفشمو از پام دراوردم وروی یه مبل که یه متر رفت پایین نشستم از تو اشپزخونه گفت:چی میخوری؟
-چیزی نمی خورم ممنون …
با بیخیالی در یخچال وباز کرد وگفت:باشه..
یه پیتزای گنده از یخچال دراورد و گذاشت تو ماکروویو ..دهنم اب افتاد ..چقدر گشنم بود از صبح هیچی نخوردم ..همین الان ارزو میکنم اون پیتزابرای من باشه ..صدای
ماکروویو بلند شد ….پیتزا رو گذاشت تو بشقاب تنها چیزی که من تو این خونه میدیم همین پیتزا بود یه کارد وچنگالم وسس هم گذاشت کنارش …یه لیوان بزرگ پراز
نوشابه زرد گذاشت رو اپن …گفت:سحری حاضره بفرمایید
با تعجب گفتم:ها..
-ها نه بله..بیا بشین بخور
-نه ..ممنون من….
– من چی؟بیا بخور…گشنت نیست ؟از وقتی بردمت بیمارستان وبرگردونمت صدای غارو غور شکمت گوشامو کر کرد ….اینقدر تعارف نکن … با من تعارف داری با شکمت که
دیگه تعارف نداری
اینم که بد تر از آراد دعوا داره.. بلند شدم رفتم طرف اپن رو صندلی نشستم دوباره پیتزا وتمام مخلفاتش نگاه کردم و گفتم:ممنون
-خواهش..(به سمت راست اشاره کرد ) تو اون اتاق بخواب
خواست بره گفتم:چرا بهم اعتماد کردی؟اگه دزد باشم

1400/03/31 20:38

چی؟
خندید وگفت:تو اگه بخوای با این پای چلاقت …خونه منو خالی کنی مطمئن باش خودمم بهت کمک میکنم
اینو گفت ورفت ..منم دولپی افتادم در بخت این پیتزا هم میخوردم هم به خونه نگاه میکردم ..همه چی دخترونه تزیین شده بود بعد اینکه اخرین تکه پیتزا رو گذاشتم
تو دهنم پلکام سنگ شد و..یه خمیازه کشیدم ..بلند شدم ظرفامو جمع کرد م بردم اشپزخونه دستمو شستم خودمو انداختم رو تخت …سریع خوابم برد ..چقدر خوبه فردا کسی
رو بیدار نمیکنم ..آخیش…خودمو تو تخت جمع کردم وخوابیدم
با صدای جیغ بچه ای از خواب پریدم .. اینجا کجاست؟اتاق رو یه دور کامل زدم ..تازه یادم افتاد کجام …دوباره صدای جیغ چند تا بچه اومد بلند شدم کنار پنجره ایستادم
پرده زدم کنار نگاشون کردم دیدم یه پسر بچه داره روی دوتا دختر اب می ریزه دخترا هم تنها صلاحشون جیغ زدنه ..با خنده از پرده رو انداختم رفتم بیرون ..خونه سوت
وکور بود معلومه کسی نیست .صداش زدم:دختر خانم…خانم ..
نه مثل اینکه نیستش رفتم سمت اشپزخونه یه ورق کاغذ گنده زده بود رو یخچال با چنان خط بزرگی نوشته انگار برای کور نوشته ..از پشت اپن خوندمش:سلام دختر ناشناس
….من میرم دانشگاه ظهر برمیگردم صبحونه تو یخچاله حتما میخوری…نهارم هم یه چیزی سر راه میخرم ….خواهشا میکنم خونمو خالی نکن عکس ادمی که گریه میکنه هم
پایین کشیده بود ..دختره خل چل… از خودم حسابی پذیرای کردم …داشتم صبحونمو میخوردم که تلفن زنگ خورد ..فقط به تلفن و زنگ خوردنش نگاه میکردم جواب بدم یا
نه ؟بلند شدم به صفحه تلفن نگاه کردم شماره ای نبود …به من چه…تلفن قطع شد نشستم ودوباره مشغول خوردن شدم …دوباره صداش بلند شد … شاید کار مهمی داشته
باشه بلند شدم رفتم طرف تلفن خواستم بردارم که قطع شد یعنی چی؟
رو صندلیم نشستم یه قلپ از چایم خوردم وبه تلفن نگاه میکردم ..یهو زنگ خورد با ناله گفتم:اخه خدا خوش میاد من با این پا بشین وپاشو کنم …
صندلی رو کشیدم کذاشتم کنار اپن اروم دستمو بردم طرفش تلفن واروم دستمو بردم سمت تلفن غافلگیر ش کردم وگوشی رو برداشتم ..بخاطر این پیروزی با خوشحالی گفتم:بله..
صدای خش خش اومد ..بعد یه پسری گفت:الو ..الو …
گفتم:بله بفرمایید
بــــوق قطع شد …با حرص نفسی کشیدم وگوشی رو گذاشتم … دستمو گذاشتم زیر چونم وبه تلفن نگاه میکردم …کی هستی؟چرا زنگ میزنی وقطع میکنی؟ اگه مردی دوباره
زنگ بزن دوباره زنگ خورد سریع برداشتم وگفتم:الو..
پسری با صدای بلندی میخندید وگفت:حالتو گرفتم ندا…(بلند تر خندید)اینقدر دوست دارم قیافتو ببینم…
همین جور میخنید ومیگفت وقتی دید من ساکتم وچیزی نمیگم گفت:الو..ندا

1400/03/31 20:38

..یوهوووو..زنده ای؟بابا شوخی کردم خب …لوس …قهر کردی؟
گفتم:سلام..من ندا نیستم..
کمی ساکت شد وگفت:چی؟اخ ببخشد …عذر میخوام اشتباهی گرفتم…
تلفن وقطع کرد…دیوانه روانی گوشی رو گذاشتم میزو جمع میکردم که دوباره زنگ خورد یه پوفی کردم وگفتم:بله..
همون پسره بود گفت:بازم معذرت میخوام زنگ زدم….ببخشید من الان نزدیک پنج ساله شایدم بیشتر همین شماره رو میگرم …واشتباه نبوده ..شما تازه به این خونه امدید؟
-نخیر..
-پس خواهر من کجا رفته؟
-خواهرتون کیه؟
همچین با ذوق اسم خواهرشو اورد فکر کردم ملکه انگلستانه…گفت:ندا ..ندا جعفری…
-نمیشناسم…
-ببین …یه قد خیلی بلندی داره اندازه تیر چراغ برق ..خوب چشماشم مشکیه یه خالم بالای چشم راستش داره واز همه مهمتربینشو عمل کرده …
وقتی گفت بینی عمل کرده یادم افتاد گفتم:اها ..شناختم…اما نیستن دانشگان..
-ای بابا …شما دوستشی؟
-نه…
-پس کی هستی؟
-یه رهگذر..
-اِه…خانم رهگذر خونه خواهر من چیکار میکنی ؟نکنه دزدی شیطون ؟
-بله؟…
-هیچی…خط رو خط شد ببین به ابجیم بگو خانِ بزرگ فردا از فرانسه میاد …کل شهرو چراغونی کنه سه روز تعطیلی رسمی اعلام کنه ..بهش بگو سرتا سر ایران وباید شیرینی
بدهokرهگذر….
-بله فهمیدم خان بزرگ ..امری نیست ؟
-خیر بای…
گوشی رو گذاشتم …وای این کی بود دیگه ..مخمو خورد …پس اسم این دختر ه نداست…یه کتاب خونه کوچولو ای سمت چپ تلویزیونش بود یه کتاب برداشتم وشروع کردم به
خوندن…صدای چرخیدن کلید شنیدم سرم وچرخندم سمت در با لبخند گفتم:سلام ندا خانم
با تعجب درو بست ونگام کرد وگفت:اسم منو ازکجا میدونی ؟
-داداشت گفت …
-داداشم؟؟!!کدومش؟
-نمیدونم…فقط گفت فردا از فرانسه میاد…
یهو زد زیر خنده وگفت:الهی قربونش برم ..آبتین بوده
با خریداش رفت به اشپزخونه منم با تعجب نگاش کردم وگفتم:چند ساله فرانست؟
همین جور که میخندید گفت: فرانسه کجا بود بابا…سر به سرت گذاشته یه هفته است با دوستاش شمال خوابیده …خیلی حرف زد نه؟
-اوهوم…
-داداشم عقده حرف زدن با دخترا رو داره …به محض اینکه یه دخترو میبینه با سر میره طرفش
-خوب چرا زنش نمیدین؟
-دلش پیش کی گیره…اما اونجوری که ابتین میگفت دختره یکی دیگه رو میخواد …نگفت چه ساعتی میاد؟
-نه فقط گفت فردا میاد
نهاری رو که خریده بود وبا هم خوردیم گفت:تو که اسم منو فهمیدی…حالا اسم خودتت چیه؟
-آیناز…
تو چشمام نگاه کرد وگفت:قشنگه…راستی ادرس خونتون یادت نیومد؟
-یه بار گفتم خونه ای ندارم…اگه بخوای میرم ؟
-وای چه زود جوش میاری…کی گفتم برو ؟…نهارتو بخور
تا شب این ندا خانم جیک وپیک زندگیمو از زبونم کشید بیرون…ساعت

1400/03/31 20:38

دوازده جلو تلویزیون نشسته بودیم وشام میخوردیم ندا گفت:خیلی لاغری چند کیلویی؟
-نمیدونم…فکر کنم چهل یا چهل ویک
زنگ خونه به صدا دراومد گفت:کیه این موقع شب ؟
بلند شد رفت طرف در از سوراخ در نگاه کرد بعد یه جیغ بلندی کشید ودرو باز کرد با ذوق رفت بیرون وگفت:قربونت برم خره…اینجا چیکار میکنی؟گفتی فردا میای که؟
-اول اینکه خر خودتی قاطر..دوم اینکه این چه وضع استقباله ..من صبح به اون دوست عتیقت گفتم..دارم میام …چرا نیومدی فرودگاه ؟
-خوب حالا بیا تو …
اول ندا اومد تو بعدشم اون پسره به گفته ندا آبتین …چشمش افتاد به من گفت:سلام …
منم بدون اینکه بلند بشم گفتم:سلام
سرم گرفتم طرف تلویزیون اروم گفت:چرا نگفتی این عتیقه اینجاست؟
ندا:هیششش..زشته..بیا تو
درو بستن پسره اومد کنارم وگفت:خدا بد نده خانم؟
-خدا بد نمیده …بندهاشه که بد میده
سرم وبلند کردم ونگاش کردم قد بلندونسبتا چهار شونه پوست سفید وچشمای مشکی و ته ریشی که فقط برای مدل گذاشته بود با لبخند نگام میکرد ..چشماش پر از خنده بود
از ندا خوشکلتر وگنده تر بود ندا گفت:بشین آبتین
-خانم اجازه میدن؟
با انگشتم به مبل رو به رو اشاره کردم وگفتم:اونجا جا هست
لبخند شو جمع کرد وگفت:چیششش..بداخلاق
رو مبل رو به روم نشست ندا رفت به اشپزخونه وداد زد:چی میخوری آبتین؟
-چیزی نمیخورم قربونت برم بیا بشین ..
ندا:برای چی نرفتی خونه؟
آبتین:خیلی ناراحتی اومدم خوب میرم
-لوس نشو..
-فکر میکردم خبر داری کجا رفتن…
-اره خبر دارم …رفتن خونه خانم بزرگ
ابتین:ای خدا تو این سن پیری داریم پسر عمه میشیم
ندا خندید وگفت:زشته آبتین..دلشون بچه میخواست
-الهی…بچه میخواستن اونم موقعی که سه ماه دیگه قرار خانم جون واقا جون بشن ؟
ندابا فنجونای قهوه اومد کنارابتین نشست و با لبخند گفت: بیخیال اونا …بگو سوغاتی چی برام اوردی؟
-هیچی …چهار تا شورت وشلواره همشم مارک دار خواستی برو بردار
سرم انداختم پایین و خندیدم ندا با اخم گفت:خجالت بکش آبتین
آبتین به من نگاه کرد وگفت:دوست جدید تو معرفی نمی کنی؟
-اسمش ایناز..
-منم آبتین جعفری هستم خوشبختم خوب حالا من کجا باید بخوابم
-تو هال …همین وسط جنازتو میندازی میخوابی
-عمرا …من کمرم به زمین عادت نداره
گفتم:من تو هال می خوابم ..شما برید تو اتاق
آبتین:اصلا حرفشم نزنید ..اون اتاق برا دوتامون جا داره با هم میخوابیم ..
ندا زد توسرش وگفت:خجالت بکش آبتین
چرا می زنی؟خب بده فکر دوستتم میگم تنهاتو اون اتاق بخوابه شاید معذب باشه واحساس تنهایی کنه یکی باید پیشش بخوابه که خاطر جمع باشه چه بهتر که یه مرد باشه
-تو لازم نکرده فکر دوست من

1400/03/31 20:38

باشی
-آیناز خانم شما چی میگید؟
-جنازتو بنداز همینجا بخواب
-اینم فکر بدی نیست برید تشکم وبیارید بخوابم
بعداز اینکه یک ساعت جرو بحث کردن آبتین تو هال خوابید من وندا هم رفتیم به اتاقمون ..باید از اینجا هم برم؟اره دیگه فکر لنگر انداختن تو خونه مردم و بایداز
سرم بندازم بیرون… با فکر فردا خوابم برد…
آیناز …
چشممو باز کردم ..ندا با لبخند وایساده بود گفت:پاشو صبحونه بخور
-ساعت چنده؟
-نه..
بلند شدم..رفتم طرف دستشوی درشو باز کردم یه پیراهن سبز جلوم بود ..سرم وبلند کردم …آبتین با لبخند نگام کرد وگفت:بفرمایید تو دم در بده
با اخم رومو برگردوندم خواستم برم بیرون گفت:مگه نمی خواستی دست وصورتتو بشوری؟
فقط سرمو تکون دادم…رفت بیرون گفت:دستشویی ما برای شما
وقتی رفت صورتمو شستم واومدم بیرون …دو تاشون سر میز نشسته بودن نگاشون میکردم ندا گفت:چرا وایسادی بیا دیگه..
رفتم کنارشون نشستم گفتم:امروز زحمت وکم میکنم دیگه …
ابتین با دهن پر گفت : مگه سنگین بود ؟
با تعجب گفتم:چی؟
آبتین با خنده گفت:زحمتات!!
ندا:کجا میخوای بری؟
-زیر سقف همین اسمون
آبتین:ادبیاتی حرف میزنی
-رشتم ادبیات
آبتین:منم مترجمی فرانسه وتموم کردم..
با لبخند نگاش کردم بعد اینکه صبحونشو خورد رفت به اتاق ندا که لباسشو عوض کنه…ندا هم رفت به اتاق من … ابتین لباس پوشیده اومد بیرون
..گفت:ندا گفت ..چه اتفاقی برات افتاده جای داری که بخوای بری؟
-اره…
-زیر سقف اسمون دیگه؟زیر سقف اسمون کجاست تو پارکا وخیابونا ؟
-خوشم نمیاد کسی تو زندگیم دخالت کنه
-هیچ *** خوشش نمیاد ..میخوای چیکار کنی؟کجا میخوای بری؟
نفسی کشیدم وسرمو انداختم پایین گفتم:بالاخره یه جای گیر میاد شما نگران نباشید
نگام کرد وگفت:ببین من اهل نصیحت نیستم ولی…کاش فرار..
با اعصبانیت گفتم:دختر فراری نیستم
از اشپزخونه اومدم بیرون رفتم سمت در کفشامو از جا کفشی برداشتم وپوشیدم آبتین کنارم وایساد گفت:چرا اعصبانی شدی من که چیزی نگفتم…
-اره چیزی نگفتی…من دل نازکم (بلند گفتم)ندا خدا حافظ
اومدم بیرون رفتم سمت اسانسور سوار شدم آبتین دستشو گذاشت جلوی درو گفت:خودتو اواره نکن برگرد خونتون..
-چشم…میشه دست تونو بردارید؟
دستشو برداشت دکمه رو فشار دادم اسانسور رفت پایین ..دارم چیکارمیکنم ؟…اگه اتفاقی مثل دیشب برام افتاد چی؟وای دیگه حتی نمیخوام بهش فکر کنم….در اسانسور
باز شد به پارکینگ نگاه کردم واومدم بیرون کنار ماشین ندا وایسادم …این تنها کاری بود میتونسم انجام بدم حتما نجات پیدا میکنم وبرمیگردم شهرمون …ده دقیقه
بعد آبتین وندا اومدن پایین با دیدن من دوتا شون تعجب

1400/03/31 20:38

کردن …ندا اومد طرفم گفت:آبتین گفت رفتی
-میشه منو تا یه جایی برسونید…
-کجا؟
-کلانتری..
آبتین با تعجب رو به روم وایساد وگفت:کلانتری برای چی؟کسی رو کشتی ؟تو قاتلی اره؟وای ندا ماهم شدیم شریک جرم حکم اعدامم میاد دیگه نمیتونم زن بِسونم
ندا با چشم غره نگاش کرد وگفت:میری سوار ماشین بشی یا همین جا لهت کنم؟
-قربون محبت ابجی …سوار میشم
آبتین وندا جلو نشستن منم عقب ندا گفت:میخوای بری بهشون بگی چه اتفاقی افتاده؟
-اره…
-کار خوبی میکنی…
-بابت دیشبم ممنون اگه نبودی نمیدونستم چیکار کنم
-خواهش میکنم این چه حرفیه
بعد چند دقیقه رانندگی آبتین دم یه کلانتری نگه داشت گفت:ندا من همراهش میرم تو ..
-باشه ..
گفتم:شما زحمت نکشید خودم میرم ..
-نمیشه..شاید شریکای جرمتونم خواستن …باید باشم واعتراف کنم
با خنده رفتم پایین با هم وارد کلانتری شدیم گفت:خدا کنه فقط باشه…این جعفری که من میشناسم عین کِشه …بکشیش ولش کنی در میره حالا میخوای بهش چی بگی؟
-میخوام بگم منو دزدیدن
-وایساد وگفت:چی؟میخوای بری بگی ما دزدیمت؟
-نه…یکی دیگه منو دزدیده..
یه جوری نگام کرد انگار دیونم …با لبخند گفتم:به خدا مغزم هنوز سر جاشه…
نفسی کشید وگفت: خوب خدارو شکر همین جا وایسا…
رفت پیش یه مرد درجه دار که یه گوشه وایساده بود به پروند ه توی دستش نگاه میکرد …بعد از چند دقیقه اومد پیشم وگفت:بیا یافتمش …
از پله ها رفتیم بالاپیش یه مردی که دم در نشسته بود رفتیم فکر کنم منشیش بود آبتین گفت:ببخشید با سرگرد جعفری کار داشتیم
مرده نگاهی به من وآبتین انداخت وگفت:جلسه هستند تشریف داشته باشید تا بیان
به آبتین گفتم:شما برید ..من میمونم
نگام کرد وگفت:نمیشه که..شاید نیومد میخوای اینجا بمونی؟
-نگران من نباشید…
موبالیش زنگ خورد جواب داد :بله..
…..
-داداشمون رفته تو جلسه
…..
وای ندا باشه اینقدر غر نزن اومدم..
تلفن وقطع کرد به مردی که پشت میز بود گفت:ببخشید میشه یه لحظه خودکارتون بدید…(خودکارشو بهش داد)یه ورق کاغذم لطف میکنید(مرده نگاش کرد بعد یه ورق سفید بهش
داد)آبتین شماره ای روش نوشت وجلوم گرفت وگفت:بیا..این شماره منه ..اگه نیومد بهم زنگ بزن بیام دنبالت باشه؟باز نری تو پارک بخوابی برای خودتت دردسر درست کنی..
نگاش کردم وگفتم:ممنون…
-حتما زنگ بزن …خدا حافظ
-خدا حافظ…
خودکارو داد به مرده ورفت…هنوز چند قدم نرفته بود که برگشت گفت:ببین ..به این کِشه زنگ میزنم هماهنگ میکنم .حالا دیگه خدا حافظ
با خنده گفتم:به سلامت
به دور وبرم نگاه کردم چند نفری نشسته بودن …چند نفر دررفت وامد بودن صدای گریه میاومد شلوغی سالن زیاد بود منم کنار در

1400/03/31 20:38

وایسادم وبه بقیه نگاه میکردم…چند
دقیقه بعد یه مرد اومد مرده بلند شد واحترام نظامی داد رفت تو ..مرده هم پشت سرش رفت … این جعفری داداش ایناست ؟ به من نگاه کرد وگفت:شما رستمی هستید ؟
-بله…
-برید تو…
رفتم تو درو بستم ونگاش کردم سرش پایین بود وداشت یه پرونده رو ورق میزند چقدر جوونه فکر نکنم بیشتر از سی باشه ..یه ریش مرتب وتمییز موهای کوتاه مرتب وبینی
قلمی ولبای خوش فرم گفتم:سلام …
سرشو بلند کرد وبا دست اشاره کرد وگفت:سلام بفرمایید
صندلی کنار میزش نشستم گفت:خب امرتون..
با خجالت گفتم:امری نیست عرضه…از کجا شروع کنم؟
با لبخند گفت:نمیدونم..میخوای از بدو تولدتون بگید
نگاش کردم وخندیدم وقتی این حرف وزد باش احساس راحتی بیشتری کردم …یه جوری یخم باز شد گفتم:منو دزدین …
با تعجب گفت:بله؟!!دزدیدنتون؟ کیا؟اگه دزدیدنتون پس اینجا چیکار میکنید؟
-بله..نه یعنی …ببینید قصش طولانیی
– میخوای شب بیا تعریف کن که منم بخوابم
با حرص نگاش کردم وگفتم:چرا نمیذارید حرفمو بزنم ؟
-ببخشید بفرمایید ..
-ببینید بابام با قاچاقیا کار میکنه… یعنی براشون مواد میفروشه یه روز که مواد میبرده کردستان پلیسا دنبالش میکنن اونم از ترس همه رو میریزه تو دره رئیسشم
بهش میگه یا باید پولومو بدی یا زن وبچتو میکشیم بابام پول نداشته بهشون بده اون نامردا هم مامانم و میکشن وبعد یکی دو هفته دو نفر به اسم شعبون وکریم که خودش
میگفت کریم خله .. منو دزدین ومیارن تهران بعداون دوتا به دستور جمشید که همین رئیس بابام بوده منو به یکی به اسم منوچهر فروختن …منوچهر وزنش تو خونش هفتا
دختر نگهداری میکردن به زور ازشون کار میکشیدن چند تاشون دزدی میکردن بقیه هم مواد و(ابرومو بردم سمت راست )اونا کارا (اونم خندید)..بعد یکی دو ماه که اونجا
بودم همه مون وفروختن به یکی به اسم آراد این پسره با باباش قاچاق انسان میکنن …
(جناب سرگرد دستشو گذاشته بود رو شقیقشو وبه داستان من گوش میداد)…همه دوستام وفرستادن خارج جز من با لیلا که کشتنش..منو به عنوان خدمتکارش برد خونش …بخاطر
بد رفتارایش فرار کردم الان دوروز که فراریم..
همین جور نگام میکرد گفتم:تموم شد..
دستشو برداشت گفت:داستان قشنگی بود …
-چی؟همین داستان قشنگی بود..
-بزار دستم به این آبتین برسه میدونم چیکارش کنم….حالا منو سرکار میزاره
-سر کار چیه اقا ؟دارم راستشومیگم
-چند وقته دزدیندت؟
-مرداد ماه..
-خیل خوب…اینجوری که تو میگی ما باید سه تا باند بزرگ وبگیرم ..یکی مواد مخدر دو خانه فساد سه قاچاق انسان …تو چه جوری تونستی توی کمتر چهار ماه سرتو بکنی
تو همچین باندایی؟
-یعنی من دارم

1400/03/31 20:38

دروغ میگم ؟
-دروغ که نه..ولی شاید تو و آبتین بخواین با این شوخی بی مزتون اذیتم بکنید
بلند شدم وگفتم:اقای محترم من اینقدر بیکار نیستم..که بیام برای شما داستان تعریف کنم
خواستم برم گفت:صبر کن
نگاش کردم گفت:این ادامایی که گفتی قیافه هاشون یادته؟
سری تکون دادم وگفتم:اره..
داد زد:اکبری …..اکبری
مردی که دم در نشسته بود اومد تو گفت:بله قربان
به من اشاره کرد:این خانم وببر چهره نگاری
-اطاعت…
تا دم در رفتم ..گفت:ببین ..اگه بدونم شوخی توو ابتین جفتونو تا یک سال میندازم زندان
-کاش شوخی بود ….
منو بردن به یه اتاق که چند تا کامپیوتر بود یه مردی نشسته بود کنارش رو صندلی نشستم ….تا الان پیش هرکسی بودم چهرشو گفتم …مرده عکسارو برداشت برد به اتاق
جعفری ..اومد بیرون گفت:خانم جناب سرگرد کارتون دارن
رفتم وایساده بود به عکسا نگاه میکرد گفتم:با من امری داشتید؟
نگام کرد وگفت:جای داری که بری؟
-نه..
-خیل خب یه لحظه صبر کن …تلفن وبرداشت وشماره ای گرفت گفت:کجایی؟

میتونی یه سری بیای اینجا؟

خندید وگفت:پس زود بیا
گوشی رو گذاشت وگفت:الان آبتین میاد دنبالت ..میری خونه ما تا وقتی که حرفت درست از اب دربیاد
-من هیچ دروغی به شما ندادم همش راست بود
-اون دوستی که گفتی اسمش چی بود؟
-نسترن …
-اره همون …شماره اونم بده
رفتم جلو روی کاغذ شمارش ونوشتم گفت :ممنون شما برید من خودم رسیدگی میکنم
-تا چند وقت دیگه باید تهران باشم؟
-معلوم نیست..اول باید یه استعلام بگیرم که کسی گزارش گمشدن شما رو داده یا نه…اگه نداده بود و حرفای شما صحت داشت اونوقت باید یه کار دیگه بکنیم
-چه کاری؟
-حالا شما تشریف ببرید ..بعدا خدمتتون عرض میکنم
رفتم بیرون توحیاط نشستم ..نیم ساعت بعد آبتین پیداش شد …بلند شدم رفتم طرفش گفت:چی شد؟
-هیچی … بعد یک ساعت که فکموازحرف زدن خورد کردم گفت داستان قشنگی بود یعنی کلا حرفمو باور نکرد .. بعدش منو فرستاد چهره نگاری
-برای چی حرفتو باور نکرد؟
-چه میدونم میگفت شوخی شماست…
بلند خندید وگفت:الهی من برای داداشم بمیرم از بس اذیتش کردم ..شدم عین چوپان دروغگو
-مگه اذیتش میکردی؟

-اووو….فراوون..حالا بریم برات تعریف میکنم
با هم سوار ماشین شدیم راه افتاد گفتم:خب..
-خب به جمالت…یه بار یه پسر بچه ای جلو خونشون بازی میکرده منم بردمش پیش داداشم و گفتم گم شده…داداش بیچاره منم کل کلانتری رو ریخت بهم که ننه بابای این
بچه رو پیدا کنه یک ساعت بعد بچه گیریه وزاری که مامانو میخوام …دادشمم میربتش توحیاط با هله هوله میخواست ساکتش کنه ..که مامانش سر میرسه وبا داد وبیداد
که با بچه من چیکار داری؟
-داداشمم گیچ

1400/03/31 20:38

میشه میگه:بچه ی شما گم شده ما یک ساعت داریم دنبال شما میگردم
زنه هم با اعصبانیت میگه :اقای محترم بچه من تو کوچه بازی میکرده ..خونمونم دو قدم اونور تر کلانتریه کی گم شد؟
داداشمم تا میفهمه سر کارش گذاشتم میاد خونه ویه کتک مفصلی ازش میخورم ..تا یک هفته با من قهر میکنه
-همین؟..
-یبارم یه پیرزن با خریداش دم کلانتری میشینه ..منم رفتم به داداشم گفتم یه پیرزن بچشو کشتن…دیگه نا نداره راه بره و بیاد تو دم کلانتری نشسته اون بدبختم
با دو خودشو به پیرزن میرسونه با دلداری ازش سوال میکنه بچت کیه؟ کیا کشتنش ؟چند نفر بودن؟ قیافه هاشون یادته؟اونم میگه من اصلا بچه ندارم…
بلند خندید م وگفتم:واقعا چوپان دروغگویی خب حق داره حرفمو باور نکنه ..داریم کجا میریم؟
-خونه…خان داشم..
-همین..جناب سرگرده
-نه بابا..اون یکیه کله گنده تره از اینه
-کی؟
خندید وگفت:محض ازار واذیت نمیگم
دم یه خونه نگه داشت یه بوق زد پیرمردی درو باز کردرفتیم تو ..ماشین ویه گوشه پارک کرد حیاط بزرگی داشت پیاده شدم ..عجب خونه ای خودش راه افتاد گفت:بفرمایید
تو
پشت سرش راه افتادم رفتیم تو خونه ابتین از پله ها رفت بالا…ای خدا به این پولدارا دنیا رو دادی که به من چیزی نرسید…خانم..
سرمو بالا اوردم یه خانم مسن بود گفت:از این طرف بفرمایید
به سمتی که اشاره کرد رفت منم پشتش رفتم ..به مبلی اشاره کرد وگفت:بفرمایید اینجا بشینید
به مبل تکی سفیدی نگاه کردم بیشتر شبیه تخت بود تا مبل تشکر کردم ونشستم بعد از اینکه ازم پذیرایی کرد آبتین اومد پایین وگفت:الان ندا پیداش میشه …من باید
برم
با لبخند بلند شدم وگفتم: ممنون …
-خواهش میکنم…فاطمه…فاطمه خانم
همون زن مسن اومد گفت:بله اقا..
-مواظب این خانم باش ازش خوب پذیرای کن …..فقط امروز مهمون ما هستن
-چشم اقا خیالتون راحت
آبتین که رفت خانمه گفت:چیزی احتیاج ندارید ؟
-نه ممنون….
-اگه چیزی خواستید صدام بزنید
-چشم مزاحم میشم…
خانمه رفت دوباره نشستم ..یه نفسی کشیدم حالا چیکار کنم ؟خدا کنه این جناب سرگرده بتونه برام کاری کنه …چند دقیقه ای نشستم حوصلم سر رفت بلند شدم رفتم تو
حیاط …چقدر سرده…من نمیدونم این افتاب به چه دردی میخوره ؟به گل رو به روم نگاه کردم یه زنبور روش نشسته بودبه مکیدنش نگاه میکردم این زنبورم خونه داره
و من ندارم…چند دقیقه بعد ندا اومد تو گفت: سلام…
-سلام…
کنارم نشست گفت:خب چی شد؟
-هیچی داداشتون درحال پیگیری
-بریم تو ….
-اره بریم اینجا خیلی سرده
بلند شدم وگفتم:اینجا خونه کدوم داداشته؟
-هیچ کدوم..خونه خودمونه(نگام کرد )باز آبتین یه چیزی گفت تو باور کردی؟اخه تو چقدر ساده

1400/03/31 20:38

ای
-اخه یه جوری حرف میزنه ادم باورش میشه
خندید و رفتیم تو نهار فقط ما دو تا خوردیم … بعدش رفتیم به اتاق نداگفت: هنوز دست نخورده مونده
-خوب چرا نموندی همین جا؟
-این خونه جایی برای من نداشت…دلم نمیخواد البوم تلخ گذشتم وورق بزنم
-معذرت میخوام…
-مهم نیست …
تو اتاقش نشستیم وحرف زدیم چند دست از لباساش وبرام اورد اما اندازم نبود ساعت چهارگوشیش زنگ خورد گفت:الو سلام داداش خوبی؟
….
به من نگاه کردگفت:اره پیشمه..
….
باشه خدا حافظ
گوشی رو قطع کرد با نگرانی گفتم:چیزی شده؟
سرشو تکون داد وگفت:اره …یکی اومده گفته تو رو میشناسه
-کی؟
-نمیدونم بریم کلانتری اونجا میفهمیم چی شده..
نگران شدم نکنه آراد باشه ..من اگه بمیرم دیگه نمیرم پیشش ..فکر کنم تا الان سرگرد جعفری همه چیو فهمیده وارد کلانتری شدیم…به راهرو که به اتاق سرگرد ختم
میشد رفتیم دم اتاق وایسادیم ندا گفت:باجناب سرگردجعفری کار دارم
مرده به من نگاه کرد وگفت :بفرمایید تو
ندا درو باز کرد ووارد اتاق شدیم درو بستم چشمم که بهش افتاد ترسیدم…کنار ایستادم جعفری گفت:ندا جان شما برو بیرون
-باشه …
ندا که رفت سرگرد جعفری گفت:بشین
رو به روی مختار نشستم گفت:اقای احمدی تحویل شما …
با تعجب گفتم :چی تحویل شما؟ ….یک ساعت داشتم روضه براتون میخوندم؟ …این اقا برای همون پسره قاچاقچی کار میکنه
جعفری:خانم ..ایشون گفتن شما در یک حادثه رانندگی پسرتون رو از دست دادید و به اختلال حواس دچار شدید وبه شوهرتون تهمت قاچاقچی بودن میزنید ..
داشتم سکته میکردم وایسادم داد دزدم:اختلال حواس؟!! اونم تو این سن ؟؟… بچمو از دست دادم؟؟ اخه شوهرم کجا بود که بچه داشته باشم؟؟ این اقا بهترین دوست منو
کشته …به جا ی اینکه دستگیرش کنید …حرفشو باور میکنید ؟
با گریه گفتم:من سالمم دیونه نیستم شوهر ندارم…مگه عکسا رو بهتون نشون ندادم خوب برید استعلام کنید حتما سابقه ای چیزی دارن…به خدا من دروغ نمیگم ….شما
چرا اینجوری میکنید ؟چرا حرفمو باور نمیکنید؟
مختار نگام کرد وگفت:هانیه جان بریم خونه …
خفه شو به من نگو هانیه…اسمم آینازه ..ای.. ناز…به جناب سرگرد نگاه کردم وگفتم:مگه شماره دوستم وبهت ندادم .. مگه بهش زنگ نزدید؟
-چرا زنگ زدیم..
-خب حتما همه چی بهتون گفته دیگه…
-اما کسی گوشی رو برنداشت
با درموندگی نشستم وگفتم:چی؟جواب نداد….مگه میشه؟ …خب بدید من خودم زنگ میزنم
جعفری:خانم بهتره برید خونتون وبیشتراز شوهرتونو نگران نکنید..
داد زدم :…کدوم شوهر ؟…من شوهری ندارم ..با کی ازدواج کردم؟
مختار :با آراد سعیدی..
با تعجب گفتم:آراد؟..من ؟..با کی؟ با آراد ازدواج کردم اصلا

1400/03/31 20:38

کو شناسنامه؟
مختار با اطمینان دو تا شناسنامه رو دراورد ..دو تا شو باز کرد گذاشت جلوم گفت:این شماید …اینم اسم شوهرتونه
شناسنامه آرادم نشونم داد اسم هانیه داخلش بود ….اون اشغال چیکار کرده؟برام یه شناسنامه جعلی درسته با اسم هانیه به عکشم نگاه کردم..به اسم پدرو مادری که
اصلا نمی شناختمشون
من بمیرم دیگه برنمیگردم پیشش شناسنامه رو پرت کردم زمین وبلند شدم ودویدم سمت در بازش کردم وبا تمام قدرتم می دویدم مختارم پشت سرم میدوید …داد زد: وایسا
واینستادم ومیدویدم پشتمو نگاه کردم مختار نزدیکم بود خیابون بود ماشینا از هر طرف میاومدن …مردنم بهتر از زندمه خواستم برم که یه ماشین ترمز کرد یکی منو
کشید انداخت تو بغلش ..یکی داددز:هوی وحشی چه خبرته؟ میخوای خودکشی کنی …برو جای دیگه
مختار گفت:حالت خوبه؟
سرمو بلند کردم بازم تو بغل مختار بودم با لبخند نگام کرد وگفت:این چکاری بود میخواستی بکنی ها؟از بغلش اومدم بیرون بازومو گرفت کشید گفتم :من نمیام …
نمیخوام برگردم پیش اون زبون نفهم
-در ماشینو باز کرد به زور سوا رماشینم کرد وقتی نشست گفت:برو مشکلتو با خودش حل کن
-اخه اون حرف میفهمه که من برم مشکلم وباش حل کنم؟من فقط میخوام برم تو بهش بگو شاید فهمید…
راه افتادیم ساکت بود وجوابمو نداد گفتم:اون شناسنامه های جعلی چیه درست کردین؟چرا گفتی من زن اونم..
-بخاطر خودته…
-یه اسم جعلی برام ساختین ویه شناسنامه شوهردار که حتی با شدین اسمش حالم بده میشه ..بعد میگید بخاطر خودته…
-اره همش بخاطر خودته …
-چرا جواب درست وحسابی بهم نمیدی مختار؟
لبخند زد وچیزی نگفت وقتی که خونه رسیدیم با مختار دعوا کردم اون بدبختم چیزی نمیگفت …ماشینو یه گوشه پارک کرد رفتیم تو …کسی نبود مختار داد زد:خاتون..خاتونی
کجایی؟
..اومد بالا تا چشمش افتاد به من شروع کرد به گریه کردن …اومد سمتم بغلم کرد وگفت:الهی من قربونت برم …کجا رفتی؟ تو مونسم بودی ..دختر گلم …
دستمو دور کمرش حلقه کردموگفتم:ببخشید که نگرانتون کردم …
نگام کرد وچند بار صورتمو بوسید وگفت:فدات بشم …
صدای پله اومد برگشتم دیدم آراد وویدا با هم میان پایین نگام نکرد وگفت:برای چی اوردیش؟
مختار نفسی کشید وگفت:بخاطر اینکه جایی نداشت بره
-تا الان کجا بوده …بفرستش همونجا
-یعنی چی؟
آراد داد زد:یعنی اینکه من خدمتکار دارم ..این دیگه به درد من نمیخوره…از کجا معلوم تا حالا به پلیسا چیزی نگفته باشه ؟
-چیزی نگفته اگه گفته بود تو که الان اینجا نبودی…تو اتاق بازجوی داشتی جواب پس میدادی
گفتم:چرا دروغ میگی مختار (به آراد نگاه کردم)گفتم همه چی گفتم …گفتم که

1400/03/31 20:38

مارو خریدی ودوستام وفرستادی خارج…ولیلا رو کشتی..گفتم که اذیتم میکردی فرار کردم…عکس
تو وبابات ومختار ودادم برای شناسایی..اما باورنکردن چون فکر میکردن من دیونم واختلال حواس دارم ….دیگه هم اینجا نمی مونم
با قدم های تند از سالن خارج شدم ….خاتون اومد دنبالم تو حیاط بودم که بازوهامو گرفت وگفت:کجا داری میری مادر ..صبر کن اقا الان اعصبانی ..یه چیزی گفته ..بزار
اروم بشه…شاید نظرش عوض شد
-خاتون …فکر میکنی بخاطر موندن اینجا له له میزنم ..نه به خدا فراریم هم از این خونه هم از صاحبش
دوباره راه افتادم جلوم وایساد وگفت:این قدر قله شق نباش ..به خدا از روزی که رفتی اقا اعصابش خورده …غذای درست وحسابی نمیخوره
-خیالتون راحت بخاطر غم دوری من نبوده…میترسده برم به پلیس چیزی بگم …که همه چیم گفتم
مختار از پله ها اومد پایین …کنارم وایساد وگفت:بریم
خاتون با نگرانی گفت:کجا میبریش؟
-نگران نباش ..جای امنیه
به مختار نگاه کردم گفت:با امیرعلی که دیگه مشکلی نداری؟
با اسمش ته دلم خوشحال واروم شد سری تکون دادم وگفتم :نه..
خوبه پس میرم …با خاتون خداحافظی کردم وراه افتادم توماشین گفتم:چرا اینقدر به فکر منی؟
-چون خدا به فکرته..
-چی؟
خندید وگفت:هیچی…زیاد بهش فکر نکن
تا حالا خونه امیر علی ندیده بودم …یه برج چند طبقه نگه داشت پیاده شدم سرم وبلند کردم …اخرش معلوم نبود سرم گیج رفت …گفت: بریم تو…
رفتیم تو سوار اسانسور شدیم دکمه 12رو زد اسانسور رفت بالا گفت:فقط خدا کنه خونه باشه …
-چرا بهش زنگ نزدی؟
-زدم….خونه که قطعه….گوشیشم خاموش بود
دراسانسور باز شد رفتیم سمت چپ جلوی یه در سفید بزرگ وایسادیم مختار زنگ وزد من به در نگاه میکردم مختار به زمین …کسی درو باز نکرد ..دوباره زنگ زد ..در باز
شد ..نگاش کردم از دیدنمون تعجب کرده بود با خوشحالی گفت:آیناز..کجارفته بودی؟
مختار:بیام تو؟
امیرعلی:اخ ببخشد…بفرمایید
رفتیم تو اولین بار بود امیرعلی رو اینجوری میدیدم یه شلوار ورزشی وگرمکن ودمپایی انگشتی…دم در وایسادیم مختار گفت:چند روزی مهمونته اشکالی که نداره؟
با خوشحالی گفت:نه بابا چه اشکالی…قدمش روچشم تا هر وقت خواست بمونه …چرا اینجا وایسادین بیاین تو..
مختار:نه باید برم …خیالم راحت باشه دیگه
امیرعلی:اگه راحت نبود نمی اوردیش اینجا
خندید وگفت:خدا حافظ
امیرعلی:خداحافظ
مختار که رفت درو بست ..خیلی معذب بودم انگار اولین باره امیرو میبینم سرم پایین بود با انگشتام بازی میکردم سرش وپایین اورد وبه چشمام نگاه کرد وگفت:داری به
چی نگاه میکنی؟
سرم بلند کردم ونگاش کردم وگفتم:هیچی
-حالا که هیچی …بیا تو

1400/03/31 20:38

..کفشتو دربیار دمپایی بپوش
رفت سمت اشپزخونه ..اَهههههه این خونه برای یه نفر زیادی بود ..با قدمهای اروم وشمرده راه میرفتم به خونه نگاه میکردم گفت:تزیینش مردونس دیگه ببخش ؟
سرم وبرگردوندم دم اشپزخونه با لبخند دست به جیب وایساده بود گفتم:ببخشید…
خندید وگفت:چیو ببخشم ؟شام خوردی؟
-نه…
چرا اینقدر با خجالت حرف میزنی ؟مگه اولین براته منو دیدی؟
یه خنده بی جونی زدم وبه میز اشپزخونه نگاه کردم ….برای یه نفر چیده بود گفتم:ببخش مزاحم شام خوردنت شدم
-شام؟!…اینکه شام نیست فقط به اندازه ای میخورم که نمیرم …کاش میشد همیشه یه مزاحی توی تنهایم قدم میذاشت…
با لبخند تلخی نگاش کردم گفت: سالاد اولیه است میخوری؟البته کمه چون برای خودم درستش کردم ..بگو چی میخوای زنگ میزنم برات بیارن ..
-نه ممنون..تخم مرغم کافیه..
-تخم مرغ برای صبحونست ..
نفسی کشیدم ورومبل نشستم گفتم:اصلا اشتها ندارم …
کنارم با فاصله نشست وگفت:باز با آراد کاسه کوزهاتون ریخت بهم
-ازش متنفرم..دیگه حاضر نیستم برای یک ثانیه ببینمش …میخوام برگردم شهرمون
-کسی رو داری؟
-نه..هیچ *** فقط یه دوست…
-یه دوست؟پس میخوای بری شهرتون چیکار؟
-اینجا بمونم که چی بشه؟که آراد بیشترآزارم بده …فرحناز زخم زبونم بزنه
-بخاطر همین فرار کردی؟
-اره …چون فکر میکردم آزاد میشم نمیدونستم دوباره بر میگردم سر خونه اولم
بغض کردم بلند شد گفتم:کجا میری؟
-میرم برات شام سفارش بدم…
خواست بره که گوشه استینشو گرفتم گفتم:نمیخواد بشین
نگاهمون بهم گره خورد اروم استینشو ول کردم گفت:تا صبح که نمیتونی گشتنه بمونی؟
-خواهش میکنم بشین ..چیزی نمیخوام..
دوباره نشست دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم بغضم شکست وگریه کردم وگفتم:حالم خوب نیست…از این همه تنهایی خسته شدم صبرم کم اورده..دیگه نمیتونم تحمل کنم …امیر
کمکم کن
همین جور که سرم پایین بودوگریه میکردم دستش وگذاشت رو شونم …منم اروم گریه میکردم گفت:گریه نکن همه چی درست
-هیچی درست نمیشه
– میخوای بریم بیرون ؟
-نه..خستم میخوام بخوابم
به اتاقی که روبروی اشپزخونه بود اشاره کرد وگفت:اون اتاق برای تو
بلند شدم گفتم: ممنون ..کجا میتونم دست وصورتمو بشورم ؟
به سمتی اشاره کرد وگفت:اونجا ..
بعد اینکه دست وصورتموشستم رفتم به اتاقم چراغو زدم ..اتاق بزرگی بود رو تخت نشستم …تزیین اتاق جوری بود انگار برای یه دختر تزیینش کرده بودن روسری و پالتومو
دراوردم گذاشتم رو زمین … رو تخت دراز کشیدم دستمو گذاشتم زیر سرمو به سقف خیره شدم بلند شدم وپتو رو کشیدم رو سرم که دو تا تقه به در خورد بلند شدم روسریمو
پوشیدم در باز کردم امیر با

1400/03/31 20:38

لبخند پلاستیک وجلوم گرفت وگفت:دلم نیومد با شکم گرسنه بخوابی
پلاستیک واز دستش گرفتم وگفتم ممنون
-نوش جان …(نگام کرد وگفت)ببخشد دیگه لباس زنونه ندارم
-نه بابا راحتم ..
دو قدم رفت عقب گفت:شب بخیر
-شب بخیر
بهم نگام میکردیم ..نه اون میرفت نه من درو میبستم ..من زودتر به خودم اومدم ودر وبستم پشت در تکیه دادم یه نفس عمیقی کشیدم …چرا اینجوری نگام میکرد ترسیدم…
سر خوردم رو زمین نشستم پلاستیک وباز کردم دو تا ساندویچ گرمه وسس ونوشابه بود همونجا خوردم …رفتم رو تخت خوابیدم ..اونقدر به اباژور خیره شدم که خوابم برد

با صدای شکستن چشمامو باز کردم یه غلتی تو جام خوردم جام گرم بود نمیخواستم بلند شم وپتو رو کشیدم رو سرم پاهامو جمع کردم به دو دقیقه نکشید که دوباره صدای
شکستن اومد …پتو رو برداشتم این داره چیکار میکنه؟ظرف سالمی هم گذاشته؟بلند شدم موهامو بستم وروسریمو رو سرم انداختم ..رفتم بیرون بالبخند نگاش کردم ..با
خاک انداز داشت خورده شیشه ها رو جمع میکرد حواسش به من نبود یه خمیازه ای کشیدم ورفتم دستشویی…بعد اینکه دست وصورتمو شستم اومدم بیرون …رو به روی اشپزخونه
وایسادم داشت به میزی که چیده بود نگاه میکرد با خنده گفتم :سلام ..
نگام کرد وگفت:سلام خانم…چه عجب دست از سر خواب بیچاره برداشتی
-نمیری بیمارستان؟
-چرا زوده ساعت ده میرم ….صبحونه چی میخوری؟
به میزکه انواع واقسام پنیر ومربا وخامه و…چیده بود نگاه کردم وگفتم:خودتون صبحونه نخوردید؟
-نه…تنهایی مزه نمیده
با لبخند نشستم اونم رو به روم نشست گفت:یه لیوان قهوه واب پرتغال وچای وشیر کاکائو گذاشت جلوم با تعجب به همشون نگاه کردم وگفتم:ببخشید…معده من بی ظرفیته
این همه رو نمیتونم بخورم
-چرا؟به خودتت یه نگاه بنداز ببین چقدر لاغری…باید یه چیزی بخوری ..بدون تعارف همه رو میخوری
-اخه..
-اخه واما واگر ..نداریم ..
یه تیکه نون سنگک بزرگ برداشت عسل وتخم مرغ کره گذاشت ولقمه پیچش کرد جلوم گرفت وگفت:بخور..
-چی؟من نمیتونم اینو بخورم ..خیلی زیاده
گرفت جلو دهنم وگفت:میخوری یا به زور بکنم تو حلقت
لقمه رو برداشتم و خودمم نفهمیدم چه جوری تا تهش خوردم…بعد صبحانه حاضر شد که بره منم داشتم میز و جمع میکردم از اتاقش اومد بیرون گفت :داری چیکار میکنی؟
-خوب دارم میز وجمع میکنم…
با اخم ساختگی اومد طرفم واز اشپزخونه بردم بیرون وگفت:شما مهمون من هستید لطفا به سیاه وسفیداین خونه دست نمیزنید…این میزم ولش کن خودم میام جمعش میکنم
-اخه..اینجوری که نمیشه زشته بزارجمعش کنم
-خیلیم خوبه …کار هرروزمه (به ساعتش نگاه کرد)دیرم شد نیام ببینم دست به خونه

1400/03/31 20:38

زدیا؟
-چشم ..
-افرین نهارم بیرون میخرم میارم
-خوب بزار نهارو دیگه خودم بپزم
رفت طرف جا کفشی وگفت:نهارو درست نکن شاید رفتیم بیرون …خدا حافظ
-خدا حافظ
وقتی رفت سریع رفتم طرف میزو جمع کردم ..بیکاریم بد دردیها…خونه چهار تا اتاق داشت اون که اتاق من بود کناریشم نمیدونم اونم نمیدونم رفتم طرف اتاقی که کنار
پنجره است دم دروایسادم برم تو یا نه؟شاید دوست نداشته باشه …پوفی کردم رفتم طرف مبلا خودم وانداختم روش چشمم افتاد به چند تا کتاب که رو میز بود یه کتاب
شعر برداشتم …چند صفحشو ورق زدم ..که زنگ خونه به صدا در اومد …کتابو گذاشتم سرجاش ورفتم در باز کردم با لبخند سرش پایین بود گفتم:بله بفرمایید
سرشو بلند کرد موهای شرابی بلندشو کج رو صورتش انداخته بود چشمای ابیش از دیدن من شکه شد با تعجب گفت:سلام…امیر نیست؟
-نخیر بیمارستان هستند…
-اها…شما…از فامیلاشون هستید؟
-نخیر..
با ناراحتی گفت:دوستشی؟
با لبخند گفتم:نخیر خانم …اگه کاری دارید باید صبر کنید تا بیاد
-ظرف اش رشته ای رو جلوم وگرفت وبا بغض گفت:مبارک باشه
سریع از پله ها رفت بالا ..این کی بود؟چرا این جوری کرد ؟
به ظرف اش رشته نگاه کردم …به جای اسم امام وپیغمبری …بزرگ نوشته بود LOVEخنده ای کردم ورفتم تو گذاشتم رو اپن یه بشقابم گذاشتم روش تا وقتی امیر اومد خودم
وبا کتاب وتلویزیون سرگرم کردم رو مبل لم دادم موسیقی ملایم در هال نواختن بود حس خواب الودی کردم کتاب وگذاشتم رو صورتم وخوابیدم کتاب از رو صورتم برداشته
شد چشمامو باز کردم امیر بود یهو بلند شدم با خنده گفت:کجا سیر میکردی؟
-کی اومدی؟
-الان …
کتاب وداد دستمو گفت: مزاحم خوابت نمیشم
-خواست بره گفتم :یه دختری برات اش رشته اورد
به اپن نگاه کرد وبا خنده گفت:نیلو بوده..این دختر هفته ای که هفت روزه هشت روزشو برای من نذری میاره
خندیم و گفتم:لابد دوست داره وبهونه بهتر از این پیدا نکرده
گفت:اره…ولی کاش یه نفر دیگه هم منو دوست داشت
گفتم:منم دوست دارم ولی به اندازه
با لبخند گفت:زودگرفتی چی گفتم..ولی منظورت از اندازه چیه؟
-دوست داشتن من به اندازه اون دختری که هرروز برات نذری میاره نیست
-okفهمیدم ..
یه پلاستیک دستش بود جلوم گرفت وگفت:اینقدر حرف زدی که یادم رفت اینو بهت بدم
ازش گرفتم وگفتم چیه ؟
-لباس برای چند روزیی که اینجایی باید یه چیزی تنت کنی دیگه..نمیدونم اندازه هست یا نه…
گفتم:ممنون…
به لباسا نگاه کردم ..چقدرم گرفته…یه پالتو سرمه ای هم گرفته بودگفت:برو حموم کن بریم
-باشه …
بعد حموم رفتیم بیرون سوار ماشین شدیم گفت:خب حالا کجا بریم ؟
-نمیدونم..من که کجایی بلد نیستم
-باشه

1400/03/31 20:38

..پس مجبورم خودم یه جایی انتخاب کنم
به رستوران خلوت وسوت وکور رفتیم یه اقای شیک پوش اومد جلو وگفت:به اقای وثوقی…مشتاق دیدار اقا..خیلی خیلی خوش امدید
به طرف میز دونفری اشاره کرد وگفت:بفرمایید اقا ..میزتون حاضره
با تعجب به امیرعلی نگاه کردم وراه افتادیم وقتی نشستیم اقا دو تا منو داد دستمونو گفت:تا شما انتخاب کنید منم برگشتم
به رفتن مرده نگاه کردم رو به امیر که داشت منو میخوند گفتم:همیشه وقتی میای اینجا اینقدر چاپلوسی میکنه ؟
با لبخند گفت:اگه چاپلوسی نکنه که مشتریاشو از دست میده
-ظاهرا مشتری اینجایی که اینجوری جلوت خم وراست میشه
همین جور که منو نگاه میکرد گفت:هم مشتری اینجام هم صاحب اینجام
با تعجب گفتم:یعنی این رستوران توئه؟
منو گذاشت کنار وگفت:اره..من وآراد شریکی اینجا رو ساختیم ….شعبه دوشم جای دیگه است
-با آراد؟چطور تونستی با اون لوک خوش شانس شریک بشی؟
-یه بار بهت گفتم آراد داداشمه نگفتم؟
-گفتی …ولی مغزم نمیتونه هضمش کنه چطور یه پسری که اینقدر باتو بده رو میگی داداش؟
-به موقعش همه چی میفهمی..فعلا زوده…
به رستوران نگاه کردم وگفتم: باشه تا موقش صبر میکنیم …چرا اینجا اینقدر خلوته؟
-نمیدونم..جای شلوغ ودوست داری؟
-نه اصلا..
-انتخاب کردی؟
به منو نگاه کردم واولین چیزی که دیدم گفتم:کباب ..
مرده اومد امیر سفارشاتمونو گفت…بعد نهار اومدیم بیرون گفت:حالا چیکار کنیم؟
شونمو انداختم بالا وگفتم :نمیدونم..
-قدم بزنیم ؟
-سرده..
نگام کرد وگفت:بعد این همه لباس که پوشیدی بازم میگی سردمه؟
با دلخوری گفتم:خوب چیکار کنم سرماییم
-راه بری گرم میشی..
-اگه سردم شد چی؟
با لبخند گفت:اگه سردتت شد ومُردی با من
نفسی کشیدم وگفتم:باشه …
به یه پارکی رفتیم …زیاد شلوغ نبود به بچه نگاه میکردم دستمو جلو دهنم گرفتم وها میکردم …بعد بهم مالششون میدادم گفت:دستایی که مال تو نیست وهیچ وقت نگیر
..
-با من بودی؟
-نگین همیشه میگفت..همه دستا یه صاحب دارن دستای تو هم مال یکیه ..باید توی دستای اون باشه
نگاش کردم ..من که نگفتم بیا دستام وبگیر که این حرف وزد گفتم:نگین خانمت بود؟
-اووهوم …
-هنوز فراموشش نکردی نه؟
-نه..ده سال باش زندگی کردم نمیتونم بخاطر سه سال جدایی فراموشش کنم
-ازدواج کرده؟
-اره…دو تا بچه هم داره
قیافش ناراحت شد …حس کردم بغض کرده ..خاک تو سرت ایناز برای چی گذشتش وبه یادش اوردی؟بخاطر اینکه موضوع عوض بشه گفتم:دلم برای دریا تنگ شده…کاش میشد یه
بار دیگه دریا رو ببینم
خندید وگفت:شرمنده تهران دریا نداره..باید بریم شمال
-اره ولی امکان پذیر نیست
-چرا امکان پذیر نباشه؟میخوای بریم؟
-من

1400/03/31 20:38

وشما؟
-نه …منو تو..دیگه نگو شما…
-اگه اقامون بفهمه چی؟ممکنه دعوامون کنه..
-اون اگه تو رو میخواست تو رو بیرون نمیکرد ..ازش میترسی؟
-کی من؟؟ ..نه بابا(بعد مکث کوتاهی )اره بعضی وقتا که خیلی اعصبانی میشه ..قیافشم ترسناک میشه اون موقع دیگه جیکم در نمیاد
بلند خندید وگفت:پس بهش میگم …چه موقعایی ازش میترسی
– تو رو خدا بهش نگو؟
-به یه شرط
نگاش کردم ..نکنه شرط غیر معقول بخوادنه امیر پسر خوبیه…یعنی مرد خوبیه گفتم:چی؟
برام..یه غذای خوشمزه بپزی…خاتون میگفت…دست پختت حرف نداره..منم میخوام دست پخت توامتحان کنم
با خوشحالی گفتم:همین؟باشه امشب برات میپزم
ساعت هشت بود که با کلی خرید برگشتیم تو اسانسور بودیم که یهو امیر خندید نگاش کردم وگفتم:به چی میخندی؟
به دماغم اشاره کرد وگفت:شده عین لبو
به دیواره اسانسور نگاه کردم ..چقدر قرمز شده..از خجالت سرم وانداختم پایین گفت:خوبه هنوز زمستون نیومده تو اینجوری هستی ..وای وقتی برف بیاد قیافت دیدنیه..
در اسانسور باز شد با ذوق گفتم:وقتی برف اومد میای ادم برفی درست کنیم ؟
اومدیم بیرون گفت:اگه تا اون موقع از سرمای پاییز زنده موندی حتما
رفتیم سمت خونه امیر با کلید درو باز کرد …با دلخوری گفتم:امیر..
با تعجب نگام کرد بعد یه لبخند زد وگفت:چه عجب ..اسم منو به زبون اوردی
سرم وانداختم پایین درو باز کرد وگفت:برو تو ..
خواستم برم تو …که زن همسایه امیر که یه خانم مسن بود اومد بیرون و گفت:سلام امیر جان …
امیر سرشو برگردوندوگفت:سلام زیبا خانم ..احوال شما ؟
-شکر بد نیستم..کجایی مادرنزدیک سه ساعت پسر داییت منتظرت بود ..نیومدید رفت
-کی؟
-وا …مگه چند تا پسر دایی داری؟آراد ومیگم دیگه..اینقد ربهش تعارف کردم گفتم بیا تو تا امیر بیاد….گفت نه همین جا منتظرش میمونم
-ممنون ..بهش زنگ میزنم
زنه به من نگاه کرد گفت:مبارکه امیر خان چرا بی خبر؟ترسیدی پول شیرینی زیاد بشه خبر ندادی؟
امیر با تعجب به من نگاه کرد منم از خجالت سرم وانداختم پایین ورفتم تو..صداشو میشنیدم:نه حاج خانم ..خانمم نیست..چند روزی مهمونم هستن بعد میرن
دیگه صداشو نشنیدم رفتم به اشپزخونه یه لیوان اب خوردم..صدای بسته شدن در شنیدم .. اومد تو نگاش کردم وگفتم:معذرت میخوام
-برای چی؟
-برات دردسر درست کردم نه؟ببخشید
– چه درد سری اگه منظورت با حرفای زیبا خانمه …که من اهمیتی به این حرفای خاله زنکی نمیدم
-نمیخوام پشت سرت حرف دربیارن ..فکرای بد راجعبت کنن
-برام مهم نیست .. بزار هرچی دوست دارن بگن…همین زیبا خانم بعد طلاقم هر چی حرف بود پشت سرم زد…زنشو کت میزد …خرجی بهش نمیداد..نمیذاشت زنش بره بیرون
و از اینجور

1400/03/31 20:38

حرفا …من اگه میخواستم به حرفا اینا گوش بدم تا حالا باید خودمو میکشتم
وقتی دید با قیافه ناراحت نگاش میکنم ..خندید وگفت: باورت میشه این زن امار کل زندگیمو داره…چند دفعه میرم حموم .. چه لباس وجنس ورنگی ودوست دارم فامیلام
کیا هستند ..اروم گفت:حتی میدونه کیا میرم دستشویی
بلند خندیم …اونم خندید وگفت:یه دو روز اینجا بمونی امار تو هم درمیاره ..(دوباره خندیدم نگام کرد )….چقدر قشنگ میخندی فکر نمی کردم با خندین خوشکل بشی

خندمو جمع کردم نگاش کردم سرم انداختم پایین گفت:خیل خب تا تو خجالتومیکشی منم برم یه دوش بگیرم بیام ..رفت بیرون با صدای بلند تری گفت:شر طمون یادتت نره خانم
خجالتی
وای شام…سریع رفتم به اتاقم لباسمو عوض کردم واومدم بیرون ..حالا چی بپزم ؟صدای شر شر اب میاومد..زشت بود برم بهش بگم چی دوست ..خودم یه کاریش میکنم دست به
کار شدم نصف غذا رو پختم …گذاشتم دم بکشه رفتم سراغ سوپ که گفت:چه بوی میاد
سرمو بلند کردم نگاش کردم …یه لبخند رو لبش بود صورتش سفید وتمییز زده بود..آراد وامیر تو زیبایی یکی بودن اما اون اخمو بود واین مهربون …امیر وترجیح میدم
گفت:مات ومبهوت چی شدی دختر ؟
-هیچی…
سرم وانداختم پایین ومشغول خورد کردن شدم ….اونم رفت به اتاقش …وای خدا من چرا همیشه خودم وضایع میکنم؟کارد وزدم به خیار که دو تکیه شد وافتاد رو زمین …سوپ
وحاضر کردم واشپزخونه رو که به گند کشونده بودم وتمییز میکردم صدای موسیقی بی کلام اومد سرم وبرگردوندم امیر داشت میاومد سمت اشپزخونه …گفت:میخوای سالاد درست
کنی؟
-اره..
-خودم درست میکنم ..
-نه ..خودم اینکارو میکنم مگه شام امشب با من نیست ؟
خیاری رو که برای سالاد شسته بودم برداشت گاز زد وگفت:چرا هست ..ولی سالاد با من (به میز نگاه کرد وخنده گفت)چه بلایی سر میز اوردی
-ببخشید الان تمییز میکنم
به کمک هم میز وتمییز کردیم …خورد کردنش نگاه میکردم خیلی تند وسریع این کارو میکرد ..انگار خیلی وقته اشپزی میکنه گفتم:همیشه غذا بیرون میخوری؟
با لبخند گفت:نه…شاید ماهی یه بار

1400/03/31 20:38

ادامه دارد....???

1400/03/31 20:38

?#پارت_#نهم.
رمان_#حصار_تنهایی_من?

1400/04/01 09:37