438 عضو
?#پارت_#نهم
رمان_#دوئل_دل?
پوزخند پروین را به وضوح دید. وقتی بی ترس و با شهامت گفته بود پدر و مادرش را برای شام دعوت کرده پروین ابرو بالا داده و فقط "مشکلی نیست" ی نثارش کرده بود.. اما حالا میفهمید پشت همان کلمه ی آرام و پر معنی ، هزاران مشکل خوابیده بود. انگار که از ابتدا خبر داشت قرار است توسط رادین اینگونه سنگ روی یخ شود!
پدرش دست هایش را در هم قفل کرد و کمی روی مبل جا به جا شد. میان بیوک خانم و پروین و طراوت کمی معذب بود.. ترانه از عاداتش خبر داشت!
_خب وقتی کار داره اذیتش نکن باباجون.. بذار به کارش برسه!
طراوت به کمکش شتافت و گفت:
_آخه میدونین؟ این روزا یه آدم مهم تو هتل موقیم شده.. واسه همون یکم سرشون گرمه.. نیست که باید خیلی حواسشون به امنیت هتل باشه!
پیرمرد لبخندی زد و گفت:
_میدونم دخترم.. انگار خیلی بد موقع اومدیم!
قلبش مچاله شد.. بی توجه به لبخند های پر معنای پروین ، دوباره گوشی را برداشت و اینبار شماره ی هتل را گرفت.
_سلام.. لطفا وصل کنین تشریفات.
با پیچیدنِ صدای آقای منصوری ، از پذیرایی بیرون رفت و آرام گفت:
_ترانه ام آقای منصوری.. میتونم با رادین صحبت کنم؟
_حالتون خوبه ترانه خانوم؟ رادین که امروز اصلا هتل نیومده!
قلبش به یکباره تهی شد. زمزمه کرد:
_اصلا؟
_تا اونجایی که من میدونم نیومده.. اتفاقی افتاده؟
بی صدا به نقطه ای خیره شد. صدای شخص دیگری را از پشت گوشی شنید.. خواست تشکر کند و قطع کند که گفت:
_چند لحظه گوشی خدمتتون!
در دل به قرار مهم رادین می اندیشید که صدای فردین در گوشی پیچید.
_سلام ترانه.. چیزی شده؟
_سلام.. رادین گفت امروز یه قرار مهم داره.. ولی هتل نیومده!
_مگه گفته بود میاد هتل؟
_نه!
"نه" خفه ی ترانه باعث شد کمی سکوت کند. آرام گفت:
_شرایط رادین خاصه ترانه.. نمیشه کنترلش کرد!
اینبار ترانه سکوت کرد.
_چیزی شده؟
_نه.. به کارتون برسین. ببخشید مزاحم شدم.
_ترانه؟ یه چیزی شده!
گوشی را در دستش فشرد و لبش را گاز گرفت.
_بهش گفته بودم برای شام بابا اینا رو دعوت میکنم.. گفته بود باشه..
فردین تا ته قضیه را خواند. دلجویانه گفت:
_کاش به من میگفتی.. الآن اونجان؟
مظلومانه و بی حواس گفت:
_بله.. منتظر بودیم رادین بیاد شام بخوریم!
-میتونی یکم سرگرمشون کنی؟ قول میدم نیم ساعت پر نشده خونه باشم!
-اما رادین..
_رادین هیچ جای خاصی نیست ترانه.. یعنی نفهمیدی فقط داره باهات لج میکنه؟ مطمئن باش تا پدرت اینا نرن نمیاد خونه!
لحنش را کمی ملایم کرد و گفت:
_سکوت نکن دختره.. حرف بزن.. انقدر حرف بزن تا من برسم.. باشه؟
بی هوا لبخندی زد و آرام گفت:
_ممنون!
زنگ خانه به صدا در آمد و همزمان نگاه ترانه روی ساعت بزرگ و شماته دار ثابت ماند. درست
همانطور که قولش را داده بود.. کمتر از نیم ساعت!!
لبخندی زد و رو به جمع گفت:
_فکر کنم دیگه اومدن!
و در دلش کور سوی امیدی تابید که شاید رادین هم همراه فردین آمده باشد. اما ذوقش در کمتر از چند ثانیه کور شد. فردین با جعبه ی شیرینی وارد خانه شد و به طرف صادقی که به احترامش به پا خواسته بود رفت. دستش را به گرمی و با دو دست فشرد.
_خیلی خوش اومدین جناب نیک روش.. آفتاب از کدوم طرف در اومد قابل دیدین؟
لبخند گرم و خجول پدرش ، مثل یک باد گرم دور قلبش پیچید. منتظر به فردین نگاه کرد که گفت:
_متاسفانه من دیر خبر دار شدم که تشریف آوردین.. قبل خبر دار شدن هم رادین و فرستادم دنبال ماموریتی.. از ترانه که فهمیدم اومدین کلی شرمنده تون شدم!
_دشمنت شرمنده باشه پسرم.. نیومدیم که زحمت بدیم.. اومدیم یه سری بزنیم و بریم!
این بار پروین به جای فردین سرد و جدی گفت:
_اگه مایل باشید بقیه حرفا رو سر میز شام بزنیم.. بچه ها میز و آماده کردن!
فردین با دست به طرف سالن غذاخوری اشاره کرد و اجازه داد ابتدا صادق و گلی از کنارش بگذرند.. خودش بعد از همه و پشت ترانه راه افتاد و آرام گفت:
_به موقع اومدم؟
ترانه لبخند غمگینی زد و گفت:
_به موقع تر از این نمیشد!
همه گرد هم پشت میز نشستند.. پروین بر خلاف همیشه اینبار در راس میز نشست و طرف دیگر را فردین انتخاب کرد.. هر *** سر جای خودش نشست. فردین صندلی کنارش را برای ترانه بیرون کشید تا میانِ او و مادرش بنشیند. ترانه با لبخندی تشکر کرد و نشست.
_خب آقای نیک روش.. دیگه نه من تعارف کنم و نه شما.. اینجا منزل خودتونه!
_البته همینطوره پسرم.. شما به ما لطف دارین!
نگاه تیز پروین را نادیده گرفت و با لبخندی پر آرامش ، شروع به کشیدن غذا کرد.
_از دختر خانم شنیدم هتل شلوغه.. خدا قوت!
_بله این چند روز انقدر به خودمون پیچیدیم که خودمونم نمیدونیم چیکار میکنیم.. تدابیر امنیتی خیلی زیادی خواستن.. آدمای بزرگی که وارد ایران میشن ، زیاد دید خوبی نسبت به امنیت اینجا ندارن!
لبخند تلخی زد و همانطور که با چنگال مرغش را میبرید افزود:
_به قولی ، تا بفهمن که خبری از ترور و تروریست نیست و با مهمون نوازیمون خو بگیرن خیلی دیر میشه و بار سفر و میبندن!
_ای بابا.. تروریستا اون ظالمایی ان که اسم خدا رو هوار میکشن و به هزار تا خونه و خونواده حمله میکنن.. چرا نمیخوان یکم چشمشون و باز کنن؟ این مردم چند سال جوون ندادن که اسمشون بشه تروریست.. به خدا این ظلم به ایران و ایرانی روا نیست!
ترانه کمی در خودش جمع شد و خدا خدا کرد پدرش لب به بحث های همیشگی اش باز نکند.. بحث هایی که وقتی آغاز میشد دیگر نشانی از پایان در خودش نداشت. زیر
چشمی به فردین نگاه کرد که سرش را جدی تکان داد و گفت:
_همینطوره.. متاسفانه ذهنیتی که شکل گرفته خیلی طول میکشه که عوض بشه.
تا به حال این رو از او را ندیده بود.. آنچنان با طمانینه و احترام جواب پدرش را میداد که انگار نه شخصی بیسواد ، بلکه کسی بالاتر از خودش مقابلش نشسته.. مدل حرف زدنش را دوست داشت.. به آن سردی و رسمیتِ همیشگی نبود.. از واژه های ساده استفاده میکرد و خیلی گرم حرف میزد. آنقدر صمیمی که دیگر آثاری از خجالت در وجود پدرش نبود و همانطور که شام میخورد ، با حظی وافر صحبت میکرد.
لبخند آسوده ای زد و دستش را به طرف لیوان نوشابه برد. اما هنوز دستش به لیوان نرسیده بود که ظرف از مقابلش کنار رفت. سر بالا کرد.. فردین همانطور که برای صادق سر تکان میداد ، لیوان نوشابه را طرف دیگر میز گذاشت و تنگِ دوغ را کنارِ بشقابش هُل داد. در یک آن قلبش فرو ریخت.. به طراوت نگاه کرد که درست مقابل او ، با چشم های گرد شده نگاهش میکرد.. تازه یادش افتاد که نباید از این نوشیدنیِ پر خطر و آسیب رسان مینوشید! لبش را گاز گرفت و به خاطر توجه باورنکردنیِ فردین شرمنده شد.
شام میان حرف های تمام نشدنیِ صادق و جواب های با حوصله و دقیقِ فردین صرف شد. بعد از آن همگی برای صرف دسر به سالن پذیرایی برگشتند و صادق ، که حالا بیشتر از قبل احساس راحتی میکرد ، رو به فردین گفت:
_اگه اشکالی نداشته باشه یه چایی از دست دخترم بخوریم و ما دیگه رفع زحمت کنیم.
_چه ایرادی؟ اتفاقا منم با چای بیشتر موافقم.. درسته مضره.. ولی نه به اندازه ی دسرای شیرین و چرب!
پروین دستش را بالا برد تا دخترِ خدمتکار را که مشغولِ جمع کردنِ میز بود صدا بزند. ولی ترانه سریع برخاست و آرام گفت:
_من برم چایی بیارم!
پروین با چشمِ گرد شده نگاهش میکرد اما او اعتنایی نکرد و به طرف آشپرخانه راه افتاد.. درکِ لذتِ چایی که قرار بود از دست او به پدرش تعارف شود از توان انسانی مثل او خارج بود.. فقط خودش میدانست لذت خم شدن مقابل پدرش و تحویل گرفتنِ آن لبخند گرم را!
تعارف چای را از مقابل پدرش و فردین شروع کرد و مقابل پروین رسید. پروین به جای برداشتن استکان زیر لب گفت:
_برای اینکار سه نفر توی این خونه هستن!
ترانه لبخندی زد و صلح جویانه گفت:
_این یکبار و نادیده بگیرین!
و سپس کنار مادرش نشست. ساعت نزدیک به یک شب بود که پدر و مادرش قصد رفتن کردند. پدرش دور تر از همه ، کنارش ایستاد و گفت:
_به خاطر نیومدن رادین و اذیت نکن.. برادرش خیلی عذر خواهی کرد.. اگه میتونست حتما میومد بابا!
ترانه با بغض "چشم" زیر لبی گفت و همراه فردین آن ها را تا دم در راهی کردند. بعد از رفتنشان ، همانطور
که کنار استخر توقف میکرد با حسرت گفت:
_مدیونتون شدم.. اگه نمیومدین دل پدرم خیلی میشکست!
فردین هم کنارش ایستاد و سرش را به طرف آسمان گرفت.
_همه ی این لج و لجبازی ها ریشه در بیماریش داره ترانه.. و مطمئن باش تو از اون بیماری هنوز هیچی نمیدونی! تا وقتی هم که ندونی وضع همینه. میدونم الآن بیشتر از هر چیز نگران حال اون بچه و آیندشی.. ولی در کنارش باید بتونی این زندگی رو کنترل کنی!
_قبول میکنم برگشتنم در وهله ی اول به خاطر این بچه بود.. ولی فکر میکنین رادین چند درصد ممکنه این بچه رو قبول کنه؟ من وقتی برمیگشتم این احتمال و صفر گذاشتم.. میتونستم بمونم و خودم بچه رو بزرگ کنم.. حد اقل امنیت داشتم.. ولی همه ی ریسکش و به خاطر رادین به جون خریدم.. من قول دادم برگردم و کمکش کنم. ولی باور کنین اوضاع انقدر بهم ریخته ست و انقدر مثل کلاف تو خودم پیچیدم که نمیتونم هیچی رو الویت بندی کنم.
_رادین بیشتر از اون بچه نیاز به توجه داره ترانه.. چون اگه این توجه و نبینه ممکنه اتفاقای خیلی بدی بیفته!
ترانه دست هایش را زیر بغلش زد و گفت:
_میترسم.. دست خودم نیست. از محبتش.. از نزدیکیش.. از توجهش.. از عصبانیتش.. از واکنشاش.. از همه چیش میترسم. برای شمایی که یک عمر با رادین نرمال زندگی کردین آسونه. میتونین حالتای غیر طبیعیش و از حالتای طبیعیش جدا کنین.. ولی من از همون اول همین آدمی رو دیدم که الآن دارم میبینم.. یکی که نمیشد فهمید چه واکنشی داره.. چی تو مغزش میگذره.. چه رفتاری میکنه. من روزی که اومدم توی این خونه امید داشتم.. خیلی امید داشتم.. رادین دوسم داشت.. دوسش داشتم.. ولی بعدا همین دوست داشتن برام مثل یه تونل وحشت شد. هر وقت میگفت دوستت دارم تنم میلرزید.. چون خبر داشتم آخرِ این دوست داشتن افراطی چی انتظارم و میکشه! شما تنهایی های منو ندیدن.. تحقیر شدن و نادیده گرفته شدنم توسط این آدما رو ندیدین. وقتی من توی اتاقم اشک میریختم ، صدای خنده و به هم خوردن فنجونای قهوه شون میومد. من برنگشتم که همه ی اینا رو یک بار از اول دوره کنم.. بهم حق بدین دست به عصا جلو برم!
فردین در سکوت به آب ساکن استخر خیره بود. دخترک در برزخ بدی گیر افتاده بود.. حق میداد از رادین بترسد! بعد از آن همه تجاوز و ظلم ، کدام دختر بیست ساله ای دوباره باز میگشت؟ آن هم با وجود کودکی که هر لحظه بودنش برای او و خودش خطرناک بود. شاید اگر جان این کودک در میان نبود ، میشد برای بهبود رادین بیشتر روی روابطشان اندیشید.. اما وقتی یک طرف تصوارت بیمارگونه ی یک عاشقِ بیمار را میگذاشت و طرف دیگر زنی حامله ، کفه ی صد برابر سنگین تر مشخص میشد. رادین هر بار به امیدِ
یافتنِ دوباره ی نسیم به او نزدیک میشد و هر بار دیوانه تر و ناکام تر از قبل ، دخترک را قربانیِ این سرابِ وحشتناک میکرد.
_نمیخواین چیزی بگین؟
فردین برگشت و کوتاه نگاهش کرد.
_اول از همه باید برات وقت سونوگرافی بگیریم.. بعد میبرمت پیش دکترِ رادین.. فقط..
_فقط چی؟
_رادین خودش میدونه ممکنه پزشکش باز بیمارستان و صلاح بدونه برای همین داره از اومدن فرار میکنه.. این روزا روزای پر تنشی ان.. مراقب خودت و اون بچه باش.. بیشتر از همیشه!
ترانه با ترس سر تکان داد. با باز شدن در نگاه هر دو به طرف در کشیده شد. سایه ی کسی که تلو تلو خوران جلو میامد زیاد برایش قابل تشخیص نبود. اما فردین از همان لحظه ی نخست او را شناخت و با دو خودش را به رادین رساند. دست زیر بازویش انداخت و کمک کرد جلو بیاید. نگاه ترانه با وحشت روی لباس های گلی و صورت آشفته اش ثابت ماند. رادین دست بالا برد و میان مستی با درد گفت:
_سلام نفس!
با ترس به فردین نگاه کرد که اشاره داد چیزی نگوید. همانجا آنقدر منتظر ماند تا از مقابلش بگذرند. رادین پله ی اول را بالا رفت و ایستاد.. دستش را در هوا تکان داد و بلند گفت:
_بیا بالا وا نایستا.. مگه نمیگفتی شبا از استخر میترسی؟
ترانه با تحیر از پشت نگاهش میکرد. رادین بر خلاف اصرار فردین به پشت برگشت و دوباره دستش را تکان داد.
_بیا بریم تو نسیم.. بیا نترس.. من اینجام!
تمام تنش تکان خورد.. همه ی اعضای شکمش در هم پیچید و از دردی که قابل توصیف نبود کمرش به جلو خم شد.
فردین کمی بیشتر به سرشانه اش فشار آورد و او را به داخل خانه هدایت کرد.. بدون آنکه ببیند چند متر عقب تر ، دخترک چگونه از درد در خودش میپیچد! پروین و بیوک خانم با ترس جلو آمدند و حالش را جویا شدند. بی پاسخشان گذاشت و فقط روی هدایت رادین به داخل آسانسور تمرکز کرد.
کمکش کرد روی تخت دراز بکشد و کفش هایش را از پایش کند. حالا در زیرِ این نور لباس های گِلی اش واضح تر بود. کنارش نشست و گفت:
_کجا بودی رادین؟ چیکار داری میکنی با خودت؟
_برو به عشقم بگو بیاد بالا داداش..
با دست چند ضربه روی سینه اش زد.
_میخوام تا صبح اینجا بخوابه!
_کی بهت زهرمار داده باز؟ اون پسرِ بی همه چیز؟
رادین لبخندی زد و میان مستی گفت:
_شهرام و میگی؟
فردین با تاسف سر تکان داد. سرش را کمی نزدیک تر برد و آرام تر از قبل گفت:
_کجا بودی پسر؟ این چه وضع و اوضاعیه؟ دعوا کردی؟
رادین سرش را چپ و راست کرد. چشم هایش را باز کرد و به سقف دوخت. تصاویرِ گنگ حالا با وضوح بیشتری پیش چشمش زنده شد.
_رفته بودم پیش عشقم.. رفتم بهش گفتم.. آخر اعتراف کردم که هیچکی مثل اون نمیشه!
ابروهای فردین به هم نزدیک
شد.
_رفتم خوابیدم پیشش.. کلی باهاش حرف زدم.. براش رز سفید بردم.. از همونا که دوست داشت! کلی براش گریه کردم.. دلم میخواست دلش برام بسوزه.
فردین هر دو دستش را روی صورتش کشید.. باورش نمیشد.. بعد از چهار سال برای اولین بار بود که رادین سر مزار رفته بود!
_رفتی سرِ خاک؟
_سرِ خاک نه داداش.. رفتم خونش.. رفتم مهمونی.. کلی با هم حرف زدیم.. اون گفت..من گفتم.
به فردین نگاه کرد و با چشم هایی که تحت تاثیر الکل کنترلی رویش نداشت و مدام به این طرف و آن طرف سُر میخورد گفت:
_آخرش اعتراف کردم.. بهش گفتم هیچکس مثل خودش نمیشه.. گفتم هیچ *** بوی اون و نمیده.. گفتم هیچکس مثل اون نمیخنده.. گفتم بهش داداش!
_خیل خوب پاشو لباسات و عوض کنیم.
دستش را کشید.
_نمیخوام.. خاک خونشه.. بذار بمونه روی تنم.
چشم هایش را بست و آرام لب زد:
_آروم میشم!
چند دقیقه که گذشت و صدایی از جانبش نیامد ، فردین اسمش را آرام صدا زد. اما قفسه ی سینه ای که آرام بالا و پایین میشد خبر از خواب سنگینش میداد. نفس عمیقی کشید و برق اتاق را خاموش کرد. انگار این کابوس حالا حالاها تمام شدنی نبود!
از اتاق بیرون آمد و با ترانه رو به رو شد. دخترک یک دستش را به دیوار گرفته بود و خم شده بود. با ترس به طرفش دوید.
_ترانه خوبی؟
رنگ سفید دخترک خبر از حال بدش میداد. لبش را میان دندانش گرفت و گفت:
_نمیدونم.. درد دارم.. خیلی درد دارم!
_همینجا وایستا سوئیچ و بگیرم و بیام..میتونی آماده شی؟
ترانه سر تکان داد.
با عجله سوئیچ ماشین را برداشت و برگشت. چند ضربه به درِ اتاق زد و وارد شد. ترانه روی تخت نشسته بود و از درد دولا شده بود. جلو رفت و گفت:
_اگه خیلی حالت بده زنگ بزنم دکتر بیاد!
ترانه با ترس سر بالا کرد.
_نه.. میتونم برم.
زیر بازویش را گرفت و محتاطانه تا کنار ماشین همراهی اش کرد.. کمک کرد روی صندلی بنشیند و بی معطلی و به سرعت راه نزدیک ترین بیمارستان را پیش گرفت.
.
.
دکتر چند برگ دستمال کاغذی را روی ژلِ زیر شکمش گذاشت و به پشت پرده اشاره کرد:
_باباشه؟
ترانه تحت تاثیر ترس و شوک بی جواب چشم هایش را بست. آن طرف پرده فردین منتظر ایستاده بود. دکتر اکو را روی شکمش گذاشت و همانطور که خونسرد به مانیتورِ دیجیتالی و کوچک خیره بود گفت:
_نفسای عمیق بکش حرکتم نکن.
چند دقیقه طول کشید تا صدای قلبی که به شدت میتپید ، میان خش خشِ دستگاه ، هرلحظه واضح تر از قبل به گوش رسید . تمام تنش از حسی گرم و ناشناخته داغ شد. قطره های اشک از چشمش چکیدند و ناخودآگاه خندید. خانم دکتر با دیدن خنده اش ، لبخند ملایمی زد و صدای دستگاه را بلند تر کرد. با شندین تپش های تند قلب کودک ، پاهای فردین در آن طرف پرده به
زمین چسبید.. حسی آشنا بار دیگر به سراغش آمد و قلبش را از نو فتح کرد. این صدا در زندگی اش زیادی آشنا بود. آنقدر که دیگر بدون نیاز به دستگاه ، سرش را روی شکم نگار میگذاشت و قسم میخورد صدای تپیدن قلبش را میشنود.
ندانست چقدر در آن حال و هوا بود که پرده کنار رفت. زن صندلی اش را به سمت میز سُر داد و گفت:
_دهمین هفته ی بارداریته.. همه چی رو به راهه ولی بچه خیلی پایینه.. خیلی باید مراقب باشی.. استرس.. اضطراب.. ناراحتی...کار سنگین مطلقا نمیکنی تا وقتی که این چند ماه پر خطر بگذره!
نگاه کوتاهی به فردین انداخت و همانطور که کاغذ را مهر میکرد افزود:
_رابطه هم به هیچ وجه نداشته باشین. برای دو هفته ی دیگه مجددا باید سونوگرافی بشی.. دکترت کیه؟
فردین به جای او پاسخ داد:
_فرامرز نائینی.
زن سر تکان داد و چیزی روی کاغذ نوشت. آن را مقابل ترانه گرفت و گفت:
_من براشون توضیحات لازم و نوشتم.. زود ویزیت بشین ببینین ایشون چی میگن.
ترانه کاغذ را گرفت و تشکر کرد. همراه فردین از بیمارستان خارج شدند. هر دو هنوز تحت تاثیر لحظات پیش بودند. مدت زیادی در سکوت سپری شد که عاقبت ترانه گفت:
_بهم گفت نسیم!
فردین همانطور که رانندگی میکرد به طرفش برگشت و گفت:
_فعلا به هیچی فکر نکن.. نشنیدی دکتر چی گفت؟
_دکتر از شرایط زندگیِ من خبر نداره.. مگه ممکنه استرس نداشته باشم؟
_این راهیه که خودت انتخاب کردی!
چشم بست و با خشم زمزمه کرد:
_میدونم!
فردین در سکوت به نیم رخش نگاه کرد و با ناراحتی سر تکان داد. این قصه سرِ درازی داشت.. تازه اولِ راه بود!
همین که مقابلِ در رسید ، گوشی را از جیبش بیرون کشید و شماره ی ترانه را گرفت. چند بوق خورد تا دخترک جواب داد.
_بله؟
_جلوی درم مادمواذل.. تا هیولا منو نخورده بیا خودت باز کن!
ترانه نفس نفس زنان گفت:
_دارم تاکسی دربست میگیرم.. برو تو بشین تا بیام!
_چی؟؟ من الکی سه ساعت مرخصی رد نکردم که بیام اینجا هویج بشم.. اصلا کجا رفتی تو با اون وضعت؟
_باور کن باید میرفتم دکتر.. درد داشتم.. تا رادین نبود باید میرفتم!
_خیل خب هول نکن حالا.. همین جا می ایستم تا بیای.
_برو تو دیوونه اونجا می ایستی فکر میکنن چه خبره!
_عمرا برم تو.. مگه از جونم سیر شدم؟
ترانه برای ماشینی دست تکان داد و "دربست" بلندی گفت. کمی طول کشید تا جا به جا شود. گوشی را روی گوشش گذاشت و گفت:
_الو قطع کردی؟
_منتظرم بیا ترانه.
_حسام برو تو منو دیوونه نکن.. مگه میخورنت؟
کمی مکث کرد و دستش را لای موهایش فرو برد.
_چیزه.. مطمئنی رادین نیست دیگه؟
ترانه خنده اش را قورت داد و غرولند کنان نامش را صدا زد.. اخمی کرد و بی خداحافظی گوشی را قطع کرد. هر وقت به این خانه
می آمد تا مدت ها با یاد کلبه ی وحشتِ شهربازیِ کودکی هایش به وحشت می افتاد. آیفون را زد.. در بدون حرفی با صدای تیک باز شد. نفسی از سر آسودگی خیال کشید و داخل رفت. اولین چیزی که توجه اش را جلب کرد دختری بود که پشت به او و رو به استخر نشسته بود. حال و هوای شیطنت به سرش زد و کمی جلو رفت. با دیدن کتابی که لای دست های کشیده ی دخترک بود کنجکاوی اش دو چندان شد. دخترک آنقدر بحرِ خواندن بود که حواسش به سایه ی افتاده بر روی ورق نبود. خطوط آشنای کتاب را از نظر گذراند و بلند و بی حواس گفت:
_ئه! این کتابه..!!
طراوت با وحشت در جای خود پرید.. صندلی را برگرداند و با چهره ای که از ترس سفید شده بود و مردمک های گشاد شده نگاهش کرد. حسام بی توجه به ترسش ، دستش را جلو برد و کتاب را از دستش بیرون کشید. دخترک همچنان در حیرت نگاهش میکرد.
_پیله ات را بگشا...کتاب فوق العاده ایه!
طراوت هنوز نمیدانست چه باید بگوید.. حسام با شک به اولین صفحه ی کتاب رجوع کرد و با دیدن دست خط خودش ابروهایش بالا پرید.
_این همون کتابیه که من داده بودم به ترانه!
_میدونم!
لحن محکم و خشن طراوت باعث شد سر بالا کند. به چهره ی برافروخته اش نگاه کرد و دست زیر چانه کشید.
_چقدر عصبانی!
_برای این کشف بزرگتون حتما لازم بود منو اینجوری بترسونین؟
حسام لبخندی زد و بی تعارف کنارش روی صندلی نشست.
_ببخشید فکر کردم از سایه ی گنده ام متوجه اومدنم شدی!
طراوت نفس عمیقی کشید ..کمی آرام تر شد و گفت:
_شما ببخشید.. تحت تاثیر ترس صدام و بالا بردم.
کمی مکث کرد و افزود:
_ترانه خونه نیست!
حسام برایش سر تکان داد و لب زد:
_میدونم!
نگاهش به اجزای صورت دخترک طولانی شد.. چهره اش زیبایی افسانه ای نداشت اما معصومیت افسانه ای چرا.. آنقدر که ناخواسته غرق آن دو نی نی عسلی و معصوم گشته بود.. طراوت از نگاهش معذب شد و جهت صندلی اش را تغییر داد.
_با اجازتون!
_کتاب خوبیه.. یه زمانی زندگی منو عوض کرد.. دوست داشتم دست هر کی بعد از من میرسه زندگی اونم تغییر بده!
طراوت از حرکت ایستاد ولی به سمتش بر نگشت. موهای طلایی اش پشت سرش در دست باد به حرکت درآمده بود و لبخند بر چهره ی مرد جوان نشانده بود. حسام لب و لوچه اش را کمی جمع کرد.. حس خوبی نسبت به واکنش های منفی و تهاجمیِ این دختر داشت. از روی صندلی برخاست و کنارش ایستاد.
_همیشه تو خونه ای؟ زیاد ندیدم بیرون بری!
طراوت ابرو هایش را در هم کشید.. حس میکرد مرد رو به رویش ضعفش را بر سرش میکوبد.. ناراحت گفت:
_علاقه ای به محیط بیرون ندارم!
_چرا؟ این خونه ی سوت و کور به نظرت بهتره؟
_عادت دارم.. کتاب میخونم.. تفریحات دیگه ای دارم.. حتما که نباید رفت
بیرون!
حسام ابرو بالا داد.. نگاهی به صندلی اش انداخت و گفت:
_بی رو در بایسی بگو.. دوست نداری بری بیرون.. یا به خاطر شرایطت خجالت میکشی؟
نفس در سینه ی دخترک حبس و رنگ چهره اش سرخ شد. اشک که در چشمانش حلقه بست ، رو برگرداند و با صدایی لرزان گفت:
_من بابت هیچی خجالت نمیکشم.. لزومی نداره خجالت بکشم.. فقط طاقت دیدن نگاه های پر از ترحم دیگران و ندارم.. همین!
گفت و بدون اینکه اجازه ی صحبت به حسام بدهد از کنارش گذشت.. حسام ماند و دهنی باز و مبهوت. همیشه رُک و صادقانه حرف میزد و هیچ وقت کسی را تمسخر نمیکرد.. منظوری نداشت ولی انگار مقاومت و جنبه ی این دختر در این خانه به زیر صفر رسیده بود.. ناراحت از سوئتفاهم پیش آمده زمزمه کرد:
_چه زود گریه کرد!
و در همان لحظه ، طرح چشم های اشکی و مظلوم دخترک ، مقابل چشمانش دوباره جان گرفت.
ترانه دست هایش را با استرس در هم پیچید و گفت:
_اونجوری که فردین میگفت باید تا ساعت هشت تموم میشد..پس چرا نیومدن؟
_انقدر با استرس بیخودی هم خودت و هم اون بچه رو عذاب نده.. بالاخره پیداشون میشه دیگه!
_برای تو گفتنش راحته حسام.. نگرانیِ منو نداری!
حسام پرده ی رو به پشتِ عمارت را با دو انگشت کنار زد و بی حواس گفت:
_حوصلش سر نمیره؟
ترانه کلافه از حواس پرتش پوفی کشید و گفت:
_اصلا حواست به من هست؟ خبر مرگم گفتم بیای که یه کاری کنیم. چی اون پشته که همه حواست اونجاست؟
حسام خیره به طراوتی که کنار وسایل بازی نشسته بود زمزمه کرد:
_این دختره ترانه.. همیشه همینقدر ساکت و منفعله؟
ترانه کنارش ایستاد. نگاهی به طراوت انداخت و گفت:
_اون از منم بیچاره تره! افتاده دست یه مادر ظالم و بی روح!
_اوه اوه دیدی اومد دید من اینجام چطور نگاه کرد؟ اصلا چشمای اینا خانوادگی اشعه ی ایکس داره ترانه!
ترانه خنده ی کلافه ای کرد و مشتی به بازویش کوبید.
_حسام؟
_هوم؟
_دو دقیقه اون پرده رو ول کن.. بخدا دارم از استرس میمیرم!
حسام بی خیالِ منظره ی پشت شیشه شد و روی مبل نشست.
_مگه برادرش پیشش نیست؟ اتفاقی برات نمی افته.. نمیذاریم چیزی بشه!
ترانه سر پایین انداخت و آهی کشید.
_نگران خودم نیستم حسام.. نگران رادینم.. یعنی دکتر چیا گفته؟ واکنشش چی بوده؟ بعد این همه مدت به خاطر من قبول کرده بره دکتر.
_خب این که خیلی خوبه؟ از یه جایی بالاخره باید شروع بشه.. مگه غیر از اینه؟
ترانه سرش را چپ و راست کرد. بغضش را قورت داد و گفت:
_با همه ی کارایی که کرده دوسش دارم حسام.. میدونم اختیار رفتارش دست خودش نبوده.. میدونم این دوره هم میگذره و بالاخره خوب میشه. ولی..
قلبش از تصور چیزی که باید به زبان می آورد لرزید. آرام و غمگین گفت:
_ولی اگه
بعد خوب شدنش دیگه منو نخواد چی؟ اگه دیگه دوسم نداشته باشه؟ من هیچ وقت براش کسی جز نسیم نبودم.. بالاخره یه روزی این سراب تموم میشه!
حسام با ناراحتی نگاهش کرد. نفس عمیقی کشید و گفت:
_تو دعا کن رادین خوب بشه.. بقیه چیزا حل شدنیه.. مطمئن باش وقتی سلامت عقلانیش و به دست بیاره خاطره ی یه مُرده رو به زنی مثل تو ترجیح نمیده!
_اگه هیچ وقت بچه ش و قبول نکنه چی؟ حسام یه چیزی همش توی گوشم داره جیغ میکشه که دارم حماقت میکنم.. ولی نمیتونم.. نمیتونم این بچه رو فقط برای اینکه ناخواسته اومده از بین ببرم. مگه فقط ما مسئول به وجود اومدنش بودیم؟ پس خدا چی؟ یعنی اراده و تصمیمِ اون هیچه؟
حسام بی حرف نگاهش کرد و سر تکان داد. دقایقی در سکوت گذشت تا اینکه با صدای فریاد بلند رادین ، هر دو از جا پریدند.
_دنبالم نیا داداش.. نه الآن نه هیچ وقتِ دیگه.
_رادین وایستا.. با لج کردن چی رو میخوای درست کنی؟ نشنیدی دکتر چی گفت؟
_برام مهم نیست اون پیرمرد با اون مخ تاب گرفته ش چی زر زد.. مهم نیـــست!
از صدای فریاد بلندش بند دل ترانه پاره شد. او را بر افروخته و عصبی کنار راه پله دید. چشمِ رادین که به او و حسام افتاد مسیر را تغییر داد و جلو آمد. بی توجه به حسام و سلامش مچ دست ترانه را گرفت و گفت:
_بیا برو توی اتاقت.. هر چی داری و نداری جمع کن.. همین امشب از اینجا میریم!
نفس در سینه اش حبس شد.. نمیدانست چه باید بگوید.. با خشونت پشت سر رادین کشیده میشد که دست فردین روی بازویش نشست و مانع شد.
_رادین ولش کن!
_دستت و بکش داداش نذار حرمتا بینمون بشکنه.. نه من و نه زنم نیازی به شماها و دلسوزیتون نداریم. میریم یه جایی که با آرامش زندگی کنیم. من فقط آرامش نیاز دارم.. نه یه مشت دکترِ نفهم و وحشی!
فردین دستی به صورتش کشید و رو به حسام با خواهش گفت:
_آقا حسام میشه یکم به ما اجازه بدی؟
حسام "ببخشیدی" گفت و نگرانِ ترانه چند قدم جلو رفت. همین که مکث کرد فردین با اطمینان گفت:
_هستم نگران نباش!
صدای آرامَش را فقط حسام شنید. خداحافظی کوتاهی کرد و نگران و ناراضی آنجا را ترک کرد. به محض رفتنش فردین دوباره رو به رادین کرد و گفت:
_دستش و ول کن رادین.. ببین رنگ و روشو.. ببین چقدر ازت ترسیده.. چی رو میخوای ثابت کنی؟
رادین دست ترانه را رها کرد و روی پله ی اول نشست. با دست صورتش را پوشاند و هق هق بلندی سر داد. ترانه از چیزی که میدید چشم هایش گشاد شده بود. این اولین باری بود که اینطور زار زدنِ یک مرد را میدید. رادین سر بالا کرد و با چهره ای سرخ و خیس رو به فردین گفت:
_نمیرم داداش.. نمیرم تیمارستان.. دوباره برنمیگردم به اون روزا.. اون اتاق لعنتی و سفید.. اون
پرستارای زبون نفهم.. دکترای بی احساس.. روزایی که نمیگذرن و دیوارایی که هر لحظه حس میکنی میخوان به هم جفت شن و لهت کنن. من اینجا زن دارم.. زندگی دارم.. کجا برم؟
فردین کنارش نشست و دست دور شانه اش انداخت. با حرص و عصبی گفت:
_قوی باش مرد.. اینجوری قول داده بودی بهم؟ مگه نگفتی حاضری هر کاری بکنی ولی دوباره برنگردی به اون روزا؟ مگه قول ندادی زنت و صاحب شی و برای زندگیت بجنگی.. اینجوری؟
رادین نگاهی به ترانه کرد و با چشم های اشکی گفت:
_ترانه میگه باید بستری شی.. تو تحمل میکنی؟ تو میمونی بدونِ من؟
بغض دخترک سر باز کرد و اشک روی گونه هایش راه گرفت. طرف دیگرش نشست و دستش را گرفت.
_اگه قرار باشه خوب بشی آره.. رادین از چی میترسی؟ من همینجا ام.. منتظرت همینجا میمونم تا برگردی.. به خدا قسم نه جایی میرم و نه ازت جدا میشم.
_دروغ میگی.. دروغ میگه داداش.. آرزوش همینه.. اینکه منو بندازه اون تو و طلاقش و بگیره.
با حرکتی آنی از جا برخاست و با خشم گفت:
_نعش منو میبرن توی اون بیمارستان.. اینو توی گوشتون فرو کنین.. اگه با زور هم ببرینم به یک روز نکشیده خودم و میکشم و میاین جنازمو تحویل میگیرین.. این حرف آخرمه!
پله ها را به سرعت بالا رفت. ترانه ماند و فردینی که برای اولین بار شانه هایش اینگونه خم شده بود. دست روی اشک هایش کشید و با بغض گفت:
_هیچ راهی نداره؟
فردین خیره به کف زمین زمزمه کرد:
_بیماریش خیلی پیشروی کرده.. داره کم کم تبدیل به یه پارانوئید* واقعی میشه.. دکتر میگفت اگه اینجوری بره جلو امکان اینکه خیال و واقعیت و نتونه از هم جدا کنه زیاده.. اون وقت کامل از دست میره!
ترانه دست جلوی دهانش گذاشت. فردین آهی کشید و افزود:
_قرار نبود اینجوری بفهمه..وقتی رفت بیرون دکتر بهم گفت آروم آروم باهاش صحبت کن.. تا وقتی خودش راضی به بیمارستان رفتن نشه همه چی بدتر میشه. امکان خودکشی و هزار تا چیز دیگه هست.. داشت اینا رو میگفت که اومد تو.. بیمارستان و که شنید خون جلو چشماش و گرفت و..
دیگر ادامه نداد. هر دو دستش را در موهایش فرو برد و نفس های عمیق کشید. کمی گذشت تا رو به ترانه کرد و با صدایی خش دار گفت:
_پاشو نشین روی سنگِ سرد!
_الآن چیکار باید کرد؟
از جا برخاست و همانطور که دکمه ی بالای پیراهنش را باز میکرد گفت:
_هر کاری از دستم بر بیاد میکنم که قبول کنه.. فعلا زیاد از اتاقت بیرون نیا.. درم قفل کن.. امکان اینکه کارای غیر منتظره بکنه زیاده!
ترانه هم به پا خواست و به معنی تفهیم سرش را تکان داد. فردین نگاه دقیقی به چهره ی ترسیده اش انداخت. آنقدر تحت تاثیر نگاه ترسیده اش قرار گرفت که ناخودآگاه دستش را جلو برد و روی صورتش کشید.
با محبت گفت:
_نترس اینجوری ترانه.. تا من هستم از هیچی نترس!
همین تماس و این جمله باعث شد ته دلش کمی قرص شود.. دستش را محکم روی اشک هایش کشید و سعی کرد بغضش را پس بزند.
_همین فردا میرم پیش دکترش.. هر کاری که لازم باشه برای خوب شدنش میکنم آقا فردین.. نمیذارم تنهایی عذاب بکشه!
فردین لبخند خسته و از ته دلی به رویش پاشید و مطمئن گفت:
_خوش به حال رادین که همچین زن محکم و خوش قلبی داره..مطمئنا یه روزی میفهمه که چقدر خوشبخته!
ترانه میان غم لبخند ملایمی زد و آه کشید.. پروین و بیوک خانم سراسیمه از آسانسور بیرون آمدند. پروین مضطرب گفت:
_چی شده؟ چه خبره توی این خونه؟
فردین دستی به صورتش کشید و گفت:
_امروز نوبتِ دکتر رادین بود.
_چی داری میگی؟ من اینو الآن باید بدونم؟
_نه الآن نباید بدونی.. باید انقدر حواست به این خونه و اتفاقاش باشه ، انقدر حواست به پسرت باشه که زودتر از هر کسی بدونی.. ولی تو خودت غرقی مادر.. در جریان هیچی نیستی!
پروین نگاه کوتاهی به ترانه انداخت و ناراحت گفت:
_چرا باهام مشورت نکردی؟ مگه نگفتم نمیخوام بره پیش اون دکتر؟
فردین کلافه دستی به موهایش کشید و چند قدم آن طرف تر رفت.
_خودت خوب میدونی که در این مورد حساس تر از هر کسم.. پیش هزار تا پزشک هم که بره هیچ کدوم مجرب تر و بهتر از دکتر خودش نیست. مگه مشکل از دکتره که عوضش کنیم؟ مشکل از خودشه مادر..!
پروین دستش را به نرده ها گرفت و خیره به سنگ های سرد زمزمه کرد:
_لابد گفت باید بستری بشه!
اینبار ترانه با صدایی لرزان جواب داد:
_فردا میرم پیش دکترش.. هر کاری از دستم بر میاد میکنم. نباید با زور بستری بشه!
نگاه تیز پروین که بالا آمد ، اخم کرد و دیگر چیزی نگفت. پروین کمی در سکوت نگاهش کرد و بعد گفت:
_اگه نبودی.. اگه تو رو نمیدید و دوباره هوایی نمیشد ، اگه گول ظاهرش و نمیخوردی ، هم زندگی خودت و هم زندگیِ ما جهنم نمیشد! این پیشروی اول به خاطر وجود تو و بعدشم به خاطر رفتاریه که باهاش داشتی. رادین..
_بس کن مادر.. الآن وقتِ این حرفاست؟
پروین از جا برخاست و دستش را به سمت ترانه گرفت.
_این دختر فقط مونده که حقش و بگیره.. فکر کردی عاشق چشم و ابروی ماهاست؟ کسی که حتی شوهرشم توی اتاقش راه نمیده برای چی دیگه توی این خونه مونده؟ چرا طلاقش و نمیگیره و بره؟ چرا هم خودش و هم بچه ی منو راحت نمیکنه؟
ترانه بی هیچ حرفی ، سرد و پر از حرف نگاهش میکرد. فردین چند قدم جلو آمد و گفت:
_تو رو به اون خدایی که میپرستی یک بار هم شده اوضاع رو درست تر کن.. نه خراب تر! رادین تو شرایط خیلی سختیه.. تو مرحله ای که همه باید برای بلند کردنش یکی بشیم هر کدوم به یه نحو افتادیم به
جونِ هم.
کمی مکث کرد و با لحنی ملتمس افزود:
_تو رو خدا یکم از اون اتاق بیا بیرون.. یکم ببین توی این خونه چه خبره.. یکم رادین و درک کن.. حد اقل اگه کمک نمیکنی شرایط و متشنج تر نکن. خواهش میکنم مادر!
پروین نگاه شماتت بارش را میان او و ترانه چرخاند. اولین بار بود که از فردین اینگونه درشت میشنید. آن هم در مقابل ترانه! آب دهانش را با زور قورت داد و گفت:
_چیکار باید کرد؟
فردین ابرو بالا داد و متفکر و ناراحت گفت:
_در حال حاضر ترانه براش از هممون مهم تره. نمیخوام مثل یه اهرم به ترانه نگاه کنم ولی فکر نکنم کسی مثل اون بتونه برای راضی شدنش مفید باشه. همه چی بستگی به راه کارهایی داره که دکتر به ترانه میده. اگه رادین با پای خودش نره بیمارستان هیچی عوض نمیشه.. فقط تاریخ دوباره تکرار میشه!
پروین با اخم نگاه کوتاهی به ترانه کرد و دست روی شقیقه اش گذاشت. از پله ها بالا رفت و گفت:
_میرم باهاش صحبت کنم!
_الآن نه .. خواهش میکنم! بذار یکم آروم شه.
_میخوای بگی با دیدن من بدتر میشه؟
_نه.. نه.. نه.. میخوام بگم تاریخ نشون میده که هیچ وقت حرف زدنای شما با هم نتیجه بخش نبوده!
پروین ناراحت نگاهش کرد و بی هیچ حرفی بالا رفت. خسته و کلافه از کنار ترانه میگذشت که با صدای لرزان و خسته ی بیوک خانم متوقف شد.
_میدونم وقتش نیست ولی میشه یکم حرف بزنیم فردین جان؟
برگشت و نگاهش کرد.. چهره اش از همیشه رنگ پریده تر و خسته تر به نظر میرسید. سری تکان داد و "البته" ی آرامی گفت. هر دو با هم به طرف اتاق کار راه افتادند. فردین پشت میز نشست و با هر دو دستش مشغول ماساژ دادن شقیقه هایش شد.
_گوشم با شماست عمه جان!
سکوت بیوک خانم باعث شد سرش را بالا کند. کلنجار رفتنش با خودش از تمام حرکاتش مشخص بود. کمی در سکوت نگاهش کرد و گفت:
_اتفاقی افتاده؟
بیوک خانم نفس عمیقی کشید و آرام و غمگین گفت:
_باید زودتر از اینا میومدم و باهات حرف میزدم ولی شرایطتون انقدر بغرنج بود که خجالت کشیدم وسط این بلبشو از مشکلات شخصی خودم بگم!
فردین کنجکاو و منتظر اخم کرد.
_نمیدونم چجوری باید بگم.. خیلی سخته که با این سن و سال خطایی کنی که قابل جبران نباشه.. گفتن اون به کسی که باید براش الگو باشی سخت ترم هست.. ولی ..
نفس بلندی کشید و عینک درشتش را بالای موهای کوتاه و مرتبش گذاشت.
_از خیلی چیزا خبر نداری.. خیلی چیزا اون طوری که میدونی نیست.. کلا همه ی چیزی که در مورد زندگی توی لندن از ما میدونی اشتباهه!
_منظورتون چیه؟
_سه سال پیش که مادرت اومده بود و شرایط زندگیمون و دیده بود ، میشه گفت آخرین تابلو از زندگیمون بود. دقیقا سه ماه بعد رفتنش همه چی کن فیکون شد. آنا سال دوم
بود که کم کم قرضا هر روز بیشتر شدن. اولش نمیفهمیدم.. مجید آقا تمام روز و سر کار بود.. حتی بیشتر از قبل.. نمیدونستم چرا نمیتونیم وضعیتمون و کنترل کنیم.. ولی وقتی مجبور شدیم خونه رو با همه ی وسایلا واگذار کنیم و یه خونه با وسایل خیلی ابتدایی تر کرایه کنیم تازه فهمیدم فاجعه ی بزرگی اتفاق افتاده!
دست هایش را در هم قفل کرد و گفت:
_خیلی اُفته اگه بگم یه پیرمرد پنجاه و پنج ساله افتاد تو دامِ الکل و قمار.. ولی شد. همه چی هم زیر سر شریک ایرانیش بود. انگار پنجاه سال خودش و نگه داشته بود تا یه دفعه اینجوری کل زندگی خودش ما رو فنا کنه. هر چی گذشت وضع بدتر شد. با اینکه آنا آمارشو در آورده بود ولی بازم انکار میکرد.. دست بزن پیدا کرده بود. بهونه میکرد که از سهم داداشم ارث بخوام.. خلاصه اینکه شرایط انقدر بد شد که آنا درس و بیخیال شد. نمیتونستیم پولش دانشگاهش و بدیم.. تا چند ترم از وام خود دانشگاه استفاده کرد و حمایت مالیِ دولت.. ولی از یک طرف قرضا و از یک طرف شرایط سخت زندگی باعث شد دنبال کار بگرده.
فردین ناباور نگاهش میکرد. لبش را گزید و قطره ای اشک روی گونه اش چکید.
_از وقتی توی اون فروشگاه لعنتی کار و شروع کرد دیگه درس و بیخیال شد. هفته های اول تایم کاریش و با زمان کلاساش ست میکرد.. ولی بعد اومد گفت پول خوبی گیرش میاد. هر چی گفتم هیچی برات تو شهر و کشور غریب درس نمیشه به گوشش نرفت. خیلی دیر فهمیدم فروشگاهی که توش کار میکنه کلا فروش مشروبات الکلیه.. توانش و نداشتم جلوشو بگیرم.. انقدر جری شده بود که هر چی میگفتم تهدید میکرد که خونه ی مستقل کرایه میکنه. بعضی روزا انقدر پول خوبی بهش میدادن که با دست پر میومد.. میگفت بابت فروش خوب ، پورسانت گرفته!
اشکش را پاک کرد و شرمنده و آرام گفت:
_دلم رضا نبود.. رفتم و خودم از نزدیک محیط کارش و دیدم.. دیدم و تنم لرزید.. دختری که با هزار تا آرزو و امید بزرگش کرده بودم با یه دامن قرمز کوتاه و لباس نیم تنه داشت برای یه مشتریِ پولدار دلبری میکرد.
فردین با دست صورتش را پوشاند. کاش توانش را داشت تا ادامه اش را نشنود. صدای بیوک خانم بیشتر لرزید:
_دیر فهمیدم فروششون بستگی به این داشته که چقدر خودشون و تو دل مشتری جا کنن. یادمه اون شب انقدر با دستام توی صورتش کوبیدم که مچ دستم کبود شد. هیچی نگفت.. فقط با پوزخند نگاهم کرد. قسم خورد کاری نکرده که شرفش لکه دار باشه.. ولی از نظر من همون قدر طنازی و دلبری برای یه دخترِ ایرانی از دست دادنِ همه چیزش بود. صبحش رفت.. بدون اینکه چیزی بگه رفت و چند ماه پیداش نشد. توی مدتی که نبود چی بهم گذشت فقط خدا میدونه..دیگه کم مونده بود دست
از دنیا بشورم که پیداش شد و پیشنهاد داد برگردیم ایران. نمیدونم چی باعث شده بود دوباره برگرده ولی وقتی برگشت دیگه همون یه ذره معصومیت هم توی چشاش نبود.
فردین سرش را با تاسف تکان داد. هیچ چیز برای گفتن نداشت. دستش را زیر چانه مشت کرد و چشم بست. سیبک گلویش جا به جا شد و با درد زمزمه کرد:
_اینا رو من الآن باید بفهمم؟
_چی میگفتم؟ این همه درد.. این همه مشکل داشتین.. حل نشد که هیچ بد تر هم شد. منم وسط این همه مشکل دردم و میریختم روی دایره؟
_دلیل نمیشه.. اگه فقط یه خبر بهمون میدادین حمایتتون میکردیم. میدونی با این تصمیم غلط چجوری زندگی آنا رو زیر و رو کردین؟ نمیگم خودش مقصر نبود ولی..
دوباره سرش را تکان داد و ناراحت گفت:
_چرا چند روزه پیداش نیست؟ بچه ها میگفتن کسالت داره از اتاقش بیرون نمیاد.. راست گفتن؟
_چند شب پیش بیرون که بود براش یه اتفاقی افتاد.. دقیق نگفت چی ولی حالش خوب نبود. دیگه دل تو دلم نیست.. دیگه طاقت ندارم.. قلبم دیگه تحمل دیدن سیاه بختی این بچه رو نداره!
_باورم نمیشه... این همه اتفاق افتاده و ما چند ماهه بی خبر از شما داریم باهاتون اینجا زندگی میکنیم.. باورم نمیشه!
بیوک خانم عینکش را دوباره چشم زد و گفت:
_نخواستم فکر کنی چیزی توی سرمه و به خاطر پول برگشتم.. ولی نمیتونم برگردم.. نمیخوام دخترم و برای همیشه از دست بدم. برام دیگه مهم نیست آقا مجید اون ور چیکار میکنه.. میخوام همینجا یه زندگی آروم با دخترم داشته باشم. یه خونه ی اجاره ایه پنجاه متری برامون بسه!
فردین نگاه به اشک هایش دوخت.
_این چه حرفیه عمه؟ شما تنها یادگار از خانواده پدری.. بزرگ مایی!
_نمیخوام آنا توی این خونه بمونه و هوایی بشه.. انتظار زیادیه ولی اگه بتونی فقط یکم کمک کنی که مستقل شیم..
قلب فردین از لحن ملتمس زن لرزید. حرفش را قطع کرد و ناراحت گفت:
_شما فکر هیچی رو نکن.. از این به بعد اجازه نمیدم اذیت شین. خودم براتون همینجا هر امکاناتی لازم باشه محیا میکنم. با آنا هم صحبت میکنم.. هر چی بود دیگه تموم شد.. باید به خودش و زندگیش یه فرصت دوباره بده!
نگاه بیوک خانم پر از شرمندگی شد. سرش را تکان داد اما آنقدر بغض داشت که هر چه تلاش کرد کلمه ای برای تشکر و قدردانی از این همایونِ کوچک از دهانش خارج نشد.
رو به روی ساختمان بلند ایستاد و همانطور که به بیرون خیره بود گفت:
_دلم میخواد هر جوری که میری تو همونطوری بیای بیرون ترانه.. متوجهی؟ کمک به رادین قرار نیست حال خودت و اون بچه رو بدتر کنه!
ترانه سری تکان داد و لبش را به دندان گرفت. همراه با شنیدن نفس عمیق و پر از آه فردین و باز شدنِ درِ سمتِ او ، در را باز کرد و پیاده شد.
همراه هم تا طبقه ی مورد نظر رفتند و مقابل میز منشی ایستادند. زن نگاهی به هر دوی آن ها کرد و گفت:
_با هم میرین داخل؟
فردین به معنی "نه" سر تکان داد و با دست به ترانه اشاره کرد. تپش قلب دخترک چند برابر شد. کارش به جایی رسیده بود که دلش میخواست همه جا این حامی قوی را داشته باشد. مدتی منتظر ماندند تا اینکه منشی با خواندن نام ترانه ، از او خواست داخل شود.
بند کیفش را در دست فشرد و جلو رفت. برگشت و نگاه کوتاهی به فردین انداخت. فردین چشم هایش را روی هم گذاشت و لب زد:
_برو !
تقه ای به در وارد کرد و داخل شد. اولین چیزی که توجهش را جلب کرد ، گلدان های بزرگ و هوای مطبوعِ داخل اتاق بود. اینجا را طور دیگری تصور کرده بود.. دیوار های سبزِ کم رنگ.. هوای خنک و متعدل اتاق.. پرده های کنار رفته و روشنایی دلچسبِ و در کنار همه ی این ها ، مقدار زیادی گل و گیاه طبیعی و خوش بود. درست در قالب یک گلخانه ی کوچک و رسمی بود. سرش را چرخاند. مرد از پشت گلدان بزرگ بیرون آمد و رو به او با لبخند گفت:
_عذر میخوام.. فکر کردم چند دقیقه ای طول بکشه تا مراجعه کننده بعدی رو بفرستند.
ترانه لبخندی به رویش زد و "خواهش میکنم" آرامی گفت.. فضای اتاق آنقدر مثبت و آرامش بخش بود که تمام استرسش را از یاد برد. مرد میانسال دست هایش را تکاند و پشت میزش نشست. موهای سفید و بلندش را مرتب ، پشت سرش بسته بود و پیراهن شیری رنگ رسمی به تن داشت. به محض نشستن دست هایش را در هم قفل کرد و با آرامش ، حرکات ترانه را زیر نظر گرفت. حالا با این نگاه مستقیم کمی معذب شده بود. سرش را پایین انداخت و خودش را مشغول بازی با بند کیفش نشان داد.
_ من در خدمتتونم خانم نیک روش.. درست گفتم؟ نیک روش بودید دیگه؟
_بله!
_خب.. باید بگم خیلی زودتر از اینا منتظر اومدنتون بودم!
ترانه با تعجب نگاهش کرد. مرد لبخندی زد و گفت:
_چرا انقدر آشفته ای دخترم؟ از چیزی میترسی؟
_نه اصلا.. یعنی خب..
_ببین دخترم.. اینکه شما الآن اینجا هستی ، نه نتیجه ی خواستن منه و نه اصرار جناب همایونفر.. به تمایل و نیاز خودته که خواستی اوضاع رو از اینی که هست درست تر کنی درسته؟
_بله!
مرد دستش را روی دستگاه کوچک ضبط صدا آماده نگه داشت و گفت:
_مشکلی ندارید که یه وویس از صحبت هامون داشته باشم؟ خیلی کمک کننده ست!
_نه ایرادی نداره!
دکمه را فشرد و دوباره دست هایش را در هم قفل کرد. حواس ترانه هنوز پیش دستگاه ضبط کوچک بود.
_اول از همه خودم و معرفی میکنم. کامبیز سعادت هستم.. احتمالا دو را دور با من آشنا هستین چون میشه گفت شش سالیه که پرونده ی بیماری آقای همایونفر زیر دست منه و من بهش رسیدگی میکنم.
ترانه با اخم "بله" ی
آرامی گفت.
_چقدر با بیماری همسرتون آشنا هستین؟
_خب .. میدونم که اختلال شخصیتی داره... حدودا چهار ساله.. قبل از اون هم فکر میکنم افسردگی داشته!
دکتر با جدیت سر تکان داد.
_درسته.. میخواین من جملتون و مرتب کنم؟ آقای همایونفر قبلا دچار افسردگی بودن.. یه چیزی که ممکنه تو برهه ی زمانی خاصی برای همه ی جوون ها پیش بیاد.. چیزی که درمان نشد و با زمینه ی وسیع تر و مساعد تری تبدیل به بیماری اختلال شخصیتی شد!
ترانه ناراحت گفت:
_بله درسته!
_قبل از هر چیزی میخوام یکم در مورد این بیماری حرف بزنم براتون. شاید از برادر شوهرتون یا کسای دیگه کم و بیش یه چیزای شنیدین ولی ترجیح میدم از اول همه چی رو مو به مو بررسی کنیم!
با تایید ترانه ، از جا بلند شد و میز را دور زد. رو به روی صندلیِ ترانه ، به میز تکیه داد و عینکش را بالای پیشانی اش گذاشت.
_رادین جوون حساسی بوده.. کسی که مدام توی زندگیش خلا هایی حس میکرد.. این خلا هم حاصل بی اعتمادی مادرش بود ، هم وابستگی بیش از حدی که به پدرش داشت. یعنی شخصیتی توش شکل گرفته بود که از یک طرف خودش و بدون پدرش حتی تصور هم نمیکرد و از یک طرف مدام در تکاپو بود تا خودش و به مادرش اثبات کنه. من اون زمان خیلی باهاش حرف زدم.. خیلی جلسات برگزار شد ولی متاسفانه درختی که از داخل کرم خورده باشه هیچ کاری نمیشه براش کرد. من از همون اول گفتم باید الگوی ذهنیش تغییر کنه.. به مادرشون گفتم تا وقتی رادین خودش رو زیر سایه ی توانایی های برادر بزرگش ببینه هیچ وقت نه میتونه از لاک افسردگیش بیرون بیاد و نه میتونه شخصیت کاملی برای خودش بسازه!
با هر دو دست گوشه ی چشم هایش را مالید و افزود:
_هیچی درست نشد که هیچ ، همه چی رفته رفته خراب تر شد. من یا هر روانشناس دیگه تا یک جایی مجازیم به بیمار کمک کنیم.. زندگی رادین جایی بیرون از این مطب بود و من واقعا قدرت اینو نداشتم که الگوها و رفتارها رو توی زندگیش تغییر بدم. متاسفانه بعد از مرگ پدرش ، با خالی دیدن یک دفعه ای پشتش و همچنین تنها موندن در مقابل کسی که باید خودش و بهش اثبات میکرد و اون هیچ جور باورش نداشت ، خودش و کاملا گم کرد! و بدتر از اون این بود که اون خلا و دنیای خالی رو با انسانی پر کرد که براش اشتباه ترین گزینه ممکن بود!
کمی مکث کرد و به چشم های ترانه دقیق شد.
_میدونین که از کی حرف میزنم؟ نسیم.. دختری که هیچ جور رادین و قبول نداشت و مدام پسش میزد. هر وقت که با هم بودیم به جای فکر کردن به راهکار هایی که بهش میدادم ، مدام میخواست یک جوری و با یه فنی ، نسیم و به زانو در بیاره! در واقع دوباره داشت همون حس براش تکرار میشد.. اینکه خودش و به کسی
اثبات کنه.. کسی که هیچ حسی بهش نداشت و مدام از طرف رادین تحت فشار بود! متاسفانه بعد از رفتن پدرش ، دیگه همونقدر همکاری رو هم از سمت مادرش نتونستم داشته باشم.. بیشتر از همیشه نیاز به حمایت بود ولی هر کسی درگیر کارهای خودش شد. تنها کسی که از اون زمان ، مدام پیگیر رفتارهای رادین بود برادر بزرگشه که به نظرم اصلا کافی نیست!
ترانه ناراحت گفت:
_بعد رفتن نسیم چی؟ دیگه کاملا ازش قطع امید کردن؟
_دوره ی اون اتفاق برای رادین در بدترین زمان ممکن اتفاق افتاد.. انقدر تحت فشار روحی قرار گرفت که کم کم از قالب خودش خارج شد. بیماریِ اصلی شروع شد.. اختلال شخصیتی چیزی نیست که یک دفعه کسی دچارش بشه.. پروسه ی زمانی درازی پیش روی بیمار قرار میگیره و زمینه انقدر برای این بیماری مساعد میشه تا شخص به راحتی پذیرای این مشکل بزرگ شه!
دوباره میز را دور زد و پشتش نشست. پرونده ی پیش رویش را باز کرد و دوباره عینکش را به چشم زد.
_اگه بخوام تخصصی تر براتون توضیح بدم باید بگم همسر شما بیمار اختلال شخصیتی از دسته ی مظطرب و پارانوئیده.. برای این دسته اعتماد تقریبا غیر ممکنه.. خودشون و زندگیشون و همیشه تو خطر میبینن و دائم دنبال یه مقصرن.. نمیتونن تشخیص بدن به شخصی علاقه دارن یا ازش متنفرن. شاید هم هر دوی این حالت رو در یک برهه از زمان نسبت به شخص داشته باشن. تو رفتارشون ثبات ندارن.. نمیتونین بهشون و به رفتارشون اعتماد کنین چون هر لحظه هر کار و عکس العملی ازشون بر میاد. ممکنه مدتی خیلی نرمال به نظر برسن ولی یه مدت دیگه انقدر شما رو با رفتارشون غافلگیر و اذیت کنن که باورتون نشه همون آدمه. شک و بدبینی بزرگ ترین خصوصیت این دسته ست و این باز از همون اعتماد نکردنشون نشئت میگیره.. اونجوری که آقای فردین گفتن شما با همسرتون توی دانشگاه آشنا شدین.. معمولا محیط های بیرون برای بیمارای اختلال شخصیتی محیط امن به شمار میاد.. چون معمولا هیچ رفتار نا معقولی از خودشون نشون نمیدن و تا باهاشون زمان زیادی سپری نکنید و وارد حریم خصوصیشون نشید ممکنه هیچ وقت از بیماریش هیچی متوجه نشید. یعنی درست شرایطی که برای شما پیش اومده.. درسته؟
ترانه آب دهانش را قورت داد و ناراحت زمزمه کرد:
_درسته.
لحن لرزان صدایش باعث شد دکتر سرش را بالا کند. لحظه ای در سکوت نگاهش کرد. پرونده را بست و نفس عمیقی کشید.
_میدونی چرا رادین برام از بقیه مریضام عزیز تره؟
لبخند غمگینی زد و گفت:
_ساده ست.. در عین اینکه بیماره خیلی راحت شخصیت خودش برام قابل تشخیصه.. هر بیماری توی شرایط فعلیِ رادین بود شاید دست به کارای خیلی خطرناکی زده بود ولی رادین تا این
مرحله انقدر روی خودش تسلط داشته که حتی یک مورد هم خشونت و ضرب و شتم ازش ندیدم. میدونین دیروز که اومد اینجا چی میگفت؟
ترانه ناراحت و منتظر نگاهش کرد.. حتی زبانش نچرخید بگوید "چی؟" فقط نگاهش کرد.
_میگفت نمیخوام دیگه ترانه رو نسیم ببینم.. میگفت کمک کن بتونم زندگیم و عوض کنم.. میخواد بسازه.. تسلیم نشده... ولی این به تنهایی ممکن نیست!
_من چیکار باید بکنم؟ حاضرم هر کاری بکنم ولی رادین خوب شه!
_ببینین خانم نیک روش.. میخوام باهاتون رو راست باشم. شاید اگه چند ماه قبل شما رو به روی من نشسته بودی میشد نشست و برای بهبود شرایط رادین توی خونه به یه نتیجه هایی رسید. ولی شرایطِ اون خونه و عوامل محرک انقدر تو زندگی رادین زیادن که ما مجبوریم به جای حذف اون همه عامل ، رادین رو از داخل اون عوامل حذف کنیم. اینکه شما تصمیم گرفتی به شرایط همسرت کمک کنی عالیه.. ما با هم خیلی کار داریم.. هیچی هم قرار نیست با بستری شدن رادین تموم بشه ، ولی این و باید خوب درک کنین که دیگه کار به جایی رسیده که همکاریِ تنهای شما و برادرش برای درمانش کافی نیست. اون خونه.. اون گذشته.. خانوادش.. و همه ی عوامل محرک دیگه اجازه نمیدن این پروسه درمانی بگذره.. متوجه هستین چی میگم؟
ترانه سر تکان داد.
_یعنی هیچ راهی نیست؟ رادین نمیخواد بستری شه!
دکتر انگشت اشاره اش را به سمت او گرفت.
_این دقیقا کاریه که شما باید بکنین. وقتی رادین و به جایی رسوندین که اشک میریزه و میگه زندگیم و دوست دارم یعنی براش ارزش دارین..یعنی اینکه انگیزه ی همکاری و درمان و شما باید توش ایجاد کنین. انقدر باید حامی قوی ای باشین که با پای خودش بخواد بیاد و این دوره رو بگذرونه!
_قبول نمیکنه.. دیشب تهدید کرد که اگه مجبورش کنیم خودکشی میکنه.
_قرار نیست شما هم مجبورش کنین. من به برادر بزرگشونم گفتم که اجبار برابره با فاجعه.. نه تنها خوب نمیشه بلکه اتفاقات غیر قابل جبران دیگه ای هم میفته. این انگیره رو توش ایجاد کنین. بذارین اعتماد کنه به اینکه منتظرش میمونین. حریم خصوصی در این موارد خیلی جواب میده.
ترانه آرام گفت:
_مشکل بزرگ اینه که من باردارم و رادین از این بچه خبر نداره.. خودش گفت اگه بچه ای در میون باشه..
لبش را گزید و دعا کرد اشکش سرازیر نشود. سکوت دکتر مجبورش کرد سر بالا کند. چشم هایشان که در هم تلاقی کرد ، دکتر با اطمینان چشم روی هم گذاشت و گفت:
_از شرایطتون خبر دارم.. همه چی رو در مورد رادین میدونم خانم نیک روش.. منظورم از حریم خصوصی چیزی نیست که شما فکر میکنین. این حریم و میتونین هر جایی بسازین. هر جایی که فقط شما باشین و رادین میشه حریم خصوصی شما. تحریکش
کنین به اداره ی زندگیش.. با هر چیزی که خودش دوست داره! میدونم که از پسش بر میاین!
_ببخشید که اینو میگم ولی ممکنه نظر پزشک دیگه ای طور دیگه ای باشه؟ یعنی شاید رادین داره با شما لج میکنه و با دکتر دیگه ای بهتر بتونه کنار بیاد!
_من خیلی وقت پیش رادین و ارجاع دادم به دکتر دیگه ای.. امیدوار بودم به خاطر این تحول و تنوع هم شده کارها درست تر بشه ولی متاسفانه نتیجه اش شد اینکه رادین به طور کل درمان و قطع کرد. وقتی با من بود حد اقل انقدر بهم اعتماد داشت که تو جلسات شرکت کنه.. ولی با دکتر دیگه ای این اتفاق نیفتاد.. چون همونطور که گفتم این دسته از بیمارا سخت اعتماد میکنن! من برای رادین آخرین ایستگاهم خانم نیک روش.. یعنی خودش میدونه اگه من بیمارستان و مناسب دیدم راه دیگه ای نیست. یعنی خودش میدونه اگه اینجا نیاد و نخواد ادامه بده هیچ جای دیگه ای این کار و تموم نمیکنه!
ترانه در سکوت به سرامیک های سفید خیره شد.
_دخترم از پسش بر میای.. اگه تا حالا با شجاعت جلو اومدی بدون که بقیه اش هیچ کاری نداره! پشت رادین رو خالی نکن.. نذار تسلیم بشه چون وقت زیادی برای امید داشتن به درمان نمونده.. باید یه محرک داشته باشه برای برگشتن.. برای اینکه بتونه به موندن و منتظر بودنت امیدوار بشه.!
همین که از اتاق بیرون آمد ، فردین از جا برخاست. مقابلش ایستاد و غرق فکر گفت:
_میخواد شما رو ببینه!
اخم کمرنگی روی پیشانی فردین نشست. قرار ملاقاتی با او نداشت! سری تکان داد و گفت:
_بشین تا برم و برگردم.. حالت که بهم نمیخوره؟
ترانه به معنی "نه" سر تکان داد و روی صندلیِ خالیِ او نشست.
فردین پا در اتاق گذاشت و رو به دکتر که به احترامش برخاسته بود گفت:
_بفرمایین آقای دکتر.. مشکلی پیش اومده؟
دکتر نشست و با ابروهای درهم ، مدتی به دستگاه کوچک ضبط خیره شد. سکوت بینشان که طولانی شد ، فردین نگران تر پرسید:
_چیزی شده؟
دکتر دستگاه را گوشه ی میز گذاشت و گفت:
_وقتی دکمه اش و زدم میخواستم حرفای خانم نیک روش و بارها برای خودم مرور کنم.. به نظرم کسی که همسرش بیماری روانی داره ، بارداره و به تازگی هم متوجه این بیماری شده خیلی میبایست حرف و سوال برای گفتن داشته باشه! ولی توی تمام این چهل دقیقه شاید جمعا دو دقیقه هم حرفی از جانب ایشون زده نشد!
فردین متفکر نگاهش کرد و مرد ، همراه با نفس عمیقی ، عینکش را روی چشمش تنظیم کرد.
_بهش گفتم اگه دوماه پیش رو به روم نشسته بود اوضاع میتونست خیلی بهتر از این باشه. ولی متوجه نشد چرا این حرف و زدم. بیمارِ من اوضاعش با دو ماه پیش انقدر فرق نکرده ، ولی همسرش چرا!
_متوجه نیستم آقای دکتر.. منظورتون چیه؟
_منظورم
خیلی واضحه آقای همایونفر. این دخترِ بی گناه حد اقل باید چند ماه پیش میومد و دنبال راهکار برای درمان همسرش می بود.. حد اقل وقتی تازه ازدواج کردن.. نه الآن که خودش تمام علائم افسردگی رو داره و نیازمند کمکه!
_میخواین بگین ترانه افسردگی داره؟
دکتر دستی به چانه اش کشید و کمی مکث کرد. با آرامش گفت:
_من قبلا هم گفتم بهتون آقای همایونفر.. کسی که داره با این بیمار زندگی میکنه باید خیلی خوب راهکارهای رفتار با اون و بلد باشه. باید حمایتگر خوبی باشه.. باید بتونه حس اعتماد و توی مریض به وجود بیاره و این موقعی امکان پذیره که خودش از هر لحاظ اوکی باشه. علم کافی داشته باشه.. با من همکاری کنه و با هم قدم برداریم. مادر شما از پس اداره ی این مسئولیت بر نیومد و چه بسا خودش دچار مشکلات روحی زیادی شد. درسته؟ ولی در مورد ترانه این مشکل حاد تره!
_ترانه دختر قوی ایه دکتر.. به چشم دیدم برای زندگیش از چه چیزایی گذشت!
_بحث ما هم سر همین گذشتن هاست.. من تنها با پانزده دقیقه حرف زدن با شخص میتونم بفهمم تا چه حد تحت فشاره و تو چه شرایطیه.. اگه غیر از این بود کارِ من دیگه این نبود.. تمام اعتماد به نفس و خودباوری این دختر نابود شده.. انقدر توان نداره موقع حرف زدن به چشم های شخص مقابلش نگاه کنه.. درسته باور کرده که میتونه به همسرش کمک کنه.. ولی نه برای اینکه توانش رو توی خودش میبینه.. تنها برای اینکه باور کرده این براش آخرین دره و به جز این راه دیگه ای نداره!
فردین سرش را ناراحت تکان داد و دکتر افزود:
_ببینین آقای همایونفر ، کار خیلی وقته که از عشق و علاقه گذشته...من خوب میدونم ترانه چه اتفاقایی رو از سر گذرونده. میدونم بارها بهش تجاوز شده.. و اینم پُر واضحه که توی این شرایط ، بارداریش فقط میتونه نتیجه ی یه عمل اجباری باشه و یا اگه خوشبینانه تر نگاه کنیم کاملا ناخواسته بوده! ترانه اگه قبول کرده به همسرش کمک کنه به خاطر عشق و محبتش نیست. من بهش گفتم رادین گفته میخواد نسیم و فراموش کنه و ترانه رو ترانه ببینه.. دوست داشتم در مقابل این جمله ی دروغ فقط یه واکنش مثبت کوچیک ببینم.. ولی هیچی! حتی یه برق کوچیک هم توی نگاهش ندیدم.
_بهش دروغ گفتین؟
_نگران نباش پسرم.. جمله ی من راست و دروغش هیچ فرقی به حال ترانه نداشت. حتی اگه حقیقتم میگفتم ، اینکه همین دیروز شوهرش رو به روم نشست و اعتراف کرد هر بار بعد از اینکه متوجه میشه توی روابطش با نسیم طرف نبوده چجوری به جنون میرسه ، باز هم هیچی عوض نمیشد!
دست فردین از خشم و فشار مشت شد. چند بار کف دستش را روی صورتش کشید و سعی کرد آرام باشد. رو به رویش جز دیوار بن بست بلند هیچ چیز
نمیدید. با صدایی دورگه و خسته گفت:
_چیکار باید کرد آقای دکتر؟ یعنی میخواین بگین ترانه هیچ کمکی نمیتونه بکنه؟
_اگه بخوام یه جمع بندی کلی بکنم.. اول از همه باید بگم ترانه تحت تاثیر زندگی با رادین به مرحله ی خنثی رسیده.. این مرحله میتونه شروع یه دوره ی پر فشار و افسردگی باشه.. اگه تا همین حالا هم سرِ پاست و به خواست خودش اومده بازم برای خودش نیست. یه انگیزه پیدا کرده. یه بهونه برای اینکه بخواد و بتونه این زندگی رو تحمل کنه. و شک نکنین که برای همین هم قبول نکرده اون بچه رو سقط کنه. اسم این رو نه میشه حس مادرونه گذاشت و نه خودخواهی.. مثل آدمی که در حال غرق شدنه و توی آب به تنها تکه ی چوب چنگ میندازه... این بچه دقیقا برای ترانه حکم اون چوب و داره.. تنها انگیزه ای که باعث شده بخواد شرایط و بهتر کنه! من ازش خواستم فقط یه انگیزه و محرک هم برای رادین پیدا کنه.. در واقع دختری که مقابل من نشسته بود ، نمیشد بیشتر از این ازش انتظار کمک داشت. کسی که به خودش کمکی نکنه نمیشه ازش انتظار داشت دست کسی بد تر از خودش رو بگیره و بتونه کمکش کنه.
به چهره ی گرفته و در هم فردین خیره شد و افزود:
_آقای همایونفر ، ازدواج اشتباه این دو جوون در واقع شبیه یه سراب بوده! برادرتون با کسی ازدواج کرده که بتونه جای عشق مرده ش رو پر کنه ، و ترانه با یه سراب از همه ی چیزهایی که دوست داشته ببینه. مدت زیادی طول نکشید که این رویا از هم متلاشی شه! حتی اگه بگیم رادین بیماره و بی خیالِ نظریاتِ اون بشیم ، برای ترانه هم در لحظه ای که فهمید رادین مردی نیست که تصورش رو میکرد همه چیز تموم شده! اینو من نمیگم.. شواهد میگه!
_یه راه بگین آقای دکتر.. چطور باید این مشکل و حل کرد؟
دکتر متفکر به میز خیره شد و گفت:
_روی ترانه برای کمک کردن به رادین فشار نیارید. چون ممکنه همه چیز خیلی خراب تر بشه. ترانه هر چقدر از شخصیت اصلی خودش فاصله بگیره و دچار آسیب های روحی بشه ، بیشتر برای رادین منفور میشه. اجازه بدین در حد توانش کمک کنه. باید یه راهی پیدا کنه تا رادین برای درمان امیدوار بشه! این تنها راهیه که دست ما رو برای مراحل بعد باز تر میکنه!
_از دستِ من چه کاری ساخته ست؟
مرد لبخند ملایمی زد و گفت:
_پشت این دختر و خالی نکن.. رادین چه خوب بشه و چه نه ، فراموش نکن که اون دختر کم سن و سال بی گناه ترین آدمِ این قضایاست.. خیلی سخته وقتی توی چشم یه دختر بیست و یک ساله یه امید کوچیک هم پیدا نشه.. مبادا به خاطر رادین از اون غافل شین! اون در حال حاضر بیشتر از هر کسی نیاز به حمایت و کمک داره!
سیبک گلوی فردین همراه با بغض بدی بالا و پایین شد. آنقدر در خودش
غرق بود که نفهمید چه وقت از دکتر خداحافظی کرد و پا به پای ترانه به طرف ماشین راه افتاد. وقتی به خودش آمد که صدای آرام ولی ترسیده ی ترانه را شنید:
_میشه یکم آروم تر برین؟ من چهار راه جلویی پیاده میشم!
نگاهی به چهره ی گرفته و آرامش کرد و گفت:
_چرا؟
دخترک شانه بالا انداخت و زیپ کیفش را به بازی گرفت.
_میخوام یکم قدم بزنم.. بعدم برم خونه ی پدرم!
لبخند غمگینی به رویش زد.
_خب من میرسونمت.. برای چی میخوای تو این گرما پیاده بری؟
_دوست دارم یکم قدم بزنم!
بی حرف کنار خیابان توقف کرد و به طرفش برگشت.
_ترانه؟ قرارمون چی بود؟
ترانه بی جواب با همان زیپ کوچک کذایی سرگرم بود. دست فردین جلو آمد و روی دو انگشتش نشست. مکث کرد و نگاهش را به انگشتان درشتِ او دوخت. صدایش از همیشه ملایم تر بود.
_هر چی توی دلته بریز بیرون.. بگو.. غر بزن.. داد و بیداد کن. چرا همیشه سکوت میکنی؟
ترانه چند ثانیه با حالت خاصی نگاهش کرد. دردی که در نگاهش بود تا مغز استخوان های فردین را سوزاند. نفسش را با آه بیرون داد و همانطور که در را باز میکرد ، کوتاه گفت:
_برای همه چی ممنون!
فردین نگاهش کرد.. بسته شدن در را.. پریدنش از روی کانال عریض را و محو شدنش میان پیاده روی شلوغ را.. دستی به موهایش کشید و سرش را روی فرمان گذاشت.
مسئولیتی که در قبال او حس میکرد هر روز بیشتر از قبل روی وجدانش سنگینی میکرد. شاید اگر او فرار را بر قرار ترجیح نداده بود ، تمام این اتفاق ها نمیفتاد و زندگیِ یک دختر بی گناه این گونه دستخوش اتفاقات جبران ناپذیر نمیشد. خسته و کلافه ماشین را روشن کرد و به طرف خانه راه افتاد. اما هنوز چند متری نرفته بود که با دیدن قامت آشنای ترانه دوباره ایستاد. قلبش از دیدن صحنه ی رو به رویش مچاله شد. دخترک مقابل مغازه ی سیسمونی ، با گردنی کج شده ایستاده بود. به جفت های کنارِ او که با ذوق وسایل داخل مغازه را به یکدیگر نشان میدادند نگاه کرد.. جای زخم های کهنه اش درد گرفت و این درد امانش را برید. با همه ی توان پایش را روی پدال گاز فشرد تا عفونت این زخم کهنه ، همین اندک توانش را هم از او نگیرد!
نایلون خرید کوچکش را داخل کیفش چپاند و زنگ سفید کنار در را فشرد. مثل همیشه مدتی طول کشید تا صدای "بله " گفتن مادرش به گوشش برسد. به محض باز شدن در لبخند پت و پهنی زد و با محبت سلام داد. گلی غافلگیر از جلوی در کنار رفت.
_سلام مادر.. از این ورا؟ چه بی خبر اومدی!
دور تا دور خانه چشم چرخاند.. ترنم با دیدنش با چشم های گرد شده ، آیلی را از روی پا برداشت و بلند شد. به طرفش رفت و دست داد.
_غول چراغ جادو شدی تو؟ کجایی بابا؟
همانطور که غرغر های همیشگی اش را
گوش میکرد ، کنار آیلی نشست و صورتش را جلو برد. دست و پا زدنش ، خنده به لب هایش نشاند. بوسه ای روی پاهایش زد و با حسرت گفت:
_دلم برات یه ذره شده بود خاله!
_خانوم و باش.. بعد یک ماه دیدیمش سلاممون و علیک نگرفته ما رو به بچمون فروخت. هیچ معلوم هست کجایی تو؟
شالش را از سرش برداشت و شربتی که گلی مقابلش نگه داشته بود را برداشت. نیمی از آن را بی وقفه نوشید و گفت:
_حالا بذار برسم بعد ترورم کن.. تو بزرگ تری.. تو چرا سراغی از من نمیگیری؟
لحن دلخور و عجیبش باعث شد ترنم و گلی چند لحظه به یکدیگر نگاه کنند. شاید برای اینکه او هیچ وقت عادت نداشت گله کند.. انتظاری از آن ها نداشت و زیاد در بند روابط نبود.. هیچ *** نمیدانست در این دنیای جدیدِ تنهایی ، چقدر جای حمایت خانواده اش خالیست!
_پاشو مانتوت و در بیار عرق تنت خشک شه.. رادین میاد برای شام؟
سرش را چپ و راست کرد.
_اومدم سر پایی یه سر بزنم و برگردم. بابا نیست؟
_الآنا پیداش میشه.. یعنی چی سر پایی؟ زنگ بزن شوهرتم بیاد.. خیلی وقته دور هم نبودیم!
شربت برایش تلخ تر از زهر شد.. درست مثل طعم زندگی اش.. زندگی ای که هنوز عمق فاجعاتش بر این خانواده روشن نبود. کلافه گفت:
_باید برگردم.. داشتم از اینجا میگذشتم گفتم بهتون سر بزنم.
_میبینی تو رو خدا مامان؟ خونه ی منو که کلا نمیشناسه.. بار آخری هم که اومد با قشقرق شوهرش زود در رفت.. دعوت هم میکنه فقط شما و بابا رو میشناسه کلا من و علی جزو خانوادش نیستیم.. اینم از اومدنشه!
ترانه ناراحت نگاهش کرد. میدانست ناراحتی اش از چیست.
_بخدا شرایط اون خونه خیلی فرق داره ترنم.. مامان اینا دیدن چقدر آدم روی میخه.. دوست نداشتم خودتون معذب شین!
گلی گرفته گفت:
_راست میگه.. برای ما هم اسما دعوت بود.. وگرنه ما هم چشممون به جمال دامادمون روشن نشد!
چهره ی ترانه گرفته تر شد. لحظه ای خودش را لعنت کرد که به اینجا آمده ولی زود پشیمان شد. اگر همین دیدار ها را هم نداشت بی شک در آن خانه جان میداد. سرش را به طرف آیلی برگرداند و مشغول بازی با او شد. آنقدر غرق معصومیت و زیبایی اش شد که نفهمید چقدر از زمان سپری شده.
وقتی به خودش آمد شب شده بود..صادق استکان خالی چای را داخل سینی گذاشت و رو به او گفت:
_پس رادین کِی میاد؟
تازه یادش افتاد قرار بود قبل از شب شدن هوا برگردد.. اما کنار پدرش و این کودک آنقدر آرام بود که متوجه گذشتن زمان نشد. آب دهانش را قورت داد و سعی کرد ناراحتی اش را پنهان کند.
_رادین نمیاد باباجون.. منم قرار بود زود برگردم... ولی دست و دلم نیومد بلند شم...دیر موندم!
_بلند شو یه زنگ بزن بگو رادین هم برای شام بیاد بابا...اینجوری درست نیست. هوا هم
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
438 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد