بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

?#پارت_#دهم
رمان_#حصار_تنهایی_من?

1400/04/01 21:47

لبخندم به صورت اتوماتیک وار بسته شد ..ای خدا اینم که اومد گفت خوشکلی پسوند گربه بهش اضافه کرد..
کاملیا:بچه ها خیاطیش حرف نداره..یه کت ودامن برای خاتون دوخته بود فکر کردم از خارج سفارش داده ..
شقایق:همون کت ودامنی که مهمونی قبلی پوشیده بود…نه اون بنفشه…
بهاره:الهی بمیرم لبش چی شده؟
سرمونو چرخوندیم همونجایی که بهاره نگاه میکرد…آراد با همون اخم از پله ها میاومد پایین این نوع بشر انگار دوست ندارن مو بزارن وریششون وبزنن …شقایق:کاملیا لبش چی شده؟
کاملیا:نمیدونم..منم تازه دیدم
شقایق: برو بابا ..دیگه چه جور دختر عمه ای هستی که نمیدونی پسر داییش چه شه
وقتی با همه سلام کرد یکی از پسرا بلند گفت:عزیزم لب چی شده
رو مبل مخصوصش نشست وگفت:دوست دختر جدیدم..وحشیانه لب میگیره
همه گفتن:اوووووو…
با چشای گشاد نگاش کردم چند تا پسر بلند خندیدن یکیشون گفت:یعنی اینقدر اوضاعش خیطه که چسب زدی؟
-پاره شده..
بیشتر خندیدن یکی دیگشون گفت:مطمئنی نمی خواسته لبتو بخوره ؟
همشون خندین فرحناز ازروی اعصبانیت وحرص لبخندی زد وگفت:آراد دوست دختر جدیدت کیه؟
-تو نمی شناسیش
-خوب بگو بشناسیمش …
-هنوز نا شناخته است… هروقت کشفش کردم چه جور جونوریه بهت میگم
کثافت اشغال..به من میگه جونور..خودش که با اون همه ریش عین شامپازست…دور واطراف ونگاه میکرد انگار دنبال کسی میگشت …به خاتون که داشت پذیرایی میکرد اشاره کرد بره پیشش..خاتونم رفت..چیزی بهش گفت…خاتونم سرچرخوند… اینا دنبال کی میگردن که پیداش نمیکنن؟ نگاش رو من ثابت شد با دست بهم اشاره کرد آراد رد دست خاتون وگرفت به من نگاه کرد…یه نگاه کلی بهم انداخت چشماش حالت تعجب گرفته بود به خاتون چیز ی گفت ورفت بیرون خاتون با لبخند اومد طرفم
گفت:برو اقا کارت داره..
شقایق:خاتون کی لب آراد واینجوری کرده؟
-نمیدونم والله ..
با قدم های تندی رفتم بیرون دم در وایساده بود کنارش وایسادم و گفتم:بله…
نگام کرد وگفت:این چه لباسی پوشیدی ؟
-چشه؟ از..دامن کوتاه ویدا که کل پاش لخت وموهاشم با مدل اجق وجق به نمایش گذاشته که بهتره..
-من با اون کاری ندارم..برو لباست وعوض کن
-نمیخوام…این لباسا رو امیر علی برام خریده ..بخاطر اون اینو پوشیدم اگه خیلی ناراحتی، بزار برم پیش امیر
جلوشو نگاه کرد وگفت:برو تو..
رفتم تو..فرحناز با شک نگام کرد یه سینی اب میوه برداشتم جلوی امیر گرفتم گفت:ممنون خانم…رفتین بیرون دعوا کنید؟
-اره …میگه این لباسا چیه پوشیدی؟اخه بگو تو به لباس من چیکار داری؟
خندید وچیزی نگفت رفتم پیش کاملیا ودوستاش وقتی اب میوه برداشتن بهاره گفت:آراد بات چیکار داشت؟
با

1400/04/01 21:49

لبخند گفتم:هیچی…میخواست فردا لباساشو بشورم
فرحناز با صدایی که همه بشنون رو به من کرد و گفت:عزیزم کفشتو از کجا خریدی؟
مثلا میخواست منوضایع کنه به پام نگاه کردم وگفتم:عزیزم این کفش نیست صندله..
همه اروم خندین به جز کاملیا که زد زیر خنده فرحناز با اعصبانیت به کاملیا گفت:خر بخنده…
کاملیا خجالت زده سرش وانداخت پایین وچیزی نگفت بد ضایع شده بود..دم گوشش گفتم: بگو ..سگ به تماشا
کاملیا عین لاستیکی که پنجریش ومیگیرن با لب خندون وتاکید گفت:سگ به تماشا…
چند نفری هم خندیدن….فرحناز با اعصبانیت نگام کرد به آراد نگاه کردم دستش جلو دهنش گرفته وسرش پایین ….نمیدونم چرا حس کردم داره میخنده..کاش سرش می اورد بالا حداقل دندوناش ومیدیدم .. رفتم به اشپزخونه..یه نفس عمیقی کشیدم…وای خفه شدم…این عطرا چیه به خودشون میزنن؟سردرد گرفتم…
-حال میکنی ..خواهر منوضایع میکنی نه؟
امیر دراشپزخونه وایساده بود گفتم:خواهر شما وقتی به خواهر خودشم رحم نمیکنه وجلوی اون همه ادم ضایعش میکنه …پس ضایع شدن حقشه
دستش وبرد بالا وگفت:به جان خودم نیومد کل بندازم…چون میدونم پیشت کم میارم ..بیا بریم میخوام اون چیز وبهت نشون میدم
با هم رفتیم بیرون از سرمای هوا دستم وگذاشتم زیر بغلم وگفتم:چقدر سرده
-لباسات مناسب نیست ..جوراب هم که نپوشیدی
-اگه جواراب با صندل بپوشم دیگه میشم عین اُملا…
به ماشین که رسیدیم در صندوق عقب وباز کرد یه تابلو نقاشی کادو پیچ شده اورد بیرون جلوم گرفت وگفت :قابل شما رو نداره
-چیه؟
-بمب…برشدار بازش کن
از دستش برداشتم کادوش وباز کردم… همون تابلو دختر بچه بود با تعجب گفتم :این..اینکه همون تابلو هست که خیلی دوستش داشتی
-خب تو هم دوستش داشتی …
-اره اما…
-میخوام بدمش به تو…پیش تو امن تره..اگه دوستش نداری میتونم با یکی دیگه عوضش کنم
-نه..نه…خیلی خوبه ممنون..قول میدم خوب ازش مراقبت کنم میرم بزنم به دیوار اتاقم
-باشه پس منم برم دیگه…
-میری خونه؟اخه هنوز که زوده..تازه مهمونی شروع شده
-حوصله مهمونی ندارم..اومده بودم این تابلو رو بهت بدم
سوار ماشین شد گفت:برو تو سرما میخوری..
فقط سرمو تکون دادم …ماشین وروشن کرد گفت:خداحافظ
-خدا حافظ..
دنده عقب گرفت رفت بیرون ..یه نفسی کشیدم ورفتم به اتاق…تابلو رو جایی زدم که موقع خواب روبه روم باشه…عالیه..نقاشیت حرف نداره
بعد اینکه اقاآراد با دخترا یه دل سیر رقصید مهمونی تموم شد…فکر کنم بخاطر اینکه نمیتونست با دخترا لب بده حالش گرفت…خوب کاری کردم…من وخاتون ومش رجب وویدا سالن تمییز میکردم از خستگی صندلام دراوردم رو زمین نشستم وبا خستگی

1400/04/01 21:49

گفتم:خاتون خسته شدم خوابم میاد
مش رجب:تو رو بخواب ما اینجا رو تمییز میکنیم
ویدا:خوب والله..کلفت باشی ونازت وهم بکشن
خواستم چیزی که صدای آراد اومد:تو چرا زمین نشتسی وکمکشون نمیکنی؟
سرمو برگردوندم گفتم:خستمه…
چیزی نگفت به ویدا نگاه کردوگفت:مگه روز اولی که اومدی بهت نگفتم حق نداری با مهمونام حرف بزنی
ویدا هم با ترس نگاش کرد و گفت:اقا من که با کسی حرف نزدم
-حرف نزدی؟جلو قاضی وملق بازی ؟فکر کردی موقع حرف زدن دیگه حواسم به اطرافم نیست ؟میخوای بگم با چند نفر حرف زدی وچی گفتی؟
ویدا سرش وانداخت پایین وگفت :ببخشید..
-بخششی در کار نیست ..فردا از اینجا میری
رفت سمت پله ها ویدا با نگرانی رفت پیشش گفت:خواهش میکنم اقا من وبیرون نکنید …من کجا برم کار پیدا کنم؟اصلا مگه شما نگفتید میخواید منو نگه دارید..قرار بود آیناز و بیرون کنی…فقط بخاطر اینکه با دونفر حرف زدم میخوای بیرونم کنید؟آیناز که به مهموناتون زبون درازی میکنه…به خودتون بی احترامی میکنه… میخواید نگهش دارید؟
آراد نگاش کرد وگفت:برو پیش همونایی که شماره گرفتی…فکر کنم نزدیک ده نفری بشن..مهران دنبال خدمتکار میگشت میری پیشش…نمیخوام فردا تو این خونه ببینمت
با سرعت رفت بالا ویدا با اعصبانیت نگام کرد دستکشی که دستش بود ودراورد محکم زد تو سرم وگفت:ارزو میکنم تو همین خونه سقط شی
با صدای بلندی گریه کرد ورفت بیرون ..منم با تعجب نگاش کردم…خوب به من چه انگار من بهش گفتم اخراجش کن عجب آدمی ها..
صبح با صدای گریه وکشیدن زیپ بیدار شدم…با خواب الودگی چشمام وباز کردم ..ویدا نشسته بود وداشت لباساش وجمع میکرد..دلم به حالش سوخت نشستم وبا ناراحتی گفتم:برو باهاش حرف بزن شاید بزاره بمونی…دیشب اعصبانی بود یه چیزی گفت
داد زد:تو لازم نکرده برای من دلسوزی کنی
-من دلسوزی نمیکنم…حداقل صبر کن هوا روشن بشه بعد برو تو این تاریکی میخوای کجا بری؟
بازم داد زد:به تو چه
ساکش وبرداشت ورفت بیرون به ساعت نگاه کردم ..یه ربع به شیش بود…بلند شدم رفتم دنبالش گفتم:وایسا…اخه الان کجا ماشین گیرت میاد
نگام کرد وگفت:میدونی دست از سرم بردار یعنی چی؟
با لبخند گفتم:اره میدونم…آکبندیم دیگه اینقدرا هم تعطیل نیست
دوباره راه افتاد که ساکشو ازدستش کشیدم ورفتم به خونه..دنبالم اومد وگفت:ساکمو بده
با خنده گفتم:نه نمیدم …
پریدم تو اتاق رو به روم وایساد وگفت:ایناز ساک وبده میخوام برم
سفت تو بغلم گرفتم وگفتم:خوب صبر کن هوا روشن بشه بعد برو…الان ممکنه پسرا مزاحمت بشن
-به تو چه فضولی؟اصلا دلم میخواد مزاحمم بشن
اومد طرفم ساکت کشید وگفت:مطمئن باش تو هم یه

1400/04/01 21:49

روزی سرنوشت منو پیدا میکنی
اینو گفت ورفت منم فقط نگاش کردم ..هر کاری از دستم بر میاومد کردم…خدا کنه کسی مزاحمش نشه
..اوه..شیش وپنج دقیقه شد..این ساعت چرا میدوه؟با سرعت رفتم به عمارت ..سریع از پله ها رفتم بالا..در اتاقشو باز کردم کلید وزدم..نفس نفس میزدم ..یه نفس عمیق کشیدم …کنار تختش وایسادم وصداش زدم …”اقا..اقا “…نگاش کردم تکون نخورد..دوباره گفتم…”اقا ساعت شیش پنج دقیقه است نمیخواید بیدار شید؟.”…بازم تکون نخورد..یعنی چی؟کمی خم شدم دم گوشش گفتم:”اقا..اقا..”بازم هیچی یک میلیمترم تکون نخورد…اروم دستمو گذاشتم رو بازوش وتکونش دادم وصداش زدم بازم بی فایده بود …ترسیدم دوتا ازانگشتام جلوی بینیش گرفتم نفسای گرمش به انگشتام برخورد می کرد نه هنوز زندست پس چرا بیدار نمیشه؟ایندفعه شدید تر تکونش دادم که تختم باش تکون میخورد ..دیگه داشت گریم میگرفت چرا بیدار نمیشه …دو تا سیلی جانانه زدم گوشش بازم هیچی..یا خدا نکنه ..قرصی چیزی خورده باشه بخواد خودکشی کنه …چند قدم با ترس رفتم عقب نگاش کردم..صورتش مثل همیشه بود ..کبود نبود..سرخم نشده بود با دو رفتم پایین ..به سمت خونه دویدم ..خودم وپرت کردم تو خونه وبا نفس نفس خا تون صدا زدم:خاتون…خاتون..
از تو اشپزخونه اومد وگفت:چی شده؟بازم اقا طوریش شده؟
سرم به نشانه بله تکون دادم وگفتم:بیدار نمیشه ..فکر کنم مرده
خاتون زد به صورتش وگفت:زبونت وگاز بگیر دختر
-چرا زبونم وگاز بگیرم مرگ حقه..
خاتون دیگه نموند با من سر مردن بحث کنه با دو رفت به سمت عمارت منم پشت سرش دویدم …از پله رفتیم بالا دم اتاقش وایسادیم خاتون گفت:پس کو؟
به تخت نگاه کردم کسی نبود خاتون گفت:خوب کجاست؟
با تعجب وگیجی گفتم:نمی دونم به خدا همین جاخوابیده بود
خاتون با دلخوری گفت:سر کارم گذاشتی…از نفس افتادم
-چیزی شده خاتون؟
دو تامون بهش نگاه کردیم دم اتاق لباس وایساده بود لباس گرم کن پوشیده بود وکفششم تو دستش بود خاتون گفت:چی بگم اقا..؟آیناز گفت بیدار نمیشید..اومدم ببینم چی شده …که می بینم ماشاالله از منم سر حال ترید
رو تخت نشست وگفت:همون موقع که صدام زد بیدار شدم حتما میخواسته سر به سر شما بزاره
-چی؟..من ؟مگه مغز خر خوردم سر به سر این پیر زن بزارم…میدونی بخاطر کار جنابعالی این بدبخت چه جوری میدوید ؟
خاتون با ناراحتی نگام کرد ورفت بیرون…وقتی رفت آراد گفت:اگه یه بار دیگه اونجوری بهم سیلی بزنی..شیش برارش ومیخوری
پوزخندی زدم وگفتم:برو خدا رو شکرکن تنفس مصنوعی بهت ندادم
با اخم نگام کرد خودم وجمع کردم وگفتم:نترس…یه بار که گفتم علاقه ای به بوسیدن لبای پشمالو

1400/04/01 21:50

ندارم
رفتم به اشپزخونه گفتم:از دستم ناراحتی؟
-نه مادر برای چی ناراحت باشم
-پس چرا قیافتون گرفتس؟
-از دست کارای اقا..میخواد تو رو اذیت کنه منم قاطی بازیتون میکنه..اخه بگو با من پیرزن چیکار داری…به خداهنوز نفسم جا نیومده
از پشت بغلش کردم وگفتم:الهی من قربون این نفس پیرزن برم …
-خدا نکنه…
یهو در سالن محکم بسته شد که من وخاتون یه تکون خوردیم سریع رفتم بالا…نفهمیدم کی بود…خاتون گفت:کی بود؟
-نمیدونم ..ندیدمش..هر کی بود با عجله رفت بالا…راستی خاتون پرهام کجاست؟خبری ازش داری؟
-.خبرکه نه..
-شمارشم نداری؟
-چرا دارم…ولی اون بی معرفت باید زنگ بزنه …نه من پیرزن
ساعت هفت صبحونه آراد وبردم بالا ..دیدم مختار با قیافه گرفته رو صندلی نشسته وآرادم با کلافگی رو تخت نشسته وبا دستش رو سرش میکشه رفتم تو گفتم:سلام
مختار سرشو تکون داد وگفت:سلام
همین جور که میز ومیچیدم آرادگفت:حالا چیکار کنیم؟
مختار:هیچی..همون حرفایی که من گفتم ومیگی
-فکر کردی بابام باور میکنه؟اون دفعه دوتاش نبود چیزی نگفت..اما الان دیگه سرم ومیبره
-نترس کاریت نداره..پاشو صبحونتو بخور باید بریم
اومدم بیرون ..یعنی چی شده؟فکر کنم بخاطر همون دخترایی که با من بودن ودزدیدنشون اصلا شایدکار خودشون باشه،مگه مرض دارن چند تا دختر بخرن بعد فراریشون بدن؟ …بعد اینکه رفتن شرکت اتاقش وتمییز کردم رفتم پایین که خاتون گفت:مش رجب کارت داشت برو پیشش
رفتم پیش مش رجب … تو هال نشسته بود وقفسی هم جلوش گذاشته با خوشحالی به مرغ عشقا نگاه کردم گفتم:وای مش رجب ..اینا چیه خریدی؟
کنار قفس نشستم گفت:برای تو خریدم..دوستشون داری؟
-اره..خیلی قشنگن ..دونه ها رو بده خودم بهش میدم
دونه ها رو داد دستم گفت:این رنگش زشته تویی ..اینم که خوشکله آراده
با اخم گفتم:مش رجب ..داشتیم؟
با لبخند گفت:اخه دوتاتون تو این خونه زندانی هستین…اون باباش زندایش کرده ..تو هم اقا آراد زندانیت کرده…
فقط لبخند زدم وچیزی نگفتم…توی اشپزخونه داشتم برنج ودم میدادم که صدای ایفون اومد خاتون جواب داد ودکمه رو زد ..گفتم:کی بود؟
-اقا سیروس…نمیدونم این موقع ظهر اینجا چیکار میکنه
خاتون رفت بالا …منم پشت سرش رفتم رو پله ها وایسادم وسرک کشیدم سیروس با دوتا از نُخاله های گردن کلفتش اومد تو ..خاتون رفت جلو گفت:سلام اقا ..خیلی خوش اومدید .بفرمایید
همین جور که سالن پذیرایی میرفت با اعصبانتیت گفت:هنوزنیومده؟
-نه اقا..الان دیگه پیدا ش میشه..
-توله سگ بهش زنگ میزنم .میگه الان میام..پس کو؟
رفتم پایین یه فنجون قهوه حاضر کردم خاتون با دلشوره اومد تو وگفت:خدا خودش به خیر بگذرونه ..از

1400/04/01 21:50

دست اقا خیلی اعصبانیه
سینی رو دادم دستش رفت بالا..نیم ساعت بعد صدای آراد ومختار تو سالن پیچید ..مختار اومد به اشپزخونه وگفت:آیناز یه لیوان اب بیار
وقتی رفت یه لیوان اب خنگ بردم به سالن باباش چنان دادی زد که لیوان تو دستم تکون خورد:مگه با تو حرف نمیزنم؟گفتم دخترا کجان؟
آراد اب دهنشو قورت داد وگفت: نمیدونم…
سیروس با داد گفت:نمیدونی بی عرضه؟ میدونی چه ضرری به من زدی؟تمام کارا رو دادم دست توئه بی شرف …(لیوان بردم طرف مختار سیروس با اعصبانیت گفت)اون لیوان وبده به من
به مختار نگاه کردم سرشو تکون داد لیوان وبهش دادم … نصفشو خورد وگذاشت رو میز وگفت:این سومین باره که داره همیچن اتفاقی میافته اگه از اونا گذشتم از این یکی دیگه نمیگذرم
-مگه سعید امین شما نیست ؟مگه نگفتید دخترارو فقط دست اون بدی دیگه حله خوب منم همین کارو کردم
-گفتم که گفتم..تو نباید یه ذره عقل تو کلت باشه که با راول همچین اتافقی بار دوم باید وایمستادی دخترا ور که از مرز خارج شدن ..بعد برمیگشتی
-نمی دونم چطور این اتفاق افتاده
-یعنی چی که نمیدونی ؟مگه تو اینجا چیکاره ای؟کارو سپردم به تو که مواظب همه چی باشی اون تن لشتو گذاشتی برای عیاشی؟
-از تو که عیاشی ترنیستم… که دوتا زن داری وپیش ده تا دختر دیگه میخوابی
سیروی با اعصبانیت لیوان برداشت وزد تو سرآراد پیشونیش شکست وخون با سرعت اومد پایین که سمت چپ صورتش کلا خونی شد رو پیراهن وشلوارش میریخت ..آراد فقط سرش پایین گرفته بود چیزی نمیگفت باباش داد زد:اشغال حرومزاده …حالا دیگه تو رومن وایمیسی…
بلند شد به نوچه هاش گفت:بیاریدش
مختار گفت:اجازه بدید اول بره سرش وبخیه کنه…
-اتفاقا میخوام برم سرش وبخیه بزنم..(دادزد)معطل چی هستید بیاریدش دیگه
آراد بلند شد اون تا گنده لات رفتن طرف آراد مختار جلوشون وایساد وگفت:خودش میاد…
آراد با سر خونی رفت بیرون ..بقیه هم پشت سرش رفتن …خاتون گفت:اخه بگو مرد یه ذره رحم نداری؟این که دیگه بچه خودته …
دلم به حالش سوخت…تو راه پله اشپزخونه نشسته بودم که صدای فرحناز بلند شد:آراد…آراد…
خاتون بهش گفت:نیستن خانم..
-کجاست؟
نگاش کردم دیدم با ویدا اومده…خاتون:نمیدونم..با پدرشون رفتن
-کی میاد؟
-نمیدونم خانم ..چیزی به من نگفتن
-تو چی میدونی؟پیرزن خرفت
خواستم یه چیزی بگم ..که خاتون ابروشو برد بالا که چیزی نگم..منم دهنم وبستم ..فرحناز گفت:ویدا اینجا میمونه …فهمیدی؟
-خانم من کاره ای نیستم..اقا گفته از اینجا برن
-خب گفته باشه…ویدا همینجا میمونی ..تا خودم با آراد حرف بزنم
-چشم خانم ..
این وگفت ورفت ..پوفففففف..از دست این دخترکل اعضا ی بدنش

1400/04/01 21:50

حرصدراره…بدبخت آراد با شکم گشنه بردن حالا نزننش..وای اگه بزننش چی؟غلط میکنن آراد وبزنن مگه شهر هرته…اصلا به من چه بچشه دلش میخواد تنبیهش کنه ..منو سننه
ظهر آراد نیومد ..فرحنازم چند بار زنگ زد..خاتون نگرانش بودنهار نخورد ..کنار تلفن نشسته بود هی به گوشیش زنگ میزد…ویه خانمی میگفت:مشترک مورد نظر خاموش می باشد…گوشی روقطع میکرد ومشغول ذکر ودعا میشد ..بعضی وقتا از کاراش خندم میگرفت…انگار حکم اعدام آراد واوردن اینم داره برای آزادیش دعا میکنه …شب حدودای نه بود که صدای ماشین تو حیاط اومد ..خاتون از اشپزخونه به طرف حیاط دوید…نمیدونم چرااینقدر آراد ودوست داره…من که یه ذره هم علاقه ای به این بچه ندارم …بعد چند دقیقه خاتون با چشم پر اشک اومد توگفتم:چی شده خاتون؟این که صحیح وسالم اومده…
-کجاش صحیح وسالمه؟برو نگاه کن چه بلایی سر دستش اورده..پاشو یه چیزی براش ببر بخوره…
خودش رو صندلی نشست وبا گوشه روسریش اشکاشو پاک میکرد…صورتش وبوسیدم وگفتم:الهی من قربون این دل نازکت بشم
شامشوگذاشتم تو سینی و بردم بالا مختار با ناراحتی از اتاقش اومد بیرون وگفت:فکر نکنم چیزی بخوره…اگه تونستی به زور بدش… از ظهر تا حالا هیچی نخورده..
-باشه..
رفتم تو خوابیده بود..وپتو تا رو سرش کشیده بود سینی رو گذاشتم رو میز وگفتم:اقا براتون شام اوردم…
-نمیخورم ببرش..
-نمیشه باید بخوری…
سرشو اورد بیرون داد زد:گفتم نمیخورم …سیرم میفهمی؟
-اره میفهمم لازم به داد زدن نیست…فکر میکنی اگه داد نزنی کارت پیش نمیره؟
دوباره سرشو کرد زیر پتو…گفتم:تا شامتو نخوری از اینجا نمیرم
چیزی نگفت لبه تخت نشستم پتو رو از رو سرش برداشتم وگفتم:اخه نخوری معدتت خونریزی میکنه
-به جهنم .. بزار خونریزی کنه…مگه تو نمیخواستی من بمیرم؟مگه نگفتی میخوای منو بکشی؟مگه نگفتی یه کاری میکنی که ارزوی راحت مردن وبه گور ببرم؟خوب پس بزار بمیرم
پتو رو سرش کشید …یه نفسی کشیدم وگفتم:اینجور ی که فایده نداره..باید جلو چشمم ذره ذره…بمیری باید بازجر بمیری عین دوستم که کشتیش
سرشو اورد بیرون وگفت:پس چرا این کارو نمیکنی؟
-بابات داره این کارو میکنه …منم از زخم وذیلی شدنت لذت میبرم
-برو بیرون..
-گفتم که تا شام نخوری نمیرم…
با اعصبانیت نشست به دست چپش نگاه کردم ..گچ گرفته بود ..این دیگه چه بابایی که دست بچه خودمشم میشکونه؟همین جور که به دستش نگاه میکردم گفت:الان خیلی خوشحالی که دستم شکسته نه؟تو هم یکی هستی عین بقیه دخترای اطرافم…اونا منو بخاطر پول زیبایم میخوان تو هم بخاطر فقط دوستت که یه معتاد اسمون جُل بود ازم متنفری…بعد مهتاب

1400/04/01 21:50

باید همتون بمیرید
-یعنی فرحنازم دوست نداری؟
-قضیه اون فرق میکنه…
-باشه فهمیدم…
بلند شدم سینی رو گذاشتم لبه تخت خودمم نشستم..جوجه کباب وگذاشتم رو برنج بشقاب وگذاشتم جلوش وگفتم:بخور…دست چپت شکسته دست راستت که هنوز زندست
-یعنی بعد این همه مدتت نمیدونی من دست چپم ؟
واقعا..؟دست چپ بود؟نمیدونستم …گفتم:خیلی ازت خوشم میاد که بدونم دست راستی یا چپ ؟
در اتاق باز شد وفرحناز وویدا اومدن تو …آراد با تعجب گفت:فرحناز جان میدونی درزدن یعنی چی؟واسه چی خودتت وپرت میکنی تو اتاق؟
فرحناز لبخند عصبی زد وگفت:بخاطر همین بود ویدا رو بیرون کردی؟که بتونی راحت با این تنها کنی؟
آراد:تو برای چی برگشتی؟
فرحناز:با من حرف بزن…من برش گردوندم…چرا بیرونش کردی؟
-خودش میدونه…بهش گفته بودم خوشم نمیاد با مهمونام حرف بزنه …دیشب اولین بارش نبود…
-خب حرف بزنه…ادمه یه موجود ارتباطیه باید با اطرافیانش حرف بزنه؟یعنی تو میخوای فقط بخاطر حرف زدنش بیرونش کنی؟اون کسی که باید بیرون بشه اونه نه این…دیشب ندیدی جلوی اون همه ادم چه جوری من وضایع کرد..
گفتم:تو کَل انداختن وشروع کردی منم تمومش کردم…فکر نکنم اسمش ضایع کردن باشه
فرحناز با اعصبانیت گفت:بفرما…اینم مهر تاییدی برحرفای من …ویدا یه بار همچین زبون درازی کرده؟این بدبخت هر چی که تو میگی …میگه چشم..
آراد:تو چه اصراری داری که من ویدا رو نگه دارم؟
فرحناز اومد جلو لبه تخت نشست وگفت:عزیزم من به فکر توام…میدونم بخاطر زخم معدتت نباید اعصبانی بشی…(با اخم نگام کرد )این گربه هم فقط بلده رو اعصابت چنگ بندازه …خوب بیرونش کن ویدا هم قول میده دیگه با مهمونات حرف نزنه.مگه نه ویدا؟
ویدا سرش وتکون داد وگفت:بله اقا
بلند شدم واومدم بیرون … نمیدونم خدا وقتی داشت به ملت ادب میداد این کجا بود که یه ذره گیرش نیومد…خودش شام عشقش وبده به من چه…اگه خونریزی هم کنه محلش نمیذارم …رفتم به اتاقم وپارچه کاملیا رو برش زدم …نخ ومیکردم تو سوزن که ویدا شا دوشنگول اومد تو گفتم:اجازه داد بمونی؟
-چیه ناراحتی؟
-نه من برای چی ناراحت باشم مگه جای من وتنگ کردی؟
-اره قشنگ معلومه ناراحت نیستی ..
لباسا شو گذاشت تو کمد ورفت بیرون ساعت ده بود که شام خوردیم …بعد شام خاتون به ویدا گفت:برای آقا میوه بره
اونم از خوشحال با سر رفت …داشتم ظرفا رو میشستم که خاتون گفت:خیر باشه ویدا خوشحالی؟
با صدای بلندی گفت:اقا گفته امشب براش کتاب بخونم
بی اختیار آتش حسادتت تو وجودم شعله کشید…شیر وبستم به ظرفای کفی نگاه کردم وگفتم:هر شب که من براش میخوندم ..حالا چی شده که به ویدا گفته…دوباره

1400/04/01 21:50

شیر وباز کردم …به من چه به هر کی دلش میخواد بگه براش کتاب بخونه …امشب با خیال راحت می خوابم …بعد شستن ظرفا از اشپزخونه اومدم بیرون خاتون گفت:دستت درد نکنه گل دختر..بیا بشین میوه بخور …
بابی حوصلگی گفتم:نه نمیخوام…
ویدا از حموم دارومد با تعجب نگاش کردم…وقتی رفت به اتاق خاتون گفت:واسه یه کتاب خوندن چه بلای که سر خودش نمیاره…
رفتم به اتاق دیدم داره لباس عوض میکنه تشکمو پهن کردم گفت:کتاب واروم براش بخونم یا با صدای بلند..
نگاش کردم وگفتم:مگه میخوای براش روضه بخونی که بلند بخونی
با لبخند گفت:حسود شدی..
خوابیدم وگفتم:بودم عزیزم..
بعد چند دقیقه سرمو اوردم بیرون دیدم ارایش میکنه..دوباره سرم وکردم زیر پتو…نمیدونم میخواد بره رو صحنه تئاتر یا کتاب بخونه که خودوش اینجور گریم میکنه ؟…وقتی رفت سرم واودرم بیرون یه نفس عمیقی کشیدم که قلبم درد گرفت …چند دقیقه ای به تابلو امیر نگاه کردم حس می کردم اون دختره منم …خوابم نبرد این پهلو اون پهلو شدم ..بازم هیچ…انگار خوابو ازم گرفته بودن ..نشستم چه مرگم شده چرا خوابم نمیبره؟ سرم وگذاشتم رو زمین بالشت وگذاشتم روسرم بازم جواب نداد…کلافه شدم..همش دلم میخواست بدونم تو اتاق آراد چه خبره؟اخه به تو چه؟تو که ازش بدتت میاددیگه چه مرگته نمیخوابی؟.. با اعصبانیت بالشت وزدم به دیوار برعکس خوابیدم سرم وگذاشتم روزمین .چرا ویدا نمیاد؟من که این همه مدتت تو اتاقش نبودم؟یهو نشستم وگفتم:نکنه آراد عاشق ویدا شده ودارن…آیناز خفه شو این خوضعولات چیه بهم میبافی بگیر بخواب…پوففففف..بالشتم وبرداشتم خوابیدم ..بعد یک ساعت خوددرگیری ویدا پیداش شد ..یه لبخند از روی شادی زدم..دلم اروم شد وخوابیدم …صبح بلند شدم که برم اقا رو بیدار کنم که یهو دلم درد گرفت.. سر جام خوابیدم ای کثافت الان چه وقتش بود…دستمو دراز کردم طرف ویدا تکونش دادم:ویدا…ویدا..
هیچ …بدتر از خرس خوش خوابه…با صدای بلند تری گفتم:ویـــــدا
با ترس نشست وگفت:ها چیه؟
-میشه بری اقارو بیدار کنی؟
-ای درد…این چه وضعه بیدار کردنه ؟ترسیدم… خودتت برو
-دلم درد میکنه ..نمیتونم راه برم
-به من چه..
دوباره خوابید …بلند گفتم:خدایا به حق شاه مردان مرا محتاج نامردان مگردان
سرش وارود بیرون وگفت:چی گفتی؟
-با شما نبودم خواهر بخواب
خاتون اومد تو گفت:تو چرا خوابیدی؟برو اقا روبیدار کن دیگه؟
-دلم درد میکنه…
-پریود شدی؟
-اوهووم..
-کاش اقا میذاشت بری دکتر…میترسم مشکلی چیزی داشته باشی
-اون بزاره من برم بیرون …دکتر رفتنم پیش کشش
لبخندی زد ورفت بیرون…ویدا هم بعد دوساعت خرو پف دم گوش من ..بیدار شد

1400/04/01 21:50

خاتون چند تا جوشنده ریخت تو معده من ولی افاقه نکرد…سرم زیر پتو بود که دوتا تقه به در خورد نشستم وگفتم:کیه؟
-منم..
شالمو برداشتمو روسرم انداختم گفتم:بفرمایید
امیر با یه لیوان که ظاهراباید جشونده باشه اومید تو قیافمو تو هم کردم وگفتم:وای بازم جوشنده به خاتون گفتم دیگه نمی خورم …
کنارم نشست وگفت:علیک سلام…
-ببخشید سلام..
-این جوشنده رو خودم درست کردم باید بخوری…بدون اخم وتخم
-شما دیگه برای چی درست کردین؟
-خاتون گفت دلتون درد میکنه وهر چی جوشنده بوده بهت داه خوب نشدی…گفتم حالا اینو امتحان کنی شاید خوب بشه
با لبخند گفتم:نه..ممنون شما نمیدونید من چمه دل درد من از این دل دلدرای معمولی نیست
خندید وگفت: میدونم…نگینم هروقت دلش میکرد ازاین بهش میدادم دودقیقه ای خوب میشد
-دل درد من با دل درد نگین شما فرق میکنه
-فرقی نمیکنه بخور…
-اگه نخورم چی؟
-میدونی که دکتری نیستم بخوام به حرف مریضم گوش کنم…مگه پریود نیستی؟
خاک به سرم ….ابروم رفت ..لپم داغ شد چشمام از خجالت افتاد پایین عین ربات لیوان ازش گرفتم ویه نفس خوردم دادم دستش هیچی نگفتم که در یهویی باز شد…آراد با اعصبانیت نگمون کرد وگفت :به …به..جناب دکتر شما ظاهرا یه بیمار بیشترندارید نه؟(به من نگاه کرد)خودتو به مرضی زدی که اینو ببینی؟
-نخیر واقعا مریضم…
-مریضیت چیه؟
-مشکله زنونست..
-مگه شما زنا هم مشکل دارید؟
-نه فقط شما مردا مشکل دارید..
امیر خندید وبلند شد گفت:امروز وبهش استراحت بده..
-وقتی مُرد تا هر وقت دلش خواست میتونه استراحت کنه…
-بسه آراد…تو چه دشمنی با این دختر داری؟
-کجات درد میکنه؟
-دلم…
-دلت؟ … واسه یه دل درده که این چقدر اه وناله میکنی؟ا ین که با یه قرص خوردنم خوب میشه
-دل درده من با قرص خوردن خوب نمیشه…
-اها پس با دیدن امیرعلی خوب میشه…خوب حالا که دیدش برو به کارات برس
-میگم دلم درد میکنه نمیفهمی؟
امیر:ویدا که هست بده اون کاراتو انجام بده
-علی تو باز دخالت کردی؟
خاتون اومد تو گفت:اقا خواهش میکنم دعوا ش نکنید…ایناز واقعا دلش درد میکنه…قول میدم حالش که خوب شد تاشبم که شده کاراتون وانجام بده
-این چه دل دردیه که تاشبم خوب نمیشه؟
دیگه اعصابم خورد شد …هرچی مراعات میگم هیچی نمیگم این پروتر میشه داد زدم:پریودم…
سه تاشون با تعجب نگام کردن امیر خندید خاتون زد به دستش وگفت:این حرفا چیه جلو اقا میزنی؟
با حالت عصبی گفتم:خوب چه اشکال بزار بدونه اینجوری اطلاعات عمومیش میره بالا….مرده فردا میخواد زن بگیره..اگه دلش درد گرفت ..هی نپرسه..چته..چته… چته …(به آراد نگاه کردم)ببین برو تو اینترنت سرچ کن قشنگ بهت

1400/04/01 21:50

اطلاعات میده..اونوقت میدونی دل درد من بخاطر چیه…
امیر علی هنوز ریز ریز میخندید …آراد رفت بیرون خاتون گفت:این چه حرفی بود بهش زدی دختر؟نمیگه فردا برات درد سر میشه
-هیچیم نمیشه خاتون نترس
-می بینی اقای دکتر من از دست این چی میکشم؟ …
امیر:من طرفدار آینازم…آرادحرف بیخود می زنه ..وقتی میگه مرضیم دیگه نباید جیک وپیکشو دربیاره…اما ایناز خانم شما هم نباید اینجوری حالیش میکردی
-از بس فضوله…
مش رجب اومد تو گفت:حالش بهتر نشد؟
گفتم:چرا مشی جون بهترم …
مش رجب خندید وگفت:ای قربون شیرین زبونی تو من برم …
خندیدم وگفتم:خوب خانما واقایون …وقت ملاقات مرض تمومه برید بیرون میخوام استراحت کنم
خوابیدم مش رجب گفت:اقای دکتر یه استکان چای درخدمت باشم…البته اگه کلبه ما رو قابل بدونید؟
امیر:اختیار دارید این چه حرفیه..خوشحال میشم
رفتن بیرون…یکی دوساعت بعد کاملیا بهم سر زد وپارچه پرده هم خریده بود ..چند دقیقه که نشست بعد رفت…یک روز کامل واستراحت کردم…بهتر ازاین نمیشد…
صبح خاتون بیدارم کرد …رفتم به اتاقش وبیدارش کردم همینجور که سرش رو بالشت بود گفت:پریودت خوب شد؟
ها…از کی تا حالا نگران من شده؟…گفتم: اگه منظورت دل دردمه اره خوب شد
-نه پریودتت…
کثافت…با حرص نگاش کردم وگفتم :مگه سردرت که یه روزه خوب بشه؟
با چشم باز نگام کرد وگفت :پس چند روزه خوب میشه؟
بهش نمیخوره از اون پسرای افتاب مهتاب ندیده باشه..عقب افتاده ذهنی هم که نیست گفتم:چرا خودتو میزنی به اون راه؟
-کدوم راه؟
-همون راه..
-منظورتو نمیفهمم..
داشت رو اعصابت پیاده روی میکرد شیطونه میگه برو بزنش که با تخت یکی بشه با اعصبانیت دستمو مشت کردم و گفتم: فکر میکردم با این همه دوست دختر بفهمی پریود چیه؟
-اول اینکه من دوست دختر ندارم…ایناییم که می بینی دور و برن عروسک خیمه شب بازی منن.. دوم..اونا عین تو نیستن که بیان رازشونو بهم بگن
-ها؟…همچین میگی راز انگار برای من تنها اتفاق افتاده …عالم وادم میدونن چیه
-پس چرا من نمیدونم…؟
با اعصبانیت وحرص پیشنیمو فشار دادم با چشم بسته گفتم:می رم صبحوتو اماده کنم
پشتمو بهش کردم که گفت:هر وقت خوب شد بهم بگو
عجب روی داره ها خجالتم نمیکشه بی شرم وحیا هی میگه خوب شد…خوب شد..مگه این چیه که خوب بشه عین خنگا حرف میزنه …لبمو با اعصبانیت گاز گرفتم وبا صدای نیمه داد گفتم:چشم هر وقت خوب شد ..اخبارش وبه سمع ونظرتون میرسونم
با اعصبانیت اومدم پایین …چقدر دلم میخواد سرشو بکوبم به زمین…کاش جای دستش باباش مغزش ومتلاشی میکرد ..شاید یه ذره عقلش بیاد سر جاش تا دفعه دیگه میخواد حرف بزنه اول فکر کنه..

1400/04/01 21:50

ساعت هفت براش صبحونه بردم حوله رو انداخت رو سرش ونشست…منم یه گوشه وایسادم گفت:برام لقمه بگیر…

-چرا خودتت این کارو نمیکنی؟


دست گچ گرفتشو بالا اورد وگفت:میای یا با همین بزنم تو سرت؟
با حرص نگاش کردمو نشستم …لقمه براش میگرفتم اونم از دستم می گرفت ومی خورد اونم چه خوردنی.. یه نون سنگک ویه تنه خورد …خوبه به ظرف پنیر ومربا ها رحم کرد…همیشه پر برمیگشت اشپزخونه اما الان…در حد لیسیدن بود همین جور که با تعجب به ظرفا نگاه میکردم …رفت طرف دستشویی که دندوناشو مسواک بزنه…خدا کنه نگه بیا دندونام ومسواک بزن …میز جمع کردم که برم گفت:کجا؟
تو چهار چوب وایساده بودگفتم:اینارو ببرم پایین…
-بیا موهام وخشک کن بعد هر جا دلت خواست برو…(قبل ازاینکه اجازه حرف زدن به من بده گفت)می بینی که دستم شکسته پس حرف نزن
خونم در حد جوش رسیده بود..رو صندلی نشست سشوارو زدم به برق درجه اخر گذاشتم گرفتم رو کلش یهو بلند شد با اخم گفت:چیکار میکنی؟سرم وسوزندی…
-با قیافه ناراحتی گفتم:ببخشید..حواسم نبود
دوباره نشست..یه لبخند از روی رضایت زدم..درجه شو کم کردم مشغول خشک کردن سرش شدم .. برگشت نگام کرد وگفت:اینجوری خشک نکن
-پس چه جوری خشک کنم؟
-دستتو بکش تو موهام ..
با چشای گرد گفتم:بله..؟
-بلا…فقط بگو نه تا نشونت بدم
درست نشست..مشتمو بالای سرش گرفتم حیف که جرات زدن نداشتم ..وگرنه همچین میزدم که مغزش از تو گوشاش بزنه بیرون
دستمو اروم گذاشتم رو سرش یه جوری شدم قلقلکم شد..یه ذره هم مور مور یه کمی هم یخ کردم… سریع دستم وتو موهاش می کشیدم ..باید میگفت بیا مغزم وخشک کن نه مو…به زور موهاش یه بند انگشت میرسید…جلوش وایسادم با تعجب دیدم چشماش وبسته…یعنی خوشش اومده؟خندم گرفته بود کشیدن دستام درحد نوازش شد یعنی داشتم سرش ونوازش میکردم..اروم چشماش وباز کرد ..سریع وایسادم سشوار وخاموش کردم وگفتم:تموم شد اقا
نگام کرد وگفت:مطمئنی داشتی سرم وخشک میکردی؟
سرم وپایین گرفتم وگفتم:بله اقا..
بلند شد رفت طرف اتاق لباس گفت:بیا..
اونجا دیگه برای چی؟ سشوار وگذاشتم رو میز دنبالش رفتم به اتاق…پشتش وایسادم و گفتم:بله…
برگشت نگام کرد وبا اشاره گفت:اون پیراهن سرمه ای با نوار دوزی سفید…او شلوار لی مشکی وکمربند سفید وکت اسپرت شکلاتی وکفش مشکی وبرام بیار..
به لباسا نگاه کردم وگفتم:مایو نمی خواید؟
-مثل اینکه چیزی بهت نمیگم ..زبونت دراز تر میشه …
-ببخشید..
تمام چیز هایی که گفت وبرداشتم وجلوش گرفتم گفت:چی کارشون کنم؟
-نمیدونم شما گفتید براتون برام..
-اینا رو باید تنم کنی..می بینی که دستم شکسته نمیتونم..
-بله؟؟!!(به شلوارش

1400/04/01 21:50

نگاه کردم وگفتم)ببخشید من نمیتونم این کارو بکنم..الان میگم ویدا بیاد
یه قدم برداشتم گفت:گفتم تو نه ویدا…
برگشتم دکمه شلوارشو با دست راست باز کرد ….بیشعور پشتمو بهش کردم ..وگفتم:اخه زشته..
-زشت پیرزنی که سوتی ین نزنه…اون شلوارو بده..
همین جور که پشتم بهش بود شلوار وبهش دادم …صدای دراوردن وپوشیدن شلوارش شنیدم اصلا حس خوبی نداشتم… گفت:برگرد…
برگشتم بدنشو که دیدم سریع رومو ازش گرفتم..بیشعور پیرهنشم دراورده…با حالت عصبی گفت:مگه با تو نیستم؟
-چرا ادمو مجبور به کاری میکنی که دوست نداره؟
-تو خدمتکاریم هر کاری که بهت میگم باید بدون چون وچرا انجامش بدی…اگه برنگردی میندازمت تو اون انباری…
حرفش وبدون شوخی ووخیلی جدی گفت..از لحن حرف زدنش ترسیدم لباسا رو گذاشتم رو شونم وبا چشم بسته برگشتم..گفت کمربندم وببند کمربند وبرداشتم گفت:با چشم بسته چه جوری میخوای ببندی؟
سرم وانداختم پایین وکمربند واز بند ها یکی یکی عبور میدادم چشمم افتاد به شکمش..عجب شکم عضله ای و سفید وبدون مویی داره..معلوم نیست به صورتش چه نوع کودی میزنه که جیلینگی ریشش در میاد…از خودم خندم گرفته بود مثلا میخواستم نگاش نکنم…بعد اینکه کمربندشو بستم..پیراهنش وبرداشتم…دست شکستشو کرد تو استینش …کشیدم بالا پیراهن دور گردنش چرخوندم ..نگاهمون به هم گره خرد عرق سردی پشت کمرم نشست…چشمای سبز تیرش بی احساس وسردو بیروح بود… مثل یه تیکه یخ شایدم یخچالای قطب شمال …به خودم اومدم وپیراهنش وتنش کردم وبا چشم بسته دکمه هاشوبستم چشممو که باز کردم دیدم یه لبخند محو ریز رو لباش ….سریع جمعش کرد …اَه لبخندش از دستم در رفت..ای کثافت..نذاشت خندشوببینم…رفت بیرون گفت:کفشمو بیار بیرون …
حتما توهم زده شدم ..اره بابا ..آراد وچه به خنده… کت وکفششو بردم بیرون لبه تخت نشست ..کتشو گذاشتم رو تخت وکفش وپاش کردم .. یه لبخند شیطنتی زدم یه گره کوری به بند کفشش دادم که عمرا بتونه بازش کنه…با همون لبخند بلند شدم وگفتم:تموم شد میتونید برید …
با اخم گفت:بازش کن..
-ها؟..برای چی اخه؟
-از این کفشه خوشم نیومده میخوام یکی دیگه بپوشم..
ای برمردم ازار لعنت… بگو میخوای منوضایع کنی نه از کفش خوشت نمیاده.. داشتم کیف میکردم که حالش ومیگیرم ..گفتم:الان مختار میاد باید برید شرکت…دیرتون میشه ها
-مهم نیست..من رئیسم هر وقت برم مشکلی نیست …بازش کن
با قیافه گرفته نشستم حالا چه جوری بازش کنم…با دست سعی کردم باز بشه اما نشدگره بدی داده بودم…سرم وخم کردم وبا دندون افتادم به جون بنده که بازم فایده ای نداشت ..چرا عاقل کند کاری که باز ارد

1400/04/01 21:50

پشیمونی…با ناامیدی بلند شدم وگفتم:باز نمیشه..
-میخواستی گره کور ندی.. زود باش دیرم شد
انگار فهمید میخوام چه بلایی سرش بیارم گفتم:چه جوری بازش کنم نمیشه؟
مختار اومد تو گفت: سلام نمیاد اقا؟
-صبر کن بند کفشمو باز کنه ..الان میام
گفتم:باید ببرمش باز نمیشه…
فقط نگام کرد وچیزی نگفت ..چاقویی که برای بریدن پنیر بود برداشتم وبندوبردیم ویه کفش دیگه پاش کردم تمام مدتت مختار ریز ریز میخندید..که با یه اخم من خندشو خورد ورفت پایین…
وایساد وگفت:کتمو بده
این کیه دیگه ،حتی حاضر نیست کمرش وخم کرده کتشو برداره…کتشو از رو تخت برداشتم دادم دستش ..برداشت ورفت
منم سینی رو برداشتم بردم به اشپزخونه ..بعد شستن ظرفا رفتم پیش داگی ..کنارش نشستم وگفتم:سلام خوبی؟…داگی دوتا دستاشو جمع کرده بود .سرشو باقیافه مظلومانه ای گذاشته بود رو دستاش چیزی نمیگفت وفقط به حرفام گوش میداد….تو چرا جفت نداری؟عین من تنهایی نه؟همش تقصیر صاحبمونه نه اینکه تنهاست میخواد مارو هم تنها نگه داره…حالا من که کسی رو دوست ندارم بیشتر به فکر توام…با لبخند گفتم:کسی رو زیر سر داری؟یهو بلند شدو پارس کرد ..بلند خندیم وگفتم: اره؟یه شکلات از جیبم دراوردم وگذاشتم جلوش گفتم:بخور خوشمزاست …راستی مش رجب مرغ عشق برام اورده…جفتن یه روزی میارمشون ببینشون..از پیش داگی بلند شدم ورفتم به اتاقم ..لباس کاملیا رو دوختم دیگه کاری نداشت فقط باید پروش میکرد واگه جاییش مشکل داشت براش درست کنم …روسریمو برداشتم وکلاه قرمز وپوشیدم یه شال گردن مخلوط سفید وقرمز هم دور گردنم انداختم..اخیش بدون روسری سرم چقدر سبکه رفتم پیش مش رجب وگفتم:مشی جون یه جارو بده حیاط وجاور کنم با تعجب نگام کرد وگفت:نه دستت درد نکنه خودم جارو میکنم
-اذیت نکن دیگه…میخوام بهت کمک کنم..بیکارم هستم حوصلمم داره سر میره ..بده دیگه
خندید وگفت:بهت میدم ..اما زود تمومش کن تا اقا نرسیده..چون ممکنه دعوام کنه
-نترس اون ریقو دعوات نمیکنه
مش رجب خندید وگفت:اگه باد این حرفو به گوشش برسونه ..میاد اینجا و سر جفتمون ومی بره
جارو ور از دستش گرفتم و برگای حیاط وجارو میکردم …همه رو یه جا جمع کردم که آراد ومختار وبا اون ماشین شاسی بلندش سر رسیدن از ماشین پیاده شدن منم جارو به دست نگاشون میکردم..یهو آراد با تعجب نگام کرد واومد سمتم رو به روم وایساد خم شد تو چشمام نگاه کرد وگفت:تو خدمتکار منی؟
فقط سرمو تکون دادم گفت: زبون ما رو بلد نیستی؟
-بله اقا خدمتکار شمام..
صاف وایساد پوزخندی زد وگفت:فکر کردم مش رجب کارگر افغانی اورده
با اعصبانیت چشمام وبستم داشت میرفت گفتم:مگه

1400/04/01 21:50

افغانیا چشونه؟اونام مثل ما ادمن …نباید کسی رو بخاطر نژادشون مسخره کرد
-چیه بهت برخورد؟
-اره خورد خیلی هم بد خورد ..
عصبی برگشت طرفم چند قدم رفتم عقب تو صورتم نگاه کرد وگفت:افغانی…
دوباره چند قدم رفت که داد زدم:افغانی واحد پول افغانستان ..خوشت میاد یکی به خودتت بگه …تومانی ریالی
مختار با قهقه بلند خندید آراد داد زد:مختار..
مختار:ببخشید اقا ..عذر میخوام
-بار اخرت باشه این اراجبف رو تحویل من میدی فهمیدی؟
اروم گفتم:منظوری نداشتم فقط خواستم ..اطلاعات عمومیتون بره بالا
-بریم مختار…بحث کردن بااین دختر مثل کوبیدن سر به دیوار میمونه ….سر میشکنه ولی دیوار تکون نمیخوره
اینو گفت ورفت مختار هنوز میخندید گفت:راست گفتی …واحد پول افغانستان افغانی؟
-اره..
مختار خندید وگفت:چه باحال..فکر کن از این به بعد به ما ایرانیا بگن تومانی ها یا ریالیها
آراد رو پله ها وایساد وداد زد:مختار..
-اومدم اقا… اومدم
مختار با همون حالت خنده گفت:می بینمت تومانی
با حرص واعصبانیت نصف دیگه حیا ط وجارو کردم..
نمیدونم ساعت چند بود که خاتون صدام زد:آنی خوش خوابه…خرس خوابلو
چشممو باز کردم خاتون کنارم نشسته بود وبا لبخند گفت:اگه دل میخواد دست از سر این خواب بردار رو بیا کمکم کن…
با چشمای خواب الود گفتم:کمک چی؟…
-عمه ی اقای…با خانوادشون میخوان تشریف بیارن
-خب تشریف بیارن …چش به من؟
بلند شد وگفت:سوپ با شماست …در ضمن اقا سیروس هم هستند
با شنیدن اسمش از ترس مو به تنم سیخ شد و صاف نشستم وگفتم:اون برای چی؟
-وا مادر خونشه ها برای چی میخواد بیاد خونش؟
با دستم صورتمو مالش دادم…یه ابی به دست وصورتم زدم ورفتم به اشپزخونه..ویدا سالاد درست میکرد خاتونم گرفتار برنج ومرغ بود …از بس میز شلوغ بود که خیار وکلم سالاد ویدا توشون گم شده بود…گفتم:چه خبر خاتون؟یه ایل که نمیخواد بیاد..چهار پنج نفرن …اونم یه نوع غذا بسشونه..شیش نوع غذا فکر نمیکنید اصراف باشه؟
ویدا پوزخندی زد وگفت:خوبه اشپزخونه رو دست تو گدا ندادن…
خاتون گفت:اینازجان…سوپ فراموش نشه
این حرف خاتون یعنی بحث وادامه نده…
داشتم وسایل سوپ وحاضر میکردم که صدای مختار از تو سالن اومد:منم امشب هستم…
آراد:بهت نمیخوره شکمو باشی..
مختار:از دست پخت خاتون نمیشه گذشت ….
خاتون باخوشحال گفت:آراد اومده
کمی میوه که از قبل شسته بود وجلوم گرفت وگفت:اینارو براش ببر..تا قبل شام معدتش خالی نمونه
ویدا پرید جلو ظرف وبرداشت وگفت:خودم براش می برم
من وخاتون همین جور رفتنش ونگاه می کردیم گفتم: این دختر اینقدر مشتاق خدمت کردن به آراد ومن خبر نداشتم
-فکرکرده با این کاراش

1400/04/01 21:50

اقا نگهش میداره..
تا اومدن مهمونا سه نوع سوپ درست کردم…خدا رحمت کنه مادرم که این هنر اشپزی رو به من یاد داد..بعد اتمام اشپزی..ویدا رفت که به خودش برسه من وخاتونم اشپزخونه رو تمییز میکردیم …که تلفن اشپزخونه زنگ خورد خاتون گوشی رو برداشت وگفت:بله..
….
-چشم اقا …
گوشی رو گذاشت وگفت:برو بببین اقا چی کارت داره ..
دستکشو از دستم دراوردم …. مختار لم داد بودرو مبل داشت به موسیقی گوش میداد ومیخورد …رفتم بالا خدا کنه نگه بیا لباسمو تنم کن..در اتاقش باز بود لب تخت نشسته بود دستشو گذاشته بود رو صورتش رفتم تو گفتم :با من کاری داشتید
سرشو بلند کردوگفت:یه حرفی رو یه بار بهت میزنم پس گوش کن…اونی زبونی که تو دهنت وامشب درازش نمیکنی… بابام میخواد بیاد اخلاقشو که میدونی.. دیدی که اوندفعه چه بلایی سرت اورد…اگه چیزی ازت خواست یا گفت…جوابشو نمیدی فهمیدی؟
-نمیخواد نگران من باشی
با اخم گفت:نگران تو نیستم…نگران خودمم شنیدی که اون دفعه چی گفت اگه بفهمه تو از همون دخترایی که از منوچهر خریدم ..اول منو میکشه بعد تورو …منم دلم نمیخواد بمیرم
-خوب بزار برم یکی دیگه جام بیار …اینجوری دیگه مجبور نیستی با نگرانی زندگی کنی
با کلافگی پوفی کرد وگفت:فقط ببینم امشب زبون درازی کردی ..قبل از اینکه بابام بلایی سرت بیاره زبونتو میبرم..حالا برو بیرون
با اعصبانیت ازاتاقش اومدم بیرون…معلوم نیست چشه..ثبات شخصیتی نداره..یه روز خوبه یه روز افتضاح یه روز افتابی یه روز مهتابی یه روز باراونی یه روز طوفانی…صدای زنگ ایفون امد..وای اومدن چند تا پله رو رفتم پایین واز بالا نگاه کردم…همشون بودن جز امیرعلی..ویدا وخاتون برای مراسم خوش اومد گوی خم وراست شدن به استقبالشون رفتن… آراد از پشت سرم گفت:اینجا واینسا برو به خاتون کمک کن
برگشتم با اخم ودست به جیب رفت پایین ..فرحناز عاشق چیه این شده من نمی دونم..ریشوی کچل زشت بدقواره…پشت سرش رفتم پایین ..عمش تا دیدش با دست باز اومد جلوش وگفت:الهی عمه قربونت بره خوشکلم..(صورتشو تو دست گرفت وچهار تا ماچ ابدارش کرد) …دستت چی شده فدات شم؟
-چیزی نیست…
با امیر وکاملیاهم دست داد…دستشو جلو فرحناز دراز کرد اما اون بدون دست دادن آراد وبغل کرد وصورتشو بوسید..اَیییییی.. چندش چطور تونست اون ته ریشو ببوسه ؟رفتن به سالن پذیرای منم رفتم به اشپزخونه گفتم:پَه مختار کو؟
-نمیدونم…مگه نیستش؟
-نه..عین جن میمونه یهو غیبش میزنه
خاتون خندید ویدا با ظرف میوه رفت بیرون..خاتونم سینی چایی برداشت وگفت:مادر اون ظرف شیرینی رو بیار
-چشم…
با ظرف شیرینی رفتم به سالن پذیرایی…کاملیا منو که

1400/04/01 21:50

دید با ذوق اومد بغلم کرد وگفت:سلام خیاط خوبی؟
اروم گفتم:علیک مشتری…برو بشین زشته دارن نگامون میکنن
شمسی:کاملیا چند دفعه بهت بگم با کلفتا صمیمی نشو..
کاملیابا ناراحتی گفت:مامان چرا اینجوری حرف میزنی؟آیناز دختر خوبیه
شمسی:بیا بشین سر جات ببینم…
فرحناز که دیگه تو بغل آراد نشسته بود گفت:اخه این کلفت بو گند چیه خودتو بهش می چسبونی؟
خدا میدونه من چقدر از این فرحنازه بدم میاد ودلم میخواد بکشمش..رفتم جلو یه سلام ضعیفی کردم که فقط امیر جوابمو داد شیرینی رو گذاشتم رو میز رفتم به اشپزخونه…کاملیا اومد پشت سرم وگفت:ناراحت نشو..مامان وخواهرم اگه از کسی خوششون نیاد اینجوری باش حرف میزنن..
-مهم نیست …
با خوشحالی گفت:راستی میدونی شب یلدا اینجاییم؟
-شب یلدا؟مگه چه ماهیم؟..کیه؟
-نمیدونی؟
-نه روز وهفته رو گم کردم…
-پس فردا شب…
-اها…
چه زود گذشت دلم گرفت…فصل پاییز با تمام غم وغصش واه واندوهی که بهم داد تموم شد از این فصل دلگیر بودم ..یعنی من سه ماه خدمتکار آراد بودم؟..باورم نمیشه به این زودی گذشت..بنشین برلب جوی وگذر عمر ببین…موقع شام سیروس پیداش شد فرحناز بلند شد وپرید تو بغلش وگفت:سلام دایی..
سیروس بغلش کرد وگفت:سلام عروس خوشکل وماهم…چطوری عروسک؟
-خوبم..
ازش میترسیدم حتی ترسیدم نگاش کنم … بعد سلام علیک کردن سر میز شام نشست من وویدا وخاتون براشون شام می کشیدیم …ولی فرحناز نذاشت کسی برای آراد شام بکشه… وقتی کارمون تموم شد سه تامون یه گوشه وایسادیم …
شمسی گفت:چه عجب داداش ما شما رو دیدیم..
سیروس :گرفتارم شمسی جون..
امیر خندید وگفت:اگه منم دوتا زن داشتم سرم شلوغ بود وگرفتار..چه کنم که خواهرت نمیزاره
سیروس با خنده گفت:اگه جرات داری برو زن بگیر تا خواهرم نشونت بده…
این وحشیه چه خوشکلم میخنده..اگه آرادم مثل باباش بخنده…تا اخر عمرم خدمتکارش می مونم…امیرگفت:خب منم همینو میگم دیگه…جراتشو ندارم اگه داشتم ..الان شیش تا زن دیگه تو خونم ردیف بود
سیروس:راستی امیرعلی وچرا نیوردن؟
شمسی:گفت حوصله ندارم نمیام..
سیروس:خب برید براش زن بگیرید تا از تنهایی بیاد بیرون… از تنهایی افسردگی میگیره
شمسی:خودتت که خبر داری چند جا براش رفتیم ..بخاطر مشکلش بهش زن نمیدن..
سیروس:غلط کردن..برو بهش بگو یه دختری رو انتخاب کنه …خودم براش میگیرمش..بگه نه قلم پاشو خورد میکنم
امیر که تا حالا دوتا کاسه سوپ خورده بود گفت:زن امیر وول کنید…این سوپه چقدر خوشمزست..کی درستش کرده؟
کاملیا:بابا از این سوپه هم بخور اینم خوشمزست …
خاتون با خوشحال و رضایت گفت:آیناز درست کرده اقا
آراد با تعجب نگام کرد

1400/04/01 21:50

انگار انتظار نداشت دست پخت من باشه چون تا قبل از اینکه خاتون چیزی بگه ..سه تا کاسه سوپ خورده بود…سیروسم زیر چشی نگام کرد ..امیر گفت:حالا کدومشون آینازه؟
کاملیا:همونی که چشاش قشنگه
امیر:باباجون ….دوتاشون چشاشون قشنگه کدومو میگی؟
کاملیا اشاره کرد وگفت:چش مشکیه..
امیرنگام کرد وگفت:افرین..سوپات حرف نداشت..عالی بود …تو عمرم همچین سوپی نخورده بودم حتی از اون رستورانای معروف هم معرکه تر بود
با خوشحال گفتم:خواهش میکنم..نوش جان
ویدا کنارم ایساده بود واروم ادامو دراورد..قیافشم تو هم شد..زیر لب گفتم:حسود هرگز نیاسود …
فرحناز:من حاضر نیستم لب به این سوپا بزنم…
امیر:نزن بابا جون سهمت به من میرسه …
شمسی :امیر بخور اینقدر حرف نزن
امیر: چشم..رئیس
به آراد نگاه کردم…یه دستش رو شکمش بود دست دیگش غذا میخورد ..خیلی براش سخت بود..میدونستم زخم معدش داره اذیتش میکنه…با یه دستی هم که نمیشد شام خورد..این فرحناز بی فکرم فقط داره می لومبونه انگار نه انگار آراد با یه دست داره شام میخوره …از ترس فرحناز وسیروس وشمسی جرات نکردم برم جلو بهش کمک کنم …سرشو اورد بالا ونگام کرد …زیر لب اروم گفتم:بیام..
فقط ابروشو به معنی… نه …برد بالا…با هر مکافاتی بود شامشو خورد…
بعد شام…تو سالن نشستن وحرف میزدن نصف ظرفا رو ریختم تو ماشین ظرف شویی نصف دیگم با دست میشتم تا زود تر تموم بشه..خاتون منو که دید گفت:آیناز جان بعد ظرفا رو میشوریم…فعلا بیا کمک کن اینارو ببریم
-وای خدا چقدر مید یشون بخورن …همین الان شام خوردن بزار این از گلشون بره پایین
-وا مادر الان نیم ساعته شامشون تموم شده ها..دستکشو از دستت بیار بیرون اینقدرم حرف نزن …
قهوه رو ریختم تو فنجون بردم بالا خاتونم با ظرف میوه وویدا هم با اجیل پشت سرم قطار شدن …وقتی گذاشتیم رومیز فرحناز گفت:دایی اون حرفی که قرار بود بگید رو الان بگو….
-چشم عروس خوشکلم…
سیروس به خاتون نگاه کرد وگفت:تا دوهفته دیگه این خونه رو ترک کن..
خاتون با نگرانی گفت:چی اقا؟؟
سیروس:نشنیدی؟کرشدی مگه؟گفتم تا دوهفته دیگه باید از این خونه بری
-اخه اقا من تو این سرمای زمستون کجا خونه پیدا کنم؟
-نمیدونم…خودتو شوهرت که تنهایی برید زیر پل بخوابید…
-اقا…
فرحناز داد زد:پیر خرفت نشنیدی داییم چی گفت خیلی وقت پیش باید از این خونه مینداختت بیرون …قرار نیست تا اخر عمرت اینجا بمونی که…بالاخره که باید بری…چه امروز چه فردا….از فردا هم بگرد دنبال خونه
سیروس:برای خونه پیدا کردن دوهفته هم زیاده…من با اثاث کشی برات حساب کردم..
آراد:خاتون جایی نمیره
سیروس نگاش کرد وگفت:من

1400/04/01 21:50

استخدامش کردم خودمم اخراجش میکنم
-خاتون خدمتکار منه…هر وقت من بگم میره
-مثل اینکه اون یکی دستتم لازم نداری
شمسی:وای…بس کنید تورو خدا،ببین بخاطر یه پیرزن چه جور به جون هم افتادن..سیروس میخوای اینو اخراج کنی کیو میخوای جاش بیاری؟
فرحناز:ویدا جاش میاد..چند روز دیگه میخواد ازدواج کنه…خودش وشوهرش میان
ویدا قیافش گرفته شد…انگار زیاد از اسم شوهر خوشش نیومد..
امیر:حالا شما یه مدتت صبر کنید بزارید یه خونه جایی پیدا کنه…بعد بنده خدارو بیرون کنید
سیروس:شماچرا حرف زور میزنید؟فرحناز قراره عروس تواین خونه زندگی کنه با این راحت نیست …خوب بزارید خدمتکارش خودش انتخاب کنه…
آراد:من هنوز با فرحناز ازدواج نکردم که بشه عروس این خونه
سیروس:تو با فرحناز ازدواج میکنی…میدونی چند ساله بخاطر تو صبر کرده؟اصلا ما اینجا جمع شدیم که قرار نامزدی تو با فرحناز وبزاریم….شب یلدا خوبه …همگی که موافقید ؟پس فردا شب جشن نامزدی آراد وفرحناز..اسما تونم خیلی بهم میاد
فرحناز با ذوق گفت:اما دایی من امادگیشو ندارم..
سیروس:امادگیشو هم پیدا میکنی عزیزم
شمسی با خوشحالی گفت:داداش دوروز برای خرید عروسی کمه..
سیروس خواست چیزی بگه که آراد با ناراحتی وتن صدای پایین گفت:بهم فرصت بدید …
سیروس :فرصت میخوای؟چقدر؟یک سال دوسال …الان شیش ساله بهت فرصت دادیم بس نیست؟
فرحناز:دایی جان عیب نداره..بزار هروقت خودش خواست بهش فشار نیارید
سیروس:خاک تو سرت کنن که لیاقت عشق این دخترو نداری..
من وخاتون دیگه واینستادیم ورفتیم به اشپزخونه…خیلی حالش بد بود روصندلی نشست وگریه کرد وگفت:حالا چه خاکی تو سرم کنم؟تو این سرمای زمستون از کجا خونه پیدا کنم؟
گفتم:خاتون گریه نکن…آراد بیرونت نمیکنه
-من از بابت اقا خیالم راحته …از اقا سیروس میترسم
راست میگفت…اگه آراد کاریش نداشته باشه سیرویس اروم نمیشینه..من کجا برم ؟حتما باید برگردم خونمون…خونه.هه اگه چیزی ازش مونده باشه… دیگه ساعت دوازده بود که رفتن ما هم رفتیم خوابیدیم …ساعت دوازده ونیم بود که تلفن زنگ خورد حتما آراده میگه برام کتاب بخونه…ویدا هم بلند شد ولی منم عین جت خودم وسمت گوشی پرتاب کردم وبرداشتم گفتم:بله..
ویدا به چهار چوب در وایساده بود آراد گفت:به ویدا بگو بیاد برام کتاب بخونه..
به ویدا نگاه کردم وگفتم:خوابه…
-دیشب بهش گفتم امشبم برام کتاب بخونه
-نمیدونم..حتما بخاطر خستگی خوابش بره
-پس خودت بیا..
-باشه..
گوشی رو گذاشتم …ویدا گفت:چیکار داشت؟
-با خاتون کار داشت گفتم خوابه…گفت بیا برام کتاب بخون
-مطمئنی با من کار نداشته؟
-اخه اون با تو چیکار

1400/04/01 21:50

داره…
کاپشنم وپوشیدم ورفتم به عمارت..یکی نیست به من بگه تو که آرادو دوست نداری چرا این قدر مشتاق دیدارشی ؟ شاید بخاطر حسادته؟نه حسادتت نیست دلم نمی خواد به آراد نزدیک بشه…وارد اتاقش شدم..فقط نور اباژراتاقش ورروشن کرده بود نگام کرد …رو تختش نشستم ..کتاب ودستم داد کتاب وکه باز کردم گوشیش زنگ خورد …به صفحه نگاه کرد و با اخم جواب داد: سلام عزیزم ..خوبی جیگر؟
….
-صداتو شنیدم بهتر شدم…
خب بگو حداقل داری ناز طرفتو میکشی یه ذره لبخند بزن….
….
-قربونت برم…خدا نکنه
حوصله گوش دادن به حرفای عشقولانشو با فرحناز نداشتم بلند شدم که برم یهو گفت:کجا؟….نه عزیزم با تو نیستم…یه لحظه گوشی
دستشو کذاشت رو گوشی وگفت:کجا میخوای بری؟
-میرم بیرون هر وقت حرفتون تموم شد میام تو..
-لازم نکرده بشین….جانم بگو
هنوز وایساده بودم که باچشم اشاره کرد بشینم..با حرص نشستم گفت:نه همون لباس کوتاه که خودم برات خریدم بپوش …تو اون لباسه خیلی ناز میشی عزیزم
کتاب وباز کردم ..اول صفحه خوش خط نوشته بود :اگر بدانی جایگاهت کجاست ، مرا باور میکنی…اگر بدانی چقدر دوستت دارم ، درد مرا درمان میکنی….تو عزیزی برایم ، تو بی نظیری برایم ، حرف دلم به تو همین است ، قلبت می ماند تا آخرین نفس برایم
-با توام..
سرموبلند کردموگفتم:بله…
انگار حرف زدنش تموم شده بود چون گوشیش رو میز عسلیش گذاشته بود گفت:بخون..
-اینو برا ی کی نوشتی؟
-به زور وارد ماجرایی که بهت مربوط نمیشه نشو
عین گیجا نگاش کردم گفت:تو زندگی دیگران سرک نکش..
شروع کردم به خوندم … نگاهای سنگینشو رو خودم حس کردم سرم وبلند کردم گفت:میدونی شبیه چه قومی هستی؟
ابروموبردم بالا وگفتم:بله؟
-شبیه دختر چنگیز خان مغولی…اره بیشتر شبیه اونای تا افغانیا …(با حرص نگاش کردم )الان خیلی خوشحال شدی که شبیه افغانیا نیستی نه؟…بخون
دلم میخواست با همین دستام بخوابم روش وگلوشو فشار بدم وبا چشمام شاهد مرگش باشم ..یه نفس عمیق کشیدم تا اروم بشم شروع کردم به خوندن وسط کتاب که رسید یه چشمم به کتاب بود یه چشمم به آراد که کی خواب میره منم برم بخوابم …به ساعت رو میزیش نگاه کردم یک وبیست دقیقه نشون میداد عین جغد نگام می کرد ..کتاب وجلو دهنم گرفتم ویه خمیازه طویل وعریض کشیدم…که اونم بعد من خمیازه کشید…اخرای کتاب بود چشمام سنگین شد..کلمات تار میشدن..یا اصلا نمی دیدمشون ….نمیدونم چی شد که یهو همه جا سیاه شد …..
نفس های گرمی رو صورتم میخورد ..ویدا کثافت صورتشو چسبونده به صورت من …دستمو گذاشتم رو سینشو هلش دادم به عقب..چقدر سنگین شده یه میلیمترم تکون نخورد…دستمو کشیدم رو

1400/04/01 21:50

سینش…پس سینهاش کو؟چرا صافه؟…چه صورت خوش بویی داره…ولی یادم نیماد شبا ویدا کرم به صورتش بزنه …دستمو اوردم بالا ترصورتش سیخ سیخی بود…یعنی ویدا چند ماه صوتشو نزده که به این وضع دراومده..چشمامو اروم باز کردم ..خواب از سرم پرید صورت آراد فقط یک سانتی متر با من فاصله داشت…
خاک به سرم …من چرا پیش این خوابیدم…اگه بیدار بشه وبفهمه منو حتما میندازه تو انباری گوانتاناموش…. اروم بی سر وصدا از زیر پتو اومدم بیرون …دمپاییامو گرفتم تو بغلم واز اتاق زدم بیرون ..یه نفس راحت کشیدم…اینجا چقدر تاریکه از پله ها بی سرو صدا اومدم پایین…رفتم به اشپزخونه کلیدو زدم به ساعت نگاه کردم ..یه ربع به شیش بود…وای خدا ممنون…اندازه تمام چیز های که خلق کردی وقراره خلق کنی ممنون…متشکرم که پونزده دقیقه زودتر بیدارم کردی ممنون که بهم رحم کردی..اگه با آراد ساعت شیش بیدار میشدم معلوم نبود چه سرنوشت تلخی درانتظارم بود…پونزده دقیقه تمام از خدا تشکر کردم که منو از یه فاجعه بزرگ نجات داد…ساعت شیش بیدارش کردم …بعد از اینکه عین بچه مدرسه ایا براش لقمه گرفتم و گذاشتم تو دهنش وموهاش وخشک کردم ولباس وتنش کردم راهی شرکتش کردم …تو اتاقم مشغول دوخت پرده آراد بودم که کاملیا اومد سرشو کرد تو اتاق وگفت:سلام نازی..
سرم وبلند کردم وگفتم:سلام خوشکل..از اینورا؟
روبه روم نشست وگفت:اومدم ببینم لباسم حاضره یا نه؟
-با زخوبه یه لباس دست ما داری که بهونه اونم که شده یه سری بزنی
-ای نامرد حالا ماشدیم بی معرفت ؟
-یه چیزی اونورتر بی معرفت…
-خب ببخشد….درس ودانشگاه نمیزاره
-همچین میگی درس ودانشگاه انگار…رشته هوا وفضاست، خوب تیارتی دیگه دوتا جمله حفظ میکنی بری رو سن میگی
-فکر میکنی به همین راحتیاست…میدونی حس گرفتن چقدر سخته؟بدتر از اون باید حستو جلو اون همه ادم حفظ کنی
با یه حسرتی گفتم:خیلی دلم تئاترتو ببینم…
-من که حرفی ندارم باید آراد اجازه بده…
دوباره چرخ وروشن کردم یهو با ذوق گفت:فهمیدم..با امیرعلی بیا،اگه بفهمه با امیرعلی هستی شاید بزاره
-اگه بفهمه با امیر علی اصلا دیگه نمیزاره
-چی کار کردی که نمیزاره بیای بیرون؟
-هیچی…(بلند شدم)بیا لباستو بپوش اگه جایش مشکل داره درستش کنم
بلند شد وگفت:پرده آرده..؟
-اره…
-خوشکل دوختیش…
-ممنون…
لباس وپوشید همه چیزش خوب وعالی کلی ذوق کرد وبا خنده میرقصید…لباسو برداشت خواست بهم پول بده ولی قبول نکردم…اگه پولو برمیداشتم حس کسی رو داشتم که بهش ترحم شده…
دوروز با سرعت کذشت وشب یلدا رسید …طولانی ترین شب سال…ولی برای من تمام روزهاوشبهای پاییز طولانی بود

1400/04/01 21:50

کل عمارت وبرای بیست نفر مهمون تمییز کردیم شام پختیم ومیوه شستم ..تا ساعت هشت که مهمونا یکی یکی پیداشون شد من فقط تو اشپزخونه مشغول بودم…از خستگی سرم وگذاشته بودم رو میز که یه دختری پرید تو اشپزخونه وگفت:خوشکل شدم؟
سرم وبلند کردم وبا خستگی نگاش کردم لباس صورتی که براش دوخته بودم پوشیده بود با لبخند گفتم: عالی شدی..مدل موهاتم خوشکله…
لبخند شوجمع کرد وگفت:حالت خوب نیست؟
-نه خوبم…فقط کمی خستم
-نمیخوای حاضر شی؟
-چرا تا ویدا وخاتون بیان..من میرم
-باشه….(دوقدم رفت وبرگشت با خوشحالی گفت)هفته دیگه قراره بریم شمال تو هم باهامون میای
با دل شاد وصورت غمگین گفتم:کی گفته قراره منم باهاتون بیام؟
-امیرعلی…گفت اگه آرادم نزاره به زور می بریمت
با لبخند گفتم:امیدوارم..دیگه دلم تو این خونه پوسید
اومد جلو صورتمو بوسید وگفت:حتما می بریمت ..حتی اگه شده با آراد بکش بکش راه بندازیم
یه لبخندی زدم ورفت بالا…بعد چند دقیقه خاتون وویدا اومدن ..منم به اتاق نه زندانم… رفتم وبا بی حوصلگی یه لباس برداشتم وپوشیم برام هم مهم نبود چیه
رفتم به عمارت همه اومده بودن وآرادم نشسته بود …مسئولیت پذیرایی از اون با من بود ..یه لیوان اب میوه برداشتم رفتم پیشش کاملیا هم پشت سرم اومد لیوان وگذاشتم رو میز کنار مبلش کاملیا گفت:آراد خوشکله؟
-کدومش صورتت یا لباس؟
-لباسم دیگه..
-چرا هر دفعه لباس میخری من باید نظر بدم؟
اروم گفت:چون سلیقت تو انتخاب دخترا برای رقصیدن حرف نداره …همیشه خوشکلاشو انتخاب میکنی
چند تا میوه گذاشتم تو پیش دستی گذاشتم رو همون میز آراد گفت: حالا که خرم کردی دو قدم برو عقب…( کاملیا با خوشحال دو قدم رفت عقب )…یه چرخ بزن…(یه چرخ اروم زد )آراد از روی تحسین سری تکون داد وگفت:عالیه…. تمییزو خوش دوخته…ظریف کاریاشم حرف نداره از کجا خریدی؟
-نخریدم دوختم..
-جدی؟اصلا بهش نمیاد دوخته باشی…معلومه خیاط حرفه ای بوده حتما گرون هم دوخته
-نه..مجانی برام دوخت
پوزخندی زد وگفت:تو این دورو زمونه مجانی هم بهت نگاه نمیکنن چه برسه به این که بخوان همچین لباس شیکی بدوزنن
کاملیا با شیطنت لبخندی زد ونگام کرد وگفت:اخه اون هرکسی نیست ..آیناز برام دوخته..خوشکله نه؟
-نه…
کاملیا وا رفت وگفت:چی؟تو همین الان این همه ازش تعریف کردی..گفتی..خوش دوخت و..
-اخه قبلا یه چیز ندیده بودم که الان دیدم
-چی؟
-کنار پهلوت دوختش اونقدر بده ..که ممکنه هر لحظه پاره بشه ….جلوتم خیلی بازه
کاملیا نگاه کرد وگفت:کجاش بازه ؟..این که دیگه مونده زیر گردنم برسه
با یه لبخند از پیششون رفتم…نمیدونم این آراد چه لجی با من داره انگار زورش

1400/04/01 21:50

میاد از کار من تعریف کنه…قبل ازاینکه برم به اشپزخونه به همه نگاه کردم شاید امیرعلی رو پیدا کنم نبودش یعنی نمی خواد بیاد؟رو چهره یکی خیره شدم یه گوشه وایساده بود داشت با یه دختر حرف میزد …چند دقیقه متفکرانه نگاش کردم ..به مغزم فشار اوردم این کیه؟کجا….آها فهمیدم..بالبخند رفتم پیشش وگفتم:سلام
-سلام..
-منو یادتون هست؟
به حالتی که میخواست کسی روبه یاد بیاره نگام کرد وگفت:نه متاسفانه
-من آینازم… منو بردید پیش برادرتون که پلیسه…پای تلفن بهم گفتید دارید از فرانسه میاد…یادتون نیست؟
-نه…ببخشید به جا نمیارم
با ناراحتی گفتم:اها باشه..معذرت میخوام مزاحمتون شدم
پشتمو بهش کردم که برم گفت:صبر کنید
برگشتم گفت:تو آیناز نیستی؟..همونی که بردم پیش برادرم که پلیسه…پای تلفن بهتون گفتم دارم از فرانسه میام…خودتونید؟
دختری که کنارش بود زد زیر خنده با تعجب گفتم:اینارو که خودمم گفتم.

1400/04/01 21:50

ادامه دارد......????

1400/04/01 21:50