بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

قسمت سیزدهم
یهو زدم زیر خنده برگشتن با تعجب نگام کردن سلام کردم با خوشحالی جوابمو دادن پرهام اومد پایین و با دستای باز اومد طرفم وگفت:بیا بغل بابا ببینم
داشت بهم نزدیک میشد که امیر از پشت پیراهنش وگرفت وکشید گفت:کجا اقا گرگه صاحب داره برگرد
برگشت نگاش کرد وگفت:شما خانم بزه هستی؟
-بله..اینم شنگولم
-اگه راست میگی کو منگولت ؟
-بالاست…یه ذره هم اخمو تشریف داره
-آراد ومیگی؟اون من ومیخوره که…
بعد یکی دو ساعت که تو اشپزخونه ول خوردیم وکباب حاضر کردیم میز وچیدیم همه اومدن جز آراد امیر گفت:پس داداش اخموی من کجاست؟
فرحناز:گفت میل ندارم..
امیر:غلط کرده میل نداره …
امیر رفت بالا منم رفتم سمت اشپزخونه که پرهام گفت:کجا شنگول خانم؟
-میرم اشپزخونه شام بخورم…
-شما همین جا شامتونو میخورید..
-پرهام حوصله دعوا با اقارو ندارم…بی سرو صدا میرم تو اشپزخونه شام میخورم
بلند شد وگفت:صبر کن منم بات میام…
امیر:بشین پرهام….(نگاش کردم با آراد اخمو میاومدن پایین گفت)امشب همه دور هم شام می خوریم عین انسان های واقعی
پرهام با لبخند نشست آراد با اخم نگام کرد ورفت کنار فرحناز سر میزنشست امیر صندلی رو برام کشید وگفت:بشین ..
به آراد نگاه کردم سرش پایین بود فرحناز براش غذا می کشید نشستم امیرم کنارم نشست وگفت:خب چی میخوری؟
-خودم میکشم…
-شما فقط دستور بفرمایید من میکشم
با لبخند گفتم:کبابایی که خودت درست کردی
-اطاعت ….
چهار تا کباب وکمی سالاد گذاشت تو بشقابم کمی ازش خودم که دیدم آراد یه تیکه کباب زد به چنگال وجلو دهن فرحناز گرفت وگفت:دهنت وباز کن عزیزم …
فرحناز با تعجب وخوشحالی وگیجی دهنشو با زکرد آراد گذاشت تو دهنش وگفت:خوشکل خودمی
آبتین وپرهام چنگال وجلو دهنشون گرفته بودن و با چشای گشاد ودهن باز نگاشون میکردن امیر علی لبخند زد یه تکیه بزرگ از مرغ کبابیش و زد به چنگال وگذاشت تو سس وجلو دهنم گرفت:ملوسم دهنتو با زکن
پرهام وآبتین با همون حالت فقط سرشونو چرخوند طرف ما با خجالت گفتم:امیر..
-باز کن..
دهنم وباز کردم …مرغ وگذاشت تو دهنم وگونموبوسید خشکم زد گر گرفتم گفت:جیگر خودمی
…خودمو کنترل کردم وخیلی ریلکس مرغ وکردم پایین فقط خدا میندونه..تو اون لحظه چی میکشیدم نمیتونستم به کسی نگاه کنم صورتم واز حالت قرمزی به سوختی رفت آراد دوباره سالاد وکرد تو دهن فرحناز…امیر چند قاشق سوپ بهم داد ..آراد چند قاشق کلم پلو به فرحناز داد…امیر یه کتلت گذاشت تو دهنم…آراد یه لیوان نوشابه گذاشت تو فرحناز امیر یه لیوان دوغ …
پرهام گفت:آبتین می بینی؟
-اره…
پرهام سریع چنگالش وزد به سالاد وگرفت جلو دهن

1400/04/03 10:59

آبتین وگفت:دهنتو باز کن هرکول خودم
آبتین با خوشحالی دهنشو بازکرد پرهام چنگال وکرد تو حلقش که بلند شد وشروع کرد به سرفه کردن وگفت:این چه وضع عشق بازیی
-خو بلد نیستم …
-خو برو یاد بگیر…
آراد با اعصبانیت به امیر که کم نمیاورد نگاه میکرد ..کلافه شده بود نمی دونست چیکا رکنه یعنی چیز دیگه ای نبود که بخوان تو دهن ما کنن آراد به فرحناز نگاه کرد وسریع لبش وبوسید …امیر طرف من برگشت بلند شدم داد زدم:بسه…این بچه بازی رو تمومش کنید
همه نگام کردن پرهام به آبتین نگاه کرد وگفت:فقط همین یه کارو مونده بکنیم
سرش وبرد طرف آبتین …سریع بلند شد وگفت:پرهام میخوای چه غلطی بکنی؟
-خو میخوام ببوسمت…
-اشتباه گرفتی دخترا روبه روت نشستن
به کاملیا ومرینا ومونا که روبروش نشسته بودن نگاه کرداونام عین مرغ گرگ دیده با ترس به پرهام نگاه میکردن گفت:نترسید مرغا باتون کاری ندارم
یه صندلی کنارمونا خالی بود بشقابمو برداشتم وشام وخوردم بعد شام به کمک دخترا به جز فرحناز میزوجمع کردیم کاملیا چای درست کرد من ومونا هم ظرفا روشستیم مونا برا همه چای برد رفتم به سالن دیدم پرهام وآبتین نیستن سراغشون وگرفتم امیر گفت:ساحل نشستن
بدون اینکه چای بخورم رفتم پیششون …یه آتیش به پا کرده بودن ودوتاشون با گیتار میزدن ومیخوندن کنارشون وایسادم نگام کردن وبا لبخند گفتن:به خواهر آیناز بفرمایید بشینید
گفتم:کجا بشینم رو سر شما دوتا
به هم نگاه کردن آبتین گفت:خواهر راست میگه(بلند شد)بیا جای من بشین
کنار پرهام نشستم آبتین یه تکه سنگ اورد روش نشست آبتین گفت:خب آنی خانم بگو چی میخوای برات سفارشی بزنیم
-نمیدونم..خودتون یه چیزی بزنید منم گوش میکنم
-باشه…
دوتاشون شروع کردن به زدن اهنگ قشنگی ایجاد شده بود…واقعا چرا من مردا رو دوست ندارم ؟چرا هنوز دروازه قلبم رو به روی هیچ مردی با زنکردم ؟چون نمی خوامشون …همشون عین همن فقط میخوان اذیتم کنن..
پرهام:کجایی آیناز؟
-ها؟..چی؟
رو به روم اشاره کرد:اقای دکتر با شمان
به امیر که با لبخند رو به روم وایساده بود نگاه کردم وگفتم:بله…
-خوبی؟
-اره…اره خوبم
امیرعلی:برای ما هم جا باز کنید الان بچه ها میان
کم کم همه اومدن فرحناز با آراد اومد همه دور اتیش نشستیم پرهام گفت:بچه ها اگه گفتین مجلسمون چی کم داره؟
آبتین:اجازه اقا..
-بگو جانم..
-دیب دمنی..
پرهام خندید وگفت:افرین حالا برو یه قابلمه سیب زمینی بیار
آبتین رفت امیرعلی اومد جاش نشست آراد وفرحنازم کنارهم روبه روی ما نشسته بودن فرحناز بازوی آرادو سفت گرفته بود که خدای نکرده فرار نکنه…آبتین اومد گیتارش وبرداشت وجای امیر علی

1400/04/03 10:59

نشست پرهام به سیب زمینی ها نگاه کرد وگفت:اینجا کسی میخواد غذای نذری بده؟
همه با تعجب به هم نگاه کردیم آبتین گفت: خودت گفتی یه قابلمه بیار
پرهام قابلمه رو بلند کرد وگفت:مطمئنی این قابلمست دیگ نیست ؟
امیر:پرهام جان غر نزن سیب زمینی ها رو بریز تو اتیش
-چشم اطاعت امر..
وقتی سیب زمینی ها رو ریخت گفت:خب حالا کی برامون میخونه ؟من وآبتین از بس برای آیناز خوندیم دیگه صدامون گرفته ودر نمیاد
آراد به من نگاه کرد وپوزخند زدامیرعلی:شرمنده من که صدا ندارم …
فرحناز:آراد جونم می خونه…
پرهام:راست میگه آراد،پنج سال از صدات استفاده نکردی گرد وخاک گرفته
آراد:دو دقیقه اومدم اینجا بشینم سر به سرم نزارید که اصلا حوصله ندارم
پرهام:خب بابا من که چیزی نگفتم
امیر:آیناز برامون میخونه صداشم عین اسمش نازه
پرهام:آیناز جدی صدات قشنگه؟ یه دهن بخون ببین چه جوریاست ماهم فیض ببریم
فرحناز پوزخند زد وگفت:اخه میومیو کردن گربه هم شنیدن داره؟
امیر:بازم شروع کردی فرحناز؟
فرحناز بیشتر به آراد چسبید امیر گفت: آیناز بخون دیگه…
-اخه ..من
آبتین:اخه من وتو نداره(با ابرو به فرحناز اشاره کرد)جهت رو کم کنی هم شده بخون
شونمو انداختم بالا وگفتم:باشه..فقط چی بخونم؟
کاملیا:بچه ها نظرتون چیه آراد وآیناز با هم بخونن؟
آراد وفرحنازومن گفتیم نه بقیه گفتن:عالیه..
مرینا:حق با اکثریته…
آراد:من نمی خونم…
امیرعلی:اگه هنجرتو لازم نداری بدش به من…اونوقت میتونم برای آیناز بخونم
آراد نگاش کرد وگفت:باشه میخونم
همه با خوشحالی سوت دست زدن به جز فرحناز که بد رقمه حالش گرفت ..پرهام وآبتین گیتارشون وکوک کردن بقیه هم شعر پیشنها میکردن که بیشترشون من بلد نبودم یا آراد دوست نداشت…که اخر امیرعلی شعری پیشنهاد داد دوتامون موافقت کردیم پرهام وآبتین شروع کردن به زدن من وآرادم خوندیم:/نه میشه با تو سر کنم/نمیشه از تو بگذرم/ بیا به داد من برس من از تو مبتلا ترم/بگو کجا رها شدی /بگو کجای رفتنی /من ازتو درگریز وتو چرا همیشه با منی/کسی به جز تو یار من نیست ..گذشتن از تو کار من نیست/ به جز خیال تو هنوزم ببین کسی کنار من نیست /دوباره تبت داره نفسمو میگیره دوباره هوا داره بی هوا تو میره /…این خونه بیتو طاقت زندگی نداره حتی نفسام تورو به یاد من میاره /کسی به جز تو یارمن نیست …گذشتن از تو کارمن نیست….
وقتی شعر تموم شد آراد خیره به چشمام شد بقیه دست زدن گفتن:عالی بود …
پرهام:آیناز قیافت زشته ها ولی خدایش صدای نازی داری
امیرعلی باخنده زد به پای پرهام وگفت:چی گفتی؟
پرهام:غلط کردم بابا…شوخیدم خو
آبتین داد زد :دیب دمنی ها سوخت …
قیافه

1400/04/03 10:59

فرحناز دیدنی بود داشت از حسادت داشت میترکید آراد بلند شد رفت به ویلا فرحنازم بلند شد پشت سرش رفت ..چند دقیقه ای همون جا نشستیم وبا دلقک بازی آبتین وپرهام خندیدیم ساعت دوازده رفتم که بخوابیم چراغ اتاق آراد هنوز روشن بود رفتم سمت اتاقش دم اتاق وایسادم یه سرکی کشیدم لبه تخت نشسته بود وکتاب میخوندپس چرا به من نگفت براش کتاب بخونم…شونه ای انداختم بالا و رفتم خوابیدم
صبح بلند شدم بیرون ونگاه کردم هوا ابری بود انگا ردلش میخواست بباره کاش بباره دل اسمون کمی سبک شه…همه خواب بودن رفتم پایین دست وصورتم وشستم چای واماده کردم دوتا تخم مرغ هم انداختم کف تابه …گذاشتم رو میز یه چای شیرین هم گذاشتم کنارش وشروع به خوردن کردن با انگشتام رو میز ضرب گرفته بودم یه اهنگ خوشکلی ایجاد شده بود سرو پامم باش هماهنگ کردم خندیدم ضرب وبیشتر کردم لقمه تو دهنم بود که آراد با اخم اومد تو بلند شدم ولقمه رو به زور پایین کردم وگفتم:سلام…
بدون جواب رفت سراغ یخچال گفت:عشق زیادی علی سرمستت کرده نه؟اگه منم جای تو بودم نازم خریدارداشت اینجوری افسار پاره میکردم
شیرو برداشت ریخت تو لیوان گفتم:مگه دکتر نگفت شیر نخور؟
بدون توجه به من یه قلپش وخورد وگفت:اشتباه گرفتی اونی که باید نگرانش باشی یکی دیگه است…
با لیوان داشت میرفت گفتم:صبحونه نمیخوری؟
-برو به امیر جونت برس…
رفت بیرون دباره نشستم که آبتین اومد تو گفت:سلام صبح بخیر
-سلام..صبح جنابعالی هم بخیر
صبحونش وگذاشتم جلوش مشغول خوردن بود گفتم:آبتین..یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟
خندید وگفت:نه..بپرس
-ندا می گفت یکی رو دوست داری…ولی اون یکی دیگه رو میخوادراستش…
وسط حرفم پرید وگفت:اره..دختره زیاد دور نیست
-زیاد دور نیست؟یعنی یکی از اون دخترای بالاست؟
-بله…(خندید)نمیخواد فکر کنی،کاملیاست
با تعجب گفتم:چی؟کاملیا؟…چرا اون؟
خندید وگفت:والله تقصیر من نیست تقصیر دلم بود
-خب چرا کاری نمیکنی؟
-هر کاری لازم بود کردم..حتی با امیرعلی هم حرف زدم اونم گفت..کاملیا خودش باید تصمیم بگیره
دیگه چیزی نگفتم ومشغول صبحونه خوردن شدیم… بچه ها پیداشون شد همه بودن جز آراد پرهام گفت:بچه ها نظرتون چیه بریم جنگل؟
مرینا:مگه اب وهوا رو نمی بینی؟
پرهام:شاید نخواد بباره
امیر:خطرناکه پرهام..ممکنه باد وبارون بیاد گیر میافتیم
پرهام:چه گیری؟ این همه روستا… بارون اومد میریم تو کی از خونه حتما رامون میدن…تو رو خدا نه نگید سه روز اومدیم همش چپیدم تو این خونه انگار نه انگار اومدیم خوش گذرونی اینجا بدتر از زندان شده برامون
مونا:اگه بارون بیاد چی؟
آبتین:عزیزم چترو

1400/04/03 10:59

اختراع کردن
مونا:مسئله چتر نیست ..اگه هوا طوفانی شد میخوایم کجا بریم؟
مرینا:اگه یه بلایی سرمون بیاد چی؟
پرهام:مثلا یه ساعقه بزنه جزغاله بشیم؟
آبتین:یا شایدم…گردباد بیاد ببرتمون
فرحناز:هر جا میخواید برید من نمیام…
پرهام:کسی هم از تو نخواست بیای
فرحناز خواست چیزی بگه گفتم:من میام …تمام خوشی بارون به اینکه زیرش باشیم نه تو خونه از پشت پنجره نگاش کنیم
پرهام یه بوس برام فرستاد وگفت:آیناز زشتو گلی به جمالت کلامت طلاست…باید با الماس بنویسن نصبش کنن دم خونه ها ..حالا هر کی میاد دستا بالا
آبتین وکاملیا دستشون و بردن بالا مونا مرینا گفتن:ما نمیایم
فرحنازم که از قبل مخالفت خودشو اعلام کرده بود …با قیافه مظلومانه ای به امیر نگاه کردم یهو دستشو گذاشت رو صورتشو خندید پرهام:چی شد دکی؟
امیر:هیچی یاد گربه همسایه مون افتادم…
با اخم نگاش کردم امیر سرش وکج کرد وبا لبخند زیر لب گفت:ببخشید
خندیدم آبتین گفت:فقط یکی بره به منگول اخمو بگه ما داریم میریم خواست بیاد
فرحناز:آراد جایی نمیاد
امیر با اخم گفت:میرم بهش میگم شما هم برید حاضر شید
وقتی همشون رفتن چند لقمه نون پنیر وعسل گرفتم وکمی میوه گذاشتم تو کیسه فریز ورفتم به اتاقم لباسمو عوض کردم با کاملیا اومدم بیرون…مونا ومرینا وقتی دیدن تنها میمونن اونام حاضر شدن با ما بیان با هم از اتاق اومدیم بیرون وسط پله ها وایسادیم با تعجب به آبتین وپرهام که کلاه وعینک افتابی گذاشته بودن وکاپشن ودستکش وشال گردن دور خودشون پیچنده بودن نگاه کردیم دستشونوانداختن دور گردن همدیگه پرهام گفت:خانما چطور شدیم؟نظربدید کی بهتره؟
هنوز با تعجب نگاشون میکردیم کاملیا گفت:تو بهتر شدی…
مونا:چی بگم؟دوتاتون خوب شدید…
مرینا بلند خندید وگفت:عالی شدید بهتر از این امکان نداره
آبتین:آیناز..اخرین امیدمون تو هستی نظر بده…
انگشت اشارمو سمتشون گرفتم وگفتم:پت ومت
وا رفتن ویکی پشت سرم با صدای بلند خندید برگشتیم امیر وآراد اخمو کنار هم وایساده بودن امیر همون جور که میخندید گفت:آیناز بهترین نظرو داد
آراد با اخم نگام کرد واز کنارم رد شد دخترا هم رفتن آبتین بهم گفت:بابا با مرام تو که ضایعمون کردی
خندیم وگفتم عیبی نداره پرهام از بیرون داد زد :آبتین مزاحم اقای دکتروخانمشون نشو ..بدو بیا
آبتین با تعجب نگامون کرد ورفت اصلا از این حرفش خوشم نیومد، فقط خدا کنه شوخی کرده باشه بدون اینکه به امیر نگاه کنم اومدم پایین پشت سرم اومد وگفت:از حرف پرهام ناراحت شدی؟
-نه…چون میدونم شوخی کرد هرچند شوخیشم قشنگ نبود
با قدم های اهسته از ویلا اومدیم بیرون آراد با

1400/04/03 10:59

قدم های تند جلوتر از همه راه میرفت …پرهام وآبتینم با دلقک بازی پشتش میرفتن …مونا ومرینا وکاملیا هم با اهنگی که از موبایلشون پخش میشد میخوندن وقدم های هماهنگ برمیداشتن ..من وامیر واخر بودیم یهو فرحناز یه تنه به من زد وبا دو خودش وبه آراد رسوند دستمو گذاشتم رو شونم امیر گفت:دردت گرفت؟
-نه زیاد… خوبم
به فرحناز نگاه کردم به آراد چسبید وبازوهاشو سفت گرفت پوزخندی زدم وگفتم:نمیدونم کی قراره دومادتون وبدوزده که فرحناز اینجوری بهش میچسبه
امیر خندید وبازوشو طرفم گرفت وگفت:این که حسودی نداره تو هم بازوی منو بگیر
به بازوش نگاه کردم وبا اخم گفتم:امیر..
-خیل خب بابا..اخم نکن
یهو چشمم افتاد به آبتین وپرهام بلند خندیدم امیر گفت:چی شد؟
-اونا رو نگاه…
دخترا هم با دیدن اون دوتا میخندیدن پرهام پشت فرحناز راه میرفت و بازوی آبتین وگرفته بود با قر ادای راه رفتن فرحناز ودر میاورد آبتینم خیلی جدی وخشک پشت آراد ادای راه رفتن آراد ودرمیاورد اداهاشون دقیقا عین خودشون بود …همه مون میخندیم اون دوتا هم عین خیالشون نبود فقط راه میرفتن یهو فرحناز آراد وبوسید پرهام با همون حالت آبتین وبوسید همه با صدای بلند خندیدیم کاملیا که نزدیک بود رو زمین بیفته یهو آراد با اخم برگشت همه وایسادن خندهامون تو گلمون نگه داشتیم …با اخم بیشتر به پرهام وآبتین نگاه کرد پرهام با ترس الکی عین دخترا چسبید به آبتین آراد با اعصبانیت نگاشون کرد ..اما هنوز نمیدونست چه خبره دوتا شون بدون هیچ کلمه ای خیلی جدی راه افتادن به بقیه هم نگاه کرد دخترا هم با ریز خنده ای که میکردن راه افتادن آراد به ما نگاه کرد امیر دستشو اندخت پشت کمرو گفت:بدن هیچ حرفی راه می یوفتی
ماهم راه رفتیم آراد وفرحنازم راه افتادن ما پشت آراد بودیم با خنده گفتم:کدوم پدرو مادر حاضر میشن دختر دست گلشونو بدن به این دوتا دیونه ؟
امیر هم با خنده گفت: معلومه دو تا دختر که از خودشون دیونه تر باشه
به جنگل رسیدیم ..یه محیط نسبتا بزرگ که درختاشو بریده بودن هر کی روی یه تنه درخت نشست من وامیرم روی یه تنه بزرگ نشستیم ..هوا هنوز ابری وسیاه بود ولی دلی برای باریدن نداشت …به آراد نگاه کردم دستشو گذاشت بود رو شکمش وچشماشو فشار میداد فرحنازم با بی خیالی تمام فقط اب میخورد…به امیر گفتم:آراد حالش خوب نیست…صبحونه چیزی نخورده
امیر:عشقش باید نگرانش باشه به من وتو چه
با اخم نگاش کردم وگفتم:تو که اینجوری نبودی گفتی جونت برای آراد میدی همین بود؟
خندید وگفت:من واقعا جونمم برای آراد میدم ولی صبر کن میخوام ببینم فرحناز که دم از عشق وعاشقی میزنه چیکار

1400/04/03 10:59

میکنه
چند دقیقه ای نشستیم فرحناز کنار آراد نشست بطری اب وبهش داد اما اون نخورد فرحنازم در بطری رو بست وکنارش نشست امیر بلند شد رفت طرف آراد وگفت: اگه میخوای خودکشی کنی بگو یه سرنگ هوا بهت بزنم راحت شی…دیگه چرا خودتو زجر کش میکنی؟
آراد با درد نگاش کرد وگفت:من حالم خوبه چیزیم نیست
امیر:اره خوبی حالتو دارم می بینم …کسی چیزی همراهش هست ؟
پرهام :من و آبتین فقط هله هولست کارت راه میافته؟
امیر:نه ….دخترا شما چی؟
مرینا از طرف بقیه گفت:مااصلا کیف نیوردیم
فرحناز دستشو گذاشت رو شونه آراد وگفت:عزیزم چرا چیزی نخوردی؟
گفتم:امیر بیا…
امیر اومد پیشم پلاستیکی که لقمه ها روگذاشته بودم دادم دستش با یه بطری اب سیب موز برداشت وگفت:خوب بهش میرسی…خوش به حال آراد کاش منم اخم کردن بلد بودم یکی ازم پرستاری میکرد
گفتم:امیر برو گناه داره
با لبخند گفت :چشم ما که بخیل نیستیم
رفت پیش آراد پلاستیک وداد دستش نمیدونم دم گوشش چی گفت که آراد نگام کرد امیر یه لقمه داد دستش وخورد پرهام گفت:بچه ها ما بریم تا صبحونشو راحت بخوره
فرحنازبا اعصبانیت اومد طرفم وگفت:می بینم هرروز شیرین کاریات داره بیشترمیشه …امیر علی کم بود آرادم میخوای برداری؟اگه از امیر بگذرم از آراد نمیگذرم مطمئن باش
لبخند زدم وگفتم:دو تاش مال خودت من هیچ کدومشو نمیخوام
پوزخند عصبی زد وگفت:ازخوب دم تکون دادنات مشخصه نمی خوایشون
-دم تکون دادن های من پیش تو سگ پیر هنوز تولست
فرحنازبا خشم دستشو بلند کرد امیر داد زد:فرحناز…
دستشو تو هوا مشت کردامیر گفت:اگه دستت به صورت آیناز بخوره من میدونم وتو
فرحناز با همون خشم تو چشمام زل زد دستشو اورد پایین وگفت:یه روزی میکشمت توله سگ…
با بقیه راه افتادم فرحناز وامیر پیش آراد موندن تا صبحونه بخوره …نمیدونم به کدوم زبون زنده دنیا به فرحناز حالی کنم که علاقه ای به هیچ کدومشون ندارم مونا اومد پیشم گفت:چیه تو فکری
-هیچی بابا این فرحناز اعصابمو خورد میکنه
-ولش کن…مشکل داره مغزش اندازه یه بچه دوسالست
-داریم کجا میریم؟
-کنار یه رودخونه خیلی خوشکله باید ببینیش ..
به همون رودخونه ای که گفت رسیدیم چند قطره بارون اومد گفتم:وای شدید نشه ؟
-اولین کسی که با پرهام موافقت کرد بیاد خودت بودی یادت که نرفته؟
خندیم وگفتم:خودم کردم که لعنت برخودم باد
مونا خندید کنار رودخونه وایسادم اب با قدرت پیش میرفت فقط نمیدونستم مقصدش کجاست کفشمو اروم گذاشتم رو اب که یکی از پشت کشیدم عقب… تو چشمای اعصبانی پرهام نگاه کردم گفت:حق نداری دو متری این رودخونه باشی…یه بار خودتو به اب سپردی بسه
منو کشید

1400/04/03 10:59

گفتم:چیکار میکنی پرهام ولم کن
-ولت میکنم ولی زمانی که از رود خونه خوب فاصله گرفتی
وقتی از رودخونه فاصله گرفتیم ولم کرد کاملیا با اخم نگام کرد روشو ازم گرفت این دیگه چشه…وای خدایا نکنه فکر میکنه من پرهام ومیخوام دیگه اصلا حوصله توضیح دادن به کاملیا رو ندارم پرهام به کمک آبتین چادر نسبتا بزرگی وباز کردن وقتی به چهار میخش کشیدن پرهام دستاشو به هم زد وگفت:خب بفرمایید تو …
مرینا:وای پرهام توفکر همه چی هستی
پرهام :اره عزیزم ولی کسی به فکر من نیست
مونا خندید وآبتین خودشو به پرهام چسبوندو ادای مرینا رو دراوردگفت:وای پرهام تو مرد رویاهامی
پرهام یه لبخند گشاد به آبتین داد وبا هم خندیدن همه رفتن تو کاملیا پکر بود قبل اینکه بره مچ دستشو گرفتم برگشت گفتم:بین وپرهام هیچی نیست ..
– چرا به من میگی؟
-هیچی خواستم بدونی
چیزی نگفت رفتیم تو من دم چادر نشستم به ترتیب بعد من کاملیا مونا ومرینا ..روبه روم پرهام وآبتین نشستن اینقدر چادر گرم بود گفتم:کاش شب اینجا می موندیم …
همه با تعجب نگام کردن ویهو مرینا بلند خندید وگفت:ببخشید اونوقت پیش کی میخوای بخوابی؟
آبتین وپرهام سریع با هم دستشونوبالا اوردن و گفتن:من…
آبتین:من زودتر گفتم..
پرهام:من زودتر گفتم…
مرینا باخنده گفت:آیناز چقدر مشتری داری
کاملیا با اخم وناراحتی نگام کرد بلند شد پیش مرینا نشست…به دوتاشون نگاه کردم وگفتم:من اگه تو بغل خرس بخوابم پیش شما دوتا نمی خوابم
آبتین:مگه ما چمونه؟..
-چتون نیست…
به پرهام نگاه کردم با ابرو به کاملیا اشاره کردم وگفتم:بعضیا که فقط بلدن دل دختر مردم وبشکنن
-من اهل دل شکستن نیستم چون نه قرار داد دوستی بینمون بوده نه بهش ابراز عشق وعلاقه کردم
مونا:میشه ما هم بدونم چه خبره ؟
پرهام به مونا نگاه کرد وگفت:اونی که باید بفهمه فهمید…
کاملیا با ناراحتی واعصبانی از چادر رفت بیرون…پشت سرش رفتم وگفتم:کاملیا…کاملیا صبر کن کجا داری میری؟
-میخوام برم ویلا…
دستشو گرفتم وگفتم:چرا اینجوری میکنی؟من که گفتم بین من وپرهام چیزی نیست
با بغض گفت:شاید تو خلوت یه چیزای بینتون باشه..
-چی؟….چی میگی کاملیا؟یعنی تو به من شک داری؟ یعنی تو فکر میکنی من وپرهام با هم ارتباط داریم؟
-فکرنمیکنم مطمئنم….
دوباره راه افتاد برشگردوندم طرف خودم وگفتم:اشتباه میکنی…من کسی رو دوست ندارم نه پرهام نه هیچ *** دیگه ای
-خوب بلدی نقش بازی کنی از ادمای دورو متنفرم…فرحنا زراست میگفت تو یه ادم بدبخت بیچاره ای که برای نجات خودت از این فلاکت به هر پسری چنگ میزنی تا شاید یکی نجاتت بده…
با چشم پر اشک نگاش میکردم باورم نمیشد

1400/04/03 10:59

کاملیا باشه که داره این حرفا رو من میزنه باید باش حرف بزنم دستمو گذاشتم رو شونش هلم داد وگفت:برو گمشو …
افتادم رو زمین کلیه ام روی یه تیکه سنگ خورد دردم گرفت تیر کشید دستمو گذاشتم رو پهلوم… لبم وگاز گرفتم اما دردش بیشتر از قلبم نبود امیر وآراد وفرحناز رسیدن امیر با نگرانی خودشو به من رسوند وگفت:چی شده؟
به کاملیا نگاه کردم انگا راز امیر میترسید سرمو تکون دادم وگفتم: حواسم نبود افتادم
فرحناز پوزخند زد وگفت:دست وپا چلفتی…کور بودی جلو پات وندید؟
امیر:حالت خوبه میتونی بلند شی؟
خیلی درد داشتم بازوشو گرفتم وگفتم:نه کمکم کن …
دستشو انداخت دور کمرم خواست بلندم کنه نتونستم بلند شم با گفتن اخ دوباره نشستم امیر گفت:درد داری؟
با چند قطره اشکی که اومده بود گفتم:اره، قلبم…
-پاشو می برمت دکتر…
دستشو گذاشت دور کمرم خواست بلندم کنه گفتم:نمیخواد خودم میام …فقط بزار به بازوت تکیه کنم
-باشه…
آراد با همون اخم مادرزادی نگام کرد..به کمک امیر وبا هزار مکافات به ویلا رسیدیم با امیر رفتیم دکتر خدارو شکر چیز مهمی نبود وقتی خونه رسیدیم …هنوز نیومده بودن به امیر گفتم:میشه ازت یه خواهش کنم؟
-شما جون بخواه…
لبخند زدم وگفتم:میشه…منو یه جوری برگردونی تهران نمی خوام مزاحم گردشت بشم فقط منو تا ترمینال برسون
برگشت نگام کرد وگفت:دیگه با من مثل غریبه ها حرف نزن،من اگه اینجا فقط بخاطر توئه…حالا که تو نمیخوای بمونی با هم برمی گردیم
-ممنون …پس میرم حاضر شم
بعدیک ساعته حرکت کردیم…برف میبارید با خوشحالی گفتم:هنوز سر قولت هستی؟
-کدوم قول؟
-گفتی با هم ادم برفی درست میکنیم دیگه؟
-اها..اره فقط دعا کن تهرانم برف اومده باشه..به غیر از ادم برفی می برمت توچال اسکی سواری
-ازاسکی می ترسم
-اتفاقا خیلی خوش می گذره…
موبایلش زنگ خورد به صفحه نگاه کرددکمه رو فشار داد و گفت:بفرمایید…
آراد:کجا رفتین چرا هنوز نیومدین؟
-ما داریم برمی گردیم
-واسه چی؟حالش خیلی بده؟
-نه …چیز مهمی نبود خودش دیگه نخواست بمونه
با کنا یه گفت:حالا مطمئنید دارید میرید تهران؟
-نه میبرمش ویلای خودم…شاید اونجا بهش خوش بگذره
-دیگه عمارت نبرش …ببر پیش خودتت
-واسه چی؟مگه خدمتکار ت نیست؟
-دیگه نه…گفتی دوستش دارم فقط یه مدتت صبر کن بعد باش ازدواج کن می فهمی که چی میگم ؟
-اره فهمیدم…ولی امانت پیش خودت میزارمش چون هیچ زنی خونه من نیست برام حرف درمیارن
بعد چند ثانیه مکث گفت:باشه ..خداحافظ
امیر گوشی رو قطع کرد یه لبخند پیروزمندانه ای زد وگفت:دیدی گفتم اگه بدونه ما همدیگه رودوست داریم دیگه اذیتت نمیکنه؟
-اره…ولی چرا صداش

1400/04/03 10:59

اینقدر غمگین بود؟
لبخند سردی زد وگفت:نمیدونم…
برای نهار یه جا توقف کرد..نهارو با هم خوردیم دوباره حرکت کردیم به حلقه تو دستش نگاه کردم وگفتم: چرا هنوز حلقش تو دستته؟اون که دیگه برنمیگره…
نگام کرد وبا لبخند گفت:میدونم…بخاطر اون نیست
-پس چی؟
-نمیخوام کسی اسیرم بشه…
شب خونه رسیدیم به اسرار من اومد تو خاتون اول که من وبدون آراد دید تعجب کرد بعد براش توضیح دادم اتفاقی نیوفتاده پرید بغلم وبوسیدم….دو سه روز بعد آراد از شمال برگشت دیگه کاری به کارم نداشت پرهام نیومد برگشت خونه خودش…سردی زندگی من عین روزهای دی ماه میرفت جلو..هرروز سرد تر وبی روح تر روز قبل میشد…دیگه با آراد دعوا نمیکردم اونم با من کاری نداشت هرچی میگفت یا میخواست فقط میگفتم چشم اقا.. حتی آراد هم از اینکه این همه حرفش وگوش میکنم تعجب کرده بود آراد دیگه مهمونی نمیگرفت بیشتر جاهایی که دعوتش میکردم میرفت بعد از دعوایی که با کاملیا کردم دیگه ندیدمش … یک هفته ای بود تو لاک تنهایی خودم بودم وکسی رو راه نمیدادم ..حال وحوصله هیچ *** رو نداشتم هرچند با امیر علی میرفتم بیرون اما بازم خوشحالم نمی کرد ..اشتهام کور شده بود چند لقمه بیشتر نمیتونستم بخورم از این یک نواختی زندگی خسته شده بودم ..بیشتروقتا بی دلیل گریه میکردم امیدی به اینده نداشتم تنها چیزی که می تونست نجاتم بده مرگ بود ارزوی مرگ کردم مرگ هم یادم نکرد…همه چی داشت کسل کننده پیش م یرفت تا اینکه هفته اخر دی ماه امیربه عمارت اومد با آراد توی سالن نشسته بودن برای پذیرای قهوه بردم…جلوی امیر گرفتم گفت:مرسی خانمی…
-خواهش میکنم نوش جان…
قهوه جلوی آراد گذاشتم خواستم برم امیرعلی گفت:بشین کارت دارم..
به آراد نگاه کردم سرش پایین…مبل کنار امیر نشستم آراد زیر چشی نگام کرد امیر به آراد گفت:کمرت درد نگرفت؟
آراد با تعجب گفت:چی؟
-میگم درست بشین اینجوری که تو نشستی تمام مهره های کمرت جابه جا میشه
دستمو جلو دهنم گرفتم وخندیدم اونم با اخم نگام کرد ودرست نشست وگفت:خب..حرف مهم اقا چی بوده که باید همچین جلسه ای تشکیل بشه؟
امیر با لبخند نگا ش کرد وگفت:چند روزی میخوام برم فرانسه…
آرادو سط حرفش پرید وگفت:اها…پس اومدی ازبنده کسب اجازه کنی که این وبا خودتت ببری…یعنی تو نمیفهمی باید زن قانونیت باشه یا پدرش اجازه بده؟تو که نمیتونی همین طوری ورش داری ببریش
امیر ریز ریز خندید لپشو کشید وگفت: عزیز دلم بزار حرفمو بزنم بعد سخنرانی کن…
آراد با اخم گفت:چرا جلو این لپمو کشیدی؟
-عیب نداره اینم از خودمون…میخواستم چند روزی مواظب آیناز باشی میدونم نزدیک یک ماه که

1400/04/03 10:59

مراقبش بودی ولی چون خودم بودم زیاد نگرانش نبودم …
آراد پوزخندی زد امیر گفت:چیز مسخره ای گفتم؟
-نه…اخه همچین میگی مواظبش باش انگار بچه دستم میدی(سر تا پام ونگاه کرد) هرچند ازیه دختر بچه دوساله چیزی کم نداره… نمیدونم توعاشق چیه این شدی ؟ این که هیچی نداره…
با چشای گشاد ودهن با زنگاش کردم امیر گفت:چند تُن معرفت داره که دخترای اطراف توندارن ..وقتی برگشتم سالم ازت تحویل میگریم فهمیدی؟
آراد بلند شد وگفت: اره فهمیدم خوش بگذره (دو قدم رفت برگشت )فقط… شیر خشک وپستونکم یادت نره براش بیاری.. من این چیزا ندارم…پوشک مای بی بی یا هر مارک بهتر دیگه که خودتت میشناسی هم بیار اخه نمیخوام عشقت تو پوشاکای دیگه اذیت بشه
با قدم های تندی رفت با دهن با زانگشت اشارمو به طرفش گرفتم امیر می خندید گفتم:این…این الان چی گفت ؟(داد زدم)تو به من میگی بچه؟ به کارا ی خودتت نگاه کردی از یه پسر شیش ساله هم بدتره (به امیر می خندید گفتم) منودست داگی می سپردی بهتراز این یالغوز بود ..
بلند شد اومد طرف من رو به روم وایساد وگفت:مواظب خودت باش با آراد هم دعوا نکن…چون وقتی برگشتم میخوام زنده باشی
-اگه پسر دایت بزاره وخودکشی نکردم باشه زنده میمونم
-سوغاتی چی میخوای؟
-عطر، میگن عطرای فرانسه خیلی خوش بوه
-باشه..
تا دم در همراهش رفتم وقتی رفت آراد سرش واز پنجره اورد بیرون وگفت:هی گربه بیا بالا کارت دارم
با حرص پامو زدم زمین کثافت اینم یاد گرفته میگه گربه …با حرص واعصبانیت رفتم اتاقش روی مبل جدید که برای اتاقش گرفته بود نشسته بود با همون حرص گفتم:بله..چیکار داری…
با تاکید گفت:بله اقا با من امری داشتید؟
صدامو اروم کردم وگفتم:بله اقا با من کاری داشتید؟
بخاطر اینکه امری نگفتم اخم کرد وگفت:اره بیا بشین میوه برم پوس بگیر …
-خوبه امیر یک ساعت پیش منو امانت سپرد دست شما…
مبل کنرش نشستم خیارو برداشتم گفت:یه خدمتکار برای خودم میارم
-مبارکه..
-برای چی به امیر گفتی برات عطر بیاره نمیدونستی جدایی میاره؟
-من به این چیزا اعتقادی ندارم..

-وقتی از هم جدا شدید…اونوقت اعتقاد پیدا میکنی



به آراد که فوتبال میدید نگاه کردم ..یعنی واقعا باورش شده من امیرعلی رو دوست دارم؟هه….چقدر سادست به گفته امیر هارت وپرتش الکیه
با آراد در سکوت فوتبال نگاه کردم …فوتبال پراز هیجان که فقط باید داد وجیغ زد عین مجسمه فقط زل زده بود به مردایی که میدویدن.. کم کم حوصلم سر رفت گفتم:خوابم میاد
-هنوز فوتبال تموم نشده…
-اصلا اینارو میشناسی؟یک ساعت داری عین کسایی که یکی رو گم کردن نگاشون میکنی …(ملتمسانه گفتم)برم بخوابم…
نگام کرد

1400/04/03 10:59

وگفت:با همین نگاه قلب علی رو تصاحب کردی؟
با تعجب نگاش کردم به تلویزیون نگاه کرد وگفت:برو…
به ساعت نگاه کردم گفتم:نمی خواید براتون کتاب بخونم؟
-نه…قرص خواب میخورم
مشکوکانه گفتم:یعنی تو این چند ماه با صدای من خواب میرفتی؟
-نخیر…بعد اینکه شما میرفتید من قرص خواب میخوردم
با خنده گفتم:وقتی من میرفتم خرو پفت کل اتاق وبرمیداشت …مگر اینکه تو خواب راه بری
با اخم نگام کرد وگفت:علی بدجور دستم وبست وگرنه حالیت میکردم ..برو بخواب
بلند شدم وگفتم:چشم اقا شب بخیر…
از اتاقش اومدم بیرون درو بستم بعد اروم درو باز کردم سرم وکردم تو …چشمم چیزی روی به مغزم نشون داد که هنگ کرد تمام اطلاعت آراد که تو مغزم بود قاطی شد…یه لبخند محو رو لبش بود…لبخند؟؟؟!!!اونم آراد ریقو؟؟؟!!!تا منو دید سریع بسات لبخندش وجمع کرد کثافت ..اشغال چرا نمیذاری یه لبخند درست ازت ببینم؟…گفت:برای چی سرت وکردی تو؟
با هول گفتم:چیزه..میخواستم..یعنی اقا….(یادم رفت چیزی میخواستم بهش بگم..یهو داد زدم)اها..فردا جمعست میخواید برید شرکت؟
-اول اینکه داد نزن… دوم بهونه بهتر برای فضولیت نداشتی؟ فردا دوشنبه است نه جمعه…حالا برو
اروم درو بستم ا زپله ها اومدم پایین …کجاست لئوناردو داونچی ؟که از این لبخند محو آراد هم یه نقاشی بکشه بچسبونن کنار تابلو مونالیزا..مطمئنم تابلوی آراد مشهور تر میشه…یه اخم گنده با یه لبخند ریز..بلند خندیدم ورفتم به اتاقم وخوابیدم
بعد اینکه با جنگ ودعوا آراد وبیدار کردم…با سینی صبحونه رفتم اتاقش رو میز چیدم میدونستم الان میاد میگه برام لقمه بگیر بخاطر همین همونجا نشستم وچند تا لقمه براش اماده کردم با حوله سرو کلش پیدا شد نشست یکی از لقمه هارو برداشت ونگاش کرد وگفت:برای بچه دوساله لقمه گرفتی؟چرا اینقدر کوچیکن؟
-همیشه همین قدر میگیرم..اصلا خودت گفتی کوچیک بگیر حالا همین لقمه ها رو هم بخوری خیلیه
-پاشو برو حاضر شو..
ترسیدم گفتم:چرا؟من که کاری نکردم..
-چرا کردی برو حاضر شو
-اگه بخوای منو ببری که ادم بکشم به امیر میگم …
پوزخندی زد وگفت:علی الان تو هواست….موبایلا هم خاموش پس برو لباستو بپوش وقتمو نگیر
با حرص وغر زدن رفتم به اتاقم خاتون اومد تو وگفت:باز چی با خودتت حرف میزنی؟
-چی شده؟بگو چی نشده؟خاتون مگه نگفتی حرفشو گوش کنی کاریت نداره ها ؟پس کو…؟من الان نزدیک یک ماه هر چی گفت گفتم چشم…الان من کاریش نداشتم میگه برو حاضر شو
خندید وگفت:شاید میخواد ببرت بیرون هوا بخوری
با تعجب گفتم:ساعت هشت صبح چه هوای بخورم ؟
-زودتر حاضر شو برو که دوباره دعواتون نشه
با اعصبانیت حاضر شدم ورفتم بیرون

1400/04/03 10:59

نمی تونستم تو حیاط منتظرش بمونم رفتم تو عمارت که دیدم مختارم مثل همیشه رو مبل لم داده وبا گوشیش ور میره گفتم:سلام مُخی… شُتری؟
مختار خندید وگفت:به آیناز خانم…خیر ایشاالله کجا به سلامتی؟
-خیر نیست شرِ فرمایش والا حضرت بود که حاضر شم …من نمی دونم چرا این همه اقا رو ول کردی چسبیدی به این اقا؟
-مگه این اقا چشه؟خوشکل وخوش تیپ وناز ومامانی و….
ادامه دادم:…بد اخلاق وبد عنق وریشو واخمو دختر باز بد و،زورگو وریقو مزخرف واسکول …..ناخن خشکی که لنگه نداره و…
– چیزی رو جا ننداختی ؟
یهو مختار بلند شد وگفت:سلام اقا…
خشک شدم …ضربان قلبم رفت بالا به احتمال زیاد رنگ از صورتم پرید جرات برگشتن ونداشتم حتی دستام از ترس نمی لرزیدن چون سنگ کوب کرده بود پشت سرم وایساد وگفت: همه کاراتو وحرفات وجمع میکنم یه جا تلافی میکنم مطمئن باش دست خالی پیش امیرت… برت نمی گردونم
با قدم ها تند وعصبی راه افتاد به مختار نگاه کردم وگفتم:خیلی نامردی چرا نگفتی اومده؟
باورکن خودمم ندیدمش یهو چشمم افتاد بهش…حالا بیا بریم تا صداش در نیومده
با هم رفتیم …سوار ماشین شدیم وراه افتادیم مختار:اینو برای چی داری میاری؟
-هیچی…گفتم دور هم هستیم بهمون خوش بگذره
-اقا..این دخترو وارد بازی نکن خطر ناکه
-تو مواظبش هستی…
-من مواظب چند نفر باشم شما یا این؟
-مختار وسط میدون مین که نمیخوایم بریم …کارمون که تموم شد برشگردون خونه
-هنوز نمیدونم این کارات برای چیه؟
-اگه عشق علی نبود میدونستم باش چیکار کنم
اوه ..اوه پس خدا بهم رحم کرده…. خدایا این روز وسط هفته رو اموات علی جون رو قرین رحمت بفرما که منو از دست این بوفالو نجات داد وگفت دوستم داره
دم یه اپارتمان نگه داشت …اومدیم پایین مختار زنگ وزد …دربدون سوال وجواب باز شد رفتیم تو مختار گفت:اقا هنوز میگم کارتون اشتباه …
آراد از پله ها رفت بالا وگفت:مگه قرار نشد تو کارای من دخالت نکنی؟
منم ومختارم پشت سرش رفتیم بالا یه واحد اپارتمان یه مرد وایساده بود به آراد گفت:سلام اقا خوش اومدی
آراد فقط سرش وتکون داد ورفت توبعدش مختار رفت مرده با تعجب به من نگاه کرد منم سریع رفتم تو…فقط آراد نشست منو مختار وایسادیم کل خونه رو نگاه کردم بد نبود …آراد:رئیس نکبتت کجاست؟
-اقا نادر ….؟بالاست اقا الان میاد…
بعد چند دقیقه یه مرد بلند قد اومد تو وگقت:سلام عرض شد اقای سعیدی ازاین طرفا؟خیلی خیلی خوش اومدی بدون دست دادن جلوی آراد نشست وگفت:داوود از اقا پذیرای کردی؟
-نه…گذاشتم قهوه حاضر شه
نادر:ای خاک تو سرت کنن…گمشو برو از کافی شاپ دوتا قهوه مخصوص بیار
-چشم…
آراد:حوصله

1400/04/03 10:59

خاله بازی ندارم…جنسا رو بیار میخوام برم
-کجا به این زودی؟حالا تشریف داشتید که (آراد با اخم نگاش کرد)چشم اقا چی از این بهتر وقت کسی هم گرفته نمیشه(به داوود که هنوز وایساد بود اشاره کرد)برو جنسا رو برای اقا بیار
-چشم…
به من نگاه کرد دستی دور سبیلاش کشید وگفت:اقا خانم ومعرفی نمی کنید؟
-چرا..اسمش کلثوم ما بهش میگیم ننه کلثوم شاید از این به بعد زیاد همدیگه رو ملاقات کردید
-چطور اقا؟قرار بدیش به من؟
-نخیر دلت رو صابون نزن…جنسای بابامو این ازت می خره
-باشه حرفی نیست ..ولی اسمش خیلی ضایعست …اخه کلثوم هم شد اسم
-تو یه چیز دیگه ای صداش کن
با خوشحالی گفت:پانته آ خیلی بهش میاد
آراد پوزخندی زد داوود با چند تا بسته اومد گذاشت رو میز جلو آراد وگفت:بفرمایید اقا…اعلا ترین جنسامونه
آراد دستشو به طرف داوود دراز کرد وگفت:چاقو…
داوود ا زجیبش چاقو رو دراورد جلو آراد گرفت آرد برداشت وجلو من گرفت وگفت:امتحان کن
با تعجب به آراد نگاه میکردن گفتم:اخه من …
-نشنیدی چی گفتم؟زود باش
چاقو رو برداشتم از وسط بسته کمی مواد بیرون اوردم ومزه کردم ..مزه بدی داشت با دستمال کاغذی زبونمو پاک کردم وگفتم:قاطی داره…
داوود پوزخند زد وگفت:اخه اقا این چه حالیشه ..خیلی هنر کنه بتونه مارک لوازم اریشی ولباس چهار تا کفش تشخیص بده
آراد با اعصبانیت نگاش کرد نادر گفت:دست شما درد نکنه آقا بعد یه عمر اعتبار جمع کردن پیش باباتون ..حالا یه روزه اونم با دختری که نمیدونه مواد چیه به باد دادی…من اگه جنس تقلب به شما میفروختم چرا تا الان از من مواد خردید؟
-اخرین باری که ازت مواد خریدم سه ماه پیش بود چون فهمیدم جنسات اصل نیست دیگه سراغت نیومدم …این دخترم اوردم که بدونی ببو گلابی خودتی
داوود:یعنی اقا شما می خواید بگید این دختر..موادا رو میشناسه اونم اصل یا تقلب بودنشو؟
-شک داری امتحان کن..
رفت تو اتاق برگشت چند تا بسته مواد گذاشت رو میز وبه من گفت:بگو اینا چین؟
یه نگاه به خودش یه نگاه به موادا انداختم وگفتم:هروئین…کو کائین ….شیشه…تریاک.. ..کراک
با تعجب نگام کردن نادریه لبخند عصبی زد گفت:اره درسته…(به آراد نگاه کرد)دو تا بسته اصل مجانی بهت میدم
آراد بلند شد وپوزخندی زد وگفت:جنساتو برای خودتت نگه دار…همه رو هم مثل خودت هالو فرض نکن
راه افتاد نادر جلو ش وایساد وگفت:یه لحظه صبر کنید اقا..حق با شماست من فقط یه بار جنس تقلب به شما فروختم درسته؟که اونم فهمیدید ودیگه ازم جنس نخریدید اما اقا ….
آراد:بسه…میدونی همون یه دفعه که جنس تقلب برای بابام بردم نزدیک بود منو بکشه؟
آراد رفت بیرون ما هم پشت سرش سوار ماشین

1400/04/03 10:59

شدیم وحرکت کردیم مختارگفت:آیناز وبخاطر همین اورده بودی؟
-اره…میخواستم این مردیکه اشغال حالی کنم که یه دختر هم میفهمه جنساش تقلبه
موبایل آراد زنگ خوردجواب داد:سلام بابا..
……
-هنوز نه گیرم نیومده…
…….
-تا ظهربراتون میرسونم خیالتون راحت..
…….
-باشه خداحافظ…(گوشی رو قطع کرد به مختار گفت)برو پیش شعبون..
-شعبون نیستش…
-وای…کسی رو میشناسی؟
-اره…الان برات می گیرم
جلو یه پارک نگه داشت …رفت پایین دروبست یه پسر فا لفروش رو نیمکت نشسته بود صداش زدم:اقا پسر…اقا پسر
سرشو بلند کرد با دست به خودش اشاره کرد وگفت:با منی؟
-اره یه لحظه بیا…
آراد :چیکارش داری؟
-میخوام ازش فال بخرم..
-اخرش معلومه که با امیر ازدواج میکنی دیگه فال چیو میخوای بگیری؟
-اخه من جز علی یکی دیگه هم دوست دارم میخوام بدونم اونم منو دوست داره
پسره با خوشحالی دم ماشین وایساد وگفت:بله خانم ..کاری داشتید؟
-پس کی هستی لنگه بقیه…علی بدبخت
جواب آراد وندادم به پسره گفتم:فالات چنده؟
-دو تومن خانم..
-به اون پرندت بگو یه فال برام بگیره..
-چشم خانم
پسره سر پرنده رو خم کرد یکی برداشت بهم داد پنج تومن بهش دادم گفت:ولی خانم این که خیلی زیاده
-برا خودت…
با خوشحالی گفت:ممنون خانم…
رفت طرف آراد وگفت:اقا شما فال نمی خواید …
آراد:نخیر برو…
پسره ناراحت شد گفتم:عزیزم این میترسه پولاش تموم بشه فال نمیخره
آراد:من مثل شما چند نفر چند نفر زیر سر ندارم که فال بگیرم به کدومشون میرسم …من یه فرحناز دارم با همونم ازدواج میکنم
-ما که بخیل نیستیم مبارک باشه…
پسره گردنشو کج کرد وبا ناامیدی رفت…آراد صداش زد:یه فال ازت میخرم …
پسره با خوشحالی برگشت وگفت:ممنون اقا
با پرندش یه فال دراورد به آراد داد اونم از جیب کتش یه اسکناس به پسره داد با تعجب به پول نگاه کردم پسره با دهن بازگفت: اقا صد هزار تومن؟؟!!!ولی من پول ندارم بقیشو پس بدم…
آراد: منم که نگفتم بقیشو میخوام…
-یعنی واسه خودم؟
آراد فقط سرشو تکون داد فالش وباز کرد من وپسره با خوشحالی لبخند زدیم همین جور که ذوق کرده بود عقب عقب میرفت وگفت:ممنون اقا ..ایشاالله خدا خانمتون برات نگه داره ایشاالله چند تا پسر ودختر خوشکل عین خودتون بهتون بده..خانم از شما هم ممنون شوهر خوبی دارید ایشاالله با هم پیر بشید هیچ وقت از هم جدا نشید
یه دفعه افتاد سریع بلند شد ورفت منم فقط می خندیدم برگشتم دیدم با اخم فالشو میخونه گفتم:بد دراومد؟
با همون اخم نگام کرد فال وگذاشت تو کتشوگفت:نخیر ..خیلی خوب دراومد
با لبخند گفتم:برای منم خوب اومده…
-اون تو نوشته با امیر ازدواج میکنی؟
-اره…فال تو هم نوشته

1400/04/03 10:59

با فرحناز ازدواج میکنی؟
-به تو مربوط نیست..
درست نشستم مختار اومد سوار شد ..از جیب کتش دو تابسته مشکی گذاشت داشبور وحرکت کردیم …دم یه برج خیلی اشنا نگه داشت آراد ومختار پیاده شدن مختار گفت:نمیای پایین؟
اومدم پایین به ساختمون نگاه کردم از پله ها رفتم بالا وارد سالن برج شدیم با دیدن مرده یادم افتاد..دوبار اینجا اومدم یه بار جنس به آراد فروختم یه بار م …مرد نگهبان آراد وکه دید گفت:سلام اقای سعیدی..
همین جور که راه میرفت گفت:سلام…بابام هست؟
-بله اقا بفرمایید…
سوار اسانسور شدیم ..دکمه ده وزد بازم همون اهنگ…خاطره خوبی ازش نداشتم…باز همون خانم گفت:طبقه ده..
اومدیم بیرون سمت راست واحد 20زنگشو زد …یه خانم سی ساله با کفش پاشنه بلند سفید دامن کوتاه بالای زانو با یه لباس که به زور تا زیر نافش رسیده بود زیر بغل کلا معلوم..با رنگ موی نسکافه ای وآریش کاملا غلظ یه لبخند زد وگفت:بله امرتون…
مختار:اقا من میرم پایین منتظر میمونم…اگه خبری بود زنگ بزن
آراد:باشه برو..(بیچاره مختار طاقت دیدن همچین صحنه هایی رو نداره وقتی رفت آراد گفت)با بابام کار دارم…
-ببخشید باباتون کیه؟
آراد با اعصبانیت درو هل داد ورفت تو منم پشت سرش رفتم زنه درو بست وبا اعصبانیت گفت:چه خبرته اقا..مگه ایجا طویلست سرتو میندازی پایین ومیای تو؟
آراد سرتا پاشو نگاه کرد وگفت:مگه شک داری اینجا طولیست؟اگه نبود که بابام هر حیوونی رو راه نمیداد
زنه بهش برخورد وگفت:اقای محترم احترام خودتونو نگه دارید …همین الان یا از این خونه میرید یا میگید کی هستید؟
پوزخندی زد وگفت:بابای منو باش هر چی معلول جسمیه دور خودش جمع کرده ….کر بودید گفتم با بابام کا ردارم؟
-باباتون؟منظورت با سیروسِ؟
آراد نشست وگفت:اره همون کجاست؟
زنه یه لبخند زد وگفت: وای ببخشید تورو خدا نشناختم سیروس بهم گفت پسرش داره میاد ولی فکر کردم باید نوزده یا بیست سال داشته باشه…اصلا به سیروس نمیاد همچین پسری داشته باشه…
-بخاطر اینکه با کاراش منو پیر کرد خودشم داره عیش میکنه…کجاست؟
-حموم…ای وای پذیرایی یادم رفت الان میرم یه چیزی براتون بیارم …خانم شما چرا ایستادید بفرمایید بشینید تعارف نکنید
اینو گفت ورفت به اشپزخونه به آراد نگاه کردم گفت:چرا نگام میکنی بشین دیگه…
رو به روش نشستم فالشو دراورد دوباره خوند..خیلی دلم میخواست بدونم چی توش نوشته که اینقدر میخوندش فال گذاشت تو جیبش ونگام کرد وگفت: الان از فضولی داری میترکی که توش چی نوشته نه؟
سرمو تکون دادم وگفتم:اره…
-پس بترک چون هیچ وقت نمیفهمی…
زنه با خوشحالی ولبخند اومد میوه رو گذاشت رو

1400/04/03 10:59

میز خودشم کنار آراد نشست وگفت:تو مثل بابات خوشکلی…(به من نگاه کرد)اینم دوست دخترته دیگه؟
آراد یه دسته موی زنه که جلوی چشمش بود با انگشت اشارش کنار زد وگفت:نه نیست…
لبخند زنه بیشتر شد دستش وگذاشت رو پای آراد وگفت:چند سالته؟
یه سیب برداشتم وبلند شدم …حوصله دیدن کثافت کاریشون رو نداشتم رفتم کنار پنجره پرده رو کنار زدم همین جور که سیب وگاز میزدم بیرونم نگاه کردم یادش بخیر..اولین روزی که برای آراد اخمو مواد اوردم اصلا فکرشو نمیکردم بشم خدمتکار بی مزد ومواجبش شایدم بخاطر حرفای اونروزم منو خرید…مختار روی نیمکت پارک رو به رو نشسته بود…نگاش کردم با خنده زیر لب گفتم:عجب بازوهایی داره جون میده شب روش بخوابی…
-انگار کیسَت هنوز پر نشده نه؟
برگشتم آراد اخمو پشت سرم وایساده بود گفت:کیسَت چقدر جا داره که هر چی پسر خوشکل داخلش میندازی پر نمیشه؟…(بیرون ونگاه کرد پوزخندی زد) …این لاغر مردنی که بازو نداره کجاش می خوای بخوابی؟…بازوی علی با این قابل مقایسه نیست
این چی میگه؟بازوی کی؟بیرون ونگاه کردم یه دور کامل با چشمم پارک ودور زدم چشمم افتاد به یه پسر که کنار مختار نشسته بود خیلی لاغر بود وبه احتمال زیاد معتاد چون چرت میزد خندیدیم وگفتم:مگه چشه؟خیلم خوشکله…بهش میرسم بازوش باد میکنه
یهو بازمو کشید وپرده رو انداخت وگفت: خجالت بکش…حداقل از علی خجالت بکش اونکه بخاطر تو، تو رو خواهرشم که حتی یک بار بهش نگفته بود تو… وایساد
باباش اومد بیرون وگفت :آراد…چی کارمیکنی؟
بازمو ول کرد ورفت پیش باباش وگفت:سلام…هیچی
-جنس واوردی؟
-اره گذاشتم تو اتاقت
سیروس به من نگاه کرد وگفت:بیا اینجا…
ازش میترسیدم کنار آراد وایسادم وگفتم:بله…
-تو خدمتکار آراد نیستی؟
-بله…
با حوله رو مبل نشست به آرادگفت:اینو چرا هنوز نگه داشتی؟
-میدونی که خدمتکارمه…
-بله ولی….چرا این دختره زشت وانتخا ب کردی؟(به من نگاه کرد)اسمت چیه؟
-آیناز…
-خوبه..اسم قشنگی داری…ولی Cat بیشتر بهت میاد
با اعصبانیت دستامو فشار دادم وچیزی نگفتم…خانمه با یه لیوان ابمیوه اومد از اشپزخونه اومد بیرون گذاشت رو میز وکنار سیروس نشست اونم دستشو انداخت دور گردنش وگفت:ناز خانم خودمی
بعد لباشو بوسید آراد گفت:من میرم دیگه..کاری نداری؟
-کجا بعد عمری پسرم اومده زشته که بدون نهار بیرونت کنم
-نه ممنون…از شما به ما زیاد رسیده
خواست بره سیروس گفت:نهار اینجا میمونی حتی اگه شده به زور نگهت دارم
آراد با اعصبانیت لبشو گاز گرفت وگفت:کار دارم باید برم
-زیبا….برو برامون یه قرمزیه خوشمزه درست کن
-چرا قرمه سبزی؟
-پسملم عشق قرمه سبزیه

1400/04/03 10:59

…اونم با گوشت زیاد
زیبا هم لبخندی زد وگفت:چشم…حتما
قبل ازاینکه بلند شه سیروس صورتش وبوسید ….آراد گفت:بابا باید برم مختارپایین منتظرمه
-پس چرا نیومد بالا؟خب بهش زنگ بزن بیاد بالا دور هم یه غذایی میخوریم دیگه
آراد کلافه شد انگار دلش نمی خواست بمونه گفت:باشه یه وقت دیگه…
سیروس اخم کرد بلند شد وگفت:بشین آراد…
آراد چشماشو باز وبسته کرد وگفت:چشم بابا…
سیروس رفت به اتاقوگفت:زیبا بیا…
زیبا هم پشت سرش رفت به اتاق ودرو بست…آراد نشست منم نشستم گوشیشو برداشت بعد گرفتن شماره گفت:مختار نهار رو اینجا میمونم…
…..
-اگه میخوای بیا بالا….
……
-باشه هر جور راحتی…فعلا
گوشی رو قطع کرد با کلافگی صورتشو مالش میداد…پاشو میزد زمین یهم صدای خنده زیبا بلند شد آراد دستاشو مشت کرد گذاشت رو پیشونیش با چشمای بسته گفت:کثافت…میخواد من واذیت کنه
آراد چش شده؟بدجور حالش بد بود …یه سیب وچاقو برداشتم روش نقش گل کشیدم جلوش گرفتم وگفتم:بیا اینو بخور..
با تعجب به سیب نگاه کرد برداشتش وگفت:این گل رزه؟
-اره…خوشکله؟
انداختش رو میز وگفت:نه…
بلند شد ورفت به یکی از اتاقا بد اخلاق گل به این قشنگی کشیدم میگه نه… به ساعت نگاه کردم یه ربع به یازده بود…این کی میخواست قرمه سبزی درسته؟سرم پایین بود که زیبا اومد بیرون لباساشم عوض کرده بود ..یه شلوار کتون مشکی با پیراهن سفید وصندل صورتی پوشیده بود یه راست رفت به اشپزخونه…سرم وپایین انداختم یکی کنارم وایساد..سرم وبلند کردم دست به جیب بالا سر من وایساده بود سیروس موهای بلندولختش ودورش ریخته بود … با لبخند نگام کرد خم شد سیب رو میز وبرداشت وگفت:کارتوئه؟
سرمو تکون دادم وگفتم:بله…
کنارم نشست با عطر گرمش گر گرفتم….خواستم ازش فاصله بگیرم که یهو دستش وانداخت دور شونم وچسبند به خودش ضربان قلبم رفت بالا ..رنگ صورتم پرید به سیبه نگاه کرد وگفت:طرح خوشکلی روش انداختی…ادم حیفش میاد بخورتش..
یه گاز ازش زد وگفت:نگام کن ببینم…
سیبش وکه قورت داد نگاش کردم…تو چشام خیره شد وگفت:عجب چشمایی داری.. با این چشما میشه راحت مردا رو به تله انداخت (خندید وگفت)فکرکنم پسرم هم اسیر همین چشما شده که نذاشته تا حالا بری…وگرنه اونقدرام هم بد سلیقه نیست
به لبام نگاه کرد، زیبا از اشپزخونه دراومد با اخم به سیروس گفت:یه لحظه بیا اشپزخونه کارت دارم….
-همین جا بگو….
-خصوصیه..نمیخوام کسی بشنوه
سیروس به من نگاه کرد وگفت:گوشا ی این کر بگو
زیبا با حرص گفت:سیروس…
با خنده گفت:جان سیروس..بگو
-هیچی..
دوباره رفت به اشپزخونه سیروس خندید وگفت:خدا وقتی شما زنارو خلق کرد گِل حسودی رو

1400/04/03 10:59

مخصوص براتون ساخت..
یه لبخند زورکی زدم…به دستاش که عین آراد کشیده وبلند بود دور بازوم حلقه زده نگاه کردم نفس گرمش رو گردنم حس کردم اروم دم گوشم گفت:بوی خوبی میدی…
یهو بدنم یخ کرد …عجب بابای داره چرا اینقدر با همه راحته برگشتم تو چمای سبزش نگاه کردم چقدر شبیه چماش آراده اما چشمای اون پراز خشم ونفرت با این مهربون وخندون چرا؟صورتش هر لحظه بهم نزدیک میشد صورتمو کشیدم عقب یهو آراد داد زد:بابا…
دوتامون نگاش کردیم آراد با اعصبانیت نگام کرد سیروس خندید وگفت:کوفت وبابا ترسیدم چه مرگته داد میزنی؟
با همون اعصبانیت اومد طرفمون دستمو گرفت واز باباش جدام کرد…جام گرم بود سردم شد آراد:داری چیکار میکنی؟
-هیچی…خواستم ببوسمش که اومدی کاسه کوزمو شکوندی
-دست از سر این دیگه بردار…این همه دخترو زن دور خودت جمع کردی بست نیست؟
سیروس با لبخند نچی کرد وگفت:من سیری ناپذیرم…هر چشم خوشکلی که می بینم نمیتونم به راحتی ازش بگذرم خودتم اینو میدونی….
-اره میدونم…
منو برد به اتاق وگفت :با بابام داشتی چه غلطی میکردی؟
-داشتم غلط می کردیم که نذاشتی..
-خیلی زبونت درازه…چرا اینجور به بابام چسبیده بودی چند باربا هم لب دادید که اخریش من رسیدم؟
-من بابات ونبوسیدم…میخواست…
-بسه..دیگه حرف نزن همین جا میمونی تابرای نهار صداتت بزنم
رفت بیرون ودروبست…چرا این اینقدر بدبینه؟پوفی کردم ورو تخت دراز کشیدم …اینقدر تو اتاق موندم تا زیبا اومد به اتاق وگفت :بیا نهار بخور…
انگار زیاد از بودنم خوشحال نبود…اومدم بیرون همشون نشسته بودن سیروس سر میز نشسته بود آراد وزیبا دست راست وچپش نشسته بودن با قدم ها اهسته رفتم طرف میز سیروس منو که دید گفت:بیا اینجا پیش خودم بشین
-نه …ممنون همینجا میشینم
-کسی رو حرف سیروس حرف نمیزنه این یادت باشه (به زیبا گفت)تو برو پیش آراد بشین
زیبا:اخه سیروس..
سیروس با اعصبانیت گفت:اِههههه…پاشو دیگه… باید سرت داد بزنن یه کار ی بکنی
آراد:زیبا جان بیا پیش خودم بشین
زیبا اول اخم کرد بعد با پیشنهاد آراد خوشحال شد بشقابشو برداشت ورفت پیش آراد منم پیش سیروس نشستم سیروس برام برنج کشید وگذاشت جلوم وگفت:خیلی لاغری مگه غذا نمیخوری؟
-چرا…میخورم
قرمه برام گذاشت با یه عالمه گوشت اروم با خنده دم گوشم گفت:میدونم گربه ها گوشت خیلی دوست دارن
دلم میخواست چنگال وبکنم تو چشماش، یه لبخند عصبی زدم وچیزی نگفتم ومشغول خوردن شدم گفت:آیناز جان دست پخت زیبا حرف نداره .بخاطر همین گرفتمش..
-بله…غذای خوشمزه ایه
یه قاشق سوپ جلوم گرفت وگفت:دهنتو با زکن ببینم
لقممو پایین کردم وگفتم:ممنون

1400/04/03 10:59

..بعد میخورم
-بعدن چیه آیناز؟سوپ وقبل از غذا میخورن نه بعد دهنتو با زکن
-اخه…
قاشق وکرد تو دهنم جرات نمی کردم به آراد نگاه کردم سرم پایین انداختم وزیر چشی یه دید زدم با اعصبانیت رومیزی رو فشار میداد لقمشو می جوید کاردش وبزنی خونش که درنمی امد هیچ ..فواره اتش میزنه بیرون زیبادستش وگذاشت رو دست آراد وگفت:حالت خوبه عزیزم
-راه خوبم چیزی نیست …
سیروس:راستی آیناز چند سالته؟
-بیست وچهار اقا..
-بگو سیروس…ولی تو از من خیلی جونیا
به آراد گفت:خدمتکارتو یه چند شبی قرض میگیرم
-شرمنده…نمیتونم
-چرانمیتونی؟
-اگه ایشون وبدم به شما اونوقت کی کارای من وانجام میده؟
-اون پیر زن تو اون عمارت چیکارست؟ماه تا ماه پول یا مفت میزاری کف دستش که چی؟خب بزار یه ذره هم کا رکنه
– پاش درد میکنه نمیتونه کار کنه…
-خب بنداز بیرون…
آراد کلافه وعصبی شد دستش ومیکشید تو موهای نداشتش… سیروس یه گوشت بزرگ به چنگال زد جلو دهنم گرفت وگفت:پشی خوشکلم بگو آ…
گفتم:نه ممنون من گوشت قرمز زیاد دوست ندارم
-دهنتو با زکن خودتم لوس نکن زود باش
-جدی میگم من واقعا گوشت قرمز دوست ندارم
اخم کرد…از اون اخم های که آراد میکرد نه ازاونایی که هر ان امکان داشت سر تو ببره دهنمو باز کردم با لبخند گذاشت تو دهنم وگفت:چقدر خوبه ادم یه گربه داشته باشه که باش حرف بزنه
بلند خندید آراد با تاسف سرش وتکون داد وبلند شد سیروس گفت:کجا خوشکل بابا؟
-میرم خونه…
-باشه…آیناز وخودم میارم
آراد با اعصبانیت اومد طرفم مچ دستمو گرفت واز صندلی جدام کرد وگفت:دختر دست دوم به دردم نمیخوره…
همینجور که من وسمت در میکشید سیروس بلند خندیدو گفت:قول میدم حامله نشه…نکنه از همین میترسی که به دخترا نزدیک نمیشی اره؟
آراد بدون جواب درو باز کرد واومدیم بیرون …وارد اسانسور شدیم گفت:میدونم بات چیکار کنم…
نمیدونستم با کیه چون روبه روش نگاه میکرد چیزی نگفتم یهو داد زد:از علی خجالت نکشدی اونجوری با بابام حرف میزدی؟
با تعجب گفتم:با منی؟….فکر کردی من کشته مرده باباتم؟…من چه حرفی دارم با بابات بزنم؟ خیلی ازش خوشم میاد بعد اون بلایی که سر زانوم اورد دیگه چش دیدنش وهم ندارم …نمیدونم چرا یهو مهربون شد ومنی که تا دیروز کلفت زشت پسرش بودم یک دفعه شدم پیشی خوشکلش …؟خودتت که دیدی چطوری منو طرف خودش میکشید؟
-اگه میخواستی اینکارو نمیکرد..
-اره نخواستم چون جراتش ونداشتم…چون از بابات میترسم…خوردن غذا ازدستش بهتر از شکستن زانوم بود
چیزی نگفت در اسانسور باز شد اومدیم بیرون …مختاربه ماشین تکیه داده بود مارو که دید سوار شد…ما هم سوا رشدیم…وقتی حرکت کرد

1400/04/03 10:59

به قیافه اعصبانی من وآراد نگاه کرد وگفت:نکنه بازم پریدن به هم؟اره؟
مختار به من گفت:اره آیناز خانم؟
-اره…
مختار باخنده سرش وتکون داد وگفت:از دست شما دوتا اگه زن وشوهر بودید فکر کنم تا حالا ده تا مهر طلاق تو شناسنامتون بود
آراد پوزخندی زد وگفت:من حاضر نیستم با کسی ازدواج کنم که بوی از محبت نبرده و برای جبران کمبود محبتی که بهش نکردن به هر مردی میرسه خودش وتو بغلش میندازه
برگشتم نگاش کردم وگفتم:من؟من خودمو تو بغل هر مردی میندازم؟….پس اون پسری که هر مهمونی میگیره خودش وتو بغل دخترا جا میکنه وعین کسایی که از کربلا ومکه برگشته زیر رگبار بوس ولب میگره کیه؟…پس اون پسری که هوس بازی که به بهونه دوست داشتن دل دخترای بیچاره رو به بازی میگیره کیه؟….(به صورت ته ریشش نگاه کردم)منم حاضر نیستم بیام با کسی ازدواج کنم که قیافش عین خیارشور نرسیده است
صاف نشستم سر جام آراد داد زد:قیافه من عین خیار شور نرسیدست؟بد بخت برو قیافت تو ایینه نگاه کن اون ابروهات اندازه بزرگراه تهران قم… سیبیلاتم مونده از مظفر الدین شاه رد بشه…
با حرص دستی به ابروهام کشیدم اونقدرام هم پهن نبود که بخواد با بزرگراه تهران قم مقایسه کنه برگشتم وبا حرص گفتم:من سیبل ندارم…اصلا صورتم مو نداره که بخواد سیبل داشته باشه
با ابرو به بالای لبم اشاره کرد وگفت:پس این موها چیه؟
به مختار نگاه کردم از خنده اشک تو چشماش جمع شده بود گفتم:مختار نگاه کن من سیبیل دارم؟…(مختار فقط میخندید یهو داد دزم)مختار نخند جوابمو بده..
مختار یه گوشه پارک کرد اشکاش وبا خنده پاک کرد وبه صورت نگاه کردوگفت:نه…مو نداره
آراد:مختار راستشو بگو..بخاطر اینکه دل نشکنه این حرف ونزن
یهو گوشی مختار زنگ خورد گفتم:تو چه لجی با من داری ؟اخه چه هیزم تری به تو فروختم که اینجوری با من رفتار میکنی
آراد:حقیقت تلخه نه…غصه نخور همه گربه ها سیبل دارن
مختار:آراد یونسه..(جواب داد)الو…
دیگه ساکت شدیم……
-کجا؟
…….
-اره میدونم کجارو میگی…الان میایم
گوشی رو قطع کرد آراد گفت:چیکار داشت؟
ماشین حرکت کرد وگفت:یونس با ما چیکار داره؟چند تا دختر اورده
دم یه انبار بزرگ نگهداشت رفتیم تو ماشین ویه گوشه پارک کرد مختارگفت:همین جا منتظربمون زود میام
آراد:لازم نکرده با ما میاد تو…بیا پایین
اومدیدم پایین مختار به طرف آراد رفت وگفت:معلوم هست داری چیکا رمیکنی؟اینو برای چی میخوای بیاری تو؟
همین جور که راه میرفتن آراد گفت:میخوام یه دختر برام انتخاب کنه
-چه دختری؟بزار بره تو ماشین بشینه
-نه…
یه مرد از یه دربزرگ اومد بیرون وگفت:سلام اقا..
آراد سر سری سلام کرد

1400/04/03 10:59

ورفت تو یکی داد زد:مختار…
مختار برگشت…یه مردی به طرف ما میاومد گفت:یه لحظه بیا کارت دارم
مختار:میشه بزاری برا بعد؟
-نه..واجبه
مختار به من نگاه کرد وگفت:تو برو تو من الان میام

1400/04/03 10:59

ادامه دارد...????

1400/04/03 10:59

?#پارت_#چهاردهم
رمان_#حصار_تنهایی_من?

1400/04/03 22:03

قسمت چهاردهم
-باشه
رفتم داخل آراد با همون مرده که باید یونس باشه دارن یه گوشه حرف میزنن…به جایی که پنج تادختر وایستاده بودن وترس از سر وروشون میبارید نگاه کردم یکیشون خیلی ناز بود چشمای ابی روشن با موها ی طلایی که کج رو صورتش انداخته بود بهش میخوردشونزده یا هیفده سالش باشه…آراد رفت طرف دخترا تک تکشون نگاه کرد به چشم آبیه که رسید وایساد…خوب نگاش کرد دستش وگذاشت رو صورتش دختره اینقدر ترسیده بود که رنگ به صورت نداشت آراد گفت:ترسیدی؟
دختره فقط سرشونو تکون دادآراد خم شد لبشو بوسید، راسته میگن پسرکو ندارد نشان ازپدر آرادم یکی عین باباش گفت:نترس کاریت ندارم
چند قدم اومد عقب گفت:یونس هر روز داری پس رفت میکنی….به غیر از این دختره بقیشون مالی نیست
-شرمنده اقا بهتر از اینا پیدا نکردم
مختار اومد تو آراد گفت:کجا رفتی؟
مختار:همینجا بودم..
آراد:پولو بهش بده…
مختارپولو دادآرادهم رفت پیش دختر چشم ابی واورد پیش من وگفت:این خوبه؟
-واسه چی؟
-قراره جای تو بگیره…اوردمش که نظر بدی
پوزخندی زدم وگفتم:علف باید به دهن بزی شیرین بیاد که اومده…مااینجا چیکاریم
-اول اینکه بز خودتی…دوم فقط نظر خواستم سخنرانی نخواستم
-اره خوبه….سلیقت عالیه فقط نمی دونم چرا تو انتخاب من سلیقتو خرج نکردی؟
-چون تو لیاقت سلقیه من ونداری….
همه داشتن نگامون میکردن…لبخند زدم وگفتم:راست میگی …. چون بهترین مارک های دنیا جنسای خوبشون رو تک وگرون میسازن …بهترین سلیقه هاهم انتخابشون میکنن ومن به سلیقه امیر علی میخوردم…نه عین تو که جنس دست دوم بازار وبرمیداری
با سرعت ره افتادم یهو از پشت بازومو کشید با اعصبانیت گفت:همین الان معذرت خواهی کن تا یه بلای سرت نیوردم
مختار با سرعت خودشو به ما رسوند وگفت:آقا ولش کنید باید بریم
تو چشمام نگاه کرد وگفت:ولش نمیکنم تا معذرت خواهی کنه…میدونی ادمایی که اینجا وایسادن چقدر رو من حساب میکنن ..حالا تو نیم وجب دختر میخوای اعتبار منو از بین ببری؟
-اگه فکر میکنی با زدن من اعتبار از دست رفتت برمیگرده خب بزن
مختار:آیناز بسه…اقا بریم
گفتم:چیو بس کنم؟..حقشه پول بابتم داده باید بزنه(صورتم وبردم نزدیک تر )بزن…نمیخوام اُبهت وعظمتی که جمع کردی با حرفی که زدم از بین بره
فقط تو چشمام نگاه کردوگفت:جور ی خوردت میکنم که از صدتا سیلی زدن هم بدترباشه
بازومو ول کرد دست دختره گرفت ورفت…فکر میکنه تا حالا منو خورد نکرده؟بدتر از زندانی کردن تو انباری وحرفایی که بهم زده نیست با مختار رفتم بیرون به آراد که دختره رو به خودش چسبنده بود نگاه کردم داشتن با هم حرف میزدن آراد یه

1400/04/03 22:04