بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

?#پارت_#یازدهم
رمان_#حصار_تنهایی_من?

1400/04/02 09:25

قسمت یازدهم
-جدی؟ فکر کردم نگفتی…
-از اولم شناختیم نه؟
-اره بابا از در که اومدی تو شناختمت…فقط نفهمیدم اینجا چیکار میکنی؟
دختره گفت:خدمتکاره آراده..
آبتین با تعجب نگام کرد اصلا از حرف دختره ناراحت نشدم…همه که می دونن اینم روش گفتم:شما اینجا چیکار میکنید؟
-من…دوست امیر علیم با اون اومدم..
-کدوم امیر علی؟
-پسر عمه آراد…
سرچرخوندم دیدمش با مونا رو مبل نشسته و حرف میزدن دوتاشونم میخندیدن معلوم نیست چی بهم میگن …به آبتین گفتم:ندا چرا نیومد؟
-اون از جاهای شلوغ خوشش نمیاد..
-اها…ببخشید با اجازتون
آبتین:خواهش میکنم بفرمایید
برگشتم دیدم آراد با اخم واعصبانیت نگام میکنه رفتم به اشپزخونه ودوتا مشت اب خنک به صورتم زدم…صورتمو خشک کردم آراد اومد توبا اعصبانیت گفت:چی بهش میگفتی؟
-چیز مهمی نبود..
اومد نزدیک ترگفت:واقعا؟ولی من دلم میخواد اون چیز غیر مهم وبدونم
-برادرش پلیسه…همونی که رفتم پیشش وهمه چی درمورد تو بابات گفتم تو ومختار با یه شناسنامه جعلی وتاییده روانپزشک نذاشتید گیرتون بندازن…
-دیگه نبینم با مهمونام حرف بزنی
چند ثانیه بهم خیره شدیم یه نفسی کشید ورفت بالا… خاتون اومد تو وگفت:حالت خوبه آیناز؟
-اره خوبم..
-صورتت خیلی خسته است..
-چون خسته شدم…
صورتمو به دستای مهربون مادرانش گرفت وبوسیدوگفت:صبر داشته باش
بعد از اینکه رفت روی صندلی نشستم …ویدا هم هر چند دقیقه یک بار خوندشو تو ایینه کوچیکی که همراهش بود نگاه میکرد و میرفت…نمیدونم قرار بود تو این چند دقیقه چه اتفاقی برای صورتش بیوفته…خاتون اومد تو گفت:مادر اگه حالت خوب نیست برو استراحت کن..
-نه خوبم ..الان میام بهتون کمک میکنم …
رفتم بالا موقع پذیرایی به امیرعلی ومونا هم سلام کردم کنارشون نشستم …امیربلند شد و گفت:خانما واقایون امشب شب یلداست طولانی ترین شب سال…یعنی امشب هر چقدر دلتون میخواد میتونید پیش عشقاتون بخوابید البته اونایی که جفت ندارن هرچه زودتر به فکر خودشون باشن …
همه خندیدن امیرعلی گفت:ببین بابام داره در مورد چی حرف می زنه
کتاب حافظ وبرداشت وگفت:میخوام براتون فال بگیرم که بختتون وا بشه…خوب اول کی میگره؟(هیچ *** هیچی نگفت به فرحناز نگاه کرد وگفت)اول فرحناز دختر ترشیده خودم نیت کنه…
فرحناز با اعتراض گفت:بابا…
-جان بابا..نیت کن ترشیده من..
شمسی:اذیت دخترم نکن امیر..
-چشم رئیس..
فرحناز چشماشو بست ..حدس زدن نیت فرحناز هم اونقدرا هم سخت نبود..حتمامیخواد بدونه با آراد ازدواج میکنه یا نه چشماشو با زکرد وگفت:باز کن بابا..
امیر باز کرد …بیت اولو خوند..فرحناز گفت:یعنی چی بابا؟
-یعنی این

1400/04/02 09:26

که …اون چیزی که دنبالش هستی به دست نمیاری
قیافه فرحناز توهم شد…یکی از دوستاش که کنارش وایساده بود گفت:خودتو ناراحت نکن..این فالا همش الکیه حافظ کجا از اینده خبر داشته؟
امیر:خب بعدی..
اقا امیر برای همه بیست نفر فال گرفت حتی برای آراد که به زحمت راضیش کردن نیت کنه…فال بعضیا که باب میلشون بود خوشحال میشدن اونایی که هم بد میشد میگفتن اعتقادی نداریم…امیر کتاب حافظ وبست کاملیا کنارم وایساده بود گفت:بابا برای آینازم بگیر ..
گفتم:نه…نه من نمیخوام..
فرحناز:مگه این گدای بی سروپا هم ارزویی داره..
امیر:زشت فرحناز درست صحبت کن …صد دفعه گفتم کسی رو بخاطر موقعیتش تحقیر نکن
شمسی:خب فرحناز راست میگه ..این بی *** وکار چه نیتی داره بکنه؟
دلم شکست ..بغض کردم چشمامو بستم وبا دل شکسته برای حافظ شیرازی فاتحه خوندم وبا صلوات نیت کردم که از اینجا خلاص میشم؟چشممو باز کردم امیر کتاب وباز کرد خوند:
-دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادن ودران ظلمت شب آب حیاتم دادن
اقا امیر گفت:..به به …به به..بهترین فال امشب نصیب خودت شد آیناز…به زودی زود از تمام غم وغصه ها نجات پیدا میکنن
یه لبخند از ته دلم زدم وکه شادی تو صورتم مشخص شد کاملیا با خوشحالی دستمو فشار داد وگفت:برات خیلی خوشحالم
بعد از پذیریی و ومختصر امیر بلند شد به ساعتش نگاه کرد وگفت:دخترا وپسرا ما پیرمرد پیرزنا قراره کم کم از مجلس جوون پسندتون مرخص شیم و به مجلس پیر پتالی خودمون برسیم..اگه کسی هست میخواد اخر عمری دل منو شاد کنه بیاد با من یه دوئل شعر کنه….دل این پیرمرد ونشکونید حاضرم پولم بدم…
شمسی:بسه امیر میدونی که کسی اهل مشاعره نیست …پولتو هم بزار جیبت اینقدر ولخرجی نکن
کاملیا :بابا آیناز میاد
کاملیا با فاصله دور از من پیش دوستاش نشسته بود با چشای گشاد نگاش کردم..امیر:جدی آیناز خانم میاد؟
-نه ..چیزه من زیاد شعر حفظ نیستم…در حد شما هم حرفه ای نیستم زود میبازم ..حریف خوبی براتون نیستم
کاملیا بلند گفت:دروغ میگه بابا ..پونصد بیت شعر حفظه
لبمو گاز گرفتم ونگاش کردم اگه نزدیکم بود میدونستم چیکارش کنم…امیر:دختر میدونی پونصد بیت یعنی چی؟یعنی تا فردا صبح هم میتونم مشاعره کنیم…
-نه..اخه
-کی اول شروع کنه؟
امیرعلی:خانما مقدمن…
امیر:ای قربون تو برم که خانما مقدمن..بیت اولو بگو ببینم
امیرعلی:پرواز من به بال وپر توست زینهار مشکن مرا که میشکنی بال خویش را
امیر:آیناز خانم..
گفتم:آخر به اسارت دل حسرت زده خوکرد شادم که دگریاد گریزازقفسم نیست
امیر:تا بوده چشم عاشق در راه یار بوده بی انکه وعده باشد در انتظار بوده
گفتم:هر چه گشتیم در این شهر

1400/04/02 09:26

نبود اهل دلی که بداند غم دلتنگی وتنهایی ما
مشاعره نزدیک بیست دقیقه طول کشید سکوت داخل سالن حاکم فرما شده بود وفقط صدای من وامیر خان بود که توی سالن با شعر ردل وبدل میشد …با اخرین بیت که امیر گفت برد …من بیشتر بخاطر جو سنگین واسترسم نمیتونستم فکر کنم…وقتی دوئل شعر تموم شد امیر و چند نفری برام دست زدن گفت:عالی بود دختر..صدای فوق العاده زیبا ودلنشین وارومی داری…همه شعرهای که گفتی بخاطر صداتت به دلم نشست
با لبخند گفتم:ممنون…
نزدیک بود از خجالت اون همه تعریف ابشم برم تو زمین…ظرفیتم برای اون همه تعریفی که ازم کرد کم بود از چند تا دختر موقع مشاعره هم شنیدم که گفتن..دختره صدای قشنگی داره…اما هیچ کدوم از این تعریفا نمیتونست دل بیقرا رمو که تشنه ازادی بود واروم کنه…چند دقیقه بعداز مشاعره به گفته امیر خان همه پیرمرد پیرزنا رفتن وموند چند تا جون ساعت یازده بود حسابی خوابم گرفته..خیلی خستم …چشمام حالت خماری گرفته بود ..دیدم فرحناز چسبیده به آراد وداره براش میوه پوست میگیره…نگاه کردم دیدم کیویی..جلو دهنش گرفت ..آراد دهنشو باز کرد داد زدم:نخـــــــــور..
یهو همه برگشتن نگام کردم کردن ..با یه لبخند دراز گفتم:ببخشید..معذرت میخوام
فرحناز:چته عین وحشیا داد میزنی؟
با همون لبخند که اعصبانیت هم بهش اضاف شده بود گفتم:کیوی بهش نده براش خوب نیست
فرحناز:تو دکترشی؟..چند ساله کیوی میخوره چیزیش هم نشده
آراد کیوی رو از دست فرحناز برداشت وخورد به جهنم بخور تا دل درد بگیری وبمیری اصلا به من چه …میدونم از سر لج من این کارو کرد ..خودتت ضرر میکنی به من چه؟عین بچه ها فقط لجبازی میکنه….
فرحنا زانگار با این کار آراد شیر شده بودبا صدای نسبتا بلندی گفت:لباس بهتر نداشتی بپوشی؟با این لباسا همه فکر میکنن آراد بهت پول نمیده..فکر خودتت نیستی فکر ابروی آرادباش..
خستم بود ..حوصله نداشتم ..خوابمم میاومد همه اینا باعث شد اعصبانی بشم با تن صدای عصبی گفتم:اول اینکه لباس من هر چی باهش از لباس تو که قصد راه انداختن شوی اعضای بدن داری بهتره..فکر کردی ملت سینه ندیدن که اونجوری ریختیشون بیرون یا فکر کردی خودتت تنها پا داری که رون به پایین ولخت کردی؟خجالت نکشیدی یه لباس پوشیدی که فقط دو سانیت از شورت سفیدتت پایین تره …هر چند منم اگه جای تو بودم دو بار با ایل وتبارم از اقا آراد خواستگاری میکردم هر دوبار جواب نه میشنیدم..اینجوری عرض اندام میکردم…دوم اینکه توی این سه ماهی که اینجام عشقت حتی یه هزاری هم کف دست من نزاشته که بخوام لباس بخرم تمام لباسامو یا امیر علی داداش گلت خریده یا خاتون

1400/04/02 09:26

بدبخت از حقوق ماهیانه که عشقت بهش میده برام خرج میکنه..
همه کجا ساکت بود فقط صدای نفس کشیدن میاومد …همه مجسمه شده بودن نفس نفس میزدم فرحناز هر لحظه اعصبانی تر میشد ….یهو از اعصبانیت منفجر شد داد زد:میکشمت…. کثافت اشغال
بلند شد وبا قدم های تند اومد طرفم امیرعلی داد زد :فرحناز بس کن
بی فایده بود کاملیا وچند تا دختر جلوش گرفتن که نیاد گیچ شده بودم مغزم از خستگی دستور صادر نمیکرد خاتون اومد پیشم گفت:چرا وایسادی دختر بیا برو بیرون ..الان خون به پا میشه
چند قدم رفتم که روسریم از پشت کشید..برگشتم فرحناز بود با اعصبانیت کلیپس پشت سرم باز کرد تمام موهای فردرشت بلندم دورم ریخت با اعصبانیت خندید وگفت:بخاطر این موهای زشتت بود که هیچ وقت روسریت از سرت برنمیداشتی نه؟…(یقمو گرفت )بزار ببینم شاید یه عیب ونقص دیگه هم داشته باشی که هیچ وقت لباس باز نمی پوشی
یهو یکی منو کشید عقب کتشو انداخت رو سرم نفهمیدم کی بود دستشو گذاشت رو شونم وبرد بیرون گفت:برو یه روسری بپوش
برگشتم از زیر کت رفتنشو نگاه کردم امیرعلی بود زیر لب گفتم:ممنون..
سریع رفتم به اتاقم ویه شال برداشتم ورو زمین نشستم …اشک های گرمم که دیگه خسته از این دنیا بود روصورتم میریخت …چند دقیقه ای که گریه کردم ..صدای در زدن اومد اشکامو پاک کردم شالمو رو سرم انداختم گفتم:کیه؟
-منم ..میشه درو باز کنی
تند تند با آستینام صورتمو که از اشک خیس شده بود خشک کردم دروباز کردم با لبخند به چشمام نگاه کرد وگفت:چه دل نازکی داره این آیناز…حالت بهترشد؟
-تا زمانی که تو این خونم حالم خوب نمیشه
-میخوای بیرم بیرون یه گشتی بزنیم ؟
-امشب به اندازه کافی گند بالا اوردم…اگه آراد بفهمه با شما رفتم بیرون مردنم حتمیه
-نترس …نمیزارم روت دست بلند کنه برو کتمو بیار لباستم بپوش بریم
-اخه…
-اخه واما واگر وشاید ..نداریم زود باش برو یخ کردم
-بیا تو بشین تا حاضرم
-زیاد طول میکشه؟
-نه..
-پس همین جا منتظر میمونم
-باشه…
-زود رفتم تو عرض پنج دقیقه حاضر شدم..با کت امیرعلی اومدم بیرون …کتشو پوشید همین جور که تو حیاط راه میرفتیم گفت:دختر تو اینقدر خوش تیپی چرا تو مهمونی آراد لباسای عتیقه میپوشی که فرحناز بخواد اونجوری بهت تیکه بندازه؟
-آراد بهم اجازه نمیده…اوندفعه هم که پوشیدم دعوام کرد
-خودمم نمیدونم این بچه چشه
سوار ماشین شدم واومدیم بیرون شب یلدا بود اما خیابونا شلوغ …صدای بوق ماشینا اذیتم میکرد سرم وگذاشتم رو شیشه وگفتم:اینا شب یلدا رو تو خیابونا میگذرونن؟
-نمیدونم…شاید رفتن مهمونی ودارن برمیگردن شایدم کسی رو ندارن
-مثل من…
-تو تنها نیستی

1400/04/02 09:26

آیناز…درسته چند نفر بات بدن…اماهمه عین اونا نیستن
نگاش کردم وگفتم:دقیقا همه با من بدن جز چند نفر..
دوباره سرم وگذاشتم رو شیشه ..امیرعلی موسیقی ارام بخشی گذاشت گفت:یه چیز داغ میخوری؟
درست نشستم وبا لبخند گفتم:مثل قهوه شیرین …
خندید وگفت:مثالت دیگه چی بود ؟
ماشین ویه گوشه پارک کرد سریع رفت به یه کافی شاپ وبا دوتا قهوه که بخار ازش بلند میشد برگشت ..سوار ماشین شد وگفت:چقدر هوا سرد شده..
یکی از قهوه ها رو بهم داد نگاش کردم صورت سفیدش گل انداخته بود چشمای خاکستری مهربونش بهم دوخت وگفت:به چی میخندی تو؟
خندیم وگفتم:گونت قرمز شده
دست گذاشت رو گونش وگفت:رژگونش خوب بوده…
بلند خندیدیم ..کمی از قهوه رو خوردم گفت:یه سوال ازت بپرسم؟
-بله…
-تو کسی رو هم دوست داری؟
نگاش کردم وگفتم:یعنی چی؟الان و میگی؟
سری تکون داد وگفت:اهووم..
با قاطعیت گفتم:نه…
-یعنی اینقدر مطمئنی که نخواستی فکر کنی؟
-وقتی کسی رو دوست ندارم دیگه به چی فکر کنم …
-نمیخواهی امتحان کنی؟
-چیو؟
-دوست داشتنو…
-نه…دنیای شما مردا رو دوست ندارم دنیاتون وحشیانه وبیرحمه اگه کسی رو دوست دارید از روی ترحمه …از بس جنس شما اذیتم کردن دیگه علاقه ای بهتون ندارم…
-همه مون عین هم نیستم…
-چرا همتون عین همید اول ازعشق وعاشقی ودوست داشتن حرف میزنید اما به محض اینکه یکی بهتر پیدا شد ولش میکنید میرید سراغ اون..
-آینازباور کن اینجوری که تو فکر میکنی نیست..اگه چند نفر اذیتت کردن دلیل نمیشه نظرت درمورد بقیه مردا همین باشه…امتحان کن یه نفرو دوست داشته باش بعد میبینی دوست داشتن چقدر لذت بخشه مخصوصا اگه کنارت باشه بهت آرامش میده ..نباشه دلتنگش میشی…اگه اذیتت کنه ازش ناراحت نمیشی..حتی حاضری بخاطرش جونتم بدی
نگاش کردم…حس های که می گفت وتا حالا تجربه نکرده بودم…لمسشون نکرده بودم یعنی چی حاضری بخاطرش جونتم بدی…یعنی دوست داشتن یه مرد اینقدر خوبه..گفتم:من حق انتخابی ندارم جز تو آراد وپرهام هیچ مرد دیگه ای دور و برم نیست …
-خب یکیمون ودوست داشته باش
-چه جوری اخه من باید یکی رو دوست داشته باشم که دوستم داشته باشه …آراد که اصلا حرفشو نزن پرهامم که (یادم افتاد که کاملیا دوستش داره…نمیخوام عشق کاملیا رو بردام)
-پرهام چی؟
-پرهامم خودش یه عشقی داره..
-کی؟
-مهم نیست…میمونه..
نگاش کردم.. ضربان قلبم اروم رفت بالا با لبخند نگام کرد یعنی من باید امیرعلی رو دوست داشته باشم با خجالت گفتم:من..
-من نمیخوام تو منو دوست داشته باشی…نمیخوام اجبارت کنم..فقط دارم بهت میگم تو تا اخر عمرت نباید تنها باشی باید ازدواج کنی..این تنفر از مردا رو از

1400/04/02 09:26

قلبت بنداز بیرون سعی کن یکی رو دوست داشته باشی…حتی آرادی که ازش متنفری
-اون که دیگه اصلا ..اگه تنها مرد روی زمین هم باشه حاظر به ازدواج با اون نمیشم
-باشه … هر طور خودت دوست داری…قهوه تو بخور بریم
بعداینکه قهوه مونو خوردیم راه افتادیم ..یک ساعتی تو خیابونا چرخیدیم و برگشتیم خونه ..تو حیاط وایسادیم هیچ ماشینی نبود همه رفته بودن …گفتم:ممنون..واقعا ممنون
-احتیاجی به تشکر نیست …دلم میخواد با من راحت باشی
پشتمو نگاه کرد یدفعه با دستاش صورتم وگرفت گفت:ببخش..
لبشو گذاشت گوشه لبم وبدون بوسیدن برداشت ..دستای گرمی داشت اما لباشو حس نکردم …
بدنم گرم شد … گیج وشک زده شدم .. نتونستم اب دهنم وقورت بدم …. دست وپا هام شل شد ..قرنیه چشمم ازسنگینی نتونستم حرکتشون بدم..به زحمت نگاش کردم…گنگ شدم نمیدونستم باید چی بگم دهنمو باز کردم..دستشو گذاشت جلو دهنم وگفت:الان نه…خواهش میکنم الان چیزی نگو میخوام یه چیزی رو بدونم..بعدا هر چی فحش وناسزا بود بهم بگو
پشتمو نگاه کردم دیدم آراد با اعصبانیت داره میاد…وایساد وگفت: لب دادنتون ناتموم موند اومدین اینجا تمومش کنید؟(به من نگاه کرد)دختره ی هرزه ،حقت بود با دوستات میفرستادمت بری
امیر علی:حق نداری با ایناز اینجوری حرف بزنی …
داد زد:من هر جور که دلم بخوادبا خدمتکارم حرف میزنم…توهم دیگه حق نداری پاتو بزاری تو این خونه
-شرمنده که میگم ولی میام…چون کسی که میخوام تو این خونه زندگی میکنه
آراد پوزخندی زد وگفت:باید دوطرفه باشه..
-هست…
عین گیجا فقط به دوتاشون نگاه میکردم ..آراد گفت:خیالاتی شدی..
-خیالشم قشنگه…
آراد به من نگاه کرد وگفت:یعنی اینو دوست داری؟
امیرعلی داد زد :اره دوستش دارم…
بااین حرفش به خودم اومدم ..نگاش کردم چی داشت میگفت؟منو؟ امیر علی منو دوست داره؟الکی میگه حتما بخاطر اینکه آراد دعوام نکنه این حرف وزده…ولی من که بهش گفتم کسی رو دوست دارم …حتی خودشو..چرا این کارو باهام کرد آراد گفت:اون حق ازدواج نداره به خودشم گفتم…درضمن فکر نکنم بتونی با زنی که شوهر داره ازدواج کنی..
امیرعلی:کی شوهر داره؟
-من شوهر اینم شناسنامه هم دارم…تاییده روانپزشک هم دارم که این خانم اختلال حواس دارن
امیرعلی با اعصبانیت یقشو گرفت وگفت:خیلی نامردی
داد زدم: بسه….بس کنید از دوتاتون بدم میاد ازتون متنفرم
با گریه به طرف خونه دویدم …رفتم به خونه و با گریه خوابیدم ..خدایاچرا زندگی من اینجوریه؟اصلا منو می بینی؟….می بینی دارم چی میکشم؟میدونم دوتاشون دوستم ندارن…فقط میخوان اذیتم کنن..لابد امیرعلی پیش خودش فکر کرده چون بی *** وکارم ازم

1400/04/02 09:26

خواستگاری کنه حتما جواب بله بهش میدم..آرادم که فقط جنون اذیت کردن داره…قدر عشق نوید وندونستم
صبح با کابوس لیلا از خواب بیدار شدم …یه استرس عجیبی گرفتم،از بیدار کردن آراد میترسیدم اما چاره ای نبود باید برم …نمیتونستم ویدا رو هم بفرستم چون آراد دعوام میکرد…با توکل برخدا رفتم…از پله های عمارت رفتم بالا به اتاقش که رسیدم درو باز کردم ورفتم تو چراغ وروشن کردم..لبه تخت وایسادم وصداش زدم :”اقا..اقا”بیدار نشددوباره صداش زدم:”اقا..”تکون نخوردچند ثانیه نگاش کردم بعد از اون شب مهمونی که صورتش وشیش تیغه کرد دیگه به صورتش دست نزد ..عین ادمایی که از دنیا سیرن زندگی میکنه..نه دوستی داره نه زن وبچه ای..یعنی میخواد تا اخر عمرش با همین دخترا که به مهمونیاش میاد سر کنه؟شاید بخاطر همینه که به من میگه عاشق نشو میخواد طعم تنهایی به منم بچشونه …چشماشو باز کرد نگام کرد هنوز اعصبانی بود یه قدم رفتم عقب نشست نگام کردوگفت:دیشب به مهرداد گفتم میخوام بفروشمت اونم قراره هفت میلیون بابتت بده..عین امیرعلی جوون نیست که بتونه بات لاس بندازه اما در حد خودش بلده…یه مدتت که ازت استفاده کرد میندازتت تواشغال دونی
از تخت اومد پایین..دمپایی انگشتی مشکیش وپوشید مچ دستمو گرفت وکشید…یه بار این کارو کرده بود ..انباری …خفگی… اما اون دفعه خاتون بود اما الان کسی نیست گفتم:میخوای چیکار کنی؟
-میخوام تا وقتی مهرداد میاد دنبالت جات امن باشه…
-خواهش میکنم این کارو نکن
از پله ها رفت پایین منو هم با خودش میکشید …گفت:دیگه وقت خواهش کردن گذشته
با گریه گفتم:چرا میخوای حق طبیعی منو ازم بگیری؟منم دلم یکی دوستم داشته باشه…دیگه خسته شدم از این همه تنهایی
جلو انباری وایساد وداد زد:تنهایی؟پس خاتون ومش رجب برگ چغندرن؟ویدا هم که پیشته…
-تو معنی دوست داشتن ونمیفهمی نه؟مش رجب.. خاتونودوست داره نه منو..ویدا هم ازم متنفره…حالا یکی پیدا شده دوستم داره چرا میخوای ازم بگیریش؟
-یه بار بهت گفتم این حس لعنتی… دوست داشتن تو خودتت بکش گفتم حق ازدواج وعاشق شدن و نداری …نمیدونم با امیرعلی چیکار کردی که اینجوری عاشقت شده
درو باز کرد هلم داد داخل وگفت:این تنبه هم بخاطر زبون درازی دیشبت که به فرحناز کردی و جلو اون همه ادم تحقیرش کردی ..هم بخاطر (با مکث)امیرعلی رو بوسیدی
دور بست داد زدم:مگه بوسیدن کسی که دوستش داری جرمه؟تو هم فرحناز و تمام دخترایی که میان مهمونی می بوسی… پس بابات باید تنبیهت کنه؟
با گریه اروم زدم به دروگفتم:خواهش میکنم درو بازکن…اقا…منو پیش مهرداد نفرست (با اعصبانیت وگریه داد زدم )مگه

1400/04/02 09:26

امیرعلی نگفت هر چقدر بخوای بابت من بهت پول میده…خب چرا منو به اون نفروختی؟ چی از جونم میخوای ؟مگه من چیکارت کردم که اینجوری بام رفتار میکنی ؟با توام چرا جوابمو نمیدی؟
درو باز کرد صورتم خیس اشک شده بود نگام کرد و گفت:به یه شرط میارمت بیرون و به مهرداد نمیدمت….که دیگه دور و بر امیرعلی نبینمت
-تو چه دشمنی با اون داری؟
با اعصبانیت داد زد:شرطمو قبول میکنی یا نه؟
-بی انصافیه…نه ،درو ببند
رفتم عقب رو زمین نشستم وزانومو تو بغل گرفتم…من که امیرعلی رو دوست ندارم این کارا برای چی میکنم؟…چرا خودمو الکی بخاطر کسی که دوستش ندارم زندانی میکنم؟ هنوز وایساده بود ونگام میکرد گفت:این حرف اخرته؟
به زمین نگاه کردم وگفتم:اره…
پوزخندی زد وگفت:اگه بری پیش مهرداد که میشی دختر دسته دوم ودیگه امیرعلی محلتم نمیزاره
-برام مهم نیست..خودمو میکشم وهمتون وراحت میکنم
درو با اعصبانیت محکم بست …صدای قفل شدن درو شنیدم …همونجا نشستم همه جا تاریک بود جای رو نمی دیدم از سرما تو خودم جمع شدم کاش جوراب می پوشیدم پاهام ومالش میدادم .. نباید بترسم باید به این انباری عادت کنم..چشمام وبستم تمرکز کردم تا تنگی نفس نگیرم یه نفس عمیق کشیدم که یه چیز نرم وچسبناک خیس افتاد رو پام …جیغ کشیدم وپریدم تو هوا..دستم وگذاشتم رو قلب ونفس نفس میزدم ..وای مار نباشه..عقب عقب میرفتم که پام خورد به جارو برقی وافتادم زمین داد زدم…این چیه اینجا گذاشتن ؟بلند شدم کثافت حداقل چراغ وروشن میکردی …صدای کلاغ از سمت راستم شنیدم …میگن کلاغا بد یومنن اما من ازشون بدم نمیاد چند قدم رفتم جلو که زانوم خورد به لبه میز…یه جیغی کشیدم که صدام رفت به آسمون …از درد چند قطره اشک از چشمام چکید دستمو گذاشتم رو زانوم و چشمامو فشار دادم …همون زانونی که سیروس داغونش کرده بود …خودم داغون ترش کردم… نمی تونستم خم وراستش کنم همونجا نشستم وپام ودراز کردم خودم کشیدم سمت دیوار ونشستم …یواش یواش کمبود اکسیژن وحس کردم ..نفس بلند کشیدم .. تنگی نفس اومد سراغم.. میدونستم نمیتونم به جای تاریک خفه ناک عادت کنم بلند شدم رفتم سمت درچند تا مشت زدم به در وخاتون وصدا زدم :”خاتون…خاتون” کسی نیومد چرا آراد با من این کارو میکنه ؟جیغ زدم خاتون….مش رجب ….تو رو خدا یکی کمکم کنه دارم می میرم …گریه کردم ..یهو چراغ روشن شد …اکسیژن تو فضا پخش شد یه نفس بلند وعمیق کشیدم لبخند زدم وبلند شدم سرم گذاشتم رو در وگفتم:”خاتون توی؟”صدای نیومد بعد صدای باز شدن قفل و شنیدم لبخندم بیشتر شد …یه قدم رفتم عقب در باز شد ..چشمم افتاد به مختار با تعجب نگاش کردم

1400/04/02 09:26

گفت:ایندفعه رو بخاطر من بخشیدتت ..بیا بیرون
باپای لنگون اومدم بیرون گفتم:ممنون…
-تشکر نکن ..جلوی زبونت وبگیر اخه دختر چرا اینقدر کله شقی میکنی ها؟من از تعجب میکنم چرا تا حالا نکشتت؟
با اعتماد به نفس گفتم:چون دوستم داره…
صدای آراد بلند شد:.مختار…
مختار:اومدم اقا(لبخندی زد)بهش بگم چی گفتی؟
-نه تورو خدا نه …اصلا غلط کردم
خندید وگفت:به شرطی نمیگم که برام لواشک درست کنی…
با درموندگی سرمو تکون دادم وگفتم:باشه قبول..
وقتی رفت منم با پای چلاقم رفتم به اشپزخونه دیدم خاتون داره کاسه بشقابای اقا رو میشوره گفتم:سلام
برگشت..شیر وبست وگفت:باز چیکار کردی؟
-هیچی..گناه وتقصیری که مستحق انباری باشه رو انجام ندادم
-دیگه نمیدونم به چه زبونی بگم …پا رو اعصاب اقا نزار
-اقا خودش اعصاب نداره ،چه من پا بزارم چه نزارم .. (یهو خاتون با چشای گشاد باابرو به پشتم اشاره کرد محل نزاشتم وادامه دادم )از روز اولم من اومدم به این عمارت ابروهاش عین ابرو پیوندیها بهم چسبیده بود .. خنده هاشم از مرز پوزخند رد نمیشه هنوز هم موفق به رویت دندوناش نشدم ….هنوز خاتون داشت ابرو مینداخت بالا …ادامه دادم..من نمیدونم فرحناز دلش به چیه این خوش کرده ..که چپ میره میگه آراد راست میره میگه آراد…
اعصابم خورد شد گفتم:چته خاتون چرا اینجوری میکنی تیک عصبی گرفتی؟
-تیک عصبی نگرفته…ظاهرا شما زیادی داره بهتون خوش میگذره
فقط گردنم وصد وهشتاد درجه جنوبی چرخوندم همونجا گردنم با دیدنش قفل شد با اخم گفت:خاتون..پرده اتاق من چی شد ؟
خاتون با تته پته گفت:چیزه اقا …آیناز داره میدوزه دیگه تمومه فردا نصبش میکنیم
-گفتم برو سفارش بده کی گفتم این برام بدوزه؟
-چشم اقا …همین امروز میرم براتون سفارش میدم
-موبایلم و بده
خاتون وموبایلوش واز رو میز برداشت وداد..با همون حالت گردن به آراد نگاه میکردم گفت:حیف که مختار ضمانتت وکرده والا میدونستم چیکارت کنم
وقتی رفت گردنم ودرست کردم وسرم وانداختم پایین یهو خاتون زد زیر خنده وگفت:خداییش از اقا میترسی نه؟
زیر چشی نگاش کردم وسرم وتکون دادم گفت:اخه وقتی میترسی چرا سر به سرش میزاری
لبخندی زدم وگفتم: نمیدونم…
دو قدم رفتم خاتون گفت:پات چی شده؟
-خورد به میزی که تو انباری..
– از دست این مش رجب ..صد دفعه گفتم اون میز واز اونجا بردار…
رفتم بالا تخت آراد ومرتب کردم لباساشو وشستم واتو کرده ومرتب گذاشتم سر جاشون…به لباساش نگاه کردم ..یه نچ نچی کردم وگفتم:ادمه که لباس نداره تو این سرمای زمستون بپوشه اونوقت این اقا ..از هر مارک ومدل ورنگ وجنسی چند دست داره…کفشاش ونگاه میشه باش یه مغازه

1400/04/02 09:26

راه انداخت…اومدم بیرون وبه سمت خونه میرفتم که مش رجب دیدم وگفت:چرا اینجوری راه میری؟
-اقا تو انباری زندانیم کرده بود…پام خورد به لبه میزی که اونجاست
قیافش ناراحت شد وگفت:الان میرم برش میدارم
رفتم به اتاقم دیدم خانم هنوز خوابه…به ساعت نگاه کردم نه وچهل وپنج دقیقه بود باید دیگه بیدار بشه روسری رو از سرم برداشتم …پای چرخ خیاطی نشستم پای چپم که زانوش درد میکرد دراز کردم ..پرده آراد دیگه تمومه پایین شو بدوزم تموم میشه…چرخ خیاطی که شروع کرد به دوختن ویداچشمش وباز کرد و با اخم گفت:هوی ..نمی بینی ادم خوابه
همین جور که سرم پایین بود ومیدوختم گفتم:من که اینجا ادمی نمی بینم
با اعصبانیت بلند شد وگفت:چی گفتی؟
نگاش کردم …بد عصبی شده بود با این زانوم هم نمیتونستم یقه گیری کنم یه لبخند زدم وگفتم:منظورم اینکه جز فرشته چیز دیگه ای نمی بینم
انگار خر شد چون چیزی نگفت وخوابید دوباره شروع به دوخت کردم سرش واز پتو اورد بیرون وگفت:ببین میخوام بخوابم سرو صدا نکن
-ببین این پرده اقا ست اگه تا فردا نصب نشه میگم تقصیر توئه
با اعصبانیت پوفی کرد ونشست پتو رو از روش برداشت و رفت بیرون …یه لبخند پیروز مندانه ای زدم …بعد اینکه پرده تموم شد یه اتو خوشکل هم روش کشیدم …
خاتون اومد تو گفت:آیناز جان اقای دکتر اومدن با شما کار دارن
با تعجب گفتم:امیرعلی؟
-بله..
چی میخواست بگه؟توجیه کار دیشبشو ؟نمیخوام بشنم…همین بوسه الکی اقا بود که صبح زندانی شدم..گفتم:بهش بگو بره من باش حرفی ندارم
بدون اینکه چیزی بگه رفت..چند دقیقه بعد دوتا ضربه به در خورد وگفت:یاالله…
پریدم سمت روسریم وپوشیدم …دروباز کردم خاتون وامیرعلی وایساده بودن امیرعلی گفت:باید بات حرف بزنم..
-ولی من حرفی ندارم…
-حرفامو گوش کن ..اگه حرفم منطقی نبود قول میرم برم ودیگه منو نبینی
خاتون:اقای دکتر خواهشا حرفتنو زودتر تموم کنید… اقا گفته دیگه شمارو اینجا راه ندم اگه بفهمه امدین اینجا حتما منو دعوا میکنه …به خدا من به فکرخودم نیستم…بیشتر به فکر این دخترم که اقا تنبیهش کنه
-نترس خاتون قول میدم حرفام زود تموم بشه …البته اگه آینا زخانم راضی به حرف زدن بشن
خاتون:پس من میرم …ایناز جان ببین اقای دکتر چی میگن زودتر حرفاتونو تموم کنید تا اقا سر نرسیده
وقتی رفت نگاش کردم گفت:ازدستم اعصبانی هستی؟
-نباشم..؟دیشب چه کاری بود کردی؟میدونستی داره آراد میاد وجلو چشمش اون کار وکردی….
اومدم بیرون ورو نیمکت رو به روی خونه زیر درخت بود نشستم …کنارم نشست وگفت:خاتون بهم گفت آراد انداختت تو انباری…معذرت میخوام میدونم کارم اشتباه بود …این

1400/04/02 09:26

کارو بخاطر خودتت کردم
-بخاطر من؟من کی گفتم ببوسم ؟..(با مکث نگاش کردم)..یعنی بخاطر خودم بوده که دیشب یک ساعت تو گوشم روضه خوندی که یکی رو دوست داشته باش …از ما مردا متنفر نباش ..همه مون عین هم نیستم ..دوست داشتن قشنگه.. مطمئنی بخاطر خودت نبود؟
با لبخند نگام کرد وگفت:بله…مطمئنم فقط بخاطر خودت بود
– ببین بابت تمام محبت وزحمتی که برام کشیدی ممنونم وتا اخر عمر مدیونت میمونم واگه تونستم حتما جبران میکنم..اما … من دوست ندارم یعنی نیمخوام هیچ مردی رو دوست داشته باشم ….چون هرکدومتون دارید یه جور اذیتم میکنید..یکی عاشقم میکنه و ولم میکنه…یکی میفروشتم …یکی برای فروش مواد ازم استفاده میکنه …یکی بی دلیل و بی گناه زجرم میده واذیتم میکنه (تو چشمای پرغمش نگاه کردم )یکم از سر دلسوزی وترحم میگه دوست دارم …شما مردا منفورترین موجودات روی زمین هستید…قلبم برای شما مردا شده یه تیکه اهن که اگه تو اتیشم بندازیش ذوب نمیشه…
-آیناز این کارو با خودتت نکن…اینجوری داری خودتو شکنجه میدی…چند تا مرد اذیتت کردن قرار نیست همه مون همین جوری باشیم..من وپرهام وبا آراد یکی میدونی؟یعنی اخلاق ورفتارمون مثل همه ؟
-اره… فقط نوع اذیت کردنتون فرق میکنه توبا محبت میخوای به خواسته خودت برسی
لبخندی زد وگفت: من که ازت چیزی نخواستم …
-نخواستی ؟پس این حرفت چیه میگی دوستم داشته باش؟
خندید وگفت :ای خدا من از دست تو چیکار کنم؟من نمیگم بیا حتما منو دوست داشته باش …میگم یه مدت جلو آراد تظاهر به دوست داشتن هم بکنیم بعد می بینی رفتارش بات عوض میشه …
-نه…فایده ای نداره
-هم بازی بچگایمو من میشناسم نه تو…اگه بدونه یه دختری خاطر خواه داره دیگه دورو بردختره پیداش نمیشه یه مدتت امتحان اصلا شاید گذاشت بری
-کجا برم؟پیش تو؟(بلند شدم)دیگه به کسی نگو منو دوست داری…چون تو هم اخرش ولم میکنی ومیری ..بزار با درد تنهایی خودم زندگی کنم …
-آیناز..
-ولم کن امیر …
رفتم به اتاقم …نمیدونستم با امیر چیکار کنم..اگه با تظاهر به دوستی، الکی الکی عاشقش شدم چی؟اگه اون یکی دیگه رو دوست داشه باشه من این وسط لطمه می خورم دستمو گذاشتم رو سرم داشت میترکید…به اشپزخونه رفتم …قرص نبود باید برم به اشپزخونه عمارت …با قدم های اروم راه میرفتم دم اشپزخونه که رسیدم
از دیدنش تعجب کردم پشتش به من بود وداشت چای میریخت یه لبخند زدم و با ذوق زدگی جیغ زدم و گفتم:سلام …
برگشت وبا دوباره ذوقزدگی من دستاشو باز کرد وگفت:سلام دخترم بپر بغل بابا ببینم
-خجالت بکش پرهام من بپرم بغل تو..
-اخه همچین با ذوق گفتی سلام گفتم شاید میخوای بیای

1400/04/02 09:26

بغلم
صندلی وکشید عقب ونشست منم نشستم روبه روش گفتم:پس خاتون اینا کجا ست؟
-خاتون اینا رفتن بیرون خرید..
-الان که ساعت یازده است..چه خریدیه؟
-منم سر از کار شما زنا در نیوردم..هر وقت عشقتون کشید میرید خرید
خندیدم وگفتم:کی اومدی؟
یک ساعتی میشه ..با بابام اومدم
با تعجب گفتم:بابات کیه؟
ادای دخترارو دراورد وگفت:بابا سیروسم دیگه…
خندیدم وگفتم:لوس … این چند وقته کجا بودی ؟
-خونه خودم
-پس چرا نه زنگ میزدی نه میاومدی؟
یه قلپ از چایش خورد وگفت:اخه فکر نمیکردم کسی دلش برام تنگ بشه
با شیطنت گفتم:من که نه ولی یکی دیگه چرا
انگار منظورمو فهمید اخمی کرد وگفت:میدونم منظورت کیه..ولی به خودشم گفتم علاقه ای بهش ندارم
-ولی کاملیا…
پرید وسط حرفموگفت:شنیدم یه هفته دیگه میخواین برید شمال..رو منم حساب کنید با رفیق رفقام میام
این حرفش یعنی دیگه درمورد کاملیا حرف نزن نخواستم ناراحتش کنم بخاطر همین گفتم:اگه آراد بفهمه اومدی ممکنه دعوات کنه
-نه بابا اینجوریام نیست..کاریش نداشته باشم کاریم نداره …باور میکنی با همین اخلاقش یک سال اینجا موندم
-واقعا…
-اره…پسر خوبیه فقط بعضی وقتا ترش میکنه
چند دقیقه ای با پرهام حرف زدم پرهام رفت بیرون ..خیلی بهش گفتم نهارو بمونه گفت کار داره شب میاد پرده رو برداشتم رفتم به اتاق آراد…چهار پایه هم بردم وقتی از روش بالا رفتم …دستمو گذاشتم رو لبم یه لبخند زدم…الکی الکی از آرادیه بوس مجانی گرفتم پرده تو بغلم گرفتم یکی.. یکی گریره ها رو میزدم به پرده…
-باز رفتی بالا که رو من بیوفتی؟
نگاش کردم انگار این نارگیل یه روز با اخم حرف نزنه سکته میکنه گفتم:سلام…نه..
-امروز خاتون قرار بود پرده رو سفارش …یعنی دو ساعته دوختش؟
-خودم دوختمش..
پوزخندی زد وگفت:درسته خیاطی ..ولی لازم نیست دوخت مردم وبه نام خودت ثبت کنی
کتش و انداخت رو تخت ورفت به اتاق لباس زیر لب اداش ودرمی اوردم که سرش واورد بیرون وگفت:چیزی گفتی؟
سریع گفتم:نه…فقط گفتم …گفتم…طول میکشه پرده نصب بشه
پوفی کردم وبه کارم ادامه دادم ویدا با سینی غذا اومد تو وگفت:تو وقت پرده نصب کردنتم بلد نیستی؟حالا من چه جوری غذا رو بزارم رو میز؟
-خب میزو بکش اونور..غذارو روش بچین این کار سختیه ؟فکر نکنم میز اونقدر سنگین باشه که نتونی تکونش بدی…
با حرص سینی رو گذاشت وگفت:ایشاالله که از اون بالا بیوفتی دست وپات بشکنه
-خب اگه دست وپام بشکنه مجبوری ازم پرستاری کنی ..اخه چرا نفرین خودت میکنی عزیزم؟
-فکر میکنی میام ازت پرستاری میکنم؟
-اره چون دوستم داری…
با حرص داد زد :من؟
آراد:تمومش کنید…
آراد وایساد بود گفت:ویدا میزو

1400/04/02 09:26

بکش اینور ویدا با لبخند گفت:چشم اقا حتما…


آراد یه نگاه سری سری بهم انداخت ورفت دستشوی فقط دست راستشو شست ..منم مشغول نصب کردن پرده شدم ویدا میزوبلند کردو گذاشت پایین تخت ودوتا صندلی هم روبه روی هم گذاشت غذارو رو ش میچید آراد اومد بیرون ونشست گفت:دست گلت درد نکنه…
با حرص لبم وگاز گرفتم …زرافه، من این همه زحمت برای پردش کشیدم یه تشکر هم نکرد اما این که فقط براش نهار اورده میگه دست گلت درد نکنه؟….شیطونه میگه پرده رو جر بده…آراد به ویدا نگاه کرد و گفت:فردا میخوام برم لواسون برو لباسات وجمع کن
با خوشحالی گفت:لواسون اقا؟فقط منو شما؟
سرشو تکون داد وگفت:اره میخوام کمی تنها باشم …فقط هر چی لباس داری جمع کن چون معلوم نیست تا کی بمونم
ویدا به من نگاه کرد یه قری به چشمامش داد وگفت:چشم اقا…
دیگه جر دادن پرده واجب شده…با حرص به آراد نگاه کردم ..نگام کرد و گفت:چیه نکنه تو هم میخوای ببرم؟..اها یادم رفته بودبدون امیر جونت جایی نمیایی
دوباره مشغول خوردن شد خوردن که نه..بیشتر بازی میکرد نگاه تورو خدا با برنجا چیکار میکنه گفتم:میشه برنجو بخوری و باشون بازی نکنی؟(نگام کرد)این دونه های بدبخت الان دارن خودشون ولعن ونفرین میکنن که چرا دست تو افتادن
-به شما مربوط نیست …کارتو بکن
چند دقیقه بعد که نصب پرده تموم شد اومدم پایین…رفتم به اتاق که دیدم ویدا هم با ذوق وشوق داره لباساشو جمع میکنه منو که دید گفت:اگه تو هم مثل من با اقا خوب بودی مجبور نبودی اینجوری با حسرت نگام کنی… با ما می اومدی ویلا
-دوستان ندید پدید جای ما
-یعنی من ندید پدیدم ؟عیبی نداره میدونم این حرفت از روی حسادت
پوزخندی زدم..حسادت اونم برای ویلا رفتن خیلی از آراد خوشم میاد که باشم برم بیرون
شب تو اشپزخونه داشتم ظرفا رو میشستم که تلفن زنگ خورد خاتون گوشی رو برداشت گفت:بله..
….
-چشم اقا..
گوشی رو گذاشت وگفت:آیناز برای اقا دو تا فنجون قهوه ببر
-باشه …
از پله ها میرفتم بالا که صدای آرادو شنیدم:یک بار بهتون گفتم کارای پدرم به من مربوط نیست…
-چطور به شما مربوط نیست مگه شما با هم کار نمیکنید؟
– نخیر پدرم شرکت رو به من واگذار کردن ..الان هم نمیدونم کجاست ودارن چیکار میکنن
بهشون نزدیک میشدم آراد با اعصبانیت نگام کرد سینی رو گرفتم جلو مرده قهوه رو برداشت وگفت:از خدمتکارای جدید هستن ؟
آراد:به حوضه کاریتون مربوط میشه؟
-از اونجایی که بنده دارم رو این پرونده کار میکنم بله..
سینی رو جلو آراد گرفتم با فک منقبض شده واروم گفت:تواینجا چه غلطی میکنی ؟
فنجون قهوه رو برداشت مرده گفت:میتونم با ایشون صحبت کنم؟
-نخیر باید

1400/04/02 09:26

برن..(به من نگاه کرد)میتونی بری؟
چند قدم راه رفتم مرده گفت:مشکلی برای پاتون به وجود اومده خانم؟
برگشتم آرادهنوز اعصبانی بود گفت:از پله ها افتادن زانوشون درد گرفته…اگه سوال دیگه ای ندارید برن؟
-نخیر میتونن تشریف ببرن…شاید مجبور شدم با حکم بازداشت ایشون بیام
-چرا فکرمیکنید خدمتکار من میتونن بهتون کمک کنن؟
مرده به من نگاه کرد وگفت:شاید این یکی از همون دخترایی باشه که فرستادیشون خارج
-چند دفعه بهتون بگم من قاچاق انسان نمیکنم…اون دفعه یه اشتباه پیش اومده بود
-بله اونم چه اشتباهی …توی تریلی که تا سقف بار زده بودید چهار تا دختر پیدا کردن جرم به این روشنی چه طور میتونه یه اشتباه باشه؟
-هر جور که دوست دارید فکر کنید..بیگناهی من ثابت شده..
-البته …اگه منم یه بابای میلیاردی داشتم که قاضی دادگاه وبخرم البته بی گناهیم ثابت میشد …فقط نمیدونم چند خریدش؟
-مدرک یا شاهدی دارید که ثابت کنه من گناهکارم؟
-هنوز که نه ..ولی پیدا میکنم..
-بازجویتون تموم شد؟
-بله ولی مطمئن باش سایه به سایه دنبالتم
-مشتاقانه منتظر دیدارتون هستم …
-منتظر باش چون تا زمانی که حکم اعدام تو وبابات نیاد دست بردارتون نیستم …شماها دخترا وخونواده های زیادی رو بد بخت کردین
آراد با اعصبانیت به من نگاه کرد وگفت:تو چرا هنوز اینجا وایسادی؟برو دیگه
رفتم اشپزخونه …به خاتون گفتم:این مرده کی بود؟
خندید وگفت:من چه میدونم تو چایی براشون بردی..
چنددقیقه بعد آراد با چشمای به خون نشسته اومد اشپزخونه با اعصبانیت به خاتون نگاه کرد و داد زد:کی گفت اینو بفرستی بالا ؟
خاتون با تعجب وترس وایسادو گفت:چی شده اقا؟
-چند دفعه بهت بگم تا زمانی که نگفتم برای پذیرای نفرستش
-چشم اقا ببخشید ..اخه شما که چیزی به من نگفتید…فقط گفتید قهوه براتون بیارم
با همون اعصبانیت به من نگاه کرد وگفت:اگه بفهمم با این جناب سرگرده حرف زدی بلایی به سرت میارم که مرغای اسمون هیچ مرده های تو قبرم به حالت گریه کنن فهمیدی؟
فقط سرمو تکون دادم مختار اومد پایین آراد سرش داد زد:پس چرا کاری نمی کنی؟برو ببین این سرگرد سلامی کیه؟
مختار:باشه داد نزن…فکر میکنی من بیکا رنشستم؟این سرگرد سلامیو میشناسم از روزی که از زندان ….به من نگاه کرد وگفت:بریم بالا حرف بزنیم
با هم از پله ها رفتن بالا این پسره چرا امشب اینقدر وحشی شده؟ چند دقیقه بعد پرهام اومد تو وگفت:سلام بربانوی دربار (به خاتون نگاه کرد)سلا م بر ملکه من..
خاتون: عیلک سلام
پرهام: ملکه چی داریم گشنمه؟
خاتون:آیناز جان غذا رو براش گرم کن..
بلند شدم که پرهام گفت:نمیخواد آیناز خودم گرم میکنم …(به طرف

1400/04/02 09:26

اجاق رفت زیر قابلمه ها رو روشن کردوگفت)آیناز میتونی صبح ساعت پنج ونیم بیدارم کنی؟
گفتم:من؟چرا ؟
یه بشقاب به دست گرفت وگفت:اول اینکه خاتون پاش درده نمیتونه بیاد بالا..دوم حوصله دیدن قیافه ویدا ندارم راستش از ابروهاش میترسم(خندیدم)سوم میخوام ببینم وقتی اقاتو صدا میزنی چه جوری کیف میکنه..چهارم خوابم خیلی سنگینه صبح به اون زودی نمیتونم بیدار شم حالا بیدارم میکنی؟
خاتون:اول برو زیر قابلمه رو خاموش کن تا غذات نسوخته بعد بیا جوابتو بگیر…
زیر قابلمه رو خاموش کرد گفتم:لباس که میپوشی؟
گفت:اره بابا خیالت راحت من عین اقاتون بی شرم وحیا نیستم…میخوای کت وشوار بپوشم وکراواتم بزنم؟
خندیدم وگفتم:اره…کفشم بپوش اینجوری بدنت پوشنده تره…
پرهام خندید وشامشو خورد …..به ویدا نگاه کردم تو خواب می خندید خندم گرفته بود حتما داشت خواب خودشو آرادو میبینه
****
صبح ساعت پنج ونیم به اتاق پرهام رفتم کلید وبرق وزدم خندم گرفت این چه وضع خوابیدنه …بالشتو انداخته بود رو زمین وخودشم با پا های باز رو تخت خوابیده بود …فکر کنم تو خواب داره پرواز میکنه…کنارش وایسادم وصداش زدم :پرهام..پرهام…
یه ذره تکون هم نخورد دم گوشش اروم گفتم:پرهام صبح شده بیدار شو…
به خدا حق داشت بگه خوابم سنگیه بالشت واز روزمین برداشتم واروم گذاشتم رو سرش وفشار دادم تکون نخورد شمردم …یک …دو.. سه …چهار …. پنج .. شروع کرد به دست وپا زدن بیشتر خندیدم وفشار میدادم…خودم روبالشت خوابیدم..تمام نیروشو جمع کرد یهو بلند شدو نشست زدم زیر خنده نفس نفس میزد بالشتو زدم تو سرش وگفتم:این چه وضع خوابیدنه؟ بدبخت زنت… حتما یه تخت جدا میگیره
یه نفس عمیقی کشید وگفت:دختره دیونه این چه وضع بیدار کردنه ؟داشتم میمردم …نکنه اون بدبختم اینجوری بیدار میکنی؟
-نه مگه دیونم …سرم ودوست دارم…
بالشت واز دستم کشید وگفت:اره؟
اروم عقب عقب رفتم وگفتم :اره ..
بالشت وبه طرفم پرت کرد که سریع اومدم بیرون وخورد به در با خنده گفتم:نشونه گیریت حرف نداره ..مرغ پرنده
تا سرم و برگردوندم یا خدا این… این دیگه از کجا پیداش شد؟ … کی بیدار شد؟این که به من میگفت بیدارم کن حالا چطور شده صبح خروس خون بیدار شده؟
اب دهنمو فرستادم پایین وگفتم:سلام…
با اخم گفت:از کی پیش پرهام میخوابی؟
با تعجب گفتم:چی؟
-این چی یعنی به تو چه دیگه؟
-نه…اشتباه میکنید….پرهام….
-برو وان وپر اب کن …
اینو گفت ورفت این که ساعت یه ربع به هفت حموم میکرد ولی الان که ساعت شیشم نشده؟رفتم به اتاقش لبه تختش نشسته از کنارش رد شدم ….وان وپر از اب کردم برگشتم که برم دیدیم تو چار چوب در

1400/04/02 09:26

وایساده اومد جلو دستشو زد به اب وگفت:سرده ..
-فکر نکنم…
داد زد:یعنی من دارم دروغ میگم ؟
-نه اقا ..فقط…
برگشت نگام کرد وگفت:خودت به اب دست بزن …
دستمو درازکردم که یهو سرم وکرد تو وان به دوثانیه نکشید سرم واورد بالا گفت:پیش پرهام چیکار میکردی؟
اجازه حرف زدن بهم نداد دوباره سرم وکرد تو وان …یک ثانیه …دو ثانیه… دوباره سرم واورد بالا ….اگه یک بار دیگه حرفمو گوش نکردی تو همین وان میکشمت…برو بیرون
سرم وول کرد تو چشماش نگاه کردم و با نفس نفس زدن گفتم:ارزوی مرگتو میکنم…
خواستم برم که از پشت گرفتم وکوبندم به دیوار مثل اینکه سرت به تنت زیادی کرده نه؟
-اگه ببریش ممنونت میشم …
– همون شبی که برای بابام اوردنت باید میدونستم چه اشغالی هستی..
دادزدم:پس چرا این اشغال وهنوزنگه داشتی؟…خوب بندازش تو اشغال دونی
-چون با این اشغال کار دارم ….تو که به این همه ادم مجانی سرویس میدی چرا من که بابتت پول دادم ازت استفاده نکنم فکر نمیکنی حقم بیشتر از اونا باشه ؟
دستمو سفت گرفت وصورتشو اورد جلو پاو صورتمو تکون میدادم تا بوسم نکنه ..باپاهاش پام و قفل کرد …دستامو گذاشت رو شکمم دیگه نتونستم تکون بخورم ..واقعا قفلم کرد..گفت:حالا تکون بخور خانم خرگوشه
صورتش واورد نزیک نفسایی گرمی که تند تند میکشید به صورتم نزدیک شد فقط چند سانت با لبم فاصله داشت..تف کردم تو صورتش چشمشو بست با اعصبانیت گفتم:نمیزارم اون لبات وکه به لبای ده تا دختر اشغال تر از خودت خورده روی لبای منم بزاری…
دستش شل شد..دستمو برداشتم ویه مشت محکم زدم به کلیش رفت عقب از درد چشمشو فشار داد گفتم:ازت بدم میاد…
با سرعت اومدم پایین ..به خونه که رسیدم درو محکم بستم رفتم به اتاقم ویدا سرشو از زیر پتو اورد بیرون وگفت:چته؟جن زده شدی؟
محلش نذاشتم از کمدم یه روسری رو از سرم برداشتم خاتون اومد تو گفت:چی شده؟چرا خیسی؟
دادزدم:من به اون وحشی صبحونه نمیدونم
-چی شده آیناز حرف بزن ؟
یه شال برداشتم وگفتم:هیچی خاتون ..هیچی ولم کن
-باشه…باشه اروم باش
رفت بیرون یه گوشه نشستم وناخنم وبه دندون گرفتم…ویدا همینجوری نگام میکرد ..گفتم:چیه؟
پوزخندی زد وگفت:اقا میخواد بیرونت کنه…که اینجوری خونت به جوش اومده؟
داد زدم:تو اون اقات برید بمیرید؟حالم از تو اقات وهر چی تو این خونست بهم میخوره
ویدا چیزی نگفت سرش وکرد زیر پتو وخوابید…نمیدونستم باید چیکار کنم؟ کیج شده بودم…اگه واقعا منو میبوسید چی؟وای..حتی نمی تونم بهش فکر کنم
یکی دوساعت همونجا نشستم ویدا ساکی رو که از دیشب اماده کرده بود وبرداشت و خودشو شیک وپیک کرد ورفت تا موقعی که از عمارت رفتن

1400/04/02 09:26

از اتاقم نیومدم بیرون …کلا روز کسل کننده رو پشت سر گذاشتم…حوصله هیچ چیز وهیچ *** ونداشتم حتی مش رجب خودش به مرغ عشقام غذا داد…شب با پرهام شام میخوردیم که خاتون گفت:پرهام تو نمیخوای زن بگیری؟
-حالا چی شده فکر زن دادن من افتادی؟
-اخه وقتی هم خونه داری هم کار..دلیل زن نگرفتنتو نمیدونم…
-اها…چون کسی رو دوست ندارم
-مگه میشه؟هر پسری یه دخترو دوست داره…پسر هجیده هیفده ساله گوشیشون پراز شماره دختراست اونوقت تو کسی رو دوست نداری؟
پرهام خندید وگفت:از این جورشماره ها گوشی منم پره..ولی وقتی دلم با صاحب شماره ها نیست چیکا رکنم؟
مش رجب:من یه دختر خوب برات سراغ دارم…
همه همون نگاش کردیم پرهام گفت:کیه؟
مش رجب خندید خاتون گفت:خب بگو دیگه چرا میخندی؟
مش رجب همین جور که میخندید گفت:اخه ازش میترسم …
من همین جور به مش رجب نگاه میکردم پرهام اروم چشمشو چرخوند طرف من ونگام کرد خاتون:بگو دیگه کیه؟
به پرهام نگاه کردم…نگاهش تغییر کرده جدی شد مش رجب گفت:پرهام خودش فهمید
پرهام سرش وانداخت پایین من داغ کردم خاتون بلند خندید وگفت:ای نمیری مش رجب …نگاه کن قیافه جفتشون از خجالت چه جوری شده
پرهام بلند شد وگفت:دست تون درد نکنه شام خوشمزه ای بود
خاتون ومش رجب هنوز میخندیدن سرم وانداختم پایین …بلند شدم ورفتم بیرون دستم وگذاشتم رو صورتم داغ بود حتی سرمای بیرونم خنکش نمیکرد ..رو تاب نیم ساعتی نشستم واروم اروم تکونش میدادم …کمی سردم شد با دستم بازوهامو گرفتم گفت:چای میخوری؟
برگشتم پرهام دوتا لیوان چای دستش بود گفتم:اره..
یکیش وبرداشتم کنارم با فاصله زیاد نشست گفت:حرف مش رجب وجدی نگیر
-اگه جدی گرفته بودم که الان جفتمون تو محضر بودیم
پرهام خندید وگفت:فکرکنم بخاطر همین بلبل زبونیات که آراد نگهت داشته..
-فکر نکنم…
-چرا مطمئن باش..
کمی از چای خوردم وگفتم:جدی چرا ازدواج نمیکنی؟
به تاب تکیه داد به اسمون نگاه کرد وگفت:چون جفتمو پیدا نکردم
-جفتت چه جوریاست؟
کمی فکر کرد وگفت:حداقلش مثل خودم اهل شوخی کردن باشه …اخه تمام دخترای دورو اطرافم خشکن یا ناز میکنن یا فیس وافادای هستن
پشت چشمی نازک کردم وگفتم:یعنی منم اینجوریم؟
خندید وگفت:نه..نه منظورم با تو نبود تو خوبی…زیادیم خوبی
-چرا با کاملیا ازدواج نمیکنی؟به خدا دختر خوبیه
-من منکر خوبیه کاملیا نیستم …اون عالیه هم تو خوشکلی هم اخلاق اصلا همه چی تمومه دل من اونو نمیخواد
سرم وانداختم پایین وچیزی نگفتم گفت:تو که اینقدر فکر زن دادن منی خودتم کسی رو دوست داری؟
فقط خندیدم وچا ی خوردم گفت:چرا میخندی؟
-اخه این سوال وامیرعلی هم پرسید…گفتم

1400/04/02 09:26

نه
-جدی؟یعنی تو هم عین منی ؟
-اوهووم
-خوب پس میگردم یه خواهروبرادر پیدا میکنم که شوخ طبع باشه وخوشکل باشن ….پسره واسه تو دختره هم واسه من قبول؟
خندیدم وگفتم:قبول…
چند ساعتی تو اون سرما حرف زدیم….ساعت یازده بود که رفتم خوابیدم …صبح بیدار شدم برم آراد وبیدار کنم یادم افتاد رفته لواسون ..دوباره خوابیدم یعنی با ویدا چیکار میکنن؟ شاید دیشب پیش ویدا خوابیده بوده؟آراد بهش گفته اونم از خدا خواسته میپره بغلش حتما آرادم می بوستش مزه لباش چه جوریه؟ میگن لبای مردا گرمه یعنی لبای اونم گرمه یا مثل خودش یخه؟ … بعد اینکه ویدا بیدارش کرد میره ورزش ..ویدا براش وان وحاضر میکنه برمیگرده ….بعد حموم ویدا موهاش وسشوار میکنه با هم صبحونه میخورن ویدا براش لقمه میگره …حتما آراد میخنده ویدا هم نگاش میکنه یهو داد زدم:کثافت پس چرا پیش من نمی خندیدی؟ خب منم میخواستم خندتو ببینم….
خاتون اومد تو با ترس گفت:چته مادر چرا داد میزنی؟
وای با لبخند گفتم:هیچی داشتم فکر میکردم
-وا..با داد زدن فکر میکنی؟
-ببخشید…
رفت بیرون…صبحونه روخوردیم مش رجب گفت:امروز کلبه اقا رو تمییز میکنی؟
خاتون:اره..
با خوشحالی گفتم:اخ جون…پس منم میتونم کلبه شو ببینم؟
خاتون:نخیر نمیتونی
-اخه چرا ؟میخوام بهت کمک کنم
-اقا گفته شما نرید تو..
-یعنی چی؟مگه میخوام کلبش وبخورم ؟
-بخوری یا نخوری رو من نمیدونم…گفته اجازه ندم بری تو
-بزاربرم نمیفهمه..
-اقا به من اعتماد کرده…
بازوشو گرفتم وگفتم:خاتون…
-نه…
-مرغت یه پا داره دیگه؟
-دقیقا…اصلا کسی رو راه نمیده فقط خودش وامیر علی همین
با تعجب گفتم:یعنی چی کسی رو راه نمیده؟
-یعنی اینکه اون کلبه رو مادر خدابیامرزش براش ساخت…اونم کسی رو جز امیر علی اونجا راه نمیده
دیگه اصرار نکردم…. تمام یک هفته رو تنها بودم پرهام هم صبح میرفت شب میاومد اونم بخاطر خستگی زود میخوابید…بیشتر وقتم رو پیش داگی ومرغ عشقام میگذروندم…چند دفعه فکر فرار به سرم زد اما بعد منصرف شدم آراد اون دفعه ویدا رو مقصر میدونست ودعواش کرد اما ایندفعه فقط برای خاتون ومش رجب درد سر درست میکنم …دیگه امیرعلی نیومد پیشم، برای مختار لواشک درست کردم اما نیومد بخوره ..تنها شده بودم تنهای تنها کاش آراد بود باش کل کل میکردم حوصلم سر نمیرفت…حتی چند دفعه رفتم تو استخر آراد وشنا کردم خیلی حال میداد اما بازم سوت وکوری خونه حال شنا کردن وازم میگرفت ..چند دفعه بی دلیل به اتاق آراد میرفتم به وسایلش نگاه میکردم..یه شب کامل تو اتاق آراد خوابیدم خاتون نفهمید فکر کرد میخوام تو یکی از اتاقا بخوابم …بوی عطرش کل تخت وخواب

1400/04/02 09:26

وگرفته بود جاش خیلی گرم ونرم بود مخصوصا بالشتش هر روزصبح یه ربع به شیش اوتوماتیک وار چشمام باز میشد بعد یادم میافتاد که آراد نیست …انگار به بیدار کردنش عادت کرده بودم …بعد ساعت شیش دیگه خوابم نمیبرد صبحونه میخوردم ویه جای تمییز ومی کردم دیگه کلافه شده بودم …تو وضعی گیر افتاده بودم که خودمم نمیدونستم چیه؟امیرنامردم تو این یه هفته بهم سر نزد…فقط برای دلخوشیم گفت دوست دارم…روز وشبم با بی حوصلگی وکلافگی میرفت جلو…یک شب تو خونه نشسته بودم وبافتنی میکردم که خاتون اومد توو با خوشحالی گفت:اقا اومد …
یه لبخند رو لبم نشست بعد عین ماشینی که خاموشش میکنن ناراحت شدم
مش رجب:پس کو ویدا؟
خاتون:نمیدونم ..همراهش نبود
گفتم:یعنی چی همراهش نبود ؟
خاتون:یعنی همین الان با ظرف میوه بری پیش اقا …
بلند شدم رفتم به اشپزخونه عمارت میوه رو شستم ورفتم به اتاق تلویزیون…نه سینما بهتره اون اتاق وبا اون تلویزیون بیشتر شیبه سینماست دم اتاق وایسادم نگاش کردم چقدر لاغر شده ویدا اونجا چه غلطی میکرده که به این نمیرسیده ؟گفتم:سلام…
فقط نگام کرد وچیزی نگفت..میوه رو گذاشتم رو میز گفت:بشین…
نگاش کردم داشت یه فیلم ترسناک نگاه میکرد …خواستم بشینم، که کنار خودش اشاره کرد گفت:اینجا بشین
با فاصله نشستم…نمیدونستم چرا دارم حرفش وگوش میدم گفت:میوه برام پوس بگیر
یه سیب برداشتم گفتم:چرا ویدا رو نیوردی؟
همین جور که به تلویزیون نگاه میکرد گفت:چیه نگرانشی؟عقدش کردم گذاشتم ویلا بمونه
تعجب نگاش کردم…یعنی همچین کاری رو کرده؟اگه فرحناز بدونه همین دو تار مویی هم که رو سرشه با ریشه میکنه…به دستش نگاه کردم وگفتم:پس حلقت کو؟
-بخاطر گچ دستم، دادم دست ویدا بمونه؟
-پس شیرینیش کو؟
نگام کرد وگفت:باز فضولی کردی؟ تو ظاهرا نگران همه هستی جز صاحبت..
همچین میگه صاحبت انگار من سگم…چیزی نگفتم سیب وپوست گرفتم گذاشتم تو بشقاب جلوش گذاشتم گفت:پس چرا چیزی نمیگی؟
-چی بگم؟
-نمیدونم این جور مواقع یه چیزی برای گفتن داشتی…
-چون امیر گفته دیگه اعصابت وخورد نکنم
-یعنی اینقدر حرف علی وگوش میکنی؟
-اره…
-فراموشش کن..
-نمیتونم…(چشمامو نازک کردم )راستی میدونستی میتونم ازت شکایت کنم؟
-چی؟
-هووسرم اوردی اونم بدون اجازه من..
پوزخندی زد وگفت:مثل اینکه یادت رفته اختلال حواس داری ورضایت زن گرفتن رو بهم دادی
باورم نمیشه تو کلکل از این آراد خله باختم ….باید یه چیزی بگم نباید ببازم یهو چشمم افتاد به تلویزیون …یه دختر داشت عقب عقب میرفت سایه یه مرد بلند قد رو صورتش بود..از ترس عرق سردی رو پیشونیش نشسته بود …یهو یه مرد

1400/04/02 09:26

گنده با دهنش سرش وکند وشروع کرد به جویدن …دختر بی سر هم روزمین دست وپا میزد یه جیغ بلندی کشیدم وبا دوتا دستم بازوی آراد وسفت گرفتم ..به بازوی تو دستم نگاه کردم اروم سرم وارودم بالا ونگاش کردم با چنان اخمی نگام میکرد که اگه تا یک ثانیه دیگه ولش نمیکردم عین همون مرده سرم ومی کَند ومیخورد گفتم:ب…ب…ببخشید
اروم بازوشو ول کردم …رفتم اونور تر نشستم دیگه نگاه نکردم سرم وانداختم پایین فقط صدا های وحشتناکی میشنیدم …یهو زنگ ایفون اومد یه جیغ دیگه کشیدم آراد داد زد:چته…آیفونه
با ترس گفتم:ببخشید ..
-برو ببین کیه…(از ترس جام تکون نخوردم)…مگه تو نیستم ؟
با سر پایین زیر چشی نگاش کردم وگفتم:میترسم..
-ا زچی میترسی…؟با این زبون دو مترو نیمت هیچ هیولایی جرات نزدیک شدن بهت نداره پاشو برو
دوباره زنگ خورد یه متر جام پریدم گفتم:میشه…
با تاکید گفت:نه…برو تا زنگ ونسوزونده
با ترس ولرز ونگرانی واسترس رفتم به اشپزخونه به صفحه ایفون نگاه کردم گوشی رو برداشتم وگفتم:مگه تو کلید نداری..نصف شبی مردم وزابراه میکنی؟
دکمه رو فشار دادم … دم اتاق وایسادم وگفتم:برم؟
بدون اینکه نگام کنه گفت:نه..
-چرا؟
-چون من هنوز بیدارم
عجب ادمیه ها..اخه به من چه تو هنوز بیداری شاید دلت بخواد تا فردا صبح بیداربمونی منم باید بیدار بمونم گفتم:ولی من خوابم میاد
-به من مربوط نیست
با حرص نگاش کردم ..چقدر دلم میخواد برم سرشو بکنم وبا لذت بجوم…با حرص دستم ومشت کردم پرهام گفت:سلام ننه سرما..
سمت راستم ونگاه کردم با لبخند گفتم:سلام
-ننه چرااینجا واستادی؟
-اقا اومده…
پرهام خندید وگفت:خوش اومده…
کنارم وایساد وگفت:سلام اقا…عرض وطول وارتفاع اِرادت چرا هنوز بیدارید ؟فردا میخوایم بریم شمالا…
-به سلامت …من عین شما بیکار نیستم
-باشه پس آیناز وبا خودمون میبریم
با اعصبانیت به پرهام نگاه کرد وگفت:اون جایی نمیره …
پرهام خواست چیزی بگه که اروم زدم به پهلوش وبا سر اشاره کردم که بره…اونم فقط به دوتامون نگاه کرد ورفت ..رو مبل نشستم به فیلم نگاه نمیکردم یه خمیازه کشیدم ..کم کم داشت خوابم می برد..از ترس اینکه خوابم ببره بلند شدم ..وقدم میزدم میرفتم بیرون میاومدن تو به دیوار تکیه میدادم رو زمین مینشستم دوباره بلند شدم رفتم بیرون اودم تو اینقدر این کارو تکرار کردم که صدای آراد بلند شد:بس میکنی یا نه؟سر گیجه گرفتم…چرا یه جا نمیشینی؟
-خوب خوابم میاد…بزار برم
-ولی من هنوز خوابم نمیاد …
-تا کی باید اینجا بشینم؟
-تا وقتی فیلمم تموم بشه….شاید بعد از این یه فیلم دیگه نگاه کردم
وای نه…خب یهو بگو میخوای شنگجه روحیت بدی ..رو

1400/04/02 09:26

مبل نشستم کم کم پلکام سنگین شد گفت:هی خواب نری؟
چشمامو باز کردم وگفتم:نچ..
-اره معلومه خواب نیستی…
با حالت گریه گفتم:چرا نمیزاری برم؟
-خوابم نمیاد نمیفهمی؟
-چرا میفهمم..ولی نمیفهمم چرا منو بیدار نگه داشتی..؟
– مگه خنگی نمیفهمی؟تا زمانی که من بیدارم تو هم باید بیدار باشی
دهنمو با زکردم که چهار تا فحش ودری وری وناسزا وهر چی کلمه بد یاد گرفتم تحویلش بدم …بعد دهنمو بستم وچیزی نگفتم خدایا به من قدرتی بده که همین الان ذوبش کنم..چند دقیقه ای خودمو نگه داشتم که خوابم نبره ..اما مغزم روم فشار میاورد که ..بخواب ..بخواب..همونجا رو مبل دراز کشیدم..هر چی میخوادبشه بزار بشه فوقش انباری که…همونجا می گیریم میخوابم
گفت:پاشو
-پا نمیشم …
نصف شبی بازیت گرفت..گفتم پاشو
-خوابم میاد..
داد زد:پاشو..
صاف نشستم تلویزیون خاموش بود وخودشم وایساده بود دستاشم عین خانا تو جیب کرده بود با اخم گفت:برو بخواب
ای بمیری ایشاالله موش کور..نمیتونی عین ادم بگی برو بخواب همش باید دادبزنی ؟بلند شدم …گفتم:شب بخیر
تو حیاط وایسادم چقدر تاریکه ..چه جوری برم خونه مش رجب اینا؟با صلوات ودعا وذکررفتم به اتاقم وخوابیدم ..اخه بگو فیلم روسر،کله بادمجونیت کم اومده بود فیلم ترسناک بزاری؟…واقعا با ویدا چیکار کرده؟به من چه حتما به گفته خودش عقدش کرده گذاشته ویلا بمونه..هه..چه باحال ویدا و ویلا هم وزنن ..چند دقیقه بعد از فکر کردن وخندیدن خوابم برد …
صبح چشمامو با خیال راحت باز کردم …چون مطمئن بودم که هستش ..با دو رفتم به اتاقش چراغ وزدم با دیدنش خندیدم همچین خودشو تو پتو میچونده انگار وسط قطب گیر افتاده…چند دفعه صداش زدم بیدارشد و نگام کرد ودوباره خوابید …دوباره صداش زدم به پلهوی چپش خوابید پتو رو سرش کشید وگفت:ولم کن میخوام بخوابم …
با لبخند گفتم:حالا میتونی منو درک کنی که منو از اون سر باغ میکشونی این سر که بیدارت کنم؟
همین جور که سرش زیر پتو بود گفت:این که وظیفته …
با حرص پوفی کردم ورفتم به اشپزخونه ..صبحونشو حاضر کردم ساعت هفت بردم بالا…هنوز خوابیده بود یک سانتم از جاش تکون نخور ده بود …سینی رو گذاشتم رو میز وکنار کنار تخت ایسادم صداش زدم:اقا ساعت 7 …چرا بلند نشدید؟
-خب چیکار کنم 7 ولم کن…
بیشتر تو جاش جمع شد…گفتم: نمیخواید برید شرکت؟
-نه…
با خوشحالی گفتم:یعنی میریم شمال؟
پتو رو از سرش برداشت وبا چشمای خواب الود گفت:یادم نمیاد گفته باشم تو هم قراره بیای..
با لبو لوچه اویزون وناراحتی گفتم:منم که نگفتم میخوام بیام …
-برووان وحاضر کن
عین لشکر شکست خورده ها رفتم به حموم که تلفنش زنگ خورد

1400/04/02 09:26

:بله…
….
سلام خوشکل خانم…
…….
-نه میام…فقط ساعت نه حرکت کنیم …چون هنوز حاضر نیستم
…..
همتون بیان اینجا با هم میریم
…..
بوس رو لبات خدا حافظ
اداش ودراوردم بوس رو لبات خداحافظ…اخه بگو نمی میری اینقدر فرحنازو میبوسی؟ از کنارم رد شد ورفت حموم منم بدون اینکه نگاش کنم رفتم سراغ تختش ومرتبش کردم نشستم پرهام گفت:سلام خاله بزی…
با همون قیافه گرفته گفتم:تو این همه لقب والقا بی که به من میدی از کجا میاری؟
-از خودم…چرا حاضر نشدی؟
-من باهاتون نمیام..
-نمیای؟کی گفته؟
با انگشت شصتم به حموم اشاره کردم وگفتم:اون گفته
-بی خود کرده…الان زنگ میزنم به داداش بزرگش بیاد حسابش برسه ..فکر کرده
موبالیش ودراورد ورفت پایین..آراداز حموم اومد بیرون رو صندلی نشست منم رو به روش نشستم نون تست برداشتم گفت:چند دست لباس بزار تو چمدون
با بی حوصلگی گفتم:باشه…
لقمه رو جلوش گرفتم گفت:این لقمه رو نمیخوام
نگاش کردم وگفتم:چرا؟
-عین خودتت کج وکولکیه…یه لقمه درستر بگیر
لقمه رو گذاشتم جلوی خودم وبراش یه لقمه دیگه گرفتم …سه تا لقمه رو با ناز وادا خورد ..بعد اینکه موهاشو خشک کردم بیست دقیقه تو اتاق لباس فکر میکرد چی بپوشه..وسواسیش اندازه چهار تا دختر شیک پوش بود …بعد اینکه لباسشو پوشید عطر برداشت دستمو جلو بینیم گرفتم نگام کرد وگفت:این چه کاریه؟
دستمو برداشتم وگفتم:یه بار که گفتم به عطر شیرین حساسیت دارم
چیزی نگفت وبا عطر تلخ عوضش کرد چند قدم رفتم عقب گفتم:می تونم برم؟
-برو..
اومدم بیرون یه نفس عمیق کشیدم چند تا پله رفتم پایین ..که امیر اومد بالا من وکه وایساد وبا لبخند گفت:سلام خانم…خوبی؟
چرا بعد اینکه اونجوری باش حرف زدم هنوز بام خوبه ؟داره تظاهر به خوبی میکنه یا واقعا خوبه؟با لبخند بی جونی گفتم:سلام ..ممنون
-چرا گرفته ای؟نکنه بخاطر اینکه آراد نمیزاره بیای؟
سرم وتکون دادم وگفتم:اره…
-تو برو لباسات وبپوش خودم درستش میکنم
اینو گفت از کنارم رد شد رفت به اتاق آراد پام که سالن رسید رسید با تعجب دیدم پارهام وآبتین کنار هم نشستن ودارن پلی استیشن بازی میکنن یعنی آبتین پرهام ومیشناسه یا همین الان با هم اشنا شدن؟رفتم پیشون وبا همون تعجب گفتم:سلام…
دوتاشون نگام کردن وبا یه صدای کش داری گفتن:ســـــــلامـــــ….
لبخند زدم وگفتم:شما همدیگه رو میشناسید؟
دوتاشون با همون حالت گفتم:بــــــــــــــَ…….ل ه
خندم بیشترشد وگفتم:از کجا؟
آبتین:از اونجا …
با لبخند گفتم:مسخره نکن دارم جدی میگم
پرهام:جدی گفت…از اونجا به بعد با هم دوست شدیم
بلند خندیم وگفتم:خب اونجا کجاست؟
آبتین:یوختی سریی..یعنی تا

1400/04/02 09:26

حالا به کسی نحوه ی اشنایمون و نگفتیم
-نمیشه به من بگید؟
دو تاشون به هم نگاه کردن وبعد دو دقیقه پچ پچ کردن دم گوش همدیگه دوتاشون به معنی باشه سرشو تکون دادن آبتین گفت:توی یه هوای سرد تابستون
پرهام:من شدید دستشویی داشتم
آبتین:منم اب هویچ بستنی خورده بودم باید حتما تخلیه میکردم
پرهام:صف دستشوی طولانی بود ..نمی تونستم خودمو کنترل کنم
آبتین :اوضاع من بهتر بود …یعنی میتونستم خودمو نگه دارم …
پرهام: من چون وسط بودم… وآبتین نفرای اولی بود بلند گفتم یکی از اقایون جلو میتونه نوبتشو بده به من؟
آبتین:سرش داد زدم گفتم همه جا به نوبت…وانچه را برای خودتت میپسندی برای دیگران هم بپسند
زدم زیر خنده وگفتم:این اخریه دیگه چی بود گفتی؟
آبتین :نمیدونم از دبستان یاد گرفته بودم یهو همشون اومد تو ذهنم

1400/04/02 09:26

⛱#پارت_#سیزدهم
رمان_#حصار_تنهایی_من ⛱

1400/04/03 10:58