438 عضو
نگران نذار.. بذار یه دکتر ویزیتت کنه!
به سختی و آرام لب زد:
_سرما خوردم بابا.. صبح برای خودم از داروخونه دارو خریدم!
_مگه سرِ خود دارو میخورن؟ اونجوری که تو حالت به هم خورد من و مادرت پشت در جون به لب شدیم. پاشو دخترم!
به چشمان پدرش ملتمسانه زل زد و گفت:
_تو رو خدا بابا.. میخوام بخوابم.. خواهش میکنم!
صادق چند لحظه نگران نگاهش کرد و به ناچار سر تکان داد. سرش را نوازش کرد و همانطور که بر میخاست گفت:
_امروز نمیرم آرایشگاه.. بخواب تا وقت نهار استراحت کن. به مادرت میگم یه سوپ مرغ زعفرونی برات درست کنه جون بگیری.. دوست ندارم اینجوری ببینمت بابا!
بیرون رفتنش را با حسرت نگاه کرد. یعنی دوباره میتوانست صدای سوتِ زودپزِ پر سر و صدا و ارزان قیمت مادرش را بشنود و سوپ زعفرانی و خوش عطر خانه ی خودشان را بخورد؟ زندگی ای که همیشه فکر میکرد برایش جهنمی بیش نیست حالا بزرگ ترین حسرت این روزهایش شده بود!
سر میز چهار نفره و کوچک نشسته بود و سوپش را با قاشق هم میزد. سکوتی که در جمع حاکم بود بیشتر از آرامش ، برایش دلهره به همراه داشت. خصوصا وقتی نگاه های خصمانه ی مادر و اشاره های پدرش را به او میدید.
_بخور بابا.. بازی نکن با غذات!
قاشق اول را با زور فرو داد..ولی وقتی طعم خوش زعفران در دهانش پیچید ، اشتهایش تحریک شد. گلی زیر لب گفت:
_انگار تا جون به لبمون نکنه دهن باز نمیکنه.. بعد از نهار زنگ میزنم به پروین خانوم!
نگاهش بالا آمد و همزمان صادق گفت:
_گلی بذار نهارش و بخوره!
_بخوره مگه من چیزی میگم؟ ما باید بفهمیم چرا حال و روزش شده این یا نه؟ خودش که مثل مجسمه ست..هیچی نمیگه!
قاشق از دستش داخل بشقاب افتاد.. بشقاب را کنار زد و خواست از جا بلند شود که پدرش با تحکم گفت:
_اون سوپ تموم میشه بابا!
ملتمسانه به چشم های پدرش زل زد.. صادق بی توجه به نگاهِ او رو به گلی گفت:
_هنوز انقدر خار و خفیف نشدم که مشکل زندگی دخترم و از مادرشوهرش جویا شم. هر چیزی که باشه اگه ترانه لازم بدونه بهمون میگه!
_نصف روز شد این دختر هنوز دهن باز نکرده صادق! مگه نمیبین رنگ و روشو.. اون روز خونه ی ترنم نبودی ولی من بودم و دیدم. بهت گفتم این بچه ها با هم مشکل..
_مشکل زندگیشون تا وقتی خودشون نخوان به ما مربوط نمیشه گلی.. میذاری این بچه غذاش و بخوره یا نه؟
گلی بی صدا سر به زیر انداخت و ترانه مغموم و گرفته ، دوباره قاشقش را دست گرفت. پدرش دست روی بازویش گذاشت و گفت:
_بخور دخترم.. بعدش اگه خواستی صحبت میکنیم!
قاشق دوم را بی صدا سمت دهانش برد و محتوایش را مزه مزه کرد.
_کاش زنگ میزدم ترنم هم میومد.. از وقتی بچه اش به دنیا اومده براش سوپ زعفرانی نپختم..
دوست داره!
با شنیدن نام "بچه" بی اراده دستش متوقف شد.. چقدر این واژه با حال و روزش غریب بود.. یعنی حالا او هم در وجودش "بچه" ای داشت؟ کودکی به زیباییِ آیلی؟
تمام تنش سرشار از حسی گرم و شیرین شد. قاشق سوم را بی حواس سمت دهانش برد که گلی زیر لب افزود:
_حامله که بود نمیتونست بخوره که مبادا بچه سقط بشه.. از اون وقت تو دلش مونده..
حس میکرد هر آنچه خورده ، در صدم ثانیه از حلقش بیرون خواهد پرید. دستش را روی گلویش گذاشت و نگاهی به محتوی بشقاب انداخت. صادق تشویشش را پای مریضی اش گذاشت و گفت:
_لج نکن بذار بریم دکتر دخترم!
با همان اندک توانی که داشت بشقابِ سوپ را کنار زد.. حتی احتمالِ آسیب دیدنِ این کودکِ چند روزه هم حال و روزش را به هم میریخت. انگار تازه داشت با حسی مرموز و ناشناخته آشنا میشد.. حسِ قویِ حفاظت از موجودی که قرار بود از جانش تغذیه کند. دست روی دلش گذاشت و از جا برخاست. رو به صادق با عجز لب زد:
_نمیتونم بابا!
صادق برایش سر تکان داد و نگران گفت:
_برو استراحت کن بابا جان!
میان پچ پچ های معترضِ مادرش ، راه اتاقش را در پیش گرفت. روی تختش نشست و دستش را روی شکمش گذاشت. آن حس عجیب که به یکباره به وجودش سرازیر شده بود ، دست از سرش بر نمیداشت . تازه داشت پی به عمق ماجرا میبرد.. قرار بود کودکی داشته باشد.. عروسک زیبایی مثلِ آیلی.. کسی که با دهانِ کج و کوله و چهره ای ناراضی مدام به دنبالِ مادرش بگردد و فقط برای او باشد. لبخند غریبی روی لب هایش نقش بست! چطور از پس اش بر می آمد؟ مگر اصلا مادر بودن را بلد بود؟ روی تخت دراز کشید و چشم هایش را بست. تصاویر زیبایی که در پس پرده ی چشمانش جان گرفت ، او را به خلسه ای شیرین فرو برد!
نمیدانست چقدر گذشته ولی اتاق کاملا تاریک شده بود. یعنی چند ساعت خوابیده بود؟ صداهایی که از بیرون میشنید هر لحظه واضح تر میشد. دست روی شقیقه اش گذاشت. سرش مثلِ کوه سنگین بود. چرا انقدر خوابش می آمد؟ دست روی چشم هایش کشید و خواست از جا بلند شود که با باز شدن ناگهانیِ در اتاق با ترس دستش را روی قلبش گذاشت. قامتِ رادین را به خوبی تشخیص داد. وحشت کرده و ناخودآگاه دستش را روی شکمش گذاشت. ثانیه ای طول نکشید که چراغ روشن شد و چشم های سرخ و ظاهر پریشانِ رادین مقابل چشمانش جان گرفت.
نفسش بند آمد. حتی فرصت نکرد واکنشی نشان دهد. دستش به شدت کشیده شد و رخ به رخِ چهره ی برافروخته ی رادین ایستاد.
-بهت گفتم روزی که از خونه ات بری دنیا رو جهنم میکنم. نگفتم؟
سعی کرد مچ دستش را از دست رادین بیرون بکشد.
_ولم کن رادین. داره دردم میگیره!
رادین رهایش کرد و فریاد کشید:
_همین الان این مسخره بازی
رو تمومش میکنی. بپوش.. برمیگردیم خونه!
بر ترسش غلبه کرد و با صدایی لرزان گفت:
_من هیچ جا نمیام!
رادین برگشت و برافروخته نگاهش کرد.
_نمیای؟
_نه نمیام.. اینجا خونه ی پدرمه.. میخوام چند وقتی اینجا باشم.. نمیخوام برگردم اون خونه!
رادین جلو رفت و دست هایش را گرفت.
_چرا نفس؟ کسی اذیتت کرده؟ هر کاری بخوای میکنم.. اصلا یه خونه ی دیگه میخرم جای دیگه ای زندگی کنیم. خودمون دو تایی. تنها. هان؟
_چرا نمیفهمی رادین؟ مشکل من اون خونه و افرادش نیست. مشکلِ من تویی.. رفتارِ تو... زندگیِ مزخرفی که برای هردومون ساختی!
رادین دستش را کشید.
_باشه بریم خونه در مورد همه چی حرف میزنیم.
بی اراده به طرف در اتاق کشیده میشد. هر چه تقلا میکرد دستش را از چنگال قدرتمندش بیرون بکشد نمیتوانست. نالید:
_رادین ولم کن.. نمیخوام بیام.. ولم کن دست از سرم بردار!
جمله ی آخر را آنقدر بلند گفت که در اتاق به یکباره باز شد. صادق نگاهی به دست رادین انداخت و گفت:
_قرار شد اینجوری حلش کنی پسرم؟
رادین دستی به موهایش کشید و عصبی گفت:
_به شما ربطی نداره.. خواهش میکنم دخالت نکنین!
ترانه به وضوح جا خورد.. شرمنده و ناراحت به پدرش نگاه کرد که چند قدم جلو آمد و رو به رادین گفت:
_تا وقتی ترانه اینجاست به منم مربوط میشه. نمیخوام سر کسی که برای هر دوتامون باارزشه بحث و دلخوری پیش بیاد.. ولی باباجون این راهش نیست. بشینین مشکلتون و با زبونِ خوش حل کنین. نه با زور و دعوا!
_این مشکل تا وقت ترانه برنگرده خونه حل نمیشه!
انشگتش را رو به ترانه گرفت و با صدای بلند گفت:
_اون زنِ منه.. خونش جاییه که من باشم.. اینجا دیگه خونش نیست. اینا رو بهش نگفتین؟
دوباره دست برد و مچ دست ترانه را گرفت. خواست او را با خودش بیرون ببرد که بازویش اسیر دستِ صادق شد.
_درسته پیر شدم ولی هنوز انقدرا هم خرفت نشدم... حرمت نگه دار پسرجون.. حد اقل به خاطر زنت!
رادین خواست چیزی بگوید که ترانه دستش را پس کشید و فریاد زد:
_برو رادین.. خواهش میکنم از اینی که هست بیشتر پیش چشمم کوچیک و خار نشو!
سپس به طرف پدرش برگشت و ملتمسانه نگاهش کرد. صادق حرفش را از چشمانش خواند.. رو برگرداند و از اتاق بیرون رفت. به محض رفتنش ، دوباره به رادین خیره شد و محکم تر از همیشه گفت:
_به اندازه ی کافی مقابلت کوتاه اومدم و غرور و شخصیتم و زیر پام گذاشتم. بذار یه مدت به حال خودم باشم. بر میگردم ولی نه حالا! برگشتنِ من به اون خونه واجد شرایط خاصی میشه که اگه قبولش نکنی دیگه هیچ وقت منو نمیبینی!
از همین فاصله هم میتوانست پیشانیِ نبض گرفته اش را ببیند. نباید در مقابلش کوتاه می آمد.. دیگر نه!
رادین با درماندگی
گفت:
_بدونِ تو میمیرم لعنتی.. میخوای چیکار کنی؟ میخوای من و بذاری و بیای همینجا بمونی؟ دوست داری جدا شیم؟
ترانه سر تکان داد. ضعف باز داشت به بدنش برمیگشت. مستاصل گفت:
_برو بذار خودم و پیدا کنم رادین.. بذار با خودم کنار بیام.. هر وقت تونستم به نتیجه ی درستی از این زندگی برسم برمیگردم... نمیدونم کِی.. نمیدونم چجوری ولی تا نتونم به اون اعتمادی که میخوام برسم برنمیگردم!
اشک از چشم رادین چکید. سرش را کج کرد و لب زد:
_میتونی؟ میتونی بدونِ من باشی؟
روی تخت نشست و سرش را پایین انداخت. نباید میگذاشت باز خام این عسلی های گرم و پر از عشق شود!
_خواهش میکنم رادین!
_باشه.. باشه میرم ولی به خدای احد و واحد اگه نخوای برگردی زمین و به زمان میدوزم.. فکرِ جدایی رو از توی سرت بنداز بیرون ترانه.. منو نمیشناسی! نمیدونی میتونم چه کارایی برای نگه داشتنت بکنم!
صدای قدم های رادین و در پس اش ، باز و بسته شدنِ در را که شنید ، صورتش را با دست هایش پوشاند و زمزمه کرد:
_چرا میدونم.. من بهتر از هر کسی میدونم چه کارایی ازت بر میاد!
آمدن ناگهانیِ حسام ، همه را شوکه کرده بود. همه میدانستند کارش آنقدر سنگین و خسته کننده است که تا وقتی مجبور نباشد ، و یا به تعطیلاتی چند روزه برنخورد ، این طرف ها پیدایش نمیشود. به خصوص که هیچ گاه عادت نداشت بدون مادر و یا رها ، به دیدن آن ها برود. این ملاقاتِ ناگهانی آن هم در این برهه از زمان ، برایشان کمی شبهه برانگیز شده بود. به خصوص که ترانه ، با شنیدنِ صدای حسام از اتاق بیرون آمده بود و نگاه های مضطرب و نگرانش ، همه را کنجکاو کرده بود!
حسام فنجان چای را از داخل سینی برداشت و همانطور که زیر چشمی حواسش به ترانه بود ، تشکر مختصری کرد. گلی کنارش نشست و گفت:
_چیزی شده خاله جان؟
به طرفش برگشت و سعی کرد آرام باشد.
_حالا بعد بیست و چند سال آدم شدیم اومدیم به خاله مون یه سری بزنیم.. خطا کردیم؟
_این چه حرفیه پسرم.. خوش اومدی.. آخه اینجوری یهویی.. چه بدونم!
_میدونین که کارم ساعت هشت تموم میشه.. فردا صبح هم دوباره باید بیمارستان باشم...
به طرف ترانه برگشت و خونسرد گفت:
_اومدم از ترانه در یه موردی مشورت بگیرم و برم!
سکوتی که در جمع حاکم شد ، تپش های قلب ترانه را چند برابر کرد. صادق گفت:
_از کجا فهمیدی ترانه اینجاست؟ چه شانسی آوردی پس؟
حسام دستی به زیر چانه کشید و گفت:
_بهش اس ام اس زدم برم خونشون.. بهم گفت خونه ی مامان اینام بیا اینجا.
صادق به نشانه ی تفهیم سری تکان داد. لحن بی مزاح و جدیِ حسام را پای خستگی اش گذاشت و گفت:
_کارتون و برسین پسرم.
حسام از جا بلند شد و بی ترس رو به ترانه گفت:
_میتونی
بیای اتاق؟ یکم خصوصیه!
ترانه نیم نگاهی به گلی انداخت و "باشه" آرامی گفت. گلی گفت:
_پس تا شما کارتون تمام بشه شام منم حاضره!
حسام با لبخند برایش سر تکان داد و زودتر از ترانه وارد اتاق شد. روی صندلی کامپیوتر ترانه نشست و با پاهایش روی زمین ضرب گرفت. ترانه آرام به او نزدیک شد. رو به رویش نشست و نگاهش را به درِ نیمه باز دوخت.
_ببخش مجبور شدی دروغ بگی!
حسام بی حرف سر تکان داد.
_حسام؟ زودتر بگو چی شده و تمومش کن.. چی از اون گذشته ی لعنتی فهمیدی که حال و روزت اینه؟
_اول تو بگو.. چی باعث شده سر از اینجا در بیاری؟ این چشای پف کرده و حال و روزِ تو برای چیه؟
_نترس.. نتونستم چیزی بفهمم! حال و روزم به خاطر یه بدبختیِ دیگست!
حسام نفس عمیقی کشید و نگاهش کرد.
_ترانه.. مطمئنی میخوای بشنوی؟
_معلومه که میخوام.
_اوضاع از اونی که فکرشو میکنی خراب تره ترانه.
سکوت ترانه ، به راحتی ترسش را آشکار کرد. دستش را جلو برد و روی کتف دخترک گذاشت.
_آروم باش.. اگه میخوای اینجوری کنی و فشارت بالا و پایین بشه ترجیح میدم از من نشنوی.. چون اون بیرون به اندازه ی کافی چشم روم هست.
لب هایش با زور تکان خورد:
_بگو حسام!
نفس عمیقی دیگر کشید:
_با یه مردی آشنا شدم به اسم منصوری ، با این که سن و سال زیادی نداره ولی چندین ساله که تو بخش اداری اون هتل کار میکنه. یه جورایی دستِ راست همایونفرِ بزرگ بوده.. بعدِ مرگش هم شده دست راست پسر بزرگش. بیرون هتل توی پارکینگ زدم به آینه ماشینش.. خلاصه با کلی زبون بازی و خواهش و تمنا رفتیم براش آینه بخریم. از همونجا روی مخ اش کار کردم تا تونستم شمارش و بگیرم.
کمی مکث کرد و گفت:
_بماند که چجوری رفیق شدیم و منی که از بوی ماهی هم حالم بهم میخوره باهاش برای آخر هفته قرار ماهیگیری گذاشتم. وارد جزئیات نمیشم.. فقط انقدر قشنگ رو مخش کار کردم که بهم اعتماد کرد و هر چی پرسیدم مثل بلبل گذاشت کف دستم!
حرفش را قطع کرد و کمی در سکوت به چهره ی رنگ پریده ی ترانه خیره شد. کلافه از جَوی که ایجاد شده بود پوفی کشید و گفت:
_آقای همایونفرِ بزرگ یعنی پدرشوهر مرحومت ، بنا به وصیت خواهر زن مرحومش ، سرپرستی دو تا دخترش و به عهده میگیره. پدرشون خیلی سال پیش فوت شده بود و ناپدریِ بد قلقی داشتن. انقدر که موقع ازدواج با زنه ، دو تا دخترا رو قبول میکنه ، ولی شرط میذاره که باید برای همیشه از تهران برن و خانواده و همه *** و کارش و فراموش کنه! خلاصه.. بعد چهارده سال که مادر دخترا میمیره انقدر دخترا رو آزار میده که از دست ناپدری فرار میکنن و برمیگردن تهران.. بعدم که وصیت خونده میشه مشخص میشه مادرشون خواسته پیش خاله شون بزرگ
شن!
_یعنی دخترخاله های رادین؟
سر تکان داد و افزود:
_نمیدونستم برادرشوهرت برگشته!
ترانه سرش را پایین انداخت.
_من اصلا از وجودش خبر نداشتم. یک ماهی میشه برگشته!
_میدونی برای چی از ایران رفت؟
ترانه سرش را بالا کرد و به معنی"نه" تکان داد.
_اُکی پس از اولش میگم. یکی از اون دخترخاله ها عشق این فردین آقا بوده.. انقدر که شیش ماه بعد از زندگی تو اون خونه ، فردین ازش خواستگاری میکنه و خیلی سریع عقد میکنن. توی همون زمانی که نامزد بودن هم همایون خان فوت میکنه و کلا اوضاع خانواده به هم میریزه.
زیرچشمی نگاهی به ترانه کرد و با اخم گفت:
_و اما موادری که مربوط به رادین و زندگیتون میشه...!
نفسی تازه کرد:
_رادین بعد از مرگ پدرش دچار افسردگی میشه.. نمیدونم قبلا هم مشکلی داشته یا نه ولی اوضاعش توی اون سالی که پدرش و از دست میده خیلی به هم میریزه. توی همون اوضاع هم متوجه علاقه اش به دخترخاله ی کوچیکش یعنی نسیم میشن. میگم علاقه نه یه علاقه ی معمولی.. یه جورایی انقدر به دختره ی بدبخت فشار میاورده که زندگی رو براش جهنم کرده. نسیم توی یکی از بخشای هتل کار میکرد. این جناب منصوری خودش از نزدیک دیده چجوری هر روز یه جریانِ جدید تو هتل به وجود می آورده. یه روز به تیپ و قیافش گیر میداد.. یه روز میگفت تا دیر وقت باید برام کار کنی.. یه روز دیگه به معاشرتش با کارمندای دیگه گیر میداد. خلاصه اینکه دختره رو دیوانه کرده بود!
نفسش در سینه حبس شد.. پس رادین قبل از او زندگی را برای *** دیگری هم جهنم کرده!! با دست ملافه ی زیر دستش را چنگ زد و گفت:
_اون دختر الآن کجاست؟
_عجله نکن ترانه.. دارم میگم!
ترانه بی حرف به نقطه ای خیره شد. تقه ای به در خورد و گلی با ظرف میوه داخل آمد. نگاه مشکوکش را به آن دو دوخت و گفت:
_تموم نشدین؟ اگه تمام شدین میوه رو با هم تو پذیرایی بخوریم!
حسام دستی به سرش کشید و گفت:
_ممنون خاله.. الآن تموم میشه!
گلی ظرف میوه را روی میز گذاشت و رو به ترانه آرام گفت:
_زیاد طولش نده.. زود بیا بیرون این بچه بدون شام نره خونه!
ترانه به راحتی متوجه منظورش شد. بی حوصله سر تکان داد و چیزی نگفت تا مادرش کاملا بیرون برود. حسام به دری که به عمد ، باز گذاشته شده بود نگاه کرد و با اخم گفت:
_برو اون در و ببند.. شاید بشنون چی میگیم!
ترانه بی حرف نگاهش کرد.. از جا برخاست و خودش به طرف در رفت. آن را بست و گفت:
_قبلا هم گفتم از درای بسته نترس.. وقتی به خودت و آدم رو به روییت اعتماد داری لزومی نداره از حرف بقیه بترسی!
دوباره روی صندلی جا گرفت و دست هایش را در هم قلاب کرد. آرام رو به نگاه ترسیده ی دخترک گفت:
_رنگ و روت خطری میزنه..یکم آروم
شو.. بعد اگه خواستی و حالت خوب بود بقیه اشو میگم!
انگشت های کشیده اش را یک دور روی پیشانی اش کشید و با آخرین توانش گفت:
_من خوبم.. خواهش میکنم ادامه بده!
حسام بعد از چند ثانیه سکوت گفت:
_شیش ماه بعد از فوت همایون خان فردین و زنش بدون جشن و مراسم میرن سر خونه و زندگیشون. در هر صورت قرار بود طبقه ی سوم همون خونه زندگی کنن.. فکر کنم برای همین صلاح ندیدن تا سال پدرش صبر کنن. نمیدونم..شایدم دلیل دیگه ای داشت. بعد از سرو سامون گرفتن فردین حال رادین روز به روز بدتر میشه. انقدر که میبرنش پیش روانپزشک و شروع میکنه به استفاده از دارو. ولی بی خیال نسبت به بیماری و اوضاعش ، انقدر روی نسیم فشار وارد میکنه که گویا دختره یه روز جلوی همه ی کارمندای هتل داد و بیداد میکنه که ازش خوشش نمیاد و راحتش بذاره و کلی حرف! اینا رو وقتی منصوری میگفت خیلی تاسف میخورد.. چون بعد هر تنشی یه فاجعه ی بزرگ از طرف رادین اتفاق می افتاده!
حس میکرد تنش از سرما جمع شده.. احساس همدردیِ شدیدی با آن دختر داشت. این حس اصلا علامت خوبی نبود. یعنی در تمام این مدت فقط رد پای *** دیگری را پوشانده بود؟
_اصلی ترین ماجرای اون خانواده برمیگرده به چهار سال و نیمِ پیش.. دقیقا تاریخی که انگار توی اون خانواده یخ بسته. چون از اون روز به بعد ، نه کسی در موردش حرفی زده نه حتی اجازه داشته اسم اون روز رو بیاره!
نگاه به چشم های ترانه کرد و گفت:
_اتفاقی که مسببش رادین بوده!
ترانه لب زد:
_چه اتفاقی؟
_فردین برای آرامش خودش و برادرش و دخترا یه سفرِ چند روزه فراهم میکنه. حتی خواهرشم با خودشون میبره اما از رادین قول میگیره که حد اقل توی این سفر نسیم و راحت بذاره و اذیتش نکنه. حتی اونطور که شنیدم تهدیدش کرده که اگه مزاحمت ایجاد کنه مجبور میشه به خواسته ی خونه ی مستقلِ نسیم که خیلی وقت بوده مطرح کرده جواب مثبت بده. رادین از این حرف انقدر میترسه که قول میده کاری به کارش نداشته باشه. ولی مثل همیشه طاقت نمیاره و اواسط سفر ، با هماهنگیِ رفیقش توی هتل یه مشکلی ایجاد میکنه که فردین شبانه مجبور شه برگرده تهران. نمیدونم پیش خودش چه فکرایی کرده و چه نقشه هایی ریخته که فردای همون روزی که قرار بوده فردین تا غروبش برگرده ، با یه انگشتر طلا رو به روی دختره ظاهر میشه و درخواست ازدواج میکنه.. ولی خب پر واضحه دختری که تو تموم اون دو سال ازش در حال فرار بوده چه جوابی بهش داده! خلاصه بحث و دعوا انقدر بینشون بالا میگیره که حال نگار خراب میشه..
کمی مکث کرد و گفت:
_نگار زنِ فردین آخرین هفته های بارداریش بوده ...به خاطر بارون شدیدی هم که میبارید راه ها مسدود
شدن و فردین نتونسته برگرده. وقتی درد نگار هر لحظه بیشتر میشه مجبور میشه از رادین بخواد با ماشین برگردن... توی همون راه برگشت هم تصادف میکنن و..
دست دور دهانش کشید و آرام گفت:
_همه به جز رادین و خواهر کوچیکش میمیرن!
دستش را جلوی دهنش گذاشت و "هین" بلندی گفت.. باورش نمیشد!! پس دلیلِ این همه زجر و پشیمانی ، دلیل ترس و شرمندگی اش از فردین این بود؟ سرش بازار شامی شده بود که همه ی تصاویر، کُلاژ گونه کنار هم چسبیده بودند و قدرت تفکیکشان را نداشت. آن پارکِ پشت خانه.. اتاق پر از وسایلِ کودکِ طبقه ی سوم.. حساسیت پروین روی جاهای ممنوعه ی خانه.. ویلچرنشین بودنِ طراوت.. حالا میفهمید! گیج و سردرگم در خودش فرو رفته بود که حسام گفت:
_نمیدونم دقیقا چرا اون تصادف اتفاق افتاد.. ولی تا اونجایی که همه و از جمله منصوری که دوست صمیمیِ فردینه میدونسته رادین تو حال خودش نبوده.. توی ماشین هم مدام بحث و دعوا بوده تا جایی که اون اتفاق افتاده!
ترانه خیره به نقطه ای ، خودش را تاب میداد.. زیر لب زمزمه کرد:
_وحشتناکه!
دستش بی اراده روی شکمش نشست و باز زمزمه کرد:
_حامله بوده.. زن داداشش حامله بوده!
به چشمان حسام خیره شد و اشک از گوشه ی چشمش چکید:
_برای همین از حامله ها متنفره.. برای همین از بچه بدش میاد.. مگه نه؟
حسام بازویش را گرفت.
_آروم باش ترانه.. این هنوز اصل قضیه نیست!
ترانه بی توجه به او باز به نقطه ای خیره شد و گفت:
_هیچ وقت قبولم نمیکنه.. هیچ وقت باهاش کنار نمیاد.. نه با من ، نه با این بچه!
نگاهش را به یکباره به حسام دوخت.. انگار تازه میفهمید چه گندی زده و چه از دهانش پریده. حسام با وحشت نگاهش را بین او و دستی که روی شکمش بود چرخاند و ناباور گفت:
_حامله ای؟!
بی حرف به او خیره شد و اشک هایش گونه هایش را تر کرد. حسام با هر دو دست ، موهایش را به عقب راند و چیزهایی زیر لب گفت. سرش را با تاسف تکان داد و عصبی پرسید:
_جواب بده ترانه.. حامله ای تو؟
ترانه با بغض سرش را بالا و پایین کرد. حسام از جا برخاست و چند قدم رفت و برگشت.
_آخه دختره ی بی عقل ، مگه نمیگفتی شوهرت از بچه متنفره.. مگه به اوضاعش شک نداشتی؟ مگه از اون خونه نمیترسیدی؟ آخه..
دوباره دستش را داخل موهایش فرو برد. چهره ی قرمز شده از شرمِ ترانه باعث شد زبانش را غلاف کند. رو به رویش نشست و کمی نگاهش کرد. عاقبت طاقت نیاورد و آرام گفت:
_چرا بی دقتی کردی ترانه؟ چرا خودتو "بدبخت" کردی؟
تاکیدش روی کلمه ی بدبخت باعث شد ترانه معترض بگوید:
_من هر کاری از دستم بر میومد کردم.. نمیخوام اینا رو به تو بگم ولی کسی رو نداشتم که باهاش مشورت کنم.. من هرکاری که میتونستم کردم.. یادم
میاد یه بار..
با دست صورتش را پوشاند و میان هق هق ادامه داد:
_بخدا یکبار ده تا قرص و با هم خوردم.. من نمیدونستم...من..
حسام کنارش روی تخت نشست و شانه هایش را مالید.. از صدای گریه اش صادق درِ اتاق را باز کرد. حسام با چشم و ابرو التماس کرد.. صادق نگاه نگرانش را به ترانه دوخت و به ناچار سر تکان داد. این پسرِ شوخ و در عینِ حال متین و قابل اعتماد ، طی سال های طولانی امتحانش را پیشِ این خانواده پس داده بود! یادش بود از بچگی هر وقت ترانه با مشکلی برمیخورد که از گفتنش به او یا مادرش سر باز میکرد ، سر و کله ی حسام پیدا میشد و حال و روزش بهتر میشد. این بار را هم بر خلاف خواسته ی دلش ، اجازه داد درد دلش را با پسرِ روزهای سختی که برایش کمتر از برادرش نبود بگوید... در اتاق را بست و رو به چهره ی معترض گلی با تحکم گفت:
_بذار حرفش و به یه نفر بزنه خانوم.. انقدر بهش فشار نیار!
حسام لیوانِ آبی را که گلی بی صدا به دستش سپرده بود رو به ترانه گرفت.. آرام و با طمانینه گفت:
_بچه که بودیم ، حتی تو بدترین شرایط هم گریه نمیکردی.. دوست نداشتی پسرا اشکت و ببینن و خوشحال بشن.. یادته؟
آب را به دهان ترانه نزدیک کرد و اجازه داد چند قطره بنوشد..
_حالا چرا هر چی میشه اشکت دمِ مشکته دخترِ خوب؟ با این سن و سال که بیشتر آبروت میره!
ترانه بی توجه به حرف های بی ربطِ او گفت:
_دلم میخواد بمیرم.. از وقتی شنیدم فقط دلم یه جایی رو میخواد که همونجا بیفتم و بمیرم..به هیچ *** نمیتونم دردم و بگم.. از دیروز لال مونی گرفتم.. دارم میبینم اون بیرون به خاطر من به چه روزی افتادن ولی ترجیح میدم لال بمونم تا اینکه نمکِ روی زخمشون بشم. کدومشون باور میکنن رادین انقدر از بچه بدش بیاد که بارها منو تهدید کنه نباید حامله بشم؟ به هیچ *** نمیتونم بگم تو اون خونه چه اتفاقایی افتاد.. پدرم مثل شمع داره آب میشه ولی من شرم میکنم بهش بگم اومدم اینجا چون نتونستم روی قولم بمونم!
به طرف حسام برگشت و گفت:
_بهش قول دادم با رادین خوشبخت میشم حسام.. منه *** با دو تا حرفِ محبت آمیز و چند تا جمله ی عاشقونه خام شدم.. انقدر چشمم کور شد که حتی نخواستم ببینم گذشته ی زندگی کسی که قراره آینده ام باشه چیه. از خودم بدم میاد.. از این همه ضعف.. از این بچه ای که به خاطر سهل انگاریِ من قراره تو بدترین شرایط قرار بگیره، از همه چی بدم میاد!
حسام نفس عمیقی کشید و ثانیه ای چشم بست.
_کسی جز من میدونه حامله ای؟
ترانه به معنی "نه" سر تکان داد.
_چند وقته؟
_نمیدونم.. هیچی نمیدونم!
حسام سر پایین انداخت و به سختی گفت:
_کمکت میکنم قبل از اینکه کسی چیزی بفهمه..
کمی مکث کرد.. گفتنش سخت بود.. سرش
را که بالا آورد ، نگاه ناباورِ ترانه حالش را خراب تر کرد. او چه میدانست از شرایط خطرناکی که در آن قرار داشت؟
_میدونم پیش خودت چی راجع بهم فکر میکنی.. ولی احمقی اگه دل به یه نطفه ی چند روزه ببندی و بخوای زندگیِ اون بیچاره رو هم جهنم کنی. شرایطی که توشی به اندازه ی کافی سخت هست.. خواهش میکنم ترانه.. تا اینجا با احساس جلو اومدی.. یکمم با منطقت فکر کن!
_منطق میگه من این بچه رو بکشم؟
_نه.. منطق میگه این بچه رو وقتی به دنیا بیاری که میدونی قراره تو بیمارستان بِدنش دست پدرش.. وقتی که اصلا مطمئن باشی این بچه به دنیا میاد.. نه وقتی جون خودت توی خطره!
_کی گفته جون من تو خطره؟ رادین فقط تحت تاثیر اون اتفاقه... وقتی بفهمه مجبور میشه قبول کنه. براش شرط میذارم.. میگم یا هر دوی ما رو قبول میکنی یا هیچ کدوم..
_لابد اگه قبول نکنه برمیگردی خونه ی بابات و بچه رو تنهایی بزرگ میکنی؟ اینا همه مال فیلمای تو ماهواره ست.. باور کن داری فقط زندگیتو جهنم میکنی!
ترانه دست روی اشکش کشید و با لب های لرزان گفت:
_من قاتل نیستم.. نمیکشمش.. خدا خواسته که داده.. ما که نخواستیم!
دل حسام از مظلومیت و بیچارگیِ دخترک مچاله شد. نمیدانست باید از کجا شروع کند اما اگر همین امشب تمام واقعیت ها را نمیگفت ، ممکن بود راهِ برگشت برایش از همیشه مشکل تر شود.
_ببین ترانه.. درک میکنم شوکه ای ، گیجی.. اولین تجربه اته.. نمیتونی همه چی رو هضم کنی ولی باور کن شرایط از اونی که فکر میکنی بغرنج تره.. شاید..
نفسی گرفت و گفت:
_شاید مجبور بشی هر چی سریع تر این وصلت و ازدواج و تمومش کنی!
ترانه با وحشت نگاهش کرد. خودش در این چند روز بارها به این مسئله اندیشیده بود ولی شنیدنِ آن از زبانِ او درد دیگری داشت. با آخرین قوایش نالید:
_شاید اوضاع انقدرا هم خراب نشه! اصلا شاید وقتی شنید..
_موضوع تنها حاملگیِ تو نیست.. شرایط رادین نرمال نیست ترانه.. هر لحظه هم ممکنه بدتر بشه!
_منظورت چیه؟
_راستشو بگو.. تا حالا کتکت زده؟ یا کاری کرده که آسیب ببینی؟
ترانه چشم دزدید و گفت:
_برای چی میپرسی؟
دستش را جلو برد و روی دست ترانه گذاشت. آرام و متاسف گفت:
_برای اینکه رادین مشکل روانی داره! اختلال شخصیتی داره.. یه بیماریِ خیلی خطرناک که نه تنها درمون نداره بلکه رفته رفته شدت میگیره! حالا متوجهی چرا میگم یکی دیگه رو وارد این بازی خطرناک نکن؟
چشم های گشاد شده از ترسِ دخترک ، همان تصویر وحشتناکی بود که در تمامِ این چند روز کابوسِ شب هایش شده بود. دست هایی که در صدمِ ثانیه ، زیر دستش تبدیل به دو تکه یخ شده بودند و صورتی که دیگر هیچ شباهتی با صورتِ انسان نداشت .. اسمش را زیر
لب چند بار صدا زد اما انگار صدایش را نمیشنید.. ترسیده و وحشت زده از حالِ او ، به طرف در اتاق پا تند کرد تا آب قندی برایش طلب کند.. اما هنوز چند قدم نرفته بود که با صدایی سرش را برگرداند.. ترانه با چشم های بسته ، یک طرفه روی تخت افتاده بود!
پشت میز مدیریت پدرش نشسته بود و منتظر ، دست هایش را در هم قفل کرده بود. کسی که روزی ، پشتِ این میز بلند مینشست و تصمیم های مهم خانواده را میگرفت ، حالا هم آغوش خاکِ سرد شده بود. و شاید دقیقا از همان موقع بود که این خانواده ، دیگر شباهتی با "خانواده" نداشت!
از بچگی هر گاه متوجه آزردگیِ پدرش میشد ، او را در این مکان میدید. جایی که گاه تک تک افراد احضار میشدند و به خاطر تصمیمات جدید ، یا خوشحال و یا بی رنگ و رو بیرون میرفتند! مهم این بود که نظم و عدالت همیشه رعایت میشد.. پدرش کسی بود که آزارش به یک مورچه ی کوچک هم نمیرسید ، اما حالا همین خانواده ی به جا مانده از او ، عادت کرده بود به ضرر و زیان رساندن به انسان های بی گناه و معصوم!
وقتش رسیده بود زمام را دست بگیرد.. وقتش رسیده بود از زندگی و هرآنچه برایش گذاشته و نگذاشته دل بکند.. در تمام طول این مدت ، به اندازه ی کافی برایش ثابت شده بود که این جمعِ سه نفره ، با مدیریتِ پروینی که دیگر تنها هدف و خواسته اش لج و لجبازی بود به هیچ جا نخواهد رسید! باید گذشته ی نابود شده ی خودش را میبوسید و کنار میگذاشت تا آینده ی برادرش ضربه ی غیر قابل جبران تری به همین شِبه خانواده وارد نکند!
با تقه ای که به در خورد ، مشتش را بیشتر در هم فرو برد و زیر چانه اش گذاشت. آنا آرام وارد اتاق شد و جلو آمد.. در مقابل سلامش ، چشم هایش را باز و بسته کرد و تا زمان نشستنش او را خوب زیر نظر گرفت.. دخترعمه ی بازیگوش با چشم های افسانه ای و ظاهرِ فریبنده ، یک دخترِ غرب زده و بی بند و بار که هیچ گاه مورد تاییدِ او و پدرش نبوده! کسی که از ابتدا هم تمام حرف ها و رفتارهایش هدفمند و با برنامه ریزی بود.. برای مرد با تجربه ای مثلِ او معادله ی ساده و حل شده ای بود.. ولی برای بی تجربه و آشفته ای مثلِ برادرش...!
_پروین جون گفتن با من کار داری.. چیزی شده؟
صاف و مستقیم نگاهش کرد.. درست مثل همان شبی که دیوانه از دردِ از دست دادنِ نگار ، پشت همین میز نشسته بود و او با دو فنجان قهوه ی تلخ ، با آن لباسِ خوابِ عجیب و پاره پاره ، نیمه شب وارد اتاق شد و گفت: "فکر کردم اگه خوابت نمیبره میتونیم یکم گپ بزنیم"
آنا چشم از نگاهش دزدید و سر پایین انداخت.. شک نداشت که او هم دقیقا به همان شب می اندیشید.. همان شبی که همین سکوت و همین نگاه ، آنقدر خرد اش کرده بود که راهِ
آمده را بازگشته بود و با شب بخیرِ کوتاهی از اینجا گریخته بود!
با دست روی میز ضرب گرفت و گفت:
_میدونی که از حاشیه پردازی متنفرم.. دوست دارم یا اصل مطلب و نگم.. یا اگه میگم کنارش اما و اگر نباشه!
_خب من میشنوم.. میدونی که دوست دارم راحت باشی باهام!
در سکوت کمی نگاهش کرد و آرام گفت:
_دو رو بر رادین نباش آنا.. میدونم فرهنگ جایی که ازش اومدی با اینجا خیلی فرق داره.. ولی یه چیزایی تو بدترین محله ی تهران و تو اعیانی نشین ترین جای لندن هم یکیه! یه قانونایی ، یه احترامایی ایران و خارج نداره! همه جا یکیه!
آنا به وضوح جا خورد.. کمی در جایش جا به جا شد و یکی از پاهایش را با ژست خاصی روی پای دیگرش انداخت.. شاید امید توجهِ فردین به این پاهای کشیده و عریان ، آخرین سنگ بود برای نیمه ماندنِ این جلسه ی دو نفره!
_متوجه منظورت نمیشم فردین جان!
خودش را کمی جلو کشید.. نمیخواست مستقیما بگوید آن شب وقتی رادین وارد اتاقش میشد آن ها را با هم دیده.. نجوایش را زیر گوش رادین دیده.. خنده ی اغواگرش را دیده.. آشفتگیِ رادین و دودلی اش را دیده! نگفت چون نمیخواست همینقدر احترامِ باقی مانده هم از بین برود.. به جایش کمی مکث کرد و جدی گفت:
_رادین شرایط سختی رو میگذرونه.. خودت بهتر از هر *** میدونی چی از سرش گذشته و چه اتفاقایی رو از سر گذرونده. با این حال هممون داریم سعی میکنیم زندگیش به هم نریزه.. اون شب که دیر وقت برگشتین خونه ، خودت دیدی وقتی متوجه رفتن ترانه شد چیکار کرد.. لازم نیست من برات تکرار کنم رادین بیماره مگه نه؟
_رادین بیمار نیست.. این شمایین که دارین تلقین میکنین.. من تاحالا حرکت عجیبی ازش ندیدم.. اون فقط یه ذره احتیاج به توجه داره که متاسفانه زنش قادر نیست اون توجه و بهش بکنه!
_خب آنا منظورت دقیقا چیه؟ اینکه این توجه و باید از جانبِ تو ببینه؟
چشم های آنا گرد شد.
_چی میگی؟
نفس عمیقی کشید و بی حوصله گفت:
_بذار بعضی حرفا نگفته بینمون بمونه.. مطمئنم همون قدری که من تو رو میشناسم ، همون قدر هم تو منو خوب شناختی.. پس متوجه منظورم هستی! رادین و بی خیال شو آنا.. اوضاع رو از این بدتر نکن.. به اندازه ی کافی مشکل داره.. زندگی مشترکش به اندازه ی کافی متشنجه!
آنا با حالت خاصی ، موهای طلایی اش را پشت گوشش راند و لبخند پر معنایی زد.. رفتارش آنقدر پر از ناز و حرفه ای بود که کمتر مردی در مقابل این همه زیبایی و کمال ، اراده ی به خطا نرفتن داشت.. خوب میدانست وقتی در زندگیِ یک مرد شکافی ایجاد شود ، فاصله ی یک روحِ شیطانی و دلفریب مثلِ روح آنا تا آن شکاف ، از رگ گردن نزدیک تر است.. در چشم هایش میخواند که تصمیم به عقب نشینی
نداره.. پس صحبت را کوتاه کرد و گفت:
_امیدوارم متوجه منظورم شده باشی!
آنا از جا برخاست و چند قدم جلو آمد.. دست هایش را روی میز گذاشت و کمی به طرف فردین خم شد. آرام و شمرده گفت:
_تجربه بهم ثابت کرده ، که هیچ مردی تا خودش نخواد ، قدمش کج نمیشه.. رادین عاشق زنشه مگه نه؟ پس نیازی به نگرانی نیست!
پشتش را به او کرد و راهِ آمده را برگشت. به محض خارج شدندش از اتاق ، دست فردین روی میز مشت شد.. بوی بدی به مشامش میرسید.. در این شرایطِ سخت و اسف بار ، فقط همین نقشه های زنانه و شیطانی را کم داشت!!
.
.
پله های مارپیچ وسط خانه را پایین آمد و با چشم به دنبالِ رادین گشت. میدانست مثل تمامِ این دو روز باید کنارِ بارِ گوشه ی پذیرایی به دنبالش بگردد.. صدایش باعث شد بی تعلل به همان سمت حرکت کرد.
_برمیگردی نفس.. با پای خودت برمیگردی!
کنار در ایستاد و با تاسف نگاهش کرد که پیکش را جلویش نگه داشته بود و با چشم های نیمه باز با آن صحبت میکرد:
_دلت برام تنگ نشده نامرد؟ نگفتی وقتی نباشی رادین میمیره؟
محتوای گیلاس را تا ته سر کشید و آن را با قدرت به زمین کوبید.
_ولی دیگه بسه سرخودی.. همین امشب برت میگردونم نفس.. میدونم تو هم دلت برای خونه ات تنگ شده.. دلت تنگه مگه نه؟
با دستی که روی شانه اش نشست سر برگرداند. پروین با ناراحتی گفت:
_میبینیش فردین؟ این همون روزیه که داشتم میدیدم. بهش گفتم فکر ازدواج و از سرش بیرون کنه.. گفتم اما قبول نکرد!
اخم وحشتناکی روی چهره ی فردین نشست. چند قدم آن طرف تر رفت و رو به پروین گفت:
_نکنه حالا هم نگران اینی که ترانه از خونه رفته و برای اعتبارمون بده؟
پروین دلخور نگاهش کرد.
_تو اینجا نبودی..نمیشد جلوش و گرفت .. زده بود به سرش.. درست مثلِ الآن!
فردین با تاسف سر تکان داد. این زن هیچ چیز را جز منطق خودش باور نداشت.. نگاهی دوباره به رادین انداخت و گرفته و ناراحت گفت:
_با دکتر حریری صحبت کردم.. میگفت اگه همه چیز اینجوری باشه که گفتی باید چند ماهی بستری بشه.. بیماری پیشروی کرده!
_چی کار کردی؟ باز رفتی با اون دکتر لعنتی حرف زدی؟ همونی که شیپور دست گرفت و همه ی آبرومون و..
_بسه مادر.. تو رو به خدا تمومش کن.. مگه رادین ایدز گرفته که از عالم و آدم خجالت میکشی؟ اصلا بر فرضا که بدترین بیماری رو داشته باشه. چی مهم تر از سلامتیشه که اجازه نمیدی دوره ی درمونش و بگذرونه. کی بهتر از اون دکتر میتونه بفهمه چی براش بهتره؟ رادین دو سال پیش اون دکتر تحت درمان بوده.. تا بیایم یه دکتر دیگه براش پیدا کنیم خیلی دیر میشه..
برای اولین بار صدای پروین بالا رفت:
_انقدر برای من چیزایی که میدونم و از نو تکرار نکن فردین..
اون بیماری مزخرف هیچ درمانی نداره.. خودت دیدی چقدر بدبختی کشیدیم.. مشت مشت دارو خورد ولی هیچی درست نشد.. من اجازه نمیدم بچه ام گوشه ی بیمارستانا پرپر بشه و همینقدر دلخوشیش هم از دستش بره.. با همه ی سختی و بد قلقیش میسازم.. زنش نمیسازه میتونه بره پی زندگیش.. من میسازم.. من تحملش میکنم ولی نمیدمش دست دکترایی که جز پول گرفتن و آبرو بردن کار دیگه ای ازشون ساخته نیست!
فردین با دست رادین را نشان داد و عصبی گفت:
_جدی؟ بد قلقه؟ بیا اینجا مادر.. بیا ببین چجوری داره با یه تیکه شیشه حرف میزنه و گریه میکنه.. خدا میدونه دیروز چه آبرو ریزی توی اون خونه راه انداخته.. خدا میدونه روش به مردی که موی سفیدش حرمت داره و دخترش و با هزار امید فرستاده توی این خونه کِی باز بشه...توی هتل که برای هیچ *** حتی من احترام قائل نیست.. توی خونه که کارش فقط هوار کشیدن و شکوندنه.. کارش با زنش فقط خشونت و آزاره.. تو به همه ی اینا میگی بد قلقی؟؟
سرش را تکانی داد و گفت:
_متاسفم ولی دیگه صبر نمیکنم برادرم روز به روز بیشتر توی گِل فرو بره.. هر کاری لازم باشه برای درمانش میکنم.. حتی اگه لازم باشه بستری بشه!
چشم های پروین از ترس گشاد شد و زمزمه کرد:
_اینکار و نمیکنی!
_چرا مادر.. میکنم! اگه تنها راه درست شدن این اوضاع این باشه شک نکن که میکنم! تو رو به هر کی میپرستی بیا نگاهش کن.. ببین رادین این بود؟ کسی که فقط برای یه افسردگی و اضطرابِ ساده تحت درمان بود چه شباهتی به آدمِ این تو داره؟ شاید اگه همون موقع حرف مردم و بیخیال میشدی و اجازه میدادی به جای خوردن قرصای مزخرف از یه روانشناس کمک بگیره اون افسردگیِ قابل درمان تبدیل به این بیماریِ لعنتی نمیشد! نمیخوام سرزنشت کنم.. آخرین چیزی که تو دنیا میخوام رنجوندن توئه ولی تو رو به خدا چشمات و باز کن و ببین خودخواهی هات بچه هات و تا کجا کشونده!
پروین ناباور خودش را روی مبل انداخت.. نزدیک شدنِ طراوت را دید و با صدایی لرزان گفت:
_بیا طراوت.. بیا ببین برادرت چه چیزایی رو ته دلش نگه داشته بود این همه سال! باعث بدبختی و سیه روزیِ این خانواده منم!
نگاهی به دور و بر انداخت و افزود:
_سقف این خونه و خونواده رو من پایین آوردم!
_میدونی که من این حرف و نزدم مادر.. ولی تک تکمون توی به وجود اومدن این شرایط مقصریم.. نیستیم؟
طراوت جلو آمد و صندلی اش را مقابل پای آن ها نگه داشت.. نگاه غمگینی به فردین کرد و گفت:
_کاش هیچ وقت نرفته بودیم شمال!
فردین دستی به صورتش کشید و آرام گفت:
_ریشه ای که پوسیده باشه ، بالاخره یه جا سر از خاک بیرون میاره و خودش و نشون میده.. چه اون اتفاق می افتاد و چه نمی افتاد ،
این خانواده از هم میپاشید.. چون بعد رفتنِ بابا هممون با یه مشت عقیده ی پوسیده زندگی رو ادامه دادیم.. ماشین چندصد میلیونی زیر پامونه.. بهترین امکانات و داریم.. ولی هنوز انقدر منطق و عقل نداریم که بتونیم خانواده ی چند نفره مون و اداره کنیم! از حرف مردم شهری میترسیم که بیست درصدشون دارن تو شرکتا و رستورانا و هتلای خودمون کار میکنن! تا وقتی این منطق پوسیده همراهمونه نمیتونیم به هیچ جا برسیم طراوت..
_راست میگی پسرم.. منطق من پوسیده ست.. من بی فرهنگم.. از اداره ی خانوادم عاجزم.. ولی چرا به این روز افتادم؟ مگه تو نبودی و ندیدی بعد رفتنِ پدرت چه فشاری کشیدم.. رادین که از همون اول سرش باد داشت..تو هم دانشجو بودی و پی درست.. من بودم که همه ی دارایی و این خونه رو دو دستی چسبیدم.. من بودم وقتی سهام دارا ترسیدن و خواستن پا پس بکشن انقدر رفتم و اومدم تا کنار نکشن و اون شرکت روی پا بمونه.. من دویدم.. من هلاک شدم.. من ضجه زدم که الآن اون هتل و اون همه شرکت بدون هیچ شریکی فقط و فقط تحت اختیار ماست.. ولی چی شد؟ تهِ تهِ همه ی اون تلاش و امید و آرزو شد یه خانواده ی سیاه پوش.. شد پرپر شدنِ دو تا دختر که تنها یادگار از خانوادم بودن.. شد یه بچه ی بیمار.. شد یه پسرِ از دست رفته و از زندگی بریده و فراری از ایران.. من موندم با حرف همین مردمی که خیلی راحت داری ازشون حرف میزنی.. گفتنش برای کسی که نبوده و ندیده راحته.. وقتی یکی اسم الکلی روی پسرت بذاره.. یکی بگه قرص اکس بالا انداخته بود.. یکی دیگه بگه موضوع ناموسی بود.. اون یکی بگه قتل عمد بود.. بیا بشین جای من و قضاوت همین مردم و برای تک تک عزیزات بشنو.. بیا همین درد و بکش.. بی پشت و پناه بمون.. ببینم میتونی بلند شی و بجنگی؟
مقابل فردین ایستاد و گفت:
_دیگه بسمه.. دیگه بریدم فردین.. نمیخوام همینقدر عمرم و هم توی بیمارستان و تیمارستان بدوئم.. بذار دیگه هر چی میشه بشه.. بار زحمت و غصه ی بچه ی فلجمم خودم روی دوش میکشم.. غم و غصه ی پسر بیمارمم مال خودم.. همینقدر آبرو و اعتباری که برامون مونده رو به همون مردم تقدیم نمیکنم.. پسرم و آدامس دهن یه مشت کارگر نمیکنم که روش اسم روانپریش بذارن.. دخترم و مضحکه ی عالم و آدم نمیکنم... بذار درد این عفونت توی همین خونه انقدر بمونه تا اگه میمیریم هم هممون با هم بمیریم.. من این درد و با خودم هیچ جا نمیبرم..
اشک از چشم طراوت چکید و با بغض نگاهش کرد. فردین با تاسف سر تکان داد و با صدایی دو رگه از ناراحتی گفت:
_این دختر چه گناهی کرده که جوونیش داره توی این خونه تباه میشه؟ چرا نمیذاری عمل بشه؟ چرا داری لج میکنی؟
_تا حالا دوبار پیش بهترین
دکترا عمل شده.. من بیشتر از تو دلم میخواست سرِ پا بشه اما نمیشه! خودش بهتر از هر کسی میدونه چقدر امید داشتیم و نتیجه ش چی شد.. دردمون برامون بسه فردین.. تو دیگه نمک روش نپاش!
گفت و بی معطلی از کنار فردین گذشت.. فردین دستش را روی موهای طراوت کشید. جلو رفت و سرش را بوسید.. صدای گریه ی آرام دخترک تا عمق دلش را میسوزاند. سرش را روی سر او گذاشت و پر مهر زمزمه کرد:
_بذار مشکل رادین و حل کنم.. قسم میخورم پاهات و دوباره بهت برمیگردونم طراوت..
_روحمو چی داداش؟ روحمون و چی؟ کی میخواد دوباره به این خونه روح بده؟ کِی قراره دوباره از ته دل بخنیدم؟ هممون مُردیم و خودمون خبر نداریم!
چشم هایش از درد جمع شد.. بوسه ی آخر را روی موهایش نشاند و پر بغض گفت:
_درست میشه طراوتم.. قول میدم درست میشه!
_بَه! جمعتون حسابی جمعه.. خوش میگذره حسابی دیگه نه؟
سر هر دو به طرف رادین برگشت که تکیه اش را به در داده بود و با چشم های سرخ و نیمه باز به آن ها خیره بود. فردین جلو رفت و زیر بازویش را گرفت.
_این چه وضعیتیه رادین؟
پیکِ نیمه پر از دستش روی زمین افتاد و گفت:
_تنها زدم.. تنهایی حال نمیده.. باهام میخوری داداش؟
فردین با چشم اشاره ای به طراوت داد. طراوت دست روی اشکش کشید و سر تکان داد. برگشت و بی حرف به طرف اتاقش رفت. فردین همانطور که زیر بازویش را میگرفت و او را به طرف آسانسور میکشاند گفت:
_به خودت بیا مردِ حسابی.. با این همه خوردن چی رو میخوای درست کنی؟
رادین سرش را روی دوش برادرش گذاشت و نالید:
_زنمو میخوام داداش.. نفسم و میخوام.. کجاست؟ چرا نمیاد پس؟
فردین لب هایش را روی هم فشرد و سنگینی وزنش را متحمل شد. او را تا داخل اتاقش برد و روی تخت نشاند.. رادین روی تخت دراز کشید..دست هایش را از هم باز کرد و چشم بست.
_بوش داره میاد.. بوش همه جا هست.. روی این تخت.. روی تنم.. روی در و دیوار.. نفسمم بوشو میده.. دارم دیوونه میشم!
فردین ناراحت و در سکوت نگاهش میکرد. دستش را بالا آورد و مشتش را روی سینه اش کوبید:
_اینجا داره پاره میشه داداش.. این دل دیگه داره میزنه بیرون.. چرا برنمیگرده؟
سرش را بالا کرد و به فردین نگاه کرد.. چشم هایش کم کم به رنگِ آتش شد.. نشست و دستش را به طرفِ او گرفت.
_تو گفتی بره نه؟ تو ازش خواستی بره!
بلند شد و ایستاد.. روی پا بند نبود و مدام تلو تلو میخورد. فریاد کشید:
_وقتی من بیرون رفتم توی لعنتی پیشش بودی.. تازه یادم اومد.. تو بهش گفتی بره.. اومده بودی زندگیمو خراب کنی؟ آره داداش؟
فردین جلو رفت و با دو دست بازوهایش را گرفت.. میدانست این حال ، بدترین حال ممکن از اوست.. نباید تحریکش میکرد.
_کِی میخوای دست از خوردن اون
زهرمار بکشی رادین؟ اون لعنتی به جز مختل کردن مغز هیچ کار دیگه ای ازش بر نمیاد!
رادین دستش را مشت کرد و بر سینه ی فردین کوبید.
_مست نیستم.. میدونم دارم چی میگم.. حرف و عوض نکن داداش.. تو ازش خواستی مگه نه؟
فردین مستقیم نگاهش کرد و جدی گفت:
_نه!
فریاد رادین چهار ستون اتاق را لرزاند.
_پس چرا رفت لعنتی؟ چرا منو گذاشت و رفت؟ مگه من اون روز چیکارش کرده بودم؟ اگه تو توی گوشش نمیخوندی نمیرفت.. من بچه نیستم!
_آروم باش.. الآن بخواب یکم استراحت کن.. فردا با هم مفصل حرف میزنیم!
_جواب منو بده.. من حالم خوبه!
سکوت فردین را که دید ، کنارش زد و گفت:
_همین الآن میرم دستشو میگیرم برش میگردونم.. دیگه بسه لوس بازی.. قهر هم حدی داره.
فردین با قدرت دستش را گرفت و غرید:
_هیچ جا نمیری رادین!
_میرم لعنتی میرم.. میرم زنمو بیارم.. هیچ *** اجازه نداره اون و ازم بگیره.. نه تو.. نه اون پدر پیر و بی عرضه اش.. جای ترانه اینجاست!
با انگشت تخت را نشان داد.
_اونجا.. باید اونجا آرومم کنه.. بلد نیست ولی یادش میدم.. خیلی ساده ست.. هیچی بلد نیست.. خودم یادش میدم داداش.. خودم بهش یاد میدم مردش و چجوری راضی نگه داره و آروم کنه!
خشم تمام وجود فردین را در برگرفت و فریاد کشید:
_بس کن مردِ حسابی.. انگار یادت رفته برادر بزرگت جلوت ایستاده! داری چی رو برای من تعریف میکنی؟
رادین جلو آمد و شانه اش را گرفت.
_چیه خجالت میکشی؟ شایدم حسودیت میشه.. چون من کسی رو دارم که آرومم کنه ولی تو نداری.. شایدم یاد نگار می افتی.. یاد وقتی که..
با سیلی محکمی که به صورتش خورد برق از سرش پرید. دستش را روی صورتش گذاشت و قطره ای اشک از چشمش چکید.. چشم های فردین دیدنی بود.. در نگاهش غم و درد و دلخوری و هزاران احساس همزمان فریاد میزد.. دستش که پایین افتاد ، رادین هم خودش را رها کرد و روی تخت نشست. خیره به نقطه ای زمزمه کرد:
_ولی من دلم برای نسیم تنگ میشه.. دلم میخوادش.. چشمم همه جا دنبالشه.. چرا خجالت میکشی؟ مگه گناهه؟
سرش را بالا کرد و خیره در چشمان ناباورِ فردین گفت:
_ترانه بوی نسیم و میده.. مثلِ اون مهربونه.. مظلومه.. دوست داشتنیه.. تنش سفیده.. چشماش سگ داره.. درست مثل نسیم!
فردین حس میکرد تمام دیوار های اتاق بر سرش آوار شده.. باورش نمیشد.. به گوش هایش اعتماد نداشت!!
رادین جلو آمد و گفت:
_خدا بهم یه فرصت دوباره داد.. نسیم و گرفت ولی یکی دیگه رو بهم داد که منو یاد نسیم میندازه.. نسیم نمیذاشت بهش دست بزنم.. هزار بار دیدم گونه ی تو رو بوسید ولی حتی یه بار هم منو نبوسید.. هیچ وقت نذاشت لمسش کنم.. من دوستش داشتم!!
چشم هایش حالت وحشتناکی گرفت و با حرص افزود:
_اما ترانه مال خودمه..
زنمه.. حقمه.. فقط مال منه.. هیچ *** نمیتونه منو از حقم محروم کنه.. هیچکی نمیتونه بگه بهش دست نزن.. دور و برش نباش.. دوستش نداشته باش! حتی خودش..
چند ضربه به سینه ی پهنش زد .. سرش را بالا گرفت و گفت:
_من مردشم.. مال منه.. هر وقت که اراده کنم.. ترانه سهمِ منه از زندگی.. از زندگی دوباره ای که خدا بهم داد.. ترانه نسیمِ دومِ منه!
سخت بود مرد باشی و پاهای قدرتمندت یارای تحمل وزنت را نداشته باشند.. همیشه فکر میکرد افتادن و کم آوردن مختص زن هاست.. اما در این لحظات و با حرف های وحشتناکی که لحظه به لحظه از دهانِ رادین بیرون می آمد ، هر لحظه بیشتر از پیش احساس ضعف میکرد! حرفی برای گفتن نداشت.. اتفاقی افتاده بود که احتمالش در ذهنش هم نمیگنجید.. راهی که در آن گیر افتاده بود ، بن بستی وحشتناک بود!
دیگر نگران حال رادین نبود ، نه او و نه بی تابی اش.. تمام ذهنش درگیر دختر ساده ای شده بود که با هزار امید و آرزو ، با لباس سفید وارد این خانه شده بود ، بدونِ اینکه بداند برای شریک زندگیِ اش ، فقط و فقط سایه ای از گذشته است! سرنوشت بازی بدی راه انداخته بود!!
با ورود مادرش به اتاق ، چشم از چنار رقصان پشت پنجره گرفت و نگاهش کرد که با اخم جلو آمد و بدون کلمه ای حرف به طرف پنجره رفت. هر دو طرفش را باز کرد و گفت:
_از اتاق بوی دارو سرُم میاد.. بد نیست یکم هواش عوض بشه!
پتو را روی زانویش بالاتر کشید. چطور میگفت در گرم ترین ماهِ سال استخوان هایش از شدت سرما به هم میخورد؟ با صدایی گرفته زمزمه کرد:
_همونطوری خوب بود!
گلی لحظه ای بی حرف نگاهش کرد.. پوفی کشید و کنارش روی تخت نشست.
_میدونی کی اومده؟
ترانه بی جواب به چشمانش زل زد و فقط دعا کرد کابوسش به حقیقت نپیوندد.
_نترس رادین نیومده.. برادرش.. فردین. نیم ساعته که بیرون نشسته.. فکر میکرد خوابی گفت منتظر میمونم بیدار بشه!
سرش را به دوباره به طرف پنجره برگرداند و چیزی به بزرگی گردو در گلویش جا به جا شد.
_بگو خوابه.. بگو بیدار نمیشه.. خواب به خواب رفته.. بگو مرده!
_بس کن ترانه.. بخدا هر چی باهات میسازیم فقط داری بدترش میکنی.. دیگه صبر و طاقتم تموم شده!
سربرگرداند و دلخور به مادرش نگاه کرد. او چه میدانست از شدت ضربه ای که به روح و جسمش وارد شده بود؟ آرام و خواهشمند گفت:
_نمیخوام هیچ *** و از اون خانواده ببینم مامان.. نمیتونم!
_تو خیلی بیجا میکنی..با اون نیم ساعت حرفی که با پدرت زدی و چهار قطره اشکت اون و میتونی خام کنی و خودت و براش لوس کنی.. نه منو! قهر و دعوا هم حد و اندازه ای داره.. چهار روزه که خونه و زندگیت و ول کردی به امونِ خدا.. مردِت جوونه.. دوست داری اتفاقی بیفته که تا عمر
داری حسرت بخوری؟
لبخند تلخی زد.. او به چه می اندیشید و مادرش در چه فکری بود!!
_من قهر نکردم.. مشکل داریم.. نمیتونم فعلا برگردم.
_بسه بسه! بیخود برای من دلیل و منطق جور نکن.. ترنم یک بار تو همه ی عمرش از خونش قهر کرد چنان تشری بهش رفتم که دیگه جرات نداره بدون اجازه شوهرش پا توی این خونه بذاره.. میگی مشکل داری.. مشکلت توی اون خونه چی میتونه باشه؟ پول نداری؟ امکانات نداری؟ شوهرِ جوون و با کمالات نداری؟ خانواده ی تحصیل کرده و شهره دور و برت نیست؟ والا تو کل فامیل حرف از تو و خانواده ی شوهرته.. همین و میخواستی که حسام از مشکلت خبر دار بشه و ببره بذاره کف دستِ خالت؟ پدرت نمیتونست جای حسام مشکلت و حل کنه؟ حتما باید کل فامیل خبر دار میشد از قهرت؟
دستش را پشت پیشانی اش گذاشت و نالید:
_حسام به کسی چیزی نمیگه.. تو رو خدا منو به حال خودم بذار مامان! بذار فقط یه جا پناهم باشه!
_چنان میگی پناه که انگار از سنگر دشمن فرار کردی.. عقل توی سرت نیست ترانه.. هنوز اول زندگیته.. خیلی قراره درشت بشنوی.. روزای سخت تری تو راه داری.. اگه قرار باشه با هر بیدی بلرزی کلاه هممون پس معرکه ست.. برادر شوهرت با اون جلال و جبروت اومده به پات.. من واقعا درک نمیکنم دردت چیه!
_منم نمیگم دردم چیه چون درک نمیکنین.. نه شما و نه هیچ کسِ دیگه!
گلی سرش را با تاسف تکان داد و گفت:
_خیلی خودخواهی ترانه.. هیچ میدونی پدرت تو چه وضعیه؟ تو بهتر از همه از قلب مریضش خبر داری.. خودت شنیدی دکتر گفت به خاطر قندش نمیتونه عمل بشه! میدونی دیشب تا صبح از غصه سینه شو مالیده؟ اگه اتفاقی براش بیفته خودت و میبخشی؟
چشم های ترانه از اشک پر شد.. گلی از جا برخاست و با تحکم گفت:
_تو این خونه جا برای زنِ شوهردار نیست مادر.. که اگرم باشه فقط چند روز و به عنوانِ مهمونه.. با لج و لجبازی خودت و ما رو بیشتر از این مسخره ی عام و خاص نکن.. فامیلیِ اون بدبخت ها رو هم ننداز سر زبونا.. از خرِ شیطون بیا پایین مادرجان.. هر مشکلی هم با شوهرت داری تو چهاردیواریِ خودتون حل کن.
چند قدم رفت و برگشت.. نگاهش کرد و سرد گفت:
_لباست خوبه.. چیزی نمیندازی روی سرت؟
ترانه در سکوت سرش را چپ و راست کرد.. گلی سری تکان داد و بیرون رفت.. بغض در گلویش اندازه ی کوه شده بود.. مگر این همه بیکسی ممکن بود؟ مگر میشد در این دنیا یک نفر نباشد تا بدونِ ترس و دلهره سر روی شانه اش بگذارد؟ چرا دستی نبود که نوازش گونه روی سرش بنشیند و بگوید "من اینجام.. خودم پشتتم"
اگر پدرش را از دست میداد ، اگر همین یک سنگرِ خسته و تکیده هم او را رها میکرد و میرفت چه میشد؟ چنگی به ملافه ی زیر دستش زد.. دلش میخواست دهان
باز کند و تا جان در بدن دارد این تنهایی و بیچارگی را فریاد بکشد..
_اجازه هست؟
درِ نیمه باز و مردی که با اخم ، سر پایین انداخته و منتظر اجازه ی ورود بود ، برای بار هزارم به او ثابت کرد که مثلِ همیشه ، اجازه "نه" گفتن در این خانه را نخواهد داشت.."بله" ی آرامی گفت و کمی خودش را روی تخت جا به جا کرد.. هیبت بزرگ فردین که میان چهارچوبِ در جا گرفت ، بی اختیار به یاد رادین افتاد.. همان قدِ بلند و همان شانه های پهن.. شانه های پهنی که هیچ گاه برایش مامن آرامش و آسایش نبودند.. شانه های عضلانی و ترسناکی که همیشه اهرم فشاری میشدند برای مهار کردنِ تقلاهای شبانه ی او.. از تصور آن لحظات چشم هایش را روی هم گذاشت تا اشک از چشمش سرازیر نشود. صدای مردانه و بمِ فردین را از نزدیک ترین فاصله ی ممکن شنید و چشم گشود.
_خوبی؟
نگاهش کرد.. چشم هایش ، بعد از چشم های چروک خورده و غمگینِ پدر ، دومین نگاهِ نگران و پر مهر بود.. سرش را به طرفین تکان داد و صدایش در گلویش شکست:
_چرا اومدین؟
نفسِ بلند فردین ، سینه اش را بالا و پایین کرد.
_میتونم حدس بزنم چقدر حالت بده!
_اومدین برم گردونین؟
مظلومیت صدای دخترک قلبش را به آتش کشید.. هیچ *** نمیدانست اما او به خوبی میدانست این صدای شکسته و زخمی حاصل آوار شدنِ کدام دیوار هاست.!
ادامه دارد....???
1400/04/18 14:46?#پارت_#هفتم
رمان_#دوئل_دل?
_نه!
_پس چی؟
_اومدم خودت و ببینم.. نگران حالت بودم!
ترانه با پوزخند تلخی سرش را برگرداند.
_جدی؟
همین یک کلمه برای حل معادله ی رو به رویش کافی بود.. نفسش را پر صدا بیرون داد و گفت:
_شنیدنش باید سخت بوده باشه.. میدونم زمان میخوای برای هضم چیزایی که حتی خیالش تو ذهنت هم نمیگنجید!
سر ترانه به طرفش برگشت و ناباور نگاهش کرد.. فردین لبخند تلخی زد و گفت:
_توی زندگیِ ما مهم ترین اصل اصلِ اعتماده.. امثالِ ما یا دوستی ندارن.. یا اگه دوستی دارن تمام زیر و بم اش و میدونن.. مثل چشم بهش اعتماد دارن!
لحظه ای مکث کرد و خیره در چشمان منتظر دخترک گفت:
_من از منصوری خواستم همه چی رو به حسام بگه!
ترانه تکان خفیفی خورد..
_بهت گفتم نمیتونم چیزی بهت بگم اما اگه بخوای خودت بفهمی هر کمکی از دستم بر بیاد برات انجام میدم... هیچ *** حق نداشت حقیقتی که دونستنش حق مسلم ات بود رو ازت پنهون کنه.. مطمئن باش اگه بودم ، اجازه نمیدادم از این حق محروم بشی و ندونسته باهاش ازدواج کنی!
لب های ترانه لرزید و بی جان زمزمه کرد:
_هیچ وقت خوب نمیشه نه؟
_نمیدونم چقدر از بیماریش اطلاعات داری ولی..
با مکثی که کرد ، دست ترانه با عجله به طرف گوشی اش رفت.. آن را بالا آورد و همانطور که اشک از چشمش میچکید با صدایی لرزان گفت:
_خودم تحقیق کردم.. تو اینترنت کلی گشتم.. نگاه کنین.. اینجا نوشته اگه خود بیمار بخواد درمان میشه.. نوشته طول میکشه اما ممکنه.
فردین دست روی دستش گذاشت.
_آروم باش ترانه!
_نمیتونم.. نمیتونم من نمیتونم..
سرش را به طرفین تکان داد.
_درک نمیکنین.. نمیدونین وقتی بفهمی ندونسته داشتی با یه بیمار زندگی میکردی یعنی چی؟ وحشتی که من داشتم و نداشتین.. هیچ کدومتون.. من یک هفته با اون تنها بودم.. هیچ وسیله ارتباطی نداشتم.. هیچ *** نمیدونه چه بلایی سرم اومد.. من..من..
سیب گلوی فردین جا به جا شد و گوشه ی چشمش از شدت ناراحتی چین خورد.
_میفهمم ترانه.. درکت میکنم!
_من براش هیچ وقت ترانه نبودم.. وقتی مدام از رفتنم میترسید.. وقتی زندانیم میکرد.. وقتی به بدترین شکل مجازاتم میکرد براش ترانه نبودم.. منو هیچ وقت ترانه ندید.. من براش نسیم بودم درسته؟ همونی که دوسش داشت.. همونی که مرد.. همونی که بعد مردنش به این روز افتاد!
فردین بی حرف نگاهش کرد و اجازه داد قلبش از سنگینیِ این بار خالی شود.
_حالا چیکار باید بکنم؟ ازش جدا شم؟ من بیفتم گوشه ی این خونه سرکوفت بشنوم و اون.. اون شاید خودش و بکشه.. بهم همینو گفت.. گفت اگه بری خودمو میکشم!
هق هق اش آنقدر بالا گرفت که دیگر نتوانست کلمه ای دیگر بگوید.. دست فردین سرش را در آغوش گرفت و شانه اش ، مامن اشک های دخترک
شد.
_میکشه .. یا منو یا خودشو میکشه.. این بازی خیلی خطرناکه.. هیچ *** نمیدونه اما من میدونم!
فردین آرام پشتش را نوازش کرد.
_هیش! آروم باش.. هیچی نمیشه.. اجازه نمیدم هیچ اتفاقی بیفته... بهت قول میدم!
او را از خودش فاصله داد و خیره در چشم های خیسش ، مطمئن و با صلابت گفت:
_کمکت میکنم تمومش کنی.. خودم پشتت وامیستم.. هر وقت بخوای ساده تر از اونی که فکرش و بکنی میتونی طلاق بگیری..
چشم های ترانه با وحشت گشاد شد.. لب زد:
_پس رادین؟
فردین با درد چشم بست و گفت:
_رادین با من.. تو به فکرِ اون نباش.. به فکرِ خودت باش!
_خودشو میکشه.. هزار بار بهم گفت.. شوخی نداشت.. من چشماشو دیدم وقتی گفت خودمو میکشم.. بینین ، اینجا هم نوشته..
_ترانه یه لحظه گوش به حرفم بده؟ بیماری رادین خیلی پیشروی کرده.. کنار اون بودن برای تو جز خطر دیگه هیچی نیست.. نمیشه پیشبینی کرد چه اتفاقی بیفته.. این بیماری طوریه که یه دوره انقدر آروم و نرماله که هیچ *** حتی شک هم نمیکنه مشکلی داشته باشه.. دقیقا مثل وقتی که آشنا شدین.. اما وای از روزی که دوره ی بدش برسه.. نمیتونم اجازه بدم یک نفر دیگه قربونی حماقت های رادین بشه! اون بیماره و خودش نمیفهمه چه ضربه ای به نزدیکاش میزنه... هر چی تا همین جا کشیدی بسه! خواهش میکنم به فکر خودت و خانوادت باش.. رادین و بسپار به من!
ترانه سرش را به طرفین تکان داد.. لحظه ای تا پشت لب هایش آمد بگوید "پس با این مهمانِ چند روزه چه کنم؟" اما حرفش را خورد به جایش گفت:
_پدرم مریضه.. طاقت نمیاره.. اگه بشنوه میمیره.. زندگیشون به خاطر من از بین میره.. آبروشون میره!
با دست صورتش را پوشاند.. فردین با صدایی سرد و دورگه از ناراحتی گفت:
_انقدر به بقیه فکر نکن.. ببین به چه روزی افتادی؟ پای چشمات گود شده.. میخوای برگردی؟ حرفت اینه؟
ترانه سر بالا کرد و ملتمسانه گفت:
_نمیتونم طلاق بگیرم.. نمیتونم!
فردین با ناراحتی نگاهش کرد.. درکش نمیکرد.. نمیدانست از چه میترسد که اینگونه زجر میکشد.. حرف زبان و نگاهش با هم یکی نبود.. مجبوریتش را درک نمیکرد.. تنها چیزی که میدانست ، فشاری بود که از درون به او وارد میشد و شانه های نحیفش را اینگونه با وحشت میلرزاند. دست روی شانه اش گذاشت و گفت:
_به احتمال خیلی قوی ، برای بستری شدنش اقدام کنم.. میخوای بمونی و به درمونش امید ببندی؟
چانه اش لرزید و میانِ بغض و درد با زور زمزمه کرد:
_راه دیگه ای ندارم!
روی نیمکت فلزی پارک نشسته بود و گوشی اش را سخت در دست میفشرد.. برای بار هزارم ، جعبه ی پیام را گشود و چشم های خیسش را به نوشته ها دوخت.
"نفس گوشیت و روشن کن.. خواهش میکنم"
"الآن چیکار میکنی؟ میدونی دلم لک زده برای
اون چشای سیات؟"
"پاشو برگرد بیا نفس.. دارم میمیرم تو این بی هوایی"
"ترانه غلط کردم.. گوشی رو جواب بده فقط صدات و بشنوم...فقط چند لحظه!"
"یادته آخرین بار کِی توی بغلم خوابیدی؟ یادته اون پیراهن یاسی رو؟ چند روزه که با همونم ترانه.. از تنم درش نمیارم که مبادا بوی تو دور و برم نباشه"
دستی که روی دستش نشست ، او را از آن دنیای برزخی بیرون کشید. برگشت و نگاهی به حسام انداخت که با اخم و در سکوت نگاهش میکرد.. کِِی آمده بود؟
_کِی اومدی؟
_خیلی نیست.. انقدر تو خودت غرقی که نفهمیدی نه؟
سرش را به طرفین تکان داد. نگاه حسام روی مانتوی نازک و ساده ی مشکی رنگ و کفش های اسپرت خاکستری اش چرخید.. موهای لخت و سیاهش از دو طرف شال با حالت بی نظمی بیرون ریخته بود.. این ، همان ترانه ای بود که حتی رنگ جوراب هایش را هم با بند کول پشتی اش ست میکرد!!
_بهتری؟ چرا نیومدی داخل؟
نگاه کوتاهی به سر درِ بیمارستان انداخت و گفت:
_از بیمارستان متنفرم.. ترجیح دادم همینجا منتظرت بمونم!
_خاله چیزی نگفت؟
لبخند تلخی زد.
_نه.. بهش گفتم میخوام یکم قدم بزنم و فکر کنم!
حسام کمی مکث کرد و نگاهش بی اراده روی شکمش متوقف شد.. سریع چشم دزدید و لب هایش را روی هم فشرد. آرام گفت:
_تصمیمت و گرفتی؟
ترانه سر تکان داد.
_خُب؟
سکوت ترانه را که دید ، فاصله اش را با او تمام کرد و نزدیک تر نشست. موهای پریشانش را به داخل راند و گفت:
_میدونی برام کمتر از رها نیستی مگه نه؟ به اون خدای بزرگ بالای سرمون قسم راضی نیستم یه تارِ مو از سرت کم بشه.. ولی دستِ منم برای دخالت تا یه جایی بازه! میفهمی چی میگم؟
ترانه باز سکوت کرد و به چشمانش خیره شد.
_در مورد بیماریش حسابی تحقیق کردم.. چیزی نیست که ارثی و موروثی باشه.. روی ژن و بچه تاثیری نداره..قانونای جدید و میدونی.. با سقط بچه به شدت برخورد قانونی میشه.. فکر نمیکنم اگه بخوایم از راه قانونی اقدام کنیم قانون پشتمون باشه.. به خصوص که حدس میزنم حتی اگه خودشم بچه رو نخواد ، ولی وقتی خانوادش بفهمن هیچ وقت راضی به سقط نمیشن!
دستش را دوباره روی دست ترانه گذاشت و گفت:
_از یکی از دوستام با هزار خواهش یه شماره گرفتم.. فکر نکن از اون جاهاییه که توی فیلما دیدی.. یه خونست توی کرج.. هم جای لوکس و تمیزیه.. هم کار دکتره اطمینانیه!
دست زیر چانه کشید و افزود:
_فکر کردن چه گندی بالا آوردم که دنبال همچین آدرسایی ام.. ولی مهم نیست.. مهم اینه که جلوی ضرر و از هر جا بگیری منفعته!
پوزخند تلخ ترانه ، تردید را مهمان چشمانش کرد.. با ترس گفت:
_نکنه منظورت از تصمیم اینه که میخوای نگهش داری؟
_بر فرضم که شد و رفتیم.. فکر کردی الکیه؟ کجا بخوابم و
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
438 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد