439 عضو
شنا هم بلدن ورو نمیکردن …فکر میکردم گربه ها از اب بدشون میاد
با اعصبانیت داد زدم :نگو گربه…برو بیرون لباس تنم نیست
دوباره رفتم زیر گفت: عیبی نداره منم الان لباسم درمیارم با هم یه مسابقه شنا میدیم
اومدم بالا نفس نفس میزدم نگاش کردم کتی هم که تنش بود دراوردگفتم:چی چیو مسابقه شنا میدیم…خجالت نمیکشی ؟میگم لباس تنم نیست برو بیرون
باورم نمیشد جلو آراد لختم ..باز خدارو شکر اونقدر دور که فقط سرمو می بینه اگه جایی از بدنم میی دید خودمو میکشتم گفت:کی بهت اجازه داد بیای اینجا؟
با پررویی گفتم:گفتم..حوصلم سر رفت اومدم شنا کنم
با لبخند یه قدم اومد جلو جیغ زدم :نیا…التماست میکنم جلو تر نیا
خندید وگفت:اول بگو چی پوشیدی؟
دلم میخواست سرم وهمونجا بکوبم تو استخر ..زیر لب گفتم:کثافت..اشغال…
دوباره با شیطنت گفت:اگه نگی خودم میام نگاه میکنما
داد زدم:خیلی بی شرم وحیای
-میدونم ..حالا بگو چی پوشیدی
با حرص واعصبانیت وفک منقبض گفتم:لباس زیر
-چه رنگیه؟
داد زدمم:دیگه به رنگش چی کار داری؟ …برو بیرون
-خب اگه رنگشو دوست نداشتم …میام درشون میارم
با تعجب گفتم:میخوای چیکار کنی؟…خجالت نمیکشی؟
-نه برای چی خجالت بکشم ؟…تو خارج این یه چیز عادیه…
– تشریف ببر خارج …کنار ساحلشون پخش زندش نگاه کن
لبشو گاز گرفت وگفت: من دخترای مملکت خودم وبه اجنبی ها نمیفروشم …دخترای وطن هم بهتره وهم با کیفیت تره(خندید)حالا بگو چه رنگیه
با حالت گریه گفتم:غلط کردم ..کاش حرف خاتون گوش میدادم
-میگی یا نه؟
با حرص گفتم:صورتی…حالا برو
با چشمای شیطون ولب خندون گفت:از رنگش خوشم نمیاد
اروم پاشو رو زمین میکشید که بیات طرف من جیغ زدم :نیا ..تو رو خدا..جون هر کی دوست داری..جون فرحناز ..جون علی ….اصلا جون کاملیا نیا …
-قسم نده ..میخوام بیام ببینم راست میگی یا نه…از کجا معلوم که دروغ نگی؟
-به خدا دروغ نمیگم …
-سته…
-چی سته؟
-لباس زیرت دیگه…
نمیدونستم دیگه با این بشر چیکار کنم امار کل لباس زیرم وگرفت سرم وتکون دادم وگفتم:اره..اره سته …حالا که همه چی فهمیدی برو دیگه
-میخوام بیام نگاه کنم…
-چیو میخوای نگاه کنی؟مگه خودت نداری؟
-نه…کجا چیزای که تو داری منم دارم
دیگه گریم گرفت…گفت:خیل خوب بابا گریه نکن رفتم …(همین جور که میرفت گفت)ولی حیف شد زودتر نیومدم شنا کردنت وببینم اونم پخش زند ش
تا رفت سریع اومدم بیرون ..دیگه غلط کنم پام وتو این استخر بزارم…درو قفل کردم ولباسام وپوشیدم ..سریع رفتم سراغ خاتون وبهش تپیدم:چرا بهم نگفتی اقا اومده؟..تو بهش گفتی من استخرم؟…
خاتون با گیجی نگام کرد وگفت:نه مادر…من اصلا اقا رو
ندیدم
-پس کی بهش گفته من استخرم؟
-شاید مش رجب گفته…
– ای خدا من از دست مش رجب چیکارکنم ….
-حالا چی شده؟
-هیچی…من لخت تو استخر بودم اقا اومد تو
خاتون از ترسش نتونست بخنده فقط لبخند زد رفتم اتاقم وموهام وخشک کردم ودیگه تا موقع شام طرفای آراد پیدام نشد …بعد شام بافتنی میکردم که تلفن زنگ خورد بعد اینکه خاتون جواب داد به من گفت:اقا گفته دوتا قهوه براش ببری کلبه
میل وزدم تو انگشتم…ولی دردم نگرفت با تعجب گفتم:من؟…مطمئنی گفت آیناز؟
ادامه دارد....????
1400/04/05 13:24?#پارت_#هجدهم
رمان_#حصار_تنهایی_من?
بله..مگه چند آیناز زبون دراز تواین خونه زندگی میکنه؟
-دست شما درد نکنه….حالا چرا دوتا مهمون داره؟
-نمیدونم..
حالا چی شده اقا بعد این همه مدت …امشب یادش افتاده برم کلبه؟ بعد این که قهوه رو حاضر کردم به سمت کلبه رفتم..باورم نمیشد میتونم داخلش وببینم ..یعنی چه شکلیه؟دلم از خوشحالی داشت منفجر میشد…دم کلبه وایسادم دو ضربه زدم آراد درو باز کرد رفت کناروبا لبخند گفت:بیا تو
رفتم تو یه راهرو باریک چوبی به رنگ قهوای تیره که چپ وراستش چراغی برای روشنایی گذاشته بودن ..آراد گفت:نمی خوای بری جلوتر؟
با قدم های اروم رفتم جلوتر…سمت چپم یه شومینه دوتا نیمکت چوبی دراز که با بالشتک تزیین شده بود به یه تنه درخت که عنوان میز… پشت نیمکت سمت چپم یه تخت خواب با با تشک وبالشت سفید..یه سکو که روش پر بود از گل کل کلبه فقط برای یه نفر خوب بود… روی دیوار چند تابلو خطاطی شده وعکس یه زن … بهش خیره شدم ..قیافه مهربونی داشت …چشمای و موهای مشکی وپوست سفید بینی قلمی لبخند زیباش مثل آراد بود …سینی رو از دستم برداشت وگفت:مادرمه…گیتی…شاید تنها زنی که دوستش دارم…(هنوز به عکس خیره بودم)چرا نمیشینی؟
نگاش کردم رو نیمکت نشست …گفتم:چرا گفتی بیام اینجا؟..تو که دوست نداشتی کسی تا ده متری اینجا راه بره
-اره…تو بعد علی دومین نفری هستی که رات میدم… خاتون گفت دوست داری کلبه رو ببینی…
روی نیمکت رو به روش نشستم وگفتم:من خیلی وقت دوست دارم اینجا رو ببینم ولی چرا گفتی امشب بیام؟
-حالا چه فرقی میکنه …اومدی دیگه
-نقشت نه؟
فنجون وبرداشت پارو پا انداخت با لبخند گفت:چرا من هر کاری میکنم میگی نقشته؟
-چون قبلا همچین رفتاری با من نداشتی..
با همون لبخند گفت:چرا از من یه دیو ساختی؟
-چون روزاول بهم دیو نشون دادی..اگه از اولم با من همینجوری خوب بودی…هیچ وقت فرار نمیکردم
-میخوای باور کنم؟
-اره باور کن …چون هیچ زندانی از زندانبانش خوشش نمیاد بیشتر بدرفتاری های تو منو فراری داد…هم رفتارت هم حرفات
به فنجونم نگاه کرد وگفت:قهوت وبخور سرد میشه…
قهوه مو برداشتم یه قلپ ازش خوردم گفتم:تا کی میخوای نقشت وپیش ببری؟
-تا وقتی که دوستم داشته باشی
پوزخندی زدم وگفتم:محاله…
-چرا؟
-چون نقشت بی رحمانست …میخوای منو عاشق خودت کنی بعد بزاری تا اخر عمرم پیشت باشم زجر بکشم …جلو چشمم به زنت محبت کنی بچه هاتو من بزرگ کنم ..حتی وقتی بهش فکر میکنم …کلا از عاشق شدنت پشیمون میشم
با لبخند گفت:یعنی به همه اینا فکر کردی..بعد گفتی عاشق آراد نمیشم؟
-اره..
خندید وگفت:باشه..پس یه قرار دیگه میزاریم…تو چه منو دوست داشته باشی چه نداشته باشی
میتونی بری
این چرا هر دقیقه قرارشو عوض میکنه؟..نکنه بازم یه نقشه دیگه تو سرش؟ گفتم:نه…همون قبلی بهتره..من از خودم مطمئنم
-باشه هر جور راحتی..
قهوه رو در سکوت خوردیم به شعله شومینه نگاه کردم…یهو آراد گفت:کاملیا هفته دیگه میخوات نامزد کنه…تو هم دعوتی
-مگه مامانش قبول کرد؟
-اره ..با عمم حرف زدم
-حالا اجازه میدی برم؟
-چرا از من اجازه میگیری..برو به علی بگو
-علی که حرفی نداره..شما هیچ وقت به من اجازه نمیدادید جای برم
-راست میگی
یکی دو ساعت حرف زدیم بعدش ..آراد تو کلبه خوابید منم به اتاقم رفتم..
یک هفته مثل برق وباد گذشت …تمام این یک هفته آراد با من خوب بودزیادی هم خوب بود…حتی بعضی وقتا فکر میکردم آراد نیست وبدلشه بیشتر وقتا با شک نگاش میکردم … با شوخی وخندهاش سعی میکرد دل من وبدست بیاره اما بی فایده بود دلم هنوز قبولش نداشت …صبحونه شام ونهارو با هم میخوردیم البته اگه فرحناز سر نرسه…شبایی که میرفت کلبه منم پیشش میرفتم…اخرین باری که علی دیدم همون شبی بودبا دستم درفته بود…دیگه نه سراغم وگرفت نه زنگ زد
صبح بیدارشدم وبخاطر بارش برف با دو خودم وبه عمارت رسوندم از سرما می لرزیدم…سریع رفتم اتاق آراد درو باز کردم ورفتم تو.. اخیش اینجا چه گرمه بعد اینکه بیدارش کردم نشست وگفت:چرا میلرزی؟
-سردمه…
با لبخند اومد پایین وپتوش ودورم پیچوند شونمو چرخند نشوندم رو تخت وخم شدوگفت:هر وقت گرمت شد برو صبحونه رو حاضر کن (همینجور که سمت دستشوی میرفت گفت)اگه حرفمو گوش میکردی و توی یکی از اتاقا میخوابیدی الان اینجوری نمی لرزید
وقتی رفت تو..رو بالشتش خوابیدم یه نفس عمیق کشیدم چه بوی خوبی میده …چه جای نرمی داره خوش به حالش
-گفتم بخوابی یا بشینی؟
سریع نشستم وبرگشتم گفتم:ببخشید
-اگه دوست داری بخواب…
بلند شدم پتو رو گذاشت روتخت وگفتم:نه..ممنون
چون امروز قرار بود برای جشن نامزدی کاملیا بره خرید دیر تر بیدارش کردم…آراد یه لقمه جلوم گرفت وگفت: بعد صبحونه برو حاضر شو میرم خرید
لقمه رو برداشتم وبا خوشحالی گفتم:واقعا…یعنی میزارید با تون بیام خرید؟
-اره خب..
-وای ممنون…دیگه داشتم دیونه میشدم که با کی برم خرید چون جای هم بلد نبودم
خندید وگفت:تهران ویه روز نشونت بدن روز بعد خودت نقشه تهران رو میکشی…
منظورشو نفهمدیم گفتم:چی؟..
با خنده گفت:هیچی صبحونتو بخور
بعد خوردن صبحانه حاضر شدم وشیش میلیون تومنی که آراد بهم داد برای خرید کادو با خودم اوردم… وتو سالن منتظر آراد موندم ..چند دقیقه بعد آراد با اخم ساعتشو رو دستش میبست واز پله ها اومد پایین با لبخند گفتم:اگه یه روز اخم نکنی روزت شب
نمیشه؟
نگام کرد وبا لبخند گفت:نه چون با همین اخم رشد کردیم
خندیم ..خواستیم برم که ایفون زنگ خورد ..رفتم اشپزخونه گوشی رو برداشتم امیر علی بودگفتم:به به…امیراقا چه عجبی نکنه قهر بودی ما خبر نداشتیم؟
-اینقدر زبون نریز..درو بزن
-اگه نزنم؟
فرحناز پرید جلو ایفن وگفت:گربه شرک…فعلا درو بزن بعد هر چی خواستی برای امیرت دلبری کن
اوه ..اوه..رئیس بزرگ بدون هیچ حرف اضافی دیگه دکمه رو فشار دادم رفتم بالا آراد گفت:کجا موندی؟
-مهمون داریم..
-کی؟..
-عشقت فرحناز…عشقم امیر
آراد نگاه تندی بهم کرد وگفت:اگه بابام نخواد فرحناز وبه من بده تو به زور به ریش ما می بندیش
امیر اومد تو وبا تعجب به ما دوتا نگاه کرد وگفت:کجا به سلامتی؟…شال وکلاه کردین
آراد:اگه اجازه میدادید…میخواستیم برای فرداشب خرید کنیم
امیر بالبخند گفت:فکر نمیکنی یارتو اشتباهی برداشتی؟
-دوتاشون میبرم…
امیر مچ دستمو کشید طرف خودش وگفت:هر کی با یار خودش…جر زنی هم نداریم
-خب چرا فرحناز وتونمی بری؟
امیر خواست حرفی بزنه که فرحناز با جیغ اومد تو وگفت:آراد..این سگ لعنتیو یا بکش یا بفروشش…هر وقت اومدم تو این خونه پاچه منو گرفت
نمیدونستم به قیافه فرحناز بخندم یا بخاطر دعواهای این دوتا ناراحت باشم ..فرحناز کنار آراد وایساد با تعجب به من نگاه کرد وگفت:این کجا قراره بیاد؟
امیر:برای فرداشب میخواد خرید کنه
-چی…کی این دهاتیو دعوت کرده
امیر:فرحناز یه بار بهت گفتم با آیناز درست صحبت کن…نزار دستم روت بلند شه
فرحناز پوزخندی زد وگفت:مبارک داداش…ولی مطمئن باش فرداشب به مامان میگم قراره چه دست گلی به اب بدی
-من 33سالمه بچه نیستم که مامان بخواد بهم بگه چی خوبه چی بد
-اصلا به من چه..آراد بریم
قیافه آراد بد تو هم شده بود …امیر گفت:بریم آیناز
چند قدم رفتیم امیر وایساد وبه آراد گفت:میخواید با هم بریم خرید؟
فرحناز:ما بهترین پاساژامیخوایم بریم…
امیر:مگه ما میخوایم بنجولاش بریم ؟
آراد: موافقم..با ماشین من بریم
آراد اره افتاد وفرحناز پاشو زمین کوبید وداد زدگفت:من خوشم نمیاد با این دختره راه برم
گفتم:نترس عزیزم …بخاطر شپشات با فاصله ازت راه میرم که نگیرم
امیر خندید ووراه افتادیم …فرحناز جرات نمیکرد جلو امیر چیزی به من بگه..آراد ماشین BMWمشکی که من عاشقش بودم از پارکینگ بیرون اورد..فرحناز با نق گفت:آراد بنزت و بیار این چیه…
آراد:اگه یک دقیقه دیگه نق بزنی …مجبور میشی تنهایی بری خرید
لبخند زدم وبا امیرعلی پشت سوار شدم..فرحناز جلو ….راه افتادیم امیرگفت:خب از کجا شروع کنیم ؟
آراد:پاساژارو من انتخاب میکنم
امیر:باشه حرفی نیست …
دم
یه پاساژ نگه داشت…پیاده شدیم فرحناز طبق معمول بازوی آراد وچسبید واز پله ها رفتن بالا امیر گفت:این دوتا زوج خوشبختی میشن
خندیدم ورفتیم تویه مغازه لباس مجلسی…همه کلا باز یا کوتاه امیرگفت:میخوای بریم تو شاید یه چیز بهتر پیدا بشه؟
باشه بریم…رفتیم تو یه خانم اومد جلو وبا گفتن خوش امدید میخواست مدل جدیداشو نشونمون بده که آراد وفرحناز اومدن تو..امیر دم گوشم گفت:از این به بعد هر جا بریم آراد م پشت سرمونه
-نه بابا فکر نکنم…شاید یه مدلی خواستن اومدن تو
-حالا ببین…من بزرگش کردم
به لباسا نگاه میکردم…چیزی مد نظرم نبود سرم وبلند کردم دیدم آراد نگام میکنه..سریع سرشو چرخوند طرف دیگه یعنی داره لباسا رو نگاه میکنه ..خندم گرفته بود به امیر گفتم:بریم…
رفتیم بیرون گفت:میخوای لباس پوشیده بگیری؟
-اره…
-نمیشه ..فقط همین یه شب وبیخیال روسری و لباس پوشیده باشی؟
-نه…
-فقط یه شب…
-چرا؟
-میخوام به بقیه که بهت میگن زشت ثابت بشه که تو هم میتونی خوشکل بشی
با خنده گفتم:حالا تو از کجا میدونی من خوشکل میشم؟
-چون فقط با تمییز کردن ابروت صورتت تغییر کرده …مطمئنم اگه یه کمی دیگه به صورتت برسی حسابی خوشکل میشی
لبخند زدم وچیزی نگفتم…گفت:حالا لباس چه رنگی میخوای؟
-قرمز..اگه اون مدل ورنگی که میخوام گیرم نیومد…دیگه مجبورم یه چیز دیگه بگیرم
امیرجلوی یه مغازه وایساد وگفت:این چطوره؟
نگاه کردم..یه لباس بنفش کوتاه که تارونم به زور میرسید خندیدم وگفتم:عالیه…ولی بدرد من نمیخوره
-خب این چی؟
اینم که بدتر از قبلی با اینکه بلند بود ولی فقط کافی بود یه قدم بردارم تا شورتم معلوم بشه …بازوشو گرفتم وگفتم:تو برای من لباس انتخاب نکنی راحت ترم
به بازوش نگاه کرد …دستمو برداشتم وگفتم:ببخشید..
دستشمو گذاشت رو بازوش وگفت:برای معذرت خواهی دیره
خواستم دستمو بردارم که دستشو گذاشت رو دستم وگفت:آراد پشت سرمونه..نمیخوای که بفهمه علاقه ای بینمون نیست ؟
پشتم ونگاه کردم..همین جور که به ما نزدیک میشدن فرحناز محو تماشای مغازه ها بود وآراد فقط ما رو نگاه میکرد..کل پاساژو زیر رو کردیم وبه گفته امیر هر جا میرفتیم آراد پشت سرمون میاومد تو..با اینکه پاساژ بزگی بود اما چیزی که میخواستم پیدا نکردم …از پاساژ میاومدیم بیرون که امیر گفت:بهت نمیاد سخت سلیقه باشی؟…اون موقع ها زودتر انتخاب میکردی…
-این دفعه فرق میکنه…اونا برای خودم بود این لباس وبخاطر کاملیا میخوام بخرم
-یعنی اینقدر برات مهمه ؟
-بله..
از پاساز اومدیم بیرون…کنار ماشین وایسادیم فرحنازگفت:آراد چرا اون لباس ونخریدی؟..خوشکل بود
-چطورمیتونی لباس به
اون کوتاهی بپوشی؟
-مگه اولین بارمه؟…توی ده تا از مهمونیات لباسای کوتاه تر از این پوشیدم وتو ازم تعریف میکردی..حالا این شده کوتاه؟
آراد اعصبانی به نظر میرسید ولی با ارامش گفت:خیل خب برو بخرش…اینجا منتظرت میمونیم
امیر دستشو انداخت دور شونم ودرو باز کرد نشتسم خودشم نشست فرحناز گفت:پول همرام نیست..
آراد کارتشو جلوش گرفت وگفت:بگیر…
فرحناز:لازم نکرده…
فرحناز با لج نشست..آرادم نشست ماشین وروشن کرد وپاشو گذاشت رو پدال گاز…سرعت ماشین هر لحظه بیشترمیشد امیر گفت:آراد ارومتر برو
-ارومتر از این دیگه نمیشه…
-اگه حالت خوب نیست ..خودم رانندگی میکنم
-چیزیم نیست خوبم..
آراد با اعصباینت وفقط دست چپش رانندگی میکرد …دستشو گذاشت رو دنده که عوض کنه فرحناز دستش وگذاشت رو دستش وگفت:حالت خوبه عزیزم
آراد سریع دستشو برداشت وداد زد:به من دست نزن…
بدبخت فرحناز کپ کرد سرجاش نشست …آراد بایه حرکت ماشین ویه گوشه پارک کرد وپیاده شد…امیرم رفت بیرون..کلافه وعصبی بود امیر داشت ارومش میکرد…معلوم نیست امروز چش شده…فرحناز میخواست بره پایین گفتم:بهتر نیست تنهاش بزاری؟
برگشت وگفت:همش تقصیر پا قدم نحس توئه…آراد هیچ وقت اینجوری سرم داد نمیزد…نه آراد نه امیر معلوم نیست چه دعای به خوردشون دادی که اینجوری شدن
-دعای محبت ودوستی ..بخوای به تو هم میدم شاید آقا یه ذره به تو علاقه پیدا کرد
پوزخندی زد وگفت:آراد جونش برای من دَر میره احتیاجی به دعاهای تو نیست…
چیزی نگفتم امیر جلو نشست وآراد پیش من ..فرحناز با سرعت از ماشین پیاده شد در سمت من بازکردوگفت: بیا پایین
پوفی کردم واومدم پایین جلو نشستم …امیر ماشین وروشن کرد وحرکت کردیم…چند دقیقه بعد امیر گفت:آراد ادرس بده پاساژ بعدی…
-نمیدونم هر جا میخواید برید…برید…
برگشتم ارانجشو لبه پنجره گذاشته بود با انگشت اشارش بالای لبش حرکت میداد وگفتم:مگه نگفتی..پاساژابا توئه…حالا زدی زیر حرفت
فرحناز:فکر نمیکنی زیادی خودمونی حرف زدی؟…
جوابشو ندادم..از همون حُقه? معصومیت چهره استفاده کردم …همون جور که نشسته بود دستشو گذاشت جلو دهنش وخندید …ارنجشو اورد پایین وگفت:بپیچ سمت راست
وقتی ادرس به امیر داد گفتم:امیر تو چرا چیزی انتخاب نکردی؟
-شما اول بخر بعد برای من انتخاب کن ..
-من اینقدر سلیقم خوب نیست …
-نفرمایید خانم …سلیقتونو دیدم ..
-از کجا؟
-از لباس کاملیا ولباسایی که تو شمال برام خریدی
فرحناز:صدای شما دوتا رو شنیدم…صدای این ضبط وبلند تر کنید ببینم چی میخونه
امیر بخاطر اینکه حرص فرحناز ودربیاره ضبط وخاموش کرد ورادیو روشن کرد صداشو تا ته
بلند کرد…فرحناز خودشو انداخت جلوورادیو خاموش کرد وگفت:دکتر دیونه…از بس این کتابای قلب وعروق خوندی زده به مغزت
وقتی فرحناز نشست امیر دوباره پیچ رادیو رو بلند کرد وفرحناز جیغ کشید ومن میخندیدم …فرحناز خاموش میکرد وامیر روشن تا وقتی رسیدیم این دوتا با هم جنگیدن ..از ماشین پیاده شدیم فرحناز دستش رو گوشش بود وگفت:امیر کر شدم..دیگه چیزی نمیشنوم
امیر کنار فرحناز وایساد دسشتو انداخت دور گردنش وگفت:خودم عصات میشم
فرحنا زداد زد:مگه من کورم ؟
امیرازش جدا شد وگفت:فکر کردم کور وکر شدی..
فرحناز رفت تو منم پشت فرحناز آراد وامیرم با هم اومدن جلوی اولین مغازه وایسادم..امیر پشتم بود گفت: این خوبه؟
رد نگاشو گرفتم…به یه لباس قرمزبلند ولخت که رو شونهاش بند باریک میخورد وپاینش چین های با فاصله زیاد قرار داشت ساده وشیک گفتم:خوبه ولی..
-تو رو خدا دیگه نگو ولی…میگم فقط یه شب جون هر کی که دوست داری نگو نه
با لبخند گفتم:میترسم یه شب بشه هزار شب…
– نزار بشه…
-بخاطر این لباس مجبورم روسری هم نپوشم…
بازومو گرفت وبرد تو مغازه وگفت:پس میخریمش
-نه ..امیر…
رفتیم تو…اجازه حرف واعتراضی برام نذاشت …سریع به اقا گفت لباس پشت ویترونو بیاره ..وقتی لباس اورد پایین آراد ودیدم نگام میکنه …نگامو ازش گرفتم رفتم اتاق پرو ولباس وامتحان کردم ..خوب بود قدم بلندتر نشون میاد کل سینمم که پوشنده …فقط به اندازه یه گردنبد که زنجیر کوتاه داشته باشه جلوش لخت بود ..امیر از پشت در گفت:میتونم نگاه کنم ؟
ترسیدم…هنوز خودمم نمیدونستم باید همچین لباسی بپوشم یانه ..حتما جشنشون قاطی پاتیه ..چیکا رکنم؟..
-چی شد؟…تصمیم نگرفتی؟
درو اروم باز کردم سرش واورد تو از خجالت دست چپم جلو سینم بود دست راستم بازوی چپم وگرفته بود امیر خندید وگفت:دختر این که زیاد جلوش باز نیست که اینجوری خودت وبغل کردی…(دستامو برداشتم )خوشکل شدی همینو برات میخرم
تا خواستم بگم نه…دروبست دوباره خودم وتو ایینه نگاه کردم بهم میاومد حتما با این خوشکل میشم …لباس وعوض کردم واتاق اومدم بیرون…بخاطر گرونیش نخواستمش اما علی خریدش..وقتی ازمغازه اومدیم بیرون گفتم:چرا نزاشتی خودم حساب کنم؟
با لبخند دستشو انداخت دور شونم وگفت:خجالت بکش دختر…قانون مردای ایران اینکه هر زنی همراهشونه حق دست کردن تو جیبشون رو چی؟
با خنده گفتم:ندارن
دستشو برداشت وگفت:آباریکلا …
گفتم:شیرین وفرهاد نیستن…معلوم نیست کجا غیبشون زده
-وقتی اینجوری غیبشون میزنه …یعنی فرحناز داره جیب آراد وخالی میکنه ..خب حالا چه کفشی میخوای؟
-قرمز…
-بابا خانم قرمز پوش …میخوای
دستور بدم هنگام وردتون فرش قرمزم پهن کنن ؟
با خنده گفتم:اونوقت فکر نمیکنی دیگه عروس وراه نمیدن ؟
-راست میگی به اینجاش فکر نکرده بودم …
کل پاساژو گشتیم وکفشی که به این لباس بیاد پیدا نکردیم…دیگه خسته شده بودم گفتم:امیر بریم…کفشاش بدرد نمیخوره
امیر زنگی به آراد زد وگفت:کجایین؟
…..
باشه ما بیرون منتظرتون میمونیم…
داخل ماشین منتظر موندیم…یهو چشمم افتاد به فرحناز که با ساکای خرید تو دستش وبا ذوق میاومد طرف ما گفتم:امیر..
-جانم…
-فرحناز چند سالشه؟
-26چطور؟
-اصلا به رفتارای بچه گانش نمیاد…
-اخه همه مثل شما سنگین وبا وقارکه نیستن…
نگاش کردم وبا لبخند گفتم:نظرلطفتونه…
-لطف نیست واقعیته …
به چشمای خاکستریش خیره شدم…هنوزم بهم میخندید چشمای خندونشو دوست داشتم…اگه غمی داشت تو چشماش نمی رخت …بخاطر همین هیچ وقت نفهمیدم کی ناراحته..اگرم فهمیدم..حتما غمش زیاد بوده…حیف این چشمای خاکستری که روش غبار غم بشینه
با خنده گفت:خوشکله؟
به خودم اومدم لبخند زدم وگفتم:خیلی…رنگ چشمات واقعا خوشکلن
امیر خواست چیزی بگه که فرحناز نشست وگفت:صندوق عقب وبزن
صندوق وزد ..پشت نگاه کردم ..آراد بیچاره هر چی خرید خانم بود گذاشت عقب واومد نشست وگفت:بریم
امیر حرکت کرد وگفت:همه چی خریدین؟
فرحناز با خوشحالی گفت:اره…سه دست لباس گرفتم…دو تا کفش و..دوتا عطر و…
امیر پرید وسط حرفشو گفت:فهمیدم خواهر گلم پاساژو خالی کردی…اما اینازهنوزکفش نخریده
آراد:یه کفش فروشی خوب سراغ دارم بریم اونجا
فرحناز:پس چرا به من نگفتی؟
-مگه شما اجازه دادید؟..دوتا کفش چشتون دید رفتی خریدی
امیر: خیل خوب دعوا نکنید..نزدیک یا دور؟
-نزدیک….مستقیم برو تا بهت بگم
بعد چند دقیقه سکوت..که به جز صدای موسیقی خارجی به گوش میرسید یهو فرحناز انگار چیزی یادش اومده باشه گفت:آیناز جون…لباست وچند گرفتی؟
-یک و خوردی
پوزخندی زد وگفت:ولخرجی کردی…
-عزیزم من مثل شما اختاپوس نیستم که چند دست لباس بخرم
با اعصبانیت گفت:خب معلومه بایدم بیخیال باشی چون پولشو داداش بی زبون وساده من داده
امیر:هر چی خرج اینازم کنم کمه وهر چیم بخواد براش میخرم قیمتشم مهم نیست….مگه آراد این همه برات خریده کسی چیزی گفت؟
فرحناز دیگه چیزی نگفت…همون مغازه ای که آراد ادرس داد وایساد… پیاده شدیم سمت مغازه میرفتیم که فرحناز دم گوشم گفت:بیشعور…
-باشه…
سریع رفت تو امیر:چی گفت؟
-هیچی…داشت تخلیه حرص میکرد
رفتیم تو…تا چشم کار میکرد کفش بود…انواع واقسام کفش از رنگ ومدلای مختلف میتونستی پیدا کنی..همشون شیک وخوشکل بودن…البته قیمتاشونم خوشکل بود…جلو یکیش
نوشته بود…200… ادم وحشت میکنه نگاشون کنه… فرحنازم افتاده بود تو جون کفشا رو هر کدومشون پیشش خوشکل بود وبه پا میکرد
به یه ردیف کفش نگاه میکردم که آراد پشتم وایساد واروم گفت:بزار کفشومن برات بخرم …
برگشتم ونگاش کردم وگفتم:مگه فرحناز پولی هم ته جیبت گذاشته؟
خندید وگفت:پولای من تموم نمیشه..
-قیمتش هرچقدر باشه؟
-فقط انتخاب کن..
با لبخند گفتم:میدونی یاد چی افتادم؟
-چی؟
-یه پشه افتاد تو اسطل اشغال وگفت…این همه خوشبختی محاله…محاله
آراد خندید وگفت:حالا این پشه تویی؟
-دقیقا…
امیر اومد جلو وگفت:آیناز کفشای قرمز اونطرف
با امیر رفتم سمت کفشا …نگاه کردم..خوب بود ولی دنبال ظریف ترش بودم…همین جور که به کفشا نگاه میکردم دیدم آراد کفشی رو نشونم داد وگذاشت سر جاش…از کارش خندم گرفته بود انگار از امیر میترسید وجرات نداشت حتی کفش بهم پیشنهاد بده…خودش رفت کنار فرحناز…کفش وبرداشتم همونی بود که دنبالشم …امیرگفت:خوبه همینو بپو ش
رو صندلی نشستم وپوشیدم…جلو ایینه وایسادم آراد کفشی دستش بود وزیر چشی نگام میکرد گفتم:خوبه امیر ؟به پام میاد ؟
-عالیه…فقط میتونی توش راه بری؟پاشنش خیلی بلنده..
-اره بابا…راحتم
اون یکی لنگشم پوشیدم وگفتم:امیر بیا کنارم وایسا
کنارم وایساد…با ناامیدی گفتم:اَه…هنوز هم قدت نشدم
فرحناز:میخواستی با این کفش اندازه داداش من شی؟
با تعجب به آراد وفرحنازکه دوربینا شونو رو ما ثابت بود نگاه کردم..حق با فرحناز بود خودش قد بلند وظریف بود حتی با یه کفش سه …چهار سانتی هم اندازه آراد وامیر میشد اما من چی هر روز که از عمرم میگذره انگا راز قدم کم میکنن..امیرکه حالم فهمید دستشو گذاشت دور کمرم وگفت:قد مهم نیست معرفت مهمه …که دوباره منو هم قدام داری
لبخند زدم ونشستم …کفش ودراوردم گفتم:همین ومیخوام… ولی گرونه
آراد وامیر با هم گفتن:مهم نیست..
با لبخند گفتم:افرین به این تفاهم…امیر اگه اجازه بدی اقا حساب کنه؟
فرحناز:مگه اقا پولشو از سر راه اورده که برای تو خرج کنه؟
امیر به آراد گفت:پول همرات هست؟
کفش وبه فروشنده دادم …آراد هم کفش من وبا سه تا کفشی که فرحناز برداشته بودحساب کرد..دلم میخواست بدونم این همه کفش ومیخواد چیکار؟آراد کفش وجلوم گرفت وگفت:مبارکه…
برداشتم وگفتم:ممنون…
خدارو شکر فرحناز محو تماشای کفشا بود …وگرنه آراد بخاطر تبریکی که به من گفت باید به فرحناز جواب پس میداد…به زور فرحناز واز مغازه کشیدیم بیرون همینجور که سمت ماشین میرفتم امیر گفت:آراد سلیقتم بد نیستا…
آراد با تعجب به امیر ومن نگاه کرد…امیر با لبخند دستشو گذاشت رو شونه آراد
وگفت:اگه دفعه دیگه برای ایناز چیزی انتخاب کردی لازم نیست از من پنهانش کنی….
باورم نمیشه امیر حواسش به ما بوده…آراد سوئیج واز امیر گرفت وخودش پشت فرمون نشست …به ساعت ماشین نگاه کردم یک بود..میان وعدش وکه نخورد باید نهاروشو بخوره…اروم دم گوش امیر گفتم:آراد باید نهار شو بخوره
اونم دم گوشم گفت:چرا اینقدر به فکرشی؟
به آراد نگاه کردم از آیینه به ما نگاه میکرد…نمیدونم شاید از روی عادتت بود که به فکرشم به امیر گفتم:حالا بهش بگو وایسه دیگه
بازم آرادنگام کرد ..انگار حواسش به من بیشتر از رانندگیش بود از روی نگاه سنگینش سرم وانداختم پایین امیر گفت:آراد جان بهتر نیست حواست به جلوت باشه ؟
آراد خودشو جمع کرد وجلوش ونگاه کرد..امیر دم گوشم گفت:فکر کنم آراد میخواد بخوردت
نگاش کردم وخندیدم بازم آراد نگامون کرد امیر گفت:آراد جلوتو نگاه کن…یه وقت به کشتنمون ندی
امیر باز خواست چیزی بگه که آراد پاش وگذاشت رو ترمز…صدای کشیده شدن لاسیتک رو اسفالت تو سرم پیچید نگاه کردیم چراغ قرمز شده بود و چند نفر میخواستن رد بشن ..آراد حواسش نبود ونزدیک بود به دونفر بزنه..امیر رفت پایین وقتی دید حالشون خوبه…جاش وبا آراد عوض کرد دوباره اومد پیش من نشست ..امیر دعواش نکرد فرحناز خواست ..بیاید پایین امیر داد زد:بشین فرحناز…
-برای چی بشینم؟
-تو برای چی میخوای پیش آراد بشینی؟
فرحناز چیزی نگفت چراغ سبز شد وامیر حرکت کرد…فرحناز داد زد:امیر ماشین ونگه دار…
-فرحناز رو اعصابم راه نرو بشین..
کمی که جو اروم شد به آراد نگاه کردم با قیافه ناراحت بیرون ونگاه میکرد با انگشت اشارم اروم زدم به پاش برگشت…گفتم:خوبی؟
چشمای سبزش پر غم بود..دلش از حرفی که میخواست بزنه راضی نبود اما زبونش گفت:اره..خوبم
امیر جلو یه رستوارن وایساد ..پیاده شدیم رفتیم تو امیر سر یه میز نشست ما هم کنارش نشستیم ..منو رو اوردن امیر گفت:آیناز که عاشق غذای گوشتیه…پس جوجه میخوره
منم شیشلیک..شما هم انتخاب کنید
فرحناز:بیف استراگانف
آراد تو دنیای خودش بود وفقط به مِنو نگاه میکرد امیر گفت:کجای مجنون؟
آراد بازم حواسش نبود امیر از زیر میز زد به پای آراد سریع نگاش کرد امیر خندید وگفت:با تو ام میگم چی میخوری؟
عین گیجا به من نگاه کرد گفتم:من جوجه(به امیر که کنارم نشسته بود اشاره کردم)این شیشلیک…ایشونم بیف استراگانف
منو رو گذاشت وگفت:منم جوجه…
امیر خندید..مشغول خوردن سالاد بودیم که گفتم:شما مردا کی میخواید چیزی بخرید؟
امیر:اول کار شما خانمارو راه بندازیم…بعد ما هم میخریم
-فکر کنم شب برگردیم خونه…چون هنوز کادو هم نخریدیم
فرحناز:پول
داداش بدبخت من میخواد خرج بشه..این نگرانه…نترس پول کادوتم میده
امیر:تو از همین الان داری خواهر شوهر بازی درمیاری؟
گفتم:من خودم پول دارم..اگه داداشتون اجازه میداد پول لباسمم خودم میدادم
پوزخندی زد وگفت:از کجا میخواستی پول بیاری؟…لابد از پول کلفتیت؟
امیر خواست چیزی بگه که دستمو گذاشتم رو دستش تا حرفی نزنه گفتم:پولی کلفتی من شرف داره …به لباسایی که با پول گدایی خریدی
فرحناز با اعصبانیت گفت:چی؟…
-همین که دستتو عین گداها جلو اقا دراز میکنی…اینو بخر ..اونو بخر
فرحناز پوزخندعصبی زد ودستشو جلوم بالا وپایین کرد وگفت:معلومه کی گداست…حتی لباس زیرتم داداش من برات میخره
امیر یه سیلی محکم زد تو صورت فرحناز…هر کی تو رستوران بود سراشون وچرخوندن طرف ما… سرم پایین انداختم اشک تلخی از چشمام سرازیز شد فرحناز دستشو رو صورتش گذاشته بود وبه امیر نگاه میکرد امیر به فرحناز…سکوت کرده بودیم هیچ *** هیچی نمیگفت امیر زبون باز کرد وگفت:صبرم حدی داره…(به آراد نگاه کرد)همش تقصیر توئه آراد اگه از روز اول به این دختر پول داده بودی الان فرحناز اینجوری نیش وکنایه نمیزدش
با همون اشکا گفتم:چطور به من پول بده؟..منو خریده باید با کار کردن بدهیم و صاف کنم
کیفمو برداشتم راه افتادم..اشکای سردم واز رو صورتم پاک میکردم از رستوران زدم بیرون امیر پشت سرم اومد وگفت:آیناز صبر کن…
قدمام واروم تر برداشتم..بهم رسید با هم قدم برمیداشتیم…گفت:میدونی بهت قول داده بودم با هم ادم برفی درست کنیم؟
-نباید میزدیش..
-زیادی تحملش کرده بودم…وقتی از نگین جدا شدم نمیتونی چقدر زخم زبونم زد همه حرفاشو ریختم تو خودم ولی دعواش نکردم نزدمش …حس کردم دیگه وقتشه که تنبیه بشه
چهرش بد جور تو هم وناراحت شد …راضی به ناراحتیش نبودم گفتم:گشنمه…
با تعجب ولبخند نگام کرد وگفت:چقدر؟
-اگه تا دوقیقه دیگه منو به رستوران رسونی خودتو میخورم..
خندید ورفتیم به رستوران دیگه…دنیا بدون فرحناز خیلی قشنگ تره با اشتهای کامل غذامو خوردم بعد رفتیم به فروشگاهی که امیر لباس بخره …بهترین کت وشلوارو انتخاب کردم..پوشید گفتم:فکر کنم توفامیلتون.. تو وآراد تیپ وقیافه با هم رقابت داشته باشید
امیر خندید وگفت:اون کثافت از من خوش تیپ تره …
پول وحساب کرد وگفتم:بریم کادو بخریم؟
-بریم…
به یه طلا فروشی رفتیم…چند تا سرویس نشونمون داد خوشم نیومد..رفتیم سراغ طلا فروشی بعدی که دیدم فرحناز وآراد دارن به طلاها نگاه می کنن..آراد برگشت ونگامون کرد امیر گفت:بهشون نگاه نکن بریم…
فرحناز حواسش نبود…ولی من وآراد به هم نگاه کردیم وازشون رد شدیم
رفتیم طبقه بالا…یه سرویس چشممو گرفت ظریف وخوشکل پولمم میرسید …امیر میخواست حساب کنه ولی نزاشتم…جلوی یه طلا فروشی دیگه وایسادیم..یه انگشتر طلای سفید توجهم وجلب کرد بهش نگاه میکردم امیر گفت:خوشکله؟
-اهووم..خیلی
-بریم تو…
-گفتم خوشکله نگفتم که میخوامش..
مچ دستمو گرفت وگفت:زنای ایران وقتی از یه چیزی خوششون بیاد…یعنی میخوانش
درو باز کرد…چشمم افتاد به فرحناز وآراد که به طلاهای مغازه نگاه میکردن…رفتیم تو امیر به مرده گفت..انگشتره رو بیاره فرحناز تا مارو دید گفت:آراد بریم..
آراد:مگه نگفتی میخوای این دستبند وبراش بخری؟
-چرا گفتم ولی الان پشیمون شدم بریم…
من کنار آراد وایساده بودم به صورت فرحناز که جای سیلی قرمز شده بود نگاه کردم آراد گفت:میخوای بیرون منتظر بمون من باید برای کاملیا یه چیزی بخرم
-عزیزم..طلا فروشی تو تهران زیاده بریم جای دیگه
حواسم به دعواهای اینا بود …که حس کردم یه چیزی تو انگشت دست چپم رفت…نگاه کردم دیدم امیر انگشتر وتو دستم کرده گفت:خوشکله…به انگشتای ظریف وبلندتت میاد
دستم وبالا گرفتم ونگاش کردم..انگشتر توی انگشت سفید وظریفم خود نمایی میکرد ..سرم وچرخوندم آرادم به دستم نگاه میکرد امیر پرسید:چنده؟
-قابل شمارو نداره..
-ممنون…
-یه میلیون…
فرحناز از کنارم رد شد وگفت:خوب جیب داداشم وخالی کن…
رفت بیرون…امیر پوفی کرد آراد به امیر گفت:خواستین برین خونه بهم زنگ بزنید
امیر:دستت درد نکنه…ماشین میگیریم
-با خواهرت قهری با من چیکار داری؟…زنگ میزنیا
امیر با لبخند گفت:باشه..
پولشو حساب کرد واومدیم بیرون …امیر گفت:کجا بریم؟
گفتم:کاش طلا هارو میزاشتیم تو ماشین آراد
-تو کیفت گذاشتی که ..کسی چه میدونه توش چیه
رفتیم کافی شاپ وبا پای پیاده وتو سرما..تو پارک قدم میزدیم گفتم:میشه بریم خونه؟خستم شد …
لبخند زد وگفت:به این زودی؟
-کاش زوده از صبح خروس خونه تو این شهر ول میگردیم…الانم که دیگه هوا تاریکه
-خب بزار شام وبخوریم بعد بریم
-نه…
-باشه…
به آراد زنگ زود وگفت:کی میرید خونه؟
….
-بعد شام دیره …ایناز میخواد بره..ما میریم دیگه
…..
– ما الان جلو پارک…
…..
-باشه خداحافظ
گوشی رو قطع کرد وگفت:الان میاد دنبالمون
چند دقیقه ای منتظر شدیم ..آ راد اومد سوار شدیم…فرحناز ساکت واروم نشسته بود بعد چند دقیقه سکوت امیر گفت:آراد چیزی گرفتی؟
-نه..لازم ندارم
فرحناز زبون باز کرد وگفت:میخواستیم بگیرم اگه بعضیا میزاشتن
امیر:من به آراد گفتم خودمون میریم..خودش اصرار کرد میخوادما رو برسونه
فرحناز:حالا این اصرار کرد..شما نباید…
آراد پرید وسط حرفش وگفت:بسه
فرحناز….تمومش کن
فرحناز با اعصبانیت گفت:چیه تو هم رفتی تو گروه اینا ؟
آراد:تا کی میخوای به این بازی بچه گانت ادامه بدی؟
فرحناز:ماشین ونگه دار میخوام پیاده شم…
آراد چیزی نگفت وبه رانندگیش ادمه داد فرحناز داد زد:نشنیدی چی گفتم؟
آراد:میخوای خودتو پرت کن بیرون ..
فرحناز چیزی نگفت وسر جاش نشست…به اصرار امیرکه آراد باید لباس بگیره جلو یه فروشگاه وایساد سه تاشون پیاده شدن ..امیر گفت:پس چرا پیاده نمیشی؟
-همینجا منتظرتون میمونم…میترسم بیام باز با فرحناز دعوام بشه
-بیا پایین تنهایی حوصلت سر میره…بیا فقط به لباسا نگاه کن
با بی حوصلگی اومدم پایین…رفتیم تو فرحناز بد تر از ندید بدیدا..هر کتی میدید جلو آراد میگرفت…آراد هم خودش به کتا نگاه میکرد هم لباسای که فرحناز میاورد وپس میزد چشم به کت زغالی افتاد به امیر گفتم:اون کت وبراش ببر
امیربا نگاه مرموذانه ای گفت:مطمئن باشم بین تو وآراد چیزی نیست؟
با دلخوری گفتم:امیر…
لبخند زد وگفت:باشه بابا…حالا دعوامون نکن
همون کتی که بهش گفتم برداشت بده آراد داد ودم گوشش چیزی گفت…اونم با تعجب خوشحالی نگام کرد فرحنازم به آراد بعد به من با تنفر نگاه کرد مثلا خواستم کاری کنم که فرحناز نفهمه ولی مثل اینکه از خودش وداداش چیزی پنهون نمیمونه ..آراد رفت اتاق پرو درو باز کرد امیر گفت:فرداشب..همه دخترارو نفله میکنی
آراد لبخند زد وفرحناز گفت:اصلا بهت نمیاد برو درش بیار
-خودم می بینم بهم میاد …تو چی میگی
پولش حساب کردیم واومدیم بیرون …فرحناز با عجله وعصبی زودتر از همه تو ماشین نشست ساعت 9شده بود وبه خاطر آراد مجبور شدیم شام بخوریم تو رستوران میز جدا گرفتیم…بعد اینکه شاممون خوریدم ساعت ده خونه رسیدیم…امیر یه پاکت سفید جلوم گرفت وگفت:ببین کم زیاد
-چیه؟
-بازش کن ببین..
پاکت وبرداشتم گفتم:این پول برای چیه؟
-فردا که نمیخوای بدون ارایش بیای؟
-خودم یه دستی به صورتم میکشم دیگه
-مونا برات وقت گرفته..فردا ساعت 1 میاد دنبالت
با تعجب گفتم:چرا؟…میدونی این ارایشگرا چقدر پول میگیرن؟
-مهم نیست…
فرحناز به آراد چسبیده بود ..حرف میزد امیر گفت:فرحناز بریم..
فرحناز با حالت قهری گفت:آراد منو میرسونه
امیر:با آراد چیکار داری؟..خسته است ..منو تو که مسیرمون یکیه
بدون اینکه به امیر نگاه کنه گفت:آراد بریم دیگه…
آراد:فرحناز خستم با امیر برو
بیشتر به بازوهای آراد چسبید وگفت:نه..تو منو برسون
امیر:خجالت بکش فرحناز این اَدا واَطفارای بچه گونه چیه در میاری…خیر سرت 26 سالته اگه شوهر کرده بودی الان 6تا بچه دورت بود
آراد بازو شو از دست فرحناز ازاد کرد با
امیر خدا حافظی کردم به سمت خونه رفتم..هنوز صدای دعواهاشون میشنیدم..وقتی وارد خونه شدم به مش رجب وخاتون سلام وبا خریدام رفتم تو اتاقم…لباسام وعوض کردم وخوابید
خاتون بخاطر مریضی مش رجب نمیتونست بیاد ساعت 1 حاضر شدم که برم ارایشگاه…امیرعلی ومونا اومدن دنبالم..وقتی سوار شدم گفتم:مگه قرار نبود فقط مونا بیاد…شما دیگه چرا زحمت کشیدید؟
امیر: زحمتی نیست…بیکار بودم گفتم یه کار مفیدی انجام بدم
وقتی جلو ارایشگاه وایساد گفت:خب ساعت چند بیام دنبالتون؟
مونا:معلوم نیست کی کارمون تموم میشه بهتون زنگ میزنم …
-باشه…فقط مونا خانم اون کاری که گفتم انجام بدیا
-چشم…خدا حافظ
با امیر خدا حافظی کردم اومدم پایین وقتی امیر رفت …فرحناز با ماشین جلوپامو ترمز کردن مرینا پیاده شد وگفت:شما اینجا چیکار می کنید ؟
فرحناز با اعصبانیت اومد طرف ما وگفت:مونا برای چی این اوردی اینجا؟
مونا:امیرعلی گفت یه ارایشگاه خوب براش وقت بگیرم
-داداش من فکرکرده این با چهار تا رنگ خوشکل میشه؟…تو که میدونستی این ارایشگاه منه چرا اوردیش اینجا؟
-ما که با تو کاری نداریم…
-من خوشم نمیاد..با یه گدا تو یه ارایشگاه باشم(بهم نگاه کرد)به دنیا بگو خوب رنگت کنه شاید یه ذره قیافت درست شد ….بریم مرینا
مونا:مرینا تو نمیای تو؟
-نه قربون دستت پول ارایشگام وقرار فرحناز بده
-اونم حتما از آراد بیچاره گرفته….
-پس چی؟
فرحناز داد زد:مرینا میای یا میخوای با این گدا ها تو یه ارایشگاه باشی؟
-نه نه اومدم..
سوار شد ورفتن…مونا گفت:خودتو ناراحت نکن بریم تو ..
وقتی رفتیم تو مونا رفت پیش خانمی مشغول حرف زدن بود…یهو صداش بلند شد وگفت:یعنی چی وقتمون وبه یکی دیگه دادید؟
-عزیزم ارومتر…
رفتم جلو وگفتم:چی شده مونا؟
-هیچی..میگه نوبت تو رو داده به یکی دیگه
-چرا؟
-میگه کاریش فوری بوده…
به خانم ایشگر که به حرفامون گوش میداد گفتم:خیلی کارش طول میکشه؟
-بله متاسفانه…ممکنه یک ساعت بشه…یعنی نمیتونید منتظر بمونید
-میتونم ..ولی چرا وقتمو دادید به این خانم؟
-به دوستتون هم گفتم..کارشون ضروری وفوری بود….حتما باید تا یک ساعت دیگه به یه مهمونی مهم برن
-کارش فوری بود یا پولش؟…مهم نیست منتظر میمونم
خانمه چپ چپ نگام کرد وچیزی نگفت مشغول کارش شد…مونا هم پیش یکی دیگه رفت..منم با خوندن مجله خودم وسرگرم میکردم سی دقیقه به یک ساعت خانم اضاف شد ..ساعت شد 3٫٫کلافه شدم…کار مونا دیگه داشت تموم میشد ..به خانم نگاه کردم گفت:خب تموم شد …
به سلامتی…وقتی خانم برگشت نگاش کردم معلوم نبود خوشکل بود یا خوشکلش کرد؟…یه میلیون وپونصد به خانمه داد اونم فقط
بخار یه ارایش.. اَهههه..این شغل شریف چقدر پردرامده شیطونه میگه باز فرار کن برو یه ارایشگاه بزن
خانمه به من گفت:اجازه میدید ده دقیقه استراحت کنم؟
-این دقیقه هم رو اون یک ساعت وسی دقیقه
-ممنون…
بعد اینکه زنگ تفریح خانم ارایشگر تموم شد …نشستم به صورتم نگاه کرد وگفت:اخرین بار کی صورتتو بند زدی؟
-مو نداره…
رو صورتم زوم کرد وگفت:چرا داره..مشخص نیست برات میزنم
از درد انگشتای پامو و چشمام وفشار میدادم .بعد افتاد در بخت ابروهام نمیخواستم بردارم ولی مونا اصرار کرد ..که علی گفته اگه بدون برداشتن ابرو بیاد بیرون دوباره میفرستتم تو…منم از سر ناچاری قبول کردم
صورتم قرمز شده بود ..یخ گذاشتم روش وقتی اروم شد ..گفت:موها ت وچیکار کنم؟
-جمعش کن بالا…
مونا رنگ مو رو گذاشت جلوم وگفت:اول رنگش کن…بعد جمعش کن
-مونا دیگه رنگ نه
ارایشگره گفت:عزیزم ما که تا اینجا پیش رفتیم …بزار موهاتم رنگ کنم ببینم چه شکلی میشی
از من انکار ازاون دوتا اصرار ….زورشون زیاد بود منو شکست دادن … هم موهام ورنگ کردن هم ارایشم کردن لباس مجلسی وکفشم وپوشیدم تنها طلای که داشتم انگشتر امیر ودستبندی که کاملیا بارم خریده بود..گردنبد مادرم وخونه گذاشتم …جلو ایینه وایسادم دختری که جلوم میدیدم ونمیشناختم …یعنی این منم ؟ …موهای جمع شده به رنگ عسلم…ابروهای باریک وچشمای سیاه گربه ای که پشتش ارایش خوابیده بود …لبای که رژقرمز گیلاسی براق خورده بود …گردن درازم… صورت سفید تر از برفم بهم چشمک میزد خندم گرفته بود …هرچی به خودم نگاه میکردم سیر نمیشدم… مونا پشتم وایساد وبا چشمای گشاد ودهن خندن وگفت: خدایا …آیناز محشر شدی چه جیگری بودی تو …خیلی نازی واقعا اسمت بهت میاد
-ممنون..
آرایش گر وشاگرداش بهم خیره شده بودن نگاش کردم با لبخند اومد طرفم گفت:میشه ازتون یه عکس بگیرم؟
-چرا؟
میخوام بزنم به دیوار ارایشگاه …اون دوتا خانم که پوسترش پشت سرتون اونام مشتری خودم بودن
برگشتم به پوسترا نگاه کردم منو باش فکر کردم خارجکین به مونا نگاه کردم اونم شونه شو به معنی به من مربوط نیست انداخت …گفتم: باشه
خیلی خوشحال شد ودوربین دیجیتالش واورد از سر تا پای منو عکس گرفت سه چهار تا عکس هم از چشمام گرفت وگفت پلک نزن من بدبختم چند ثانیه
پلک نزدم تا خانم از چشمام عکس بگیره بعد ازاتمام کارش تشکر کرد ویه گوشه نشست با شاگرداش به عکسام نگاه میکردن مونا دم گوشم گفت:شدی زیبای خفته….من اگه جات بودم بخاطر عکسام ازش پول میگرفتم
خندیدم یه جعبه طلا جلوم گرفت وگفت:بیا اینو آراد بهم داد بدم به تو
برداشتم وگفتم:کی بهت داد؟
-امروز صبح
اومد دم خونمون …
بازش کردم یه سرویس طلای سفید دستبد وگوشواره وگردنبد خیلی ظریف وناز بود ..مونا گفت:سلیقش خوبه ..نمیخوای بندازی؟
-چرا..
مونا سرویس وبرام بست ..گوشوارهاش زیاد بلند نبود مونا خندید وگفت:خودمونیما هلویی شدی واسه خودت
خندیدم وگفتم:ممنون زرد الو
گوشیش زنگ خورد برداشت وگفت:اوه..امیرعلی…
جواب داد وگفت:الو..
…..
-چراتمومیم..الان میام
….
خداحافظ..
گوشی رو قطع کرد وگفت:بریم …امیرعلی بیرون منتظرمونه
عطر خنکی که امیر از فرانسه اورده بود وزدم …پالتو روپوشیدم وشالو انداختم رو سرم از ارایشگاه اومدیم بیرون امیر به کاپوت ماشین دست به سینه منتظر بود ..مونا گفت:سلام..
امیرعلی سرش وبلند کرد وبا دیدن من خشکش زد…سرم وانداختم پایین تا حالا اینقدر ازش خجالت نکشیده بودم مونا خندید وگفت:دختر مردم وخوردی اقا امیر..بریم دیر شد
امیر به خودش اومد وگفت:ها؟…اها ببخشید معذرت میخوام ..سوار شید بریم
سوار شدیم مونا گفت:دستوراتی که گفتید مو به مو انجام شد …اینم پرنسس تقدیم شما
امیر با لبخند گفت:ایناز یه چیزی اونورتراز پرنسس شده…اگه خودش تنهایی میاومد بیرون که نمی شناختمش
نگاش کردم مثل همیشه تمییز ومرتب وصورت سه تیغه…عطرشم طبق معمول سه کوچه اونورتر میرفت نگام کرد وگفت:اگه میدونستم اینقدر خوشکل میشی حتما یه بادیگارد میگرفتم که ندزدنت
با اعتراض گفتم:امیر
…خندید وچیزی نگفت دم خونه نگه داشت مونا گفت:اوهههه..چه خبره چقدر ماشین
-مامانم کسی رو جا ننداخته هر کی رو میشناخته دعوت کرده…حتی یه کسایی گفته بیان که من نمی شناختمشون
اومدیم پایین مونا گفت:این بنزسفید آراد نیست؟
امیر:چرا..خودشه حتما به اصرار فرحناز اورده …که خانم بتونه حسابی پوز بده ….بریم تو اینجا سرده
دم در وایسادیم …تردید داشتم با این لباس برم تویا نه؟مونا پالتوشو داد وگفت:چرا پالتوتو نمیدی؟
-میترسم…استرس دارم
امیر شالمو برداشت وگفت:بری تو ….
حرفشو خورد به موهام نگاه کرد با لبخند گفت:خیلی ..خوشکله …با موهای فرت خوب جور شده
خجالت کشیدم سرم وانداختم پایین …مونا گفت:دختر با این لباسم یخ کردم…زود باش پالتو تو دربیار
امیر:مونا تو برو ما میایم ..
-باشه…
یه نفس عمیق کشیدم..یکی یک دکمه هارو با زکردم …درش اوردم ..امیر پالتومو داد دست خانم …امیر گفت:حیف این قیافه نازت نیست که بخواد خجالت بکشه
خندیدم امیر ودرو باز کرد رفتم تو…چه خبر بود معلوم نیست جشن نامزدیه یا عروسی همه عطرای تلخ وشیرین وگرم وخنک قاطی شده بود…چشم افتاد به آراد ده تا دختربعلاوه فرحناز ریخته بودن دورش وحرف میزدن ..پیراهن یقه بازش که
انگار میخواست سینه سفید بی مو شو به نمایش بزاره با یه زنجیر طلای سفید به گردنش انداخته بود یه لیوان دست راستش بود ودست چپش که ساعت مشکی بسته بود به جیب داشت…کثافت چرا اینقدر خوش تیپ شده؟..یهو یه مردی که نمیدونم از کجا پیداش شد تو میکرفون گفت:به افتخار برادر عروس
یهو با دست زدن سرا همه چرخید طرف ما …یا امام هشتم استرس گرفتم ضربان قلبم یهو تا مرز سکته رفت جلو امیر دستم وگرفت وراه افتادیم …با قدم های اهسته ومتانت ووقار که نمیدونم از کجا پیداش شد راه میرفتم …موقع راه رفتن بخاطر لختی لباسم پاینش چپ وراست میرفت …همه نگامون میکردن ومن عین فر داغ کرده بودم …یه گوشه وایسادم به دورو روم نگاه کردم تعداد زیادی به ما نگاه میکردن ودم گوش هم یه چیزای میگفتن..معلوم نبود خوبم ومیگفتن یا بدم …سایه سنگین نگاهی رو حس کردم …سرم وچرخوندم دیدم آرادهمچین بهم خیره شده بود انگار اولین باره منو می بینه…الان مثل خر پشیمونه که چرا از اول با من خوب نبود امیر لیوانی وجلوم گرفت وگفت:بفرمایید خانم..
بالبخند برداشتم وگفتم:ممنون…(یه قلپ خوردم)به نظرت قیافه من خوب شده یا بد ..که همه اینجوری نگام میکنن؟
-خودت چی فکر میکنی؟
-منم دارم سوال میکنم که بدونم قیافم چه جوریا شده..
-اول اینکه تنها زن قرمز پوش این مجلس تویی…پس بخاطر لباستم که شده نگات میکنن..دوم زیادی خوشکل شدی…اینقدر که آراد هنوز نگات میکنه که مطمئن بشه همون خدمتکاری سوما پیشنهاد میکنم تو تیر رس نگاش نباش چون ممکن درسته قورتت بده
خندیدم …سرم وچرخوندم دیدم مادرش با چه لبخندی میاد طرف ما…نزدیک که شد گفت:سلام امیر جان
-سلام…
-خوشکل خانم ومعرفی نمیکنی؟
وای اگه بفهمه من خدمتکار آرادم که با بی ابرویی بیرونم میکنه…امیر گفت:مامان چند لحظه بیا …
با هم رفتن طبقه بالا …آراد از فرصت استفاده کرد واومد طرف من سر تا پام ویه نگاه تحسین امیزی انداخت وگفت:قصد کشتن پسرا وداشتی؟
-فعلا که تو داشتی برام می مریدی
فرحناز که لباس تنگ وکوتاهی که نصف سینش زده بود بیرون پوشیده بود… تند تند اومد طرف ما دستشو دراز کرد وگفت:سلام..افتخار اشنایی رو با چه کسی دارم ؟
با تعجب وخنده دستش وگرفتم وگفتم:دشمنت آیناز ..
جا خورد بعد کمی تجزیه وتحلیل صورتم با دهن باز سریع دستشو کشید وگفت:دستمو ول کن..این چه قیافه ایه
-مگه نگفتی به ارایش گر بگم خوب رنگم کنه شاید قیافم درست بشه؟خوب منم اینکارو کردم
با حرص زیر لب گفت:زیادی رنگت کرده(بازوی آراد وگرفت)بریم عزیزم
آراد با اعصبانیت گفت:فرحناز میشه یه امشبو بی خیال بازوی من بشی؟
بازوشو ول کرد وگفت:بریم میخوام
به دوستام معرفیت کنم..
-چرا دوستای تو امشب تموم نمیشن؟
-اینا تازه اومدن…بریم دیگه
آراد نگام کرد دل کندن از من براش سخت بود ولی به زور کشیدن فرحناز رفت…یه مبل پیدا کردم نشستم…چند نفر مشغول رقص بودن عده ای حرف میزدن وچند نفر هم از خجالت شکمشون درمی اومدن…بقیه هم که بیکار بودن منو نگاه می کردن
نفس گرمی رو گردنم حس کردم گفت:تو آینازی؟
برگشتم..پرهام با یه قیافه تعجب ولی خنده دار نگام میکرد ..با خنده گفتم:سلام…قیافتو درست کن زشته
بدون اینکه چشم ازم برداره کنارم نشست وگفت:جون من بگو آینازی؟
-اره به خدا…چرا قیافتو اینجوری کردی؟
قیافش ودرست کرد وگفت:کثافت خیلی ناز شدی…یک ساعت دم در وایسادم نگات میکنم ..میگم چقدر قیافه این دختر اشناست کجا دیدمش یادم نمیاد(به موهام نگاه کرد وگفت)سلیقه کیه که موهات وطلایی رنگ کردی؟
خندیدم وگفتم:طلایی نیست عسلیه…
-خب همون…دستش درد نکنه خیلی به موهای فرفریت وپوست سفیدت میاد
-ممنون…دیگه نمیای عمارت ؟
-چرامیام..ولی هنوز حوصلم از خونه خودم سر نرفته
-عوض شدی
-چی؟
-دیگه روحیت مثل قبل نیست…قیافت چرا اینقدر ناراحته
-وقتی دلت به دنیا خوش نباشه…وقتی یه همزبون نداری …دیگه چطور میتونم خوشحال باشم
-پرهام خواهش میکنم تو دیگه از غم واندوه حرف نزن …به خدا دل من به شوخی های تو خوشه
با لبخندگفت:همه دلقک ها یه غم بزرگ پشت چهرشون دارن…منم مستثنی نیستم
-خواهش میکنم یه امشب واین قیافه رو به خودت نگیر
-چشم…اجازه مرخصی میفرمایید؟
-من که نگفتم بیای برو
-خیلی …پرررروییی ناز خانم
خندیدم وگفتم:میدونم
بلند شد چند قدم رفت وایساد گفت:با این صورت امشب همه دخترا رو شرمنده کردی
خندیدم ورفتنش ونگاه کردم…امیر با مادرش از پله ها میاومدن پایین از اخمای مادرش …واعصبانیت امیر مشخص بود دعواشون شده….مامانش با غیض نگام کرد ورفت …امیرم که میخواست خودشو اروم نشون بده با لبخند اومد پیشم نشست وگفت:حوصلت که سر نرفت؟
-اگه بخاطر من دعوا کردی معذرت میخوام…
لبخندشو جمع کرد وگفت:پیش میاد…خودتو ناراحت نکن
امیر بخاطر من با مادرش دعوا کرده بود …مطمئنن میخواسته منو بندازه بیرون که نذاشته وقتی دیدم زیادی ساکته وتو خودشه گفتم:اون دخترایی که دور آراد حلقه بستن کین؟
امیر:اون سه تا لباس کوتاه عروسکی دخترعموهامن ..اون خانمم که مستحضر حضورتون هستند فرحناز ن ..اون دوتا هم که ابروشون تو اسمونه دختر ای دوست بابامن ..بقیه رو نمی شناسم
کم کم داشت حوصلم سر میرفت ..که با زهمون اقا اعلام کرد که عروس وداماد تشریف اوردن …همه براشون دست زدن با دیدن ندا بیشتر خوشحال
شدم…کاملیا خیلی خوشگل شده بود …کاملیا با چند نفر مشغول خوش وبش می کرد..ندا هم رفت یه گوشه با چند نفر حرف میزد رفتم پیشش وگفتم:سلام..
بلند شد وگفت:سلام ..خیلی خوش اومدید
با لبخند گفتم:ممنون ندا…یعنی نشناختی؟
با تعجب گفت:نه ..ببخشید
-اونقدرام تغییر نکردم که نشناختی..
با شک گفت:آیناز…؟
-بله..
بغلم کرد وگفت:وای چقدر خوشکل شدی نشناختمت
پیشش نشستم وچند دقیقه ای حرف زدیم …وقتی از برادر سرگردش پرسیدم که چرا نیومده …گفت از این جور مجالس خوشش نمیاید امیر اومد پیشمون وگفت:ببخشید خانم…چند لحظه ایناز وقرض میدید؟
-خواهش میکنم بفرمایید
بلند شدم با امیر راه افتادم تقریبا همه مهمونا به ما نگاه میکردن …به معنای واقعای داشتم ذوب میشدم عجب غلطی کردم لباس قرمز پوشیدما پیش کاملیا وآبتین رفتیم امیر گفت:بفرمایید اینم آیناز که میخواستی ببینیش
قیافه دوتاشون از تعجب با مزه شده بود گفتم:مبارکه..خوشبخت بشین
کاملیا از حالت بهت اومد بیرون با جیغ بغلم کرد وگفت:وای ..خیلی خوشکل شدی ..تو که امشب منو بدبخت کردی
آبتین:امیر مطمئنی اشتباهی نیوردی؟
امیر:اره …
آبتین:کاملیا من پشیمون شدم با تو ازدواج کردم…آیناز قصد ازدواج نداری؟
امیر:آبتین ..با من طرفیا
پشت کاملیا قایم شد وگفت:من غلط کنم رو این هوو بیارم…کاملیا بریم ؟
-نه…تازه میخوام این عروسک وببینم
فکر کنم دیگه زیادی ازم تعریف میکرد …چند دقیقه با هم حرف زدیم ..نگاه کسی رو حس کردم سرم وبلند کردم ..دیدم بازم آراد نگام میکنه چند تا دختر باش حرف میزنه ولی حواسش به حرفای اونا نبود…پشتم بهش کردم موقع رقص یه گوشه نشسته بودم به بقیه نگاه میکردم امیر اومد پیشم وگفت:برقصیم؟
-نه ممنون ..بلد نیستم
-تو بیا خودم چرخت میدم
خندیدم وگفتم:مگه چرخ وفلکییه؟
-یعنی التماس کردنم فایده نداره؟
-نه..
-باشه..پس میرم با مونا میرقصم
وقتی رفت یه پسری که از اول مجلس بهم زل زده بود اومد و کنارم نشست وگفت:وای عزیزم …امشب شما خوشکلتر از همه ی دخترای مجلس شدید..مخصوصا با این لباس
میدونستم سلام گرگ بی طمع نیست گفتم:ممنون..
دستشو دراز کرد وگفت:افتخار رقصو میدید؟
-نخیر…
-چرا؟
-ازتون خوشم نمیاد
-فکر کردی من خیلی ازت خوشم میاد…فکر کردی ازت تعریف کردم خبرایه؟
آراد:اگه تا یه دقیقه دیگه بلند نشی یه خبرایی تو صورتت میشه
به آراد که عصبی بود نگاه کردم …پسره بدون هیچ حرفی بلند شد رفت…آراد کنارم نشست گفتم:باد کرد؟
با تعجب گفت:چی؟
-رگ غیرتت..
پوزخندی زد وگفت:اون امیر باید غیرت داشته باشه که داره با مونا میرقصه
-خب تو چرا اینجا نشستی تو هم برو با یکی برقص
-سر گیچه گرفتم از بس
فرحناز چرخوندم
خندیدم…هنوز چند دقیقه از حرفمون نگذشته بود که فرحناز حلال زاده اومد طرفمون به آراد نگاه کرد وگفت:خوب خلوت کردی..
-دارم انرژی ذخیره میکنم…
-حتما این خانم هم شارژرته؟
آراد بلند شد وگفت:بریم…
فرحناز گفت:ببین اصلا امشب خوشکل نشدی ..هر کی بهت گفته فقط بخاطر این بوده که عقده ای نشی
گفتم:باشه..
بعد شام…..چند دقیقه ای درسکوت فرو رفت مونا اومد پیشم وگفت:قرار یه گروه چهار نفره برقصه که تو هم جزئشی ..بگی نه…به زور بردمت
-بلد نیستم مونا ابروم میره
دستمو گرفت وبلندم کرد وگفت:تو بیا بقیش با مردا
همین جور که میکشیدم گفتم:مونا …خواهش میکنم
-خواهش نکن …
پیش امیر بردم وگفت:گروهمون کامل شد ..بگو اهنگ وبزنن
رفتیم وسط مجلس گفتم:امیر من …
-میدونم بلد نیستی…
-خب پس بزار برم دیگه…این همه دختر مشتاق یکی دیگه رو انتخاب کن
همه دورمون حلقه زدن ..وای داشتم خفه میشدم ..اروم گفتم:اکسیژن کم اوردم
دم گوشم گفت:تنفس مصنوعی میخوای؟
خندیم وزدم به بازوش اهنگ شروع به نواختن کرد ..من وامیر…آبتین وکاملیا …آراد وفرحناز..پرهام ومونا…امیر دستشو انداخت دور کمرم ودست راستمو گرفت عین گیجا نگاش کردم خندید وگفت:دست وبزار رو شونم
-میشه بزاری برم؟
-نه..دیر شده
دستمو گذاشتم رو شونه پهنش .. خدا میدونه چطور داشتم تو اون هوای بی اکسیژن نفس میکشیدم…نمیدونستم چیکار کنم امیر خودش منو حرکت میداد بیشترخندم گرفته بود…هر چی تو رقص عربی استعداد داشتم تو این رقص اروم ..بی استعداد …یه لحظه از امیر جدا شدم وآبتین منو گرفت…با تعجب نگاش کردم گفت:راستش وبگو امشب کدومشون ومیخوای تورکنی؟
-چی؟
-آراد ویا امیر علی ؟
-هیچ کدوم….
-باور کنم؟
-ممنون میشم …
دوباره یه چرخ خوردم …پریدم بغل پرهام با تعجب گفت:اِوا خدا مرگم تو اینجا چیکا رمیکنی؟
-اومدم با یه خل وچل تراز خودم برقصم..
-صحیح….راستی تو قرار نبود برای من زن بگیری؟
-به چشمت یه چرخی بدی..میتونی یکی انتخاب کنی
-نوموخوام…من اینالو دوست ندالم..
با اهنگ یه چرخ دیگه خوردم که آراد گرفتم…کمرم وسفت گرفت فرحناز بد جور نگام میکردآراد فشار دستشو بیشتر کرد گفتم:فرار نمیکنم کمرم وشکوندی
-فرار نمیکنی ولی میترسم بدزدنت اخه زیادی خوشکل شدی ..بگم 180درجه تغییر کردی کمه
از خوشحالی نیشم باز شد…نه به اون موقع که میگفت اشتها مو کور میکنی ..نه به الان که با تعریفش میخواست سکتم بده با همون لبخند نگاش میکردم خم شد …باز میخواد چه تعریفی ازم کنه ..دم گوشم گفت:فقط این گردن زرافه ایت رو کجا قایم کرده بودی که من تا حالا ندیده بودم؟
اه ..رید تو احساساتمون ..با اخم گفتم:خسته
شدم میخوام برم ..
-موسیقی هنوز تموم نشده
تاخواستم چیزی بگم برقا رفت…با خوشحالی گفتم: اخ جون برقا رفت
-تو که از تاریکی می ترسیدی
بیشتر منو تو بغلش فشار با عطر گرمش اروم گرفتم وگفتم:میدونستی از تاریکی می ترسم وتوانباری زندانیم میکردی؟
حلقه دستشو دور شونم بیشتر کرد …تو بغلش گم شدم سرشو گذاشت رو شونم وگفت:معذرت میخوام
برقا اومد سریع ازش جدا شدم…فرحناز اومد جلو وگفت:چیکا رمیکردین ؟
به آراد نگاه کردم واز گروه رقص جدا شدم ویه گوشه نشستم …ساعت 12 مهمونی تموم شد پالتوم پوشیدم شال وانداختم رو سرم امیر گفت:بریم؟
-اره…
آراد با سرعت خودشو به ما رسوند وگفت:خودم می رسونمش …تو زحمت نکش
امیر:زحمتی نیست…میخوام عشقمو برسونم
-میدونم ..ولی ما مسیرمون یکیه
امیر:آیناز خودت چی میگی؟
-نمیدونم…فقط یکی منو برسونه که خیلی خوابم میاد
آراد دستمو کشید وگفت:پس من میبرمش …خدا حافظ
منو می کشید وبا خودش می بردگفتم:چرا اینجوری میکنی؟وایسا نمیتونم تو این کفشا تند راه برم …تورو خدا وایسا….(دادزدم)وایسا
وایساد نفس نفس میزدم گفتم:مگه گرگ دنبالت کرده ؟
گفت:خوبی؟…
-اره…ولی چرا اینقدر تند میری
همین جور که اروم راه میرفتیم گفت:این همه وقار ومتانت موقع راه رفتن از کجا میاری؟
-از هیجا…بگفته مادرم دختر باید سنگین رنگین باشه
سوار ماشین شدم ..کمربند وبستم که در باز شد فرحناز که فشار خونش زده بود به سقف دستمو کشید وگفت:بیا پایین ببینم
همین جور که میکشید گفتم:نکش …کمربند بستم..صبر کن
ولم کرد..کمربند وباز کردم اومدم پایین گفت:راننده گیر اوردی؟…امیر کجاست؟چرا سوار ماشین آراد شدی؟
آراد اومد پایین وگفت:باز چی شده فرحناز؟
-تو میخوای اینو برسونی؟
-جملت اشتباهه..داریم میریم خونه
پوزخندی زد وگفت:عین زن وشوهرا حرف میزنی…از کی تا حالا خدمتکارو میرسونن؟
آراد از روی کلافگی پوفی کردو فرحناز گفت:تو برو خونه …امیر علی میرسونتش…امیرعلی نشد براش اژانس میگیرم
-اخه چرا اینقدر چرت میگی فرحناز؟..وقتی دوتامون داریم میریم یه جا چرا علی یا اژانس برسونتش؟
-من خوشم نمیاد با این دختره تو یه ماشین باشید
امیر ومونا ومرینا اومدن امیر گفت:چی شده؟
آراد:از خواهر ت بپرس..
-اره از من بپرس …این اقا میخواد خدمتکارش وبرسونه
-امیر:زشته فرحناز صداتو بیار پایین ..چرا داد میزنی؟
-داد میزنم؟..خوب کاری میکنم داد میزنم ..اصلا دلم میخواد داد میزنم…میخوام همه بدونن این خانم که امشب خوشکل کرده فقط برای تور کردن ..داداش ونامزده منه
فرحناز حسابی امپر چسبونده بود …با قدم های تند وبغض ازشون دور شدم…اشکام بی محابا
میریخت…دلم گرفت ..خسته شدم …دیگه از این زندگی بیزار بودم
اومدم تو کوچه هنوز صدای فرحناز میشنیدم …یه ماشین بوق زد ..برنگشتم وراه میرفتم جلوم وایساد …بنز آراد بود اومد پایین گفتم:ولم کن…خودم راه خونه رو بلدم میرم
-با این وضع میخوای بری؟
داد زدم:مگه سرو وضعم چشه؟…زشتم؟
اومد جلو گفت:من کی همچین حرفی زدم؟
رفتم عقب گفتم:نیا جلو
درو باز کرد وگفت:سوار شو..
-نمیخوام…
خندید وگفت:پدرو مادرت فهمیدن چه اسمی روت بزارن…آیناز…اصلا به زبون درازت نمیاد ناز نازیی باشی
بازومو گرفت نشوندم داخل ماشین درو بست …راه افتادم گفتم:اگه با فرحناز ازدواج میکردی الان این همه حرف بار من نمیکرد
-خیلی دلت میخواد به فرحناز بگی خانم؟
-چی؟عمرا…من اگه بمیرمم بهش نمیگم خانم
-پس چرا میگی باش ازدواج کن؟
-خب تو که کسی رو دوست نداری..فرحنازم عاشق سینه چاکته خب باش ازدواج کن شاید عاشقش شدی
-کی گفته من کسی رو دوست ندارم؟
-امیر…
-دیگه چی گفته؟
-از روزی که دنیا اومدی تا الان
-دستش درد نکنه …
-حالا با فرحناز ازدواج میکنی؟
خندید ویه موسیقی گذاشت…گفت:اگه تو جای بابام بودی از بدو تولد ما رو به ناف هم می بستی
-به من چه…من به فکرخودتم
-شما لطف کن به فکر ما نباش
وقتی خونه رسیدیم پیاده شدم…وگفتم:شب بخیررئیس
خندید وگفت:بیا عمارت تا اونجا برسی منجمد میشی
-شما لطف کن به فکر ما نباش…
خواستم برم که بازومو گرفت کشید گفت:داگی بازه ممکنه بخورتت
بازومو کشیدم وگفتم:صد دفعه بهت گفتم نگو گربه..
در عمارت باز کرد وبردم تو..گفت:من نگفتم گربه..
-غیر مستقیم که گفتی…
-حیف این هوش که گرد وغبار بخوره
بازومو ول کرد وگفتم:من لباس ندارم ..
-لباس دل ارام هست…
-اخه لباسای اون اندازه منه؟
-خب میخوای لباسای خودم و بت بدم؟
رو پله ها نشستم وگفتم:شلوار کردیای تو اندازه من نیست
پشت گردنمو گرفت وگفت:من کی شلوار کردی پوشیدم؟
سرم پایین بود گفتم:بابا منظورم اینه که بزرگه ..کنایه واستعاره از این جور چیزا بود
دستش وبرداشت وگفت:کنایه چیه؟
-نصف شبی وقت درس دادن نیست ..من رفتم
چند قدم رفتم گفت:داگی بازه ها
با حرص نگاش کردم وگفتم:خوشت میاد یکی به خودتت بگه اورانگوتان؟
-اره…چون زورم زیاده
-اوارانگوتان….شامپازه….میم ون… تمسا…کروکودیل…کله بادمجونی ..
با دهن گشاد نگام کرد وگفت:اینا چیه؟
-اینا همشون عین تو زورشون زیاده
دنبالم دوید ..جیغ زدم …از عمارت اومدم بیرون ..با اون کفش 15 سانتی رو سنگ فرشا میدویدم ومیخندیدم…پشتم نگاه کردم یهو پام پیچ خورد وافتادم…..مچ پامو گرفتم کنارم وایساد وبا لبخند گفت:بازم که افتادی پیشی..
نشست دستاشو
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد