439 عضو
چیزی تو گوشش گفت که خندید.. وقتی مختار دخترا رو سوار یه ماشین شاسی بلند کرد ماشینه راه افتاد رفت.. خودش اومد طرف من کنارم وایساد وگفت:بریم…
همین جور که راه میرفتیم مختار گفت:تقصیر خودته تحریکش میکنی…
-اون یه حرفی میزنه که نمیتونم بدون جواب بزارمش
مختار خندید وسوار ماشین شدیم ماشین وروشن کرد راه افتادیم آراد دستشو انداخت دور شونه دختره وبه خودش نزدیک کردگفت:چندسالته دل آرام جون ؟
دختره عشوه ای کرد وبا صدای نازکی گفت:من؟…من شونزده سالمه
-اصلا بهت نمیاد…به نظر میرسه بزرگ تر باشی
-اره بخاطر همین بابام میخواست منو به پسر برادرش بده …
-یعنی بخاطر همین فرار کردی؟
-اره…من *** دیگه ای رو میخواستم که اونم ازدواج کرد
-بابات لیاقت عروسکی مثل تو رونداشته خودم ازت مراقبت میکنم
دختره یه لبخند گشادی زد…آراد گفت:اهل تهرانی دیگه؟
-بله…
-صدای قشنگی هم داری…
مختار:ببخشید اقا که مزاحم حرف زدنتون میشم ولی…میشه بپرسم این خانم رو برای چی داریم میبریمش؟
-به خدمتکار احتیاج داشتم..
مختار به من اشاره کرد وگفت:پس این چیه؟
-این..قراره تا یک هفته یا یک ماه دیگه بشه عروس علی باید از همین الان به فکر خدمتکار باشم یا نه؟
مختار با اعصبانیت ماشین وکنار بزرگراه پارک کردبرگشت طرف آراد وگفت:ما قبلا ….
مختار به من ودل آرام نگاه کرد وبه آراد گفت:باید بات حرف بزنم بیا پایین
آراد:حوصله شنیدن ندارم بزار برا بعد
-الان میای پایین…(یه موسیقی گذاشت به من گفت)آیناز این موسیقی رو گوش میکنی شیشه هم پایین نمیکشی باشه؟
-یعنی حرفای خصوصی دارید ومنم نباید بشونم …باشه
آراد ومختار رفتن پایین صدای موسیقی خیلی بلند بود از ماشین دور شدن… مختار با اعصبانیت حرف میزد وآراد گوش میداد خیلی سعی کردم لب خونی کنم…اما نشد چون تند تند حرف میزد بعد آراد که پشتش به من بود حرف زد انگار اون اروم تر بود بعد انگشتاش به نشانه سه اورد بالا یکی به شونهام زد برگشتم دل آرام تو گوشم گفت:میشه صداشو کمتر کنی؟گوشم اذیت شد
صدا ش رو کمتر کردم گفت:ببخشید ..شما با اقا آراد نسبتی دارید؟
-نه خانم…
– پس چرا همراهش اومدی؟
برگشتم گفتم:من همراهش نیومدم خودش منو ارود… (پیشونیش زخم شده بود)پیشونیت چی شده؟
دست گذاشت روش وگفت:داشتن منو میکشیدن منم جیغ کشیدم سرم خورد به دیوار
از کیفم یه زخم چسب دراوردم برگشتم گفتم:بیا جلو..چسب وبرات بزنم
سرش وخم کرد جلو چسب وزدم آراد درو باز با اخم گفت:داری چیکا رمیکنی؟
دل ارام:هیچی ..پیشونیم زخم بود چسب زد
آراد نشست مختارم هم سوار شدآراد گفت:به چسبه چیزی نزده بود ی که؟
-نترس یه چسب زخم عشقت
ونمیکشه
مختار ماشین وروشن کرد وگفت:فقط خدا کنه بدونی داری چیکار میکنی…
به خونه رسیدیم ماشین وپارک کرد پیاده شدیم مختار گفت:شرکت نمیری؟
آراد دستشو انداخت دور کمردل ارام و گفت:نه..(به من نگاه کرد)به خاتون بگو بیاد
رفتن سمت عمارت مختار گفت:الان دلت میخواد بری بکشیش نه؟
خندیدم وگفتم:نه…جوونه بزار خوش باشه
رفتم به خونه به خاتون گفتم آراد باش کار داره وقتی رفت ..به مرغ عشقام نگاه کردم به هم چسبیده بودن کمی دون براشون ریختم ورفتم به اتاقم بعد اینکه لباسمو عوض کردم ..رفتم اشپزخونه داشتم چای میخوردم که خاتون اومد تو وگفت:باز چیکارکردی که رفته برای خودش خدمتکا راورده؟
-هیچی…اقا چیزی بهت گفت؟
-نخیر…فقط خدمتکار جدیدشو نشونم داد وگفتن دیگه تو براش کا رنکنی تا امیر بیاد تکلیفتو روشن کنه(چیزی نگفتم یه قلب دیگه از چایم خوردم)با تو بودم آیناز..
سرم وبلند کردم وگفتم:جانم…میگی چیکا رکنم؟برم پاچه شلوارش وبگیرم و التماسش کنم بگم تورو خدا بزار نوکرت بمونم؟
-نه..نمیخواد پابوسی بری…ای کاش یه ذره فقط یه ذره مثل ویدا به خودت میرسیدی وبا اقا مهربون بودی الان تو جای دل ارام بودی…دختره از راه نرسیده میخواد ببرتش لباس براش بخره…
-خاتون دختره رو دیدی چقدر نازه ؟چشماش خیلی خوشکل نه؟
خاتون سرش وتکون داد وگفت: من چی میگم تو چی میگی…میگم یه ذره به خودت برس اخه چرا اینقدر بیخیالی دختر؟به خدا هرکی جا ی تو بود شب وروز پیش اقا بود یه جوری خودشو تو دل اقا جا کرده بود …اما تو چی صبح که میری این بچه رو بیدار کنی یقش برای دعوا تو دستت تا شب که میخواد بخوابه…(رو صندلی رو به روم نشست لبخند زد وگفت)شنیدی که میگن با محبت خارا گل میشود؟تو یه ذره به اقا محبت کن بعد می بینی رفتارش بات چقدر عوض میشه…
دستمو تکیه گاه شقیقم قرار دادم وگفتم:من خار گلم نمیتونم به خارشتری مثل آراد محبت کنم چون فایده ای نداره…(شمرده گفتم) هیچ…. کدوممون… گل…. نمیدیم
بلند شدم رفتم به اتاقم…تو اشپزخونه به خاتون کمک میکردم که شام درست کنه اونم یه ریز سخنرانی پا منبری میکرد که به آراد محبت کن ..باش دعوا نکن ..پسر خوبی ..آراداِله وبِله …منم فقط سرمو تکون میدادمو میگفتم:باشه..
ساعت هفت بود که سرو کلشون پیدا شد…صدای خنده و پاشنه کفش دل ارام هماهنگ بود…خاتون پوفی کرد وگفت:تو الان باید جای دل ارام باشی
سرموگذاشتم رومیز وبا حالت گریه گفتم:وای خاتون شروع نکن…من تا الان شیشصد دفعه گفتم من علاقه ای به این ادم فضایی ندارم
تلفن زنگ خورد خاتون گوشی رو برداشت وبعد حرف زدن قطع کرد وگفت:پاشو کمکم کن میز وبچینیم
-کمکت
نمیکنم….خودم میچینم
-نه مادر کمکت میکنم
شونه هاشو چرخوندم طرف درو گفتم:چند دفعه دکتر گفت باید استراحت کنی؟من که اینقدر حرفت گوش میکنم تو هم یه ذره گوش کن دیگه
-اخه مادر…
-اخه مادرو پدرو عمو نداریم …بفرما بیرون
وقتی به زور بیرونش کردم عرض پنج دقیقه میز وچیدم با خوشحالی چند قدم رفتم عقب به سلیقم احسنتی گفتم که صدای حرف زدن آراد با دل ارام شنیدم برگشتم آراد دستش وانداخته بود دور شونه دل ارام واز پله ها میاومدن پایین..قد دل ارام با اون پاشنه ها بلند تر شده بود لباس شیکی پوشیده بود واسه خودش دلبری شده بود ودوتا دستبند طلا هم تو دستاش انداخته بود وموهای طلایی لختشو فر درشت زده بود ..عین موهای خودم شده بود با این تفاوت که اون رنگی بود ومن مشکی ..به میز نزدیک شدن آراد نشست وگفت:دل ارام خانم از این به بعد خدمتکار من میشن…شما هم میتونید تا اومدن عشقتون استراحت کنید
دل ارام به میز نگاهی انداخت ورفت به اشپزخونه با لبخند گفتم:خدارو شکر که بالاخره دست از سرم برداشتی
-خیلی سخته خودتو اروم نشون بدی نه؟
-نه..ادم وقتی اروم باشه هم لحنش مشخصه هم صورتش…
دل ارام با یه بطری نوشابه سیاه برگشت…گفتم:دل ارام خانم اولین چیزی که باید بدونی این که …اقامون زخم معده داره ونباید هرچیزی رو بخورن دفعه دیگه خواستی نوشیدنی بیاری اب یا دوغ … (نوشابه رو از رو میز برداشتم به آرادگفتم)این دختره دو روزه به کشتنت میده
-تو نمیخواد نگارن من باشی..
-نیستم…حوصله نعش کشی ندارم
سریع رفتم اشپزخونه ویه بطری دوغ براشون اوردم..وخودم رفتم پیش خاتون ومش رجب که شام بخورم…بعد شام رفتم به اتاقم وروی یه کاغذ چند تا طرح لباس کشیدم
خستم شد خواستم بخوابم که خاتون اومد تو وگفت:آیناز..
سرم وبلند کردم وگفتم:بله…
-برو عمارت ببین اقا چیکارت داره…
-با من دیگه چیکا رداره…دل ارام و اورده برا دکور اتاقش؟
-همین غر زدناته که هر روز یه خدمتکار میاره…بعد میگی چرا نصیحتم میکنی وقتی اقا گفت بیا اتاقم بگو چشم..
با تاکید گفتم:چشم…
کاپشن وکلاهو جوراب ودستکش پوشیدم یه شال گردن هم انداختم دور گردنم وامدم بیرون خاتون ومش رجب با تعجب نگام میکردن گفتم:چیه؟….خب سردمه
خندیدن وخاتون گفت:برو مادر…
مش رجب:یه ذره شالگردن وبکش پایین تر خفه نشی
-نه یخ میکنم ..همین جوری خوبه تا فردا بای
با دو خودم به عمارت رسوندم بخارازتو دهنم بیرون میاومد اخه بگو بابا بزرگ آراد مریض بودی خونه خدمتکار واز عمارت اینقدر دور ساختی..اخه یه ذره به فکر من بیچاره هم نبودی؟ رفتم توعمارت گرم گرم بود از پله ها رفتم بالا…دم اتاق آراد وایسادم آراد رو
تخت دراز کشیده بود دل ارام لبه تخت نشسته ویه کتاب ورق میزد دوتا تقه به در زدم دوتا شون برگشتن وبا تعجب نگام کردن دل ارام لبخندی زد وگفت:یعنی اینقدر سردته؟
دستمو تو جیب کاپشنم کردم وگفتم:بیتشر از اونچه بخوای فکرشو بکنی
آراد:دل ارام جان برو بخواب خسته ای
پوزخندی زدم خسته ای… از وقتی اوردتش بیرون گردی بودن تا الان، خب معلومه خسته میشه…گفت:بزار من برات کتا ب بخونم
-نه عزیزم..صبح زود باید بیدار شی برو بخواب
بلند شد خواست بره که آراد گفت:یه بوس نمیدی؟
دل ارام خم شد وصورت آراد ریشو رو بوسید ..من یکی که اصلا حاضر نیستم لبمو بزارم رو اون ته ریشا…دل ارام با لبخند ا زکنارم رد شد یه قدم رفتم عقب سرم به طرف بیرون خم کردم…رفت به اتاقی که کنار اتاق آراد بود…
اومدم تو گفتم:خوبه…اتاق بهش دادی کلا خوب بهش میرسی، من بدبخت چهار ماه روزمین میخوابم نیومدی بپرسی اصلا جای خواب دارم…
-اول این که حسودی کار خوبی نیست ..دوم دل ارام خدمتکار منه
-مگه من نبودم؟
-چرا بودی..دیگه نیستی برو به امیرت بگو برات بخره
پوزخندی زدموگفتم:نه اینکه زیاد ی خرجم کردی از وسایل اتاقم گرفته تا لباسام همه برام خریدی…از این به بعد امیر برام بخره…من هرچی بخوام فقط کافیه لب تر کنم تا امیرم ….برام حاضر کنه
نگام کرد وگفت:پس بگو ا زاین به بعد هم برات خرج کنه…حالا بیا برام کتاب بخون
-تو که خدمتکار اوردی با من دیگه چیکار داری؟
با اعصبانیت گفت:تو نه شما…حیفم میاد چشمای قشنگش بخاطر کتاب خوندن از بین بره چشمای تو کورم بشه مهم نیست
حس کردم یکی محکم زد به قلبم …دردم گرفت اب دهنم وقورت دادم گفتم:شرمنده…من دیگه براتون کتاب نمیخونم بده عزیز دوردونت دل ارام جونت برات بخونه
چند قدم رفتم که داد زد:برگرد…
برگشتم گفتم:چیه؟…
از تخت اومد پایین رو به روم وایساد تو چشمام نگاه کردو گفت:عین بچه ادم برو رو تخت بشین وبرام کتاب بخون
-اگه نخوام بخونم چی؟
-مجبورت میکنم….
-چرا حرفات وزود فراموش میکنی؟چند ساعت پیش مگه به من نگفتی …از این به بعد دل ارام خانم خدمتکار من میشن…شما هم میتونید تا اومدن عشقتون استراحت کنید؟..الان هم میخوام برم استراحت کنم چون واقعا خستم
خواستم برم که بازومو گرفت وگفت:دل ارام ازاین به بعد به عنوان دوستم تو این خونه زندگی میکنه…تو هم میشی خدمتکارش
بازومو ل کرد وگفت:برو..
تا وقتی که رو تختش خوابید نگاش کردم …با سرعت از عمارت اومدم بیرون ورفتم به اتاقم چند تا نفس عمیق کشیدم..چون حوصله گریه نداشتم تشکمو پهن کردم وخوابیدم
ساعت شیش بیدار شدم…دیر شده بود به من چه دل ارام بره بیدارش کنه دوباره جای
گرمم خوابیدم بین خواب وبیداری بودم که یکی کل پتو رو از روم برداشت با ترس نشتسم
آراد با اعصبانیت تمام نگام کرد..پریدم سمت روسریم پاش وگذاشت روش خاتون با نگرانی دم در وایساده بود آراد گفت:الان ساعت چنده؟
-پاتو از روی روسریم بردار…
داد زد:گفتم ساعت چنده؟
-پشت سرتو نگاه کنی میفهمی ساعت چنده
خم شد یقمو گرفت وبلندم کرد که پام رو هوا بود تمام موهای فرم روصورتم افتاد وگفت:وقتی یه چیزی ازت سوال میکنم..عین ادم جواب بده…چرا نیومدی بیدارم کنی؟
-چون خدمتکار داری
خاتون اومد جلوگفت:اقا ولش کنید…
آراددادزد:دیشب بهت حالی کردم اون دوستمه..نه خدمتکارم فهمیدی؟
ولم کرد افتادم رو زمین وگفت:خاتون این…ازاین به بعد هم خدمتکار منه هم دل ارام حق نداری تو هیچ کدمم از کارا بهش کمک کنی(نگام کرد)تا ده دقیقه دیگه صبحونه تو اتاقم باشه
با اعصبانیت رفت خاتون بغلم کرد وچیزی نگفت بلند شدم موهام وبستم وروسریمو پوشیدم ابی به دست وصورتم زدم رفتم به اشپزخونه عمارت کتری برقی رو زم به برق پنج دقیقه صبحونه رو حاضر کردم وبردم به اتاقش…طبق معمول تو حموم بود چه عجب دلش اومد از اون دستا کار بکشه…. میزو براش چیدم اومد بیرون کناروایسادم گفت:مثل اینکه تا حرف زوربالا سرت نباشه کا رنمیکنی …بشین برام لقمه بگیر
بدون هیچ حرفی نشستم…بدون اینکه نگاش کنم چند تا لقمه براش گرفتم اونم میخورد یه قلب از چایش خورد گفت:چای شیرین نیست
فنجون وبرداشتم دوتا قاشق شکر ریختم بعد هم زدن جلوش گذاشتم بعد اینکه صبحونش وخورد بلند شد میز وجمع کردم بردم به اشپزخونه بعد اینکه رفت اتاقش ومرتب کردم…ساعت نه طبق فرمایش اقا رفتم به اتاق دل ارام که بیدارش کنم کنارش وایسادم وگفتم:دل ارام..دل ارام خانم
چشماشوکمی مالوند نگام کرد و گفت:بله کاری داری؟
-کار نه…اقا گفته بیدارتون کنم..
-چرا؟
-نمیدونم اقا گفت..
نفسی کشید وگفت: باشه …
دوباره خوابید گفتم:میخواید دوش بگیرید
با تعجب نگام کرد وگفت:توچرا با من اینجوری حرف میزنی؟
-اقا دیشب فرمودن شما دیگه خدمتکارشون نیستید..ودوستش هستین
با تعجب نشست وگفت:چی؟..من دوست دختر آرادم؟
-بله…اگه میخواید حموم کنید وان وبراتون حاضر کنم؟
هنوز نگاهش تعجب اور بود گفت:نه بابا من وانی نیستم…خواستم خودم میرم حموم
-باشه هرجور راحتید… (چند قدم رفتم وایسادم )راستی ..من خدمتکار شما هم هستم اگه کاری داشتید بهم بگید
تعجبش بیشتر شد وبا ابروهای بالا گفت:خدمتکار منی؟…چرا یهویی همه چی عوض میشه؟
-یهویی نیسن …اقا اگه چیزی بخواد همون میشه
رفتم اشپزخونه حالا برای نهار چیکار کنم؟تو فکر نهار بودم که خاتون
اومد تووگفت:واسه چی به در یخچال نگاه میکنی؟
-تو فکر نهارم…نمیدونم چی درست کنم
-برو کنارتا بهت بگم…
سه روز کامل من هم کارای آراد وانجام میدادم هم دل ارام…تو این چند روزی که امیرعلی رفته بود حتی یه زنگ خوش خالی هم نزد…شماره ای هم نداشتم که بخوام بهش زنگ بزنم…الان یک ماه پرهام هم ندیدم..چقدر دلم برای شوخی هاش تنگ شده…کاملیای بی معرفتم دیگه پیداش نشد…کاش حداقل میزاشت حرفمو بزنم که علاقه ای به پرهام ندارم..خودش برید وخودش دوخت..فرحنازم معلوم نیست کجا رفته…حداقل بیاد یه کمی باش دعوا کنم شاید حالم بهتر شد..مردم از بس این چند روز قیافه دل ارام و وآراد دیدم..یا تواتاق آردم یا اتاق دل ارام که لباساشونو بشورم واتو کنم وبزارم تو کمد…کف اتاقش وتمییز بسابم…تو این سه روزی که دل ارام اومده آراد هر سه شب دل ارام و میبره بیرون..با خرید های زیاد برمیگردن…من بیچاره هم باید خریدای خانم وبزارم سرجاشون…لباس تو کمد کفش تو جاکفشی عطر ولوازم ارایشی رو میز..دیگه خسته شدم…توی این سه روز به اندازه چهار ماهی بود که برای آراد کا رکردم..امروزم مثل همیشه بعد اینکه آراد صبحونشو خورد رفت شرکت ساعت نه دل ارام و بیدار کردم..گفت میلی به صبحانه ندارم…منم رفتم اشپزخونه
ساعت ده بود …داشتم اسفناج میشستم که دل ارام اومد به اشپزخونه همین جوری بهم زل زده بود…
خاتون گفت:دل ارام خانم چیزی شده ؟
چشم ازم برنداشت دو قدم اومد جلو گفت:موهات چقدر خوشکله بدون روسری خیلی نازتر میشی…. موهات وکجا فر کردی؟
خاتون خندید وگفت:خدا سفارشی موهاش وفر کرده
-یعنی موهای خودته؟
با لبخند گفتم :اره…
-وای باورم نمیشه…موهای فر درشت کلاغیت خیلی به پوست سفید برفیت میاد
من وخاتون با تعجب به تعریفاش گوش میدادیم..ابروهامو بردم بالا وگفتم:واقعا؟من همینجوریم که تو گفتی؟
با ذوق گفت:اره…
-ممنون…بشین برات صبحونه بدم…
مش رجب داشت به اشپزخونه نزدیک میشد روسریموازرومیز برداشتم وپوشیدم اومد تو وگفت:خاتون..بیا رباب کارت داره
-باشه الان میام ..
مش رجب وخاتون با هم رفتن دل ارام نشست وگفت:چند وقته خدمتکار آرادی؟
همین جور که میز وبراش اماده میکردم گفتم:چهار ماه
-یعنی تو این چهار ماه فهمیدی آراد باید چی بخوره ؟
-نصفش وخاتون گفت نصفش وخودم فهمیدم…
-اها…
بعد اینکه صبحونشو خورد رفت…داشتم مربا رو تو یخچال میزاشتم که یکی از پشت کشیدم وچسبوندم به کابینت ..با ترس چشای گشاد نگاش کردم دستشو ازروی یقم برداشتم وگفتم:چته؟….این چه کاریه میکنی؟
-این دختره کیه؟
-نمیتونی بدون یقه گیری وعین ادم سوالت وبپرسی؟
فرحناز عصبی بود
گفت:خیل خب …این دختره کیه ؟اینجا چیکارمیکنه؟
-خدمتکار اقاست؟
-چی؟..خدمتکار؟..پس تو اینجا چیکاره ای مگه تو خدمتکارش نیستی برای چی رفته یکی دیگه اورده؟
-من چه میدونم …برو از خودش بپرس (لبخند زدم)حتما میخواد تو حموم یکی از پشت کیسش کنه یکی از جلو
یه لبخند رو لب فرحناز نشست ورفت بیرون…بعد اینکه نهار حاضر کردم رفتم یه حموم داغ کردم که حس کردم پوستم داره کنده میشه …بعد اینکه لباسمو پوشیدم ورفتم به عمارت…ساعت دوازده بود الان دیگه پیداش میشه …صدای پارک کردن ماشین اومد…چند دقیقه بعد مختار اومد تو وگفت:خیلی گشنمه
خاتون براش غذا کشید منم میز وحاضر کردم چند دقیقه بعد با دل ارام اومدن پایین وقتی نشستن آراد گفت:برای دل ارام غذا بکش …
دل ارام:نه نمیخواد من خودم میکشم…
آراد:عزیزم..این اینجاست که این کارا رو انجام بده
-اخه…
آراد نگام کرد وگفت:غذا براش بکش…
-چشم اقا…
سوپ وغذا براش کشیدم…رفتم پیش آراد برای اونم کشیدم یه گوشه وایسادم سرم وپایین انداختم وبا پام جلوی یه مورچه که میخواست رد بشه میگرفتم..آرادگفت:دل ارام..تو شنا هم بلدی؟
-نه…چطور؟
-هیچی…یه استخر دارم گفتم اگه بلدی با هم یه مسابقه بدیم …
-من اگه بلدم بودم از تو میباختم…
-هیچ وقت خودتو دست کم نگیر
پامو برداشتم ببینم مورچه کجا میخواد بره با خنده نگاش میکردم دل ارام گفت:آیناز..
سرمو بلند کردم وگفتم:بله..
-آراد با توئه…
به آراد نگاه کردم وگفتم:بله اقا…
-به چی میخندی؟
با همون لبخند گفتم:هیچی …یه مورچه داشت رد میشد با پام جلوش میگرفتم…
-دیونه شدی؟(لبخند وجمع کردم)بیا برای دل ارام دوغ بریز
-چشم اقا…
بعد اینکه نهارشون و خوردن میزوجمع کردم…ظرفا رو ریختم تو سینگ وشستم…رفتم بیرون دیدم مختار تو حیاط نشسته ..پیشش رفتم وگفتم:چرا هنوز نرفتین؟
-ساعت چهار که جلسه داره میخواد بره…
-اگه چای خواستی برو واسه خودت بریز تازه دم کردم…
-دستت درد نکنه…کم کم داشت خوابم میگرفت
مختار رفت سمت اشپزخونه منم رفتم به خونه، سوت وکور بود نه خاتون بود نه مش رجب…به مرغ عشقام دون دادم که خاتون اومد تو وگفت:آیناز پاشو برو که اقا کارت داره..
-دیگه چیکارداره ؟
-باز که غرزدی؟..میخوادیکی دو هفته دیگه مهمونی بگیره خواسته توبراش یه کت وشلوار بدوزی
پوزخندی زدم وگفتم:من برای این خرس قطبی کفنم نمیدونم چه برسه به کت وشلوار
خاتون:این چه حرفیه میزنی آیناز یه دور از جونی بگو..
– دوراز جونش …خوبه؟چرا نمیره پیش خیاط مخصوص خودش؟
-چون خیاطش پاش شکسته نمیتونه خیاطی کنه..
-خوب بره پیش یه خیاطه دیگه..
-لا اله الا الله…من هرچی میگم این یه چیزی
میگه… بابا اقا کاراتو دیده واز خیاطیت خوشش اومده..میخواد تو براش کت وشلوار بدوزی..این خیاطه که پاش شکسته از اولم خیاط اقا نبوده که…یه بار برای اقا کت دوخت اقا هم خوشش اومد ..دیگه شد خیاط اقا..ایناز جان کله شقی نکن…اقا باز اعصابش خورد میشه ها..به خدا هم خودت ازبیکاری میای بییرون هم اقا روراضی میکنی….
یهو بلند خندیم خاتون با تعجب گفت:چرا میخندی؟
-اخه از هر ده تا کلمه ای که گفتی بیستاش اقا بود…باشه میرم ولی نه برای راضی نگه داشتن اقا…فقط بخار تو میرم
اومد جلو صورتم وبوسید وگفت:الهی من قربونت برم…
بلند شدم دفتر دستک خیاطیم روبرداشتم ورفتم به عمارت مختار رومبل خواب بود بیچاره مختار که شده نوکر این …
رفتم بالا دم اتاق آراد وایسادم خواستم دربزنم که دل ارام درو باز کرد وگفت:کجا؟
-خونه اقا شجاع..
دل ارام خندید وگفت:برو تو منتظرته…
دل ارام رفت پایین ومن رفتم تو…نبودش په کجان؟گفتم:اقا…اقا
خندیم وزیر لب گفتم:موشا اقامون وخوردن ..
از پشتم گفت:این روزا خوب میخندی..
سریع برگشتم..آراد پشت سرم حاضر ایساده بود انگا رمیخواست بره بیرون گفتم:خاتون گفت میخواید براتون کت وشلوا ربدوزم
-اره…چند روزه حاضر میشه؟
-فکرمی کردم از کارمن زیاد خوشتون نمیاد..هم از لباس کاملیا ایراد گرفتی هم از پرده ای که براتون دوختم…
-گفتم کی حاضر میشه ؟
از این که جوابی نداشت بده خوشم اومد… ده ،هیچ به نفع من گفتم:اندازه…پارچه.. مدل….. بهم بدید یک هفته حاضره
-الان که باید برم پس اندازه هام میمونه برا بعد…. شب با دل ارام میرم پارچه میخرم مدلم دل ارام بهت میده
-خوبه…پس من میرم دیگه(خواست بره گفتم)راستی نمیدونی کی امیر میاد؟
-نه… چیه فراموشت کرده ؟معلوم نیست الان تو بغل کدوم دختر خوابیده….زیاد غصشو نخور.. الان با دخترای فرانسه زیر برج ایفل داره خوش میگذرونه
پوزخندی زدم وگفتم:خب خوش بگذرونه حقشه…بعد این همه مدت تنهایی باید وقتش وبا یکی پر کنه یا نه ؟ (یه نفسی کشیدم وزیر لب طوری که بشنوه گفتم )دلم خیلی هواشو کرده مخصوصا برای لبای گرمش…
زیر چشی نگاش کردم بنظر خونسرد میاومد گفت:مطمئنی فقط لبای گرمشه؟
-اِه شما صدامو شنیدید؟نه خب…یه جاهای گرم دیگه هم داره که زبون از گفتنش عاجزه
دستاش ومشت کرد وبا اعصبانیت گفت:برو بیرون …
-چشم اقا…
کمی که ازش فاصله گرفتم با وخنده اومدم بیرون با دو از پله ها رفتم پایین یهو مختار از مبل پرید وگفت:چه خبرته دختر؟
بلند گفتم:ببخشد….ببخشد…
با سرعت رفتم به اتاقم …پشت اتاقم نشستم نفس نفس میزدم یهو خندیدم چی بهش گفتم…وای..بلند شدم که یکی در زد ..درو باز کردم دل ارام
بود با لبخند گفت:بیام تو؟حوصلم از تنهایی سر رفت
درو تا اخر باز کردم وگفتم:بفرمایید…کلبه درویشی ما قابله شمارو نداره
با لبخند اومد تو وقتی کل اتاقم ودید زد گفت:اینجا اتاق توئه؟
-گفتم که کلبه درویشیی …
-اخه چرا تخت نداری؟…پس میز آریشیت کو؟چقدر کمد لباسیت سادست…
لبخند زدم وگفتم:اگه راحت نیستی بریم عمارت
-نه بابا این چه حرفیه …همین جا روزمین میشینیم
وقتی نشست منم کنارش نشستم گفت:خودت اینجوری خواستی؟
-شاید…
-میخوای به آراد بگم برات تخت بگیره؟
-نه…نه یه وقت بهش نگیا همینم مونده بخاطر یه تخت گدایی کنم
دل ارام چند ساعتی پیشم موند بعد رفت…باز من موندم وتنهایی رفتم سراغ مرغ عشقام کمی باشون حرف زدم که مش رجب اومد تو وگفت:اینقدر با این پرنده ها حرف نزن زبون ادمیزاد یادت میره ها
با لبخند نگاش کردم وگفتم:زبون پرنده ها قشنگه چون نه قهر میکنن نه بلدن دعوا کنن
تو اشپزخونه با خاتون شام وحاضر میکردم که آراد ودل ارام رفتن بیرون …به احتمال زیاد برای خریدن پارچه رفتن ساعت هشت خاتون ومش رجب رفتن پیش یکی از دوستاشون وگفتن یازده میان منم ساعت نه تک وتنها تو اشپزخونه شام خوردم اما از گلوم پایین نرفت بیشتر از چند تا لقمه نتونستم بخورم …بلند شدم وظرفا مو شستم که صدای بسته شدن در عمارت شنیدم از پله ها اشپزخونه رفتم بالا دل ارام شاد وشنگول ودستای پر خرید میرفتن سمت پله ها که منو دیدن به آراد گفتم:شام وبیارم اتاقتون یا میز وبچینم؟
دل ارام :ممنون…شام وبیرون خوردیم جات خالی خیلی خوش گذشت
لبخند تلخی زدم خواستم برم که آراد گفت:برامون میوه بیار …
-چشم اقا..
از تو یخچال میوه دراوردم وشستم وخشک کردم گذاشتم تو ظرف با دو تاپیش دستی وچاقو گذاشتم روش ورفتم بالا در اتاقش باز بود به تخت تکیه داده بود ودل ارام سرش وگذاشته بود رو شونش تلویزیون نگاه میکردن …ظرف میوه رو گذاشتم رو میزدل ارام گفت:بیارش اینجا
ظرف میوه رو براش بردم گفت:میشه چایی هم بیاری؟
آراد:عزیزم میشه نه…بگو برات بیاره
با تنفر به آراد نگاه کردم چشمام وبستم با اعصبانیت گفتم:بله خانم الان میارم
سریع از اتاق اومدم بیرون …خدایا ببین کارم به کجا رسیده که به یه دختر 16ساله میگم خانم…چای رو دم کردم توی فنجون ریختم وبردم بالا نزدیک تخت که شدم چشمم سیاهی رفت وسینی تو دستم شل شد ویکی از استکان ها افتاد وشکست ..دل ارام جیغ کشید آراد:حواست کجاست؟دل ارام ترسید…
-ببخشید اقا…حواسم نبود
-دفعه بعد حواست وجمع کن…
-چشم اقا…
آراد:دل ارام خوبی؟میخوای بگم اب قندی برات بیاره؟
دستشو گذاشته بود رو قلبش وگفت:نه…خوبم
خورده شیشه ها
بزرگ وجمع کردم گذاشتم تو سینی آراد گفت:زودتر برویه چیزی بیار ریزه هاشم جمع کن
با بغض بلند شدم گفتم:چشم اقا …
بدون اینکه نگاشون کنم سریع از اتاقش اومدم بیرون اخه من چیکارش کردم که ابن بلا رو سرم میاره؟… این بغض لعنتی داشت خفم میکرد …باز دلم پر شد باز دلم هوای گریه کرد یک ماه راحت بودم بدون هیچ گریه ای شب وبه صبح میرسوندم .. به اشپزخونه که رسیدم دستمو گذاشتم رو گلوم وفشار میدادم نمیخواستم بشکنه …زور بغض روی گلوم بیشتر بود دستم وکنار زد وشکست …چشمم از درد اشک ریخت لبه سینگ ظرف شویی تو دست گرفتم وگریه کردم اشکای گرمم صورت یخ زدم وگرم میکرد اما تند تند پاکشون میکردم ..دستمو گذاشتم رو قلب درد گرفتم وگریه میکردم
-برای چی گریه مکینی؟
برگشتم آراد بود دیگه دلم نمی خواست ببینمش اشکام وپاک کردم گفتم:هیچی…فقط دلم برای امیر تنگ شده
-مطمئنی فقط همینه؟
-اره..
-بیا…
-کجا..؟
بدون اینکه چیزی بگه رفت بیرون …منم پشت سرش رفتم تلفن که از قبل جمع کرده بود دوباره زد به پریز گوشی رو برداشت شماره ای رو گرفت گذاشت دم گوشش بعد طرفم گرفت وگفت:بگیر..
ازش گرفتم چند تا بوق خورد بعد صدای بم امیر تو تلفن پیچید: الو…
با شنیدن صداش دوباره اشک بود که بدون اجازه من رو صورتم میریخت با بغض گفتم:سلام امیر..
-سلام..آیناز تویی؟چرا گریه میکنی؟
-هیچی.همین جوری
-نکنه باز آراد اذیتت کرده؟
به آراد که رو به روم وایساده بود نگام کردم…اونم فقط نگام کرد ورفت گفتم:کمی اره..
-من از دست این چیکار کنم؟خوبه بهش گفتم موظب امانتم باش…
-حالا اینقدر اعصبانی نشو…خوبی؟
-صدای گریه تو شنیدم خوب شدم
-ببخشید…
چند دقیقه ای با امیر حرف زدم وتلفن وقطع کردم کمی حالم بهتر شد اما هنوز خوب نبودم …با سینی چای وجارو رفتم به اتاقش دل ارام نبودش خودش تنها رو تخت دراز کشیده بود وفیلم نگاه میکرد رفتم سمت خورده شیشه ها داشتم جمعشون میکردم گفت:دلت باز شد؟
نگاش کردم هنوز دستش زیر سرش بودوتلویزیون نگاه میکرد گفتم:تا نبوسمش دلم باز نمیشه
پوزخندی زد وگفت:معلوم نیست علی تو بغل کی خوابیده بود با تو حرف میزده .. اونوقت اینجا بشین وبراش ابغوره بگیر وفکر بوسیدنش باش
-امیر این کارا نمیکنه..
-اره..امیر تو قد یست پاک ومقدس حتی نمیدونه دخترا چه شکلین
-امیر عشق منه..هر کاری هم که دلش بخواد میتونه انجام بده ..فکر نکنم از تو عیاش تر باشه
خواستم برم که از تخت اومد پایین جلو وایساد وگفت:با اخرت باشه که با من اینجوری حرف میزنی فکر نکن چون علی تورو سپرده من اجازه میدم هر چی دلت خواست به من بگی… خواستم چیزی بگم که دل ارام امد تو نگاش کردم با تعجب
به ما دوتا نگاه میکرد …مثل اینکه من وآراد زیادی به من نزدیک بودم با زخدا رو شکر که جارو خاک انداز دستم بود که فکرای بد نکنه …از کنارش رد شدم ورفتم بیرون …از پله ها اومدم پایین ورفتم به اتاقم ..تنهایی بد دردی بود حالا چیکار کنم؟با همه چی ور میرفتم اینقدر با مرغ عشقام حرف زدم که که سرش وکردن تو پرشون..بیچاره ها زبون نداشتن بگن آیناز بسه سرمون رفت با این کار اعتراض خودشون رو نشون دادن …به ساعت نگاه کردم تازه ده ونیم بود یعنی نیم ساعت دیگه خاتون اینا میان..اگه الان بخوابم مسخرم میکنن میگن مگه تو مرغی که الان خوابیدی؟…اما من نباید به حرف مردم گوش کنم میرم بخوابم تشکمو پهن کردم که بخوابم ..صدای تلفن بلند شد گوشی رو برداشتم :بله…
دل ارام با گریه گفت:آیناز بیا …آراد حالش خوب نیست تو رو خدا بیا کمکش کن
-به من مربوط نیست به اورژانس زنگ بزن ….
گوشی رو قطع کردم..بعد این همه اذیتی که آراد بهم کرده انتظار داره بهش کمکم کنم…دوباره تلفن زنگ خورد گوشی رو برداشتم دل ارام بیشتر گریه میکرد والتماسم کرد:آیناز خواهش میکنم…داره میمیره تورو خدا جون هر کی دوست داری بیا نمی دونم باید چیکار …آیناز اینقدر بی رحم نباش بیا کمکش کن
گوشی رو قطع کردم ..آیناز تو که کینه ای نبودی..مگه مامانت نگفت هر کی بهت بدی کرد تو با خوبی جواب بده …جواب بدی با بدی نیست سریع رفتم به اتاقم لباس پوشیدم دوباره تلفن زنگ خورد گوشی رو برداشتم وفقط گفتم:الان میام …
با دو خودم وبه عمارت رسوندم ..پله ها سه تا یکی میکردم ومیرفتم بالا ..نفهمیدم خودم چه جوری به اتاق آراد رسوندم ..دل ارام کنا رتخت وایساده بود گریه میکرد آراد م فقط از درد به خودش می پیچید رفتم کنارش به دل ارام گفتم:چی بهش دادی؟
با گریه گفت:کیوی..
با اعصبانیت داد زدم:مگه بهت نگفتم زخم معده داره هر چیزی نباید بخوره؟..من که کیوی نشسته بودم از کجا اوردی ؟
-گفت کیوی دوست دارم براش اوردم
-برو براش یه پالتو بیار .(به آراد گفتم)سوئیج کجاست؟
با درد گفت:نمیدونم..
خودم تو اتاق گشتم تو کوشی میز عسلیش چند تا سوئیج بود یکیشو برداشتم لبه تخت نشستم دستمو گذاشتم زیر شونه هاش گفتم:بلند شو باید بریم دکتر…
به زوروکمک من خودش واز تخت جدا کرد پالتو رو از دست دل ارام گرفتم وتنش کردم تمام مدتی که پالتو تنش میکردم بهم نگاه میکرد منم چیزی نگفتم دستم وانداختم پشت کمرش وگفتم:بلند شو اینجوری هم نگام نکن..
بلند شد به دل ارام گفتم:از اینجا تکون نمیخوری تا خاتون ومش رجب بیان..
-باشه..
رفتیم پایین…سه تا ماشین بود نمیدونم سوئیچ کدوم وبرداشتم دزگیرش و فشار دادم BMW مشکی برام
چشمک زد درشو باز کردم سوار شد ماشین وروشن کردم وحرکت کردیم
پام فقط رو گاز بود …تو خوابم نمی دیدم سوار همچین ماشینی بشم ..آراداز درد صورتشو جمع کرده بود گفت:نمیدونستم رانندگی بلدی..
-وقتی یه پرنده بال وپرش میچینی ومیندازیش تو قفس دیگه انتظار پرواز ازش نداشته نباش
-زبونت از نیش عقرب هم بدتره
-نیش عقرب نه از ره کینه است اقتضای طبیعتش این است ..عقرب اگه نیش میزنه فقط برای دفاع از خودشه وگرنه از کسی کینه ای به دل نداره
اعصابم خورد بود پامو بیشتر رو پدال گاز فشار میدادم نمیدونستم کجا برم گفتم:از بس من وتو خونه گذاشتی نمیدنم از کجا برم؟از کدوم طرف برم؟
-فعلا مستقیم برو…بعد بپیچ به راست
دوباره پام وگذاشتم رو سر این پدال بیچاره ..آراد:یواشتر برو
-می ترسم خونریزی کنی باید سریعتر بیمارستان برسیم
نگاه سنگینش ورو خودم حس کردم نگاش کردم گفت:دوستم داری؟
پوزخندی زدم وجلوم نگاه کردم گفتم:اسید معدتت زده بالا دچا رتوهم شدی؟
-پس چرا میخوای نجاتم بدی؟ مگه دلت نمی خواست بخاطر مرگ دوستت با زجر جلو چشت بمیرم؟خب بندازم گوشه خیابون ونگام کن به ده دقیقه نمی کشه خون میارم بالا وبا زجر…
وسط حرفش داد زدم:بسه کن دیگه..من مثل تو بی رحم نیستم، من هنوز کینتو به خاطر لیلا که با بی رحمی کشتیش به دل دارم… تا زمانی هم که مثل لیلا نمیری دلم اروم نمیگیره اما با کشتن تو اون زنده نمیشه من هنوز به قیامت وقاضی اون روز ایمان دارم میپسرمت به همون خدا که خودش می دونه برای مجازات تمام کارات چه حکمی بده
-فکر میکنی تا الان تقاص کارام وپس ندادم؟این زخم معده داره اروم اروم منو…
یهو دستش وگذاشت رو معدتش وخم شد گفتم:نمیخواد حرف بزنی
سریع به بیمارستان رسیدیم
اومدم طرفش در وباز کردم دستمو گذاشتم رو شونش وکمش کردم بیاد بیرون یه پرستار که تو حیاط بود وایساد به ما نگاه کرد بعد با دو خودش وبه ما رسوند وگفت:اقای سعیدی..بازم زخم معدتونه؟
گفتم:خانم میشه کمکش کنید …
-الان برانکارد میارم
دوید سمت سالن بیمارستان ما هم یواش یواش راه میرفیتم که دو تا دکتر با دو خودشون به ما رسوندن با تعجب بهشون نگاه کردم یعنی آراد اینقدر مشهوره که همه میشناسنش؟
دوتا دکتر مرد آراد وبردن داخل …رفتم سمت ماشین الان بهترین فرصته که فرار کنم..هم ماشین دارم هم…
-خانم…شما همراه اقای سعیدی هستید؟
برگشتم و گفتم:بله..
-سریعتر بیاید تو..
یه نفس از سر ناامیدی کشیدم ای شانس بد من هی…رفتم تو زن پرستار گفت:چی خوردن اینجوری شدن؟
-کیوی؟
من وجلو یه اتاق برد وگفت:همینجا منتظر بمونید
خودش رفت تو وچند دقیقه بعد یه پرستار دختر که باید تازه فارغ
التحصیل شده باشه با پالتوآراد اومد طرفم قیافه تو همی هم داشت گفت:شما خانم آراد هستید؟
انگار جون حرف زدن هم نداشت گفتم:نخیر…
پالتوشو برداشتم وگفت:میگم آراد اونقدر بی معرفت نیست که نخواند دوستای قدیمیشو دعوت کنه (سر تا پام ونگاه کرد)پس دوست دخترشی…
-نخیر خانم…
عجبا …نمیدونم این دختره چه اصراری داره امشب این کله بادمجونی رو به ریش ما ببینده
با غیض سرش وبر گردوند وبا قر رفت ..وای این کیه دیگه؟یه دکترمرد 40یا 50ساله اومد بیرون وگفت:شما همراه اقای سعدی هستید؟
-سرم وتکون دادم وگفتم:بله …
-میشه چند لحظه تشریف بیارید ؟
-بله حتما..
با هم رفتیم به اتاقش اون پشت میزش نشست منم رو میل چرم مشکی کنار میزش نشستم گفت:حالا خانمشون هستید یا دوستش؟
نخیر مثل اینکه امشب کل پرسنل این بیمارستان عزمشون جزم کردن که من واون ریقو ور به هم پیوند بدن گفتم:مگه فرقی میکنه؟
-زیاد نه…ولی اگه دوستشون هستید سعی کنید بیشتر مراقبش باشید یا حدالمکان پیشش باشید وبهش برسید…اگر هم خانمش هستید باید بدونید که خوردن چیزهای که معدش وتحریک میکنه باید جدا دوری کنه….من به خودش هم گفتم اگه بخواد همین روند ادامه پیدا کنه چاره ای جز عمل برامون باقی نمیزاره…اوضاع معدش اصلا خوب نیست ایشون باید 6وعده سبک غذایی در روز بخورن ولی متاسفانه اینجور که از احوالاتشون مشخصه حتی سه تا وعده غذایی هم نمیخورن ..اگه میخواید عمل نشه باید بیشتر بهش برسید ومراقب خورد وخوراکش باسید
به پالتوی آراد که تو دستم بود نگاه کردم وگفتم:من تمام سعیم رو میکنم اما اون علاقه ای به خوردن نداره
-بله درسته چون کسای که زخم معده دارن از خوردن دوری میکنن…ولی شما سعی کنید غذا های خوشمزه بپزید تا ایشون رغبت بیشتری به خوردن پیدا کنن
با لبخند گفتم:چشم..سعی خودم رو میکنم
یه نسخه بهم داد که برم داروهاش وبگیرم حالا پول از کجا بیارم ؟رفتم سراغ ماشین داشبورد وباز کردم چیزی بجز چهار تا کارت عابر بانک نبود برداشتمشون و نگاشون کردم حالا رمزشون رو از کجا بیارم ؟دوباره برگشتم به بیمارستان ..یه راست رفتم سراغ اتاق آراد پشت به من خوابیده بود اروم گفتم:خوابی؟
برگشت نگام کرد چراغ وروشن کردم نگام کرد گفتم:رمز این کارتا چنده؟
با صدای بی جونی گفت: میخوای چیکار؟
نسخه با کارتا اوردم بالا وگفتم:برای خرید داروهای این به پول این نیاز دارم
-برو به یه پرستار به اسم نسرین بگو بیاد
-چرا؟
-برو نپرس…
رفتم بیرون به یه پرستار گفتم : نسرین خانم میشناسید ؟
-بله.. تو اون اتاقست صبر کن بیاد بیرون
دم همون اتاقی که گفت منتظر موندم چند دقیقه بعد یه دختر ظریف ولاغر
اندام با ظاهر اروم اومد بیرون گفتم:شما نسرین هستید؟
نگام کرد وبا صدای ظریفی گفت:بله…امرتون…
-اقای سعیدی با شما کار دارن..
با تعجب گفت:کدومش؟
-پسرشون..
-آراد؟؟..نکنه بازم بخاطر زخم معدش اومده؟..(فقط سرمو تکون دادم )…کدوم اتاقه..؟
-بفرمایید از این طرف …
با هم رفتیم طرف اتاق آراد اون زودتر رفت تو..تا آراد ودید با نگرانی گفت:وای عزیزم چی شده؟
صورت آراد وبوسید ..اخ چقدر دلم میخواد بفهمم مزه صورت این ریشو چه جوریاست که هر کی میاد میپره بغلش وصورتش زیر بوس میگیره …آراد گفت:چیزی نیست عزیزم خوبم ..
-الهی من بمیرم تو رو…. رو تخت بیمارستان نبینم
-خدا نکنه این چه حرفیه میزنی…کارت عابر بانکم واز این دختره بردار و برو داروهام وبگیر
خیلی بدم میاومد وقتی بهم میگفت این …انگار اسمم وبلد نیست دختره اومد پیشم وچهار تا کارت ونسخه رو بهش دادم ورفت گفتم:ترسیدی با پولا فلنگ وببندم ودر برم؟
-اره نمیتونم بهت اعتماد کنم..امانت علی هستی اگه بری جواب اون وچی بدم
پوزخندی زدم وگفتم:چقدر امانت دار خوبی بودی؟من اگه میخواستم فرار کنم همین الان با این ماشین میرفتم
-چون میدونستی پیدات میکنم نرفتی
خواستم برم که یه دختر دیگه اومد تو یه ظرف غذا دستش بود رفت طرف آراد وگفت:چیزی احتیاج نداری آراد؟
-نه ممنون ناهید…
دختره با لبخند رفت …این کیه دیگه فکر نکنم دیگه پرستاری تو این بیمارستان مونده باشه که با آراد دوست نباشه با تعجب نگاش کردم وگفتم:تو این بیمارستان چند تا دوست دختر داری؟
-به جز نسرین دیگه هیچی…
پوزخندی زدم وگفتم:این همه پرستار تو رو به اسم کوچیک صداتت میزنن هیچه؟
-این بیمارستان بابامه…و همیشه منو میاوردن اینجا بخاطر همین به اسم کوچیک صدام میزنن
چراغ وخاموش کردم خواستم برم گفت: کجا؟
-میرم بیرون …
-لازم نکرده همینجا بخواب..
-ببخشیدا…. خیلی خیلی ببخشیدا ولی تو بغل شما بخوابم؟…
-الان غیر مستقیم داری میگی میخوای پیشم بخوابی؟
پوفی کردم..گفتم:شب بخیر
خواستم درو ببندم که گفت:رواین مبله بخواب…
-شاید یه عزیز دیگت بیاد بخوای ببوسیش با وجود من راحت نباشی
-من برای بوسیدن کسی که دوستش دارم از کسی خجالت نمیکشم
-میدونم روت زیاده…شاید پرستارا بخوان یه کاری بکنن که من نبینم
اجازه حرف زدن وبهش ندادم واومدم بیرون رو صندلی روی به روی اتاق آراد نشستم چند دقیقه بعد نسرین وبا دکترش رفتن تو …تا صبح روی چند تا صندلی که کنار هم ردیف بود خوابیدم وپالتو آراد هم رو خودم کشیدم …
-هی…هی …هی با توام بیدار شو
چشمام وباز کردم فکر میکردم خودش باشه با اعصبانیت وحرص چشمام وبستم ونشستم کمی صورتمو مالش
دادم وگفتم:مگه بز صدا میزنی که میگی …هی ؟
-با اون ابروهای پاچه بزی خب معلومه که بزی(با همون حالت عصبی وحرص نگاش کردم )کی گفت پالتو منو رو خودت بندازی؟
-خودم…سردم بود چیزی هم جزپالتو شما نبود
– میاومدی تو اتاق میخوابیدی؟
-کجا میخوبیدم تو بغل تو؟
خیلی مطمئن گفت:خب اره جا که بود..خودت نیومدی
-خیلی..خیلی…
-خیلی چی؟
بلند شدم گفتم:هیچی اقا…
پالتو شو برداشت وگفت:کم اوردی نه؟
-کی من ؟..
خواستم چیزی بگم که نسرین اومد کنار آراد وایساد بازوشوگرفت وبهش چسبید وگفت:داری میری؟
-دوست داشتی بمونم؟
-نه بابا…ایشاالله که این طرفا پیدات نشه…قرار نهار بزاریم؟
-نه فدات شم کار دارم..
دختر به من نگاه کرد فهمیدم مزاحمم راه افتادم رفتم بیرون کنار ماشین BMWمشکی آراد وایسادم..چند قدم رفتم عقب ونگاش کردم دیشب من سوار این عروسک بودما ..اونوقت هی به خودم میگم بد شناس کجام بد شناسم…ایشاالله ده بار دیگه… نه کمه سی بار دیگه معدش درد بگیره با همین ماشین بیارمش بیمارستان امین یا رب العالمین … چند دقیقه منتظرش موندم ولی پیداش نشد ..اگه من جای آراد بودم یکی میزدم توگوش دختره تا اینقدر بهم نچسبه دختر اخه اینقدر لوس اَه اَه…رو کاپوت ماشینش نشسم یهو با صدای دزگیر ماشین پریدم پایین به آراد که دزد گیر ماشین وزده بود وداشت میاومد نگاه کردم ..ای درد بگیری ایشاالله ترسیدم در ماشین وباز کردم ونشستم خودشم نشست ماشین وروشن کرد وحرکت کردیم گفت:از بس دیشب این پدال گاز وفشار دادی دیگه کارنمیکنه…
-واسه لذ تش که این کارو نکردم شما رو اوردم بیمارستان
چند دقیقه ای جز سکوت چیز دیگه ای بینمون رد وبدل نشد ..بالاخره آراد یه اهنگ خارجی گذاشت معلوم نبود مرده چی برای خودش دل درد میکنه گفتم:داریم میریم خونه؟
-نه..میرم شرکت جلسه مهمی دارم تا الانم خیلی دیر کردم
به پاش نگاه کردم وگفتم:به من ربطی نداره ها یعنی اصلا به من مربوط نیست ولی با دمپایی میخوا ی بری جلسه مهم ؟
به پاش نگاه کرد یهو وسط جاده زد رو ترمز با چشای گشاد گفت:چرا کفش پام نیست ؟
-برو خدا رو شکر شلوار پا بود اوردمت اونوقت تو فکر کفشی؟ (پشت سرم نگاه کردم)حرکت کن بوق این ماشینا سرم وبرد
یه گوشه پارک کرد با اعصبانیت گفت:چرا منو بدون کفش بردی بیمارستان؟
-خب من از کجا بدونم قرار دوست دخترای پرستارت برات ضیافت بگیرن وهرکدومشون با یه ماچ میان داخل…دفعه بعد قبل ازاینکه زخم معدتت سراغت بیاد خوش تیپ میخوابی رو تخت تا من ببرمت بیمارستان… سوئیج این ماشین لطف کن دم دست بزار
با حرص فقط نفس کشید وراه افتاد چند دقیقه بعد گفتم:هنوز میری شرکت ؟
-با اجازه
شما..
-خواهش میکنم اجازه ما هم دست شماست
فقط نگام کرد و با حرص سرشو تکون داد…لابد مدل اومده که رئیس با دمپایی بره شرکت به پاش نگاه کردم چقدر سفیدو استخونیی اگه با این پا تو صورت هر کی بزنه …صورت طرف خورد شده دم یه فروشگاه لباس نگه داشت …پیاده شد درو قفل کرد این چه کاریه میکنه؟با مشت زدم به شیشه وگفتم:کجا میری؟….واسه چی درو قفل کردی؟..(بدون این که نگام کنه میرفت داخل فروشگاه داد دزم)آهاییییی…با توام بیا درو باز کن خیار شور نرسیده
خسته شدم نشستم…خرس قطبی..بوفالو…گوزن شاخ دار…قوبارغه… زرافه ….کرم اشغال دونی .. موش کور داد زدم: گورخردیونه
اخه بگو چرا دروقفل کردی؟زشت میشدی منم با خودت می بردی؟اسب ابی…پنگوئن عقب افتاده
نیم ساعت بعد اقا پیداش شد…نگاش کردم عین این ادمای قبل عمل بعد عمل شده بود ..عجب تیپ خفنی زده …کثافت کت و شلوار تنگی پوشیده بود پلاستیکی دستش بود وگذاشت عقب ماشین واومد جلو..از زمانی که ا زدر فروشگاه اومد بیرون همین جور نگاش کردم تا وقتی که نشست ماشین وروشن کرد وحرکت کردیم بدون اینکه نگام کنه گفت:شنیده بودم گربه ها وقتی گوشت می بینن دیگه نمی تونن خودشون روکنترل کنن …ولی گربه ای به سمجی تو ندیده بودم از داخل ماشین داشتی منو می خوردی
باز حرص منو دراورد گفتم:اخه گوشتی هم نداری بخوام بخورمت…از بس غذا نمیخوری فقط استخون داری
پوزخندی زد وگفت:اتفاقا گربه ها استخونم دوست دارن
دستمو مشت کردم وبا اعصبانیت گفتم:میشه دیگه به من نگی گربه؟
-میگم گربه تا چشت دراد
-خیلی پررویی..
-از تو بیش تر نیستم
دم شرکتش نگه داشت نگهبان سلام کرد وماشین وبرد داخل پارکینگ گفتم:من باید چه جوری برم خونه؟
-مختار میاد دنبالت …
پیاده شدیم رفتم داخل چند نفر دیگه سلام کردن وارد اسانسور شدیم دکمه هفت رو فشار داد..به دیوار اسانسور که ایینه ای بود نگاه کردم کنار هم وایساده بودیم من تا بازوی آراد بودم …چه کوتام به کفشم نگاه کردم ..نه خوبم اگه کفش پاشنه بلند بپوشم اندازش میشم
-فکر نکنم با کفش پاشنه دار هم اندازم بشی..
در باز شد رفت بیرون با تعجب نگاش کردم خاک سرم یعنی اینقدربلند حرف زدم صدامو شنید؟ ..در خواست بسته بشه سریع رفتم بیرون وپشت سرش راه میرفتم هر کی آراد ومیدید بهش سلام میکرد …وارد یه دفتر شدیم یه خانم حدود سی ساله بلند شد وگفت:معلوم هست کجایید اقای سعیدی؟یک ساعت نگهشون داشتم خیلی اعصبانی شدن
-به جهنم …زنگ بزن کریمی بگو الان میام
-چشم..
آراد رفت به یه اتاق وبا چند تا پرونده برگشت به من گفت:همین جا بشین الان مختار میاد دنبالت
-باشه ..
رو مبل نشستم ورفت..خانم که با
کامپیوترش ور میرفت گفت:شما دوست جدید اقای سعیدی هستید؟
ای خدا خیرت نده آراد …چرا دوست دخترات وهر جا میبری که وقتی یه دختر بات می بینن فکر میکینن جدیده؟…گفتم:خیر نیستم..
-میگم…این جور دخترا تو سلیقه اقای سعیدی نیست …
با لبخند گفتم:بله..حق با شماست جون اُصلا دخترای چشم رنگی ولوند تو سلیقه اقای سعیدی هست
ای سلیقه ی اقای سعیدی سیل ببره..بعد چند دقیقه که نشستم مختار پیداش شد وبا هم رفتیم خونه …وارد عمارت که شدم دیدم دل ارام دستش زیر چونه زده وپکر نشسته…چند قدم رفتم تا منو دید با دو اومد طرفم وگفت:حالش چطوره؟خوبه؟نمرده که؟…چرا جوابمو نمیدی زنده است؟
با لبخند گفتم:علیک سلام…بله سالمه ..حالشم خوبه … نفس میکشه وزنده است الانم تو یه جلسه خیلی مهمه
یه نفس راحتی کشید وگفت:ممنون…
-خواهش میکنم…خاتون کجاست؟
-از دیشب بهش گفتم آراد چی شده خیلی نگران شد…میخواست زنگ بزنه ولی تلفنی با خودتون نبرده بودید..الانم تا داخل خونست
-باشه…برو تو سرما نخوری… هوا سرده
رفتم سمت خونه پشت در وایسادم صدای کاملیا شنیدم:یعنی مطمئنی آیناز از این خوشش میاد؟
-اره مادر..من سلیقشو میشناسم
یه قیافه جدی واخم به خودم گرفتم د رو با زکردم ورفتم تووگفتم:سلام…
خاتون با نگرانی اومد طرفموگفتم:سلام…حالش چطوره؟دل ارام گفت چی شده خواستیم بیام بیمارستان…دیدم دل ارام تنهاست نیومدم ..حالش که خوبه؟
-اره خوبه…الانم شرکته
-خب خدا رو شکر
به کاملیا یه نگاهی انداختم ورفتم سمت اتاقم که با لبخند گفت:سلام ..خوبی؟
جوابشو ندادم ورفتم توشال واز سرم برداشتم یه ضربه به در خورد گفتم:اگه کاملیای برو
سرشو کرد تو گفت:اومدم اشتی…
مانتوم ودراوردم وگفتم:ولی من نمیخوام اشتی کنم
اومد تو دروبست گفت:ببخشید…میدونم تقصیر من بود …
وسط حرفش پریدم وگفتم:اره تقصیر تو بود حالاهم نمیخوام حرفت وبشنوم برو بیرون
-خواهش میکنم آیناز بزار حرفم بزنم اگه قانع نشدی بعد بگو برو
-مگه تو اجازه حرف زدن به من دادی؟خودت دوختی وبریدی فقط مونده بود تاریخ عقد من وپرهام ومشخص کنی..باورم نمیشد اون حرفا رو تو بهم زده باشی ..داشتم التماست میکردم بزاری برات توضیح بدم ..اما نذاشتی فقط حرف خودتو زدی
-میدونم..ببخشید …به خدا از روز اولی که پرهام ودیدم دوستش داشتم تا الان با هیچ دختری ندیده بودمش مطمئن بودم کسی تو زندگیش نیست تا اینکه سرو کله تو پیدا شد ..وقتی میدم پرهام چطور با تو گرم صحبت میشه وبات شوخی میکنه (سرش وپایین انداخت واروم گفت)اتیش میگرفتم وحسودیم میشد دلم نمیخواست پرهام با کسی جز من حرف بزنه …از اون طرفم با امیر بودی با اینکه
میگفتی کسی رو دوست نداری اما وقتی میدمت چطور با بقیه پسرا حرف میزنی بیشتر به حرف فرحناز میرسیدم …اومدم اشتی کنم..منو ببخش
-نمی بخشم…چون بدون گناه محاکمم کردی
-یعنی برم؟
به سمت دراشاره کردم وگفتم:بفرما…
سرش وانداخت پایین ورفت سمت در گفتم:صبر کن
با خوشحالی برگشت وگفت:بله..
-قبل از اینکه بری برو اون چیزی که برام خریدی رو بده
-اون برای وقتی بود که بام اشتی کنی..
-حالا توبرو بیارش بعد یه فکری درمورد قهر واشتیمون میکنیم
-خب اشتی کن دیگه..
-فکر کردی به همین راحتیاست؟دل یکی رو بشکونی بعد با یه کادو بگی اشتی…
با قیافه گرفته گفت: باشه..
وقتی رفت خندیدم …برکشت خندم وجمع کردم با بی حوصله گی کادو رو جلوم گرفت گفتم:بگو بفرمایید
دستش وراست کرد وگفت:خب بفرمایید
بازش کردم یه جعبه طلا جواهرات بود در جعبه رو با کردم یه دستبند ستاره ای که طلای سفید بود که روی پنج تا از ستاره ها یه حرف انگلیسی نوشته بود که اسم خودمو تشکیل میداد نگاش کردم وگفتم: حالا چرا قیافت اونجوری کردی؟
-کی من؟…هیچی فقط فکر کردم منو می بخشی
– فکرت که اشتباه نبوده
با تعجب وخوشحالی نگام کرد وگفت:راست میگی؟یعنی منو بخشیدی؟
با لبخند گفتم:اره..
بغلم کرد وگفت:میدونستم می بخشی …ممنون
منم بغلش کردم وگفتم خواهش میکنم…ولی دفعه بعد زود قضاوت نکن بزار طرفت حرفش وبزنه
-چشم…
ساعت یازده کاملیا رفت..به دست بند نگاه کردم یهو یاد گردنبدم افتادم جلو ایینه بهش نگاه کردم به اون ستاره ومادرم ستاره رو بوسیدم …مامان دوست دارم
ساعت دوازه آراد اومد.. داشتم سالاد وحاضر میکردم که یهو دل ارام اومد تو اشپزخونه وبا هول وترس گفت:آیناز…آیناز چی کار کنم آراد اومد الان منو میکشه
کاهو رو گذاشتم تو دهنم وبا تعجب نگاش کردم با لبخند گفتم:بخاطر آراد اینقدر رنگت پریده؟
بهم چسبید وگفت :اره…اگه کتکم زد چی؟
خندیم وگفتم:نترس کتک نمیزنه
-از کجا مطمئنی؟
-از اونجایی من چهار ماه پیششم همه بالا ها سرم اورده الا کتک …حالا هم برو سر میز بشین غذارو بیارم
-نه همینجا با شما میخورم
خاتون اومد تو گفت:آیناز چرا وایسادی زودتر نهار اقا رو ببر
-چشم خانم
میز نهار خوری رو چیدم آراد اومد پایین رو صندلی نشست وگفت: پس دل ارام کجاست؟
همین جور که براش سوپ میکشیدم گفتم:از شما میترسید خودش وتو اشپزخونه حبس کرده
-بهش بگو بیاد…
-چشم..
رفتم به اشپزخونه گفتم:دل ارام اقا میگه بیا
-نمیرم ..
خاتون:چقدر میترسی دختر..اگه اون همه بلای که سر آیناز اومده یکیش سر تو میامد که تا حالا مرده بودی ..نترس برو قول میدم کاریت نداشته باشه
به من نگاه کرد وگفت:پس تو هم بیا
خندیدم
وگفتم:باشه بیا …
من جلو راه میرفتم اونم پشت سرم با ترس میاومد کنار میز وایسادیم گفتم:اقا..دل ارام واوردم
آراد که مشغول خوردن سالاد بود سرش وبلند کرد وبا تعجب به پشت من نگاه کرد وگفت:تو چرا رفتی پشت این قایم شدی؟..بیا اینجا ببینم
آراد وایساد دل ارام از جاش تکون نخورد با ترس به من نگاه کرد با لبخند گفتم:برو
با قدم های اهسته رفت پیش آراد رو به روش وایساد سرش وانداخت پایین وگفت: ببخشید نمیدونستم نباید کیوی بخورید…به خدا اگه
آراد بغلش کرد واجازه حرف زدن بهش نداد وگفت:اشکال نداره…(سرش واز سینش برداشت ونگاش کرد)من هیچ وقت دعوات نمیکنم پس لازم نیست ازم بترسی (لبش وبوسید ودوباره بغلش کرد به من نگاه کرد وگفت)تو اینو از من ترسوندی؟
-نه..
-دروغ نگو…من تا حالا به این اخم نکرده بودم چه برسه بخوام دعواش کنم
-من نمی دونم از خودش بپرس…
دل ارام به آراد نگا کرد وگفت: اون منو نترسونده..بخاطر دعواهای که با آیناز میکردی منم ترسیدم دعوام کنی
آراد چند ثانیه ای نگام کرد وگفت:خیل خب بشین نهارتو بخور سرد میشه
وقتی نشستن براشون غذا کشیدم ویه گوشه وایسادم تا نهارشون تموم بشه وقتی ظرفا رو جمع کردم بردم به اشپزخونه خاتون گفت خودم ظرفا رو میشورم منم از خدا خواسته رفتم که به مرغ عشقام غذا بدم رفتم تو…نزدیک قفس شدم وبهشون نگاه کردم ماده شاد بود میخوند ولی نره پکر ودمق تو لاک خوش به نرده قفس چسبیده بود در قفس وباز کردم مرغ عشق نرو اوردم بیرون بوسش کردم وگفتم:چی شده آراد چرا پکری؟…نکنه باز آیناز اذیتت کرده اره؟…با اخم به ماده نگاه کردم وگفتم:آیناز کار توئه تو دل اینو شوکندی؟…چرا اذیتش میکنی؟….خوبه تنبیهت کنم وچند روزی بهت غذا ندم ادم شی؟..نوک آراد وبوسیدم وگفتم: آراد دعواش کردم دیگه ناراحت نباش واخماتم وا کن… چند بار دیگه نوکش وبوسیدم وگذاشتمش تو قفس
-پس نوک اونو جای لب من می بوسی؟
برگشتم دیدم با اخم ودست به سینه به چهار چوب در تکیه داده ..به به… بدبخت شدم فکر کنم کل صحنه ها رو دیده ..پوزخندی زد وگفت:تو که دلت میخواد ببوسمت چرا به خودم نگفتی ونوک اون پرنده بیچاره روجای لب من می بوسی؟
-نوک این پرنده شرف داره به لبای کثیف تو که هر کی از راه میرسه با یه بوسه ازش پذیرای میکنی
اومد جلو..رفتم عقب گفت:جدی؟چطوره لبای کثیف منم بچشی شاید بد نباشه …مطمئنم از لبای علی خوشمزه تره
همین جور میاومد نزدیک ومن میرفتم عقب گفتم:نزدیک ترنیا
-چرا…؟بابتت پول دادم حیفم میاد بدون استفاده ومجانی بدمت به علی ..حقمه حداقل ببوسمت
-برو دل ارام وببوس
-اونو که شب تو بغل خودم می بوسمش
میرفتم عقب اون با قدم
های اروم میامد جلو یهو در باز شد وخاتون اومد تو..یه نفس بلند وراحت شدم خاتون با دیدن آراد تعجب کرد وگفت:اقا شما اینجا چیکار میکنید؟
-یعنی اجازه ندارم بیام ؟
-نه..نه اقا ببخشید… منظورم اینکه …چرا بی خبر خیلی خوش اومدید بفرمایید
آراد به من نگاه کرد وگفت:نه..باید برم اومدم به این بگم زودتر بیاد اندازه هامو بگیره
گفتم:همین جا منتظر بمونید تا مترو بیارم…
-بیا اتاقم…زودتر بیا چون عجله دارم
اینو گفت ورفت..همونجا وایسادم خاتون گفت:آیناز چرا وایسادی مادر برو دیگه..
چه دل خجسته ومیمون ومبارکی داره این خاتون ..مترو دفتر خودکارم برداشتم ورفتم به عمارت از پله رفتم بالادم اتاقش که باز بود وایسادم کسی نبود رفتم تو..دور و برو یه نگاهی انداختم که ا زاتاق لباس اومد بیرون کتش وتنش کرده بود گفت: فکر نمی کردم بیای
-چرا نیام؟ فکر کردی ازت میترسم؟
اومد جلو…رفتم عقب همین جور که نگام میکرد کتش ودراورد کمی ترسیدم نکنه باز بخواد خریتی بکنه ..میگن دوتا نامحرم نباید تو یه اتاق تنها باشنا بخاطر این چیزاست
با ترس رفتم عقب تر واون میاومد جلو تر گفتم:میخوای چیکار کنی؟
پوزخندی زد وگفت:زود باد خالی میکنی؟
-چی؟
-دو دقیقه پیش که گفتی نمی ترسم حالا چی شده که عقب عقب میری؟
-میخوام میدون وبرا زور گویت…. با زکنم
– زود باش اندازهام وبگیر دیرم شده
دفترو گذاشتم رو میز مترو باز کردم پشتش وایسادم وشونه هاش واندازه گرفتم..چون اقا زرافه تشریف داشت مجبور شد رو پنجه پام وایسم ببینم چقدره…جلوش وایسادم از سر شونه تا مچ دست هم اندازه گرفتم …نگاهش ورو خودم حس کردم سرم وبلند کردم وگفتم:چیزی شده؟
-نه ..فقط..چرا اندازه ها رو نمی نویسی؟
-یادم می مونه ..دستت وببر بالا
-چرا ؟
-باید زیر بغلات واندازه بگیرم
-زیر بغلام ومیخوای چیکار؟
یهو یه چیز مسخره ای به ذهنم رسید یه لبخند شیطنتی زدم وگفتم:میخوام بدونم رشدش خوبه
با کمی گیجی گفت:رشد چی؟
چند قدم ازش فاصله گرفتم وگفتم:مو..
با چشای گشاد نگام کرد دیگه واینستادم با خنده وجیغ از اتاقش زدم بیرون تا جای که جون داشتم از پله با سرعت میاومدم پایین یهو خوردم به مختار..همینجور که از پله ها می اومد پایین گفت:مختار بگیرش
منم به سمت آشپزخونه میرفتم گفتم:مختار بگیرش الان منو میکشه
آراد به پله اخر که رسید مختار تو هوا گرفتش آراد داد زد:ولم کن مختار..بزار حسابش برسم
خاتون و هم اومد تو سالن با نگرانی گفت:چی شده اقا؟
آراد همین جور که سعی میکرد از دست مختار فرار کنه گفت:چی شده؟ برو از این دختره بپرس خجالتم نمیکشه
من که پشت خاتون قایم شده بودم مختار خندید وگفت:باز چیکا رکردی
تو؟
-هیچی..کاری که ایشون ناراحت بشه رو نکردم
-نکردی..مختار یه لحظه ولم کن
مختار:قول میدی نری طرفش
آراد با اعصبانیتی که داشت سعی میکرد خودش واروم نشون بده گفت :اره…اره
مختارولش کرد یهو دوید طرفم جیغ کشیدم که دوباره مختار گرفتش وبا خنده گفت:تو که همین الان قول دادی..خب بگو چی شده؟
خاتون:اقا هر کاری کرده شماببخشید
-خاتون چقدر ببخشم …اخه تو چرا طرف اینو میگیری؟..به خدا اگه دو روز تو انباری بندازمش ادم میشه
-خب مادر حداقل بگو چی گفته؟
گفتم:هیچی نگفتم
آراد:چیزی نگفتی ؟خجالت نکشیدی اون حرف وبهم زدی؟
-نه..واسه چی خجالت بکشم ..یه رشد طبیعی که در بدن همه وجود داره این که دیگه خجالت نداره
-ببین خانم اگه موهای خودتت دومتره من اصلا مو ندارم
-من با موم میزنم شیش ماه یه بارم درنمیاد
مختار فقط آرادوگرفته بود و میخندید خاتون گفت:دختر این حرفا چیه میزنی خجالت بکش..
مختار:معلوم هست شما سر چی دعوا می کنید؟
-هیچی خانم متر دستشون گرفتن که بیان موهای زیر بغل منو متر کنن…
مختار زد زیر خنده آراد با اعصبانتی داد زد :مختار..
مختار سریع خندهشو جمع کرد وگفت:بله اقا…ببخشید
-ولم کن…(مختار ولش کرد)بعد بگید چرا تنبیهش میکنید می بینید همش تقصیر خودشه
دل ارام سریع از پله ها امد پایین وگفت:چی شده؟..چرا دعوا میکنید؟
آراد بدون اینکه جوابش بده از پله ها رفت بالا…
مختار گفت:چیزی نیست دل ارام خانم
خاتون با خجالت لبشو گاز گرفته بود وگفت:حالا اگه بندازتت تو اون انباری حقت ..بعد بگو اقا بده
بعد رفت به اشپزخونه با لبخند سرم وانداختم پایین مختار همین جور که میخندید گفت:حداقل میذاشتی یه چند روزی اومدنش از بیمارستان بگذره بعد دوباره بفرستش اونجا …اخه چرا اذیتش میکنی؟
-تقصیر خودشه ..نمیذاره دهنم بسته بمونه
با همون اعصبانیت اومد پایین گفت:حیف که امانت علی هستی وگرنه میدونستم چیکارت کنم ..بریم مختار
با هم رفتن بیرون منم با خنده رفتم به اشپزخونه ..خاتون حسابی از دستم شاکی بود… ونصایح مختلفی بر ما فرود اورد که دختر باید سنگین باشد ..این حرفا وکارا درشان یک دختر بیست وچهار ساله نیست اقا رو اعصبانی نکن وغیره وذالک….
وقتی شامشون وخوردن ظرفا رو میشستم که تلفن اشپزخونه زنگ خورد گوشی رو برداشتم :بله…
دل ارام:ایناز …آراد میگه بیا اندازهامو بگیر
-چشم..
گوشی رو قطع کردم رفتم به اتاقم دفتر دستکم وبرداشتم خاتون گفت:کجا ایشاالله..
-خونه اقا شجاع ایشاالله…میرم طول وعرض اقا رو متر کنم
-باز نخوای یه جای دیگش و رو متر کنی…ایندفعه دیگه مختار نیست جلوشو بگیره
-نه آدم شدم…
خندید وگفت:برو به سلامت
به سمت عمارت
رفتم دم اتاقش وایسادم خودش ودل ارام رو تخت نشسته بودن وبه صفحه لپ تاپ نگاه میکردن یه ضربه به در زدم نگام کردن گفتم:اجازه هست؟
1400/04/03 22:04⛺#پارت_#پانزدهم
رمان_#حصار_تنهایی_من⛺
دل ارام:بیا تو…
رفتم تودفترو گذاشتم رو میز به آراد گفتم:بلند شید اندازه هاتونو بگیرم
بلند شد رو به رو وایساد نگام کرد انگار هنوز کینه صبح تو دلش بود گفتم:دستتون وباز کنید..
-باز کجام ومیخوای متر کنی؟
خندیدم گفتم:اندازه دور کمرتون
دستشو باز کرد مترو انداختم دور کمرش با عطر گرمش گرم شدم بوی خوبی میداد …نشستم ازکمر تا قوزک پاش واندازه گرفتم ماشاالله پا نیست شلینگه گفتم:باتونو با زکنید..
-دیگه برای چی؟
-رونتون اندازه بگیرم
پاشو باز کرد اندازه رونشم گرفتم مترو انداختم دور گردنم واندازه ها رو یادداشت کردم رو به روش وایسادم مترو انداختم دور باسنش کشید عقب با اخم گفت:معلوم هست داری چیکار میکنی؟
-خب دارم اندازهاتون ومیگیرم
-خب بگیر با باسنم چیکارداری؟… خیاط قبلیم این کارا نمیکرد ..
جلو خندم وگرفتم وگفتم: به من مربوط نیست خیاط قبلیتون چیکا رمیکرده…اگه اندازه نگیرم ممکنه شلوارتون خراب بشه
دل ارام:آراد بزار اندازتو بگیره
برگشت سر جاش دور باسنش واندازه گرفتم ..داشتم یادداشت میکردم که گفت:تموم شد؟
سرم پایین بود گفتم:بله…
همین جور که نگاش میکردم دل ارام با گیجی گفت:چی شده؟…مگه کارت تموم نشده آیناز؟ دیگه چیو میخوای متر کنی؟
آراد:چرا عزیزم تموم شده..الانم دیگه میخواد بره
دفترم وجمع کردم گفتم:پارچه با مدل برام بیارید
دل ارام بلند شد وگفت:بیا اتاقم بهت بدم…. پارچه پیش منه…
با دل ارام رفتیم اتاقش پارچه رو بهم داد قرار شد فردا مدل وبهم بده ..رفتم به اتاقموخوابیدم..وای این پسر بعضی وقتا ترسناک میشه ..چقدر دلم برای پرهام تنگ شده معلوم نیست پسره کجا میزاره میره ..وقتی میره دیگه پیداش نمیشه
صبح مثل همیشه یه ربع به شیش بیدار شدم..اصلا دلم نمیخواست جای گرمم وهوای سرد بیرون عوض کنم …کاش اینجا هم مثل قطب شمال شیش ما شب بود ..تا باخیال راهت شیش ماه می خوابیدم ..اوه اونوقت اون خروسم شیش ماه خواب بود ..فایده ندارم باید بلند شم ..بعداینکه خودم وذره پوش کردم به طرف اتاق آراد حرکت کردم ..دروباز کردم چراغم زدم ..با تعجب به دل ارام نگاه کردم این چرا اینجا خوابیده؟…پس آراد کو؟ درو بستم وچند تا اتاق وگشتم اما نبودش نکنه ترورش کردن..تو کتابخونه رفتم اونجا هم نبود …یهو یاد اتاق دل ارام افتادم رفتم اونجا ..بله..همین جاست ..آراد گمگشته باز اید به اتاق دل ارام غم مخور… این چرا پیش دل ارام نخوابیده؟هه شاید دعواشون شده اتاقاشون وجدا کردن…کنار تخت وایسادم صداش زدم :”اقا…اقا..”نچ خبری از بیدار شدنش نبود …دوباره صداش زدم” اقا..اقا..”چشماش وباز کرد پتو رو کشید رو سرش …دستمو مشت کردم
گذاشتم بالای سرش ..چقدر دلم میخواست همینو بکوبم تو سرش دستمو برداشتم وکمی با اعصبانیت گفتم ..”اقا…اقا”
پتو روازسرش برداشت با اخم گفت:این چه وضعه صدا زدنه؟
-ببخشید…بلند شید ساعت شیش پنج دقیقه شده
-خودم میدونم ساعت چنده…لازم نکرده عین این پرنده که از ساعت میان بیرون دقیقه ها رو هم اعلام کنی
دوباره سرش وبرد زیر پتو..کور وپیرم کرد ..میدونم یه سی سال نمیکشم که تمام موهام سفید میشه خواستم برم که گفت: وان همین اتاق حاضر کن …نمیخوام دل ارام بیدار بشه
-چشم اقا..
اومدم بیرون کاش یکی فکر خواب صبح زمستونی من بود ..کل زمستون وسرماش به خواب صبح وگرمای زیر پتوِ…اگه زمستون اینو از ادم بگیرن که دیگه چیزی براش نمی مونه…رفتم به اشپزخونه صبحانشو حاضر کردم رفتم بالا که وان وحاضر کنم دیدم آراد با درد نشسته وچشمامش فشار میده ..رفتم جلو گفتم:دراز بکش..
-خوبم..
بالشت ونزدیکش کردم وگفتم:نه..خوب نیستی دراز بکش
کمی رفت عقب وبه پهلوی راستش خوابید گفتم:تو که خوب بودی..چت شد یهو؟(چیزی نگفت فقط دستش رو شکمش بود)حموم نرو تا برات صبحونه بیارم
سریع رفتم پایین وبا سینی صبحونه برگشتم ..لبه تخت نشستم سینی رو گذاتشم رو عسلی .. لقمه جلوش گرفتم و گفتم:بیا بخور..
-نمیتونم بخورم ..
-خیل خب دهنتو باز کن..
همین جور نگام میکرد گفتم:چیه مگه اولین باره لقمه تودهنت میکنم؟
چیزی نگفت ودهنش وباز کرد …عین بچه ای سه چهار ساله اون خوابیده بود ومنم با لقمه های کوچیکی میگرفتم ومیزاشتم تو دهنش …کمی که بهتر شد بلند شد لیوان چایی رو برداشت یه قلپ ازش خورد گفتم:بهتری؟
فقط سرش وتکون داد..گفتم:میخوای امروز نرو شرکت
پوزخندی زد لیوان گذاشت تو سینی وگفت:عین مادر بزرگا نگران میشی…نگران نباش ننه حالم خوبه
با حرص گفتم: من هیچ وقت نگران تو نمیشم …
-باشه ننه …
با حرص سینی رو برداشتم ورفتم پایین مختار منتظر نشسته بود کنارش وایسادم وگفتم:سلام..
نگام کرد وگفت:سلام..خوبید؟
-ممنون…میشه یه چیزی ازتون بپرسم؟
-حتما…بفرمایید
بالا رو نگاه کردم تا خیالم راحت بشه آراد نمیاد پایین گفتم:آقامون میان وعدهاشو میخوره؟
-اره خودم یه چیزی براش میخرم ..ولی به زور میدمش بخوره …چطور؟
-هیچی…ممنون
رفتم به اشپزخونه ظرفا رو شستم وتکه گوشتی که از دیشب اضاف اومده بود وبرای داگی کنار گذاشته بودم برداشتم ..بعد اینکه آراد رفت …پیش داگی رفتم خودش نبود اما صداش میاومد هر چی چشم چرخوندم ندیدمش رفتم پشت عمارت دیدم با پارس دنبال یه گربه کوچیک بد بخت میدوه با گوشت تو دستم دنبال داگی دویدم دادزدم:”ولش کن..چیکار اون زبون بسته داری وحشی”…داگی بدون
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد