438 عضو
تاریک شده.. اگه بفهمه بدون اون اومدی ممکنه براش سوتفاهم پیش بیاد!
آیلیِ خوابیده را روی تشکش گذاشت و نیم خیز شد. همانطور که دکمه های مانتویش را میبست گفت:
ادامه دارد....???
1400/04/19 17:19?#پارت_#دهم
رمان_#دوئل_دل?
_باور کنین نمیتونه بیاد.. برنامه منم اینجا اومدن نبود. داشتم از این طرف رد میشدم دلم نیومد سری بهتون نزنم!
ترنم همانطور که نگاهش روی شکم ترانه گرد شده بود گفت:
_چقدر چاق شدی!
ترانه دستپاچه دو طرف مانتوی نخی اش را به هم جفت کرد و به پا خواست. با اخم گفت:
_تازگی ها نفخ ام زیاد شده.. شیرش و تا آخر خورد.. فقط نتونستم باد معدش و خالی کنم.. خوابش برد!
ترنم نگاه مشکوکش را بین او و آیلی به حرکت درآورد.. متوجه شده بود ترانه بحث را عوض کرده.. از نظرش چیزی گذشت که زیاد هم بعید به نظر نمیرسید. با خنده و بدون فکرگفت:
_نکنه خبریه بهمون نمیگی؟
با همین جمله ، سرِ صادق به طرفش برگشت و گلی کفگیر به دست از پشت اُپن بیرون آمد. عرق روی ستون مهره ی دخترک شُره کرد. اگر میفهمیدند بی شک این راز لحظه ای هم از رادین پنهان نمیماند. کیفش را برداشت و رو به گلی گفت:
_مامان میشه زنگ بزنین آژانس؟
_بابا چرا ناراحت میشی حالا؟ مگه گناهه؟
صادق ناراحتی اش را پای خجالتش گذاشت و هشدار گونه گفت:
_ترنم؟!
ترنم خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_باشه بابا قهر نکن. شوخی کردم باهات.. میدونم انقدر خنگ نیستی هنوز چهار ماه از ازدواجت گذشته به فکر بچه باشی!
حس میکرد دیگر در خانه مجالی برای نفس کشیدن نمانده.. کیفش را برداشت و از پدر و مادرش خداحافظی کرد. ناراحتی اش ترنم را غافلگیر کرد. هنگام خداحافظی کنار در ایستاد و گفت:
_واقعا ناراحت شدی از حرفم؟
ترانه لبخند ملایمی به رویش زد و گفت:
_نه.. مراقب آیلی باش.. هر وقتم خواستین بیاین .. باشه؟
ترنم دستش را جلو برد و روی گونه اش کشید. "باشه" ای گفت و او را راهی کرد.
سرش را به پشت صندلی تکیه داد و لحظه ای چشم بست. گفته های دکتر ، شرایط زندگی اش و این کودک که هر روز کمی بیشتر از حجم درونش را اشغال میکرد ، اجازه ی درست فکر کردن به او نمیداد. باید با رادین حرف میزد. باید همان انگیزه ای که دکتر میگفت را در او زنده میکرد. جز این راه دیگری نداشت!
زیپ کیفش را باز کرد و سرهم نخی و کوچک را از نایلون بیرون کشید. آن را مقابلش نگه داشت و از ته دل بو کشید. چقدر خوب بود که میان این همه درهای جهنمی و زجر آور ، از یک در بوی بهشت می آمد!
همین که پا در حیاط گذاشت ، توجهش به صدای دخترانه و زیبای طراوت جلب شد. از پشت بوته های کوتاه او را دید که کنار باغچه ی لاله ها نشسته و کتاب میخواند. مدتی بود که صدای دلنشینش را هنگام کتاب خواندن میشنید. جلو رفت و وقتی نگاه او را متوجه خودش دید لبخند مردانه و زیبایی زد. طراوت کتاب را بست و با محبت گفت:
_سلام داداش.. چرا پس تنها؟
فردین جلو رفت و نگاهش را به کتاب دوخت.
_ترانه خواست یه سر به
خونوادش بزنه.. میشه کتابت و ببینم؟
طراوت کتاب را مانند شیئی با ارزش زیر بغل زد و با شیطنت گفت:
_نه.. سِکرِته!
فردین به مزاحش خندید ولی ته دلش متوجه عدم تمایل او شد. این کتاب هر چه بود تاثیر زیادی روی رفتار طراوت گذاشته بود. کنار صندلی اش ایستاد و گفت:
_بذار مسئله ی رادین و حل کنم.. نوبت به تو هم میرسه طراوت.. مطمئن باش نمیذارم هیچی اینجوری بمونه!
انتظار داشت طراوت مثل همیشه سکوت کند ولی برای اولین بار بود که گفت:
_دیگه ازش خسته شدم داداش.. خیلی خسته شدم!
چشمان فردین میان او و صندلی دو دو زد.. این قلب مگر چقدر توان داشت؟ کنارش روی زانو نشست و دستش را گرفت.
_تموم میشه.. اینم یه دوره ایه که بعدا برات میشه خاطره.. باور نمیکنی؟
طراوت شانه بالا انداخت.
_شایدم کابوس!
فردین به پا خواست و بوسه ای روی موهایش نشاند. با همان صدای خسته ، پر امید گفت:
_تا میتونی لوس بازی کن و ما هم لیلی به لالات بذاریم.. بالاخره که از روی این پا میشی.. اون وقت مثل قبلنا هر جمعه باید تا قله ی کوه پشت سرم بدوئی و گریه کنی!
چشمان دخترک از برق امید درخشید.. قطره ی اشکی که داخل نی نی چشمانش میرقصید این بار از شدت شوق بود. لبخند از ته دلی زد و در مقابل بوسه ی بعدی که روی پیشانی اش نشست ، با آرامش چشم بست.
فردین از کنارش گذشت و وارد خانه شد. پروین بلافاصله متوجه آمدنش شد و راهش را سد کرد.. سوال و جواب هایش تمام شدنی نبود و این برای فردینی که امروز بیش از توان ظریفیتش پر بود فلاکتی بیش نبود.. بعد از دادن جواب های کوتاه راه طبقات را پیش گرفت. اما وقتی پروین تاکید کرد رادین در خانه نیست ، بر افروخته ایستاد و گفت:
_نگفت کجا میره؟ چرا زودتر زنگ نزدی مادرِ من؟ نمیدونی توی این روزا ممکنه هر کاری ازش سر بزنه؟
_چیکار میکردم ؟ میبستمش؟ فکر کنم رفت پیش همون رفیق لا اوبالیش!
فردین دستی به صورتش کشید و سعی کرد خشمش را کنترل کند. سری تکان داد و بالا رفت. دلش کمی خلوت و آرامش میخواست.. مغزش راه زیادی تا انفجار نداشت. در پیچ راه پله بود که یک آن چهره ی بیوک خانم مقابل چشمش جان گرفت. همانجا ایستاد و از دور به در بسته ی اتاق آنا نگاه کرد. یک هفته ای بود که به بهانه ی کسالت از اتاق بیرون نیامده بود. راهش را کج کرد و تا پشت اتاق رفت. چند تقه به در اتاق زد و وقتی صدای "بله" آرام او را شنید اجازه ی ورود خواست.
وقتی داخل شد ، دختر ژولیده ی روی تخت را نشناخت.. در تمام طول زندگی هرگز او را نامرتب و حتی بی آرایش ندیده بود. جلو رفت و با اخم گفت:
_یکم حرف بزنیم؟
آنا زانوهایش را در آغوشش جمع کرد و چانه اش را روی آن گذاشت. با چشم اشاره ی مثبت داد. فردین
روی مبل کنار تختش نشست و بی حاشیه گفت:
_چرا یک هفته ست که نمیای پایین؟ کسی بهت چیزی گفته؟
پوزخند دختر نگران ترش کرد. حدس میزد رادین در این سکوت و غیبت بی تقصیر نباشد اما هنوز قادر به تشخیص دقیق موضوع نبود. کمی در سکوت گذشت.. آرنجش را روی زانویش گذاشت و کمی خم شد. لب هایش را تر کرد و آرام گفت:
_در مورد اتفاقایی که افتاده.. من نمیدونستم.. باید خیلی قبل تر در جریانم میذاشتین!
سر آنا روی پایش کج شد و چشم بست.
_مامان کاسه ی گداییش و دست گرفت بالاخره؟
_چرا همچین طرز فکری داری؟ مگه ما غریبه ایم؟
-غریبه نبودن شما تاثیری تو زندگی ما نداره.. ما چند سال این وضع و تحمل کردیم.. اگه درس و بیخیال شدم و کار کردم برای این بود که هیچ وقت سر مادرم پیش کسی خم نشه. درسته عقیده ی من اینه که ما از ثروت دایی سهم داریم.. از این خونه.. از این آسایش و رفاهی که مفتی در اختیارتونه سهم داریم.. ولی گدا نیستیم.
فردین با تاسف نگاهش کرد.
_این همه مدت برداشتت از ما همین بود؟
آنا چشم گشود و دوباره پوزخند زد.
_وقتی بزرگ شدی و برای اولین بار کت و شلوار تنت کردن من تازه به رویای عروسک مو طلاییم رسیده بودم.. از تو فقط سه سال کوچیکتر بودم ولی رویای بچگیم تو ده سالگی نصیبم شد. نه تو و نه رادین ، نه حتی دایی براتون مهم نبود اطرافتون چه خبره.. ما همیشه غریبه بودیم.. همیشه!
_چرا آنا؟ مگه پدرم خودش و به در و دیوار نکوبید که نرین؟ مگه نگفت شده به پدرت سهام هم میده توی کارخونه؟ مگه خود مادرت نخواست حق الارثش و از آقاجون بگیره و باهاش برین اون ور آب و به قول خودتون مستقل زندگی کنین. بانی تمام اشتباهات پدرت ماییم؟
آنا دندان هایش را روی هم فشرد و سرش را برگرداند. فردین آهی کشید و گفت:
_نیومدم اینجا سرزنش کنم و حرف از گذشته بزنم. برای من مهم اینه که الآن و تو این شرایط باید یکی کمکتون کنه.. منتی نیست آنا.. گدایی یا هر چیز دیگه ای هم نیست. مادرت نمیخواد دیگه برگرده.. همه آرزوش اینه که آخر عمرش و با دخترش با عزت و آرامش همینجا زندگی کنه. من هر کمکی از دستم بر بیاد براتون انجام میدم. فقط تو رو به عزیز ترین *** ات این همه کینه و بدبینی رو از ذهنت بریز بیرون. کمک کن بتونیم شرایط و دوباره درستش کنیم.
آنا سر برگرداند و اشکش را از روی گونه اش زدود.
_میخوای پستمون کنی یه جایی که دیگه مزاحمتون نباشیم نه؟ هدفت همینه؟
فردین سر تکان داد.
_بس کن آنا.. تا هر وقتی که بخواین اینجا خونه ی خودتونه.. ولی آیا خود تو دوست نداری یه زندگی مستقل داشته باشی؟ مگه تا کِی قراره با ما یا مادرت زندگی کنی؟
آنا لحاف را از روی پایش کنار زد و روی زانو نشست. جلو رفت و
با هر دو دست صورت فردین را گرفت. حرکتش آنقدر آنی بود که فردین شوکه همانطور در جایش باقی ماند. دستش را نوازش گونه روی گونه ی او کشید و سرش را جلو برد. حس و حال عجیبی داشت.. برق چشمانش ، آخرین التماس انسانی بود که انگار چیزی برای باختن ندارد. همان طور که اشک را میان لب هایش مزه مزه میکرد با صدایی لرزان گفت:
_بذار پیشت باشم فردین.. تنهایی.. همدم نداری.. قول میدم هیچ وقت پشیمون نشی.. بذار یه نسبتی باهات داشته باشم.. شده فقط روی کاغذ.. دیگه نمیخوام ببازم.. نمیخوام مصیبت بکشم. برام سایه ی سر شو.. امید مادرم شو.. کنارش هر کاری خواستی بکن.. پسم نزن فردین.. خواهش میکنم!
فردین با چشم های گشاد شده نگاهش کرد. آنا سرش را به پیشانی او چسباند و با گریه گفت:
_مگه چی کم دارم از زنای دیگه؟ چرا هیچ *** نمیتونه قبولم کنه؟ انقدر پستم؟ انقدر کمم؟ چرا فردین؟
فردین متوجه حال عجیبش شد.. از روی مبل برخاست و دست هایش را گرفت. شرایط سختی بود. در حقیقت هم آنا زنی نبود که از کنارش گذشتن کار ساده ای باشد.. مرد بود و در اوج نیاز ، خواهش چشمان پر عطش آنا با خیلی از احساسات نهفته اش بازی میکرد.. اما هیچ وقت کنترلش را از دست نداده بود.. هرگز افسار هوس را رها نکرده بود تا او را به سمت نباید ها بکشاند. چند لحظه چشم بست و سعی کرد در ابتدا خودش آرام شود.. سپس رو به آنای منتظر با آرامش گفت:
_چرا فکر میکنی ارزش نداری؟ ارزش تو خیلی بیشتر از اینه که مدام بخوای خودت و به کسی عرضه کنی آنا.. اجازه بده وجودت و کشف کنن. مطمئن باش وقتش که برسه ، تو هم برای یه مرد آرزو میشی!
برق همان امید کوچک هم در چشمان آنا خاموش شد. ناامید روی تخت نشست و به نقطه ای خیره شد. فردین دستی به موهایش کشید و افزود:
_قسم میخورم برای آسایشتون هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم.. ولی ازت خواهش میکنم خودت هم بخواه.. بخواه و این روش زندگی رو عوض کن!
رو برگرداند و قصد رفتن کرد ، که صدای گرفته ی دخترک مثل خنجری قلبش را خراشید:
_به ترانه کمک کن!
رو برگرداند و با چینی که میان ابروهایش افتاده بود نگاهش کرد. آنا با چشمان اشکی با درد زمزمه کرد:
_از دست اون هیولا نجاتش بده فردین.. خلاصش کن!
سایه ی نگاه دخترک ، کابوس لحظه های فردین شد.. چشم هایش چند بار با وحشت تکان خورد و قلبش از چیزی که حتی توان پرسیدن و به زبان آوردنش را نداشت ، فشرده شد. حس میکرد دستی بیرحمانه زیر گلویش را میفشارد.. ذهنش چیزی را تکرار میکرد که منطق و عقل با تمام توان نفی اش میکرد. با زور چشم از دختر برداشت و قبل از به زانو در آمدن در مقابل این حدس وحشتناک از اتاق بیرون رفت.
سرهم آبی رنگ را روی تخت
گذاشت و با سری کج شده ، با لبخند نگاهش کرد. دستش را نوازش گونه روی شکمش کشید و زمزمه کرد:
_ببینش مامان.. اولین لباسته.. دوسش داری؟
کمی با لبخند نگاهش کرد و افزود:
_یه چیزی ته دلم میگه پسرمی.. نمیدونم درسته یا نه ولی دوست دارم پسر باشی..
لبش را میان دندانش گرفت و با درد تکرار کرد:
_نمیخوام مثل من شی..قوی باش.. پشتوانه ی مامانت باش.. امیدش ، زندگیش ، حامیش ، همه ی زندگیش!
هر دو دستش را روی شکمش گذاشت و التماس گونه برای خودش لب زد:
_پسر باش.. خواهش میکنم.
غرق در فکر مقابل دراور ایستاد و نگاهی به خودش انداخت. پنهان کردنِ این بار دیگر داشت غیر ممکن میشد. مگر تا کجا میتوانست پنهانش کند؟ از داخل آینه نگاهش دوباره به سرهم آبی رنگ افتاد. دو هفته از صحبتش با دکتر گذشته بود و در تمام این دو هفته ، حرف زدن با رادینی که از خانه و همه فراری شده بود هر روز کمی غیر ممکن تر میشد. تا کجا میتوانست با این ترس سر کند؟ اگر خودش میفهمید همه چیز خیلی سخت تر و مصیبت بار تر میشد!
دست هایش را روی دراور گذاشت و چند نفس عمیق کشید. تصمیمش را گرفته بود. همان دیشبی که بدون یک ساعت خوابِ راحت صبح شده بود تصمیم گرفت حقیقت را به رادین بگوید. حالا که حمایت فردین را داشت ، حالا که کارد به استخوان رسیده بود ، شاید همین راه انگیزه ای میشد برای رادینی که تمام راه های ارتباطی اش را با اعضای خانواده بریده بود و هر روز مست و بدحال به خانه می آمد!
دیگر تعلل نکرد. قلبش در سینه آنقدر وحشتناک میکوبید که تپش هایش را به وضوح میشنید. قبل از جا زدن و پشیمان شدن چنگی به سرهم آبی رنگ زد و در اتاق را باز کرد. حالش به هم میخورد.. از استرس مدام پاهایش به هم میپیچید اما چاره ای نداشت. مقابل اتاق رادین ایستاد. سرهم را در مشتش فشرد و چند نفس عمیق کشید.
دستش را پیش برد ولی قبل از رسیدن سرانگشتانش به در چوبی عقل فرمانِ ایست داد. نباید عجولانه رفتار میکرد. اگر عکس العمل رادین برابر با فاجعه میشد چه؟ باید از فردین کمک میخواست. عقب گرد کرد تا به اتاق فردین برود. هنوز ساعت هفت صبح بود و حتما تا به حال از خانه خارج نشده بود. به همین منظور با استرس و هیجان عرض راهرو را پیمود اما درست مقابل درِ اتاقِ آنا ، از صدای بحث دو نفر به خودیِ خود پایش به زمین چسبید. صدای رادین بود.. عقل نهیب میزد برو اما دلش با شنیدن این صدای آشنا آنقدر بی تاب شد که به جای گذشتن از کنارش ، فاصله اش را با در کمتر کرد. لای در باز بود.. درست مقابل فضای باز در ایستاد اما تنها چیزی که در مقابلش دیده میشد ، کمد دیواری سفید رنگ بود. سرش را کمی نزدیک تر برد و صدا ها رفته رفته
واضح تر شد.
_تو یه *** روانی هستی رادین.. تنها چیزی که هستی همینه.. من نه با تو و نه با هیچ چیزی که به تو مربوط بشه کاری ندارم. برای خودت خیال پردازی نکن!
_من خیال پردازی میکنم؟ میخوای بگی تو هیچی به فردین نگفتی ؟ نگفتی که دو هفته ست حرفاش بوی خون میده؟ نگفتی که امروز علنا توی چشمم نگاه کرد و گفت وقتی عمه بیوک اینا اسباب کشی کردن حق ندارم مزاحمشون بشم؟ چرا باید فکر کنه من مزاحم بزدلی مثل تو بشم؟ اگه تو زری نزده باشی چطور همچین فکری میکنه؟
_برو بیرون رادین.. برو بذار این ساعتای آخر چشمم به چشمت نیفته.. ازت متنفرم میفهمی؟ نمیخوام ببینمت. نه الآن نه هیچ وقتِ دیگه!
صدای جیغ خفیفی آمد و به دنبالش رادین و آنا مقابلش قرار گرفتند. رادین گلوی آنا را با خشونت چسبیده بود و او را به کمد سفید فشار میداد. از شدت ترس زبانش بند آمده بود. چیزی که میدید در مخیله اش نمیگنجید. فشار دست رادین زیر گلوی دختر هر لحظه بیشتر میشد و دست و پا زدن دختر لحظه لحظه شدت میگرفت.
_خوب گوش کن عروسکِ باربیِ تو خالی.. خودت تنت خارید.. خودت خواستی.. پاپیچ شدی طعمش و بچشی ، منم طعم و لذتش و بهت چشوندم.. نه با زور بهت تجاوز کردم نه ازت خواستم رخت خوابم و پر کنی.. خودت خواستی پس بیخود جیغ جیغ نکن. من کَلَّم خیلی خرابه آنا.. برام مهم نیست همینجا زیر دست و پام مثل سگ جون بدی.. طوری گم و گورت میکنم که هیچ *** بو نبره کجا دفن شدی. اگه دیگه باهات کاری نداشتم از رو دلسوزی نبود.. برای این بود که چندشم میشد بیشتر از یک بار به هرزه ای مثل تو دست بزنم. برای اینکه امثال تو یکبار مصرف ان.. پس اگه میخوای واقعا این روانی رو خوب نشناسی جلوی اون زبون شیش متریت و بگیر و چپ و راست خزعبل نگو!
همین که دستش از زیر گلوی دختر رها شد ، از شدت درد خم شد و نفس های صدادار کشید.. رادین انگشت مقابلش گرفت و گفت:
_زندگیت و به آتیش میکشم اگه ترانه یا فردین بفهمن برای آدم کردنِ تو چه گندی به زندگیم زدم. میفهمی اینو؟
توان دیگر از پاهایش رفت. دنیا پیش چشمش تیره و تار شد. دستش را به در گرفت تا تعادلش را حفظ کند ولی این کار جز باز شدنِ کامل در و دیده شدنش حاصل دیگری نداشت. چشم های گشاد شده ی آنا و رادین به قامتِ او چسبید. سرهم از لای دستش سُر خورد و زیر پایش افتاد. انگار کسی زیر گوشش با تمام توان جیغ میکشید "برو" رادین با بُهت قدمی جلو آمد و او قدمی عقب رفت. صدا هر لحظه بیشتر از قبل در گوشش فریاد کشید. همین که رادین به طرفش پا تند کرد ، دستش را جلوی دهانش گذاشت و با همه ی توانش به طرف اتاقش دوید.
صدا ها را میشنید.. گریه های آنا... داد و فریاد های چند نفر.. بالا و
پایین شدن دستگیره ی در و لا به لای همه ی آن ها ، ترانه گفتن های مکرر و پشت سرِ هم رادین را.. دستش را با همه توان روی گوشش گذاشته بود اما باز هم میشنید. اشک چنان پشت سر هم از چشمش شُره میکرد که توانی برای کنترلش نداشت. بدتر از همه دردی بود که زیر شکمش حس میکرد.. انگار که قرار بود جان از همان جا از تنش بیرون برود. نمیدانست چقدر در آن حال مانده.. چقدر زمان گذشته و چقدر با همه ی وجود گریه کرده بود که با باز شدنِ ناگهانیِ در و دیدن فردین در چهارچوبِ در سرش را بالا کرد. نگاهش که به او افتاد، چیزی در دلش تکان خورد. دست خودش نبود وقتی در اوج بیچارگی و استیصال ، به طرف او دوید و خودش را در آغوشش پرت کرد. فردین شوکه و ناباور همانطور ایستاد. سرِ ترانه روی سینه اش بود و با همه ی قدرت زار میزد. انگار که از ابتدا قرار بود روی این سینه ی پهن همه ی درد جانش را بیرون بریزد. با همه ی وجود ضجه میزد و گریه میکرد. آن چنان بلند و از ته دل که هر ثانیه قلب مرد زیر پیراهنش بیشتر از پیش آتش میگرفت. برای این مظلومیت.. برای این سرنوشت و برای دختری که تنها در چهار ماه زندگی اش دیگر فرقی با جهنم نداشت. دستش را دور کمر او حلقه شد. حس میکرد همان کودکی که قرار بود در آغوشش قرار بگیرد حالا همینجاست. حسی که نسبت به او داشت در این لحظات ، صد برابر عمیق تر از حسش به آن کودک چند ماهه بود. دست روی مویش کشید و با صدای خشدارش زمزمه کرد:
_آروم ترانه.. خواهش میکنم آروم!
سرِ ترانه از روی سینه اش کنده شد.. با همان چهره ی خیس از اشک نگاهش کرد. چانه اش میلرزید و از شدت گریه به سکسکه افتاده بود. چشمش آرام به طرف رادینی چرخید که پشت سرِ او ، به دیوار تکیه کرده بود و با التماس نگاهش میکرد. حقیقت سیلی بی رحمی شد و دوباره مثل همان چند ساعتِ پیش به صورتش کوبیده شد.. اما اینبار نه تحمل شدتش را داشت و نه نای ایستادن..وقتی رادین عاجزانه مشت به دیوار کوبید و رفت ، پاهایش شل شد و مردمک چشمش بی تعادل.. دست فردین به موقع زیر پاهایش نشست تا از سقوطش جلوگیری کند ، اما خیسیِ خونی که روی دست هایش حس میکرد خبر از اتفاقات بدتری میداد. با وحشت به دستش نگاه کرد و با همه ی توان او را در آغوش گرفت. سراسیمه از پله ها پایین آمد و رو به اهل خانه وحشیانه فریاد زد:
_سوئیچم و بدین.. عجله کنیــن!
تا خودش را به ماشین رساند ، ریموت ماشین به صدا در آمد و دختر خدمتکار سراسیمه خودش را به آن ها رساند. درِ عقب را برایش باز کرد و همانطور که نگاه ترسیده اش روی ترانه بود با بغض گفت:
_این چادر مشکی خودمه.. بپیچین دورش!
فردین چادر مشکی را روی پایش گذاشت و سوار شد. زمان
برگشته بود به همان روز.. همان روز لعنتی که خبر تصادف خانواده اش را شنیده بود و از شدت ترس کلید روشن و خاموش ماشین را نمیافت. همان روزی که به خاطر این تصادف کیلومتر ها راه ترافیک بود و راهِ بسته را با پاهای پیاده تا محل سانحه دویده بود. درست مثل همان روز نفسش بالا نمی آمد. همانطور که از آینه نگاهش روی رنگ و روی زرد ترانه بود استارت زد و با سرعتی باور نکردنی از پارکینگ خارج شد. در کمتر از بیست دقیقه در پارکینگ بیمارستان بودند. چادر را دورش پیچید و بلندش کرد. چشم های دخترک چند بار با درد باز و بسته شد اما هشیاری اش آنقدری نبود که قادر به درک شرایطش باشد. او را در آغوش گرفت و با قدم های بلند داخل برد. برانکارد سریعا مقابلش رسید و مسئول آن بی معطلی ترانه را به سمت اورژانس هدایت کرد.
همانطور که همراه برانکارد به طرف اورژانس میرفت ، گوشی را از جیبش بیرون کشید و شماره ی دکتر نائینی را گرفت. طولی نکشید که صدایش در گوشی پیچید.
_جانم فردین جان؟
_بیمارستانی؟
_آره بیا بالا..چی شده؟
_خواهش میکنم زود بیا بخش اورژانس.. ترانه رو آوردم!
فرامرز با عجه "باشه" ای گفت و تماس را قطع کرد. پرستار ترانه را داخل اتاقی وارد کرد و تا کنار پنجره برد. در مقابل فردین پرده ها را با اخم کشید و گفت:
_بیرون باشین!
دستش را دور دهانش کشید و چند قدم عقب رفت. با وارد شدنِ فرامرز به اتاق ، انگار جان تازه گرفت. بازویش را گرفت و با ترس گفت:
_خونریزی داره فرامرز.. از حال رفته.. همه ی لباسش خیسه!
فرامز نگاهی به ساعد خونی اش انداخت و گفت:
_آروم باش فردین.. بیرون منتظر باش..!
با حالی وصف نشدنی از اتاق بیرون رفت و روی صندلی فلزی نشست. نگاهش را به رد خون روی دست هایش دوخت. قلبش آنچنان در سینه میکوبید که حس میکرد هر لحظه ممکن است بیرون بپرد.. چرا زمان باید تکرار میشد؟ یک کودک دیگر داشت از بین میرفت و باز هم مسببش او بود و این خانواده ی نفرین شده ی لعنتی. از شدت خشم رگ های ساعدش برجسته شده بود. دستش را داخل موهایش فرو برد و چشم بست. صدای گریه ی کودک باز هم دست از سرش بر نمیداشت.
نمیدانست چقدر گذشته که با صدای قدم های شتابان چند نفر سر بالا کرد. رادین و پروین به طرف انتهای سالن میدویدند.. از جا برخاست و با همان حالِ خراب منتظر رادین ایستاد. رادین با وحشت چشم هایش را میان او و اتاق چرخاند. در چشم هایش طوفان نوح به پا بود. با صدایی که به شدت میلرزید گفت:
_کجاست؟
_نمیدونم رادین.. هیچی نمیدونم!
راهش را به طرف اتاق کج کرد که بازویش اسیر دست فردین شد. خشم نگاه فردین را برای دومین بار در زندگی اش میدید. فک اش منقبض شد وقتی از لای دندان
هایش با زور گفت:
_بتمرگ و منتظر شو!
پروین شوکه و ناباور نگاهشان میکرد. فردین به طرف او برگشت.. خنجر نگاهش روی همان رد قدیمی قلب مادر خط دوباره کشید. چند قدم به طرفش رفت و با صدایی دورگه زمزمه کرد:
_خیالت راحت شد مادر؟
پروین سر تکان داد و اشک از گوشه ی چشمش چکید.
_بازم خودخواهی های شما و بازم جون دو تا آدم..
مردمک های چشم پروین ثابت و خیره ماند. فردین دستش را رو به اتاق گرفت و گفت:
_نمیتونیم دیگه بارِ مرگِ یه بچه ی دیگه رو روی دوشمون حمل کنیم.. نه شما و نه من دیگه نمیتونیم!
هر دو خیره در نگاهِ هم اشک ریختند و هیچ یک ندیدند درست پشت سرشان ، رادین از شنیدن جمله ی آخر چطور یکه خورد و پشتش به دیوارِ سرد چسبید.
با حس سوزش دستش آرام چشم باز کرد. اولین تصویری که مقابلش دید ، زن سفید پوش و مسنی بود که با اخم به بالای سرش خیره بود. نگاهش را بالا کشید و به سرُم رسید. هنوز نمیدانست در این اتاق و روی این تخت چه میکند. لب هایش را باز و بسته کرد چیزی بپرسد اما گلویش آنقدر خشک بود که به سرفه افتاد. پرستار گذرا نگاهش کرد و دوباره مشغولِ کار شد. همین که از کنار تختش گذشت ، توانش را جمع کرد و با صدایی که خودش هم با زور میشنید گفت:
_منو چرا آوردن ؟
پرستار همانطور که سرُم تخت کناری را کنترل میکرد گفت:
_خونریزی داشتی.. یادت نمیاد؟
چشم هایش به نقطه ای خیره شد و زمان مثل تونلی وحشتناک و دراز به عقب برگشت. همه چیز در کمتر از چند ثانیه مقابل چشم هایش جان گرفت. با حرکتی آنی پتو را از روی شکمش کنار زد و به خودش خیره شد. با صدایی لرزان پرسید:
_بچم.. بچم چطوره؟
پرستار همانطور که بی تفاوت از اتاق بیرون میرفت گفت:
_الآن دکترت میاد!
صداها مثل ناقوس مرگ در سرش میپیچید.. صدای رادین.. صدای گریه ی آنا.. "درو باز کن" گفتن های فردین ، همه چیز داشت کنار هم مینشست و این برایش شروع یک جنگ روانی بود. میان همه ی این ها فقط دنبال یک واژه بود.. یک واژه برای آسوده گشتن خیالش..کودکش چطور بود!
سعی کرد روی تخت بنشیند اما درد شدیدی که در شکمش پیچید جانش را گرفت. صدای زن را از تخت کناری اش شنید:
_تکون نخور انقدر برات خوب نیس.
مانند دیوانه ها یک نگاهش به سرُم بود و یک نگاهش به در.!
_پس چرا دکتر نمیاد؟
_بخواب بابا بالاخره میاد.. اینجا انقدر خر تو خره که تا به داد ما بدبخت بیچاره ها برسن شب شده.. تو هم زایمان کردی؟
زایمان ! کلمه ی زایمان را برای خودش زمزمه کرد. چرا حس میکرد دیگر دلش سنگین نیست؟ دستش را روی شکمش گذاشت و اشک گونه اش را خیس کرد. دردمند ناله کرد:
_هیچکی اون بیرون نیست؟
زن همچنان پرچانگی میکرد و میگفت استراحت کن ، هیچ کس
نمیدانست در این دقایق بر او چه میگذرد.. آن قدر ناله کرد و در جایش تکان خورد تا عاقبت قامت دکتر نائینی میان در نمایان شد. با دیدنش نیم خیز شد و التماس گونه گفت:
_چی شده؟
حال و روز نائینی آنقدر خراب بود که حتی قادر به نگاه کردن در چشم هایش هم نبود. جلو آمد و آمرانه گفت:
_دراز بکش خانم نیک روش.. حق نداری تا چند روز پا شی!
_بچم چی؟ چطوره؟ خونریزی داشتم.. چیزیش که نشده؟
دکتر بی توجه به حرف هایش دستش را روی قسمتی از شکمش گذاشت و فشار داد.
_هر جا درد داشتی بگو..
ترانه با وحشت به گریه افتاد. فشار دست دکتر آنقدر زیاد بود که به جای شکم ، قلبش مچاله میشد. ترسیده گفت:
_چرا فشار میدین.. بچم..
در همان ثانیه ناگهان لال شد.. انگار که شی سنگینی با تمام قدرت به صورتش خورد.. نه تنها قلب بلکه تمام وجودش از حرکت ایستاد و فقط لب هایش با بٌهت تکان خورد.
_بچ..م؟!
دکتر نگاهش کرد.. تاسف نگاهش آنقدر عمیق بود که نیازی به کلمه ها نباشد. با این حال سرش را تکان داد و زیر لب گفت:
_آرامشت و حفظ کن .. جوونی.. هنوز خیلی فرصت داری.. قرار نیست این اتفاق باعث بشه خودت و ببازی.. مطمئن باش بارداری تو شرایط مساعد تری..
مچ دستش اسیر دست های عرق کرده ی دخترک شد.. حرفش را نیمه کاره گذاشت و دستی به صورتش کشید. چشم های پر از وحشتِ ترانه قدرت تکلم را از او میگرفت. دست روی دستش گذاشت و ناراحت و گرفته افزود:
_بچه خیلی پایین بود.. همینطوری هم خطر سقط داشتی ولی شوکی که بهت وارد شد انقدر قدرت داشت که باعث خونریزی شدیدت بشه.. از دست ما کاری بر نیومد.. بچه قبل از اینکه برسی بیمارستان سقط شده بود!
قلبش تیر کشید.. دست های لرزانش از دور مچ دکتر رها شد و روی قلبش نشست. چه کسی اینگونه بی رحمانه به قلب کوچکش چنگ انداخته بود؟ دیگر صدای دکتر را نمیشنید.. وارد شدن فردین را در اتاق دید و ندید.. صدایش را شنید و نشنید.. وقتی شانه هایش اسیر دست های مردانه ی او شد ، فقط حرکت لب هایش را می دید و صدای ملتمس خودش را می شنید.
_میگه مرد.. میگه بچت مرد! میگه سقط شد!
سینه ی فردین داشت میانِ آتشِ این جهنم میسوخت.. لرزش شدید تن نحیفش را میدید و از دستش هیچ کاری بر نمی آمد. چه کسی پشتوانه ای او میشد تا در مقابل این حمله ی دوباره از پا نیفتد و بتواند پشتوانه ی این قلبِ زخم خورده باشد؟ آن هم وقتی که برای دومین بار داشت از این جام زهرآگین و تلخِ روزگار مینوشید.. این تکرار زمان آنقدر دردناک بود که چیزی تا فلج شدنش نمانده بود. سر ترانه را در آغوش گرفت و آرام و گرفته گفت:
_تو رو خدا آروم باش ترانه.. خواهش میکنم!
صدای گریه ای نمیشنید.. هر چه بود لرزش بود.. لرزش وجودی که داشت از
درون فرو میپاشید.. انگار همان زلزله ی موعود در زندگی اش اتفاق افتاده بود و همین تلنگر ، قرار بود بهانه ای باشد برای یک ریزشِ غیر قابل جبران. دست روی دست های دخترک کشید. همه ی تنش مثل یخ سرد بود. فرامرز از کنارش هشدار داد:
_اجازه بده فشارش و بگیرم.
اما هنوز جمله اش را کامل نشنیده بود که نفس های ترانه به شماره افتاد و رنگ چهره اش کبود شد. فردین با وحشت کنار رفت. چیزی که میدید شاید یکی از دردناک ترین صحنه های زندگی اش بود.. دختری که به شدت میلرزید و هر چه دست و پا میزد راه نفسش باز نمیشد. فرامز با دو از کنارش گذشت و صدای بلندش همه ی اتاق را پر کرد:
_پرستار.. سریع آرامبخش بیار.. عجله کن!
با وحشت عقب رفت و چشم به تکاپوی پرستارها دوخت. دو پرستار با سرعت خودشان را به اتاق رساندند و بالای سرش قرار گرفتند.. از آن جایی که ایستاده بود ، تنها پاهای دخترک را میدید که روی ملافه ی سفید ، برای ذره ای نفس وحشیانه تکان میخورد. با هر دو دستش پیشانی اش را فشرد و بیرون رفت. دیگر حتی یک ثانیه هم برای دیدن این درد ظرفیت نداشت. همیشه از این میترسید که یک جایی کم بیاورد و زانویش به زمین بخورد.. امروز همان روز بود.. روزی که خودش را به اندازه ی یک کوه برای ایستادن در مقابلِ این زلزله ی مخرب قوی نمیدید.
پروین با دیدنش اشکش را از روی گونه اش پاک کرد و گفت:
_چی شد؟ تو رو خدا بگو اون تو چی شده فردین؟
بی توجه به او جلو رفت. یک تکیه گاه میخواست.. یک تکیه گاه خالی برای این شانه های خسته و چند هزار تنی.. کمی که جلو رفت ، با دیدن رادین پاهایش به زمین چسبید.. انگار که انتهای دنیا همینجا بود.. سرنوشت در پی چه بود که در یک روز این همه تصویر وحشتناک از عزیزانش را به دیده اش مهمان میکرد؟
سلانه سلانه جلو رفت.. رادین روی زانو ، کنج دیوار نشسته بود و با چشم های بسته سرش را به دیوار تکیه داده بود. رد اشکش را دید که تا گردنش راه گرفته. دست روی شانه اش گذاشت و با درد گفت:
_بلند شو..!
رادین چشم باز کرد.. عسلی هایش میان دریای غم خوب خیس خورده بود. لب هایش را بالا کشید و برای ضجه نزدن با همه ی وجود مقابله کرد.
_بهم نگفت حامله ست.. نگفت داداش..چی فکر کرد که نگفت؟ فکر کرد انقدر دیوانه ام که بچه ی خودمو بکشم؟
آه ، تکه تکه و آرام از دهانش خارج شد. ضربه ای دوباره به شانه اش زد و گفت:
_دیگه برای همه چی خیلی دیره.. پاشو و این چند روز و قوی باش.. وگرنه اتفاقای خیلی بدتری می افته!
گفت و خودش را روی صندلیِ کنارِ او انداخت. آرزو میکرد دنیا همینجا به پایان برسد ولی دیگر چشم های شرمنده اش را به نگاه پر خواهش آن دختر ندوزد. سرش را رو به سقف گرفت و با
صدایی خش دار برای خودش زمزمه کرد:
_قول داده بودی مراقبش باشی لعنتی.. بازم قول دادی و بازم قولت و شکستی!
گلی همراه با سینیِ پر از غذا ، از اتاق بیرون آمد. صادق همچنان دست هایش را پشت کمر قفل کرده بود و در خانه قدم میزد. سینی را روی اُپن آشپزخانه گذاشت و چشم تَرَش را پاک کرد.
_یک لقمه نخورد صادق!
صادق ایستاد و به درِ اتاق نگاه کرد." لا اله الا الله" ی گفت و دستش را چند بار روی ریشش کشید. تمام دیشب را از شدت درد قلب و فشار نخوابیده بود. از لحظه ای که خبر بستری شدن ترانه را شنیده بود و بعد از آن ، حقایق تلخی که از زبانِ فردین با شرمندگی گفته شد ، حس میکرد دیگر نفس هم نمیکشد. رو به گلی گفت:
_همین امروز تکلیفم و با اون خانواده روشن میکنم.. شده خونه ام و هم بفروشم و خرج دادگاه کنم بیچارشون میکنم.. تک به تکشون و میندازم پشت میله های زندون.!
گلی با گریه گفت:
_خدا ازشون نگذره.. نگذره که خون دخترمون و ذره ذره کردن توی شیشه و دم نزد!
_خدا از ما هم نمیگذره که خون دخترمون تو شیشه بود و ندیدیم. کور بودیم خانوم کور..
با هر دو دستش بر سرش کوبید و گفت:
_ای خاک کل عالم و توی سر پدری مثل من کنن که انقدر جربزه نداشت دخترش و دو دستی تسلیم دست یک مشت روانیِ از خدا بی خبر نکنه!
صدای گریه ی آیلی در خانه پیچید و متعاقبش ترنم از اتاق بیرون آمد. چشم هایش از شدت گریه پف کرده بود. آیلی را بیشتر تکان داد و به طرف در برد. گلی با خواهش گفت:
_ترنم مادر خواهش کردم ازت.. هر وقت صدای گریه این بچه میاد حالش بد میشه.. !
ترنم کنار آیفون ایستاد و ناراحت گفت:
_گفتم علی بیاد ببرتش خونه مادرشوهرم تا غروب.. نمیتونم برم مامان.. دلم میمونه اینجا!
با به صدا در آمدن زنگ آیفون آیلی را در آغوشش جا به جا کرد و به طرف در برد. صادق روی یکی از مبل ها نشست و سرش را میان دستانش گرفت. گلی آرام گفت:
_حالا میخوای چیکار کنی آقا صادق؟
_قبل از اینکه طلاقش و بگیرم بیچارشون میکنم.. خدا سر شاهده اگه به خاطر پسر بزرگشون نبود رادین و زنده نمیذاشتم!
_مریضه صادق خان.. حالیش که نیست!
صادق چند لحظه نگاهش کرد و با درد گفت:
_مریض دختر منه که سه روزه نه یک کلمه حرف زده و نه یه قطره اشک ریخته.. گل دخترم و اینجوری تحویلشون دادم؟ من ترانه رو بزرگ کردم برای این روزا؟
گلی جلو رفت و کنارش نشست. با ترس به اتاق نگاه کرد و آرام تر گفت:
_چی داریم ؟ به چیمون مینازیم که با همچین آدمایی در بیفتیم آقا صادق؟ میخوای همین یه سرپناهم از سرمون بگیرن؟
لبش را گزید و با ترس افزود:
_توی در و همسایه و فامیل برامون آبرو نمیمونه.. میگن دختر صادق چیکار کرده که پرتش کردن بیرون.. هیچ *** حرف ما
رو قبول نمیکنه!
چشم های صادق ریز شد و منتظر ادامه ی حرف های او شد.
_عجله نکنیم آقا صادق.. مگه برادرش نگفت داره میره بیمارستان دوا درمون بشه؟ هیچی نباشه حد اقل یکی دو سالی طول میکشه.. ترانه هم تا اون موقع اینجا میمونه و..
صادق از جا برخاست و با صدای بلند فریاد زد:
_خجالت بکش گلناز.. از دخترت شرم نمیکنی از خدا شرمت بشه.. دخترم و نگه دارم که اون مریضِ از خدا بی خبر درمون بشه و برگرده و دوباره زندگی کنن؟ دخترم و دوباره بدم دستِ یه مشت شیاد؟ مگه چی مونده ازش برای دوباره زندگی کردن؟
گلی لبش را گاز گرفت و با خواهش گفت:
_توروخدا آروم.. مگه من میگم باهاش زندگی کنه؟ میگم عجله نکنیم.. ما که زورش و نداریم با اینا در بیفتیم.. پاش بیفته قاضی رو هم میخرن!
ترنم از پشت سر گفت:
_بابا راست میگه مامان.. حتی اگه شکایتم نکنیم باید طلاق ترانه رو ازش بگیریم.. مگه میشه دیگه با این شرایط زندگی کرد؟
گلی انگشت اشاره اش را روی بینی گذاشت و زیر لب چیزهایی گفت. صادق با تاسف سر تکان داد و دوباره راه رفتن را از سر گرفت. با به صدا در آمدن زنگ در ترنم به طرف در رفت و گفت:
_علیه.. شاید چیزی یادش رفته!
بیرون رفت و دقیقه ای طول نکشید که با صدای بلند گفت:
_بفرمایین آقا فردین.!
*************
گلی روسری اش را از روی دسته ی مبل برداشت و سر کرد. فردین "یا الله" بلندی گفت و پشت سر ترنم داخل شد. صادق بی حرف نگاهش کرد. فردین سرش را پایین انداخت و ناراحت گفت:
_ببخشید سر زده اومدم.. نگران ترانه بودم!
نگاه شماتت بار صادق لحظه ای از رویش برداشته نشد.. خیلی با خودش کلنجار رفت حرمتش را نشکند. میان همه ی آن آدم ها حسابِ این مرد از همه سوا بود.. اما با این حال دلش طاقت نیاورد و گفت:
_دیگه بسه آقا فردین.. دیگه دست از سر زندگیِ دخترم بردارین. نگران نشین.. نیاین.. خبر نگیرین.. بذارین همینی که ازش مونده تو آرامش باشه!
فردین ملتمسانه نگاهش کرد. چیزی برای گفتن نداشت. با اخم و ناراحتی زمزمه کرد:
_هر چی بگین حق دارین!
صادق جلو رفت و مقابلش ایستاد. سر پایین افتاده ی مرد جراتش را زیاد کرد و درد دلش بیرون ریخت.
_یک کلمه حرف نمیزنه.. یک لقمه غذا نمیخوره.. چاره داشته باشه پلک هم نمیزنه.. یه تیکه لباس آبی گرفته توی دستش فقط به اون نگاه میکنه.. میدونی پدر بودن یعنی چی پسرم؟ میدونی این درد و دیدن و هیچ کاری نکردن یعنی چی؟
_شاید نتونم شما رو درک کنم ولی ترانه رو درک میکنم.. خیلی بیشتر از اونی که فکرشو بکنید درکش میکنم چون من بچم و درست پونزده روز قبل از تولدش از دست دادم.. اونم نه تنها اون ، بلکه کنارش زنی که حاضر بودم براش جونمم بدم دو دستی تحویل خاک سرد دادم..
سر
بالا کرد و با التماس گفت:
_هیچ چیزی بار این گناه و اشتباه و از خانواده ی ما کم نمیکنه.. ولی خواهش میکنم اجازه بدین چند لحظه ببینمش..
صادق بی حرف نگاهش کرد.. دست گلی که از پشت روی بازویش نشست ، بی میل از مقابلش کنار رفت و راه را برایش باز کرد.
فردین تشکری کرد و به طرف اتاق ترانه رفت. تقه ای به در زد و منتظر ماند. وقتی صدایی از جانب او نشنید ، بعد از کمی مکث دستگیره را پایین کشید و داخل شد. ترانه بی کوچکترین نگاهی به او به پنجره خیره بود. جلو رفت و مقابلش روی مبل نشست. مدت زیادی در سکوت گذشت. در تمام این مدت فقط به دنبال یک واژه ی مناسب بود اما برای این جو سنگین و پر از غم هیچ جمله ای نمیافت. غمگین نگاهش کرد. موهایش نا مرتب روی شانه هایش ریخته بود. ضعف بدنش از داخل همین بلوز و شلوار نخی آبی رنگ هم مشخص بود.. صورتش آنقدر لاغر شده بود که گونه های استخوانی اش بیشتر از هر وقت دیگری در معرض دید بود و پای چشم هایش گود شده بود. آه سنگینی از دلش بیرون آمد و آرام گفت:
_میدونی بعد از روزی که نگار و دخترم و خاک کردم چیکار میکردم؟
به همان نقطه ای که دخترک خیره بود خیره شد و افزود:
_فقط فکر میکردم.. درست مثلِ تو.. به اینکه چرا اینجوری شد.. سهمِ من از این همه اتفاق چی بود؟ کجا اشتباه کردم؟ کجا میتونستم جلوی این اتفاق و بگیرم. هر جایی که منو یاد اون دو تا مینداخت فکر میکردم.. تو محوطه ای که با ذوق برای بازی دخترم درست کرده بودیم.. توی اتاقی که برای اومدنش آماده بود ، توی اتاق مشترکی که با نگار هر روز برای اومدنش نقشه میکشیدیم و تا صبح از ذوق خوابمون نمیبرد!
نفسش را با صدا بیرون داد.
_مسخره ست اگه بخوام توی این شرایط دلداریت بدم و بگم صلاح این بوده که اون بچه متولد نشه.. شاید بدتر از فحش باشه ولی فقط میخوام یه چیزی رو خوب بدونی. نه به وجود اومدن و نه از بین رفتن اون بچه بی هدف نبوده.. برای منی که هنوز نفهمیدم از دست دادن زن و بچم کجای صلاح زندگیمه گفتن این جمله آسون نیست ولی با همه ی اینا باز از ته دل ایمان دارم یه چیزی این وسط بود که باید برای داشتنش اونا رو از دست میدادم!
دستش را پیش برد و روی دست ترانه گذاشت. دست ترانه تکان خفیفی خورد اما حتی ذره ای سرش را برنگرداند.
_ترانه نذار این اتفاق زندگیت و به اغما ببره.. برای گذشتن و پشت سر گذاشتنش شب و روز گریه کن.. درد بکش.. هوار بکش ولی بریزش بیرون! اگه نریزیش بیرون همون داخل چنان ریشه میکنه که یه وقت میبینی همه ی جونت و توی مشتش گرفته. میشنوی چی میگم؟
چند دقیقه بی حرف نگاهش کرد.. پلک هایش آرام باز و بسته میشد.. انگار که در دنیای دیگری بود و اصلا صدای او
را نمی شنید. آهی کشید و از جا برخاست.. خواست قدمی به جلو بردارد اما بی اراده سرش به طرف ترانه خم شد و بوسه اش روی پیشانی دخترک نشست. دست روی تار موهایش کشید و با صدایی دو رگه گفت:
_تا هر وقت بخوای سکوت کنی من پیشتم.. حتی شده برای خودمم حرف بزنم پیشتم.. اجازه نمیدم توی غار خودت گم شی ترانه.. دردِ این گم شدن و هیچ *** مثل من نمیفهمه!
حسام پرِ بالش را مدت طولانی تری زیر دماغ ترانه تکان داد.. ترانه فقط بی حوصله چشم بست و رها با حرص تشر زد:
_بسه حسام.. اومدی که فقط دلقک بازی در بیاری؟
حسام دست به کمر زد و گفت:
_نه اومدم مثل تو و بقیه پیرای اینجا بشینم باهاش گریه کنم. بابا جمع کنین این بساط دپرس و!
روی میز کامپیوتر نشست و زیر چشمی ترانه را زیر نظر گرفت. رها دستش را جلو برد و روی صورت او کشید. با بغض گفت:
_دلت میخواد بریم مگه نه؟ حوصلت و سر بردیم!
ترانه چند لحظه در سکوت نگاهش کرد. نگاهش خالی تر از خالی بود. نفسش را بیرون داد و دوباره سر برگرداند. حسام دور از چشم آن ها با تاسف سر تکان داد. ترانه ای که در سخت ترین شرایط ها هم لبش به لبخند کوچکی برای اذیت و آزار های حسام باز میشد سخت تر از سنگ شده بود. دیگر طاقت اینگونه دیدنش را نداشت. سه ساعت بود که برایش حرف میزدند ، میگفتند و خودشان میخندیدند ، دریغ از حتی یک نگاه مستقیم! انگار که او ، هر جایی غیر از این اتاق کوچک حضور داشت!
دستی به پشت موهایش کشید و رو به رها گفت:
_یه تُک پا میرم بیرون و میام!
رها با ناراحتی برایش سر تکان داد. حسام نگاه آخر را به ترانه انداخت و بیرون رفت. همین که از اتاق خارج شد چشم های ملتمس گلی به او دوخته شد. انگار که تنها امیدش همین همبازی شوخ و پر انرژی بود. حسام پوفی کشید و با صدایی خسته گفت:
_فکر کنم حوصله شو سر بردم!
نگاه گلی پایین افتاد. جلو رفت و دست روی سرشانه ی خاله اش گذاشت.
_درست میشه خاله.. ولی نه اینجا. من به عمو صادق هم گفتم. اگه تصمیمش طلاقه براش درست نیست اینجا بمونه. باید یه مدت دور باشه!
_هنوز نمیدونیم تصمیمش چیه که حسام.. دهنش و باز نکرده یک کلمه حرف بزنه. پدرش هر شب زیر پاش میشینه اشک میریزه ولی حتی سر برنمیگردونه نگاهش کنه. براش نوبت دکتر گرفته بودم برای امروز اما از جاش تکون نخورد.. نمیدونیم دیگه باید چیکار کنیم!
_شوکه شده.. چیزی که از دست داد بچش نبود که خاله.. همه ی امیدش بود!
گلی اشک ریخت و شماتت بار نگاهش کرد.
_اگه همون اول بهم گفته بودین..
حسام ناراحت سر تکان داد و با گفتن "متاسفم" آرامی از کنارش گذشت. گوشی در جیبش مدام میلرزید. به هوای اینکه از بیمارستان است بی حوصله از جیبش بیرون کشید اما شماره
ناشناس اخم هایش را در هم فرو برد. همانطور که از خانه خارج میشد جواب داد.
_بله؟
_آقا حسام؟
صدای دخترانه برایش زیادی آشنا بود. با شک گفت:
_خودمم بفرمایین!
دختر کمی مکث کرد و گفت:
_طراوتم.. میشناسین که!
از حرکت ایستاد و با تعجب گفت:
_بله بله!
صدای فین فین دختر از پشت گوشی بلند شد. با زور گریه اش را تحمل کرد و گفت:
_میتونم ببینمتون؟
_منو؟
_بله.. اگه وقت داشته باشین!
حسام نگاهی به ساعت مچی اش انداخت.
_کِی؟
_هر وقت شما بگین!
_همین الآن میتونی؟
طراوت کمی مکث کرد و آرام گفت:
_بله.. میشه بگین کجا؟
.
.
با پاهایش علف های زیر پایش را زیر و رو میکرد که از دور متوجه طراوت شد. دختری از پشت سر صندلی اش را هل میداد. دستی به موهایش کشید و منتظر شد. دختر جوان که قبلا او را در خانه همایونفر ها دیده بود صندلی را مقابل نیمکت نگه داشت و سلام داد. آرام رو به طراوت گفت:
_من یکم اون طرف تر منتظرتون میمونم!
طراوت سری برایش تکان داد و به طرف حسام برگشت. نگاه حسام با حیرت روی او میچرخید. برای اولین بار بود که او را در پوشش بیرونی میدید. روسری کوچک و نخی سفید رنگی روی سرش انداخته بود که برای پوشاندن موهای طلایی فر روی شانه هایش اصلا کافی نبود. مانتوی گشاد و مشکی رنگی هم که به تن داشت ، مُد این روزهای تهران نبود.. پر واضح بود که مدت زیادی از بیرون نیامدنش میگذرد. از همه چیز گذشت و در نهایت به چشم های سرخ و ورم کرده ی دخترک رسید. حدس میزد او هم نصیبش را از این اتفاق برده باشد! به خصوص که روحیه لطیف و حساسی داشت. مقابلش روی نیمکت نشست و با لبخند ملایمی گفت:
_آفتاب از کجا در اومد؟
_ببخشید.. نمیخواستم وقتتون و بگیرم!
_وقتم و نگرفتی ولی مرخصی ساعتی گرفتم. برای همین گفتم بیای این پارک که به بیمارستان نزدیک تره..وگرنه دوست داشتم کافی شاپ یا جای مناسب تری قرار بذاریم!
طراوت سری تکان داد.
_مهم نیست اصلا!
لب تر کرد و گرفته گفت:
_ترانه.. حالش چطوره؟
حسام لب بالا کشید.
_هر چقدر که باید بد باشه همونقدر بده.. شایدم بدتر از بد!
_هر چی گشتم هیچ *** و نتونستم پیدا کنم که مناسب تر از شما باشه!
کمی مکث کرد و افزود:
_ما روزای خیلی بدی رو گذروندیم.. اتفاقایی که برامون افتاد روحمون و ازمون گرفت. از ما آدمای دیگه ای ساخت. شدیم آدمایی که نه برای خودشون و نه اطرافشون هیچ سودی ندارن. ترانه دست ما امانت بود.. هممون توی به این روز افتادنش مقصریم. خیلی حالم بده آقا حسام. فکر میکردم بعد از اون اتفاق هیچ وقت دیگه حالم بدتر نشه.. فکر میکردم بدتر و تجربه کردم ولی هر چی داره میگذره روزگار بدترش و نشونمون میده!
اشک از چشمش چکید و با گریه گفت:
-یه بار دیگه
با جون دو نفر بازی کردیم.. یه بار دیگه یه بچه به دنیا نیومده مرد.. برادرام.. من.. مادرم.. ترانه.. هممون نابود شدیم!
حسام رو به آسمان کرد و بی تعارف گفت:
_چرا اینا رو به من میگی؟
_برای اینکه میدونم اجازه نداریم حتی حال ترانه رو بپرسیم.. برای اینکه ازمون متنفره.. برای اینکه نمیخواد دیگه روی هیچ کدوممون و ببینه!
حسام پوزخندی زد و گفت:
_یعنی میخوای من به جای همتون این تاسف و به گوش ترانه برسونم؟
مستقیم نگاهش کرد و سرش را با تاسف تکان داد.
_کر شده طراوت خانوم.. صدای من و شما که سهله! صدای عزیزترین *** اش که پدرشه رو هم نمیشنوه.. ترانه مرده! یا بهتره بگم تو کماست!
_میدونم اگه الآن بگم رادین فکر میکنین اینجا اومدنم به خاطر اونه.. ولی باور کنین اینطور نیست. آقا حسام! یه کاری کنین این دو تا بتونن برای آخرین بار همدیگه رو ببینن. نه رادین تو شرایطیه که این و از من خواسته باشه ، نه من انقدر پست و سودجو ام که تو این شرایط به فکر برادر خودم باشم. ولی کمک کنین اگه قراره تموم بشه خودشون تموم کنن. شما میگین ترانه تو اغماست.. منم میگم رادین از روزی که شنیده قرار بوده پدر بشه از اون طبقه ی لعنتی بیرون نیومده. در و روی خودش قفل کرده بود.. دیشب با هزار زور و گریه در و باز کردیم. روی زمین وسط اسباب بازی ها خوابش برده بود. با ده تا قرص آرام بخش! میدونم بازم هیچ کدوم از اینا مهم نیست.. میدونم هیچی الآن به اندازه ی ترانه و حالی که داره مهم نیست ولی اونا باید همدیگه رو ببینن! شاید همین شوک باعث بشه ترانه همه ی نفرتش و بریزه بیرون و دردش و داد بزنه.. شاید همین باعث بشه رادین..
دستش را جلوی دهانش گرفت تا هق هقش به گوش کسی نرسد. حسام ناراحت از جا برخاست و به طرف دکه ی روزنامه رفت. بطری آب را مقابل طراوت گرفت و گفت:
_بخور یکم آروم شو!
طراوت تشکر کرد و کمی از آب نوشید. پشت دستش را روی صورتش کشید و گفت:
_بخدا.. به مرگ عزیزترین *** ام نیومدم یه کاری کنم ترانه برگرده.. من فقط..
_به خواسته ی من و تو و نفر سوم نیست طراوت خانوم.. ترانه خودش باید بخواد رادین و ببینه.. میدونی توی این شرایط با این تصمیم خودخواهانه چه ظلمی بهش میکنیم ؟ احتیاج داره یکم آروم شه.. یکم با خودش خلوت کنه. دیدن رادین توی این شرایط..
_خواهش میکنم آقا حسام.. باور کنین هیچی بدتر از بلاتکلیفی نیست.. بذارین اگه قراره تموم شه تمومش کنن! رادین هم اگه تکلیفش و بدونه زودتر باهاش کنار میاد!
حسام دستی به صورتش کشید و کمی سکوت کرد. چند لحظه به همان منوال گذشت که عاقبت گفت:
_با پدرش صحبت میکنم.. سعی میکنم راضیش کنم ولی قول نمیدم!
طراوت لبخند غمگینی زد و آرام گفت:
_شما
آدم خوش قلبی هستین.. حتی اگه نتونین هم همینکه قبول کردین باهام قرار بذارین برام کلی ارزش داشت. ممنونم!
حسام بی حرف و عمیق نگاهش کرد. همین که دخترک خداحافظی کرد و صندلی را با کنترل برگرداند به خودش آمد و از جا برخاست. از پشت سر گفت:
_برای خودت چیکار کردی؟
طراوت آرام به طرفش برگشت. حالت چشم هایش دوباره آرام و قرار را از حسام گرفت. باز هم همان حرارت و همان حس مرموز. شانه بالا داد و با درد گفت:
_بعضی وقتا خودت دلت میخواد برای خودت کاری کنی ولی نمیتونی.. تو زندگی من اتفاقایی افتاد که منو قبل از زندگی کردن کشت.. از پیله بیرون اومدن برای امثالِ من خیلی دیره.. من همون کرم ابریشمی ام که پیله اشو خیلی زود دریدن و هیچ وقت نتونست پروانه شه! همون کرمی که درختش تنها تکیه گاهش شد!
وقتی رو برگرداند و رفت ، دیگر حسام همان حسام گذشته نبود.. انگار که اینبار دخترک در دستانش ، قلب او را با خود میبرد!
ترنم دستش را زیر بازوی ترانه برد و کمک کرد تعادلش را حفظ کند. اما به ثانیه نکشید که ترانه دستش را پس کشید. اینبار گلی زیر بازویش را گرفت و با بغض گفت:
_بذار کمک کنیم مادر!
همراه گلی وارد رخت کن حمام شد. گلی تن پوشش را روی رخت آویز گذاشت و دستش را به طرف بلوزش برد. ترانه که قدمی به عقب برداشت ، گفت:
_نمیتونم تنها ولت کنم مادر.. دلم شور میزنه!
چند لحظه بی حرف نگاهش کرد و به نقطه ای خیره شد. گلی جلو رفت و لباس هایش را یکی یکی از تن کند. دستش را دور شکمش حلقه کرد. شاید بعد از شش سالگی اولین باری بود که دوباره این صحنه ها تکرار میشد. گلی که مقاومتش را دید ناراحت گفت:
_مادر فدات بشه.. همش و در نمیارم دخترم!
دستهایش شل شد و پیش پاهایش افتاد. او را داخل برد و روی چهارپایه ی پلاستیکی نشاند. زمان زیادی از آخرین باری که روی این چهارپایه ها نشسته بود میگذشت اما امروز دقیقا هم وزن همان کودکِ شش ساله بود و دنیایش به همان اندازه کوچک شده بود . آب ولرم از روی صورتش شُره میکرد و تنش را خیس میکرد.. لیفِ نرم روی بدنش کشیده میشد.. کف شامپو و صابون را روی سر و بدنش حس میکرد اما حتی برای یک حرکت کوچک هم انرژی و توان نداشت. شانه ی دراز و پلاستیکی لا به لای موهایش فرو رفت و همزمان بغض سنگین گلوی گلی شکست.
_وقتی بچه بودی همیشه دوست داشتی موهات و زیر آب شونه کنم. کِی انقدر بزرگ شدی تو؟
هق هق بی صدای مادرش را. دست هایی که کنار سرش میلرزیدند و فین فینش را میشنید.. اما همچان نگاهش به سرامیک های سرد رو به رویش بود و ذهنش میان زندانِ فلزیِ این روزهایش زندانی. انگار که نه مجال و نه آرزوی پرواز داشت. دیگر هیچ چیزِ بیرونِ این قفس برایش
ارزش نداشت.. نه شوق آسمان آبی و نه هوای صاف و بدونِ ابر!
روی تخت اتاقش نسسته بود.. ترنم بلوز بنفش رنگِ سه دکمه را مقابلش گذاشت و گفت:
_ببین چی پیدا کردم؟ این خیلی بهت میاد!
گلی نفس عمیقی کشید و بلوز را از جلوی ترنم برداشت. آن را با دقت و آرام ، همراه با شلوار نخی و راحتی تنش پوشاند و بوسه ای به موهایش زد.
ترانه خسته و کلافه سرش را روی بالش گذاشت و هر دو دستش را زیر صورتش قفل کرد.
_بذار موهاتو سشوار کنم مادر.. سرما میخوری اینجوری!
سرش را بلند کرد و با چشم دنبال وسیله ای گشت. نیم خیز شد و نگاهش را به اطراف دوخت. ترنم گوشی موبایلش را کنارش گذاشت و گفت:
_دنبال گوشیتی؟ صبح برش داشته بودم زنگ میخوره بیدار نشی!
ترانه بی توجه به او خم شد و کشوی اول عسلی را باز کرد. همین که دستش به سرهمِ آبی رنگ رسید ، چشم های گلی با درد روی هم افتاد. لباس را زیر صورتش گذاشت و چشم بست.. انگار کمی هم شده آرام گرفته بود.
با صدای سر و صدایی که از بیرون می آمد لای چشم هایش را باز کرد. خودش را به طرف بالا سُر داد و سعی کرد صاف بنشیند.. در اتاق باز شد و پدرش را در چهارچوبِ در دید. حال آشفته ای داشت . چند قدم جلو آمد و در را بست. مقابل ترانه روی تخت نشست و دستانش را داخل موهایش فرو برد. با خودش درگیر بود. چند بار دست دور چانه اش کشید و نفس های بلند کشید.
_ترانه بابا..
کمی مکث کرد.. زیر لب ذکر گفت و با صدایی شکسته گفت:
_اشتباه کردم بابا.. یه اشتباهی کردم و الآن پشیمونم.. خریت کردم.. نباید اجازه میدادم.. فکر نمیکردم به این زودی..
دوباره ساکت شد. صورتش را با دست هایش پوشاند و سر تکان داد. به طرف ترانه سربرگرداند و از میان لب هایش با زور گفت:
_رادین اومده اینجا.. حسام گفت شاید بهتر باشه برای آخرین بار همدیگه رو ببینین و این قضیه دیگه بیشتر از این کشدار نشه ، حرفایی که میزد منطقی بود ولی حالا که دیدمش میبینم دیگه جایی توی زندگیمون برای منطق نمونده! نمیتونم خودم و کنترل کنم بابا.. دیدنش مثل خنجره روی دلم.. اشتباه کردم.. نباید این اجازه رو میدادم.. دیدن رادین نه برای تو خوبه و نه من تحملش و دارم حتی یک دقیقه تو رو با اون تنها بذارم!
ترانه بی کوچک ترین واکنشی نگاهش میکرد. از روی تخت برخاست اما در لحظه ی آخر دستش اسیر دستِ دخترک شد. نگاهش این بار با همه ی تهی بودن حرفی برای گفتن داشت. همین یک واکنش کوچک برای فرو ریختن دیوار سنگیِ دلش کافی شد. دلش نمیخواست بار دیگر او را با رادین تنها بگذارد ولی انگار این راه آخرین راه بود. دستش را از دست دختر بیرون کشید و با نفس های سنگین از اتاق بیرون رفت.
چند دقیقه گذشت تا درِ اتاق باز شد..
صادق در چهار چوب در ایستاد و با اخم و محکم گفت:
_هر چی قراره بگی برو بگو و تمومش کن.. در و نمیبندی.. اگه کوچیکترین خطایی ازت سر بزنه به علی قسم نمیذارم با پای سالم از این خونه بیرون بری!
رادین نگاه لرزانش را به ترانه دوخت.. به دختری که هیچ شباهتی به دخترِ سرزنده ی چند ماه پیش نداشت.. پا داخل اتاق گذاشت. از ته دل به التماس زانوهایش افتاد که در مقابلِ این بلور شکسته تا نشود.. جلو رفت.. با اشک هایی که بی وقفه روی گونه اش میچکید و واژه ی مرد را با خودش میشست و میبرد. نگاه ترانه به درخت های رقصان و زرد رنگ پشت پنجره بود که به استقبال پاییز میرفتند.. درست مثلِ او.. اویی که عشق و شکوفه ی بهاره ی زندگی اش به پاییز و خزانش رسیده بود. رادین کنارش نشست و عمیق نگاهش کرد. تک به تک اعضای چهره اش را از نظر گذراند. لب هایش از بغض سنگینی که روی دلش سنگینی میکرد میلرزید. دستش را تا چانه ی دخترک جلو برد اما انگشت هایش در چند سانتی صورتش خشک شد. نفس هایش صدادار شد و با درد زمزمه کرد:
_نگفتی بهم!
سرش را پایین انداخت و تکه لباسِ روی ملافه ، مثل سیخی داغ در مردمک هایش فرو رفت. دستش را جلو برد و آن را لمس کرد. فاصله ی میان مرگ و زندگی همین لحظاتِ برزخی بود. نفس سنگینش را با زور بیرون داد و زمزمه کرد:
_انقدر پست نبودم ترانه.. پست بودم ولی نه انقدر که بچه ی خودمو بکشم.. بهت گفتم نمیخوام پدر شم.. گفتم مراقب باش.. گفتم هیچ وقت حامله نشو اما نگفتم قاتل بچه ی خودم میشم!
سر بالا کرد و دوباره به نیم رخ بی تفاوت ترانه خیره شد.
_میدونم ازم متنفری.. میدونم زندگیت و به گند کشیدم.. میدونم برات فقط یه تیکه آشغالم.. ولی.. ولی به حرمت همین بچه ای که..
با کشیده شدن سرهم از زیر سرش حرفش نیمه تمام ماند. ترانه لباس را طرف دیگرش گذاشت و نگاهش کرد.. آنقدر با درد و طولانی که از حرارتش قلب رادین ذره ذره آب شد. دستش را جلو برد و روی دست او گذاشت. با آخرین توانش گفت:
_میرم بیمارستان.. همین فردا میرم ترانه.. فقط یه شانس به من و زندگیمون بده. قول میدم دیگه هیچ وقت پشیمونت نکنم. من بدونِ تو میمیرم ترانه.. اگه تو هم نباشی میمیرم. قسم میخورم همه چی رو جبران کنم. به فردین ، به مامان ، به تو.. به همتون قول میدم.. میرم توی اون بیمارستان لعنتی و همه ی دوره ی درمانم و میگذرونم. اگه فقط یکبار بهم شانس بدی.. اگه یه امید کوچیک داشته باشم خوب میشم.. ترانه خواهش میکنم!
به جای ترانه ، صدای بلندِ صادق چهار ستون خانه را لرزاند.
_فکر ترانه و زندگی با اون و از سرت بیرون کن پسر.. دیگه به من مربوط نیست مریضی یا هر چیز دیگه.. برای من مهم دختریه که هر روز داره بیشتر
از روز قبل آب میشه و مثل شمع میسوزه. اومدنت برای این بود که به حرمت همه ی حمایتای برادرت این قضیه بدون رسیدن به دادگاه و پلیس تموم بشه. تو برای دخترِ من و زندگیش تموم شدی. حالا تا یادم نرفته باید حرمت مهمان خونم و نگه دارم از اینجا برو بیرون!
چشم های رادین دو گویِ پر از خون شد. نعره ی بلندی کشید و جلو رفت. انگار که دیگر در حال خودش نبود.. صورتش را نزدیک صورت صادق کرد و با دستی که به طرف ترانه گرفته بود فریاد زد:
_اون اگه دخترِ توئه زنه منه.. زندگیِ منه.. نفسمه.. اجازه نمیدم هیچ کس...
انعکاس سیلیِ محکمی که بر صورتش کوبیده شد در فضا پیچید. گلی با ترس" ای وای "بلندی گفت و پلک ترانه چند بار با عصبانیت بالا پرید. رادین سرِ کج شده اش را صاف کرد. خیسیِ خونی که از بینی اش راه گرفته بود را حس کرد.. روی آن دست کشید و با دیدن قرمزیِ خون قفسه ی سینه اش با خشم بالا و پایین شد. صادق با چشم هایی گشاد شده از خشم گفت:
_ترانه بی صاحب نیست . اینو هم تو و هم خانوادت توی گوشاتون فرو کنین. تا وقتی زنده ام نمیخوام رد پایی از هیچ کدومتون توی زندگی دخترم ببینم. این حرفِ آخرمه!
سر رادین به طرف ترانه برگشت. چشم هایش دوباره خیس شد. چانه اش لرزید و با التماس لب زد:
_حرف تو هم همینه؟
چشم های ترانه مثل دو تکه تیله ی سرد به نگاهِ او چسبید. رادین چشم بست و با بغض گفت:
_امید دارم.. تا وقتی هیچی نگفتی امید دارم نفس.. من میرم و بهت ثابت میکنم این زندگی چجوری از نو ریشه میزنه.. حتی اگه جلوم دژ آهنی هم بسازی ازش میگذرم.. ازت دست نمیکشم ترانه.. تا ته دنیا هم بری مال منی!
دیگر منتظر حرفی از جانب صادق نماند.. دست روی صورتش کشید و با سرعت از خانه بیرون رفت.
روزهای سخت با همه ی طولانی گذشتنشان ، بی وقفه از یکدیگر سبقت میگرفتند. تابستان تلخ جایش را به دومین ماه پاییز داده بود.. دیگر روی درختِ بلند و تنومندِ رو به روی پنجره ، برگ چندانی برای خیره شدن نمانده بود. همه چیز داشت برای یک خواب طولانی زمستانی آماده میشد.. هم زمینِ پاییزی و هم ترانه ای که روز به روز نگاهش به دنیای اطراف کدر تر و مات تر میشد. خانواده اش دیگر امیدی به بهبودی اش نداشتند. در تمام این مدت ، او را نزد چند روانپزشک متعدد بردند اما نه روحیه ای برای همکاری داشت و نه تن به استفاده از داروهای درمانی داد. انگار که واقعا از دنیا دست شسته بود و برایش تنها یک زندگی نباتی باقی مانده بود.
فردین هر روز عصر به ملاقاتش می آمد.. ناراحتی اش آنقدر از ته دل و نگرانی اش آنقدر واضح بود که با تمام اتفاقات پیش آمده ، صادق درِ خانه را به رویش نمی بست. چند باری اشاره کرد که پروین
میخواهد به دیدن ترانه بیاید ، اما صادق هر بار سفت و سخت مقابل این خواهش می ایستاد . تا شبی که ترانه به طور اتفاقی ، دوباره مطرح شدن این خواهش را از جانب فردین شنید و تا صبح در تب سوخت. درست از همان شب به بعد ، آمدن های فردین هم کم و کمتر شد. چرا که حس میکرد هر جا که نامی از آن ها و خانواده شان نباشد ، این دختر آرامش بیشتری دارد.
نگرانیِ او تنها ترانه نبود.. حال و روز رادین و لجبازی هایش در بیمارستان ، آرامش را به طور کل از اعضای خانواده گرفته بود. دکترش چندین بار تماس گرفت و با خواهش خواست ، برای روحیه و کمک به ادامه ی این درمان ، تن به خواسته اش بدهند و همسرش را راضی به ملاقات کنند.. میگفت شب ها تا صبح در اتاق نام ترانه را با گریه فریاد میزند و هر بار که درِ اتاقش باز میشود ، خبرِ او را از پزشک میگیرد. اما با این همه ، وقتی حال و روز دخترک را میدید ، این خواهش را غیر ممکن و محال میدانست. دیگر نه رو و نه توان بر زبان آوردن نام برادرش را در کنارِ صادق و ترانه داشت.
صادقی که روز به روز رنجور تر میشد و با دیدن ترانه ، ماه به ماه دوز قرص هایش بالاتر میرفت. شب ها تا دیر وقت کنار تخت دخترش مینشست و برایش حرف میزد. و هر شب کمی بیشتر از شب قبل امیدش به یک اشاره و واکنش کوچک از دست میرفت.
به عادت همیشه ، لیوان شیر را در دست گرفت و چند تقه به در زد. میدانست مثل تمام شب های این دو ماه ، هیچ صدایی از پشت در نخواهد شنید اما باز هم دوست داشت به همان بله های همیشگی امیدوار باشد. لای در باز بود. آرام بازش کرد و داخل شد. برعکس شب های قبل ترانه اینبار روی صندلی گوشه ی اتاق نشسته بود و زانوهایش را در آغوش گرفته بود. چیزی که در دست هایش بود زیادی آشنا به نظر میرسید. لیوان شیر را روی میز گذاشت و به طرفش رفت. چشم های نم دارش را به عروسکِ قدیمی و پارچه ای دوخت و با بغضی سنگین گفت:
_چهار سالت بود.. برای مراسم ختم پسر عمه ام رفته بودیم همدان. مدام گریه میکردی و بهونه میگرفتی. پسر عمه ام جوون بود و همه داغدار و عزادارش. هیچ *** حواسش به تو نبود که چقدر از آدمای سیاه پوشی که مدام داد و شیون میکردن میترسی. شبش از ترس تب کردی. مونده بودیم چیکار کنیم که بی بی اومد توی اتاق و این عروسک و گذاشت کنارت. هیچ وقت یادم نمیره.. وسط اون همه اشک و گریه حواسش بهت بود.. نشست و یک ساعته این عروسک و برات با دست دوخت.
نفس عمیقی کشید و گفت:
_صبر و بزرگی رو باید از اون زن یاد گرفت که یه پسرش و اسیر بردن و ده سالِ بعد ، پسر دومشم به خاطر عشقش به دختر ارباب بی صدا سر بریدن ولی حواسش حتی به گریه ی یه بچه بود. از صبح اون روز که همبازیت
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
438 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد