438 عضو
استراحت کنم؟ پیش کی بمونم؟ فکر کردی مامان انقدر خامه که بازم با یه سرماخوردگی از زیرِ این غلط در برم؟ همین حالاشم هزار بار تو خلوت ازم سوال جواب کرده!
_میای خونه ی ما.. یه جا ردیف میکنم اصلا.. اوناش مهم نیس ترانه.. مهم تصمیمِ توئه!
_راس میگی.. مهم تصمیمِ منه!
دستش را داخل کیف کوچکش فرو برد و چند ورق قرص بیرون کشید. آن ها را مقابل حسام گرفت و گفت:
_نگاه کن.. خودت تو بیمارستانی و کم و زیاد میدونی این قرصا چی ان.. ببین بیماریش چقدر پیش روی کرده که داره اینا رو میخوره.. تا چند وقتِ دیگه اینا هم جواب نمیدن... نمیتونه عمل بشه حسام.. میفهمی؟
به خشاب ها خیره شد و گفت:
_تا صبح ناله میکنه.. خودم شنیدم دیشب به مامان میگفت این دختر امید منه.. اگه زندگیش خراب بشه با چشمِ باز از دنیا میرم.. میدونی اینا یعنی چی؟
دوباره به حسام خیره شد و گفت:
_برای یکی که بیرونِ زندگی من نشسته قضاوت خیلی راحته.. چی دارین میبینین؟ یه دختر بی عرضه و بی اراده؟ یه احمق؟
دستش را روی قفسه ی سینه ی خودش گذاشت و با صدایی لرزان گفت:
_من دختری ام که همیشه سعی کردم بی دردِ سر و قانع باشم.. هیچ وقت مثل ترنم صدام و بالا نبردم.. هیچ وقت اعتراض نکردم.. از خیلی غذاها متنفر بودم ولی هر چی جلوم گذاشتن خوردم و شکر کردم.. از رشته ام متنفر بودم ولی چون پدرم همیشه میگفت کاش یه دخترِ کارمند داشته باشم تمام آرزوهام و تابلوهام و ریختم دور.. من تو زندگیم هیچ وقت به خودم فکر نکردم حسام.. هیچ وقت فرصت نشد به خودمم فکر کنم.. همیشه از خودم جا موندم.. حالا ازم انتظار داری چیکار کنم؟
اشک از چشمش چکید و با بغض گفت:
_به خودم فکر کنم و پدرم پرپر بشه؟ به خودم فکر کنم و یه طفل معصوم و به دنیا نیومده از هستی ساقط کنم؟ به خودم فکر کنم و از زندگی آدمی برم بیرون که شدم تک تکِ نفساش؟ چقدر میتونم به خوم فکر کنم حسام؟ وقتی یاد نگرفتم.. وقتی یادم ندادن از کجا شروع کنم؟ تو بگو!
دستش را روی شکمش گذاشت و افزود:
_احمقانه ست اگه بگم به یه نطفه ی چند روزه دل بستم نه؟ چیزی که نه روح داره نه احساس.. نه تکون میخوره و نه چیزی میفهمه.. یه لوبیای کوچیک.. یه حماقتِ بزرگ.. یه تهدید برای آینده ی من! درسته من هنوز نمیدونم مادر شدن چه حسی داره.. همه ی حس ام به این لوبیای کوچیک فقط وقتیه که حالم از غذایی به هم میخوره و یادم میفته علتش اونه.. ولی نمیتونم وجودش و انکار کنم. این لوبیای کوچیک بزرگ میشه.. قلبش میزنه.. نفس میکشه.. دست و پا در میاره.. با پای کوچیکش به شکمم لگد میزنه.. گشنه میشه.. از خونم تغذیه میکنه.. من همه ی اینا رو از همین حالا دارم میبینم حسام.. لحظه لحظه شو تصور میکنم!
دست
روی صورت خیسش کشید. حسام ناراحت و در سکوت نگاهش میکرد.
_نمیتونم این زندگی رو ازش بگیرم.. نمیتونم از همه ی اینا محرومش کنم.. مگه تقصیرِ اونه که پدرش نمیخوادش؟ مگه تقصیر اونه که مادرش پشتوانه نداره؟ اصلا مگه تقصیرِ اونه که به دنیا اومده؟
هق هقش که بالا گرفت ، حسام دست دور شانه اش انداخت و گفت:
_آروم باش دختره ی دماغو.. چقدر گریه میکنی؟ حالا با این اوضاع یکی از دوست دخترام منو ببینن کلاهم پس معرکه ست!
ترانه سرش را تکانی داد و غمگین گفت:
_یادمه ترنمم بچه شو نمیخواست.. حتی به سقطش هم فکر کرده بود.. میگفت زوده.. میگفت علی گفته تا قسط وام خونه رو کامل ندادیم به فکرش نیفتیم.. اما میدونی چی شد؟
مکثی کرد و گفت:
_یه شب یه درد بدی توی شکمش پیچید.. اون وقت برای اولین بار رفت دکتر.. وقتی صدای قلب بچه رو شنید منم پیشش بودم.. من و ترنم و بابا.. هر سه تامون گریه کردیم.. همون شب گریه کرد و گفت من غلط بکنم نخوامش!...من بی منطقم.. من احمقم.. *** ترین زن دنیا میشم اما مادر قاتل نمیشم.. من این بچه رو نمیکشم حسام.. من نمیتونم!
_نمیدونم چی بهت بگم ترانه.. حرفات انقدر محکمه که مطمئنم هر چی بگم از خرِ شیطون پایین نمیای.. فقط بهم بگو چجوری میخوای مراقبش باشی؟ اونم وقتی که با آدمی زندگی میکنی که معلوم نیست هر لحظه چه بلایی سر خودت و بچه بیاره!
نفس عمیقی کشید و گفت:
_فردین میگفت برای درمانش اقدام میکنه.. قول داد چه من باشم و چه نباشم کمکش کنه درمان بشه.. گفت.. گفت حتی اگه لازم باشه بستریش میکنه!
حسام کمی از او فاصله گرفت و با تعجب نگاهش کرد.
_بستری؟!
_تا وقتی شکمم بزرگ نشده به هیچ *** از حاملگیم هیچی نمیگم.. رادین ترسیده.. میدونه اگه اشتباهی کنه منو برای همیشه از دست میده.. اصلا شاید لازم به بستری باشه و چند ماه نبینمش.. !
_ترانه هیچ چی رو نمیشه تضمین کرد.. میخواین دوتایی برین تو دهنِ شیر؟
_راه دیگه ای ندارم .. دیگه نمیتونم خونه ی مامان بمونم.. هر روزی که من اونجام یکم بیشتر از قبل آب میشن.. برادرش آدم خوبیه.. ازش کمک میگیرم.. شده اتاقم و جدا میکنم و درش و قفل میکنم.. رادین هیولا نیست حسام.. با همه ی مریضیش هیچ وقت دست روم بلند نکرده!
حسام از روی نیمکت پا شد و دستی به موهایش کشید.
_منطقی نیست ترانه.. اصلا منطقی نیست.. حماقتِ محضه!
_حتی اگه این بچه هم نبود.. نمیتونستم همونجوری ولش کنم و برگردم سرِ زندگیِ خودم.. اون آدم با همه ی عیب و ایرادش شوهر منه.. و من به این زندگی تعهد دارم.. شاید خوب بشه حسام.. اون وقت اگه ولش کنم به امونِ خدا ، چجوری یه عمر با وجدانم سر کنم؟
حسام دستی به سر و صورتش کشید و رو به آسمان ، نفس بلندی کشید..
چند لحظه سکوت کرد و گفت:
_گفتی منصوری از قصد همه چی رو گذاشت کفِ دستم؟
ترانه سر تکان داد.
_فردین ازش خواست.. قبلا هم بهم گفته بود اگه خودت بخوای بفهمی کمکت میکنم..!
حسام ناراضی نگاهش کرد و گفت:
_شاید بشه روی کمک این آدم حساب کرد.. انتظار ندارم بیشتر از برادرش به فکرِ تو باشه ولی مشخصه تنها کسیه که توی اون خونه بویی از وجدان و انسانیت برده!
جلوی پای ترانه روی زانو نشست و گفت:
_مطمئنی میخوای این راه و ادامه بدی ترانه؟ دارم میبینم چقدر خار توی تنت میره و چقدر درد میکشی.. همه چی به همون آسونی نیست که براش برنامه چیدی!
ترانه خشاب قرص ها را در کیف کوچکش چپاند و با صدایی سرد گفت:
_انقدر تو زندگی باد مخالف به صورتم خورده که پوستم کلفت شده.. دست از پا کوتاه تر بر نمیگردم خونه ی پدرم تا بشم آینه ی دقشون.. اگه این زندگی چنگ و دندون میخواد من آماده ام!
حسام کمی سکوت کرد و نفسش را بلند و طولانی بیرون داد.
_کِی برمیگردی؟
ترانه غمگین شانه بالا انداخت.
_شاید همین فردا!
حسام دست روی پایش گذاشت و با صدایی که سعی در بیخیال نشان دادنش داشت گفت:
_شاید تو این شرایط مسخره ست پرسیدنش.. ولی چیزی هوس نکردی برای خوردن؟
ترانه سر بالا کرد و نگاهش کرد.. ذهنش تا نیمروی نصفه و نیمه ای که دمِ ظهر خورده بود رفت و همراه با لبخندِ تلخی گفت:
_دلم پیراشکی میخواد.. ولی انقدر گشنه ام که هر چی باشه میخورم!
دل حسام برای مظلومیت صدایش ضعف رفت.. دستش را گرفت و بلندش کرد.. همانطور که به طرف پیاده رو میرفتند گفت:
_خوبه دلت پیتزا نخواست.. چون تا سرِ ماه که میشه سه روزِ دیگه ، فقط به اندازه ی خریدن چند تا پیراشکی برام پول مونده!
رو به روی آینه ایستاد و شالش را روی سرش مرتب کرد. حسام حق داشت بگوید مثلِ روح شده.. چقدر رنگ و رویش زرد و نزار شده بود! دستی زیر گونه ی استخوانی اش کشید و ساک کوچکش را از زیر پایش برداشت.. همزمان با بیرون آمدنش از اتاق ، گلی با اسپند دودکن از آشپزخانه خارج شد و آن را دور سرش چرخاند.
_ایشالا این اختلاف آخرین اختلاف زندگیتون باشه مادر.. چشم هر کسی که نمیتونه خوشبختی تون و ببینه کور بشه..!
لبخند بی حالی به مادرش زد و پرسید:
_بابا کجاست؟
_توی حیاط خلوته.. گفت هر وقت ترانه حاضر شد صدام بزن.. برم بگم بیاد!
_لازم نیست.. خودم میرم پیشش!
گلی کمی نگاهش کرد و گفت:
_پدره و انتظارش بالاست.. ازم پرسید چرا رادین نیومد دنبالش و خودش داره برمیگرده؟ یه وقت نگرانیش باعث لج ات نشه پا پس بکشی مامان؟ بهترین کار و داری میکنی!
سر تکان داد و گفت:
_نگران نباش!
راهش را به طرف حیاط کوچک پشت خانه کج کرد. درِ آلومینیومی را باز کرد و
دمپایی های قهوه ای رنگ را پوشید. صادق پشت به او و رو به باغچه ی سرپوشیده ، مشغول زیر و رو کردنِ خاکِ زیر لاله های سرخ بود. دست دور گردنش انداخت و سرش را بوسید.. دست پدرش متوقف شد و گفت:
_آماده شدی بابا؟
کنارش روی زانو نشست و به لاله ها خیره شد.
_میدونم دلخوری بابا.. ولی باور کن رادین خبر نداره دارم برمیگردم!
صادق به طرفش برگشت و متعجب نگاهش کرد.
_دیشب با حسام خیلی حرف زدیم.. خودم یهویی تصمیم گرفتم برگردم بابا.. کسی از تصمیمم خبر نداشت که بیاد دنبالم!
صادق چنگک کوچک را داخل خاک انداخت و کامل به طرفش چرخید.. عمیق نگاهش کرد و گفت:
_چی میتونم بگم وقتی اومدی و داری برمیگردی اما هنوز نمیدونم مشکل چیه؟
ترانه لحظه ای چشم بست و گفت:
_بعضی چیزا گفتنشون جز بدبختی و مصیبت چیز دیگه ای نیست.. میدونم همیشه پشتمی.. میدونم کنارمی بابا.. ولی دلم میخواد خودم مشکلاتم و حل کنم!
_دست خودم نیست.. نگرانتم. نگرانِ رنگِ پریده و پف چشمات.. این چشا.. اینا چشای ترانه ی من نیستن باباجون.. سرِ کی رو میخوای شیره بمالی؟
ترانه نفس عمیقی کشید و روی چهار پایه ی کوچک نشست. کمی سکوت کرد و خیره به باغچه زمزمه کرد:
_رادین دوستم داره.. منم دوسش دارم.. مشکلات همه جا هست.. مگه زندگی بدون اختلاف میشه؟
_اگه زورت نکردم بگی چی شد که شبونه اومدی اینجا فقط برای اینه که به حریم خصوصیت با شوهرت تجاوز نکرده باشم باباجون.. من و مادرتم یه روزی جایی بودیم که شما الآن هستین.. منم وقتی همسنِ رادین بودم دوست نداشتم مشکلات کوچیک و بزرگِ زندگیم و شخص سومی بفهمه.. اما همه ی اینا به کنار.. یه حسی بهم میگه همه چیز انقدر ساده نیست. من تو رو میشناسم.. میدونم اصلا بلد نیستی قهر کنی.. تو خون ات نیست ناز کردن و سرسری گرفتن.. برای همینه که نگرانتم .
اشک پشت پرده ی چشمانش ، برای چکیدن پافشاری میکرد.. چشمانش را با زور باز و بسته کرد و با لحنی نامطمئن گفت:
_نگران نباش بابا.. من خوبم!
صادق برخاست و سرش را بوسید.. نفس عمیقی کشید و همانطور که برای شستن دست هایش به طرف حوض کوچک میرفت زیر لب زمزمه کرد:
_خداروشکر دخترم.. آرزوی منم همینه!
ماشین که مقابل خانه ی بزرگ متوقف شد ، استرس بیش از پیش به دلش چنگ انداخت و نفس هایش به شماره افتاد.. پا در راهی گذاشته بود که تمام درهای پشت سرش را به رویش میبست. امروز روزی بود که سرنوشت با دست خودش رقم میخورد. میتوانست شاید در زمانی کمتر از یک ماه ، برای همیشه از شرِ این زندگیِ وحشتناک خلاص شود. اما به جای رفتن و گذشتن ، ماندن و ساختن را انتخاب کرده بود و به خوبی میدانست که تاوان و بهای این ماندن ، آنقدرها هم آسان
نیست.
_خوبی دخترم؟ میخوای یه دوری بزنیم ، یه نهاری بخوریم بعد برگردونمت؟ من وقت دارم!
با محبت به طرف صادق برگشت و گفت:
_نه بابا.. همین حالاشم خیلی دیر شده!
_پس شک به دلت ننداز ..هر چقدرم که درست این بود که رادین بیاد دنبالت ، ولی بازم کاری که داری میکنی زیر پا گذاشتن غرورت نیست.. شجاعتیه که هر کسی جراتش و نداره.. ولی تو دختر منی.. میدونم هیچ وقت از مشکلات فرار نکردی و نمیکنی!
با همین جمله ی ساده و کوتاه ، ته دلش قرص شد و اضطراب پیش دلش رنگ باخت. نفس عمیقی کشید و لبخند لرزانی زد. دست پدرش را که روی صورتش نشست ، بوسید و دستگیره ی در را به طرف خودش کشید. خداحافظی کرد و پیاده شد. رو به روی درِ خانه ایستاد و نگاه سفت و سخت اش را به پنجره های طبقات بالا دوخت. دستش ناخواسته مشت شد و نگاهش رنگی از خشم گرفت.. این برگشت آنقدر ها هم که خیال میکردند ساده نبود! ترانه ی چند ماه پیش مرده بود..دفترِ حساب و کتاب ساده انگاشته شدندش توسطِ افرادِ این خانه تازه گشوده شده بود!
ساکش را پایین گذاشت و رو به جمع پنج نفره شان سلام کرد. میتوانست حیرت و تعجب را از نگاه تک تکشان بخواند. تنها چشمانی که با آرامش و اطمینان نگاهش میکردند ، چشمان مردی بود که در راسِ میز نهارخوری ، به احترام ورودش به پا خواسته بود. قدمی جلو رفت و دوباره به چهره ی تک تکشان خیره شد.. چقدر راحت روی زندگیِ لِه شده اش نشسته بودند و با آرامش غذا میخوردند. ناخداگاه به جای خالی رادین نگاه کرد.. چیزی در گلویش بالا و پایین شد و رو به پروین گفت:
_میشه یکم حرف بزنیم؟
پروین اخم هایش را در هم فرو برد و همانطور که چنگال را در دهانش فرو میبرد گفت:
_فکر نمی کنم کسی که باید باهاش حرف بزنی من باشم.. بعد از چند روز ، موقع نهار اومدی و طلبکار هم هستی! .. خوش گذشت؟
فردین زیر چشمی نگاهش کرد و رو به ترانه با تحکم گفت:
_بیا بشین.. به موقع اومدی.. هنوز شروع نکرده بودیم!
ترانه نگاه بی حالتش را چند ثانیه به او دوخت و دوباره رو به پروین گفت:
_تو سالن پذیرایی منتظرتون میمونم!
سپس پشتش را به آنها کرد و بی توجه به دعوت فردین برای صرف نهار ، راه سالن کناری را پیش گرفت.. چند دقیقه ای از نشستنش کنار پنجره نگذشته بود که پروین با چهره ای درهم مقابلش ایستاد.. نگاهش کرد.. سرد و بی انعطاف، درست مثل خودش!
_فکر نمیکنی یه معذرت خواهی بهمون بدهکار باشی؟ فکر میکردم عاقل تر از این حرفایی! حد اقل انقدر عاقل و پخته ، که شبونه راه خونه ی پدرت و پیش نگیری!
ترانه کنایه اش را نشنیده گرفت و تا زمان نشستنش روی مبل کناری چیزی نگفت. پروین پا روی پا انداخت و گفت:
_خُب میشنوم!
_نمیدونم رفتنم
و پای چی گذاشتین.. فرار یا بی عقلی یا هر چیز دیگه.. ولی اینو بدونین برگشتنم به اون دلیلی نیست که پیش خودتون فکر میکنین!
پروین ابرو بالا داد و لبش به استعاره از پوزخند نامحسوسی کج شد.
_همه چی رو میدونم.. هم از تصادف و اتفاقای گذشته خبر دارم ، هم میدونم رادین چه مشکلی داره و چجوری تمام زندگیش و ازم پنهون کردین. اگه برگشتم و الآن رو به روتون نشستم ، فقط و فقط یه دلیل داره.. اونم اینه که این بازی خطرناک و من شروع نکردم که منم تمومش کنم.. شما خیلی راحت زندگی و آینده ی منو نابود کردین.. به حساب خودتون ، یه دختربچه که هیچ نفوذ و قدرتی نداره و نمیتونه بفهمه چه بادایی از کنار این خانواده ی بزرگ گذشته ، یه ساده و حرف گوش کن مثل من بهترین گزینه ست برای پسری که از درمانش قطع امید کردین و به حال خودش گذاشتین! ولی من اجازه نمیدم ضربه ی دوم و توسط همین دختر ساده به رادین بزنین و خودتون کنار بکشین..اجازه نمیدم تا آخر عمر منو مسبب یه اتفاق دیگه کنین!
سر بالا کرد و به چشم های پروین خیره شد. دیگر در نگاهش خبری از تمسخر نبود.. یک نگاه سفت و مستقیم که مانند اشعه ی لیزر در چشمش فرو میرفت.
_این خونه رو برام زندان کرد.. حریم زناشوییمون شد شکنجه گاه ولی دم نزدم.. انقدر بی تفاوت و ساده از کنار هر روز مردنم میگذشتین که انگار براتون طعمه ای بودم واسه آروم کردنِ شیر زخمیِ گوشه ی خونه.. کسی که هر وقت رادین هوس عشق قدیمی به سرش زد جاش و پر کنه و آرومش کنه.. همه ی جسم و روحش وتو سینی زن بودنش پیشکش کنه تا همتون شاهد یه رادینِ آروم و بی دردسر باشین.
_تو داری تاوان حماقت خودت و پس میدی دخترجون.. دونستن یا ندونستنت نه برام مهمه نه دلم و به حالت میسوزنه.. خوب میدونستی با ازدواجتون مخالفم.. نگو نه چون تو هم زنی و خوب نگاهِ یه زن و میفهمی.. انقدر *** نبودی که متوجه نشی به این وصلت رضایت نداشتم. ولی زرق و برق چشمت و کور کرده بود.. رادین برات یه سکوی پرتاب بود که به این همه امکانات و زندگیِ بی نقص برسی. مگه من دست و بالت و بستم؟ مگه من گفتم تحقیق نکن؟ مگه گفتم نفهم؟ ازم دقیقا چه انتظاری داشتی؟ اینکه بیام بایستم رو به روت و بگم پسرم مریضه؟ تمام شخصیت و منش پسر خودم و پیش تو و خانوادت بیارم پایین تا مثلا آدم درستکاری باشم؟ نه عزیزم.. این ژست های قشنگ فقط مال فیلما و کتاباست.. هیچ مادری نقص و مریضیِ بچه شو جار نمیزنه! اونم پیش کسایی که از خودش هزار بار کمتر و کوچیکترن! پشیمونی و ندامتت و پای من نذار.. وقتی گول ظاهر و ثروت رادین و خوردی و زنش شدی ، وقتی در عرض سه ماه و بدون شناخت اومدی توی این خونه و زندگی باید فکر
اینجاها میبودی! حالا بشین و همراهِ هممون تاوان بده!
ترانه از جا بلند شد و رو به او با خشم گفت:
_نیومدم اینجا تاوان بدم.. اینو مطمئن باشین که من یکی دیگه تاوان زندگی نابود شده ی شما رو نمیدم. برگشتنم از روی عشق نیست چون من هیچ عشقی از رادین ندیدم.. هیچ توجهی ندیدم. عشق به دوستت دارم گفتنای بیمارگونه نیست. عشق به اینه که وقتی اشک میریزی و به خودت میپیچی شوهرت بیخیال کنارت نخوابیده باشه.. عشق یعنی احترام.. یعنی راضی نباشی خار تو دست کسی که دوستش داری بره! درسته رادین منو دوست داشت.. ولی نه به خاطر ترانه بودنم. من فقط براش یه شبح بودم.. مثل چغندری که در نبود گوشت ازش استفاده میشه.. منو مثل یه برّه انداختین جلوش تا با هر بار یادآوریِ گذشته و نسیم گفتنش ، درد دلتون تازه نشه! شاید اگه تموم این حرفا رو امروز نمیزدین ، به این فکر میکردم که مادرین و به خاطر حفظ آبروی جیگر گوشتون یکی مثل منو قربونی کردین.. شاید درک میکردم.. شاید میفهمیدم ! ولی نه.. کسی که رو به روی من ایستاده مادر نیست.. یه زنِ خودخواهه که فقط خودش و دردش براش مهمه!
پروین هم ایستاد و با صدای نسبتا بلندی گفت:
_مراقب باش تو خونه ی من داری چجوری باهام حرف میزنی! تو کسی نیستی که بتونه مادری منو زیر سوال ببره.. تو حتی از دختر کوچیک منم کوچیک تری!
دست های ترانه از عصبانیت در حال لرزیدن بود.. مشتش را سفت کرد.. حالا وقت فرو پاشیدن نبود!
_خوب میدونین به خاطر جرمی که مرتکب شدین میتونستم ازتون شکایت کنم مگه نه؟ ولی برنگشتم که انتقام بگیرم.. زندگیتون به اندازه ی کافی از هم پاشیده هست.. امثالِ من ، خانواده های بی چیز و هیچی مثلِ ما هرچقدر هم مثل شما امکانات و رفاه و آسایش نداشته باشن ، بازم خونشون گرم تر از اینجاست. چون محبت هست.. عشق هست.. احترام هست.. چیزی که هیچ جای این خونه ی بزرگ ندیدم!
دست پروین که با خشم بالا رفت ، صدای بلند فردین در سالن پیچید!
_مادر..!!
دستش در هوا خشک شد و چشم های گشاد شده از وحشتش ، میان فردین و دختری که با نگاهی گستاخ رو به رویش ایستاده بود تاب خورد. فردین جلو آمد و با حیرت گفت:
_چیکار داری میکنی؟
پروین روی مبل نشست و دستش را روی سینه اش گذاشت. فردین شانه اش را گرفت و آرام گفت:
_آروم باش.. این چه وضعیتیه؟
سرش را ناباور تکان داد و زیر لب گفت:
_بهش بگو بره! بگو از جلوی چشمم بره!
سرِ فردین به طرف ترانه چرخید.. دخترک صاف و مستقیم نگاهشان میکرد. برعکسِ چهره ی گستاخ و خیره اش ، دست هایش زیر آستین بلند مانتوی نازکش در حال لرزیدن بود.. میدانست شرایطی که در آن قرار گرفته ، شرایطی عادی و معمولی نیست.. حق میداد.. شاید هر
کسی جای او بود ، به جای صاف ایستادن و سینه سپر کردن ، هزار بار فرو میریخت و با حمایت خانواده اش ، آن ها را به نابودی میکشاند. اما این دختر لب از لب باز نکرده بود تا خودش به تنهایی از پس همه چیز بربیاید. قدمی به طرفش رفت و با خواهش ولی مقتدرانه گفت:
_خواهش میکنم آروم باش ترانه.. اینجوری نمیشه به هیچ نتیجه ای رسید.
سرش را نزدیک برد و آرام گفت:
_من که گفتم کمکت میکنم.. گفتم اگه بخوای..
ترانه قدمی عقب کشید و به چشمانش خیره شد.. سرد و شکسته گفت:
_اگه سهمِ منو از بیست سال زندگی این دونستن باشه! زندگیم و میکنم... پای سهمم تا تهش وای میستم.. پشتم و به خونه ای نمیکنم که همه چیم و ازم گرفت.. دست از پا کوتاه تر برنمیگردم.. همینجا میمونم و منم تاوان میدم.. ولی یادتون باشه.. شما هم برای لحظه لحظه ی این اجبار تاوان میدین.. اگه بالا خدایی هست شما هم میدید!
رو برگرداند و به سرعت از سالن خارج شد. نگاه فردین قدم های کوتاه و تندش را دنبال کرد و زیر لب گفت:
_میبینی مادر؟ تاریخ داره تکرار میشه... تا وقتی این درد و توی دلت چال نکنی هیچ وقت این نفرین از روی این خونه برداشته نمیشه.
آرام پا در اتاق تاریک گذاشت و دور تا دورِ اتاق چشم چرخاند. خبری از رادین نبود.. کمی نگران شد و اخم هایش در هم فرو رفت. آخرین بار که به او سر زده بود ، روی تخت در خودش مچاله شده بود و نفس های آرام میکشید. داروهای ضد افسردگی آرام تر از پیشش کرده بودند.. اما حالا..!
وسطِ اتاق که رسید ، از دیدن سایه ی کسی که کنج اتاق در خودش فرو رفته بود ، جا خورد و به طرفش رفت.. پرده را کنار زد و رادین را تشخیص داد. مابینِ دو دیوار ، در خودش جمع شده بود و سرش را روی زانوهایش گذاشته بود. قلبش از دیدن این صحنه آنچنان فشرده شد که ناخودآگاه ، چشم بست و نفس عمیقی کشید.
قدمی پیش گذاشت و مقابل پایش روی زانو نشست. صورتش را نمیدید.. دست روی شانه اش گذاشت و گفت:
_این جا جای نشستنه مردِ حسابی؟ پاشو ببینم؟
رادین به طرفش سر چرخاند.. چشم های سرخ و متورم اش وحشت را مهمان چشمهای برادرش کرد.. معتادی را میمانست که روزهاست از مواد دور مانده.. موهای خیسش با حالت آشفته ای روی پیشانی اش ریخته بود. این جوانِ بیست و چند ساله تاوانِ کدام گناه را میداد؟
_رادین جان.. پاشو داداش.. پاشو روی این سرامیک سرد جای نشستن نیست!
_نمیاد.. دیگه برنمیگرده.. ببین ، هیچ کدوم از اس ام اسام و جواب نمیده.
فردین چند ثانیه در سکوت نگاهش کرد و با آرامش گفت:
_اگه برگرده چیکار برای زندگیتون میکنی؟ چه تضمینی که بازم از این خونه و خودت فراریش ندی؟
لب هایش را روی ساعدش گذاشت و خودش را تاب داد.. به نقطه ای
خیره شد و با صدای خش دارش گفت:
_دیگه نمیذارم اشک از چشمش بچکه.. فقط اگه برگرده.. ولی نه! برنمیگرده..!
_پاشو یه آب به دست و روت بزنیم..اینجوری با این قیافه اگه برگرده هم روت و نگاه نمیکنه!
رادین در سکوت و جدی نگاهش کرد.. داشت با خودش به شوخی بی موقع اش می اندیشید که گوشه ی لب فردین بالا رفت و گفت:
_زنت پایینه .. خواست بیاد بالا گفتم بذاره اول من بیام و سری بهت بزنم.
کسی که آنگونه از جا پریده بود ، همان رادینِ بی حال و نزارِ چند دقیقه پیش نبود.. خواست به طرف در پرواز کند که فردین بازویش را گرفت.
_کجا؟ اول باید حرفام و گوش کنی!
سینه اش از هیجان بالا و پایین میشد. یک نگاهش به در بود و نگاه دیگرش به لب های فردین. چنگی به موهایش زد و هیستیریک خندید.
_دستم انداختی نه؟ داری دروغ میگی!
_اگه میخوای زندگیت درست بشه اول از همه همین پیش داوری رو بذار کنار.. رادین زنت برگشته..من نیاوردمش.. کسی واسطه نشد.. خودش برگشت. میدونی این یعنی چی؟
رادین در سکوت به نقطه ای خیره شد.
_یعنی دوستت داشته که برگشته.. یعنی میخواسته باهات ادامه بده.. یعنی علیرغم همه آزار و اذیت هات بازم خواسته بمونه و برای زندگیش بجنگه.. ولی این بار هیچی مثل بار قبل نیست.. متوجهی؟
رادین تکیه اش را به دیوار داد و سر بالا کرد.. چشم بست و با آرامش خاصی زمزمه کرد:
_خدایا شکرت!
_یه چیزایی عوض شده.. نمیخوام من دخالت کنم و چیزی بگم.. مطمئنم دختر قوی و مصممی که پایینه خودش برای این برگشتش دلایل محکم و کلی حرف داره.. اومدم اینجا ازت بخوام تو هم برای این زندگی تلاش کنی. باید درمان بشی رادین!
سر رادین به طرفش برگشت و با حالت خاصی نگاهش کرد.
_تا وقتی خواسته یا ناخواسته به کسایی که دوسشون داری ضرر میرسونی همش برمیگردی سرِ خونه ی اول.. مرد باش... مثل مرد پای درمونت واستا.. بعدشم پشت زنت.. میتونی؟
رادین چند لحظه سکوت کرد و سرش را تکان خفیفی داد. انگار وزنه ای چند صدکیلویی از روی سینه ی فردین برداشتند.. سر برادرش را در آغوش گرفت و موهایش را بوسید. با صدای بم اش گفت:
_مرد بودن و از کسی یاد بگیر که رفتنش بیشتر از همه داغونت کرد.. حساب اون همه سال پدری رو با چند سال نبودنش آتیش نزن.. ثابت کن پسرِ همون پدری!
گفت و از اتاق بیرون رفت.. ترانه وسط سالن ایستاده و به دیوار تکیه داده بود.. کنارش ایستاد و گفت:
_باهاش حرف زدم.. منتظر توئه!
ترانه زیر لب "ممنون" گفت و جلو رفت.. انگار به پاهایش وزنه بسته بودند.. هر چه جلوتر میرفت سنگینی بیشتری حس میکرد.. در اتاق را با زور باز کرد و پا داخل اتاق نگذاشته میان آغوش گرم و مردانه ای فرو رفت.
آنقدر در آغوش دلتنگ و تشنه ی مرد رو به
رویش فشرده شد که نفس هایش به شماره افتاد.. بوسه های رادین دیوانه وار روی صورت و گریبانش مینشست.
_برگشتی نفس؟ باورم نمیشه.. باور نمیکنم خودت باشی!
صورت ترانه را با دست هایش قاب گرفت و چند بوسه ی پشت سر هم به لب های نیمه بازش زد.
_داشتم میمردم ترانه.. داشتم خفه میشدم!
شال روی سرش را کنار زد و دست روی موهایش کشید.. دست هایش را لا به لای موهای ترانه فرو برد و سرِ او را جلو کشید.. ضربان قلب دخترک بالا رفت.. این عادت را میشناخت.. فرمِ بوسیده شدن های طولانی ای که انتهایش به آن ضجه های وحشتناک ختم میشد.. سرِ رادین که جلو آمد.. رو برگرداند و گفت:
_باهات حرف دارم!
لب های رادین به گونه اش چسبید و همانگونه زمزمه کرد:
_دارم از دلتنگی میمیرم..
کف دستش را به تخت سینه ی او چسباند و او را از خودش فاصله داد. بی توجه به چشم های خمار و دلتنگش گفت:
_حرفام و گوش میکنی یا نه؟
رادین دستی به موهایش کشید.. لب هایش را روی هم فشرد و سر تکان داد. ترانه جلو رفت و ساکش را روی تخت گذاشت. نگاه رادین از پشت روی تمام حرکات بدنش چرخید.. به طرفش قدمی برداشت ولی زود منصرف شد.. همانجا ایستاد و به همان نگاه اکتفا کرد.
ترانه روی تخت نشست و به نقطه ای خیره شد. نمیدانست باید از کجا شروع میکرد.. حالا که همه چیز را میدانست شرایط فرق کرده بود.. دیگر حتی از نگاه های مرد رو به رویش هم میترسید. دست هایش را در هم قفل کرد و گفت:
_از همه ی اتفاقا خبر دارم!
_کدوم اتفاقا؟
_هر چیزی که باید میدونستم و نگفتی.. هر چیزی که مربوط به توئه!
سکوت رادین موجب شد سرش را بالا بیاورد.. وحشت را در نگاه مرد رو به رویش دید و افزود:
_میدونم مشکل داری.. از اون حادثه.. نگار و نسیم..
رادین دست روی گوش هایش گذاشت..ترانه جمله اش را نیمه کاره گذاشت و منتظر نگاهش کرد.. واکنش هایش قابل پیش بینی نبود.. اگر باز دیوانه میشد چه؟
رادین دست از روی گوش هایش برداشت و جلو آمد. مقابلش زانو زد و گفت:
_حرفاشونو باور نکن.. من روانی نیستم ترانه.. بخدا نیستم.. من روی رفتارم کنترل دارم.. دیوانه نیستم.. فقط..
لب تر کرد و با ترس افزود:
_فقط بعضی وقتا بعضی چیزا عصبیم میکنه.. مثل به زبون آوردن همون اسما.. دیگه اسمشون و نیار ترانه.. نه الآن.. نه هیچ وقتِ دیگه!
ترانه سرش را به طرفین تکان داد.
_اینجوری نمیتونی از زیرش در بری رادین.. نمیتونی زمان و به عقب برگردونی.. منو *** فرض کردین.. همتون.. بهم دروغ گفتین.. ازم مخفی کاری کردین!
از جا بلند شد و به طرف تخت سر چرخاند..
_بارها اینجا شکنجه ام کردی.. تو این اتاق زندانیم کردی.. دنیام و جهنم کردی!
_ میدونم اذیت شدی.. میدونم بد کردم.. تو رو به هر کی میپرستی
فراموش کن بذار منم یادم بره.. قول میدم دیگه هیچ وقت یه قطره اشک هم از چشمت نچکه.. بگو بخشیدی نفس.. اینجوری ازم روت و برنگردون.. اینجوی با نفرت نگام نکن. ..من طاقت ندارم!
ترانه نگاهش کرد.. عسلی هایش مثل ماسه های داغِ ساحلی بودند که که با وزش باد به رقص در آمده.. کدامشان را باور میکرد؟ این ساحلِ گرم و طوفان زده را؟ یا آن اقیانوسِ سرخ و بی رحمِ شب های طولانی و تمام نشدنی را؟
_همه چی به همین سادگی نیست.. باید قول بدی و پاش وایستی.. باید ثابت کنی تو هم به اندازه ی من دوست داری بسازی!
_تو بگو چیکار کنم؟
_باید درمان بشی.. دکتر بری.. از شر این ذهن بیمار خلاص شی.. زندگیمون و با سلامتت بیمه کن.. من به اندازه ی خودم ، حتی بیشتر و بزرگ تر از پاهام قدم برداشتم. تو هم یه قدم بردار..!
رادین پیشانی اش را روی تخت گذاشت و نالید:
_نمیشه ترانه.. بخدا اگه پیشم باشی درست میشم.. قول میدم خودم و کنترل کنم.. دارم دارو میخورم.. ازم نخواه برم پیش اون دکترای دیوونه.. تو نمیدونی من یک ماه توی اون تیمارستان و بین دیوونه ها چی کشیدم.. من دیوونه نیستم. به پیر به پیغمبر نیستم.. ولی اگه برم دکتر منو میفرستن همونجا!
_اینجا موندنت چی رو درست میکنه؟ من هر شب باید با ترسِ این بخوابم که قراره چه اتفاقی بیفته؟ جونم تو خطر باشه تا تو آروم باشی و به قول خودت خوب بشی؟ من بهت فرصت دادم رادین.. نگو که تا این حد خودخواهی!
رادین مشتی به تشک زد و فریاد کشید:
_مگه من چیکارت کردم لعنتی؟
با فریادش ترانه قدمی عقب رفت و دستش ناخودآگاه روی شکمش نشست. رادین از جا برخاست و به طرفش قدم برداشت.. هر چه او جلو تر میرفت ترانه نیز عقب تر میرفت.
_چند بار روت دست بلند کردم؟ چقدر کتک ات زدم که میگی شکنجه م کردی؟.. مشکلت با این رختِ خوابه؟ دوست نداری باهام باشی؟ آره دیوونم میکنی.. اینجا و روی این تخت میشم یه آدمِ دیگه چون حسی که بهت دارم ارضا نمیشه.. چون روانی میشم وقتی به خواسته ام میرسم ولی آروم نمیشم.. اینجا تنها جاییه که برام کم میذاری.. یه چیزی کمه.. من دنبال یه چیزی ام که هر چی میگردم توی تنت پیدا نمیکنم.. همین دیوونم میکنه.. همین باعث میشه روانی بشم.. بشم یه آدمِ دیگه.. دست خودم نیست لعنتی.. چرا نمیفهمی؟
تنش که از پشت به دیوار چسبید ، وحشت بر دلش چنگ انداخت.. رادین جلو آمد و ساعدش را از بالای سرش به دیوار تکیه داد. سرش را جلو برد و تیغه ی دماغش را به تیغه ی بینیِ ترانه چسباند. با درد زمزمه کرد:
_قرار بود بشی دنیام.. دنیای دوبارم.. کسی که خدا دوباره بهم داده.. یه شانسِ تازه.. قرار بود همه چی درست بشه.. دردم یادم بره.. پس چرا نمیشه ترانه؟ میخوای درست بشم؟
خوب بشم؟ اُکی.. پس اول از همه بگو چرا هر باری که مالِ من میشی انقدر حسِ بدی دارم.. چرا حس میکنم دارم به حسی که ته دلمه خیانت میکنم؟ چرا با تو بودن حالم و خوب نمیکنه؟
اشک از چشمش چکید و نفسش بند آمد . چشم های ناباورش روی نقطه ای پشت سرِ رادین متوقف شد.. ندانست چطور شد که با همه ی قدرت کنارش زد و فریاد کشید:
_اگه فقط یک بارِ دیگه توی من دنبالِ عشق گم شده ت بگردی این خونه رو روی سر هر دومون خراب میکنم رادین.. میشنوی؟ حق نداری پیشم بیای.. حق نداری بهم دست بزنی.. حق نداری پا تو اتاقی بذاری که من توش خوابیدم.. تا وقتی خوب نشدی.. تا وقتی نسیم و فراموش نکردی حق نداری حتی سایه ی منم لمس کنی!
انگشت دستش را رو به نگاه ناباورِ رادین بالا برد و با فکی منقبض و چشم های سرخ گفت:
_من از تو دیوونه ترم رادین.. پاش بیفته خیلی از تو بد ترم.. حرفام و شوخی نگیر.. اگه حتی یه صدم پات و از زاویه ای که برات مشخص کردم کج کنی جایی میرم که هیچ وقت دستت بهم نرسه.. میدونی که اگه اراده کنم تو کمتر از یک ماه ازت طلاق گرفتم و تموم شده.. پس بجای خوب شدنِ حالت با تنِ کسی که تو رو فقط یاد عشق قدیمیت میندازه ، به فکرِ درمونِ قطعی باش!
دست روی گریبانش گذاشت و باصدایی مرتعش افزود:
_همین امشب هر چی نیاز داری از این اتاق بردار.. چون درِ این اتاق از این لحظه تا وقتی بشی همونی که باید باشی برای تو قفله!
دو هفته از برگشتنش به خانه گذشته بود. همه چیز کم کم داشت به روال عادی باز میگشت.. شب ها بعد از خوردنِ شام ، درِ اتاق را از پشت چند بار قفل میکرد و خودش را با خواندن کتاب های متعدد مشغول میساخت. گه گاهی شکمش را نوازش میکرد و با کودکش آرام و نجواگونه حرف میزد.. برایش از بهتر شدن اوضاع میگفت و روزهای خوب را نوید میداد. انگار که با این حرف ها ، بیشتر از آن کودک ، به خودش دلداری میداد تا به اندازه ی کافی در راه سختی که قدم گذاشته استوار باشد!
شب های اول از بالا و پایین شدن دستگیره در نیمه ی شب ، با وحشت از خواب میپرید.. اما یا خواست خدا و یا تاثیر تهدیدش بود که رادین خیلی زود کوتاه می آمد.. دیگر مثل شب های اول برای ماندن کنار ترانه اصرار نمیکرد.. گه گداری پشت در می ایستاد ، کمی حرف میزد و بی صدا میرفت.. شب های سخت همان شب ها بود.. شب هایی که اشک را تا صبح مهمان چشم های ترانه میکردند. شب هایی که نمیدانست به حال خودش و کودکش بگرید ، یا برای این مردِ کودک شده ی بی پناه گریه کند!
فردین قول داده بود که این دوری ، اراده و لجبازی اش را در هم میشکند.. میگفت اگر ببیند برای رسیدن به زندگی اش و داشتنِ ترانه راه دیگری جز درمان ندارد میپذیرد ، میگفت
دکترش گفته ، این بیماری به گونه ایست که در مرحله ی اول همدلی و اراده ی بیمار نیاز است.. وگرنه مثل تمام سال هایی که بی حاصل درمان شده بود ، این بار هم نتیجه ای گرفته نمیشد! فردین میگفت و او کمی آرام میشد.. فردین دلداری اش میداد و دلش قرص میشد.
هنوز از کودکش چیزی به کسی نگفته بود.. میترسید مثل تمام چیزهایی که این خانه از او گرفته ، همین امیدِ نصفه و نیمه را هم از او بگیرند.. در این باره به هیچ *** اعتماد نداشت. آنقدر برای مخفی نگه داشتن کودکش میکوشید که تمام اصرار های حسام را مبنی بر معاینه و دکتر پشت گوش می انداخت!
حسام هر از گاهی به او سر میزد.. برایش قرص آهن و ویتامین های متعدد می آورد و دور از چشم بقیه فشارش را میگرفت. با ناراحتی میگفت به جز همین کار کوچک که هیچ تضمینی برای مطلع شدن از حال جسمی کودک نیست کار دیگری از دستش بر نمی آید.. میگفت حد اقل با فردین در میان بگذارد ، متذکر میشد که به زودی ، از روی ظاهرش پی به این موضوع خواهند برد و آن وقت ممکن است این پنهان کاری ، تنها کسی را هم که در این خانه با اوست ، برنجاند!
اما گوش ترانه بدهکار نبود.. ترسی که از افراد این خانواده داشت آنقدر بزرگ بود که خیال میکرد با گفتن حقیقت ، او را وادار به کاری خواهند کرد که برای انجام ندادنش پا در این راه سخت گذاشته.. این خانواده حتی تحمل شنیدنِ اسم نوزاد را نداشت.. هیچ کدامشان سلامت عقلانی نداشتند.. میترسید همانطور که خودش شبح زنی مرده و تمام شده گشته ، کودکش هم برای همه همان کودکِ از بین رفته ی نگار شود!
پنجره ی رو به حیاط را باز کرد و نگاهش را به طراوت دوخت که کنار استخر نشسته بود و خیره به نقطه ای از آب ، با موهایش بازی میکرد. جرقه ای به مغزش زد و بی معطلی ، سمت کتابخانه رفت. کتابی برداشت و به حیاط رفت. طراوت با دیدنش لبخندی زد و گفت:
_تازه داشتم به این فکر میکردم که چرا از این استخر استفاده نمیکنی؟ میتونی وقتی فردین خونه نیست حسابی شنا کنی و سرگرم شی!
ترانه رو به رویش ، روی صندلی پلاستیکی نشست و به استخر خیره شد.
_تا همین پارسال ، با ترنم برای کل تابستون کارت استخر میگرفتیم و دوتایی میرفتیم. یادش بخیر!
_خب چه فرقی داره؟ از اینجا استفاده کن!
_نه بابا.. من که به این جور چیزا عادت ندارم.. سختم میشه!
طراوت آرام خندید و گفت:
_میترسی همسایه ها دیدت بزنن؟ نترس اینجا دیواراش حسابی بلنده.
ترانه با محبت نگاهش کرد. چقدر زیبا میخندید.. به چال های فرو رفته ی گونه اش خیره شد و گفت:
_چرا خودت استفاده نمیکنی؟ میتونی از یکی از دخترا بخوای کمکت کنن...
خنده روی لب هایش ماسید و با حسرت به آب خیره شد.
_از
آخرین باری که توی این استخر شنا کردیم خیلی میگذره..
نگاه زیر زیرکی به ترانه انداخت.. میدانست همه چیز را راجع به گذشته میداند.. با احتیاط و آرام گفت:
_من و نگار و نسیم.. نسیم مثل خودم راحت بود ولی نگار همیشه با تاب و شلوارک آب میفتاد.. تازه اونم وقتایی که فردین خونه نباشه! بعد که نامزد شدن همه با هم آب میفتادیم!
نگاهش خیره شد و زمزمه کرد:
_مامان برامون از همه نوع میوه ای تزئین میکرد که بیرون اومدیم بخوریم.. با دستای خودش! خیلی روزای خوبی بود!
_طراوت؟ تو هم مثل رادین و مادرت با فکر کردن به گذشته زندگی میکنی مگه نه؟
طراوت به طرفش سر چرخاند.
_چطور زندگی نکنم؟ گاهی فکر میکنم مامان هم همراه ما توی ماشین بود و هممون نتونستیم بیرون بیایم و توی اون ماشین لعنتی سوختیم..!
ترانه کمی خم شد و دست روی دست دخترک گذاشت.
_اتفاقی که افتاد وحشتناک بود. ولی گذشت و تموم شد.. ببین.. برای برادر بزرگت خیلی سخت تر بود.. ولی داره کنار میاد!
_فردین همیشه با همه چی خیلی زود کنار می اومد.. نه که فراموش کنه! میریزه تو خودش.. بروز نمیده.. مثل ما ضعیف نیست!
ترانه کتاب را مقابل طراوت گرفت و گفت:
_وقتی نگات میکنم خیلی یاد خودم میفتم.. شاید خیلی از اون روزا نگذشته.. ولی من زود بزرگ شدم.. یه زمانی همه ی دغدغه زندگیم این بود که یک روز برسه که برای دیر رسیدنم از دانشگاه به خونه سرزنش نشم.. که در بزنن و بعد وارد اتاقم شن.. که کمتر بهم گیر بدن.. لباسی که خودم مناسب میبینم و بپوشم.. مانتوی انتخابی خودم و بخرم.. همیشه برای اینکه دعوا نشه و داد و بیداد نشنوم سکوت میکردم.. حوصله ی بحث کردن نداشتم.. کوتاه میومدم و خودم و تو اتاق حبس میکردم. ولی حالا که به اینجا رسیدم.. دارم برای همون روزا و دغدغه ها حسرت میخورم. شاید مادرم دوست داشت روش درست زندگی کردن و یادم بده ولی راهش و بلد نبود.. شایدم دوست نداشت چیزی یادم بده.. نمیدونم! تنها چیزی که میدونم اینه که خیلی با خودم و اونا لج کردم.. خیلی تو خودم فرو رفتم.. ازشون دور تر و دور تر شدم.. انقدر این فاصله رو زیاد کردم که دیگه الآن نمیتونم روی نزدیکی و کمکشون حساب باز کنم!
طراوت غمگین گفت:
_زندگیت به خاطر رادین از هم پاشید مگه نه؟ شاید هممون باعثیم!
_الآن بحث بحثِ زندگیِ من نیست.. طراوت تا دیر نشده از شر این طنابایی که دست و پات و بستن خلاص شو.. برای زندگی کردن نیازی به تایید مادرت نداری.. براش ارزش قائل باش ولی نذار شکستگی و خستگیش زندگیت و ازت بگیره.. !
طراوت کتاب را از دستش گرفت و زیر لب گفت:
_دو بار عمل شدم.. پیش بهترین دکترا.. یک بار تو لندن.. یه بار هم توی هامبورگ.. هیچ نتیجه ای نداشت.
ماه ها طول کشید که اون شکست و سرخوردگی یادم بره. دوست ندارم دوباره حس بدش و تجربه کنم!
_من برای هیچی زورت نمیکنم.. نه برای از اون اتاق بیرون اومدنت.. نه برای عمل شدنت.. ولی دلم میخواد خودت بتونی.. قبل از اینکه کسی به حریم سختی که برای خودت ساختی دست درازی کنه خودت از اون حصار بیا بیرون.. من این حس و تجربه کردم.. تو نکن!
از کنارش آرام برخاست و راه خانه را پیش گرفت.. چشم های طراوت قدم هایش را دنبال کرد و دوباره به کتابِ روی زانویش رسید... نوشته ی بزرگش را زیر لب زمزمه کرد:
_پیله ات را بگشا..!
رو به روی آینه ی قدیِ گوشه ی اتاق ایستاد و به خودش نگاهی انداخت. این سومین شلواری بود که عوض میکرد اما باز هم هنگامی که کش یا دکمه ی شلوار روی شکمش قرار میگرفت ، تمام دل و روده اش در هم میپیچید. نمیدانست چرا طاقت و تحمل یک نخ نازک را هم روی شکمش نداشت. به چهره ی ناراضیِ و کلافه ی خودش دقیق تر شد. موهایش حسابی بلند شده بودند و حالا از شانه هایش کمی پایین تر ، تمام دوشش را پوشانده بود. از آنجا که عادت به بستن موهایش نداشت ، این اندازه ی بلند در این گرمای تابستان طاقتش را طاق کرده بود. نمیدانست چرا از همه چیز زود کلافه میشد! موهایش را روی شانه هایش مرتب کرد و از روی بلوز قرمز رنگ و نخی اش ، دستی به برآمدگیِ نامحسوسِ شکمش کشید.. دل توی دلش نبود بداند این مهمانِ ناخوانده چند روزه است.. از آنجا که هنوز تغییر چندانی در ظاهرش رخ نداده بود ، حدس میزد هنوز خیلی زود باشد ولی باز هم نگران بود.. نگران این همه دل پیچه و تهوع.. نگران درد هایی که گه گداری در زیر شکمش شروع میشد و تا ساعت ها او را در رخت خواب نگه میداشت. شاید حق با حسام بود.. باید هر چه سریع تر به دکتر مراجعه میکرد!
با باز شدنِ ناگهانیِ در ، دستش را به سرعت از روی شکمش برداشت و بلوزش را مرتب کرد.. اما برای نگاهی که از داخل آینه روی شکمش ثابت مانده بود این واکنش کمی دیر بود. فردین چشم از او گرفت و گفت:
_ببخشید..
دستپاچگی و رنگ پریده اش ، از چشم فردین دور نماند. موهایش را پشت گوشش زد و گفت:
_چیزی شده؟
_رادین بعد از شام بیرون رفت ولی انگار خونه نیومده چون تو اتاقش نیست..با هتل تماس گرفتم اونجا هم نرفته.. ازش خبر داری؟
ترانه به نقطه ای خیره شد و به فکر فرو رفت.. دیشب قبل از خواب رادین را در راهرو دیده بود.. گفته بود اجازه بدهد فقط کمی کنارش بماند ولی او بی حرف ، نگاهش کرده و وارد اتاق شده بود.. لب پایینش را گزید و گفت:
_قبلِ خواب تو راهرو دیدمش.. بعد اون دیگه..
_زنگ هم نزد؟
سرش را به طرفین تکان داد. فردین نفس بلندی کشید.
_از وقتی دارو میخوره آروم تر شده ولی
هنوز داره مقاومت میکنه.. قرار بود امروز با هم بریم پیشِ دکتر!
سرِ ترانه بالا آمد.. نگرانی و پشیمانی همزمان به عقل و دلش هجوم برد. تهدید برای او تا کجا کارساز بود؟
_شاید رفته پیش دوستش.. کی بود.. امم..
_شهرام؟ نه پیش اونم نیس.. بهش زنگ زدم.. نمیدونم پاک گیج شدم.. گفتم شاید به تو گفته کجا میره.. حالا نگران نباش!
همین که فردین برای بیرون رفتن رو برگرداند ، تعلل را کنار گذاشت و گفت:
_دیشب میخواست بیاد تو اتاق.. یعنی..
فردین به طرفش رو برگرداند و در سکوت منتظر شد. ترانه کمی دست دست کرد و نهایت گفت:
_از وقتی محکم جلوش ایستادم و گفتم تا درمان و قبول نکردی نیا این اتاق ازم خیلی دور شده.. روزا زیاد نمیبینمش.. خیلی تو خودشه.. شبا هم..
کمی مکث کرد و با زور گفت:
_گه گداری میاد پشت در.. یکم حرف میزنه و میره.. من از این حالش میترسم.. دیشب ازم خواست بیاد تو ولی اجازه ندادم.. من در مورد بیماریش چیز زیادی نمیدونم.. حتی بلد نیستم چطور باید برخورد کرد..
کمی دیگر مکث کرد و افزود:
_راستش میترسم!
فردین کمی جلو رفت و مقابلش ایستاد.
_ترسیدنت منطقیه.. ولی تا وقتی محکم جلوش نایستیم نه خودش و نه مریضیش و جدی نمیگیره ترانه.. توی خودشه چون داره با خودش مبارزه میکنه.. دلش نمیخواد درمان شه ولی میدونه اگه قبول نکنه از دستت میده.. این انگیزه ی داشتنِ توئه که اونو تو مخمصه گذاشته.. وگرنه هزاران بار به ما بی برو برگشت نه گفته.. ولی اگه بخوای تماما ازش بکنی هم از دست میره.. پشتش و که خالی ببینه خیلی اوضاع بدتر میشه!
ترانه با چشمانی سرتا سر سوال نگاهش کرد. فردین چند لحظه چشم بست و گفت:
_از کارایی که میکرده خبر دارم.. میدونم چجوری اذیت میشدی.. متاسفم که دارم به زبون میارم ولی اگه قرار باشه کمکتون کنم مجبورم بی رو در بایسی یه چیزایی رو بهت گوشزد کنم.
مکثی کرد و گفت:
_نباید انقدر ازش دوری کنی که جای دیگه و با *** دیگه ای عقده های قدیم و جدیدش و خالی کنه. نمیگم به خواستش تن بده نه.. ولی سعی کن کمک کنی یکم به آرامش برسه.. شاید یکم نوازش.. محبت.. چند ساعت صحبت.. میفهمی چی میگم؟
ترانه با ترس نگاهش کرد. او چه میدانست از ترس بر ملا شدن رازی که ممکن بود به قیمت جان کودکش تمام شود؟ رو برگرداند و گفت:
_نمیتونم.. نمیتونم بذارم بهم نزدیک بشه.. رادین غیر قابل پیش بینیه.. من ازش میترسم!
_ترانه ترست و درک میکنم.. نمیگم توی این اتاق راهش بده.. دارم میگم سعی کن یکم براش وقت بذاری.. جایی که هممون هستیم.. یا من هستم.. پایین تو سالن.. توی حیاط یا بیرونِ خونه.. مجبور نیستی توی خلوت باهاش تنها باشی که ازش بترسی! اگه پشتش و خالی ببینه و ناامید بشه راضی به
درمان نمیشه . اون وقت همه ی زحماتمون هدر میره!
سکوتش را که دید ، دست روی شانه اش گذاشت و او را برگرداند. چینی میان ابروهایش افتاد و نگران پرسید:
_چرا رنگت پریده؟ یه مدته حس میکنم خوب نیستی.. مریضی؟
ترانه دست زیر گونه هایش کشید.
_نه چیزی نیست.. فقط ترسیدم.. هرچقدرم قوی باشی و بخوای سرِ پا وایستی گاهی وقتا که با خودت و افکارت تنهایی میترسی! من روی زندگیم ریسک بزرگی کردم.. هیچ *** نمیتونه شرایطم و درک کنه!
_نگران نباش.. تنها نیستی.. تا جایی که ممکن باشه کمکت میکنم.. لازم نیست از چیزی بترسی. باشه؟
دیگر چیزی نگفت و به تکان سری اکتفا کرد.
_برم ببینم میتونم خبری ازش بگیرم..
_اگه خبری شد به منم بگین!
فردین قاطعانه سر تکان داد و از اتاق بیرون رفت.. حالا دیگر شک نداشت این دختر از یک چیزی ورای تمام این جریانات شدیدا بیم دارد !! غرق در فکر راه پله ها را پیش گرفته بود که با شنیدن صدای قدم های کسی رو برگرداند.. رادین با پیراهنی که نیمش داخل شلوار و نیمی از آن بیرون بود ، با ظاهری آشفته و نا مرتب از اتاق مهمانِ انتهای سالن بیرون می آمد. با دیدنِ فردین چند لحظه مکث کرد و دستی به موهایش کشید.. سپس پیراهنش را مرتب کرد و جلو آمد. فردین موشکافانه نگاهش کرد و پرسید:
_کجا بودی؟
رادین بی حوصله نگاهش کرد و گفت:
_خواب موندم.. بابت اینم باید حساب پس بدم؟
نگاه فردین دوباره تا اتاقِ انتهای راهرو رفت و برگشت..ذهنش قفل کرد...میدانست از وقتی ترانه برگشته اتاق هایشان جدا شده و او در اتاقِ کنارِ اتاق خوابشان میخوابد.. ولی اینکه دیشب را در اتاقی که آنا از آن استفاده میکرد گذرانده بود ....!
_اونجا که اتاق آناست.. من نمیفهمم. از دیشب اون تو بودی تو؟ پس آنا کجاست؟
رادین با کلافگی دستی به موهایش کشید و گفت:
_من چه میدونم ... عشقم کشید دیشب و اونجا خوابیدم.. خونه ی خودمه...بازم سوال داری؟
فردین اخمی کرد و دیگر چیزی نپرسید.. رادین که از کنارش گذشت قاطعانه گفت:
_امروز بعد از ظهر نوبت دکتر داری.. یادت که نرفته؟
صدای پوزخندِ رادین را شنید و با عصبانیت از پشت رفتنش را نظاره کرد.
_سلام صبح بخیر!
به طرف صدا سر چرخاند.. آنا حاضر و آماده رو به رویش ایستاده بود. نگاهش کرد و عصبی پرسید:
_دیشب رادین تو اتاقِ تو خوابید؟
آنا پوزخندی زد و با دست اتاق ها را نشان داد.
_این طبقه چهار تا اتاق بیشتر نداره.. از اونجا که دیدم شازده تو اتاق من خوابید ، منم مجبور شدم تو اتاقِ اون بخوابم.. البته اتاقِ فعلیش.. چون فکر کنم زنش بیرونش کرده!
فردین سر تا پایش را نگاه کرد و گفت:
_مطمئنی؟ من همین ده دقیقه پیش توی اتاقش بودم ولی کسی نبود..!
اغواگرانه خندید
و یک پله پایین رفت. به مایوی سبز رنگی که روی ساعدش بود اشاره کرد و گفت:
_خب رفتم لباسام و عوض کنم و اینا رو بردارم.. نترس رادین خواب بود.. بعدم که بیدار شد زودی پرید بیرون!
از اشاره ی مستقیمش خونش به جوش آمد.. نمیخواست بیش از این روی این موضوع حساسیت به خرج بدهد.. باید حواسش را بیشتر جمع میکرد.. شرایط رادین حساس بود و مساعد برای به خطا رفتن.. بی تفاوت از کنار آنا گذشت و صدایش را از پشت شنید که گفت:
_میخوام برم استخر.. میای یه مسابقه بذاریم؟
سر تکان داد و همانطور که دکمه ی آستین پیراهن مردانه اش را میبست و از پله ها پایین میرفت گفت:
_به اندازه کافی بدبختی دارم.. به تو خوش بگذره!
روی صندلی حصیری حیاط نشسته بود و سرش را روی میز گذاشته بود. شاید برای خانه ای که همه جایش گوش بود اینجا بهترین جا برای حرف زدن بود. دیگر طاقت دیدن اتاقِ قفل شده ی رو به رویش را نداشت.. تمام دنیا به رویش در بسته بودند ، قفلِ این در دیگر از توانش خارج بود. کمی سر بالا کرد و دوباره به پیامکی که به ترانه فرستاده بود نگاه کرد.
"حیاط منتظرتم.. بیا پایین یکم حرف بزنیم"
با صدای افتادن چیزی در آب سرش را برگرداند ، چند ثانیه طول کشید تا آنا سرش را از آب بیرون بیاورد.. موهای خیسش را به پشت راند و گفت:
_آب داغِ داغه.. میای؟
دست هایش مشت شد و مشمئز سربرگرداند. رفتارهایش دیگر داشت غیر قابل تحمل میشد. از همان شبی که پشت سرش آمده بود و با زور سوار ماشینش کرده بود.. از درد دل های مصنوعی که انتهایش به آن بوسه ی غافلگیرانه و آرام ختم شده بود. بوسه ای که با هر بار اندیشیدن به آن ، حالش خراب میشد و به خودش لعنت میفرستاد.. یا بدتر از آن ، حضورِ یکهوییِ دیشبش به داخل اتاق و با آن وضعیت..حرف های دلگرم کننده ای که به خوبی میدانست دامی بیش نیست! دیگر از این بازی خسته شده بود.. آنقدر که امروز صبح ، وقتی برای تعویض لباس هایش وارد اتاق شد ، از پشت دستش را پیچاند و زیر گوشش گفت:
"با دُم شیر بازی نکن آنا.. حال و روز خوبی ندارم"
و حالا میدید که انگار گوشِ دخترک ، به هیچ حرف و تهدیدی بدهکار نبود. با بشنکی که جلوی چشمانش خورد ، از فکر بیرون آمد و نگاه به دختر رو به رویش انداخت. اولین جایی که توجه اش را جلب کرد ، برش هندسیِ روی مایوی او بود که بخشی از شکم تخت و عضلانی اش را در معرض نمایش میگذاشت.. سر بالا کرد و به چهره ی خندانش بی تفاوت خیره شد.
_چی میخوای؟
_دو ساعته دارم صدات میکنم..چی دیدی رفتی تو کما؟
سرش را بی حوصله تکان داد.
_برو آب بازیت و بکن آنا.. امروز به اندازه ی کافی کلم باد داره!
آنا دستش را گرفت و گفت:
_پاشو بد اخلاق.. میخوام خودم سر حالت
بیارم.
دستش را پس کشید و با اخم وحشتناکی نگاهش کرد. آنا حرفش را از نگاهش خواند.. دستش را روی میز گذاشت و به طرفش خم شد. چشم های رادین به چیزی برخورد کرد که در این شرایط بدترین چیز بود.. کلافه رو برگرداند.
_نترس کاری باهات ندارم.. اون شب هم تو و هم من حالمون خراب بود.. چرا برای یه چیز کوچیک داری ازم فرار میکنی؟ جاهامون اشتباهی افتاده؟
_سر به سرم نذار آنا.. دست تو دهنِ شیر نکن.. فقط کافیه یه بار ترانه..
_اُکی گرفتم.. پس از زنت میترسی؟
نگاهش کرد و گفت:
_میشه اول مثل آدم واستی؟
آنا متوجه منظورش شد. صاف ایستاد و لبخند پر معنایی زد.. آرام و با ناز گفت:
_من لولو نیستم رادین.. قرارم نیست بهت تجاوز کنم. یه آب بازیِ ساده.. به فردین گفتم گفت کار داره.. تو که اینجا بیکار نشستی چی میشه بیای تو آب؟ زنت دعوات میکنه؟
کلافه و عصبی از روی صندلی بلند شد و گفت:
_کِی قراره برگردین؟ مگه تو دانشگاه نداری؟ چرا برنمیگردین لندن؟
آنا به وضوح جا خورد.. بی صدا نگاهش کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
_دانشگاهم خیلی وقته تموم شده.. سه چهار ماهی خواستیم ایران بمونیم.. جاتو تنگ کردیم؟
رادین جلو آمد و بازویش را گرفت.. هر چقدر هم که روی این عطش قوی سرپوش میگذاشت ، باز هم نیازهایش یک قدم از او جلوتر ایستاده بودند. خیره به چشم های آبی دخترک گفت:
_وقتی به بچه میگن چایی داغه حالیش نمیشه تا زمانی که انگشتش و فرو کنه توش و بسوزه.. نمیدونم دقیقا دوست داری چی رو با من تجربه کنی.. تویی که دارم میبینم چجوری برات سر و دست میشکونن. ولی مطمئن باش دنبال چیزی راه افتادی که برات جز دردسر چیزی نداره.. من یکی رو بیخیال شو آنا اُکی؟ با من زیاد حال نمیکنی!
رو برگرداند و با غیض به طرف عمارت راه افتاد.. نشنید که دخترک همانطور که بازویش را با دست میمالید زیر لب گفت:
_اتفاقا عاشق رام کردن مردای وحشی ام.. اینو بهت ثابت میکنم!
همین که رادین پا روی پله ی اول گذاشت ، ترانه از خانه بیرون آمد و نگاهش را به او و آنای پشت سرش دوخت. رادین مقابلش ایستاد و با محبت گفت:
_فکر کردم نمیای.. داشتم میومدم دم اتاق ازت خواهش کنم!
ترانه با زور چشم از دخترک مایو پوشِ طلبکار گرفت و گفت:
_داشتم لباسام و عوض میکردم.. اس ام اس ات و دیر دیدم.
_میای بریم محوطه ی پشت یکم قدم بزنیم؟
سر تکان داد و بی حرف همراه رادین به طرف پشت عمارت راه افتاد. آرام گفت:
_مامانت ناراحت نشه که اومدیم اینجا؟
_نه نمیشه.. وقتی با منی از هیچی نترس!
بازوی ترانه را گرفت و او را به خودش چسباند. ترانه چیزی نگفت و تنها با حسرت چشم بست.. یعنی ممکن بود روزی باطن همه چیز هم مثل ظاهرش آرام و زیبا شود؟
روی نیمکت
چوبی نشستند. رادین موهای بلندش را که در دست باد این طرف و آن طرف میرفت پشت گوشش راند و عمیق نگاهش کرد.
_چجوری دلت میاد انقدر ازم دور باشی نفس؟ من دیگه طاقت ندارم.. این قهر و تمومش کن.
_برای همین خواستی صحبت کنیم؟ رادین من باهات قهر نیستم. ولی تا زمانی که به چشم نبینم داری برای خوب شدن تلاش میکنی نمیتونم اجازه بدم بهم نزدیک بشی!
_امروز دارم میرم دکتر.. دارو هام و شروع کردم.. اوضاعم انقدرا هم خراب نیس ترانه.. بخدا با یه روانی طرف نیستی!
ترانه سر پایین انداخت و همراه با لبخند تلخی گفت:
_تجربه هایی که توی همین چند ماه داشتم برای کل زندگیم بسه.. بذار یکم بگذره. من که پیشتم.. هر وقت بخوای حرف میزنیم.. بیرون میریم.. برای هم وقت میذاریم.. ولی ازم نخواه بازم توی اون اتاق باهات تنها بشم. من ازت میترسم رادین..خودت خوبی میدونی چرا!
_گوش کن یه لحظه.. ببین.. یادته.. یادته اون شبی که خودم و کنترل کردم؟ یادته توی هتل؟ اگه مریض بودم که هیچ وقت نمیتونستم تسلطی رو خودم داشته باشم.. بخدا من فقط از لحاظ روحی یکم داغون بودم.. قول میدم بهت آسیبی نزنم.. به خدایی که میپرستی قسم!
_حرفایی که اون روز زدی چی؟ اینکه از تن من به جایی نمیرسی که باید برسی چی؟ رادین تو عاشق من نشدی.. تو فقط توی من چیزایی رو دیدی که یکبار از دستت رفته بود.. من شدم برات عشق جبرانی.. من اینا رو میفهمم..
رادین سر تکان داد و غمگین نگاهش کرد.
_جون هر کی دوست داری اینجوری نگو ترانه.. من تو رو به خاطر خودت دوست دارم. اون روز عصبی بودم و یه غلطی کردم.. مگه هر چی که تو عصبانیت میگیم راسته؟ توی دعوا که حلوا پخش نمیکنن.
ترانه دست روی پیشانی اش گذاشت. حرف زدن با اون هیچ نتیجه ای نداشت.. هر چه میگفت او خطایش را نمیپذیرفت.. کمی سکوت کرد و در نهایت گفت:
_به خوب شدن فکر کن.. به همین که اعصابت آروم شه.. به اینکه زندگیمون آروم شه.. من آروم شم.. چیزایی هست که نمیدونی.. من توی این شرایط هیچی رو نمیتونم باهات در میون بذارم.. هر حرفی راجع به هر چی خواستی میزنیم ولی ازم نخواه تا وقتی شرایط نرمال شه در اتاق و روت باز بذارم.. فرصت بده.. اجازه بده هر دومون یکم آروم شیم. باشه؟
رادین از جا بلند شد و با صدای بلند گفت:
_تو آروم میشی نه من! من فقط دارم ازت دور تر و دور تر میشم.. شد سه هفته لعنتی.. فقط به فکرِ خودتی؟
دوباره مقابل ترانه نشست و دست های دخترک را گرفت. خیسی دستانِ عرق کرده و حالت چشمانش خوف به دل دخترک انداخت.
_این مریضی اعصابم و داغون کرده.. از سنگم که نکرده.. من مردَم.. منم نیازایی دارم. تا کِی بشینم پشت در اتاقت؟ نکنه باید همیشه توی اتاق بغلیِ تو بخوابم و
..
ترانه دیگر طاقت نیاورد..معترض و عصبی گفت:
_تنها چیزی که الآن مهمه همینه؟ نیازای تو؟ اینکه نمیتونی بهم تجاوز کنی؟ مشکل زندگیمون همینه؟
_همین نیست ولی این مشکل برای من تو الویته.. از وقتی با هم ازدواج کردیم جمعا چند بار باهام بودی؟ چند بار بدونِ زور و اصرارِ من جلو اومدی؟ چقدر برام لباسای آنچنانی پوشیدی که چشمم هرز نره؟ دلیل وحشی شدنِ من خود تویی.. تویی که همیشه مثل بره از دستم در رفتی و منو مثل گرگ تنشه دنبال خودت کشوندی.! انقدر همه چی رو نبند به بیخِ ریشِ من.
ترانه دستش را جلوی دهانش گذاشت و ناباور نگاهش کرد.. چطور زنانگی کردن را یاد میگرفت وقتی در همان شب اول تمام تصورات شیشه ای و صورتی اش درهم شکسته بود؟ چقدر راحت محکومش میکرد و چه راحت تر خودش را از زیر تمام گناهانش تبرئه میکرد. از جا بلند شد و سرش را با تاسف تکان داد.
_برگشتم چون فکر میکردم تو هم به اندازه ی من دوست داری این زندگی رو از نو بسازیم.. نمیدونستم فکر تو هنوز توی معادلات رختِ خوابیه!
دستش از پشت کشیده شد.. قفسه ی سینه ی رادین با عصبانیت بالا و پایین میشد.
_برام مهمه چون اینجوری آروم میشم.. چون وقتی ازم فرار میکنی یکم بیشتر مطمئن میشم که دوستم نداری.. همین چیز پیش پا افتاده و بی ارزش مهم ترین معیارِ مرده برای اینکه ببینه زنش چقدر باهاشه.. فکر کردی در و قفل میکنی و تمام روز میچپی توی اتاق منم مثل راهبه روزا و ماه ها رو میشمارم؟ دوست داری منو به چه روزی بندازی تا بهونه ات برای رفتن جور بشه؟ دوست داری خیانت ببینی یا منو تبدیل به مردی کنی که با توهماتش رابطه برقرار میکنه و تو خلوتِ خودش..
دیگر طاقت نیاورد.. دست روی گوش هایش گذاشت و با آخرین توانی که داشت از آنجا گریخت.. نه جسم و نه روحش طاقت و تحمل زخم تازه ای را نداشت.. شرایط از آنی که فکرش را میکرد خطرناک تر بود. نمیدانست این قایم باشک بازی تا کجا جواب میدهد.. کسی چه می دانست هر شب با ترس و لرز ، در آن اتاق لعنتی را قفل میکند تا یک شبِ دیگر با راحتی و آسودگیِ خیال از عمر کودکش سپری شود.. باید این اوضاع را با کسی در میان میگذاشت.. دیگر یارای مبارزه به تنهایی را نداشت!
دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز کرد و کمی خودش را آزاد گذاشت. شلوار رسمی اش را با شلوار کرمی رنگ راحتی اش تعویض کرد و کنار پنجره رفت.. کولر را با کنترل خاموش کرد و دستگیره ی پنجره را به طرف خودش کشید. هوای آزاد و بوی گلِ شب بوی باغچه که به مشامش خورد ، کمی آرام گرفت و خستگی اش در رفت.
این روزها عجیب هوسِ کوچه های آرامِ کشوری که چهار سال او را در خودش حل کرده بود ، به سرش میزد.. قهوه های تلخ و
مخصوصِ کافه ی کلاسیکِ ابتدای خیابان.. روزنامه ی پر حاشیه و جنجالیِ هر روزه و یک خلوتِ تک نفره.. با خودش اندیشید.. خودخواهیِ محض بود اگر تنها بازمانده های گذشته اش را اینگونه به حال خود میگذاشت و خیال برگشتن را گوشه ی قلبش خاک میکرد.. شاید اگر هر *** دیگری جای او بود ، بعد از آن همه باختن و شکستن به تنها چیزی که نمی اندیشید برگشتن به این شهرِ بی رحم بود! این روزها دلش هوای یک خودخواهیِ بزرگ را میکرد.. یک تصمیمِ ناگهانی و یک پروازِ چند ساعته!
هر دو دستش را لبه ی پنجره گذاشت و کمی خودش را به طرف بیرون کشید. چشم بست و هوا را تا جایی که میتوانست داخل ریه هایش فرستاد. در همین ثانیه ها به خودش قول داد. روزی که رادین معالجه شد و زندگی شان به آرامش رسید ، روزی که پاهای طراوت جان گرفت و لبخند به لب مادرش برگشت برای همیشه از این شهر میرفت.. تنهایی و خلوتِ آرامش بخش انتطار او را میکشید.. برای رسیدن به آن روزهای آرام تنها یک هدف داشت! یکپارچه کردنِ این خانواده ی در هم شکسته و زخمی!
از برخورد بادی که در یک آن وزیدن گرفت ، لرز به تنش افتاد و پنجره را بست.. پیراهنش را گوشه روی کنسول گذاشت و روی تخت دراز کشید.. شب سخت و پرکاری بود.. معاون رئیس جمهورِ ترکیه برای اقامت هتل پنج ستاره ی آن ها را انتخاب کرده بود و ایجاد امنیت و اطمینانِ خاطر بخشیدن به آن همه محافط و انسان های بزرگ ، واقعا کار پر مسئولیت و دشواری بود.. در نهایت وقتی ساعت از سه ی شب گذشت و از استقرار معاون مطمئن شد ، به اصرارِ منصوری راضی به آمدن به خانه گشت.
ساعدش را روی پیشانی اش گذاشت و سعی کرد این یک شبِ پرکار و خسته کننده را با فکرِ مشکلاتِ این خانه به صبح نرساند اما مگر میشد؟
عاقبت آن قدر به این پهلو و آن پهلو چرخید که خواب از چشمانش فراری شد. کلافه و خسته از جا برخاست و دوباره پیراهنش را پوشید.. آرام از در بیرون رفت و نگاهی به راهرو انداخت. خانه در سکوت و تاریکیِ مطلق فرو رفته بود.. شاید یک لیوان شیر یا کمی میوه ی تابستانی و تازه میتوانست خواب را دوباره مهمان چشمانش کند! با این خیال از پله ها آرام پایین رفت و راه آشپزخانه را در پیش گرفت. اما کنار ورودی آشپزخانه ، از دیدن نور باریکه ای که از داخل میتابید جا خورد و متعجب قدمی جلو رفت. تکیه اش را به چهارچوب ورودی داد و چشم ریز کرد.. میان تاریکی روشناییِ آشپزخانه ترانه را به خوبی تشخیص داد که زیرِ آویز کم نورِ میزِ وسط نشسته بود و با چیزی مشغول بود.. نگران و متحیر از حضورش داخل رفت ولی دخترک آنقدر در خودش غرق بود که حضورش را حس نکرد. چند قدم که به طرفش برداشت ، از دیدن صحنه ی
رو به رویش چشم هایش تا حد ممکن گشاد شد.. تکه ی نسبتا بزرگ کیک شکلاتی مقابلش بود و ترانه همانطور که یک دستش را تکیه گاه سرش کرده بود ، با اشتها و در سکوت از آن میخورد.
_مثلِ اینکه تو هم مثلِ من خوابت نمیبره!؟
با همین جمله ی آنی ترانه نیم متر در جایش پرید و دستش را روی قلبش گذاشت. وقتی با ترس به طرفِ فردین برگشت ، نگاه فردین با تعجب روی لب و لوچه ی آغشته به خامه و کاکائو اش چسبید. از کنارش گذشت و در یخچال را باز کرد.. لیوانی شیر برای خودش ریخت و مقابل دخترک نشست. ترانه هنوز هم با ترس نگاهش میکرد.. اما برای او در این لحظه ها ، تنها تلاش برای نخندیدن به چهره ی خامه ای و موهای پریشانِ دخترک مهم بود. لب هایش را روی هم فشرد و با اخمی ساختگی گفت:
_خب ترانه خانوم.. دلیلِ این پاتکِ شبانه چیه؟ شام نخورده بودی؟
ترانه دست و پایش را گم کرد و در دلش به هوسِ آنی و عجیبِ کیک شکلاتی اش لعنت فرستاد. تکه ای که در دهانش بود را با زور قورت داد و گفت:
_همینجوری..
فردین چشم از نگاه مظلومش برداشت و به برشِ بزرگ و هوس انگیز نگاه کرد..چنگالی از داخل ظرف استوانه ایِ روی میز برداشت و گفت:
_اجازه هست؟
_بله بفرمایین!
ترانه بشقاب را کمی به طرف او هل داد و منتظر ایستاد. فردین تکه ای در دهانش گذاشت و ابرو بالا داد.
_خودت درست کردی؟
ابروهای ترانه به هم نزدیک شد.
_بله؟!
_یه جوری با اشتیاق نگاه میکنی انگار خودت درست کردی و میخوای بدونی عکس العملم چیه!
لبخند بی حواسی زد و سر تکان داد. ناگهان مثل کسی که چیزی یادش افتاده باشد گفت:
_امروز رفتین دکتر؟
اخم های فردین در هم فرو رفت.
_مگه رادین و ندیدی؟ ازش نپرسیدی؟
_چرا دیدم ولی...
مکثش که طولانی شد ، فردین گفت:
_صبح فهمیده بودم میخواد از زیرش در بره. بازم پیچوند و در رفت.. ولی نگران نباش.. هزار بارم در بره بازم براش نوبت میگیرم. شده با زور میبرمش!
_میخوام دکترش و ببینم. میشه؟
فردین بی حرف نگاهش کرد و بعد از چند ثانیه ی کوتاه گفت:
_مطمئنی؟
_مگه نباید منم کمک کنم؟ من حتی نمیدونم چجوری باید باهاش حرف بزنم. همه ی حرفامون آخرش میشه دعوا و داد.. کنترلش و از دست میده. میخوام از دکترش کمک بگیرم. منو میبرین پیشش؟
با اطمینان سر تکان داد.
_فردا حتما یه وقت ازش میگیرم.
ترانه سر پایین انداخت و گفت:
_یه چیزِ دیگه!
*****************************
فردین منتظر نگاهش کرد.
_اگه خوب بشه.. یعنی خب در آینده.. یعنی هر وقت دوره ی درمانش تموم شد..
نفسی گرفت و جمله اش را تمام کرد.
_به نظرتون قبول میکنه بچه دار شیم؟
_ترانه شرایط رادین خیلی خاصه.. شاید ماه ها و شاید چند سال طول بکشه تا درمان بشه.. تو هنوز خیلی بچه ای.. به
نظرِ من ازدواج اصلا برای دخترِ زیر بیست و پنج سال مناسب نیست چه برسه به مادر شدن.. میدونم پیش خودت چه آرزوها و رویاهایی داری. ولی باید قبول کنی در حال حاضر شرایطت خاصه.. سعی کن فعلا به این چیزا فکر نکنی باشه؟
ترانه با بغض نگاهش کرد.. فردین وقتی نگاه پر از بغض دخترک را دید به بشقاب اشاره کرد و با محبت گفت:
_کیکت و بخور!
ترانه بی مخالفت ، تکه ی بزرگی از کیک را داخل دهانش گذاشت تا بلکه توسط آن بغض بزرگی که راه گلویش را بسته را هم فرو بدهد.. اما ندانست فردین در حرکت و طرز خوردنش چه دید که گوشه ی چشم هایش جمع شد و لبهایش کش آمد. این اولین باری بود که خندیدنش را میدید. با دهانِ پر و چشمانِ به اشک نشسته ، سرش را به معنیِ "چیه" تکان داد. در مقابلش فردین دستمالی برداشت و روی دماغش کشید. با همان ته مانده ی خنده گفت:
_مثل بچه ها غذا میخوری.. حالا میخوای مامان هم بشی؟
دیگر طاقت نیاورد.. کیک را با زور قورت داد و از پشت میز برخاست.. اگر یک جمله ی دیگر میشنید بی شک سد مقاومتش میشکست.. چه انتظار بیهوده ای بود انتظارِ درک داشتن از اعضای این خانه.. در چشمِ آن ها فرقی با یک احمقِ بی دست و پا نداشت. دور دهانش را با همان دستمال پاک کرد و گفت:
_من دیگه برم بخوابم.. شبتون بخیر!
_میری بخوابی؟ اذیت نشی بلافاصله بعد از خوردن میخوابی!
از پشت میز بیرون آمد و همانطور که قدم برمیداشت آرام گفت:
_چیزی نمیشه!
بعد از رفتنش فردین به بشقابِ نیمه خورده ی کیک خیره شد.. چهره ی دخترک دوباره در یادش زنده شد و لبخندش را تشدید کرد.. این بار بی ملاحظه تر خندید و سرش را تکان داد. چشمش خیره به تکه های اسمارتیسِ روی کیک بود که یک صحنه پیش رویش زنده شد.
"
_مچت و گرفتم شکمو.. نصفِ شبی اینجا چیکار میکنی؟
ادامه دارد....???
1400/04/18 21:50بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
438 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد