بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

438 عضو

پشتش گرفت و با ترس گفت:
_بیمارستان نه.. خواهش میکنم فردین.. این کار و با آبرومون نکن!
فردین از جا بلند شد و سعی کرد عصبانیتش را کنترل کند.
_تنها چیزی که برات مهمه این آبروی لعنتیه؟ برادرِ من داره از دست میره مادر.. معلوم نیست این بیماریِ لعنتی دیگه ازش چی بسازه. تو توی اون اتاق نیستی و نمیدونی نزدیک ترین آدم به اون داره چیا رو تحمل میکنه و دم نمیزنه. اما من میدونم.
دستی به صورتش کشید و گفت:
_چشمت به گردنِ اون دختر افتاده تا حالا؟ به ترسی که تو چشماشه توجه کردی؟ اون بنده ی خدا حتی نمیدونه با کی طرفه!
_با گفتنش دیگه هیچی درست نمیشه فردین.. رادین و میذاره و میره.. رادین دیگه تحمل نمیکنه.. میدونم دیگه طاقت نمیاره.
فردین در سکوت و کلافه نگاهش کرد که جلو آمد و مستاصل گفت:
_باهاش حرف میزنم و راضیش میکنم دوباره داروهاش و بخوره. وقتی دارو بخوره آروم میشه. درست میشه.
_تا کیِ مادر؟ دارم میگم با داروی تنها هیچی حل نمیشه!
پاهای پروین دچار لرزش شد.. قبل از سقوطش دست فردین زیر بازویش نشست و او را روی تخت نشاند. پروین سرش را میان دست هایش گرفت و سکوت کرد.. طراوت آرام و بی صدا اشک میریخت. فردین به طرف پنجره رفت و پرده را کنار زد. چشمِ هر دو با نگرانی از پشتِ سر به فردین دوخته شد که با دیدنِ فضای پشت پنجره ، باز هم قلبش هزار تکه شده بود. دستش را روی شیشه گذاشت و با صدایی خش دار گفت:
_اون اتفاق لعنتی مثلِ طوفان همه ی زندگیمون و زیر و رو کرد.. هیچ وقت نتونستم بگم کی بیشترین ضربه رو خورد!
پروین دوباره سر پایین انداخت و ناله کنان گفت:
_یادگارای خواهرم داغ شدن و چسبیدن روی دلم.. لعنت به روزی که اونا رو آوردم توی این خونه.. کاش همونجا میموندن و از دور حواسم بهشون بود.
دست فردین روی پنجره مشت شد. طراوت با ناراحتی اشاره ای به پروین داد تا دیگر ادامه ندهد ، اما برای مردی که با سینه ای پر از درد و آه اتاق را ترک کرد این ملاحظه دیر بود!
***
با حس سنگینیِ سرش از خواب بیدار شد. نگاهی به موقعیت خودش انداخت که سرش را روی در گذاشته بود و همانگونه خوابش برده بود.. خودش را کمی بالا کشید. اتاقِ تاریک یادش آورد که چند ساعتی در همین حال خوابیده است. از جایش بلند شد و کلید برق را فشرد. نورِ قویِ لوسترهای فانتزی چشمش را سوزاند. با چشم به دنبالِ ساعت گشت. هشتِ شب بود!
کشان کشان به طرف میز رفت و گوشی اش را برداشت. اتفاقاتِ چند ساعت گذشته دوباره پیش چشمش جان گرفت. تازه به یادِ درِ قفل شده افتاد. یک امید در دلش تابید و به طرفِ در دوید.. دستگیره را چند بار بالا و پایین کرد. قفل بود. باورش نمیشد.. هنوز باورش سخت بود! رسما در این

1400/04/18 09:13

اتاق زندانی شده بود.
صورتش از حرارت و فشار عصبی گُر گرفته بود. داخل سرویس رفت و چند مشت آب به صورتش زد. در زندگی هیچ گاه در مقابل هیچ امری ضعیف و ناتوان نبود.. دختری نبود که زود وا بدهد.. تا آخرین حدِ توانش از اشک ریختن و ضجه زدن دوری میکرد. اما شرایطی که با آن رو به رو شده بود ، فرقی با یک سقوطِ آزاد و وحشتناک نداشت. زندگی اش را با کسی مشترک شده بود که هر روز چیز جدیدی از او میدید. چقدر فاصله بود میانِ رادینِ آرام و بی آزارِ دانشگاه و این مردِ افسار گسیخته و بی رحمِ امروز!
دست هایش را به لبه ی روشوییِ مرمر گرفت و به خودش خیره شد. خون مردگیِ روی گردنش ارغوانی شده بود. یاد آن لحظات لرزه به اندامش می انداخت..وقتی همه ی این تکه های غریبِ پازل را کنارِ هم میگذاشت ، در همین مدتِ کوتاه چه تصویرِ تلخی پیش رویش جان میگرفت! زندگیشان تلخ شروع شده بود.. تلخ تر از زهر!
روی تخت نشست و گوشی اش را در دست فشرد. چه کسی میتوانست برای این بیچارگی چاره باشد؟ خانواده اش؟ پدرش حتما سکته میکرد.. طاقت نمی آورد.. قول داده بود با رادین خوشبخت میشود.. چگونه میگفت از این خانه و خانواده؟ اصلا چه میگفت؟ اینکه شوهرش در همان شب اول زندگی مشترکشان روحش را دریده است؟ که حفره های خالی و تشنه برای محبت را در وجودش با صدای داد و خواهشِ شبانه پر کرده؟ گوشی را به پیشانی اش تکیه داد و اندیشید.. گریه کارساز نبود. تا زمانی که سر از آن گذشته ی لعنتی و خوفناک در نمی آورد این درد درمان نمیافت.. جرقه ای در ذهنش زد و قلبش را روشن کرد.. شاید او تنها کسی بود که میتوانست کمک کند! شماره اش را گرفت و گوشی را روی گوشش گذاشت. وقتی تعداد بوق ها زیاد شد و امیدش کور شد ، صدای گرمِ حسام داخل گوشی پیچید:
_احوالِ دخترخاله؟
چقدر دلش برای این لحنِ گرم تنگ شده بود. بی اختیار لبخند زد:
_خوبی حسام؟
_اگه از دوازده ساعت سگ دو زدن تو بیمارستان و دیدن انواع و اقسام دست و پا و گردنِ شکسته فاکتور بگیریم خوبم به امیدِ خدا!
_باهات کار واجبی دارم.. وقت داری؟
_وقت که دارم.. داشتم میرفتم دوش بگیرم ولی مهم نیس. چیزی شده؟
سعی کرد خونسردی اش را حفظ کند.. نباید بی گدار به آب میزد.
_راستش نمیدونم چجوری بهت بگم.. اصلا نمیدونم گفتنش درسته یا نه ولی..
_نگران شدم ترانه. با رادین مشکلی پیش اومده؟
نفسش را با صدا بیرون داد.
_فردا بیا اینجا دیدنم حسام.. اون وقت مفصل باهم حرف میزنیم.
_اومدن و میام ولی خدایی نگرانم کردی.. امشب خوابم نمیبره!
با صدای چرخش کلید در قفل دستپاچه و تند گفت:
_باید قطع کنم حسام. با رها بیا .. تنها نیایا.. فعلا خداحافظ!
گوشی را روی تخت گذاشت و

1400/04/18 09:13

منتظر به در چشم دوخت. رادین وارد شد و پشتِ سرش خدمتکار با سینیِ بزرگ داخل اتاق آمد. جلو آمدنِ رادین را که دید ، سرش را با اخم پایین انداخت. دختر جوان سینی را روی میز گذاشت و بیرون رفت. دستِ رادین که پشتش را نوازش کرد ، به طرفش سرچرخاند.
_شام آوردم بخوریم نفس..
نگاهش را به مخلفات روی میز دوخت و دوباره سربرگرداند. رادین آرام گفت:
_فردین اومده.. دیگه خیالم از بابت شرکت و هتل راحته. بیشتر خونه میمونم. پیشت میمونم که حوصله ات سر نره. دیگه نگران هیچی نباش!
نفس عمیقی کشید و گفت:
_این در تا کِی باید قفل باشه؟
_نمیخوام زندگی رو برات قفس کنم ترانه.. اگه ظهر این کار و کردم برای این بود که عصبیم کردی..
چانه ی ترانه را به طرف خودش برگرداند.
_از من بدت میاد؟
سکوت ترانه باعث شد ترس در چشم هایش لانه کند.
_راستشو بگو ترانه. بدت میاد ازم؟
ترانه دستش را جلو برد و روی دستِ او گذاشت. پیشانی اش را به پیشانیِ رادین چسباند و زمزمه کرد:
_هر دوتامون و از این عذاب خلاص کن رادین. من نه قراره جایی برم و نه قراره کسی زندگیمون و خراب کنه. این پنهان کاری ها و ترسِ توئه که زندگیمون و جهنم کرده. چرا بهم اعتماد نمیکنی؟ چرا نمیذاری همدمت باشم؟ تو بخواه من برات همه ی زندگیمم میدم. تو شوهرمی رادین.. ولی هیچ وقت پیشت احساس نمیکنم که زنم. مثلِ یه بچه ی قنداقی مدام حواست به چپ و راستمه.. حتی نمیذاری یه قدم ازت دور بشم.. کی بهت گفته که اینجوری منو به این زندگی پایبند میکنی؟ اینجوری فقط دارم خفه میشم و کم میارم. اجازه بده با کمکِ هم مشکلات و حل کنیم.. خواهش میکنم ازت!
رادین موهایش را نوازش کرد و با صدایی گرفته گفت:
_خیلی خسته ام ترانه.. حس میکنم کوه کندم.
دخترک نفسش را با آه بیرون داد. دستش را روی سینه ی او کشید و گفت:
_توی این قلب بینِ من و خودت یه چیزِ گنده نگه داشتی.. یه راز که به جز فاصله بینمون هیچی نیست. تا وقتی نگی.. تا وقتی خالیش نکنی این فاصله پر نمیشه رادین!
دست های رادین دور تنش محکم تر حلقه شد. دراز کشید و او را هم همراه خودش کشید. دست زیر سرش گذاشت و گفت:
_برو شامت و بخور سرد میشه.. من میل ندارم!
ترانه ناراحت نگاهش کرد. درد در چهره اش فریاد میزد. دست روی اخم هایش کشید و گفت:
_منم میل ندارم!
بازوی رادین را با دست باز کرد و سر رویش گذاشت. رادین بی عکس العملی به سقف خیره بود. دخترک که تنش را سفت در آغوش گرفت ، آهی کشید و چشم بست. صدای آرام اش تسلی روحش شد:
_اجازه نمیدم زندگیمون به خاطرِ یه گذشته ی تموم شده نابود بشه رادین..نه به تو و نه به خودم این اجازه رو نمیدم.
سرش را کمی کج کرد و موهایش را بوسید. نمیدانست او جزای

1400/04/18 09:13

دخترک است یا دخترک پاداشِ این زندگی.. چشم هایش را آرام بست. جایی که عشق بود حتی قوی ترین داروهای آرام بخش هم رنگ میباختند!
.
.
**********************

چشم هایش را با ترس باز کرد.. نگاهش را هراسان به رادین دوخت و خدا را شکر کرد که فقط خواب دیده است. نشست و سرش را میانِ دستانش گرفت. خواب وحشتناکی بود. رادین غرقِ در خون در حال گفتنِ چیزی به او بود اما صدایش را نمی شنید. پیشانی خیس از عرقش را پاک کرد و دوباره به رادین نگاه کرد که آسوده خوابیده بود و قفسه ی سینه اش آرام بالا و پایین میشد.
چیزی که در حقیقت از آن میترسید حالا تبدیل به کابوس شده بود. لحاف را کنار زد و از تخت پایین رفت. تشنگی دمار از روزگارش در آورده بود. دست انداخت و لیوانِ آب را از داخلِ سینی برداشت. اما با حسِ گرمیِ لیوان دوباره آن را سرِ جایش گذاشت و آرام به طرفِ در رفت. آتشِ درونش را فقط یک پرچ آب تگری خاموش میکرد!
در را آرام باز کرد و بیرون رفت. اما همین که خواست از پله ها پایین برود ، حسی پایش را در جا میخکوب کرد. نگاهش را به بالا دوخت. نیمه شب بود و همه خواب بودند. چه میشد اگر سر از آن طبقه ی شوم و اسرار آمیز در می آورد؟ شاید جواب خیلی از سوال هایش همانجا بود. پله ها را آرام آرام بالا رفت تا به طبقه ی سوم رسید. بر خلاف طبقاتِ دیگر اینجا فقط یک درِ نسبتا بزرگ بود.. دری چوبی و عریض به اندازه ی درهایی که هال های کوچکِ خانه را از هم جدا میکرد.
جلو رفت و در دل خدا خدا کرد در قفل نباشد. دعایش کارساز شد و در به راحتی باز شد. داخل رفت. تاریکیِ اتاق صد برابر بیشتر از راهرو و سایر جاهای خانه بود. انگار که از هیچ جا داخل این اتاق نوری نمیتابید. ترس به جان و دلش افتاد. حتی نمیدانست باید در کدام قسمت به دنبالِ کلید برق بگردد. با یک حساب و کتابِ ذهنی حدس زد مثلِ باقی اتاق ها ، کلید این اتاق هم کنارِ در و در سمتِ چپ باشد. دستش را روی دیوار کشید و کلید را زیر دستش حس کرد. اما قبل از روشن کردنش با صدایی در جایش خشک شد:
_روشنش نکن مادر!
دستش را با ترس جلوی دهانش گذاشت. فردین بود!!!
_من که گفتم هر وقت خوابم بیاد میرم میخوابم.. چرا دوباره نگران شدی؟
دستش را محکم تر روی لب هایش فشرد. گند زده بود. صدای قدم هایش را که هر لحظه نزدیک تر میشد ، شنید و قلبش ایستاد. وقتی حضورش را کامل کنارش حس کرد ، با ترس چشم بست و در دل دعا کرد از روی این تکه از زمین محو شود. اما با حسِ صورتی شدنِ صفحه ی پشت چشمانش ، مِتوجه روشن شدن چراغ شد و آرام چشم باز کرد. نگاه متعجب فردین را روی خودش دید. حرفی برای گفتن نیافت.. حس میکرد زیرِ چشم های ریز شده و نگاه مستقیمِ رو به رویش در

1400/04/18 09:13

حالِ ذوب شدن است. بی چاره و هول شده ، آرام سلام داد که متقابلا صدای فردین را شنید که شمرده و با حرص گفت:
_تعرض به حریمِ شخصیِ دیگرون کلا عادته برات نه؟
همانطور که چشم های متحیرش روی وسایلِ خاک گرفته و انبار شده بر روی هم میچرخید گفت:
_من فکر میکردم کسی اینجا نیست.. برای همون..
_برای همون نصف شبی اومدی و اینجا دنبال سوالات گشتی؟
ترانه با شرمندگی سر پایین انداخت. درِ پشت سرش بسته شد و صدای نفس بلندِ فردین را شنید.
_اینجا اونجایی نیست که کمکت کنه.. آدرس و اشتباهی اومدی.. اینجا هر چی هست مربوط به من و زندگیِ منه!
رو برگرداند و رفت.. ترانه از پشت نگاهش کرد.. چقدر صدای این مرد خسته بود.. درست برعکسِ ظاهر استوار و پر صلابتش! چند قدم جلو رفت و همانطور که چشمش به گهواره ی چوبی و خرسِ صورتیِ وسط اتاق بود گفت:
_من خیلی معذرت میخوام.. من واقعا گیج شدم. نمیدونم دیگه باید چیکار کنم.. رادین جواب هیچ کدوم از سوالام و نمیده.. نه فقط رادین ، همه شون دارن پنهون کاری میکنن. من میدونم چیزی هست که فقط من ازش بی خبرم!
_درسته.. از خیلی چیزا بی خبری ولی اونی که باید روشنت کنه من نیستم! ترجیح میدم به خاطر خودت هم که شده بی طرف و ساکت بمونم!
روی صندلیِ راک نشست و پیپ اش را از روی میز کنارِ دستش برداشت.. دوباره همان بوی شکلاتِ تلخ در اتاق پیچید. شرایط بدی بود.. هم ترسِ بیدار شدنِ رادین را داشت و هم میدانست اگر این فرصت را از دست بدهد تا مدت ها امیدی به فهمیدنِ حقایق نیست. نگاه کوتاهی به خودش انداخت. شب ، با همان شلوارِ کتان صورتی رنگ و بلوز پوشیده و مرتبی که به تن داشت خوابش برده بود. موهایش را پشت گوشش راند و تعلل را کنار گذاشت. فردین که نزدیک شدنش را دید ، چشم بست و دود را آرام بیرون فرستاد.
_این عادت و ترک کن!
چشم باز کرد و با اخم گفت:
_با سرک کشیدن تو حریم شخصی بقیه و فالگوش ایستادن به هیچ جا نمیرسی!
_وقتی چاره ی دیگه ای برام نمونده باشه چی؟ تا حالا خودتون و جای من گذاشتین؟
نگاه فردین ناخداگاه به طرف گردن دخترک کشیده شد. بلوزش کاملا گریبانش را پوشانده بود.. آن روز ، با آن لباسِ سرمه ای ، کبودی گردنش کاملا مشخص بود. چشمش را ماهرانه از روی نقطه ای که ذهنش را این روزها درگیر کرده بود برداشت و گفت:
_با رادین صحبت کردی؟ قدمی که گفتم و برداشتی؟
ترانه خم شد و همانطور که به سرِ نرم خرس دست میکشید ، غمگین گفت:
_تا وقتی به ترس و اضطرابش غلبه نکنه هیچی بهم نمیگه. این و دیگه کاملا فهمیدم!
نگاه فردین ، ماتِ حرکت دست دخترک روی سرِ خرس شد. چین عمیقی میان ابروهایش افتاد و دست در جیب شلوارش برد. جاکلیدی که مقابلِ چشمِ

1400/04/18 09:13

ترانه تاب خورد ، سرش را به سمتِ او گرفت و متحیر گفت:
_پیشِ شما بود؟
فردین سر تکان داد.
_مونده بود توی ماشین.
ترانه زیر لب تشکر کرد و کلید را داخل جیب شلوارش گذاشت. خیره به عروسک گفت:
_این خرس.. این تخت و گهواره و کمد صورتی ، اون فضای بازیِ پشت ، اینجا قبلا یه بچه زندگی میکرده درسته؟
نفس در سینه ی فردین حبس شد. چشمانش سرد شد و نگاهش تند و تیز.. از همان نگاه های تیز و فردینی که با آن سنگ را هم سوراخ میکرد!
ترانه با دیدن حالاتش به من و من افتاد و شرمنده از سوالش گفت:
_شایدم مال بچگی های شماست.. من..
_خواهش میکنم دیگه ادامه نده!
ترانه لب گزید و خواست خرابکاری اش را درست کند که فردین از جا برخاست و گفت:
_تا رادین بیدار نشده بگرد.. برو هیچ وقتم پا تو این طبقه نذار ترانه.. من میتونم همین الآن در عرضِ ده دقیقه همه چی رو برات بریزم روی گود و تمام.. ولی نتیجه ش چی میشه؟ اعتماد بین تو و رادین از بین میره.. پیوندتون سست میشه. تا وقتی اون هست ، من نمیتونم دخالتی تو این زندگی داشته باشم. پس یا تلاش کن خودت بفهمی.. یا بذار رادین بهت حقیقت و بگه!
جلوتر از ترانه راه افتاد و در را باز کرد. نگاهی به بیرون انداخت و آرام گفت:
_عجله کن تا بیدار نشده!
ترانه بی حرف از کنارش گذشت و پایین رفت. صدای قدم های آرامَش را از پشت سر میشنید ، اما از ترس و خجالت جراتِ برگشتن نداشت. صدای قدم ها در پاگردِ طبقه ی دوم متوقف شدند. وقتی از رفتنِ فردین مطمئن شد نگاهی به بالا انداخت و زیرِ لب گفت:
_تا جایی که میتونین مخفی کاری کنین. اگه من ترانه ام میفهمم تو این خونه چه خبر بوده!
.
.
با تعارفِ خدمتکار ، قهوه را از داخلِ سینی برداشت و تشکر کرد. چشم های گردِ حسام را روی دخترِ خدمتکار دید و چشم غره ای برایش رفت. حسام سریع چشم دزدید و قهوه اش را مزه مزه کرد. وقتی که دخترک دور شد ، به طرف ترانه خم شد و گفت:
_روپوشِ این لامصبا از روپوشای پرستارای بیمارستان تنگ تره.. کلاسشون لایک داره به مولا!
رها پقی کرد و ترانه لب گزید.
_تو رو خدا آروم تر حسام. اینجا دیگه جمع خودمون نیستا. به خدا اگه یکی بشنوه آبروم میره!
_بعید نیست دوربین و شنود و از این جریانا باشه. خونه نیست که.. قصره قصر!
ترانه با تمنا نگاهش کرد. رها کنار گوشش آرام گفت:
_مادرشوهرت وقتی ما رو پشت در دید کم مونده بود سکته کنه. اینا چرا این شکلی ان؟
_نظرت اومده رها.. آدمای خوبی ان.. فقط یکم اهل رفت و آمد و این حرفا نیستن.
حسام گفت:
_رادین شاکی نشه ما اومدیم اینجا؟
یاد رادین افتاد که صبح بی صدا رفته بود و در را هم باز گذاشته بود. نفس عمیقی کشید و گفت:
_مزخرف نگو حسام. چرا شاکی بشه؟
_نمیدونم

1400/04/18 09:13

والا.. اینجا چنان نگاهی به آدم میکنن که قصاب به گوسفند اینجوری نگاه نمیکنه!
هر سه آرام خندیدند. حسام از جا برخاست و کنارِ ترانه نشست. قهوه ی نصفه نیمه اش را روی میز گذاشت و گفت:
_خاله بازی بسه.. بریم سراغ حرفای جدی!
ترانه نگاهش را بینِ او و رها گرداند. هنوز هم مطمئن نبود کارش درست است یا نه! از بچگی هر جا گیر میکرد روی کمک و برادریِ حسام حساب باز میکرد و هیچ وقت پشیمان نمیشد.. رها اما کمی دهن لق بود ، اما اگر امروز حسام به تنهایی پا به این خانه میگذاشت ، بی شک فاجعه ی بزرگی رخ میداد. تردید را کنار گذاشت و گفت:
_میخوام یه تحقیقِ دوباره برام بکنی.. ولی این بار نامحسوس.. میتونی؟
ابروهای حسام در هم گره خورد.
_ناموسیه؟
ترانه چشم چرخاند و کلافه گفت:
_معلومه که نه.. از اون کاراگاه بازیا که فکر میکنی نیست.
کمی در جایش جا به جا شد.. چطور میگفت که در این خانه فرقی با زندانی ندارد و از او میخواد چشمِ بیرون از خانه اش باشد؟
_نمیدونم چجوری بگم.. یعنی خب ، تا جایی که من فهمیدم قبلا یه اتفاقی تو این خانواده افتاده که همه شدیدا ازش فراری ان. نه حرفی میزنن ازش نه جواب سوالی رو میدن.. ازت میخوام بفهمی اون اتفاق چی بوده. ببین نمیگم برو شرکت و تابلو بازی در بیار.اگه رادین بفهمه خیلی برام بد میشه. میتونی یه جوری بفهمی که کسی بویی نبره؟
_چرا از خود رادین نمیخوای بهت بگه؟ من نمیتونم قول بدم که سه نشه!
_نمیگه حسام.. نمیدونم چرا ولی هیچ *** هیچی نمیگه.. اگه فکر میکنی سه میشه بی خیال شو.. من خودم یه فکری براش میکنم!
رها آرام گفت:
_خونه نیست که ، کلبه ی وحشته! چجوری اینجا میمونی؟ چرا اصلا نمیای خونه ی مامانت؟
حسام لگدی به پایش زد و عصبی گفت:
_باز تو مثل قاشق نشسته پریدی وسط؟ مگه نمیبینی داریم در مورد کار حرف میزنیم؟ بحثای بچه گونت و نگه دار برای یه وقتِ دیگه!
رها برایش دهن کج کرد و ترانه کلافه پوف کشید.
_حسام میتونی یا نه؟
حسام دستی به ته ریش ملایمش کشید و گفت:
_باید با یه نفر که تو شرکت یا هتلشون قدیمیه بیرون از محیطِ کار رفیق بشم. من اونبار تحقیق کردم ولی جز من و منِ کارمندای اونجا هیچی عایدم نشد. هر اتفاقی هست بد چشم زهر ازشون گرفتن که لام تا کام چیزی نگفتن. سخته ترانه!
ترانه ناامید نگاهش کرد.
_برام خیلی مهمه.. اگه مهم نبود نمیگفتم!
_باشه حالا غمبرک نزن.. ببینم چیکار میتونم بکنم.
_مرسی حسام. اگه بتونی این کار و برام بکنی حتما جبران میکنم!
حسام لبخند شیطنت باری زد و دست زیر چانه کشید.
_قهوه اش خوش طعم بود.. یکی دیگه میارن؟
_سلام!
با صدای سلامِ طراوت نگاهِ هر سه به سمتِ درِ پذیرایی کشیده شد. رها و حسام به

1400/04/18 09:13

احترامش به پا خواستند و سلام دادند. طراوت به کمک کنترل صندلی را جلو برد و رو به رویشان قرار گرفت.
_خوش اومدین..
رها با خوشرویی تشکر کرد اما چشم حسام با ناراحتی روی صندلیِ چرخ دار ثابت ماند. طراوت رو به ترانه گفت:
_من نمیدونستم مهمونات اومدن وگرنه زودتر میومدم خوش آمد بگم.. برای نهار حتما نگهشون دار..
ترانه به رویش لبخند زد. شاید تنها کسی که در این خانه رسومِ آداب و معاشرت را از یاد نبرده بود ، همین دخترِ خوش قلب بود.
_ممنون طراوت جون... بچه ها دیگه داشتن میرفتن!
حسام گلو صاف کرد و با اخم گفت:
_البته میشه یه چند دقیقه ای دیرتر به بقیه کارا رسید.
با ضربه ای که ترانه به مچ پای رها زد ، رها دستپاچه گفت:
_نه حسام جان مگه فراموش کردی برای نهار دعوتیم؟ خیلی ممنون عزیزم انشاالله یه وقتِ دیگه!
طراوت با لبخند نگاهشان کرد و گفت:
_هر طور که خودتون دوست دارین. از آشناییتون خیلی خوشحال شدم.
هر سه تشکر کردند و طراوت با عذرخواهی کوتاهی ، جمعشان را ترک کرد. بعد از رفتنشان حسام غرید:
_حالا یه نهار و میموندیم و غذای خارجکی میخوردیم چی میشد بخیل؟
ترانه ناراحت گفت:
_تورو خدا ناراحت نشین بچه ها.. ولی دوست ندارم رادین حساس بشه و بفهمه کاسه ای زیر نیم کاسه مونه. اینجوری بهش میگم اومدن یه سر زدن و رفتن. قول میدم جبران کنم!
حسام نگاهش را به در دوخت و بی حواس گفت:
_بالای این کبوتر و کی شکسته؟
ترانه آه کشید و گفت:
_منم نمیدونم فقط میدونم فلجِ مادرزاد نبوده..
سپس زیر لب با ناراحتی افزود:
_امیدوارم این مورد هم ربطی به اون گذشته ی تاریک نداشته باشه...!
سه هفته گذشته بود و هنوز جوابِ حسام در مقابل سوال های عاجزانه اش صبر بود و صبر.. به گفته اش با یکی از کارمندان قدیمی و مورد اعتماد بنای دوستی گذاشته بود تا از طریقِ او زیرِ و بمِ اتفاقاتِ به وقوع پیوسته در خانواده ی همایون فر ها را بیرون بکشد. اتفاقاتی که هر روز کمی به بودنشان مطمئن میشد.. چرا که هر چه بود ، مثلِ یک رازِ نفرین شده و ترسناک ، مخفی نگه داشته میشد. میدانست برای حسام این تحقیق و فهمیدنِ تمام وقایع حتی چند روز هم طول نمیکشد ، اما وقتی میبایست این تحقیق مخفی میماند و کسی بویی از این نقشه نمیبرد ، کار به مراتب سخت تر میشد و صبر و تحمل میطلبید!
تقریبا دیگر از رادین و فهمیدنِ جریانات از زبانِ او نا امید شده بود. آنقدر در خودش غرق و مضطرب بود که انگار از آن ورطه ی وحشتناک و لعنتی بیرون آمدنی نبود. صدایش برای هر مسئله ای آنقدر بالا میرفت که همه با ترس پشتِ در اتاق تجمع میکردند.. از همه هم آزار دهنده تر همین دخالت ها و سرک کشیدن ها بود. همه از

1400/04/18 09:13

کوچکترین اختلافشان سریعا باخبر میشدند.. نمیدانست چرا ولی انگار همه در این خانه از رادین و رفتارهای عجیبش میترسیدند. خصوصا بعد از آن شبی که تقریبا بزرگ ترین دعوا بینشان اتفاق افتاده بود.
چند روز بعد از مرخص شدنِ ترنم ، برای دادن سوغاتی های آنتالیا و عیادتِ خواهرش به منزلِ آن ها رفته بودند. برای همین ملاقاتِ ساده آنقدر خواهش و تمنا کرده بود که رادین راضی شده بود چند ساعتی کار را تعطیل کند و با او همراه شود. اخم هایش از همیشه درهم تر و شدیدا بی حوصله بود. برای ترانه ولی نه این اخم و تخم و نه کنایه های تمام نشدنی اش مهم نبود.. بعد از مدت ها این چند ساعت با خانواده اش بودن برایش آنقدر قشنگ بود که همه را با حوصله به جان میخرید!
تمام مدت آن چند ساعت را در کنارِ کودکِ تازه به دنیا آمده سر کرده بود.. آن روز ، آنقدر با مادر و خواهرش حرف زده بود که هر دو را به تعجب وا داشته بود. هیچ *** باورش نمیشد این ترانه همان دختری باشد که تمام ساعاتِ روز را در اتاقش و با خلوتِ دلچسبِ خودش سر میکرده. کسی خبر نداشت همان خلوت عاقبتش شده بود و حالا برای چند ساعت صحبت کردن با یک همدم ، حاضر بود همه چیزش را بدهد.
رادین در دورترین نقطه از آنها ، کارهای شرکت را بهانه کرده بود و سرش با لب تاپش گرم بود. اما ترانه هر از گاهی نگاه های یواشکی اش را به او و کودکِ در آغوشش میدید. خیال میکرد شاید با دیدنِ این صحنه ها ، کمی از نفرت و دوریِ عجیبش نسبت به نوزاد کمتر شود ، به همین منظور هم دل را به دریا زد و همراه با کودک ، کنارش رفت.. ندانست همین حرکتِ نسنجیده ، عاقبتِ ساعات خوشش خواهد شد. رادین از کوره در رفته بود ، چشم هایش را بسته و دهانش را باز کرده بود..هیچ گاه در آن لحظات ، نگاه های بُهت زده ی جمع را فراموش نمیکرد.. اخم های غلیظِ علی و ناراحتیِ ترنم! راه دیگری برایش باقی نمانده بود.. برای پایان دادن به این آبرو ریزی ، چیزی را بهانه کرده و بدونِ دیدنِ پدرش از آن ها خداحافظی کرده بود.
دقیقا شبِ همان روز بود که از صدای نعره های پی در پیِ رادین ستون های خانه لرزیده بود..چشم های سرخ و عجیبش ، از همیشه وحشتناک تر شده بود.. خصوصا وقتی روی صورتش خم شده بود و با نفرت گفته بود:
"بوی گندِ اون بچه رو میدی.. عُقم میگره.. هم از بویِ تو.. هم از همه ی بچه های دنیا اومده و نیومده ی دنیا"
و همان شب بود که برای سومین بار و این بار به فجیع ترین شکلِ ممکن ، مرگ را در بسترِ مشترکشان تجربه کرده بود. مرگی که دیگر برایش عادی شده بود.. مرگی که دیگر حتی دردی از آن حس نمیکرد.. !!
زندگی اش مثلِ جدولِ بزرگ و وحشتناکی شده بود که هر چه برای حلِ

1400/04/18 09:13

کردن معادلاتش بیشتر تلاش میکرد ، میانِ واژه های گنگ و سوال های مرگبارش کمی بیشتر فرو میرفت.. این روزها خودش را فراموش کرده بود.. فقط به یک چیز می اندیشید.. تاوان کدام گناهِ این خانه را پس میداد؟ جزای کدام اتفاق شده بود که زندگی اش ، حتی از حقیقتِ تلخِ نگاه تک تکِ افراد این خانه هم تلخ تر شده بود؟
دفترِ نقاشی اش را بست و سرش را روی میز گذاشت. این بساطِ تابستانی ، تنها دلخوشی و سرگرمیِ روزهای طولانی و طاقت فرسایش شده بود. روی صندلی حصیری می نشست و زیرِ سایه ی دلچسبِ سایه بانِ بالای سرش ، خودش را مشغولِ کشیدنِ طرح های ذهنی و رنگارنگش میکرد.
با شنیدن صدای پا سرش را برگرداند. دخترک با گوشیِ بی سیم واردِ حیاط شد و آن را مقابلش گرفت. با تعجب پرسید:
_کیه؟
_مثل اینکه پسرخاله تونن!
آنقدر هول کرد که از جا برخاست و گوشی را سریع دست گرفت. حسام گفته بود منتظر تماس بماند. گوشی را روی گوشش گذاشت و با هیجان گفت:
_حسام تویی؟
_سلام.. خوبی؟
صدایش تمام حس های بدِ دنیا را در دلش سرازیر کرد. با تردید گفت:
_تونستی چیزی بفهمی؟
حسام نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
_میتونی بیای خونه ی مامانت؟ یا یه جایی که بتونیم همدیگه رو ببینیم؟
_نه نمیتونم.. امکان نداره بتونم بیام بیرون!
_چرا؟ بیرون رفتنت قدغنه؟
گوشی را در دستش فشرد و سکوت کرد. حسام پوفی کشید و گفت:
_خیلِ خب ببینم من میتونم بیام اونجا.. رفیقم انقدر به جام شیفت وایستاده که مجبورم این چند روزی که عروسیشه جبران کنم. نمیتونم قبلِ هشت بیام ترانه!
_نمیشه توی گوشی بگی چی شده؟ تو رو خدا حسام.. صدات یه جوریه!
_نگران نباش.. چیزی نیست که بشه پای تلفن گفت.. مطمئنی نمیتونی بیای خونه مامانت؟
آرام و مغموم گفت:
_مطمئنم!
_باشه عیبی نداره.. پس منتظر خبرم باش. بهت میگم کِِی میام اونجا. تلفنت چرا خاموشه؟
گوشی را از روی میز برداشت و نگاهی به صفحه ی تاریکش انداخت.
_باطریش تموم شده. تو رو خدا یه جوری بیا اینجا حسام.. من مردم از نگرانی!
حسام آهی کشید و آرامتر از همیشه گفت:
_مراقب خودت باش ترانه.. رادین و عصبی نکن. حد اقل تا وقتی نیومدم اونجا کاری نکن عصبی بشه. میام و مفصل برات توضیح میدم!
با نارحتی سر تکان داد و کوتاه خداحافظی کرد. حسش میگفت اوضاع جدی تر از آنیست که تصورش را میکرد. هیچ وقت صدای حسام را انقدر جدی و نگران نشنیده بود. گوشی را با استرس در دست هایش فشرد و راهِ خانه را در پیش گرفت.
برای نهار پایین نرفت.. حاضر بود اخم و حرف های آزار دهنده ی پروین را به جان بخرد اما در این شرایط و با این استرس با آنها پشتِ یک میز ننشیند. خصوصا که آمدنِ فردین را از پنجره ی اتاق دیده

1400/04/18 09:13

بود و حتم داشت زیرِ نگاهِ ذره بینیِ او ، قادر به مخفی کردنِ این ترس و اضطراب نخواهد بود.
مشوش و نا آرام میانِ اتاق راه میرفت که درِ اتاق باز شد. سینیِ غذا را که در دست های خدمتکار دید با انزجار سربرگرداند. دل و روده اش آنقدر در هم پیچیده بود که اشتهایی برای غذا خوردن نداشت. تشکر آرامی کرد و روی تخت نشست. چشمش که به خورشت آلوی خوش رنگ و رو افتاد ، در یک لحظه خانه دور سرش پیچید و محتویات معده اش بالا آمد. دستش را جلوی دهانش گذاشت و سینی را کمی آن طرف تر هول داد.
حسام میگفت حد اقل دو سه روزی باید به جای دوستش شیفت باشد.. قطعا تا تمام شدنِ این دو سه روز جان میداد.. نگاهی به تقویمِ روی میز انداخت. تاریخ یازدهمِ تیر ماه را نشان میداد. سرش را میانِ دستانش گرفت و دوباره به این سه روزِ لعنتی اندیشید.. اما دقیقه ای نگذشت که تمامِ تنش خشک شد و مغزش از حرکت ایستاد. سرش را که مثلِ وزنه ای چندصد کیلویی سنگین شده بود ، به سختی بالا آورد و نگاه دوباره اش را به تقویم دوخت. دستش را جلوی دهنش گذاشت و با وحشت زمزمه کرد:
_یازدهمه!
اتاق دوباره دور سرش چرخید.. دقیقا یازده روز از موعدِ مقرر گذشته بود. حس میکرد چیزی از داخل تمام نیرویش را میمکَد.. پاهایش سست شد.. چشم هایش سیاهی رفت و چیزی تا بیرون ریختنِ دل و جانش نمانده بود که با همان اندک توانی که داشت ، با دو خودش را به سرویسِ بهداشتی رساند.
روی صندلی های چرم و زرشکی رنگِ لابی نشسته بود و حرکاتِ فردین را از دور تحت نظر داشت. از وقتی شنیده بود بازرس در طی روزهای آتی سری به هتل خواهد زد ، حتی یک لحظه هم در جایش بند نمیشد. مدام به قسمت های مختلف سرک میکشید و همه چیز را کنترل میکرد . از این مشغله ی به وجود آمده راضی بود. تا وقتی سرِ فردین با هر چیزی به جز زندگیِ او گرم بود ، او راضی و آرام بود. گوشی را از روی میز برداشت و وارد لیست مخاطبینش شد. روی اسم و عکس ترانه توقف کرد. کاش میشد تمام مدتِ روز را کنارش باشد! حیف که با تمام رضایتش به این شرایط کاریِ فردین ، غرورش اجازه نمیداد همه چیز را به او بسپارد و کنار بکشد.
وگرنه هیچ چیز جز ترانه و با او بودن برایش ارزش نداشت. اویی که هر روز کمی بیشتر از دیروز نسبت به این زندگی سرد میشد.. به خوبی حس میکرد.. هم نگاه های کدر و شماتت بارش را ، هم لحنِ یخ بسته و حرف های بی رنگ و احساسش را. میدانست دختری که حالا تماما برای اوست ، دیگر به شادابی و سرزندگیِ روزهای قدیم نیست.. میدید که هر بار که نوازشش میکند ، سرش را پس میکشد و از او میگریزد! تمام دور شدن هایش را میدید و از درون درد میکشید... اما چاره ای نداشت.. هر چه برای

1400/04/18 09:13

داشتنِ او بیشتر تلاش میکرد او کمی دورتر میشد! اما همین انزجار و دوری را ترجیح میداد به احتمالِ نبودنش! سردی اش قابل تحمل میشد وقتی قرار نبود از کنارش برود و میدانست که هرگاه دستش را دراز کند ، دخترک زیبا و دلربایش در نزدیکی و دسترسِ اوست.. همین حس را دوست داشت.. به همین راضی بود!
انگشتِ دستش ، شماره ی دخترک را لمس کرد. گوشی را روی گوشش گذاشت و مدت طولانی منتظر شد. بعد از چند بوق صدای بی حالِ ترانه در گوشی پیچید:
_الو؟
_سلام نفس.. چرا دیر جواب دادی؟
-دستم بند بود.. چیزی شده؟
پا روی پا انداخت و نگران از صدای بی حالِ ترانه گفت:
_حالت خوبه ترانه؟ نکنه مریضی؟
...
_الو ترانه؟ اونجایی؟
_کارِت و بگو رادین.. دستم بنده!
_آماده شو برای شام میخوام ببرمت یه جای خوب. یه جا که تا به حال نرفتی.. دوست داری؟
_میخوام استراحت کنم رادین.. میشه بعدا بریم؟
اخم کم کم بر چهره اش نشست.
_حالت خوبه تو؟ داری نگرانم میکنی.
_خوبم.. فقط حوصله ی بیرون رفتن و ندارم!
_مگه شاکی نبودی که حوصله ات تو خونه سر میره؟ خب دارم میبرمت بیرون دیگه!
_اون مال قبلنا بود.. دیگه عادت کردم.
رادین کنایه اش را نادیده گرفت و گفت:
_در هر صورت به نظرم یه بادی به سرت بخوره بهتره. هوا هم خیلی خوبه.. تا نیم ساعت میام دنبالت!
_گفتم نمیام.. هیچ جا نمیرم.. حوصله ندارم.. میفهمی؟
جا خورد. از جا بلند شد و با عصبانیت گفت:
_چی شده باز؟ کسی چیزی گفته بهت قاطی کردی؟ این چه طرز حرف زدنه؟
صدای بوق ممتد که در گوشش پیچید عصبی تر از قبل به صفحه ی گوشی خیره شد. لبش را با حرص زیر دندان گرفت و دوباره تماس را برقرار کرد. اما صدای اوپراتور در گوشش پیچید که خاموش بودن دستگاه را اعلام میکرد. نفهمید چطور شد که در یک لحظه کنترلش را از دست داد و گوشی را روی زمین کوبید. از صدای متلاشی شدنِ گوشی ، صندوقدارِ لابی و چند نفر از افرادِ پذیرش سراسیمه به طرفش آمدند. نگاهشان کرد و فریاد کشید:
_چی رو نگاه میکنین؟ گم شین سرِ کارِتون!
سپس روی مبل نشست و سرش را میان دستانش گرفت. پا پس کشیدن های ترانه دیگر داشت طاقتش را طاق میکرد.
_چه خبرته رادین؟
سرش را بلند کرد و با خشم به فردین خیره شد.
_از وقتی پاتو توی ایران گذاشتی مثل نفرین افتادی توی زندگیم.. لعنت به روزی که برگشتی فردین!
فردین کنارش نشست و گفت:
_رفتار غیر قابل تحمل خودت و پای دیگرون نذار.. بهت گفتم اگه بخوای این رویه رو ادامه بدی زنت ازت سرد میشه. نگفتم؟
تند و تیز به طرفش سر برگرداند.
_به تو ربطی نداره!
_اگه به من ربطی نداره پس سعی نکن به من ربطش بدی!
دست های رادین از عصبانیت میلرزید. با حالی زار نالید.
_ازم بدش میاد.. حس میکنم

1400/04/18 09:13

ازم متنفره.. دائما ازم فرار میکنه! به خاطر اون بچه ست.. از وقتی اون بچه به دنیا اومده باهام سرِ لج افتاده..
_بچه نباش رادین.. اون خونه رو کردی زندان.. چه فرقی داره در و براش قفل کنی یا اجازه ندی از خونه بیرون بره؟ هر دوش یکیه... با این کارا فقط داری از خودت دورش میکنی!
بی ملاحظه داد زد:
_به تو چه؟ تو چرا نارحتی هان؟
فردین نگاهی به اطراف انداخت.. انگار هر چه ملاحظه میکرد او لجباز تر میشد. عصبی گفت:
_صدات و بیار پایین. اینجا خونه نیست که هوار میکشی...
رادین از جا برخاست و دستش را در هوا تکان داد. خواست از کنارش بگذرد که فردین دستش را گرفت و از لای دندان هایش با حرص غرید:
_فقط چند روز بهت فرصت میدم همه چی رو بهش بگی رادین.. وگرنه مجبورم خودم براش خیلی چیزا رو توضیح بدم!
چشم های رادین با وحشت گشاد شد.. با بُهت گفت:
_نمیگی.. تو هیچی نمیگی!
_دو تا راه جلوته برای درست کردن همه ی خرابکاری هایی که تا به حال کردی.. اول از همه برمیگردی پیش دکترت و دوره ی درمان و از اول و کامل شروع میکنی.. دوم اینکه همه چی رو راجع به اون گذشته ی لعنتی به ترانه میگی و این مسخره بازی رو تمومش میکنی. خیلی جدی ام رادین!
رادین دستش را پس کشید و گفت:
_اینکار و نمیکنی!
_مطمئن باش میکنم چون راه دیگه ای برام نذاشتی.. فکر کردی میشینم و اجازه میدم هر بلایی سرِ نسیم آوردی سرِ اونم بیاری؟
رادین موهایش را چنگ زد. اسمِ نسیم مثل ریشه های غده ی سرطانی در تمام سرش پیچید و مغزش را مختل کرد. زیر لب زمزمه کرد:
_اتفاق بود.. تو که میدونی لعنتی.. تو که میدونی همش اتفاق بود!
_میدونی که منظورم به اون اتفاق نیست.
رادین چند قدم عقب رفت و انگشت اشاره اش را بالا آورد. با ترس گفت:
_هیچ کاری نمیکنی.. تو هیچی بهش نمیگی فردین.. نمیذارم زندگیمو خراب کنی!
فردین در سکوت نگاهش کرد و دور شدنش را دید . دیگر شرایط طوری نبود که بتواند ملاحظه ی بیماری اش را بکند.. رادین مثل اتوموبیلِ بی ترمز ، روز به روز به آن درّه ی وحشتناک نزدیک تر میشد.. نمیتوانست همانطور دست روی دست بگذارد و شاهد سقوطش باشد.. مخصوصا که قرار بود در این سقوط ، یک قربانیِ معصوم و بی گناه هم کنار خودش داشته باشد.
نشست و دست روی چشم هایش کشید. ذهنش دوباره به چهار سالِ پیش برگشت و صدای ترسیده ی نگار در گوشش پیچید:
"نمیشه خودت بیای دنبالمون؟ من از رانندگیِ رادین میترسم فردین!"
دستگیره را آرام پایین کشید و داخل رفت. همان لحظه ی اول ، چشمش به جسمِ مچاله شده ی ترانه روی تخت افتاد. نگرانی جای خشم را گرفت.. خصوصا که طراوت گفته بود ، برای نهار نه پایین آمده و نه غذایی را که برایش فرستادند خورده!
کنارش

1400/04/18 09:13

روی تخت نشست و پتو را کمی از سرش پایین کشید. ریتمِ نفس کشیدنش را میشناخت. سرش را نزدیک برد و موهایش را بوسید. آرام گفت:
_میدونم بیداری.. کلک نزن!
ترانه همانطور بی حرکت ماند. میترسید چشم هایش را باز کند و رادین از همان چشم ها پی به این حقیقت ببرد. برای رادینی که تمام زیر و بم اش را از بر بود زیاد هم سخت نبود فهمیدنِ این حقیقتِ ترسناک!
_ترانه؟ پاشو دعوات نمیکنم که گوشی رو روم قطع کردی. چشات و باز کن یکم ببینمت بعد بخواب. وگرنه تا صبح میشینم همینجا و اذیتت میکنما؟
تکانی به شانه اش داد تا سرِ رادین از روی سرش برداشته شود. باز همان حسِ لعنتیِ تهوع به سراغش آمده بود. چقدر بوی تنِ رادین آزارش میداد. به سختی گفت:
_دست از سرم بردار بذار بخوابم.. حالم خوش نیست!
گفت و در همان لحظه به خودش لعنت فرستاد.. اگر رادین برای دکتر رفتن اصرار میکرد.. اگر شک اش به یقین تبدیل میشد ، رادین نه او و نه کودکش را زنده نمیگذاشت. بیشتر از قبل در خودش جمع شد و ته دلش دعا کرد دست از سرش بردارد.
دست رادین روی پیشانی اش نشست.
_تب که نداری.. چت شده آخه؟
شانه اش را گرفت و او را به طرف خودش برگرداند.
_قیافت چرا این رنگیه؟ صورتت رنگ گچ اتاقه.. پاشو لباسات و بپوش همین الان میریم دکتر!
ترانه نشست و مستاصل گفت:
_هیچیم نیست.. صبحی با لباسِ کم توی حیاط..
دستش را جلوی دهانش گذاشت تا مانع عق زدنش شود.. رادین با چشم های ریز شده نگاهش کرد.
-حالت به هم میخوره؟
با ترس سر تکان داد.
_گفتم که.. سرما خوردم!
رادین از روی تخت بلند شد و مقابل آینه ایستاد. دستی به موهایش کشید و گفت:
_میخواستم یه دوش بگیرم ولی نگرانِ توام.. لباسام و دیگه در نمیارم. بذار بگم یکی بیاد بالا کمکت کنه حاضر شی!
کلافه و با صدای نسبتا بلندی گفت:
_چرا گیر میدی رادین؟ مگه برای یه سرماخوردگی هم دکتر میرن؟
_حالت خوش نیستا.. قیافت و توی آینه دیدی؟
مشتی به لحاف کوبید و گفت:
_نه ندیدم.. نمیخوامم ببینم. اصلا میخوام بمیرم به تو چه؟ چرا منو به حال خودم نمیذاری؟
رادین که تا به حال او را اینگونه ندیده بود ، با ترس کنارش نشست و دست هایش را گرفت.
_خیلِ خب آروم.. چرا امروز انقدر جیغ و داد میکنی؟
_ول کن دستمو.. دست به من نزن!
دستش را به شدت پس کشید. اشک بی اجازه گونه هایش را تر کرد. خودش هم نمیدانست چرا به یکباره اینگونه از کوره در رفته.. فشاری که در این چند ساعت متحمل شده بود آنقدر زیاد بود که مانند آتش فشانی در حال فوران کردن بود.
_فکر کردی اگه توی این چهار دیواری نگه ام داری مریض نمیشم؟ آسیبی نمیبینم؟ نمیمیرم؟ من هر روز دارم اینجا یکم بیشتر از دیروز جون میدم. فکر میکنی زورشو

1400/04/18 09:13

ندارم که باهات بجنگم؟ چرا دارم.. ولی میخوام خودت این مسخره بازی رو تمومش کنی..
رادین با اخم گفت:
_حالا که مریضی وقتِ این حرفاست؟ وقت بهتری پیدا نکردی؟
_نه پیدا نکردم.. هر چی شد تقصیرِ توئه.. هر بلایی سرم اومد باعثش تویی لعنتی میفهمی.. خودِ تو!
گریه اش آنقدر شدت گرفت که رادین ترسیده و کلافه در آغوشش گرفت. مشت های دخترک سینه اش را نشانه گرفت و با گریه فریاد زد:
_مثلِ مرغ عشق منو کردی توی قفس.. فکر کردی لال میمونم و دم نمیزنم؟ زندگیِ من این نبود.. گند زدی توی آرزوهام.. اینجوری میخواستی خوشبختم کنی؟ که از همه چی بترسم؟ از خودم.. از سایه ی خودم.. از تو.. از مادر شدن.. از همه ی چیزای قشنگِ زندگی؟
رادین بازوهایش را گرفت و او را از خودش فاصله داد. با چشم های ریز شده گفت:
_چرا داری اینا رو میگی؟ چرا الآن؟
ترانه دستش را عقب کشید و از روی تخت پایین آمد. رو به رویش ایستاد و با گریه گفت:
_ازت متنفرم رادین.. از این تخت.. از این زندگی که برام ساختی.. از اینکه هر بار زورِ بازوت و روی این تخت به رخ ام کشیدی.. از اینکه من هر بار زیرت له شدم و داد کشیدم ولی نشنیدی دیگه متنفرم.. نمیخوام بهم دست بزنی.. نمیخوام روی سرم دست بکشی.. نمیخوام بپرسی چه مرگمه.. اصلا نمیخوام ببینمت .. نمیخوام!
کلمه ی آخر را فریاد کشید و با زانو خودش را روی زمین انداخت. رادین هول شده کنارش رفت و دستش را گرفت. صدایش از ترس میلرزید.
_چت شده ترانه؟ کسی اذیتت کرده؟ تورو خدا بگو بهم.. چرا یهو اینجوری شدی تو؟
_ولم کن بهم دست نزن.. طاقتم تموم شد میفهمی؟ دیگه تموم شد!
صدای تقه های پیاپی ای که به درِ اتاق میخورد لا به لای هق هق دخترک گم شد.. رادین از کنارش بلند شد.. گیج بود.. نمیدانست چگونه آرام اش کند.. به طرف در رفت و بازش کرد. فردین با نگرانی به ترانه نگاه کرد و با فکی منقبض گفت:
_چیکارش کردی؟
رادین دست هایش را لای موهایش فرو برد و عقب عقب رفت. با خودش زمزمه کرد:
_هیچی...
فردین با قدم های بلند ، سراسیمه خودش را به ترانه رساند و بازویش را گرفت. دخترک مقاومت کرد اما او بی توجه به ضجه هایش ، او را از روی زمین بلند کرد و روی تخت نشاند. از دیدنِ چهره ی زردش به حدی جا خورد که با صدای بلند فریاد کشید:
_یه آب قند بیارین.
دختر خدمتکار از داخل راهرو "چشم" گفت و سراسیمه پایین رفت. همانطور که پشت دخترک را با دست میمالید تا آرام شود به رادین نگاه کرد.. که گوشه ی اتاق ، پشتش را به دیوار تکیه داده بود و چشمانش با وحشت روی ترانه ثابت مانده بود. نگاه فردین را که دید ، سرش را تکانی داد و گفت:
_من کاریش نکردم...بهم گفت ازم بدش میاد.. گفت حالش ازم بهم میخوره!
همین جمله

1400/04/18 09:13

باعث شد گریه ی ترانه شدت بگیرد. فردین چشم روی هم گذاشت و رو به رادین اشاره داد تا چیزی نگوید. رادین هاج و واج به اطراف خیره شد..حس و حال عجیبی داشت... سرش مثلِ کوه سنگین شده بود. حرف های ترانه در سرش میپیچید و ذهنش را به اغما میبرد.. هنوز نتوانسته بود فریاد های دخترک و حرف هایش را حلاجی کند... نگاهِ آخر را به هر دوی آن ها انداخت و گیج و سرگردان از اتاق بیرون رفت.
ترانه خودش را روی تخت انداخت و همانطور که ملافه ی زیر دستش را چنگ میگرفت با گریه گفت:
_تنها بذارین.. برین بذارین به دردِ خودم بسوزم.. برین!

1400/04/18 09:13

ادامه دارد....????

1400/04/18 09:13

به درخواست دوستان پارت بعدی رو الان‌میزارم☺

1400/04/18 14:41

?#پارت_#ششم
رمان_#دوئل_دل?

1400/04/18 14:43

چهره ی فردین از درد جمع شد. نگاهی به اندامِ نحیف و مچاله شده ی او انداخت و آرام گفت:
_بذار یه دکتر خبر کنم معاینه ات کنه..
_دکتر نمیخوام.. هیچی نمیخوام.. فقط تنهام بذارین. خواهش میکنم!
دختر پیشخدمت ، همراه با لیوان آب قند وارد اتاق شد. فردین لیوان را گرفت و زیر لب تشکر کرد. رو به ترانه گفت:
_پاشو اینو بخور یکم حالت جا بیاد.
سکوت ترانه را که دید ، نفسش را با صدا بیرون داد و لیوان را روی میز گذاشت. چند لحظه در سکوت نگاهش کرد و ناچار به پا خاست. زودتر از این ها منتظرِ این روز بود.. میدانست این دختر ، بیش از آنچه انتظار میرفت صبر و تحمل به خرج داده است. طوفانی دیگر در راه بود.. طوفانی که اینبار قرار بود در زندگیِ برادرِ کوچکش برپا شود و شاید قدرتمند تر از قبل ، هر آنچه از ویرانه ی طوفانِ قبل مانده را همراهِ خود ببرد.
صدای قدم هایش که دور شد.. سرش را بیشتر در بالش زیر سرش فرو برد و زار زد. اگر رادین میفهمید برای این زندگیِ خسران دیده و زخمی ، میهمانی دیگر در بطن و وجودش دارد چه میشد؟ صدایش برای بار هزارم در گوشش پیچید
" از همه ی بچه های دنیا اومده و نیومده ی دنیا متنفرم"
دستش را روی شکمش گذاشت.
"مراقب باش هیچ وقت حامله نشی ترانه"
چشم هایش را باز کرد و با درد زمزمه کرد:
_خدای بزرگ.. خواهش میکنم اشتباه کرده باشم!
خسته و کلافه واردِ سالن شد. دست روی شقیقه اش کشید و رو به چهره های نگرانِ بیوک خانم و پروین گفت:
_کجاست؟
بیوک خانم زودتر از پروین گفت:
_حالش خراب بود رفت بیرون. آنا سریع پشت سرش رفت.
_با ماشین رفتن؟
_رادین پیاده رفت ولی آنا با ماشین رفت دنبالش!
نشست و همانطور که سرش را با دو انگشت میمالید گفت:
_این وقته شب؟
پروین گفت:
_نگران نباش.. آنا مراقبشه. نمیذاره اتفاقی بیفته!
حرکت دستش متوقف شد. سر بالا کرد و نگاه مستقیمش را به پروین دوخت. دستش را رو به پله ها گرفت و عصبی گفت:
_اتفاق اونجا خیلی وقته افتاده مادرِ من.. ولی نه میبینی نه اهمیت میدی. این دختر دقیقا برای تو چه حکمی داره؟
پروین با اخم زیر چشمی به بیوک خانم اشاره کرد. فردین پوفی کشید و سرش را پایین انداخت.
_عمه لطفا یه زنگ به آنا بزنین زود برگردن.. رادین تو حال خودش نیست اونم زیاد خیابونا رو نمیشناسه!
_باشه فردین جان.. بگم یه دم کرده بیارن برای دردِ سرت؟
سرش را به نشانه ی "نه" تکان داد. صدای پاشنه های بیوک خانم که دور شد.. به طرف پروین سر چرخاند و خسته گفت:
_حتما من باید میرفتم تا مثل اون روز یه قیامتِ دیگه به پا نشه؟
_داری بزرگش میکنی.. مگه چه قیامتی به پا شده تا به حال؟ رادین نه دستِ بزن داره و نه..
_نه چی مادر؟ از همه چی خبر

1400/04/18 14:45

داری؟
پروین با حالت مشکوکی نگاهش کرد که فردین با خنده ی تلخی سر تکان داد و گفت:
_کاش مرد نبودم و میتونستم مثل تو انقدر خوشبین باشم!
_حق نداری تو مسائل خصوصیِ زندگی برادرت سرک بکشی فردین!
از جا برخاست و یکباره از دهانش پرید:
_اگه صدای داد و ناله های اون دختر تا اتاقِ خوابم بیاد حق دارم!
چشم های پروین در صدم ثانیه گشاد شد. با همان نگاه ناباور به فردین خیره شد که دست دور دهانش کشید و دوباره نشست. صورتش را با دست هایش پوشاند و گفت:
_خواهش میکنم تنهام بذار مادر..دلم نمیخواد چیزایی رو بگم که تو این خونه جایگاه تک تکمون و زیر سوال ببره!
سکوتِ طولانی مدت و در پسِ آن ، صدای قدم های پروین که از او دور و دوتر میشد ، خیالش راحت کرد که مادرش حداقل برای امشب از موضع اش عقب نشینی کرده است. از جا برخاست و به طرف وسیله ی محبوبش در گوشه ی پذیرایی رفت. از اینکه صفحه ی مورد علاقه اش روی دستگاه آماده بود ، لبخند تلخی گوشه ی لبش نشست. سوزن گرامافون را روی صفحه قرار داد و موسیقیِ آرامش بخش در فضا طنین انداخت. پیپ اش را از روی میز برداشت و با فندک ، توتونِ آماده ی داخلش را آتش زد. حالا در این فضای آرام که بوی تلخ زندگی اش در لحظاتش حاکم بود ، آرامش به دقیقه هایش باز گشته بود! روی صندلیِ راک نشست و همانطور که خودش را تکان میداد ، دود را منظم و منسجم از دهانش بیرون فرستاد.. این گس شدنِ زبانش را با هیچ چیزِ دنیا عوض نمیکرد.. انگار که زندگی اش ، با ذره ذره ی این عصاره ی شکلاتِ تلخ عجین شده بود.
صدای "دینگ دینگ" وایبر گوشی اش ، بدترین اتفاق در این لحظاتِ آرامش بخش بود. پیام آنا را گشود :
"مامان گفت نگرانی.. نگران نباش.. یه گوشه ی شهر ماشین و نگه داشتم یکم حرف میزنیم. آروم که شد میایم"
به علامت غمگینِ شکلکِ آخر جمله نگاه کرد و بی حوصله دکمه ی بازگشت را لمس کرد. روی صفحه ی مربوط به خودش ، عکس زیبای دخترک به چشمانش دهن کجی کرد. دست روی لب های سرخش کشید. انگار که این موسیقی و این شبِ بی صدا ، این سکوت و این بوی تلخ و گس ، فقط همین فرشته ی آسمانی را کم داشت.
چشم هایش کم کم روی تصویر تار شد.. خودش آنجا بود و ذهنش دوباره به دوره ای سفر کرده بود ، که انگار در تمام این سال ها ، تنها حقیقتِ زندگی تلخش بوده!
" داخل کافه نشسته بود و از داخل آینه ی جیبی ، موهای مرتب و ژل زده اش را کنترل میکرد. برف شدیدی میبارید. هوا آنقدر سرد بود که حتی آتش شومینه ی بزرگی که درست در کنارش قرار داشت هم گرمش نمیکرد. نگاهی دوباره به بیرون انداخت. چند ماشین در برف گیر کرده بودند و پیاده ها با احتیاط و آرام ، روی برفِ لیز قدم برمیداشتند.

1400/04/18 14:45

نگران شد و با خودش گفت: "کاش حد اقل موبایل داشت"
استرس و اضطراب ، برای اولین بار بود که اینگونه بر دلش چنگ می انداخت.. بعد از مراسم عروسیِ مسعود ، و دیدنِ دوباره ی نگار ، بعد از چهارده سال فهمیده بود گمشده ای که در تمام این سال ها از دوری اش بی تاب بوده هیچ *** جز او نیست! دختر خاله ی بیست و یک ساله ای که آخرین تصویری که از او به یاد داشت ، مربوط به اولین روزِ مدرسه رفتنش بود..همبازیِ شیرین و دوست داشتنیِ سال های کودکی ، که بعد از مرگِ پدر و ازدواج مجدد خاله اش ، برای همیشه از شهرِ آن ها رفته بود.
چقدر لذت بخش بود دیدن چهره ی زیبا و آشنای این همبازی آن هم بعد از چهارده سال! اینکه چهره ای برایت دلنشین و زیبا باشد و هر چه بیندیشی ندانی آن را قبلا کجا دیده ای ، اینکه در همان لحظاتِ بهت و سرگردانی دستش را جلو بیاورد و بگوید "برعکسِ تو ، من تو رو خوب یادم مونده" و اینکه بفهمی این دخترِ جوان و زیبا ، همان همبازیِ ایام کودکیِ تو بوده!
پیپ را گوشه ی لبش گذاشت و آتش زد. اما هنوز پکی به توتونِ آماده اش نزده بود که دخترک با سر و وضعی خیس از برف و صورتی سرخ شده از سرما ، مقابلش قرار گرفت. سراسیمه از جایش بلند شد. چقدر برای این صحنه تمرین کرده بود.. چه لبخند هایی که در آینه تحویل خودش نداده بود و حالا ، با این پیپِ نیمه سوخته در گوشه ی لبش و این صورتِ بهت زده ، هیچ فرقی با یک کودنِ بی دست و پا نداشت. دستش را جلو برد و شرمنده گفت:
_اومدنت و ندیدم. راستی سلام!
دخترک بدونِ حتی لبخندی ، سلام آرامی داد و دستش را فشرد . رو به رویش نشست و دست هایش را روی میز گذاشت. فردین دستش را جلو برد و از روی دستکش، روی دستش گذاشت.
_دستات حسابی یخ بستن.. دوست داری جامون و عوض کنیم؟ اینجا به شومینه نزدیک تره!
به معنیِ"نه" سر تکان داد و با صدایی گرفته گفت:
_چون گفتی کارت خیلی مهمه اومدم وگرنه کلی کار داشتم.
_هنوزم دنبالِ خونه این؟
نگار چند لحظه ی کوتاه نگاهش کرد و به معنی" آره" سر تکان داد. فردین با دقت نگاهش کرد. چشم های گود رفته اش را.. صورت کوچکی که بدون ذره ای آرایش هم زیبا و دلنشین بود.. لب های ترک خورده و تیله های خاکستریِ خاموش و بی فروغش را.. نه ! این دختر همان دخترِ یک سال پیشی که در عروسیِ مسعود دیده بود، نبود! اما هنوز هم با این چهره ی شکسته و غمگین ، از همیشه جذاب تر و خواستنی تر بود. صدای آرامش او را از خلسه بیرون کشید.
_نسیم میگه یه سوئیتِ چهل متری هم برامون کافیه.. ولی من دیگه حوصله ی اسباب کشی ندارم. اگه قراره از این به بعد خودم باشم و خودش ، دوست دارم زودتر وضعیت خونه مون توی تهران مشخص بشه.
آهی کشید و

1400/04/18 14:45

افزود:
_از این به بعد تنها *** و کارِ نسیم خودمم. اگه قرار باشه سر و سامون بگیره ، دوست ندارم خواستگاراش بیان توی سوئیت چهل متری!
_مگه ما مردیم که بی *** و کار باشین؟ خدا خاله رو بیامرزه.. میدونم وقتش نیست..اما تا وقتی وصیت خونده شه و تکلیف ارث مشخص بشه بهتره خونه ی ما بمونین. میدونم با عمه ت هم راحتی ولی از کرج تا دانشگاهت کلی راهه.. حالا که کارای انتقالیت حل شده بهتره خودتونم تهران بمونین. هم این روزای سخت زودتر بگذره.. هم اینکه بهت ثابت بشه بی *** و کار نیستین!
نگار با حالت خاصی نگاهش کرد.
_برای همین ازم خواستی بیام اینجا؟
دستش را آرام جلو برد و دوباره روی دست دخترک گذاشت. خیره در چشمانش لب زد:
_نه.. برای اینکه بدونی ارزشت برام خیلی خیلی بیشتر از یه دخترخاله ی ساده ست!
چشم های نگار ، از برقی آنی روشن شد. نیمچه لبخندی زد و تلخ گفت:
_چقدر دیر فهمیدی!
فردین نگاهش کرد و با افسوس گفت:
_ حق داری ..همیشه اتفاقای مهم زندگیم و دیر میفهمم! "
با صدای قدم های شخصی ، چشم هایش را باز کرد.. خانه غرق در تاریکی بود.. نمیدانست کِی اینگونه خوابش برده که پیپ اش هم در دستش نیست و حتی از ساعت خبر ندارد!
از روی صندلی بلند شد و با احتیاط به طرفِ هال رفت. میانِ تاریکی روشنی هال ، ترانه را تشخیص داد که آرام به طرف در ورودی میرفت. جلو رفت و دست روی بازویش گذاشت. ترانه با ترس برگشت. چهره اش را کامل نمیدید اما ساک کوچکی که دست گرفته بود قابل تشخیص بود. نگاهش را به ساک دوخت و گفت:
_کجا میری؟
_خواهش میکنم ولم کنین. باید برم!
_هیچ معلوم هست چیکار داری میکنی؟ با رفتنت چی درست میشه؟
ترانه نالید:
_آقا فردین تو رو خدا.. جون عزیزتون.. باید برم!
عصبی دست برد و چراغ را روشن کرد. به چهره ی زرد و نزار دخترک ، ترس و پریشانی هم افزوده شده بود. با خشم گفت:
_با این وضع؟ با این شکل و قیافه؟
نگاهش را به ساعت دوخت که دو شب را نشان میداد.
_این وقتِ شب داری قهر میکنی و میری خونه ی بابات؟
ترانه سر پایین انداخت و لب به دندان گرفت. پوفی کشید و دستش را جلو برد. ساک را گرفت اما ترانه دسته اش را رها نکرد.
_ولش کن.. لج نکن دخترِ خوب.. بذار صبح بشه یه تصمیم عاقلانه میگیری!
_دیگه هیچ تصمیم عاقلانه ای نمیتونم بگیرم.. تاکسی بیسیم دمِ دره.. خواهش میکنم تا رادین نیومده بذارین برم!
مغزش سوت کشید.. رادین هنوز نیامده بود؟ مستقیم نگاهش کرد.
_بیخود خانوادت و نگران نکن ترانه.. هر مشکلی هست قول میدم خودم حلش کنم!
ترانه با بغض سر تکان داد:
_نمیتونین! این یکی دیگه فرق میکنه!
از حالت ترسیده و بغض صدای دخترک قلبش مچاله شد. نفس عمیقی کشید و گفت:
_قول میدم.. اصلا

1400/04/18 14:45

میگم اتاق مهمون و برات حاضر کنن تا هر وقت خواستی توی همین خونه قهر باش.. ولی نرو! چون رفتنت همه چی رو بدتر میکنه!
_به مرگ پدرم قهر نمیکنم.. تو رو خدا بذارین برم.. متوجه نیستین.. من باید برم!
فردین در سکوت نگاهش کرد. پر واضح بود از چیزی رنج میبرد.. این لرزش دست ها و صدای لرزان علامت خوبی نبود.. با خودش اندیشید ، شاید بد نمیشد چند روزی تا آرام شدنِ اوضاع در خانه ی پدر و مادرش باشد.. شاید در همین مدت میشد روی راضی کردنِ رادین برای درمان حساب باز کرد. گوشه ی ساک را رها کرد و سر تکان داد:
_برو ولی یادت باشه خونه ی تو اینجاست. هر وقت باشه باید برگردی به زندگیت.. پس خواهش میکنم عاقلانه رفتار کن!
ترانه تند و بی مکث سر تکان داد. فرصت را غنیمت شمرد و با قدم های سریع از خانه بیرون رفت. باید از هر کسی جز افرادِ این خانه ، برای حل این مشکل بزرگ کمک میگرفت!
روی تخت نرم و کوچک اتاق ، جنین وار در خودش جمع شده بود. چشم هایش ثابت روی نقطه ای از دیوار بود و ذهنش همزمان به هزار و یکجا سفر میکرد. در مشت دستش داشت زندگی اش را میفشرد.. زندگی ای که معلوم نبود از آنِ اوست یا نه! حس غریبی داشت.. حسی که میان خوشحالی و غم ، پا در هوا مانده بود.
مشت دستش را دوباره باز کرد. از گوشه ی چشم به دو خط پررنگِ روی تست بارداری نگاه کرد. برای بار هزارم سرش گیج رفت و حالش باز هم کمی خراب تر از قبل شد. درک نمیکرد.. چرا همه چیز اینگونه پشت سرِ هم و مسلسل وار اتفاق می افتاد؟ چرا هنوز شوک ضربه ی قبل را از سرنگذرانده ضربه ی جدیدی از راه میرسید؟
حالا با این کودکِ نصفه و نیمه ای که تکلیفش از همان روز اول مشخص شده بود چه میکرد؟
اشک از گوشه ی چشمش سر خورد و روی بالشش چکید. دستش را روی شکمش گذاشت و با لبی لرزان زمزمه کرد:
_حالا من باهات چیکار کنم؟
صدای مادرش را از آن طرف دیوار میشنید.. صدای شیوه و گریه زاری اش را.. نیمه شب با کلید وارد خانه شده بود.. میدانست خواب پدر و مادرش سنگین است و اگر کمی احتیاط کند صدایش را نمیشنوند. درست مثل شب هایی که آن ها خواب بودند و او ، آرام درِ حیاط خلوت را باز میکرد و ساعت ها مقابل شمعدانی هایش مینشست.
صبح زود قبل از بیدار شدندشان از خانه بیرون زده بود. باید تکلیف خودش را با این ترس و تردید مشخص میکرد. تست را از داروخانه گرفته و برگشته بود! اما هنگام بازگشت به خانه همه چیز طور دیگری بود!
ساک کوچکش را در گوشه ی اتاق دیده بودند. میانِ سر و صدا و بحث پدر و مادرش سر رسیده بود. گلی شانه هایش را گرفته بود و با وحشت پرسیده بود در این خانه چه میکند! صادق نگران به لب هایش زل زده بود اما مثل تمام سال هایی که

1400/04/18 14:45

مواخذه میشد ، یا شاید کمی بیشتر ، چیزی برای گفتن نداشت!
مادرش دست پشت دست میکوبید و لب میگزید.. پدرش مغموم و ناراحت به گوشه ای از خانه خیره بود و او ، برای اولین بار بی توجه به حال و روزِ اهل خانه ، راه جایی را در پیش گرفته بود که تکلیفِ این تردید را روشن میکرد!
وقتی با آن خط های پررنگِ قرمز مواجه شده بود ، دستش را به دیوار گرفته بود و با وحشت و ترس ، همه ی جانش را بالا آورده بود. صدای ضربه ی دست مادرش لا به لای عق زدن های پیاپی اش گم شده بود و حساب و کتابِ این دو خطِ لعنتی ، میانِ بلبشوی زندگی اش..
هنوز نمیتوانست به خودش بقبولاند.. باورش نمیشد! وحشت ، غول چهار حرفیِ بی رحمی شده بود که هر لحظه کمی بیشتر از قبل ، جانش را از درون میمکید.
با صدای خش دار و نگران پدرش از پشتِ در، به خودش آمد و گوش به حرف های پر دردش داد.
_ترانه جان خواهش میکنم در و باز کن بابا. من و مادرت نگرانیم. اجازه بده یکم حرف بزنیم اگه دیدی نمیتونی گوش کنی قول میدم دیگه چیزی نپرسم!
نیم خیز شد و روی تخت نشست. شاید این صدای خش دار و خسته ، تنها ضعف زندگی اش بود. دلش نیامد نگرانش بگذارد. تست را داخل سطل آشغال گوشه ی اتاق انداخت و در را باز کرد. صادق به محض دیدنش جلو آمد و پیشانی اش را بوسید. گلی از پشت سرش گردن کشید و گفت:
_صادق ببین تب داره.. بیارش بیرون ببریمش دکتر.
در را از پشت سر به روی گلی بست و همانطور که شانه ی نحیف دخترکش را در آغوش گرفته بود جلو رفت. ترانه مانند رباطی بی حس و مطیع کنارش حرکت کرد تا به تخت رسید. صادق نگاهش کرد. دختر لاغر و بی رنگ و رویی که رو به رویش نشسته بود ، همانی نبود که شبِ آخر در این خانه در آغوش گرفته بود و تا صبح موهایش را بوییده بود . دست روی رد اشک خشک شده ی چشمش کشید و گفت:
_چی شده بابا جون؟ بگو بهم نترس.. چرا اومدی اینجا؟
ترانه انگشتانش را در هم قفل کرد و به آن ها خیره شد. چیزی برای گفتن نداشت!!
_ترانه بابا؟ با رادین حرفتون شده؟
سرش را به یکباره بالا آورد. به چشم های نگران پدرش خیره شد. یک دختر چگونه میتوانست از این درد برای قهرمان زندگی اش بگوید؟ اصلا چه میگفت؟ از دردِ آن تجاوز های بی رحمانه میگفت یا از حاصل یکی از همان شکنجه ها؟ بغض در گلویش اندازه ی کوه شده بود. میدانست با کوچکترین حرفی ، این سد سست میشود و هر آنچه در پشتش انباشته ، سیل میشود و بیرون میریزد! سکوت را ترجیح داد و سرش را به طرفین تکان داد.
صادق سرش را در آغوش گرفت و موهایش را بوسید. کنار گوشش آرام گفت:
_پاشو حاضر شو ببرمت دکتر.. دوست نداری حرف بزنی باشه.. هر وقت دیدی آماده ای حرف میزنیم. ولی جانِ بابا منو انقدر

1400/04/18 14:45