بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

438 عضو

خوشایند نبود! عاقبت هم کلافه از این تنهایی و حضورِ بی حاصل ، به بهانه ی دیدن اطراف روستا از خانه بیرون رفته بود.. برای شام دوباره برگشته و بعد از خوردنِ کمی غذا ، آن هم به اصرار ِ بی بی ، به تراس دلباز خانه پناه برده بود.
سرش را بالا برد و نگاهی به ستاره های صاف آسمان کرد. موقع گشتن در اطراف روستا به حسام زنگ زده بود.. به گفته ی او صادق صبح مرخص شده بود و نگرانی ای نبود! سفارش هایشان را مبنی بر ندانستنِ ترانه گوش سپرده و با خیالی آسوده تلفن را قطع کرده بود.
با برخورد کاسه ی فلزی با موزاییک ها سرش را برگرداند. ترانه کاسه ی میوه را همراه با بشقاب و چاقو کنارش گذاشت و گفت:
_بی بی شبا زود میخوابه.. گفت براتون از این میوه ها بیارم.. مال باغ خودشه که به چند نفر از اهالی پول میده تا براش بکنن!
فردین یکی از میوه ها را دست گرفت وتشکر آرامی کرد. ترانه که به پا خواست گفت:
_نمیشینی؟
ترانه دستی به روسری اش کشید و گفت:
_میرفتم جاتون و توی اتاق بندازم!
گردنش را کامل به طرف ترانه چرخاند و خیره در چشم هایش با خواهش گفت:
_بشین ترانه.. فرار نکن!
ترانه بعد از کمی مکث ، کنارش با فاصله نشست و مثلِ او به آسمان خیره شد. کمی میانشان سکوت شد تا عاقبت فردین گفت:
_تو زندگیم مسافرت زیاد رفتم.. خارجی.. داخلی.. ولی اینجوریش دیگه نوبر بود!
سکوت ترانه را که دید سر برگرداند و گفت:
_از صبح تا حالا یک کلمه هم باهام حرف نزدی.. چقدر بدجنسی!
ترانه سر پایین انداخت.
_چی میگفتم؟ وقتی حتی نمیدونم چرا اینجایین؟
_از خودت.. از اینجا.. چه میدونم.. هزار جور حرف میشد زد.. وقتی انقدر فرار میکنی ، ترجیح میدم صبح جمع کنم و برم!
لحن ناراحتنش حال ترانه را منقلب کرد. دست هایش را در هم پیچید و شرمنده گفت:
_میدونم اینجا زیاد بهتون خوش نمیگذره.. سرگرمی نیست.. من و بی بی هم زیاد اهل حرف زدن نیستیم.. در واقع..
_خودت و به من نشناسون ترانه.. تو اهلِ حرف زدن نیستی؟
ترانه مکث کرد.. یاد روزهای گذشته در ذهنش ناگهانی جرقه زد.. وقت هایی که او یکریز میگفت و فردین فقط برای سوال و جواب های تمام نشدنی اش سر تکان میداد. آهسته گفت:
_اون زمونا همه چی فرق میکرد!
فردین پیپش را گوشه ی لبش گذاشت و روشن کرد. زمزمه وار گفت:
_آره.. فرق میکرد.. تو خیلی بچه تر بودی.. مثل میوه ی نارس.. صاف و یکدست.. ساده.. دوست داشتنی.. آدم ناخوداگاه دلش میخواست اذیتت کنه.. دستت بندازه.. حرصت بده.. کلا یه آدم دیگه ای بودی!
دود را حلقه حلقه بیرون داد. نگاه ترانه به حلقه های دود چسبید و گفت:
_الآن چی؟
_الآن؟
به طرفش برگشت و نگاهش کرد. ترانه که دامنش را روی پایش مرتب کرد ، سرش را برگرداند و

1400/04/20 19:57

گفت:
_خیلی بزرگ شدی.. بیشتر از اونی که انتظار میرفت.. بعضی وقتا زود بزرگ شدن خوب نیست. وقتی اینجوری با این ریخت و لباس میبینمت ، دلم تنگ میشه برای دختر مظلومی که همیشه با بلوز شلوار خونگی و موهایی که روی شونه هاش ولو بود جلوم می ایستاد ، مظلوم مظلوم نگام میکرد و میگفت :آقا فردین؟؟
ترانه بی اختیار خندید.. فردین هم با لبخند پک دیگری به پیپ زد و افزود:
_شوخی به کنار.. فکرش و نمیکردم اینجوری ببینمت. اینجا برای خودت زندگی ساختی!
_وقتی فهمیدم دیگه توی اون شهر هوایی برای نفس کشیدن نیست ، از بابا خواستم بیایم اینجا.. اینجا رو خیلی وقت بود ندیده بودم اما تو ضمیر ناخوداگاهم همیشه برام یه جای امن بود.. بابا به خاطر قلبش باید تو شهر و نزدیک به بیمارستان میموند.. برای همینه که من پیش بی بی موندم و اونا همدان خونه گرفتن.
_سخت نیست؟
ترانه شانه بالا داد.
_اولش بود.. خیلی هم سخت بود.. ولی بودن کنار یکی مثلِ بی بی باعث میشه آدم از همه ی وابستگی هاش دل بکنه.. خیلی طول کشید تا خودمو جمع و جور کنم و بشم اینی که دارین میبنین.. البته بی بی هنوزم قبولم نداره!
_زن خیلی خوبیه!
به پشت نگاه کرد و جدی تر افزود:
_حالا فکر نکنه داریم غیبتش و میکنیم؟
ترانه دوباره خندید و این بار نگاه فردین روی خنده اش طولانی تر شد.
_گوشاش سنگینه.. به منم میگه شب هر کی در و زد باز نکن.. تقریبا همه میدونن بی بی شبا در و باز نمیکنه!
_منم فهمیدم.. زیر سایه ی نصرت خان! راستی.. اینجا چند نوع زبون و گویش هست؟
_بی بی که خودش لُره.. ولی اهالی این روستا هم کُرد و هم لر توشون هست.. چند خانواده ی ترک هم هست که اصالتا همدانی ان. من که دیگه عادت کردم به همه نوع زبون.. چون شاگردام همه جور لهجه ای دارن!
فردین سر تکان داد و زیر لب زمزمه کرد:
_خانم معلم!
ترانه زمزمه اش را شنید اما خودش را به نشنیدن زد.. نگاهش ناخواسته چرخید و روی انگشت فردین ثابت ماند. حلقه ی طلا را که دید غافلگیرانه پرسید:
_ازدواج کردین؟
فردین انگشتر را بالا آورد و چند ثانیه به آن خیره شد. یاد لیدا لبخندی روی لبش نشاند و گفت:
_نامزد کردیم.. تا یکی دو ماهِ دیگه عقدمونه!
_مبارک باشه!
به طرف ترانه چرخید.
_غریبه نیست.
لبهای ترانه کش آمد و نامطمئن گفت:
_لیدا؟
فردین سر تکان داد.
_انتخاب خیلی خوبیه.. خیلی خوشحال شدم!
فردین آرام تشکر کرد و او از کنارش برخاست.
_جاهاتون و میندازم.. آبم میذارم بالای سرتون.. فردا صبحِ زود من میرم.. دیگه خودتون میمونین و بی بی!
فردین سر بالا گرفت و نگاهش کرد. با اخم گفت:
_میشه دیگه قضیه ی جمع بستن و تمومش کنی؟ حس میکنم هفتاد سالمه!
ترانه بعد از کمی تعلل ، "چشم" آرامی

1400/04/20 19:57

گفت و راه خانه را پیش گرفت. رخت خوابش را در اتاق پهن کرد و برگشت. چراغ روشنِ دستشوییِ حیاط را که دید ، از نیامدنش مطمئن شد...تُنگِ آب را برداشت و دِر اتاق را باز کرد. همین که چراغ روشن شد ، از دیدن فردینِ نیمه عریان میانِ اتاق ، چهره اش سرخ شد و سریع سر پایین انداخت. فردین به سرعت چنگی به پیراهنش زد ، آن را پوشید و معذب عذرخواهی کرد .. ترانه بدون نگاه کردن به او تُنگ را کنارِ در گذاشت، شب بخیر آرامی گفت و در را بست. بعد از رفتنِ دخترک ، نفسش را پر صدا بیرون داد و کلافه از افتضاحِ به بار آمده ، همانطور با لباسِ بیرونی داخل رخت خواب خزید.
طراوت ، همانطور که از پنجره فاصله میگرفت ، گوشی را روی گوشش جا به جا کرد و بی حوصله گفت:
_مامان با سودا رفته فیزیوتراپی.. تنهام!
_خب چرا نیومدی اینجا؟ میگفتی سرِ راه تو رم بیارن بذارن خونه ی ما!
_مرسی لیدا.. یکی دو ساعته برمیگردن. تو نمیای امروز؟
لیدا کمی مکث کرد و گفت:
_ناراحت نشیا.. ولی فردین که نیست میام اونجا بغضم میگره!
طراوت خندید و سر تکان داد.
_اولا که همین دیروز اینجا بودی.. دوما این لوس بازیا دیگه دِمُده شده... عروسم عروسای قدیم!
لیدا بلند تر خندید و طراوت با خنده گفت:
_کاری نداری؟
_نه جونم.. پس حوصله ات سر رفت بهم از وایبر پیام بده!
"باشه" ای گفت و گوشی را قطع کرد. صدای زنگِ خانه حیرت زده اش کرد. از رفتنِ پروین و سودا هنوز نیم ساعت هم نگذشته بود. دور تا دور خانه سر چرخاند. میدانست افسانه خانم گوش هایش سنگین است و از آشپزخانه بیرون نمی آید. خودش را سریع به آیفون رساند و دستش را روی دکمه برد. اما با دیدن چهره ی آشنای داخل تصویر همانطور مات و مبهوت ماند. زنگ چند بار پشت سرِ هم زده شد.. تا عاقبت افسانه از آشپزخانه بیرون آمد و شاکی گفت:
_چرا پس در و باز نمیکنی خانم جان؟
آب دهانش را قورت داد و همانطور که دکمه را میفشرد گفت:
_میشه لطفا شالم و از اتاقم بیاری افسانه جون؟
افسانه چشمی گفت و شال نخی را از اتاق آورد. آن را روی دوشش انداخت و در را باز کرد. همین که در باز شد ، نگاه هر دو روی هم ثابت ماند. حسام زودتر از طراوت موقعیت را دست گرفت. گلویی صاف کرد و بدون آنکه چشم از نگاه آبی دخترک بردارد گفت:
_سلام..
کمی دست دست کرد و حیرت طراوت را که دید گفت:
_میشه بیام تو؟
طروات صندلی را کنار برد و آهسته گفت:
_بله بفرمایین!
حسام بی تعارف وارد شد و نگاه مات شده دخترک از پشت سر روی قد و قامتش ثابت ماند. نمیدانست چرا انقدر تپش های قلبش غیر قابل کنترل شده. شال را کمی بیشتر روی بازوهایش کشید و جلو رفت. حسام روی اولین کاناپه نشست و نگاهی به اطراف کرد. لبخندی ساختگی زد

1400/04/20 19:57

و سر تکان داد.
_اینجا از خونه قبلیتون نقلی تر و قشنگ تره!
طراوت رد نگاهش را دنبال کرد و گفت:
_داداشم نیست.. یعنی چند روزی خونه نمیاد!
چشم حسام روی چهره اش برگشت. کمی ساکت نگاهش کرد و گفت:
_برای داداشت نیومدم!

1400/04/20 19:57

ادامه دارد....????

1400/04/20 19:58

?#پارت_#سیزدهم
رمان_#دوئل_دل?

1400/04/21 09:39

_پس برای چی اومدین؟
حسام آرنج دست هایش را روی زانوهایش گذاشت و کمی به جلو خم شد. در دلش آرزو کرد این سکوت به اندازه ی تمام شدنِ این دلتنگیِ یک ساله ی عجیب طولانی باشد. ولی خوب میدانست که الآن زمان رو شدنِ دست دلش نبود. زبان دور لبش کشید و گفت:
_فردین بهت راجع به حرفای من هیچی نگفت؟
_کدوم حرفا؟
سرش را تکان داد.
_پس حتی بهش فکر هم نکرده!
_من متوجه نمیشم.. میشه واضح تر حرف بزنین؟
_ببین طراوت خانم.. شاید واقعا من بی ربط ترین آدم باشم.. ولی نمیخوام بی ربطیم باعث بشه این فرصت طلایی از دست بره. دکتری که اومده توی بیمارستانِ ما یکی از بهترینای دنیاست. من مطمئنم اگه قبول کنی و عمل بشی نتیجه میگیری!
_من چهار ماه دیگه عمل دارم..چرا باید بخوام تو ایران عمل بشم؟
حسام نفسی گرفت و پشت سرش را خاراند. شرایط سختی بود. بی اختیار گفت:
_چون من میگم.. من تضمین میدم!
_شما خدایی؟
_نه... بنده شم!
طراوت چهره اش را در هم فرو برد.
_ممنون که به فکر من بودین.. ولی فکر نمیکنم عمل پایِ من ، درست شدن یا نشدنش ربطی به شما داشته باشه.
_اشتباه میکنی!
طراوت دستی به پیشانی اش کشید و کلافه گفت:
_میشه لطفا در این باره با هم حرف نزنیم؟ موضوع حساس و خصوصی زندگیِ من..
_به منم مربوط میشه!
قلب طراوت بی قرار تر از قبل در سینه میکوبید. انگار که تنها منتظر یک واژه بود. با طوفانی که در درونش به پا گشته بود دست و پا میزد که حسام گفت:
_همه چیز متقابله.. من بهت کمک میکنم و تضمین میدم که عمل کنی و خوب بشی.. تو هم در مقابلش یه لطف بزرگ بهم میکنی. هیچ دلسوزی و حس انسان دوستی و ترحمی وجود نداره. یه معامله ی کاملا منصفانه!
_دارین روی پاهای من معامله میکنین؟
حسام لبخند خونسردی زد.
_مگه قراره پات و قطع کنن؟ میتونین در مورد دکتر تحقیق کنین.. خودتون ببینین چه عملای موفقیت آمیزی رو پشت سر گذاشته. اول کامل همه رو بفهمین بعد قبول کنین!
_این وسط چی به شما میرسه؟ من چیکار میتونم براتون بکنم؟
حسام لب هایش را به هم فشرد.. دلش به گفتن رضا نبود اما در طی همان چند ملاقات کوتاه نقطه ضعف دخترک را دست گرفته بود. دختری که به هر کسی می اندیشید جز خودش!!!
_منم یه جوونم مثل جوونای دیگه.. دغدغه های خودمو دارم.. زن گرفتن.. تشکیل خانواده.. شاید قبول کردنِ تو بتونه به کسی مثلِ من خیلی کمک کنه.. خبر دارم داداشت برای اون دکتر آلمانی چقدر دستمزد در نظر گرفته.. دکتری که اینجاست نصف اون دستمزدم نمیگیره ولی کارش خیلی بهتر از اون دکتره! انقدر خوب که از باکو و کشورای همسایه از الآن همه ی روزای ماه رو برای عمل رزرو کردن!
دست های طراوت کم کم سُست شد و رنگ از رخ اش رفت. آهسته

1400/04/21 09:40

پرسید:
_یعنی..
_کمکم کن طراوت.. بذار من تو رو کمک کنم.. تو منو! چی از دست میدی اگه تو ایران عمل بشی؟
باورش نمیشد.. ناباور نگاهش کرد و گفت:
_پول میخواین؟
حسام شکلاتی از داخل ظرف برداشت و همانطور که پوستش را جدا میکرد گفت:
_کدوم گربه ای محض رضای خدا موش میگیره؟ همیشه رک و راست بودن بهتر از شیله و پیله ست.. تو نه خواهرمی، نه زنم! دلیلی نداره بخوام کمکت کنم.. دختر خیلی خوبی هستی.. ولی شرایط جسمیت ربطی به من نداره.. آدمی هم نیستم که اهل دل سوزوندنِ الکی باشم... من بهت کمک میکنم دوباره پاهات و به دست بیاری.. تو در مقابلش یکم به من کمک میکنی... همینقدر ساده!
طراوت پوزخند زد.
_پس اشتباه متوجه نشدم.. میخوای بابت عملم اگه موفقیت آمیز بود بهت پول بدیم.. درسته؟
حسام خیره نگاهش کرد:
_چقدر پول پول میکنی.. حالا تو عمل بشو.. خوب بشو! کنار میایم با هم!
طراوت در سکوت نگاهش کرد.. آنقدر از درون شکسته بود که حرفی برای زدن نداشت. چه ساده و خوش باورانه فکر میکرد کسی به غیر از افرادِ این خانه به فکرِ اوست.. اشک در چشمانش حلقه زد و گفت:
_گفتی تضمین میدی.. ولی اگه عمل موفقیت آمیز نباشه چی؟
حسام از جا برخاست.. طاقت نگاه کردن در چشم های پر از اشک دخترک را نداشت. شانه بالا انداخت و به رو به رو خیره شد.
_در هر صورت چیزی از دست ندادی.. دادی؟
اشک روی گونه اش غلتید و آرام لب زد:
_نه.. ندادم!
حسام قدمی جلو رفت و گفت:
_ولی به این فکر کن که خوب شدنت تو همین کشور میتونه مثمر ثمر باشه.. شاید مشکل یه جوون و حل کنه.. یه جوون که مثلِ تو توی این امکانات بزرگ نشده و شاید پاش لنگ یه مشکل بزرگه.. انتخاب با خودت.. تجربه بهم ثابت کرده دختر مهربونی هستی.. حاضری با پاهات زندگیِ یکی مثلِ منو بسازی؟
وقتی سکوت طراوت را دید، قدم هایش را سرعت بخشید و از خانه خارج شد. احساس بدی به دلش چنگ انداخته بود. اما چیزی از درونش فریاد میزد این روش معکوس بی جواب نمیمانَد!
وقتی که از خانه خارج شد. چشمش را به ساختمان دوخت. چند بار دست به موهایش کشید و لگدی به سطل آشغال پیش رویش زد. با حرص و ناراحتی گفت:
_قبول میکنی دخترِ لجباز و یه دنده ی مهربون.. اینجوری حتما قبول میکنی!
صدای عطسه های پی در پیِ فردین نشان از بیدار شدنش داشت. از پشت چرخ خیاطی بلند شد و دستمال ها را به آشپزخانه برد. بساط چای را روی میزِ از قبل آماده گذاشت و چند لحظه بی حرکت ماند. خیلی دلش میخواست از او بپرسد چند روزِ دیگر قرار است اینجا بماند؟ دروغ نبود اگر میگفت با حضورِ او احساس بدی قلبش را احاطه میکند. آشفته بود.. و او این حالِ آشفته را به خوبی میفهمید.
_چقدر سرده!
سرش را برگرداند.. حوله ی

1400/04/21 09:40

صورتی روی دوشش بود و آب از صورتش چکه میکرد. سر پایین انداخت و گفت:
_صبح بخیر.. اینجا صبح ها یکمی سرد میشه!
_صبح بخیر.. پس کو بی بی؟
_وقت جمع کردن میوه های بهاریه.. نوبرونه هاش و قبل عید چیدن.. حالا هم رفتن رسیده هاش و بچینن!
همانطور که پشت میز کوچک و چوبی کنار سماور مینشست گفت:
_بی بی با این سن و سال میوه میچینه؟
_نمیچینه.. بالا سرشون می ایسته فقط!
سری تکان داد و استکان چای را مقابل خودش کشید. وقتی بی حرکتی ترانه را دید ، سر بالا کرد و گفت:
_چرا نمیشینی؟
ترانه قندان را روی میز گذاشت و همانطور که برمیگشت گفت:
_من عادت به صبحانه ندارم.. نوش جونتون!
خواست برگردد که فردین دستش را گرفت.
_اگه نمیخوری حد اقل بشین!
نگاهشان در هم گره خورد و فردین با خواهش لب زد:
_خواهش میکنم!
دستش را آرام از دست فردین بیرون کشید و مقابلش نشست. نگاهش به سنگک های داغی بود که هر صبح توسط عبد الله برای بی بی آورده میشد.
_چرا امروز نرفتی مدرسه؟
بدون اینکه نگاهش کند جواب داد:
_اکثر بچه ها رفتن سرِ باغ که میوه هاشون و بچینن. اهل روستا یه روز مشخصی رو معین میکنن برای چیدن محصولات. پسر بچه ها ابزار اصلی میوه چیدنن!
_یعنی به خاطر میوه مدرسه رو تعطیل کردن؟
نگاهش کرد و با لبخند غمگینی گفت:
_برای من و شما میوه ست.. برای اونا زندگیه.. ثمره ست.. نتیجه یک فصل تلاشه.. امرار معاشه! به چشم دیدم چجوری زار زار گریه میکردن وقتی آفت یا طوفان محصولاتشون و از بین برد!
فردین جرعه ای از چای نوشید و به چهره ی متفکر ترانه خیره شد. هنوز به این روسری و این ظاهرش عادت نکرده بود. انگار که به جای ترانه شخص تازه ای را میدید. بی اختیار گفت:
_خیلی عوض شدی!
سرِ ترانه بالا آمد و اخم کم کم روی چهره اش نشست.
_چندین بار اینو گفتین.. ولی نفهمیدم از نظرتون بده یا خوب؟
_صبحونه ت و بخوری میگم!
_میل ندارم.
به لجبازی اش خندید و همانطور که پنیر را روی نان میمالید گفت:
_میترسی مسخره ت کنم؟
_دلیلی برای مسخره شدن وجود نداره.. وقتی تو هاوایی زندگی کنین عجیب نیست رفتار و پوششتون هم مثل بومی های اونجا بشه. به نظرتون باید توی این خونه با شلوارِ جین و تیشرت بگردم؟
نمیدانست چرا اما لبخند هر لحظه روی لبش پهن تر میشد. دست هایش را بالا برد و با خنده گفت:
_من که چیزی نگفتم هنوز.. چرا داغ میکنی دختر؟
ترانه کلافه دستی به پیشانی اش کشید و ترجیح داد چیزی نگوید.
_خوشگل شدی.. اصلا هم مسخره نیست.. شبیه زنای روستایی شدی.. زنایی که صبح تا شب با چهار تا بچه سر و کله میزنن و آخرش که شوهرشون خسته و کوفته از باغ با یه عالمه میوه ی چیده شده برمیگرده ، شروع میکنن به غر غر کردن و..
با اخم

1400/04/21 09:40

وحشتناکِ ترانه حرف و لبخندش را با هم خورد و "ببخشید" آرامی گفت.. کمی در سکوت گذشت که ترانه گفت:
_قبلنا خیلی کمتر اهل شوخی و خنده بودین...
تکه نانش را روی سفره گذاشت و به دقت نگاهش کرد. دخترک که چشم دزدید آرام گفت:
_قبلنا یکی بودم مثلِ خودت.. زندگی رو فقط برای اینکه بگذره زندگی میکردم.. تو گذشته ی خودم غرق بودم.. انکار میکردم ولی در اصل داشتم تو گذشته دست و پا میزدم تا حال! درست مثلِ الآنه تو! ولی بعد اتفاقایی افتاد که بهم یاد داد همیشه تو هر شرایط بدی باشی بازم احتمالِ بدتر شدن هست!
_من گذشته م و فراموش کردم.
_نه! فراموش نکردی.. نبایدم بکنی.. گذشته ی انسان هویتشه.. تا وقتی بخوای فراموشش کنی بیشتر خودشو نشون میده.. گاهی وقتها هم همین هویت برات درد داره.. گذشته رو نذاشتن برای فراموش کردن..
ترانه نگاهش کرد و بی اختیار زمزمه کرد:
_پس چی؟
فردین به دستش اشاره کرد.
_دستت و بذار روی میز!
ترانه که با تعجب نگاهش کرد گفت:
_بذار نترس نمیخورمش..
ترانه دستش را روی میز گذاشت. فردین انگشتش را جلو برد و روی هر انگشت ترانه یک ضربه ی کوتاه زد.
_نگاهشون کن.. هر کدوم یه شکل و قیافه دارن.. یکی بزرگه.. یکی چاق.. یکی کوچیک.. شده تا به حال پیش خودت بگی کاش همشون یه شکل بودن؟ مثلا مثل انگشت یکی مونده به آخرت که معمولا از همشون خوشگل تره.. نشده.. با همه ی ریخت و قیافه های عجیبشون تک تکشون و دوست داری.. چون هر کدوم یه جایی به دردت خوردن.. چون هر کدوم یه جوری برات کاربرد داشتن.. یه جور جداگونه ای تو زندگیت سهم داشتن.
به پشت صندلی تکیه داد و نگاهش کرد که به انگشتانش خیره بود.
_زندگیِ خودت و اون دست ببین.. تک تک اون انگشت هات خود تویی که نسبت به روزگار هر روز به یه شکل دراومدی.. مهم نیست یه روز دختر صادق بودی.. یه روز عروس همایونفرا و روز دیگه یه معلمِ روستا.. اینا فقط نقش هایی ان که تو زندگی به مرور زمان بهت داده شده.. نمیتونی یه دوره از زندگیت و حذف کنی.. چون توی همون دوره به تجربه ها و درسایی از زندگی رسیدی که الآنت و ساخته.. درک میکنی چی میگم؟
سکوت ترانه را که دید ، او هم در سکوت مابقی چایش را نوشید و گفت:
_سعی نکن گذشته رو فراموش کنی.. سعی کن تو خودت حلش کنی.. وقتی بشه یه قسمتی از تو ، تو هرجا بری اونم مطیعانه پشت سرت راه میفته و میاد.. دیگه برای کوچکترین چیزی نمی ایسته تا سرزنشت کنه.. سوزنش جایی گیر نمیکنه.. آزارت نمیده!
لقمه ی کوچک را مقابل ترانه گرفت. ترانه که با تعجب به لقمه نگاه کرد گفت:
_میدونی اسمش چیه؟ لقمه ست.. برای خوردنه.. ولی وقتی یکی دیگه برات بگیره خوردنی تر میشه..هوم؟
ترانه با لبخند لقمه را گرفت و در دهان

1400/04/21 09:40

گذاشت. فردین با حظی وافر خوردنش را تماشا کرد و گفت:
_وقتشه قالِ یه سری چیزایی که برات شده عادت و تکرار و بکَنی.. مثل همین صبحانه نخوردن!
ترانه در سکوت مشغول جویدن لقمه شد و او بی اختیار ، دوباره به زن روستایی زیبایی اندیشید که با چهار بچه ی تخس ، به انتظار برگشتن شوهرش نشسته.. لبخند شیطنت باری که بی اراده روی لبهایش نقش بسته بود ، بوی بیست و چند سالگی میداد!
لب تاب را از روی پایش برداشت و چند قدم جلو رفت.. آنتن دهی خیلی ضعیف بود و تنها در بعضی از جاهای حیاط امکان اتصال به مودِم گوشی و فعال شدن اینترنت ممکن میگشت. روی پله ی سوم که رسید ، اتصال برقرار شد و پیام ها یکی پشتِ دیگری روی صفحه نمایان گشتند.
"چی شدی مهندس؟"
"خط رفت باز؟"
"ای باباااااا"
بی توجه به گرد و خاک روی همان پله ی سوم نشست و تایپ کرد.
"گفتم که آنت دهی ضعیفه... وُرد ها رو نفرستادی.. چی شد پس؟"
"فقط به فکر کاری.. با دلمون تنگ شد!!"
لبخندی زد و تایپ کرد.
"مگه چند روز شده علیرضا؟ نه که از مدیریت بدت میاد؟"
"اینا رو ول کن.. از ترانه چه خبر؟ راضی شد؟"
برگشت و نیم نگاهی به خانه انداخت. از پشت پشه بند توری که جلوی در ورودی نصب بود ، او را دید که اوراق را پیش پایش گذاشته بود و کنار بی بی ، مشغول تصحیحشان بود. نفس عمیقی کشید و سر برگرداند.
"هیچی اونجوری که فکر میکردم نبود.. عوض شده.. یه آدم دیگه شده.. سخت و نفوذ ناپذیر"
"میگی یعنی مرغش یه پا داره؟"
"راضی میشه.. انگیزه ی اینجا موندنش اونقدر ها هم قوی نیست.. برش میگردونم"
"بپا خودتم موندگار نشی مرد مومن.. انگار آب و هوای اونجا چسب دوقلو داره!"
کمی مکث که کرد ، منصوری مجددا تایپ کرد:
"باز آنتن رفت؟"
دستش بی اراده روی کیبورد حرکت کرد و بی فکر تایپ کرد:
_دیگه اون دختر بچه ی بی فکر و بی حواس نیست که بشه با یه حرف کوچیک نظرش و عوض کرد.. بزرگ شده.. برگردوندنش برنامه ریزی میخواد.. دلیل منطقی میخواد..جوری رفته توی نقشش و به اینجا عادت کرده که هر کی نشناستش فکر میکنه از اول هم یه زن روستایی بوده که همین جا به دنیا اومده و شب به شب منتظر رسیدن شوهرش به خونست"
کمی مکث شد و به دنبالش منصوری نوشت:
"زن روستایی؟؟ تشبیه خوبیه... یعنی الآن تو داری نقش شوهرشو بازی میکنی؟"
چشمش که به جمله افتاد ، تمام وجودش در یک آن لرزید.. چشم هایش روی صفحه سفت و سخت شد و چند لحظه بی حرکت ماند. منصوری پشت سرِ هم سراغش را میگرفت و میگفت شوخی کرده ولی هیچ چیز نمیتوانست حواسش را از این شوخی بی مورد پرت کند. نهایتا با عصبانیت جمله ی کوتاهی تایپ کرد و درِ لب تاپ را بست.
"آنتن ندارم...فایل و ایمیل کن.. تا بعد.."
با نشستن دستی روی شانه

1400/04/21 09:40

اش ، با ترس به عقب برگشت. بی بی صاف ایستاد و گفت:
_سی چی این جو نشستی؟ میچایی!
دستی به صورتش کشید و به احترامش از جا برخاست و مجددا نشست.
_ببخشید یهو یکه خوردم.. نخوابیدین؟
بی بی سر بالا انداخت.
_امشو دِ او شو آست که خواب دِ چشام قهر کِرده.
فردین نگاهش را به ترانه دوخت و آرام گفت:
_خسته نمیشه؟ صبح تا ظهر مدرسه.. بعدم که میاد یکسره سرش توی کتاب و درس و ورقه ست.. هنوز سنی نداره که خودشو اینجوری درگیر کار و حساب و کتاب کرده.
بی بی آه کوتاهی کشید و کنارش نشست. نگاهش را به رو به رو دوخت و گفت:
_داره خودشو گول میزِنَه..سرگرم کار شده که زندگی کردن یادش بَرَه..نمیدونه فردا پس فردا حسرت همه ای روزا رِ میکَشَه!
فردین سرش را پایین انداخت و با دست خطوط فرضی روی موزاییک های پله کشید. صدای بی بی را از کنارش شنید که آرام گفت:
_مِ دانِم چرا اینجایی... اونقدر تجربه دارم که یکی بگه سلام مِ تا آبادیش بَرِم.. ولی اگه مِ ترانه رو میشناسم نمیاد که نمیاد.
_پس چیکار باید کرد بی بی؟ بذاریمش به حالِ خودش؟ بیخیالش بشیم و بذاریم تا وقتی گیساش سفید شه همینجا بمونه؟
_یه کلمه میپرسِم جوابم و درست بده.. تو سی چی اومدی اینجا؟
تا پشت لب هایش آمد بگوید صادق خواسته اما ندانست چرا بی اراده گفت:
_چون برام مهمه.. چون واسم ارزش داره.. هم خودش.. هم زندگی که برای خودش ساخته!
بی بی رو برگرداند و چند دقیقه بی حرف نگاهش کرد. فردین که سربرگرداند ، لبخندی کم رنگ روی چهره اش نشست و از جا برخاست.
_وِری رِم داخل پسر..اینجا نشستن جز چاییدن نتیجه نارَه!
پشت سرِ پیرزن راه افتاد و داخل رفت. ترانه با دیدنشان از جا برخاست و برای ریختن چای به آشپزخانه رفت. کم کم باید بار برگشت را میبست اما هنوز نمیدانست نیمچه حرف هایی که با ترانه بینشان رد و بدل شده بود چقدر در او و تصمیمش تاثیر داشته. غرق در افکار خودش با تکه ای قند بازی میکرد که با صدای بی بی که ترانه را خطاب قرار داده بود سرش را بالا آورد.
_دیروز که سی میوه ها رفتِم باغ ، پسر میزرا جلوم و گرفت.. نیم ساعتی با هم حرف زدیم.
ترانه نگاهش را بین او و بی بی به گردش در آورد... خواست بپرسد "خب؟" که بی بی جرعه ای از چای نوشید و گفت:
_پشت باغ ما باغ پدرشه.. خیلی بزرگ تر دِ باغ مِ... جوون خوبیه.. دیپلم هم دارَه..مردِ زندگیه.
دست های ترانه کم کم یخ بست. استکان را پایین گذاشت و خفه و گرفته زمزمه کرد:
_چرا به من میگین؟
بی بی جدی گفت:
_برا اینکه خواستگاریت کرد.. برا اینکه روی جعفر همه اهل روستا حساب سوا باز میکنن.. چند وقتیه دِ راه مدرسه حواسش بهت هست. خاطرت رو میخواد و مثل مرد جِلو اومد... باید ببینم آقات کی

1400/04/21 09:40

میاد اینجا!
ترانه با بُهت گفت:
_منظورتون چیه؟
_منظورم واضحه.. مگه قِرارَه تا ابد همینجا بیوه بمونی؟ اگه این روستا رو دوست داری با روستاییش هم میسازی.. مِ کاری به حرف و سخن مردم ندارم.. ولی وقتی صلاح باشه و بختت باز شه وقت رفتنه!
_متوجهین چی میگین بی بی؟ منو میخواین بدین به جعفر؟ سیبیل کلفت تر از اون نبود؟؟
صدای" پق" خنده ی فردین باعث شد نگاهش به سمت او کشیده شود. فردین با جدیت لب و لوچه اش را جمع کرد و ببخشید آرامی گفت. بی بی به طرفش سر چرخاند و گفت:
_شما که جای برادرشی بگو آقا فردین.. قراره تا آخر عمرش تک و تنها زندگی کُنه؟ مگه منِ پیرزن چَنی دیگه عمرم به دنیاست؟
فردین گلو صاف کرد و سعی کرد بدون نگاه به چشم های برزخی ترانه جواب بدهد:
_نه.. شما درست میگین!
بی بی سرش را به طرف ترانه چرخاند و گفت:
_آقات که اوما مفصل تر راجع به ای موضوع حرف میزِنِم.. فعلا موضوع جایی درز نکنَه که اون بنده خدا هم سختَش بشه.
ترانه دیگر تحمل نکرد. انگشتان فردین روی لبهایش قرار گرفت تا مانع خنده ی بلندش شود.. با دیدن چهره ی قرمزِ او ناراحت از جا برخاست و راه اتاق را پیش گرفت. با بسته شدنِ در فردین صورتش را میان دست هایش پوشاند و خندید. خنده که تمام شد به طرف بی بی چرخید و قدرشناسانه گفت:
_خدایی انتظار انقدرشم نداشتم دیگه.. واقعا عالی بود.
پیرزن بدون هیچ حرکتی صاف و مستقیم نگاهش کرد و گفت:
-شما بزرگشی.. حتما امین آقاشی که فرستادتت اینجا.. قبلِ مِ خودت با آقاش صحبت کن!
خنده از روی چهره اش پر کشید و اخم و بُهت جایش را گرفت. نگاهش میخِ نگاه مصمم پیرزن بود که از جا برخاست و گفت:
_بَرِم بگم جات و بندازُ بعد قهر کنَه...
آنقدر در خودش و دنیای خودش غرق بود که صدای "ترانه جان" گفتن های پی در پی خانم فرجی را نمیشنید. با دستی که روی بازویش نشست "هین" آرامی گفت و به سمتش برگشت. فرجی با سری کج شده محبت آمیز نگاهش کرد.
_کجایی دختر؟ میدونی چند بار صدات کردم؟
لیوان چای سرد شده را روی میز گذاشت و مقنعه اش را مرتب کرد.
_ببخشید یه لحظه رفتم تو فکر.. زنگه کلاسه؟
_بشین دخترِ خوب.. هنوز زنگی نخورده که..
سری تکان داد و استکان ها را کنار روشویی گذاشت.
_نمیخوای بگی چی اینجوری فکرت و مشغول کرده؟ خیلی وقت بود دیگه تو فکر نمیرفتی.
دوباره نشست و مشغول بازی با انگشت هایش شد.
_نگران بابا ام.. دیشب وقتی باهاشون حرف زدم هنوز تهران بودن. میگن نوبت دکتر افتاده برای یکی دو روزِ دیگه ولی میدونم ، اگه اتفاقی نیفتاده باشه این همه روز نمیمونن. امروز بیستمه!
_الآن اگه بگم پاشو برو تهران تا از نگرانی در بیای میری؟ خودت بگو چی بگم من بهت؟
نفس عمیقی

1400/04/21 09:40

کشید و گفت:
_فعلا که برادر شوهر سابقم اینجاست.. تا وقتی نره همینطور هاج و واجم. اصلا نمیدونم برای چی اومده! کِی میخواد بره.. خیلی گیج شدم!
_همون آقا فردین که میگفتی همیشه هواتو داشت؟
ترانه سر تکان داد.
_ندونستن نداره.. نگرانته.. هرچقدرم که همه چی تموم شده باشه تو زن کسی بودی که دیگه نیست. نسبت بهت احساس مسئولیت داره.. خودشو مسئول میدونه!
_من نمیخوام هیچ *** خودشو در قبال من مسئول بدونه خانم فرجی.. اومدم اینجا که زیر دِین کسی نباشم.. که با ترحم نگاهم نکنن.. دلشون برام نسوزه.
_رفتارش اینطوره؟
به فردین اندیشید. به نگاه گرم و پر محبتش.. به تک تک حرف هایی که با خلوص نیت بر زبانش جاری میگشت و سرشار از آرامش بود. به تنها کسی که حتی بدترین حرف هایش هم درد نداشت.. نیش نداشت.. نمکِ روی زخم نبود. لب هایش را روی هم فشرد و آرام گفت:
_انقدر خوبه.. انقدر مرده که آدم از خودش شرمنده میشه.. فردین به اندازه ی من سختی کشیده.. به اندازه ی من شایدم بیشتر درد دیده. درک میکنه.. هیچ وقت ندیدم سرزنش کنه.. هیچ وقت مواخذه نکرد.. حتی در مقابل بزرگ ترین حماقتام..
فرجی میز را دور زد و رو به رویش ایستاد. چانه ی ترانه را بالا آورد و گفت:
_وقتی انقدر بهش اعتماد داری چرا به چیزی که میخواد فکر نمیکنی دخترِ خوب؟ اگه این همه راهو پا شده اومده حتما صلاحت و میخواد..
سکوت ترانه جرات زن را بیشتر کرد.
_ترانه جان؟ اگه اینجا موندنت به خاطر اینجا و بچه هاست بهت که گفتم.. نیرو آمادست.. هر وقت تلفن کنم فرداش معلم ابتدایی میفرستن. همه چی حل شده.. بیخود به خاطرِ...
_هیشکی نمیتونه درک کنه من چرا برنمیگردم.. هر چی بگم هیچ *** درک نمیکنه.. تا وقتی مثل من زیر آسمون اون شهر تک تک اون روزا رو نگذرونه درک نمیکنه.
فرجی با ناراحتی نگاهش کرد. با به صدا در آمدن زنگ دستی به صورتش کشید و از جا برخاست. لبخند کم جانی به روی فرجی زد و با گفتن "با اجازه" از کنارش گذشت.
بالاخره کلاس آخر هم به پایان رسید. قبل از آنکه کسی کلاس را ترک کند با صدای بلند گفت:
_از این هفته هر درسی دارین پنج درس اولش و امتحان میگیرم. باید تا خرداد کتاب و چند بار دوره کنیم. باشه بچه ها؟
همه با هم چشم گفتند و با عجله از کلاس خارج شدند. دفتر نمره را تا دفتر برد و با خسته نباشید و خداحافظی کوتاهی راه خانه را در پیش گرفت. هنوز از مدرسه دور نشده بود که حرکت ماشینی را در موازات خودش حس کرد. سر بالا کردنش مساوی شد با پایین رفتن شیشه ی دودی.. ناخداگاه خاطره ی دوری در ذهنش جان گرفت. همانجا ایستاد و دست روی قلبش گذاشت. فردین نگران از حالش پیاده شد و کنارش ایستاد. با ترس پرسید:
_خوبی ترانه؟
سرش

1400/04/21 09:40

را تکان داد.. رنگ و رویش مثلِ گچ شده بود. وقتی سرش را بالا کرد به جای چهره ی فردین دو چشمِ عسلی و لبِ خندان مقابلش جان گرفت. بدنش از داخل در حال لرزیدن بود. حالش آنقدر منقلب شد که نفهمید چه وقت سوار ماشین شد و بطری آب چگونه میان دستانش جا گرفت.
_ترسوندی منو دختر.. خوبی؟ چیزی دیدی؟ چی شد؟
بطری را میان دست هایش فشرد. چطور تا به امروز دقت نکرده بود؟ با صدایی تحلیل رفته پرسید:
_این ماشینِ رادینه نه؟
سکوت فردین باعث شد سرش را برگرداند. نگاهش کرد و گفت:
_از این ماشین متنفرم!
_من متاسفم.. فکر نمیکردم ناراحتت کنه.. ماشین خودم تعمیرگاه بود.. برای همین...
_نیازی به توضیح نیست..
به رو به رو خیره شد و افزود:
_چرا اومدین تا اینجا؟ چیزی شده؟
فردین ماشین را گوشه ای نگه داشت و به طرفش چرخید.
_ترانه ؟ من امشب باید برگردم تهران.. حال و روز مامان زیاد خوب نیست.. لیدا تو خونه دست تنها مونده.. منصوری تو هتل دست تنها مونده ، عمل طراوت نزدیکه.. دیگه بیشتر از این موندن برام مقدور نیست!
ترانه لبخند تلخی زد:
_خب ؟!. بالاخره هر آمدی یه رفتی داره دیگه.. نه؟
دست فردین از روی مانتو آرام روی بازویش نشست.
_ببین منو.. یه لحظه برگرد!
ترانه که سربرگرداند با خواهش گفت:
_این بچه بازی رو تمومش کن. خواهش میکنم ازت. زندگیِ تو اینجا نیست. پدرت داره زجر میکشه.. یه دخترش تو شهر خودش غریب شده.. یکی دیگه خودشو توی یه روستا حبس کرده.. خودشم میونِ این شهر و اون شهر داره دست و پا میزنه با این حال مریضش. به پدرت فکر نمیکنی؟ باشه.. خودت چی؟ ترانه زندگی تموم نشده.. هر چی شد.. هر اتفاق وحشتناکی افتاد بذار تو همون گذشته بمونه.. چرا داری خودتو ، زندگیتو اینجا حروم میکنی؟
_این همه راه اومدن و موندن فقط برای این بود که من برگردم؟
صدایش بی اراده بالا رفت.
_آره.. برای تو بود.. به خاطر برگشتنِ تو بود دختر تخس و یکدنده..
دستی کلافه به صورتش کشید.
_چی بهت میدن بابت این همه لجبازی؟ترانه هممون نگرانتیم.. خواهش میکنم از خرِ شیطون بیا پایین!
ترانه بی حرف نگاهش کرد.. همین نگاه معصوم آبی شد روی آتش برافروخته ی فردین.. لحنش نرم تر شد و با خواهش گفت:
_به خدای احد و واحد هیچی جز خوشبختیت نمیخوام.. مگه چند سالته؟ اجازه نمیدم پاسوز خطای از خودت بزرگترا بشی و زندگی رو به خودت حروم کنی.
دستش را جلو برد و دست ترانه را گرفت. دست های یخ زده ی دخترک درد دلش را چند برابر کرد. دستش را جلو آورد و گفت:
_اینا هنوز خیلی وقت دارن. هنوز خیلی باید زندگی کنن.. چرا حبسشون کردی؟ جوونی.. خوشگلی.. با وقاری.. خانواده داری.. به خودت فرصت زندگی بده.. وقتش برسه خودم دستت و میذارم تو

1400/04/21 09:40

دستِ یکی که واقعا لیاقتت و داشته باشه. نه یکی مثل جعفر!
ترانه دستش را به سرعت پس کشید و سر برگرداند.
_جعفر یا هر کسِ دیگه.. من فرصتی برای دادن به هیچ کسِ دیگه ندارم.
_خیلی خب.. به خودت چی؟ به خودت باید فرصت بدی یا نه؟ یک روز ، دو روز ، یک سال.. دو سال.. چقدر دیگه میتونی اینجا بمونی؟ تو این محیطِ کوچیک که زود برات اسم میذارن و زندگیت و میکنن جهنم. بهت قبلا هم گفتم. تا وقتی از گذشته فرار کنی مثل سایه پشت سرت میاد و دورت و تاریک میکنه..
کمی مکث کرد. ماشین را روشن کرد و با صدایی دورگه گفت:
_تا وقتی من میرم فرصت داری فکر کنی. حواست باشه با یه نه و آره قراره چی از دست بدی و چه فرصتایی رو از خودت بگیری.. به همه چی خوب فکر کن و بعد منو راهی کن.. باشه؟
پایش را که روی گاز گذاشت ، چشم های ترانه با درد روی هم افتاد.. عذابی که میکشید ، بدتر و سخت تر از گیر افتادن در برزخ بود!
گوشه ی حیاط نشسته بود و زیر چشمی ، نگاهش به فردینی بود که وسایلش را خونسرد تا ماشین میبرد. از ظهر دیگر نگاهش سرد شده بود. مثل کسی که از مجادله خسته شده.. با خودش اندیشید.. حق نداشت؟ وقتی به امید بازگرداندنِ او آمده بود و دست از پا درازتر بر میگشت. آهی کشید و زانوهایش را جمع کرد. صدای قد قد مرغِ کنار پایش باعث شد سرش را برگردانَد. تنش را روی بلوکِ کنار باغچه کمی جا به جا کرد و نوک انگشتش را به بال حنایی مرغ مالید.
_چی شده؟ تو دیگه چی میگی؟
مرغ نگاهی چپکی کرد و از کنارش گذشت. آه کشید و سرش را روی زانویش گذاشت. خورشید آخرین نفس هایش را میان آسمانِ سرمه ای رنگ میکشید. فردین میرفت... چرا حسِ غریبی داشت؟ لعنت به تنهایی که با حضور کوچکترین همدم تار و مار میشد و مثل حسِ مرگ بیخ گلویش میچسبید. تازه عادت کرده بود غروب به غروب همدمش درد دل های قدیمی بی بی باشد و سرگرمی اش بازی با این حیواناتِ بی زبان...
_مهمانت دارَه میرَه.. جای راهی کردن با مرغ و خروس حرف میزنی؟
از روی بلوک های چیده شده در کنار باغچه بلند شد و روسری اش را گره زد. بی بی با همان نگاه معروف و تیز نگاهش میکرد. ته دلش چیزی به بزرگی کوه سنگین بود.
_چرا اینجوری نگاه میکنین بی بی؟
بی بی همانطور خیره در چشمانش ، سری تکان داد ، چیزی زیر لب گفت و سر برگرداند. فردین که با اخم های درهم داخل حیاط شد ، به جعبه های روی سکو اشاره کرد و گفت:
_این میوه ها رِ یه جوری جا سازی کن که له نشه تا تهرون.
فردین شرمنده به دو جعبه ی میوه نگاه کرد و گفت:
_چرا شرمنده میکنین بی بی؟ همین که این چند روز زحمتم و کشیدین و مزاحم شدم کافیه!
_حرف نباشَه.. عادت نداریم مهمان و دست خالی از این جو بفرستیم..ببخش اگه کمه

1400/04/21 09:40

و قابل نیس.
فردین قدرشناسانه تشکر کرد و جعبه ها را برداشت. موقع برگشتن چشم در چشمِ ترانه شد. متاسف بود.. هم برای خودش که فکر میکرد آمدنش مثمر ثمر واقع میگردد.. هم برای ترانه ای که پیله ای که دور خودش تنیده بود باز شدنی نبود!
بی بی با نگاه کوتاهی به هر دوی آنها دست به زانو گرفت و از پله ی تراس بالا رفت. همزمان گفت:
-کارِ جا به جا کردن وسایل که تمام شد صدام بَزِن.. غذای راهت آماده ست. بَرِم بَذارِمش توی زنبیل حصیری... برا راه چای و چی کار میکنی؟ بدون چای خوابت میبرَه!
_انقدر منو شرمنده نکنین بی بی.. برای شام نموندم چون عجله داشتم.. راضی نبودم شما بیشتر تو زحمت بیفتی و غذای راه بذاری. اهل چای هم نیستم.. دستتون درد نکنه!
بی بی سری تکان داد و داخل رفت. فردین جعبه ها را داخل ماشین گذاشت و برگشت. ترانه اینبار روی لبه ی تراس نشسته بود و بغ کرده با گوشه ی روسری اش بازی میکرد. نفس عمیقی کشید و جلو رفت.
_وقت رفتنه.. امری با من نیست؟
ترانه سر بالا آورد و نگاهش کرد. دلش هوای گریه داشت. با خودش اندیشید شاید اگر مثل طراوت او هم یک برادر بزرگ داشت همه چیز متفاوت تر میشد. فکرش بی اراده روی زبانش جاری شد.
_خوش به حالِ طراوت که شما رو داره..
فردین از حرفش جا خورد. کمی نگاهش کرد و گفت:
_کِی کاری ازم خواستی و نکردم؟ خودت میدونی که کمتر از طراوت برام عزیز نیستی!
ترانه بغ کرده شانه بالا انداخت.
_برادرم نیستین..
_دوستت که هستم.. نیستم؟
ترانه سر بالا کرد و نگاهش کرد. موهای مشکی رنگ و خوش حالتش زیر نورِ لامپ خرمایی شده بود.. چشم های سیاهش هم..
_هستین!
فردین لبخند محزونی زد و با همان لحن محزون گفت:
_ولی اگه برادرت بودم یک بار وقتی بغ کردی و غبغبت آویزون شد یه گاز محکم از لپت میگرفتم که دیگه غم یادت بره!
دخترک میان ناراحتی خندید.. اما طولی نکشید که چهره اش دوباره در هم فرو رفت. سر پایین انداخت و گفت:
_همیشه همه جا گفتم.. پیش خودتونم میگم.. جای شما برای من خیلی جداست.. من جز خوبی و محبت چیزی ازتون ندیدم. اگه تو این مدت ازم بدخلقی و بی ادبی..
_هیــــس! ولش کن! اصلا حرفشم نزن باشه؟
ترانه سر تکان داد و او با غم گفت:
_ولی اگه بگم ناامیدم کردی دروغ نگفتم.. روی خودم.. روی اعتبارم پیشِ تو.. روی خودِ تو یه حساب دیگه ای باز کرده بودم.
سکوت ترانه برابر شد با آه بلندی از جانب او.. سرش را رو به آسمان گرفت و گفت:
_ولی اشکال نداره.. حد اقلش این شد که دیدمت.. که خیالم راحت شد چون چیزی که من فکر میکردم با چیزی که دیدم خیلی متفاوت بود. بزرگ شدی ترانه.. قوی شدی.. خانوم شدی.. عاقل شدی.. اگه فقط بتونی ترس هات و پشت سر بذاری دیگه تمومه! حد اقل بهم

1400/04/21 09:40

قول بده.. قول بده از شرِ این ترس و هراس الکی خودتو خلاص کنی!
سرش را به طرف ترانه برگرداند.
_قول میدی؟
ترانه سرش را بالا و پایین کرد.
_قول میدم!
فردین طولانی و عمیق نگاهش کرد. لحنش مثل قول دادن های همیشگی اش تکان دهنده بود. مثل وقتی که او را به خانه برگردانده بود و ترانه قول داده بود از این پس هیچ مشکلی را بدونِ او و به تنهایی حل نکند. مثل زمانی که برای نگه داشتن کودکش مصمم شده بود و قول داده بود در تمام مراحل از او کمک و مشورت بگیرد و تنها حرکت نکند.. مثل تمام آن روزهایی که تنها تکیه گاهش بود قول میگرفت.. شاید تنها چیزی که از گذشته تا امروز تغییر نکرده بود همین اطمینان بود!
بی بی که بیرون آمد ، تکیه اش را از لبه ی تراس گرفت و نگاهش را به بغچه ی آبی رنگ دوخت. شرمنده و خجول از بی بی تشکر کرد و غذا را داخل ماشین گذاشت. بی بی و ترانه هر دو برای بدرقه اش تا دمِ در رفتند. نمیدانست چرا این خداحافظی با همه ی خداحافظی ها فرق داشت. انگار دستی بی رحم گلویش را چسبیده بود. بغض و اشک را پس زد و با لبخند راهی اش کرد. وقتی ماشین در پیچ جاده ی خاکی گم شد ، سرش را به در تکیه داد و قطره اشکش مقابل پاهایش چکید. بی بی با ناراحتی نگاهش کرد. شبیه پرنده ی قفسی بود که از قفس آزاد شده اما از پرواز دوباره میترسد ! دستش را روی شانه ی او گذاشت و با محبت گفت:
_نکن این کارِه با خودت روله.. نه امید اون جوونِ کور کن... نه آقاتِ چشم انتظار بذار.. تنهایی برات بسه..یه بار یا علی بو و قدم وِردار.
چشم هایش انگار همین محرک را برای باریدن کم داشت. خودش را در آغوش بی بی انداخت و هق هق را سر داد. دست بی بی نوازشگر پشت تنش حرکت کرد. کنار گوشش گفت:
_بَرو دخترم.. دل بکن بذار دلت آروم بیره.. تا وقتی نری و نجنگی او سر دنیا هم که باشی دلت آروم نمیرَه!
_میترسم بی بی.. نمیدونم از چی فقط میدونم میترسم..
_ترس هه او شیطانیه که زیر پوستت نشسه و نمیذاره به مراد دلت بَرسی.. لعنتش کن.. یه بار دست وِ زانو بگیر ، یاعلی بو و پاشو.. ثابت کن دختر صادقی.. ثابت کن دختر منی.
ترانه سرش را بالا برد. نگاهش که به نگاه خیس پیرزن افتاد ، چیزی ته دلش تکان خورد. انگار که مدت ها دنبال جا افتادنِ همین مهره ی کج بود. بی بی دست روی صورتش کشید و گفت:
_تا بَخواد بَرسه وِ سر جادَه اصلی یک ربعی راهه!..خیلی تند بَره الآن درِ خونه عزت الله خانه.. بَرو وسایلتِ جمع کن.. خودِم میگم برگرده.. بقیه وسایلم آقات که اوما میدم برات بیارَه.
_میرم بی بی... الآن دیگه دیره!
_تا وِ دلت افتادَه و تصمیم داری بَرو.. دیر بَشه میشَه خاکسترِ خاموش!
ندانست چرا میان گریه ناگهان خنده اش گرفت. انگار

1400/04/21 09:40

نیرو دوباره به تنش برگشته بود. سرش را تکانی داد.. روی بی بی را بوسید و با همه ی سرعت به طرف خانه دوید.
صدای سرشار از محبت فرجی ته دلش را قرص کرد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد از ریزش اشک هایش جلوگیری کند.
_دلم برای شما و بچه ها خیلی تنگ میشه.. نمیدونم چطوری انقدر یهویی..
_هیس.. مگه نگفتم مشکلی نیست؟ فردا پنج شنبه ست.. فوقش یک روز بی معلم میمونن. تا شنبه نیرو میرسه نگران نباش!
فردین از پشت سر ترانه کمی جلو آمد و گفت:
_ببخشید دخالت میکنم.. ولی بنده هم تو آموزش پرورش مرکز استان آشنا دارم.. فردا صبح اول وقت زنگ میزنم و حتما میسپارم کارتون لنگ نیرو نمونه!
فرجی چادرش را کمی جمع تر کرد و گفت:
_لطف دارین شما. گفتم که.. خیلی وقته مشکلمون حل شده. دلمون نمی اومد یکی مثل خانم نیک روش و جایگزین کنیم.
فردین لبخندی زد.. ببخشیدی گفت و دوباره کنار ماشین برگشت. ترانه شرمزده گفت:
_بازم ببخشید.. مزاحم استراحتتون شدیم سر شبی!
فرجی سر جلو آورد و در بغل کردنش پیش قدم شد.
_برو خدا پشت و پناهت.. نگران بچه ها و بی بی نباش.. خودم تند تند بهش سر میزنم.
اشک را از روی گونه اش پاک کرد.
_با علی خداحافظی کردم.. با مابقی بچه ها خودتون از طرف من خداحافظی کنین. خیلی ناراحتم که نشد..
_ترانه جان؟!
_مراقب بی بی هم باشین خانم فرجی.. خیلی نگرانشم.
بار دیگر زن را در آغوش گرفت و بعد از مطمئن شدن از حرف های دلگرم کننده اش خداحافظی کرد. به محض نشستنش در ماشین فردین گفت:
_اگه فکر میکنی سختته میشه یه شبم صبر کرد. برگردیم شب و با بی بی باش.. صبحم با بچه ها خداحافظی کن بعد حرکت کنیم. هوم؟
ترانه سر تکان داد.
_هر چی بمونم سخت تر میشه دل کندن.. تا منصرف نشدم بریم!
فردین نگاهش کرد و گفت:
_مگه دست خودته؟ وقتی سوار ماشین من شدی دیگه تحت اختیار منی.. کمربندتو ببند سفت بشین که یک ساعتی از وقتم و گرفتی!
ترانه دستی روی گونه هایش کشید و کمربندش را بست. وقت رویارویی با خیلی چیزها بود. زمان مقابله با ترس ها فرا رسیده بود. صندوقچه ی تجربه ای که در این چند مدت در اختیارش بود تا دیگر راه را گم نکند قرار بود اولین بار به کار بیاید. نباید بی بی را ناامید میکرد. چشمانش را بست و سعی کرد تمام حرف هایی را که تا به امروز از او شنیده بود به یاد بسپارد.
نمیدانست چقدر گذشته که با تکان وحشتناک ماشین چشم گشود. فردین راهنما زد و ماشین را گوشه ی جاده نگه داشت. دستی به موهایش کشید و رو به چهره ی ترسیده ی ترانه گفت:
_ترسیدی؟
_چی شد؟!
_جاده دو طرفه ست.. ماشینای سنگین اصلا رعایت نمیکنن. خصوصا که شبم هست و خوابشون میاد. یه غفلتِ کوچیک..
_نمیشه برگردیم؟ خیلی تاریکه!
فردین ترس را

1400/04/21 09:40

در چشمانش دید. کمربندش را باز کرد و سعی کرد آرامَش کند.
_نترس دخترِ خوب.. هیچ اتفاقی نمیفته به امید خدا..از روستا خیلی دوریم... سه ساعتی راه اومدیم... اینجا ایستادن و خوابیدن هم خطرش بیشتر از رانندگیه. چشاتو ببند بخواب با خیال راحت تا تهران.
_شما خوابتون نمیبره اون وقت؟
لبخند خسته ای زد و جواب داد:
_من عادت دارم به شب بیداری.. تو راحت بخواب.
کمربندش را مجددا بست و راه افتاد.. اما هنوز چند متر بیشتر نرفته بود که کنار جاده توقف کرد. ترانه دوباره با ترس چشم گشود.. اما قبل از اینکه چیزی بپرسد فردین گفت:
_خیلی گرسنمه!
ندانست چرا بی اراده خنده اش گرفت. کمربندش را باز کرد و به عقب خم شد. غذای پیچیده شده در پارچه ی آبی رنگ را برداشت و روی زانویش گذاشت.
_لامپ و روشن نگه دارین.. یه چیزی بخورین بعد حرکت کنیم. تقصیر خودتونه.. بی بی که گفت شام و بخورین و برگردین.
فردین همانطور که کنجکاوانه باز شدن گره پارچه را نگاه میکرد گفت:
_نمیدونستم قراره یه نفر نظرش و عوض کنه و دوباره برگردم. وگرنه این ظلم و در حق خودم نمیکردم!
وقتی ترانه پارچه را باز کرد. تنها یک قابلمه ی کوچک و یک قاشق داخلش قرار داشت. عدس پلوهای معروف بی بی که تنها عطرش از چند خانه آن طرف هم قادر بود هوش از سرت ببرد. صدای معده ی هار شده اش را به وضوح شنید.. ولی بساطِ خوردن تنها برای یک نفر محیا بود. آب دهانش را قورت داد و قابلمه را مقابل فردین گرفت.
_بی بی خیلی خاکیه.. براتون بشقاب نذاشته.. باید توی قابلمه بخورین!
فردین نگاهی به غذای خوش رنگ و لعاب کرد و با اخم گفت:
_بخورم؟ پس تو چی؟
_من سیرم.. شبها عادت به خوردن شامم ندارم. شما راحت باشین.
فردین نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت. خیلی خوب از حالت نگاهش متوجه اشتهایش شده بود. غذا را روی زانویش برگرداند و گفت:
_با هم میخوریم!
_باور کنین میل ندارم.. تازه ، فقط یه قاشق داریم.. غذا هم زیاد نیست. شما بخورین که میخواین رانندگی کنین.
_اتفاقا زیاد سیر بشم خوابم میبره..
قاشق را دست گرفت و افزود:
_بدت میاد؟
چهره ی ترانه بی اراده جمع شد. در طول زندگی هیچگاه با مقوله ی "دهنی" کنار نیامده بود.. نه وقتی که میترا صمیمی ترین دوستش از او میخواست غذایشان را با هم شریک شوند ، نه حتی وقتی که در ماه عسل تاریخی اش با رادین ، او مدام اصرار داشت که از یک بشقاب غذا بخورند. حال و هوایش خیلی زود تغییر کرد. سر برگرداند و گفت:
_گفتم که میل ندارم.. نوش جونتون!
قابلمه که روی پایش قرار گرفت. با تعجب سربرگرداند. اخم و کلافگی به چهره ی فردین برگشته بود. دستی میان موهایش کشید و گفت:
_با من لج نکن دختر.. من مثل تو مشکلی با این

1400/04/21 09:40

قضیه ندارم. تا نخوری هم لب نمیزنم. شروع کن از گوشه بخور وگرنه جفتمونم از گرسنگی هلاک میشیم!
جدیت کلام فردین در رابطه با گرسنگی ، باعث شد خنده اش بگیرد. دیگر مقاومتی نکرد و قاشق را دست گرفت. از گوشه ی ظرف مشغول خوردن شد و همزمان به پروینی اندیشید که همیشه به نظافت ظروف فردین روی میز حساسیت بیشتری به خرج میداد. لیوان ها را چند بار کنترل میکرد و با این حال همیشه همه متوجه بودند که قبل از خوردنِ غذا، ابتدا قاشق و چنگال را به دقت کنترل میکند. فکرش باعث شد کمی دست و پایش را جمع کند. از گوشه ی چشم نگاهش کرد که با لبخند خاصی خوردنش را نگاه میکرد.
_میدونم داری به چی فکر میکنی.. راحت باش ترانه.. آدم باید بسته به شرایط یکم از سخت گیریهاش کم کنه!
نه! واقعا نمیتوانست... قاشق را گوشه ی ظرف گذاشت و اینبار جدی گفت:
_باور کنین اشتها ندارم.. اینم به خاطر شما خوردم که گرسنه نمونین. انگار از من لجباز ترین!
فردین دستی دور لبش کشید و گفت:
_میدونی یاد چی افتادم؟
ترانه منتظر نگاهش کرد و نگاه او به نقطه ای دور پشت سر ترانه کشیده شد.
_یاد کیک خوردنت تو آشپزخونه.. میونم با شیرینی هیچ وقت خوب نبوده.. ولی اعتراف میکنم.. اون شب انقدر با اشتها خورده بودی که بعدِ رفتنت همه ی کیکی که توی بشقابت مونده بود و با همون چنگال دهنیت خوردم! حس میکردم اگه همون تیکه کیک و نخورم تا عمر دارم حسرت میکشم.
چشم های گرد شده ی ترانه باعث شد دست هایش را روی صورتش بگذارد.
_خجالت آوره میدونم.. ولی الآن یادش افتادم. برای اینکه راحت باشی فکر کردم گفتنش خالی از لطف نیست. در واقع اولین باری بود که تو زندگیم دهنی میخوردم.. برای همین الآن با این قضیه مشکلی ندارم.
قابلمه را از روی پای ترانه برداشت. با لذت با همان قاشق ، قاشقی غذا خورد و با لذت چشم بست. چشم های ترانه هنوز گردِ گرد بود. به طرفش برگشت و گفت:
_اون شب که نمردم.. مطمئنا امشبم نمی میرم!
همین جمله ی کوتاه لبخند را مهمان لب های هر دوی آن ها کرد.
آفتاب هنوز کامل بالا نیامده بود که به تهران رسیدند. نگاهی به ساعت دیجیتالی ماشین انداخت که 4:36 دقیقه ی صبح را نشان میداد. با دو انگشت اشاره و شست گوشه ی چشم هایش را مالید و به طرف خانه ی ترنم راه را کج کرد. ماشین را مقابل خانه متوقف کرد اما خواب ترانه آنقدر عمیق بود که حتی تکان هم نخورد. نگاهش کرد. خسته و آشفته سرش را مابین صندلی و شیشه گذاشته بود و موهای پریشانش از زیر شال نخی اش بیرون ریخته بود. نفس عمیقی کشید و از ته دل خدا را شکر کرد. حالا بعد از مدت ها احساس سبکی میکرد. حالا میتوانست سرش را راحت روی بالش بگذارد و بداند این دختر

1400/04/21 09:40

دوباره جایی میانِ شهری که به آن تعلق دارد در حال زندگی دوباره است. دستی به صورتش کشید و آرام دستش را جلو برد. سر انگشتانش ابتدا تار موهای ترانه و سپس شانه اش را لمس کرد. خواست صدایش بزند که با ویبره ی گوشی اش دستش را عقب کشید. نگاهی به شماره انداخت. لیدا بود. بی معطلی جواب داد:
_جانم؟
_فردین جان رسیدین؟
_همین الآن رسیدیم.. چرا بیداری تو؟
_خیلی نگرانت بودم.. چند بار از خواب پریدم دیگه ترجیح دادم نخوابم.. همه چی مرتبه؟
سرش را برگرداند. ترانه بیدار شده بود و دست به سر و رویش میکشید.
_آره شکر خدا... خونه ی مایی؟
_آره.. از دیروز ظهر اومدم اینجا!
کمی آرام تر گفت:
_پس یه زحمتی بکش و حولمو بذار دمِ دست.. شدیدا نیاز به دوش آب گرم دارم.
لیدا خندید و با لحن نرمی گفت:
_شما بیا.. خودم انقدر خوب ماساژت میدم همه ی خستگیت در بره.
فردین نیم نگاهی به ترانه کرد. متوجه شد که رو برگردانده تا او معذب نباشد. خداحافظی کوتاهی کرد و گفت:
_خوب خوابیدی؟
ترانه سر تکان داد.
_شما خیلی اذیت شدین..
_مهم نیست.. یه دوش و یکم خواب حالم و جا میاره.
ترانه نگاهی به نمای آجر سه سانتی کرد و گفت:
_اینجا کجاست؟
_خونه ی خواهرته.. خونه ی جدیدشون البته!
ترانه کمی به اطراف نگاه کرد و سر برگرداند. با قدردانی گفت:
_نمیدونم دیگه کِی ببینمتون.. میخوام همین الآن تشکر کنم بابت همه چی.. از طرف من از لیدا عذر بخواین.. من باعث شدم که..
_تو به این چیزا فکر نکن خانوم.. به فکر خودت و زندگی جدیدت باش.. ببین محله جدیده.. هیچ بهونه ی برای فکر کردن به گذشته محیا نیست. برو و با خانوادت حسابی خوش بگذرون. کارای خونه و اسباب کشی رو خودم با پدرت حل میکنم. هر کاری از دستم بر بیاد میکنم با یه قیمت خیلی مناسب یه جای خوب مستقر بشین!
دخترک تشکر کرد و جواب تشکرش لبخند صمیمانه ای شد و باز و بسته شدنِ با اطمینانِ چشم های فردین.
فردین تا زمان باز شدنِ در صبر کرد.. صبح زود بود و دوست نداشت این موقع برای آنها مزاحمت ایجاد کند. ترانه که میان آغوش خواهرش فرو رفت ، نفس آسوده ای کشید و ماشین را به حرکت درآورد.
کلید را داخل قفل خانه انداخت اما قبل از چرخاندنش در باز شد و لیدا خودش را در آغوشش انداخت. قدمی عقب رفت و با خنده گفت:
_یواش بابا..
لیدا بی توجه به حرفش صورتش را با دست قاب کرد و فاصله را تمام کرد. فردین کمرش را گرفت و بعد از بوسه ای کوتاه او را به عقب راند.
_اگه میدونستم انقدر دلتنگ میشی بیشتر میموندما.
_خیلی جات خالی بود!
فردین بوسه ای روی پیشانی اش نشاند و جلو رفت.
_مامان اینا خوابن؟
_دیشب که خبر دادی راه افتادی مامان خواب بود.. دیگه بیدارش نکردم خبر بدم. فقط

1400/04/21 09:40

طراوت میدونه که اونم فعلا خوابه!
فردین سری تکان داد و راه اتاقش را پیش گرفت. روی تخت نشست و هر دو دستش را در موهایش فرو برد.
_راه خیلی خسته کننده ای بود.. موقع رفتن انقدر سخت نبود.
لیدا کنارش نشست و شانه هایش را مالید.
_عوضش ارزشش و داشت. هیشکی جز تو نمیتونست ترانه رو راضی کنه. خیلی خوشحال شدم که قبول کرد برگرده.
فردین خودش را به پشت روی تخت انداخت و دست هایش را از هم باز کرد.
_خیلی سخت راضی شد.. اگه بهت بگم دقیقه نود و نُه ، وقتی اصلا فکرشم نمیکردم و راه افتاده بودم تصمیم گرفت برگرده باورت نمیشه. برای خودش یه حصار کشیده بود.. داشت خودشو توی اون روستا خفه میکرد.
_مهم اینه که موفق شدی..
فردین کمی به سقف خیره شد. نفسی با خیال راحت کشید و از جا برخاست. دکمه های پیراهنش را باز کرد و از تنش بیرون آورد. کنار لیدا نشست و دستش را گرفت.
_میدونم شاید توقع زیادیه.. ولی اون الآن شرایطش حتی از طراوت حساس تره.. نمیدونی وقتی میخواست پیاده بشه چه حالی داشت. مثل یه غریبه که انگار هیچ وقت تو این شهر زندگی نکرده. نباید کنار زندگی خودمون فراموشش کنیم لیدا.. تو شرایطی که الآن برای اون دختر پیش اومده هممون سهم داریم. هم من.. هم مامان.. هم حتی طراوت.. متوجهی چی میگم؟
لیدا سر تکان داد.
_خودمم همین نظر و داشتم. من از همون مهمونی و دیدار کوتاه فهمیدم ترانه چقدر دختر خوبیه. تنهاش نمیذارم. هواش و دارم. نگران نباش!
فردین با محبت نگاهش کرد. حس خوبی نسبت به او و حرف هایش داشت. سرش را جلو برد و پیشانی اش را بوسید. همانطور آرام زمزمه کرد:
_برم یه دوش بگیرم؟ زیاد طول نمیکشه.
لیدا سرش را پایین انداخت و با خجالت گفت:
_اگه بخوای میتونم بخار درست کنم یکم ماساژت بدم... خستگی از تنت در میاد. امروز که نمیری هتل هان؟
فردین موهای کنار گوشش را کنار زد. به خوبی متوجه منظور لیدا شده بود. در کنار تمام نجابت و حد و حدود هایش ، همیشه رغبت زیادی به نزدیکی داشت و این خصلت کار را برای فردین خیلی سخت میکرد. دلش نمیخواست از اعتماد و آزادی که بینشان بود سو استفاده کند.
_از خجالت این دلتنگی در میام.. ولی اونجا نه.. یه جایی که بتونم پیشت رو قولم وایستم و به یه سری چیزا نه بگم !
چهره ی دخترک از خجالت و شرم سرخ شد. فکرش را هم نمیکرد فردین با این وضوح به موضوع اشاره کند. دستپاچه از جا برخاست و گفت:
_تا بیای طراوت و مامان و بیدار میکنم و میگم صبحانه ی مفصل آماده کنن.. حتما گرسنه ای.
فردین تشکر کرد و به طرف حمام اتاق راه افتاد. همزمان به واژه ی گرسنگی اندیشید.. مزه ی شام خوشمزه و تاریخی هنوز زیر دندانش بود.
ترنم چند تقه به در اتاق زد و وارد شد.

1400/04/21 09:40

ترانه گوشه ای نشسته بود و گوشی در دست ، به نقطه ای خیره بود. کنارش نشست و آیلیِ بی تاب را روی زمین گذاشت.
_چی شد باز؟
ترانه سر تکان داد و همزمان چشم به بازیگوشیِ آیلی دوخت.
_هر وقت باهاش حرف میزنم دلم میگیره. انگار یه چیزی اونجا جا گذاشتم و اومدم.
_بی بی؟
ترانه سر تکان داد.
_راضی نمیشه بیاد اینجا. میگه هر جا دنیا اومدم و خانوادم و خاک کردم ، همونجا هم سرم و روی خاک میذارم.
_نگران بی بی نباش مادر.. از وقتی یادمه تنهایی رو دوست داشت و باهاش کنار اومده بود. اون باغ باغات و زندگی روحِ بی بیه!
سر برگرداند به طرف گلی. با سر حرفش را تایید کرد.
_حتی از یه دون دادن ساده به مرغا نهایت لذت و میبره. خیلی خاصه مامان.. خیلی!
گلی آیلی را در آغوش گرفت و همزمان صدای زنگ در آمد. ترنم از جا برخاست.
_علیه حتما!
گلی همانطور که از اتاق بیرون میرفت گفت:
_نه باباته.. زنگ زده بود که چیزی نیاز ندارین؟ نزدیک خونه ام!
به دنبال این حرف همه از اتاق بیرون رفتند و گلی همانطور که در باز میکرد زیر لب گفت:
_شکر خدا روحیه اش خیلی خوب شده.. گوشِ شیطون کر!
لبخند کمرنگی روی لب ترانه نشست. در که باز شد ، آیلی با جیغ خودش را در آغوش پدربزرگش انداخت و همزمان چنگی به نایلون بستنی ها زد. ترنم وسایل را از دست پدر گرفت و ترانه جلو رفت. صادق پیشانی اش را بوسید و شکر گفت. وقتی روی مبل نشست ، ترنم لیوان شربت را مقابلش گذاشت.
_هوا دیگه داره گرم میشه.. شربت عرق بهار برا قلبت خوبه بابا. طعمش و دوست نداری ولی بخور!
صادق بی اعتراض نوشیدنی خنک را سر کشید و رو به جمع گفت:
_بیاین بشینین که خبرای خوب دارم!
ترانه قبل از هر *** کنار پدر نشست و ترنم آیلی را در آغوش گرفت.
_از صبح که زدم بیرون تا الآن با مهندس بودم. رفتیم پیش یکی دو تا املاکای آشنا.. مورد زیاد بود ولی از توشون چند تاش هم از نظر قیمت و هم جا مناسب بود.
لیوان را روی میز گذاشت و گفت:
_شکرِ خدا که مهندس بود.. چقدر فرق هست بین اینکه خودت تنها بری توی یه املاک یا با یه آدم شناس بری.. باور میکنین صد ، صد و پنجاه تومن فرق معامله ست؟
ترانه سر پایین انداخت. هر جای زندگی اش را نگاه میکرد رد پایی از فردین بود.. کسی که گرچه دیگر برای پدرش "مهندس" شده بود ولی برای او هنوز همان فردینِ خوش قلب و مردمنش و بزرگ بود.
_خب آخرش چی شد صادق؟ تونستی جایی رو معامله کنی؟
_صبر کن خانوم.. مگه الکیه؟ مِلکِه ها!.. هم اینکه نیاز بود نظر شما رو هم بدونم. خدا رو شکر که یک سال پیش موقع رفتن از اینجا خونه رو نفروختیم.. سختی کشیدیم ولی نفرختن خونه باعث شد چندین برابر اومد روی ملک.. مثل اینکه تو پروژه برج سازی محله خونه ی

1400/04/21 09:40

ما درست وسط طرح بوده. اینا همه کار خداست.. همش میگفتم بعد این همه سختی شرمنده زن و بچم نشم آخر عمری!
ترانه بی اراده پرسید:
_خونه رو فروختین؟
_معامله خونه رو گذاشتیم وقتی که این معامله قطعی شد بکنیمش. حالا یکی دو روز قبل تر.. فقط اینکه..
دست روی زانوی ترانه گذاشت و گفت:
_بین دو سه تا جایی که رفتیم با مهندس دیدیم یه جا از همه بیشتر صلاح بود. یه خونه ی دو واحدی.. جاش هم بد نیست. وسطِ شهره. طبقه پایین صد متره.. بالا پنجاه متر. درشون از پایین جداست.. راه پله هم جداست. ولی از داخل خونه به همدیگه راه دارن. فکر کردم همینجا برامون مناسب تر باشه!
ترانه در سکوت نگاهش کرد و او با محبت افزود:
_میدونم بعد اتفاقایی که افتاد دلت میخواد بیشتر اوقات تو خلوت خودت باشی.. راحت تر باشی. همین که به خاطر ما برگشتن و قبول کردی برام دنیا ارزشه بابا جون. اینجا خوبه چون میتونی در عین اینکه استقلال داشته باشی کنارمونم باشی.
چشم های ترانه قدرشناسانه درخشید ولی گلی با اعتراض گفت:
_چه چیزا میگی آقا صادق.. یعنی چی که راه خونه ها جدا باشه.. یه زنِ..
قبل از اینکه دیر شود جمله اش را خورد اما برای ترانه ای که با شکوه نگاهش میکرد خیلی دیر بود. کمی مکث کرد و ادامه داد:
_یه دخترِ تنها.. میخواد چیکار واحد جدا داشته باشه؟ با ما باشه که خیالمون راحت تره. حالا بعد مدتی دخترمون میخواد باهامون باشه میخوای سفره ها رو بزور جدا کنی؟
_من نگفتم واحدِ جدا.. آپارتمان که نیست.. از داخل خونه به هم راه دارن. فقط یه در مستقل هم از پایین داره.. قرارم نیست ترانه بره اون بالا تک و تنها زندگی کنه. ولی خب یه وقتایی شاید بخواد تنها باشه.. شاید برای خودش برنامه هایی داره. به جای اینکه پولمون و بدیم به یه واحدِ بزرگ ، یه جا که دو واحدی باشه بهترین موقعیته!
گلی دیگر چیزی نگفت. سر صادق به طرف ترانه برگشت.
_تو چی میگی باباجون؟
ترانه بغضش را پس زد و آرام گفت:
_هر چی شما و مامان صلاح بدونین. برا من فرقی نمیکنه!
بعد از گفتنِ این جمله آیلی را بغل گرفت و به بهانه ی بازی با او از آن ها دور شد. به محض دور شدنش گلی نزدیک تر نشست و رو به صادق گفت:
_دستت درد نکنه صادق خان. من دیشب بهت چیا گفتم؟ اصلا گوش به حرفم دادی؟ از این به بعد باید چشممون روی این دختر 8 تا باشه.. نه که حالا بذاریم کاملا مستقل بشه. جامعه کثیفه.. نگاها هرزه.. هزار جور حرف پشت زن بیوه هست. جوونه.. با کمالاته. نمیگی یه وقت..
_یه وقت چی خانوم؟ بس نبود هر چی بدبختی کشید این دختر؟ دیگه چی میخواد بشه بیشتر از این؟
با تشر صادق گلی کمی نرم تر گفت:
_صادق جان.. نمیگی میگن برای چی یه واحد خالی گرفتن دادن به

1400/04/21 09:40