بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

-پس کی برات غذا درست میکنه؟
-خودم..
-خودتت؟مگه بلدی؟
-پس چی..اقا دکترتون از هر انگشتیش یه هنر می باره ..از نقاشی وخطاطی وخونه داری گرفته تا اشپزی وبچه داری ..
خندیم وگفتم:پس بابات باید شوهرت میداد نه زن
با اخم نگام کرد خودمو جمع کردم وگفتم:ببخشید ..
زد زیر خنده وگفت:آیناز نصف بدنت زبونه..
سرمیز شام امیر میخورد واز دستپختم تعریف وتمجید میکرد وگفت اگه میشد حتما منو سراشپز رستورانش میکرد ..بعد شام میزو جمع کردیم خواستم برم بخوابم که گفت:میخوای
بخوابی؟
-اره…خستمه
-اخه زوده تازه یازده شده…
-خوابم میاد..
-باشه خوابلو برو بخواب
رفتم به اتاقم خودمو پرت کردم رو تخت .. چند دقیقه ای پهلو به پهلو شدم اما خوابم نبرد نکنه نفرینم کرد که خواب نرم؟ .. سرم وکردم زیر پتو چند بار از یک تاهزار
شمردم … بازم خوابم نبرد سرم وکوبیدم به بالشت وبلند شدم یه سرکی بیرون کشیدم دیدم رو مبل نشسته دستش وگذاشته لبه مبل وداره تلویزیون نگاه میکنه …برگشتم
پتو رو برداشتم اومدم بیرون کنارش وایسادم حواسش نبود یه سرفه ای کردم نگام کرد وگفت:اِه….پس چرا نخوابیدی؟
به تلویزیون نگاه کردم وگفتم:بخاطر نفرین تو خوابم نبرد…
چشاش گشاد کرد وگفت:من کی نفرین کردم؟
-یک ساعت پیش..(تعجبش بیشتر شدبه تلویزیون نگاه کردم )تنهایی فیلم دیدن مزه میده؟
-نه..
روزمین نشستم به مبل تکیه دادم پتو هم رو خودم انداختم یه سیب برداشتم وگفت:بیا بالا بشین
-نه روزمین تمرکزم رو فیلم بیشتره موضعش چیه؟
-عشق وعاشقی..
کنارم نشست وبا شوق وذوق مشغول تعریف کردن شد ..با هم فیلم ودیدیم وسطای فیلم بود که پلکام سنگین شد وهمه جا رو تار میدیدم .سرم گذاشتم رو مبل وخواب رفتم ….
-آیناز..آیناز
چشمامو باز کردم…امیر کنارم نشسته بود منم جای دیشب خوابیده بودم با این فرق که بالشت زیر سرم بود با خواب الودگی بلند شدم ..گفتم:چرا بیدارم نکردی؟
-بیدارت کردم که؟
-الان ونمیگم که دیشب…
خندید وگفت:ادم خوبه با تو فیلم نگاه کنه…به نصف نرسیده خوابت برد ..دلم نیومد بیدارت کنم روزمین خوابندمت وبالشتم گذاشتم زیر سرت
رفت به اشپزخونه ..منم بلند شدم رفتم دست وصورتمو شستم ..وقتی سر میز نشستم گفتم:هنوز نقاشی هم میکشی؟
-حالا چی شده یاد نقاشی کردن من افتادی؟
-هیچی دیشب خواب نقاشی هات ودیدم
خندید وگفت:اره میکشم..اون اتاق نقاشیمه.. بعد صبحونه بهت نشون میدم
–تابلو هاتم میفروشی؟
-بله..اما پولشو میدم موسسه خیره ..چون بهش احتیاجی ندارم …نقاشی دوست داری؟
-اره ..ولی نه با رنگ وقلمو…با مداد بیشتر خوشم میاد
-جالبه …میخوای بهت یاد بدم؟
-اره..اگه هنرای انگشتات وقتی برات بزاره

1400/04/01 09:40

..
خندید وگفت:مسخرم میکنی؟
-نه جدی گفتم…میگم شاید سرت شلوغ باشه ووقت نکنی..تو که به نقاشی علاقه داشتی چرا رفتی دکتر شدی؟
-بخاطر دل خودم نقاشی میکشم …بخاطر دل مادرم دکتر شدم اخه نمی خواست پیش بچه های خواهر شوهرش که جمعیا دکترن کم بیاره…من این وسط قربانی چشم روهم چشمی مادرم
شدم …
-چند ساله نقاشی میکشی؟
-از دبستان کلاسای اموزش نقاشی میرفتم…
سری تکون دادم وگفتم:افرین ..
-راستی چرا اسم تو بابات عین همه؟
خندید وگفت:بابام دلش میخواست بعد مردنش کسی فراموشش نکنه …بخاطر همین اسمم وگذاشت امیر علی
-تو خونه چی صدات میزنن؟
-یا میگن علی…یا امیرعلی تا با اسم بابام که امیر قاطی نشه
-اخه این چه کاری بود بابات کرد؟
خندید وچیزی نگفت…بعد صبحانه رفتیم به اتاق نقاشی ..پر بود از تابلو های نقاشی .رنگ وقلم مو مداد رنگی… خلاصه هرچی برای نقاشی لازم بود تو این اتاق پیدا
میشد تنها چیزی که منو جذب کرد همون دختر بچه پا برهنه بود که اولین بار تو نمایشگاه نقاشیش دیدم…رفتم جلوتر نگاش کردم گفت:هنوز یادته؟
-اوهووم…چرا نفروختیش؟
-این تابلو رو دوست دارم..
همینجور که به تابلو نگاه میکردم گفتم:منم دوستش دارم
-پس برای تو..
-نه..نمیخوام فقط گفتم ازش خوشم میاد همین
پشت امیرعلی یه تابلو بود که روش یه پارچه سفید انداخته بود رفتم طرفش جلوم وایساد با لبخند وگفت:به اون تابلو دست نزن..
-ببخشید قصد فضولی نداشتم …فقط خواستم ببینم چیه؟
-چیز خواستی نیست…
پشت چشمی نازک کردم وگفتم:کیونقاشی کردی که نمیخوای ببینمش؟
دهنشو باز کرد که چیزی بگه صدای زنگ خونه مانع شد به در نگاه کرد وگفت:آراده…
رفت بیرون..از کجا فهمیده اونه؟ با کنجکاوی زیاد به تابلویی که روش ملافه بود نگاه میکردم یعنی چی کشیده که نمیخواد من ببینمش؟…صدای آراد بلند شد :چرا از
دیشب بهت زنگ میزنم جواب نمیدی؟چرا گوشیتو خامو ش کردی؟
-گوشیمه اختیارشو دارم مشکلیه؟
-کجاست؟
-داد نزن …صداتو بیار پایین..
از اتاق اومدم بیرون نگاشون کردم آراد از اعصبانیت قرمز شده بود امیرعلی گفت:چیکارش داری؟میخوای ببریش که بیشتر اذیتش کنی؟
– اره دلم میخواد چون خدمتکارمه بابتش پول دادم هر کاری که دلم بخواد باش میکنم …خدمتکار منه باید تو خونه من باشه نه اینجا
-اون اگه خدمتکارت بود بیرونش نمی کردی…مگه ویدا رو نداری اینو میخوای چیکار؟
-دلم میخواد تو خونم شیش تا شیش تا خدمتکا رداشته باشم …تو رو سَننه ؟
سرشو برگردوند عصبی نگام کرد اب دهنمو قورت دادم گفت: دیشب تو بغل علی خوش گذشت؟
این مزخرفات چیه میگه؟فکر کرده دیشب پیش امیر خوابیدم امیرعلی گفت:خجالت بکش آراد
-بچه

1400/04/01 09:40

مومن…. نگو که دیشب این گناه کبیره وانجام ندادی؟مگه نشنیدی میگن اگه زن ومردی تو خونه تنها باشن شیطان هم همون جاست…از کجا معلوم کار دیگه ای هم انجام
نداده باشید..
داد زدم:بسه دیگه… فکر کردی همه عین خودتن که هرشب یکی تو بغل میگیری ومیبوسی؟
-من دوستشون دارم…
پوزخندی زدم وگفتم: یکی..دو تا …سه تا چند تاشونو دوست داری؟پس بگو قلب نداری کاروانسراست ده تا میاد یکی میره (سرتا پاش نگاه کردم)هوس باز که شاخ ودم نداره
..یکی عین تو
دستشو از اعصبانیت فشار داد و صدای فشرده شدن دندوناش می شنیدم گفت:فقط دو دقیقه بهت فرصت میدم حاظر بشی
امیر:اون جایی نمیاد..
داد زد:میاد چون من میگم …
امیرعلی هم داد زد:قرار نیست هرچی تو میگی همون بشه..
-چرا میشه ..مگه تو نیستم برو لباست وبپوش
-من جایی نمیام
-چی؟نشنیدم چی گفتی؟
با اعصبانیت اومد طرفم امیر جلوش وایساد وگفت:شنیدی که چی گفت…نمیخواد بیاد
به امیرعلی نگاه کرد یه لبخند عصبی زد وگفت:سالمه؟
امیربا تعجب گفت:چی؟
خنده بلندی کرد وگفت:اخ ببخشید عزیزم نمیدونستم عقیمی …هر کاری بخوای میکنی..(اروم گفت)اگه باهاش همچین کاری کرده باشی که بچه دار نمیشه بخاطر همینه اینقدر
خیالت جمع ..
امیر با اعصبانیت یه سیلی محکمی زد تو صورت آرد که من جای اون دردم گرفت آراد دستشو گذاشت رو صورتش و امیرعلی گفت:بهت اجازه نمیدم هر چی تو دهنت در میادوبهم
بگی ..تو که از زندگیم خبر داری نامرد تو که میدونی بدتر از تو زخم خوردم …(امیر گریه کرد)تو دیگه با این حرفا نمک رو زخمم نریز.. من ازتو هم تنها ترم..میبینی
سه ساله تواین خونه دارم با تنهاییم زندگی میکنم چرا این حرفو میزنی ؟ تو که میدونی بعد از نگین با اینکه عقیم بودم به هیچ دختری دس درازی نکردم اما تو چی؟بعد
مهتاب فقط بخاطر اینکه اروم بشی وفراموشش کنی با هر دختری رابطه داشتی..به کجا رسیدی؟هر روز اوضاعت داره بدتر میشه…
با همون اشکاش رکه کل صورتشو گرفته بوداومد طرفم دستمو گرفت برد کنار آراد وگفت:بگیر ..اینم خدمتکارت این بار اخر که بهت میدمش به خدا قسم اگه یه بار دیگه این
دختر به من پناه بیاره دیگه نمی بینیش..حالا برید
با تعجب به امیر و حرفاش نگاه کردم امیر گفت:چرا وایسادی آیناز برو دیگه..
با سرعت رفت طرف اتاقش.. با تنفر به صورت آراد نگاه کردم جای سیلی قرمز شده بود … رفتم به اتاقم ولباسمو عوض کردم واومدم بیرون …آراد هنوز وایساده بود ..دم
اتاق امیر رفتم دو تا تقه به در زدم جواب نداد گفتم:نمیخوای بیای بیرون ؟…دارم میرما..
یک دقیقه وایسادم نیومد آراد گفت:دوروز نازشو کشیدی لوس شده..
با اعصبانیت نگاش کردم وچیزی نگفتم در باز

1400/04/01 09:40

شد …اومد بیرون چشماش قرمز بود با لبخند گفت:مهمون ناخونده خوبی بودی
-خدا حافظ…
-به سلامت ..
چند قدم رفتم …. به آراد نگاه کردم از سر لج یه کار احماقانه ای به ذهنم رسید یه نفسی کشیدم… با قدم های تندی رفتم پیش امیرومحکم تو بغلم گرفتمش گفتم: ممنون
که رام دادی..اگه تو نبودی نمی دونستم باید کجا برم
امیر دست راستش وگذاشت رو شونم وگفت:احتیاج به تشکر نیست (سرشو خم کرد تو گوشم گفت)برای حرص دادن آراد روش خوبی نبود
نگاش کردم لبخند به لب داشت گفتم:گریه ات تقصیر منه ببخش
-بعضی وقتا گریه لازمه…حالا برو
به آراد نگاه کردم…حالتش خنثی بود از امیر جدا شدم با هم خداحافظی کردیم تا دم در بدرقمون کرد سوار اسانسورشدیم ..آراد دکمه رو فشار داد در بسته شد امیرو
دیگه ندیدم…اسانسور رفت پایین آراد گفت:با این کارت گور خودتو کندی..
نگاش کردم رو به روشو نگاه میکرد ..نه مثل اینکه زیادم بی خیال نبوده گفتم:گور من خیلی وقت کنده شده تو برو به فکر خودتت باش
نگام کرد وگفت:آرزوی امیر میزارم رو دلت
-نمیتونی امیر وازم بگیری
-خواهیم دید ..
-می بینیم
اسانسور وایساد اومدم بیرون سوار ماشین شدیم من جلو نشستم …به مختار سلام کردم ..ماشین حرکت کرد بعد از چند دقیقه سکوت آراد گفت:برو پیش منصور
-همونی که قبلا تو فروش دختر بود ؟
-اره..
-مطمئنی الانم دختر داره؟
-نمیدونم حالا بریم
چند دقیقه بعد دم یه خونه نگه داشت دوتاشون پیاده شدن منم اومدم پایین مختار در زد کسی جواب نداد ..مختار با دستش بیشتر درو کوبید یکی داد زد:اومدم بابا در
خونه رو از جا کندی
درو باز کرد با اعصبانیت گفت:بله…امرتون
مختار:امرمون که زیاده بزار بیایم تو بهت میگم
پوزخندی زد وگفت:همینم مونده هر لات ولوت.. بی سر وپایی وتو خونم راه بدم
خواست درو ببنده که آراد با خشم یه لگد کوبید به در که با ضرب خورد به دیوار وصدای وحشتناکی داد رفت تو مرده با ترس وتعجب نگاش کرد..مختار به من گفت:برو تو

رفتم تو خودشم پشت سرم اومد
آراد:حالا من شدم لات بی سرو پا نه؟
-ببخشید شما؟بجا نمیارم
آراد خواست بره طرفش که مختار جلوش گرفت وگفت:من باش حرف میزنم
مختار:چند سال پیش دختر دور خودتت جمع میکردی وبعد میفروختیشون …اومدیم بینیم هنوز داری؟ میخوایم یه جا بخریم
-مگه میخوای جهاز دخترتو ببری که میگی یه جا میخریم؟
-داری یا نه؟
-خیر….اشتباه به عرضتون رسوندن بنده از این غلطا نمیکنم …اصلا کی ادرس منو به شما داده؟
آراد:احتیاجی به ادرس نیست ..خودمون میدونم لاشخورا کجا منتظر جسدن
-اقا من هنوز نمیدونم شما ها کی هستید ؟
-آرادم پسر سیروس…اونو که دیگه میشناسی؟
پوزخندی زد وگفت:اگه تو

1400/04/01 09:40

آرادی پس منم پسر ملکه انگلستانم
آراد با اعصبانیت رفت طرفش یقشو گرفت وچسبوند به دیوار وگفت:حالا دیگه منو نمیشناسی نه؟….کی جمع وجورت کرد ؟کی زیر بال وپرت گرفت ها؟اگه من نبودم که الان
باید تو اشغال دونی پیداتت میکردن
مرده با تعجب به چشمای آراد نگاه کرد وگفت:شمایید اقا آراد؟اصلا نشناختمتون…چقدر عوض شدید(آراد یقشو ول کرد)اقا من پنج سال پیش که دیدمتون اینجوری نبودید
..اون موقع موهای بلند مجعدتون تا لبه گوشتون بود …اماالان…دور از جون عین سرطانیا مو ندارید….
اینو که گفت اروم خندیدم ..آراد با اخم نگام کرد …خندمو خوردم وسرمو انداختم پایین…یعنی این بچه قوزمت موهای بلند مجعد داشته فکر کنم خوشکل میشده …آراد
گفت:من عوض نشدم ادمای دور وبرم عوض شدن
-بله خب حق با شماست
مختار:یعنی دیگه اصلا دختر برای فروش نمیاری؟
-نه اقا..من خیلی وقته این کارو بوسیدم وگذاشتمش کنار..(به حیاطش که پر از کمد ومبل ومیز بود اشاره کرد)نگاه کن..سمساری شده کار من
آراد با کلافگی پوفی کرد وگفت:این همه راه رو الکی اومدیم …
رفت بیرون …مختار گفت:نمیدونی چه کسای دیگه ای این کارو میکنن؟
-نه والله
مختار شماره ای به مرده داد وگفت:بیا این شماره منه …اگه فهمیدی کسی دختر برای فروش داره بهم زنگ بزن
-چشم اقا حتما خیالتون راحت
با هم اومدیم بیرون سوار ماشین شدیم وراه افتادیم مختار به آراد گفت:چی میخوری اقا؟
-هیچی..
-باشه پس ساندویچ برات میگیرم
-کرشدی؟میگم چیزی نمیخورم
-مگه دست خودته که نخوری…الان ساعت دوازده وموقع نهار جنابعالی صبح هم که هیچی نخوردی ..فعلا برات یه ساندویچ میگیرم معدتت خالی نمونه بعد یه چیزی بخور
دیگه چیزی نگفت…مختار دم یه فست فود نگه داشت یه موسیقی ملایمی گذاشت وگفت:تا شما دوتا خروس جنگی این موسیقی رو گوش میدید منم جلدی میرم ساندویچ میگیرم میام…(به
دوتامون نگاه کرد)برنگردم ببینم کرک وپر همو ریختینا؟
دوتامون با اخم نگاش کردیم ..فقط یه لبخندی زد ورفت پایین .. ده دقیقه ای منتظر شدم نیومد …جو سنگین شده بود احساس خفگی می کردم دروباز کردم گفت:کجا؟
-نترس فرار نمیکنم همین جام…
رفتم پایین درو بستم وبه درش تکیه دادم .. به ادم هایی که رد میشدن نگاه میکردم ..یعنی اینا مشکل هم دارن؟یا اینکه تمام مشکلات دنیا توفرق سر من نشسته؟چند دقیقه
بعد مختار اومد سوار شدم ….یه ساندویچ داد دستم یکی هم داد به آراد خواست نوشابه بهش بده گفتم:نوشابه سیاه به دردش نمیخوره …معدش درد میگره
مختار با تعجب گفت:از کجا میدونی؟
-دو ماه خدمتکارش بودم ..نباید بدونم چی براش مضره؟اصلا غذای فست فوتی هم نباید بخوره ..
به

1400/04/01 09:40

آراد نگاه کرد وگفت:ببین چقدر به فکرته.. از همه چیزیت خبر داره اونوقت تو هی کرک وپرش وبکن …زن من هنوز نمیدونه من چی دوست دارم
آراد :خوب که چی؟میخوای نگهش دارم؟این مظلوم نمایهاش بخاطر همینه که نگهش دارم …اصلا از روز اولم اوردنش اشتباه بود نباید برای خودم همچین درد سری درست میکردم
برگشتم نگاش کردم وگفتم:فکر کردی برای موندن پیش تو بال بال میزنم؟ برای چی فرار کردم؟(پوزخندی زدم )لابد پیش خودتت فکر کردی عاشق زارت شدم ودارم خودم برات
لوس میکنم نه؟
آراد :مختار اینم میبری پیش سعید که با بقیه دخترا بفرسته بره
-کدوم دخترا ؟
-همونایی که قرار امشب ببریشون
-این چه کاری میخوای بکنی؟این…
داد زد:همین کاری که گفتم میکنی..
مختار پوفی کرد ودرست نشست ساندویچشو انداخت رو داشبورد من هنوز به آراد نگاه میکردم گفت: گفتم تقاص کاری که کردی پس میدی..
با لبخند گفتم:امیر تنها کسیه که دوستش دارم..ازروی هوس بغلش نکردم ..اما این کار تو از روی حسودیه
پوزخندی زد وگفت:حسودی ؟به توو علی ؟علی از روی ناچاریه که میاد طرف تو چون هیچ دختری تحویلش نمیگیره
-تحویلش نمیگرن؟از بس تو مهمونیات حواست به دخترای نمیه لخته که نمیدونی چند نفر میرن با امیر حرف میزنن
-لابد اونا هم قیافه توهستن …
-یعنی میخوای بگی من خوشکلم؟اخه من جز دخترای خوشکل وناز چیز دیگه ای ندیدم
پوزخندی زد وگفت:تَوهم ورت داشته؟اره خوشکلی…و میخوام یه لطفی درحقت کنم..چون تو ایران پسری که درشأن تو باشه پیدا نمیشه میخوام بفرستمت جایی که بهتر ازعلی
گیرت بیاد
با لبخند نگاش کردم وگفتم: همه جای دنیا برام یه رنگه …فقط میخوام از پیش تو برم هر جا باشه مهم نیست
-هنوز تا خوشحالی واقعی مونده ..وقتی عین یه عروسک پیش مردا دست به دست شدی …اونوقت میفهمی دنیا یه رنگم نیست
-بالاتر سیاهی که رنگی نیست ..همه جای دنیا برای من سیاهه
درست نشستم ..به ساندویچم نگاه کردم ..بغض کردم یعنی واقعا میخواست با من همچین کاری کنه ؟ماشین حرکت کرد چند قطره اشک از چشمام سرازیر شد بیرون ونگاه کردم
..به درختایی که در براره فصل پاییز مقاومت کرده بودن وخودشون وسر سبز نگه داشته بودن حسودیم شد ای کاش منم عین اینا بودم ودربراراین دنیا کم نمیاوردم ..دلم
گرفت …حال گریه داشتم اخه این چه سرنوشتی من دارم؟ چرا هرچی بدبختیه باید رو سر من خراب بشه؟چراباید دورم من یه حصار تنهایی باشه؟خستم خدا..خستم..نجاتم بده…این
چه امتحان وازمایشی که داری ازمن میگیری؟میخوام اعتراف کنم کم اوردم…بهم تقلب برسون بزار به کمک تو قبول بشم اشکامو پاک کردم ساندویچمو گذاشتم رو داشبورد
مختار نگام کرد

1400/04/01 09:40

وگفت:این زبونت اخرش برات شر شد …
فقط بهش لبخند زدم…مختار خوب بودخیلی خوب پیش آراد ازم دفاع میکرد مثل اون بهم اخم وتخم نمیکرد سرم داد نمیزد هوامو داشت ..اما هنوز بخاطر مرگ لیلا نبخشیدمش…نمیتونم
ببخشمش گفتم:مختار..
-بله…
-خیلی خوبی…
با تعجب نگام کرد وگفت:چی؟من خوبم ؟حالت خوبه تو؟…تا دیروز که ازم متفر بودی ومیخواستی سر به تنم نباشه
-اره..ولی من کینه ای نیستم زود می بخشم…فقط نمیتونم بخاطر لیلا ببخشمت…وقتی میبینم تنها اشتباهی که ازت دیدم فقط مرگ دوستم بوده…دیگه چرا باید ازت بدم
بیاد
با لبخند نگام کرد وگفت:تو که از من بهتری..
آراد:مختار…اگه ساندویچتو نمیخوری بده به من..
مختار از تو ایینه نگاش کرد وگفت:بچم اشتهاش وا شده …نه اون موقع که گفتی هیچی نمیخورم نه الان که میخوای دو تا بخوری
ساندویچشو بهش داد وگفت:ساندویچ این دخترم بده
مختار:حالت خوبه آراد؟سه تا ساندویچو میخوای کجای معدت کنی؟
-میدی یا نه؟

مختار دستشو طرف ساندویچ من دراز کرد…سریع برداشتمش وگفتم:ساندویچ خودمه به کسی هم نمی دمش
بازش کردم ویه گاز گنده زدم که نصفش از دهنم زد بیرون ..مختار با تعجب گفت:خیل خب ساندویچت مال خودت اروم تر بخورخفه نشی
بخاطر اینکه ساندویچم دست آراد نرسه همشو خوردم…اونم ساندویچ مختار ونصفه خورد..به یه خونه دور از شهر رسیدیم که خونه ها بیست متری با هم فاصله داشتن …پیاده
شدیم در زد یکی سریع درو باز کرد ورفتیم تو …یکی از تو خونه دراومد وگفت:به به ..اقا آراد چه عجب بعد اون همه پیغوم وپسغوم …بالاخره چشم ما به جمالتون روشن
شد..از بس این نوچه مختار تو فرستادی دیگه پاک داشتیم از دیدار شما محروم می شدیم…
-چاپلوسیت نگه دار واسه یکی دیگه…
-ما نوکر شماییم اقا چاپلوس چیه…بفرمایید تو اقا
چند قدم رفتیم جلو آراد با پاش زد به یه پراید دربو داغون وگفت:خرج این لگنو چقدر کردی؟
-پولشو از جیب خودم دادم اقا
-منم که نگفتم از جیب من دادی..این همه سیروس بهت پول میده برو بهترشو بخر
وارد خونه شدیم گفت:چشم اقا دفعه بعد ایشا الله
آراد دور وبرونگاه کرد وگفت: کی حرکت میکنین ؟
-هر وقت شما تریلی وبا بار فرستادید ؟
-ساعت هشت میاد …جای همیشگی…
-باشه
-پس کو دخترا؟
-جاشون امن اقا…
-خیل خب ..این دخترم ببر پیششون
به من نگاه کرد وگفت:این اقا؟این که خیلی لاغره…
مختار رفت جلو گفت:آقا …
آراد: هیچی نگومختار…تا الان هرچی فرصت بهش دادم که رفتارشو با من اصلاح کنه بسه …(به مرده نگاه کرد)مگه با تونیستم سعید؟چرا وایسادی ؟ببرش دیگه
سعید داد زد:شاهین …شاهین
یه پسر لاغر اندام اومد تو گفت:بله اقا..
-این دخترو

1400/04/01 09:40

ببر…
اومد طرفم خواست بازومو بگیره مختار داد زد:بهش دست نزن …
همه با تعجب نگاش کردیم …مختار کنارم وایساد وگفت:خودم میبرمش
بهم نگاه کرد وگفت:بریم…
با مختارو شاهین رفتیم پشت خونه یه اتاقی شبیه انباری بود شاهین دروباز کرد رفتم تو به مختار گفتم:ممنون…اگه چیزی گفتم که ناراحت شدی حلالم کن…اعصبانی بودم
یه چیزی گفتم
-برای حلالیت هنوز زوده…
به مختار نگاه می کردم که شاهین دروقفل کرد مختار با لبخند رفت …یه نفسی کشیدم سرمو برگردوندم دیدم سه تا دختر نشستن منم یه گوشه نشستم بهشون نگاه کردم دو
تاشون که تو لاک خودشون بودن …یکیشون رو زمین دراز کشیده بود ودستشو گذاشته بود رو کلیش چشماشم فشار می داد …بلند شدم کنارش نشستم وگفتم:حالت خوبه؟جایت
درد میکنه؟
اونی که چاق بود گفت:کلیش درد میکنه..از دیشب تا حالا همین جوریه
-خب چرا هیچ کاری براش نمیکنن؟
-چیکار کنیم ؟اگه بهشون بگیم حالش بده میان میکشنش…
به دیوار تکیه دادم وپام ودراز کردم سرشو بلند کردم وگذاشتم رو پام نگام کرد وگفت:تو کی هستی؟
-بنده خدا…..شال پشمیمو دراوردم گفتم…مانتو تو بزن بالا
-واسه چی؟
-واسه همه چی…(خودم مانتو شو زدم بالا وشالمو گذاشتم رو کلیش گفتم)….اگه جاش گرم بمونه دیگه درد نمیکنه
با لبخند گفت:ممنون..
-خواهش میکنم…(به اون دوتا که کنار دیوار نشسته بودن گفتم)می خوان ما رو کجا ببرن ؟
اون لاغره تر بود گفت:اروپا..اینجوری که خودشون میگن
کف زمین روی موازیک نشسته بودیم..دیوار وکف سرد بود..یه بخاری خشک وخالی هم برامون نیورده بودن..چند دقیقه بعد سردم شد…دختری که پام خوابیده بود گفت:سردته؟
نگاش کردم وگفتم:نه ..خوبم
روسری طوسیش واز سرش برداشت وداد بهم وگفت:بیا بپوش …داری می لرزی
دیگه تعارف نکردم وروسری رو برداشتم وپوشیدم ….تا موقعی که هوا تاریک شد ما همونجا سر جاهامون نشسته بودیم تکون نمی خوردیم …کمی نور از حیاط به زیر زمین
میاومد ولی به اندازه ای نبود که بتونه همه جارو روشن کنه …صدای سوت زدن وکلید چرخوندن شنیدم به در زیرزمین رسید شاهین بود با کلید درو باز کرد وگفت:خب خانما
استراحت کافیه …تشریف بیارید بیرون
به دختره کمک کردم بلند شه شالی که دور کمرش گذاشته بودم دراورد ورو سرش انداخت اومدیم بیرون …..سوار یه ماشین شدیم .. شاهین رانندگی می کرد سعید هم جلو نشست
حرکت کرد همه جا تاریک و ظلمات بود فقط نور چراغ ماشین جلو رو روشن میکرد …بخاطر سنگ وکلوخ ماشین زیاد تکون میخورد حالت تهوع پیدا کرده بودم..بعد یک ساعت
ماشین نگه داشت..اومدیدم پایین یه تریلی بزرگ وایساده بودسعید گفت:سوار شید …
سوار شدیم اونم با

1400/04/01 09:40

چه بدبختی خودشون کمک میکردن سوار شیم…وقتی رفتیم تو دیدیم گوشه تریلی پر از کارتون …ولی نفهمیدم داخلشون چیه…یکی داد زد:برید ته بشینید
چهار تائیمون ته وایسادیم …سه نفریشون کارتونا رو تند تند جلومون میچیدن …دختره چاقه گفت:میمیرم…اینا میخوان مارو بکشن
شاهین به سمت راست اشاره کرد وگفت:اینجا رو براتون خالی میزاریم تا بتونید نفس بکشید …نترس این کنارا هم هوا میاد تو
وقتی چیدنشون تموم شد رفتن صدای بسته شدن در شنیدم نشستم …تریلی حرکت کرد ..من دیگه قید این دنیا وزندگی وادماش زدم ..اینجا بمیرم بهتره تابا بی ابرویی ازدنیا
برم…سرم وتکیه دادم به پشتم ..همه جا تاریک بود هیجا رو نمیدیدم …دونه های اشک از کنار چشمم یکی یکی بافاصله می اومدن پایین..کم کم ..حس خفگی اومد سراغم..بیخیال
شدم میخوام خودکشی کنم به طور غیر مستقیم…میخوام راحت شم …یکی از دخترا گفت:این کیه داره اینجوری نفس میکشه؟
با صدای خفگی گفتم:من…
اون یکه کنارم نشسته بود گفت:چرا اینجوری نفس میکشی ؟
چیزی نگفتم…حس کردم یکی گلومو فشار میده یهو بلند شدم تند تند نفس کشیدم …دستمو گرفت وگفت:چی شده چرا اینجوری میکنی؟
جایی رو نمیدیدم گفتم:دارم میمریم …نمیتونم نفس بکشم
دستمو گرفت وبلندم کرد وگفت:بیا اینجا ..
کمکم کرد همون جایی که گفت نشستم خوب بود کمی اکسیژن داشت …وقتی اکسیژن وارد ریه وقلبم شد کمی بهتر شدم گفت:بهتری؟
-اره خوبم… ممنون
-چت شد یهو…؟
-ترس از تاریکی دارم…وقتی یه جای تاریک وبدون نور باشم احساس خفگی میکنم
از خودم خندم گرفته بود…عرضه خودکشی کردن هم ندارم ..بعد چند دقیقه که تریلی بالا وپایین وچپ وراست میشد …اروم شد وصاف راه میرفت فهمیدم رو جاده ایم…زیر
لب زمزمه وار برای خودم شعر میخوندم…دخترا هم ساکت بودن وچیزی نمی گفتن وقتی تموم شد یکیشون گفت:عجب صدای نازی داری دختر..بری اونور یه دهن براشون بخونی خوانندت
میکنن…دو روزه میشی یکی از پر از طرفدار ترین خواننده زن ایرانی…
خندیدم وگفتم:خیالاتت قشنگه..
-راست میگه چرا میخندی ؟صداتت قشنگه… اسمت چیه؟
-آیناز..
-اوه…عجب اسمی وقتی خواننده شدی میشی(بعد کمی فکر)آیناز DG
همه مون خندیدیم…اونی که کلیش درد میکرد با خنده گفت:یا نازنازDG
بازم خندیدیم که یه دفعه تریلی با یه ترمز نگه داشت ..که من افتادم تو بغل کناردستیم بلندم کرد وگفت:جایت درد نگرفت؟
-نه…خوبم
-ای مرده شور خودش ببرن با این رانندگیش
-هیشش بچه ها گوش کنید …صدای چند نفره نه؟انگار دارن دعوا میکنن
گفتم:اره…
-یعنی چی شده؟
در باز شد…بخاطر کارتونا چیزی نمی دیدیم…فقط می شینیدم دارن با سرعت

1400/04/01 09:40

کارتونا رو میریزن پایین …ترسیده بودیم وایسادیم وفقط به جلو نگاه میکردیم..نصف کارتونای
بالا برداشتن.. نور چراغ ماشینی که پشتشون پارک بود باعث شد سر دو نفر سیاه پوش وببینم وقتی تمام کارتونا برداشتن یکیشون اومد طرف من با جیغ خواستم فرار کنم
که منو گرفت دو نفر دیگه هم رفتن سراغ اونا…یه دستمال خیس جلوی بینیم گرفت ..دست وپا زدنم بی فایده بود چون به یک دقیقه نکشید که بیهوش شدم …
با صدای موسیقی وحشتناکی چشمامو باز کردم ..دورو برم ونگاه کردم اتاق نا اشنا بود… پنجره باز بود وباد پرده سفید نازک توری میفرستاد داخل …با سردرد،سرم واز
بالشت بلند شدم ..از تخت اومدم پایین به لباسم نگاه کردم یه لباس توری خیلی نازک سفید که تا پایین زانوها م میرسید پاهام لخت بود صدای خوردن امواج به ساحل می
شینیدم …در و باز کردم صدای موسیقی بیشترشد …به خونه یه نگاهی انداختم نه اینجا هم غریبه بود ..صدای همهمه جمعیت از پایین می اومد…با قدمهای شمرده از
راه پله رفتم پایین ….وسط راه پله بودم که دیدم همه سیاه پوشین ..وشمع های سیاه دور تا دور خونه چیده شده رفتم پایین… یه خانم بخاطر فوت مادرم بهم تسلیت
گفت..رفتم جلوتر یکی بهم خرما تعارف کرد برنداشتم … به همه نگاه کردم همه میخندیدن وحرف میزدن چرا گریه نمی کنن؟…چشمم افتاد به دیوار…کل دیوار خونه جای
دست خونی بود …از سقف خون میچکیداز تو اشپزخونه صدای چاقوی که به میز میخوردشنیدم ..دم در وایسادم دختری که تمام موهاش روی صورتش ریخته بود داشت تند تند گوشت
قرمز که ازش خون میچکید تکه تکه میکرد…خوب نگاش کردم اروم سرشو اورد بالا..لیلا ..دهنش پر خون بود جیغ کشیدم وفرار کردم …مامانم جلوم وایساد سرد وبی روح
وگفت:لیلا رو تو کشتی…نمی بخشمت…ترسیدم با گریه دویدم ..رفتم طرف در بابام جلوی در وایساده بود …گفت:کجا میخوای بری؟باید تو رو بخاطر طلبم بدم به جمشید..وگرنه
منو میکشن ..با ترس برگشتم مامانم ولیلا وتمام مهمونا اروم اروم می اومدن جلو…با جیغ وگریه فرار کردم رفتم طرف راه پله ….با سرعت از پله هامیرفتم بالا آراد
بالا وایساده بود با اعصبانیت داد دزد:چرا فرار کردی؟….بر عکس از پله ها اومدم پایین یهو پام لیس خورد وافتادم تو بغل یکی نگاش کردم خاتون بود صدام میزد:آیناز..آیناز…
چشمام وباز کردم ..نفس نفس میزدم خاتون کنارم نشسته بود وگفت:چی شده مادر خواب بد دیدی؟
به خاتون نگاه کردم ….خاتون اینجا چیکار میکرد؟اینجا کجاست؟به اتاق نگاه کردم ..اشنا بود همون روزی که دستمو بریدم همین اینجا بودم…یعنی بازم برگشتم پیش
آراد گفتم:من اینجا چیکا رمیکنم؟کی من

1400/04/01 09:40

واورد؟اون گفت میخواد منو بفروشه…چرا منو برگردوند؟
خاتون نگام کرد وگفت:بیا این ابو بخور
گفتم:نمیخورم…بگو اینجا چیکار میکنم؟
-نمیدونم…صبح که ویدا رفت اقا رو بیدار کنه بهش گفت تو اومدی…باور نمیکنی از صبح تا حالا هر پونزده دقیقه یه بار بهت سر میزدم ببینم بیدار شدی یا نه…
نگاش کردم وگفتم:چرا اینقدر دوستم داری؟من که یه غریبم
– این چه سوالی میپرسی؟من تو رو جای دختر نداشتم دوست دارم .. قبل تو این خونه اینقدر سوت وکور بود که ادم دلش میگرفت .. خدا شاهده از روزی که اومدی چقدر حال
وهوامون عوض شده… اخه چرا فرار کردی؟نگفتی نگرانت میشیم ؟به خدا خواستم برم کلانتری خبر بدم…اقا یه دادی سرم زد که تا اخر عمرم پام به کلانتری باز نمی شه

-تو نباید منو دوست داشته باشی ..تو هم عین بقیه مسخرم کن…تو هم اذیتم کن وزخم زبونم بزن …تو بگو زشت تو هم…
گریه اجازه حرف زدن وازم گرفت خاتون بغلم کرد وگفت:الهی قربون دل پرت بشم….اروم باش خودتت واذیت نکن
-خاتون چرا نمی میرم؟
-بسه دختر این حرفا نزن…(نگام کن)صبحونه برات بیارم ؟
-نمیخورم …سیرم
-نمی خورم سیرم که نشد حرف…میای یا برات بیارم ؟
می دونستم اگه بگم نه میخواد به زور تو دهنم کنه بخاطر همین گفتم:باشه..الان میام پایین
وقتی رفت دراز کشیدم ..یه فکر مسخره به ذهنم رسید….یعنی آراد منو دوست داره؟شاید!!…خیلی مسخرست اگه دوستم داشته باشه…باید مطمئن بشم…رفتم پایین…به
ساعت دیواری نگاه کردم یازده ونیم بود…یعنی نیم ساعت دیگه پیداش میشه رفتم اشپزخونه ویدا نشسته بود وبا خاتون سیب زمینی خورد میکردن ..تا منو دید با اخم سرشو
انداخت پایین وگفتم:سلام ویدا..
چیزی نگفت …خاتون با چشم وابرو بهم اشاره کرد که کاریش نداشته باشم با لبخند گفتم:چطوری دختر؟از اومدنم خوشحال نیستی نه؟ اخ شرمنده نمیدونستم اینجور میشه
وگرنه خودم ومیکشتم…تمام نقشه هات نقش بر اب شد ؟
با اعصبانیت نگام کرد خم شدم تو چشماش نگاه کردم وگفتم:اگه میخوای به آراد برسی باید منو بکشی…
خاتون لبشو گاز گرفت واومد طرفم بازومو کشید وبرد بیرون گفت:این حرفا چیه داری میزنی ..دوروز رفتی پاک عقلتو از دست دادی؟
-اره عقلمو از دست دادم…خاتون میدونی چرا من فرار کردم؟چون اقا قراره ویدا رو نگه داره ومنو بفرسته اسطبل..مطمئنم حرفش دروغ بوده میخواسته منو بفروشه..
-اخه دختر خوب…اون اگه میخواست بفروشتت که همون روز اول این کارو میکرد ونمی اوردت اینجا
-اره چون روز اول ویدا خوشکله پر عشوه وناز نیومده بود…اصلا اون از اذیت کردن من لذت میبره … آرادجنون اذیت کردن داره خاتون، میفهمی؟
لبشو کاز گرفت و

1400/04/01 09:40

اروم زد به صورتش و گفت:خاک به سرم این حرفا چیه میزنی؟
تلفن آشپزخونه زنگ خورد ویدا گفت:خاتون با تو کار دارن
نگام کرد ورفت به اشپزخونه…باید امروز تکلیفمو با این لوک خوشانس مشخص کنم…تو حیاط ومنتظر آراد نشستم …باید جوابمو بده چرا منو برگردوند؟یعنی اون حرف
تو ماشین زد همش کشک ؟ با اعصبانیت پامو میزدم به زمین ..چشمم به در بود ..این نیم ساعت شده بود برای من ده ساعت بالاخره در باز شد …ماشین اومد تو..مختار
جای همیشه ماشین وپارک کرد بلند شدم..دوتاشون از ماشین اومدن پایین رو پله ها منتظرش بودم کتش رودستش انداخته بود وبا اخم وغرور راه میرفت ..اومد طرفم نزدیک
پله شد جلوش وایسادم ..تو چشماش نگاه کردم گفتم:معنی این بچه بازیا چیه؟چرا منو تالب مرز بردی و برگردوندی؟مگه قرار نبود پیش مردادست به دست شم؟
بدون جواب یه پله اومد بالا دوباره رفتم جلوش وایسادم گفتم:جوابمو بده
آراد:دلیلی نمی بینم بهت جواب بدم …
از کنارم رد شد ورفت بالا گفتم:دوستم داری؟
پشتش به من بود سرشو برگردوند وگفت:باز خیالاتی شدی؟یه بار بهت گفتم تو کیس مورد نظرم نیستی … قدتت که اندازه یه کوتوله هفت سانتیه ..نه خوشکلی نه اندام رو
فرمی داری(به سینهام نگاه کرد)حتی از سایز معمولی هم کوچیک تره …برو یه فکر به حالشون بکن
رفت بالا ….چشمام ودهنم سه متر باز شد ….این چی گفت؟.به مختار نگاه کردم یه لبخند رو لبش بود سریع رفت بالا ..کثافت… بیشعور..نفهم …به سینهام نگاه کردم…کجاش
کوچیکن ؟بلند داد زدم :از تو که هیچی نداری که بهتره ..(اعصابم خورد شد با حرص پامو زدم رو زمین وبا صدای بلند تری گفتم )باید بگی چرا منو برگردوندی؟
موقع نهار تو اشپزخونه نشسته بودم وبا حرص سالاد درست میکردم ویدا هم نمیدونم کجا گورشو گم کرده بود تلفن زنگ خورد خاتون گفت:قربون دستت تلفن وبرمیداری؟
گوشی رو با اعصبانیت برداشتم :بله …
جوابی نیومد …گفتم:الو
بازم کسی چیزی نگفت … پوزخندی زدم وگفتم:مُردی؟
بازم سکوت…. فقط صدای پچ پچ حرف می اومد انگار داشت با کسی حرف میزد …بلند تر گفتم:هوی عمو کجا رفتی؟مگه ازار داری زنگ میزنی حرف نمیزنی ؟
آراد:باز که صداتو بلند کردی؟
سریع گوشی دادم دست خاتون که بغلم وایساده بود گفت:کیه؟
گوشی رو گذاشت دم گوشش وگفت:بفرمایید…
….
-بله..

چشم غره نگام کرد وگفت:شمایید اقا؟..

-ببخشید…چشم حتما…
گوشی رو گذاشت وگفت:این چه کاری بود کردی؟همین کارا میکنی که اعصابش خورش میشه دیگه…
-دیگه نمیخوام باش حرف بزنم…
-چه نازی هم میکنه…باش قهری؟
-من کی با این قوزمیته دوست بودم که الان بخوام باش قهر کنم ؟
سالاد که تموم شد رفتم به

1400/04/01 09:40

اتاق خودم دیدم ویدا نشسته وداره ارایش میکنه عین دوتا دشمن خونی به هم نگاه کردیم …از اتاق اومدم بیرون رفتم اشپزخونه…خاک تو
سر من کنن با این فرار کردنم ..دخترای مردم جوری فرار میکنن که تا ده سال دیگه هم رد پاشم پیدا نمیکن اما من چی؟ به دور روز نکشید که دوباره برگشتم سر خونه
اولم بخاطر همینه هیچ وقت پیشرفت نکردم …داشتم خیار میخوردم که ویدا اومد تو….به چها رچوب در تکیه داد دستاشم به سینه زد وگفت:فکر کردم گورتو گم کردی رفتی؟
با لبخند گفتم:اول اینکه کسی که گور داره دیگه گم نمیشه دوم اینکه ازاین به بعد من میشم رقیب سرسخت تو وفرحنازو بقیه دخترای فامیل ودوست واشنای آراد جونم…چون
تازگیا کشف کردم که آراد بد جور خاطر خوام شده وبخاطرعلاقه زیادی که به من داره نمیتونه دوریمو تحمل کنه….
به خیار یه گاز زدم پوزخندی زد وگفت:فکرای قشنگ قشنگ میکنی… محض اطلاع جنابعالی باید به عرضتون برسونم که امروز فرحناز خانم وخانوادشون تشریف میارن برای قرار
عقد وعروسی …
-جدی ؟حالا تو چرا اینقدر به خودت مالوندی؟فکر نمیکنی ممکنه با عروس خانم اشتباهی بگیرنت ؟
با اعصبانیت دندوناشو به هم فشار داد وگفت:فرحناز گفته بعد اینکه عروس این خونه بشه …تورو از این خونه پرت میکنه بیرون
-تو غصه منو نخور جیگر ….ازهمین حالا پست جدید کهنه شوی بچه فرحناز وبهت تبریک میگم
دیگه چیزی نگفت ورفت پوفی کردم وسرمو گذاشتم رو مییز که صدای باز شدن دراومد بلند شدم دم اشپزخونه وایسادم بادیدن مش رجب یه لبخند به لب اوردم گفتم: سلام….مش
رجبی چطوری مرد بزرگ؟
تا منو دید اومد سمتم وگفت:سلام آنی ..(اشک تو چشماش جمع شد)چرا رفتی؟نگفتی ما تنها میشیم ..میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟خیلی بی معرفتی
-ببخشید ..نمیخواستم ناراحت تون کنم..
-دیگه فرار نمیکنی که؟
-نه …
-افرین چون قراره شوهرت بدیم
با تعجب گفتم:چی؟شوخی میکنی؟
-نه …پسر خواهرم دنبال دختر خوب میگشت ما هم توروبهش معرفی کردیم ..خواستن بیاین که فرار کردی …شدی عروس فراری
یه لبخند تلخی زدم نمیدونستم چی بگم …یه حال عجیب داشتم خواستگار برای من؟…پس پدر ومادرم کجان؟کی مهریه رو تعیین میکنه ؟خرج عروسی با کیه؟اگه بابامو خواستن
بگم کجاست؟…به مش رجب نگاه کردم وگفتم:به خواهر زادتون بگید من بدردش نمیخورم
هوای داخل گرم وخفه کننده بود نگام کرد اومدم بیرون که یه یکی دادزد:سلام آیناز..
جلوم ونگاه کردم کاملیا بودبا دو خودشو به من رسوند وپرید تو بغلم وگفت:سلام اینازخوبی؟وقتی شنیدم رفتی خیلی ناراحت شدم…گفتم حیف بود دوست به این خوبی از
دست دادم..
-حالا نگران من بودی یا پارچه

1400/04/01 09:40

ای که لباس نشد؟
-نه به خدا من اصلا به فکر لباسم نبودم….فوقش میرفتم یکی میخریدم هرچند به خوشکلی دوخت تو نمیشد ..حالا کجا رفته بودی که به این زودی برگشتی؟
-مگه قرار بود کجا باشم؟
شونشو انداخت بالا گفت:نمیدونم ..خاتون گفت رفتی به یکی از فامیلات سر بزنی؟خوش گذشت
بیچاره کاملیا که از چیزی خبر نداره ..اخه من فامیلم کجا بود با لبخند مصنوعی گفتم:اره ..خیلی خوش گذشت جات خالی
با هم تا عمارت رفتیم ..اون رفت پیش خانم والده شون منم سریع رفتم به اشپزخونه …خاتون گفت:کجایی دختر؟بیا کمک کن
-خاتون من تازه اومدما بزارید عرقم خشک بشه بعد…تازشم من دیگه برای این کار نمیکنم
ویدا یه دیس برنج برداشت وبا لبخند مرموزی رفت بالا…نشستم رو صندلی خاتون گفت:نکن آیناز بلند شو اگه اقا بفهمه …باز تنبهت میکنه ها
-مهم نیست …از انباری وتا لب مرز بردن وسکته دادن که بیشتر نیست
آراد:خدمتکار نیوردم بخوره وبخوابه ..
بلند شدم آراد با اعصبانیت نگام میکرد ..ویدا بالبخند اومد تو..کثافت این لوم داده گفتم:تا نگی من وبرای چی اوردی؟برات کار نمی کنم
-مگه دست خودته؟
-پس دست کیه ؟
با اعصبانیت اومد طرفم خاتون جلوم وایسادوگفت:اقا خواهش میکنم..نزنیش…این بچه است، نمیفهمه داره چی میگه
با اعصبانیت گفت:خاتون برو کنار
خاتون:تو به ارواح مادرتون کارش نداشته باش
آراد با چشمای قرمز به خاتون نگاه کرد وگفت:دیگه به مادرم قسمم نده
رفت بیرون..با شرمندگی سرم وانداختم پایین خاتون فقط نگام کرد دیس وداد دستم و با حالت قهری گفت:اینو ببر بالا
دیس وبرداشتم وگفتم:خاتون من..
پشتش به من بود گفت:هیچی نگو..من تو این چند سال اسم مادرش ونیوردم بخاطر تو …قسمش دادم (برگشت نگام کرد)چرا اعصابش وخورد میکنی؟حالا بهت گفت چرا اوردتت ..میخوای
چیکار کنی؟اخرش مجبوری تا عمر داری اینجا بمونی..اینقدر اذیتش نکن ایناز حرفش وگوش کن..به خدا اگه باش خوب باشی کارت نداره
رفتم جلو قیافمو مظلوم کردم وگفتم:ببخش اعصبانیت کردم…
صورتشو بوسیدم با لبخند گفت:خوبه…. خوبه خودتو اینقدر لوس نکن اینا روببر تا سرد نشده
-چشم ..هر چی شما بگید
دوقدم رفتم برگشتم گفتم:راستی مش رجب چی میگفت که خواستگار برام پیدا کردین ؟
با لبخند گفت:حالا بعد بهت میگم
رفتم بالا کسی نبود ..حتما سالن پذیرای هستن چون صدای خنده فرحناز از اونجا میاومد…خواستم میز وبچینم که ویدا گفت:دست نزن …سلیقت از قیافتم کج تره خودم
میزو تزیین میکنم ..
-اگه مثل اشپزیته از منم کج تره
خواستم برم که سرو کلشون پیدا شد …چشمم افتاد به مامان فرحناز..اَهههه….کپ دخترش .. پس چش رنگیاشون به خانم والدشون رفته

1400/04/01 09:40

..کاملیااز دور برام بوس فرستاد.
.. منم با چشم بسته یه بوس براش فرستادم چشممو باز کردم دیدم جای کاملیا آراد واین کاملیا ورپریده داره دم گوش باباش یه چیزی میگه ای بترکی دختر الان چه وقت
جاخالی دادن بود…خاک توسرم حالا فکر نکنه برای اون بوس فرستادم..اوه اوه گندش دراومد بدجور داره با اخم نگام میکنه سر میز نشستن فرحناز تنگ دل آراد نشست …من
وویدا هم با فاصله از میز وایسادیم آراد بهم نگاه کرد سرم وانداختم پایین حتما میخواد بدونه چرا براش بوس فرستادم …مامان فرحناز گفت:این میزوکی چیده؟
فرحناز با عشوه نگام کرد وگفت:خوب معلومه کی چیده ؟این..
برگشت با اخم گفت:وقتی چیزی بلد نیستی انجامش نده
بایه لبخند حرص دارگفتم:کار من نیست …ویدا خانم زحمتشو کشیدن
به ویدا نگاه کرد:کار شماست؟عزیزم به صورت لوندت اصلا نمیاد سلیقت اینجوری باشه ..عیب نداره کم کم یاد میگیری خودتو ناراحت نکن
نمردیم وتشخیص سلیقه از روی قیافه هم دیدیم… فرحناز گفت:شمسی جون..بدید غذا براتون بکشم
شمسی:اینا اینجا وایسادن که این کارو بکنن…تو به نامزدتت برس
آراد که داشت سالاد میخورد …کلم پرید تو گلوش وشروع کرد به سرفه کردن ..فرحناز اب بهش داد…امیر گفت:چی شد اروم تر بخور …
شمسی:عزیزم اب بخور…اخه شما شعورتون نمیرسه نباید کلم رو به این بزرگی خورد کرد؟
آراد کمی اب خورد حالش که بهتر شد به عمش نگاه کرد وگفت:ببخشید من کی با فرحناز نامزد کردم؟
شمسی:وای عمه ترسیدم..گفتم چی شده؟من وداداشم امروز میخواستیم قرار عقد توو فرحناز جونونم وبزاریم که زنگ زد وگفت کاری براش پیش اومده نمیتونه بیاد …
تعجب آراد بیشتر شد وگفت:قرار عقد؟…فکر میکردم اول میرن خواستگاری بعد قرار اینجور چیزا رو میزارن …
بد بخت آراد خودشم خبر نداشته چه خوابی براش دیدن.. چه باحال از پسرا هم میشه خواستگاری کرد امیر:میدونم عزیزم …ولی میدونی که فرحناز چقدر دوست داره این چند
سالم بخاطر اینکه بتونی مهتابم وفراموش کنی صبر کرده…بهتر نیست یه ذره عاقلانه تر فکر کنی وبه زندگی عادیت برگردی ؟تو که نمیتونی تا اخر عمرت تنها باشی؟بالاخره
که باید تشکیل خانواده بدی حالا فرحناز نشد یکی دیگه
شمسی:چی چیو فرحناز نشد یکی دیگه….بهتر از دختر من میخواد کجا گیر بیاره
آراد با اعصبانیت گفت:بزارید با بابام صحبت کنم بهتون خبر میدم
فرحناز:عزیزم ..اگه فکر میکنی به زمان بیشتری احتیاج داری ..من تاهروقت بخوای بهت وقت میدم
آراد:فعلا نهارتون و بخورید ..تا سرد نشده واز دهن نیوفتاده
به ویدا نگاه کردم ..لبخند تا بنا گوش بود انگار این موجود از این وصلت بیشتر از فرحناز

1400/04/01 09:40

خوشحاله…
بعد خوردن نهار…چای براشون بردم ..فرحناز نبودش ویدا هم یهو غیبش زد این دوتا کجا رفتنخدا داند …به خاتون گفتم:ویدا کو؟
-نمیدونم…
این دوتا جادوگر هر جا هستن باهمن …برنج هایی که اضاف اومدبود ریختم تو بشقاب که ببرم بریزم کنار الاچیق که گنجیشکا بخورن از اشپزخونه اومدم بیرون ..که صدای
ویدا اومد:خانم هنوز پول اون ماه رو بهم ندادید؟
فرحناز:یه کاری برام میکنی ..دوبرارشوپول میگیری..
-خانم میدونی من چیکار میکنم؟ فکر کردید اگه بفهمه دارم جاسو سیشو میکنم چه بلایی سرم میاره؟
-ا زکجا میخواد بدونه؟….مگه نگفتی این دختره فرار کرده؟چرا دوباره سرو وکلش پیدا شد ؟
-نمیدونم خانم..صبح بهم گفت ایناز اومده .. اولش باورم نشد منم بعد که رفتم به اتاق دیدم روتخت خوابیده از دیدنش تعجب کردم
جالب شد..پس ویدا جاسوس فرحنازه….بدبخت آراد که فکر کرده فرحناز دلسوزشو براش خدمتکار اورده …صدای خاتون بلند شد..آیناز..کجایی آیناز؟
سریع رفتم به اشپزخونه وبه واروم گفتم:خاتون چرااینقدر داد میزنی ؟
گفت:کجا رفتی ؟
-رفتم یه چیزی کشف کنم…
-حالا که کشف کردی اینا رو ببر بالا
-شماها انگار منتظر بودید من بیام که ازم بار بکشید ..
-غر نزن برو
-بابا بزار اون نهارو چای از حلقومشون بره پایین بعد میوه بهشون بده
شونهامو چرخوند طرف درو گفت:بدو اینقدر حرف نزن
تا شب هیچ کار خاص دیگه ای انجا م ندادم …ویدا خوابید، منم بخاطر عطری که حاج خانم زده بود وتا اعماق مغزم فرو می رفت چسبیده به دیوار خوابیدم….خدایا باورم
نمیشه دوباره اینجام وفردا باید این بچه اژدها رو بیدار کنم …خودتت بهم رحم کن
صدای زنگ گوش خراشی ..تو حلزونای گوشم فرو میرفت با اعصبانیت بلند شدم به گوشی ویدا حمله کردم …وسریع صداشو قطع کردم …کوشیشو پرت کردم رو بالشت ..چشماش
وباز کرد وگفت:چته؟
-چته ودرد ..چرا گوشیتو میزاری روزنگ وبیدار نمیشی؟
-میخواستم بیدار شم آراد وبیدار کنم..
-خب چرا خوابیدی ؟پاشو برو دیگه..
سرشو کرد زیر پتو وگفت:این کار تو نه من…
خوابیدم پتو رو رو سرم کشیدم وگفتم:به من ربطی نداره..
-یعنی چی به من ربطی نداره ؟
جوابشو ندادم ..پتو وراز سرم برداشت وگفت:من میرم ولی مطمئن باش …این اخرین روزیه که اینجایی
-آمین …یا رب العالمین
وقتی رفت یه نفس راحت کشیدم ورفتم وضو گرفتم …داشتم نماز میخوندم که ویدا اومد تو جلوم وایساد وبا توپ پر گفت: حاجیه خانم …اقاگفت بری اتاقش کارت داشت …
اینو گفت وخوابید ..بعد اینکه سلام نمازمو دادم داشتم ذکر میگفتم که گفت:هوی ..با تو بودما گفتم… اقا گفته بری اتاقش
نگاش کردم وگفتم:اول اینکه خواهر.. هوی تو

1400/04/01 09:40

کلاته…دوم خواهر جان اول صبحی زبونت وبه فحش ودری وری نچرخون چون فردای قیامت همین زبون شهادتت براعمالت میده
سرشوو کرد زیر پتو وگفت:برو بابا
بلند گفتم:خدا انشاالله همه را به راه راست هدایت کند
بعد اینکه ذکرم تموم شد ..سجادمو جمع کردم که تلفن زنگ خورد ..گوشی رو برداشتم :بله..
-مگه ویدا بهت نگفت بیای اتاقم ..
-چرا گفت…
-پس چرا نیومدی؟
-داشتم خواهر ویدارو پند واندرز میدادم
-چی؟
-هیچی الان میام …
بعد از اینکه گوشی رو گذاشتم وشال وکلاه کردم ورفتم به سمت عمارت داگی من ودید انگار خیلی اعصبانی بود..با دست یه بوس برش فرستادم وگفتم:ببخش داگی جون مجبور
شدم
با قدم های تند رفتم تو ..از پله ها رفتم بالا…در باز بود خودشم با لباس گرم کن رو تخت نشسته بود وداشت کفش اسپرتش و میپوشید با انگشتم زدم به در وگفتم:با
من کاری داشتید ؟
نگام کرد وگفت:کل این اتاق وامروز تمییز میکنی.. پرده رو میشوری ..کف زمین اونقدر تمییز میکنی که بشه جای ایینه ازش استفاده کرد ..
به چهار چوب در تکیه دادم وگفتم:قصه سیندرلا وشنیدی که…همون شبی که لنگه کفششو تو قصر پسر شاه گم میکنه….بعد پسر شاه کل شهرو میگرده دنبال دختره…
-خب…کی چی؟
-قضیه من سیندرلا هم مثل همه…فقط برعکس شده…من خونه پسر شاه کلفتی میکنم
-دوروز نبودی زبونت دراز تر شده..
-اب و هواتون بهم ساخته..
-برو صبحونه رو حاضر کن..
-چرا دوباره منو اوردی اینجا ؟
بلند شد وگفت: برو صبحونه رو حاضر کن..
دهنم باز کردم که چیزی بگم….گفت:اگه یه کلام دیگه حرف بزنی ..میفرستمت تو انباری
فقط نگاش کردم وچیزی نگفتم..رفتم اشپزخونه..این زندگی لعنتی کی میخواد یه روی خوش به من نشون بده ..خدایا شکرت که نکردیم تَرکت…تخم مرغ وانداختم تو اب جوش
به تخم مرغا نگاه کردم …زیر لب خوندم :دوباره نمیخوام چشای خیسمو کسی ببینه /یه عمر حال وروز من همینه /کسی به پای گریه هام نمی شینه/ بازم دلم گرفت وگریه
کردم بازم به گریه هام میخندن /بازم صدای گریمو شنیدو ..همه به گریه هام میخندن /دوباره یه گوشه میشینمو واسه دلم میخونم/ هنوز تو حسرت یه هم زبونم ولی نمیشه
واینو میدونم ….
آراد:فکر میکنی اگه برای تخم مرغا بخونی زوترآبپز میشن …؟
سرمو برگردوندم همون چند قطره اشک که اومده بود وسریع پاک کردم …این اینجا چیکار میکنه؟کی اومد؟ گفتم:کاری داشتید؟
-اینجا خونمه هرجا که دلم بخوات میرم …صبحونه حاضر نشد
کوفت بخوری…ایشاالله صبحونه اخرت باشه ..حالا خوبه هر روز ساعت هفت میخورد ..اَد امروز یادش افتاده یه ربع به هفت بخوره همین جور که نگاش میکردم گفت:چیه بازم
میخوای بپرسی چرا برت گردوندم؟
-اره..میخوام

1400/04/01 09:40

بدونم…اول که منو با دخترا نفرستادی برم..حالا هم تا نمیه راه بردیم وبرگردوندیم چرا؟
-واقعا میخوای بدونی؟چون بابت پنچ میلیون پول دادم..اگه میفرستادمت خارج بخاطر قیافت دو میلیونم بابتت نمیدادن پس مجبوری تا مشتری بهتری پیدا بشه همین جا بمونی
-من که تو قلعه نظامیت زندانیم وچاره ای جز موندن ندارم
به قابلمه نگاه کردوگفت:افرین که میدونی …اما دلم نمیخواد این زندانی زشت همیشه اینجا بمونه
نگاش کردم وگفتم:تو ارزش دخترا رو فقط به قیافه میدونی؟
-بله..چون تنها چیزی که دخترا دارن همین زیبایی .. اگه اینم نداشته باشن اندازه انگشت کوچه پام پیشم ارزش ندارن
-پس چرا تا حالا ازدواج نکردی؟این همه دختر لوند دور برت ریخته..یکیشم همین فرحناز که دیروز اومد خواستگاریت…
فقط نگاه عصبی بهم کرد ..پوزخندی زدم وگفتم:اها فهمیدم ..مهتاب ونمیتونی فراموش کنی..
با اعصبانیت بلند شد اومد سمتم رو به روم وایساد دستشو بلند کرد با ترس نگاش کردم دندوناش وفشار داد دستشو اورد پایین و گفت:دیگه حق نداری اسم مهتاب وبه زبونت
بیاری..فقط یه بار دیگه راجبع مهتاب حرف بزنی زبونتو می برم
نگام کرد ورفت بیرون .. یه نفس عمیقی کشیدم نزدیک بودکتکه رو بخورم ..یعنی اینقدر مهتاب ودوست داره ؟
صدای جلیز..جلیز میاومد نگاه کردم اب سر اومده بود .. زیر اجاقو خاموش کردم بدون صبحونه رفت شرکت ..رو صندلی نشسته بودم که خاتون اومد تو وگفت:چته مادر چرا
دمقی؟
-با آراد حرفم شد..
-بازم؟ من از دست تو چیکارکنم؟ دختر تو چرا نمیتونی جلوی زبونت وبگیری؟ ایندفعه اگه بخواد بزنت کارش ندارم…بعد میگی آراد بداخلاقه …کرم از خوده درخته
-میگم…آراد مهتاب دوست داشته؟
همون جور که وایساده بود با تعجب گفت:تو مهتاب واز کجا میشناسی؟
-هم عکسشو دیدم هم دیروز درموردش حرف میزدن …
-والله مهتاب خدا بیامرز..
یهو با صدای بلندی گفتم:مگه مرده؟
-اره شیش سال پیش دختر ماهی بود مهربون وخوش اخلاق … تا قبل از اینکه فوت کنه همسایه دیوار به دیوار بودیم بعد فوتش پدر ومادرش از این محل رفتن…مهتاب اقا
وخیلی دوست داشت .. اما اقا نمیخواست دختری رو وارد زندگیش کنه…مهتابم چند بار بهش گفته بود دوستش داره… اقا محلش نمیذاشت.. دختر بیچاره سه ماه تموم نامه
های عاشقانه مینوشت ومیداد دست من که بدم به اقا .. اقا هم بعد از خوندن پارشون میکرد ومی ریختشون بیرون میگفت دختری که به پسری ابراز علاقه کنه وبا نا مه و
پسغوم بخواد عشقش ثابت کنه …اهل زندگی نیست ….یه روز مهتاب با گریه اومد پیشم گفت با آراد حرف بزن بگو خیلی دوستش دارم ونمیتونم به مرد دیگه فکر کنم،اگه
برای اخرین بار

1400/04/01 09:40

جوابش نه بود خودمو میکشم .. منم پیغامشو به اقا دادم ..اونم با اعصبانیت رفت خونشون و…دیگه نمیدونم اونجا چی بهم گفتم که دوروز بعد قرار شد
ازدواج کنن به باباش گفت که برن خواستگاری مهتاب اما اقا سیروس گفت..باید با فرحناز ازدواج کنی…اقا هم قبول نمیکنه وپاشو میکنه تو یه کفش که فقط مهتاب ومیخواد….یک
ماه تمام بینشون دعوا بودتا بالاخره اقا سیروس قبول کرد که برن خواستگاری…شب خواستگاری بهش خبر میدن که مهتاب خودکشی کرده…آراد باور ش نشد ..میگفت بابام
کشتش ..همون عکسی که تو دیدی کنار جسدش پیدا کردن
خیلی ناراحت شدم…چقدر گناه داشته..چقدر سخته ادم کسی رو که دوست داره بمیره
-کجایی ایناز با توام..
-ها..؟نفهمیدم چی گفتی؟
-میگم اقا بهت گفته امشب مهمونی داریم؟
-نه فقط گفت..اتاقش وتمییز کنم
-خیل خب بلند شو صبحونتو بخور..منم برم این ویدا رو بیدار کنم..انگا رخدا این وخلق کرده فقط برا ی خوابیدن
-باشه…
بعد خوردن صبحانه ساعت نه رفتم بالا ومشغول تمییز کردن اتاقش شدم …پتو وتشکشو عوض کردم ….گذاشتم تو یه گوشه که مش رجب ببره خشک شویی بشورن ..کف زمین وانقدرسابیدم
وخشک کردم که صورتم قشنگ معلوم بود.. رفتم سراغ پرده ،یه چهار پایه بلندی اوردم ورفتم بالا … یکی.. یکی…گیره ها رواز پرده جدا میکردم …نصف پرده ها رو
باز کردم که صدای آراد اومد:دسته چکم یادم رفته..الان میام…مختار نبود مجبو رشدم خودم بیام ..
اومد تو ..نگاش به من افتاد بعد به تخت وکف اتاق نگاه کرد … انگار از اون همه تمییزی تعجب کرده …چیش مرده شور برده بلد نیست تشکرکنه…دستمو دراز کردم که
..چند تا گیره مونده هم از پرده جدا کنم …که یهو چها رپایه تکون خورد جیغ کشیدم وپرده وسفت گرفتم … دو تا پایه رفت تو هوا وافتادم …اما رو زمین نیوفتادم
…یه جای سفت یه اسکلت زیر بدم بود وبد تر از اون ..پیشونیم رو پیشنیش بود..بینیم رو بینیش لبم رو لبش بود …تا مرز سکته رفتم جلو ..چشای دوتامون گرد شده
بود وبه هم زل زده بودیم .سریع نشستم ..اون هنوز رو زمین خوابیده بود ..خاک تو سرم ..امروز انباری حتمیه …لب پایین سمت چپ خونی شده بود …با هول وترس گفتم:ب..ب..بخشید..یهنی
معذرت میخوام …
نشست..پریدم سمت عسلی و چهار پنج تا دستمال کاغذی برداشتم گذاشتم رولبش وگفتم:واقعا معذرت میخوام ..به خدا تقصیر من نبود ..چهار پایه یهو..
دستمال کاغذر رو با اعصبانیت برداشت وگفت:بسه دیگه…(به پرده نگاه کرد وگفت)ببین چه بلایی سر پرده اوردی…
نگاش کردم وازوسط جر خورده بود …سرمو انداختم پایین وگفتم:ببخشید…
-کلمه دیگه ای هم بلدی؟
-خب پرده براتون میدوزم…
بلند شد رفت سمت دستشویی..شیر

1400/04/01 09:40

وباز کرد ولبش وشست ..بلند گفتم:قول میدم عین همین پرده براتون بدوزم ..
با اخم اومد بیرون هنوز خون میاومد دستش وبا حوله خشک میکرد… هــه.. چه جور با دوندونام پارش کردم ..حقشه…گفتم:لبتون هنوز داره خون یاد
دستشو کشید به لبشو نگاه کرد وگفت:اگه لب میخواستی ..میتونستی بدون پاره کردن لبم بگی..
با اعصبانیت گفتم: هنوز اونقدر بدبخت نشدم که بیام دشمنو ببوسم…بنده هم نمیدونستم اینقدر مشتاق بغل کردن منی که با اون سرعت خودتو نو به من رسوندید
-هیچ علاقه ای به بغل کردن یه اسکلت ندارم…
-منم علاقه ای به بوسیدن لبایی که یه مَن موپشتش خوابیده ندارم…
عین تفنگ درحال شلیک بودم..یکی میگفت دوتا میشنید
-اگه علاقه ای نداشتی..اینجوری با ولع ولب ودندون به جون لب من نمی افتادی…
-اگه نمیگرفتیم اینجوری نمیشد…
از قافش معلوم بود کلافه شده به لبش نگاه کردم و گفتم:بهتره یه چسبی بهش بزنی داره خون میاد
موبالیش زنگ خورد قعطش کرد وگذاشتش تو جیب کتش .. دوباره رفت به دستشویی ..از جعبه یه چسب برداشت وزد به لبش ..دست چکشو از کشوی میز عسلیش برداشت و رفت …پرده
رو جمع کردم تو بغلم گرفتم ورفتم پایین.. خاتون راست میگه کرم از خوده درخته..همش تقصیر خودمه اعصبانیش میکنم…از پله ها رفتم پایین خاتون وویدا داشتن سالن
وتمییز میکردن خاتون گفت:چه بلایی سر پرده اوردی؟
-چیزیش نشده …فقط کمی ترکش خورده..الانم موجیه ببرمش درمانگاه خوب میشه
خاتون خندید وگفت:از دست تو با این حرفات
ویدا هم یه لبخند با موج ضیف زد…پرده رو بردم به اتاقم کف زمین پهنش کردم ونگاش کردم..نچ قابل تعمییر نیست باید کلا باز سازی بشه ..وای پارچه کاملیا هم هست
…اونو چیکار کنم؟حالا کی میره پارچه برای پرده بخره؟ تو همین فکرا بودم که یکی ضربه به درزد در وباز کردم وگفتم:چقدر حلال زاده ای دختر همین الان داشتم بهت
فکر میکردم..
کاملیا:بیام تو؟
-نه اگه میخوای می تونی بری
با خنده اومد تو وگفت:پارچمو برش زدی؟
-نه…امشب اقامون مهمونی دارن …وقت نمیکنم باید به خاتون کمک کنم
-باشه عیبی نداره…پس میرم دیگه
با هم رفتیم بیرون همین جور که راه میرفتیم گفتم:یه سوالی بپرسم؟
-بله..
-آراد تا حالا خندیده؟
وایساد ونگام کرد وگفت:معلومه که خندیده قبل ازاینکه مهتاب…بمیره همیشه میخندید..خیلی خوش خنده بود فقط کافی بود یه لطیف براش تعریف کنی…دیگه از خنده میافتاد
رو زمین …ایقدرم خوشکل میخنده…بخاطر خندهاش بود که دخترا عاشقش شدن …اون موقع ها وقتی مهمونی میگرفت مجلسو از خنده منفجر میکرد هر کسی که آراد میشناخت
تا اسم مهمونی بگوششون میرسید با سر میاومدن..اما الان تعداد

1400/04/01 09:40

مهموناش خیلی کم شده..
نزدیک عمارت که رسیدیم یهو با خنده گفت:میدونستی آراد قلقلکیه؟
با تعجب گفتم:واقعا؟
-اره..فقط کافیه دست یکی به بدنش برسه دیگه از خنده میمیره…اون موقع ها وقتی آراد از یه چیزی ناراحت میشد امیرعلی قلقلکش میداد…با خنده آراد ما هم می خندیدیم

-خوشبخت بودین نه؟
-خیلی…با اومدن مهتاب ومردنش..تمام خوشی هامون از بین رفت
تا دم در همراهش رفتم گفت:خب من میرم دیگه..کاری نداری؟
-نه به سلامت..
-یادتت نره فردا دیگه پارچه مو برش بزنیا؟
-چشم…
خواست بره گفتم:صبر کن…. صبر کن..
-بله…
-میتونی برام پارچه پرده بخری؟
-اره…
بهش گفتم چه نوع پارچه ورنگ وچند متر بیاره بعد خدا حافظی یه راست رفتم اشپزخونه و تا شب من وویدا خاتون برای مهمونی سالن وحاضر کردیم بعد نماز رفتم حموم ..چه
کیفی میداد سرمای پاییز بری زیر دوش اب گرم ..بعد حموم رفتم اتاقم …در کمدمو باز کردم وگفتم:حالا چی بپوشم؟ کاش امیرکمتر برام لباس میگرفت که حداقل ..میتونستم
راحت ترانتخاب کنم…چند قدم رفتم عقب تر .به کل لباسا نگاه میکردم که ویدا اومد توگفت:اینقدر به لباسات زل زن هر چی بپوشی خوشکل نمیشی
در کمدش وکه کنار کمد من بود باز کرد چشمش افتاد به کفشام وپوزخندی زد وگفت:این همه کفش وبرای چی خریدی؟تو که ماهی یه بارم نمیری بیرون ..
-خریدم ببینم فضولم کیه؟
نگام کرد وگفت:خیلی زبون درازی میکنی…یه کاری نکن اعصابم خورد بشه؟
تو چشماش نگاه کردم وگفتم:مثلا اگه خورد بشه چی میشه؟
با اعصبانیت اومد جلو خاتون تو چار چوب وایساد وگفت:سریع لباس بپوشید بیاید بالا…
ویدا ازم جدا شد و کت ودامن کوتاهی که از قبل انتخاب کرده بود وبرداشت نگاش کردم گفت:روتو اون ور کن میخوام لباسمو عوض کنم…
-هر چی تو داری منم دارم…از چی خجالت میکشی دیگه؟
اینو گفتم عین باد اومدم بیرون واز هر گونه دعوای احتمالی جلوگیری کردم …تو هال منتظرش بودم رجب اومد تو گفت:شماها چرا هنوز اینجایید ؟همه مهمونا اومدن
گفتم:منتظر پرنسس فیونام که حاضر بشن
مش رجب خندید ورفت به اشپزخونه..ویدا اومد بیرون..اونم با چه وضعی …از هیچ لوازم ارایشی دریغ نکرده بود ..گفتن آرایش اونم در حد ملایم نه نقش ونگار کردن صورت…نگاش
کردم گفت:چیه به چی زل زدی؟
یه لبخند مسخره ای زدم وگفتم:ناز شدی…امشب حتما برات خواستگار پیدا میشه؟
-حیف که ارایشم خراب میشه وگرنه میدونستم بات چیکار کنم …
چیزی نگفتم موقع راه رفتن به باسنش که عین دمبه گوسفند چپ وراست میشد نگاه کردم..با خنده رفتم اتاقم ..یه شلوار لی مشکی ویه تونیک سفید که از بالای رون راستم
به صورت کج تا بالای زانوی چپم میاومد.. زیر سینم

1400/04/01 09:40

چین های درشت داشت که با نوار قرمز دوخته شده بود..یه روسری مخلوط سفید قرمز ریشه دار ویه صندل انگشتی قرمز
پاشنه سوزنی سفید که با سه تا بند باریک از وسط انگشتم به دور مچ پام پیچ میخوردپوشیدم….تو ایینه به خودم نگاه کردم خوب شدم …سریع رفتم به اشپزخونه کسی
نبود انگار دیر کردم یه خیار از رو میز برداشتم به کابینت تکیه دادم ویه گاز بهش زدم که خاتون اومد تو…سر جاش وایساد سر تا پامو نگاه کرد..انگا رخشکش زده
بود یهو بالبخند گفت:ماشالله هزار ماشاالله چقدر خوشکل شدی ..اومد جلو بغلم کرد …چقدر خوشتیپی دختر..از بس لباسای عتیقه من ومیپوشدیا این قد دخترونت مشخص
نبود …دختر تو که اینقدر خو ش اندامی چرا لباس خوشکلات ونمیپوشیدی؟ها؟ نگاه صندل قرمزت چقدر به پای ظریف وسفیدتت میاد..حیف که لاک نزدی ..یه لاک صورتی خوشکل
برات میخرم …
من با تعجب وهاج واج هرجایی که خاتون میگفت ونگاه میکردم انگا راون بیشتر از من با این لباسا ذوق کرده.. خوبِ ارایش نکردم …دوباره بغلم کرد وگفت:اگه امشب
اقا تو رو با این لباس ببینه شک میکنه خودتت باشی..
ویدا اومد با تعجب بهم نگاه کرد ..خاتون ازم جدا شد وبه ویدا گفت:خوشکل شده نه ؟الهی قربونت برم ..امشب دیگه هیچ *** نمیتونه بهت بگه زشت..هر کی گفت خودم جوابش
میدم
ویدا انگار ازتیپ جدید من خوشش نیومده ..قیافش گرفته شد وگفت:اصلانم خوب نشده..بد بود بدتر شد…اگه تعریف وتمجداتتون تموم شده بیاید کمک
رفت بالا..خاتون گفت:وا….حسود هرگز نیاسود ..بریم مادر
با هم رفتیم بالا.. یه خواننده خارجی میخوند معلوم نبود چی برای خودش بلغور میکنه ؟به همه نگاه کردم شاید امیروببینم ..سرم وچرخوندم دیدم یه گوشه وایساده وبا
لبخند به من نگاه میکنه ..با دست اشاره کرد برم پیشش…با خوشحال وذوق رفتم پیشش گفتم:سلام…هنرمند خوبی؟
یه قدم رفت عقب ونگاهی بهم انداخت وگفت:عالی شدی
یا خدا این چی بود گفت…انتظار نداشتم همچین حرفی بهم بزنه ا زخجالت گر گرفتم وسرم وانداختم پایین…سرش پایین گرفت ونگام کرد گفت:بازم چیزی گم کردی رو زمین
؟
سرم وبلند کردم با لبخند گفتم:من به این تعریفا عادتت ندارم …
خندید وگفت:اها میگم چرا لپت سرخ شده…فکر کردم رژگونه زدی..
لبمو گاز گرفتم به اطراف نگاه کردم نکنه کسی صدامونو بشنوه…گفت:راستی با آراد چیکار میکنی؟
-هیچ..مثل سابق به جون هم میافتیم…ولی تو خیلی بی معرفتی یه زنگ نزدی حال منو بپرسی…نگفتی ممکنه..منو به کشتن بده
-چون خیالم راحته بات کاری نداره…بهم یه قولی میدی؟
چی؟
-دیگه فرار نکن، آراد هرچقدر بداخلاق واخمو وبد باشه به اندازه پسرایی که تو خیابونن نیست
-باشه قول

1400/04/01 09:40

می دم ایندفعه خواستم فرار کنم بیام پیش تو
-عالیه…بعد مهمونی یادم بیار میخوام یه چیزی بهت بدم..
-چی؟
-بعدا میفهمی…
-یهو یکی از پشت بازمو گرفت برگشتم دیدم کاملیاست باچشای گشاد ذوق زده گفت:بابا خوش اندام یک ساعت دارم نگات میکنم میگم خدا این کیه داره که با داداش من حرف
میزنه…تو این اندامتو کجا قیام کرده بودی ما نمی دیدیم؟
-از عرض اندام خوشم نمیاومد…
خیلی خوش تیپ شدی کاش یه ارایشی هم میکردی دیگه میشدی نور علی نور ورو همه دخترای مجلس کم میکردی..بیا بریم میخوام به دوستام معرفیت کنم…
بدون اینکه منتظر جواب من باشه دستمو کشید وگفتم:کاملیا جان دستمو لازم دارم
-میدونم جیگر…چون هنوز لباس منو ندوختی
خندیم وگفتم:خیلی پرویی…
رفتیم پیش دوتا از دوستاش گفت:بچه ها این خانم مانکنه آینازه..اینم شقایق وبهاره از بچه های تئاترن
باهاشون دست دادم که شقایق گفت:من تاحالا ندیدمتون…
کاملیا:بابا این همونه که اون شب حمید وضایع کرد وگفت:شلوارتو دربیار
شقایق گفت:وای خدا چقدر عوض شدی..ببخشدا اون شب خیلی شلخته بودی..ولی امشب محشر شدی..
بهاره:راست میگه فکر کردم یکی از مهمونایی..خواستم از کاملیا بپرسم این دختره کیه؟
داشتیم از تعریفات دخترا ذوق مرگ میشدیم که شقایق با این حرفش ذوقمون خشک کرد …شقایق گفت:چشمات خیلی نازه..عین گربه است

1400/04/01 09:40

ادامه دارد....????

1400/04/01 09:43

ارسال شده از
نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

اینک ای خوب، فصل غریبی سر آمد
????????
چون تمام غریبان تو را می‌شناسند
????????
کاش من هم عبور تو را دیده بودم
????????
کوچه‌های خراسان، تو را می‌شناسند
????????
ولادت امام رضا (ع) مبارک باد
????????

1400/04/01 09:56