438 عضو
?#پارت_#هشتم
رمان_#دوئل_دل?
نگار مظلومانه نگاهش کرد.
_مگه خواب نبودی تو؟ چرا مدام کنترلم میکنی؟
فردین نگاهی به کیکِ شکلاتیِ روی کانتر انداخت.. همانی که شب ، از بهترین قنادی خریده بود و نگار با خجالت گفته بود میل ندارد.. حس میکرد این روزها به خاطر بزرگی شکم و اضافه وزنش ، از خودن همه چیز ، حتی غذاهای مورد علاقه اش هم خجالت میکشد. سرش را با محبت بوسید و گفت:
_آخه قربونِ خودت و اون جونور گشنه ی توی شکمت برم.. چرا وقتی چیزی رو برای تو خریدم خجالت میکشی بخوری؟ مگه کسی بهت میگه نخور؟
_ خاله میگه هوای خودت و داشته باش.. خیلی چاق شدی. گفت اگه اینجوری پیش برم بعد زایمان خیلی سخت دوباره روی فرم میام!
_اولا خاله نه و مامان.... این صد بار! ثانیا مامان و ولش کن.. اون از وقتی یادمه نه خودش میخورد نه میذاشت ما بخوریم.. بخور فدات شم.. ولی نه نصف شبی و یواشکی.. رو دل میکنی قربونت برم"
نگاه خیره اش روی کیک کم کم رنگِ وحشت گرفت و لبخندش خشک شد.. صحنه ی دیروز مقابل چشمانش نقش بست...وقتی که ترانه با ترس بلوزش را روی شکمش مرتب کرده بود... خون در رگ هایش منجمد شد و تمام تصاویر این مدت ، مثل یک پازل ، با سرعت کنار هم قرار گرفتند.
"به نظرتون قبول میکنه بچه دار شیم؟"
از پشتِ میز بلند شد و نگاه وحشت بارش را به راهروی تاریک دوخت.. زیر لب ناباور زمزمه کرد:
_نه.. امکان نداره!
یکی از مانتوهای راحتی و نخی اش را پوشید و موهایش را سفت از بالا بست. شال خنکی روی سرش انداخت و کیف کوچک و یک طرفه اش را هم برداشت.. امروز تصمیم داشت کمی خارج از محیطِ خانه ، پیاده روی کند. مثل همه ی مردم عادی در بازار بگردد.. به چند پاساژ سر بزند و صدای هیاهوی مردمِ گرفتار و همیشه عصبانی را بشنود.. دلش کمی زندگی کردن میخواست.. نفس کشیدن در جایی به جز محیطِ مرموز و خفقان آورِ این خانه.. و دیدن چهره هایی به جز این چهره های گرفته.. زمان در این خانه ایستاده بود.. زندگی جریان نداشت.. آرامش و سکونی که در این خانه وجود داشت ، هزار بار بدتر از شلوغی و درد سر و مشکلات خانه ی خودشان بود.
گوشی اش را برداشت و لحظه ای از ذهنش گذشت بیرون رفتنش را با رادین در میان بگذراد.. اما ترسِ اجازه ندادنش غلبه کرد و پیشمان و ناراحت ، گوشی را داخل کیفش گذاشت. شاید اگر فرصت میکرد سری هم به خانه میزد.. اگر به موقع و وقت نهار میرسید حتما میتوانست پدرش را ببیند!
با همین امید در اتاق را باز کرد ولی هنوز کامل بیرون نرفته بود که فردین از پشت سر به او رسید و مقابلش ایستاد. سر بالا آورد و نگاهش کرد.. نه خبری از لبخندِ استثنائی دیشب بود و نه خبری از انعطاف. چشم های پر نفوذ و خیره ی مقابلش درست مانند همان روز
اولی که پای میز بزرگ او را ملاقات کرده بود در چشمانش فرو رفت.. نگاهش آنقدر محکم و پر از حرف بود که بی حرف فقط منتظر ماند.
_جایی میری؟
شانه بالا انداخت.
_جای خاصی نمیرم.. ولی آره دارم میرم بیرون!
فردین نگاهی گذرا به شکمش انداخت و سریع چشم دزدید. دست زیر چانه اش کشید و گفت:
_خوبه که کار خاصی نداری.. چون کارِ من باهات مهم تره!
_مشکلی پیش اومده؟ منظورم در مورد رادینه!
فردین یک قدم جلو آمد و جدی گفت:
_ترانه.. چیزی نیست که بخوای باهام در میون بذاری؟
آب دهانش را با ترس قورت داد و ناخداگاه کیف کوچکش را روی شکمش تنظیم کرد.. وقتی به معنیِ "نه" سر بالا انداخت ، ابروهای فردین بالا پرید. کمی مکث کرد و زیر لب عصبی گفت:
_خوبه!
آژیرهای خطر در ذهنش به صدا در آمدن.. این نگاهِ برزخی و این لحن خوشایند نبود.. در ذهنش داشت حساب و کتاب میکرد که با کشیده شدنِ دستش ، از جا پرید و با تعجب گفت:
_چیکار میکنین؟
_راه بیفت بیا باید بریم جایی!
_دستم و ول کنین.. کجا باید بیام؟ چرا اینجوری میکنین؟
فردین بی توجه به اعتراض و مقاومتش او را به دنبال خودش کشید و از پله ها پایین برد. آنچنان با خونسردی و تند پله ها را پایین می آمد که انگار نه انگار کسی را آنگونه به دنبال خودش میکشاند. درونش طوفان به پا بود.. تا خود صبح چشم هایش را به سقف اتاق دوخته بود و به فاجعه ای اندیشیده بود که اگر حقیقت داشت ، باید فاتحه ی خیلی چیزها را میخواند.
_میشه دستم و ول کنین؟ این کارا یعنی چی؟
پروین از صدای حرف زدنشان از پذیرایی بیرون آمد. با دیدن مچ دست ترانه که در دست فردین گرفتار شده بود گفت:
_اینجا چه خبره؟
فردین دستش را رها کرد و نفس کلافه ای کشید. رو به پروین با اخم گفت:
_من و ترانه میریم جایی. ممکنه کارمون طول بکشه.. اگه رادین اومد خونه بهش بگو باهام تماس بگیره..
_مگه کجا میرین؟ اتفاقی افتاده؟
_نه مادر نه! لطفا یکم آروم تر.. لازم نیست کل اهل خونه خبردار بشن.
سپس رو به ترانه کرد و گفت:
_اگه میشه جلوتر برو بگو ماشین و از پارکینگ در بیارن!
_ولی هنوز نگفتین کجا میریم!
فردین خیره نگاهش کرد و لب زد:
_برو ، میفهمی!
جمله ی آمرانه اش باعث شد بی مخالفت رو برگرداند و از خانه خارج شود.. به محض خروجش پروین نزدیک تر شد و گفت:
_چه خبر شده فردین؟ کجا داری میبریش؟
_هیچی نپرس مامان.. فقط دعا کن اشتباه کرده باشم.
_داری منو میترسونی. اتفاقی افتاده؟ به رادین مربوطه؟
دستی به موهای مرتب و کوتاهش کشید و گفت:
_وقتی برگشتم برات توضیح میدم.. اگه رادین اومد یجوری نگو که به بیرون رفتنمون حساس بشه.. فقط بگو باهام تماس بگیره!
پروین نگران سر تکان داد و فردین بی معطلی
بیرون رفت.
در تمام مدتی که در سکوت و غرق در فکر رانندگی میکرد ، نگاه زیر زیرکیِ ترانه به او بود.. چند بار پرسیده بود کجا میروند و هر بار فردین فقط در سکوت آه کشیده بود. وقتی مقابل بیمارستان توقف کردند ، قلب ترانه با شدت بیشتری تپید.. با وحشت به طرف فردین برگشت و گفت:
_اینجا برای چی اومدیم؟ اتفاقی برای کسی افتاده؟
_نگران نباش چیزی نیس.. پیاده شو!
_چرا اینجوری میکنین؟ همه ی راه هر چی پرسیدم یک کلمه جوابمو ندادین.. حالا هم که جلوی بیمارستان نگه داشتین میگین پیاده شو..
_پیاده شو ترانه.. نترس هیچ اتفاقی نمیفته که باعث ترست بشه.. فقط میخوام یه چیز و بفهمم.. همین!
ضربان قلب ترانه شدت گرفت.. نه.. امکان نداشت فهمیده باشد!! چشم از نگاه موشکافانه ی فردین دزدید و گفت:
_متوجه نمیشم!
فردین در ماشین را باز کرد و همانطور که پیاده میشد گفت:
_بیا خودت متوجه میشی.. عجله کن!
سعی کرد استرس را پس بزند و منطقی بیاندیشد.. اگر فهمیده بود اینگونه عادی رفتار نمیکرد.. حتما تا به حال صد بار واکنش نشان میداد.. اما نه! هیچ چیزِ این مرد قابل پیش بینی نبود.. هیچ وقت از نگاهش نمیشد فهمید به چه می اندیشد ، خوشحال است یا ناراحت.. جدی است یا شوخی میکند! اصلا از این مرد هیچ چیز نمیشد فهمید!
با تقه ای که به شیشه خورد ، افکارش را پس زد و ناراضی پیاده شد. همراه فردین وارد راهروی بیمارستان شدند و تا پشت اتاقی رفتند.. فردین چند تقه به در زد و همزمان گفت:
_بشین همینجا تا صدات کنم.. باشه؟
_آقا فردین تو رو خدا.. برای چی اومدیم اینجا؟
نگاه فردین دوباره به سمت پایین کشیده شد و اینبار این نگاه از چشم ترانه دور نماند. دستش را بی اراده روی شکمش گذاشت و قدمی عقب رفت. فردین که ترسش را دید نفس عمیقی کشید و بی حرف داخل اتاق رفت.
مردِ جوان با دیدنِ فردین با خوشحالی از جا برخاست ، میز را دور زد و جلو آمد.
_باورم نمیشه خودت باشی فردین جان.. چند سال گذشت؟
فردین لبخند کمرنگی زد و دستش را به گرمی فشرد.
_هیچی عوض نشده فرامرز خان.. فقط من پیر شدم مگه نه؟ تو همونی که چهار سال پیش بودی.. البته اگه از عینکت فاکتور بگیریم!
فرامرز خندید و دعوتش کرد بنشیند.
_چنان میگی پیر شدم که آدم دلش میگیره.. بیخیال مردِ حسابی!
_پیر بودن به سن و سال نیست که.. شاید سن زمینیم سی و یک باشه ولی روحم خیلی پیر شده! دیگه به کارم نمیاد!
بعد از این جمله هر دو سکوت کردند.. هر دو به خوبی میدانستند به چی می اندیشند.. همان حادثه ی لعنتی که مسبب این همه فاصله و فرار شده بود.. فرامرز نُه ماهِ تمام پزشک خصوصیِ نگار بود.. وقتی فهمیده بود بیمارِ عزیز و پا به ماهش ، چند هفته قبل از زایمان
دچار قضا و قدر شده خیلی بیشتر از یک پزشکِ ساده تحت تاثیر قرار گرفته بود.
فردین در نهایت سکوت را شکست و گفت:
_زیاد وقتت و نمیگیرم.. میدونم به خاطرم پا شدی از مطب اومدی اینجا.. ولی اگه کارم فوری نبود مزاحمت نمیشدم.
_این چه حرفیه فردین جان؟ در خدمتم.
دستی زیر چانه اش کشید و گفت:
_یه کسی رو آوردم برای معاینه.. میخوام در کمترین زمان ممکن بفهمم بارداره یا نه! میشه؟
فرامرز با تعجب ابرو بالا داد.
_چرا که نه.. منظورت اینکه که از آزمایش هم زودتر بفهمیم؟
_فکر کنم آزمایش وقت گیر باشه.. راه سریع تری وجود نداره؟
_میشه از کیت استفاده کرد ولی من آزمایش و صلاح تر میدونم. چون همیشه دقیق تر و اطمینانی تره!
کمی مکث کرد و گفت:
_فضولی نباشه.. خبری بوده و نمیدونستیم؟
فردین سر تکان داد.
_زن داداشمه.. آزمایش بده کِی جواب حاضر میشه؟
_نگران اونجاش نباش به بچه های لابراتوار میسپارم.. نهایتش نیم ساعت. اینجاست؟
فردین از جا برخاست و گفت:
_آره.. اگه اجازه بدی بگم بیاد داخل.
_آره حتما!
درِ اتاق را باز کرد و با دست به ترانه اشاره داد. ترانه جلو آمد و با ترس سر تکان داد.
_چی شد؟
فردین آرام گفت:
_بیا تو!
داخل رفت و به دکتری که به احترامش به پا خواسته بود سلام داد. حس میکرد اتاق دور سرش میچرخد.. کم کم حدسش داشت به یقین تبدیل میشد. کیفش زیر دست های لرزانش در حال له شدن بود و نگاهش مدام میان دکتر و فردین دو دو میزد.
_خب خانم همایون فر.. گوشم با شماست.
ترانه با ترس گفت:
_برای چی؟
دکتر لحظه ای به فردین نگاه کرد و رو به ترانه گفت:
_مگه مشکوک نیستین که باردار باشین؟
دست های کوچکش ، روی کیف خشک شد و چشمانش با ترس روی مردی که رو به رویش پا روی پا انداخته بود و مستقیم و جدی نگاهش میکرد ، ثابت ماند.
وحشت و ترس برای لحظه هایش کم بود.. حس میکرد تمام ارگان های داخلی شکمش منقبض و سفت شده.. حتم داشت همان لوبیای کوچک و ناقص هم این ترس را درک کرده و یک گوشه از بطن اش در خودش چپیده.. دکتر منتظر به لب هایش خیره بود و نگاهِ او ، در این لحظات تنها به مردی بود که از نگاهش هیچ نمیفهمید.
_خانم همایونفر؟ خوبین؟
با زور چشم از فردین برداشت و به دکتر نگاه کرد. لب هایش را با زور از هم باز کرد وبا صدایی که حتی خودش هم با زور میشنید گفت:
_نیازی به آزمایش نیست!
_خیلی خب شما آروم باشین.. اجازه میدین فشارتون و بگیرم؟ رنگتون پریده!
از روی صندلی بلند شد و بدونِ حتی نیم نگاه به فردین گفت:
_گفتم که نیازی نیست..
فردین با تحکم گفت:
_ترانه اجازه بده معاینه انجام بشه.. یه آزمایش ساده ست!
نمیدانست در مغز این مرد چه میگذرد.. هر کاری میکرد نمیتوانست خوش بینانه به این
قضایا نگاه کند.. شاید اگر اعتراف میکرد این بازی مسخره تمام میشد.. آن وقت از همین جا مستقیم به خانه ی پدرش میرفت و ..
_اگه نخواین آزمایش نمینویسیم... بشینین یکم آروم شین.. چند نفس عمیق بکشین.. هیچی با زور قرار نیست انجام بشه!
دست هایش را در هم قفل کرد و گفت:
_نیازی به هیچی نیست.. من خودم میدونم که باردارم!
از گوشه ی چشم دید که فردین چطور روی صورتش خیره مانده.. چند بار پلک زد تا بلکه کمی آرام شود.. شاید فقط کمی مثل دکتری که با آرامش و خونسرد رو به رویش نشسته بود.
_خب چه بهتر! پس از چی میترسین؟ با بیبی چک فهمیدین؟
طاقت نیاورد و سمت فردین برگشت. دست روی شقیقه اش گذاشته بود و خیره به نقطه ای ، سیبک گلویش بالا و پایین میشد. صدایش را شنید که آرام و خواهشمند گفت:
_لطفا بشین ترانه!
دوباره روی صندلی نشست و سرش را به معنی "بله" تکان داد. دکتر که متوجه اوضاع عجیب و غیر عادی شده بود ، چند قدم جلو آمد و دستگاه فشارسنج را همراه خودش تا صندلیِ او آورد.
_هر اتفاقی هم افتاده باشه ، بارداری یا هر چیز دیگه ، هیچی مهم تر از سلامتِ خود شما نیست.. اونم وقتی رنگتون اینجوری پریده.. برای همین با اجازتون اول فشارتون و میگیرم.. لطفا آروم باشین. اُکی؟
آرامش کمی هم شده به قلبش بازگشت.. دکتری که مقابلش ایستاده بود و مانع دیده شدنِ فردین میشد ، کمی آرامش کرده بود. بی مقاومت آستینش را تا آرنج بالا زد و دستش را در اختیار او گذاشت. دکتر فشارش را گرفت و دوباره برگشت. نگاهش را به عقربه ها دوخت و گفت:
_صبحانه خوردین؟
_نه!
_فشارتون یکم پایینه.. البته فکر میکنم به خاطر استرس هم باشه.
دست هایش را در هم قفل کرد و بعد از نگاه کوتاهی به فردین ، که انگار ارتباطش با دنیا قطع شده بود گفت:
_به احتمال نود درصد همیشه تست های خونگی درست از آب در میان.. البته نمیدونم تست رو کِی انجام دادین.. ولی به نظرم بهتر باشه یه آزمایش خون بدین تا خیالمون راحت شه.. منم به همکارا میسپارم جواب رو سریع آماده کنن.
مهری پای نوشته اش زد و سر بالا کرد.
_باشه؟
بی حواس و غرق در فکر تنها به تکان سر اکتفا کرد. وقتی از اتاق خارج شد ، تا رسیدن به اتاقی که باید در آن آزمایش میداد ، مدام چشمش به فردین بود.. فردینی که لب از لب باز نمیکرد.. همانطور که همپایش قدم برمیداشت گفت:
_چرا از خودم نپرسیدین؟ لازم بود حتما بیایم اینجا؟
فردین مقابل اتاق ایستاد و دستی به پیشانی اش کشید.. با صدای خش دار و کلافه گفت:
_برو تو و آزمایشت و بده.. بعدا در موردش حرف میزنیم!
بغض گلویش را پس زد.. این مرد با این نگاه برنده و لحنِ سرد ، حتما برای او و کودکش نقشه ها داشت..تمام معادلاتش بهم
ریخته بود.. حالا همه از شرایطش خبردار میشند و فاجعه ی بزرگ رخ میداد.. باید قوی تر از هر زمان میبود.. این پاها امروز نباید میلرزید.. نه امروز و نه هیچ وقتِ دیگری!
بی صدا داخل رفت و آزمایش را انجام داد.
وقتی تمامِ مراحل انجام شد و برای برگشتن دوباره در ماشینِ فردین قرار گرفت ، سرش را به پشت صندلی تکیه داد و حرف های دکتر را برای خودش تکرار کرد:
"تبریک میگم همونطور که تستون نشون داد باردارید."
"تا اینجا که همه چیز نرماله.. ولی برای تخمین سن جنین و سلامتش براتون سونوگرافی اورژانسی مینویسم"
"چون حدس میزنم تقریبا دو ماهه باشه یه سری ویتامینای مربوط به این دوره رو هم براتون مینویسم"
لای چشم هایش را باز کرد و نگاهی به جاده انداخت.. دیگر به سکوتِ فردین عادت کرده بود.. از لحظه ای که فهمیده بود ، آنچنان در خودش غرق شده بود که به جز یک تشکر خشک و خالی و خداحافظیِ کوتاه از دکتر ، حرف دیگری نزده بود.. نگاهی به نیم رخش انداخت.. آرنجش را به لبه ی شیشه تکیه داده بود و مشتش را روی لب هایش نگه داشته بود. از این سکوت میترسید.. سکوتی که نمیدانست در پی اش چه فاجعه ای نهفته ست.
_حالا چی میشه؟
فردین برگشت و کوتاه نگاهش کرد.. دوباره به راه خیره شد و نفس بلندی کشید.
_آقا فردین ناخواسته بود.. من.. من حتی نمیدونستم حامله ام.. خیلی اتفاقی فهمیدم.. حالا میخواین چیکار کنین؟
وقتی سکوت مصممش را دید سر پایین انداخت و با بغض افزود:
_رادین این بچه رو نمیخواد.. اگه بفهمه جفتمون و با هم میکشه.. بهم هشدار داده بود.. گفته بود که..
لب گزید و جمله اش را نیمه کاره گذاشت. چه میگفت و برای که میگفت؟ مگر فردین هم یکی از همان ها نبود؟ وقتی حسامی که هیچ شناختی از رادین نداشت از او خواسته بود این حماقت را تمام کند چه انتظاری از فردین میرفت؟ سرش را به پنجره تکیه داد و بی حرف به مناظر بیرون خیره شد. آنقدر در افکارش غرق بود که نفهمید چه وقت چشم هایش گرم شد و روی هم افتاد.
با تکان خوردن شانه اش چشم باز کرد.. اولین چیزی که به چشمش خورد ، تصویر رو به رویش بود که هیچ شباهتی با منظره ی شهر نداشت. کمی در جایش جا به جا شد و به طرف فردین برگشت.
_میشه پیاده شی؟
با ترس نگاهی به اطراف انداخت. تا چشم کار میکرد چمن زار و درخت بود.. درخت های بلندی که سر به فلک کشیده بودند. اینجا را میشناخت.. چند باری با حسام و خانواده شان آخر هفته اینجا آمده بودند.!
_چرا اومدیم اینجا؟!
_برای اینکه راحت حرف بزنیم!
_دیگه چی مونده برای گفتن؟ ما که در مورد همه چی حرف زدیم.
_تو حرف زدی.. من فقط گوش دادم!
در ماشین را باز کرد و همانطور که پیاده میشد افزود:
_پیاده شو هوای
آزاد برات خوبه.
ترانه بی حرکت نشست و نگاهش کرد که پیاده شد و درست رو به رویش و پشت به او ، به کاپوت ماشین تکیه زد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام باشد.. او که نیمی از راه را آمده بود.. هیچ *** قادر نبود او را به کاری که نمیخواهد وادار کند!
پیاده شد و تا کنارش رفت.. از دیدنِ پیپ قهوه ای رنگ در دستش به یادِ بوی شکلات تلخی افتاد که در فضای ماشین پیچیده بود. در سکوت به رقص برگ درختانِ نوک تیز و بلند خیره بود که صدای فردین را شنید.
_چند وقته خبر دار شدی؟
سر پایین انداخت و آرام گفت:
_یک ماهه!
_اگه خودم نمیفهمیدم هیچ وقت به من یا هیچ کسِ دیگه ای نمیخواستی بگی نه؟
سکوتش باعث شد به طرفش سر بچرخاند.
_تو پیش خودت چه فکری کردی؟ که اتفاقِ به این بزرگی رو چند ماه میتونی از همه پنهون کنی؟
..
_برای همین از رادین فاصله گرفتی نه؟ برای اینکه به خیالت نفهمه!
_رادین این بچه رو نمیخواد!
_نخواستن و خواستنِ رادین اشتباهِ تو رو درست نمیکنه.
ناباور نگاهش کرد و گفت:
_فکر میکنین من این بچه رو میخواستم؟ تو بدترین شرایط زندگیم؟ حالا شد اشتباهِ من؟
_اشتباهِ تو به وجود اومدنِ او بچه نیست ترانه.. اشتباهت پنهون کردنشه. چرا فکر میکنی همه چی رو میتونی تنهایی حل کنی؟
_برای اینکه توی سخت ترین دوره ی زندگیم خودم بودم وخودم.. برای اینکه قراره تنهایی بجنگم.. برای اینکه هیچ *** نمیتونه کمکی بهم بکنه!
فردین نفس بلندی کشید.. پیپ را خاموش کرد و محتوایش را بیرون ریخت.. آن را داخل جیبش گذاشت و به طرفِ ترانه برگشت..آتشفشانی بود که از درون منفجر شده بود.. ولی چه میگفت که ترکش های انفجار به بی گناه ترین انسانِ این ماجرا برخورد نکند؟ صورتِ کوچک و استخوانی اش ، آن قدر سفید و رنگ پریده شده بود که نیازی به یک فشارِ دیگر نبود.. میدانست اگر او هم پشتش را خالی کند ، مثل یک قلعه ی شنیِ توخالی فرو میریزد. شانه های نحیفش را نگاه کرد.. باید از اینگونه وزن کم کردنش متوجه میشد چه فشاری را با خود به دوش میکشد.. چطور انقدر کور شده بود؟
_اگه از خودت نپرسیدم و صاف بردمت بیمارستان ، به خاطر این بود که تقریبا حتم داشتم اشتباه نکردم.. میدونستم وقتی این همه وقت ازمون پنهون کردی ، با کوچیک ترین سوالِ من میترسیدی و قدم اشتباه تری برمیداشتی.. بذار بگم.. میرفتی خونه ی پدرت و فرار میکردی مگه نه؟ شایدم اگه پاش می افتاد از همه خودت و قایم میکردی!
ترانه با حیرت به چهره ی غمگینش نگاه کرد.. این مرد بی شک قادر به خواندن ذهنش بود! از خودش خجالت کشید.. از افکاری که در اوجِ نا امیدی تا همدان ، منزلِ عمه ی پیر و مهربان پدرش رفته بود! سر پایین انداخت و با بغض
گفت:
_میدونم دارین پیش خودتون چه فکری میکنین. از چشم شما فرقی با *** ندارم.. احمقی که زندگیِ خودش پا در هوائه و داره برای این همه بدبختی یه مهمون میاره. گفته بودین ازدواج برای دخترِ زیر بیست و پنج سال خیلی زوده.. چه برسه به مادر شدن.. ! حالا من یه دخترِ بیست و یک ساله ام که نه تنها حامله ام ، بلکه حتی یه زندگیِ نرمال هم ندارم!
_دوست داری باهات رو راست باشم؟
ترانه منتظر نگاهش کرد.
_تصمیمی که گرفتی هیچ فرقی با حماقت نداره! اما من تو درجه ای نیستم که حماقتت و درک کنم. من جات نیستم.. حسِ تو رو نسبت به اون بچه ندارم.. حتی نمیدونم با چه خیال و هدفی تصمیم گرفتی نگه اش داری.. من آخرین آدمی ام که میتونه در مورد آینده ی یه بچه نظر بده!
چشمانش در چند لحظه ی کوتاه انقدر از غم پر شد که ترانه بی اختیار بغض کرد.
_چرا منو آوردین اینجا؟ میخواین در مورد چی حرف بزنیم؟ حماقتِ من و درک نکردنِ شما؟
_نه.. اومدیم اینجا برای اینکه چیزایی رو همین اولِ راه بهت بگم.. من نه قراره با زور ببرمت جایی و مجبورت کنم کاری کنی ، نه میخوام سرزنشت کنم. من فقط بهت هشدار میدم.. وظیفمه چیزی رو نشونت بدم که مطمئنم هزاران بار پیش خودت بهش فکر کردی ولی حتی جرات نداشتی برای خودت با صدای بلند تکرار کنی!
آهی کشید و افزود:
_رادین مریضه.. شاید خوب بشه.. شایدم هیچ وقت خوب نشه.. بهترین احتمالش هم چند سال مراقبت و صبر میخواد.. صبوری که میگم فقط نشستن و صبر کردن نیست.. صبوری مقابل رفتارش.. دیوونگی هاش.. عصبی شدناش.. کارایی که ممکنه هر لحظه شدید تر و خطرناک تر بشن.. کنترل میخواد.. قدم به قدمش راه رفتن میخواد.. متوجهی چی میگم؟ حالا فکر کن این وسط قراره یه بچه باشه که جدای از مشکلاتی که قراره توش به دنیا بیاد ، یه پدر داره که ممکنه تا درمان نشده هیچ وقت قبولش نکنه! بچه ای که نقشش توی خونه ، میشه همون گلدونِ معروف که موقع مشکل و دعوا همه زورشون به اون میرسه و خودشون و روی اون خالی میکنن و میکوبنش به دیوار!
دست در جیب شلوارش فرو برد و آرام تر گفت:
_میشه تاوان.. دیگه اسمش نمیشه بچه.. به جای اینکه شادی و شور با خودش بیاره ، مشکل و تنش و صد هزار تا چیز دیگه همراه خودش میاره.. میشه نقطه ضعف.. نقطه ضعفی که هر بار برای شکستنِ تو ازش استفاده میکنن!
چشم های ترانه پر از اشک شد.
_بخواد شیرین زبونی کنه یکی میزنن توی دهنش که سر و صدا نکن.. بخواد بازی کنه میگن بشین تکون نخور.. کم کم تبدیل میشه به رباط.. یه ضبط صوت که فقط یاد گرفته ضبط کنه..یه رباط که قراره با چیزایی که جلوی چشمشه بزرگ بشه و شکل بگیره. میدونی این یعنی چی؟
ترانه دست روی قطره اشکش کشید.
_یعنی
یکی بد تر از رادین.. یعنی یه مشکل بزرگ تر.. یعنی یه انسان که نه چیزی از خانواده فهمیده و نه بویی از محبت برده! این بدترین احتمالیه که برای یه بچه ی ناخواسته وجود داره.. بچه هایی که هر روز بدون اینکه دعوت بشن دارن به وجود میان و بابت این ناخواسته بودن دارن تاوان میدن.. شاید پدر و مادرشون مریض نیست.. شاید درد اونا چیزای دیگه ست.. بی پولی.. بی کاری.. زندگیِ سخت.. مشکلاتِ ناموسی.. ولی همه به یک شکل دارن بزرگ میشن. بدون اینکه بچگی کنن! برای زمین خوردنشون کتک میخورن.. برای کثیف کردن لباسشون سرزنش میشن.. برای کج رفتنشون مجازات میشن!
به طرف ترانه برگشت.. با دیدن اشک های دخترک چند لحظه سکوت کرد و گفت:
_نُه ماه حمل کردنِ یه بچه همه ی کاری نیست که براش میکنیم.. وقتی به دنیا میاد ، تازه زندگی شروع میشه.. محبتِ تو برای اون بچه کافی نیست. کسی چه میدونه؟ شاید رادین درمان بشه.. شاید بچه شو دوست داشته باشه.. شاید زندگیشم پای بچه ش بذاره! ولی این "شاید" ، برای تضمین آینده ی یه بچه خیلی کمه.. !
دستمالی از جیبش بیرون کشید و آن را مقابل ترانه گرفت.
_همونطور که گفتم ، نه من و نه هیچ *** دیگه نمیتونه حق تصمیم و ازت بگیره.. وقتی اومدم خونه ی پدرت و گفتم تا تهش پشتتم ، یعنی توی این "ته" همه ی تصمیماتت دخیله.. تصمیمایی که شاید منو تا مرز جنون ببرن.. مثل همین چیزی که فهمیدم و بابتش هنوز که هنوزه دارم از داخل میلرزم! هر تصمیمی بگیری من کنارتم. به عنوانِ برادر بزرگ.. دوست.. یا هر چیزی که خودت دوست داری اسمش و بذاری! ولی فقط در همین حد.. من مردِ غلو کردن نیستم. برای همینم دارم بهت هشدار میدم توی این تصمیم بالاخره تنها میشی و رو به روت راهیه که خودت انتخاب کردی .. نقش من توی زندگیت فقط در حدیه که برای عملی شدن تصمیمت کمکت کنم.. منم زندگیِ خودم و دارم.. حتی نزدیک ترین *** ات هم نمیتونه لحظه به لحظه کنارت باشه. میتونی تصمیمی بگیری که وقتی انجام شد و به ثمر نشست بابتش خودت و لعنت نکنی؟
ترانه در سکوت نگاهش کرد.
_اونجوری نگه نکن.. من فقط بدترین احتمالات و گفتم ترانه.. تا جایی که بتونم پشتت وامیستم.. ولی هیچ تضمینی نیست که توی این راه تنها نمونی.!
_همه ی حرفاتون و قبول دارم.. به همش فکر کردم.. همه ی اینا رو ترجیح میدم به له کردن و تیکه تیکه کردن چیزی که داره هر لحظه توی وجودم بزرگ تر میشه.. این بچه تنها امیدِ من برای زندگیه.. تو اوج ناامیدی بهش دل بستم. شاید من خودخواه ترین مادر دنیام.. ولی دوست دارم بچم و به دنیا بیارم.. دوست دارم نبضش بزنه.. به خاطرشم شده با عالم و آدم میجنگم.
فردین رو برگرداند و دقایق طولانی به رو به رو خیره
شد.چشم های مصمم دخترک مهر تاییدی شد بر حدسی که هر لحظه در دلش دعا میکرد اشتباه باشد.. تصمیمِ این چشم های مصمم و این لحن مطمئن عوض نمیشد! این را به خوبی میدانست! سرش را تکان آرامی داد و با صدای دورگه از ناراحتی گفت:
_سوار شو برگردیم.. اینجا تلفن آنتن نمیده.. ممکنه نگران بشن.
به جای توقف در مقابلِ خانه ، ماشین مقابل رستوران بزرگی توقف کرد. چشم هایش از شدتِ اشک آنقدر میسوخت که به محض ورود به شهر ، آن ها را روی هم گذاشته بود و تا این لحظه که به جای خانه ، رو به روی این رستوران سنتی بودند ، چیزی نفهمیده بود.
_نمیریم خونه؟
_نشنیدی دکتر چی گفت؟ گفت فشارت پایینه.. صبحانه که نخوردی.. کلی هم آبغوره گرفتی.. دوست داری رادین سرم و بذاره روی سینم؟
_ولی من میل ندارم!
به دستگیره ی در اشاره کرد و بی حوصله گفت:
_بچه بازیت گل نکنه ترانه.. به فکر خودت نیستی ، به فکرِ اون بیچاره ای که داره از خونِ بی قوتت تغذیه میکنه باش!
راست میگفت.. با تمام نگاه بی تفاوت و لحن سردش از او نگران تر بود.. شاید هم دلش میسوخت.. بی مخالفت از ماشین پیاده شد و پشت سرش به طرف رستوران راه افتاد.
همین که وارد شد ، بوی کباب و برنجِ تازه دم ، زیر بینی اش پیچید و اشتهای نداشته اش برگشت. حالا به خوبی سر و صدای شکمش را میشنید. پشت میز چهار نفره ای نشست و متوجه نگاه دقیق فردین روی خودش شد.
_نظرت عوض شد نه؟ اینجا و غذاهاش ، بدغذاترین آدما رم به وجد میاره!
ترانه دوباره سر چرخاند و فضای رستوران را از نظر گذراند. رستورانِ بزرگ و تمیزی بود ، اما هیچ شباهتی با رستوران هایی که با رادین می رفتند نداشت. خبری از میزهای لوکس و چیدمان آنچنانی نبود. حتی کسانی که برای غذا خوردن آمده بودند ، برعکسِ آن رستوران های گران قیمت و لوکس ، دغدغه ی دیگری جز سیر شدنِ شکمشان نداشتند. این را از با اشتها خوردنشان میفهمید.
_چی دوست داری سفارش بدیم؟ یه نگاهی به منو بنداز!
به منوی تک برگ و پرس شده ی رو به رویش چشم دوخت و بی فکر گفت:
_سالاد و کباب برگ و ماست موسیر.. سوپ هم میخورم.
سرش را که بالا کرد ، فردین با ابروی بالا رفته نگاهش میکرد. از خجالت سرخ شد و آرام گفت:
_حق با شما بود.. خیلی گرسنه ام!
فردین سر برگرداند و رو به پسرک با لباسِ سفید دست تکان داد. پسر نوجوان جلو آمد و گفت:
_جونم آقا فردین؟
_محمد جان دو سه جور کباب مقوی بزن بیار سرِ میز.. یه پرس هم برنج.. سوپ و سالادشم خودت حل کن!
_رو چشمم آقا فردین.
در ذهنش به دو سه جور کبابی که سفارش داده بود اندیشید. یعنی قرار بود این همه غذا بخورد؟ آن هم با این اخم و اعصابِ در هم؟
_صبح زنگ زدم برای آخر هفته از دکتر رادین وقت
گرفتم.. تو میری یا ترجیح میدی رادین و اول ببرم؟
_هر طور خودتون صلاح میدونین! فقط..
کمی دست دست کرد و با ترس گفت:
_رو قولتون حساب کنم دیگه؟ فعلا چیزی به کسی نمیگین.
فردین مستقیم نگاهش کرد.
_تا وقتی اینجاییم خواهش میکنم این موضوع و باز نکن.. بذار هم تو با اشتها و خیال راحت نهارت و بخوری ، هم من یکم آروم بشم. باشه؟
بی صدا سر تکان داد. پسر نوجوان همانطور که ماهرانه چند ظرفِ پر از کباب را روی دست هایش حمل کرده میکرد به آنها نزدیک شد . آن ها را با دقت روی میز چید و گفت:
_مهندس اینا رو داشته باش ، بقیه اشم بیارم!
فردین تشکر کرد و بشقاب را مقابل ترانه گذاشت.
_شروع کن!
ترانه به تنوع کباب ها نگاه کرد.. حتی با این تزئین های ساده هم اشتها برانگیز بودند. از هر کدام چند تا داخل بشقاب گذاشت و مشغول خوردن شد. کمی که گذشت ، از گوشه ی چشم به فردین نگاه کرد که دست هایش را زیر چانه مشت کرده و به بیرون خیره بود.
_شما نمیخورین؟
فردین سر تکان داد.
_این وقتِ روز عادت ندارم چیزی بخورم.
_پس چرا اومدیم؟
_برای اینکه تو بخوری.. معطل نکن.. من کلی کار دارم!
اخم کرد و دیگر تا انتهای غذا خوردن چیزی نپرسید. در این میان تلفنش مدام زنگ میخورد و او مدام توضیح میداد که چقدر کار واجبی برایش پیش آمده که نتوانسته سری به هتل بزند. ناخودآگاه یاد رادین افتاد.. چطور بود که خبری از او نگرفته بود؟ شاید هنوز از آمدنش بی خبر بود! آخرین تکه ی کباب را هم در دهانش گذاشت و بشقاب را کنار زد.
_من دیگه نمیتونم.. دستتون درد نکنه!
فردین نگاهی گذرا به بشقاب کباب ها انداخت.. به جز دو مدل که چند تکه از کنارشان برداشته بود ، بقیه ی غذاها دست نخورده باقی مانده بودند.. حتی برنجش! کمی مکث کرد و دوباره برای پسر دست تکان داد. پسرک که جلو آمد ، از پشت میز برخاست و اسکناسی داخل جیبش گذاشت.
_این انعام و با بقیه تقسیم کن.. به اوستات هم سلامم و برسون.. این بشقابا هم دست نخورده ست.. نمیبریم.. مال خودت و بچه ها!
آنقدر آرام حرف میزد که ترانه هیچ یک از حرف هایش را نمیشنید.. فقط دید که گل از گل پسرک شکفت و سرش را با ذوق تکان داد. فردین گوشی و سوئیچ را از روی میز برداشت و منتظر ترانه ماند.. همپای هم از رستوران خارج شدند و در کمتر از بیست دقیقه مقابل خانه بودند.
ترانه قدر شناسانه گفت:
_ممنونم .. به خاطر همه چی!
فردین همانطور که نگاهش به رو به رو بود گفت:
_به حرفام یه بارِ دیگه فکر کن ترانه.. فکر کردن نه ضربه ای به اون بچه میزنه ، نه پیش کسی غرورت و میشکنه.. فقط فکر کن.. عمیق و عاقلانه... باشه؟
_وقتی دوباره برمیگشتم فکرام و کرده بودم آقا فردین.. به همه چیز فکر کردم و
دوباره پا توی این خونه گذاشتم.
فردین نفس کلافه اش را با صدا بیرون داد.
_در هر صورت.. من تا یه مدتِ کوتاه چیزی به کسی نمیگم. همونطور که قول دادم.. اگه نظرت عوض نشد ، باید بری برای سونوگرافی!
_متوجه ام.. خودم میرم.. نگران نباشین!
فردین به طرفش برگشت و عمیق نگاهش کرد. دوست نداشت این جمله را به زبان بیاورد ولی احساس غلبه کرد و آرام گفت:
_ترانه نکن این کار و با خودت! من مطمئنم توی یه فرصتِ بهتر..
_بابت همه چی ممنونم.. روزتون خوش!
با پیاده شدنِ دخترک ، مشت محکمی از روی حرص بر فرمان وارد کرد و پا روی پدال گاز گذاشت. این زندگی هر چه میگذشت ، بیشتر لج و لجبازی و بازی هایش را به رخ میکشید.
به محضِ ورودش به اتاق ، دکمه ی بالای پیراهنش را باز کرد و کولر را روشن کرد.. اینجا دیگر نه ترانه و نه هیچ کسِ دیگر نبود تا شاهد انفجارش باشد. پشت میز نشست و هر دو دستش را در موهایش فرو برد.. به دنیا آمدنِ یک کودک در چنین شرایطی غیرممکن ترین امر بود.. هر که نمیدانست او به خوبی از بیماریِ رادین خبر داشت. بیماری ای که هر لحظه بیش از پیش پیشروی میکرد.. کودکی متولد میشد که پدرش شاید تا مدت ها قرار بود کنج بیمارستان تحت درمان باشد.. و شاید حتی بعد از درمان هم وجود ناگهانی و بی موقعِ او را نپذیرد.. تمام این ها مثل انگلی بود که از درون مغزش را میخورد . نه میتوانست ترانه را مجبور به کاری کند و نه قادر بود جلوی وقوع این فاجعه را بگیرد. حسی که در این لحظات داشت ، قابل توصیف نبود.
_کِی اومدی مردِ مومن ؟ یه ندا میدادی!
سر بلند کرد و منصوری را دید که وارد اتاق شد. لحظه ای چشم بست و گفت:
_احوالم بدجور ریخته بهم علیرضا.. ببخشید دست تنها موندی!
_مهم نیست.. فقط اینکه بچه های تایم کیپر* و انتظامات بیست و چهار ساعته خونه نرفتن.. اوضاعشون خرابه.. معاون که فعلا نیست.. اینجا رو امضا کن من آماده باش رو تموم کنم اینا برن خونشون یه نفسی بکشن!
سری تکان داد و پای کاغذ را امضا زد.
_فقط تا شیفت و تحویل ندادن نرن.. حواست به همه ی ورودی ها باشه.. به جز کادری هم که مشخص کردم هیچ *** به طبقه ی دوازده سرویس نده!
_خیالت راحت.. این چه ریختیه حالا؟
_هیچی نپرس که داغونم.. خودت چرا نرفتی خونه؟
همانطور که شماره ی منشی را میگرفت تا برای بردنِ کاغذ بیاید گفت:
_منو ول کن.. من عادت کردم.. اگه نسترن بهونه امو نمیگرفت بیشترم میموندم.. ولی پدرسوخته خیلی باباییه!
لبخند غمگینی روی لب های فردین نشست. وقتی خبر حاملگی نگار را به علیرضا داده بود ، نسترنِ او چهار ساله بود.. اگه آن اتفاق لعنتی نمی افتاد ، حالا دخترِ او چهارسال داشت و ..
_بد جور خراب میزنی.. چیزی شده
نمیگی بهم؟
_رادین هتله؟
_نه چطور؟ مگه باهاش نبودی؟
سرش را با تاسف تکان داد.. حتما تا حالا خانه را روی سر ترانه خراب کرده بود!
منشی داخل آمد و منصوری با او مشغولِ صحبت شد.
_مستقیم میدی به مدیر داخلی.. متوجه شدی کامل؟ تا شیفت عوض نشد نمیرن خونه ها؟
گوشی را برداشت و شماره ی رادین را گرفت.. چند بوق خورد تا صدای خسته ی رادین در گوشی پیچید.
_بله؟
نفس راحتی کشید و گفت:
_سلام.. ترانه رسید؟
رادین کمی مکث کرد و گفت:
_بله! رسید!
بی توجه به لحن اش جمله ای را گفت که ترانه خواهشش را کرده بود.
_صبح حالش بد بود.. تو هم خونه نبودی.. بردمش دکتر!
_کاری نداری؟
_رادین اشتباهی ازت سر نزنه باز!
_خدافظ داداش!
با پیچیدن بوق آزاد در گوشی ، ناامید تلفن را روی میز گذاشت و رو به نگاه نگرانِ علیرضا گفت:
_اوضاع خیلی خرابه.. باید هر چی زودتر یه فکری برای زندگیشون بکنم.
تایم کیپر: قسمتی از انتظامات و حراست هتله که کارمندا برای ورود و خروج باید از اون مکان رد بشن و ساعت ورود و خروجشون ثبت بشه.
پروین و بیوک خانم و چند نفرِ دیگر ، در پذیرایی ای که پاتوق همیشگی روزهایشان بود ، مشغول حرف زدن بودند. آنا بلند بلند میخندید و چیزهایی میگفت. دیگر به این بی تفاوتی ها عادت کرده بود. این که در این خانه جز فردین برای شخص دیگری مرئی نباشد!.. هر از گاهی با بیوک خانم رو در رو میشد و او حالش را جویا میشد.. اما او هم بیشتر وقت خود را در اتاقش و به استراحت میگذراند. بی خیال نسبت به صدای حرف زدنشان دکمه ی آسانسور را فشرد و منتظر شد. صدای قدم های کسی را از پشت سر شنید و متعاقبش آن صدای آشنا و سرد را.
_کجا بودین؟
رو برگرداند و سلام آرامی داد. پروین سر تا پایش را از نظر گذراند و گفت:
_لباسات و عوض کن بیا پایین. یکی از همسایه های قدیمیمون اومده.. میخواد تو رو هم ببینه!
تلاشش برای پنهان کردن پوزخندنش بی نتیجه بود.. همین بود.. یک عروسک و بازیچه که به وقت احتیاج از صندوقچه بیرون کشیده میشد و در دست هایشان قرار میگرفت. حوصله ی حرف و حدیث را نداشت. سری به نشانه ی "باشه" تکان داد و داخل آسانسور رفت. همین که در اتاق را باز کرد ، از دیدن صحنه ی رو به رویش در جا خشک شد. رادین روی تختش خوابیده بود. قلبش درد گرفت. بی صدا جلو رفت و کنارش نشست. موهایش روی پیشانی اش ریخته بود و منظم نفس میکشید. از این همه مظلومیت و بی گناهی دلش آتش گرفت. گناهِ این مرد چه بود؟ مگر بیمار بودنش دست خودش بود؟
ناخداگاه دستش جلو رفت و موهایش را کنار داد. همین حرکت کافی شد برای باز شدنِ چشم های سرخش. با دیدن ترانه نیم خیز شد و هراسان گفت:
_نمیدونم چی شد خوابم برد.. کجا
بودی؟
ترانه غمگین نگاهش کرد و با محبت گفت:
_وسطِ روز خوابت برد؟
اخم های رادین در هم فرو رفت. همانطور که دست به موهایش میکشید گفت:
_به خاطر مزخرفاییه که بزور به خوردم میدین.. وقت و بی وقت خوابم میبره!
سر بالا کرد و در چشم های ترانه دقیق شد.
_پرسیدم کجا بودی؟
_صبح حالم بد بود.. فکر کنم مسموم شده بودم. فردین کمک کرد برم دکتر.
_این همه ساعت دکتر بودی؟
لب هایش را روی هم فشرد.. چاره ی دیگری جز دروغ نداشت. سرش را تکانی داد و گفت:
_تا بهتر بشم تحت نظر موندم.
و در دل دعا کرد رادین دیگر ادامه ندهد!
نگاه رادین کم کم رنگی از نگرانی گرفت. دست روی صورتش کشید و با لحنی که مهربان شده بود گفت:
_چرا مراقب خودت نیستی نفس؟ میدونستم یه چیزیت شده که اینجوری رنگ و روت پریده.. دارویی چیزی نداد دکتر؟
ترانه هول شده از کنارش برخاست و به طرف اتاقک کوچک لباس ها رفت.
_یه چیزایی داد.. باید بخورم تا بهتر بشم.. فعلا که براتون مهمون اومده باید برم پایین!
درِ اتاقک را باز گذاشت و همانطور که لباس هایش را عوض میکرد با صدای بلند گفت:
_یکی از همسایه های قدیمیتون.. تا من میرم پایین میخوای تو هم بقیه استراحتت و بکن. فکر نکنم دوست داشته باشی بیای!
_خب تو هم نرو.. با این حالت میری پایین که چی بشه؟
از شنیدن صدای نزدیک رادین چنان جا خورد که ترسیده و بی هوا به طرفش برگشت. چشم های رادین روی شکمش نشست و با کمی مکث گفت:
_چقدر چاق شدی ترانه!
تونیک را به سرعت پایین کشید و همانطور که نفسش در حال بند رفتن بود گفت:
_چرا بی اجازه و بی صدا میای؟ مریضم معدم باد داره!
دستش را پشتش برد تا زیپش را ببند اما قبل از او دستِ رادین روی سر زیپ نشست و آن را آرام بالا کشید. دستش را دور کمر ترانه حلقه کرد و گردنش را بوسید.
_نرو نفس.. ببین منم امروز نرفتم هتل.. یکم با هم باشیم!
قبل از اینکه ترانه چیزی بگوید او را به طرف خودش برگرداند و ملتمس گفت:
_نه اونجوری که فکر میکنی.. فقط پیشم باش!
دلش برای مظلومیت صدایش ضعف رفت. موهایش را از داخل یقه بیرون کشید و با ملایمت گفت:
_منم حالم خوش نیست ولی اگه نرم مامانت فکر میکنه دارم باهاش لج میکنم.
رادین چند ثانیه به اجزای چهره اش خیره شد و ناچار سر تکان داد. سپس رو برگرداند و بدون اینکه چیزی بگوید از اتاق خارج شد. ترانه ناراحت از این وضعیتِ پیش آمده ، جوراب شلواری رنگی اش را پا کرد و ناراضی از اتاق بیرون رفت. وقتی مقابل مهمان ها رسید ، پروین با لبخندی ساختگی گفت:
_اینم از ترانه جان.!
دخترِ جوان و زیبا به احترامش برخاست و زنِ مسن تر سلامش را با محبت جواب داد.
ترانه جلو رفت و دست دخترک را به گرمی فشرد. زیبایی و سادگی
اش تحسین برانگیز بود. به خصوص با آن موهای مشکی و لختی که تا روی کمرش ریخته بود.
_ماشاالله پروین خانم.. عروست خیلی قشنگه... ایشالا که به پای هم پیر بشن.
ترانه تشکری زیر لب کرد و کنار پروین نشست. آنا دقیقا مقابلش نشسته بود. با همان پوزخندِ مسخره و روی اعصابش!! سعی کرد تا حد ممکن با او چشم در چشم نشود و حواسش را معطوف مهمان ها کند. دختر جوان که حالا فهمیده بود اسمش لیدا ست ، مترجم زبان فرانسه بود و مدتی بود که از خارج بازگشته.. به گفته و تعاریف پروین ، در کودکی با آن ها همسایه بودند و بعد از آنکه آن ها به این محله آمدند ، لیدا و خانواده اش هم برای زندگی و راحتیِ تحصیلِ خارجه ی تک دخترشان به فرانسه کوچ کردند. تا چند سال پیش که به اصرارِ پدر خانواده و لیدا ، دوباره به ایران بازگشتند و ماندگار شدند. دختر متین و مهربانی بود.. لبخند هایش صمیمی و اسلوب رفتارش بسیار اصیل بود.. ناخداگاه در ذهنش او را با آنا مقایسه کرد.. از لباس های عجیب و غریب و رفتارِ بی بند و بارش گرفته ، تا طرز حرف زدنش با دیگران.. در مقابلش لیدا ، با همه صفاتی که از او بارز تر بود ، ساده بود و مثل مروارید داخل صدف میدرخشید.
میان صحبت هایشان پروین شماره ی فردین را گرفت و از او خواست اگر ممکن است ، برای شام زودتر به خانه بیاید و سپس مهمان ها را با اصرار زیاد به ماندن برای شام راضی کرد.
با تمام بی حوصلگی اش ، این جمع و صحبت ها دلش را باز کرده بود. لیدا فخر فروش نبود و از هم صحبتی با او لذت میبرد.. پروین را برای اولین بار اینگونه خوشحال و سرزنده میدید. وقتی از زمان همسایگی و خاطرات آن زمانشان حرف میزدند ، چشم های زن میدرخشید و نفس هایش از هیجان به شماره می افتاد. حالا دیگر یقین داشت که اگر بزرگ این خانواده از میانشان نمیرفت و زندگی شان دستخوشِ این حوادث نمیشد ، شاید همه چیز طور دیگری میشد.. این خانه و نگاه های افراد خانه اینگونه یخ نمیبست و رفتارشان انقدر بوی مردگی نمیداد!
فردین همانطور که قول داده بود زود به خانه آمد.. برای شام ، رادین و طراوت و آقای سلیمانی هم به جمع پیوستند و همه با هم پشت میز حاضر شدند. صحبت های گرم آقای سلیمانی و فردین ، از همان ابتدای شام شروع شده بود و رادین ، بی حوصله فقط با غذایش بازی میکرد. در این میان سکوتِ مشکوک و نگاه های پر از شرمِ لیدا از چشم ترانه جا نماند.. اینکه این دختر با آن همه کمالات و اعتماد به نفس ، هنگام صحبت با فردین سرخ و سفید میشد و تهِ صدایش میلرزید.. زن بود و از احساس هم جنسش خوب سر در می آورد.. خیلی خوب مطمئن شده بود که علاقه ای هرچند کم در میان است.. چیزی که در چشم های
دخترک میدید ، زیادی آشنا بود!
پاسی از شب گذشته بود که مهمانان قصد رفتن کردند. تا کنار در ایستاد و در کمال ادب و احترام با آن ها خداحافظی کرد. لیدا قول داده بود برای دیدن ترانه بیشتر به آن ها سر بزند ، ولی ترانه خوب فهمیده بود در پسِ این بهانه چه هدف و شوقی پنهان شده است!
به محض رفتنشان رادین پله ها را بی حوصله بالا رفت. ترانه رو به جمع شب بخیری گفت و پشت سرش راه افتاد. کنارِ اتاق ایستاد و با نگرانی گفت:
-خوبی رادین؟
دست رادین روی دستگیره ی اتاقش خشک شد. به طرف ترانه برگشت و گفت:
_از مهمونی متنفرم.. از هر چیزی که منو یاد قدیما و بابا میندازه.. درد داره برام ترانه!
دلش مچاله شد.. این مرد چرا امشب انقدر غریب و دوست داشتنی شده بود؟ قدمی جلو رفت و دستش را گرفت. تردید را کنار گذاشت و گفت:
_میخوای بیای یکم حرف بزنیم؟ شاید سبک بشی!
چشم های رادین برق زد. لبخند رضایتمندی رو به ترانه زد و همراهش وارد اتاق شد. ترانه برای تعویض لباس هایش دوباره وارد اتاقک شد و این بار در را از پشت قفل کرد. بلوز و شلوار نخی و گشادی تن کرد و از اتاقک بیرون آمد. رادین روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش را روی پیشانی اش گذاشته بود.
کمی ترس به جانش افتاد.. از این ساعتِ شب و این تخت خاطرات خوبی نداشت..اما حالِ رادین و بغض صدایش باعث شد چشم روی ترس هایش ببند و کنارش بنشیند. رگ های برجسته ی روی ساعدش را نوازش کرد و گفت:
_میدونم به پدرت خیلی وابسته بودی.. ولی به این فکر کن که خیلی از آدما حتی شانسِ این و نداشتن که یک روز هم پدرشون و ببینن. تو باهاش بزرگ شدی.. کلی خاطره داری.. کلی چیز ازش یاد گرفتی!
رادین نفس عمیقی کشید و گفت:
_نمیخوام در موردش صحبت کنم ترانه.
ترانه با اصرار دستش را از روی چشمش برداشت و گفت:
_به من نگاه کن.. فرار که چیزی رو درست نمیکنه.. بریزش بیرون هرچی رو که اذیتت میکنه.
رادین به سقف خیره شد و با حسرت گفت:
_از بچگی من همیشه بابایی بودم و فردین مامانی. نه که لوس باشیم.. فقط انگار بابا بیشتر هوای منو داشت.. مامان هم هوای فردینو!
کمی مکث کرد و گفت:
_وقتی رفت ، پشتم خیلی خالی شد. فردین خیلی دوسم داشت ، ولی بابا نمیشد.. چون خودش نور چشمیِ یکی دیگه بود.. این تنهایی پدرم و در آورد ترانه! ازم یه آدم دیگه ساخت!
همزمان که اشکش روی گونه اش چکید ، قلب دخترک لرزید. کنارش خزید و با همه ی وجود در آغوشش کشید. دست روی سینه ی او گذاشت و با بغض گفت:
_انقدر خودت و زجر نده رادین.. چرا سعی نمیکنی به آینده فکر کنی؟
رادین به طرفش برگشت و موهایش را از روی صورتش کنار زد.
_برای همینه که از بچه متنفرم.. از پدر شدن.. از رابطه ی پدری و فرزندی..
چون بالاخره یه روزی یه جایی تموم میشه.. یکی شون زجر میکشه و میمیره. ببین فردین و؟ برای دخترِ به دنیا نیومده ش جون میداد.. هنوز به چشم ندیده بودش ولی بیا ببین خونه رو براش چیکار کرده بود. ولی همون بچه چیکار کرد؟ با به وجود اومدن و بعدم رفتنش جون چند نفر و گرفت؟ فردین و به چه روزی انداخت؟
چشم های ناباورِ ترانه به دودو افتاد. خواست لب باز کند چیزی بگوید که لب هایش قفل شد. کمی خودش را عقب کشید. رادین سر میان موهایش فرو برد و با حسرت گفت:
_از همه ی دنیا یه دونه تو برام بسی ترانه.. نه پدرم و میخوام.. نه به هیچ چیز دیگه ای فکر میکنم.. همین که تو باشی بسه!
دست هایش که دور کمر دخترک سفت شد ، زنگ خطر در گوشش زنگ زد. کمی عقب رفت و گفت:
_رادین..
رادین سرش را نزدیک برد و تیغه ی بینی اش را به بینی او چسباند.
_به هر چی بخوای قسم میخورم که دیگه اذیتت نمیکنم ترانه. من یه بار تونستم.. بازم میتونم.. بهم اعتماد کن ترانه.. احتیاج دارم بهم اطمینان کنی!
وحشت ، حیوان درنده ای شد که هر لحظه از درون روی قلبش چنگ میکشید.. دست رادین که روی بدنش به حرکت درآمد ، نفس در سینه اش حبس شد. تلاش کرد از حصار دستانش خلاص شود ولی باز هم مثل تمام آن شب های لعنتی ، در مقابل مرد قویِ رو به رویش تقریبا هیچ زوری نداشت.
_رادین خواهش میکنم..
نفهمید چه وقت دکمه های بلوزش باز شد.. فقط میدانست دره ای وحشتناک پیش رویش است و او هر لحظه ، قدم به قدم به پرتگاه نزدیک تر میشود.. چیزی تا تمام شدنِ کار نمانده بود.. التماس هایش کم کم داشت تبدیل به داد و ضجه میشد ولی گوشِ رادین بدهکار نبود.. هیچ خشونتی در کار نبود اما انگار کر شده بود.. حس و حالی که داشت اجازه ی شنیدن التماس های دخترک را به او نمیداد. هق هقش که بالا گرفت ، رادین از حرکت ایستاد و به چشمانش خیره شد. دیگر خبری از آن چشم های آرام و غمگین نبود.. سفیدی چشم هایش به خون نشسته بود و در عسلی هایش طوفان به پا بود.. مشتی به بالش زیر سرِ دخترک کوبید و گفت:
_چیه ترانه چیه؟ چیــه؟؟!
از صدای دادش ، گریه ی دخترک شدت گرفت. از رویش برخاست و کنارِ تخت نشست.. دستش را لای موهایش فرو برد و بعد از کمی سکوت گفت:
_نمیفهممت.. حالا دیگه بهونه ت چیه؟ بعد دو ماه بهونه ت چیه ترانه؟
صدای گریه ی دخترک روی اعصاب تحریک شده اش خط میکشید. بلوز مچاله شده اش را از روی زمین برداشت و با یک حرکت تن کرد. مقابل ترانه ایستاد و گفت:
_من میدونم دردِ تو چیه.. دردِ تو کلا اینه که تنم به تنت نخوره.. تو مشکل داری ترانه.. به والله مشکل داری!
روی دخترک خم شد و گفت:
_دِ لامصب وقتی مثلِ انسان دارم رفتار میکنم دردت چیه؟ چرا میخوای دیوونم
کنی؟
دست روی صورتش کشید و نالید:
_چرا داری این کار و باهام میکنی ترانه؟
ترانه با دست صورتش را پوشاند.
_باشه.. دیگه بهت دست نمیزنم.. نیازی نیست اینجوری به خاطرش گریه کنی.. آرزوش و میذارم به دلت ترانه.. بهت ثابت میکنم من محتاج چیزی نیستم که به خاطرش بارها غرورم و شکستی!
رویش را برگرداند و قبل از اینکه اجازه ی حرفی به او بدهد از اتاق خارج شد. به نقطه ی انفجار رسیده بود.. چیزی تا منفجر شدنش نمانده بود. وارد اتاق شد و بی وقفه راه حمام را در پیش گرفت. سرش را زیر آب سردِ روشویی برد و نفس های بلند کشید. رگ های مغزش در حال پاره شدن بود. دستش را به لبه ی روشویی گرفت و در آینه به چهره ی خودش خیره شد. زیر لب زمزمه کرد:
_لعنت به ضعفت رادین.. لعنت!
با صدای بسته شدنِ درِ اتاق ، با تمام توانش فریاد کشید:
_برو بیرون ترانه.. تا قلبت و بیشتر از این نشکستم برو بیرون.. منو به حال خودم بذار!
وقتی جوابی نشنید ، عصبی در را باز کرد.. در دل قسم خورد اگر ترانه باشد این بار به اشک هایش هم رحم نکند ، اما با دیدنِ آنا ، در جایش خشک شد و بی حرکت ماند.
_تو اینجا چیکار میکنی؟
آنا کمی جلو آمد و با نگرانی ساختگی گفت:
_صدای کوبیدن در و شنیدم. اومدم بیرون دیدم ترانه داره بلند بلند توی اتاق گریه میکنه.. چیزی شده؟
حوله را با خشونت گوشه ای پرت کرد و کنار پنجره رفت.
_به تو ربطی نداره آنا.. برو تنهام بذار!
قفسه ی سینه اش از شدت عصبانیت بالا و پایین میشد. کمی گذشت تا صدای آنا را از نزدیکی اش شنید.
_رادین؟ اجازه بده یکم با هم حرف بزنیم.. مثل دو تا دوست.. به من بگو مشکل چیه؟
_مشکل چیزی نیست که تو بتونی حلش کنی..
دست آنا روی شانه اش نشست.
_مشکل از ترانه ست نه؟ نمیتونه از پس نیازات بر بیاد!
با خشم سربرگرداند واز میان دندان هایش غرید:
_به تو ربطی داره؟
آنا لبخند آرامی زد.
_هر چقدر دوست داری سرم داد بزن تا خالی شی.. ولی از حقیقت نمیشه چشم پوشی کرد. ترانه یا واقعا نمیتونه.. یا واقعا نمیخواد.. این وسط فقط داره به تو ظلم میشه.. متاسفم دارم میگم ولی دلیل این همه عصبانیت و تنش همینه.. تو یکی رو میخوای که بتونه راضیت کنه.. آرومت کنه.. چرا رفتی سراغ همچین دختری رادین؟
رادین نگاهش کرد.. رنگ چشم هایش انگار از همیشه فریبنده تر بود.. دست دیگرش هم روی شانه اش نشست و آرام تر گفت:
_هیچ وقت دیر نیست.. تو مردِ همچین زنای چیپ و ناشی ای نیستی.. زبونِ تو رو فقط یکی مثل من میفهمه!
نگاهش که به لب های دختر طولانی شد ، لبخند پیروزمندی روی لب های آنا نشست.. ترفند هایش را خوب بلد بود.. حالا مرحله ی پا پس کشیدن بود. قدمی به عقب برداشت و گفت:
_در هر حال آروم باش.. بدون چه
به عنوانِ دوست ، چه به عنوان کسی که حرفت و میفهمه ، من همیشه اینجام.. میتونی روم حساب کنی. شبت بخیر!
قدم بعدی را برداشت ، اما هنوز کامل برنگشته بود که دستش کشیده شد و در آغوش رادین فرو رفت. صدای رادین کنار گوشش از همیشه گرم تر بود!
_بهت هشدار دادم ولی خودت خواستی.. میفهمی آنا؟ خودت خواستی!
دخترک با حظی وافر چشم بست و آرام خندید.. بدون اینکه بداند چه عاقبتی پشت این صدای گرم و این لحظات فریبنده در انتطارش است.
از شدت سردرد با زور لای یکی از چشم هایش را باز کرد. دست روی چشم هایش کشید و زیر لب فحش رکیکی نثار نوری که با شدت از آن طرف پنجره چشم هایش را نشانه گرفته بود فرستاد. نیم خیز شد و دستی به موهایش کشید. همه ی تنش درد میکرد. آنقدر که حتی برای یک کش و قوسِ سحرگاهی هم جا نداشت. چشم چرخاند و با دیدن قسمتِ فرو رفته ی خوش خواب ، دندان هایش را روی هم فشرد. باید تا کسی متوجه این اوضاع نشده ، مشکل را حل میکرد.
گوشی را از روی پاتختی برداشت و یکی از دخترهای خدمتکار را که به نظرش از همه زبر و زرنگ تر بود به اتاق خواند. چند دقیقه بیشتر طول نکشید که دختر تقه ای به در زد و بعد از گرفتن اجازه داخل شد. بدون پیراهن و با همان شلوارک ، به تاجِ تخت تکیه داده بود. دخترها به این شرایط در خانه عادت کرده بودند و زیاد برایشان عجیب نبود. جلو آمد و گفت:
_با من کاری داشتین؟
رادین لحاف را کنار زد و بی حوصله گفت:
_میتونی تا وقتی شب برمیگردم حلش کنی؟
نگاه دخترک روی فرو رفتگی خوش خواب و فنرِ بیرون زده ثابت ماند و گفت:
_منظورتون اینه که تخت و بگم عوض کنن؟
_آخه فیلسوف ، اگه میخواستم تخت و عوض کنم تو رو چرا میکشیدم بالا؟ به یه بهونه ای یه تعمیرکاری چیزی بکش بالا این لعنتی رو تعمیر کنه!
دختر نامطمئن نگاهش کرد. پوفی کشید و عصبی گفت:
_حالیت شد یا نه؟
دختر تند و با ترس سر تکان داد. تلو تلو خوران از تخت پایین آمد و همانطور که کمد لباس هایش را باز میکرد ، ضربه ای محکم به قسمت لولای کمد وارد کرد که دختر از ترس نیم متر در جا پرید.
_به کسی راجع به تخت چیزی نمیگی.. بگو برای کمد تعمیرکار میاری.. کامل فهمیدی چی شد؟
دختر "چشمی" گفت که با ترس همراه بود. رادین به طرفش برگشت و دست به کمر زد.
_کارت و درست انجام بده باشه؟ در غیر این صورت خوب میدونی چی میشه!
دخترک این بار مطمئن تر از قبل "چشم" گفت و همزمان چشمش به گوشه ای از اتاق افتاد. نگاهش چند ثانیه روی آن نقطه ثابت ماند و به سرعت خارج شد. رادین متوجه نگاهش شد. تخت را دور زد و با دیدن چیزی که گوشه ی اتاق ، کنار تخت افتاده بود ، دست مشت شده اش را به دیوار کوبید و نعره کشید.
لباس هایش
را پوشید و از اتاق خارج شد. برای چند لحظه مقابل اتاق ترانه ایستاد.. بدون اینکه نگاهی به درِ اتاق بیاندازد سیبک گلویش چند بار بالا و پایین شد. هنوز معتقد بود اشتباه نکرده.. با همه ی پشیمان بودن از رابطه ی افتضاحِ دیشب ، به خاطر این خیانت پشیمان نبود. دستش را مشت کرد و زیر لب گفت:
_حقت بود.. حقت بود ترانه !
کنار در اتاق آنا که رسید ، نگاهی به دور و بر انداخت. گوشش را نزدیک اتاق برد.. صدای گریه ی آنا لبخند به لب هایش نشاند. در اتاق را بی اجازه باز کرد و داخل رفت. آنا با دیدنش لحاف را روی پاهایش کشید و غرید:
_با چه رویی اومدی اینجا؟ برو گمشو بیرون روانی؟
نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. از جیب شلوارش ، تکه لباسِ کوچک را بیرون کشید و آن را روی انگشت کوچکش تاب داد.
_این و جا گذاشته بودی!
گریه ی آنا شدت گرفت. با دست صورتش را پوشاند و گفت:
_ازت متنفرم رادین.. با همه ی وجود متنفرم!
رادین کنارش روی تخت نشست و دستی روی بازوریش کشید. با همان لبخند لذت بخش گفت:
_ولی من هنوز باهات خیلی کار دارم.. مقاومی.. خوشم میاد!
دستش از صورت تا پیشانی و روی زخم او را نوازش کرد. آنا صورتش را کنار کشید و نالید:
_چرا ولم نمیکنی؟ چرا دست از سرم بر نمیداری؟ تو که دیشب جونم و گرفتی دیگه چی میخوای؟
_مگه نمیگفتی ما حرفِ همو خوب میفهمیم؟ چقدر زود جا زدی؟
_تو مریضی رادین.. تو از اونی که هممون فکر میکنیم مریض تری!
_جدی؟
از کنار دخترک برخاست و همانطور که به سمت در میرفت گفت:
_بهت گفتم با دم شیر بازی نکن.. گفتم دورم و خط بکش.. گفتم دم پرم نشو.. ولی گوش نکردی آنا کوچولو.. منو با فردینِ سیب زمینی اشتباه گرفتی.
به طرفش برگشت و اینبار با حرص گفت:
_این بازی رو تو شروع کردی.. ولی تموم کردنش با منه! دوست داشتی شب خواب بشی.. بغل خواب بشی.. خب شدی.. از چی شکایت میکنی؟ اتفاقا فکر خوبیه.. من با زنم تو زمینه های جنسی به توافق نمیرسم! با تو میشه این مشکل و خوب حل کرد.. زنمم میمونه برای احساسای دیگه م. هوم؟
آنا با حرکتی گلدون روی پاتختی را به طرفش پرت کرد ولی رادین جا خالی داد و گلدون به در خورد. بلند خندید و میان خنده گفت:
_آخ آخ عاشق این جفتک انداختناتم...ولی حواست باشه.. اگه بخوای جا بزنی و بازی رو نصفه بذاری همه توی این خونه میفهمن چه مالی هستی! از این به بعد هر شب وقتی همه خوابیدن میای ، سرویس میدی و میری.. شیرفهم شد؟
دیگر منتظر جواب نشد. چشمکی برای دخترک زد و از اتاق بیرون رفت. در راهرو با بیوک خانم رو به رو شد. بیوک خانم با شک نگاهش کرد و گفت:
_آنا تو اتاقه؟
رادین سر تکان داد و گفت:
_دخترت بیست و هفت سالشه ولی هنوزم تا یه چیز میشه مثل بچه های
زر زرو گریه میکنه.. چجوری تربیتش کردی عمه؟
بیوک خانم چشم غره ای به او رفت و وارد اتاق شد. از دیدن او ، که زیر لحاف مچاله شده بود و زار میزد وحشت کرد. هنوز قدمی جلو نرفته بود که آنا جیغ کشید:
_برو بیرون کثافت.. دیگه چی میخوای؟
_آنا؟ چی شده مادر؟
لحاف را از روی سرش کنار زد و با وحشت به مادرش نگاه کرد. نگاه بیوک خانم به کبودی های روی شانه اش و زخم روی پیشانی اش افتاد. دستش را به دیوار پشتش گرفت و با وحشت گفت:
_یا خدا.. آنا چی شده؟
آنا در وضعیت بدی قرار گرفت.. از یک طرف سراپا خشم بود و از یک طرف اگر برای مادرش اوضاع را توضیح نمیداد همه چیز علنی میشد. میان گریه گفت:
_دیشب دیر اومدم خونه.. با چند تا لات درگیر شدم.. کم مونده بود بهم تجاوز بشه.. بازم میخوای بشنوی یا بسه؟
بیوک خانم دستش را جلوی دهانش گذاشت.
_چی میگی آنا؟ چی میگی تو؟
_همینه که هست..
_داری الآن بهم میگی؟ پس رادین..
_رادین چی هان؟ اون خودش از همه کثافت تره.. بهم گفت اگه بهتون نگم چی شده خودش به همه میگه!
بیوک خانم با چشم های به اشک نشسته به سر و شانه ی دخترش نگاه کرد. کمی مکث کرد و با جدیت گفت:
_پاشو آنا.. پاشو همه ی وسایلت و جمع کن. به فردین میگم برای نزدیک ترین روز ممکن واسمون بلیط بگیره.. برمیگردیم!
آنا میان گریه بلند و هیستیریک خندید.
_چی؟ برمیگردیم؟؟
خنده اش شدت گرفت. بیوک خانم داد زد:
_آره بر میگردیم دختره ی خیره سر.. به اندازه ی کافی آبرو ریزی کردی. همه فهمیدن چقدر تو تربیتت عاجز بودم. برمیگردیم همونجایی که بودیم!
_مثل اینکه سرت خورده به جایی مامان.. یا اینکه هنوز باورت نشده وقتی برگشتیم قراره با چی رو به رو بشیم.. هان؟؟
از صدای هان بلندش بیوک خانم عاجز و بیچاره چند قدم جلو رفت.
_داد نزن آنا.. این یه ذره آبرو رو هم ازمون نبر.
_نه بذار بدونن.. بذار بفهمن به خاطر پسرای عتیقه و مراسمشون نیومدیم ایران.. بذار همه بدونن چقدر بدبختیم!
_آنا بس کن!
_بس نمیکنم.. مگه وقتی شوهرت که عارم میشه بهش بگم بابا ، پای میز قمار همه چیمون و به فنا داد گفتی بس کن؟ مگه وقتی درس و ول کردم و توی اون فروشگاه لعنتی تا خودِ صبح بین هزار تا مست و لات سگ دو زدم میگفتی بس کن؟ اگه همون ماهی چند دلارِ من و پول خوردایی که زن داداشت از اینجا برامون ماهانه میفرستاد نبود الآن خودمون غذای لاشخورا بودیم.. اینا توی سرت میره؟ برگشته بودی سهم داداشت و بگیری.. گفتی فردین نیست و میتونی به خاطر مریضی رادین طلب ارث کنی.. چی شد؟ تیرت به سنگ خورد؟ از این همه تشکیلات برادرت هیچی بهت نماسید نه؟ دست از پا کوتاه تر میخوای برگردی!
پوزخندی زد و با درد گفت:
_برگرد.. همین امروز به
فردین بگو برات بلیط بگیره برگرد. ولی من برنمیگردم.. من دیگه به اون سگ دونی بر نمیگردم.. من دیگه اون زندگیِ سگی رو تحمل نمیکنم. حاضرم اینجا مثل انگل بهشون وابسته بمونم تا آخر عمرم ولی برنگردم جایی که تا شب همه ی تنم دستمالی بشه بلکه بتونم از اون خرابه شندر غاز پول در بیارم.. تو برگرد.. مطمئن باش اون شوهرِ ندید بدید و غرب زدت تا حالا اون سگ دونی رو هم فروخته.. حالا باید بری کنارش روی کارتن بخوابی.. برو بهت خوش بگذره.. ولی من برنمیگردم.. اینو خوب توی گوشات فرو کن مامان!
بیوک خانم اشک روی صورتش را پاک کرد.. چیزی برای گفتن نداشت.. راست میگفت.. به چشم دیده بود خراب شدنِ زندگی دخترش را.. به چشم دیده بود که برای امرار معاش درس را بوسیده و مشغول کار شده بود... اشک های شبانه اش را دیده بود.. از او رو برگرداند و بی صدا و پر از درد ، از اتاق بیرون رفت.
گوشی را در دستش جا به جا کرد و کلافه گفت:
_همه چی خوبه بابا جون... چرا باور نمیکنی؟ اگه چیزی میشد بهتون میگفتم!
_پس چرا بازم یک هفته ست که ازت خبری نیس بابا؟ بده میخوام بیام دیدنت؟ یا نکنه خوششون نمیاد بیایم اونجا؟
با بیچارگی دست روی پیشانی اش گذاشت.
_این چه حرفیه باباجون؟ خیلی هم خوشحال میشن.
_پس اما و اگر نیار دخترم.. میدونم هم سطحشون نیستیم.. ولی انقدری ارزش داریم که چند ساعت تحملمون کنن.!
بغض مخملی صدای پدرش ، حالش را خراب کرد. بی مقاومت گفت:
_قدمتون روی چشم. فقط بذارین باهاشون هماهنگ کنم.
_برای شام و نهار نمیایم گلِ بابا.. من و مادرت میایم یه سری بزنیم و برگردیم.
لبش را گاز گرفت و نامطمئن گفت:
_حرفشم نزنین.. اگه اجازه بدین هماهنگ کنم بهتون خبر بدم. باشه؟
_باشه دختر گلم.. فقط کاری نکنی برای آمدن ما تدارکی ببینن!
به خوش خیالی پدرش پوزخندی زد و گفت:
_چشم!
همین که گوشی را قطع کرد ، صدای درِ اتاق رادین را شنید. با شتاب در را باز کرد و بیرون رفت. رادین با دیدنش مکثی کرد و با اخم رو برگرداند. دلش آتش گرفت. دو روز بود که جز سلام و خداحافظ چیز دیگری از او نمیشنید. جلو رفت و سد راهش شد.
_قهری رادین؟
رادین دست در جیب شلوارش فرو برد و گفت:
_نه!
_پس این کارا برای چیه؟ شبا انقدر دیر میای که من خوابم.. صبح ها هم قبل از همه میری بیرون!
_میخوام مزاحمت نباشم. بده؟
_رادین؟!
_برو کنار ترانه.. باید به یه قرار مهم برسم!
ترانه مصرانه دستش را جلو برد و ساعد دستش را گرفت. پیراهن اسپورتش را تا بالای آرنج تا زده بود. بوی ادکلنش مثل همیشه هوش از سر میبرد.
_رادین به خاطرِ اون شب..
_دیگه نمیخوام هیچ حرفی از اون شب بشنوم متوجهی؟ چون به جز اینکه یادم بیاره چقدر کوچیک شدم حس دیگه ای
بهم نمیده!
ترانه با بغض سر پایین انداخت.
_چرا سعی نمیکنی درکم کنی؟ هنوز خیلی چیزا این میون معلقه.. من هنوز نمیدونم پیش چشمِ تو کی ام.. ترانه ام یا..
با اسیر شدن چانه اش در دست رادین ، حرفش نیمه کاره ماند و سرش بالا آمد. فشار دست رادین هر لحظه روی چانه اش بیشتر شد.. از لای دندان هایش با خشم غرید:
_دیگه هیچی بینِ من و تو معلق نیست ترانه.. از رابطه خوشت نمیاد؟ باشه حرفی نیست..تو بردی.. دیگه لج نمیکنم.. دنبالت نمیدوئم.. ولی برای افکار بچه گونت بهونه نچین باشه؟ چون هنوز بالا خونه امو اجاره ندادم و حالیمه یه چیزایی!
به چشم های مظلوم ترانه نگاه کرد و نفس بلندی کشید. چانه اش را رها کرد و همانطور که از چشمش چشم میدزدید گفت:
_برای دکتر هم نگران نباش.. فردا حتما میرم.. میرم که ثابت کنم مریض نیستم!
دیگر به ترانه مهلت نداد و از کنارش گذشت. ترانه در لحظه ی آخر با صدایی که از بغض میلرزید گفت:
_بابا اینا میخوان امشب بیان اینجا رادین!
رادین میان راه متوقف شد. شانه ای بالا داد و گفت:
_خب بیان!
از زور حرص دلش میخواست فریاد بکشد اما صدای پر از بغض پدرش را به یاد آورد. یک شب که هزار شب نمیشد. نیرویش را جمع کرد و گفت:
_زود میای دیگه.. هان؟
رادین به طرفش برگشت... نیمچه لبخندی زد و گفت:
_آره بگو بیان.
.
.
ساعت از ده گذشته بود. گوشی را برای بار هزارم روی گوشش گذاشت و صدای اوپراتوری که خاموش بودن دستگاه را اعلام میکرد در گوشش پیچید. استرس تمام وجودش را در بر گرفت.. از همه بدتر هم نگاه های معنادار و ناراضیِ مادرش بود. لبخندی ساختگی زد و گفت:
_امروز یه قرار کاری مهم داشت.. احتمالا هنوز جلسه تموم نشده!
ادامه دارد....????
1400/04/19 10:10بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
438 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد