439 عضو
یعنی آراد راضیه من اینو بخونم؟خوب معلومه نه…خدایا قول میدم این اخرین باری باشه که میخونم .. به صفحه نگاه کردم دست خطش بهتر شده بود ودیگه غلط املایی نداشت نوشته بود:پریشب تولد 14سالیگم بود مامان وبابام برام جشن نگرفتن حتی یه کیک هم نخریدن دوتاشون رفتن مهمونی …فقط داداش علی فهمید وبرام کیک کوچیک خرید دوتای جشن گرفتیم…دلم گرفت میخواستم گریه کنم اما بابام میگفت مرد گریه نمیکنه گریم وریختم تو دلم …شب وقتی از مهمونی برگشتن دعوا کردن..یعنی کار همیشگیشون بود وقتی از یه مهمونی برمیگیردن باید دعوا کنن..بابام سر مامان داد میزد چرا با اون مرد حرف زدی ؟چی بهت گفت که میخندیدی؟…مامانم دوباره اون صداش بلند میکرد…مگه من مجسمم که یه گوشه بشینم وهیچی نگم؟…این همه زن داشتن با همه به غیر از شوهرشون حرف میزدن منم یکیش…مگه من ازت سوال میکنم چرا با ده تا زن رقصیدی الا من ؟…پیش اون الناز نشستی شام تو دهنش کردی نگفتی یه زنم دارم که اوردمش مهمونی…من مثل تو هرزه نیستم …بابام زد گوش مامان که افتاد رو زمین وگفت…من مَردم با هر کی دلم بخواد حرف میزنم با هرکی دلم بخواد میرقصم وشام میخورم …اما توی اشغال وادم میکنم…کمربندش ودراورد ومامانم میزد اونم فقط جیغ میکشید…از پله ها دویدم پایین بابام وگرفتم با التماس وگریه گفتم بابا نزنش بابا تورخدا مامانم ونزن …اما بابام دلش به رحم نیومد وبابا سگک کمربند زد به قلبم …سوخت… خنک شد …نگاه کردم سمت قلبم داشت خون میومد …افتادم رو زمین مامانم درد خودش وفراموش کرد واومد طرفم ..بابام به باد فحش گرفته بود یه چیزای میفهمیدم…اما نه دقیق بی هوش شدم دفتر وبستم یه قطره اشک از چشمم افتاد بیچاره آراد از دست باباش چی کشیده…حالا فهمیدم جای زخم زیر قلبش بخاطر چیه ؟ …دفترو گذاشتم سر جاش دوباره اتاقش وتمییز میکردم که کمردردم اومد سراغم دستم وگذاشتم روش دیگه نتونستم وایسم ورو تخت نشستم دردش کل کمرم وگرفت دراز کشیدم ..فقط پنج دقیقه میخوابم بعد بلند میشم از جای نرمش خوشم اومد کمرم وبیشتر توش جا کردم …چشمم وبه در دوختم که اگه کسی اومد سریع بلند بشم اینقدر به درنگاه کردم که تار شد …کم کم اطرافش سیاه شد اما درو هنوز میدیدم …روی چشمم پرده سیاهی کشیده شد… چشمم وباز کردم تو اتاق آراد اونم تختش چکیارمیکردم؟وای قرار بود فقط پنج دقیقه بشه..به بالشت زیر سرم وپتوی که روم کشیده بودن نگاه کردم به ساعت رو به روم که با..اعصبانیت نگام میکرد وساعت 3 رو نشونم میداد نگاه کردم..ای وای ..وای یعنی آراد اومده نهارشم خورده ورفته؟…زدم به پیشونیم… چرا
1400/04/04 23:42خاتون به جای اینکه بیدارم کنه بالشت زیر سرم گذاشته ؟حتما بعدشم نزاشه آراد بیاد اتاق…سریع بلند شدم تخت ومرتب کردم طی وسطل وبرداشتم ورفتم پایین دنبال خاتون گشتم اما نبودش هر جا میگشتم نبود انگار گم شده به سمت خونه دویدم رفتم تو دیدم تو حمومه وداره لباسای مش رجب ومیشوره..گفتم:خاتون این چه کاری بود با من کردی؟چرا به جای اینکه بیدارم کنی بالشت گذاشتی زیر سرم ..؟نگفتی اگه بیاد ببینه من رو تختش خوابیدم باز من ومیندازه انباری؟ خاتون که با تعجب نگام میکرد خندید وگفت:چه خبرته دختر …یکی یکی بپرس..اول اینکه سلام وساعت خواب …من نمیدونستم شما بالا خوابید اقا بهم گفت جنابعالی تو اتاقش خوابید وبیدارتون نکنم..منم اطاعت امر کردم وگفتم چشم با تعجب گفتم:یعنی شما بالشت زیر سرم نزاشتید وپتو روم نکشیدید؟ -نه.. با صدای نیمه داد گفتم:یعنی چی نه؟یعنی اقا اومده تو اتاقش دیده من رو تختش خوابیدم وبدون اینکه بیدارم کنه وبندازمت تو انباری بالشت گذاشته زیر سرم پتو هم کشیده روم؟ خاتون بلند خندید وگفت:ما شاالله چرا یه نفس حرف زدی؟ (همین جور که با تعجب به خاتون نگاه میکردم یه لبخند شیطنتی زد وگفت)دیگه چی؟..راستشو بگو دیگه چیکا رکرده که هنوز نگفتی؟…بگو دیگه ما که غریبه نیستم (با خنده )بوسی…. لبی… بغلی با حرص گفتم:خاتووووووون… با صدای قهقه خندش اومدم بیرون رفتم سمت اشپزخونه که غذام وکوفت کنم…باورم نمیشه آراد همچین کاری کرده باشه …اونم آرادی که با کوچیک ترین خطایی میفرستادم تو انباری…مغزم هضمش نمیکرد مگه میشه آرادی که تا پریشب بخاطردل ارامش سرم اربده کشیده یه شبه متحول بشه ؟ساعت سه ونیم داشتم نهار میخوردم که ایفون زنگ خورد بلند شدم به صفحه نگاه کردم پرهام بود گوشی رو برداشتم وگفتم:مگه قرار نشد دیگه نیای؟ صورتشو چسبند به ایفون وگفت:یادم نمیاد با جنابعالی قراردادی امضاء کرده باشم خندیدم وگفتم:صورتتو از جلو ایفون بردار چیزی نمی بینیم -خب بزار بیام تو خوشکل ببینم دکمه رو زدم ونشستم مشغول خوردن بودم که اومد تو وگفت:سلام سیندرلا…مشغول سابیدن بودی که الان داری نهار میخوری؟ با لبخند گفتم:سلام پدر ژپتو…نه خواب بودم با تعجب روم به روم نشست دستشو گذاشت زیر چونش وگفت:یعنی اون بز وحشی گذاشته بخوابی؟ خندیم وگفتم :اره… دل ارام اومد تو با تعجب گفت:مگه قرار نشد دیگه اینجا نیاید؟ پرهام برگشت وبه دل ارام نگاه کرد وگفت:علیک سلام…نکنه توهم گشنت بوده که سلامت وخوردی؟چرا امروز همه از من قرار داد میخوان ؟…نکنه تو مسئول بستن قراردادای آرادی اره؟….بدو… بدو… برو قرارداد وبنویس تا
1400/04/04 23:42بیام امضاءکنم دل ارام با اعصبانیت به منو پرهام نگاه کرد ورفت منم میخندیم یهو پرهام بشقاب وطرف خودش کشید قاشقم از دستم برداشت وشروع کرد به خوردن با تعجب گفتم:پیشت کثیف نیست ؟ -نه…مگه مریضی واگیر دار داری؟ خندیدم وگفتم:نه…ولی من بدم میاد از قاشق دهنی استفاده کنم دهنش پر بود وگفت:منم از قاشق هر کسی استفاده نمی کنم …تو مستثنای بعد اینکه پرهام نهار منو خورد رفت به اتاقش …ظرفا رو شستم سه روز دیگه تا مهمونی مونده منم لباسی ندارم بپوشم.. پولای توی دستم نگاه کردم شیش میلیون پول دارم اما نمی تونم چیزی بخرم…یکی نیست به آراد بگه تو که اجازه نمیدی برم بیرون چرا این همه پول وبهم دادی میز شام وبرای دل ارام وآراد چیدم …اومدن پایین براشون غذا کشیدم وقتی شامشون خوردن یه گوشه سالن نشستن میزو جمع میکردم که پرهام اومد پایین خیلی ترسیدم بازم دعواشون بشه …به آراد نگاه کردم حواسش به روزنامه تو دستش بود…پرهام اخرین پله رو اومد پایین جون فاصلش با آراد زیاد بود با صدای بلندی گفت:دورود برعزیز مصر یوزارسیف… آراد سرشو بلند کردو با اخم نگاش کرد دل ارام اروم خندید ومنم فقط با لبخند به پرهام نگاه کردم…با ابرو بهش اشاره کردم زود بره به اشپزخونه تا شر نشده …پرهام با ناز سرش وازم برگردوند ورفت به اشپزخونه..ظرفا روبردم به اشپزخونه ..خاتون برای سه تامون میز اشپزخونه رو حاضر کرد گفتم:مش رجب نمیخوره؟ -نه سرش درد میکرد خوابید… شام وبا هم خوردیم اونم با مسخره بازی های پرهام…وقتی بهش نگاه میکنم یاد لیلا میافتم اگه زنده بود با پرهام زوج خوشبختی میشدن..جفتشونم شوخ طبع بودن شروع کردم به خندیدن خاتون با تعجب گفت:به چی میخندی آیناز؟ پرهام:می بینی خاتون یک ساعت دارم داستان خنده دار زندگیمو تعریف میکنم این خانم یه لبخند هم نزد …تازه فهمیده چی گفتم داره میخنده سه تامون خندیدم…قبل از خواب پرهام بهم گفت صبح بیدارش کنم…منم مخالفت کردم چون از بار اولی که بیدارش کردم توی دفترخاطرات ذهنم چیز خوبی یادداشت نشده…اما با التماس وخواهش های که کرد منم قبول کردم… شب به امید اینکه فردا امیر پیداش بشه خوابیم…اما چه خوابیدنی باز با کابوس لیلا صبح چشمام وباز کردم.. لباس پوشیدم ورفتم سمت عمارت..ادم این هوا یخ میزنه بیچاره معتادایی که تو خرابه بدون حتی یه پتو میخوابن…از اونا بدبخت تر کارتون خوابا، رفتم به اتاق پرهام درو بازکردم چراغ وزدم ..نگاش کردم سرش زیر پتو بود نه مثل اینکه یاد گرفته مثل ادم بخوابه …اروم رفتم جلو بالشت کنارش وبرداشتم وگذاشتم روسرش وخودم روش خوابیدم…ومیخندیدم…اول
1400/04/04 23:42تکون نخورد بعد که فهمید منم شروع کرد به تکون خوردن بیشتر فشار داد وگفتم:عمرا اگه بتونی در بری؟…با مشت دوتا زدم به بالشت وگفتم:بخور اختاپوس زشت…دوباره خودم وبه بالشت فشار خیلی دست وپا میزد یعنی دیگه تو اخرش بود میدادم گفتم:اگه بتونی خودتو نجات بدی یه میلیون بهت جازه میدم…الان داری به این فکر میکنی که یه میلیون ا زکجا میخوام بیارم؟…اون پسره جوجه تیغی بهم شیش میلیون داد بلند خندیدم یهو از زیر دستم بلند شد منم بلافاصله بالشت وزدم به سرش که دوباره افتاد رو تخت…با خنده نگاش کردم وگفتم:دیـــــد…… زبونم غش کرد… بالشت از دستم افتاد با چشای گشاد ودهن باز به آراد که عین شیر زخمی بهم نگاه میکرد زل زدم هر کاری میکردم زبونم به هوش نمیاومد …که حداقل بگم ببخشید رفتم عقب …هنوز عصبی وبا خشم نگام میکرد اناالله وانا الیه راجعون…دویدم ..از پله ها میاومدم پایین که آرادم با همون وضع دنبالم میدوید …جیغ میکشیدم وداد زد:بابا ببخشید غلط کردم… رفتم سمت در عمارت اون سرعتش بیشتر بود اومد جلوم فرار کردم دستش دراز کرد فقط روسریم کشید فرار کردم با جیغ وداد پشت مبل وایسادم گفتم:با باگه خوردم من رفتم پرهام وبیدار کنم شما چرا تو اتاق اون خوابیدی؟ -تو غلط کردی می خواستی پرهام وبیدار کنی…کی بهت همچین اجازه ای داد؟ دوباره دوید سمتم که کلیپسم شل شد وافتاد تمام موهام دورم ریخت باز خوبه نرم کننده میزنم که عین برق گرفتا نشه …حالا باز خوبه فضا برای دویدن زیاده ..اینقدر جیغ کشیدم که پرهام اومد پایین با تعجب رو پله ها وایساده وبه ما نگاه میکرد ..گفت:خب میزاشتین هوا روشن بشه بعد بازی میکردین.. آراد همین جور که دنبال من میدوید گفت:حساب تو هم بعدا میرسم پرهام دست میزد وگفت:آراد بدو…آیناز بدو…هی هی… آراد بدو…آیناز بدو..هی هی دیگه نفس برام نمونده بود تمام موهام رو صورتم بود جایی نمیدیم ….پرهام با ذوق اومد پایین وگفت: منم بازی… منم بازی دا دزدم:پرهام خفشه شو همش تقصیر توئه… چرا تو اتاق خودتت نخوابیدی؟ پرهام دنبال آراد میدوید گفت:بابا این گرگی که داره دنبالت میده من واز اتاقم انداخت بیرون گفت شومنه اتاقم خراب شده گرم نمیکنه پشتم ونگاه کردم آراد هنوز میدوید وپرهام دنبال آراد گفتم:پرهام بگیرش پرهام:اگه بگیریمش که بازیمون خراب میشه جیغ زدم :پرهام….. پرهام پرید رو آرادوبا هم افتادن رو زمین آراد با اعصبانیت نگاش کرد وگفت: تارزان اون تن لشتو از رو من بردار -خو اگه بردارم…میری آینازو میخوری که آراد بدون دست وپا زدن وبا اعصبانیت به پرهام نگاه میکردپرهامم با دست وپاهاش آراد تو
1400/04/04 23:42بغلش قفل کرده بود وگفت:آیناز فرار کن گرفتمش…. منم سریع کلیپس وبرداشتم وموهام وبستم آراد با اعصبانیت ولی اروم گفت:پرهام ولم کن… سریع به طرف در دویدم پرهام داد زد:آیناز موهات خیلی خوشکله.. بدون اینکه چیزی بگم رفتم بیرون وبا سرعت به سمت خونه دویدم ..خودم وپرت کردم تو خونه وپشت دراتاق خاتون وایسادم ودر زدم …چند دقیقه بعد اومد بیرون جلو پاش زانو زدم وبا گریه وخواهش گفتم:خاتون الهی دردو بلات بخوره تو سرم ..قربونت برم امروز صبحونه اقا رو میدی؟..قول میدم جبران کنم..هر چی بگی میگم چشم خاتون با موهای باز وتعجب زده شده بود عین فراریا گفت:بازم؟..بازچیکار کردی؟دختر پیرم کردی.. -خاتون خودم میبرمت پیش دکتر که جوونت کنه ..حالا میری؟ نفسی از روی حرص بیرون داد که صدای آراد اومد:ولم کن پرهام باید حساب این دختر و برسم بلند شدم گفتم:وای بدبخت شدم …سامورایی اومد پریدم تو اتاقم سریع درو قفل کردم ..با مشت زد به اتاقم وگفت :این درو باز کن -اگه باز کنم که تو منو میکشی -منم میخوام بکشمت ..زود باش درو با زکن -جون فرحنازت بیخیال شو من که گفتم گه خوردم -گه خوردن تو که به درد من نمیخوره ..داشتی منو میکشتی – حالا که الحمدوالله زنده ای ..من که تیر نزدمت بالشت گذاشتم رو سرت تازشم فکر کردم اون پرهام گور به گور شده تو اتاق خوابیده پرهام:هوی من اینجاما..با آراد میایم تو لهت میکنیما -پرهام ساکت شو …اگه زنده موندم تورو زنده نمیزارم ای خدا عجب گیری افتادما…همونجا نشستم گفتم:بگو چیکار کنم که منو ببخشی ؟(بلند شدم سرم وگذاشتم رو در وگفتم)شنیدی؟گفتم چیکار کنم؟ خاتون از پشت در گفت:بیا بیرون رفتن -دروغ نگیا… -نه بیا … کمی صبر کردم بعداروم دروباز کردم سرم واوردم بیرون کسی جز خاتون نگران نبود …نفسی از روی راحتی کشیدم دیدم خاتون هنوز عصبی نگام میکنه با حالت گریه گفتم:غلط کردم..صبحونه رو میبری؟ نگام کرد وگفت:ببین صبح خروس خون چه جوری برای خودت درد سر درست میکنی…حداقل میزاشتی این خورشید وا مونده بیاد بالا بعد -خاتون چیکار به خورشید بدبخت داری -وای… وای…دیونم کردی یه نفس راحتی کشیدم …بالاخره راضی شد بره مش رجب چقدر خوابش سنگینه که هنوز بیدار نشده تا وقتی که آراد رفت خودم وتو اتاقم حبس کردم وقتی که اب از اسیاب افتاد رفتم بیرون نه از پرهام خبری بود نه ازآراد…ظهرم که آراد برای نهار اومد بازم خاتون وبا التماس فرستادم بالا که براشون غذا بکشه …خلاصه تا شب از دستش فرار کردم …اما موقع شام دیگه نتونستم چون هر چی به خاتون التماس کردم واونوبه امامزادها وصدو بیست چهار هزار پیامبر قسم دادم بی فایده
1400/04/04 23:42بود اخرش منو فرستاد بالا …میزو که چیدم…خواستم برم که با صدای دراکولایش وایسادم:کجا؟ با لبخند گفتم:هیجا در خدمتونم ..میرم براتون دوغ بیارم -پس این که رو میز چیه؟ -ها..چیزه این دوغ نعناست میرم دوغ موسیر بیارم.. -لازم نکرده موسیردوست ندارم ازش فاصله گرفتم ورفتم پشت میز وایسادم وقتی نشستن..براشون غذا کشیدم خدا رو شکر بدون دعوا وخونریزی غذاشونو خوردن…بعد شام رفتن به اتاق تلویزیون که 15یا 20نفر ادم خوشکل جا می شد براشون میوه بردم..گذاشتم رو میز از پنجره بیرون ونگاه کردم …با خوشحالی جیغ زدم وگفتم:امیر..امیر اومده با خوشحالی رفتم بیرون ..دوستش نداشتم اما نمیدونم چرا از دیدنش اینقدر خوشحال شدم…شده بودم عین ادمی که ازسیاه چال وهوای الودش آزاد میشه ..و توهوای تمییز نفس میکشه ..رفتم تو حیاط با سوغاتی های تو دستش میاومد طرف من صداش زدم:امیر ..از دیدنم تعجب کرد منم با خوشحال طرفش میدویدم بهش نزدیک شدم وخودم وانداختم تو بغلش که سوغاتیا از دستش افتاد ..از دل نازکی شاید دلتنگی ..نمیدونم هرچی بود گریه کردم محکم فشارش دادم وهمین جور گریه میکردم..تو این مدت اینقدر سختی کشیده بودم که به یه پناگاه احتیاج داشتم ..امیر گفت:چی شده؟از دلتنگیه یا باز این آراد اذیتت کرده؟ ازش جدا شدم اشکمو پاک کردم وگفتم:نمیدونم..شاید دوتاش -پس اذیتت کرده…دارم براش سوغاتیاش و برداشت وگفت: ببین دختر با سوغاتیا چیکار کردی … کمکش جمع کردم وگفتم:ببخشید.. همین جور که به سمت عمارت میرفتیم گفت:راستی فهمیدی ما سلام نکردیم؟ -سلام… با خنده گفت:علیک سلام… گفتم:این همه سوغاتی برای چی خریدی؟ -بیشترش برای تو..بقیشم برای اونا رفتیم داخل..آراد دست به جیب منتظر ما وایستاده بود با امیر رفتیم تو رفت جلو باآراد دست داد وگفت:اینجوری امانت داری میکنن؟..مگه نگفتم سالم تحویل میگرم -حالاهم که سالمه…یه خش به صورتش نیوفتاده -جسمی اره…ولی روحش چی؟ دل ارام تو چهار چوب در وایساده بود با تعجب به امیر نگاه کرد وگفت:سلام.. امیر:سلام…(به آراد نگاه کرد)حالا بی خبر ازدواج میکنی؟ آراد پوزخندی زد وگفت:میدونی که زنم نیست پس حرف مفت نزن -ها راست میگی ببخشید فراموش کردم شدی یکی عین بابات…به این دختر بدبختم رحم نکردی؟ آراد خواست چیزی بگه که دل ارام گفت:تا حالا شما رو اینجا ندیدم آراد:شوهراینه…یعنی قراره بشه امیر:باز که گفتی این…اسمش وبلد نیستی؟.. اسمش آینازه…آیناز.. با اعصبانیت به هم نگاه میکردن بخاطر اینکه اوضاع ازاین بیشتربیخ پیدا نکنه گفتم:بشینید…(آراد با همون وضع نگام کرد) یعنی بفرمایید بشینید تا ازتون پذیرای کنم
1400/04/04 23:42دل ارام:راست میگه چرا سر پا وایسادین خوب بشینید باسوغاتیای توی دستم رفتم به اشپزخونه ..قهوه دم کردم ومیوه روشستم ..قهوه رو بردم براشون ..خواستم بردم که امیر گفت:بشین ایناز -برم میوه بیارم .. -نه نمیخواد قهوه کافیه خواستم رو مبل تکی بشینم که امیر گفت:اونجا نه بیا پیش خودم بشین جهت دراوردن حرص آرادکنار امیر نشستم….نگاش کردم با حالت عصبی پا روی پا انداخته بود وتکون میداد امیر دستش انداخت دورشونم وگفت:بدون من خوش گذشت به دست امیر نگاه کردم این چرا اینجوری میکنه؟…با لبخند وحرفی که نمیدونم از کجام دراومد گفتم:نه …دلم خیلی برات تنگ شده بود امیرم نمکش وبیشترکرد وگفت:الهی من قربون دلت برم … وای..به پای آراد که هرلحظه تکون دادنش بیشترمیشد نگاه کردم…. شده بود عین گاو میشی که سمش وبه زمین میکشیدو دود از دماغش میاد بیرون به من نگاه میکرد منم که لباس قرمز تنم بود دیگه بدترالانه که با شاخش بهم حمله کنه…یه لبخند تحویلش دادم تا جونش دراد…هرچند جون این حالا حالا به جسمش چسبیده… امیرعلی:میخوام چند روزی آیناز وببرم پیش خودم -برای بردن زن خودت داری اجازه میگیری؟ -اجازه نمیگیرم به اطلاعت رسوندم دل ارام:ببخشید اگه ایناز خانم شما هستن پس چرا برای آراد کار میکنه؟ به آرادنگاه کرد:کار نمیکنه…امانت دستش بود ظاهرا امانت دار خوبی نبوده امیر بهم گفت:عزیزم برو حاضر شو بریم… چقدر محتاج یه کلمه محبت امیز بودم چقدر دلم میخواست یکی بهم بگه..عزیزم…جانم..عمرم…چرا با وجود محبتای که امیر بهم میکنه بازم دوستش ندارم؟..خرم دیگه منم گفتم:چشم عزیزم بلند شدم امیر نگام کرد خم شدم صورتش وبوسیدم با لبخند تو چشمام زل زد اصلا حس خوبی نداشتم یه عذاب وجدان اومد سراغم باید معذرت خواهی می کردم …اصلا چرا بوسیدمش ؟…شاید فقط میخواستم به آراد ثابت کنم تنها نیستم یکی منو دوست داره… نمیدونم امیر تو چه حالی بود اما خودم از خجالت سرخ شدم خواستم برم که امیر مچ دستمو گرفت وگفت:صبر کن با هم بریم یه سلامی هم به خاتون ومش رجب میکنم فقط تونستم سرمو تکون بدم…امیر بلند شد روبه آراد کرد وگفت:خب…دیگه کم کم رفع زحمت میکنیم ما که سلام نکردیم حداقل خداحافظی رو بکنیم دستشو به طرف آراد دراز کرد اونم بلند شدو فقط نگاش کرد امیر گفت:میدونی اگه دست ندی ولت نمیکنم انگارآراد یه وزنه دویست کیلویی به دستش وصل کرده بودن به زحمت دستش وبلند کرد وبا امیر دست داد اونم به طرف خودش کشید وبغلش کرد وصورتش بوسیدوگفت:اگه با دل ارام ازدواج کردی مبارکه…خوشبخت بشی آراد ازش جدا شد وبا اخم گفت:یه با رکه گفتم زنم نیست -اگه زنت
1400/04/04 23:42نیست پس چرا فرحناز بات قهر کرده ؟ -برو از خودش بپرس.. -خب بابا اخماتو باز کن امیررو به دل ارام کرد وگفت:خوشحال شدم دیدمتون -ممنون..ایشاالله با ایناز خوشبخت بشین -ممنون.. سوغاتی آراد وبهش داد..چون برای دل ارام چیزی نیورده بود یکی از سوغاتی من به اون داد..وقتی از عمارت میرفتیم بیرون آراد با قیافه ناراحت نگامون میکرد…در وباز کردم برگشتم دیدم با سرعت از پله ها میره بالا…وقتی تو حیاط راه میرفتیم امیر گفت:خب بلدی چطور آراد وبه اتیش بکشی خودم وبه نفهمی زدم وگفتم:چی؟ با خنده گفت:هیچی…فقط بخاطر آراد یه بوس مجانی بهمون رسید با خجالت سرم وانداختم پایین وگفتم:ببخشید…این چند روزه اینقدر اذیتم کرده که نمیدونستم دارم چیکار میکنم خندید وگفت:منم که چیزی نگفتم.. امیر با مش رجب وخاتون هم سلام وعلیک کرد وقتی سوغاتیاشون و داد چند دقیقه ای نشست وبعد به طرف خونه امیر حرکت کردیم..وقتی سوا رماشین بودم وبیرون نگاه میکردم دلم باز شد واز تنگی اومد بیرون با خوشحالی شهری که با نور مصنوعی روشن شده بود نگاه میکردم… امیر گفت:چرا سوغاتیا تو باز نکردی؟ -میریم خونه با هم بازش میکنم -بریم کافی شاپ..؟ -اره… تو کافی شاپ نشسته بودیم گفتم:تو درمورد من هیچی نمیدونی …چرا ازم سوال نمیکنی؟کی هستی؟پدرو مادرت کجاست؟فامیلی …اشنایی …کس وکاری داری؟اصلا دختر فراری هستی؟…چرا بدون اینکه چیزی ازم بدونی داری بهم محبت میکنی؟ بالبخند گفت:اونی که باید درموردت بدونه من نیستم…یکی دیگست -اها…قضیه دست دیگه؟..صاحبش یکی دیگست ونباید تو دست *** دیگه ای باشه ؟ -اره.. بعد کافی شاپ یه دور تو شهر زدیم ورفتم خونه امیر از اسانسور اومدیم بیرون وگفتم:سریع بیرون تو تا همسایتون نیومده -نیستش رفته همدان خونه دخترش -چه خوب… رفتیم تو..کفشمو دراوردم به جا کفشی که یه دمپایی دخترونه صورتی گل منگلی گذاشته بود نگاه کردم…یعنی غیرا زمن *** دیگه ای هم میاره اینجا؟ -چرا به دمپایی زل زدی بپوش دیگه -این دمپایی کیه؟ -دمپایی حضرت خانم…بعد اون روزی که رفتی این دمپایی رو برات خریدم گفتم شاید دوباره پیدات بشه رفت سمت اشپزخونه منم با خوشحال دمپایی رو پوشیدم …به پای سفیدم و انگشتای ظریف وبلندم نگاه کردم خیلی بهش میاومد امیر با خنده گفت:فکر نمی کردم با دیدن دمپایی اینقدر خوشحالی بشی وگرنه چند جفت دیگه برات میخریدم با چشم غره نگاش کردموگفتم:به پای خوشکلم نگاه میکردم که به دمپایی زتش که تو خریدی خیلی میاد -جدی ..(همین جور که میاومد طرفم گفت)خوب میخوای درش بیار دمپایی خودم وبپوش دویدم وگفتم:نه ممنون..این بیشتر به پام میاد رو مبل
1400/04/04 23:42نشستیم وسوغاتیاشو با هم باز میکردیم اولیش عطرخنک بود که بو کردنش سیر نمیشدم…بعدی وباز کردم یه پالتو مشکی خزه دار وقتی پوشیدم گفتم:وای عالیه…اندازه است با ذوق یه چرخ خوردم که امیر بلند خندید وگفت:شدی عین بچه ها بخاطر اینکه دیگه نوزادم نکنه نشستم…بقیه کادوها هم باز کردیم…یکی از یکی دیگه بهتر از همه سوغاتیاش خوشم اومد…یه فیلم ترسناک گذاشت گفتم:میشه عوضش کنی؟ -چرا دوست نداری؟ اَبرومو بردم بالا وگفتم:نه….نمیدونم تو وپسر داییت چه علاقه ای به فیلم ترسناک دارید؟ امیر بلند خندید وگفت:آراد هر وقت عصبی میشد یه فیلم ترسناک می دید حالش خوب میشد حتما مشکل روانی داره که با فیلم ترسناک حالش خوب میشه…فیلم کمدی گذاشت وتا ساعت یک فیلم نگاه کردیم یه جاهایش امیر میخندید یه جاهایش من وقتی امیر میخندید من با تعجب نگاش میکردم که اصلا صحنه خنداری نبود امیرهم با تعجب به من نگاه میکرد گفت:به چی میخندی این که اصلا خندار نیست که هیچ وقت نشد دوتامون به یه صحنه بخندیم …به این میگن تفاهم ساعت شیش یهو بیدار شدم به اتاق نگاه کردم وقتی فهمیدم جایی هستم که احتیاج به بیدار کردن آراد نیست با خیال راحت تو جای گرمم خوابیدم..چقد رخوبه ادم رو تخت بخوابه جاش گرم ونرم باشه…نه عین تشک من که با خوابیدن رو زمین فرقی نمیکنه ..کاش همه بی خانمان ها هم خونه داشتن …کاش همه معتادا ادم میشدن وترک میکردن وبرمیگشتن سر خونه زندگیشون…کاش کسی دیگه تو این سرما وبرف وبوران زیر پل ورو کارتنا نمیخوابید …کاش الان میرفتم برای امیر صبحونه حاضر میکردم یهو بلند شدم ..اره فکر خوبیه براش صبحونه حاضر میکنم هرروز برای آراد امروز برای امیر… بلند شدم روسریمو انداختم رو سرم به اشپزخونه رفتم چراغ وزدم کتری رو گذاشتم رو اجاق …بعد اماده شدن چای در یخچال وباز کردم اوه چه خبره فروشگاه است یا یخچال کی وقت میکنه این همه رو بخوره؟..میزو چیدم نگاشون کردم دیدم یه چیز کمه …شکلات صبحانه در یخچال وبا زکردم …. -تو اشپزخونه من چیکار میکنی؟ شیشه از دستم افتاد وشکست نگاش کردم وگفتم:وای امیر ترسیدم همین جور که میخندید گفت:ببخشید…گشنت این موقع صبح اومدی سراغ یخچال؟ دریخچال وبستم وگفتم:نه…میخواستم برات صبحونه حاضر کنم خواستم خورده شیشه ها رو جمع کنم که گفت:دست نزن خودم جمعشون میکنم…برو کنار ویسا به کابینت چسبیدم اونم شیشه ها رو جمع میکرد گفت:اخه دختر ساعت شیش ونیم وقت صبحونست؟ -پس نه وقت عصرونست نگام کرد وبا لبخند گفت:میگم چرا موهای آراد بدبخت رشد نمیکنه نگو از دست زبون توئه -وا..به من چه اون خودش نمیزاره موهای
1400/04/04 23:42فلک زدش یه میلیمتر بیاد بالا فِرتی میزنتشون امیر خندید وگفت:خیل خب حالا برو بشین تا سحریمون وبخوریم نشستیم گفت:فکر میکردم قانون اینجا رو بهت گفتم…تا زمانی که مهمون من هستی به این اشپزخونه کاری نداشته باش وظیفه منه ازت پذیرای کنم نه تو ازمن -چه فرقی میکنه…من عادت کردم ساعت شیش آراد وبیدار کنم وساعت هفت صبحونشو بدم…یعنی یه جوریای شدم عین رباتی که تنظیمش میکنن رو برنامه کارکنه -احتیاجی نیست اینجا رو برنامه کار کنی…تا هروقت دلت خواست بخواب هروقت عشقت کشید صبحونه ونهار وشام بخور…چون خدمتکار نیوردم شما اینجا مهمونید چند لقمه که خوریدم گفت: میخوای چیکار کنی؟ -همین کاری که گفتی میکنم… خندید وگفت:نه…منظورم اینکه که درمورد زندگیت تصمیمی نگرفتی؟ -فعلا داریم زندگی میکنیم بعدشم خدا کریمه -آیناز…دارم جدی حرف میزنم….تا کی میخوای خدمتکار آراد بمونی ودم نزنی؟…تا کی میخوای اذیتای آراد وتحمل کنی؟ با غم نگاش کردم وگفتم:فکر میکنی از اینکه پیش آرادم خیلی خوشحالم؟…دلم میخواد از اون خونه برم ولی کجا؟نه خونواده ای دارم نه اشنای نه فامیلی با تعجب گفت:پدر مادر نداری؟…یعنی تو دختر فراری نیستی؟ -بخاطر همین بود هیچی ازم سوال نمیکردی چون فکر میکردی من فراریم وآراد من وپیدا کرده واورده پیش خودش؟ -خب راستش نه…یعنی من میدونم کار آراد چیه ولی فکر میکردم فرار کردی پوزخندی زدم وگفتم:منو باش چی فکر میکردم چی شد…اصلا ازت انتظار نداشتم پس همه محبتات ترحم بوده -نه به خدا این چه حرفیه می زنی؟ چیزی نگفتم ..سرم پایین انداختم وبا قاشق مربای هویچ رو هم میزدم گفت:معذرت میخوام …نمیخواستم ناراحتت کنم همین جور که سرم پایین بود گفتم:مهم نیست …ولی کاش در مورد زندگیم ازم سوال می کردی خوشم نمیاد کسی درموردم قضاوت بد کنه -حق با توئه شرمنده….پس پدرو مادرت کجاست؟ -ندارم…مادرم فوت کرده پدرمم نمیدونم کدوم گوریه -یعنی الان هیچ کسی رو نداری؟ -هیچ *** …فقط یه دوست (نگاش کردم)تو از زندگی من هیچی نمیدونی هیچی….حتی اگه فامیلی هم داشته باشم نمیشناسم -اگه بگم ازدواج کن…حتما میگی کسی رو دوست ندارم -اره…دقیقا -آیناز جان..خواهش میکنم این تنفر از مردا رو بزار کنار..آراد بد قبول…پرهام وآبتین ومن هم بدیم؟..اون پسره که تو شامل نجاتت داد هم بده؟…ایناز چرا همه مردا روبا یه سنگ ترازو اندازه میگیری؟ با ناراحتی نگاش کردم وگفتم: من نمیتونم هیچ مردی رو دوست داشته باشم…حتی توبا محباتت هم نتونستی جای تو قلبم پیدا کنی یه لقمه جلوم گرفت نگاش کردم با لبخند گفت:این برای عذر خواهیه…من باید بخاطر این
1400/04/04 23:42میز ازت تشکر میکردم نه اینجوری ناراحت کنم به لبخندش نگاه کردم غم داشت دستمو دراز کردم که بردارم لقمه رو کشید وگفت:اول بخند… یه لبخند بی جونی زدم..گفت:اینجوری که بدتر ادم گریش میگره…خوشکل بخند خندیدم وگفتم:خوبه؟ -اره… لقمه رو بهم داد …صبحونه که خوردیم امیر رفت بیمارستان بازمن بیکارشدم…تا وقتی که اومد خودم وبا کتاب وتلویزیون مشغول کردم… ساعت سه،چهار بود که اومد…وقتی اومد با خودش نهار خریده بود ..نهار وخوردیم بعد نهار حاضر شدیم که بریم بیرون زنگ خونه زده شد…امیر داخل اتاقش بود رفتم دم در…درو باز کردم دیدم بازم همون دختر نذریه است…با تعجب گفت:بازم شمایید؟…امیر که گفت خانومش نیستید به سینی قیمه وبرنجش نگاه کردم وبا لبخند گفتم:نذریه؟ سرش وتکون داد وگفت:بله..برای امیرخان اوردم از دستش برداشتم وگفتم :ممنون بهش میگم شما اوردید…خدا حافظ اومدم تو دروبستم…سینی رو گذاشتم رو اپن وبا یه قاشق افتادم در بختش امیر از اتاقش اومد بیرون با تعجب نگام کرد وگفت:تو که همین الان نهار خوردی؟ -اره..ولی این نذریه بیشتر میچسبه -بازم نیلو؟..ای خدا….زودتر بخور بریم با دهن پر خندیدم وگفتم:هنوزم…هر روز برات نذری میاره؟ با لبخند گفت:اره…الان دیگه شبم شده…فقط مونده صبحونه نذری بیاره لقممو پایین کردم وخندیدم گفتم:حتما نذر میکنه باتو ازدواج کنه..بخاطر همینه این نذریا رو برای تو میاره -حداقل بشین بخور… -نه…بسه بریم دست ودهنم شستم وبا امیر رفتیم بیرون …دوروز پیش امیر بودم خیلی بهم خوش میگذشت با هم اشپزی میکریدم میرفتیم بیرون…خرید خونه رو باهم میکردیم خونه رو با هم تمییز میکردیم دو روز فقط میخندیدم خوشحال بودم …سعی میکردم امیرعلی ودوست داشته باشم …اما یه چیزی مانع ورود عشقش به قلبم میشد یا شاید میترسیدم…ترس از جدایی وتنهای واذیت شدن…می ترسیدم امیرعلی رو دوست داشته باشم شاید اونم مثل بقیه بره وتنهام بزاره شایدم اینم مثل بقیه مردا فقط یه مدت منو بخواد..امیر علی خوب بود مهربون..خوش اخلاق..صبور یه تکیه گاه امن ….همچی تموم اما من نمیتونستم دوستش داشته باشم …کاش نظرش ودر مورد خودم میدونستم …نمیدونم واقعا دوستم داره ومیخواد منو به خودش علاقه مند کنه یا فقط میخواد نظر منو د رمورد مردا عوض کنه؟امیدوارم دوستم نداشته باشه..چون اونوقت تو بد مخمصه ای گیر میافتادم…و مجبور میشم بخاطر جبران محبتاش باش ازدواج کنم من وامیر تو رستوران نهار میخوریدم گفتم:امروز باید برگردم…شب آراد مهمونی داره باید به خاتون کمک کنم -میخوای به خاتون کمک کنی ؟یا به بهونه کمک به خاتون
1400/04/04 23:42میخوای بری پیش آراد؟ -دو تاش یکی بود..من علاقه ای به آراد ندارم اگه داشتم پیش تو نمی اومدم -اگه دوستش نداری نه مهمونی میری نه به خاتون کمک میکنی… با اعتراض گفتم:امیر…خاتون گناه داره -نترس آراد نمیزاره دست تنها بمونه چند نفرو میاره کمکش کنه اما دلم تو اون عمارت بود… میخواستم برم گفتم:خب دوباره میام پیشت خندید وگفت:پس دلت برای آراد تنگ شده -ای بابا…چرا من هرچی میگم تو وصلش میکنی به آراد؟…از این دو روز واقعا ممنون خستگی این دوهفته از تنم اومد بیرون …ولی من که تا همیشه نمیتونم پیشت بمونم -آیناز …آراد اگه بخواد به این دختره اسمش چی بود؟ -دل ارام… -اره همین دل ارام …بخواد ازدواج کنه باید تا اخر عمرت کلفت خودش وزن وبچش بشی -خب میگی چیکا رکنم؟ -یه مدت دیگه پیشم بمون اون که بدون تو هم میتونه جشنشو راه بندازه تو چشمای خاکستری غمگینش نگاه کردم وگفتم:یه سوال بپرسم راست وحسینی جوابمو میدی؟ -بفرمایید… -تو… نمیدونستم بپرسم یا نه اخرش که چی باید بدونم این همه اصرارش برای دوست داشتن یه مرد که به من میکنه برای چیه؟ -خب…تو چی؟ -تو منو دوست داری؟ اول متعجب نگام کرد بعد خندید ورسشو چپ وراست کرد بلند شد گفت:پاشو میریم خونه وسایلتو جمع کن ..میبرمت پیش آراد -جوابمو ندادی…
-بعدا میفهمی ..فعلابلند شو بریم پیش خاتون یا همون آرادی که نگرانشی
-یه بارگفتم..نگران آراد نیستم…(داد زدم)اصلا هیچ مردی رو دوست ندارم بفهم کیفمو برداشتم وبا سرعت از رستوران اومد بیرون..گریه کردم لعنت به من چرا سرش داد زدم؟چرا؟…امیر ببخش نمیدونستم کجا میرم فقط میخواستم برم که دیگه امیرو نبینم خجالت میکشیدم تو چشماش نگاه کنم ..از راه رفتن خسته شدم تو یه پارک نشستم …گریم شدیدتر شد اونقدر گریه کردم که اروم شدم دورو اطرافم ونگاه کردم نفهمیدم کجام…با ترس بلند شدم گفتم:وای گم شدم -نترس گم نشدی پشتم ونگاه کردم امیرعلی دست به سینه ..پا رو پا انداخته بود روی نیمکت پشت من نشسته با اخم نگام میکرد انگار از دستم ناراحت بود بلند شد اومد پیشم وگفت:بریم -معذرت میخوام.. -مهم نیست .. چند قدم رفتیم گفتم:به خدا من آراد ودوست ندارم -پس چرا میگم یه مدت پیشم بمون قبول نمیکنی؟…فکر میکنی بخاطر خودمه؟ -پس بخاطر کیه؟…آراد یا من؟ پوفی کرد وگفت:الان وقت این حرفا نیست بریم وقتی دیدم حالش خوب نیست دیگه اصرار نکردم که توضیح بده ….رفتیم خونه سوغاتیامو برداشتم سوا رماشین شدم حرکت کردیم گفت:آراد ودوست داشته باش این دیگه اخرین گزینه وشانس زندگیته…اونقدارم که فکر میکنی سنگ دل وبی رحم نیست…تو هم از استعداد دخترتونت استفاده
کن… سعی کن بهش نزدیک بشی خدا رو چه دیدی شاید شدی معشوقش خندیدم وگفتم:محاله…این فقط تو قصه ها است که دو نفر که هم متنفرن به هم برسن -زندگی ما هم عین یه همین قصه ایه که تو میگی با این فرق که خدا نویسندشه…زندگی همه رو خوب مینویسه ولی متاسفانه ما ادما با کارامون صفحه خوب وخط میزنیم ویه صفحه جدید باز میکنیم شروع می کنیم به نوشتن یه زندگی بد -اما من سیندرلای افسانه ای وزیبا نیستم -اره نیستی چون آینازی..اینازی که میدونه چطور حرص ادم ودر بیاره خندید وگفتم:ببخش سرت داد دزم -حقم بود نباید اعصابت وخورد میکردم دم خونه نگه داشت گفتم:نمیای تو؟ -نه…باید برم -مهمونی چی؟اونم نمیای؟ -نه..حوصله ندارم دیگه برای این مهمونا پیرم شدم -بازم که گفتی پیرم …از دستم دلخور که نیستی؟ -نه بابا…دلخور برای چی؟…خب زودتر برو تو هوا سرده سرما میخوری -باشه…ممنون خداحافظ … -خداحافظ… رفتم به اتاقم اما کسی نبود حتما خاتون داشته برای مهمونی امشب سالن وحاضر میکنه …رفتم به اشپزخونه عمارت دیدم خاتون با دوتا خانم دیگه میوه های شسته شده رو خشک میکردن با لبخند گفتم:سلام برهمه .. من برگشتم خاتون با لبخند گفت:خوش اومدی…تعطیلات خوش گذشت ؟ -بله…مگه میشه ادم پیش امیرعلی باشه وبهش بد بگذره بهشون کمک کردم تا کارشون تموم بشه تا ساعت شیش دل ارام و ندیدم..حتما با آراد جونش رفته بیرون باخاتون میوه رو میز پذیرای میزاشتم که آراد اومد گفت:خاتون به…. با دیدن من دیگه چیزی نگفت نگام کرد وگفت:تو اینجا چیکار میکنی؟…برای چی اومدی؟ -قرار نبود تا اخر عمرم پیش امیر بمونم به خاتون نگاه کرد وگفت:به مش رجب بگو بیا کفشامو واکس بزنه -مش رجب نیست اقا… به من نگاه کرد وگفت:به امیرت زنگ بزن اگه راضی شد بیا کفشمو واکس بزن با سرعت رفت بالا…موش کور فقط بلده تیکه بارم کنه…به خاتون گفتم:راستی این دختره دل ارام کجاست؟…ندیدمش -کجای کاری دختر…صبح همون شبی که رفتی دل ارام و فرستاد رفت -کجا؟ -چه میدونم..لابد فروختتش به این خارجیا با اعصبانیت رفتم اتاقش …صدای شرشر اب میاومد حتما داره جسدشو غسل میده… واکس وکفششو گذاشته بود رو زمین با حرص واعصبانیت نگاشون کردم نشستم وعقدم وسر کفشش خالی کردم..اونقدر محکم واکس میزنم که هرآن امکان داشت چرمش کنده بشه …وقتی کارم تموم شد گذاشتم کنار بلند شدم اومد بیرون چه عجب بالاخره از اون حموم دل کند کلاه حولشو به موهاش میکشید گفت:چه جوری تونستی ازبغل گرم علی دل بکنی؟ …اها فهمیدم گذاشتی خوب داغ بشه بعد بیاد سراغت…خوب بلدی چطور به خودت وابستش کنی…. با اعصبانیت نگاش کردم وقت بحث کردن سر
1400/04/04 23:42این موضوع نبود گفتم:دل ارام کجاست؟ -به تو چه…مگه تو ننه اونی که بفهمی کجاست وچیکا رمیکنه؟ -من هیچ کارشم….ولی میخوام بدونم اون دختر بدبختی روکه عاشق خودت کردی…. الان کجاست؟ -هیچی..ازش خوشم نیومد زود خستم میکرد..راستشو بخوای دلم وزدمنم فروختمش….نمیخواد نگرانم باشی چون یکی نازترشومیارم …چیزی که فراوونه دختر فراری ناز،این نشد اون..مگه نه؟ -چطور تونستی با اون دختر همچین کاری بکنی ؟…چطور تونستی با دلش بازی کنی؟ -همون طوری که تو با دل بقیه بازی میکنی -من دل هیچ بشری بازی نکردم…چون هر کی بهم ابراز علاقه کرده بهش گفتم دوستش ندارم تا الکی اسیر من نشه…(با تاسف سرمو تکون دادم )تا کجا میخوای پیش بری؟تا کجا میخوای دخترای بیچاره رو به بازی بگیری واونارو عاشق خودت کنی بعد ولشون کنی برن …دقیقا عین یه حیوون وحشی که یه اهو روزخمی میکنه وقتی میفهمه نمیتونه بگریتش ولش میکنه ومیزاره با زخمش بمیره …چرا اینجوری هستی؟..چطور دلت میاد با دخترای ساده ای که با عشق پاکشون می یان سراغت وبه لجن بکشی؟…میدونی از نظر روحی چه بلایی سرشون میاری؟…نمیترسی آه ونفرینشون همراه زندگیت باشه؟ پوزخندی زد وگفت: افرین سخنرانی قشنگی بود…اگه میدونستم اهل همچین حرفایی هستی میرفتم یه منبر میاوردم میزاشتم یه گوشه سالن تا امشب با روضه و پند واندرزتون کل پسر ودخترای که از راه راست منحرف شدن به راه بیارید……ببخشید حاج خانم یه سوال دارم … حکم دخترای امثال شما که فقط دنبال پسرای خوشکل وپول وماشین مدل بالا هستن چیه؟اون دخترایی که فقط دوست دارن با یه پسر خوشکل ازدواج کنن تا پزش وبه فک وفامیل ودوست واشنا بدن چیه؟….اون دخترای که موقع خواستگاری گوششون تیز میکنن ببین طرف مال ومنالی داره که جوا ب بله رو بده….حکم اونا چیه؟ -همه که عین هم نیستن.. -افرین …منم دقیقا همین ومیخواستم بگم ما مردا اگه هم سرو ته یه کرباس باشم به اندازه شما دخترا که عین بقلمو رنگ به رنگید نیستیم …هنوز اون دختری که لیاقت عشق منو داشته باشه پیدا نکردم پوزخندی زدم وگفتم:تو برو اول دوست داشتن ویاد بگیر بعد دم از عشق وعاشقی بزن با اعصبانیت خواستم از اتاقش بیام بیرون که گفت:تو هم بخاطر خوشکلی وپول علی که اینجوری داری دورش بال بال میزنی فقط نگاش کردم واومدم بیرون…رفتم به اتاقم تو ایینه به خودم نگاه کردم تا کی میخوام اینجوری بگردم…؟هر چند صورتم مو نداره ولی ابروهام چی؟باید تمییزش کنم باید به آراد ثابت کنم که دنبال مال و منال امیرعلی نیستم منم اگه خوشکل باشم پسرای هستن که من وبخوان ..حوله رو برداشتم رفتم به حموم یه دوش
1400/04/04 23:42گرم وامدم بیرون ..موهام وخشک کردم حوله دور موهام پیچندم وجلو ایینه وایسادم موچین تو دستم گرفتم شروع کردم تمییز کردن ابروهام کارم که تموم شد خوشکل ترین لباسی که امیر برام خریده بود پوشیدم …خواستم برم بیرون دوباره یه نگاهی به خودم انداختم…ما که تا اینجا پیش رفتیم یه ارایش هم میکنیم…لوازم ارایشی که امیرعلی برام خریده بود ولی هیچ وقت استفاده نکردم تو دستم گرفتم یه ارایش ملایم …در حد خوشکل شدن کردم..نگاه کردم به خودم به ایناز عوض شده بود از خودم راضی بودم یه لبخند زدم یه شال انداختم رو روسرم یه دسته موهای فرکلاغیم رو کج رو صورت سفیدم انداختم…روموهام دست کشیدم بر جسته ونرم بود خاتون صدام زد:ایناز…ایناز….انی خندم گرفت هر وقت جوابشو نمی دادم با اعصبانیت میگفت انی داد زدم:اومدم خاتی… کفش پاشنه دارم وبرداشتم وامدم بیرون گفتم:خاتی کجاییی؟ -اینجام تو اتاقم.. دم اتاق وایسادم پشتش به من بود وهر چی لباس تو کمد بود داشت میریخت بیرون وبا خودش غر میزد انگاردنبال لباس میگشت با لبخند گفتم:بله بانوی من …امری بود؟ با اخم برگشت …با تعجب کل صورتم ووارسی کرد حالت ادمای ترسیده به خودش گرفته بود اب دهنشو پایین فرستاد وگفت:آیناز … -بله.. -خودتی؟ -والله تو ایینه که نگاه میکردم خودم بودم..اگه اینجا عوض شدم نمیدونم اومد جلو تو چشمام زل زد گفت:وای…هیچ وقت فکر نمیکردم با برداشتن ابروت اینقدر خوشکل بشی چشمات خوش حالت تر ودرشت تر شدن -بینیمم درشت تر شده… -نگو مادر..بینیت خیلی خوبه…دارم سکته میکنم باورم نمیشه ایناز باشی خدا تلفن زنگ خورد گفت:برو جواب بده اقاست… رفتم سراغ گوشی جواب دادم:بله اقا -معلوم هست کجایی؟…مهمونا دارن میان -ببخشید الان میام(گوشی رو قطع کردم وداد زدم)خاتون من رفتم -باشه برو من الان حاظر میشم میام… دم در کفشمو پوشیدم …در وکه باز کردم خاتون با عجله اومدگفت:صبر کن..صبرکن برگشتم..یه چیزی زیر لب خوند وفوت کرد تو صورتم گفتم:این برای چی بود؟ -چشت نزنن ..حالا برو خندیدم وراه افتادم..قیافم خوب شده بود نه اونقد رکه چشمم بزنن…دخترای امشب میان که من پیششون هیچم…چقدر من از خودم تعریف میکنم..دم در عمارت وایسادم …هر کی میاومد چه دختر چه پسر با تعجب نگام میکردن بعضیا هم با دقت تا مطمئن بشن همون آیناز خدمتکار آرادم حتی یکی از دخترا پرسید:شما خدمتکار آرادید دیگه؟ -بله…چطور؟ -هیچی… خوبه فقط تمییز کردم وبرنداشتم …وقتی کارم تموم شد رفتم اشپزخونه که به خاتون کمک کنم…سینی ابمیوه رو برداشتم رفتم به سالن جلوی سه تا دختر گرفتم یکیشون گفت:میدونستین این مهمونی
1400/04/04 23:42برای اشتی دادن فرحناز وآراد؟ -جدی؟ -اره منم شنیدم..میگن خود آراد ترتیب این مهمونی رو داده تا فرحناز باش اشتی کنه یکیشون پوزخند زد وگفت:نمیدونم آراد چرا به این دختره چسبیده ؟دخترای ناز تر از فرحناز هم هست…..اینقده بدم میاد از این دختر از خود راضی لوس ننر… وقتی اب میوه برداشتن…رفتم پشتشون که یه دسته دیگه وایساده بودن یه دختر مو طلای گفت:آراد جدا فرحناز و دوست داره؟ -اگه دوستش نداشت همچین مهمونی نمیگرفت یکیشون با حسرت نفس کشید وگفت:خوش بحال فرحناز…من ارزو دارم آراد فقط بهم سلام کنه اینو که گفت دستمو جلو دهنم گرفتم وخندیدم سریع رفتم به اشپزخونه ..خاتون اومد تو وگفت:خیر باشه …چی شده میخندی؟ با خنده گفتم:به این دخترای چلمنگ..که عاشق یه زرافه گردن دراز شدن خاتون با جدیت نگام کرد وگفت:ایناز…مسخره اقا نکن -چشم خاتون…ولی تو رو خدا بگو این پسره چی داره که بقیه ندارن ها؟…باور کن بهتر از آراد هم تو مهمونی امشب هست چرا اینا فقط آراد ومی بینن -تو هم اگه آراد پنج سال پیش ومی دیدی که چطور میخندید وشوخی میکرد عین همینا فقط آراد ومیدیدی…اقا با شوخیا وخندهاش دل دخترا رو بدست اورده نه با این وتخمی که الان می بینی…حالا هم زودتر برو بالا ممکنه یکی از مهمونا چیزی بخواد قیافه خاتون ناراحت شد…انگار دلش پر شد و دلش برای آراد پنج سال پیش تنگ شده دوباره رفتم بالا که یکی گفت:ببخشید خانم… سرمو برگردوندم بالبخند رفتم طرفش وگفتم:سلام آبتین …چه عجب ما شما رو زیارت کردیم -کم لطفی از ماست شما به بزرگواری خودتون ببخشید -اختیار دارید این چه حرفیه …. -میگم..کاملیا امشب نمیاد؟ -ازش خبر ندارم…یعنی یکی دو هفته پیش اومد پیشم …دیگه ندیدمش -بخاطر کاملیا اومدی؟ -اره..یکمی دیگه میمونم اگه نیومد میرم خواستم چیزی بگم که یه دختری گفت:وای کت وشلوارش ونگاه… خیلی خوشکله چقدر بهش میاد نگاش کردم این دومین باره که صورتش وشیش تیغه کرده واقعا بهش میاومد دستم درد نکنه …زشت بود با کت وشلوار من خوشلتر شد ..انگار حال وحوصله نداشت با چند تا دختر پسر سلام علیک کرد ونشست هنوز فرحناز نیومده بود حتما داره برای آراد ناز میکنه…به آبتین نگاه کردم وگفتم:با من دیگه کاری ندارید؟ -نه ..نه ..میتونید برید چند قدم رفتم گفت:آیناز…(برگشتم نگاش کردم)خوشکل شدی بدون هیچ حسی لبخند زدم وگفتم:ممنون.. نوشیدنی آراد وبردم براش حواسش به کسی نبود داشت با یه پسر حرف میزد پسره گفت:دیونه ای داری با فرحناز اشتی میکنی..من اگه جات بودم محل سگم بهش نمیزاشتم -چون جای من نیستی داری این حرف ومیزنی -یعنی دوستش داری؟…خوب چرا باش
1400/04/04 23:42ازدواج نمیکنی؟(به صورت آراد خیره شد)نکنه بی خبر زن گرفتی بخاطر اینکه گندش در نیاد به کسی چیزی نمگی؟ لیوان رو گذاشتم وگفتم:اقا ابمیوتون اوردم روشو برگردوند با اخم نگام کرد..اخمش باز شد حالت ادم شوک زده وتعجب وسکته وهمه چی با هم داشت به صورتم خیره شد به ابروم وچشمم زل زد با لبخند گفتم:اگه کار دیگه ای ندارید برم؟ هنوز نگام میکرد حواسش به حرفی که زدم نبود…خندم گرفته بود تو این چند ماه آراد واینقدر گیج ومنگ ندیده بودم با حالت خنده گفتم:با اجازه… چند قدم رفتم گفت:وایسا.. خوبه حواسش اومد سر جاش برگشتم گفتم:بله اقا بلند شد با سر اشاره کرد وگفت:بیا کارت دارم با هم رفتیم یه گوشه خلوت سالن دستشو گذاشت تو جیبش وبا حالت عصبی گفت:می بینم دست از لجبازی برداشتی وبه اون بزرگراه تهران قم سامونی دادی..هر چند هنوز چنگی به دل نمیزنی اما بهتر هیچیه با اون کفش پاشنه دا رهنوز به آراد نمیرسیدم تو چشماش نگاه کردم وگفتم:من برای شما ارایش نکردم …بخاطر عزیز دلم امیر این کارو کردم خیلی دلش میخواست منو با ارایش ببینه به دستای مشت شدش از اعصبانیت نگاه کردم..اگه مرد بودم تو صورتم خوردش میکرد…به دندوناش که از داخل فشار میداد ولی از بیرون صداش شنیده میشد نگاه کردم با همون حالت گفت:دلتون خوش نکن نمیاد -مهم نیست چیزی که تو این مجلش فراونه پسر خوشکل وپولدار امیر کم کم داره دلمو میزنه زیادی اروم بودنش حوصلمو سر میبره …اخه میدونی که ما دخترا عین بوقلمو رنگ به رنگیم -حق نداری به علی خیانت کنی -چطور توبه این همه دختر خیانت میکنی مگه علی چشه که خیانت نبینه؟اصلا کی میخواد این حقو از من بگیره؟…من نه دوستشم نه نامزد نه زنش هر وقت که دلم بخوات ازش جدا میشم -مگه من به تو خیانت کردم که میخوای عقدتت سر اون خالی کنی؟(تو چشمام نگاه کرد یه خواهش تو نگاهش بود)چرا میخوای همچین کاری باش بکنی؟…چیزی جز خوبی ازش دیدی؟…نکنه بخاطر من میخوای به اون زخم بزنی؟ -نه…میخوام بازی تو رو امتحان کنم..اینجوری دیگه حوصلم سر نمیره بازومو کشید سمت خودش که بوی عطر گرم صورتش حس کردم اونقدرسفت گرفت که استخوانم درد گرفت با فک منقبض گفت:امشب با یه پسر حرف بزن ببین چطور استخوانتو خورد میکنم -جراتش ونداری به امیر میگم.. بازومو ول کرد ورفت سر جاش نشست…با حالت عصبی و دستاش صورتشو مالش میداد ..تکیه داد لیوانشو برداشت لیوانشو سر کشید …گذاشت سر جاش نگام کرد نگامو ازش گرفم ورفتم سمت اشپزخونه که مونا گفت:به افتخار فرحناز همه دست زدن به جز چند تا دختر که به زور دستاشونو به هم میزدن …مونا ومرینا که همراه فرحناز بودن هلش
1400/04/04 23:42میدادن سمت آراد …یکی از پسرا که کنار آراد نشسته بلندش کرد وگفت:پاشو که یارت اومده وقت اشتیه … فرحناز جم نمیخورد بازم هلش دادن وگفتن:برو دیگه مگه چسب چسبیده به کفشت مونا ومرینا فرحناز وهل میدادن چند تا پسر هم آرادو وقتی بهم نزدیک شدن رو به روی هم وایسادن فرحناز با لبخند نگاش میکرد آراددستشو دراز کرد وگفت:معذرت میخوام فرحنازم دست داد وگفت:عیبی نداره …دعوا نمک زندگیه همه دست میزدن ومیگفتن:آراد بوسش کن..بوسش کن… آراد با اخم به همشون نگاه کرد نگاش به منم افتاد …فرحناز زودتر صورت آرادو طرف خودش کشید وصورتش وبوسید..آرادم این کارو کرد دوباره دست زدن وگفتن:صورت قبول نیست… لب بدین…. صورت قبول نیست… لب بدین آراد:بسه دیگه..ولتون کنم میخواید اون کارا هم جلو چشتون بکنیم همه زدن زیر خنده ..فرحناز با خنده آراد وبغل کرد همین جور که دستش دور کمر فرحناز بود به منم نگاه میکرد رفتم به اشپزخونه سرم درد میکرد ..یه قرص مسکن خوردم ونشستم رو صندلی دستم رو سرم بود که خاتون اومد تو وگفت:چیزیت شده؟.. -نه ..فقط کمی سرم درد میکنه -میخوای برو استراحت کن خودم ازمهمونا پذیرای میکنم -نه بابا…تنهایی کجا میتونی از پس این همه مهمون بربیای..تو برو کمی حالم بهتر شد میام -باشه… وقتی رفت بالا..چند دقیقه بعد منم رفتم آراد با چند نفر حرف میزد فرحنازم با یه گله دختر..از قر وفر دادنش مشخصه داره طرز ناز کردن به پسرا رو بهشون اموزش میده -سلام…. برگشتم مونا بود..با لبخند گفتم:سلام…خوبید؟ کل صورتمو وارسی کرد وگفت:ما که بد نیستیم اما مثل اینکه صورت شما بهتره….ای شیطون توهم از کارا بلد بودی وبه ما نمیگفتی؟ خندیدم وگفتم:وقتی قضیه لج ولجبازی باشه دست به هر کاری میزنی -اها..پس خدا رحمت کنه اموات اون کسی که با تو سر لج افتاده…نه ولی خداییش خوشکل شدی مخصوصا این موهای فرفریت که بهت میاد -ممنون…چرادیگه سراغی از ما نمیگیری؟ -ببخشید حق با شماست …شما که از خونه نمیاید بیرون منم که بهونه ای برای به اینجا اومدن ندارم -از این حرفا بگذریم…فرحنازوچطور راضی کردی؟ به فرحناز نگاه کرد وگفت:راضی کردن نمیخواست که…به محض اینکه گفتم آراد میخواد یه جشن اشتی برای توبگیره..زود قبول کرد وخودشو تو ارایشگاره وفروشگاه لباس انداخت ..خودم که فکر میکردم یک ساعت باید التماسش کنم تا راضی به اومدن بشه خندیدم که فرحناز با اخم نگام کرد وگفت:بیا اینجا… به مونا گفتم:ببخشید.. -خواهش میکنم راحت باش رفتم پیش فرحناز…گفتم:بله… سر تا پامو نگاه کرد وگفت:فکر کردی با این قیافه میتونی نظر آراد وعوض کنی؟…مطمئن باش آراد فقط برای من
1400/04/04 23:42میمره پوزخندی زدم وگفتم:آرادت ارزونیه خودت…من هیچ علاقه ای به اون بچه کچل ندارم -بی نزاکت… چند قدم رفتم..برگشتم هنوز داشت نگام میکرد …پس چرا عصبی نشد وداد نزد ؟…حتما نمیخواد ذوق مرگیش از بین بره… شایدم ارامش قبل از طوفان …میخواستم برم سمت میز پذیرای که دیدم کاملیا اومد تو…سرم وچرخوندم دیدم آبتین رو مبل نشسته، کاملیا تا منو دید اومد سمتم وبا حالت جیغ واروم گفت:وایییییییییی..کثافت خیلی ناز شدی کی ابروهات وبرداشتی؟ -علیک سلام…تو به تمییز کردن میگی برداشتن؟ -سلام…نه حول شدم اخه خیلی عوض شدی -ممنون..از تعریف اغراق امیزت -اغراق امیز چیه…جدی میگم خوشکل شدی..مخصوصا این موهای فرت که کج انداختی خیلی بهت میاد این لب انجلینات که برق لب خورده واون چشکای سیاه گربه ایت زدم به شکمش خندید وگفت:باشه بابا غلط کردم..ولی جدا خوشکل شدی راستشو بگو کدوم بدبخت ومی خوای تور کنی؟ با چشمم یه دور کامل پسرا رونگاه کردم وگفتم:فعلا کسی مد نظرم نیست حالا ببینم بعدا چی میشه کاملیا بلند خندید آبتین با حالت ناراحت کنارمون وایساد گفتم:بله ابتین.. به کاملیا نگاه کرد وگفت:میتونم چند دقیقه وقتتو بگیرم ؟ -نه…چون حرفامو زدم -خواهش میکنم…این بار اخره اگه بازم جوابتو همون باشه قول میدم دیگه منو نمی بینی…تو حیاط فقط ده دقیقه منتظرتون میمونم..اگه نیومدید میرم آبتین جدی گفت کاملیا نگاشو ازش برداشت وبه من نگاه کرد وقتی رفت با لبخند گفتم:کاملیا…ابتین پسر خوبیه چرا میگی نه؟ -چون دوستش ندارم… درکش میکردم…نمیخواستم به زور ابتین وبهش تحمیل کنم گفتم:میدونم…همین اخرین بارو باش حرف بزن ولی ایندفعه بیشترفکر کن… -وقتی من دوستش ندارم دیگه به چی فکر کنم؟.. -به اینکه کسی رو که دوستش داری دوستت نداره…به اینکه اگه پرهام ازدواج کنه تو لطمه میبینی …به اینکه ابتینم مثل پرهام خوبه و میتونه تو رو بخندونه..وقتی پرهام خودش بهت گفته دوست نداره دیگه منتظر چی هستی؟ نفس غمگینی کشید وگفت:حق با توئه…میریم با ش حرف میزنم ولی فکر نکنم تاثیری داشته باشه -اره این بهتره از هیچیه وقتی رفت….من وخاتون با میوه از مهمونا پذیرایی میکردیم وقتی پیش آراد رفتم ظرف وطرفش گرفتم اروم گفت:آبتین چی بهت گفت؟ -پیشنهاد دوستی…گفتم بهش فکر میکنم -خب.. -هیچی دیگه.. به کاملیا گفتم بهش بگه جوابم مثبته بازم عصبی شد گفت:امشب میکشمت…علی به دختر هرزه واشغالی مثل تو احتیاجی نداره خواستم ظرف وبزارم رو میز که فرحناز گفت:صبر کن.. نگاش کردم…به من ودوستام میوه نرسیده به سیب تو دستش وپیش دستی پر از میوه نگاه کردم…قحطی زده به این
1400/04/04 23:42میگن ظرف میوه رو جلوش گرفتم برداشت با یه حالت کینه تو چشمام نگاه کرد…خواستم برم که فرحناز سریع پاشو گذاشت جلوم که نقش زمین شدم…ظرف شکست وهر میوه ای یه جا رفت شلیک خنده بود که از هر طرف به سمت میاومد…از خجالت نتونستم سرم وبلند کنم کاش زمین دهن باز میکرد ومنوو می بلعید مونا و خاتون کمکم کردن بلند شدم فرحناز گفت:دست وپا چلفتی…جلو پاتو نگاه کن یکی از دوستای فرحناز گفت:معلوم هست حواست کجاست ؟ خاتون:مادر دستت داره خون میاد بریم چسب بزنم به آراد نگاه کردم…هنوز با اخم نگام میکرد انگار دلش خنک شده بود یا شایدم من اینجوری تصور میکردم..با لبخند به دختری که این حرف وزد کردم و گفتم:من حواسم سر جاش بود خانم…اما ظاهرا فرحناز خانم حواسشون جای دیگه بود که منو ندیدن…البته منم اگه جا ی فرحناز خانم بودم تمام حواسم پیش اقا آراد بود که امشب تو تیپ وقیافه در دکون همه پسرارو بستن جلو پامم نمیدیم چند نفر اروم خندیدن فرحناز بلند شد با اعصبانیت گفت:فکر کردی همه عین خودتت خوشکل ندیدن؟ -نه فقط تو خوشکل دیدی..اونم فقط این اقا -اره تو این مهمونی فقط آرادخوشکله…هیچ پسر دیگه ای هم به پای خوشکلی آراد نمیرسه… -اگه این خوشکله پس خوشکلا کجا برن؟..چرا خودتو به کوری زدی؟یه نگاه به اطرافت بنداز ببین خوشکل تر از آراد تو هم هست اما هچ کدومتون اونا رونمیبینی چرا؟…چون از این اقا به اصطلاح خوشکل یه بت ساختین ودارین میپرستینش ستاربلند شدو دست زد وگفت:احنست بالاخره یکی پیدا شد درد دل ما رو بگه فرحناز:تو دیگه چه دردته ستار؟تو که شیش تا دوست دختر داری؟ ستار نشست وگفت:غلط کردم خاتون اروم گفت:دختر این شر کوتاه کن بیا بریم دستت داره خون میاد به دستم نگاه کردم داشت خون میاومد پس چرا حسش نکرده بودم خواستم برم که فرحناز گفت:تو هم بخاطر آراد که خوشکل کردی نه؟… فکر کردی نمیدونم چرا بعد پنج ماهی که اینجایی امشب به خودت رسیدی وابروهاتو برداشتی؟ از نبودن من میخواستی سوءاستفده کنی وآراد وعاشق خودت کنی به آراد نگاه کردم نسشته بودو هیچی نمیگفت فقط نگاهمون میکرد پوزخندی زدم وگفتم:کیو عاشق خودم کنم این پسره ادم کش بی رحمو؟…این که از دوست داشتن وعشق هیچی حالیش نیست وفقط بلده با دل دخترای ساده بازی کنه…اینو عاشق خودم کنم؟ یکی از دخترا گفت:اگه میدونستی چند تا دختر میخواستنش اینجوری حرف نمیزدی؟ -میخواستنش؟..یعنی گذاشتین قیمتش خوب بره بالا بعد بفروشینش..خب قیمتش وبگیدهر چقدر هست خودمم یه پولی میزارم روش فقط ببریدش که دیگه چشم تو چشمش نیوفته آراد با اعصبانیت لیوان تو دستش وفشا رمیداد که هر لحظه
1400/04/04 23:42امکان داشت تودستش بشکنه فرحناز هم عصبی بود گفت:آراد از نظر پولی برای ما ارزش نداره -پس از نظر جسمی براتون مهمه …که فقط نیازاتون وبرطرف کنه؟ فرحناز طاقت نیورد اومد جلو دستش وبلند کرد آراد داد زد:فرحنازولش کن فرحناز با دست بالا وفک منقبض شده نگام میکرد…خاتون دستمو کشید به سمت اشپزخونه برد گفت:دختر مُردی..یعنی فاتحه خودتو بخون به خدا دیگه مردم از بس نصیحتت کردم …مطمئنم ایندفعه اقامیفروشت هم خودت بدبخت میشی هم ما رو غصه دار میکنی، اخه این حرفا چی بود به اقا زدی جلو این همه ادم تحقیرش کردی… شیر وباز کرد یهو پشتم ونگاه کرد …برگشتم آراد بیش از اون چیزی که من تصورش میکردم عصبی شده بود ..این از همون موقعایی بود که من شدید ازش میترسیدم…حتی گُه خوردن وپشکل خوردن هم بدردم نمیخورد به من نگاه میکرد گفت:خاتون برو بیرون… خاتون با دلهوه ونگرانی گفت:اقا … داد زد:گفتم برو بیرون… روز اولی که خواست منو ببینه همین جوری سر خاتون داد زد وگفت برو بیرون ..خاتون با ترس به من نگاه میکرد ومیرفت بیرون … کتشو دراورد انداخت رو میزکلید وبرداشت درو قفل کرد ..یهو صدای موزیک بلند شد..درشیشه ای اشپزخونه هم بست وپردش وکشید کلید وانداخت رومیزدست به کمر وایساد منم به کابینت تکیه داده بودم گفت:که میخوای منو بفروشی ها؟…میخوای یه پولی بزاری رو من که دیگه منو نمبینیم اره؟ چیزی نگفتم فقط با ترس نگاش میکردم داد زد:اره؟ اروم گفتم:اره… -چرا ؟ بغض کردم اما خودمو نگه داشتم وگفتم:چون ازت متفرم… -چون دوست ندارم…؟یا دل دخترایی که وکیلشونو شکوندم؟ -هیچ کدوم… -دوستم داری نه؟ پوزخندی زدم وگفتم:اره خیلی… اصلا برات میمیرم…باز اسید معدتت زده بالا دچار توهم شدی ؟…نه اقا جون من ازاون دخترا نیستم که یه پسر چش قشنگ ویه مدل ماشین می بینن دست وپاش وگم میکنن و یه دل نه هزار دل عاشق طرف میشن ….فکر نکن حالا که یه قیافه درست ودرمونی داری…همه باید عاشق زارت بشن …شرمنده که از قافله عشقت عقب افتادم -اگه دوستم نداری پس چرا هنوز اینجایی؟چرا پیش علی نمی مونی؟ -اون نامحرمه… پوزخندی زد وگفت:یعنی من ومش رجب محرمتیم؟…تا اونجایی، تو بغلشی اینجا که میای میشه نامحرم؟ با اعصبانیت داد زدم:چرت نگو…کی دیدی من تو بغل علی باشم؟ -پس معنی این رفتارات چیه؟….تا کی میخوای با من اینجوری رفتار کنی؟ -تا هر وقت لیلا رو برگردونی؟ -برای چی برش گردونم؟…اون یه معتاد عوضی بود که از زندگی راحتش کردم -انسان که بود چرا مثل یه حیوون کشتیش ..؟مگه ازت چی میخواست یه ذره مواد خب میگفتی ندارن چرا اونجوری کشتیش؟ -یعنی تمام این
1400/04/04 23:42بدرفتاریات بخاطر لیلاست ؟ -اره بخاطر اونه..هیچ وقتم رفتارم با تو عوض نمیشه -کینه ای هستی… -نیستم..کارای تو کینه ایم کرده…تا زمانی که لیلا رو برنگردونی اوضاع همینه..مگر اینکه بخوای منو بکشی یا بفروشیم -اون دوستت لیاقتش فقط مردن بود -قدر واندازه لیاقت دیگران رو تو مشخص میکنی؟ کلافه شد چند قدم راه رفت پشت میز روبه روم وایساد وگفت:لیلا مرده بفهم… چطور زندش کنم -این دیگه مشکله توئه نه من… -اخه این دختره کیه که هر چی میشه میگی لیلا ..لیلا؟ -دوستم..بهترین همدم تنهاییم وبی کسیم -فراموشش کن..بزار جزی ازخاطرات زندگیت باشه -نمیتونم… -چند سال باش دوست بودی که نمیتونی فراموشش کنی؟ -دوماه.. پوزخندی زد که بیشتر درحد خنده بود گفت:فقط دوماه؟…شوخی میکنی؟یعنی تو فقط بخاطر شصت روز داری خودتو براش می کشی وتا اخر عمرت میخوای از من متنفر باشی؟ -اره…من اگه کسی رو دوست داشته باشم واز دستش بدم تا اخر عمرم براش عزا میگیرم…وابستگیم شدیده دل کندن سخت تر…همون اندازه که تو علی رو دوست داری منم لیلا رو…اگه یکی به علی دست بزنه چیکار میکنی؟مطمئنا نمیشینی نگاش کنی -از هستی ساقطش میکنم…اما تو نباید اندازه دوست داشتنت وبا من وعلی که از بچگی بزرگ شدیم مقایسه کنی..علی با خندهای من خندید وبا گریه هام گریه کرد…دوماه برای این اندازه دوست داشتن خیلی کمه -همه که با یه نگاه عاشق میشن… فکر کنم دوماه برای دوست داشتن کافی باشه حالت نگاهش تغییر کرد…اروم شد دیگه عصبی نبود اروم میاومد طرفم منم اروم با ترس میرفتم عقب گفت:چیه میترسی؟…من اگه میخواستم بزنمت اون موقع که اومدم تو این کارو میکردم اومد نزدیک تر دیگه تکون نخوردم..رو به روم وایساد وگفت:میخوای چیکار کنی؟…میخوای تا اخر عمرت همین رفتار و با من داشته باشی؟ -مگه قرار تا اخر عمرم اینجا باشم ؟ -یعنی میخوای بازم فرار کنی؟ -شاید… -پس علی چی میشه؟اون یه بار بخاطر نگین دلش شکسته تو دیگه خوردش نکن (تو چشمام خیره شد)علی رو دوست داری؟ فقط نگاش کردم وگفت:میدونم…دوستش نداری..فقط داری سر کارش میزاری نه؟ -به تو مربوط نیست… -چرا اتفاقا مربوطه… به دستم نگاه کرد خواست دستمو بگیره که دستمو کشیدم عقب وگفتم:به من دست نزن…چرا نمیخوای بفهمی که ازت متنفرم -یعنی باور کنم کل تنفرت بخاطر دوستته؟ -اگه 60درصدش بخاطر اون باشه 40تای دیگه بخاطر بدرفتارای تو -یه کاری میکنم عاشقم بشی ببینم بازم میگی ازم متنفری؟ -دلم اونقدر بیکارنیست که عاشق تو بشه…در ضمن علی هست دیگه دلم جایی برای تو نداره پوزخندی زد وگفت:مهم نیست خودم میدونم چه طوری تو دلت جا پیدا کنم….
1400/04/04 23:42-امتحان کن…خدارو چه دیدی شاید تو عاشق من شدی من وقصر در رفتم به دستم نگاه کرد وگفت:داره خون میاد برو …یه چسبی یه چیزی بهش بزن خواست بره گفتم: نمخیواد منو عاشق خودتت کنی فقط رفتارت وبام درست کن …از روزی که اومدم فقط اخماتو ودعواهات ودیدم…همیشه یه جوری با هام رفتار میکردی انگار بردتم…اخه کدوم ادم با خدمتکارش همچین رفتار هایی میکرد؟…تو حتی بخاطر سگت منو انداختی تو انباری یعنی از سگتم پس تر بودم؟…تو حداقل حقوق هم بهم نمیدای چرا؟چون باباتم 5میلیون پول داده بودی…وباید این پولو با کار کردن پس میدادم…(فقط نگام میکرد)….اصلا میدونی من اسم دارم؟…..اسمم وبلدی؟…..ویدا دل ارام یا هر دختری که اولین بار میدیش اسمش وصدا میزدی اما به من فقط میگفتی این…این دختر با ما نمیاد…این دختره خدمتکار منه ….این دختر زشته…..این…این…این…. از بس گفتی این بعضی وقتا فکر میکن اسمم اینه …میدونستی ا ز روزی که لیلا رو کشتی کابوسش شده مهمون هر شب خوابام ؟توی این پنج ماه صبحی نشده که بدون کابوس لیلا ازخوا بیدار نشم شاید من لیلا رو فراموش کنم اما با کابوساش چیکار کنم….مشکل من با تو الان فقط رفتارت …به خدا اگه رفتارت با من درست بشه تا اخر عمرم عین خاتون خدمتکار خودتت وزن وبچت میمونم..اما با این کارات نمیتونی منو عاشق خودت کنی -فکر میکنی علی میزاره تو خدمتکار من بمونی؟ -این زندگی منه نه اون… – پس حدسم درست بود دوستش نداری….اما اون که دوست داره با دلش میخوای چیکار کنی؟ -اگه رفتارت با من همین باشه حتی اگه دوستشم نداشته باشم باش ازدواج میکنم….شاید بعدا عاشقش شدم -یه قرار میزاریم اگه من کمتر از دوماه تورو عاشق خودم کردم باید برای همیشه برای من وزن وبچم کا رکنی …..اونم مجرد اما اگه تو بردی ازادی که بری …هر جا که خواستی برو -از کجا میخوای بفهمی من عاشقت شدم؟ -تجربه ام تو این کارا زیاده تو نگران اونجاش نباش خواست بره اومد سمتم دستمو گرفت گفتم:ولم کن…تو که دو دقیقه پیش گفتی میخوام عاشقت کنم..اینجوری؟ شیر وباز کرد پشتم وایساد دستمو زیرش گرفت وگفت:میخوام از الان شروع کنم…نمیدونم از پوست کلفتیته که حالیت نیست دستت داره خون میاد…یا مغزت تو دستور دادن دچار ایراد شده -ولم کن.. ..نمیخواد خودم دستمو میشورم -فقط بلدی نق بزنی شیر وبست…رفت سراغ جعبه کمک های اولیه یه باند اوردرفتم عقب گفتم:گفتم نمی خوام گذاشت ور میز وگفت:زودتر ببندش تا بیشتراز این خون نیومده کتشو از رو میز برداشت ..با کلید درو باز کرد ورفت بیرون به باند ودستم نگاه کردم..اونقدارم هم اوضاعش وخیم نبود که باند بخواد…باند
1400/04/04 23:42وگذاشتم سر جاش ویه باند دیگه برداشتم ..خاتون اومد تو ..بعد کاملیا ومونا وآبتین ..همشون یه جور نگام میکردن…انگار از زنده بودنم تعجب کردن خاتون با گریه خودشو انداخت تو بغلم وگفت:فکر کردم کشتت.. دو ساعت بالا منتظرم بیای..امیدی به زنده بودنت نداشتم -مگه اینجا سیا تل امریکاست همینجوری ادم بکشن بقیه هم اومدن جلو…مونا خیلی دعوام کرد که چرا جلو اون همه ادم اونجوری با آراد حرف زدم …کامیا هم گفت خدا بهت رحم کرده زندت گذاشته…آبتین بیچاره هم فقط حالم پرسید وقتی دستم از سرم برداشتن ورفتن بالا..منم همونجا نشستم….بیشتر از نیم ساعت طاقت نیوردم ورفتم بالا …تعداد معدودی از دخترا با تنفر نگام میکردن مخصوصا فرحناز..که چاقوی تو دستش وفشار میداد اگه از کسی نمیترسید تو چکمم فرو میکرد گفت: خیلی روت زیاده که اومدی بالا آراد:فرحناز ادامه نده..بسه ..به کمک خاتون میز شام وحاضر کردم..هر کی یه چیزی بر میداشت ومیرفت یه گوشه میخورد …اگه چیزی کم میاومد میرفتم پایین میاوردم آراد اومد پیشم وگفت:پس چرا شام نمیخوری؟ پوزخندی زدم وگفتم:من بعد از مهمونا شام میخورم ..فراموش کردید این قانون رو شما برای من گذاشتید؟ -نه اینکه خیلی از قانونای من تبعیت کردی..همین یکی مونده بود رو زمین فرحناز اومد طرف ما بازوی آراد چسبید وگفت:عزیزم خون خودتو بیشتر از این بخاطر یه گدا کثیف نکن…بریم شام بخوریم بدون اینکه اجازه حرف زدن بهش بده کشید وبردش…خندم گرفته بود کاش زودتر با فرحناز ازدواج میکرد شر دوتاش کنده میشد بعد از شام چند دقیقه ای از مهمونی با کسالت پیش رفت …یکی از پسرا موسیقی گذاشت وگفت:بچه ها با شکم پر کیف میده برقصی -وای..من یکی که اصلا نمیتونم تکون بخورم … -منم همینطور ..شماها برقصید ما نگاه میکنیم فرحناز بلند شد رفت طرف آراد دستشو دراز کرد گفت:برقصیم؟ آراد فقط نگاش میکرد..فرحنازم عین گدا ها دستش دراز بود گفت:حوصله ندارم فرحناز برو با یکی دیگه برقص آبتین:اذیتش نکن گناه کنه داره….عقده ای میشه ها همه خندیدن فرحناز با اخم نگاش کرد… آراد:خوب خودت پاشو باش برقص ابتین:با تو رقصیدن صفای دیگه ای داره…مخصوصا پز دادنش فرحناز با اعصبانیت به آبتین گفت:چیه داری میسوزی که با تو نمیرقصم؟ ابتین یه پوزخندی زد که نصف نارنگی تو دهنش زد بیرون دستشو جلو دهنش گرفت وگفت:ببخشید….(میوه شو قورت داد وگفت)خیلی مخصوصا اونجام داره میسوزه پسرا که منظور حرفش وفهمیده بودن بلند زدن زیر خنده فرحناز با دلخوری وکمی عصبی گفت:آراد… آراد بیچاره هم بلند شد وگفت:فقط یه دور فرحناز عین بچه ای که لپ لپ براش خریده باشن
1400/04/04 23:42خوشحال شد ..آراد کتشو دراورد وگذاشت رو مبلش اومدن وسط همه با دست زدن دورشون حلقه زدن شروع به رقصیدن کردن ..اروم وهماهنگ میچرخیدن وپاهاشونو حرکت میدادن ..بعضی از دخترا با حسرت به فرحناز نگاه میکردن…بعضیا هم خودشون جای فرحناز فرض میکردن …خوشحال بودن، این وسط من تنها کسی بودم که به این اَلدنگا میخندیدم ..که بقیه پسرای مجلس چی از این کمتر دارن.. پشت دو تا دختر وایساده بودم یکیشون گفت:بهم میان نه؟ -من وتو چه…خوشیشون اونا میکنن ما باید بسوزیم -اره خوب… دوتا پسر دیگه که کنارم وایستاده بودن یکیشون گفت:آراد بدن خوش استیلی داره…جون میده برای شوی لباس مگه نه؟ -نه زیاد…ولی خوبه -هر چی باشه از تو شگم گنده که بهتره رقص که تموم شد..موسیقی قطع شد همه براشون دست میزدن یهو فرحناز با یه حرکت صورت آراد گرفت ولبشو بوسید….پسرا سوت وکف زدن ..دخترا هم میخندین…فرحناز منتظر جواب بوسش بود اما آراد که منتظر همچین حرکتی نبود فقط به فرحناز نگاه کرد….سرش وبلند کرد ونگام کرد نگام ازش برداشتم ..همه رفتن وسط ورقصیدن کا ملیا هم با آبتین دوتاشون خوشحال به نظر میرسیدن …وقتی مهمونی تموم شد همه رفتن فقط فرحناز موند وآراد یه مبل نشسته بودن من وخاتونم سالن وتمییز میکردیم فرحناز گفت:کاش شب اینجا میموندم -خب بمون…اتاق که زیاد -نه منظورم اینکه تو اتاق تو بخوابم -شرمنده تخت اضافه ندارم -خودتو به خنگی زدی یا واقعا نمیفهمی چی میگم ؟ -نمیخوام بفهمم چی میگی فرحناز با اعصبانیت پارو پا انداخت وگفت:باید تکلیفمو روشن کنی -باشه..امشب از 1تا 1000صد بار بنویس بعد از روی آراد غلط کرد با من اشتی کرد هم 20000بار بنویس بلند شد وگفت:…منو مسخره میکنی؟ فرحناز جان یه بار گفتم بهم فرصت بده… -تا کی؟… -نمیدونم… -نمیدونم جوا ب من نیست ..من الان پنج سال بخاطر تو صبر کردم مزحکه خاص وعام شدم..همه دوستام دستم میندازن میگن پس جشن عروسی تو وآراد کیه؟ -دو ماه بهم فرصت بده…قول میدم جوابتو بدم -دو ماه..؟یعنی تو این دوماه امادگی ازدواج با من وپیدا میکنی؟…فکر نکنم …(چند قدم با کلافگی راه رفت ووایساد )بابا مهتاب وفراموش کن..چرا داری با یه مرده زندگی میکنی ؟…. مهتاب تموم شد چرا هم خودتو زجر میدی هم منو….به خدا هر مرد بچه داری هم بود زن گرفته بود -به حرفات فکرمیکنم… -فکر نکن ..جواب منو بده….بالاخره با من ازدواج میکنی یا نه؟..اره یا نه؟ -مگه قرار نشد دو ماه بهم فرصت بدی؟… – یعنی تو شیش سال نتونستی مهتاب وفراموش کنی تو این دوماه می خوای این کارو بکنی؟..باشه این دوماه هم روی اون شش سال..ولی چشم اب نمیخوره کیفشو برداشت
1400/04/04 23:42بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد