438 عضو
در سینه ی ترانه حبس شد. با بُهت پرسید:
_چرا؟
رادین دوباره کلافه دست به موهایش کشید.
_چرا نداره بدم میاد.. از بچه.. از وسایل بچه.. از زنِ حامله.. از همشون بدم میاد!
ترانه دیگر چیزی نگفت.. حواسش پیِ آن روزی رفت که مادرش آن ها را پاگشا کرده بود. یادش آمد رادین چگونه از ترنم چشم میدزدید.. حتی وقتی حرف از زایمان و روز تولد آیلی شده بود از میانشان برخواسته بود و به بهانه ای به حیاطِ خلوت رفته بود.
_برای شام چیزی میل داری؟ زمان سلفه.. میتونم بگم بالا هم بیارن!
به معنیِ نه سر بالا انداخت. رادین که دوباره کم حوصله شده بود به طرف یکی از اتاق ها رفت و گفت:
_پس من میرم یه دوش بگیرم. تا وقتی من میام خریدات و خوب نگاه کن و سیر شو. حوصله ندارم تمام این چند روز جلوی چشمم باشن!
با بغض به بسته های خرید خیره شد و چیزی نگفت.از نوزاد متنفر بود.. اما چرا؟
صدای تلفنی صحبت کردنِ رادین توجهش را جلب کرد. نگاهی به ساعت انداخت. چطور متوجه گذر زمان و بیرون آمدنِ رادین نشده بود؟ دستپاچه مشغول جمع کردن پاکت ها بود که از صدای بلندِ فریادِ رادین پاکت از دستش رها شد. دلواپس و نگران وارد اتاق شد و از کنار در نگاهش کرد.
_حالیته داری چی میگی شهرام؟ مطمئنی شبح ندیدی؟
ضربه ی محکمی به میزِ جلو رویش وارد کرد و نعره کشید:
_باور نمیکنم.. امکان نداره.. خیالات برت داشته.
...
_خیلِ خوب باشه.. صبر کن یه لحظه به خودم بیام!
گوشی را در دستش جا به جا کرد و همراه با چرخیدنش چشمش به ترانه افتاد. پیشانی اش را مالید و بی توجه به او با فریاد گفت:
_هر اتفاقی افتاد بهم زنگ میزنی شهرام. لحظه به لحظه میخوام بدونم کجا چه خبره. من فردا با اولین پرواز برمیگردم.
ترانه با شنیدنِ این جمله بیش از پیش ترسید. رنگ و روی رادین فریاد میزد اتفاقی افتاده است اما اینکه قرار بود فردا برگردند نگرانی ها را دوچندان میکرد.
بعد از قطع شدنِ تلفن چند قدم جلو رفت. رادین میان اتاق مدام این طرف و آن طرف میرفت. کمی نزدیک شد و پرسید:
_چیزی شده؟
رادین دستش را بالا گرفت تا دیگر چیزی نپرسد. اما اعتنا نکرد و با خواهش گفت:
_چی شده رادین؟
رادین جلو آمد و به عادت همیگشی صورتش را میان دست هایش گرفت.
_هیچی هیچی.. هیچی نشده تو نگران نباش.. هیچی نشده!
چشم های رادین دوباره سرخ شده بود. چیزی نمانده بود تا پایین افتادنِ قلبش. مستاصل پرسید:
_رادین تو رو خدا.. کی بود؟ چی گفت که این شکلی شدی؟
_ترانه هیچی نشده.. من هیچ تقصیری نداشتم میفهمی؟ اتفاق بود.. از قصد نبود.. بخداوندیِ خدا اتفاق بود.
دوباره به عقب برگشت.. انگار داشت با خودش حرف میزد.
_چرا برگشته؟ برگشته که انتقام بگیره؟ میخواد
زندگیم و خراب کنه.. میدونم میخواد زندگیم و خراب کنه!
دست هایش از ترس یخ بسته بود. حس میکرد دیگر جانی در تنش نمانده. با ترس جلو رفت. باید میفهمید چه شده!
_رادین جان؟ یکم آروم باش.. بهم بگو چی شده.. شاید بتونم کمک کنم. یه کم بیا بشین!
رادین مانند کودکی مطیع کنارش روی تخت نشست. ترانه دست روی شانه اش گذاشت و محتاط و با ترس کمی نزدیکتر شد.
_عزیزم بگو بهم چی شده؟ نهایتش اینه اگه کاری هم از دستم بر نیاد سبک میشی. چرا داری خودخوری میکنی؟ بذار هر چی هست دو تایی دلواپسش باشیم.
رادین به طرفش برگشت. چشمانش دو گوی آتش بود.
_میخواد زندگیم و ازم بگیره.... میدونم.. نابودم میکنه ترانه!
_کی؟ کی میخواد همچین کاری کنه؟
دست روی صورت ترانه کشید و زمزمه کرد:
_زندگیِ من تویی.. نفسم تویی. نمیذارم زندگیمو بگیره. نمیذارم با حرفاش تو رو ازم بگیره!
ترس برای لحظه هایش کم بود. داشت پس می افتاد. لب باز کرد چیزی بگوید که لب هایش قفل شد. نفسش بند آمد و زمانی به خودش آمد که میان دستان پر قدرتِ رادین محصور بود. تنش داشت زیرِ حجم سنگین و بی رحمِ او لِه میشد. قفسه ی سینه اش تیر میکشید. با دست به سینه ی رادین فشار وارد کرد اما هر حرکت مخالف فقط خشونتش را بیشتر میکرد. حس سوزش بدی در گردنش پیچید. اشک روی گونه اش چکید و فریاد زد:
_رادین دارم میمیـــرم.
اما برای افسارگسیخته ای که آرامش طوفانِ درونش را در عطرِ این تنِ نحیف جست و جو میکرد ، این فریاد های پر زجه پژواک هم نبود. هر بار که دخترک با اشک جیغ میکشید او کمی بیشتر پیش میرفت. چرا آرام نمیشد؟ صدا ها در سرش اکو میشد.
"تاوانِ حماقتِ تو رو کلِ خانواده داد رادین. کاش به جای اون تو میمردی"
"این خانواده اگه از هم پاشید مقصر تویی.. این سیاهی که با زندگیِ ما یکی شد از وجودِ نحسِ توئه"
"کاش تو میمردی... کاش پسری به اسمِ تو نداشتم"
نعره ی بلندی کشید و همزمان راه نفسش باز شد. فریاد ها کم و کمتر شدند. دیگر چیزی نمیشنید. آرام شده بود. نفس هایش که منظم شد ، خودش را کنارِ جسم له شده ی ترانه انداخت. چشم هایش را بست بدونِ اینکه چشمِ خیس از اشک و نگاهِ خشک شده ی دخترک را روی سقفِ اتاق ببیند.
چشم هایش را بست و سرش را آرام به شیشه ی ماشین تکیه داد. همین که این پلک های سنگین پایین می افتاد ، افکارِ بی رحم خوره وار به جانِ روح و مغزش می افتادند. کدامشان سخت تر بود؟ با چشمِ باز مردن یا چشم بستن و با این افکار زنده ماندن؟
بی شک بعد از تجربه ی دیشب ، اگر این سوال را میپرسیدند جواب میداد : با چشمِ باز مردن!
چند زن و دختر اینگونه مردن را تجربه کرده بودند؟ هر کدام چقدر زجر کشیده بودند؟ آیا برای همه
این درد مشترک بود؟ یا شاید هم شرعی بودن خیلی از دردِ این ننگ کم میکرد. شنیده بود درد را فقط جسمِ انسان حس میکند. خستگی.. درد.. عذاب ، فقط مختصِ جسم است. پس چرا روحش درد میکرد؟ چرا حس میکرد همراه با جسمش روحش هم آزار دیده و تکه پاره شده؟ حسِ عجیبی بود.. کلمات از توصیفِ این درد عاجز بودند. چیزی که از حریمِ جسم میگذشت و روح را در هم میشکست گفتنی نبود!
بی شک باید زیرِ سنگینیِ بی رحمِ یک مرد آوارد میشدی ، صدایت حنجره ات را خراش میداد ، اشک هایت از همه جای بدنت شُره میکرد و ضعیف بودنِ جسمت در مقابلِ آن هیبتِ بی رحم را بارها و بارها حس میکردی تا بفهمی معنیِ عمیقِ با چشم های باز مردن را!
وقتی نه نایی برای مقابله بود و نه توانی برای فرار کردن.. وقتی حتی اگر بعد از این مردن دهان میگشودی ، با نامِ شرع بر دهانت میکوبیدند تا دیگر صدایی حتی از اعماق وجودت هم برنخیزد ، آن گاه درک میکردی معنیِ دریده شدنِ روحت را!
حسِ غریبی بود. چیزی که نه میشد به خاطرش اعتراض کرد و نه میشد از دردش فریاد زد. تاوانش یک سکوتِ ناخواسته میشد.. یک بُهتِ مدت دار.. یک شوکِ بزرگ. تاوانِ این مردن واقعا مردن میشد.. کاش میشد حد اقل این مردن را فریاد زد!
دستِ رادین برای بارِ هزارم انگشت های کوچکش را فشرد. و برای ده هزارمین بار پرسید:
_خوبی؟
باز هم بی جوابش گذاشت.. باز هم به طرفش برنگشت و باز هم با درد چشم بست. دیگر حرفی برای گفتن نبود. گفتنی ها را با رفتارِ دیشبش گفته بود. دیگر نه نایِ جواب دادن داشت و نه توانِ گلایه! دلش فقط یک خلوتِ ناب و سکوتی مطلق میخواست.. باید می اندیشید.. ذهن مرده اش باید بیدار میشد تا می اندیشید تاوان کدام گناهش را زیر وجود بی رحم و پر دردِ همسرش داده است؟ چیزی که او از آن آرام شده بود جانش بود.
_ترانه داریم میرسیم؟ تو رو خدا یه چیزی بگو!
دستش را آرام از دستِ او بیرون کشید و زیر بغلش قفل کرد. با توقف ماشین سر بالا کرد و نگاهی به عمارت انداخت. رادین کنار گوشش گفت:
_پیاده شو نفس.. ما بریم خودش وسایل و میاره داخل.
آرام پیاده شد و به طرفِ خانه راه افتاد. هنوز چند قدم نرفته بود که دستِ رادین زیر بازویش را گرفت. ایستاد و بدون نگاه کردن دستش را پس کشید. رادین با ناراحتی گفت:
_وسطِ این همه آشوب و استرس تو دیگه بهم درد نده ترانه. خواهش میکنم ازت!
پوزخند زد... درد؟
_میشنوی؟
به سمتش رو برگرداند و با چشم های سرخ از اشک نگاهش کرد. صدای آرام و گرفته اش ، حنجره اش را خراشید تا بیرون آمد!
_دیگه به من دست نزن رادین.. نه اینجا ، نه هیچ جای دیگه!
دستش را دوباره پس کشید و با نفرت رو برگرداند. رادین میانِ حیاط ایستاد و
عصبی چنگ به موهایش زد. همین که داخل شدنِ ترانه را دید ، با ترس پا تند کرد و پشت سرش وارد خانه شد. ترانه مشغولِ سلام دادن به پروین و طراوت و عمه بود. نگاهش را با ترس دور تا دور خانه به حرکت در آورد. پس هنوز اینجا نیامده بود!!
ترانه بعد از احوال پرسیِ ساده و مختصری با اهلِ خانه راه اتاقش را پیش گرفت. چشمانِ همه از شادی و شعفِ خاصی لبریز بود. اینکه این خوشحالی برای بازگشتنِ آنها باشد غیر قابل باور بود.. همه حال و هوای عجیبی داشتند و مطمئن بود دلیلِ این همه شادی ، چیزی بزرگ تر و مهم تر از آن هاست. با این حال دیگر برایش مهم نبود. نه نگرانی های رادین.. نه تلفن های پشت سرِ همی که از دیشب دقیقه ای صدایش قطع نشده بود ، نه فریاد های پر از ترسش ، نه این حال و هوای عجیبِ خانه و اهلِ خانه ، و نه هیچ چیزِ دیگری...!
وارد اتاق شد و کیفش را روی کاناپه گذاشت. قبل از تعویض لباس هایش به طرفِ تلفن خیز برداشت و شماره ی خانه شان را گرفت. با دست چشم هایش را مالید و کمی گلو صاف کرد. یعنی از صدایش میفهمیدند هیچ چیز رو به راه نیست؟؟
_الو؟
_الو مامان؟
_ترانه تویی؟ قربونت برم دخترم.. خوبی مادر؟
دست روی گلویش گذاشت.. نه.. حالا وقت شکستنِ بغض نبود!
_خوبم مامان. دلم براتون یه ذره شده بود.
_پس چرا انقدر زود برگشتین؟ مگه بلیط برگشتتون یکشنبه نبود؟
_چرا ولی کاری برای رادین پیش اومد.
کمی مکث کرد و پرسید:
_شما از کجا فهمیدید یکشنبه برمیگردیم؟ پروین خانوم گفت؟
_نه مادر.. رادین گفت دیگه.. چند باری زنگ زد و حالمون و پرسید. منم بهش چند بار زنگ زدم ولی دستِ تو بند بود مادر. نخواستم مزاحمتون بشم.
با حیرت چند لحظه سکوت کرد و گفت:
_ترنم چطوره؟
_خوبه.. به احتمال قوی شنبه عمل میشه. حالا اگه کوچولوش عجله نکنه.. این چند روزی خیلی درد داره!
لبخند ملایمی زد.
_اگه بدونی براش چیا نخریدم. کِی بیام دیدنتون مامان؟ دلم برای بابا یه ذره شده.
_اولِ زندگیته ترانه.. حساسیت ایجاد نکن. ما هم دلمون تنگته ولی این چند ماه اول و هر چی از ما دورتر باشی پیش خانواده ی شوهر و شوهرت عزیزتری. نگرانِ ما هم نباش خوبیم!
با بغض گفت:
_نه میام.. یا فردا.. یا شاید امروز.. میخوام ببینمتون.
_باشه مادر.. حالا که خسته ی راهین. پسره رو اذیتش نکن. فردا میاین.
"باشه" ی آرامی گفت و بعد از کمی نصیحت شنیدن به ناچار گوشی را قطع کرد. تن پوشش را برداشت و به طرف حمام رفت. این رخوت و درد با سه ساعت دوشِ آب گرم هم از تنش بیرون نمیرفت!
وقتی از حمام بیرون آمد ، رادین مقابل دراور مشغول بستنِ ساعتش بود. از کت و شلوارِ رسمیِ تنش حدس زد مقصدش هتل باشد. با این حال بی خیال از کنارش گذشت و روی
مبل نشست. رادین از آینه نگاهش کرد که مشغولِ گرفتن آب موهایش بود. نفسش را پر صدا بیرون داد و به طرفش رفت. آنقدر رو به رویش منتظر ایستاد تا نهایت دست دخترک از حرکت ایستاد و نگاهش بالا آمد.
_امروز روز خیلی سختیه برام ترانه.. تو این روزِ سخت تنهام نذار!
ترانه خسته و بی حرف نگاهش کرد.
_هر حرفی بخوای بزنی میشنوم.. هر قهری باشه به جون میخرم. ولی امروز نه ترانه. امروز و کنارم باش!
_من کنارت باشم یا نباشم چه فرقی برات داره؟ مگه برات ارزشی هم دارم؟
مقابل پایش روی زانو نشست.
_معلومه که داری نفس.. مگه الکی شدی نفسِ من؟
دستش را پیش برد و بی توجه به عقب رفتنِ ترانه دست روی خون مردگیِ بنفشِ گردنش کشید. چشمانش پر از اشک شد. ضربه ای به پیشانیِ خودش زد و با درد گفت:
_لعنت به من.. لعنت!
ترانه فقط نگاهش کرد. در حقیقت چیزی برای گفتن نداشت.
_نمیدونم چی بگم؟ ببخش.. تو رو خدا ببخش ترانه!
نتوانست جلوی پوزخندش را بگیرد. آرام برخاست تا از کنارش بگذرد اما رادین دستش را گرفت و مانع شد.
_ترانه بگی بمیر میمیرم.. جونم و میدم تا دیگه اینجوری نگام نکنی. من طاقت اخمت و ندارم نفس!
سکوتِ ترانه داشت دیوانه اش میکرد. صدای گوشی اش که بلند شد ، ناچار دست ترانه را رها کرد و جواب داد.
_بله؟
..
_خیلِ خوب اومدم.. تو فقط حواست و شیش دنگ جمع کن هر جا که رفت بهم زنگ بزن.
گوشی را که قطع کرد و چشم چرخاند. خبری از ترانه نبود. کنارِ در اتاقِ نیمه بازِ لباس ها ایستاد و آرام گفت:
_ترانه من باید برم. تا شب نیستم. جایی نرو باشه؟ برای دادن سوغاتی ها با هم میریم!
وقتی صدایی از جانبِ او نشنید مشتی به دیوار کوبید و عصبی از اتاق بیرون رفت.
به محضِ رفتنش از اتاق بیرون آمد. موهای نم دارش را شانه زد و روی تخت به پهلو خوابید. عجب ماه عسلی شده بود! حتم داشت تا آخرین روزِ عمرش این چهار روزِ به یاد ماندنی را فراموش نخواهد کرد!
اشک از گوشه ی چشم هایش قطره قطره روی بالش میچکید. هر بار که درِ اتاقش باز میشد ، چشم میبست و خودش را به خواب میزد. آنقدر در اتاقش ماند و آنقدر با چشم های بسته روی تخت دراز کشید که هوا تاریک شد. اهلِ خانه به تکاپو افتاده بودند.. این را از رفت و آمدهایشان میان طبقات و صدای آسانسور فهمیده بود. اما نه توانِ و نه حوصله ی پایین رفتن را نداشت. آنقدر در خلوتش بی حرکت ماند که عاقبت درِ اتاق باز و چراغ روشن شد. چشم باز کرد و سر برگرداند. با دیدنِ پروین سریع نیم خیز شد و دست و پایش را جمع کرد.
پروین پیراهن سرمه ای رنگ را کنارش روی تخت گذاشت و گفت:
_فکر نمیکنی این همه استراحت برای چند ساعت پرواز زیاد باشه؟ چرا برای نهار نیومدی پایین؟
موهای
پریشانش را پشت گوشش زد و شرمنده گفت:
_یکم مریض بودم.
پروین نگاه کوتاهی به صورتش انداخت و گفت:
_یکی از قانونای این خونه اینه که اهلِ خونه ، حتی اگه تو بدترین شرایط جسمانی هم باشن برای شام و نهار باید پشتِ میز مخصوصِ خانواده حاضر بشن. شام و نهار این خانواده دست جمعی صرف میشه. این و از حالا یادت باشه دختر جون.
در سکوت سر پایین انداخت که پروین افزود:
_این پیراهن و بپوش و حسابی مرتب شو. امشب برای شام یه مهمانِ مهم داریم. مهمان که چه عرض کنم. عضو مهم خانوادمونه. اما تو تا به حال ندیدیش.
ترانه کنجکاو نگاهش کرد. یعنی این همان آدمی بود که رادین از خبر برگشتنش به این روز افتاده بود؟ بی اراده پرسید:
_کیه؟
پروین نگاه معناداری به او انداخت و همانگونه که بیرون میرفت گفت:
_تا نیم ساعت پایین باش. دیر نکن!
ناراضی از این دستورِ تحمیلی پتو را کنار زد و از جا بلند شد. نگاهی به پیراهنِ آستین سه ربعِ ساده انداخت. چقدر هم دقیق از سایز و اندازه اش خبر داشت!!
بی حوصله رو به روی آینه نشست و دوباره مشغولِ شانه کردنِ موهایش شد.
ساعت از هشت گذشته بود که حاضر و آماده جلوی درِ اتاق ایستاد. همین که خواست از در بیرون برود رادین داخل شد و با هراس نگاهش کرد.
_کجا؟
ترانه چشم دزدید و سرد گفت:
_پایین. مگه مهمون ندارین؟
رادین نگاهی به پیراهنش انداخت و مشکوک گفت:
_پروین ازت خواست برای شام بری پایین؟
ترانه سر تکان داد. رادین دستی به موهایش کشید و گفت:
_خیلِ خب صبر کن لباسام و عوض کنم با هم بریم.
_مهمونتون.. یعنی کسی که مامان میگفت..
_ترانه میدونم تو ذهنت هزار جور سواله. ولی باور کن انقدر داغون و بهم ریخته ام که امروز اصلا وقت مناسبی برای پرسیدن سوال نیست. صبر کن حاضر شم و بیام خب؟
نفسش را با صدا بیرون داد و "باشه" زیر لبی گفت. دلش میخواست زودتر این شبِ پر رمز و راز هم تمام شود.
رادین که حاضر و آماده کنارش قرار گرفت ، بی حوصله در اتاق را باز کرد و بیرون رفت. دکمه ی آسانسور را زد و منتظر ایستاد. صدای خنده ی آنا باز هم خانه را پر کرده بود. با حرص پوفی کشید و داخل شد.
_ترانه؟ خواهش میکنم هر کی هر چی گفت اهمیت نده باشه؟ هر سوالی داشتی از خودم بپرس!
خواست بگوید نه اینکه تو تمام سوال هایم را پاسخ میدهی؟ اما به جایش سکوت کرد و لب روی هم فشرد.
پا به پای هم وارد سالنِ غذاخوری شدند. از دور ، میزِ بزرگ و پر از غذاهای متنوع توجه اش را جلب کرد. پشت سرِ رادین جلو رفت و کنار میز ایستاد. مردی به احترامشان به پا خواسته بود. نگاهش کرد که با اخم به نقطه ای از میز خیره بود. ظاهرش خیلی آشنا بود. انگار نسخه ی بزرگ ترِ رادین بود. با این تفاوت
که چشم و ابرو و موهای مشکی و براقی داشت. سلام داد و منتظرِ معرفی شد که پروین گفت:
_اینم از همسرِ رادین...
نگاهش را به ترانه دوخت و همانطور که به مردِ جوان اشاره میکرد گفت:
_فردین.. پسرِ بزرگم و برادرِ رادین!
رادین بی حرف روی یکی از صندلی ها نشست اما ترانه با دهانی نیمه باز از حیرت ، نگاهش را بینِ پروین و فردین میچرخاند. نگاهِ تند و تیزِ پروین باعث شد به خودش بیاید. گلویش را صاف کرد و دست پاچه گفت:
_خیلی خوشبختم.. من.. یعنی بهم نگفته بودن رادین برادر بزرگتر داره. خیلی خوش اومدین.
مرد بی توجه به او نگاه شماتت بارش را به پروین دوخت. وقتی پروین با حرص سر پایین انداخت ، اخم هایش بیش از پیش در هم فرو رفت و بدونِ نگاهِ مستقیم به ترانه گفت:
_ممنون.. منم خوشبختم از آشناییتون..!
با همین یک جمله ی کوتاه و سرد ، این معارفه ی عجیب هم به پایان رسید. سردرگم و گیج ، صندلیِ کنارِ رادین و رو به روی آنا را بیرون کشید و نشست. نگاهش که با آنا تلاقی کرد ، لبخندی مصنوعی به لب نشاند و پرسید:
_ماه عسل خوش گذشت؟ صبح که اومدین کلاسِ یوگا بودم.
سکوتِ جمع و شنیده شدن حرف هایشان زیاد خوش آیند نبود ، به خصوص وقتی اخم های پروین دوباره اینگونه درهم فرو رفته بود. قاشق و چنگال را دست گرفت و تنها به گفتن "بله" ی کوتاه و آرامی اکتفا کرد. رادین یک دستش را به پیشانی اش تکیه داده بود و با دست دیگرش لیوان کنار بشقابش را میچرخاند. صدای بیوک خانم باعث شد هر دو به طرفش سر بچرخانند.
_چرا نمیکشید بچه ها؟! از دهن افتاد.
طراوت دیسِ غذا را نزدیک بشقابش کشید و آرام گفت:
_ظهرم هیچی نخوردی.
برایش لبخندی زد و چند تکه گوشت و کمی سیب زمینی کشید. نگاهش بی اختیار به سمتِ شخصِ جدیدِ خانه برگشت. چشمش به بشقابش بود و با اخم ولی طمأنینه غذا میخورد.
پروین نفسش را با صدا بیرون داد و رو به فردین گفت:
_خُب داشتی میگفتی پسرم.
فردین نگاه کوتاهی به او کرد و همانطور که گوشت تکه شده را در دهان میگذاشت گفت:
_اگه اجازه بدین بقیه صحبتا باشه برای بعد از شام!
رادین سرد جواب داد:
_موافقم.. امروز به اندازه ی کافی در موردِ کار بحث و بررسی شد!
نگاه فردین روی رادین برگشت و چند ثانیه همانجا متوقف شد. به آرامی گفت:
_نگفتم برای امشب بسه.. گفتم سرِ سفره ی شام وقتش نیست!
طراوت رو به فردین با ذوق گفت:
_امشب خواب و تعطیل کن داداش.. اندازه ی چهار سال باهات حرف دارم.
لحظه ای چهره اش جمع شد و گفت:
_آخرِ شب برمیگردم هتل.. صحبتا رو نگه میداریم برای یه شبِ دیگه طراوتم.
ترانه زیر چشمی حواسش به مکالمه های خانوادگیِ آنها بود. از لفظِ "طراوتم" گفتنِ فردین مشخص بود این خواهرِ
کوچک برای همه در خانه عزیز کرده و قابل احترام است. اما نمیفهمید چرا رفتارش با رادین اینگونه سرد و بُرّنده است!
آنا معترضانه گفت:
_طراوت راست میگه فردین...دیروزم که اومدی کار و بهونه کردی و دو ساعت بیشتر نموندی...ما تا چند روز دیگه بر میگردیم. باید یه دلِ سیر ببینیمت یا نه؟
پروین با التماس به چشمانش زل زد. خواهش جمع باعث شد کوتاه بیاید و به ناچار قبول کند. بعد از صرفِ شام همگی برای نوشیدنِ چای و صحبت کردن به قسمتِ شرقیِ عمارت رفتند. جایی که دقیقا زیر اتاقِ خواب ترانه بود و صدای خنده و صحبت هایشان گاهی از شکنجه هم بدتر میشد.
به محض تمام شدنِ شام ، رادین دستِ ترانه را گرفته و خستگیِ مسافرت را بهانه کرده بود. برعکسِ همیشه دلش نمیخواست از این جمع بگریزد. میخواست کمی بیشتر از این عضوِ تازه آمده و مرموز بداند.. شاید حضورِ او باعث حل بسیاری از معماهای ذهنش میشد.
اما تا وقتی رادین اینگونه از آنها فراری بود ، او هم باید مطیعانه همراهش میشد و از همه ی صحبت ها جا میماند. به اتاقشان که رفتند ، رادین خودش را روی تخت انداخت و پوف کلافه ای کشید. از پایین رفتنِ تخت متوجه ترانه شد. نگاهش کرد که انگار برای پرسیدن سوالی دودل بود. نیم خیز شد و قبل از پرسیدنِ او گفت:
_فردین چهار سالی بود که ایران نیومده بود. امریکا بود.. چهارسال پیش رفت و گفت هیچ وقت برنمیگرده ولی..
دوباره خودش را روی تخت انداخت و به سقف خیره شد. ترانه تعلل را کنار گذاشت. دلخور بود و دلش نمیخواست همصحبتی کند.. اما حالا که رادین خودش لب به سخن گشوده بود نمیتوانست فرصت را از دست بدهد. با احتیاط پرسید:
_چرا انقدر از اومدنش میترسیدی؟
رادین چشم بست و با صدایی شکسته گفت:
_نمیترسیدم.. برادرمه. چرا باید بترسم؟
_خودت میگفتی که..
_حرفای دیروز و فراموش کن ترانه.. اصلا من راجع به فردین حرف نمیزدم.. امروز روزِ خیلی سختی بود برام. با حساب و کتابای دقیقی که رفت زیر دست فردین کلی گند از هتل بیرون اومد. کلی اختلاس.. کلی زرنگ بازی که از همشون غافل بودم. خیلی هضمش سخت بود. وقتی دونه دونه شون توبیخ شدن انگار داشتن به من فحش میدادن. انقدر از همه چی غافل شدم و خودمو به حماقت زدم تا این گندا اینجوری لاپوشونی بشه و اَد تو این دو روزی که فردین اومد همه ی اعتبارم بره زیر سوال!
ترانه ناراحت نگاهش کرد. صدای گرفته و آرامش و حرف های پشت سرِ همش نشان از آن داشت که باز هم برای خودش حرف میزند. نداست چرا به یکباره دلش سوخت. رادین راست میگفت. امروز با حضورِ فردین او هم حس کرده بود که رادین چقدر در این خانه تنهاست. رفتارِ پروین با پسرِ بزرگش کجا و با او
کجا..
دلخوری ها را رها کرد.. شاید باید از درِ محبت و عشق وارد میشد.. کمی فداکاری و گذشت به کجا برمیخورد؟ کنارش دراز کشید و دست روی صورتش کشید.
_چرا اینطوری خودت و سرزنش میکنی؟ مگه دانشجو نبودی؟ مگه به جای تو وکیلتون کارا رو اداره نمیکرد؟ تو تازه چند ماهه که اومدی سرِ کارا. کی انتظار داره تو این مدتِ کوتاه همه چیز مرتب اداره بشه؟
رادین سر تکان داد.
_باید میفهمیدم.. همونطور که فردین تو یه روز فهمید منم میتونستم تو این چند ماه بفهمم. احمقم.. احمق!
_اینجوری نگو رادین.. حالا که چیزی نشده!
رادین به طرفش برگشت و دستش را تکیه گاه بدنش کرد. عمیق نگاهش کرد. چقدر در این پیراهنِ رسمی خواستنی شده بود.. دستش را جلو برد و موهایش را به بازی گرفت.
_مهم نیست نفس.. برای من نظر و رفتار هیچ *** جز تو مهم نیست. تو بهم اعتماد داشته باش کافیه برام.
ترانه لبخند ملایمی به رویش زد. همین لبخند جراتش را بیشتر کرد. سرش را نزدیک برد و نجواگونه پرسید:
_بخشیدیم نفس؟
ترانه بی حرف نگاهش کرد. رادین سکوتش را پای رضا گذاشت. دست دورِ کمرش انداخت و او را به طرفِ خودش کشید. ترانه مقاومتی نکرد. شاید این هم آغوشیِ آرام میتواست شروعی دوباره باشد. لحظه ی آخر فشار خفیفی به بازویش وارد کرد و با خواهش گفت:
_رادین؟ خواهش میکنم..
رادین به نشانه ی "چشم" پلک هایش را باز و بسته کرد...دست برد و کلیدِ بالای تاج تخت را فشرد. اتاق که در تاریکی فرو رفت ، سرش را میان موهای دخترک فرو برد و از عطر وجودِ پاکش لحظه لحظه آرام شد.
.
.
لای چشم هایش را آرام باز کرد.. چقدر زود صبح شده بود.. شبی که با آرامش سپری میشد چه صبح دلپذیری داشت. نگاهی به خودش انداخت و با خجالت ملافه ی سفید رنگ را کمی بالاتر کشید. همین تکانِ جزئی باعث شد رادین هم از خواب بیدار شود. لب گزید و خواست به طرفش برگردد که با فشارِ دستش بر روی شکمش همانجا ثابت ماند. لبخندی زد و آرام گفت:
_صبح بخیر.
_چقدر وول میخوری ترانه؟
سرش را حس کرد که از پشت سر دوباره لای موهایش فرو رفت. با خنده گفت:
_پاشو دیرت میشه.
_هوم؟
رو به سقف خوابید و نگاهش را به چشم های نیمه بازِ رادین دوخت. کمی در سکوت نگاهش کرد. بعد از آن عشق بازیِ کوتاه در حمامِ هتل ، اولین رابطه ی عاشقانه و نرمالِ میانشان بود. با خجالت لب گزید و خواست رو برگرداند که نگاه رادین غافلگیرش کرد.
_به چی فکر میکردی؟ زود بگو؟
ترانه سر تکان داد. دست رادین را دوباره روی شکمش حس کرد. اخم های رادین کم کم در هم پیچید و جدی گفت:
_ترانه هیچ وقت نباید حامله بشی!
لبخند روی لب هایش خشک شد و ترس به چشم هایش برگشت. با ترس پرسید:
_یعنی چی؟
_یعنی نمیخوام بچه
ای توی زندگیمون باشه.. نه خواسته و نه ناخواسته.
_آخه چرا؟
_چرا نداره ترانه.. نمیخوام.. همین!
ترانه ناراحت و سرزنشگر نگاهش کرد. ناگهان جرقه ای در مغزش زد و نگران گفت:
_پس چرا تو..
انگشت رادین روی لبش نشست.
_هیس! میدونم .. میدونم نفس. ولی با این دو سه بار هیچ اتفاقی نمی افته. قول میدم از این به بعد رعایت کنم. تو هم قول بده حواست باشه. باشه؟
بغض آنقدر به گلویش فشار آورد که بی اختیار رو برگرداند. وقتی اینگونه محکم و بی انعطاف میگفت بچه نمیخواهد ، وقتی از نوزاد نفرت داشت و حتی تحمل دیدن لباس هایش را هم نداشت یعنی باردار شدندش برابر میشد با فاجعه!
با حس سبک شدنِ تخت سرش را برگرداند. رادین مشغول پوشیدنِ پیراهنش بود. مغموم و گرفته گفت:
_همینو نپوش چروک شده!
رادین پشت به او ایستاد و همانطور که شلوارش را میپوشید گفت:
_دیرم شده. باید زودتر از فردین برسم شرکت تا بتونم یه بار قبل از اون همه چی رو چک کنم. نمیخوام امروزم با گندای شرکت حالم گرفته بشه. حالا مامان حتما برای صبحونه نگهش میداره. یکم برام وقت میخره تا یه سرکی بکشم.
_چی باعث شد که داداشت بره و بگه دیگه برنمیگرده؟
رادین به طرفش برگشت و چشم ریز کرد.
_چطور؟
_همینجوری.. وقتی حتی بهم نگفتی برادر داری انتظار داری برام عادی باشه؟
_نپرسیدی که بگم. وقتی نبود و قرار نبود دیگه باشه چه فرقی میکرد دونستن و ندونستنت؟
ترانه ناراحت نگاهش کرد. میفهمید همه چیز فقط این نیست.. آن زمینِ مشکوکِ پشت خانه.. حرف های طراوت.. رفتارِ پروین.. اخم های درهم و چهره ی سخت و نفوذ ناپذیرِ فردین و ترسِ رادین ، همه در کنارِ هم خبر از یک گذشته ی پر حادثه میداد. ولی این را به خوبی فهمیده بود که شنیدن این گذشته از زبانِ رادین یک امرِ محال است. چیز دیگری نپرسید و در سکوت به طرفِ حمام حرکت کرد. باید راه دیگری برای آگاه شدن از گذشته ی لعنتیِ این خانه می یافت!
لباس مرتبی پوشید و موهای نم دارش را از دو طرف روی شانه هایش ریخت. شاید وقتش رسیده بود از این تارهایی که دور خودش تنیده بیرون بیاید و نگاهش را به اطراف بازتر کند. این خانه ، خانه ی او هم بود. باید خودش میفهمید چه اتفاقاتی در آن افتاده که حال و روزش فرقی با کلبه ی وحشت ندارد. در این باره هیچ *** نمیتوانست کمکی کند!
آرام از آسانسور بیرون آمد و به طرف نشیمن راه افتاد. وقت صبحانه بود و حتما همه دورِ میزِ خانوادگی نشسته بودند.. با این ذهنیت قدم هایش را کمی تند تر کرد ولی به محض شنیدن صدای پروین از پذیراییِ کوچکِ زیر پله ها ، همان جا کنارِ پله ایستاد و گوش به حرف هایش داد.
_خامه.. هنوز نمیدونه داره چیکار میکنه.. هرچقدر بهش
گفتم الآن وقت ازدواج و زن گرفتن نیست توی گوشش نرفت. نمیخوام اون اسمِ لعنتی رو توی دهنم بیارم ولی خودت که میدونی اوضاعش و؟ ازدواجش همه چیز و خرابتر کرد. سر به هوا شد.. من که نمیدونستم قصدت برگشتنه. اگه میدونستم هیچ وقت هولش نمیدادم اداره ی کارا رو دست بگیره.
_چه حرفیه که داری میزنی مادر؟ مگه فرقی بینِ من و رادین هست؟ مشکل این نیست که اون شرکت و رستوران و هتل و کی اداره کنه. مشکل اینه که یه عده دارن از شرایطِ رادین سو استفاده میکنن و خودش اینو نمیدونه. نمونه ش همون شهرام. رفیقِ شفیقش... میدونی دیروز موقع بازجویی از کارگرا از زیر زبونِ چند نفر اسمش در رفت؟
_پسره ی نمک به حرومِ مار صفت. چرا از گوشش نگرفتی پرتش کنی بیرون؟
_نمیشد.. رادین فقط با شهرام جوره.. تنها دوستش اونه.. در حال حاضر فقط به اون اطمینان داره. چیکار میکردم؟ مینداختمش بیرون که رادین ضربه بخوره؟ بعد چی؟ به نظرت حرفای منو باور میکرد یا اون رفیقِ مورد اعتمادش؟
_اینجوری نگو.. تو برادرشی!
_برادرشم درست.. ولی ازم میترسه مادر.. فکر میکنه میخوام زندگیش و خراب کنم. همه ی کارام و پای کینه میذاره. هیچ میدونی دیروز وقتی منو دید تو چه حالی بود؟ من دلتنگِ برادرم بودم ولی اون فکرِ همه چیز بود به جز این دلتنگیِ چهار ساله. من برای رادین بیشتر از برادر حکم کابوس و دارم. هیچ وقت هم این عوض نمیشه!
ناخنش را با استرس جوید. پس حدسش درست بود. رادین از او و آمدنش میترسید. اما چرا؟
_چرا پا نمیشی بری شرکت؟ یه سری هم به اونجا بزن. میدونم خسته ی راهی ولی باور کن از دیشب خواب به چشمم نرفته. باورم نمیشه اگه نمیرسیدی چنین ضرری بهمون وارد میشد.
صدای نفس بلند فردین را شنید.
_مگه ندیدی چجوری از خونه بیرون زد مادرِ من؟ بذار خودش تلاش کنه.. تازه داماد بود و حواسش پی خیلی چیزا.. نمیخوام غرورش بشکنه. باید خودش یواش یواش راه بیفته. اگه برگشتم فقط برای این بود که خیالم از بابتش راحت بشه. حالا دیگه خودش تنها نیست.. یه طفل معصومم داره پشت سرِ خودش میکشه و میبره!
صدای زنگِ بلند تلفن باعث شد در جایش نیم متر با ترس بپرد.. تلفن بیسیم درست کنارش قرار داشت. با ترس به اطراف سرک کشید و وقتی خیالش راحت شد جواب داد.
_بله؟
صدای هیجان زده ی مادرش در گوشی پیچید.
_ترانه خودتی دخترم؟
_آره منم..چیزی شده مامان؟
_ترنم دردش گرفت بردنش اتاقِ عمل.. پدرت رفته کرج تا شب برنمیگرده. دست تنها موندم مادر.. زود برو خونه ی ترنم کیفِ بچه رو بردار و بیا بیمارستان. علی آقا نمیتونه از اینجا تکون بخوره!
قلبش بنای تند تپیدن گذاشت.
_همه چی رو به راهه مامان؟ نگرانی ای هست؟
_نه چیزی نیست..
چند روزی زود دردش گرفته. عجله کن دخترم. اینجور که من دیدم بچه سریع به دنیا میاد!
لبخند دستپاچه ای زد و با هیجان گفت:
_چشم همین الآن میام.
گوشی را روی میز پای بلند رها کرد و به طرف پله دوید.. اما هنوز چند پله بالا نرفته بود که با صدای پروین در جا متوقف شد.
_کی بود؟
به طرفش برگشت و با هیجان گفت:
_خواهرم زایمان کرده..باید برم بیمارستان.
برگشت تا بقیه راه را برود ولی با جمله ی پروین پاهایش به زمین چسبید و خشک شد.
_شما هیچ جا نمیری!
دوباره سر برگرداند و ناباور نگاهش کرد. این بار چشمش به فردین هم افتاد که کنارِ مادرش ایستاده بود.
_رادین تا شب خونه نمیاد.. راننده هم برای خرید ماشین و برده وسطِ شهر.. در حال حاضر امکانِ رفتنت وجود نداره.
ناباور گفت:
_ولی من باید برم.. بهم احتیاجه.. وسایلِ بچه..
_وسایل بچه ی خواهرت به تو مربوط نیست ترانه. سعی کن بزرگ شی.. الآن تو دیگه خونه و زندگیِ خودت و داری.. مسئولیت های خودت و داری. قرار نیست برای هر کار کوچیک و بی ارزشی راه بیفتی توی خیابونا. هر وقت که خواهرت صحیح و سالم کوچولوش و گرفت بغلش میتونی بری ملاقاتش.. البته باز هم نه تنها ، با شوهرت!
پلکش از عصبانیت چند بار پرید.. خونسردیِ پروین داشت دیوانه اش میکرد. چند پله ی بالا رفته را پایین آمد و با خواهش گفت:
_باور کنین باید برم.. مگه میشه؟ من همه ی این نُه ماه و تو حسرتِ این روز بودم.. میخوام وقتی میپیچنش توی حوله باشم.. مگه میشه من نبینمش؟
پروین زیر چشمی نگاهی به فردین کرد و همانطور که به طرفِ هال قدم بر میداشت گفت:
_پس زنگ بزن و با رادین هماهنگ کن. اگه اون گفت میتونی بری ، منم حرفی ندارم!
امید به دلش بازگشت.. با شوق گوشی را برداشت و شماره ی رادین را گرفت. اما به دو بوق نرسیده تماسش رد شد. این کار را آنقدر تکرار کرد تا عاقبت صدای اوپراتوی که اعلام میکرد دستگاه خاموش است در گوشی پیچید. سر بلند کرد و چشمش به فردین افتاد که کنارش ایستاده بود و بی حرف و مستقیم نگاهش میکرد. مستاصل نالید:
_شما نمیتونین کاری برام بکنین؟ مادرتون و راضی کنین من برم. من باید برم!
فردین چشم از او گرفت و نفس بلندی کشید. حتی جوابش را هم نداد. به ناچار به طرفی که پروین رفته بود پا تند کرد. پروین روی کاناپه نشسته بود و مجله ای را ورق میزد. با خواهش گفت:
_رادین گوشیش خاموشه.. من.. من واقعا نمیدونم چرا باید برای یه بیرون رفتنه ساده..
_وقتی همسرِ یه همایونفر میشی باید رفتارت هم مطابق با آداب و رسومِ یه همایونفرِ اصیل باشه.. برای چی داری انقدر اصرار میکنی؟ یک روز دیرتر دیدنِ اون بچه چی رو برات عوض میکنه؟ واقعا ارزشش و داره؟
صاف ایستاد و
همانطور که قطره ی اشکش از چشمش میچکید با صدایی لرزان گفت:
_بیشتر از اونی که فکرش و بکنین ارزش داره. فکر نمیکردم با یه ملاقات رفتنِ من شان و منزلت خانوادتون بیاد پایین.
برگشت و همانطور که اشکش را پاک میکرد بیرون رفت.. موقع گذشتن از کنارِ درِ بزرگ و چوبی ، تنش با کسی اصابت کرد. سر بالا کرد. نگاه فردین با اخم به چشمانِ خیسش بود. ناراحت و عصبی چشم از او گرفت و بیرون رفت. اهلِ این خانه بویی از محبت نبرده بودند. باورش نمیشد.. پس واقعا در این خانه زندانی بود.. اشک مانند سیل روی گونه هایش می چکید. وارد حیاط شد و لبه ی حوضِ بزرگ نشست. یعنی نمیتوانست آیلیِ کوچک را ، وقتی میان حوله ی صورتی رنگش به دنبالِ غذا لب و لوچه اش را کج میکند ببیند؟ دستش را با حرص روی چشم هایش کشید. شاید اگر میرفت میتوانست پاپوش های کوچکی که خریده بود را با پاپوشِ کامواییِ داخل ساک جا به جا کند. آخ که چه نقشه هایی برای این روز داشت.
با حسِ شخصی کنارش آرام سر بلند کرد. فردین همانگونه که با فندک پیپ اش را آتش میزد با لحنی آرام ولی سرد گفت:
_این همه اشک و گریه برای دیدنِ یه بچه ست؟
طاقتش طاق شد.. مقابلش ایستاد و با گریه گفت:
_شاید تو رسومات شما دیدن بچه ی قنداقیِ تازه به دنیا اومده هیچی نباشه.. ولی برای من مهمه.. خیلی مهم!
نگاه فردین حالت خاصی به خودش گرفت. آنقدر خاص و عجیب که ترانه لحظه ای به خاطر این تند روی پشیمان شد.. چند ثانیه با همان حالت به چشم های دخترک خیره شد و سپس کم کم همان اخمِ غلیظ ، به چهره اش بازگشت. دودِ پیپ را بیرون داد و با اخم گفت:
_هر چیزی که نیازته بردار.. خودم میبرم و میارمت.
سپس برگشت و با قدم های بلند به طرف پارکینگ رفت. چشم های ترانه از تعجب گرد شد. یعنی پروین هم راضی شده بود؟ خوشحال و ذوق زده از پله ها بالا رفت و تا اتاقش تقریبا پرواز کرد.
ماشین که مقابلِ بیمارستان توقف کرد ، با قدردانی سربرگرداند و به فردین نگاه کرد. تمام مدت راه نه چیزی گفته بود و نه حتی جواب حرف هایش را داده بود. مردِ عجیبی بود. انگار هیچ تمایلی به صحبت و گفت و گو نداشت. با این حال دلش نیامد لطفش را بی تشکر بگذارد. قدرشناسانه گفت:
_خیلی ممنونم.. اگه شما نبودین مامان راضی نمیشد. برام خیلی مهم بود دیدنِ آیلی!
فردین نگاهش را به رو به رو دوخت و گفت:
_پس اسمش آیلی یه؟
ترانه ذوق زده و خوشحال از واکنشِ او با هیجان گفت:
_آره.. میخواین شما هم ببینیدش؟ اگه بخواین میتونین با من بیاین.!
فردین دستی به موهای کوتاه و مرتبش کشید و همانطور که ماشین را مجددا روشن میکرد گفت:
_نیم ساعتِ دیگه طرف دیگه ی خیابون منتظرتم. کیفش و بده.. ببینش و زود
بیا.. اگه بیشتر از نیم ساعت طول بکشه مجبورم برم.
لبخند روی لبش ماسید اما خودش را گم نکرد. همین زمان هم غنیمت بود. تشکر ساده ای کرد و پیاده شد.
با دیدنِ علی ، در انتهای راه روی انتظار ، قدم هایش را سرعت بخشید و با عجله جلو رفت. علی خندید و با شوق گفت:
_خاله شدی ترانه!
با ذوق در آغوشش گرفت و تبریک گفت. شاید بعد از مراسم عقد ترنم ، دومین باری بود که اینگونه گرم و صمیمی با او برخورد میکرد. چشمان هر دو ستاره باران بود. اشک شوق را از گوشه ی چشمش زدود و گفت:
_پس مامان کجاست؟
_شانس آوردی به موقع رسیدی. رفت پشت اتاقی که بچه رو میشورن. وسیله ها رو برسون بهش زود باش!
سر تکان داد و همراه با کیف وسایل ، به سمتی که میگفت رفت.
دیدنِ نوزادِ کوچک و سرخ رنگی که مدام خمیازه میکشید و از خودش ادا و اطوار های عجیب در می آورد ، حس و حال عجیبی داشت. باورش نمیشد در همین چند دقیقه تا این حد شیفته و شیدای این کودک شده باشد. برای دهمین بار روی تختِ کوچک خم شد و انگشت هایش را بوسید. ترنم بی حال گفت:
_زخم کردی دست بچه رو دیگه ترانه!
خندید و بار دیگر بر انگشتانش بوسه زد. با عشق گفت:
_خواهرزاده ی خودمه.. دلم میخواد تمومش کنم.
سپس به ترنم نگاه کرد که چشمش را از کودک داخل تخت بر نمیداشت. حس عجیبی دلش را قلقلک داد. یعنی این تجربه چگونه بود؟ وقتی با خاله شدن اینگونه هیجان زده شده بود و خواهرش برایش ده برابر عزیز تر از قبل ، یعنی با گرفتن کودک خودش در آغوشش چه حالی میشد؟
یاد حرفِ رادین لبخند را بی اراده روی لب هایش خشک کرد. سری تکان داد و سعی کرد به هیچ چیز جز این مهمانِ تازه رسیده نیاندیشد. صدای علی او را از فکر و خیال بیرون کشید.
-آقا رادین کجاست؟
گلی گفت:
_ راس میگه مادر.. نکنه پایین منتظره؟
نام فردین پتک شد و بر فرق سرش کوبیده شد. چگونه فراموش کرده بود؟؟ نگاهی به ساعت مچی اش انداخت. دقیقا نیم ساعت گذشته بود. "ای وای" زیر لبی گفت و با عجله کیفش را از روی صندلی برداشت.
_میخوای من برسونمت اگه تنها اومدی؟
_ممنون علی آقا.. با برادر شوهرم اومدم.
هر سه با هم پرسیدند:
_برادر شوهرت؟
سر تکان داد و همانگونه که بوسه ی آخر را روی گونه ی نوزاد مینشاند گفت:
_قصه اش مفصله بعدا براتون توضیح میدم. فعلا خداحافظ!
و بعد بدونِ گفتن حرف دیگری با دو از اتاق خارج شد. با خودش اندیشید. اگر فردین رفته باشد چه؟ نهایتش یک دربست کرایه کردن بود.. نه.. نهایتش این نبود! نهایتش میشد اخم های عجیب و ترسناکِ مردک و حرف و حدیث های تمام نشدنیِ پروین... یا نه.. باز هم نه.. نهایتِ این کار رادین بود و بلوایی که قرار بود برپا شود. بلوایی که برای دیدنِ آیلی به
جان خریده بود!
نگاه آخر را به ساعت انداخت و از درِ بیمارستان بیرون آمد. پنج دقیقه از آن نیم ساعتِ سفارش شده گذشته بود. با نا امیدی نگاهی به دور و اطراف انداخت اما خبری از ماشین نبود. پا روی زمین کوبید و با حرص گفت:
_لعنتی...
_به جای لعنت فرستادن به دیگرون ، سعی کن توی زندگیت همیشه آنتایم باشی!
با ترس برگشت و فردین را دید که روزنامه ای در دستش بود و از کنارش میگذشت. پشت سرش راه افتاد و لپش را با شرمندگی از داخل گاز گرفت. ماشین کمی آن طرف تر ، پشت نیسانِ آبی رنگ پارک شده بود. بی حرف سوار شد و بند کیفش را در دستش محکم فشرد. فردین روزنامه را روی داشبورد گذاشت و همانطور که ماشین را روشن میکرد گفت:
_اگه هوسِ روزنامه خوندن نمیکردم خودت باید برمیگشتی..
به طرفش برگشت و مستقیم نگاهش کرد.
_بعد میدونی چی میشد نه؟
_ازتون ممنونم که امروز بهم کمک کردین. ولی در حقیقت من لزومی برای منت دار بودن نمیبینم. چرا نباید حق داشته باشم از خونه برم بیرون؟ مسخره ست.. من تو اون خونه زندانی نیستم!
وقتی فردین بی توجه به حرف زدنِ او فرمان را کج کرد و ماشین را راه انداخت ، حرصش بیشتر شد. رو برگرداند و عصبی گفت:
_بدون رادین نباید بیرون برم...همه جای خونه نباید سرک بکشم.. حق ندارم توی اتاقم بمونم و استراحت کنم.. طبقه ی سوم غیر مجازه.. محوطه ی پشت حیاطِ خونه قدغنه.. من سر از قانونای اون خونه در نمیارم.
باز هم سکوت..
_بایدم حرفی برای گفتن نباشه...برای هیچ کدوم از سوالای من توی اون خونه جوابی نیست.
_تو که راهِ گرفتن جواب سوالات و پیدا کردی!
با تعجب برگشت و نگاهش کرد. فردین آفتابگیر بالای سرش را پایین زد و افزود:
_مطمئنا برای تلفن جواب دادن تا اون قسمتِ خونه نیومده بودی!
حس کرد تنگی پر از آب یخ روی سرش ریختند. سر برگرداند و بی حرف به بیرون خیره شد. ترجیح میداد تا رسیدن به خانه چیز دیگری نگوید. با توقفِ ماشین جلوی درِ خانه ، تشکر دوباره ای کرد و خواست پیاده شود که فردین گفت:
_وایستا..
برگشت و منتظر نگاهش کرد.
_جواب همه ی سوالات دستِ رادینه. اگه میخوای سر از گذشته اش در بیاری اعتمادش و جلب کن. با شنیدنِ حرف از این و اون نمیتونی به نتیجه ی درستی برسی. بهش نزدیک شو و بذار خودش همه چی رو باهات در میون بذاره!
ترانه سر تکان داد.
_و در ضمن.. در مورد امروز هم لازم نیست توضیحی بدی.. خودم باهاش حرف میزنم.
_ممنونم!
پیاده شد و دقیقه ای مقابل خانه ایستاد. ماشینش که دور شد نفس عمیقی کشید و زنگ را فشرد. راست میگفت.. رادین به او اعتماد نداشت.. اگر داشت همه چیز را اینگونه سفت و سخت از او پنهان نمیکرد!
داخل شدن دخترک را از داخلِ آینه دید و
سرعتش را بیشتر کرد. خستگیِ پرواز لعنتی هنوز از تنش در نرفته بود. بدتر از همه تفاوت ساعت های شب و روز بود که به شدت کسل اش میکرد. با دست گوشه ی چشم هایش را مالید و نفس عمیقی کشید. چشمش به یک جاسوئیچیِ کوچک روی صندلی افتاد. دست برد و برش داشت. با یکی از همین کلیدها درِ خانه ی خواهرش را باز کرده بود. پوفی کشید و جاکلیدی را روی داشبورت گذاشت. خرسِ کوچک و صورتی رنگ به چشمانش دهن کجی کرد.
دستش بی اراده دوباره به طرف کلید ها رفت و اینبار خرسِ کوچک را محکم در دستش فشرد.
"_خیلی بدجنسی فردین.. چرا نذاشتی اولین عروسکش و با همدیگه بخریم؟
دستش را از پشت دور کمرش حلقه کرد و او را همراه خوش تکان داد. زیر گوشش نجواگونه گفت:
_بگو از حالا داری به دخترم حسودی میکنی!
_آره حسودی میکنم.. منم از این خرسا میخوام.. چرا هیچ وقت برای من نخریدی؟
بلند خندید و موهای بازش را با دست کنار زد.
_برای تو هم میخرم نگارم.. تو فقط به عزیزِ بابا حسودی نکن گناه داره.
نگار نگاهی دوباره به خرسِ بزرگ گوشه ی اتاق انداخت و سرش را جلو برد. دو طرف یقه ی کت اش را دست گرفت و آرام گفت:
_هیچ *** و بیشتر از من دوست نداشته باش فردین.. من تحملش و ندارم.
فردین دست روی شکمش کشید و پیشانی اش را با عشق بوسید.
_قرار نیست جای تو پر بشه زندگیم.. اونی که این توئه یه تیکه ی بزرگ از خودته. زندگیِ من شما دوتایین.. "
با صدای بوقِ بلندِ ماشینی ، فرمان را با آخرین توان کج کرد و پایش را روی ترمز فشار داد. ماشین دقیقا در آخرین لحظه و فقط چند سانتیمتر مانده به پرایدِ رو به رویی متوقف شد. مرد پیاده شد . دستش را در هوا تکان داد و چیزی گفت. دست هایش را به نشانه ی عذرخواهی بالا برد. مرد که سوار شد و حرکت کرد ، سرش را روی فرمان گذاشت و چند نفسِ عمیق کشید. باز تمام تنش خیس از عرق شده بود.. باز داشت هوا کم می آورد.. چرا کابوس هایش تمامی نداشت؟
.
.
داخل شرکت شد و با قدم های بلند راهِ اتاق مدیریت را در پیش گرفت. به جز چند کارمندِ قدیمی ، همه ی کارکنان عوض شده بودند و برایش تازگی داشتند. همان چند نفر هم بلافاصله بعد از دیدنش ، با عجله پشت سرش راه افتاده بودند و زیر لب اشاره هایی به باقی کارمندان میداند. پشتِ درِ اتاق ایستاد و رو به منشیِ جدید گفت:
_آقای همایونفر داخل ان؟
منشی عینکش را جا به جا کرد و گفت:
_وقتِ قبلی داشتین؟
غلامی از پشتِ سر سریعا خودش را به آن ها رساند و دستش را جلو برد.
_دیروز منتظرتون بودیم آقای مهندس.. خیلی خوش آمدین.. چشممون روشن شد به جمالتون.
سپس رو کرد به طرف منشی و تند گفت:
_جناب فردین همایونفر هستن.
منشی دستپاچه و ترسیده از جایش برخاست و سلام
داد. تعریفِ جدیت و انضباطِ او را از کارمندانِ قدیمی شنیده بود. همانی بود که همه میگفتند "کاش زودتر بیاید و شرکت را از دستِ مدیرِ جوان و سر به هوا نجات دهد"
_کسی داخله یا تنهاست؟
هول شده گفت:
_آقای غلامی پیششونن..
پوزخندی زد و بدون حرف دیگری داخل شد. به محض ورودش به اتاق چشمش به شهرام افتاد که به احترامش از جا برخاست و دکمه ی کت اش را بست.
سلامش را آهسته جواب داد و جلو رفت. رادین از پشت میز بلند شد و دستش را فشرد.
_دیر کردی داداش!
رو به رویش نشست و نگاه مستقیمش را به شهرام دوخت. باید برای خواندن فاتحه ی این نخاله از خودِ رادین استفاده میکرد. این انگل فقط به دستِ رادین باید نابود میشد. وگرنه غرور برادر کوچکش بدجور جریحه دار میشد. شمرده و خونسرد گفت:
_احوالِ شما آقای غلامی؟ ما رو نمیبینی خوشی؟
ادامه دارد....☺☺☺
1400/04/17 21:00رنگ شهرام به وضوح پرید. تمامِ این دو روز را مانند شبح از اطرافش گریخته بود. لبخند نصف و نیمه ای زد و گفت:
_کم سعادتی از من بوده! خیلی خوش اومدین.
پوزخندِ واضحی زد و به طرف رادین سربرگرداند.
_خب؟ از کجا شروع کنیم؟
رادین با اخم گفت:
_قضیه هتل فرق داشت فردین..از بهارِ امسال موقیم کم داشتیم.. به نسبتِ درصدی که هتل پر بود قیمت ها رو کشیدیم بالا.. اون وسط مسطا هم سرِ واحدای خانه داری و رستورانا یه اختلاف قیمت پیدا شد که از لاش یه عده سودجو اختلاس کردن. اینجا همه چی تحت کنترله.
فردین متفکرانه سر تکان داد.
_حتما همین طوره.. ولی بازم مایلم یه فایل کامل از روند مالی و اداریِ این چهار سال داشته باشم. ایرادی داره؟
رادین لحظه ای نگاهش کرد و سپس ناراضی و کلافه رو به شهرام گفت:
_به آقای بیگی بگو تا عصر یه فایل کامل گزارش از سال هشتاد و نه تهیه کنه.
شهرام "باشه" ای گفت و از خدا خواسته ، جمعشان را ترک کرد. بعد از رفتنش رادین پوف کلافه ای کشید و رو به او گفت:
_چرا به همه چی مشکوکی؟ هدفت فقط خراب کردنِ منه؟
_کِی میخوای دست از افکار ابتداییت برداری؟ دیروز این همه برات توضیح دادم!
رادین از پشت میز بلند شد و رو به روی پنجره ایستاد.
_تو چشمات آرامش نیست فردین.. هم تو هم من میدونیم تو دیگه اون آدمِ گذشته نیستی.. خیلی چیزا عوض شده!
_راست میگی.. خیلی چیزا عوض شده. درست مثلِ زندگیِ من..
رادین برگشت و خواست چیزی بگوید که افزود:
_هدفم سرکوفت زدن نیست.. دیروزم بهت گفتم. من اگه برگشتم برای دوباره شروع کردن نیست.. من تموم شدم رادین. اگه حالا رو به روت ایستادم فقط برای اینه که با هر روز تنهایی تو اون جهنم یکم بیشتر داغون شدم. اومدم اینجا که اگه قراره نابودم بشم بینِ هم زبونای خودم نابود شم. نیومدم زندگیِ تو رو خراب کنم!
رادین با چشم های سرخ سر تکان داد.
_هیچ وقت نمیبخشین.. نه تو و نه مامان.. من تا آخرِ عمر باید تاوان بدم.. باید بترسم!
فردین با دیدنِ چهره ی سرخش از جا برخاست و رو به رویش ایستاد.
_اونی که داره تاوان میده منم. تو که خوشبختی رادین.. تو که..
_ترانه رو قاطیِ این حساب و کتاب نکن داداش.. التماست میکنم!
فردین با حرص و عصبی سر تکان داد.
_منو انقدر شناختی؟ که به اندازه ی خراب کردن زندگی برادر خودم پست باشم؟
رادین چنگی به موهایش زد و با صدای بلند گفت:
_پس چرا اومدی هان؟ چرا حالا که برای خودم زندگی ساختم؟
صدایش بالا رفت و قفسه ی سینه اش بالا و پایین شد.
_چرا اون وقت که داشتم دست و پا میزدم و مشت مشت قرص میخوردم پیشم نبودی؟
شانه های فردین را گرفت و تکان داد.
_اگه جلال و جبروت داشتی چرا اون موقع بزرگی نکردی؟ چرا همون
موقع نبخشیدی داداشِ بیست سالتو؟ چرا بهش پشت کردی و رفتی؟
فردین غمگین نگاهش کرد.
_نامرد نشو رادین.. زندگیم رفت.. دار و ندارم..
رادین دوباره فریاد زد:
_حالا هم اومدی زندگیِ منو ازم بگیری نه؟ یه مشت آت و آشغال تحویل ترانه بدی و ازم بگیریش؟
_چی داری میگی تو؟ این پنبه رو از گوشت بیار بیرون رادین. با این ترس هم خودت و هم اون دخترِ بیچاره رو داری نابود میکنی.. میدونی امروز به خاطر یه بیرون رفتنِ ساده چقدر گریه کرد؟
چشم های رادین گشاد شد.. به سختی دهان باز کرد و گفت:
_ترانه کجا رفت؟ کجا رفت مگه؟
فردین دستی به پیشانی اش کشید. داشت کار را خراب تر میکرد. بازوهایش را گرفت و گفت:
_اول یکم آروم باش.
_بگو فردین.. بگو تا خودم نرفتم و اون خونه رو روی سر همتون خراب نکردم.
نعره کشید:
_ترانه کجا رفت؟؟
_داد نکش مردِ حسابی.. خواهرش زایمان کرده بود.. مامان اجازه نداد بره چون خبر داشت وقتی بفهمی بازم خون جلوی چشمت و میگیره. من بردم و آوردمش.
رادین با وحشت دست دور دهانش کشید. از چشمانش آتش داشت بیرون میزد.
_چی گفتی بهش؟ چیا گفتین به هم؟
فردین از کوره در رفت و غرید:
_آروم باش رادین. دارم بهت میگم زندگیِ تو به من مربوط نیست حالیته؟ نیاز بود بره و منم کمکش کردم. همین!
رادین عقب عقب رفت و خودش را روی مبل انداخت. قفسه ی سینه اش باز سنگین شده بود. آرنجش را روی زانویش گذاشت و دست هایش را داخل موهایش فرو برد. کمی گذشت و با حس دستی روی شانه اش سر بالا کرد. فردین لیوان آب را مقابلش گرفت و با اخم گفت:
_قرصات و میخوری؟
رادین دستش را پس زد.
_من روانی نیستم که قرص بخورم.. اینو هم تو هم مامان بکنین تو کله تون!
نفس کلافه اش را با صدا بیرون داد و گفت:
_اگه اینجا بودم هیچ وقت نمیذاشتم با این ذهنیت و اوضاع ازدواج کنی. اون دختر هیچی از زندگیِ تو نمیدونه.. حتی شرایطِ تو..
_من شرایطی ندارم.. انقدر اون دوره ی کوفتی رو توی سرم نکوب. من افسرده بودم.. همین.. من مشکلی ندارم که بخوام تا آخر عمر دارو بخورم و مزخرف بشنوم.
مشت دستش را با استرس گاز گرفت و افزود:
_اگه یه نفر.. فقط یه نفر یه کلمه حرفِ اضافی به ترانه بزنه و ذهنش و نسبت به من خراب کنه ، برش میدارم و میرم یه جایی که دست هیچ کدومتون به زندگیِ ما نرسه. این و خوب توی گوشت فرو کن داداش!
چنگی به گوشی اش زد و آن را از روی میز برداشت. از کنارِ فردین گذشت. بیرون رفت و در را محکم برهم کوبید. فردین ماند و یک دنیا وحشت و هراس!
کنار پنجره ایستاد و از بالا دید که با حرص سوارِ ماشین شد. مشتی به دیوار زد و عصبی گفت:
_وای به حالت اگه سرنوشت این دختر هم مثلِ نسیم بشه!
ماشین را جلویِ در خانه نگه داشت و
بی معطلی از درِ اصلی وارد شد. احمد با دیدنِ سوئیچ و ماشینِ روشن با تعجب نگاهش کرد که رادین با تشر گفت:
_ببر پارکینگ پارکش کن احمد آقا.. چرا به من نگاه میکنی؟
سپس بدون معطلی داخل شد. با ورودش به خانه ، چشمش به آنا افتاد که با لباس های نصفه و نیمه ی ورزشی و بدنِ خیس از عرق به طرف آسانسورِ طبقات میرفت. عصبی پرسید:
_ترانه کجاست؟
آنا همانطور که موهای بلوندش را بالای سرش جمع میکرد گفت:
_وقتی من داشتم میرفتم سالن ورزشی، داشت آماده میشد که با فردین بره جایی. خبر ندارم برگشته یا نه!
دستش مشت شد و دکمه ی آسانسور را با حرص زد. دست آنا روی بازویش نشست و گفت:
_چرا انقدر محدودش میکنی؟ بذار بگرده و هوا بخوره.. نکنه از چیزی میترسی؟
همراهِ هم سوار آسانسور شدند. خواست عدد یک را بفشارد که آنا دستش را گرفت و کمی به او نزدیک تر شد.
_الآن دیگه عهد دقیانوس نیست که زن و شوهر با محدود کردنِ همدیگه زندگی رو برای خودشون زهر کنن. الآن عصر ارتباطاته.. عصرِ عشق و حال... مگه نمیشه هم متاهل موند و هم صفا کرد؟ چرا همه چی رو برای خودت و اون بنده خدا سخت میکنی؟
رادین نگاهی به چشم های رنگی و پرفریبِ دخترک کرد. آنقدر خام و *** نبود که این نگاه را نشناسد.. اما از آنجا که تا به حال او را انقدر بی پروا و راحت ندیده بود تعجب کرد. دستش را کنار زد و دکمه را فشرد. خیره در چشمانش لب زد:
_وقتی کسی رو دوست داری روی همه چیش حساس میشی. شاید من مرد باشم و حتی با تفریح و عشق و صفا هم راهم و گم نکنم.. ولی زن وقتی بهش میدون بدی زود هم خودش و هم زندگیشو گم میکنه.
سرش راجلو برد و خیره به لبهای سرخ دخترک گفت:
_مفهومه؟
آنا ابرو بالا داد و چیزی نگفت. این حرف های دوپهلو خیلی معنی ها داشت. لبخند نصفه و نیمه ای روی لب هایش نشست و آرام گفت:
_بله کاملا!
درِ آسانسور که باز شد ، بی حوصله چشم از دخترک گرفت و بیرون رفت. درِ اتاق را به یکباره باز کرد و داخل شد. ترانه با دیدنِ ظاهر آشفته اش هول کرد و از پشت میز بلند شد. جلو رفت و مقابلش ایستاد. چشمش به نقاشیِ رنگیِ روی کاغذ افتاد.. تصویرِ یک نوزاد بود و چند پروانه دور و اطرافش.. ذهنش بی اراده به زمانِ دانشجویی شان برگشت.. زمانی که این پروانه های رنگی ، شب و روزش را میساختند!
_سلام.. چرا اینجوری یهویی اومدی؟ ترسیدم!
چشم از کاغذ برداشت و نگاه برزخی اش را به او دوخت.
_با فردین کجا رفته بودی؟
ترانه آب دهانش را با ترس قورت داد.
_مگه بهت نگفت؟ ترنم..
_ترنم و زهرِ مار.. مگه نگفتم بدونِ اجازه ی من و بدونِ من از این خونه پاتو بیرون نمیذاری؟
فریادش آنقدر بلند بود که قلب دخترک از ترس مچاله شد. ناباور نگاهش کرد.
_جواب بده ترانه.. انقدر فهمیدنش سخته؟ بهت هزار بار گفتم بدون هماهنگی جایی نرو.. حالا پا شدی با فردین رفتی؟
_مگه چه اشکالی داره؟ مگه اصلا چیکار کردم؟ هزار بار به گوشیت زنگ زدم ولی جواب ندادی..من..
_برای من صغری کبری نچین!
انگشت اشاره اش را جلو برد و با چشم های سرخ و فکی منقبض پرسید:
_دیگه کجاها رفتین؟ چیا گفتین به هم؟ اصلا چی شد که با فردین رفتی؟
ترانه بی حرف نگاهش کرد. باورش نمیشد.. دیوانه شده بود؟
_با توام لعنتی..
ترانه هر دو دستش را روی میز کوبید و فریاد کشید:
_سرِ من داد نزن!
درِ اتاق باز شد و پروین با ترس داخل شد. بیوک خانم هم درست پشت سرش ایستاده بود. پروین جلو رفت و با نگرانی پرسید:
_چی شده؟ این داد و بیداد برای چیه؟
اشک از چشمِ ترانه چکید و سر پایین انداخت.. خودش هم نمیدانست برای چه اینگونه مجازات میشود؟ یک بیرون رفتنِ ساده؟!
_برو بیرون مامان.. برو و دیگه هیچ وقت بدونِ در زدن پا تو حریمِ خصوصیِ ما نذار!
پروین بی توجه به او دستش را در هوا تکان داد و عصبی گفت:
_من بهش اجازه دادم بره.. اصرار داشت بره منم برای اطمینان فردین و همراهش فرستادم.. چرا همه چی رو بزرگش میکنین؟
رادین به طرف مادرش برگشت. قفسه ی سینه اش با خشم بالا و پایین میشد. چشم بست و عصبی از لای دندان هایش غرید:
_برو بیرون!
پروین خواست چیزی بگوید که صدای نعره اش ستون های خانه را لرزاند.
_برین بیرون و در و ببندین. همتون!
پروین نگاه تیزش را به ترانه دوخت و بعد از چند ثانیه ی کوتاه از اتاق بیرون رفت. درِ اتاق که بسته شد ، به طرفِ ترانه خیز برداشت و بازویش را گرفت.
_همین حالا میگی چه چرت و پرتایی بهت تحویل داده.. بگو تا هم تو و هم خودمو توی این اتاق آتیش نزدم.
_ولم کن رادین.. تو دیوونه ای.
_آره دیوونه ام.. همین و میخواستی بشنوی نه؟ دیوونه و روانی ام. بهت گفتم نمیذارم ازم بگیرنت.. گفتم اجازه نمیدم بازیچه ی دستِ یک مشت حرفِ مفت بشی. نگفتم؟
ترانه با گریه گفت:
_بهم گفت از خودت بپرسم تا جواب سوالام و بدی.. گفت بهت اعتماد کنم و بهم اعتماد کنی.. گفت جواب همه ی سوالا دستِ خودِ توئه نه هیچ کسِ دیگه. حالا تو بگو.. بگو این گذشته ی لعنتی و نفرین شده ات چیه که داری دقِ دلیش و سرِ من در میاری؟ چرا نمیذاری نفس بکشم؟ برات شدم مثل یه پرنده ی قفسی که توی دستت میگیری و انقدر فشار میدی که جونش در بره. من هوا میخوام.. نفس میخوام رادین.. زندگیِ من این خونه نیست.. من نمیخوام لای این چهار تا دیوار و بینِ این همه سوال بمیرم.
عقب عقب رفت و زجه زد:
_نمیخوام اصلا اینجا زندگی کنم. دیگه طاقت ندارم.. نمیکشم!
چشم های رادین از وحشت و ترس گشاد شد. نگاهی به درِ
پشتِ سر ترانه انداخت و به طرفِ در خیز برداشت. دست های را از پشت روی در گذاشت و رو به ترانه گفت:
_زندگیِ تو منم.. اینجا خونه ی من و توئه.. نمیذارم جایی بری ترانه. مطمئن باش!
ترانه با حیرت نگاهش کرد. عرق قطره قطره از لا به لای موهایش میچکید. باورش سخت بود.. این مرد رادین نبود.. ! جلو رفت و با صدایی لرزان گفت:
_از چی میترسی؟ چرا انقدر از رفتنِ من میترسی رادین؟ مگه من گفتم میخوام ترکت کنم؟ مگه من گفتم میخوام برم؟
رادین سرش را تکان داد:
_میری.. میدونم خسته میشی و یه روز میری.
بی توجه به نگاه غمگینِ ترانه جلو آمد و دوباره بازوی دخترک را گرفت.
_اما نمیذارم حالیته؟ حتی شده با زور هم نگه ات دارم.. شده غل و زنجیرت هم کنم نمیذارم بری!
اشک های ترانه را پاک کرد و پیشانی اش را بوسید.
_گریه نکن نفس.. من طاقت ندارم اشکات و ببینم. گریه نکن. نمیذارم هیچ اتفاقی بیفته. بهت قول میدم.
ترانه نالید:
_خسته شدم رادین.. دیگه خسته شدم.
با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و سرد و جدی گفت:
_اگه همین امروز بهم نگی تو این خونه چه خبره سرم و میذارم میرم. قسم میخورم!
دست های رادین روی صورتِ دخترک خشک شد. چند ثانیه با ترس نگاهش کرد و عقب عقب رفت. قبل از آنکه ترانه متوجه موقعیت شود کلید را از روی در برداشت و بیرون رفت. صدای قفلِ کلید وحشتِ دخترک را هزار برابر کرد. با پاهای لرزان جلو رفت و دستش را روی در گذاشت. متحیر گفت:
_چی کار میکنی رادین؟
رادین از پشتِ در فریاد کشید:
_از این به بعد ، تا هر موقعی که من صلاح بدونم حقِ بیرون اومدن از این اتاق و نداری. شده تا ابد اون تو میمونی تا یادت بگیری دیگه حرف از رفتن نزنی...غذات و میارن همینجا. حق نداری بیای بیرون ترانه.. راهِ دیگه ای برام نذاشتی!
پلکِ ترانه پرید و لبش به لبخندِ وحشت باری کج شد.
_چی میگی؟ رادین باز کن در و شوخیِ خوبی نیست.
وقتی صدایی از پشت در نشنید مشتش را به در کوبید و وحشت زده داد زد:
_رادین با توام.. باز کن این درو.. رادین؟
آنقدر ضجه زد و مشت بر در کوبید که توانش تمام شد.. سُر خورد و پشتِ در نشست. با دست هایی که دیگر توانی نداشت به در ضربه زد و با اشک گفت:
_باز کن این درِ لامصب و رادین.. من زندانیِ تو نیستم!
ولی نه صدا و نه حتی نجوایی هم از پشتِ این درِ بسته نشنید. دست هایش را رو به آسمان گرفت و با ناله و گریه گفت:
_خدایا چرا؟
از صدای دادهای پشتِ سرِ هم رادین حدس میزد چه آشوبی برپا شده باشد.. وارد خانه شد و اولین صحنه ای که با آن رو به رو شد بیوک خانم بود که دست روی شقیقه اش گذاشته بود و با ناراحتی قدم میزد. جلو رفت و از پشت دست روی بازویش گذاشت. بیوک خانم برگشت و با دیدنش
گفت:
_دیوانه شده فردین. دیگه غیر قابل کنترل شده. دختره رو زندانی کرده هر کی هر چی میگه توی گوشاش نمیره!
با اخم نگاهی به طبقه ی بالا کرد. رادین با فریاد میگفت:
_همین امشب از اینجا میریم مفهومه؟ شاید اگه ما نباشیم همه چی بهتر بشه!
نفسش را کلافه بیرون داد.
_من همه ی این روزا رو میدیدم عمه جان.. میدیدم که از پشت اون تلفن نعره کشیدم و گفتم اجازه ندید این وصلت انجام بشه. لج کردم و گفتم نمیام که بلکه مادر بتونه کاری کنه.. پیاماش و جواب نمیدادم تا بفهمه با کوتاه اومدنش چه فاجعه ای رو ساخته.
بیوک خانم غمگین نگاهش کرد.
_دخترِ جوون مردم داره تو این خونه پرپر میشه فردین.. هر کاری میکنیم بدتر میشه. من که دیگه عقلم به جایی قد نمیده!
عصبی سر تکان داد و بدون گفتنِ حرفی از پله ها بالا رفت. در طبقه ی اول کمی مکث کرد و چشم به درِ اتاق رادین دوخت. صدای رادین داشت لحظه لحظه بالا میگرفت. چند قدم جلو رفت و پشت در ایستاد. خواست تقه ای به در بزند که منصرف شد و راهِ آمده را برگشت. پله ها را بالا رفت و رادین و پروین را در انتهای راهرو و مقابلِ اتاقِ طراوت دید.
رادین با دیدنش چند لحظه مکث کرد. با چشم های سرخ نزدیک شدنش را دید و فریاد زد:
_بیا تحویل بگیر.. نیومده آتیش سوزوند.. هنوز خستگی راه از تنش در نرفته خیمه زد روی زندگیِ من! داره گوشِ زنم و پُر میکنه. ..علیه من چرت و پرت تحویلش میده!
پروین با دیدن فردین چند قدم جلو رفت و کلافه گفت:
_بیا تو یه چیزی بگو بهش.. اگه دختره به *** و کارِش زنگ بزنه آبرو و حیثیت برامون نمیمونه.
پشت دستش را روی پیشانی اش گذاشت و نالید:
_من دیگه کم آوردم.. دیگه حریفش نمیشم!
فردین مقابل رادین ایستاد و خونسرد گفت:
_برو اون در و باز کن. این کارا از آدم تحصیل کرده ای مثل تو بعیده!
رادین پوزخند زد و چنگی عصبی به موهایش زد.
_تحصیل کرده.. هه! این نسخه ها رو برای یکی بپیچ که نشناستت فردین. من میدونم هدفِ تو چیه!
فردین سر برگرداند. نگاهش به چشم های خیس طراوت افتاد و با چشم اشاره داد که داخل اتاق برود. رادین از خونسردی اش دیوانه تر شد و با داد گفت:
_میشنوی دارم چی بهت میگم؟
پروین نالید:
_رادین جان آروم..
فردین نگاه به چهره ی ترسیده ی مادرش انداخت.. هر گاه که رادین به سیمِ آخر میزد ، لفظِ "جان" پیش اسمش قرار میگرفت و ملایم تر از همیشه صدایش میزد. دلش به حالِ این خانواده ی از هم پاشیده سوخت. درِ اتاق طراوت را باز کرد و با خونسردی رو به مادرش گفت:
_شما کاریت نباشه مادر.. زنشه.. دلش میخواد توی اتاق زندانیش کنه.. قلم پاشو بشکونه.. کتکش بزنه.. به کسی چه؟
رادین با بُهت سکوت کرد. پروین را به داخل اتاق هدایت
کرد و خودش سینه به سینه اش ایستاد و گفت:
_شاید دلش میخواد به جای محبت و عشق تو دل زنش بذر کینه و نفرت بکاره.. شاید دلش یه زندگیِ جهنمی میخواد.. به ما چه؟
_ترانه هیچ وقت از من متنفر نمیشه فردین.. اینو توی گوشات فرو کن!
دست هایش را بالا برد و لب بالا کشید.
_من چیزی نگفتم.. هر کاری رو صلاح میدونی همون کار و انجام بده!
سپس بدون آنکه اجازه ی حرف دیگری را به رادین بدهد داخل اتاق شد و در را بست. پروین نگران نگاهش کرد. خواست چیزی بگوید که فردین به نشانه ی سکوت دست جلوی بینی اش گذاشت و چشم هایش را باز و بسته کرد. چند لحظه از این سکوت گذشت تا جایی که صدای قدم های رادین در راهرو پیچید. پوف کلافه ای کشید و اخم هایش دوباره در هم فرو رفت. طراوت با ترس گفت:
_دیوونه شده داداش.. بازم مثل همون موقع ها که نسیم..
_هیس! حتی حرفشم نزن طراوت.. هر حرف اشتباهی که زده شه تحریک پذیرترش میکنه! بذار خودش آروم بشه وگرنه ما هر چی بگیم اون بدتر تا میکنه!
پروین نالید:
_چیکار کنیم؟ با زور که نمیشه بردش پیش دکتر.. دوره ی درمانش تموم شده بود.. خوب شده بود فردین!
بغض صدای زن ، حالش را خراب کرد. سیب گلویش بالا و پایین شد و روی تخت تک نفره نشست.
_کار و شما باید قبل از ازدواج اینا میکردی مادرِ من نه الآن! حد اقلش این بود که ترانه باید میفهمید داره با کسی ازدواج میکنه که سابقه ی بیماریِ روانی داره..
_چی میگفتم فردین؟ بوق و کرنا دست میگرفتم و میگفتم ایهاالناس ، پسرِ من فلانه و بهمانه؟ کدوم مادری این کار و میکنه؟ اونم مقابل آدمای..
_خواهش میکنم تموم کن مادر.. این طرز تفکر و کنار بذار.. چقدر بهت گفتم شده مخفیانه اون بنده خدا رو آگاه کنی نذار کار به اینجاها برسه. مگه نشنیدی دکترش چی گفت؟ اختلال شخصیتی چیزی نیست که با یک سال و نیم دارو مصرف کردن تموم بشه و بره پی کارش.. این بیماری اگه ریشه ای روانکاوی نشه ، اگه با دکترش در ارتباط نباشه ممکنه تا آخرِ عمر درمون نشه.. بسته به شرایط زندگی هر بار شدتش کم و زیاد میشه.. همه ی اینا رو برات توضیح دادم.. از هزار جور دکتر و پرفوسور برات دلیل و مدرک آوردم..
_نمیشد جلوشو گرفت.. تهدیدم کرد. تو نبودی و روزای دیوانه شدنش و ندیدی فردین.. ندیدی من و طراوت شبا از ترس در اتاق و قفل میکردیم..
فردین دستانش را لای موهایش فرو برد و زمزمه کرد:
_با دارو حل نمیشه.. تا وقتی خودش نخواد و نره پیش دکترش درمان نمیشه!
طراوت ناراحت گفت:
_هیچ وقت قبول نمیکنه بره دکتر.. اون وقت هم نمیکرد.
_اگه بیماری پیشروی کنه مجبور میشیم از گزینه ی بیمارستان استفاده کنیم.. نمیشه همینطوری به حال خودش بذاریمش!
پروین دست به دیوار
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
438 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد