بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

438 عضو

فرهنگی بزرگ شدی.. ولی یه پدر ایرانی همیشه یه پدر ایرانیه.. مگه نه؟
لیدا بوسه ای به چانه اش زد و آرام گفت:
_تو نگران هیچی نباش فردین.. پدرم به من اعتماد داره.. نیومدم اینجا که راحتت بذارم.. دلم میخواد حد اقل این چند روز و پیشم باشی و سیرِ سیر ببینمت!
حسرت کلام دخترک دلش را لرزاند.. همه چیز وقتی تغییر کرد که نگاهشان در نزدیک ترین فاصله با هم تلاقی کرد و نیاز از عقل پیشی گرفت. سرش را جلو برد و فاصله را تمام کرد.. این حرکت برای لیدا تازگی نداشت.. در مدت این یک سال به خوبی با خط قرمزهای او آشنا شده بود.. با بازی با نیازی که روی یک خط لغزنده و خطرناک در حرکت بود.. یک عشق بازیِ ماهرانه و اصولی.. رابطه ای که هم ناز بود و نیاز.. درست مثل مخدری که ذره ذره وجودش را تسخیر میکرد و اعتیادِ حضورِ این مرد را برایش شدید تر میساخت.
ترانه دستش را زیر چانه اش گذاشت و همانطور که به منظره ی پشت پنجره خیره بود با صدایی رسا گفت:
_حال عجیبی داشتم.. آسمان چقدر گسترده و وسیع بود..ستاره ، من را روی خود جا به جا کرد..معلوم بود از اینکه مرا به این مسافرت فضایی آورده ، بسیار شادمان است..اشتیاق و نشاط ، وجودم را فرا گرفته بود.. میخواستم فریاد بزنم و از خدای بزرگ برای آفرینش این همه زیبایی و عظمت تشکر کنم.
چند لحظه با مکث به دانش آموزانی که مشغول نوشتن بودند نگاه کرد و گفت:
_علی.. به ترتیب از ردیف اول دفترای املا رو جمع کن.. همه ی مدادا بالا!
علی چشم بلندی گفت و مشغول جمع کردن دفترها شد.. همزمان با گذاشته شدنِ دفترها بر روی میز ، زنگ هم به صدا در آمد. علی دست هایش را پشتش تاب داد و با هیجان گفت:
_اجازه خانوم؟ من نمیرم... کمکتون میکنم با همدیگه تصحیح کنیم!
ترانه لبخندی به رویش زد و دفترها را مرتب کرد.
_نیازی نیست...زود برو خونه که مامانت بهت نیاز داره.. فردا عیده.. کلی کار تو خونه ها هست. مگه نه؟
علی سرتکان داد و انگشتش را دوباره بالا برد.
_خانوم اجازه؟ پدرم گفت شاید بعد از ظهر بریم شهر برا لباس خریدن.
دستش را جلو برد و روی موهایش دست کشید. با محبت از او خداحافظی کرد و بعد از تصحیح اوراق راه دفتر را پیش گرفت.
دفتر نمره را مقابل ناظم گذاشت و گفت:
_همه نمره ها رو وارد کردم.. اگه امری نیست من دیگه برم!
خانم فرجی با محبت نگاهش کرد. تنها کسی که در تمام مدت این شش ماه ، از او و سرنوشتش خبرداشت.
_هیچ وقت زحمتی که واسه این بچه ها کشیدی از یادم نمیره ترانه جان.. تو بدترین شرایطِ این روستا باهامون همکاری کردی.. خدا ازت راضی باشه دخترم!
_من باید از شما ممنون باشم.. اگه این بچه ها و اینجا نبود ، واقعا نمیدونم چجوری میخواستم تنهاییم و

1400/04/20 08:43

پر کنم.
فرجی دست روی بازویش گذاشت و گفت:
_قراره از بعد عید نیرو بفرستن.. نمیخوام اینجا دِینی باشه به گردنت.. هر وقت که خواستی میتونم جایگزینت کنم. تا هر وقت خواستی اینجا جای توئه ولی هیچ وقت خودت و مجبور ندون.. باشه؟
ترانه "چشم" ی گفت و با او روبوسی کرد.. بعد از خداحافظی و تبریک پیشاپیش سالِ نو راه خانه را پیش گرفت. خسته از راه طولانی و پیاده ، خودش را داخل حیاط انداخت و با چشم به دنبال بی بی گشت. عادت کرده بود این موقع از ظهر او را کنار قفس مرغ و جوجه ها ببیند. چند بار با صدای بلند صدایش زد اما جوابی نشنید. کفش هایش را از پا خارج کرد و داخل خانه شد. با وجود اینکه فردا اول فروردین بود هنوز هم هوا سوز داشت. پالتویش را گوشه ای گذاشت و چند بار بی بی را صدا زد. عاقبت صدایش را از یکی از اتاقک ها شنید.
_بیا اینجا دختر.
سرش را داخل اتاقک برد و بی بی را دید که با سلیقه و آرامش ، داخل ظرف های آبی سفالیِ کوچک هفت سین میچید.
_سلام.. چرا صبر نکردین منم بیام؟
بی بی نگاه کوتاهی به او انداخت و گفت:
_خسته نباشی..چنی دیر اومایی امروز دختر؟
_روز آخر مدرسه بود بی بی.. چرا تنهایی؟ مگه قرار نشد با هم درستش کنیم؟
_خیلی دیر بیه.. گفتم زودتر آمادشون کنم.
ترانه دستی به ظروف کشید و گفت:
_هر سال خودت تنهایی هفت سین میذاشتی بی بی؟
بی بی آهی کشید و همانطور که برای بلند شدن دست به زانو میگرفت گفت:
_نه.. زن تنها هفت سین میخواد سی چی؟ امسال فرق دارَه.. سُفره م گرمَه..
ترانه کمک کرد تا ظروف را روی میز کوچک کنار خانه بچیند. خواست چیزی بپرسد که بی بی زودتر گفت:
_مادر و آقات امشو میرسن..سال تحویل اینجا ان.
چشم های ترانه برق زد. از آخرین باری که آنها را میدید دو هفته گذشته بود. با بغض گفت:
_با بابا حرف زدین؟
_آقات اصرار داشت ما بریم پیششون.. ولی روی مَنِ زمین نَنداخت.. دختر نانجیبش که زنگ نَزه دعوت کنه.. افتاد رو دوشِ منه پیرَزَن!
ترانه شرمگین گفت:
_من خودم اینجا مهمونم.!
بی بی همانطور که ظروف را روی سفره ی ترمه دوزی شده تزئین میکرد با اخم گفت:
_برو لباساتِ در بیار .. نهارت ری گازَ..بیخودم حرفیا تکراری نزن روله جان.. وری که خیلی کار داریم!
"چشم"ی گفت و راه اتاق کوچکش را در پیش گرفت. دیگر عادت کرده بود به رفتارِ خشک و محبت های زیر پوستی و عمیقِ بی بی.. از آن دسته زنانی نبود که دست نوازش روی سرش بکشد و پا به پایش اشک بریزد. مثل تکه سنگی سخت بود.. مرد بود.. قوی بود.. وقتی بعد از مرگ رادین به این روستای کوچک پناه آورده بود و شب هایش فقط اشک بود و اشک ، بی بی صدای گریه هایش را میشنید و خودش را به نشنیدن میزد. فردایش لا به لای حرف ها

1400/04/20 08:43

میگفت که زن نباید گریه کند.. میگفت اشکِ زن قدرتش را از او می دَرَد.. میگفت اگر قرار بود او هم برای تک تک مصیبت هایی که عاقبت به تنهایی اش ختم شده اشک بریزد و آه بکشد دیگر نه چشم و نه جانی برایش نمیماند. میگفت ضعف و گریه و زاری ایمان انسان را سُست میکند...او میگفت و ترانه ، هر روز کمی بیشتر سرِ پا میشد.. او حرف میزد و روح ترانه آرام میگرفت.. او میگفت و ترانه روز به روز قوی تر میشد.
عاقبت آنقدر زیر سایه ی قوی و پر محبتِ این زن ماند و روحش را جلا داد ، که دیگر اثری از غم و کینه در روح و دلش نماند. هر چه بود زخم کهنه ای بود که از دردش بی حس شده بود.. زندگی در این روستای زیبا برای شیرین شده بود.. آرامش به دنیایش بازگشته بود. دنیایی که به اندازه ی حیاطِ این خانه ی روستایی کوچک ، ولی با صفا بود.
آنقدر به حضورِ این زن در لحظه هایش خو گرفته بود که پدر و مادرش مجبور شدند او را به دستان پرمهر بی بی بسپارند و خودشان رهسپارِ همدان شوند.. صادق به خاطر شرایط قلبش مجبور بود به شهر نزدیک باشد و همین باعث شده بود با بی بی و ترانه ، فاصله ای دو ساعته داشته باشند.
اما هفته ای چند بار به آن ها سر میزدند و احوال ترانه را جویا میشند. تا اینکه عاقبت بی بی اعتراض کرد. آن شب که صادق ، نگران و آشفته ، به سمت روستا راه افتاده بود تا از شرایط ترانه با خبر شود . درست همان شب بود که بی بی او را به گوشه ای کشید و گفت" اجازه بدهد برخاستنِ این دختر به زور بازوی خودش و روی پاهای خودش باشد.. میگفت تا زمانی که به دنبال یک تکیه گاه برای خودش و زندگی اش باشد ، هیچ وقت تصمیم درستی برای آینده اش نخواهد گرفت.. هرگز شکر نخواهد گفت و هیچ وقت قوی و استوار بار نخواهد آمد" او میگفت و صادق اطاعت میکرد. این زن نه در طایفه بلکه در کلِ روستا ، آنقدر اسطوره و نمونه بود که بتوان روی تک تک جملات پخته اش حساب باز کرد.
بعد از آن شب سر زدن های صادق کم و کمتر شد.. ترانه در ابتدا بی قراری میکرد.. اما وقتی بی بی سفت و سخت مقابلش ایستاد و گفت " یا همین جا سرِ پا شو و یا برگرد شهرت مویه کن" کم کم همه ی بی تابی ها را پشت سر گذاشت. روزها در خلوتش به زندگی اش فکر میکرد.. بی آنکه احساسِ ترس کند یا بابت اشتباهاتش خودش را سرزنش کند.. به خطاهایش می اندیشید.. به اتفاقاتی که شاید اگر نمی افتاد ، زندگی اش اینگونه دستخوش حوادث وحشتناک نمیشد.
آنقدر اندیشید و آنقدر در این سکوت و تنهایی روحش را صیقل داد که در عرض شش ماه دیگر اثری از آن دخترِ ضعیف و شکسته ی چند ماه پیش در او نماند. وقتی بعد از داوطلب شدن برای تدریس در مدرسه ، مانتو و شلوار رسمی اش را به تن کرده

1400/04/20 08:43

بود ، بی بی برای اولین بار به رویش با محبت لبخند زده و برایش اسپند دود کرده بود. گفته بود "حالا شدی کسی که باید در تمام زندگیت میبودی.. دختری که بی نیاز به خلقِ خدا ، روی پاهای خودش ایستاده و برای زندگی کردن میجنگه"
و چقدر این جمله ی محکم و پر افتخار ، بعد از آن همه شبِ سیاه برایش لذت داشت. خدایش را شکر میکرد که شرطش برای پشتِ سر گذاشتنِ آن زندگیِ سخت ، درست ترین و زیبا ترین اتفاق زندگی اش شد.
سال نو که تحویل شد ، همه از سر سفره ی کوچک برخاستند و مشغول روبوسی شدند. ترانه زودتر از همه برای بوسیدن پدرش پیش قدم شد.. بعد از آن مادر و در آخر هم بی بی.. بی بی مدت بیشتری او را در آغوشش فشرد.. اولین باری بود که آغوش گرم این زن را لمس میکرد. تنش بوی مهر میداد.. غلیظ ترین بوی مادر!
سرش را نزدیک برد و دم گوشش گفت " امسال ترانه ی دیگه ای هستی.. یادت نره!"
و چقدر شنیدن این زمزمه ی پر صلابت و محکم به او جانِ دوباره داد. زندگی در این روستای کوچک جان سخت اش کرده بود.. در کنارِ این زنِ مرد نما از بزرگترین غم ها و سختی ها هم ابایی نداشت.. چقدر زندگی کردن راحت میشد ! درست مثلِ یک معادله ی سختِ حل شده...
به رسم اهل روستا ، بی بی برای شام رشته پلو و مرغ پخته بود! غذای مخصوص سال تحویل.. و بعد از مدت ها برای اولین بار بود که لبِ همه میخندید. پدر با محبت و رضایت نگاهش میکرد.. مادر چشم هایش مدام پر و خالی میشد و شکر میکرد ، و بی بی با غروری که از ساختنِ دوباره ی این بلور شکسته داشت ، به ترانه لبخند میزد.
دخترک مدام حرف میزد.. از مدرسه و بچه ها.. از حال و هوای عید.. از سفره ی هفت سینی که با ذوق برای دفترِ مدرسه تزئین کرده بود.. از بی بی و غذاهای اصیلی که یادش داده بود. آنقدر تند و پشت سر هم میگفت که مجالی برای حرف زدن دیگران باقی نمیماند. عاقبت هم با تشرِ مهربانانه ی بی بی ، لبش را گزید و با خنده ی کوتاهی ، کمی آرام گرفت. صادق سرش را بوسید و با لبخند گفت:
_بذار بگه بی بی.. نمیدونی برای اینجوری حرف زدنش چقدر حسرت کشیدم.
بی بی با اخمی تصنعی رو به صادق گفت:
_تخم کفترم به یکی بدی ایطور نطقش باز نمو..یکم نفس بکش روله جان!
صادق این بار بلند تر خندید.
_ترنم حالت و میپرسید باباجون.. میگفت نمیخواین یه سر بهم بزنین؟ یه زنگی بهش بزن!
سرش را بلند کرد و به چشمان پدرش خیره شد. دست خودش نبود.. صحبتِ آدم های آن شهر که میشد ، دیگر بی بی را هم نمیشناخت.. وهم و ترس سایه ی خوفناکی میشد و روی دلش مینشست. صاف نشست و سر پایین کرد. حرکاتش از چشمان تیز بی بی به دور نماند.دوباره همان اخم بر صورت پیرزن نشست و بلند گفت:
_شنفتی آقات چی گوت؟ یا گوشات

1400/04/20 08:43

سنگین بیِه؟
آرام جواب داد:
_شنیدم!
_پَ سی چی جوابش و نمیدی؟
نیم نگاهی به صادق کرد و با حالی دگرگون شده گفت:
_ببخشید باباجون یه لحظه فکرم رفت یه جای دیگه.. چشم.. حتما بهش زنگ میزنم. دل خودمم براش تنگ شده!
سپس دست به زانو گرفت و رو به چهره ی ترش کرده ی بی بی و قیافه ی ناراحت پدر گفت:
_برم یه چای خوشرنگِ زعفرانی بریزم و بیام!
بی بی با اخم برایش سر تکان داد. خوب میدانست این سر تکان دادن کمتر از کشیدن خط و نشان نیست. اما دست خودش نبود. حرفِ آن شهر ، همه چیز را بر باد میداد.. ترس رویارویی با آدم های آنجا ، نفسش را میگرفت.
یاد نگاه پر از کینه ی پروین در خیالش زنده میشد.. نفس نفس زدن ها و در انتها ، کنارِ خاک رادین ، از حال رفتنش.. نگاه های پر از حرفِ سیاه پوشانِ رادین دوباره برایش زنده میشد.. و دوباره برمیگشت به همان لعنتی ترین روزهای زندگی اش!
دست بی بی که روی دستش نشست.. از خیال خارج شد و با ترس "هین" بلندی گفت. بی بی با اخم شیرِ سماور را بست و گوشه ی خیس شده ی فرش را برگرداند.
_رو کنار نسوزی!
ناامید از بی حواسی اش ، روی صندلی چوبی کنار صندلی نشست و انگشت سوخته ی دستش را با دست دیگر فشرد. سایه ی بی بی را روی خودش حس میکرد. راه فراری نبود. سر بالا کرد و نگاه پر از خشمش را دید. لب باز کرد چیزی بگوید که زن انگشتش را بالا آورد و تهدید گونه و ناراحت گفت:
_پدر مریضِتِ دعوت نکردم وِ خونم که دوباره یاد غم و غصه دخترش بیوفته و مریض شه.. .یه سال تموم هم زیر گوشت لالایی نونم که وا یه حرفِ کوچک دوباره بلرزی و پس بیوفتی.. متوجهی؟
سکوت ترانه را که دید.. کنارش نشست و دست روی زانویش گذاشت.
_دختر کوچک خونه ای.. عزیز کرده ی آقات و مادرتی درست.. مصیبتت زیاد بیِه.. ولی تنها اولادش تو نیسی.. آقات مریضه.. یه تیکه قلبشِ ها تِ تو.. یه تیکه پیشِ خواهرت.. تا کیِ میتونی اونا رِ دنبال خوت بکشی؟
_من نگفتم نرن بی بی.. تو که شاهدی.. من که گفتم برگردن تهران. مگه من خواستم بمونن و به خاطرِ من اذیت بشن؟
_تو چه بخوایی و چه نخوایی اونا پدر و مادرتن.. نمیتونن رهات کنن وِ امون خدا.. ولی روا نی وِ آتیشِ تو بسوزن و از شهر و کاشانِشون غافل شن. مگر تا کی میتونی از اونجا فراری بایی؟
با دست هایش ، موهای کوتاه روی پیشانی اش را به عقب راند و خسته و بریده گفت:
_فراری نیستم بی بی .. نمیخوام وقتی تازه آرامشم و پیدا کردم دوباره زندگیم جهنم شه.. دلم فقط آرامش میخواد.. فقط همین!
بی بی از جا برخاست.. دستش را چند بار روی قلب ترانه زد و گفت:
_آرامش وقتی پیدا میکی که اینجات پاک با...پاکِ پاک دِ هر چی!.. هنو خیلی مونده دختر.. خیلی.
نگاه هاج و واج دختر ، روی قدم های

1400/04/20 08:43

آرامِ او ثابت ماند. وقتی که بیرون رفت ، دوباره سرش را برگرداند و به استکان لب طلاییِ سرریز شده از آب جوش خیره شد. به راستی آرامشش کجا بود؟
صدای حرف زدن مادرش با ناهید خانم لبخند به لب هایش نشاند. همانطور که از کنار پله ها به طرف ورودی تراس میرفتند ، سرانگشتان لیدا را فشرد و گفت:
_بالاخره از لاکش اومد بیرون.
لیدا لبخند زیبایی زد و همانطور که گره روسری اش را با یک دست پشت سرش محکم میکرد گفت:
_بهت چی گفته بودم؟ این مسافرت براش خیلی خوب شد.
همپای هم بیرون رفتند. آقای سلیمانی و ناهید و پروین ، پشت میز های بهاری روی تراس در حال صبحانه خوردن بودند. بهزاد با دیدن دامادش از جا برخاست و ضربه ای به سرشانه اش زد.
_سحرخیز شدی؟ دیروز پریروز بیشتر استراحت میکردی.
فردین لبخندی زد و همانطور که به بازی طراوت با گل و گیاه ها خیره بود گفت:
_امروز روز آخره.. دوست دارم بازارای محلی اینجا رو ببینین.. حیفه ندیده بریم.
بهزاد دوباره پشت میز برگشت و دست هایش را بالا برد.
_من و عفو کن.. همین هوای عالی و یه روزنامه و یه لیوان آب پرتغال از سرمم زیادیه.. مجبورم با خانوما تنهات بذارم.
ناهید خنده کوتاهی کرد و گفت:
_با دخترا برو فردین خان.. ما همینجا حسابی بهمون خوش میگذره!
جلو رفت و پیش پای مادرش زانو زد. خیره در چشمان براقش آرام گفت:
_مطمئنی نمیای؟
پروین سر تکان داد و لبخند کم جانی زد.
_برین خوش بگذره مادر.. من اینجا راحت ترم!
"بسیار خب" ی گفت و همراه با صدا زدنِ لیدا و طراوت ، از همه خداحافظی کرد و به سمت ماشینش رفت.
نزدیک ظهر بود و بازار محلی حسابی شلوغ و پر ازدحام.. اما با همه ی این ها ، دیدن لباس های محلی و صندل ها و کیف های رنگارنگ حس خوبی برای دخترها به همراه داشت. گاهی وارد مغازه های کوچک میشدند و آویزهای عجیب و غریب انتخاب میکردند.. گاهی لباس های بلند و گل گلیِ خنک.. گاهی مانتوهای رنگی و طرح دار که فقط مختص همین جا بود. فردین با حوصله همراهی شان میکرد.. دیدن لبخند زیبای طراوت و رضایت لیدا حس شیرینی ته دلش ایجاد میکرد. بعد مدت ها برای اولین بار از زندگی اش راضی بود.. این یک هفته در تمام این سال ها ، تنها هفته ی پر آرامش برایش بود.
نمیدانست چقدر در خودش غرق شده ، که با صدای طراوت در کنارش غافلگیرانه به طرفش برگشت.

1400/04/20 08:43

ادامه دارد....????

1400/04/20 08:44

?#پارت_#دوازدهم
رمان_#دوئل_دل?

1400/04/20 19:54

_با من بودی؟
طراوت سر تکان داد. نگاهی به اطراف کرد و پرسید:
_لیدا کجاست؟
_رفته مغازه رو به رویی کلاه ها رو نگاه کنه.
سری تکان داد و دست به سینه منتظر ماند.
_دوسش نداری مگه نه؟
ابتدا فکر کرد اشتباه شنیده است.. چند بار پلک زد و به طرف طراوت برگشت.
_بله؟
_لیدا رو... دوستش نداری!
ابرو بالا داد و دستش را پشت صندلی او گذاشت.
_چی باعث شد این فکر و بکنی؟
طراوت ناراحت شانه بالا انداخت.
_من عشقت و به نگار دیدم.. نگاهتو به اون.. حرف زدنت.. رفتارت. عشق و دوست داشتن از تک تک حرکاتت میبارید.. ولی با لیدا..
_مقایسه هیچ وقت چیز خوبی نیست طراوت!
_میدونم آوردن اسم نگار آزارت میده ولی خیلی نگرانم داداش.. دست خودم نیست.
فردین نفس عمیقی کشید و صندلی او را به طرف خودش برگرداند. روی دو زانو نشست و مچ دستش را زیر چانه اش گذاشت.
_نگران چی هستی؟
طراوت دستش را جلو برد و روی صورت او گذاشت.
_نگرانِ تو.. داری خودت و برای آرامش ما فدا میکنی.. کور نیستم. میتونم ببینم و بفهمم. شاید پاهام سالم نباشه ولی عقل و چشمم کار میکنه. لیدا برات دقیقا چیه داداش؟
فردین چند لحظه بی حرف نگاهش کرد و جدی گفت:
_زنِ زندگی.. همدم.. همسفر.. رفیق.. بازم بگم؟
_خودت داری اقرار میکنی؟
_چی رو؟ اینکه عشقم نیست؟
طراوت سر تکان داد. فردین لبخند دردمندی زد و گفت:
_عشق برای من همون لحظه ای که زن و بچم و زیر خاک سیاه گذاشتم تموم شد طراوت.. میدونی چند میلیون نفر آدم توی دنیا هست؟ چقدرشون دارن با عشقشون زندگی میکنن؟ عشق تعریف نیست برای یه زندگیِ خوب و آروم.. عشق فقط یه امتیازه.. یه امتیاز که شاید فقط یکبار در اختیار آدما قرار میگیره. قرار نیست اگه نباشه زندگی تعطیل بشه.. قراره؟
_پس لیدا چی؟ حقِ اون چی میشه.. اون دوستت داره. اینجوری بیشتر اذیت میشه!
_اصلا به حرفِ من گوش کردی طراوت؟ لیدا شاید عشقِ من نباشه.. که من هیچ وقت بهش در این باره دروغ نگفتم ، ولی زنیه که دوسش دارم.. براش ارزش زیادی قائلم.. کسیه که قراره باهاش زندگی شروع کنم.
طراوت سرش را برگرداند و ناراحت زمزمه کرد:
_داری منو میپیچونی!
فردین خنده ی آرامی کرد. وقتی سکوت طراوت را دید ، چانه اش را به طرف خودش برگرداند و اینبار جدی اما با صدایی ملایم گفت:
_میدونی یه مرد تو شرایط و موقعیتِ من چی میخواد؟ یکم آرامش.. یه زندگیِ آروم.. یه خونه ی گرم.. یه همدمِ خوب.. چند تا بچه ی قد و نیم قد که تو خونه مدام بپرن این طرف و اون طرف.. زندگی میخوام طراوت.. من نه جوون بیست ساله ام.. نه حتی یه آدمِ عادی.. روح و جسمم انقدر زخم خورده که فقط دنبال یه ذره آرامشم. کنارِ لیدا اون آرامش و دارم.. و همونقدر هم سعی میکنم بهش آرامش و

1400/04/20 19:56

ارزش و احترام بدم. نمیدونم چقدر موفقم ولی همه ی اینا رو باهاش در میون گذاشتم. روزی که نامزد شدیم بهش گفتم دنیا رو به پاش میریزم. گفتم برای اینکه کنارم خوشبخت باشه هر کاری از دستم بر بیاد میکنم.. ولی هیچ وقت بهش به دروغ نگفتم عشق زندگیمه. لیدا و من شرایط همدیگه رو خوب قبول کردیم.. این نه از روی دِینه و نه تبانی.. یه روشه برای زندگیِ آروم و بی دردسر.. هوم؟
با قرار گرفتن دست لیدا روی شانه اش سر برگرداند. لیدا کلاه لبه دار سرمه ای را روی سرش کج کرد و با خنده گفت:
_چطور شدم؟
لبخند به لب هایش بازگشت.. بی توجه به چهره ی ناراضی طراوت به پا خواست.. با دو انگشت لپ لیدا را کشید و آرام برایش لب زد:
_خوردنی!
بعد از چند ساعت رانندگیِ بی وقفه به تهران رسیدند. ابتدا همراه با ماشین بهزاد ، تا منزل آن ها رفت و از لیدا و خانواده اش خداحافظی کرد. سپس پروین و طراوت را به خانه رساند. فرصتی برای استراحت نداشت. عید بود و هتل از همیشه شلوغ تر.. وقتی میرفت قول برگشت چند روزه را به منصوری داده بود اما حال و هوایشان آنقدر خوب بود که نفهمید چطور هفت روز گذشت. حرف های منصوری دلش را قرص کرده بود. این که مدام برایش تکرار میکرد همه چیز مرتب است.
اما باز هم ، هم شرمنده ی او و هم نگران هتل بود.
دوش عجله ای و کوتاهی گرفت و لباس های اسپرتش را با لباس های رسمی همیشگی تعویض کرد. پیراهن سفید و مرتبی را همراه با شلوار کاربنی رنگش پوشید و به طرف هتل راه افتاد. کارمندان با دیدن دوباره ی او انرژی مضاعف گرفتند. مسئولیت و تعهد کاری و اخلاق خوبش باعث میشد نبودش برای همه ی کادر اذیت کننده باشد. بعد از احوال پرسیِ مختصری با کارمندان و تبریکات سال نو ، بالاخره به دفتر مدیریت رسید و با تقه ی کوتاه و وارد شدنش منصوری را حسابی غافل گیر کرد.
علیرضا با لبخند از پشت میز برخاست و به طرفش رفت. رویش را بوسید و گفت:
_نمیتونم بگم الان سورپرایز شدم چون دو دیقه پیش از اتاق دوربین زنگ زدن گفتن اومدی.. چرا صبر نکردی تا آخرِ عید؟
_همین چند روز و هم حسابی شرمندم کردی.. دیگه چقدر میموندم؟
کنار هم نشستند و دقایقی به تعریفات سفر و ایام عید و خانواده ها سپری شد. وقتی دوباره بحث کار وسط کشیده شد ، علیرضا معترضانه گفت:
_امروز و نمیذارم با کار از دستم در بری.. میخوام بگم نهار و بیارن اتاق.. مشکلی که نیست؟
فردین با لبخند سر تکان داد.
_پس همه چی خوب بوده.. خیلی کارِ خوبی کرده.. لیدا.. مادرت.. طراوت.. برای همشون نیاز بود یه مدتی رو از تهران دور باشن!
_بیشتر از همه برای طراوت خوشحال شدم.. روحیه اش خیلی عوض شد.
علیرضا کمی مکث کرد و گفت:
_این پسره باز اومده

1400/04/20 19:57

بود هتل!
اخم های فردین در هم فرو رفت.
_کدوم پسره؟
_حسام دیگه.. پسرخاله ی زنداداش اسبقت!
فردین کمی در جایش جا به جا شد.
_ترانه چیزی شده؟
علیرضا چند لحظه بی حرف نگاهش کرد و گفت:
_چرا فکر میکنی ترانه چیزیش بشه میاد و به ما میگه؟
فردین دستی به پیشانی اش کشید و غرق در فکر گفت:
_نه میدونم کجاست.. نه میدونم چیکار میکنه.. تنها چیزی که روی دوشم داره سنگینی میکنه همینه.. ما زندگی اون دختر و خراب کردیم. آخرین تصویری که ازش توی ذهنمه روز خاکسپاری رادینه.. وقتی دیدم دور از همه چجوری تو خودش مچاله شده و گریه میکنه انگار قلبم و لِه کردن.. خواستم برم بیارمش نزدیک تر ولی حال مادر همون موقع بود که یهو خراب شد. دیگه نفهمیدم چی شد.. از همون روز تا خود عید چند بار مادر بستری شد که آخرشم کار کشید به اون سکته ی لعنتی.. وسط این بلبشو مثل ماهی از دستم لیز خورد. وقتی رفتم خونشون و دیدم رفتن ..
نفس عمیقی کشید و رو به پنجره و پشت به منصوری ایستاد.
_به همین راحتی رفت علیرضا.. نه خداحافظی.. نه زنگی.. نه گفت کجا میره.. نه کسایی که موندن خبر دادن کجاست. توانِ من تا همونجا بود..هر چقدرم بهش قول داده باشم که پشتش و پیشش میمونم خط قرمزا اجازه نمیدادن بیشتر در موردش بپرسم..
دست منصوری روی شانه اش قرار گرفت.
_چرا حالا خودت و عذاب میدی؟ اون بنده خدا هم رفت دنبال زندگیش.. اینجا میموند و هر روز یاد روزای بد زندگیش می افتاد بهتر بود؟
فردین با تاسف سر تکان داد. نفسی گرفت و گفت:
_حسام چی میخواست؟
_آدرس خونه ی شما رو.. اون بار که میخواست ببینتت و نبودی.. مثل اینکه تماسم نگرفتی.. چند روز پیش که اومد آدرس خونتون و میخواست که تو خونه باهات حرف بزنه!
فردین متفکر به نقطه ای خیره شد.
_یعنی چی شده؟
_بعید میدونم به خاطر ترانه باشه.. به نظر میومد کار دیگه ای داره!
خیره به همان نقطه ، غرق در فکر لب زد:
_ترانه!
_حواست با منه رفیق؟
لبش را بالا کشید و زمزمه کرد:
_دوست دارم ببینمش علیرضا.. بعد این چهار فصلی که تو زندگیش گذشت دوست دارم ببینم چقدر به زندگی برگشت؟
_اسم همایونفرا دیگه برای زندگی اون بنده خدا اسید شده.. داغ شده.. به نظر من تا آخر عمرتونم همدیگه رو نبینین جا داره!
بوی غذا که در اتاق پیچید ، از فکر و خیال خارج شد و به الماسی که غذاها را روی میز میچید خیره شد. چرخی به صندلی اش داد و با اخم زیر لب برای خودش زمزمه کرد:
_باید ببینمش!
جلوی در ایستاده بود و کاسه ی آب به دست ، به تلاش پدرش برای جا به جا کردن میوه های محلی که بی بی برایشان کنار گذاشته بود نگاه میکرد. صادق صندوق را بست و نگاه نگرانش ، دوباره روی چهره ی دخترک برگشت.
_مطمئنی نمیای

1400/04/20 19:57

بابا؟
سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
_دلم برای ترنم و آیلی لک زده.. کاش میتونستن یه سر بیان!
صادق جلو رفت و دست روی سرش کشید. چادر گل گلی بی بی را کمی بیشتر روی سرش مرتب کرد و گفت:
_اگه نمیخوای بیای.. هنوز دوست داری بمونی من حرفی ندارم باباجون.. ولی تا ابد نمیتونی از شهری که توش به دنیا اومدی و بزرگ شدی فرار کنی!
چیزی برای گفتن نداشت. حق با آن ها بود.. چطور سرش را بالا میگرفت و میگفت بعد از فائق آمدن بر آن همه مشکل و درد هنوز وقتی نام آن شهر می آید صد جای دلش تیر میکشد؟
با آمدن گلی و بی بی ، پیشانی ترانه را بوسید و از او به گرمی خداحافظی کرد. مادرش دلخور و غمگین نگاهش کرد و گفت:
_به ترنم قول دادیم تو رو با خودمون میبریم!
لب گزید و آرام گفت:
_الآن نمیتونم مامان..
گلی نگاهی گذرا به بی بی و صادق که مشغول حرف زدن بودند کرد و گفت:
_پدرت نمیخواست بفهمی.. ولی نمیخوام بعدا دلخور بشی که چیزی رو ازت قایم کردیم. شرایط پدرت خوب نیست. از وقتی دکترش عوض شده حالش تعریفی نداره. الآنم که داریم میریم مجبوریم تا بعد تعطیلات عید بمونیم و ویزیت بشه.
چشم های ترانه با ترس روی پدرش ثابت ماند.
_اینو الآن باید بدونم؟
_خودش اصرار داشت بهت نگم که ناراحت نباشی.. ممکنه اومدنمون طول بکشه!
در همین ثانیه های کوتاه تپش قلب گرفت. همه مشغول خداحافظی بودند و او تازه غرق در افکارِ به هم ریخته و یک دنیا دلشوره. آنقدر کرخت و گیج شده بود که نفهمید چه وقت ماشین پدرش میان پیچ جاده ی باریک گم شد و همراه بی بی به خانه برگشت. عذاب وجدان بیشتر از همیشه روی دوشش سنگینی میکرد. در دلش همزمان هزار جور آشوب و دل نگرانی به پا بود. پدر و مادرش در عذاب بودند.. شرایط سختی داشتند و تنهایی این شرایط را سخت تر هم میکرد. ترنم در شهر بزرگ ، بدون خانواده کودکش را بزرگ میکرد و باعث تمام این ها یک گریزِ اجباری بود.
کنار پنجره نشست و چشمش را به حیاط دوخت. به صد چیز همزمان فکر میکرد و غرق در خودش بود. بشقاب میوه که روی طاقچه ی کوتاه مقابلش قرار گرفت ، سر برگرداند و متوجه بی بی شد. تشکر آرامی کرد و با آه گفت:
_بابا مریض بود.. پیش ترنم رفتنشون بهونه بود.. قراره ویزیت بشه!
_دانَم!
برگشت و با تعجب نگاهش کرد. بی بی مشغول پوست کندن خیار شد و گفت:
_باید واشو میرفتی.. ایطوری فکر آقات میمونَه تِه تو.
_شما که حال و روزم و دیدی.. شما که میدونی نمیتونم...
بی بی خیره و بی حالت نگاهش کرد.
_مِ فقط دونم داری دِ خوت و هویتت فرار می کنی.. چنی میتونی خوتِ توی این ده کوره حبس کنی؟ زندگی و آینده ی دختری مثل تو اینجا تهِ من پیرزنه؟
کلافه از یکدندگیِ زن دستی روی صورتش کشید

1400/04/20 19:57

و گفت:
_از اونجا متنفرم.. از دونه دونه خیابوناش.. از اتفاقایی که توش افتاد.. از آب و هواش.. از همه چیش بدم میاد بی بی .. اون شهر شیره جون منو مکید.. جونم و گرفت. نمیخوام دوباره برگردم به اون روزای مزخرف.. حتی وقتی حرفش میاد چهار ستون تنم میلرزه.. یاد رادین..
کمی مکث کرد.. در طول تمام این مدت اولین باری بود که اسمش را بر زبان می آورد. صدایش لرزش خفیفی گرفت و ادامه داد:
_یاد رادین زنده میشه.. همه روزای بد و خوبی که باهاش داشتم..
دیگر قادر به ادامه دادن نبود. موهایش را از دو طرف کشید و چشم بست.
_وای بی بی.. دلم میخواد بمیرم وقتی اسمِ اون شهر و آدماش میاد.. خفه میشم.. نفس کم میارم!
_نفس و نَفَس و خدا میدَه روله جان... خلق خدا کی باشه که نفسِ تونه تنگ کنه؟ این حرفا همش بهانه ست سی فرار.. سی شکست... وَ خودت بیا.. اینجا نِشِسِن و آروم شدن راحتَه..زندگی رو دور زدن راحتَه.. وقتی زنِ میدونی که بری تو دل مشکل.. بَری و بَجنگی.. میفهمی چی موم؟
زیر لب با ترس زمزمه کرد:
_نمیتونم.. جون ندارم.. هنوز انقدر جون ندارم که برگردم!
بی بی عصبانی چاقو را در بشقاب رها کرد و به پا خواست. با کمرِ خم شده ، دستش را رو به بیرون گرفت و با صدای بلند گفت:
_اگه نتونی نه اینجا نه هیچ جای دیه جات نی..آدم ترسو نه تِه خدا و نه تِه خلق خدا جا نارَه.. ترس یعنی کفر... ترس یعنی سستی ایمان.. رو دخترجان.. خونه من جای آدما سست و ترسو نی!
ترانه هم به پا خواست. اشک روی گونه اش غلتید و با صدایی لرزان گفت:
_داری بیرونم میکنی بی بی؟
بی بی سر تکان داد.
_آره.. بیرون میکَم.. هه اوجور که جا دادم.. پناه دادم ، هه اوجور هم لازم بو بیرونت میکَم..در خونِمه وِ روت باز نکردم که وابسته ی خونه و کاشانه مِ بشی..زندگی تو او بیرونه .. فکر کردی تا آخر عمرت پیش من و آسایش منی؟
با چشمانی ناباور به چهره ی خونسرد و بی حالت پیرزن خیره بود.. با گریه لب زد:
_بی بی؟!
زن رو برگرداند و همانطور که به طرف اتاق میرفت گفت:
_سی شام هر چی دلت می خوا درست کن.. مزاحم مِ نشو.. میخوام دعا بَخونِم و امشو زودتر بخوابم...
گفت و بدون اینکه منتظر جوابی از جانب او باشد رفت.. رفت و نگاه مبهوت ترانه ، روی قدم های آرامش خیره ماند.
چهره ی آشنای حسام را میان کافی شاپ شلوغ تشخیص داد. حسام دست بالا برد و او همزمان به طرف میز رفت. دستش را به گرمی فشرد. تغییری نکرده بود. همان چهره ی پسرانه ی پر شیطنت و چشم های براق.. تنها چیزی که او را پخته تر از قبل نشان میداد ، ته ریش ملایم و موهای رو به بالا و پر پشتش بود. رو به رویش نشست و لبخندی به رویش زد.
_دیر که نکردم؟
حسام سر تکان داد.
_اختیار داری.. همین که وسط این همه کار

1400/04/20 19:57

برام وقت گذاشتی خودش خدای ارزشه!
_راستش و بخوای یکم نگران شدم. اتفاقی افتاده؟
حسام با لبخند نگاهش کرد.
_چه اتفاقی فردین خان؟ یعنی نمیشه همینطوری شما رو دید؟
سکوت و نگاه فردین که طولانی شد ، نفس عمیقی کشید و گفت:
_نترس.. ترانه خوبه.. برای اون مزاحمت نشدم.
چهره ی فردین در هم فرو رفت. انگار تازه به یاد آورده بود گریز های حسام را. آرنجش را روی میز گذاشت و کمی به سمتش خم شد.
_اگه خوبه چرا هر باری که اومدم بیمارستان دست به سرم کردی؟ چرا خواهرش دست به سرم کرد. من برای ترانه و زندگیش هیچ وقت مزاحم نبودم که اینجوری ازش بی خبرم گذاشتین!
لبخند حسام محو شد و جدی گفت:
_بی خبرت نذاشتیم فردین خان.. فقط به خواسته ی ترانه احترام گذاشتیم. ترانه از اینجا رفت چون دوست نداشت هیچ کدوم از اعضای خانواده شما رو ببینه. وگرنه که رادین مرده بود و نیازی به فرارش از اون نبود.
فردین لب پایینش را به دندان گرفت و رو برگرداند.
_بگذریم.. پس موضوع چیز دیگه ایه!
_طراوت..
سر فردین که به طرفش برگشت دستپاچه افزود:
_خانم...یعنی خواهرتون!
_خب؟
_میدونم بی ربط ترین آدم برای رسیدن به این مشکل منم.. ولی وقتی این فرصت خوب پیش اومد نتونستم از کنارش راحت بگذرم.
سرش را پایین انداخت و آرام تر گفت:
_دکتری که تازه اومده بیمارستانمون کارش حرف نداره.. هر عملی که انجام داده نتیجه بخش بوده. در موردش تحقیق شخصی هم کردم. 15 سال توی روسیه بوده. از ایران کلی آدم میرفته برای عمل پیشش.. ولی بعد فوت دخترش برگشته ایران.. این یه فرصت واقعا استثناییه.. طراوت خانوم میتونه..
_مرسی از اینکه به فکرمون بودی.. حس انسان دوستیت واقعا قابل تحسینه.. ولی طراوت 4 ماه دیگه عمل داره.. دارم میبرمش کانادا.. دکتری که قراره عملش کنه یکی از بهترین دکترای اونجاست.
حسام با حالت خاصی نگاهش کرد و گفت:
_وقتی تو ایران خودمون همچین دکتر خوبی هست چرا کانادا؟
_حسام جان.. درسته..شاید دکتری که شما داری ازش حرف میزنی خیلی دکتر خوبی باشه.. ولی طراوت دیگه تو شرایطی نیست که با شاید و باید بره جلو.. چند بار عمل شده... هر بارم میگفتن دکترش بهترین دکتر بوده.. میدونی چقدر طول کشید تا دوباره برای عمل راضی شه؟
حسام لبش را بالا کشید و ناامید گفت:
_حرفت درسته.. ولی روی پیشنهادم فکر کن.. من میتونم تضمین بدم عملش با موفقیت انجام میشه.. میدونم که میشه!
فردین لبخند محبت آمیزی به رویش زد و گفت:
_بازم مرسی.. حتما راجع بهش فکر میکنم!
حسام سری تکان داد و از پشت میز برخاست. حرف زدن با مردی مثل فردین هیچ وقت راحت نبود. کلی باید انرژی صرف میکرد تا کلمات درست و اصولی به کار ببرد. دلش میخواست از لا به

1400/04/20 19:57

لای حرف هایش پی به خیلی چیزها ببرد ولی این مرد یک نفوذ ناپذیر قهار بود. نتیجه ی تمام صحبتی که به خاطرش چندین روز خواب به چشمش نیامده بود ، همان تشکر کوتاه شد و خداحافظی کوتاه تر. اگر همین بهانه را هم از دست میداد ، دلی که در آن عصر مطبوع همراه دخترک از کَفَش رفته بود دیگر باز نمیگشت. نا امید از پشت میز برخاست و رو برگرداند که با صدای فردین متوقف شد:
_میشه بدونم چی شد که خواستی کمک کنی؟
لبخند تلخی زد و گفت:
_بذارین روی همون حس انسان دوستیم!
دستش را به نشانه خداحافظی بالا برد و از کافه بیرون رفت. فردین از پشت سر با چشم ، قدم هایش را دنبال کرد. آنقدر خام نبود که پی به ماجرا نبرد. با همان نگاه براقی که با نام طراوت چندین بار روشن و خاموش شد ، دست دلش رو شده بود. نگران از شرایطِ پیش آمده و با فکری مشغول کافه را ترک کرد. سوار ماشین شد اما هنوز کاملا حرکت نکرده بود که متوجه حسام شد. آن طرف خیابان ایستاده بود و با عجله برای همه ی ماشین ها دست تکان میداد. سرعتش را بیشتر کرد و بریدگی را دور زد. وقتی مقابل پایش ترمز کرد حسام بی مکث سوار شد و گفت:
_ببخشید مهندس.. منو تا همین چهار راه جلویی ببری ممنون میشم!
فردین نگران پرسید:
_اتفاقی افتاده؟
همانطور که با گوشی چیزی تایپ میکرد گفت:
_عمو صادق و بستری کردن.. به خاطر قلبش! الآن مادرم زنگ زد و خبر داد!
_توی تهران؟
حسام سر تکان داد:
_چند روزیه اومدن اینجا.. دکترش گفت نگرانی نیست ولی نمیدونم چی شده امروز بستریش کردن!
دستش را زیر چانه اش گذاشت و غرق فکر به رو به رو خیره شد. چندین بار تا پشت لب هایش آمد بپرسد ترانه هم اینجاست یا نه اما جلوی خودش را گرفت. بی تاب و نگران سرعتش را بیشتر کرد و گفت:
_آدرس بیمارستان و بده!
.
.
پشت شیشه ی سی سی یو ایستاده بود و به مرد نحیفی نگاه میکرد که میان انبوهِ دستگاه ها ، ماسک اکسیژن روی بینی اش آرام بالا و پایین میشد. ناله ی گلی را از کنارش میشنید که مدام میگفت"هی گفتم فکر و خیال نکن.. هی گفتم غصه نکن.. اگه چیزیش میشد چه خاکی تو سرم میکردم؟"
دستش را روی صورتش کشید و به طرفشان برگشت. میان همه ی اعضای خانواده ، جای خالی یک نفر عجیب آزار دهنده بود. حسام که کنارش قرار گرفت آرام پرسید:
_وضعیتش چطوره؟
_دکتر گفت حمله رفع شد خدا رو شکر.. تا فردا میبرنش بخش!
"شکر" ی زیر لب گفت و کمی مکث کرد.
_ترانه.. نمیاد بیمارستان؟
حسام ناراحت سر تکان داد و گفت:
_نگفتن بهش!
سردرگم بود.. هیچ *** نمیگفت ترانه کجاست و شرایط هم به گونه ای نبود که بتواند بپرسد. فقط میدانست اگر پدرش اینگونه گوشه ی بیمارستان است و او نیست ، یعنی از آنی که فکرش را میکرد

1400/04/20 19:57

دور تر است. با خودش و افکارش درگیر بود که تقه ای به شیشه خورد. پرستار با اخم به او اشاره داد داخل شود. نگاهش را بین حسام و ترنم به حرکت درآورد و بی مکث به سمت ورودی مراقبت ویژه رفت. دکتر از بخش بیرون رفت و پرستار رو به آن ها گفت:
_فردین کدومتونین؟
_منم.. اتفاقی افتاده؟
_مریض میخواد شما رو ببینه. بی تابی میکنه. دکتر اجازه دادن ولی فقط چند دقیقه کوتاه!
سری تکان داد و با عجله داخل رفت. گان پوشید و تا تخت صادق جلو رفت. همین که کنارش ایستاد ، صادق ماسک را از روی بینی برداشت و آرام گفت:
_به ترانه نگین!
فردین کمی جلو تر رفت و دست روی بازوی پیرمرد گذاشت.
_شما فعلا فقط استراحت کن آقا صادق.. هیچ *** به ترانه چیزی نگفته!
_مادرش میگه.. نگین بهش الکی نگرانش نکنین.. من دو سه روزه مرخص میشم!
_باشه چشم.. فعلا خودت و خسته نکن.
صادق نگاهی گذرا به آن سوی شیشه انداخت و با دست اشاره داد فردین کمی جلوتر برود. صدایش خسته بود و به سختی نفس میکشید. فردین سرش را جلو برد و صدای پیرمرد برایش واضح تر شد:
_نگرانشم.. نگران آینده ش.. جوونیش داره تباه میشه.. توی اون ده کوره قایم شده و بیرون نمیاد..
چشم بست و با درد افزود:
_ترانه رو میگم!
فردین ناراحت زمزمه کرد:
_میدونم!
_جوونه.. هنوز خیلی جوونه.. حقش نیست شب و روزش و توی اون روستا بمونه! حق داره زندگی کنه.. نمیخوام دیگه اونجا بمونه!
وقتی نفس کشیدن برایش سخت شد ، ماسک را مجددا روی صورتش گذاشت. اما مدام ابروهایش را بالا میداد و چیزهایی زمزمه میکرد که فردین متوجه نمیشد. طولی نکشید که پرستار مجددا داخل اتاق شد و هشدارگونه گفت:
_کافیه دیگه.. به اندازه کافی خودتو خسته کردی.. پسرت بیرون می ایسته تا حالت بیاد سر جاش!
فردین در مقابل هشدار پرستار آرام سر تکان داد. چشم هایش را برای صادق روی هم گذاشت و گفت:
_درستش میکنم.. شما خوب شو.. نگران هیچی نباش!
ضربه ای به بازویش زد و از اتاق بیرون رفت. حسام به محض دیدنش نگران رو به رویش ایستاد و گفت:
_چی میگفت؟
بدون اینکه جواب سوالش را بدهد ، به نقطه ای خیره شد و گفت:
_ترانه کجاست حسام؟ آدرس دقیقش و میخوام!
بلوز آستین کوتاهش را هم داخل ساک کوچک چرم گذاشت و زیپش را بست. لیدا هنوز بی حرف و بغ کرده نگاهش میکرد. سرش را که برگرداند ، نگاه دلخور لیدا پایین افتاد. دستش را زیر چانه دخترک برد و گفت:
_چرا اینجوری نگاه میکنی؟
لیدا شانه بالا انداخت.
_انقدر یهویی تصمیم گرفتی که هنوز شوکه ام!
فردین کمی روی تخت جا به جا شد و فاصله را با او تمام کرد. دست دور شانه اش انداخت و گفت:
_بهت حقیقت و گفتم چون هیچ وقت قرار نیست چیزی رو توی زندگیم ازت پنهون کنم.. ترانه

1400/04/20 19:57

هر جا باشه همیشه یه رشته ای از زندگیش بسته ست به گذشته ای که ما براش ساختیم. دلم نمیخواد انقدر دور بشه و این رشته رو با خودش بکشه و بکشه تا آخرش همه چی شکافته و از بین رفته بمونه وسطِ میدون. پدرش داره عذاب میکشه.. خودش داره عذاب میکشه. نمیتونم اونا رو به حال خودشون بذارم و راحت و آسوده زندگیم و بکنم!
لیدا سرش را به سینه فردین تکیه داد و آرام گفت:
_همیشه فکر کردم اگه جای ترانه من بودم چقدر با اون شرایط میساختم؟ خیلی قویه فردین.. واقعا قویه که هنوز داره میجنگه و زندگی میکنه!
فردین بوسه ای روی موهایش نشاند و گفت:
_اگه قوی نبود نمیرفتم دنبالش.. حقش نیست بخاطر فرار از گذشته و ما فرصتای زندگیش و از خودش بگیره. هنوز سنی نداره.. از خودِ تو کوچیک تره.. حقشه دوباره زندگی تشکیل بده و اونجوری که دوست داره زندگی کنه!
لیدا کمی سکوت کرد و گفت:
_چقدر میمونی؟
_شرایط اونجا رو نمیدونم.. حسام میگفت یه روستاست مابین کرمانشاه و همدان...
او را از خودش فاصله داد و به چشم هایش خیره شد.
_ مطمئنی نمیخوای بیای؟
لیدا ناراحت سر تکان داد.
_مگه به مامانت اینا نگفتی سفر کاریه؟ اومدنم درست نیست.. تازه.. نمیری که مهمونی.. اومدن من روی خوشی نداره!
فردین لبخند قدرشناسانه ای زد و دوباره او را در آغوش گرفت.
_دارم با ماشین میرم.. هوا گرمه.. هم اذیت میشی.. هم مطمئنا جایی نیست که بهت خوش بگذره..
_ولی دلم تنگ میشه!
پیشانی اش را به پیشانی دخترک تکیه داد و خیره به لب هایش زمزمه کرد:
_هنوز تا حرکتم یه ساعتی مونده!
.
.
بعد از نُه ساعت رانندگی بی وقفه بالاخره به روستا رسید. چشم های خسته اش را با دست مالید و کمی توقف کرد. ساعت از ده شب گذشته بود . نگاهی دوباره به آدرس انداخت. باید کسی را پیدا میکرد تا او را تا خانه ی بی بی راهنمایی کند. ماشین را مقابل در بزرگی متوقف کرد و چند ضربه به در زد. کمی طول کشید تا صدای ظریفی را شنید و به دنبالش در باز شد. دختر با دیدن او چادر را بیشتر روی صورتش گرفت و گفت:
_سلام.. بفرما؟
فردین که معذب شدنش را دید سر پایین انداخت و پرسید:
_ببخشید مزاحم شدم.. آدرس خونه ی زرین خانم و میخواستم.. مثل اینکه بهش بی بی میگن اینجا!
دخترک خواست چیزی بگوید که مردی از پشت سر به زبان کردی چیزی پرسید. فردین کمی عقب تر ایستاد و دخترک به سرعت داخل رفت. مرد جلوی در ایستاد و گفت:
_بفرما؟ چیزی موخوای؟
سوالش را که دوباره تکرار کرد ، مرد با اخم نگاهش کرد و گفت:
_چه کارشی؟
_از آشناهاشونم.. خوشحال میشم راهنمایی کنین.
_بی بی که *** و کار نیاره!
کلافه از اخم و چهره ی ناراضیِ مرد تشکر سرسری کرد و به طرف ماشینش رفت. اما هنوز کامل سوار

1400/04/20 19:57

نشده بود که دوباره صدای مرد را شنید:
_نگفتی کی هستی؟
کلافه به طرفش برگشت و با ملایمتی زوری گفت:
_گفتم که.. از آشناهاشونم!
_الآن دیه دیره.. بی بی م شبا درِ خانه ره رو هیشکه باز نوموکنه.. بشت گفته باشم اگه موخوای بی بی ره ببینی باید تا صو صبر کنی.
کامل متوجه حرف هایش نشد. چینی به پیشانی داد و گفت:
_تا صبح باید صبر کنم؟
مرد سر تکان داد.
_آره.
سرش را رو به آسمان گرفت و چند نفس عمیق کشید. حالا تا صبحِ خروس خوان در روستایی که هیچ *** و کاری در آن نداشت چه میکرد؟
_مسافرخونه ای جایی برای موندن داره اینجا؟
_مسافرخانه نیاره.. حالا موخوای آدرسه بشت بدم برو شاید ای باره شانست گرفت و دره وا کرد!
سری بالا انداخت و همانطور که سوار ماشین میشد گفت:
_خیلی ممنون.. توی ماشین میخوابم تا صبح بشه.. صبح اگه آدرس و بهم بدی ممنون میشم!
مرد سری تکان داد و رو برگرداند. سوار ماشین شد و پوف کلافه ای کشید. صندلی را کمی عقب برد و دست هایش را زیر سرش گذاشت. همین که راه را صحیح و سلامت طی کرده بود جای شکرش باقی بود. دیگر پیدا کردنِ ترانه در این روستای کوچک کار چندانی نداشت. چشم هایش را بست و به این اندیشید که ترانه در این روستای کوچک تک و تنها چطور زندگی میکند؟ یعنی آنقدر از زندگی بریده و افسرده شده که دیگر بودن با خانواده اش را هم نمیخواهد؟ غرق افکارش بود که با تقه ای که به شیشه خورد از جا پرید. چراغ بالای سرش را روشن و در ماشین را باز کرد. پسرک سلام داد و با لبخند گفت:
_پدرم گفت بیای داخل!
لبخندی به رویش زد و با صدایی دورگه از خستگی گفت:
_پدرت لطف داره.. بهش بگو همینجا راحتم..دستش درد نکنه!
پسرک اخم کرد.
_حرف پدرم یکیه.. اگه نبرمت دعوام میکنه.. بیا تو مادرم برات جا انداخته!
کمی مکث کرد.. وقتی چهره ی ناراحت پسرک را دید "خیلی خب" ی گفت و وسایلش را برداشت. ماشین را قفل کرد و بی میل و معذب داخل شد. مرد با دیدنش از خانه بیرون آمد و روی تراس ایستاد ، دست هایش را پشت کمرش زد و جدی گفت:
_خوبیت نیاره تو ماشین بخوابی.. مهمان بی بی مهمان خودمانه!.. شبه اینجا بمان تا فردا ببینم چه کارشی؟!
دستی روی سر پسرک کشید و رو به مرد گفت:
_من آشنای اون دختر خانومی ام که پیش بی بی زندگی میکنه.. نمیخواستم مزاحم بشم ولی باید میدیدمش!
چهره ی مرد کم کم از هم باز شد.. پسرک با دو به طرف پدرش رفت و چیزی گفت.. مرد با لبخند سر تکان داد و گفت:
_پس آشنای خانم معلمی! چرا زودتر نگفتی جووان؟ منیره؟ یه چای خوش رنگ دم بکن مهمان داریم!
چشم های ناباورش چند بار روی لبخند پدر و پسر چرخ خورد.. آنقدر از شنیدن کلمه ی "خانم معلم" جا خورده بود که حتی باقی جمله اش را نشنید!
با

1400/04/20 19:57

تابش مستقیم آفتاب لای پلک هایش را باز کرد. نیم خیز شد و دستی به صورتش کشید. با تقه ای که به درِ اتاق خورد و به دنبالش بالا و پایین شدنِ دستگیره ، با عجله به دنبال پیراهنش گشت. عادت مزخرفی که هیچ گاه قادر به ترکش نشده بود. با لباس خوابش نمیبرد!
دکمه های پیراهنش را یکی یکی بست و دستی به موهایش کشید. وقتی در را باز کرد پسرک را که دیشب فهمیده بود نامش علی است ، حاضر و آماده دید. علی سلام داد و گفت:
_بیا برای صبحانه.. چقدر میخوابی؟
لبخندی کجکی به رویش زد و آرام گفت:
_پس تا من جاهامو جمع میکنم یه یا الله بده!
*********************
صدای مرد از پشت سرش آمد:
_جم و جور کردن لازم نی جوان.. بنیش پای سفره منیره خودش جمو جور موکونه... بیا تا زودتر را بیفتیم.
سلام کرد و خواست به اتاق برگردد که با اصرارِ مرد ، "چشم" ی گفت و سر سفره ی صبحانه نشست. در تمام مدت صبحانه با نهایت محبت با او رفتار میکردند. خانواده ی صمیمی و مهربانی بودند. از وقتی فهمیده بودند آشنای خانم معلم محبوبشان است ، رفتارشان محترمانه تر و مهربان تر هم شده بود. خانم معلم ...! هنوز در مخلیه اش نمیگنجید که این اسم کنار اسم ترانه قرار بگیرد!
بعد از خوردن صبحانه و خداحافظیِ و تشکر از اهلِ خانه ، همراهِ علی و نصرت به راه افتاد. راهنمایی نصرت را مبنی بر یافتن آدرس خانه ی بی بی رد کرد و ترجیح داد قبل از هر چیز خود ترانه را ببیند. نصرت او را تا مدرسه راهنمایی کرد. جلوی در مدرسه ایستادند و گفت:
_اینجا مدرسه علیه.. اگه بخوای خانم معلمه ببینی باید صبر کنی تا مدرسه تعطیل بشه! اینجوری بهتره.. خودش خانه بی بی ره هم نشانت میده.
فردین قدر شناسانه تشکر کرد. مرد دستش را به گرمی فشرد و گفت:
_خواهش موکونم..باز اگه کاری داشتی با علی خبر بفرست خودمه میرسانم.. خداحافظ!
بعد از پیاده شدنِ مرد ، نگاهش را دوباره به تابلوی بالای سردرِ ساختمان کوچک دوخت." دبستان شهید عابدینی"
معادلاتش با هم نمیخواند.. یعنی ترانه در تمام این مدت مشغول تدریس به کودکان روستایی بوده؟ آن هم بعد از آن همه سختی و رنج؟ او به چه می اندیشید و چه شده بود. چند بار دستش را روی سر و صورتش کشید. میدانست برای دیدن او باید تا زمان تعطیل شدن صبر کند. کار درستی نبود بعد از یک سال در این محیطِ کاری با او رو به رو شود! خصوصا که نمیدانست قرار است بعد از دیدنش چه واکنشی نشان بدهد!
با شنیدن صدای زنگ گوشی از فکر و خیال خارج شد. شماره ی لیدا که روی صفحه ظاهر شد ، بی معطلی جواب داد:
_جانم؟
_صبحت بخیر آقای مارکوپلو!
لبخندی زد و سرش را به پشت صندلی تکیه داد.
_خوبی خانوم؟
_خوب نیستم.. دلم برات تنگ شده!
_بد عادت شدیا..

1400/04/20 19:57

هنوز یه روزم نشده.
لیدا کمی سکوت کرد و گفت:
_ترانه رو دیدی؟
نگاهش را به مدرسه دوخت و زمزمه کرد:
_هنوز نه! مادر خوبه؟ همه چی مرتبه؟
_نگران هیچی نباش.. فقط مراقب خودت باش. باشه؟
"چشم" ی گفتی و با محبت از او خداحافظی کرد. چند تماس تلفنی دیگر با منصوری و سایر کارمندان گرفت.. کمی خودش را با تبلتش سرگرم کرد تا جایی که با صدای زنگ مدرسه سرش بالا آمد. در ماشین را باز کرد و پیاده شد. پسران قد و نیم قد ، مثل تیر رها شده از کمان به طرف بیرون می دویدند. انتظارش به طول نیانجامید. وقتی همه پراکنده شدند ، علی را دید که با سرعت به طرف او می دوید.. وسط راه ایستاد و نفس نفس زنان به پشت سر خیره شد. انگار که منتظر کسی بود. چشم های فردین ناخوداگاه به پشت سر پسرک کشیده شد.. وقتی ترانه را در آن مانتو و شلوار سرمه ای رنگ دید ، تکیه اش را از ماشین گرفت. باورش نمیشد.. دخترک کوچک و کم سن و سالی که آخرین بار ، داخل پالتوی زرشکی رنگش ، گوشه ی قبرستان در خودش فرو رفته بود کجا و زنی که از با قدم های استوار از رو به رو می آمد کجا. وقتی ترانه به علی رسید ، علی دستش را رو به فردین گرفت و چیزی گفت. از همان فاصله چشم های مبهوت ترانه را دید.. خشک شدنش.. بی حرکت ماندنش را به خوبی تشخیص داد. حالا نوبتِ او بود. قدم هایش را بلند تر برداشت و فاصله را تمام کرد. ترانه با چشم های ناباور نگاهش میکرد. وقتی مقابلش رسید ، با دقت بیشتری نگاهش کرد. بدون ذره ای آرایش ، صورت کوچک و استخوانی اش را مقنعه ی سرمه ای قاب گرفته بود. موهای کوتاه روی پیشانی اش را با زور به یک طرف کج کرده و داخل مقنعه رانده بود اما باز هم چند تارِ موی سمج همراه با باد روی پیشانی اش تکان میخورد. لبخند بی اراده روی لب های مردانه اش نشست. لبخندی سرشار از مهر و دلتنگی.. از همان لبخند های نادرِ فردینی که به این آسانی ها روی لبش نمینشست.
_سلام!
مردمک چشم های ترانه لرزید.. لب هایش قفل شد. مثل کودکی که هنوز حرف زدن نیاموخته ، فقط مات و مبهوت نگاهش کرد.
_شناختی؟
جمله ی پر از گله و کنایه ی فردین ، لب هایش را از هم باز کرد. متحیر زمزمه کرد:
_شما..!
فردین دستش را روی سرِ علی کشید و گفت:
_میشه بریم یه جایی که بتونیم حرف بزنیم؟
دخترک تازه داشت موقعیت را تشخیص میداد. فردین آمده بود.. برادرِ شوهرِ سابقی که سوخته و زیر خروارها خاک خوابیده بود! لب هایش بی اجازه از او باز و بسته شد:
_ چی میخواین؟
نگاه فردین سیخ داغ شد و در چشمانش فرو رفت. سرش را به طرفین تکان داد و ناراحت گفت:
_چیزی نمیخوام!
_پس چرا اینجایین؟ چرا اومدین؟
_رسمِ مهمون نوازی اینجوری بود؟ بعد از ده ساعت راه.. بگم چی میخوام و

1400/04/20 19:57

برگردم؟
ترانه سرش را پایین انداخت. دست خودش نبود. سینه اش از شدت اضطراب وحشیانه بالا و پایین میشد. انگار که همه ی ترس های تلنبار شده در دلش ، به یکباره قصد بیرون ریختن داشت.
_ترانه؟ بیا سوار شو.. همه دارن نگاهمون میکننا!
_خانوم اجازه؟ این آقا رو نمیشناسی؟
به اخم علی نگاه کرد و آرام گفت:
_میشناسم.. تو برو!
علی کمی با اخم نگاهشان کرد و رفت. سرِ ترانه دوباره بالا آمد. برای حضورش هیچ دلیلی نمی یافت و همین ترسش را هزار برابر میکرد. آب دهانش را فرو داد و بی حرف به طرف ماشین راه افتاد. دقایقی بعد هر دو کنار هم در ماشین نشسته بودند.
محتویات معده اش مدام بالا و پایین میشد. استرس امانش را بریده بود. دستش را از زیر مقنعه روی دلش گذاشت و با صدایی تحلیل رفته پرسید:
_چرا اومدین اینجا؟ چجوری فهمیدین من اینجام؟
فردین داشبورت را باز کرد. بطری آب معدنی را بیرون کشید و آن را مقابل ترانه گرفت.
_گرمه ولی بازم آبه.. بخور یکم آروم شو!
_نمیخورم!
در بطری را باز کرد و آن را نزدیک لب هایش گرفت.
_تا حالت جا نیاد حرفی ندارم.
ترانه بطری را از دستش گرفت. لرزش دست های ظریفش از چشم فردین دور نماند. دست دور لبش کشید و سر برگرداند. ناراحت زمزمه کرد:
_چند بار بهت آسیب زدم که داری اینجوری میلرزی؟ از چی میترسی ترانه؟
_من از چیزی نمیترسم.. من فقط..
_فقط چی؟ این چه زندگیه واسه خودت درست کردی دخترِ خوب؟ اینجا؟ تو این روستا؟ تک و تنها؟
_من تنها نیستم.. دارم زندگی میکنم.. از زندگیمم راضی ام..
فردین رو برگرداند و بی حرف نگاهش کرد. بطری آب را میان دست هایش میفشرد. دستش را بی اختیار جلو برد و روی دست ترانه گذاشت.
_ترانه..
ترانه که دستش را پس کشید ، حرف در دهانش ماسید.. ضربه ای به فرمان زد و گفت:
_جونِ هر کی دوست داری آروم باش ترانه.. چرا اینجوری میکنی؟
_خواهش میکنم از اینجا برین.. شما رو هر کی فرستاده.. هر کی آدرسم و داده.. تو رو خدا برین بهش بگین دست از سرم برداره.. من برنمیگردم تهران.. حتی اگه بدونم آخرین شانسمه برنمیگردم.. چرا نمیذارین آروم باشم؟ چرا نمیخواین قبول کنین اینجا راحتم؟ تا وقتی اسمی از شماها نیست.. تا وقتی ردی از گذشته نیست من خوبم..من اینجا یه آدم دیگه ام...زخمام خوب شده.. دلم آروم گرفته.. تو رو خدا به حال خودم بذارینم!
_فکر میکنی اومدم اینجا که آسایشت و ازت بگیرم؟
ترانه بی حرف نگاهش کرد. چرا تا به امروز متوجه شباهتِ او به رادین نشده بود؟ شاید اگر بود ، رادینِ سی و چند ساله فرقی با این مرد نداشت.. همین مرد با چشم های گرمِ عسلی!
_چه شما.. چه هر *** و هر چیز دیگه ای که منو یاد اون روزای لعنتی بندازه آسایشمو ازم

1400/04/20 19:57

میگیره!
فردین ناراحت به رو به رو خیره شد. کمی سکوت کرد و گفت:
_خودت میدونی چقدر برام عزیزی.. کاری با نسبتای از بین رفته ی بینمون ندارم.. من احترام زیادی برات قائلم ترانه.. تو برای من همیشه عضوی از خانوادم میمونی.. نمیتونی ازم بخوای نسبت به آینده ای که ما هم تو شکل گرفتنش بی تقصیر نبودیم بی تفاوت باشم.. اینو ازم نخواه!
_من از شما هیچی نمیخوام.. نه از شما نه هیچ کسه دیگه.. خواهش میکنم بذارین زندگیمو بکنم!
در ماشین را باز کرد تا از این مهلکه فرا کند ولی دست فردین در را به طرف خودش کشید و عصبی گفت:
_دِ دو دیقه آروم بگیر دختره ی یک دنده!
نالید:
_تو رو خدا بذارین برم..
_تا حرفامو نشنوی نمیذارم بری!
_من علاقه ای به شنیدن حرفای شما ندارم!
ماشین را روشن کرد و خونسرد گفت:
_خیلی خب.. پس منم ترجیح میدم با بزرگت صحبت کنم.. این بی بی که پیشش میمونی کیه؟ میخوام نظر اونو بدونم!
ترانه دستی به مقنعه اش کشید و گفت:
_آقا فردین تو رو خدا!
فردین ماشین را متوقف کرد و خیره به جاده ی خاکی رو به رویش گفت:
_از دیشب خونه ی پدر علی ام.. آقا نصرت.. برام کاری نداره پیدا کردنِ آدرس بی بی.. ده دیقه هم طول نمیکشه. خودت آدرس و بده و این بچه بازی رو تمومش کن!
_من یا شما؟ چرا باید بخواین بی بی رو ببینین؟ اصلا به چه حقی اومدین اینجا؟
به طرف دخترک برگشت و لبخند موذیانه ای زد:
_فرض کن اومدم مسافرت.. تعریف آب و هوای این روستا رو خیلی شنیدم!
ترانه با حرص رویش را برگرداند و صدای خنده ی آرام ِ فردین حال و روش را بدتر از قبل کرد.
ماشین را مقابل خانه ی بی بی متوقف کرد. ترانه سرش را به پشت صندلی تکیه داده و چشم بسته بود. در طول راه کلمه ای حرف نزده بود اما آرام تر به نظر میرسید. فردین که دید قصد تکان خوردن ندارد ، کمی به طرفش چرخید و به نیم رخش خیره شد. به خوبی درکش میکرد.. چیزهایی که از سر گذرانده بود ، آن هم در آن سنِ کم ، چیزی نبود که با یک سال زمان فراموش شود. ترسیده بود و او این ترس را به خوبی درک میکرد.
_ترانه؟
سکوتش را که دید ، نفسی بیرون داد و با لحنی ملایم گفت:
_نگو که توی این مدت منو نشناختی.. هیچ وقت نه جلوی تصمیمت و گرفتم ، نه به کاری که نخواستی تحمیلت کردم. نمیگم آدم کامل و خوبی ام.. ولی بی انصاف نباش.. از من به تو ضرری نرسیده.. نمیرسه!
کمی مکث کرد و افزود:
_فکر کن دلم برای خودت تنگ شده.. اومدم چند روزی مهمونت باشم و برم..انقدر تحملم سخته؟
ترانه به طرفش برگشت. نگاهش کرد و گفت:
_همیشه براتون احترام زیادی قائل بودم.. انقدر زیاد که به خودم اجازه ندادم حتی تو بدترین شرایط هم مفرد صداتون کنم. تنها کسی که توی اون خانواده پشتم بود شما

1400/04/20 19:57

بودین.. من گربه کوره نیستم.. ترسِ من حضورِ شما نیست. ترسم از خودِ شما نیست.. شما برای من سایه ای از گذشتمین... خواه و ناخواه یادِ اون روزای تاریک میفتم!
_چرا هنوزم داری از گذشتت فرار میکنی؟ چرا سعی نمیکنی تو خودت حلش کنی؟
ترانه لبخند تلخی زد و رو برگرداند. نگاهی به سرسبزیِ مقابل خانه انداخت و گفت:
_روزها و هفته ها و ماه ها ، کارم شده بود زل زدن به همین یه تیکه از زمینِ خدا.. تو دقیقه به دقیقه این لحظه ها به گذشته م فکر کردم. به بایدا.. نبایدا.. خطاهام.. رادین.. زندگیمون.. بچم...
نفسی گرفت و ادامه داد:
_درد بعدِ یه مدت میشه عادت.. مثل اون جمله ی معروفی که میگه : "چیزی که نکشتِت قوی ترت میکنه" از دردم قوی شدم.. جنگیدن و یاد گرفتم.. بلند شدنو.. ساختنو.. قبول کردن سرنوشت و.. زندگی کردنو..
سرش را به طرف فردین برگرداند.
_اما فراموش کردنو نه! .. هیچی نتونست باعث بشه فراموش کنم چه طوفانی از زندگیم گذشت.. منی که بزرگترین دغدغه ام دل نگرونی های تموم نشدنیِ بابا و غرغرای مادرم بود.. منی که جز موزاییکای جلوی پام چیزی رو نمیدیدم.. منی که نه میدونستم جنگ چیه و نه جنگیدن.. با مخ خوردم زمین.. انقدر محکم که طول کشید بلند شم.. وقتی بلند شدم زخمام خوب شد ، ولی ردشون و هنوزم دارم.. هنوزم وقتی به تک تک اون اتفاقا فکر میکنم روحم درد میگیره.. میتونین درک کنین چی میگم؟
در نگاه فردین غم موج زد.. نیامده بود تا دوباره یادآور عذاب های گذشته باشد.. سربرگرداند و گرفته گفت:
_اگه بگی برگرد و برو.. همینجا پیادت میکنم و استارت و میزنم.. نیومده بودم نمک روی زخمت بپاشم ترانه...
درِ ماشین که باز شد ، سیبک گلویش بالا و پایین شد.. سرش را برنگرداند تا پیاده شدنش را ، اینگونه بی تفاوت گذشتنش را ببیند.. چشمش را کوتاه بست و منتظر بسته شدنِ در ماند اما به جایش ، صدای ترانه را شنید که گفت:
_بی بی مهمون دوست داره.. خصوصا مهمونِ سر زده! اگه از اهل محل بفهمه اومدین و سر نزده برگشتین برام خیلی بد میشه!
فردین به طرفش سر چرخاند. ناخوداگاه لبخند زد و یک تای ابرویش را بالا برد.
_فقط به خاطر بی بی؟
لبخند محو و کمرنگی روی لب ترانه نشست و مصرانه گفت:
_آره.. فقط به خاطر بی بی !
رو برگرداند و کلید را داخل قفل چرخاند. همزمان رو به فردین کرد و گفت:
_جلوی در زیاد امن نیست. صبر کن اول به بی بی خبر بدیم اومدین.. بعد ماشین و میاریم داخل!
فردین سری تکان داد و با لبخندی که از روی لبش جمع نمیشد کنار ماشین ایستاد.
ترانه داخل رفت.. صدای جیغ و داد مرغ و خروس ها آگاهش کرد که بی بی باز مشغول جمع آوری تخم مرغ هاست. چند بار صدایش زد تا عاقبت پیرزن از پشت محوطه خانه بیرون

1400/04/20 19:57

آمد و با دستی پر از تخم مرغ ها گفت:
_لامصب اجازه نِمیه وِردارم.. مرغا زیاد بینه دور برداشته! باید چند تایی خروس کنارش بذارم.
ترانه چند قدم جلو رفت. هنوز از تصمیمی که گرفته بود ناراضی بود.. هنوز ضربان قلبش آرام نگرفته بود.. اما این را به خوبی میدانست که اگر فردین را اینگونه از اینجا راهی میکرد ، پشت کرده بود به تمام انسانیتی که در تمامِ مدت از او دیده بود.. پشت کرده بود به تمام زحمات بی بی و حقی که در این یکسال بر گردنش داشت. نفسش را بیرون داد و رو به روی بی بی ایستاد.
_بی بی؟
پیرزن چشم هایش را ریز کرد..از آن شب تاریخی و تلخ ، زیاد با ترانه همکلام نمیشد.
_چی بیه؟
کمی دست دست کرد و گفت:
_مهمون داریم.. از تهران اومده!
_آقاته؟
_نی بی بی.. شما نمیشناسیش!
پیرزن نگاهی به پشت سر ترانه انداخت.. درِ نیمه باز را که دید ، چادر را روی سرش کشید و جلو رفت. ترانه از پشت دستش را گرفت و گفت:
_برادرشوهر سابقمه... برادرِ رادین..
بی بی با دقت نگاهش کرد و خونسرد گفت:
_خو... پَ سی نمیاد تو؟
_خواستم اول از شما اجازه بگیرم.. زیاد نمیمونه!
_خجالت دارَه... بُو بیاد داخل!
_نمیخواین بدونین چرا اومده؟
همانطور که به طرف در میرفت گفت:
_لابد دلیلی داشته که تا اینجا اومده!
سرش را که از لای در بیرون برد ، فردین تکیه اش را از ماشین گرفت و صاف ایستاد. سلام داد و چند قدم جلو رفت.
_علیک سلام پسرم.. پَ سی معطلی؟ استخاره مِیری؟
فردین نگاه سرگردانش را مابینِ او و ترانه ای که پشت زن ایستاده بود چرخاند و شرمزده گفت:
_مزاحم نباشم؟
بی بی همانطور که خم میشد و لولای در را باز میکرد گفت:
_اهل این روستا مثه شهر شما تعارف بلد نیسَن.. اگه مهمون نمیخواسم درِخونمِه میبَستِم!
فردین برای کمک جلو رفت و هر دو در را تا انتها باز کرد. ترانه از کنارشان بی صدا رد شد و داخل خانه رفت. نارضایتی را از چشمانش میخواند.. میدانست از روی رو دربایسی حضورش را پذیرفته اما همین هم فرصت خوبی بود.. باید در این زمانِ کوتاه او را به برگشتن راضی میکرد!
ماشین را داخل حیاط گذاشت و وارد خانه شد. فضای کوچکِ خانه را پنکه ای پلاستیکی و قدیمی ، که مدام در حال گردش بود خنک نگه میداشت. نگاه کنجکاوش را دور تا دورِ خانه چرخاند. کف خانه پوشیده بود از قالی های دستبافِ قرمز.. دور تا دورش پتو و پشتی هایی با همان هارمونیِ رنگ .. نه خبری از مبل بود و نه از وسایلِ لوکس.. چقدر دلش برای همچین خانه ی گرمی تنگ شده بود. سینیِ چای که مقابلش قرار گرفت ، چشم از خانه برداشت و سر بالا کرد. ترانه بالای سرش ایستاده بود. چای را برداشت و زیر لب تشکر کرد.. دامنِ بلند و طرح دارِ ترانه ، همراه با روسری

1400/04/20 19:57

نخی سفیدی که روی سرش بود برایش جالب و دیدنی بود. چقدر در این یک سال همه چیز فرق کرده بود!
_هوا گرمَه ولی چون خسته راهی چای سیت بهتَرَ..
تشکر کرد و مشغول نوشیدن چای شد.. احساس راحتی نمیکرد.. در زندگی هیچ گاه مهمان تحمیلیِ هیچ *** نبود.. آن هم وقتی که نمیتوانست علت حضورش را برای صاحب خانه توضیح بدهد! سرش گرم صحبت های بی بی بود و همه ی حواسش پی ترانه ای که یک گوشه نشسته بود و لب از لب باز نمیکرد. خیره به نقطه ای بی حرکت نشسته بود و به حرف های بی ربط و حال و احوال های آن ها گوش میداد. با خودش اندیشید. یعنی قرار بود تمامِ این چند روز به این منوال بگذرد؟ اصلا مگر چقدر میتوانست در این خانه بماند؟ گلو صاف کرد و جدی رو به بی بی گفت:
_آقا نصرت گفتن اینجا مسافرخونه نداره.. راست گفتن؟
بی بی خیره نگاهش کرد و پرسید:
_چطور؟
فردین نگاه کوتاهی به ترانه کرد و گفت:
_نیومدم اینجا که مستقر بشم. چند روزی توی روستا میمونم ولی نه اینجا.. مزاحم شما نمیشم!
_حرفت نشنیده مِیرِم.. از مادر زاده نِیه کسی که مهمون بی بی باشه و بیرون خونش بَمونه.. برو یه دوش بِیرو لباس راحت بپوش.. سر ظهر اینجا جهنم مو..
لهجه ی شیرینش لبخند به لبش نشاند.. دیگر مقاومت نکرد ، حتی وقتی بعد از این جمله ی بی بی روی ترانه ترش تر از قبل شد. با راهنمایی بی بی وارد اتاقک کوچک داخل حیاط شد. بی بی چهار پایه را مقابل در حمام گذاشت و گفت:
_راحت باش.. منو و ترانه بیرون نِمیایم.. لباسات بَنی روی ای چهارپایه و دوشت بِیر.. حولتم میدم ترانه بَنیه رو همی طنابِ جلو در.
تشکر کرد و داخل شد.. فضای داخل اتاقک تاریک و خوفناک بود. بی اراده یاد حمام های لوکس خانه افتاد و سرش را با تاسف تکان داد. دکمه های پیراهنش را باز کرد و آن را از تن خارج کرد که ترانه از پشت در گفت:
_حولتون و گذاشتم روی طناب!
از شکافِ میانِ در نگاهش کرد که حوله را گذاشت و بی معطلی راه خانه را پیش گرفت.. لباس ها را روی چهارپایه گذاشت و تن داغش را به قطرات آب سرد سپرد.
روز ، خیلی زودتر از آنکه فکرش را بکند جایش را به شب داد. به سفارش بی بی حسابی استراحت کرده بود.. گوشه ای از اتاق ، چندین ساعت درگیر کار و لب تاپ شده بود و اصلا ندانسته بود زمان چطور از کًفًش رفته... آمده بود ترانه را ببیند اما بعد از خوردنِ نهار و شستنِ ظرف ها ، به بهانه تصحیح اوراق امتحانی به اتاقش پناه برده بود. خیلی کم و فقط با صدا زدن های بی بی بیرون می آمد و در همان زمانِ کوتاه هم ، از فردین فراری بود. کلافه شده بود.. حس خوبی نسبت به حضورش در این خانه نداشت.. وقتی میزبانِ اصلی از او فرار میکرد ، کنارِ بی بی نشستن و حرف زدن زیاد

1400/04/20 19:57