بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

توجه به من دنبال گربه بیچاره میدوید منم دنبال داگی دوباره داد زدم:”گناه داره ولش کن بی صاحب” ..گربه صدا میداد ومیدوید مش رجب من ودید وگفت:ایناز ولشون کن ..
-چیو چیو ولشون کنم ..این سگ زبون نفهم ولش کنم گربه رو میخوره
همینجور که دنبال داگی میدویدم داد دزم:”مگه با تو نیستم داگی..میگم ولش کن”…. یهو گربه چرخید اومد طرف من با چشم گشاد وایسادم از زیر پام رد شد جیغ زدم داگی اومد طرفم..سریع دستمو جلو ش گرفتم وداد زدم:وایسا…
داگی با زبون اویزون وایساد ونگام کرد گوشت وانداختم جلوش وگفتم:این وبخور با گربه دیگه کاری نداشته باش ..عین صاحبت بی رحمی اخه با اون گربه چیکار داری؟
گوشت وبرداشت ودنبال گربه که دیگه دور شده بود دوید با اعصبانیت داد دزم:پدر سگ زبون نفهم…کپ صاحبتی
چند قدم رفتم که صدای خنده یکی بلند شد سرم وبلند کردم دیدم دل ارام از پنجره اتاقش داره نگام میکنه گفت:خیلی باحالی آیناز..چند دقیقه است دارم نگات میکنم
با ترس گفتم:با صدای من بیدار شدی؟
-نه..سه تاتون ..
-اها…میگم همه حرفامو شنیدی؟
-اره..
اوه اوه بد بخت شدم الان میره همه حرفامو میزاره کف دست آراد با خنده گفتم:میگم دل ارام نهار چی دوست داری برات بپزم؟
همینجور که میخندید گفت:نترس به آراد چیزی نمیگم
یه نفس راحتی کشیدم ورفتم سمت عمارت که مش رجب اومد سمتم وگفت:عملیات با موفقیت انجام شد؟
گفتم:بله…چرا نبسیش؟
-پاش درد میکرد اقا گفت چند روزی بزار ازاد باشه…
-این پاش درد میکرد واینجوری میدوید ؟
خندید وگفت:میشه چند لحظه بیای؟
-باشه..
با هم رفتیم به خونه تو هال وایسادم مش رجب رفت به اتاق وبعد چند دقیقه اومد بیرون یه جعبه طلا جلوم گرفت وگفت:ببین این خوبه؟
درش وباز کردم یه گردنبد ظریف وخوشکل با لبخند گفتم:اره خیلی واسه کیه؟
-خاتون..فرداشب تولدشه
-واقعا؟ ..چرازودتر بهم نگفتی یه چیزی براش بگیرم؟
-ببخشید… خودمم یادم نبود دیروز عصر یادم اومد… سریع رفتم اینو براش خریدم…خوبه دیگه؟
بهش دادم وگفتم:اره ..عالیه
-پس کیک وشیرینی تولدش با من
-بلدی؟
-اره…یه شیرینی برات درست کنم که تا حالا هیچ شیرینی فروشی درست نکرده باشن
-راست میگی؟
-بله..
-باشه..پس شیرینی وکیک با تو
-پس یه چیزای لازم دارم برات مینویسم برام بگیر
-باشه..
رفتم اشپزخونه دل ارام داشت صبحونه میخورد گفتم:راستی دل ارام مدل پیدا کردی؟
-هنوز نه..میخوای با هم نگاه کنیم شاید تویه چیزی پیدا کردی؟
-باشه..پس زودتر صبحونتو بخور چون برا ی دوختش زیاد وقت ندارم
بعد اینکه صبحونش وخورد لپ تاپ آراد واورد تو سالن پذیرای نشستیم و به عکسا نگاه کردم به جز یکیش بقیش چنگی به دلم نمیزد

1400/04/04 16:22

یعنی این مدل بیشتر به آراد میاومد گفتم:همین یکی خوبه عکسشو بهم بده
-بدون الگو مشکلی نداری؟
بلند شدم با لبخند گفتم:نه…
رفتم به اتاق آراد ومشغول تمییز کردن اتاقش شدم کف وحسابی سابیدم کنار تختش رفتم رو تختی رو زدم بالا که زیر وهم تمییز کنم رفتم زیرش وبا یه دستمال شروع کردم به تمییز کردن اخه بگو پسره *** کی میخواد زیر تخت وببینه که میگی زیر تختمم تمییز کن…سرم وبلند کردم محکم خورد به تخت ..اخ ..دستمو گذاشتم رو سرم برگشتم به تخت چند تا دری وری گفتم..بعد اینکه زیر تخت تمییز کردم رفتم اتاق لباس، لباسایی که شسته بودم وگذاشتم سر جاشون..داشتم می اومدم بیرون که چشمم افتاد به یه کاشی که اطرافش با بقیه فرق داشت..سیاه تر بود کنار نشستم با دستش فشارش دادم…تکون خورد انگشتام وکردم زیرش وبلندش کردم با تعجب نگاه کردم یه دفتر خیلی قدیمی که اطرافش پاره شده بود داخل یه گودی افتاده بود..برشداشتم .. باز ش کردم اول صفحه با یه دستخط بچه گونه نوشته بود …”امروز بابام مامانم وزد…مامانم دستش درد گرفت شوحر اَمم” ..خندیدم شوهر عمه رو چه جوری نوشته …”مامانم وبرد دکتر من گریه کردم اما منو نبردن داداش اَ لی پیشم موند وگفت حال مامانت خوب میشه اما من بابام ودوست ندارم…چون همیشه دَوام میکن.”..باز خندیدم این آراد حتما املاش زیر ده بوده…نگاه تورو خدا دعوام میکنه وعلی رو چه جوری نوشته …”بابای داداش اَلی هیچ وقت اونو نمیزنه اما بابای من همیشه منو میزنه…مامان بزرگم میگه هر کی نزر کنه ارزوش براورده میشه منم نزر میکنم بابام بمیره یه….
-آیناز..آیناز
وای خاتون.. سریع دفتر وگذاشتم وکاشی رو گذاشتم روش ….خاتون گفت: آیناز اینجایی؟
اومدم بیرون گفت:تو اون تو چیکار می کردی؟
-هیچی..لباساش وگذاشتم
انگار یه چیزی یادش اومد گفت:راستی تو به این داگی چی دادی؟
-گوشت…مگه چیزیش شده؟
با نگرانی گفت:اره…افتاده رو زمین وناله میکنه مش رجبم نمیدونه چشه رفته دنبال دکترش
خندیم وگفتم:این سگه دکتر مخصوص داره ؟
-خند ایناز…اگه اقا بیاد مکشتت
-یعنی بخاطر یه سگ میخواد یه ادم وبکشه؟
-فقط دعا کن نمیره …
اینو گفت ورفت بیرون..خیلی اشغاله اگه بخواد همچین کاری کنه پشت سر خاتون رفتم دل ارام کنار داگی نشسته بود منم کنارشون وایسادم…بیچاره افتاده بود رو زمین وناله میکرد حتی جون نداشت پلکاش وتکون بده
خاتون:مطمئنی فقط بهش گوشت دادی؟
با دیدن داگی ترسیدم وگفتم:اره بابا…مش رجب ودل ارام دیدن
دل ارام:راست میگه من دیدم فقط گوشت دستش بود
مش رجب با یه مرد که کیف دستش بود اومد سمت ما کنارش نشست وگفت:چی بهش دادین ؟
خاتون:فقط

1400/04/04 16:22

گوشت..
-گوشته که فاسد نبوده؟
خاتون نگام کرد گفتم:نه اقا سالم بود..
خاتون :ایناز برو زیر قابلمه ها رو خاموش کن
رفتم به اشپزخونه زیر قابلمه رو خاموش کردم که صدای پارک کردن ماشین آراد اومد …یه ترس تو وجودم ریشه زد میترسیدم برم بیرون چند دقیقه بعد صدای فریادش بلند شد:کجاست؟
خاتون:اخه این دختر که تقصیری نداره فقط بهش گوشت داده…شاید خودش یه چیزی خورده
-از کجا معلوم خودش تو گوشته یه چیزی نکرده باشه ؟…
-اینا زکه با سگ شما دشمنی نداره
-با خودم که داره…بهت میگم کجاست؟
وای..با ترس ناخن هامو می جویدم امروز انباری حتمیه بدبخت شدم عجب غلطی کردم به این سگه زبون نفهم غذا دادما…با چهره برفروخته امد تو خاتون ودل ارام پشت در شیشه ای اشپزخونه وایساده بودن دل ارام که از ترس جرات نمیکرد بیاد تو خاتونم میدونست اینجور موقعا نباید دخالت کنه گفت:به داگی چی دادی؟
با ترس که از صدام مشخص بود گفتم:به خدا به جز گوشت چیز دیگه ای بهش ندادم
انگشت اشارشو اورد بالا وگفت:از دروغ متنفرم …راستشو بگو چی بهش دادی؟
دیگه از ترس نزدیک بود گریه کنم گفتم:به خدا فقط گوشت دل ارام شاهده ازش بپرس
اومد جلوتر با اعصبانیت بیشتری گفت:بار اخر ازت میپرسم …چی بهش دادی؟
تو چشماش نگاه کردم اروم گفتم:هیچی..
مچ دستمو گرفت وکشید …مقصد ومیدونستم گریه کردم اما التماس نکردم میدونستم راه به جای نمیرسه… انداختم تو انباری وگفت:خودت خواستی
درو بست صدای التماس خاتون ومی شنیدم همونجا رو زمین دراز کشیدم چشمام وبستم تا تاریکی وتنگی نفس اذیتم نکنه …به یاد روز های خوشی که با نسترن داشتم دعواهای که میکردم، یاد نوید وکمک های که بهم میکرد وهیچ وقت فکر نمی کردم فقط بخاطر دوست داشتنه منه ..به یاد مادرم وتمام اتفاقای تلخ وشیرینی که بینمون افتاد فکر میکردم ..به یاد لیلا و دخترا چقدر دلم براشون تنگ شده …کاش منم پیششون بودم ..تنگی نفس اومد سراغم کاری نکردم هنوز رو زمین خوابیده بودم التماس نمیکنم…من پیش آراد از یه سگ پست تر بودم که اینجا انداختم پس باید بمیرم ..کم کم حس سستی وخواب الوگی به سراغم اومد چشمم وبستم دیگه چیزی نفهمید م
چشمام وباز کردم یه بوی خوبی به مشامم رسید..چه اتاق قشنگی یعنی من الان تو بهشتم ..اطراف ونگاه کردم یه میز نقشه کش که یکی پشتش به من نشسته بود داشت نقشه میکشید یه لباس ابی وشلوار مشکی پای پرهنش وروی چرخ صندلیش کذاشته بود …فکر نمیکردم حوریه بهشتی هم مهندس باشن ..حتما خدا دیده من رو زمین خیلی سختی کشیدم..یه حوریه مهندس بهم داده …ولی از پشت خیلی اشناست نشستم تک سرفه ای کردم با صندلیش چرخید با خوشالی

1400/04/04 16:22

گفتم:پرهام…تویی؟کی اومدی؟…خیلی بی معرفتی یک ماه پیش رفتیم شمال دیگه پیداتت نشد..کجا رفتی؟
-علیک سلام ..اجازه بده خوب منم حرف بزنم خوبی؟
-اره….حالا بگو برای چی نیومدی؟
قیافش گرفته و ناراحت بود گفت: دعوای تو کاملیا رو شنیدم خیلی ازدستش عصبی شدم ودعواش کردم یعنی یه جوری تو مخش فرو کردم که دوستش ندارم…بعد اینکه شنیدم با امیر برگشتی تهران من وآبتینم برگشتم تا الانم خونه بودم سرم شلوغ بود نمیتونستم بهتون سر بزنم….حالا تو بگو ..چیکار آراد کردی که انداختت انباری؟
-خاتون بهت نگفت؟
-چرا گفت …اخه تو چیکار داری که به سگ اون غذا میدی؟
-اخه یه تیکه گوشت اضاف اومده بود گفتم حیف نعمت خدا حروم بشه بندازم جلو این سگ زبون نفهم …چه میدونستم معدش به غذای اضافه عادت نداره
لبخند زد وگفت:هر چی میکشی دست این دل رحم بودنت…الان بهتری؟
-اره خوبم..
-من نمیدونم این آراد تنبیه بهتر از انباری برای تو سراغ نداره که هی میفرستت اون تو؟
-چون میدونه من از تاریکی میترسم این کارو میکنه….ممنون که نجاتم دادی
-من نجاتت ندادم…وقتی اومدم اتاقم دیدم اینجا خوابیدی..از خاتون پرسیدم گفت چه اتفاقی افتاده و(با کمی مکث نگام کرد وبا لبخند گفت)آراد اوردت اینجا
با حالت تعجب وشوک نگاش کردم …آراد؟؟امکان نداره اون خودش منو انداخت توانباری اونوقت بیاد نجاتم بده؟؟مگه مریضه ؟باورم نمیشد قابل هضم نبود ..یعنی من…یعنی من تو بغل آراد بودم؟؟پس بقیه هم این صحنه رو دیدن وای ابروم رفت
-کجای ایناز؟
-ها؟..چی؟ ..با من بودی؟
-اره..میگم خاتون ده دفعه رفت و اومد ببینه بهوش اومدی ای نه ..اگه حالت خوبه برو یه سر بهش بزن گناه داره خیلی نگرانت بود
سرمو تکون دادم وگفتم:باشه الان میرم
به سمت در رفتم گفت:نمیخوای برای تشکر یه کاری برام کنی؟
-تو که برای من کاری نکردی ….تشکر برا چی؟
-دست شما درد نکنه …همین که اجازه دادم تو اتاقم بخوابی تشکر نمیخواد ؟
خنیدم وگفتم:ببخشید حق با شماست …شام جبران میکنم
از اتاقش اومدم بیرون ورفتم اشپزخونه خاتون نبود یهو دل ارام جلوم سبز شد وگفت:خوبی؟
-ممنون بد نیستم..
-وقتی تو بغل آراد تکون نمیخوردم گفتم مردی…خیلی گریه کردم خاتون بیچارم با گریه من گریه کرد اون بیشتر نگرانت بود
با لبخند گفتم :از اینکه نگرانم بودی ممنون…خاتون کجاست؟
-خونه خودشون…
-بعد می بینمت فعلا
رفتم به خونه تو اشزخونه مشغول چای ریختن بود گفتم:سلام… بر…. خاتون نگران خودم
سرش وبرگردوند با خوشحالی اومد طرفم صد بار قربون صدقم رفت وبا گریه بغلم کرد به زور خودم واز بغلش دراوردم وبا هم چای خوردیم باز خاتون شروع کرد به نصیحت

1400/04/04 16:22

کردن اونم نه یک ساعت سه ساعت تمام…بعد از اینکه نماز مغرب وعشام خوندم رفتم سراغ اشپزخونه وهشت نوع غذا پختم خاتون با تعجب به غذا ها نگاه کرد وگفت:دختر این همه غذا برای چی پختی؟
-برای تشکر از یکی…
لبخند شیطنتی زد وگفت:آراد..؟
اخمام وتو هم کردم وگفتم:خیر …گزینه اشتباه انتخاب کردید
-احیانا پرهام که نیست؟
-چرا هست….
خاتون با حالت کلافگی عصبی گفت:وای دختر من از دست تو کجا برم؟…اگه اقا بفهمه برای کسی جز خودش غذا پختی که….
-که چی خاتون؟این غذا برای پرهام تنها که نیست برای خودشم هست…دیگه از چی میخواد شکایت کنه؟
-به خدا این چند ماه یکه اومدی به اندازه چند سال پیرم کردی…
-شرمنده…
-دشمنت شرمنده تو منو با این کارات حرص نده نمیخواد شرمنده باشی …
دل ارام اومد تو وگفت:میشه شام وبیارید ؟آراد خیلی وقته اومده
-باشه مادر تو برو ما الان میاریم …
به خاتون کمک کردم میز وبچینه… میز اشپزخونه هم برای پرهام چیدم پرهام با سوت زدن میاومد سمت اشپزخونه که دیدن میز با همون حالت سوت زدن خشکش زد وگفت:اَهههههه….چقدر ….شام
نشست وگفت:دستت درد نکنه حالا قابل خوردن هم هست؟
-دوست نداری نخور…
-برو به پیش مرگم، آراد بگو بیاد اینا رو بخوره …اگه چیزی توش باشه اول اون بمیره
– اینقدر حرف نزن بخور…
-از کدوم شروع کنم ؟
-از سوپ…
کنارش نشستم وبراش کشیدم گفت:چقدر خوبه ادم یه خدمتکار داشته باشه
با تاکید گفتم:پرهام..
-ببخشید…چند قاشق ازش خورد وبا قیافه تو هم گفت:اَه… اَه…
-چی شد؟
با قیافه خوشحال گفت:خیللللللی خوشمزست دستت درد نکنه
-ای درد نگیری ترسیدم …
خاتون اومد تو وگفت:آیناز جان پاشو برو اقا اومده
-من نمیرم خاتون، خودت بروبراشون غذا بکش…
-پرهام تو یه ذره نصیحت کن …به خدا اگه نره الان اقا میاد یه بلای دیگه سرش میاره
پرهام نگاه کرد و با ادای خاتون گفت:خب راست میگه دیگه مادر برو به بچم برس شده پوست واستخون
خندیم پرهام نگاش کرد وگفت:خوبه مادر؟
خاتونم خندید وگفت:جفتتون برای هم خوبید
خاتون رفت …برای خودم سوپ کشیدم که پرهام گفت:خدمتکار آیناز زشتو برام سالاد بکش
-زشتو خودی…
با لبخند براش سالاد می کشیدم که آراد غضبناک اومد تو خاتون با نگرانی پشتش وایساده بود ..الان درکش میکنم که چه جور بخاطر من پیر شده وبا اعصبانیت سرش وتکون داد وگفت:نه مثل اینکه هر روز داری پیش رفت میکنی …تو خدمتکارمنی یا این؟
گفتم:شما..
با قدم های عصبی رفت سر میز…رو میزی رو تو مشتش گرفت کشید که هر چی غذا رو میز بود افتاد زمین وظرفا شکست با همون اعصبانیت گفت:چرا به جای اینکه از من پذیرایی کنی اینجا نشستی وبه پرهام می رسی

1400/04/04 16:22

؟
-خب…
داد زد:خب چی؟
پرهام:بسه آراد..یه غذا که این قدر اربده کشی نمیخواد …از سنت خجالت نمیکشی این دخترو اینقدر اذیت میکنی؟ ادم هر چقدرم از یکی بدش بیاد دیگه اینجوری شکنجش نمیده
-تو یکی خفه شو پرهام….دیگه حق نداری پاتو بزاری تو این خونه
-میام …هر وقت که دلم بخواد میام
آراد به سمتش حمله کرد یه مشت زد تو صورت پرهام که نقش زمین شد دماغش خون اومد بلندش کرد دو تا مشت دیگه زد من جیغ میکشیدم وگریه میکردم کاری از دستم برنمی اومد…یقشو گرفت وبلندش کرد دستشو گذاشت رو گلوشو وچسبوندش به دیوار وگفت:شنیدم چی گفتی؟
با صدای خفه گفت:بازم میام
آراد فشار دستشو بیشترکرد طاقت نیوردم رفتم سمتش وبازوبازوی آراد و می کشید م اماتکون نمیخورد با این که لاغر بود اما محکم وایساده بود خاتون با التماس گفت:اقا ولش کنید ..داره میمره
پرهام سعی میکرد از دست آراد خلاص بشه اما بی فایده بود نمیدونستم چیکا رکنم …دستمو گذاشتم رو شکم آراد ومیکشیدمش عقب بازم تکون نخورد دیگه با گریه داد زدم:آراد ولش کن کشتیش….
نگام کرد دستشو از رو گلوی پرهام برداشت پرهام افتاد زمین وسرفه میکرد کنارش نشستم صورتش خونی بود خاتون هنوز وایساده بود نفس نفس میزد ونگام میکرد خاتون اب اورد گفتم:پرهام بیا یه قلپ از این بخور
-نمیخورم..
به آراد نگاه کرد گفتم:بخور دیگه خواهش میکنم
لیوان وبرداشت بلند شدم رفتم سمت جعبه کمک های اولیه پنبه برداشتم آراد به پرهام گفت:همین امشب از اینجا میری…اگه یه بار دیگه پات وبزاری تو این خونه میکشمت
رفت بیرون با پنبه بینی پرهام و تمییز میکردم که بلند شد گفتم:پرهام کجا میری؟
-میرم خونه خودم …
همینجور که میرفت پشت سرش رفتم وگفتم:حداقل…بزار صورتت وتمییز کنم
-نمیخواد..
از پله ها رفت بالا..لعنت به تو آراد همونجا نشستم که پرهام امد پایین صورتش تمییز بود ولباسش عوض کرده بود با لبخند گفت:خودتو ناراحت نکن دوباره برمیگردم
-پرهام..خواهش میکنم دیگه نیا
-میام خدا حافظ
تا دم در عمارت بدرقش کردم…درو بستم آراد با اخم جلوم وایسادم بود وگفت:عشقت رفت؟…حساب عُشقات دستت هست؟علی…آبتین….پرهام……آریا اگه کسی رو جا انداختم بگو
چیزی نگفتم ورفتم سمت اشپزخونه کمک خاتون کردم خورده شیشه ها رو جمع کنه…با شکم گشنه رفت کاش حداقل یه چیزی میخورد میز وجمع کردم…از دل ارام وآراد پذیرای کردم … از روزی که دل ارام اومده دیگه براش کتاب نمیخونم وساعت یازده میخوابم …
صبح از خواب بیدار شدم…چقدر خوب میشد امیر امروز بیاد دلم پوسید تو این خونه حداقل اون منو میبره بیرون اما این چی؟ فقط بلده فرمان صادر کنه داشتم به سمت

1400/04/04 16:22

عمارت میرفتم که دیدم داگی داره کش وقوس به بدنش میده با خوشحالی رفتم طرف شوگفتم:سلام داگی…خوبی؟
پارس کرد…میدونی به خاطر تو صاحبت دیروز چه بلای سر من اورد ؟…نه معلومه که نمیدونی چون مریض بودی وکسی بهت چیزی نگفته…میرم صاحبت وبیدا رکنم بعدا میام پیشت
چند قدم رفتم که پارس کرد گفتم:میام پیشت صدا نده
از پله ها رفتم بالا در اتاقش وباز کردم چراغ وزدم …از دیدنش حس تنفرم بیشترشد ..ادم قحط بود که من باید خدمتکار این میشدم؟صداش زدم:”اقا…اقا بزرگ “خندیدم…”اقا جون.”..دستم وگذاشتم جلو دهنم میخندیم باز صداش زدم” حاج اقا آراد “… “اقای خان بزرگ “…دوباره خندیم چه خواب سنگینی داره دهانم بازکردم که یه چیزدیگه بگم یهو بلند شد یقمو گرفت وکشید طرف خودش …خوابندم رو تخت خودشم روم خوابید با اعصبانیت گفت:اگر جرات داری یه بار دیگه اونجوری صدام کن…
یا خدا رحمی بنما…خاک تو سرم …خاک عالم تو سرم …تو این چند ماه..به اندازه امروز ازش نترسیده بودم اگه تا 59ثانیه دیگه ولم نکنه تختش از ترس خیس میکنم با همون حالت ترس گفتم:ببخشید..یعنی غلط کردم…اصلا گُه خوردم….(فقط نگام میکرد انگار راضی نشد) پشکل خوردم خوبه …؟پهن گاو چی؟
این لاغر مردنی چرا اینقدر سنگیه دارم له میشم گفتم:میشه بلند شید؟نفسم داره میگیره
-خیلی وقت پیش باید اینجوری نفستو می گرفتم
ای خدا نفستو بگیره من از دستت راحت بشم…گفتم:تو رو خدا بلند شید…
-چرا بلند شم من هنوز اون کاری که دلم میخواد ونکردم
ترسم بیشترشد…اب دهنم وقورت دادم وگفتم:دل ارام جون وفرحناز خوشکلت هستن برو سراغ اونا
-می بینم تو این اوضاع شرایط هنوز زبون درازی میکنی… اونا ظریف وشکنندن بهشون دست بزنی میشکنن …اما ظاهرا تو پوستت کلفت تره
تکون خوردم وداد زدم :از روم بلند شو…موش کور
دستشو گذاشت رو دهنم وگفت:چی گفتی؟
وای…عجب گَندی حالا چیکار کنم؟ هنوز دستش رو دهنم بود نگاش کردم یه چیزی گفتم نفهمید دستش وبرداشت وگفت:چی میگی؟
اروم با خجالت گفتم:جات وکثیف کردم..
سریع نشست وگفت:چی کا رکردی؟
به شکمم نگاه میکردم بااعصبانیت گفت:با توام میگم چیکارکردی؟
-برو اونور تخت بشین تا بلند شم ببینی…
از رو تخت بلند و شد وگفت:حالا انگار چه شاه کاری کرده که میخواد نشونمم بده …هر غلطی کردی خودتت تمییز میکنی …(هنوز خوابیده بودم)پس چرا بلند نمیشی؟
با انگشت اشاره گفتم:اینجا که وایسادی نه …برو پایین تخت وایسا اخه ممکنه بوش اذیتت کنه
سر تا پاش شده بود حرص واعصبانیت…رفت پایین اروم بلند شدم یه نگاه خنده امیزی بهش انداختم وسریع به طرف در دویدم وبا خنده گفتم:گول

1400/04/04 16:22

خوردی…گول خوردی
رفتم بیرون سرم وکردم تو دیدم داره به جای تمییز من با اعصبانیت نگاه میکنه نگام کرد سریع رفتم پایین دادی زد که شنیدم:فکر کردی میتونی از دستم در بری؟
وای نزدیک بود دستی دستی بدبختم کنه ..حالا چه جوری صبحونشو ببرم ..وای وانو چیکا رکنم؟…چای واب میوشوحاضر کردم…با قدم اروم رفتم بالا پشتش به در بود یعنی میرفتم تو منو نمیدید..اروم از پشتش رفتم سمت حموم…باز خدا رو شکر یه چیزی گذاشته تو گوشش که صدا ی منو نمیشنوه سریع رفتم حموم وبا دل خوشی فراوان وانوپر کردم شیرو بستم خواستم برم که دیدم با اخم به چار چوب در تکیه داده گفت:کی گول خورده؟
-خودم وجد وابادم
-اون وکه بله…ولی انیجوری من راضی نمیشم (چند قدم اومد جلو رفتم عقب گفت)امروز هوس کردم با خدمتکارم حموم کنم ….
اینو که گفت مایل شدم به سمت راستش چون فضای بیشتربرای فرار بود یه قدم دیگه که اومد جلو سریع از کنارش در رفتم….با سرعت هر چه تمام تر به سمت خونه دویدم ..من دیگه عمرا پاتو نمیزارم تو اونو اتاق…خودمو انداختم تو خونه ونفس نفس میزدم…خاتون تو اشپزخونه بود نگام کردوگفت:بازم؟
-به جان من خاتون تقصیر من نیست …اون خرس قطبی …اصلا ولش کن خاتون التماست میکنم جون کی که دوست داری …جون مش رجب ..جون بچه نداشتت خودت برو به این سامورای صبحونه بده
خاتون مونده بخنده یا دعوام کنه گفت:معلوم هست داری چی میگی؟..جون بچه نداشتم دیگه چرا قسم میدی؟
-چیکا رکنم …مغزم دیگه نمیکشه (ملتمسانه گفتم)میری؟
-نرم چیکارکنم..
-الهی من فدای اون چشمای خوشکل مشکیت بشم
نگاش کردم یادم افتاد امروز تولدش یه لبخند زدم با تعجب گفت:دیونه شدی؟…به چی میخندی؟
-هیچی…خاتون بدو صبحونه این سامورای بده تا صداش درنیومده
خاتون رفت صبحونه آراد وداد الحمدوالله به خاتون گیر نداد که چرا من براش صبحونه نبردم …چیزهای که لازم داشتم ودیروز مش رجب برام اورده بود …ساعت ده دل ارام تو اشپزخونه صبحونه میخوردوخاتونم داشت نخود تمییز میکرد حالا چه جوری اینو بیرون کنم؟
دل ارام:چی شده آیناز چرا اینجوری به خاتون نگاه میکنی؟
خاتون نگام کرد،گفتم:ها…؟هیچی….؟همین جوری اخه بخاطر زحمت زیاد پیر شده وصورتش چین وچروک برداشته ..پاهاشم که دیگه به درد نمیخوره باید بره عوضش کنه …همش تقصیر این اقاست میدونم ….میگم خاتون چند سالته؟
خاتون با تعجب گفت:حالا چی شده که امروز به فکر من افتادی؟
خندیدم گفتم:من همیشه به فکر شمام فقط بروز نمیدادم
-اها…بله، 45سالمه
باید هر طور شده امروز بیرونش کنم …فقط خدا کنه کاری نکنه که مجبور شم به زور متوسل شم…ظهر آراد اومد میز وچیدم

1400/04/04 16:22

وقتی نشست گفت:برو ببین دل ارام کجاست
رفتم بالا دیدم رو صندلی میز ارایشیش نشسته ونمی تونه موهاش وجمع کنه با درموندگی نگام کرد وگفت:خوش به حالت موهات فره وعین من لخت نیست …ببین هر کاری میکنم جمع نمیشه
با لبخند رفتم طرفش وگفتم:درست بشین تا موهات وجمع کنم
درست نشست سریع همه موهاش وبه جز یه دسته کوچیک که جلوش گذاشتم بقیه رو پشت جمع کردم وبا کلیپس بستم
با خوشحالی گفت:وای ممنون ..دستت درد نکنه خیلی خوب شده
-خواهش میکنم
با هم رفتیم پایین آراد دیدش وگفت:عروسک خودم چه خوشکل شدی….
دل ارام لبخندی زد وکنارش نشست..گفت:چشمات قشنگ می بینن
-چشمای من هر چی باشه از چشمای تو خوش رنگ ترنیست …
رفتم جلو خواستم بشقاب دل ارام بردارم گفت:نه نمیخواد خودم میکشم …
آراد :عزیزم بشقاب وبهش بده برات بکشه …
-گناه داره خیلی کا رکرده خسته است ..یه غذا کشیدن که منو خسته نمیکنه
-کار خدمتکارهمینه که کار کنه وخسته بشه تو نمیخواد به فکر این باشی
بدون هیچ حرفی رفتم جلو بشقاب دل ارام وبرداشتم وبراش کشیدم..برای آراد هم کشیدم وجای همیشگیم وایسادم ..همه غذای دل ارام آراد با قاشق گذاشت می زاشت دهنش …حتی نزاشت یه کاهو با چنگالش برداره…چقدر دلم برای فرحناز تنگ شده…یادش بخیر میاومد اینجا وبا هم دعوا میکردیم کجایی فرحنازکه یادتت بخیر …از روزی که دل ارام اومد فرحنازم با آراد قهر کرد..بعد اینکه میزوجمع کردم وظرفاش وبردم به اشپزخونه خدا رو شکر خاتون پیداش نشد سریع درو قفل کردم در شیشه ای هم قفل کردم وپردش کشیدم یه نفس راحت کشیدم ….الان می تونم با خیال راحت کارم وانجام بدم ..ظرفا رو شستم که خاتون در زد پشت در وایسادم وگفتم:خاتون یه امروز وبی خیال این اشپزخونه شو….
-اون تو داری چیکار میکنی؟
-میخوام خودکشی کنم…خواهش میکنم برو بزار بدون نگرانی خودم وراحت کنم
کمی وایسادم صدای نیومد… مثل اینکه قانع شد …سیبای که شسته بودم واز یخچال برداشتم یه کارد بزرگ هم به دست گرفتم کارد وبلند کردم ..که یهودر شیشه ای اشپزخونه شکست از ترس جیغ زدم ..یا خدا این کدوم دیونه بود درو شکوند؟مش رجب پرده رو زد کنار واومد تو …پشت سرش خاتون مش رجب با نگرانی گفت:میخوای چیکار کنی آیناز؟برای چی میخوا ی خودتو بکشی؟…اون کاردو بده به من خطرناکه
با چشای گشاد به چماقی که دست مش رجب بود وباهمون در وشکونده نگاه کردم خاتون گفت:عزیز دلم به خدا خودکشی راهش نیست اون چاقو رو بده به ما
مش رجب :اره راست میگه ایناز چاقو رو بده به ما
دستمو زدم تو سرم گفتم:وای …وای …مش رجب چیکار کردی ؟ای خدا ببین من گیر کیا افتادم اینجا دار المجانین نه عمارت

1400/04/04 16:22

…اخه کی میخواد خودشو بکشه مش رجب ؟…
-خاتون گفت میخوای خودکشی کنی…
پنچر شدم گفتم:مش رجب جان مگه قرار نبود من تو اشپزخونه برای امشب یه چیزای رو حاضر کنم؟
مش رجب با لودگی گفت:برای امشب چی میخوای حاضر کنی؟
پوفی کردم انگشت اشارم وزدم به میزوگفتم:امشب ..امشب چه خبره ؟برای همون
یهو با خوشحالی گفت:اها…میخواستی برای تولد خاتون کیک وشیرینی درست کنی
محکم زدم به پیشونی خودم..ای خدا خاتون عاشق چیه این شده ؟بد بختمون کرد خاتون زد زیر خنده وگفت:رجب جان تو که همه چی رو لو دادی…
با دلخوری به مش رجب نگاه کردم اونم با شرمندگی گفت:ببخشید ایناز …از دهنم در رفت نخواستم بگم
قیافه معصومی به خودش گرفته بود خندیم وگفتم:عیب نداره…حیف شد میخواستیم سوپرایزش کنیم
خاتون :خیالتون راحت من چیزی نشنیدم
مش رجب باور کرد وگفت:راست میگی چیزی نشنیدی؟
خاتون خندید وگفت:نه …
مش رجبم خندید …خاتون خواست کمکم کنه ولی نذاشتم گفتم به مش رجب قول دادم خودم همه چیزی رو حاضر کنم …کارگرا مشغول نصب در شیشه ای بودن منم کیک وشیرینی درست کردم …خودمم شام درست کردم هر چند خاتون زیاد اصرار کرد ولی من به مناسبت تولدش مرخصی بهش دادم ..دل ارام هر بیست دقیقه به اشپزخونه سر میزد یه ناخونکی به شیرینی ها میزد ومیرفت …ساعت هشت دیگه همه چی تموم شد ولی خستگی تو تنم بود اونقد رکه دیگه جونی به پا نداشتم تو اشپزخونه نشسته بودم که فرحناز پیداش شد …..نمیدونم چرا از دیدنش خوشحال شدم با همون قیافه مغرورانه وخودخواهانه..جلوم وایساد وگفت:آراد کی میاد؟
-الان دیگه پیداش میشه…
-این دختره هنوز اینجاست؟

-بله…


کیفشو محکم زد به میز ورو به روم نشست…با اعصبانیت گفت:یه چیزی بیار اعصابم اروم بشه
از قیافش خندم گرفته بود ولی من مراعات کردم وفقط یه لبخند زدم …گل گاو زبون براش دم کردم وجلوش گذاشتم با اعصبانیت پاش وتکون میداد نگام کرد وگفت:چیه..به چیه زل زدی؟
-هیچی …ببخشید
-دقیقا ساعت چند میاد؟
خواستم چیزی بگم که صدای ماشینش اومد بلند شد رفت به سالن …به گفته خاتون خدا رحم کنه الانه که خون به پا شه صدا ی فرحناز بلند شد:مگه نگفتی این دختره رو فقط چند روز نگه میداری…الان بیشتر از یک هفته است لنگر انداخته پس کی میخوای بفرستیش بره؟
آراد اروم تر حرف میزد گفت:یادم نمیاد گفته باشم فقط چند روز…فعلا که هست تا هر وقتم دلش بخواد پیشم میمونه
-مگه من از این دختره چشم آبی چی کمتر دارم…حاضرم ایناز بمونه ولی این نه
-چون دل ارام خوشکلتره نمیخوای بمونه ؟
-دقیقا…
-شرمنده فرحنازجون …نمیتونم ازش دل بکنم
-آیناز هر چی بهت میگه حقته…(چند قدم

1400/04/04 16:22

رفت سمت در دوباره برگشت )حالا به حرف آیناز میرسم که گفت تو دوتا خدمتکا رمیخوای که یکی از پشت کیست کنه یکی از جلو اره؟
قیافه فرحناز که اینو گفت خیلی خنده دار بود چون دقیقا ادای کسیه کش هم دراورد وقتی اینو گفت با کفش پاشنه دارو قدم های تند وعصبی به سمت در رفت باز ش کرد ومحکم کوبید آراد بااعصبانیت چشمامشو بست ورفت بالا …فرحنازجون قربون دهنت که به خوبی ازم یاد کردی ولی این اخریه چی بود گفتی؟بدبختمون کردی که …
میزشام وچیدم… از خستگی کمی صوراتمو مالش دادم تا از خستگی بیاد بیرون …دل ارام و آراد اومد سر میز نشستن برای دل ارام سوپ میکشیدم که گفت:آیناز خوبی؟
-اره ..خوبم
-خسته به نظرمیرسی
-کمی خستم…
آراد :اگه مرضی به دل ارام نزدیک نشو ممکن مریض بشه
-گفتم که فقط خستم
اونجا وایسادم تا شامشون رو بخورن .. صدای ایفون بلند شد..رفتم به اشپزخونه دیدم پرهام..وای سریع گوشی رو برداشتم وگفتم:تو اینجا چیکار میکنی؟میدونی اگه آراد بفهمه دوباره دعواتون میشه
پرهام که از سرما میلرزید گفت:بابا درو باز کن یخ کردم …
-پرهام درو میزنم ولی اینجا نیا برو پیش خاتون
-باشه..باشه حالا درو بزن
دکمه رو زدم…اومد تو رفتم بالا آراد گفت:کی بود؟
-کارگر شهرداری…یه چیزی پیدا کرده بود میخواست بدونه مال ماست یا نه
بعد اینکه شامشون خوردن دل ارام رفت که دستش وبشوره منم ظرفا رو جمع میکردم که آراد اومد و گفت:این چه حرفی بود به فرحنا ززدی؟
-کدوم حرف؟
-همون قضیه کیسه….
-ها…من که منظورم با شما نبود که …من این مثال رو به یه مردی دیگه زده بودم بعد….فرحناز به شما گفت که شما مثال اون مرد هستید..
با اخم نگام کرد ورفت رو مبل نشست مش رجب اومد تو به آراد سلام کرد وگفت:آیناز کی کیک و شیرینی رو ببریم ؟
-میخوای صبر کن با هم ببریمش یا الان ببر
-نه با هم میبریم …راستی میدونی پر….
سریع دستمو گذاشتم ور دهنش تا اسمش از دهنش نپره بیرون و دستم وبرداشتم وبا لبخندگفتم:اره میدونم پرنده هام تخم گذاشتن …
مش رجب با گیجی گفت:ها..؟
-مش رجب تو کیک وببر خودم شرینی ها رو میبرم ..
باشه ..
دل ارام اومد وگفت:منم میتونم بیام جشن ؟
مش رجب:اره بیا ..خیلی خوش میگذره
آراد:قضیه جشن چیه؟
مش رجب:اقا ..تولد خاتون شما هم بیاید
-مبارک..ولی دل ارام جای نمیاد
دل ارام:اخه چرا؟…آیناز اینقدر شیرینی های خوشمزه درست کرده …یه کیک توت فرنگی بزرگ ..
آراد وسط حرفش پرید وگفت:اگه کیک وشیرینی میخوای بگو همین الان سفارش میدم …خوشمزه ترین کیک وبرات بیارن
-نه…اما میخوام برم جشن
-میخوای منو تنها بزاری؟
-خب تو هم بیا…
-نه…
میز وجمع کردم بردم اشپزخونه شیرینی ها رو

1400/04/04 16:22

دادم به مش رجب که ببره ظرفا رو ریختم تو ماشین ظرف شویی تا زودتر شسته بشه وقتی کارم تموم شد با کیک رفتم به خونه …همه دیدن کیک خوشحال شدن مخصوصا پرهام که پرید سمتم وگفت:مبارکه ایشاالله…..همگی بگید ایشاالله
همون با خنده گفتیم:ایشاالله
نشستم مش رجب رفت اشپزخونه ویه شمع با عدد 20اورد با دیدنش همون خندیدم گفت:نخندین…خاتون برای من همیشه یه دختر بیست ساله است
پرهام:باشه مشی حرفی نیست …خاتون زودتر فوت کن تا زودتر ببریمش
خاتون:ای شکمو پس بدون کادو اومدی برای کیک ؟
-نه…کادو هم اوردم ولی کیک مهم تره …زود باش فوت کن
-خاتون شمع 20سالگیشو فوت کرد همه براش دست زدن مش رجب چاقوی که با روبان تزیین شده بود واورد خاتون گفت:این کارا دیگه برای چی بوده؟
چاقو رو بهش داد پرهام گفت:این عقده شب عروسی داره که کیک ونبریده مگه نه مشی؟
-اره..
خاتون خندید وکیک وبرید براش دست زدیم مش رجب یه تیکه کیک گذاشت دهن خاتون …خاتون از خجالت سرش وپایین انداخته بود ومیخندید
پرهام وقتی کیک ومیخورد گفت: ایشاالله کیک عروسی آیناز
سه تاشون گفتن:ایشاالله…
گفتم:من شوهرم حاضره
پرهام :جدی؟
-بله…قرار با خواهر زاده مش رجب ازدواج کنم مگه نه خاتون؟
قیافه خاتون ناراحت شد به مش رجب نگاه کرد وگفت:والله چی بگم …..ما به اقا گفتیم ولی گفتن که لازم نکرده به فکر شوهر دادن تو باشیم گفتن شما اجازه ازدواج ندارید …
خلاصه یه جوری به من تپید که تا عمر دارم دیگه حرف ازدواج شما پیشش نمیزنم…قاسم الانم نامزده تا چند وقته دیگه هم جشن عروسیشه
فقط نگاش کردم پرهام گفت:غصه نخور آیناز قبل از اینکه بترشی خودم میگیرمت
خندیدم وزدم به بازوش که اخش دراومد وگفت:خو چرا میزنی …دارم ازت خواستگاری میکنم
-این چه وضعه خواستگاری کردنه؟(داداشو دراوردم) غصه نخور آیناز قبل از اینکه بترشی خودم میگیرمت…
همه مون خندیدم ..وقتی جشنمون تموم شد پرهام رفت..خاتون دو تا تیکه کیک وچند تا دونه شیرینی گذاشت تو بشقاب وگفت:آیناز جان اینارو ببر برا اقا ..
-ولش کن خاتون…هم سردمه هم خستم کی حال داره تو این سرما این همه راه رو بره
به مش رجب داد وگفت:رجب جان اینو ببر برا اقا ..شاید دیده باشه دلش بخواد
خندیدم وگفتم:مگه اقا حاملست که دلش بخواد
مش رجب خندید وخاتون با چشم غره نگام کرد… رفتم به اتاقم وتشکمو پهن کردم ونتونستم خودم وبندازم روش..چون زمین بود وبعد اسابت کمر به تشک میشکنه…
خوابیدم..فقط یک پلک زدم تا خوابم برد ..توی یه جنگل بزرگ ونیمه تاریک میدویدم..درختا اونقدر بزرگ وپرشاخ وبرگ بودن که مانع عبور نور خورشید میشدن ..فقط میدودیم ولیلا رو صدا میزدم

1400/04/04 16:22

…صدای نالشو میشنیدم اما نمیدونستم از کدوم طرفه ..وایسادم نفس نفس میزدم با تمام وجودم صداش زدم:لیلا…صدای جیغی از سمت چپم شنیدم ..به همون سمت دویدم..دیدمش مچاله شده به یه درخت تکیه داده بود ..تمام موهاش روی صورتش ریخته بود ..با قدم های اهسته رفتم طرفش دستمو گذاشتم رو شونش وگفتم:لیلا..
سرش وبلند کرد با ترس رفتم عقب صورتش پر بود از سرنگ گریه می کرد وگفت:ایناز کمکم کن
جیغ کشیدم …چشمام وبا زکردم نشستم ..نمی تونستم نفس بکشم بلند شدم چراغ وزدم همون جا نشستم …گریه کردم بازم کابوس ..بازم لیلا..خسته شدم کی این کابوسا دست از سرم بر میدارن ؟الان چهار ماه که یه شبم خواب راحت نداشتم …کاش یک روز بدون کابوس لیلا از خواب بیدار میشدم …کاش آراد لیلا رو هم میفروخت اما نمیکشتش…صدای اذن بلند شد…بلند شدم خدا یا منو از این زندان نجات بده… بعد اینکه نمازم وخوندم یه ربع به شیش رفتم به اتاق آراد که بیدارش کنم ..صداش زدم:اقا…دیگه خسته شدم هرروز گفتم:اقا…اقا یاد دیروز که چه جوری صداش زدم افتادم وخندیدم صداش زدم بیدار شد خواستم برم که گفت:لباسم ودوختی؟
-نه اقا امروز برش میزنم
-مگه دیروز چیکا رمیکردی که امروز میخوای برش بزنی ؟
-برای تولد خاتون کیک درست میکردم
پوزخندی زد وگفت:همون کیک وشیرینی که بوی روغن سوخته میداد؟یعنی کل روز وگرفتار اینا بودی؟
– اگه خوشمزه نبود پس چراپیش دستی خالی رو عسلیته ؟
-چون ریختمش تو سطل آشغال
به سطل اشغالی که اونطرف تختش بود نگاه کردم رفتم طرفش که گفت:کجا داری میری؟
-میخوام ببینم تو سطل اشغال هست یا نه؟
-دیر رسیدی گربه خانم ..اشغالا ساعت نه دم در حیاط میزارن
با حرص نگاش کردم گفت:حالا زیاد خودتو ناراحت نکن…امشب سعی کن زودتر بری دم درحیاط
از تخت اومد پایین …فکر کنم خاتون بخاطر این پیر شده نه من ..نمی دونم چه علاقه ای داره به من میگه گربه …خودش با اون موهاش که عین کیویه.. کسی که مجبورت نکرده خب نمی خوردی بعد اینکه ورزشش کرد وان وپر اب کردم دستمو گذاشتم داخلش وگفتم:چقدر دلم میخواد یه بار تو این وان بخوابم ..خندیدم..ارزو برجوانان عیب نیست
-اگه حرف زدن با خودتت تموم شده بیا بیرون میخوام حموم کنم
بلند شدم وگفتم:ببخشید…
اومدم بیرون ..یعنی سمعک میزاره که حرفامو میشنوه ؟شاید کسی چی میدونه …صبحونه رو حاضر کردم وساعت هفت بردم بالا..میزو چیدم نشست نگام کرد و گفت:خفه نمیشی؟
-بله؟
به روسریم اشاره کرد وگفت:اینقدر گرهش وسفت بستی که کل صورتت زده بیرون
میگم چرا احساس خفگی میکنم نگو بخاطر روسریه کمی شلش کردم گفت:امروز باید کتمو تموم کنی..
-اما شما نه روز دیگه فرصت

1400/04/04 16:22

دارید
-میخوام اگه گند زدی وقت خرید کردن داشته باشم…چرا وایسادی بیا برام لقمه بگیر
نشستم گفتم:امشب به امیر زنگ بزنم؟
-نخیر..
-چرا؟
-چون پول تلفنم زیاد میشه …
نگاش کردم اخه این چه حرفی بود زد؟ بهونه بهتر نداشت ؟…پول تلفنش زیاد میشه؟ لقمه گرفتم ودادم بهش وگفتم:خب پولشو میدم
-پولشو میخوای از کجا بیاری؟
-امیر بهم پول میده…200تومن بسته؟
-نمیخوات پول امیرت وبه رخم بکشی…
-نمیخواستم به رختون بکشم فقط..
-بسه وقت بحث کردن ندارم
کجاست خاتون که میگه به این خارشتر محبت کن تا گل بده ..بیاد ببینه گل که نمیده هیچ بدتر طرفی که داره بهش محبت میکنه هم خشکش میکنه، چایش وبرداشتم بعد اینکه شیرینش کردم ….خواستم بزارمش رو میز که از دستم ول شد وریخت رو پاش بلند شد وشلوارو از پاش جدا کرد وگفت:این چه کاریه؟
-ببخشید حواسم نبود …نمیدونم چی شد که ازدستم افتاد…
-از دستت نیوفتاد برای عمد این کارو کردی..
-نه به خدا..
-قسم نخور..اگه میخواستم بهت اجازه زنگ زدن بدم ..دیگه این کارو نمیکنم
ای خدا…چرا امروز باید چای روش بریزم رفت به اتاق لباس میز وجمع کردم ،داشتم میرفتم که از اتاق بدون لباس اومد بیرون سریع سرم وانداختم پایین وگفت:به من که میرسی سر به زیر میشی…اما علی جلوت لخت بشه چار چشی نگاش میکنی
امیربیچاره… تا حالا با تیشرتم ندیدمش..ولی بازوهای گنده ای داره گفت:این پیراهن قهوه ای من کجاست ؟
-همون جا کناربقیه لباسات..
– به من نگو کجاست بیا بهم بده …
سینی رو گذاشتم رو میز ورفتم به اتاق..خدا هر چی بهش نعمت گوش عطا کرده در عوضش از نعمت دیدن محرومش کرده…
تو لباسا گشتم اما نبود ..گفت:خب..
-نمیدونم دیروز اتوش کردم گذاشتم همین جا کنار همین لباس طوسی
-یعنی میخوای بگی بال دراورده رفته؟
-بعیدم نیست …لباسای شماست هر کاری بگی از دستشون برمیاد
پوفی کرد وگفت:نمیدونم چرا تا حالا نفروختمت
چیزی نگفتم چشمام وبستم وبا صدای بلندی صلوات میفرستادم
-داری چیکار میکنی؟
-هیششش(نگاش کردم اخم کرده بود)نه منظورم اینکه ..اروتر صحبت کنید تا یادم بیاد کجا گذاشتمش
-فکر میکنی با این مراسم مذهبی لباس من پیدا میشه ؟
دوباره چشمام وبستم وگفتم:اره..هر وقت صلوات میفرستم یادم میاد
-اها..خوب میخوای برو چهار تا شعمم بیار یه مراسم احضار ارواح راه بنداز شاید اونا تونستن لباسم وپیدا کنن
با اعصبانیت نگاش کردم خواستم چیزی بگم که چشمم افتاد به جای زخم کهنه که زیر قلبش بود بریدگی با چاقو یا چیزی شیبه این …شاید قلبش وعمل کرده
-به چی زل زدی؟(نگاش کردم)مگه خودتت سینه نداری که سینه مردم زل میزنی؟
با دهن گشاد نگاش کردم گفت:سینه خودتت

1400/04/04 16:22

که بزرگه
رفت بیرون چشممو بستم و لبمو گاز گرفتم …ک..ک..کثافت گوزن شاخدار پیر با صدای بلندی گفت:زودتر پیراهنم وپیدا کن داره دیرم میشه …
یه دور دیگه کل لباساش ونگاه کردم حتی سمت شلوارش هم رفتم گفتم شاید اونجا باشه اما نبود اومدم بیرون با چشم گشاد به همون پیراهنی که یک ساعت دنبالش میگشتم وتن اقا بود نگاه کردم …وگفتم:این …این همون لباسی نیست که گفتید دنبالش بگردم ؟
-چرا خودشه..چطور ؟
با خونسردی که پشتش کوه اعصبانیت خوابیده بود لبخند زدم وگفتم:هیچی اقا …روز خوبی داشته باشید
-یادت نره کا رامروز تو فقط دوختن کت منه…
-چشم اقا..
دلم میخواست سرم وبکوبم به دیوار …اونم نه یه بار چند با رشاید حرص واعصبانیتم خالی بشه…به اتاقم رفتم پارچه رو برش زدم وتا ساعت 11مشغول دوخت کت اقا م بودم..خاتون اومد تو وگفت:آیناز جان من میرم بیرون زود برمیگردم مواظب غذا باش نسوزه
-چشم…(خواست بره صداش زدم)…خاتون …خاتون
برگشت..وگفت:بله..
-یه لحظه وایسا….(چیزای که برای کت وشلوار لازم داشتم توی یه کاغذ نوشتم دستش دادم وگفتم)…..اینا رو بخر بعد از اقا پولش و بگیر
-چشم امردیگه ای نیست ؟
-خیر عرضی نیست…
نیم ساعت بعد از اینکه رفت بساط خیاطی رو جمع کردم ورفتم به اشپزخونه عمارت …زیر قابلمه ها رو خاموش کردم ..در یخچال وباز کردم کمی میوه گذاشتم تو پیش دستی ونشستم سیب پوست میگرفتم که دل ارام اومد تو وگفت:سلام
-سلام دل ارام خانم… نیم روزتون بخیر صبحونه خوردی؟
رو به روم نشست و گفت:اره خاتون بهم داد
یه قاچ از سیب بهش دادم وگفتم:بیا اینو بخور
سیب وبرداشت وگفت:تو آراد ودوست داری؟
با تعجب گفتم:چی؟نه….از کجا همچین فکری به ذهنت خطور کرد ؟
-همین جوری گفتم چند ماهی پیشش هستی شاید ..عاشقش شده باشی
پوزخندی زدم وگفتم:اون روزی که من که عاشق این ژله بشم قیامت
-آراد فرحناز وهم دوست داره؟
-اینجوری که نشون میدن چون با هم خوبن …حتی قرار بود شب یلدا نامزد کنن ولی با مخالفت اقا بهم خورد(سرش پایین بود با شک گفتم)این سوالا برای چیه؟
با لبخند نگام کرد وگفت:من آراد ودوست دارم ..میخوام یه کاری کنم با هام ازدواج کنه
با تعجب نگاش کردم آراد با این چیکار کرده که این بد بخت عاشقش شده…خندم گرفته بود چطور عاشق این بچه قوزمیته شده گفتم:چرا دوستش داری؟
-چون هم خوشکله هم مهربون…
-آراد ومهربونی؟…اون دقیقا مثل اب وروغن میمونه که هیچ وقت باهم قاطی نمیشن..
اروم اروم میخند یم که با دلخوری گفت:اگه با تو بده با من خوبه…
خندمو جمع کردم وگفتم:اهل نصیحت نیستم ولی به عنوان خواهر بزرگ تر میگم عاشق این نشو ..اون احساسی به دخترا نداره ..اگه

1400/04/04 16:22

بگم به اندازه 50…60 نفر دورش ریختن وفقط باهاشون میرقصه میبوستشون…دروغ نگفتم به دیوار خشتی هیچ وقت تکیه نکن
با اعصبانیت بلند شد وگفت:تو به من حسودی میکنی نه؟…چون با من خوبه..من مطمئنم آراد من ودوست داره بخاطر همینه تا حالا منونگه داشته
-قبل از شما هم یه ویدا خانم که دقیقا همین حرفا رو میزد …یعنی فقط مونده بود تاریخ عقدشو با اقا مشخص کنه ..نمیخوام ناامیدت کنم ولی زیاد دلخوش نباش
با اعصبانیت رفت بیرون …خدا لعنتت کنه که اینجوری با دل دختر مردم بازی میکنی…هنوز چند دقیقه از رفتنش نگذشته بود که صدای جیغش بلند شد دویدم بیرون دیدم افتاده رو زمین وا زدرد مچ پاش وگرفته بود رفتم کنارش وگفتم:خوبی ؟افتادی؟
با درد وناله گفت:اره لیس خوردم …مچ پام خیلی درد میکنه
شلوارشو زدم بالا ورم کرده بود …به خونه نگاه کردم ..کثافت تلفنم وجمع کرده دویدم سمت حیاط مش رجب ودیدم دویدم سمتش وگفتم:مش رجب دل ارام افتاده فکر کنم پاش شکسته …باید ببریمش بیمارستان
مش رجب :نمیتونم ببرمش بیمارستان ؟
-چرا؟…
-اقا گفته نباید بره بیرون
-یعنی اینم مثل من زندانیشه؟…مش رجب داره درد میکشه باید ببریمش
-الان دیگه اقا پیداش میشه ..خودش میبرتش
با قدم های تند رفتم پیش دل ارام گفتم:صبر کن الان اقا میاد ..
آراد با اعصبانیت اومد تو کناردل ارام نشست وگفت:چی شده دل ارام؟
-با آیناز دعوام شد اون هلم داد..
آراد با اعصبانیت نگام کرد وگفت:چرا این کارو کردی؟
با چشای گشاد گفتم:دروغ میگه …خودش افتاد
مختار که کنارش وایساده بود گفت:الان وقت دعوا کردن نیست ..بلندش کن ببریمش بیمارستان
آراد با خشم چشم ازم برداشت ودل ارام و بلند کرد گفت:وقتی برگشتم حسابت میرسم
چرا دل ارام این حرف وزد ..؟دستم نمک نداره به هر کی خوبی میکنم اینجوری جوابمو میده ..با اشک رفتنش ونگاه کردم مش رجب اومد جلو وگفت:گریه نکن آیناز
لبخند تلخی زدم …وقتی خاتون اومد مش رجب ماجرا رو براش تعریف کرد نهار وبا هم خوردیم ..بعد نهار دوباره رفتم سراغ کت آراد مشغول دوخت بودم که خاتون اومد تو وگفت:آقا اومده با تو کار داره
-اومده اینجا؟
-اره..
بلند شدم یه شال رو سرم انداختم ورفتم بیرون پشت من وایساده بود گفتم:بله اقا..
برگشت با اخم گفت :سر چی با دل ارام دعوا کردی؟
-یه بار گفتم..دعوا نکردیم خودش افتاد
-دروغ نگو..فکر کردی اگه دست وپای دل ارام و بشکونی میتونی از من انتقام بگیری؟…اگه با من دشمنی کینت وسر دل ارام خالی نکن
نگاش کردم وگفتم:چرا حرف همه رو قبول داری الا من؟
-چون تو با من دشمنی داری… هنوز حرفت یادم نرفته که میخوای منو با زجر بکشی دستتو گذاشتی دقیقا رو

1400/04/04 16:22

عزیزای من
پوزخندی زدم وگفتم:دل ارام ودوست داری؟
-معلوم که دوستش دارم
-فرحناز وچی؟…اون دخترایی که شب مهمونی دورت حلقه میزنن چی؟همه رو دوست داری؟(فقط نگام کرد وچیزی نگفت)میدونی دل ارام عاشقت شده؟…میدونی میخواد یه کاری کنه که تو باش ازدواج کنی چون فکر میکنه تو هم دوستش داری… به من مربوط نیست اما عشق پاک دل ارام وبا هوست کثیف نکن….با دلش باز ی نکن اون هنوز بچه است شونزده سال سنی نیست که بفهمه این کارت از روی هوس وبچه بازیی…اون برای اینکه بفهمه قرار فقط چند شب نقش عروسک خوشکلتو بازی کنه بچست …
آراد پوزخندی زد وگفت:چیه تو شدی عابد وزاهد ما شدیم گناهکار؟کاردوتامون که عین همه…تو علی وپرهام وآبتین وسر کار میزاری من چند تا دختر بیشتر از تو
اینو گفت ورفت …دو روز کامل مشغول دوخت کت وشلوار اقا بودم تو این مدت بهم اجازه نداد پیش دل ارام برم… منم همچین مشتاق دیدارش نبودم ساعت نه شب بود که کت حاضر کردم وفقط باید پروش میکرد …تو اتاق بودم که خاتون گفت:روسریت وبپوش اقا اومد
خندیدم وگفتم:خوش واومده
روسریم پوشیدم خاتون کنار وایساد وگفت:بفرمایید اقا
آراد با اخم ودست به جیب اومد تو ..گفتم:سلام..
فقط سرشو تکون داد …حاضر اون کله کچلش وتکون بده اما زبونش نه…دم در وایساده بود گفت:کتم حاضره ؟
-بله فقط باید پروش کنید
همین جور که میاومد جلو یهو اخش بلند شد پاشو تو دست گرفت ….نگاه کردم دیدم یه سوزن به پاش رفته وای… خاتون گفت:اقا چی شد ؟
آراد با پای لنگون کنار دیوار وایساد وگفت:همیشه اینقدر شلخته ای و سوزناتو میریزی کف زمین ؟
خاتون پاش وکه دیدید رفت بیرون با نگرانی رفتم جلو گفتم:ببخشید اقا …اتاق وتمییز کرده بودم نمیدونم این از کجا پیداش شد
-پیداش نشد تو انداختی جلو من..
-اخه اقا من از کجا میدونستم شما دارید میاید که بخوام همچین کاری بکنم
آراد با ترس به پاش نگاه میکرد انگار از سوزنه میترسید رفتم جلو وگفتم:اجازه بدید براتون درش بیارم …
فقط نگام کرد انگا رراضی بود رفتم جلو سرم وخم کردم وسوزن وکشیدم وبا خوشحالی سرم وبلند کردم خورد،به دماغش وگفت:اخ…
با تعجب نگاش کردم وگفتم:چی شد؟..ببخشید
آراد با اعصبانیت دستش وگذاشته بود رو دماغ خونیش وگفت:تو غیرازببخشید کلمه دیگه ای بلد نیستی؟
-چرا بلدم ولی این جم وجور تره ….خب متاسفم
آراد بیچاره هم پاش خون میاومد هم دماغش خاتون با چسب اومد تووگفت:اقا…این چسب وبزارید ….(خاتون به دماغش نگاه کرد و)اقا دماغتون چی شده؟
آراد گفت:از این بپرس..یه کت وشلوار برام دوخته پولشو میخواد از جون دماغ وپام دربیاره
خواست بره گفتم:نمیخواید لباستون

1400/04/04 16:22

وپروو کنید؟
-چیه میخوای یه بلای دیگه سرم بیاری؟..بیا اتاقم
اینو گفت ورفت..خاتون گفت:این چه بلا ی بود سر این اوردی؟
-به من چه خاتون…پاش که تقصیر من نبود خواستم سوزن ودر بیارم چه میدونستم اقا زوم کرده رو کله من
کت وشلوار وبردم به اتاقش به صفحه تلویزیون نگاه میکرد سرفه ای کردم سریع خاموشش کرد وگفت: تو اینجا چیکار میکنی؟کی گفت بیای اینجا؟
عجبا توهمین دو دقیقه الزایمر گرفت؟گفتم:خودتون گفتید برای پرو لباستون بیام
-اها..راست میگی
دیونه زنجیری…رفتم تو وجلو گفتم:اول کت وامتحان میکنید یا شلوار؟
-کت بده …
بلند شد کت وبهش دادم شلوار وگذاشتم رو تخت پوشید وگفت:پس کو دکمه هاش؟
-اول بپوشید اگه خوب بود دکمه هاشم میزارم …
رفتم جلو لبه کت وگذاشتم رو هم سه تا سوزن ته گرد برداشتم وگذاشتم جای دکمه چند تا دیگه برداشتم گفتم:کمی دستون وببرید بالا
وقتی برد بالا به دو طرف پهلوش که کمی گشاد بود زدم وگفتم:اینجوری خوبه ؟راحتی؟
-اره ولی سمت راست هنوز گشاده..
کمی تنگ تر کردم وگفتم:الان خوبه؟
-اره…
رفتم پشت کمرش اونجا خوب رو به روش وایسادم ..کل کت ونگاه کردم خوب بود جز بازو هاش کمی لاغربود باعث شد شل بیوفته ..گفتم:میخوای کمی از بازو هاتم بگیرم ؟
-نمیدونم اگه خوب میشه اره
سوزن ته گرد وبرداشتم وگفتم:کمی دستتون وببرید بالا ..
دستش وکه برد بالا چند تا سوزن زدم یکی دیگه مونده بود که حواسم نبود زدم به انگشت خودم…وای
-مواظب باش.
نگاش کردم …گفت:منظورم اینه که مواظب کتم باش
لبخند زدم وگفتم:میدونم…چون اونروزی که شما بخواید نگران من باشید …من خودکشی میکنم
تا سوزن دیگه برداشتم دوباره رفتم جلوتر سایه سنگین نگاهشو رو خودم حس میکردم به اندازه یک سانت دو طرف وگرفتم رفتم عقب نگاه کلی انداختم عالی بود گفتم:دور یقه شو براتون نوار سفید می کنم
-هر کاری میکنی بکن فقط خوشکل بشه
-باشه..پس کت ودر بیارید شلوار و بپوشید
-اینم باید بپوشم؟
-اره دیگه…
کت ودراورد برداشتم وشلوا رو بهش دادم دکمه شلوارشو باز کرد گفتم:میخواید اینجا شلوارتو عوض کنی؟
-اره دیگه …
کروکودیل ادای منو درمیاره …زیپ شلوار شو کشید پایین پشتم بهش کردم همین که شلوارشو در میاورد گفت: عیب نداره یه بار ببینی.. میگن یه نظر حلاله
نمیدونستم بخندم یا شلوارو بزنم تو سرش …شلوارو از پشت دادم بهش وگفتم:برو به عشاقت نشون بده
-حرفتو نشنیده میگرم …(یک دقیقه بعد گفت )..تموم شد
برگشتم …یه لبخند از روی رضایت به خودم زدم ..ایول دمت گرم انی چیکار کردی میتونم راحت این کت وشلوار وتو بازار یک میلیونم بفروشم گفت:باز داری به چی فکر میکنی که میخندی؟
لبحندم

1400/04/04 16:23

وخوردم …اَههههه این از کجا فهمید من دارم فکر میکنم ؟…به شلوار نگاه کردم وگفتم:شلوا رکه دیگه مشکلی نداره؟
-چرا ..کمی گشاده
-کجاش کشاده این که چسبیده به رونت دیگه مونده جر بخوره ..
-باز که اینجوری حرف زدی؟…همین که گفتم تنگش کن
باشه اینقدر تنگش میکنم که یه قدم برداشتی از خشتک جر بخوره…گفتم:چشم اقا
لباساشو برداشتم …خواستم برم که آراد گفت:چای ومیوه ببر اتاق تلویزیون
-چشم..اقا
لباس وبرداشتم وبردم اتاقم میوه رو شستم رفتم به اتاق سیمنا نگاشون کردم دل ارام سرش وگذاشته بود رو پای آراد اونم اروم انگشتای دستش ونوازش میکرد :به چی نگاه میکنی؟
میوه رو گذاشتم رو میز رفتم به اشپزخونه چای رو ریختم تو فنجون و بردم براشون آراد سیب میزاشت دهن دل ارام چای و گذاشتم رو میز دل ارام گفت: من قهوه میخواستم…
اشکالی نداره میخورم
آراد فنجون وبرداشت وگفت:عزیزم چیزی رو که دوست نداری به زور نخور …(جلوم گرفت)برو براش قهوه بیار
فنجون وبرداشتم وبا قهوه ساز قهوه درست کردم گذاشم جلوش آراد موهاشو نوازش میکرد گفتم:چیز دیگه ای لازم ندارید ؟
آراد:نه برو
رفتم به اتاقم و خوابیدم…هنوز چشمم گرم نشده بود که تلفن زنگ خورد…باز چی میخواد؟انگار این کرم مَردم ازاری داره…گوشی رو برداشتم :بله
صداش نگران بود گفت:زود بیاعمارت
تلفن وگذاشتم نکنه بازم براش اتفاقی افتاده بدون اینکه لباس گرمی بپوشم به سمت عمارت دویدم دونه های برف اروم خودشون رو به زمین میرسوندن از زیر برفا رد شدم در عمارت وباز کردم ورفتم بالا ..دم اتاق دل ارام با کلافگی ونگرانی وایساده بود تو راه پله وایسادم نگام کرد وگفت:تو قهوه چی ریخته بودی؟
-هیچی..
بیشتر اعصبانی شد وداد زد:مگه نگفتم دشمنی که با من داری سردل ارام خالی نکن …نتو نستی ببینی رو پام خوابیده؟…داشتی از حسودی میمردی نه؟
اشک تو چشمام جمع شد گفت:اگه از اون بلای که سر ش اوردی گذشتم ازاین نمیگذرم…فعلا برو ببین چشه میدونم بعد بات چیکار کنم
اب دهنمو قورت دادم رفتم تودل ارام تو خودش مچاله شده بود رفتم پیشش گفتم:چی شده؟..جایت درد میکنه؟
نگام کرد وگفت:پریود شدم…دلم خیلی درد میکنه نتونستم به آراد بگم خجالت کشیدم گفتم به تو بگه
-کار خوبی کردی..الان برات یه جوشنده میارم
خواستم برم که مچ دستم گرفت وگفت:پد بهداشتی هم میخوام
با لبخند گفتم:باشه برات میارم
از اتاقش اومدم بیرون آراد روبه روی اتاق به دیوار تکیه داده بود اومد طرفم گفت:خب..
-خب به جمالت …چیز مهمی نیست خوب میشه
-میخوای بکشیش نه؟..به تو نمیتونم اعتماد کنم میبرمش بیمارستان
رفت طرف درگفتم:پریود..پریود که دیگه میدونی

1400/04/04 16:23

چیه؟..احتیاجی به بیمارستان نیست الان براش یه جوشونده میارم حالش خوب میشه
رفتم پایین و با جوشنده ای که امیر بهم یاد وقرص اهن وپد بهداشتی برگشتم …رفتم به اتاقش دیدم آراد کنارش دراز کشیده دستش وگذاشته رو بازوش پیشونیش وبوسید وگفت:خیلی دلت درد میکنه؟
-نه…کمی
سرفه ای کردم آراد برگشت با اعصبانیت گفت:بلد نیستی در بزنی؟
-مگه پیشش نخوابیدی که من ببینم ؟خب دیدم…میشی بلند شی؟
پوزخندی زد وگفت:برای چی پیشش بخوابم که تو ببینی؟…فکر کردی بهت علاقه دارم که اینجوری میخوام تو رو به خودم نزدیک کنم ؟
-ببخشید حق با شماست…
به جوشنده نگاه کرد وگفت:این چیه؟
-جوشنده…برای این جور مواقع خوبه
-اول خودتت بخور…
دو قلپ ازش خوردم..وبا قرص جلو دل ارام گرفتم..دل ارام برداشت وخورد آراد هنوز نشسته بودگفتم:میشه بری بیرون…؟
-چرا برم؟
پوفی کردم..حالا من به این بچه پررو چی بگم…تو چشماش نگاه کردم وگفتم:خواهش میکنم برید بیرون
-اونی که باید از این اتاق بره بیرون توی نه من
به دل ارام نگاه کردم سرش پایین بودو معلومه با وجود آراد خیلی معذبه …پد از جیب کاپشنم دراوردم وگفتم:ببین میخواد اینو…okحالا میری بیرون؟
آراد فقط نگام کرد بدبخت دل ارام از خجالت کمی روسریش وکشید جلو رفت بیرون دل ارام خندید وگفت:خیلی زشت بود نباید بهش نشون میدادی..
-مگه ندیدی عین چسب به تخت چسبیده بود وتکون نمیخورد …بچه پررو باید روش وکم میکردم
پد وبرداشت وگفت:همیشه اینقدر باش راحتی؟
-راحت نیستم…فقط جواب کاراشو میدم
بلند شد رفت دستشویی خدا روشکر جاش وکثیف نکرده بود که مجبور به تمییز شدنش بشم …از اتاق اومدم بیرون آراد رو پله اول نشسته بود از کنارش رد شدم چند تا پله رفتم پایین گفت:صبر کن…
برگشتم..گفت:تو از من نمیترسی؟
خندیدم وگفتم:برای چی بترسم؟…
-پس بخاطر همینه اینقدر باهام راحتی؟…یعنی زیادی راحتی هیچ دختری جرات نکرده بود با من اینجوری حرف بزنه اما توهرچی دلت بخوات میگی
-من که چیزی نگفتم
-نگفتی..اون چی بود نشونم دادی
-اها…خب هرکاری کردم رفتید بیرون مجبور شدم …اگه ناراحت شدید معذرت میخوام
به چشمام خیره شد ..گفتم:میتونم برم؟
به خودش اومد وگفت:اره برو
چند تا پله دیگه رفتم پایین وایسادم وگفتم:بخاطراینکه تا حالا هم نزدیم ازتون نمیترسم
سریع اومدم پایین..تو حیاط وایسادم دستمو زیر بغلم گرفتم وبه اسمون که دونه های برفش وبه زمین میفرستاد نگاه کردم ..اروم به زمین مینشستند انگار عجله ای برای پیر کردن زمین نداشتن ..با دو به سمت خونه میرفت که یه حس باعث ایستادنم شد برگشتم دیدم آراد از پنجره نگام میکنه چشم ازم برنمیداشت

1400/04/04 16:23

…من نگاهمو ازش گرفتم سریع رفتم به اتاقم وزیر پتو گرم ونرمم خوابیدم…
چهار روز تمام به دستور اقافقط باید کت وشلوارش وتموم میکردم وبه دل ارام خانم میرسیدم تا پریودش تموم بشه..اینقدر پله ها روبرای میان وعده نهار.. شام… قرص اهن.. بالا پایین کردم که کمردرد گرفت به طوری که برای خوندن نماز به زحمت رکوع وسجده میرفتم …خاتون بیچاره هم موقع خواب کیسه اب گرم روکمرم میزاشت …سه روزقبل ازمهمونی کت وشلوارش حاضر کردم اتو کرده ..به دست گرفتمورفتم سمت اتاقش دم در وایسادم در زدم کسی جواب نداد…دوباره در زدم بازم کسی نگفت بیا تودر وبا زکردم ورفتم تو گفتم:اقا اینجایید؟

1400/04/04 16:23

ادامه دارد....????

1400/04/04 16:23

?#پارت_#شانزدهم
رمان_#حصار_تنهایی_من?

1400/04/04 23:42

از سوت وکور بودن اتاق فهمیدم بازم با دل ارام رفتن بیرون کت وشلوارش وگذاشتم رو تخت واومدم بیرون …رو راه پله ها نشستم سرم وگذاشتم رو زانوم واروم زیر لب شعر سلام فریدون وزمزمه میکردم… -چقدر صدات قشنگه… سرم وبلند کردم دیدم دل ارام با لبخند نگام میکنه آرادم با اخمی که انگار زمینشو تصاحب کردم .. بلند شدم به دستای آراد ودل ارام که پر بود از خرید نگاه کردم..اما نه با حسرت از روی دلخوری که چرا برای من که خدمتکارشم پول ماهیانه نمیده اما به این دخرته اونقدر خرید کرده که دیگه کمدش بقیه لباسا رو پس میزنه آراد:کاری داشتی؟ -بله…لباستون حاضره گذاشتم رو تخت تون میخواید یه بار دیگه پرو کنید -احتیاجی نیست…برو اومدن بالا دل ارام گفت :خب بپوشش ببینم چه جوری میشی…من ندیدمش همین جور که سمت اتاق دل ارام میرفت گفت:شب مهمونی میپوشم ببین همون جا بلا تکلیف وایسادم آراد ودل ارام اومد بیرون گفت:چرا هنوز وایسادی؟ -اگه میپوشید وایسم مشکلی داشت برم درستش کنم آراد بدون جواب رفت تو دل ارام با خوشحالی گفت:اره میخواد بپوشه بیا تو رفتم توآراد شلوارش وپوشید کت وجلوم گرفت وگفت:کمکم کن بپوشم برداشتم پشتش وایسادم کت وبا زکردم دستش و گذاشت تو استیناش رفتم جلوش یقشو درست میکردم…نگاهشو حس کردم یقه کتش تو دستام بود سرم وبلند کردم بازم به چشمام زل زد …دل ارام گفت:آیناز میری کنار ببینم چه شکلی شده؟ یقشو ول کردم ورفتم عقب دل ارام با ذوق بغلش کردو گفت:وای آراد عالی شدی…بی نظیری ….معلوم نیست کته به تو میاد یا تو به کت آراد نگام کرد ودریغ از یه تشکر خشک خالی…گفتم:با من دیگه امری ندارید؟ -یه لحظه صبرکن..(رفت سمت میز عسلی از کشوش یه پاکت سفید دراورد وجلوم گرفت)…بگیر -چیه؟ -برشدار.. برداشتمش درشو باز کردم ده ها تراول صد هزار تومنی …پوزخندی زدم وگذاشتمش رو تخت وگفتم: پول نمیخوام یه تشکر میکردی که خستگی تو تنم نمونه … دو قدم رفتم که گفت:من پول وبهت دادم..بعد هرجا نشستی نگی آراد دستمزدم وبهم نداد…آراد پول بهم نمیده -نه نترس تا الان شکایتی نکردم از این به بعد هم نمیکنم…چون علی تا الان نزاشته کم وکسری داشته باشم…هر چی رو که خواستم ونخواستم برام خریده ولی حق علی نیست برای من پول خرج کنه من خدمتکار شمامم باید حداقل پولو بهم بدید…فکر کنم همه خدمتکارا از ربابشون پول میگیرن (بهشون نگاه کردم)شب بخیر از اتاقش اومدم بیرون …ولی دلم نمیخواست برم بخوابم رفتم پشت عمارت تو الاچیق نشستم هوای سرد بهمن ماه اروم رو صورتم میشست وحسش میکردم این سرما روبه اون اتاق فکسنی که ادم قمباد میکنه ترجیح میدم … به

1400/04/04 23:42

کلبه آراد نگاه کردم انگار اینم شده حصار تنهایی آراد که کسی رو راه نمیده… چرا فقط خودش میره ؟…سرم وگرفتم رو به اسمون سیاه وها کردم اسمون اطرافم سفید شد خندیدم چقدر دنیام کوچیکه…نزدیک ده دقیقه ای نشستم دیگه طاقت سرما رو نداشتم عزم رفتن کردم .. -کی بهت اجازه داد بیای اینجا ؟ سریع بلند شدم وگفتم:معذرت میخوام …مگه اشکالی داره؟ -بله اشکالی داره …این الاچیق من خوشم نمیاد هر کسی اینجا بشینه -بله..ببخشید چند قدم رفتم گفت:همیشه میای اینجا؟ -نه…فقط موقعایی که خوابم نمیبره یا تنهام -یعنی تو این سرما اینجا نشستی که تنهایی در بیای؟ -نه از سر ناچاریه…شما که بهم اجازه نمیدید به امیر زنگ بزنم مجبورم اینجا بشینم -من زنگ نمیزنم اون نباید عرضه داشته باشه یه احوالی از عشقش بگیره؟ چیزی نگفتم وسرم وانداختم پایین…راست میگه این زنگ نمیزنه اون چرا سراغی ازم نمیگره نکنه آراد راست بگه وبا یه دختر فرانسوی ازدواج کرده؟…سرم وبلند کردم بازم چشمام ونشونه گرفته بود…این چند روزه خوب داره نگام میکنه اونم فقط چشم انگار من اجزای دیگه ای ندارم وخدا کل صورتم وچشم افریده گفتم:برم؟ همون پاکت سفید وگذاشت رو تنه درخت وگفت:این پول برای 5ماهی که اینجا کار میکردی ودستمزد کت شلوارهر کاری دوست داری باش بکن، میخوای بندازش سطل اشغال ..من پس نمیگیرم (چند قدم رفت برگشت)بخوای میتونی بشینی اینو گفت وبه سمت کلبش حرکت کرد ..این چرا اینجوری میکنه؟نه به دوقیقه پیشش نه به الانش مشکوک میزنه تا وقتی که وارد کلبه احزانش شد نگاش کردم وقتی رفت تو پاکت وبرداشتم باز کردم ..چشمم گشاد شد پولو د راوردم شمردم چقدر زیاد…شیش میلیون تومن…اَهههههه میخوام چیکار این همه پولو؟اها میتونم باش فرار کنم..اره یه بلیط هواپیما وپرواز به سمت بوشهر….از خوشحالی بالاو پایین میپریدم ..باورم نمیشه دوباره میتونم نسترن وببینم همینجور که از خوشحالی میپریدم چشمم به پنجره کلبه افتاد که آراد از پشتش به من نگاه میکرد برگشتم…وای ابروم رفت الان فکر میکنه بخاطر پول اینقدر خوشحالم …روسریمو کشیدم جلوم وبا دو رفتم سمت خونه…خاتون مش رجب تو اشپزخونه نشسته بودن وحرف میزدن با صدای بلندی گفتم:شب بخیر لیلی ومجنون اونام با خنده جوابمو دادن… صبح آراد وبیدار کردم ..بعد اینکه صبحونشو خورد رفت شرکت ..لباساشو شستم اتو کرده گذاشتم سرجاشون بعد ازاینکه به خاتون توی پختن نهار کمک کردم رفتم سراغ اتاق آراد یک هفته ای میشد که به اتاقش دست نزده بودم.. کف اتاقش وتمییز میکردم که یاد دفتر زیر کاشی افتادم رفتم سراغش برشداشتم چند صفحه ای برگ زدم

1400/04/04 23:42