439 عضو
گفت:حداقل بیا برسونم آراد نشسته بود سرش پایین انداخته بود گفت:اگه نخوام بات ازدواج کنم چیکار میکنی؟ -من هیچ وقت ..به ازدواج نکردن با تو فکر نکردم صدای پاشنه کفش فرحناز موقع رفتن تو سالن پیچید .. منم سالن وطی میکشیدم آراد نگام میکرد ..سرم وانداختم پایین ..بلند شد رو به روم وایساد صاف وایسادم گفت:بسه ..برو شامتو بخور …هرچند ساعت 2 وبیشتر سحریه بقشو بزار برای فردا اینو گفت ورفت..خاتون با عجله ونگرانی اومد پیشم وگفت:اقا چی گفت؟…میخوات فردا بفروشتت؟ با لبخند از روی خستگی گفتم:نه…گفت برو شامتو بخور خاتون با تعجب گفت:وا…دختر مطمئنی درست شنیدی؟ -نه…حتما از روی خستگی اشتباهی شنیدم وقتی کارمون شد …چون میلی به خوردن نداشتم ورفتم خوابیدم
1400/04/04 23:42ادامه دارد....????
1400/04/04 23:42?#پارت_#هفدهم
رمان_#حصار_تنهایی_من?
ساعت ده دقیقه به شیش خاتون بیدارم کرد گفت:آیناز پاشو ..
سرم واز زیر پتو نیوردم بیرون…دستشو گذاشت رو شونم وتکونم داد :اینازی پاشو مادر..برو اقا رو بیدار کن
-نمی خوام..خوابم میاد…خودت برو خواهش میکنم
-مادر جون ..من اگه برم میاد پایین ودعوات میکنه
پتورو از سرم برداشت وگفت:نگاه به ساعت کن 5دقیقه به 6 …برو اقا رو بیدرا کن وقتی رفت شرکت بیا بخواب تا ظهر، بیدارت هم نمیکنم
با حالت گریه وعصبی نشستم وگفتم:خدایا چرا من نمیتونم یه خواب راحت کنم ..خسته شدم….
بلند شدم وبه سمت عمارت حرکت کردم دیدم داگی هم تو خونش خوابه ..داد زدم:بیا حتی این سگم تو این سرما خوابه
از پله ها رفتم بالا..در رو باز کردم رفتم تو چراغ وزدم ..نگاش کردم یعنی واقعا این قرار منو عاشق خودش کنه ..خندیدم وگفتم:چه جک باحالی من وآراد همدیگه رو دوست داشته باشم…اگه موش وگربه از همدیگه خوششون اومد منم از این سوت سوتک خوشم میاد (زدم تو قلبم وگفتم)حواست به خودت باشه حق نداری یه ذره از محبتت این پسر تو خودتت جا بدی..مردا همشون عین همن،پس مقاومت کن
رفتم جلوکنار تخت وایسادم صداش زدم:”اقا..اقا..”تکون نخورد دوباره گفتم:”اقا ساعت 6 نمیخواید بیدار شید؟”شیطونه میگه فن انگشت کوچیکه رواجرا کن صدامو کمی بلند کردم “..اقا…اقا” چشماشو با ز کرد ..یه نگاهی بهم انداخت پتو رو سرش انداخت وخوابید….پوفی کردم اخه بگو وقتی خوابت میاد مرض داری میگی ساعت 6 بیدارم کن…”اقا ساعت …6
-میدونم آینازجان امروز شرکت….
بقیه حرفشو نشنیدم چون گوشام شنوایشو از دست داد ومغزم سکته ناقص کرد…صدای شکسته شدن فکم که به زمین خورد شنیدم وچشمام از حدقه دراومد..آیناز جان!!!؟؟؟هـــــا!!؟؟؟
سرش واز زیر پتو اورد بیرون با لبخند گفت:این چه قیافه برای خودت درست کردی؟
نگاش کردم..ها؟؟!! لبخند؟؟اونم در حدی که کل دندونای ردیف بالا که کلاسفید ویک دست بزرگ شده مشخص بشه؟…خدایا این دوتا چاله چیه تو صورتش افتاده؟…این لبخند یکی ازبزرگ ترین فاجعه انسانی که در چند سال اخیر رخ داده…
-ایناز با توام…چرا اینجوری نگام میکنی؟
باز گفت ایناز…وای با صدای مردونش چقدر قشنگ میگه آیناز …دارم خواب می بینم…وای باید بیدار شم اگه دیر از خواب بلندش کنم دعوام میکنه..چشمام وبستم وبه مغز سکته زدم فشار اوردم که بیدارم کنه… زود باش بیدارم کن هر چند حیفم میاد ازاین خواب قشنگ بیدار شم ولی به انباری نمی ارزه…نفس گرمی رو صورتم حس کردم..چشمام واروم با زکردم دنیام شده بود دو چشم سبز خندون ..آراد فقط چند سانتی متر با صورتم فاصله داشت جرات پلک زدن نداشتم…. صورت یخ زدم با بوسه گرمش
گر گرفت…خشکم زد …آراد منو بوسید؟؟؟نــــه!!! اونم بعد از شبی که گفت میخوام عاشقت کنم…چرا بهم فرصت نداد اول دوستش داشته باشم؟..از تخت اومد پایین من عین مجسمه هنوزوایساده بودم توی حرفش که رگه های خنده بود گفت:صورتت گل انداخته..این یعنی خجالت کشیدی؟
تونستم چشمای 300کلیویم رو حرکت بدم ورفتنش وبه دستشویی نگاه کنم ..رفت تو فقط سرش واورد بیرون با خنده گفت:میگم ایناز برو صبحونمو بیار بعد خواستی بمیر… حداقل امروز دیگه راهی بیمارستان نشم
رفت تو درو بست..کثافت تو خوابم دست از کشتن من برنمیداره …به زور از اتاقش اومدم بیرون کشون کشون خودم از پله ها انداختم پایین وبه اشپزخونه رسوندم ..وای امروز به جای کابوس لیلا کابوس این کچل ودیدم…خدا کنه تعبیرش خوب باشه دستمو گذاشتم رو صورتم جای بوسه آراد هنوز گرم بود چه خواب قشنگیه صبح بیدار شدم بگم خاتون برام تعبیرش کنه…چای رو دم کردم…وهمین جور برای خودم تعبیرای مختلف میکردم یهو چشمم افتاد به ساعت که هفت وپنج دقیقه است..با سرعت از پله ها رفتم بالا وخودم وانداختم تواتاقش…با حوله رو تخت نشسته بود وسرش وخشک میکرد نفس نفس میزدم گفت:چی شده؟..برای چی دویدی؟…
-ببخشید…حواسم به ساعت نبود …وانو براتون حاضر نکردم
-عیبی نداره..دوش گرفتم
به لباش نگاه کردم ..چقدر خوشکله یعنی با این لبا منو بوسید؟پس نه رفته لب قرض گرفته که تو رو ببوسه…یهو دیدم لبش باز شد ودندوناش مشخص شد..یعنی الان داره میخنده؟..با سر کج نگاش کردم اگه کسی دورو برم بود حتما با این خنده خوشکلش غش میکردم با همون حالت گفت:باز چی شده؟
-هیچی…
-اره از قیافه کج ومعوجت مشخصه هیچی
سرم وراست کردم وگفتم:الان براتون صبحانه میارم
همین جور که از پله ها میرفتم پایین داد زد:عجله نکن دیر میرم شرکت…
واقعیه ..خواب نیستم ..من بیدارم آراد واقعا مهربون شده..رفتم اشپزخونه چای تو فنجون میریختم،اگه به این خندیدناش ادامه بده به دو روز نمیکشه که عاشقش میشم …اما نه من اینقدرا هم ضعیف نیستم که با یه بوسیدن وصدا زدن اسمم کم بیارم وعاشقش بشم باید بهش ثابت کنم که من مثل بقیه دخترا نیستم..من همون اینازیم که از آراد بدش میاومد..نباید با یه لبخند خودم وببازم به فنجون نگاه کردم….ای وای …چای از فنجون سرریز شده ونعلبگی ورومیزی وحتی زمین کثیف کرده بود …چای فنجون وریختم تو سینگ ..یه فنجون دیگه برداشتم صبحونه حاضر شده بردم بالا تو اتاقش نبود میز صبحانه رو چیدم از اتاق لباس اومد بیرون چند تا لباس گرفت بالا و گفت:به نظرت کدومش قشنگه؟
-مگه دیروزو پریروز سلیقه من برات مهم بودکه امروز میپرسی کدومش
بهتره؟..نمیدونم هر کدومش میخوای بپوش
-خب از امروز برام مهمه ..بگو دیگه
-گفتم دیگه نمیدونم
نشستم با صدای نا امیدی گفت:باشه خودم یکیشو برمیدارم
چند تا لقمه اماده براش کنار گذاشتم اومد نشست وگفت:ولی خیلی نامردی برام لباس انتخاب نکردی
-زنگ میزدی فرحناز خانمت بیاد برات انتخاب کنه
-ای خدا چرا من هر چی میگم تو پای این فرحناز بد بخت ووسط میکشی؟
-پس پای کیو وسط بکشم ؟تنها معشوقت فعلا فرحنازه
یکی از لقمه را رو برداشت وگفت:دستت درد نکنه
سر سنگین گفتم:خواهش میکنم
با دهن پر گفت:باید بگی نوش جونت
جلو خندمو گرفتم..چقدر این بشر پررو تشریف داره…نوش جونتم می خواد
نون تست برداشت کره و پنیر گذاشت روش جلوم گرفت وگفت:بیا بخور..
-ممنون..بعدا میخورم
-یعنی معدت برای این لقمه جا نداره؟
-نه اقا..
-دیگه نمی خواد بهم بگی اقا …بگو آراد
پوزخندی زدم وگفتم:با این نقشت نمی تونی کاری پیش ببری
-بزار دوماه بگذره بعد این حرفو بزن …حالا م این لقمه رو بگیر دستم خشک شد
-گفتم که نمیخورم…زودتر بخورید داره دیرتون میشه
-تا این لقمه رو نخوری جای نمیرم
نگاش کردم…گفتم: فکرکردی رفتارت وبلاهای که سرم اوردی و فراموش کردم که الان اینجا بشینم وراحت بات صبحونه بخورم؟
-نزار قَسمت بدم…
-من کسی رو ندارم که بخوای جونش وقسم بخوری
-جون علی بردار…
با اعصبانیت چشم وبا زوبسته گفت:دیدی یکی داری(جلودهنم گرفت وگفت)دهنتو باز کن
سرم وعقب کشیدم لقمه رو برداشتم وگفتم:دیگه جون علی قسمم نده
-علی رو چقدر دوست داری؟
-زیاد…
-یعنی اونقدر که برای یه نفر دیگه جاه نداره؟
-دقیقا…
سرش وانداخت پایین خندید…خندشو دوست داشتم …گفتم:به چی میخندی؟
-هیچی..
فکر کنم فهمیده علی رو دوست ندارم …بعد اینکه صبحونشو خورد بلند شد من میز وجمع کردم بردم پایین ..ساعت نه ونیم ده بود که رفتم اتاقش لباساشو بردارم بشورم …وقتی از حموم اومدم بیرون به اتاق لباسش نگاه کردم ویاد دفترچه خاطراتش افتادم…قول داده بودم دیگه نخونم اما نمیشه ..دلم میخواد بدونم بچه گیاش چه جوری بوده لباس وانداختم همونجا و..رفتم تو اتاق کاشی رو برداشتم دستمو کردم تو دفترو برداشتم..چند صحفه رو ورق زدم نوشته بود:
به بابام گفتم زبان انگلیسیم شده 18یه سیلی زد تو صورتم وگفت این همه خرجت میکنم این نمره رو گرفتی؟ …تو ابروی من وبا این نمراتت بردی مگه هر چی خواستی برات فراهم نکردم برو ببین بچه های مردم با چه امکانتی دارن درس میخونن..ده نفر تو یه اتاق هستن ولی نمرش ون کمتر از 20 نشده اونوقت تو خونه به این بزرگی در اختیارت برای من نمره 18 میاری …منم کاغ امتحانی تو دستم بودو با سر
پایین به حرفاش گوش میدادم…کاش میدونست درد من امکانت نیست که هی تو سرم میزنه …دردم خودشه …خود بابام که همیشه روحیمو با کتک زدن به منو مادرم بهم میزنه همین که با این روحیه در بو داغون تونستم 18 بگیرم شاهکار کردم….بابام دستمو گرفت وکشید …انداختم تو انباری وگفت تا شب اینجا میمونی از شامم خبری نیست ..درو بست ورفت..من دیگه به اون انباری تاریک عادت کرده بودم ..دیگه مثل روزای اول نمیرسیدم وبا گریه وخواهش نمیگفتم بیاریدم بیرون …
نفسی کشیدم هی بیچاره پس بگو چرا منو هی میفرستاد تو اون انباری عقده چندیدن وچند سالش میخواست سر من خالی کنه…
علی بهم سر زد از پشت در با همدیگه حرف میزدیم بعضی وقتا فکر میکنم اگه علی نبود تا الان از تنهایی دق میکردم…علی ومامانم تنها ادمای روی زمینن که دوستشون دارم اگه یکی یه بلایی سرشون بیاره خودم میکشمشون
چند صفحه رفتم جلو تر:امروز با مامانم رفتیم بیرون نهاروشام و با هم خوردیم بدون بابا…بدون دعواهاش وکتکاش بهم خوش گذشت خیلی زیاد دلم نمیخواست حتی یه ذره از مامانم جدا بشم …خیلا بهم میگن تومامانی هستی حتی بچه های مدرسه هم مسخرم میکنن میگن بچه ننه ..لوس وننر..حتی یه بار مدیر مدرسمون بهم گفت عین دخترا یی اونا هم اگه عین من تو این خودنه درن دشت فقط با مامانشون بودن مثل من میشدن ..اونا هم اگه عین من باباشون اجازه بیرون رفتن و دوست شدن با کسی نمیداد مثل من میشدن…هیچ *** منو درک نمیکنه ..حتی امروز مامانم به نگهبانی که بابام برامون گذاشته پول داد تا اجازه بده بریم بیرون…یه با راز بابام سوال کردم چرا اجازه بیرون رفتن بهمون نمیده گفت..بخاطر خودتونه ممکنه دشمنای من بخوان بکشنتون …اگه بخوایم بریم بیرون باید چند نفر با ما باشن
نفسی کشیدم..بیچاره آراد منم اگه جاش بودم مامانی میشدم..کجان اون دانش اموزایی که آراد ومسخره میکردن بیان ببین چی شده این بچه ننه که منم جرات نزدیک شدن بهش ندارم …
چند تا صفحه رفتم جلو تر..ایول دستخط ونه به اون غلط املایی های اول صفحه نه به این خط …فردا قراره مامان وبابام از هم جدا بشن ..دیشبم یه دعوای حسابی داشتن صدای جیغ وگریه مامانم ومیشنیدم اما بابای اشغالم درو قفل کرده بود نمیذاشت برم بیرون به مامانم کمک کنم…صدای جیغ ودادش که میگفت سیروس نزن… آزارم میداد …دلم میخواست بمیرم ولی صدای التماسشو نبینم بازم با گریه داد زد:سیروس نزن بچم میکشی
بابام همین جور که با کمربند میزدش گفت:این بچه من نیست…میخوام بکشمش
منم تنها کاری که میکردم به در لگد میزدم وبا گریه التماس میکردم مامانم ونزنه…اما گوشی بدهکار حرف من
نبود تمام وسایل اتاقم وشکوندم… بلند بلند گریه میکردم تا صدای گریه مامانم وخواهشاش نشوم اگه مامانم بمیره دیگه نمیخوام زنده بودنم …اخه چرا بابام اینجوریه؟چرا بابای من مثل بقیه نیست ؟… چرا بابام بد دله؟خسته شدم از بس هر شب دعوا بود خسته شدم از بس مامان کتک خورد ومن فقط گوش دادم …
یه قطره افتاد رو دفترش…خیس شد با دست رو صورتم کشید چرا دارم گریه میکنم؟دفترو بستم وگذاشتم سر جاش یهو دستم به یه دفتر دیگه خورد اودرمش بالا..باز ش کردم جدید بود …..اوله صفحه نوشته بود…از امروز با بابام کا رمیکنم..چون مجبورم …مجبورم دخترای مردم رو خرید وفروش کنم… نمیدونم تا کی باید به این کار ادامه بدم..
چند صفحه روفتم جلوتر..خاتون دوهفته است مغزمنو وخورده که برو زن بگیر علی کم بود که هرروز تو گوشم سوره برو با یه دختری دوست بشو میخوند …. اینم بهش اضافه شده… دیگه نمیدونم به چه زبونی بگم من زن نمیخوام..من از دخترا خوشم نمیاد…من نمیدونم این موجودات نرم وژله ای ..که کمپلیت لوس وننر وعین کرم زالو چسباکن کجاش دوست داشتنیی ؟..ایشاالله یه بیماری دخترونه بیاد که فقط دخترا رو بکشه
با حرص گفتم:چی چیو یه بیمار ی دخترونه بیاد اخه این چه وضعه نفرین کردنه؟ ..بد بخت اگه ما دخترا نباشیم که نسل انسان رو زمین منقرض میشه…بعد عین دایناسورا به تاریخ می پیوندید …ایشاالله یه مرض پسرونه بیاد که همه پسرا به جز خوبا نابود بشن..بعد زبونم برای دفتر دراوردم …
چند صفحه رفتم جلو از اینجاش خوشم نیومد اعصابم خورد کرد درمورد دخترا بد گفته بود ..اینجا چی نوشته…امروز مهتاب برام کتاب خریده بود از بس جلوش نقش بازی کردم خسته شدم…نمیدونم چرا منو دوست داره ؟اگه ترس از خودکشی کردنش نداشتم بهش میگفتم دوستش ندارم … همش بهم میچسبه موقع راه رفتن بازوم سفت میچسبه اصلا خوشم نمیاد…اونقدرم دستمو وطرف خودش میکشه که حس میکنم دستم دومتر از خودم فاصله داره مهتابم مثل بقیه دخترا لوسه دل نازکه…اصلا سرو ته یه کرباسن
پوفی کردم وگفتم:ببین ..این ضرب المثل برای شما مرداست نه ما دخترا بلد نیستی ننویس…در ضمن ما دخترا هممون لوس نیستیم ..یکی خود من کجام لوسه ودلنازکم ؟خیلیم پوس کلفتم ..البته اینو خودت بهم گفتی وگرنه خودم نمیدونستم
-ایناز…ایناز
وای خاتون..سریع دفترو انداختم تو گودال وکاشی وگذاشتم سر جاش اومدم بیرون خاتون اومد تو لباسا رو برداشتم با تعجب گفت:چیکار میکنی؟
-هیچی..لباسا ازدستم افتاد دارم جمعش میکنم
-دختر یک ساعت اومدی بالا تازه میخوای لباسای اقا رو بشوری؟
-یک ساعت کجاست تازه اومدم
-از ساعت ده تا یازده وربع
میشه تازه؟…این همه مدت تو این اتاق چیکار میکردی؟
اَهههههه…چقدر زیاد همش تقصیر این دفتر خاطرات آراد هوش وحواس که برای ادم نمیزاره …گفتم:چیزه خاتون ..بیهوش بودم تازه بهوش اومدم
-بیهوش واسه چی؟…
-چیز مهمی نیست…محکم خوردم زمین سرم خورد به این سنگ گرنیتا وبیهوش شدم ….شما که صدام زدید به هوش اومدم
چشم غره ای نگام کرد وگفت:بیا پایین سوپ برای اقا درست کن
با تعجب گفتم:چرا من؟…مثل همیشه خودتون درست کنید دیگه
-اقا زنگ زده گفته سوپ وشما درست کنید ..
همین جور نگاش میکردم گفت:وا دختر چرا نگام میکنی بیا برو پایین الان اقا میاد
-حالا چی شده میخواد من براش سوپ درست کنم؟
-حتما از دست پختت خوشش اومده…
-خاتون جون من یه چیزی بگو با عقل جور دربیاد..من که هیچ وقت براش اشپزی نکردم یعنی نمیزاشت ..اینا همش نقششه
-چه نقشه ای؟…
اوه ..چی از دهنم پرید با لبخند جمعش کردم وگفتم:هیچی دورت بگردم بریم پایین سوپ وبسازم
همین جور که میرفتیم پایین خاتون گفت:مثل اینکه سرت خورده به این گرانیتا ..حسابی مغزت تکون خورده
خندیدم وگفتم:اخه مگه چیزی تو جمجمم هست که بخوات تکونم بخوره ؟
خاتون خندید وگفت:ایشاالله همیشه دلت شاد باشه مادر
سوپ ودرست کردم لباساشو شستم اتو کرده گذاشتم تو سر جاشون دوباره چشمم افتاد به اون کاشی الان وقتش نیست ممکنه اقامون سر برسه و بدبخت بشم اومدم بیرون آراد اومد تو با لبخند گفت:سلام خسته نباشی
من گول این شیرین زبونیات نمیخورم شازده پسر… جدی گفتم:من هیچ وقت خسته نمیشم …
-جدا…پس بخاطر همینه عین اونا یه کوب از صبح تا شب کار میکنی؟
متوجه منظورش نفهمیدم نشدم گفتم:مثل کیا؟…
با لبخند وابرو به سمت راستش اشاره کرد وگفت:اونا…
ابرومو جمع کردم گفتم:اونا یعنی کی؟
ریز ریز خندید الهی من قربون اون خندت برم دلم ضعف میره وقتی میخنده…با انگشت اشارش به تابلو سمت راستش اشاره کرد..به تابلو نگاه کردم …عشایر با الاغ وقاطراشون و زن وبچه هاشونم از روی سنگا های که وسط رودخونه بود میگذشتن خوب نگاه کردم حالا من کدوماشونم؟ نگاش کردم هنوز لبخند رولبش بود …دوباره نگاه کردم ..هااااا فهمیدم قاطره منم …چی؟
با حرص واعصبانیت نگاش کردم وگفتم:منظورت با قاطراست ؟
با لبخند سرش وتکون داد…لبمو گاز گرفتم حیف صد حیف که پسره وگرنه میزدم لای پاش که عقیم بشه گفتم:میز وبراتون حاضر میکنم
اومدم پایین با این کاراش میخوات منو عاشق خودش کنه؟..اینجور خودشو پیش من متنفر میکنه… مختار تو اشپزخونه نهار میخورد منم میزو برای آراد چیدم وقتی کارم تموم شد اومد پایین کنار میز وایساد و گفت:بشین…
-کجا؟…
-دو قدم بیا
جلو صندلی رو بکش وبشین
رفتم عقبتر وگفتم:نه اقا…من بعد شما نهار میخورم
-بازم که گفتی اقا…مگه صبح نگفتم بگو آراد
-اگه اینجوری صداتون بزنم بقیه چی فکر میکنن؟
-حداقل جلو خودم بگو آراد
-شرمنده ولی روز اول گفتید بگید اقا منم عادت کردم…یعنی راحت ترم
-تا کی میگی اقا؟
-تا هر وقت اینجام
بالبخند اومد طرفم صندلی جلوم رو کشید مچ دستمو گرفت وبه زور نشوندم رو صندلی خم شد دم گوشم گفت:چرا غذا خوردن با منم امتحان نمیکنی؟…این همه مدت با علی خوردی یه روزم با من بخور
سر میز نشست …برام غذا کشید ووگفت:بخور…اندامت از نی قلیونم باریک تره اصلا شدی خوده باربی
-اصلا بهت نمیاد نگران من باشی
دستمو گذاشتم رو میز که بلند شم دستشو گذاشت روو دستم سریع دستمو کشیدم وگفتم:این کاراتم فایده نداره
با ناراحتی گفت:من که ازت چیزی نخواستم…یعنی یه نهارم نمیتونی با من بخوری؟
-نه…چون هم اشتهای خودت کور میشه هم اشتهای من در ضمن از کی تا حالا خدمتکارا با ربابشون غذا میخورن ؟
حرف خودشو تحویل خودش دادم نفسی کشید وگفت:چرا همه چیز رو به دل میگیری وفراموش نمیکنی؟
-فراموش کرده بودم…هر وقت میز غذا و تو رو میبینم یاد حرفات می یوفتم
-پس چرا مختارو بخشیدی نمیتونی منم ببخشی؟
-مختار دستور تو رو اجرا کرد ..تقصیری نداشت
-آیناز خواهش میکنم بیا بشین
-دیگه به من نگو ایناز..مثل همیشه بگو این..هی..تو…
بلند شد وگفت:میز وجمع کن
-میخوای باز راهی بیمارستان بشی؟…گفته باشما ایندفعه افتادی رو تخت دیگه ازت پرستاری نمیکنم
لبخند زد وگفت:میل ندارم ..گشنم شد یه چیزی بیرون میخرم میخورم
از حوصله پرستاری نداشتم گفتم:باشه…بشین با هم میخوریم
نشستم اونم با خوشحالی نشست برام غذا کشید وگذاشت جلوم یه لیوان دوغم برام گذاشت همین جور که میخوردیم گفت:دیشب از کت وشلواری که برام دوختی خیلی تعریف کردن..همشون ادرس خیاطشو میخواستن منم گفتم نمیدونم کجاست
من هیچی نمیگفتم واروم اروم غذا میخوردم وگوش میدادم که گفت:تو فقط بلدی سوپ درست کنی؟
-نه..
-جدی یعنی میتونی غذا های دیگه هم میتونی مثل سوپ خوشمزه درست کنی؟
-خب اره..مگه یادت نیست اون شبی که میز پرهام وواژگون کردی همه غذای روش خودم پخته بودم
چیزی نگفت فقط با تعجب به بشقابم نگاه کرد وگفت:من زخم معده دارم تو چرا یواش یواش میخوری؟
با قاشق با برنج بازی میکردم گفتم:از خورشت کرفس بدم میاد
با خنده گفت:خب مجبوری بخوری؟…(بشقاب جلوم برداشت )بیا این شنیسل و بخور
-اخه این که برای شماست
-عیب نداره بخور…من خورش کرفس دوست دارم
بهش نمیاد اینقدر مهربون باشه..میدونم اینا همش نقششه …نهاروبا هم خوردیم
یه چیز غیر قابل باور
وقتی میز وجمع کردم بردم اشپزخونه خاتون گفت:بشین نهارت وبخور خودم ظرفا رو میشورم
-خوردم…
-کی؟
سرم وانداختم پایین وعین بچه ها که یه کار اشتباهی انجام میدن لب ولوچم واویزون کردم وگفتم:با اقا خوردم …
-ها؟؟..با کی؟با اقا؟یعنی دو تا تون رو یه صندلی نشستین ؟
با چشای گشاد گفت:نه قربونت برم دو تامون که رو یه صندلی جا نمیشیم …
-واااااای..بابا گیج شدم منظورم میز بود
-اره…
-مگه میشه؟…یعنی اقا به تو اجازه داده باهاش نهار بخوری؟
-اره دیگه …
-یعنی چی؟
-یعنی داره اخر والزمان میشه …که من تونستم با این ماموت غذا بخورم
کمی گوشت واستخون برای داگی بردم …همین جور که میخورد منم کنارش نشستم وگفتم:میگم داگی با صاحبت چیکار کنم؟…چرا جلوم داره ادای ادمای مهربون ودرمیاره؟ کاش واقعا مهربون وخوب بود… بهش که میاد ادم خوبی باشه مخصوصا وقتی میخنده اینقده خوشکل میشه …داگی تو حالا خندشو دیدی؟وای وقتی میخنده اینقده ناز میشه…نکنه دخترا هم عاشق همین خنده شدن ؟..داگی چقدر میخوری یکمم گوش کن خیر سرم دارم بات حرف میزنم ..چیزی نگفت ومشغول کشتی گرفتن با گوشت بود …فکر میکنی موفق بشه نقششو عملی کنه ؟بهت گفتم میخوات یه کاری کنه که منو عاشق خودش کنه؟…نه نگفتم…کل قضیه رو براش تعریف کردم اونم چون غذاش تموم شده بود خوابیده گوش میداد البته با چشمای بسته..اخرش گفتم:خب…به نظرت موفق میشه ؟ دیدم چشماش بسته است وچیزی نمیگه یکی زدم تو سرش که چشماش وباز کرد گفتم….هوی با توام میگم موفق میشه؟
بلند شد ویه خمیازه کشید که کل زبونش ریخت بیرون زدم تو سرش وگفتم:اَه حالمو بهم زدی خیلی زبون قشنگی داری که نشونمم میدی
پشتش وکرد به من ورفت تو اتاقش گفتم:این یعنی برو حوصلتو ندارم دیگه؟عین صاحبتی..اَه ..اَه ..اَه…اونم باید بیان کنار تو ببندنش
بلند شدم رفتم…پیش این نشستن فایده ای نداره ..چون کاری نبود انجام بدم رفتم وخوابیدم …نمیدونم ساعت چند بود که خاتون بیدارم کرد چشمام ومالوندم داشت میرفت گفتم:ساعت چنده؟
-بیست دقیقه به شیش
-اوه..چقدر خوابیدم
بلند شدم ودست وصورتم یه ابی زدم یه نون پنیر گنده گرفتم تو اشپزخونه با چای میخوردم که مش رجب اومد تو وگفت:گشنته؟
-اره خیلی…زمستونا زود به زود گشنم میشه…
میخوای برم برات ساندویچی چیزی بگیرم ؟
با لبخند گفتم:نه دستت درد نکنه…همین کافیه
مش رجبم یه چای برای خودش ریخت وکنارم نشست وخورد ….بعد اینکه عصرونه وخوردم به مرغام غذا دادم آراد سرحال بود برای خودش بدتر از بلبل چهچه میزد…آینازم میخوند اما نه به سرحالی این آراد…مش رجب از اتاق اومد بیرون
وگفت:این آراد چشه ؟عین ادمایی که مست کردن میخونه..
بلند خندیدم وگفتم:نمیدونم…
به اشپزخونه عمارت رفتم خاتون منو که دید گفت:خوب خوابیدی؟
-اره…چرا زودتر بیدارم نکردی؟
-کاری نداشتم که بخوای انجام بدی…گفتم بزار بخوابه که صبح خواب راحت گیرش نمیاد
بغلش کردم وگفتم:ممنون خاتونی…خدا ایشاالله عمر با عزت وافتخار بهت بده
خندید وگفت:به جای این حرفت بشین یه ذره به من کمک کن
-اطاعت امر
شیشو نیم هفت بود که آراد پیداش شد…قبل شام براش کمی میوه بردم که معدش خالی نمونه…داشتم سالاد درست میکردم که صدای ایفون تو اشپزخونه پیچید…خاتون بعد جواب دادن دکمه رو فشار داد..گفت:اقا سیروس …
رفت بالا..وبعد خوش اومد گویی به اشپزخونه اومد گفت :مادر اینا رو ببر بالا
سینی رو برداشتم ورفتم بالا…نفس عمیق کشیدم بوی این نسکافه ها چه خوبه…آراد رو مبل تکی نشسته بود وباباش رو مبل ده نفره رفتم وجلو گفتم:سلام
سیروس نگام کرد وگفت:علیک سلام…(فنجون وگذاشتم رو میز بهم زل زد )تو خدمتکار این لندهوری؟
منظورش با آراد بود بدم اومد اینجوری صداش زد گفتم:بله خدمتکار اقا آرادم
قهقهه بلندی کرد وگفت:میشونی این دختره تو رو ادم حساب کرد
آراد با اعصبانیت به باباش نگاه میکرد فنجون وگذاشتم جلوش اگه ازش نمیترسیدم یه چیزی بهش میگفتم خواستم برم گفت:صبر کن…
نگاش کردم گفت:واسه آراد خوشکل کردی؟…(با خنده گفت)کثافت عین خودمه دست میزاره رو خوشکلش روز اول که دیدمت اصلا فکر نمیکردم اینقدر خوشکل بشی….فقط یه چیز خانم فقط حواست باشه با بچه مچه…. این دست وپا چلفتی رو تو درد سر نندازی…
منظور حرفش وفهمیدم با دلخوری به آراد نگاه کردم گفت:بابا..من با این دختره کاری ندارم
چرا باباش فکر میکنه بین وآراد رابطه ای هست ؟…منی که حاضر نیستم نیم تنه لختش و ببینم…
سیروس فنجونشو برداشت وگفت:باشه بابا …باشه هر چی تو بگی
دوباره نگام کرد وگفت:پیش ننه باباتم میری یا پاک فراموششون کردی ؟
نمیدونستم چی بگم به آراد نگاه کردم ..سرش وبه معنی اره تکون داد به سیروس گفتم:بله….بعضی وقتا میرم
-همینجا تهرانن دیگه؟
-بله…
-کجاش؟
از دهنم پرید گفتم:ری
دو تاشون با تعجب نگام کردن تعجب آراد بیشتر بود که من این اسم این شهرو از کجا اوردم سیروس با همون حالت گفت: ری؟؟ سختت نیست این همه راه رو بری وبیای؟
-گفتم:نه…دو سه هفته ای یه بار میرم دو روز میمونم بعد میام
به آراد نگاه کرد وگفت:تو نمیتونستی یکی دیگه استخدام کنی که حداقل …خونش نزدیکتر باشه؟
آراد بیچاره تازه از بهت دراومده بود گفت:هااا..خب چرا ولی …چیزه…این زوتر اومد بخاطر همین استخدامش
کردم
-هیچ وقت کارات عین ادمیزاد نبود (به من نگاه کرد)تو چرا وایسادی برو دیگه
-بله چشم اقا …
رفتم اشپزخونه و یه نفس راحت کشیدم…فکر کنم گند زدم که آراد اونجوری نگام میکرد به خاتون گفتم:فاصله اینجا تا ری خیلیه؟
-اره مادر…چطور؟
-هیچی…
به ساعت نگاه کردم 9بود و وقت شام آراد…این باباشم انگار کل حرفاشو تو شکمش جمع کرده واَد گذاشته همین امشب همشو رو کنه…به خاتون گفتم:میزو بچینم؟
-اره برو…دیس برنجی رو بردم بالا که صدای سیروس شنیدم:این تاریخ عقد توئه با فرحناز
برگشتم نگاشون کردم انگار مدت زیادیه که دارن در مورد ازدواج آراد وفرحناز حرف میزنن چون آراد برافروخته بود وگفت:بابا…من از فرحناز مهلت خواستم ..اونم قبول کرد که دو ماه بهم فرصت بده
-میدونم بهم گفته…منم تاریخ عقد وعروسیتون وگذاشتم برای دوماه دیگه …چون بعد دو ماه جوابت به فرحناز فقط بله است
-باباچرا اصرار میکنی با فرحناز ازدواج کنم؟..شاید من یکی دیگه دلم بخواد
سیروس داد زد:دل تو غلط کرد…فرحناز به اون دست گلی رو که شیش سال بخاطر ریخت نکبت تو صبر کرده رو میخوای ول کنی کیوبگیری؟
خاتون پشت گردنمو گرفت واروم گفت:برو تو اشپزخونه بقیه مخلافات وبیار
گفتم:خاتون مگه گربه گرفتی ولم کن….داره جالب میشه بزار بقیشو گوش کنم
همین جور که گردنمو میکشید به سمت اشپزخونه گفت:فضولی موقوف…بدو به کارت برس
سریع رفتم وبا دو تا پارچ دوغ برگشتم بالا وگذشتم رو میز …آراد گفت:فرحناز میدونه شغل من چیه؟
-اره یه شرکت صادرات موادغذای داری
آراد پوزخند زد وگفت:این که فرعیه اصلی چی؟…فکر میکنی اگه بدونه کارم قاچاق انسان بازم حاضر به ازدواج با من میشه ؟
سیروس داد زد:قرار نیست بفهمه…اصلا نباید بفهمه
خاتون بازومو گرفت وکشید گفت:دختر من از دست تو چیکار کنم؟..بیا برو به کارت برس چیکار به دعوای اینا داری؟
-خاتون تو رو خدا بزار گوش کنم…الان هیجانش بیشتر شده
ظرف سالاد وداد دستم وگفت:مگه داری فیلم نگاه میکنی که میگی هیجانی شده؟
-اره..اونم پخش زندش
-اینو ببر غذا یخ کرد…
با دو رفتم بالا ونگاشون کردم … نمیدونم چی شده که دوتا شون با حالت عصبی رو به روی هم وایساده بودن به هم نگاه میکردن ..اَه این صحنه از دستم دَر رفت همش تقصیر خاتونه …سیروس گفت:یه بار دیگه بگو..چی گفتی؟
آراد:گفتم از تو چه خیری دیدم که بخوام از خواهر زادت ببینم …
سیروس دستشو بلند کرد وچنان سیلی زد به صورت آراد که صداش کل سالن برداشت …سر آراد طرف من چرخید نگاهمون به هم خورد با اشک چشم نگام میکرد انگا ردلش نمیخواخست سیلی خوردنش وببینم اما دیدم …. سریع رفتم با حال اشفته به
اشپزخونه دیدم خاتون چند قطره اشک رو صورتش با دیدن من سریع پاک کرد انگار اونم صدای سیلی خوردن آراد وشنید ..دیگه چیزی نگفتم…این دومین بار بود که آراد سیلی خورد وصداش در نیومد یه بار از علی امشببم از باباش …دلم براش اتیش گرفت حتما دردش گرفته بود… تموم غرورش جلوی من خورد شد..اون عظمت وابهتی که از خود ش برای من ساخته بود خورد وخاکشیرنیست ونابود شد…صدای باباش که با اخرین حد صداش دعواش میکرد ومیشنیدیم ودم نمیزدیم …خاتونم آروم گریه میکرد چقد ردلش نازک بود…همیشه بهم میگفت:آراد وجای بچه نداشتم دوست دارم به هر کی بدی میکرد به من خوبی …اخه با همه اخم تخم میکرد با من مهربون بود ومیخندید…حتی وقتی سرم داد میزد به دل نمیگرفتم دوستش داشتم…
چند دقیقه بعد اینکه باباش رفت رفتم بالا نبودش …من که اهل دلداری به اون نبودم…حداقل به یه بهونه ای برم پیشش شاید اون بخواد حرف بزنه..دراتاقش وایسادم صدای شبیه گریه شنیدم سرم وگذاشتم ور در اره داشت گریه میکرد …آراد؟؟!!…گریه؟؟محاله!!!…ا صلا بهش نمی خوره اهل گریه باشه…مگه ادم نیست؟هر کی یه ظرفیتی داره وقتی پر شد لبریز میشه… ولی نمیتونم آراد وبا گریه تصور کنم…خاتون رو راه پله وایساد با چشمای قرمزوتعجب نگام کرد گفتم:داره گریه میکنه
اومد بالا تر وگفت:بار ولش که نیست ..این بابای خیر ندیدش انگار یه روز اشک این بچه رو درنیاره روزش شب نمیشه
در و باز کرد نگاش کردم رو تخت خوابیده بود وبالشتش تو بغلش گرفته بود…خاتون رفت تو درو بست…یعنی دلش میخواسته موقع گریه کیو بغل کنه وچون کسی نداشته به اون بالشت پناه برده؟ خب این همه دختربره پیش یکیشون
رفتم پایین ورو مبل نشستم…نمیدونم چند دقیقه یا ساعت کذشت که در عمارت باز شد …سرم وبلند کردم امیر بود بلند شدم وگفتم:سلام…
-سلام…کجاست؟
-اتاقش…
سریع وبا حالت دو از پله ها میرفت بالا.. خاتون اومد پایین وبا حالت ناراحت گفت:بیا میزو جمع کنیم
-چرا؟..مگه شام نمیخوره؟
-نه…میگه میل ندارم
بلند شدم ومیز چیده شده رو جمع کردم…اگه امشب غذا نخوره حتما معدتش اذیتش میکنه … خاتون رفت که غذای مش رجب وگرم کنه… منم تو اشپزخونه ظرفای کثیف رو میشستم که تلفن زنگ خودر برداشتم گفتم:بله…
امیر:آیناز..برای آراد شام بیار
تلفن قطع کرد…سریع غذا رو گرم کردم وبردم بالا…در باز بود وآراد با چشم بسته رو تخت دراز کشیده بود و دستشو رو شکمش گذاشته بود دو تا ضربه به در زدم امیر نگام کرد وگفت:بیا تو
رفتم تو سینی رو بهش دادم امیر گفت:دستت در نکنه …
-خواهش میکنم
چشماشو باز کرد ونگاهی بهم انداخت طرز نگاهش جوری بود که میخواست
بدونه الان از کتک خوردنش چه حسی دارم….امیر قاشق وپر کرد وگفت:آراد بلند شوچند تا لقمه بخور
-میل ندارم…
امیر با حالت نگران گفت:حوصله بحث کردن ندارم بلند میشی یا به زور تو حلقت کنم؟
آراد داد زد:نمیفهمی ؟میگم گشنم نیست نمیخورم …ولم کن..بزار بمیرم راحت شم
امیر خم شد ودستشو گذاشت زیر سر آراد وبلندش کرد …سریع سرش وا زدست امیر جدا کرد وگفت:چرا دست از سرم برنمیداری علی؟گفتم نمیخورم
-میخوای با نخوردن خودتو بکشی؟
با درد داد زد:اره میخوام بمیرم…ولم کن بزار بمیرم خواهش میکنم علی
امیرعلی قاشق وگذاشت جلو دهنش وگفت:دهنتو با زکن…
آراد به زور دهنش وبا زکرد امیر قاشق وگذاشت تو دهنش ..بیاد روز یافتادم که امیر علی گفت…بیشتر مواقع خودم با قاشق غذا به آراد میدادم
وبا درد میجوید وپایین کرد لقمه رو فرستاد پایین وچشماشو فشار داد…چشمشو باز کرد وبازم نگام کرد …پشتمو بهش کردم وراه افتادم گفت:دلت خنک شد؟…یادتته گفتی راحت مردن حقت نیست؟…میدونم ته دلت با این سیلی هنوز راضی نیست اگه میخوای بیشتر زجر کشیدنمو ببینی پس تو این خونه بمون ونگاه کن…چطوربابام اروم اروم جلو چشت از بینم میبره تو بشین وبا لذت نگاه کن
امیر:این حرفا چیه میزنی؟
هنوز پشتم بهش بود بغض کردم …چند قطره اشک از چشمم اومدآرادگفت:کجای کاری علی…این آینازی که تو عاشقشی دلش میخوات من با زجر وعذاب از دنیا برم …چون خودش نمیتونه …شکنجه بابام ونگاه میکنه
-چرت نگو شامتو بخور
رفتم بیرون …چند تا پله رواودم پایین نشستم وگریه کردم …چرا آراد فکر میکنه من دلم میخوات با زجر بمیره…روزای اول از دستش عصبی بودم نمیدونستم چی دارم بهش میگم…اما اون بدتر از من نمیتونه چیزی رو فراموش کنه
چند دقیقه ای اروم شدم…حس کردم یکی پشت سرم وایسادم سرم وبرگردوندم دیدم امیر با سینی تو دستش وایساده کنارم نشست وسینی رو گذاشت کنارش وگفت:از دستش ناراحت نشو ..از باباش دلخور بود سر تو خالی کرد
-نه ناراحت نشدم..اون حرفو بهش زدم..اما وقتی عصبی بودم
-می تونی با آراد خوب باشی؟
-چی؟…چرا باید باش خوب باشم؟
-آراد تنهاست…خیلی تنهاست به دخترای اطرافش نگاه نکن با هیچ کدمشون رابطه نداره…فقط با فرحناز که اونم چون بهش میچسبه مجبور تحملش کنه…
-ازمن چی میخوای؟
-باش خوب باش..حداقل تا زمانی که اینجا هستی…میدونم برات سخته اما سعی کن..آراد الان به یکی احتیاج داره که کنارش باشه…اون به یکی مثل تو احتیاج داره کمی بهش محبت کن
با تعجب نگاش کردم منظور حرفش چی بود؟با خنده گفت:…نه ..نه اشتباه برداشت نکن منظورم از اون محبتا نیست …میگم کمتر باهش دعوا کن اگه غذا
نخورد سعی کن یه جوری بهش بدی
-فکر نکنم…بخواد اینجوری بهش محبت کنم
-مگه تو فکر اونو میخونی؟
-نه…چیزی خورد؟
-اره چند تا قاشق با دعوا تو دهنش کردم (بلند شد)خیالم راحت باشه دیگه دعوا نمی کنید؟
-اگه خودش اَنگلکم نده من کاریش ندارم
با صدای بلندی خندید با تعجب نگاش کردم با همون خنده گفت:خوشم میاد اینقدر پرروی که از زدن هر حرفی خجالت نمیکشی
بالبخند نگاش کردم …تا دم در همراهیش کردم اگه بخوام بهش محبت کنم..اون طاقت نمیاره وعاشقم میشه
میخواستم برم بخوابم …یهو یه فکری زد به سرم…اون قراره منو عاشق خودش کنه …چطور منم این بازی رو شروع کنم یا من میبرم یا اون …دستمو بهم زدم وگفتم:موافقم
دم اتاقش وایسادم در زدم گفت:کیه؟
-منم..بیام تو؟
-نخیر میخوام بخوابم برو
-ساعت 11است نمیخوای برات کتاب بخونم؟
ساکت شد وچیزی نمیگفت منتظر وایسادم ..در باز شد یه دستش به چارچوب زدو گفت:از کی تا حالا نگران من شدی؟
-ا زامشب به بعد
اززیر دستش رد شدم ورفتم تو گفت:کی بهت اجازه داد بیای تو؟..برو بیرون
رو تخت نشستم وگفتم:با این اخلاقت میخوای منو عاشق خودت کنی؟
-میدونی چیه پشیمون شدم…همین الان فهمیدم از پس این کا ربر نمیام حالا برو
-اِه..چرا خب؟ تازه داشتم امید پیدا میکردم که عاشقت بشم
-اره جون خودت…
-جون خودت…
اومد جلو زانشو گذاشت رو تخت وچهار دست وپا بهم نزدیک میشد بازومو گرفت وکشید وگفت:بیا برو بیرون ..محبتای خاله خرسی تو رو نمیخوام .برو بیرون
خودمو به عقب کشیدم وگفتم:نمیرم..ولم کن
بیشتر کشیدم کمی رفتم جلوتر ..زورش زیاد بود ترسیدم منو از تخت بندازه خودم وانداختم رو تخت وسفت تشک وچسبیدم گفتم :نمیخوام…میخوام برات کتاب بخونم
گفت:نه به اون موقعا که باید به زور می اوردمت.. نه به الان که باید به زور بیرونت کنم
خودمو سفت به تخت چسبنده بودم تا نتونه تکونم بده … بازومو گرفته بود ومیکشید گفتم:جون فرحنازت بزار بمونم
بازومو ول کرد وگفت:چرا فکر میکنی فرحناز ودوست دارم؟
-چون چه بخوای چه نخوای قراره به زور زنت بشه
ساکت شد وچیزی نگفت سرمو بلند کردم سرش لای دستاش گذاشته بود کمی هم شونهاش تکون میخورد …داره گریه میکنه؟بلند شدم گفتم:اقا…
دستشو برداشت از خنده قرمز شده بود بازومو گرفت وکشید که بیرونم کنه ..خودمو کشیدم عقب وگفتم:ولم کن …دستم کنده شد
اون میکشید سمت خودش منم میکشیدم ولم کنه … یهو کنترلموا زدست دادم وافتادم روش…دستش وانداخت دور کمرم به خودش فشارم میداد قفسه سینش موقع نفس کشیدن به سینه هام میخورد یه حس لذت بخشی پیدا کردم …یه حس عالی یه حسی که تا حالا تجربه اش نکرده بودم هر چی بود تنفر
نبود وبرعکس یه حس که میگفت تو بغلش بمون اما غرور سرکشم گفت:ولم کن…
-مگه خودت نخواستی؟
-أنا غلط کرد…من فقط میخواستم برات کتاب بخونم نه تو بغلت بخوابم
دستشو کمی شل کرد….سرم وبلند کردم نگاش کردم با لبخند گفت:حالا یه شبمم منو مهمون بغلت کن چی میشه؟
با حرص ودندونای فشرده گفتم:همه چی میشه…حالا ولم کن …اصلا غلط کردم گفتم میخوم برات کتاب بخونم
دستشو برداشت وقتی بلند شدم وسینش نگاه کردم …یه حس حسادتت نسبت به دختری که قرار رو این سینه پهن بخوابه پیدا کردم …نمیدونم چرا همه حسام همین امشب به من حمله کردن ؟
از تخت اومدم پایین گفت:نمیخوای برام کتاب بخونی؟
نگاش کردم دستش رو شقیش بود گفتم:اگه قول بدی پسر خوبی باشی ..دیگه این بازی خرسی رو ادامه ندی برات کتاب میخونم
عین بچه ها گردنش وکج کرد وگفت:باشه مامان…
جفتمون خندیدیم وگفتم:بخواب
خوابید…پتو رو دور خودش پیچوند منم چهار زانو نشستم..کمی از پتوش انداخت رو پام وگفت:اینو بزار رو پات سردت نشه
کتاب وباز کردم وبراش خوندم…تمام مدتت بهم زل زد ..منم بدون اینکه نگاش کنم می خوندم…سرم وبلند کردم دیدم خوابه پتوی که تا نیم تنش بود وکشیدم بالا وگذاشتم رو شونش..چه قیافه معصومی داشت همش تقصیر باباش که اینجوری شده…میدونم ذاتا خوبه اگه بزارنش خوبی کنه
رفتم اتاقم وخوابیدم …صبح بیدارش کردم..ساعت هفت صبحونه براش بردم همینجور که میخورد گفتم:یه چیزی ازت بخوام دعوام نمیکنی؟
خندید وگفت:تو هم چه قدر از من میترسی
با لبخند ویه ذره ترس گفتم:میزاری به دوستم زنگ بزنم؟
نگام کرد…دلش نمیخواست اجازه بده قیافه مو معصوم کردم ..چون میدونستم این جور مواقع جواب میده با لبخند بیجونی گفت:باشه..ولی قول بده به پلیس زنگ نمیزنی؟
با چشای گشاد وخوشحالی بلند شدم وگفتم:واقعا..؟یعنی میزاری زنگ بزنم؟..وای ممنون..ممنون…
-قول بده…
-من اگه میخواستم به پلیس زنگ بزنم زودتر از اینا این کارو میکردم
از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم …تند تند براش لقمه میگرفتم…هم خودم میخوردم هم با اون میدادم..وقتی صبحونه تموم شد گفت:حالا که اجازه دادم زنگ بزنی لباس برام انتخاب میکنی؟
-اره..حتما برای یک ماه واست انتخاب میکنم
زودتر از اون پریدم تو اتاق لباس یه دور کامل لباسا رو نگاه کردم ..همه چیو براش انتخاب کردم حتی جورابش…وقتی همه رو دادم دستش یادم افتاد که شورت براش انتخاب نکردم پریدم سمت کشوی شورت دستم دراز کردم نرسیده به کشو آراد کشیدم عقب وگفت:نه نه …اینو دیگه خودم انتخاب میکنم
بازومو کشیدم وگفتم:کاررا آن کرد که تمام کرد…
کشو رو با زکردم یه شورت مشکی اوردم بیرون
بازش کردم وگفتم:این خوبه؟
از دستم کشید وگفت:نه این خوب نیست..رنگشم خیلی بده خودم انتخاب میکنم…تو برو بیرون خجالتم بکش
از دستش کشیدم وگفتم:مگه میخوای نشون رئیس رو?سات بدی که میگی رنگش خوب نیست
به شلوار مشکیش نگاه کردم …دوباره گشتم نزدیک سی چهل تا داشت گفتم:تو میخوای شوی شورت راه بندازی..که این همه خریدی؟
-از همشون استفاده میکنم
برگشتم وگفتم:ببین هفته ای هفت روزه …تو هرروزم بخوای یکیش بپوشی اخرش اضاف میاد…بازم بخوای ماهی از یکیش استفاده کنی ..ماه بیچاره روزاش پیش شورتای تو کم میاره
با لبخند گفت:حالا تو چرا داری حرص شورتای منو میخوری ؟بخوای چند تا شو میدم به تو
-قربون دستت سایزامون فرق میکنه
خندید ومن دوباره مشغول گشتن شدنم یه رنگ کرم اوردم بیرون وگفتم:اینو بپوش…به شلوارتم خیلی میاد اگه جلوی چهار تا دختر شلوارت رفت پایین وشورتت معلوم شد بگن وای چه خوش سلیقست
با خنده شورت وبرداشت واروم زد تو سرم وگفت:تو ادم نمیشی…برو بیرون
-این جای تشکرته؟
-دست فلجت درد نکنه…
-خوبی به مرد جماعت نیومده
سینی رو برداشتم ورفتم پایین دیدم مختار نشسته وبا دستمال کاغذی بینیشو میگیره یه عسطه 200ریشتری کرد که جام تکون خوردم..نگام کرد وبا بیجونی گفت:سلام آیناز
منم با حالت بی جونی خودش گفتم:سلام مختار…چی شده؟سَلما حوردی؟
خندید وگفت:اره…بد نم خورده
-خب به اقات بگو بهت مرخصی بده…برو استراحت کن تا حالت بهتر شه
-دل کندن از اقا برام سخته …من عهد وپیمان بستم که تا اخرین لحضات زندگیم در کنارش باشم
-افرین ..افرین به این همه وفادارای جان فشانی موفق باشی
-ممنون..
سینی رو گذاشتم اشپزخونه وسریع اومدم بالا آراد میاومد پایین گفتم:تلفن…
-تلفن چی؟
-تلفن بده بزنم به پریز دیگه..
-چرا بزنی به پریز؟
یعنی فراموش کرده دو دقیقه پیش گفت اجازه میده به نسترن زنگ بزنم؟..گفتم:که به دوستم زنگ بزنم دیگه..یادتون نیست؟
سرشو تکون داد وگفت:نه…کی همچین حرفی زدم؟
از حرص دستمام ومشت کردم وگفتم:جنابعالی چند دقیقه پیش به من نگفتی اجازه میدی به دوستم زنگ بزنم؟
-گفتم که یادم نمیاد….بریم مختار
-ولی من برات لباس انتخاب کردم…یک ساعت دنبال شورتی که با شلوارت ست بشه گشتم..خودت قول دادی
دوتاشون برگشتن نگام کردن مختار با تعجب آراد با دهن باز مختار با آراد نگاه کرد گفت:چیه چرا اینجوری نگام میکنی؟..بریم دیر شده
مختار با لبخند رفت بیرون …آراد با تحدید انگشت اشارشوبرام تکون داد اروم گفت:برات دارم …
پامو کوبیدم به زمین …ای خدا …چرا اینجوری میکنه؟ …همش حرصم ودر میاره
بعد اینکه ظرفا صبحونه رو شستم به داگی ومرغ
وعشقام غذا دادم …رفتم بالا تختش ومرتب کردم لباساش وشستم اتو کردم گذاشتم سر جاشونو اومدم پایین دیدم خاتون تلفن دستش وداره به پریز میزنه …با خوشحالی از پله ها اومدم پایین وگفتم:تلفن وبخاطر من اوردی؟
با لبخند گفت:اره اقا گفت…چه شیرین زبونی براش کردی که اجازه داده زنگ بزنی؟
-با چشمام هیپنوتیزمش کردم ..
-وا..
-والله…
خندید ورفت .. دستمو گذاشتم رو گوشی ضربان قلبم رفت بالا.. هیچ وقت فکر شو نمیکردم با زنگ زدن به نسترن استرس پیدا کنم ..برداشتم شماره رو گرفتم…بوق خورد یه نفس عمیق کشیدم…بعد چند تا بوق یه بچه گوشی رو برداشت وگفت:الو..
با لبخند گفتم:سلام امین…مامان هست؟
-اره…شما؟
-دوستشم..
-کدوم دوستش؟
-یه دوست غریبه..
-دوست که غریبه نمیشه…
-ولی من شدم …حالا گوشی رو میدی مامانت ؟
-بگم کی زنگ زده؟
صدای نسترن بلند شد…:کیه امین؟
-دوستت …
-یک ساعت داری با دوست من حرف میزنی؟..گوشی رو بیار اینجا ببینم
چقدر دلم برای صداش تنگ شده بود چند دقیقه بعد گفت:الو…
بغض کردم..دلم میخواست بغلش کنم …دلم میخواست انقدر حرف بزنه که دیگه خودش خسته بشه …دیگه بخاطر پرحرفیاش سرش داد نمیزدم
-الو….چرا حرف نمیزنی؟ کیمیا توی؟
با بغض وخنده گفتم:چشم منو دور دیدی رفتی با یکی دیگه رفیق جینگ شدی؟…خیلی بی معرفتی نسترن
اشک از چشمام سرازیر شد…ساکت بود میدونستم اونم مثل من بغض کرده ..میدونستم اونم مثل من یه چیزی داره تو گلوش خفش میکنه و اجازه حرف زدن بهش نمیده..بی جون گفت:آیناز…عزیزم
گریه کرد…گریه کردم نه من میتونستم حرف بزنم نه اون چند دقیقه فقط صدای گریه همیدگه میشنیدیم..من زودتر اروم شدم وگفتم:خوبی نسترن؟
-چی خوبی؟… میدونی چقدر نگرانت شدم گفتم دیگه مردی؟ مگه نگفتی جات خوبه ؟…چرا دیگه بهم زنگ نزدی؟
-میخواستم نشد …
-نشد یعنی چی؟..یعنی نمیتونستی بیای سر کوچه ؟ یه باجه تلفن نبود؟
– چرا بود ولش کن…قصش مفسله بعدا تعریف میکنم
-هنوز تهرانی دیگه؟
-اره…نکنه بازم میخوای بیای دنبالم؟
-اگه دلت بیاد ادرس بدی اره
-جون خودم نمیشه…
-مگه تو کجای که نمیتونی ادرس بدی؟
-گفتم که قضیش مفلسه بعد میگم …تو بگو چه خبر؟..از همسایه ودوستام
-خب …(کمی فکر کرد)از کی شروع کنم؟ها….هومن از میترا جدا شد
-چی؟…چرا؟
-نمی ساختن…. هومن میگفت گوشی میترا بیش از اندازه زنگ میخورد هر دفعه که میپرسید کیه میگفت دوستام…تا یه روز هومن خودش گوشی رو برمیداره می بینه پسر…چند دفعه هم دعواشون میشه وهومن کوتاه میاد…حتی از یکیشون شکایت کرد اما بی فایده بود چون دوستای قبلی میترا ولش نمی کردن هومنم جداشد
-گناه داشت
-چی یچو گناه داشت حقش
بود…اصلا تقصیر خودت بود که روز اول بهش نگفتی متیرا با چند نفر دوسته
خندیدم وگفتم:قربونت برم دوباره شروع نکن…
-میدونی وقتی هومن طلاق گرفت اومد خیاطی دنبالت میخواست ازت معذرت خواهی کنه وبهت پیشنهاد ازدواج بده؟…میگفت عین خر پشیمونه
-تو هم که دست خالی نفرستادیش بره؟
-معلومه نه…خیاطی رو سرش خراب کردم
یهو یاد نوید افتادم وگفتم:نوید چیکار میکنه؟
-هیچی…درسش میخونه از روزی که تو گم وگور شدی همش سرش تو کار خودش …روزای اول میاومد دم خیاطی وسراغ تور واز من میگرفت …وقتی فهمید واقعا از ت خبری ندارم…پرسیدنش شده ماهی یه بار
نزدیک ..دو ساعت با نسترن حرف زدم وقتی دو تامون راضی شدیم که قطع کنیم ازم قول گرفت دوباره بهش زنگ بزنم…منم گفتم سعی میکنم خداحافظی کردم وگوشی رو گذاشتم
احساس سبکی وسر خوشی میکردم…تو این همه مدت به اندازه امروز از ته دلم خوشحال نبودم…بلند شدم که صدای ایفون اومد رفتم اشپزخونه ..به صفحه ایفون نگاه کردم گوشی رو برداشتم وگفتم:به به …یار سفر کرده با زامد…از این ورا کاملیا خانم احیانا راه خونتون گم کردید؟
-سلام…در بزن بیام تو خبر برات دارم
-شوهر برم پیدا کردی؟
با لبخند گفت:اره یه شوهرکچل..چون با زبون شما هیچ مرد مو داری جرات ازدواج با شمار رو نداره
-خیلیم دلشون بخواد
دکمه رو زدم …کتری برقی رو اب کردم زدم به برق دو لیوان هم گذاشتم رو میز کامیل اومد تو گفت:سلام..
دستشو درا زکرد باش دست دادم وگفتم:سلام…
یه صندلی رو کشید عقب وگفت:باز دلخوری؟
-اره چون هنوز بلیت تئاتر شما دستم نرسیده
-من که گفتم بیا …آراد نمیزاره خب من چیکار کنم؟
-تو بلیطو میدادی به امیر میگفتم رازیش کنه
-باشه…
-حالاخبرت چی بود ؟
یه لبخند از روی خجالت زد وگفت:یه استکان چای بهم بده تا بگم …
بعد اینکه چای جلوش گذاشتم گفت:راستش…قراره با… آبتین نامزد کنم..
با تعجب وخوشحالی گفتم:واقعا…این که خیلی خوبه ..مبارکه
-ممنون..
-حالا کی به سلامتی شیرینی میخوریم ؟
خندید وگفت:هنوز که خواستگاری نیومده…امشب میان
-حالا چرا اینقدر پکری؟نکنه پشیمون شدی گفتی بیاین؟
– راست هم اره هم نه..یعنی قرار شده یه مدت نامزد بمونیم اگه من نخواستمش از هم جدا شیم
– این الان کجاش ناراحتی داره؟
-ناراحتی من بخاطر مامانمه..نمیدونی امیر علی چقدر التماسش کرد که اجازه بدن بیان خواستگاری
-مگه آبتین چشه که اجازه نده؟…مترجمی زبان فرانسه که هست تو شرکت باباشم کارای که مربوط به فرانسه است وخودش داره جوش میده دیگه مشکل کجاست؟
-مامانم دوتا مشکل اولش اینکه میگه آبتین باید یه شرکت برای خودش داشته باشه …خوشش نمیاد
دومادش زیر دست کسی کار کنه
-یعنی چی زیر دست کسی کار نکنه…شرکت باباش فردا هم که به نام خودش میشه
-از کجا معلوم به نام خودش بشه اون که یه خواهر بردار دیگه هم داره…حتما اونا هم سهم والرثشون و میخوان
– این که یه جوری حل میشه… مشکل دومش چیه؟
-فرحناز…میگه ما رسم نداریم اول دختر کوچیکه رو شوهر بدیم بعد بزرگه…پاشو کرده تو یه کفش که تا فرحناز وآراد ازدواج نکردن کاملیا رو شوهر نمیدم
پوفی کردم وگفتم:وای..چرا مامانت اینجوریه؟…حالا شاید فرحناز نخواد شوهر کنه…یا اصلا تا دوسال دیگه قصد ازدواج نداشته باشه باید بزاره تو هم پاسوز اون بشی؟
-نمیدونم…خودمم دارم دیونه میشم …فعلا گذاشتن فقط بیان خواستگاری هنوز معلوم نیست اجازه بده نامزد کنیم
-بابات چی میگه؟
-اون بد بخت که جرات نمیکنه رو حرف مامانم حرف بزنه..هر چی مامانم بگه میگه چشم
-کاملیا برات دعا میکنم
-حتما این کارو بکن …(بلند شد)کاری نداری؟
-اِه ..کجا؟خب بمون..
-نه ممنون باید برم کا ردارم…با دوستم قرار گذاشتم بریم برای امشب خرید کنیم
بلند شدم وگفتم:خوش اومدی
-ممنون خدا حافظ
-به سلامت..
تا دم در همراهیش کردم ..وقتی رفت دیدم خاتون داره میره سمت اشپزخونه…منم رفتم که بهش کمک کنم نهار و حاضر کنه … سر ساعت دوازده صدای پارک کردن ماشینش شنیدم..توی سالم منتظر وایسادم …در عمارت باز شد وفرحناز شاد وشنگول اومد تو بعد آراد با اخم…دیگه اخماشو دوست نداشتم آراد گفت:نهار بیار اتاقم
-چشم اقا…
فرحناز به آراد چسبید وبا هم رفتن بالا..باید به آراد بگم تکلیف فرحناز ومشخص کنه…چون اینجوری کاملیا میتونه نامزد کنه…با سینی رفتم بالا میز وبراشون میچیدم که فرحناز گفت:راستی میدونی امشب قراره برای کاملیا خواستگار بیاد؟
-اره علی بهم گفت..
-اَه…از دست امیرعلی هیچ وقت نتونستم سوپرایزت کنم …منو ومامانم اصلا از این پسره خوشمون نمیاد…مخصوصا شغلش
-مگه شغلش چشه؟…
-اخه مترجمی فرانسه وپادوی کردن برای باباش ، شد شغل ..؟ادم باید مثل تو رئیس باشه هر کی دلش خواست استخدام کنه هر کی هم نخواست با یه اردنگی اخراج
آراد پوزخندی زد وگفت:پس سماجتت تو ازدواج با من بخاطر همینه؟پول ورئیس بودنمه؟
فرحناز فقط نگاش کرد گفتم:دیگه با من کاری ندارید؟
-نه دست درد نکنه..میتونی بری
فرحناز با تعجب گفت:دستت در نکنه؟!!!…از کی تا حالا از خدمتکار تشکر میکنن؟
-از امروز…
-آراد واقعا که..از تو دیگه انتظار نداشتم این کلفتت وظیفشه برات کارت میکنه…مجانی که این کارو نمیکنه داره پولشو میگیره ازش تشکرم میکنی ؟
-حرص نخورعزیزم جوشای صورتت باز درمیاد…پولای بی زبون بابات حروم
میشه
لبخند زدم خواتسم برم که فرحناز گفت:هی تو..
برگشتم گفتم:بله..
با تاکید گفت:بله خانم…(فقط نگاش کردم با اعصبانیت گفت)نشنیدی چی گفتم؟
-عرضتون رو بفرمایید…
با حرص چشماشو بست ودستشو گذاشت رو پیشونیش بشقابشو جلو گرفت وگفت: برام غذا بکش
به آراد که سالاد میخورد وریز ریز میخندید نگاه کردم…بشقابشو برداشتم …آراد از دستم گرفت وگفت:تو برو خودم براش میکشم
-بله اقا…
رفتم بیرون..واقعا این فرحناز فکر کرده بهش میگم خانم…اگه قحطی خانم هم بیاد به این نمیگم خانم
رفتم اشپزخونه ومنتظر موندم نهارشون تموم بشه ..از در شیشه ای اشپزخونه بیرون ونگاه میکردم …رو دل اسمون ابرای سیاه بود با چند تیکه ابر سفید که قاطی سیاه ها شده بود خیلی دلگیر بود عین ادمایی که قمباد گرفتن شده بود..عاشق زمستون وسرماشم…اما چه کنم که سرماییم..بعد از اینکه نهارشون رو خوردن چایی نباتی براشون بردم آراد گفت:نهار خوردی؟
-نه هنوز..
-برو نهارت وبخور بعد بیا سینی رو ببر
-باشه…
وقتی این حرف بهم زد فرحناز نبود…که دوباره نق بزنه…مشغول خوردن نهار شدم بعد نهاررفتم بالا که سینی رو بردارم…دوباره چشمم افتاد به اتاق لباس ..رفتم اونجا دفتر جدید رو برداشتم چند صفحه ورق زدم..اینجا هار و که خوندم…ها ؟؟!!اینجا نوشته:دیگه خستم شدم از بس برای بابام جنس خریدم..اون مواد مصرف میکنه من باید بخرم …روزای اول که از معتمد بابام میخریدم بعد روزی که اونو گرفتن از یکی به اسم منوچهر میخرم
-اِه منوچهر…همین اشغالی که من پیشش بودم
روزای اول از خودش میخریدم..بعد که فهمید مشتریم یکی رو به اسم لیلا رو میفرستاد
-اِه لیلا …دوست منو میگه ..همونی که با بیر حمی تمام کشتش اونم تو بغل من…لیلای که کابوسش شده برام عذاب
از دختره زیاد خوشم نمیاومد معتاد بود…یه جورای هم دلم به حالش میسوخت اما خوشکل بود چشمای عسلی ومژه های بلند اما تو دلم نمینشست…
-چون به دل ننشست کشتیش؟…اینم یکی از قانونات دیگه اره؟
چند بار برام مواد اورد…به منوچهر زنگ زدم گفتم دیگه اینو برام نفرسته یه دختر دیگه که خوشکل بود وهنوز بچه وساده به نظر میرسید برام جنس می اورد ..هه..راحت میتونستم سرش کلاه بزارم وقتی منو میدید از ترس فقط نگام میکرد ..وقتی اسمش وپرسیدم گفت نجوا…اسم قشنگی داشت قیافشم به معصومی اسمش بود راحت میتونستم دستش بندازم وبخندم
-خو مگه مریضی؟… نجوا خیلی دختر خوبی بود..من خیلی دوستش داشتم…همش تقصیر تو بود گروه 8دختر رو بهم زدی …اصلا هم نمی بخشمت
نمیدونم منوچهر چرا این دخترای بدبخت ودور خودش جمع کرده؟…دو تا پسر میاورد بیشتراز این کرم زالوها
چسبناک کار میکردن
-تو باز گفتی زالو؟…خوده بنی ادمت میتونستی فقط یه بسته رو بفروشی؟میدونی چقدر سخته که هم حواست به دور برت باشه که پلیس نیاد هم به اونی مواد میفروشی باید مطمئن باشی واقعا معتاده؟ …نه یه پلیس در لباس معتاد؟نه نمیفهمی چون حالا مواد نفروختی
نجوا همیشه برام مواد میاورد ازش راضی بودم هم با ترسوندنش سرگرم میشدم هم موادشو ازون تر میخریدم…نمیدونم چی شد که سر وکله یکی دیگه پیدا شد بارو ول که دیدمش یاد گربه افتادم
-ها…با منه!!یعنی از روز اول منو با گربه مقایسه کردی؟….دارم برات صبر کن
اولش ترسیدم چون فکر کردم یه گربه در قالب انسان ولی وقتی قیافه تعجب وبهت زدش دیدم فهمیدم ادمه چون گربه ها این جوری تعجب نمیکنن…وقتی گفت از طرف منوچهر اومده راش دادم بیاد تو…کلا گیج میزد وفقط خیره به لوستر بود
-اقا من گیج نمیزدم ..لوسترخونه بابات خوشکل بود
مواد وازش خریدم..وقتی بهش گفتم..میخوای لوستروبدم ببری اونم گفت..میترسم بخاطر دست ودلبازیت مامانت دعوات کنه …فهمیدم از اون دخترای زبون دراز وپررو استدیگه باش کل ننداختم چون بی نتیجه بود…یه جورایی باحال بودخیلی دلم میخواست اسمش وبدونم اما جرات نکردم بپرسم ترسیدم یه چیز دیگه بارم کنه
-خب چرا ترسیدی… میپرسیدی منم میگفتم آیناز…حالا نه اینکه اسمم وفهمیدی وصدام زدی
دفعه دیگه که اومد اسمشو میپرسم…
یه خمیازه کشیدم خوابم می اومد..ولش کن بقیش بعد می خونم بد وبیراه هایی که به من گفته که خوندن نداره …
بعد اینکه از خواب عصرونم بلند شدم..رفتم سمت عمارت هنوز چند قدم راه نرفته بودم که پام لیس خورد افتادم …جیغم بلند شد تنها جایی که دردش زیاد بود دستم بود بلند شدم…خاتون سراسیمه اومد سمتم وگفت:چی شد آیناز؟..چرا دستت وگرفتی
از درد گفتم:افتادم دستم درد گرفته..فکر کنم شکسته
-بده دستتو ببینم
همین جور که دستمو میخواست بگیره گفتم:نکن..خاتون نکن دردم میکنه
-از دست تو…چه جوری راه رفتی که افتادی؟
– مثل همیشه راه رفتم
راه میرفتم که گفت:اگه مثل همیشه راه میرفتی پس چرا افتادی؟…
-نمیدونم خاتون ..نمیدونم
تو اشپزخونه نشستیم من از درد کمی اشک میریختم ..خاتون اومد تو وگفت:به اقای دکتر زنگ زدم الان میاد..خیلی درد داری؟
-اره ..اصلا نمیتونم تکونش بدم
سرم وگذاشتم رو میز فکر کنم چون آراد راضی نبوده دفتر خاطراتشو بخونم این بلا سرم اومد…چند دقیقه بعد امیر اومد تو گفت:باز چیکار کردی با خودت؟
-هیچی…افتادم
کنارم نشست وگفت:دستتو بده
دستمو گذاشتم تو دستش نگاش کرد وگفت:چیزی نیست دَر رفتگی …اخه تو چرا هر روز یه بلایی سر خودت میاری
دختر؟
-تقصیر من نبود که..پاهام جلولشو ندید
یهو امیر دستمو کشید با تمام قدرتم جیغ زدم…وگریم افتاد آراد اومد داخل وداد زد:چیکارش کردی؟
دوتامون برگشتم آراد با چشمای به خون نشسته به من وامیر نگاه میکرد گفت:با توام…میگم چیکارش کردی گریه میکنه؟
خاتون گفت:هیچی اقا…آیناز افتاد دستش در رفت اقا ی دکتر جا انداخت
آراد کمی اروم شد وگفت:مگه تو دکتر نیستی؟چرا یه کاری نمیکنی مریضت کمتر درد بکشه؟
-ببخشید باید چیکار کنم؟
-هیچی…بدون بیهوشی دستشو بکش
امیر با خنده گفت:چشم از این به بعد..بهش بیهوشی میزنم
آراد رفت بیرون امیر رو به من کرد وگفت:بهتری؟
-اره ممنون…ولی چرا یهویی کشیدی؟
-اگه بهت خبر میدادم که دردش بیشتر بود…
خواست بره که خاتون مانعش شد وگفت…شام باید بمونه امیرم از خدا خواسته موند چون دلش نمیخواست تو اون خونه تنهایی شام بخوره…موقع شام امیر به بهونه اینکه دستم درد میکنه غذا بهم میداد…واعصبانیت آراد که لحظه بیشتر میشد ومیدیدم…حتی بعضی وقتا غذا به زور اب پایین میکنه یه جورای غذا کوفتش شده بود …علت کارای امیرونمی فهمیدم اونم جلوی آراد ولی حقشه کم با دخترای که میاورد زجرم نداد…بعد اینکه شام وسه نفره خوردیم ویه پذیرای مختصرامیر رفت…منم چون کاری نداشتم خواستم برم بخوابم که آراد گفت:فیلم ببینیم؟
-گریه دارنباشه…که خودم بارم سنگینه
-نه…خارجی عاشقونه
-به هم میرسن؟
-اره..
-صحنه های اونجوری که نداره؟
خندید وگفت:نه..پاک یعنی در حد بغل وبوس
-باشه
رفتیم به سیمنا…یا همون اتاق تلویزیون چراغ و خاموش کرد ویه CDگذاشت ..فیلم شروع شد…نگاه کردیم یه جاهایش خنده دار بود یه جاهایش غمگین …ولی گریه نمیکردم..وقتی فیلم تموم شد خواستم برم گفت:همین جا بمون
با تعجب گفتم:چی؟
-اتاق دل ارام برای تو…دیگه نمیخوات این همه راه بری
-نه ممنون ..به اونجا عادت کردم…بعدشم از اون اتاق بدم میاد
-خب هر کدوم از اتاقا دوست داری بردار..
-اتاق خودم راحتم
-یادت نیست چطور دعوام میکردی که جای نرم وبه دل ارام میدم خودت رو زمین میخوابی؟
-چرا یادمه ولی گذشته ها گذشته…شب بخیر
-هر وقت خواستی میتونی..یکی از اتاقا رو برداری
-هیچ وقت اون اتاقا رونمیخوام
چند قدم رفتم گفت:همرات بیام..؟
خندیدم وگفتم:نه…اون موقع که برات کتاب می خوندم ساعت یک ودو میرفتم الان که تازه دوازده است
-حداقل خودتو بپوشون سرما نخوری بیرون هوا سرده
چقدر دوست دارم یکی نگران حالم بشه…گفتم:باشه
رفتم بیرون تا دم درهمرام اومد گفتم:برو تو نمیترسم
-میدونم دختر شجاع…همین جا وایمیسم برو
کلاه سویشرتم وانداختم رو سرم رو دستم کردم تو جیبم
وراه افتادم ازش دور شدم برگشتم دیدم هنوز اونجا وایساده ..با سرعت به سمت خونه رفتم وخوابیدم …تو خونه منوچهر بودم…همه دخترا بودن نگار ومهنازو… راه میرفتن صداشون میزدم اما هیچ *** محلم نمیزاشت دستی رو شونم خورد برگشتم…لیلا بود با ناراحتی نگام کرد وگفت:چرا منو کشتی؟
-من نکشتم لیلا…
داد زد:دروغ نگو…من فقط مواد میخواستم چرا کشتیم؟
با ترس عقب عقب میرفتم…اون اروم میاومد جلو گفتم:به خدا من نکشتمت..آراد این کارو کرد
بقیه دخترا هم پشت لیلا با خشم بهم نزدیک میشدن …سپیده گفت:باید بمیری
نجوا با چاقو زد به شکمم جیغ زدم ونشستم …دستمو گذاشتم رو شکمم هنوز زنده بودم..لیلا چرا دست از سرم برنمیداری؟ولم کن..خودم کم بدبختی دارم که توهم میای سراغم
بعد اینکه آراد رفت …تو کتابخونه که هیچ وقت اجازه وارد شدن نداشتم رفتم چند تا کتاب خوندم…گذاشتم سر جاشون واومدم بیرون آراد زنگ زد که برای نهار نمیاد ..ما خودمون تنهایی نهار خوردیم …بعدش به نسترن زنگ زدم ساعت 2بود وداشت حوصلم سر میرفت کاش حداقل بود کمی دعوا مکیردیم …تنها سرگرمی من دعوا با آراد بود که اینم از دست دادم … پرهامم عین جنا معلوم نیست کی میاد کی میره …کاملیا هم بهم زنگ نزد که خواستگاریش چی شده…این خونه با این برفا شده عین خونه متروکه ها …داگی بیچاره تو خونش خواب بود …به مرغ عشقامم غذا دادم…حوصله بافتنی هم ندارم …حالا چیکار کنم؟ ها فهمیدم…رفتم پیش خاتون وبا خواهش و التماس و قسم دادن وگریه کلید استخر رو برداشتم…مگه میداد همش میگفت میترسم اقا سر برسه دعوات کنه…اقا به استخرش حساسه هر کسی رو راه نمیده…حالا انگار این استخر ناموسشه که بهش حساسه
لباسامو به جز لباس زیر دراوردم وشیر جه زدم تو استخر گرم وای چه حالی میده …یادش بخیر من نسترن تابستونا همیشه استخر بودیم اگه اصرار های نسترن نبود من هیچ وقت شنا یاد نمیگرفتم …وسط استخر وایسادم وجیغ میزدم شعر میخوندم ..چه کیفی میداد ..میرفتم زیر یهو میاومدم بالا دستامو محکم میزدم به اب که صدای شلپ شلپ بده بعد میخندیدم..ای خدا این بچه با این همه خوشبختی ..نمیدونم چرا تو دفتر خاطراتش نوشته من بدبختم کجات بدبخته داد زدم :آراد کجایی که ببینی دارم تو ناموست شنا میکنم
یهو یه مرد از پشت در شیشه ای مشجر اومد تو..با چشای سبز وگشادش ومنم با همون حالت ودهن باز به همدیگه نگاه میکردیم…به خودم اومدم وسریع رفتم زیر اب واز همون زیر شنا کردم وخودم وبه لبه استخر رسوندم سرم واوردم بالا وداد زدم:برو بیرون
دوباره رفتم پایین با صداش که رگه ها خنده بود گفت:به به چشم دلم روشن پس خانم
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد