438 عضو
و پیدا کردی دیگه نه ترسیدی و نه گریه کردی!
ترانه عروسک را بیشتر در آغوشش فشرد و سرش را روی زانویش گذاشت. دست صادق موهایش را آرام نوازش کرد. حرف هایش گرچه تکراری اما پر از امید بود.
_زندگی تموم نشده باباجون. جوونی.. سالمی.. تا کِی میخوای خودت خودت و لِه کنی بابا؟ تا کِی میخوای تنهایی تاوانِ اشتباه هممون و بدی؟
قلبش از دردی ناگهانی گرفت. دستش را روی قلبش گذاشت و بی تفاوت به درد با زور گفت:
_از خدا خواستم خوشبختیت و ندیده از این دنیا نرم.. خواسته ی زیادیه که چشمم به دنیا باز نمونه؟ آره بابا؟
ترانه به سرعت متوجه صدای رنجور پدرش شد. سرش را بالا گرفت و نگاهش کرد. صادق روی صندلی نشست و نفس هایش صدادار شد.
_اجازه بده تمومش کنیم بابا. خودم میشینم کنارت تا هر وقتی بخوای قلعه ات و دوباره با هم میسازیم. برای من مهم تویی.. فقط تو.. نه کسایی که با ریا و کلک دخترم و اسیر بردن و شیره ی جونش رو مکیدن.
نگاه ترانه برای اولین بار پر از نگرانی شد. صادق خسته نگاهش کرد و ملتمس گفت:
_نمیدونم چقدر این قلب ضعیف جواب میده.. ولی میخوام تا وقتی داره باتریش کار میکنه کنارت باشم و همه چی رو با هم فراموش کنیم.
کمی در سکوت نگاهش کرد. وقتی مثل همیشه واکنشی از او ندید ، دستش را به لبه ی میز گرفت و با درد از جا برخاست. چهره ی جمع شده از دردش نمک بر روی زخم های کهنه ی ترانه پاشید. حس میکرد کوهی که راه گلویش را بسته ، با این زلزله در حال فروریختن است. صادق جلو آمد و سرش را بوسید . شب بخیر آرامی گفت و به طرف در رفت.. اما هنوز دستش به دستگیره ی در نرسیده بود که با شنیدن صدای ترانه نفسش بند آمد.
_بابا!
چشم هایش در همان یک ثانیه پر از اشک شد. انگار تمام تنش خشک شده بود. به طرف دخترک برگشت و با لب هایی که به شدت میلرزید و صدایی گرفته لب زد:
_جانِ بابا؟
ترانه منتظر شد فاصله ی بینشان تمام شود.. وقتی پدرش کنارش ایستاد و چندین بار بر سرش بوسه زد و خدا را شکر کرد ، با صدایی که از ته چاه بیرون می آمد گفت:
_تصمیمم...تصمیمم و گرفتم!
_هر چی تو بگی.. هر چی تو بخوای باباجون.. فقط بگو!
دستش را دور گردن پدرش حلقه کرد و کنار گوشش با درد زمزمه کرد:
_میخوام جدا شم.. ولی به یه شرط!
نگاه صادق بعد از مدت ها رنگ امید گرفت. بوسه به انگشتان ترانه زد و با گریه گفت:
_بگو بابا.. جون بخواه!
ترانه دوباره نگاهی به عروسک پارچه ای انداخت و جمله ی بعدی را آرام تر برای صادق زمزمه کرد. چشم های صادق با درد روی هم افتاد. سر تکان داد و گفت:
_باشه عزیز بابا.. گفتم که.. هر چی تو بگی!
فردین پاکت ها را از صندلی عقب برداشت و گفت:
_همش و برات تا داخل میارم و برمیگردم. ماشین
همین جا پارکه.. گم که نمیکنی؟
پروین دستی به روسری اش کشید و بغضش را قورت داد.
_تو نمیخوای بیای؟
فردین آهی کشید و آرام گفت:
_دکترش گفت فقط یک نفر.. من سه روز پیش اینجا بودم.. بابتِ چی نگرانی؟
_میترسم دلم طاقت نیاره.. میترسم پس بیفتم.. میترسم..
_باید قوی باشی مادر.. هنوز اول راهیم.. تازه دو ماه گذشته.. نشنیدی مگه دکتر چی گفت؟ هنوز خیلی راه مونده!
پروین اشک را از روی گونه اش زدود و نفس عمیقی کشید. هم پای هم از ماشین پیاده شدند و پا به محوطه ی سبز بیمارستان گذاشتند. بیماران با لباس های آبی رنگ از کنارشان میگذشتند. پروین با ترس سرش را پایین انداخت و قدم تند کرد.. اما فردین با لبخند به مردی نگاه کرد که در این دو ماه ، به آمدن هایش عادت کرده بود و با ذوق به طرفش پا تند میکرد. قدم هایش را آهسته تر کرد. مرد رو به رویش ایستاد و دستش را محکم فشرد.. آب دهانش را با پشت دست پاک کرد و با خنده گفت:
_آوردی؟
فردین متوجه منظورش شد.. یک روز که در همین محوطه ، بعد از دیدن حال و روز رادین به پیپ پناه برده بود ، کریم کنارش نشسته بود و هیجان زده به حلقه های دود خیره شده بود. دوستیِ بینشان از همان لحظات آغاز شده بود.
_امروز یه چیز دیگه برات آوردم!
کریم با اخم غلیظی لب هایش را پشت و رو کرد و پروین با ترس تشر زد:
_بیا بریم چرا ایستادی؟
دست در جیب کت پاییزه اش فرو برد و شکلات تلخ را بیرون کشید. آن را مقابل کریم گرفت و به سرشانه اش ضربه زد.
_بخور ببین از طعمش خوشت میاد؟ همون پیپ هم این طعم و داره.. منتها این خوردنی و خوشمزه ست.
کریم ابتدا با اخم نگاهی به شکلات کرد.. سپس چنگی به آن زد و بعد از نگاهی چپکی از کنارش گذشت. پروین که دور شدنش را دید گفت:
_حالا دیگه با دیوونه ها دوست میشی؟ نمیگی بلایی سرت بیارن؟
پوفی کشید و راه افتاد.
_کریم بی آزاره!
_از کجا مطمئنی؟
_از اونجا که میبینی توی محوطه آزادش گذاشتن.. چرا همه چی رو انقدر بزرگ میکنی؟
پروین سکوت کرد و تا رسیدن به بخش دیگر چیزی نگفت. فردین او را به طرف اتاق دکتر راهنمایی کرد و گفت:
_تا پیش دکتر میام ووسیله هاش و تحویل میدم...ولی بقیه اشو پرستار راهنماییت میکنه خودت بری!
درِ اتاق را با چند تقه زد و داخل شد. از قبل به دکتر خبر داده بود که برای ملاقات می آید. دکتر به احترامشان برخاست و مثل همیشه نگاهش را به پشت سرِ آن ها دوخت. فردین و پروین هر دو روی صندلی رو به روی او جا گرفتند. مرد دست هایش را در هم قفل کرد و گفت:
_بازم همسرش نیومد؟
فردین نفسش را با صدا بیرون داد.
_بهتون گفتم.. شرایطش طوری نیست که بتونه بیاد!
دکتر سر تکان داد.
_میفهمم.. دکترش در مورد وضعیت روحی خانومش
اطلاعات داد ولی خب ، چیزی که تجربه ثابت کرده اینه که تو این مراحل حضور همسر یا فرد مورد علاقه ی بیمار پشتوانه ی فوق العاده ایه.. گاهی اوقات بیمار خودش حاضر به ملاقات نمیشه اما ما اصرار میکنیم چون خیلی تو روحیه اش تاثیر داره.. چه برسه به بیمار شما که خودش برای دیدن همسرش بی تابی میکنه!
سکوت سنگینِ فردین و پروین باعث شد دکتر چند ضربه با پشت خودکار به میز بزند و بگوید:
_بسیار خب.. گفته بودم فقط یک نفر!
_مادرم میخواد بره ملاقات.. من برمیگردم!
سر تکان داد و از جا برخاست.
_درسته قبلا چند بار اومدین ولی بازم پرستار و میفرستم راهنماییتون کنن!
پروین را تا کنار پرستار راهنمایی کرد و رو به فردین گفت:
_شرایط مادرتون اصلا مساعد نیست.. به نظرم نیان ملاقات بهتر باشه چون روحیه برای بیمار خیلی مهمه.. متوجه که هستین چی میگم؟
فردین ناراحت گفت:
_آقای دکتر.. همسرش نمیتونه بیاد.. هیچ راه دیگه ای برای بهبود سریع تر نیست؟
دکتر کمی در سکوت نگاهش کرد و گفت:
_هر کاری از دستمون بر بیاد انجام میدیم.. ولی بیمار شما سلامت عقلانیش و از دست نداده. کاملا متوجه شرایط و این کوتاهی ها میشه و همین تو روند درمانش تاثیر میذاره!
سرش مثل تمام روزهای این دو ماه ، از گفته های دکتر سوت میکشید.. دکتر میگفت و او تنها با بانارحتی سر تکان میداد.. کار دیگری از او ساخته نبود!
پرستارِ مرد میان راه پله ایستاد و رو به پروین گفت:
_مثل همیشه ، از طبقه ی اول که رد میشیم نگاه به پشت میله ها نمیکنین تا برسیم طبقه ی سوم.. نگاه کنین وحشت شما اونا رو عصبی تر میکنه.. متوجهین؟
پروین مطیعانه سر تکان داد. یاد بار اولی افتاد که همین هشدار را از پرستار دیگری گرفته بود. آن وقت زیاد به اهمیت حرف هایش نیاندیشیده بود.. و درست در همان طبقه ی اول که مربوط به بیمارانِ شرایطِ حاد بود ، صحنه هایی از مرد های دیوانه دیده بود و چیزهایی شنیده بود که تا هفته ها کابوس شب هایش گشته بود. با پاهای سست پشت سرِ پرستار راه افتاد. چشم هایش را به قدم های مرد جلوی پایش دوخت و با عجله و ترس بالا رفت. صداها هر لحظه بیشتر و واضح تر میشد.. اصوات نامفهوم.. صداهای عجیب و پر تمسخری که از دهانشان خارج میکردند.. جملات رکیک و هزاران هزار کلمه ی دیگر.. دست روی گوش هایش گذاشت و از طبقه ی وحشت بار گذشت. وقتی به طبقه ی سوم رسیدند نفس عمیقی کشید. بخشی که مربوط به معتادان و قربانی های روان گردان و بیمارهای آرام تر بود. تا اتاقِ رادین پا به پای پرستار رفت. مرد پشت در توقف کرد و گفت:
_داروهاش و خورده و آرومه.. فکر نمیکنم مشکلی پیش بیاد ولی باز اگه دیدی اتفاقی افتاد کافیه دکمه ی
بالای تختش و بزنی. خودمو میرسونم!
سری تکان داد و داخل رفت. زانوهایش لرزید وقتی رادین را جمع شده در خودش ، کنار میله های پنجره دید. این چه آزمونی بود؟ دیگر چقدر باید در زندگی قربانی میداد و عزیزانش مقابلش پر پر میشدند؟ اشک از چشمانش راه گرفت و به طرف تخت رفت. کنارش که نشست ، سر رادین به طرفش برگشت. انگار در دنیای خودش غرق بود و تازه متوجه او میشد. به سرعت نگاهش را به در دوخت و هراسان گفت:
_ترانه کو؟ ترانه رو نیاوردی؟ ترانه کجاست پس مامان؟
با دو دست بازوهایش را گرفت و گفت:
_آروم باش پسرم.. آروم.. دلم برات تنگ شده بود مامان.. اومدم ببینمت!
رادین بی توجه به او به طرف در رفت.. در را باز کرد و در راهرو سرک کشید. نگاه پروین با حسرت و درد روی هیکل ورزیده اش ثابت ماند که حالا اسیر این لباس های آبی و نامرتب شده بود. قلبش داشت آتش میگرفت.. نفسش بالا نمی آمد.. وقتی مثل تمام دفعات قبل از آمدن ترانه ناامید شد.. خودش را داخل اتاق انداخت و با بغض گفت:
_بازم نیومد نه؟ نیومد..
پشتش را به دیوار تکیه داد و تا پایین سُر خورد. پروین جلو رفت و مقابل پایش ایستاد. اشکش را تند تند از روی گونه پاک میکرد.
_پروین پیش مرگت بشه.. میاد مادر.. حالش بده.. داغداره.. بذار یکم رو به راه بشه.. بخدا میاد!
رادین خیره به نقطه ای لب زد:
_نمیاد.. میدونم نمیاد مامان.. از اینجا میترسه.. از من میترسه!
به پروین نگاه کرد و افزود:
_نگاه به دیوانه های اینجا نکن.. تو بخشِ ما هیچ *** دیوونه نیست.. دکتر میگه ما با همه فرق داریم.. ما روانی نیستیم!
پروین نوازشش کرد.
_میدونم مادر.. میدونم!
_بهش بگو نترسه.. من داد و بیداد نمیکنم.. دیوونه بازی در نمیارم.. اینجا اومدم که ثابت کنم چقدر دوسش دارم.. میخوام خوب شم..بهش بگو ازم نترسه مامان.. فقط میخوام ببینمش!
دل پروین دیگر بیش از این طاقت نیاورد. سرِ رادین را در آغوش گرفت و هق هق کرد.. رادین بی توجه به گریه اش مدام جمله هایش را از نو تکرار میکرد.. آنقدر در آغوشش گریه کرد و آنقدر لرزید تا حضور پرستار را در اتاق حس کرد. مرد با اخم بالای سرش ایستاد و گفت:
_من موندم چرا به شما اجازه دادن بیای ملاقات... بیا برو بیرون خانوم.. اومدنت فقط کار ما رو سخت تر میکنه!
همانطور که از شدت گریه به سکسکه افتاده بود از بالای سرِ رادین بلند شد. پرستار دستش را رو به بیرون گرفت و بی حوصله گفت:
_سریع خداحافظی کن.. باید این شرایط و گزارش کنم. اینجوری که نمیشه!
رادین بی توجه به گریه اش جلو رفت و جدی گفت:
_مامان با ترانه بیا میشنوی چی میگم؟ اگه با ترانه نیومدی دیگه نیا.. نه خودت نه فردین.. هیچ کدومتون نیاین.. نمیخوام بیاین.. اگه ترانه
نیست شما هم نباشین.. متوجهی؟
صدایش داشت کم کم رو به فریاد میرفت که پرستار بیرونش کرد و در را به روی رادین بست. پروین پشت اتاق بسته ایستاده بود و اشک میریخت.. صدای دادِ رادین را میشنید:
_میشنوی صدامو مامان؟ یا ترانه یا هیچ کس.. بهش بگین بیاد.. بگین من منتظرش میمونم.. شده تا آخر عمر.. بگین بیاد!
دستش را جلوی دهانش گذاشت تا هق هقش را در گلو خفه کند.. مرد عصبی و پرخاشگر گفت:
_هر وقت شما میای درِ اتاقش قفل میشه.. هیچ کمکی که نمیکنی هیچ ، شرایط و براش بدترم میکنی.. حد اقل برادرش که میاد آروم تره.. کارشون به داد و بیداد نمیکشه..
دیگر صدای غر غر پرستار را نمیشنید... حتی صداهای دوباره ی دیوانه های طبقه ی اول را هم نمیشنید.. در گوشش فقط یک صدا مثل ناقوس مپیچید.. صدای پر از درد فرزندی که از پشت دیوارهای گچی ، برای برگشتن به زندگی فریاد میزد و از دستِ او کاری ساخته نبود!
فردین ماشین را رو به روی در پارک کرد. هنوز باورش نمیشد اشک های مادرش او را تا پشتِ این در کشانده باشد. دو دل و کلافه به طرف پروین برگشت و گفت:
_باور کن فقط همه چیز بدتر میشه. گول حرفای رادین و نخور مادر.. امروز از تو ترانه رو خواست.. چند روز پیش با من در مورد نسیم حرف میزد.. اون ثبات شخصیتی نداره.. تحت فشار و درمانه.. هنوز نمیدونه چی میخواد! همه ی بی تابیش به خاطر بیماریشه.. این دختر به اندازه ی کافی کشیده.. بذاریم آروم باشه!
پروین نگاهش را به در دوخت و سر تکان داد.
_نشنیدی دکتر چی گفت؟ ترانه میتونه برای ادامه ی درمانش انگیزه باشه.. ازم نخواه توی این شرایط وقتی بچم داره از دست میره به شخص دومی فکر کنم.. نمیتونم فردین.. شده به پاشم بیفتم ازش میخوام یکبار به دیدن رادین بره.. بعد از اون هر کاری خواست میتونه بکنه!
فردین با دو دست روی فرمان کوبید.
_این خودخواهیِ محضه!
بی توجه به او در را باز کرد وهمانطور که پیاده میشد گفت:
_خودخواهی.. اشتباه.. بی رحمی یا هر چیز دیگه.. من مادرم.. سعی کن بفهمی اینو!
تا به خودش بجنبد دست پروین به زنگ در رسید و دو بار پشت سر هم زنگ را فشرد. بی تاب و عصبی پیاده شد و پشت سرش ایستاد. در که باز شد ، نگاه گلی با وحشت به چشم های پروین چسبید. خواست در را ببندد که پروین دست روی در گذاشت و گفت:
_منم مادرم گلناز خانوم.. هیچ *** منو مثل شما درک نمیکنه!
گلی نگاهش را میان او و فردین چرخاند.. آنقدر بی حرف نگاهشان کرد که صدای صادق از پشت سر آمد.
_کیه گلناز؟
در را باز کرد و اینبار مردمک چشم های او خشک شد. بُهت اش کمتر از گلی طول کشید. به فردین نگاه کرد و با فکی منقبض گفت:
_این بود مردونگی و قولت؟ بهت گفتم اگه درِ این خونه رو به روی
مردونگیت نبستم رو چه حسابیه.. اما تو..
پروین میان حرفش از کنارشان رد شد و داخل رفت. گلی با ناباوری رفتنش را نگاه کرد و صادق پشت سرش راه افتاد.
_کجا خانوم؟ شما مثل اینکه زبون خوش سرتون نمیشه. نه من نه دخترم نمیخوایم دیگه شما ها رو ببینیم.. چرا متوجه نیستین؟
پروین میان خانه ایستاد و سفت و سخت گفت:
_هر چی میگی بگو آقا صادق خان.. تا نبینمش از اینجا نمیرم!
صادق دست به ریشش کشید و استغفار گفت. رو به فردینی که آشفته مقابل جاکفشی ایستاده بود کرد و گفت:
_بیا مادرت و ببر پسر.. یک عمر حرمتِ مهمان و زن جماعت رو نشکستم.. نمیخوام که بشکنم!
_همین که گفتم.. تا نبینمش نمیرم!
فردین چند قدم جلو رفت و گفت:
_بیا بریم مادر.. من که گفتم این راهش نیست.. با از بین رفتن آسایششون مشکل من و شما حل نمیشه.
پروین با زور جلوی بغضش را گرفته بود. نمیخواست بت غرورش در مقابل انسان هایی که هیچ گاه آن ها را در شان خود نمیدید بشکند. رو به گلی کرد و گفت:
_ فقط تویی که درکم میکنی.. پسرم افتاده گوشه ی بیمارستان.. من فقط میخوام با ترانه حرف بزنم!
صادق فریاد کشید:
_فکر این روزا رو وقتی میکردین که صاف توی چشمام نگاه کردین و دختر گرفتین.. وقتی هزارجور ملّق زدین که راز خانوادگیتون فاش نشه.. وقتی ذره ذره جون دخترم و مکیدین و عین خیالتونم نبود. برین خانوم.. تا همین یه جور حرمتم نشکستم برین!
فردین جلو رفت و بازوی مادرش را گرفت. همزمان نگاه شرمنده اش را به صادق دوخت و زیر گوش مادرش نجواگونه گفت:
_خواهش میکنم!
پروین بالاخره دست از تقلا برداشت. همه ی آن ها را از نظر گذراند و مطیعانه به طرف در ورودی راه افتاد.. اما با باز شدن در و صدای ضعیف ترانه هر دو در جا توقف کردند و رو برگرداندند.
_بابا..
صادق سربرگرداند و به ترانه نگاه کرد. دخترک با بغض و خواهش نگاهش میکرد. چند بار دست روی صورتش کشید و ذکر گویان راه حیاط خلوت را در پیش گرفت. نگاه فردین که با ترانه تلاقی کرد ، لبخندی بی اراده روی لبهایش نشست.. باورش نمیشد کمی هم شده بهتر است و حرف میزند.. شوکه و ناباور نگاهش میکرد که پروین از کنارش رفت. مقابل ترانه ایستاد و گفت:
_زیاد وقتت و نمیگیرم!
ترانه بی حرف از جلوی در کنار رفت و اجازه ی ورود داد. پروین داخل اتاق شد و روی صندلی نشست و منتظر نشستن ترانه شد. وقتی دخترک رو به رویش قرار گرفت خوب نگاهش کرد. آنقدر وضعیت جسمانی اش تغییر کرده بود که انگار همان ترانه ی دو ماه پیش نبود.. نفس عمیقی کشید و بی حاشیه گفت:
_نیومدم اینجا نصیحت کنم.. نیومدم بگم برگرد.. امر و نهی کنم یا دستوری بدم.. ما هم ضربه دیدیم.. اگه تو با از دست رفتن یه جنین چند ماهه انقدر
بهم ریختی ، من پشتوانه و مرد خونم رفت...جلوی چشمم دو تا امانت پر پر شد.. نوه ام رفت.... پسرم یک عمر جلوی چشممم زجر کشید و هیچی نگفتم.. انقدر ریختم تو خودم و عقده اش و بزرگ کردم که هیچ *** نفهمه دارم از داخل چه دردی رو تحمل میکنم!
کمی مکث کرد و گفت:
_نمیگم مادر نمونه ای بودم و هستم.. اما هر چی ام مادرم.. مادری که یه جیگر گوشش یک عمره که داغداره ، یکی ویلچر نشین شده و یکی دیگه داره گوشه بیمارستان جون میده. ترانه؟ خواهش میکنم.. هر تصمیمی در مورد زندگیت با رادین بگیری اعتراضی ندارم.. فقط پشت پسرم و الآن خالی نکن. نذار وقتی تنها امیدش تویی ناامید شه.. یک بار.. فقط یک بار برو ملاقاتش.. همون یکبار دیدنِ تو میتونه یک سال سرِ پا نگهش داره.
تن ترانه لرزش خفیفی گرفت. پلکش بالا پرید و آب گلویش را با زور قورت داد. پروین دست روی زانوی او گذاشت و گفت:
_فقط یکبار ترانه..
لب های ترانه چند بار باز و بسته شد.. حس میکرد راه گلویش را میلیون ها تُن شن ریزه گرفته.. دست روی گریبانش گذاشت و با زور زمزمه کرد:
ادامه دارد....???
1400/04/19 21:19?#پارت_#یازدهم
رمان_#دوئل_دل?
_نمیتونم..
امید از چشمان پروین پر کشید.. ترانه سرش را تکان داد و گفت:
_من.. من نمیتونم..
_ترانه خواهش میکنم.. فقط میخواد ببینتت.. نمیگم هیچ قولی بده.. نمیگم چیزی بگو..
_دیگه چیزی ندارم که باهاش به رادین امید بدم.. هیچی ندارم!
_من از تو هیچی نمیخوام.. فقط..
_فقط برم ملاقاتش و بهش امید واهی بدم؟ درست مثل کاری که شما یک عمر باهاش کردین؟
پروین با التماس نگاهش کرد و او افزود:
_اگه وقتی هنوز از عشقِ نسیم داشت میسوخت و میخواست جاشو با توهمِ من پر کنه جلوش می ایستادین و نمیذاشتین این فاجعه درست بشه.. اگه همون موقع بجای کوتاه اومدن در مقابل ذهن بیمارش بهش کمک میکردین الآن هیچ کدوممون آخرِ این راه نایستاده بودیم.. نه شما ، نه من و نه رادین..
حرف ها گلویش را میخراشید تا بیرون میریخت.. لرزش صدایش آنقدر زیاد بود که کنترلی بر روی کلمات نداشت.. کلماتی که ماه ها در خودش خفه کرده بود تا زهرش همه ی چیزهای اطرافش را به نابودی نکشد!
_اگه فقط یک سرِ سوزن ، فقط یک ذره به عشقِ رادین اعتماد داشتم خدا شاهده که به خاطرش همه ی عمرم و منتظر مینشستم.. ولی من تو زندگیِ پسرتون سرابم.. فقط یه سراب که توش نسیم و گذشته ی از دست رفته ش و میبینه.. بذاریین این سراب تموم شه.. حتی اگه قیمتش از دست رفتنِ زندگیِ من و امیدِ اون شه.. بذارین روی حقیقی دنیا رو ببینه.. نه منی که دیگه حتی یه سرابم نیستم! من دیگه هیچی نیستم!
پروین لب باز کرد چیزی بگوید که ترانه دست به زانویش گرفت و برخاست. در را باز کرد و با همان صدای لرزان گفت:
_خواهش میکنم دیگه هیچ وقت و تحت هیچ شرایطی سراغ من نیاین.. خیلی بیشتر از حماقت هام تاوان دادم..
پروین نگاه آخر را به او کرد و از کنارش گذشت.. ترانه تکیه اش را به در داد و چشم هایش را بست.. سرش گیج میرفت و باز هم احساس بی وزنی میکرد.. صدای هراسان فردین را مابین همه ی صداها تشخیص داد. زیر بازویش را گرفت و با نگرانی گفت:
_وزنت و بنداز روی من... چند قدم بردار برسیم به تختت..
با کمک فردین روی تخت نشست.. پدرش که متوجه صدای هراسان گلی شد از حیاط بیرون آمد و خودش را به ترانه رساند. کنارش نشست و با التماس رو به فردین گفت:
_تو رو به روح پدرت قسم میدم که دیگه دمِ درِ این خونه نیای.. نه تو و نه هیچ *** از خانوادنت..بذار با درد خودمون بسوزیم.. دخترم و به خودم ببخشین.. بسه دیگه!
چشم های فردین به نگاهِ پر از حرفِ ترانه خیره ماند.. حس عجیبی داشت.. انگار که قرار بود طرح این چشمانِ شیشه ای و پر از درد در خاطرش ماندگار شود.. چشم هایش را روی هم گذاشت و با صدایی خش دار رو به ترانه گفت:
_باشه صادق خان.. هر جور شما بخوای.. آرزوی من خوشبختی و
آرامش ترانه ست.. انتظار دیگه ای ندارم!
دیگر منتظر حرفی از جانب آن ها نشد و با قدم های سنگین و شانه هایی افتاده از خانه بیرون رفت.
پرونده ها را برای پنجمین بار زیر دستش جا به جا کرد. عینک مطالعه اش را از چشم خارج کرد و با دو انگشت چشم هایش را مالید. همزمان منصوری با دو لیوان قهوه داخل شد و با سر به میز اشاره کرد.
_تونستی چیزی متوجه بشی؟
پوفی کرد و دوباره به دفتر بزرگ آبی رنگ خیره شد.
_یه چیزی این وسط نا هماهنگه.. شک ندارم این همون چیزیه که باعث شده صد میلیون بین سودی که انتظار میرفت و دخلِ هتل اختلاف بیفته.. دارم دیوانه میشم!
منصوری جلو آمد و قهوه را روی میز گذاشت. نگاهی کجکی به کامپیوتر کرد و گفت:
_خسته ای.. ساعت از یازده شب گذشته.. بذارش برای یه وقتی که حوصله و حواست سر جاش باشه!
_نمیشه علیرضا.. فردا اول دی ماهه.. امشب باید حساب و کتابِ نیم سال آماده باشه.. اگه بخوام روی پیشنهاد نیروی ناجا حساب باز کنم باید راپور دقیق اینجا دستم باشه!
منصوری روی مبل نشست و متفکر به قهوه خیره شد.
_پس میخوای واقعا هتل و بفروشی!
خودنویس را روی میز رها کرد و همراه با نفس عمیقی گفت:
_خیلی خسته ام.. حس میکنم نود سالمه.. بین این همه مشکلات نمیتونم تنهایی از پس کارا بر بیام. مامان مراقبت بیشتری میخواد.. طراوت دوباره رفته تو لاکِ خودش.. باید مخم سرِ جاش باشه برای رادین.. آدم آهنی که نیستم. در ضمن.. اسمش فروختن نیست.. فقط میخوام اسمش از خصوصی بیاد بیرون و بشه دولتی.. مدیریت و نصف مالکیت باز مال خودمه.. پشتم به ارگان مهمی مثل ناجا گرم باشه کارا خیلی اصولی تر پیش میره. طی این چند سال این چهارمین اختلاسه!
_فکر میکردم موضوع اختلاس و خیلی زودتر از اینا بفهمی.. میدونی که منظورم چیه؟
فردین متفکر سر تکان داد.
_تو زندگیم هیچ وقت انگشت اتهام سمت هیچ *** نگرفتم.. برای همینه که دارم این همه دقیق تحقیق میکنم.. ولی خب شک ندارم که همه چی زیر سر شهرامه.. تنها کسی که از نزدیکی رادین سو استفاده میکنه و موفق میشه تو خیلی چیزا دست ببره!
_پس؟
_پس و پیش نداره.. باید مدرک داشته باشم! نمیتونم روی هوا حرف بزنم و همه چیز علیه ام بشه!
منصوری سکوت کرد و او ، دست هایش را در هم قفل کرد و پشت گردنش گذاشت.. صندلی اش را چرخ داد و زمزمه کرد:
_زندگیم مثل کلاف کاموا پیچیده تو هم علیرضا.. نمیدونم باید به کدوم دردم برسم.. گاهی فکر میکنم من اصلا آدم نیستم.. شدم مثل یه ماشین که..
سرش را تکان داد و دیگر چیزی نگفت.
_خودت میخوای که اینجوری باشه.. چرا بین همه ی این مشکلا به خودت یکم فرصت نمیدی؟ هر مردی نیاز به آرامش داره.. نیاز داره آروم شه.. اعصابش راحت شه
تا بتونه جلوی مشکلات بایسته.. جلوی خودت یه دیوار بتنی ساختی پسر.. زندگی و بدبختی هاش چشمت و کور کرده.. بهم نگو بعد نگار نمیشه به زنی فکر کرد که دیگه پنج ساله سرم از این جمله ها پره.. نیازه فردین.. برای هر مردی یه همدمِ خوب نیازه.. بخدا اگه یه روز زنم نباشه خُل میشم.. تو چجوری..
_فکر کردی راحته؟ هر چقدرم که از انسانیت فاصله گرفته باشم بالاخره یه جاهایی کم میارم.. دلم..
نفسی گرفت و آرام تر گفت:
_دلم یه خانواده میخواد.. یه محیط که توش این همه مشکل نباشه.. شده فقط چند دقیقه.. یه صدای آروم... یه..
هنوز جمله اش تمام نشده بود که صدای تلفن همراهش بلند شد. با تعجب به صفحه گوشی خیره شد.. نام لیدا روی صفحه خودنمایی میکرد.. ابرو بالا داد و گفت:
_فکر کنم میدونه بعد یازده خونه ام.. چند وقتیه زنگ زدناش مشکوک شده!
منصوری چهره جمع کرد و گفت:
_جواب بده مردِ مومن.. شانس تا جلوی پات میاد و ردش میکنی بره؟ کی بهتر از این دخترِ ساده و اصیل؟
فردین در سکوت و تردید به گوشیِ لرزان خیره بود که منصوری دوباره با اصرار و خواهش گفت:
_جوابش و بده!
گوشی را روی گوشش گذاشت و جدی گفت:
_بله؟
لیدا کمی دست و پایش را جمع کرد.. بعد از آن همه بوق انتظار جواب نداشت. لب تر کرد و دستپاچه گفت:
_سلام فردین جان.. ببخشید انگار بد موقعی مزاحم شدم!
صدای ملایم و طنازش لبخند بر لب فردین نشاند. دست روی صورتش کشید و صندلی اش را به طرف پنجره چرخاند.
_خواهش میکنم لیدا خانوم.. امری بود؟
_خب.. امر که نه.. میخواستم..
_اتفاقی افتاده؟ پدر خوبن؟
_نه نه.. یعنی بله خوبن..
_بلاخره نه یا آره؟
دخترک آرام خندید و گفت:
_چقدر حرف زدن با شما سخته.. آدم حرف برای گفتن پیدا نمیکنه!
لبخند از روی لب های فردین پر کشید و دوباره جدی شد.
_خب از اونجایی که شما زنگ زدین.. من موظفم بپرسم اتفاقی افتاده یا نه.. درسته؟
چند ثانیه سکوت شد.. منصوری خودش را به تیراس نگاه او رساند و با خواهش دست به چانه اش کشید.
_نه.. منظوری نداشتم!.. اصلا ولش کنین.. شبتون بخیر!
_لیدا؟
از جا برخاست و پرده را کنار زد. کلافه گفت:
_هنوز قولِ شام یادم نرفته.. ولی میدونی که.. این روزا خیلی روزای بدی ان برام!
_من برای این زنگ نزده بودم!
_میدونم.. فقط خواستم بدونی قولم سرِ جاشه.. فقط منتظر یه فرصت مناسبم که حوصله ات و با مشکلاتم سر نبرم.
خنده به لب های دخترک بازگشت و آرام گفت:
_یعنی امیدوار باشم؟
فردین لبخند کمرنگی زد و زمزمه کرد:
_من باید امیدوار باشم.. زیاد تو صحبت کردن پشت تلفن قهار نیستم.. جای شکره که باعث قهر و دلخوری نشدم.
لیدا خنده ی کوتاهی کرد و با تشکر کوتاه تری خداحافظی کرد. بعد از تمام شدن صحبتشان منصوری
دست به کمر زد و گفت:
_نه خوشم اومد.. بخوای میتونی!
فردین نیشخندی زد و گوشی را روی میز گذاشت.
_خیلی دختر خوبیه.. حقش نیست بی حوصلگیم و سرش خالی کنم.
_حقشم نیست اینجوری منتظرش بذاری!
فردین بی حرف نگاهش کرد.
_چرا اینطوری نگاه میکنی؟ با طنابی که این بنده خدا میده بازم به چیزی شک داری؟
_شک ندارم ولی حیفه.. من دیگه تو وضعیتی نیستم که غنچه از گلستان بچینم!
منصوری سری از روی تاسف تکان داد و چیز دیگری نگفت. با تقه ای که به در خورد سرِ هر دو به جهت مخالف برگشت.. منشی جلوی در ایستاد و گفت:
_وکیلتون اومدن..
اخم بر چهره ی فردین افتاد.
_الآن؟
_یک ربع پیش زنگ زدن گفتم اینجایین هنوز.. اصرار داشتن ببیننتون!
_خودتم دیرت شد.. بگو بیاد.. خودتم تایمت و بزن و برو!
منشی چشمی گفت و بیرون رفت. چند دقیقه ی بعد مرد میانسال وارد اتاق شد.. سلام و احوال پرسی کردند و روی کاناپه نشست. هم منصوری و هم فردین با نگرانی نگاهش میکردند که گفت:
_میدونم دیر وقت شده ولی فکر کردم اگه دیر خبر بدم مشکل ساز بشه.. میدونین که تمام کارای حقوقی برادرتون به عهده ی منه!
فردین جدی سر تکان داد.
_همسرشون.. خانم ترانه نیک روش ، امروز برای طلاق اقدام کردن.. با توجه به مدارک و دلایلشون و شرایط برادر شما ممکنه حتی به چند روز هم نکشه و حکم صادر بشه..!
فردین با بُهت نگاهش کرد.. دور از انتظار نبود اما انگار باورش سخت بود. آب دهانش را قورت داد و گفت:
_خب؟
_با توجه به شرایط روحی و پرونده پزشکی خودِ خانم نیک روش میشه اقداماتی کرد و..
_گفتین کِی اقدام کردن؟
_امروز صبح.. متاسفانه من دیر خبر دار شدم.
فردین سرش را میان دست هایش گرفت و کمی سکوت کرد. چند دقیقه بعد سر بالا آورد و آرام گفت:
_نمیخواد کاری کنین.. بذارین تموم بشه!
_ولی..
_ولی و اما و اگر نداره.. چیزی بود که دیر یا زود منتظرش بودیم.. چند روز طول میکشه؟
مرد لب بالا کشید.
_وکیلشون مجرب باشه کمتر از سه روز..!
فردین سری تکان داد و لب هایش را روی هم فشرد.
_ممنون که خبر دادین!
و با همین جمله ی کوتاه راه را به روی صحبت های دیگر بست. مرد تشکر کوتاهی کرد و به همان سرعتی که آمده بود آنجا را ترک کرد. وقتی در پشت سرش بسته شد ، خودش را روی صندلی ولو کرد و سرش را به پشت تکیه داد. صدای نگران منصوری را شنید:
_اگه رادین بفهمه خیلی ناجور میشه!
با همان چشم های بسته زمزمه کرد:
_نباید فعلا بفهمه.. روند درمانش خوبه.. وقتی حالش بهتر بشه بهترم قبول میکنه!
دستی به صورتش کشید و برای خودش زمزمه کرد:
_مجبوره که قبول کنه!
بیوک خانم لیوانِ قند آب را مقابل پروین نگه داشت و با ناراحتی گفت:
_پروین جان.. فقط یه قلپ.. خواهش میکنم!
پروین
لیوان را پس زد و صورتش را با دست هایش پوشاند. بیوک خانم با نگرانی دوباره شماره ی فردین را گرفت. بعد از آن آشوبی که به پا شده بود و رفتن به خانه ی کوچکی که با کمک فردین خریده بودند ، اولین باری بود که دوباره پا در این خانه میگذاشت. وقتی طراوت با گریه زنگ زد و از شرایط پروین گفت ، چنان دست و پایش را گم کرد که بی خیال خجالتش شد و خودش را به آنجا رساند.
طراوت جلو آمد و با گریه گفت:
_فشارش بالاست.. آب قند ندیم.
_توش آبلیمو ریختم یکم شیرینش کردم.. زنگ زدی به دکتر؟
طراوت سر تکان داد و چشمش به فردینی افتاد که خودش را با قدم های بلند به خانه رساند. با هیجان گفت:
_داداش اومد!
بیوک خانم بی درنگ جلو رفت و با ترس گفت:
_فردین جان کجایی؟ چرا گوشی رو جواب نمیدی؟
فردین با دیدنش نگران پرسید:
_چی شده؟
_پروین فشارش خیلی بالاست.. زنگ زدیم دکتر بیاد!
"لعنتی" زیر لب گفت و به طرف پذیرایی رفت. امروز یکی از بدترین روزهای زندگی اش بود. مسبب اختلاس ها را بالاخره یافته بود.. چهره ی گچ شده ی شهرام از پشت پرده ی چشمانش کنار نمیرفت. اگر منصوری جلویش را نمیگرفت واقعا نمیدانست قرار بود چه اتفاقی در هتل رخ بدهد.
با قدم های بلند خودش را به سالن رساند و کنار مادرش ایستاد. پروین دستش را گرفت و نالید:
_رادین... رادین بفهمه میمیره!
صندلی را کمی جلو کشید و کنار مادرش نشست. حدس میزد مادرش موضوع طلاق را فهمیده باشد.. امروز صبح حکم صادر شده بود! دستی به صورتش کشید و گفت:
_بالاخره باید اتفاق می افتاد .. انتظار دیگه ای داشتی؟
پروین با گریه سر تکان داد.
_خیلی زود بود.. رادین نابود میشه.. چرا صبر نکرد لا اقل یکم بهتر بشه.. این چه مصیبتیه وسطِ این اوضاع؟
_خیلِ خب یکم آروم باش.. ببین فشارت دوباره رفته بالا.. با آزار دادن خودت چی درست میشه؟ نمیذاریم رادین بفهمه فعلا!
بیوک خانم از پشت سر گفت:
_چرا زودتر اطلاع ندادی که این بنده خدا یک دفعه شوکه نشه؟ وکیلش میگه یک هفته ی پیش بهت خبر داده اقدامشونو.. کاش باهاش حرف میزدی حد اقل چند ماه صبر کنه.. یا میذاشتی ما حرف بزنیم.
_چرا نمیخواین قبول کنین عمه؟ زندگیِ اون دختر به خاک سیاه نشست.. حق داشت خودش و از این وضعیت بکشه بیرون.. خیلی خانومی کرده که به جرم تدلیس ازمون شکایت نکرده و فقط بی صدا طلاقشو خواسته.. رادین و نمیتونیم مثل یه انگل وابسته به ترانه نگه داریم.. باید خودش بجنگه.. خودش بخواد.. برای خودش و زندگیِ خودش نه رسیدن به یه توهم!
دیگر کسی چیزی نگفت و تنها صدای گریه ی آرام طروات و ناله های پروین در فضا پر شد.
بعد از معاینه ی دکتر و سفارشش به استراحتِ پروین و دور نگه داشته شدنش از استرس
، به اتاقش پناه برد و روی تخت دراز کشید.. حجم مشکلات روز به روز بیشتر میشد و دستش به جایی بند نبود. گوشی را بالا آورد و روی نام ترانه توقف کرد. میدانست حالِ او از همه خراب تر است.. دلش میخواست چیزی بگوید.. کنارش باشد و کمی هم شده برای گذراندن این روزها کمکش کند ، اما قسمِ صادق و مهم تر از همه ، از بین رفتنِ همه ی نسبت های بینشان ، دیگر اجازه ای به او نمیداد. چند بار دست روی صورت کشید و مردد به شماره نگاه کرد.. نفسش را بیرون داد و گوشی را روی تخت گذاشت.. همین که چشم بست صدای زنگ گوشی را شنید. از دیدن اسم ترانه آنقدر جا خورد که چند لحظه با مکث به گوشی خیره شد. نیم خیز شد و جواب داد:
_الو؟
_نمیخواستم مزاحمتون بشم.. فقط خواستم برای آخرین بار باهاتون حرف بزنم!
دستی لای موهایش کشید و آرام گفت:
_برای هیچی مجبور نیستی.. به خاطر هیچی سرزنشت نمیکنم.
_آقا فردین..
صدای پر از بغض و لرزش دخترک روی قلبش ناخن کشید. نفس بیرون داد و آرام گفت:
_جانم؟
_من از شما چیزی جز خوبی ندیدم.. اولش رفتار سردتون باعث شد فکر کنم از همه بی خیال ترین.. ولی کارایی که برام کردین غیر قابل جبرانه.. دوست دارم قبل از هر چیزی بدونین من هیچ کینه ای از شما به دل ندارم!
فردین متفکر سکوت کرد.
_قبلا به مادرتونم گفتم.. هیچ *** مقصر سرنوشت من نیست.. چون این من بودم که چشمم و روی واقعیت ها بستم و اسیر یه رویای صورتی شدم. راه من و رادین از اول هم جدا بود.. من برای اون سایه ای از گذشته بودم ، اون برای من یه عادت و اجبار! بعد از این همه زخم خوردن و زخم دیدن ، دیگه هیچ کدوم از ما نمیتونست یه زندگیِ دوباره شروع کنه! با هم نمیشد..
_ترانه.. مجبور نیستی اینا رو..
_توروخدا بذارین حرفامو بزنم.. شاید دیگه فرصت نشه!
فردین بی حرف به نقطه ای خیره ماند.
_من از رادین هم دلگیر نیستم.. رادین مریض بود.. اختیار کارهاش و نداشت و همین زندگیمونو خراب کرد.. منم به اندازه ی اون مقصر بودم.. شاید اگه از همون اول متوجه بیماریش میشدم رفتارم طور دیگه ای میشد.. شاید میتونستم هم به اون و هم به خودم کمک کنم.. نمیدونم.. شایدم از همون لحظه جا میزدم!
نفسی گرفت و گفت:
_امروز این زندگی نقطه ی پایانش گذاشته شد... اما اثرات و ردش تا عمر دارم روی زندگیم میمونه. امیدوارم برای رادین اینطور نشه.. کاش همراهِ این بیماری همه ی روزای با هم بودنمونم از یادش بره!
فردین چشم بست و با درد گفت:
_هنوز جوونی ترانه.. خیلی فرصت داری!
_من به فرصت ها فکر نمیکنم.. از این به بعد دلم فقط یه زندگیِ آروم میخواد.. نه آرزویی دارم و نه رویایی.. فقط میخوام..
کمی مکث کرد و آرام تر گفت:
_خطم و عوض کردم.. دیگه این
سیمکارت و ندارم. خواستم برای آخرین بار با یکی که حرف دلمو میفهمه حرف بزنم.. ببخشید اگه ناراحتتون کردم!
_ترانه؟ گفتی مزاحمت نشم و نشدم.. ولی خودت و از زندگیِ همه حذف نکن.. من تا هر وقت که بخوای مثل یه برادر پشتت میمونم.. مهم نیست نسبتی با هم نداشته باشیم.. کمکت میکنم از نو پاشی.. کافیه خودت بخوای!
_برای همه چی ممنون آقا فردین..خداحافظ!
لب هایش را روی هم فشرد و ناراضی و غمگین گفت:
_مراقب خودت باش!
کمی سکوت شد و متعاقبش صدای بوق ممتد در گوشی پیچید. نفس عمیقی کشید و به سقف اتاق خیره شد. مگر با یک خداحافظی میشد از زیرِ این مسئولیت شانه خالی کرد؟ یک زندگی خراب شده بود و او هم مثل تک تک افراد این خانه مقصر بود.. قصورش در فرارش بود.. فراری که آن چهار سال را برای همه ی اعضای بی پناه خانواده اش جهنم کرد!
غرقِ در فکر و ناراحت به طرف حمام راه افتاد و دوشی گرفت. همین که بیرون آمد چشمش به صفحه ی چشمک زنِ گوشی افتاد. با اخم های درهم به طرف گوشی رفت و با دیدن نام شهرام اخمش غلیظ تر شد. چنگی به گوشی زد و فریاد زد:
_با چه رویی داری بهم زنگ میزنی؟
_فردین خان چند لحظه گوش کن.. بخدا داری اشتباه میکنی!
موهایش را با یک دست کشید و عصبی گفت:
_اگه همه ی چهارصد میلیون و تا فردا به حساب هتل و شرکت نریزی و از این شهر نری قسم میخورم که برای مادر مریضت دل نسوزونم شهرام.. قسم میخورم!
_از کجا بیارم این پولو؟ چرا باید بدم وقتی گناهی ندارم؟
_خیلی بی چشم و رویی شهرام..باش تا حق و قانون ازت بگیره!
خواست گوشی را قطع کند که با جمله ی شهرام خشکش زد.
_رادین از طلاق خبر داره؟
پلکش از شدت عصبانیت بالا پرید و فک اش منقبض شد.. از لای دندان های غرید:
_منظور؟
_نمیخواستم کار به اینجا برسه ولی حالا که تنها راه همینه منم مجبورم از خودم دفاع کنم. یک ماه ازت وقت میخوام.. اگه این وقت و بهم بدی همه چی رو حل میکنم.. وگرنه..
_وگرنه همه چی رو به رادین میگی؟ چقدر تو کثیفی؟ با فهمیدن و داغون شدنِ رادین چی برای تو عوض میشه؟
_چیزی برای من عوض نمیشه اما برای شما خیلی چیزا عوض میشه.. یک ماه بهم فرصت بده فردین خان.. خواهش میکنم!
_تو زندگیم به کسی باج ندادم.. به خوک کثیفی مثل تو هم نمیدم.. فردا با مامور جلوی خونتم شهرام.. خودت خواستی!
گفت و گوشی را قطع کرد.. حتی شده با رادین هم در این باره صحبت میکرد ، نباید دیگر به او و کارهایش باج میداد. گوشی را با عصبانیت روی تخت کوبید و سرش را میان دست هایش گرفت.
همانطور که بارانی کرم رنگش را میپوشید و درهای کمد را برای یافتن چتر باز میکرد ، گوشی را ما بین کتف و چانه اش نگه داشت و به محض شنیدن صدای منصوری گفت:
_چرا
گوشیت و جواب نمیدی علیرضا؟
_ساعت و نگاه کردی فردین جان؟ هنوز هفت نشده!
_میام دنبالت بریم دمِ خونه ی شهرام.. آماده باش!
_چیزی شده؟
چتر را روی تخت گذاشت و روی شقیقه اش دست کشید.
_چی میخواستی بشه علیرضا؟ دیروز توی هتل گفتم بذار با مامور و قانون این مشکل و حل کنیم.. گفتی مادرش مریضه و سکته میکنه.. گفتی نون آور خونست.. فرصت بدیم.. آخه من به تو چی بگم؟
_نگرانم کردی.. چی شد؟
_آماده باش تا ده دقیقه جلوی خونتم!
_باشه منتظرم.
گوشی را داخل جیب بارانی گذاشت و از خانه بیرون رفت.. تهران شاهد یکی از بارانی ترین روزهای سال بود.. چشم چشم را نمیدید. با دو خودش را به پارکینگ رساند و با عجله به طرف خانه ی منصوری راند. بعد از آن همه تهدیدِ دیروز بعید نبود یا پا به فرار بگذارد و یا تهدیدش را عملی کند. باید قبل از گره خوردن کارها دست و پایش را میبست.
با دو بوقی که زد ، منصوری با دو از خانه بیرون آمد و سوار شد.
_اوه اوه عجب بارونیه.. سلام!
فردین برایش سر تکان داد.
_از شانسِ منه.
_چی شده حالا؟ دق کردم تا بیای.
_با رادین تهدیدم کرد..
_چی؟؟؟
_دیروز زنگ زد که جریان طلاق و به رادین میگه!
منصوری دست به شقیقه اش کشید.
_چی میخواد حالا؟
_یک ماه فرصت.. به خیالش که ما هم پپه ایم.. راه و باز میکنیم تا آقا در بره!
_فردین اگه بره بگه چی؟ یه تله براش کار میذاشتی لا اقل!
فردین لب به دندان گرفت و داخل خیابان فرعی پیچید.
_اون لحظه خون جلو چشمام و گرفته بود.. حالیم نبود هیچی.. بعدا به خودم لعنت فرستادم که چرا در ظاهر قبول نکردم!
منصوری متفکر به رو به رو خیره شد و گفت:
_اگه بفهمه توی این اوضاع خیلی همه چی بهم میریزه!
فردین نفسش را بیرون داد و پایش را بیشتر روی گاز فشرد.
مقابل خانه توقف کرد.. نگاهی به آپارتمان چهار طبقه انداخت و گفت:
_باهام میای یا میمونی؟
_کاش با مامور میومدیم فردین!
_خیلی طول میکشه.. تا شکایت کنیم و ثابت بشه و جلبش و بگیریم در رفته.. مجبورم خودم دست به کار بشم!
منصوری در را باز کرد و ناچار گفت:
_پس منم میام باهات!
زنگ اول را فشرد و کمی منتظر ماند. مدتی طول کشید تا پیرزن جواب داد. از او خواست در را باز کند و بی معطلی پله ها را بالا رفت. پیرزن با چادرنماز سفید مقابل خانه ایستادو نگاه نگرانش را به آن ها دوخت.
_سلام.. چی شده مادر؟
کمی شرمنده شد و ناراحت گفت:
_میشه به شهرام بگین بیاد دمِ در؟
زن کمی با دقت نگاهش کرد و گفت:
_دوست شهرامین؟
فکش را روی هم فشرد و ناراضی گفت:
_بله.. میشه صداش کنین؟
_پیش پای شما رفت.. یک ساعتی هست راهیش کردم!
هر دو یکه خوردند.. منصوری نگاهش کرد و گفت:
_کجا؟!
_گفت ماموریت کاریه.. یکم پول گذاشت و رفت.. شما
کی هستین؟
فردین دستی به سرش کشید و گفت:
_ببین مادر من صاحب همون هتلی ام که تو امور اداریش کار میکنه.. برام مهمه بدونم کجا رفته.. خواهش میکنم اگه میدونین بگین.
چهره ی زن ناراحت شد و گفت:
_برادر رادین جانی؟
فردین سر تکان داد.
_به خدا نمیدونم.. فقط گفت ماموریت.. خدا پدرت و بیامرزه.. برای برادرت خیلی ناراحت شدم.. جوون خوبی بود!
بُهت فردین چند برابر شد و با ترس پرسید:
_چطور؟
پیرزن چادرش را کمی جلو کشید و نفسش را بیرون داد.
_شهرام دیروز گفت که تو آسایشگاه بستری شده.. هر از گاهی میومدن اینجا با شهرام حرف میزدن.. کاری به جوونی کردنشون ندارم ولی..
_چیز دیگه ای نگفت؟
زن کمی نگاهش کرد و گفت:
_نه والا... همینو گفت.. بعدم رفت ملاقاتش.
فردین با وحشت دو قدم عقب رفت. منصوری دست روی شانه اش گذاشت و رو به زن گفت:
_مطمئنین رفت ملاقات؟
_به من که عصری گفت میرم ملاقاتش.. بعدم که اومد چیز زیادی نگفت.. فقط گفت باید یه مدت بره ماموریت.. دل تو دلم نیس مادر.. کار بدی کرده؟ چی شده؟
فردین دست به نرده ها گرفت و برگشت. سینه اش سنگین شده بود. زن دوباره نگران گفت:
_آخه چی شده؟
منصوری همان طور که پشت سر فردین پله ها را پایین میرفت گفت:
_چیزی نشده.. شما نگران نباشین.
فردین با دو از آپارتمان خارج شد و منصوری به دنبالش دوید. سوار ماشین شد و با داد چندین ضربه به فرمان زد.
_حالا آروم باش فردین.. هنوز که چیزی نشده.. اگه اتفاقی میفتاد بهت زنگ میزدن.
_اتفاق بزرگ تر از این که اون خوک کثیف به آرزوش رسید؟
ماشین را روشن کرد و مانند تیرِ از کمان رها شده به طرف بیمارستان راند. چیزی تا بیمارستان نمانده بود که متوجه لرزش گوشی شد. دستش را دور فرمان محکم کرد و گفت:
_جواب بده ببین کیه علیرضا!
منصوری گوشی را روی گوشش گذاشت و هر لحظه بیشتر از قبل رنگ از رخ اش پرید.. میان فریاد های فردین که مدام میپرسید چه اتفاقی افتاده و صدای مردِ پشت گوشی گیر کرده بود.. وقتی مکالمه اش تمام شد تقریبا جلوی بیمارستان رسیده بودند. نگاهِ پر از وحشتش به رو به رو چسبیده بود. فردین دستی به شانه اش زد و بی تاب غرید:
_دِ میگم کی بود؟
منصوری آب دهانش را قورت داد و با ترس گفت:
_رادین..
درست در همان لحظه صدای منصوری میانِ آژیر بلند ماشین آتش نشانی گم شد. دیگر عقل از سرش پرید.. از ماشین پیاده شد و چشم های پر از وحشتش را به جمعیتی دوخت که مقابل بیمارستان تجمع کرده بودند. حس از پاهایش رفت و لب هایش تنها به اندازه ی گفتنِ یک کلمه از هم فاصله گرفت:
_یا خدا...
با همان پاهای سُست و لرزان جلو رفت. صدای منصوری را از پشت میشنید و نمیشنید..نگاهش به آن ماشین آتش نشانی بزرگِ مقابل
ساختمان بود و نردبان های بلندی که تا پشت طبقه ی سوم بالا گرفته بودند.. تازه حواسش به دود غلیظی که از ساختمان بیرون میزد جلب شد. چشم هایش در هر ثانیه هزار بار تنگ و گشاد میشد.. آسمان هم انگار با او سرِ لج افتاده بود. باران به شدت روی سر و صورتش میریخت و دیدش را تار میکرد. نفهمید با چه حالی و چگونه میان جمعیت رسید. صداها را گنگ و نامفهموم میشنید.
"تو رو خدا دقیق بشمار خانم ریاحی.. چند نفر موندن؟ کسی داخل نباشه"
"حسنی بیرونه؟ مدیر چی؟ بیرون اومدن مدیر و دیدین؟"
"تو رو خدا یکی بگه آقای باهر و دیدین یا نه.. خدایا"
"سرِ همه رو جمع کنین بخش داخلیِ پشت محوطه.. تو رو خدا عجله کنین بچه ها"
مچ دستش که گرفته شد ، چشم از عمارت برداشت و تازه متوجه موقعیتش شد. مامور آتش نشانی بی حوصله و با عجله گفت:
_عقب بایست آقا.. عقب!... عقب!
آتش به جانش افتاد.. انگار او بود که داشت میان شعله های آتش میسوخت.. سر چرخاند و تازه متوجه جماعتی شد که هر کدام به طرفی می دویدند. میانِ پرستارانِ مرد و زن ، بیمارانِ آبی پوش و ترسیده خار شد و در چشمانش فرو رفت. جلو رفت و به مقنعه ی یکی از پرستارها چنگ زد.. خدا را شکر میکرد که هنوز قدرت تکلم داشت. زن با ترس به عقب برگشت.. خیره به صورتش با وحشت گفت:
_رادین کو؟ برادرم کجاست؟
زن همانطور که دست یکی از بیمارانِ ترسیده را سفت گرفته بود گفت:
_رادین کیه؟ بیمارتونه؟
مردمک چشم هایش ثابت شد. مثلِ رباط چند قدم رفت و این بار بازوی یک پرستارِ مرد را گرفت. با شدت بیشتری غرید:
_برادرم کجاست؟ رادین کجاست؟
پرستارِ مرد او را شناخت.. چند باری او را تا اتاقِ رادین راهنمایی کرده بود. با دست آزادش به بازویش زد و هراسان گفت:
_آروم باشین.. مامورا دارن همه تلاششون و میکنن. من الآن میگردم ببینم برادرتون بین کسایی که خارج شده از ساختمون هست یا نه!
خواست برگردد اما دست فردین مانع شد.. سیبک گلویش چند بار بالا و پایین شد و نالید:
_چی شده؟ چی شده اینجا چرا داره میسوزه؟
_طبقه ی سه آتیش سوزی شده.. آروم یه گوشه بایستین من الآن برادرتون و پیدا میکنم.. به احتمال قوی همه از ساختمون خارج شدن! میشنوین چی میگم؟ چند لحظه گوشه بایستین!
بی خیالِ پرستار شد و به طرف جمعیت راه افتاد. بیمارانِ آبی پوش هر کدام به طرفی می دویدند.. دیوانه شده بود. درست مثل همان روزی که به امید تشخیص اشتباه تا کنارِ ماشینِ سوخته ی کنارِ دره با پاهای سِر شده دویده بود. این چه آتشی بود که خاموشی نمیگرفت؟ چه شعله ای بود که میان زندگی اش افتاده بود. قامت بلند و ورزیده ی کسی که پشت به او ایستاده بود قلبش را به تکاپو انداخت. به طرفش پا تند کرد و
شانه اش را با امید برگرداند. مرد برگشت و گیج و واج نگاهش کرد.. رادین نبود ! نه او و نه نفر دوم و سوم و چهارمی که دیوانه وار به سمتشان دویده بود.. رادین نبود.. میانِ هیچ کدام از آن ها نبود!
نمیدانست چقدر به این طرف و آن طرف دویده است.. نمیدانست در پی دیدن آن چشم های عسلی شانه ی چند مرد آبی پوش را برگردانده..باران بود و بوی دود و صداهای گریه و فریاد.. درست مثلِ یک جهنمِ عمیق که هر لحظه او را در خودش میبلعید. شانه اش از پشت کشیده شد.. دستش کشیده شد.. اما از حرکت نایستاد.. صدای منصوری را میشنید و نمیشنید.. فقط صدای گریه ی دیوانه های ترسیده بود و داد و بیدادهای ماموران آتش نشانی.
منصوری با آخرین توانش او را به طرف خود برگرداند. حال و روزش فرقی با دیوانه های دور و برش نداشت. شانه اش را فشرد و با گریه گفت:
_بیا فردین...
چشم های گشاد شده از ترسش دوباره روی ساختمان متوقف شد.. دیگر خبری از آتش و دود نبود.. مقابلِ درِ ساختمان دو آمبولانس ایستاده بود. هاج و واج دویدن پرستارها را نگاه میکرد که با جمله ی دوم منصوری تیر خلاص به قلبش خورد.
_میگن چند نفر تو ساختمون بوده.. تو رو به خدا بیا بریم ببینیم چه خبره!
مثل دیوانه ها نگاهش را مابین منصوری و آمبولانس ها چرخاند.. آب دهانش را قورت داد و رو برگرداند. با هر توانی که داشت بیماران را کنار میزد.. همه را با شدت به طرف خود برمیگرداند.. منصوری کتفش را گرفت اما زمزمه های دیوانه وارش قطع شدنی نبود..
_نیست.. رادین اون تو نیست... همینجاست.. الآن پیداش میکنم.
میگفت و بی اختیار همه را به طرفِ خود بر میگرداند. منصوری فریاد کشید:
_فردین بیا بریم.. فردین!
یکباره به طرفش برگشت و فریادش زمین را لرزاند:
_رادین داخل نیــست لعنتی..!
سینه اش با شدت بالا و پایین میشد. نگاه خیس منصوری را که دید کم کم جان از تنش رفت.. چهره اش مچاله شد و با گریه سر کج کرد.
_نیست علیرضا.. رادین داخلِ اون ساختمون خراب شده نیست!
_نیست.. .. باشه نیست..مگه من چی میگم مردِ مومن؟ تو رو به هر کی میپرستی بیا بریم نگاه کنیم..
چشمش برای بار هزارم به ورودی بیمارستان افتاد. زنی سیاه پوش روی زمین نشسته بود و چنگ به صورتش میزد.. همین که برانکارد های پر از سالن بیرون آمدند ، قدم هایش دوباره جان گرفت و به آن سو کشیده شد. دو جسدِ سوخته را که روی ملافه های سفید دید ، در جا خشکش زد. هنوز چهره ی نیم سوخته ی نگار از مقابل چشم هایش پاک نشده بود.. هنوز کابوسِ آن تصاویر دیدگانش را رها نکرده بود.. مگر دنیا میتوانست انقدر بی رحم باشد؟ صدای خشکی از کنارش گفت:
_اجساد شناسایی شدن؟ سرشماریِ دقیق میخوام خانومِ رضوانی. به خانواده
ی همه زنگ بزنید.
بی اراده به طرف یکی از تخت ها راه افتاد.. ملافه را که کنار زد بدنش لرزید.. به جز تکه ای از صورتِ مرد هیچ جایش قابل شناسایی نبود.. ملافه را روی سرش کشید و قدمی عقب رفت. منصوری بازویش را گرفت.
_چی شد؟
سرش را در جهت منفی تکان داد. جان میخواست از تنش برود و تنها منتظر یک اشاره بود!
باز همان مردِ پرستار جلو آمد و گفت:
_برادرتون بین کسایی که بیرون رفتن نبودن.. همه اجساد و شناسایی کردین؟
به طرفش برگشت.. چقد راحت از لفظ جسد استفاده میکرد.. مگر رادین جسد شده بود؟
منصوری به جایش جواب داد:
_یکی نیم سوخته بود و با آمبولانس بردن.. یکی تشخیص داده شد.. این یکی هم نبود.. مگه بازم کسی مونده؟
هنوز جمله اش تمام نشده بود که یک برانکارد دیگر از سالن بیرون آورده شد.. با این تفاوت که همه جای آن را با ملافه ی سفید پوشانده بودند. پاهای فردین بی اختیار به سمتش کشیده شد.. حس غریبی به دلش چنگ انداخت.. انگار که این جسد با بقیه فرق داشت! مرد برانکارد را مقابل آمبولانسِ آماده متوقف کرد و گفت:
_همه چیش سوخته.. اصلا قابل تشخیص نیست.. نه مو نه گوشت.. هیچی ازش نمونده.. باید بره برای شناسایی دقیق!
دستش را روی تخت گذاشت و با زور زمزمه کرد:
_بذارین ببینم!
مرد با اخم گفت:
_تشخیصش سخته.. مطمئنین میخواین ببینین؟
دستش را از روی تخت پس نکشید.. حتی وقتی منصوری با گریه گفت: "فردین جان؟" .. دست های مردانه و لرزانش ملافه را آرام کنار زد.. راست میگفتند.. منظره ی وحشتناک و تعفن آورِ رو به رویش قابل تشخیص نبود.. اما این استخوان های درشت و ورزیده زیادی آشنا بودند.. نگاهش روی همه ی اجزای سوخته حریصانه به چرخش در آمد.. فقط به دنبالِ یک روزنه ی امید کوچک.. یک چیزِ اشتباه... اما میانِ همان التماس ها بود که چشمش به چیزی افتاد و راهِ آخرین نفس را هم به رویش بست.. انگشترِ سیاه شده ی طلا همان قطره ی زهری شد که قرار بود جانش را بگیرد. دستش را جلو برد. تنها با یک لمسِ جزئی انگشتر از انگشت سوخته ی رادین بیرون آمد.. میان آخرین تقلا برای زنده ماندن آن را مقابل چشمش گرفت.. وقتی نامِ ترانه را روی حلقه دید ، دنیا مقابل چشمانش تیره و تار شد.
طعمِ مرگ در همه ی سلول های تنش پیچید... کمرش از ضربه ی بدی خم شد و نفهمید چگونه هیبتِ همیشه استوارش کنارِ آن تخت دو نیمه شد.. منصوری بازویش را گرفت.. اما برای کمری که خم شده بود هیچ تکیه گاهی میسر نبود.. چشم بست و برای اولین بار خودش را به تاریکی و ظلمات سرنوشتش سپرد.. وقتی حلقه از دستش افتاد و جلوی پای منصوری متوقف شد ، صدای گریانِ "یا زهرا" گفتنِ مرد میانِ فریاد و شیونِ زنِ سیاه پوشِ کنارش گم شد.
یک
سال بعد...
روی زانو نشست و بطریِ آب را روی اسمِ "رادین همایونفر" جاری کرد.. دستش را مابین خطوطِ خطاطی شده فرو برد و با دقت تمیزشان کرد. پسر بچه از بالای سرش گفت:
_آقا بذار خودم بکنم.. تو چرا میکنی؟
بی توجه به او دست به نوشته ها کشید و آه از نهادش برخاست.. اگر همین یک کار را هم دیگران انجام میدادند دیگر چطور آرام میشد؟ همانطور که روی زانو نشسته بود چند ضربه به سنگ قبر زد و زیر لب فاتحه را شروع کرد. همزمان با دست آزادش دست به ته ریشش میکشید و سعی میکرد به تجمعِ نفس گیرِ عزیزانش در این اتاقکِ تاریک نیاندیشد.. چقدر آرام در کنارِ هم خوابیده بودند. انگار که هیچ وقت پا به دنیا نگذاشته اند! خاصیت مرگ مثلِ خاصیتِ اسید بود! آثارش فقط روی بازمانده ها میماند و قلبشان از این حفره ی دردناک هیچ وقت پر نمیشد. با شنیدن صدای کفش های زنانه ای سرش را برگرداند. دخترک با لبخند محزونی جلو آمد و گفت:
_سر ظهر بود داشتن بساط و جمع میکردن.. اینا رو هم با زور گیر آوردم!
فردین نگاهی به بطری های گلاب کرد و قدرشناسانه گفت:
_گفتم که نیازی نیست.. آب بود دیگه! دستت درد نکنه!
لیدا بطری ها را باز کرد و یکی یکی روی قبرها ریخت. به قبرِ رادین که رسید ، روی زانو نشست و همانطور که گلاب را روی اسمش میریخت زمزمه کرد:
_هنوزم باورم نمیشه! چقدر زود گذشت!
فردین مثل تمام وقت هایی که از بحثِ آن روزهای جهنمی میگریخت ، از جا برخاست و نگاه سردش را به سنگ دوخت. لیدا کمی دست و پایش را جمع کرد. او نیز از جا برخاست و دست روی بازوی فردین گذاشت.
_فردین جان... بهتر نیست برگردی؟ نگران مادرم!
لب هایش را روی هم فشرد و سر تکان داد. بعد از سالگردِ رادین دوباره حمله های عصبی پروین شروع شده بود. نمیخواست به فاجعه ی دومی که دکتر هشدارش را داده بود بیاندیشد. نگاه آخر را به سنگ قبر نگار انداخت و پا به بیرون گذاشت.
لیدا نایلون های خرید را پشت ماشین گذاشت و گفت:
_میخوام یه چیزی بگم ولی میترسم فکر کنی به خاطر خودمه!
فردین سر برگرداند و بی حرف نگاهش کرد. لیدا چشم های ملتمسش را به او دوخت و لبخند ملیحی زد.
_چهار روز دیگه عیده.. میگم این عید و نمونیم تهران.. هم برای مادر خوبه هم برای طراوت.. یه ریکاوری میشه برای هممون!
_میدونم به فکر مامانی ولی واقعا شدنی نیست.. اوضاع یکم مرتب تر بشه ترتیب یه سفرِ بهتر و برنامه ریزی شده تر رو میدم.. قول!
_عیدِ پارسال مامان بستری بود.. فکر کردم شاید..
_هر جای ایرانم که بریم این داغ باهامونه لیدا.. با عوض کردنِ خونه و مسافرت و این چیزای کوچیک چیز زیادی عوض نمیشه!
_درسته ولی حداقل یه تنوعه.. مادر صبح تا شب از اتاقش بیرون
نمیاد.. یکم هوای آزاد براش خوبه.. روی خواهشم فکر کن فردین.. خواهش میکنم!
فردین دیگر بحثی نکرد و بی حوصله سر تکان داد.
مقابل خانه ی لیدا توقف کرد. نایلون ها را برایش مقابل در گذاشت و گفت:
_بیارم تا داخل؟
لیدا ناراحت نگاهی به پاکت های خریدِ عید کرد.
_نه ولی نمیخوای بیای تو؟
_این چند روز خیلی کار دارم.. ایشالا سال نو که شد تلافی میکنم!
لیدا ناراضی لبخند زد و گفت:
_پس روی پیشنهادم فکر کن.. مامان اینا برنامه ای برا امسال ندارن.. هر جا رو بگیم پایه ان.
فردین سر تکان داد و سرش را جلو برد. پشت سر لیدا را با دست به طرف خودش کشید و بوسه ای بر گونه ی دخترک نشاند.
_نگران هیچی نباش!
لیدا "چشم" ی گفت و با اشاره ی او داخل رفت. میدانست تا زمانی که در باز نشود ، از مقابل خانه حرکت نخواهد کرد.
فردین ماشین را در پارکینگِ کوچک خانه پارک کرد و باقی پاکت ها را برداشت. امید داشت این لباس ها و هدیه ها کمی فضای خانه را عوض کند. زنگ در را فشرد و کمی منتظر ماند تا سودا ، تنها خدمتکارِ خانه ی جدید در را باز کرد. سلامش را جواب داد و دور تا دور خانه چشم چرخاند.
_بچه ها کجان؟
_توی اتاق هاشونن!
سری تکان داد و راه اتاق پروین را پیش گرفت. خانه ی جدید دو طبقه بود.. خیلی کوچک تر و جمع و جور تر از خانه ی قبل بود. بعد از آن حادثه ی شوم و سکته ی وحشتناکِ پروین ، عطای آن خانه را به لقایش بخشیده بودند. همه چیز را همانجا رها کرده و زندگی جدید را در خانه ی دیگری شروع کرده بودند. سودا از پشت سر گفت:
_امروز باز فشارشون بالا بود.. صبح هم نخواستن بریم پیاده روی!
_داروهاش و به موقع میدی؟
_بله.. بهتر نیست با دکترش صحبت کنین؟
فردین دستی به شقیقه اش کشید و گفت:
_همش از اعصابه.. تا کِی داروهاش و تغییر بدیم؟
ضربه ای به در زد و داخل شد. پروین روی تخت نشسته بود و کتابی در دستان لرزانش قرار داشت. جلو رفت و مقابلش نشست. پروین چشم از کتاب برداشت و نگاهش کرد. مثل تمامِ این یک سال از دیدن چهره ی مادر قلبش مچاله شد.. هنوز این لبِ کج شده برایش یادآورِ دردِ همان روزهای بی رحم بود. روزهایی که با کمری خم شده ، پشتِ درِ آی سیو به امید به هوش آمدن مادر ایستاده بود. روزهایی که تپش قلبش را حس نمیکرد.. انگار مرده ی متحرکی بود برای انجام دادن آخرین وظایف این خانواده ی از هم فرو پاشیده.
دست های پروین را گرفت و آمرانه گفت:
_مگه دکتر نگفت هوای آزاد و ورزشم به اندازه ی این کتاب خوندن ضروریه.. چرا امروز صبح با سودا پیاده روی نرفتی؟
لب های زن حالت کج تری به خود گرفت و گفت:
_پاهام دیگه جون نداره..دلم میخواد استراحت کنم!
فردین ناراحت نگاهش کرد و حرف های لیدا در ذهنش
تکرار شد. انگار حق با او بود. بغضش را فرو داد و بر خلاف میلش گفت:
_برای عید چند روزی میریم مسافرت.. هم برای روحیه مون خوبه.. هم طراوت یکم از این حال و هوای تنهایی در میاد.
پروین ناراضی گفت:
_نمیخوام جایی برم فردین!
_پیشنهاد لیداست مادر.. برای روحیه هممون خوبه! نمیگم همه ی عید.. چند روزی بریم و برگردیم.. هوم؟
پروین بی حرف سرش را برگرداند. زیر لب زمزمه کرد:
_آخرین باری که مسافرت رفتیم کِی بود؟ با دخترا رفته بودیم رامسر.. پدرت تازه فوت شده بود.
فردین ملافه ی زیر دستش را چنگ زد.
_مادر؟!
پروین سر تکان داد.
_باشه من حرفی ندارم.. ولی نمیخوام سربارِ زندگیتون بشم.. هر وقت ، هرجایی که خواستین برین!
_این چه حرفیه مادر؟ لیدا این پیشنهاد و اول به خاطر شما داده.. وگرنه مگه من دل و دماغِ گردش دارم؟
_آرزوی من فقط خوشبختیه شماست فردین.. حد اقل شما خوشبخت باشین تا با خیال راحت چشمم روی هم بیفته!
فردین چشم های سرزنشگرِ خود را به او دوخت.. میدانست تنها آرزوی مادرش چیست.. به خوبی میدانست.. اگر غیر از این بود هرگز خواهشش را برای شانس دوم و ازدواج مجدد قبول نمیکرد.. هرچقدر هم که لیدا همه چیز تمام و یک بانوی تمام عیار باشد ، فرصتی به خودش و دلش نمیداد.
دستش را آرام روی دست مادر کشید و گفت:
_میای بریم بیرون؟ کلی وسیله خریدم.. کلی روسری و شال و مانتو.. بریم ببینیم؟
پروین بعد از کمی مکث پتو را کنار زد. فردین کمکش کرد و او را تا کنارِ در برد. داخل راهرو طراوت نگاهشان کرد و گفت:
_کِی اومدی داداش؟
به رویش با محبت ترین لبخند دنیا را پاشید و گفت:
_بیا بریم خانوم کوچولو.. نمیدونی چیا برات خریدم!
آخرین سفارش ها را به منصوری کرد و به طرف ماشینش رفت. وسایل را پشت ماشین گذاشت و رو به او با شرمندگی گفت:
_فقط چند روزه علیرضا.. هر جا دیدی داری اذیت میشی زنگ بزن خودمو برسونم!
علیرضا دست روی بازویش گذاشت و با حسرت گفت:
_یک بار مسافرت و برات زهر کردن و با اومدنت سرنوشتت عوض شد.. دیگه هتل آتیشم بگیره به تو مربوط نیست.. برو فکر خانوادت باش مرد!
_خیلی تو این مدت اذیتت کردم.. میدونم!
علیرضا نگاهی به بلوز یشمیِ سه دکمه و اسپورتش کرد و گفت:
_همین که میبینم بالاخره سیاهت و کندی برام کلیه.. این رنگ خیلی بهت میاد!
فردین آهی کشید و به دور دست ها خیره شد.
_زندگی بارها زمینم زد.. به جوونیم رحم نکرد.. چندین بار کمرم زیر بارش خم شد ولی همیشه چیزی که منو سرِ پا نگه داشت امیدم به آینده و عشقم به خانوادم بود.. اگه هممون بخوایم خودمون و بزنیم به مردن فرقمون با اونایی که رفتن و اون زیر خوابیدن چیه؟ این زندگی چه بخوایم چه نخوایم ادامه داره..
به
طرفش برگشت و افزود:
_نگران مادرم.. اگه خدایی نکرده اتفاقی براش بیفته دیگه انگیزه ای برای این زندگی ندارم.. یا طراوت.. قسم خورده بودم اوضاع و رو به راه کنم.. سر قسمم می ایستم!
_هر از گاهی لا به لای حرفات به نامزدتم اشاره کم مردِ مومن.. یادت که نرفته تو این یه سال چجوری کنارِ تو و خانوادت بود؟
فردین قدرشناسانه سر تکان داد.
_هر کاری کنم نمیتونم دِینم و بهش ادا کنم.. چندین ماه از کنار مادر جُم نخورد.. اگه لیدا نبود این خانواده شاید هیچ وقت به این زودی ها سرِ پا نمیشد!
_غریبه نیست که بهش دِین داشته باشی.. زنته.. یکم با دلت راه بیا فردین.. گرد و غبار و از روش کنار بزن.. زنت جوون و با کمالاته.. آرزوی هر مردیه.. با دلمردگی و بی اعتنایی شانس یه زندگیِ خوب و از خودتون نگیر!
فردین لبخندی به رویش زد و دستش را به گرمی فشرد.. سوار ماشین شد و از داخل آینه برایش دست تکان داد. آنقدر در افکار خودش غرق شد که نفهمید چه زمان همراهِ طراوت و پروین ، مقابل خانه ی لیدا توقف کرد. آقای سلیمانی مشغول جاسازی چمدان ها در صندوق عقب بود.. پیاده شد و احوال پرسی گرمی کرد.. همچنین با مادر لیدا ناهید خانم. و در انتها ، وقتی همه چیز برای سفر آماده شد و لیدا سوارِ ماشین شد ، هر دو ماشین همراهِ هم راه افتادند.
پاسی از شب گذشته بود که به ویلا رسیدند. اتاق ها از قبل توسط هماهنگیِ فردین حی و حاضر بودند. فردین اتاقِ رو به دریا را برای پروین انتخاب کرد و آسایشش را کاملا فراهم کرد.. وقتی از مستقر شدنِ همه ی افراد مطمئن شد ، راه اتاق خودش را پیش گرفت و خسته و کلافه از پله های چوبی بالا رفت.
چند تقه به درِ اتاق زد و داخل شد.. لیدا با لباسِ راحتی مشغول باز کردن موهایش بود.. از داخل آینه لبخندش را دید و بی جوابش نگذاشت. با خودش رو راست بود..نسبت به این دخترِ زیبا هیچ عشق آتشینی در سینه اش احساس نمیکرد ، اما نزدیکی و محبتی که در این یک سال فاصله ی میانشان را پر کرده بود ، راه را برای خیلی از پا پس کشیدن ها دشوار میکرد.
روی تخت نشست و دستی به موهایش کشید. همزمان گفت:
_یکی از اتاقا خالی و آمادست.. اگه فکر میکنی با وجود پدر معذبی میتونم درک کنم!
لیدا شانه را روی دراور رها کرد و کنارش نشست. سرش را روی بازویش گذاشت و گفت:
_چرا باید معذب بشم؟ مگه نامزد نیستیم؟
فردین دست روی موهایش کشید.
_یه چیزایی هر چقدرم قالب رسمی داشته باشه دید خوبی نداره.. اعتمادی که پدرت به من داره این اصل و عوض نمیکنه. در هر صورت هنوز نسبت رسمی بین ما نیست!
سکوت لیدا را که دید گفت:
_پیش خودت فکرای غلط نکن لیدا.. من از خدامه پیشم و کنارم باشی.. اینم میدونم تو چه محیط و
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
438 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد