438 عضو
دختر بیوه شون؟ چرا راهشون و جدا کردن ؟ ما میدونیم چه بچه ی پاکی داریم.. مردم که نمیدونن!
صادق زیر لب ذکر گفت اما گلی دست بردار نبود. نیم نگاهی به ترانه انداخت و آرام تر گفت:
_هنوز بهش نگفتی؟ پس کِی میخوای بگی؟
صادق به خوبی متوجه منظورش شد. سر بالا کرد و عصبی گفت:
_بس کن زن.. هنوز یک ماه از برگشتن این بچه نگذشته.. هنوز اکثر لباسایی که میپوشه سیاهه. چی رو باهاش صحبت کنم؟
_حق داری صادق جان.. زوده.. منم گفتم زوده.. ولی قسمته.. قسمت که وقت نمیشناسه. آذر خانوم مدام زنگ میزنه. فکر میکنی چند تا جوون مثل داریوش شرایط دخترمون و قبول میکنن؟ مهندس شیمیه.. خونه هم داره.. جوون سالمیه...بخدا من به جز خوشبختی ترانه هیچی نمیخوام!
صادق برافروخته از جا برخاست.
_یک بار به خاطر حرفای تو زندگی رو برا همه جهنم کردم.. دیگه این اشتباهو نمیکنم. به اونایی که زنگ میزنن بگو اگه براشون واقعا مهمه باید صبر کنن. الآن وقتش نیست!
گلی با ناراحتی لب گزید و دیگر چیزی نگفت. وقتی صادق اینگونه قرمز و برافروخته میشد راه را بر روی هر گونه بحثی میبست.
پشت یکی از میزهای لابی نشسته بود و همانطور که گزارش ماه را ورق میزد ، قهوه اش را مزه مزه میکرد. با نشستن منصوری پشتِ میز ، فنجان را روی میز گذاشت و زیر چشمی نگاهش کرد.
_خیر باشه؟ چی باعث شده از اون اتاق بیای بیرون و بالاخره ببینیمت!
منصوری آشفته بود.. دستی دور دهانش کشید و سر تکان داد. چشم های فردین ریز شد. دفتر گزارش را بست و گفت:
_چیزی شده؟
_رد شهرام و زدیم!
چند لحظه بی حرکت ماند. آنقدر شوکه شد که چند ثانیه چیزی نگفت. از همان روز لعنتی در به در به دنبال ردی از شهرامِ لعنتی بود.. کسی که بیشترین سهم را در از دست رفتنِ رادین داشت. بعد از علت نامعلومِ آتش سوزیِ رادین ، بعد از آنکه یکی از مجروحین گفته بود همه چیز بعد از ملاقات شهرام اتفاق افتاد و رادین دیوانه شد ، دیگر شک ش به یقین تبدیل شده بود.
_حرف بزن علیرضا.. کجاست؟
_ نمیدونیم.. فقط میدونیم دو سه هفته ست دوباره وارد ایران شده.
فردین کلافه دستی به صورتش کشید.
_یعنی نمیدونیم کجاست؟ فقط میدونیم الآن ایرانه؟؟
_آروم باش فردین.. همینم خوبه.. مگه نمیخواستی پیداش کنی.. حالا که..
_میخواستم پیداش کنم.. ولی نه اینجوری.. پیدا کردنش تو شهرای ایران مثل گشتن دنبال سوزن تو انبارِ کاهه! چطور با وجود این همه پلیس مملکت سرش و انداخته و هلک و هلک هر طوری رفته ، برگشته؟ مملکت قانون نداره؟
منصوری میز را دور زد و کنارش نشست. دست به سرشانه اش زد.
_آروم بگیر یکم.. نگفتم که حال و روزت خراب شه. پیداش میکنیم مردِ مومن!
فردین نفسی گرفت.
_نمیدونم.. یه
دفعه یاد روزای لعنتی افتادم.. شاید اگه اون ملعون نمیرفت ملاقاتش..
_دیگه تمومش کن.. هر چی بود رفت و گذشت. شهرامم به سزای اعمالش میرسه.. شک نکن!
سر تکان داد و کمی سکوت کرد. موبایلش را از روی میز برداشت. داشت دنبال نام لیدا میگشت که دست علیرضا روی صفحه نشست.
_به کسی چیزی نگی فعلا؟
_بچه شدی علیرضا؟ چی به کی بگم؟ همینقدر پریشونی براشون کافیه!
گوشی را روی گوشش گذاشت و گفت:
_لیدا قرار بود امروز بره پیش ترانه.. زنگ میزنم یادآوری کنم.
علیرضا "بسیارخب" ی گفت و از کنارش گذشت. لیدا بعد از چند بوق جواب داد:
_جونم عزیزم؟
_خوبی؟ زنگ نزدی!
_تا همین الآن طول کشید راضیش کنم. دارم با ماشین میرم دنبالش!
دفتر را از روی میز برداشت و همانطور که از پشت میز بر میخاست گفت:
_با آژانس برو خونشون.. میام جفتتون و از اونجا برمیدارم.
_برنامه ها عوض شد؟
اخم کرد و به شهرام اندیشید.. بی دلیل آشفته شده بود. ترجیح میداد فعلا آن ها را تنها رها نکند. جدی گفت:
_تنها نرین بهتره.. تا نیم ساعت میرسم!
.
.
پشت میز رستوران نشسته بودند. لیدا با آب و تاب صحبت میکرد و ترانه تنها با لبخند کم جانی به حرف هایش گوش میداد. حواس فردین جمع بی حوصلگی اش بود ولی باید او را از این لاک سرد بیرون میکشید. نگاهی به غذای دست نزده اش کرد و با اخم گفت:
_میشه همزمان با غذا خوردنم حرف بزنینا.. غذاتون سرد شد.
لیدا به بشقاب نیمه خورده اش اشاره کرد و گفت:
_ترانه خیلی تنبله.. وگرنه من هم میخورم هم حرف میزنم.
ترانه لبخند زد. با چنگال غذایش را جا به جا کرد و پرسید:
ادامه دارد... ??
1400/04/21 09:41?#پارت_#چهاردهم
رمان_#دوئل_دل?
_عروسی کِیه؟
لیدا دست فردین را گرفت و با عشق نگاهش کرد. سرش را کمی کج کرد و همانطور که منتظر جواب فردین بود گفت:
_اگه بگم خودمم دقیق نمیدونم باور میکنی؟
فردین نگاه ناراحتش را دید و خودش را سرگرمِ خوردنِ غذا کرد. وقتی غذا را قورت داد ، دخترها هنوز منتظر جواب بودند. با دستمال دور لبش را پاک کرد و گفت:
_زود.. خیلی زود!
لیدا معترض شد.
_بفرما ترانه خانوم. به منم فقط همینو میگه. خب من کِی آماده شم.. کی به کارام برسم؟
فردین خونسرد جواب داد:
_نیازی به آمادگی نیست عزیزم. هرچی ، هر وقت بخوای محیاست. تاریخ که مشخص نباشه استرست هم کمتره!
_مراسمتون مفصله؟ البته اگه خواستین میتونین جواب ندین!
فردین زیر چشمی به ترانه نگاه کرد و لیدا گفت:
_نه.. یه مراسم کوچولو..
_لیدا زیاد فامیل و آشنا نداره.. ما هم همینطور.. یه عقد و عروسیِ خودمونی و خانوادگی.
ترانه لب هایش را به هم فشرد و لبخند زد.
_چه خوب!
و همزمان به عروسی خودش اندیشید.. زندگی از همان روز عروسی روی خودش را نشان داده بود. اما امان از چشم های کورش .. شاید اگر آن روز ، میان آن جمعیتِ بی تفاوت و سرد آن بله ی لعنتی را نمیگفت..
_غذاتو نخوردیا.. حواسم بهت هست!
نگاهی به فردین کرد. جای خالیِ لیدا متعجبش کرد.
_کجا رفت؟
_الآن میاد.. تو بخور لطفا!
بی حوصله "چشم"ی گفت و مشغول شد. فردین زیر چشمی حواسش به او بود. چقدر در این یک ماه دلتنگش شده بود. چرا انقدر خونش برای این دخترِ دوست داشتنی میجوشید؟ خودش هم نمیدانست.
_دوست داری جایی کار کنی؟ یا ترجیح میدی خونه باشی و استراحت کنی؟
ترانه از سوالش جا خورد. در حقیقت خودش هم به کار کردن اندیشیده بود. اما نمیدانست آن را چگونه با مادرش در میان بگذراد. اگر در چهار دیواری خانه میماند قطعا دیوانه میشد. شانه بالا انداخت.
_کی دوست نداره کار کنه؟ من همیشه عاشق کار کردن بودم و هستم. ولی..
_ترانه؟ حواسم هست اینجا شرایط برات چقدر سخته.. کم یا زیاد با طرز فکر خانوادت آشنام.. البته غیر از پدرت که مرد بسیار روشن فکریه. اگه بخوای بشینی تو خونه شرایط بهتر از این نمیشه. باید قاطی اجتماع شی. بری .. بیای.
ترانه سر پایین انداخت و ناراحت گفت:
_چند روز پیش رفته بودم آموزش و پرورش.. ولی بهم گفتن با این مدرک حق تدریس ندارم. شرایط روستا فرق داشت.
_مدرکت چیه؟
_کاردانی حسابداری.
فردین کمی اندیشید و گفت:
_حالا لبات و آویزون نکن زود.. مدرکت کاربردیه.. اشتغال زایی خوبی داره. برات کارم پیدا میکنیم!
لیدا دست روی شانه ی فردین گذاشت و گفت:
_لکه ش نرفت.. حیف شد!
فردین نگاهی به شال انداخت و با محبت گفت:
_فدای سرت.. همین شکلیش و دوباره برات میخرم!
لیدا لبخند
زد و حسرت ، سیخِ داغ شد و در قلب ترانه فرو رفت.
همپای هم از رستوران بیرون آمدند. فردین دستش را به طرف ماشین گرفت اما بلافاصله ترانه گفت:
_اگه ایرادی نداره من یکم پیاده روی کنم!
بی حرف نگاهش کرد. خواست بگوید حد اقل امروز نه اما با خودش اندیشید اگر بیش از حد او را کنترل کند نتیجه برعکس خواهد بود. سری تکان داد و گفت:
_باشه ولی از خونه تون خیلی دوریم. تا یه جایی باهامون میومدی!
لیدا بلافاصله گفت:
_فردین جان من باید برگردم خونه.. ترانه رو برسونیم بعد برگردیم یا اول منو برسون بعد ترانه رو ببر خونه!
_گفتم که نیازی نیست.. میخوام یکم پیاده روی کنم.. برای نهار امروز ممنون.. روز خوبی بود!
فردین به ناچار "باشه" ای گفت و خداحافظی کردند. بعد از رد شدن ترانه از خیابان ، به طرف لیدا برگشت و گفت:
_کاش به خودم آروم میگفتی بر میگردی خونتون.. اینجوری مقید تر شد!
لیدا ناراحت به رو به رو خیره شد.
_خودمم متوجه شدم. ولی بخدا منظوری نداشتم!
_حالا مهم نیست.
_میخوای پیاده شم منم باهاش تا یه جایی پیاده برم؟ خونه بابا نزدیکه..
_نه عزیزم.. دیگه فکرت و مشغولش نکن.. بذار یکم پیاده روی کنه. از خونه نشستن خیلی براش بهتره!
با سکوت لیدا ، فکر و خیال و نگرانی را پس زد و ماشین را به حرکت درآورد.
نمیدانست چقدر راه رفته.. زانوهایش به صدا افتاده بود و کف پایش میسوخت. چشمش که به نیمکت کنار درخت افتاد ، همانجا نشست و کیفش را در آغوش گرفت. نمیدانست هوا سنگین است یا حال و هوای او به خفگی میزند. هر چه بود از فشار سینه اش در حال لِه شدن بود. دستی به موهایش کشید و آن ها را به زیر شال راند. صدای گوشی موبایلش خبر از بی تابی اهل خانه میداد. کلافه جواب داد:
_جانم؟
_کجایی مادر؟ عصر شد این نهار تموم نشد؟
دستی به پیشانی اش کشید و گفت:
_چرا.. یکم پیاده روی کردم. الآن ماشین میگیرم میام.
_چه پیاده روی وسط گرما آخه دختر؟ الآن کوچه خیابون خلوته.. یه دربست بگیر بیا خونه.
کیفش را روی دوشش گذاشت و برخاست.
_بچه که نیستم مامان. دارم میام چشم.
گلی که بی خداحافظی و شاکی گوشی را قطع کرد ، آهی کشید و گوشی را داخل کیف انداخت. هنوز چند قدم نرفته بود که صدایی از پشت سرش گفت:
_خانم نیک روش؟
به عقب برگشت. مردی با عینکی دودی بر چشم به سمتش آمد. او را نشناخت. با ابروهای نزدیک به هم منتظر بود که مرد عینکش را برداشت و جدی گفت:
_خوب هستین؟
کمی نگاهش کرد.. حافظه یاری کرد و به سرعت باد به خاطرش آورد.. داریوش بود.. تک پسر همسایه ی دیرینه شان آذر خانم.. همانی که به مناسبت قبولی دانشگاه ، مادرش کل اهل محل را برای عصرانه دعوت کرده بود.. همانی که در نهایت دخترِ 15 ساله ی
راضیه خانم را برایش صلاح دیدند و دهانِ او و میترا روزها و هفته ها از شنیدنش باز مانده بود. همان پسرِ بی صدا و به قولِ میترا آب زیر کاه!
_نشناختین؟
کمی جدی تر شد و با تعجب گفت:
_چرا شناختم..!
داریوش دستی زیر چانه اش کشید و دست پاچه گفت:
_یکم بشینیم؟
_برای چی؟
کار برای داریوش سخت شد. با خواهش گفت:
_یکم وقت بدین توضیح میدم.
_چی رو باید توضیح بدین؟ اتفاقی افتاده؟
_ظاهرا شما از چیزی خبر ندارین.. البته حدس میزدم ولی..
ترانه نگاهی به دور و بر انداخت و معذب گفت:
_میشه برین سر اصل مطلب؟
_خب اینطوری سخت تر شد.. یعنی من.. خب شما خیلی عوض شدین.. منم که.. یعنی ما..
کلافه از حرف های بی ربطِ او ، نفسی کشید و منتظر ماند تا عاقبت با جمله ی او راه نفسش بسته شد.
_ مادرم خیلی وقته منتظر یه وقت برای امر خیره اما جالب اینجاست که حتی خودتونم اطلاعی نداشتین.. دوست نداشتم مثل فیلم فارسی ها تعقیب و گریز بشه ولی شما سخت از خونه بیرون میاین.. یعنی از وقتی برگشتین مدام دنبال اینم که..
_صبر کنین ببینم.. منظورتون چیه؟
داریوش نفسی گرفت و گفت:
_یکم بشینیم؟
ترانه کمی نگاهش کرد. هوا آنقدر گرم نبود که عرق از پیشانی این گونه شره کند اما گونه و گوش های قرمزش خبر از حالش میداد. کلافه و عصبی روی نیمکت نشست و گفت:
_تا اونجایی که یادم میاد شما متاهل بودین!
_بله درسته.. ولی متاسفانه.. یعنی اتفاقایی افتاد که..
کمی مکث کرد.
_همه چی رو براتون توضیح میدم. شما فقط یکم برای آشنایی وقت بدین. قول میدم یه الف هم جا نیفته!
برایش خنده دار بود!! لبخندی عصبی زد.
_فرصت بدم؟ من چرا باید به شما فرصت بدم؟ شما از زندگی من چقدر میدونین؟
داریوش عمیق نگاهش کرد و گفت:
_همه چی رو!
سرش را با تاسف تکان داد و برخاست. اما داریوش با ترسی آنی دستش را گرفت و گفت:
_باور کن همه چی رو میدونم..
ترانه دستش را با خشم پس کشید و مرد عذرخواهی کرد.
_خواهش میکنم قبل از اینکه کسی ببینه و دچار سوتفاهم بشه برین. من نه قصد ازدواج دارم.. نه خواستگار قبول میکنم.. نه هیچ چیز دیگه ای.. لطفا دیگه در این باره با من و خانوادم تماس نگیرین چون باعث رنجش خودتون میشه.. با اجازه..
رو برگرداند که مرد بلند گفت:
_همه مثل رادین نیستن.. چرا از تشکیل زندگی دوباره میترسین؟ من قول میدم..
_اینجا چه خبره؟
هر دو رو برگرداندند. فردین با اخم نزدیک شد. ابروهایش چنان گرهی به هم خورده بود که سرِ ترانه بی اراده پایین افتاد. داریوش به طرفش برگشت و مودبانه گفت:
_مسئله خصوصیه..
فردین بی توجه به او به ترانه نزدیک شد و با سر پرسید جریان چیست. ترانه چشم هایش را با کلافگی چرخاند و گوشه ی لبش را به دندان گرفت.
داریوش که متوجه شد نسبتی میان آن هاست کمی جلو رفت و دستش را پیش برد.
_داریوش هستم.
فردین بی میل دستش را فشرد. با شنیدن نامش پی به همه چیز برد. آن روز صادق در خفا چیزهایی گفته بود اما فکرش را هم نمیکرد کار برای او آنقدر جدی باشد. دست در جیب شلوارش فرو برد و خونسرد گفت:
_جناب داریوش ، هر چیزی روشی و مکانی داره.. فکر نمیکنم خیابون جای مناسبی برای صحبتای خصوصی باشه.
داریوش شرمنده سر پایین انداخت.
_حق با شماست.. فقط..
_فقط لطف کنین من بعد قبل از هر چیزی با جناب نیک روش هماهنگی داشته باشین. فکر میکنم هم سن و سال خودم باشین. خودتون خوب میدونین که تو این موارد چقدر حساس ان.
داریوش سر تکان داد و شرمنده گفت:
_حق با شماست..
نگاه کوتاهی به ترانه انداخت و گفت:
_با اجازه تون فعلا..
به محض دور شدنش ، ترانه روی نیمکت نشست و سرش را میان دستانش گرفت. همه ی این روزها را پیشبینی کرده بود... به خاطر همین مسائل ماندن در آن دِه را ترجیح میداد. هنوز یک ماه از برگشتنش نگذشته بود و زندگی اش اینگونه پر تلاطم شده بود!
فردین را که کنارش حس کرد ، با بغض گفت:
_هنوز هیچی نشده شروع شد.. حالا معلوم شد دلیل اون همه پچ پچ شبونه مامان و بابا چیه!
سرش را تکان داد و افزود:
_داریوش! واقعا باورم نمیشه..
سرش را که برگرداند ، فردین بی حرف و جدی به خیابان خیره بود. نفسی گرفت و گفت:
_چرا دوباره برگشتین؟
_مادرت زنگ زده بود.. نگران بود که چرا هنوز نیومدیم..
سرش را برگرداند و به ساعتش اشاره کرد.
_شیشِ عصره!
ترانه شاکی گفت:
_بخدا من بچه نیستم.. بخدا بلدم چجوری برم و بیام..
فردین از جا برخاست و گفت:
_خیلی خب حالا غر نزن.. بلند شو بریم وگرنه لطف گلناز خانوم شامل حال منم میشه!
در حرف هایش اثری از شوخی نبود.. ریموت ماشین را زد و منتظر شد تا ترانه به سمت ماشین برود. به محض سوار شدن دست روی فرمان گذاشت و گفت:
_شماره این آقا رو داری؟
ترانه بلافاصله سر برگرداند.
_همسایه سابقمونه... برای چی باید شمارش و داشته باشم؟
_باشه آروم.. چرا شاکی میشی؟
ترانه خواست بگوید من یا شما؟ اما حرفش را خورد و با حرص تکیه داد. تا زمان رسیدن هیچ کدام حرفی نزدند. فردین ماشین را مقابل در نگه داشت و گفت:
_در مورد امروز چیزی به اهل خونه نگو.. خودم فردا به آقا صادق میگم... خواستگاری آداب و رسوم خودش و داره.. کسی که بلد نیست کجا رو برای حرف زدن انتخاب کنه...
عصبی دستی به صورتش کشید و گفت:
_نگران نباش.
_من نگران نیستم برای اینکه تکلیف خودمو میدونم.. اگه همه ی دنیا هم بسیج شن من دیگه با کسی زیر یه سقف نمیرم.. ولی دلیل حرفای دوپهلوی شما رو هم نمیفهمم.. چرا یه جوری حرف میزنین که
انگار من..
_ترانه؟.. باشه.. حق با توئه! من یه لحظه دچار اشتباه شدم باشه؟ دیگه فراموشش کن!
ترانه بی حرف نگاهش کرد و به یکباره دلش گرفت. با بغض نگاهش کرد و بی حرف پیاده شد. به محض پیاده شدنش فردین ضربه ای به فرمان زد. خودش هم نمیدانست چرا انقدر عصبی و پرخاشگر شده.. شاید چون میخواست همه چیز تحت کنترل خودش باشد ، یا شاید هم خبرِ پیدا شدنِ شهرامِ لعنتی...
کلافه و عصبی دستی دور دهانش کشید و سر برگرداند. جای خالی ترانه را که جلوی در دید ، پا روی پدال گاز گذاشت و با سرعت دور شد.
صندلی را آرام تا پشت در اتاق فردین برد و تقه ای به در زد. تصمیمش را گرفته بود و باید تا دیر نشده آن را با فردین در میان میگذاشت. وقتی فردین اجازه ی ورود داد داخل رفت. فردین پشت میز نشسته بود و چیزهایی تایپ میکرد. با دیدن طراوت لبخندی زد و گفت:
_چه عجب! از این ورا؟
طراوت خندید و جلو رفت. مقابل میز توقف کرد و گفت:
_اگه کار داری بعدا بیام.
فردین در لب تاپ را بست و عینک مطالعه اش را از چشم خارج کرد.
_هیچ چیز کم اهمیتی باعث نمیشه آخر شبی تو بیای تو اتاقِ کار من.. حتما کارت خیلی مهمه.. هوم؟
_صبحا زود میری.. شبم که به صرف شام و این چیزا میگذره.. خیلی وقت بود میخواستم باهات حرف بزنم و منتظر فرصت بودم.
چهره ی فردین کمی جدی شد. دست هایش را در هم قلاب کرد و به پشت صندلی تکیه داد.
_خب؟ سراپا گوشم!
طراوت لب گزید و کمی مکث کرد. نفس عمیقی کشید و بی مقدمه گفت:
_نمیخوام برا عمل برم آلمان!
فردین کمی با تعجب نگاهش کرد.
_طراوت جان.. قبلا چقدر در موردش حرف زدیم؟ از چی میترسی که..
_میخوام همینجا عمل شم داداش!
سکوت فردین طولانی تر شد. از پشت میز برخاست و رو به رویش نشست.
_چی باعث شد فکر کنی اینجا عمل شدن خیلی بهتره؟
طراوت مثل ماهی افتاده در تور به تکاپو افتاد . دوست نداشت مستقیما به حسام اشاره کند.
_میگن یه دکتری هست که تا به حال عمل ناموفق نداشته..کارش خیلی خوبه.. خیلی بهتر از کسایی که خارج از ایران اسم در کردن. چه نیازی هست بریم اون سرِ دنیا؟ اگه ریسکه میشه همینجا هم ریسک کرد. نمیشه؟
فردین در سکوت به نقطه ای خیره شد. حدس میزد این ذهنیت را چه کسی ایجاد کرده باشد. لیدا این روزها برای عروسی زیادی بی تابی میکرد. خصوصا که طی شده بود باید تا بعد از عمل طراوت صبر کند. نفسش را بیرون داد و گفت:
_لیدا ازت خواسته اینجا عمل شی؟
طراوت سریع سر تکان داد.
_نه داداش.. چرا باید همچین چیزی بخواد ازم؟
_طراوت؟ راحت باش باهام.. باید بدونم این تصمیم از کجا آب خورده. نباید بدونم؟
طراوت سر پایین انداخت و آرام گفت:
_دکتر و یکی معرفی کرد. یکی از دوستام.. اصلا چرا مهمه که
کی بهم گفته؟ مهم اینه که خودم اینطور میخوام!
فردین دستش را گرفت و با ملایمت گفت:
_طراوت جان؟ کارا همه تموم شده.. کمتر از دو ماه دیگه برای عمل باید بریم. خودت دیدی با چه بدبختی بدون حضور برای عمل وقت گرفتیم. چطور میشه با یه تصمیم یهویی همه برنامه ها رو بهم بزنیم؟ من نمیخوام دیگه کار و به شانس و ریسک بسپارم. خوشت میاد از عمل شدن و نتیجه نگرفتن؟
_از کجا میدونین نتیجه نمیگیرم؟ من امید دارم!
فردین عمیق نگاهش کرد. این تصمیم از یک جایی آب میخورد. دقیقا از همانجایی که چشم های طراوت را اینگونه تبدیل به چلچراغ کرده بود. نمیخواست او را وقتی انقدر برای چیزی مشتاق است ناامید کند اما تصمیم هم راحت نبود. کلافه گفت:
_خیلی خب آدرس این دکتر و بده بهم.. یه تحقیق درست و حسابی در موردش بکنم بعد تصمیم میگیریم.
طراوت با لبخند گفت:
_اسمش و میپرسم.. فعلا فقط میدونم توی بیمارستان خصوصی شهریار عمل میکنه.. همونجایی که آقا حسام هم کار میکنه..
ابروهای فردین با بُهت از هم باز شد.. در کمتر از چند ثانیه تا ته قضیه را خواند. دستی زیر چانه اش کشید و به چهره ی طراوت دقیق شد. دخترک که متوجه دست گل به آب دادنش شد ، خواب را بهانه کرد و رو برگرداند. آنقدر سریع از اتاق خارج شد که حتی عکس العملِ برادرش را هم ندید. با تمام سرعت صندلی را به طرف اتاقش هدایت کرد ، داخل شد و در را بست. نفس با سینه ی تنگش سرِ ناسازگاری داشت. نمیدانست این هیجان لعنتی از چیست. از وجود پسری که حتی اندیشیدن به او جراتی میخواست که در او خیلی وقت بود که جان باخته.. یا به خاطر آب پاکی که او بر دستانش ریخته بود. هدف چه اهمیتی داشت؟ مهم این بود که برای اولین بار چیزی را در زندگی اش میخواست.. هرچند برای ثابت کردنِ خیلی چیزها به خودش و او.. اما میخواست!
گوشی را برداشت و شماره ی حسام را گرفت. وقتی داشت از جواب دادن ناامید میشد صدایش در گوشی پیچید:
_بله؟
_سلام.. طراوتم!
حسام کمی سکوت کرد و گفت:
_خوبین؟
_راجع به عمل با داداشم صحبت کردم.. اسم دکتر و برای تحقیق میخواد!
حسام سعی کرد لبخند پت و پهنش را میان کلام خونسردش پنهان کند. کمی سکوت کرد و گفت:
_این که خیلی عالیه!
طراوت دلخور گفت:
_به چیزی که میخواین میرسین. ولی قول دادین من بتونم دوباره راه برم.
چشم های حسام با درد روی هم افتاد. برای حالش توصیفی وجود نداشت اما به خوبی میدانست اگر در مقابلش کمی نرم و ملایم رفتار کند ، این عشق به سادگیِ آب خوردن ، با نامِ ترحم لکه دار خواهد شد. سفت و محکم گفت:
_تصمیم خیلی خوبی گرفتین.. بهتون قول میدم پشیمون نشین.
_و اگه شدم؟
با ملایمت گفت:
_نمیشی!
تغییر لحنش ضربان قلب
طراوت را بالا برد. در دل به خودش و این حسِ یاغی لعنت فرستاد. باز داشت همان حرارت مزخرف تنش را به آتش میکشید. قبل از رو شدن دست دلش گفت:
_ممنون میشم اسم دکتر و ساعاتی که تو بیمارستانن و برام اس ام اس کنین. مزاحم نمیشم. خدا نگه دار..
گفت و بدون اینکه مهلتی به حسام بدهد گوشی را قطع کرد. ندید که مرد جوان در آن سوی خط ، چگونه با شوق و عشق چند بوسه ی پی در پی به گوشی زد و لبخند عمیقی روی لب هایش نقش بست!
گلدان کوچک را هم روی میز گرد کنار پنجره گذاشت و روی صندلی چوبی کنارش نشست. سر تا پا خاک شده بود و موهایش از شدت عرق به گردن و گریبانش چسبیده بود. نگاهی کلی به واحد کوچکی که متشکل از یک هال و یک سرویس حمام و دسشویی و یک آشپزخانه ی ده متری کوچک بود انداخت. از لحظه ای که پا به این خانه گذاشته بود حس خوبی نسبت به این فضای جدید داشت. انگار که تمام گذشته را پشت درهای این خانه جا گذاشته و داخل شده بود. نفسی از سر آسودگی گرفت و به طرف کتابخانه ی چوبی رفت. کتاب ها را با دقت از کارتون خارج میکرد و داخل کتابخانه میچید. حالا برای مطالعه ی تک تک اینها هم وقت و هم آرامش کافی داشت. آنقدر درگیر شده بود که متوجه بالا آمدن ترنم نشد. ترنم نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
_چقدر خوشگل شده!
به طرفش برگشت و با لبخند "اوهوم" ی گفت.
_ شام حاضره.. بدو یه دوش سه سوته بگیر و بیا.
_شما بخورین.. من امروز باید اینجا رو سر و سامون بدم.
_ای بابا ترانه.. چیزی که زیاده وقت. بیا لوس نشو.. علی خسته ست.. خوابش میاد. زود بیا یه چیزی بخوریم و بریم!
روی صندلی نشست و دستمال نمدار را کناری گذاشت. صادق و گلی برای آوردن آخرین وسایل و خداحافظی با بی بی عازم همدان شده بودند. فکر اینکه بعد از این روز پرکار ، خسته و کوفته به خانه ی ترنم برود ، مغزش را داغ میکرد. ناراضی گفت:
_نمیشه شما بمونین؟ خیلی خسته م ترنم. میخوام زود بخوابم.
_اگه میشد خودمم ترجیح میدادم بمونم.. ولی سرویس علی صبحا از جلوی خونه برش میداره.. اسیر میشه!
کمی سکوت کرد و ناراحت گفت:
_حالا یه بار دیگه بگو.. شاید بشه یه کاریش کرد.
ترنم بلند شد و دستش را در هوا تکان داد.
_پاشو پاشو بهونه نیار حالا.. بریم پایین شام سرد شد. بعد شام یه فکری براش میکنیم.
دیگر چیزی نگفت و پشت سر ترنم پله ها را پایین رفت.
ظروف مربوط به شام را خشک کرد و داخل کابینت ها گذاشت. دست هایش از شدت کار و خستگی سِر شده بود. دستمال نمدار را روی اُپن میکشید که صدای غرولند علی را شنید.
_این کار شما تموم نشد؟ بچه که گرفت خوابید.. منم صبح زود باید برم!
تا بود همیشه همین بود. هیچگاه با علی احساس صمیمیت نمیکرد. انگار نه انگار که
داماد این خانواده بود ، در تمام مشکلات آنقدر راحت پای خودش و ترنم را عقب کشیده بود که شاید یک غریبه بیشتر از او نگران اوضاع خانواده ی همسرش میبود. خصوصا که بعد از رد خواستگاری سعید برادرش ، این فاصله بیشتر هم شده بود..ترنم که با خواهش جلو آمد. دستمال را روی کابینت گذاشت و گفت:
_ترنم جان.. قبل اینکه داغ کنی گوش کن ببین چی میگم. خودت که شاهدی چقدر خسته ام.. سرم و روی بالش بذارم خواب منو برده. باید زود بخوابم تا صبح زود پاشم بالا رو سر و سامون بدم. پاشین برین خونه.. بچه هلاکه.. علی آقا خوابش میاد.. بیشتر از این معطل نشین.
ترنم شاکی به طرف علی برگشت و گفت:
_بفرما علی.. حالا هم ساز مخالف میزنه. بابا دو دیقه صبر کن کاراش و برسه بریم دیگه!
ترانه با خواهش گفت:
_ازت خواهش کردما؟
_معلوم هس چی میگی؟ تنها بمونی که چی بشه؟ من جواب بابایی که هردو ساعت زنگ میزنه رو چی بدم؟
علی از آن طرف بی حوصله گفت:
خونه رو کوه که نیس.. وسط شهره.. این همه آپارتمان و در و همسایه.. خب بذار اگه راحته و نمیترسه بخوابه دیگه!
ترانه با ناراحتی چشم از او گرفت و رو به ترنم گفت:
_برو عزیزِ من خیالت راحت. اصلا به بابا هم نگو که باهاتون نیومدم. من اینجوری راحت ترم!
ترنم کمی با ناراحتی مکث کرد ، اما وقتی اصرار ترانه و برخاستن علی را دید ، موافقت کرد و بعد از کلی سفارش رفت.
ترانه بعد از رفتن آن ها حوله اش را برداشت و به طرف حمام رفت. یک دوش حسابی خستگی را از تنش بیرون میکرد. صدای زنگ گوشی را که شنید ، راهش را کج کرد و به خیال اینکه صادق است زود جواب داد. اما به جای پدرش صدای لیدا در گوشش پیچید:
_احوالِ خانوم؟
_سلام لیداجون.. خوبم. شما خوبی؟
_خوبم خانومی.. چه خبر؟ کارا خوب پیش میره؟
_تقریبا دیگه کاری نمونده... ولی خیلی خسته شدم.
_ای بابا گفتم که کاش یه کارگر میگرفتین!
لبخندی زد و گفت:
_نه اینجوری سرم گرم میشه..
لیدا کمی مکث کرد و گفت:
_خونه ی خواهرتی دیگه نه؟
ترانه کمی سکوت کرد. میدانست پدرش به فردین هم سپرده که در خانه تنها نباشد.. به ناچار گفت:
_بین خودمون باشه ولی نه.. خونه ام!
_تنها؟؟؟
با خنده گفت:
_آره خب.. چی میشه مگه؟
_میخوای بیام پیشت؟ یا تو بیای؟
_نه لیدا جون.. یه دوش میگیرم و می خوابم. نگران نباش!
_خیلی خب.. پس اگه یه وقت ترسیدی اگه دیر وقت هم بود بهم زنگ بزن.. باشه؟
با محبت "چشم" ی گفت و گوشی را قطع کرد. پیدا کردن دوست خوبی مثل او در این بحران و تنهایی نعمت بود. سرش را با لبخند تکان داد و به طرف حمام رفت.. درش را که باز کرد ، آه از نهادش برخاست. تازه یادش افتاد دوش خراب است و قرار بود پدرش بعد از بازگشت قطعاتش را تعمیر کند. به ناچار
وسایل بهداشتی اش را برداشت و به طبقه ی بالا رفت. ترس از تنهایی و تاریکی نداشت اما این اولین تجربه ی تنهایی در یک واحد مجزا بود. دلهره و ترس را پس زد و با گفتن بسم الله داخل شد.
از حمام که بیرون آمد ، تن پوش سفیدش را پوشید و بندش را روی کمر سفت کرد. حوله ی کوچکی را هم دور موهایش پیچید و به طرف کتابخانه رفت. یکی از کتاب های نیمه خوانده ی قدیمی را برداشت و روی تختش نشست. این سکوت حالش را خوب میکرد. نمیدانست چقدر با همان حال در حال کتاب خواندن بود که متوجه سنگینی چشم هایش شد. قبل از غلبه ی خواب کتاب را بست و برای پوشیدن لباس هایش به طرف راه پله رفت. اما صدای بسته شدن در پایین باعث شد در جا خشک شود. ترس در کمتر از صدم ثانیه به جانش افتاد. شاید هم اشتباه شنیده بود. دستش را روی قلبش گذاشت و از بالای راه پله نگاهی به پایین انداخت. با ترس و بی اراده گفت:
_ترنم.؟!
وقتی جوابی نشنید ، قدمی عقب تر رفت و با صدایی تحلیل رفته گفت:
_کسی پایینه؟
کم کم داشت مطمئن میشد که دچار خیالات شده. اما با ترسی که حالا به جانش افتاده بود چه میکرد؟ آرام آرام به عقب قدم برمیداشت و همزمان با گوش های تیز در انتظار شنیدن صدایی بود. آرام نام خدا را زمزمه کرد اما با شنیدن صدای پایی که از راه پله آمد ، قلب و زبانش با هم از کار افتاد. چشم هایش با وحشت گشاد شد و عقب عقب رفت. مابین راه پله ای که دو واحد را به هم وصل میکرد هیچ دری نبود.. تنها از کنار آشپزخانه ی کوچک یک راه پله ی باریک و مجزای دیگر بود که به سمت درِ ورودی پایین میرفت. آنقدر عقب عقب رفت که پشتش به میز خورد. صدای پا هر لحظه نزدیک تر میشد. میدانست کوچکترین جیغش شاید آخرین صدایی باشد که این خانه و دیوار ها از او میشنود. دستش را جلوی دهانش گذاشت و اشک پشت سرِ هم گونه اش را خیس کرد. دیگر برای رویارویی با هر اتفاقی آماده بود که صدای زنگ خانه در فضا پیچید.
تمام قدرتی که داشت را به پاهایش بخشید و با همه ی توان از راه پله ی کنار آشپزخانه پایین رفت. وقتی درِ خانه را باز کرد و فردین را مقابلش دید ، بدون اینکه متوجه موقعیتش باشد خودش را در آغوشش پرت کرد و گریه را سر داد.
دست های فردین با بُهت روی شانه هایش نشست. نه میدانست چه شده و نه توان جدا کردن دخترک را از خودش داشت. حس عجیبی همه ی وجودش را در بر گرفت. با دست فشاری به شانه ی ترانه وارد کرد و همزمان پرسید:
_چی شده؟
ترانه دست روی گونه اش کشید و بریده بریده گفت:
_یکی تو خونست.. به خدا یکی توی خونست.
او را کنار زد و پله ها را آرام بالا رفت.. ترانه پشت سرش سنگر گرفت. آرنجش را چسبید و با پاهای لرزان پشت سرش بالا آمد. فردین
از راه پله ی میان دو واحد پایین رفت و همه جای خانه را از نظر گذراند. ترانه پا به پایش می آمد و گریه میکرد. وقتی از نبود کسی در خانه مطمئن شد ، او را روی صندلی نشاند و لیوانی آب برایش آورد.
_بخور یکم حالت جا بیاد.. هیچی نیست.. هیچی نبود.. فقط ترسیدی.. همین!
_بخدا بود.. به جون مادرم بود آقا فردین.. خودم صدای بسته شدن در و شنیدم.. صدای پاشو شنیدم که داشت از پله ها میومد بالا.. همینجور صدا داشت نزدیک تر میشد. اگه شما نمیومدین..
دستش را جلوی دهانش گرفت و هق هق کرد. فردین کلافه دستی به موهایش کشید. ترس ذهنش را پیش اولین گزینه یعنی شهرام میبرد. اما این مورد با عقل جور در نمی آمد. شواهد نشان میداد شهرام آخرین بار از قسمت جنوب وارد ایران شده.. رسیدنش به تهران و پیدا کردن ترانه نه سودی برایش داشت و نه میسر بود. هاج و واج رو به روی دخترک نشست و به فکر فرو رفت.
_باور نمیکنین نه؟ فکر میکنین خیالاتی شدم.. ولی حاضرم قسم بخورم که..
_باشه ترانه.. تو رو خدا یکم آروم.. آبت و بخور.. احتمالا دزد بوده! وقتی توی خونه تنها میمونی و یه دندگی میکنی باید فکر اینم بکنی که تازه اسباب کشی کردین و بهترین فرصته برای دزدها.. خصوصا که احتمالا متوجه خالی بودن خونه شدن!
نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش هم به گفته هایش قانع شود. نگاهی به ترانه انداخت. دست هایش هنوز میلرزید و اشک میریخت. تازه متوجه ظاهرش شد. تن پوش سفید رنگی که تا ساق پایش را میپوشاند به تن داشت و موهای خیسش از دو طرف صورتش تا روی شانه هایش ریخته بود. بینی و گونه و چشم هایش از شدت ترس و گریه سرخ شده بود. ناخداگاه خندید و سرش را تکانی داد.
_نگا قیافشو.. دختر آخه تو به چیت مینازی که تو خونه دو واحدی تنها میمونی؟ منی که مرد ام جرات نمیکنم! چرا آخه تو همه چی دوست داری لجبازی کنی؟
ترانه که تازه متوجه ظاهر و موقعیتش شد ، با همان دست های لرزان حوله اش را پایین تر کشید و دست روی گریبانش گذاشت. با صدایی گرفته و سرِ پایین افتاده گفت:
_میشه لطفا منو نگاه نکنین؟ باید برم لباس بپوشم!
فردین سرش را تکانی داد و رو برگرداند. همزمان گفت:
_وقتی خودت و اونجوری پرت کردی تو کوچه یادت نبود چی تنته؟ دختره ی حواس پرت. برو لباسات و عوض کن من همین پایین منتظرتم!
با اینکه مستقیما به افتضاح چند دقیقه ی پیش اشاره نکرد اما ترانه منظورش را به خوبی فهمید. باورش نمیشد چنین کاری کرده باشد.. دوست داشت زمین دهان باز کند و او را ببلعد.. اشک دیدش را تار کرده بود.. با ترس نگاهی به اتاقی که خیلی دور به نظر میرسید انداخت و با گریه گفت:
_میترسم!
فردین سرش را برگرداند. وقتی دخترک را آنگونه مچاله شده
در خودش ، وسط هال دید ، اخم روی صورتش نشست و ناراحت جلو رفت. دست روی شانه ی ترانه گذاشت و ملایم پرسید:
_وسایلت توی اون اتاقه؟
ترانه سر تکان داد.
_بیا تا پشت در همراهت میام.. من همه ی اتاقا رو نگاه کردم ترانه.. چیزی برای ترسیدن وجود نداره!
ترانه اشک هایش را تند تند پاک کرد و کمی از او فاصله گرفت. ترس را به خجالت ترجیح داد و آرام و خجول گفت:
_باشه ممنون.. همینجا باشین خودم میرم!
فردین سر تکان داد و منتظر شد.. وقتی ترانه برگشت ، چشم از پاهایش برداشت و سرش را بی اراده به سمتی دیگر چرخاند. هوای خانه برایش سنگین شده بود.
ترانه روی گوشه ترین مبلِ خانه ، زانوهایش را در شکمش جمع کرده و خیره به نقطه ای نشسته بود. فردین گوشی را در دستش جا به جا کرد و کمی جلو آمد.
_ساعت از دوی شب گذشته.. این وقتِ شب صلاح نیست نه به خواهرت نه هیچ کسِ دیگه زنگ زدن.. نگران میشن!
ترانه سر تکان داد.
_فکر نکنم حتی اگه بمیرم برای علی مهم باشه!
_علی؟
بی حال شانه بالا انداخت.
_دامادمون.
فردین جلو رفت و روی مبل کناری اش نشست. گوشی را در دست چرخاند و خیره به رو به رو گفت:
_میخوای بریم خونه ی ما؟ پیش طراوت میخوابی..
ترانه در سکوت نگاهش کرد و او پوف کلافه ای کشید.
_پیشنهاد خوبی نبود میدونم.. ولی از این وضعیت بهتره.
_آقا فردین؟
فردین به طرفش برگشت و منتظر نگاهش کرد.
_من با طراوت یا پروین خانوم هیچ مشکل و خصومتی ندارم. هیچ وقت سرزنششون نکردم. حتی توی دلم. شاید اگه همه ی چیزایی که از سر گذروندن و من از سر میگذروندم خیلی بدتر از اونا میشدم.
لب هایش را به هم فشرد و ادامه داد:
_من فقط یه جنین چند ماهه رو از دست دادم و به همه ی زندگی پشت کردم. چه برسه به اینکه حاصل یک عمر زحمتت و همراه دو تا یادگاری از خواهرت با هم دفن کنی...
فردین آهی کشید و گفت:
_رفتار غلط مادر و هیچی توجیه نمیکنه... ولی خب.. بعد اتفاقایی که افتاد دیگه نمیتونم بهش سخت بگیرم. هر چند که دیگه همون پروین سابق نیست و همون چند کلمه حرفم نمیزنه!
ترانه کمی سکوت کرد و آرام پرسید:
_نمیخواین برین؟ دیر وقته... به خاطر من معطل شدین.
فردین نگاهش کرد و گفت:
_میخوای تنها بمونی؟
_نه.. یه آژانس میگیرم میرم خونه ترنم اینا.. میگم ترسیدم از تنهایی.
فردین سرش را به پشت مبل تکیه داد و گفت:
_این وقت شب؟
_یعنی میخواین تا صبح اینجوری بیدار بمونیم؟
فردین دکمه ی بالای پیراهنش را باز کرد و خسته گفت:
_پیشنهاد بهتری داری؟
ترانه از جا برخاست و همانطور که شالش را روی سرش مرتب میکرد گفت:
_پس یه چایی دم کنم!
فنجان های چای را مقابل فردین گذاشت و نشست. مثل همیشه شرمنده ی او و توجهش شده بود. سرش را پایین
انداخت و با شرمندگی گفت:
_کی بهتون گفت تو خونه تنهاام؟
_لیدا.. پیشش بودم وقتی زنگ زد.
ترانه کمی ناراحت شد. خودش را مانند باری بر روی دوش آنها میدید.
_لیدا ازتون خواست بیاین؟
_نه.. ولی میدونستم یه دنده ای.. اومده بودم شده با زور و داد و بیداد ببرمت خونه ی خواهرت که تنها نمونی.
_هنوزم مطمئنم که اشتباه نکردم.. من مطمئنم یکی توی خونه بود.
فردین لبی به فنجان زد و گفت:
_مگه نمیگی خودت بعد از ترنم و علی در و چفت کردی؟ کی میتونه کلید این خونه رو داشته باشه؟
ترانه کمی فکر کرد و کلافه گفت:
_نمیدونم.. شایدم واقعا نظرم اومده.
_هر چی بود تموم شد رفت پی کارش.. حتی اگه دزد هم بوده باشه صد در صد نمیدونسته کسی توی خونست.. چاییت و بخور!
فنجان چای را دست گرفت و نگاهی به محتویاتش کرد. کمی فکر کرد و با تردید پرسید:
_هیچ وقت در مورد اون اتفاق کامل برام توضیحی ندادین!
_کدوم اتفاق؟
ترانه غمگین نگاهش کرد و غمگین تر لب زد:
_رادین..
فردین عقب رفت و تکیه داد. دست روی لبه ی فنجان کشید و با اخم گفت:
_بعد از اینکه طلاق گرفتین تصمیم گرفتم شده یه دوره ی کوتاه این قضیه رو از رادین مخفی کنم. روز به روز بهونه گیری هاش بیشتر میشد. میخواست بری پیشش..
نفسی کشید و ناراحت ادامه داد:
_فهمیدن شهرام همه چی رو خراب کرد.. وقتی هم که اختلاسش تو شرکت علنی شد همین موضوع رو بهونه کرد تا برای برگردوندن پول بهش فرصت بدیم. ولی من انقدر خام نبودم که نفهمم داره زمان میخره برای فرار از ایران. تهدیدش و جدی نگرفتم.. بعد از ظهر بود که تهدیدم کرد. گفتم فردا صبح با مامور میرم در خونه و قال قضیه رو میکنم.. ولی مثل همیشه دیر موندم..
با خیره شدنش به نقطه ای ، ترانه زمزمه کرد:
_به رادین گفت.. مگه نه؟
سیبک گلوی فردین بالا و پایین شد و چهره اش را جمع کرد.
_فرداش وقتی رفتم خونه مادرش گفت پیش پای ما گفته ماموریت داره و رفته. فکرشم نمیکردم قبل فرارش رفته باشه پیش رادین. تو راه بودم که زنگ زدن و..
دستی به موهایش کشید و دیگر ادامه نداد. ترانه لب هایش را به هم فشرد. سهمِ او در این اتفاق وحشتناک چقدر بود؟ داشت فکر میکرد اگر رادین را میبخشید و دوباره این زندگی را ادامه میداد چه میشد که فردین گفت:
_قرارمون این بود که در مورد گذشته چیزی نگیم.. بهش فکر نکنیم.. بذاریم یه گوشه ای برای خودش بمونه. هوم؟
_نه ..میخوام بشنوم.. خواهش میکنم.
فردین آهی کشید و گفت:
_بعد اینکه رادین و شناسایی کردم و مراسمش انجام شد افتادم دنبال علت آتیش سوزی... یکی از پرستارایی که مسئول بخش رادین بوده وسط آتیش سوزی گم و گور شد.. یه پرستار دیگه هم که مرده بود.... تنها شاهد ماجرا یه پسر هجده ساله
بود که به خاطر ترک مواد تو بیمارستان میخوابید.. زیاد به حرفاش اعتباری نبود ولی اونجوری که اون گفت ، فندک و از اون گرفته بود. میگفت تو حال خودش نبود.. قبلا هم چند بار دزدکی با هم سیگار کشیده بودن ولی میگفت اولین باری بود که فندک و با خودش برد اتاقش و بعد چند دقیقه هم که...
سرش را میان دستانش گرفت و دیگر ادامه نداد. ترانه اشک هایش را پاک کرد و گفت:
_میخوام برم سرِ خاکش..
فردین نگاهش کرد. باز داشت به نقطه ی اول برمیگشت..
_ترانه؟ چرا دوباره میخوای..
_فقط میخوام برم و آروم شم.. قول میدم نه مریض بشم و نه هیچ چیز دیگه..
فردین مطیعانه سر تکان داد.
_باشه ولی اون اشکا رو پاک کن. دو ساعته داری بکوب گریه میکنی.. خسته نشدی؟
ترانه بی توجه به او که سعی در منحرف کردن ذهنش را داشت گفت:
_چجوری تونستین با مرگ نگار کنار بیاین؟ وقتی انقدر دوسش داشتین.. منی که از رادین کلی کشیدم و قبل مرگش ازش جدا شدم هنوزم که هنوزه دارم عذاب میکشم..
فردین یقه ی پیراهنش را با دست گرفت و چند بار تکان داد. انگار امشب قرار بود روی تمام زخم های کهنه اش نمک بپاشد.. دلش میخواست مثل همیشه سکوت کند اما دلش به حال چشم های منتظر ترانه سوخت. شاید یک حرفِ او جرقه ی امیدی میشد برایش. لبخند تلخی زد و گفت:
_یه زخم وقتی کهنه بشه دیگه فقط ردش میمونه.. مثل روز اول نمیسوزه.. ولی هر بار که نگاهی بهش میندازی همه ی جونت آتیش میگیره.. حکایت نگار هم برای من همینه.. احساس میکنم الآن انقدر از من و دنیام دوره که انگار هیچ وقت پیشم نبوده.. نمیدونم شاید من زیادی بی احساسم.. شاید خاصیت مرگه.. شاید از شدت ضربه های پشت سر همیه که خوردم و بی حسم کرده.. فقط میدونم باهاش کنار اومدم برای اینکه بتونم زندگی کنم. اگه قرار بود زندگی نکنم مسلما منم توی اون ماشین میبودم... وقتی خدا خواسته که ادامه بدم چرا خودم باید بزور روی دنیایی که داره میچرخه ثابت بمونم؟
ترانه آرام سر تکان داد.
_لیدا.. یعنی ازدواج دوباره... اونم توی کنار اومدنتون با گذشته و نگار ارتباطی داره؟
فردین تیز و مستقیم نگاهش کرد. خودش هم نمیدانست چرا سرِ تسلیم فرود آورده و همه ی سوال هایش را صادقانه پاسخ میدهد.. رو برگرداند و چشم دزدید.. کلافه گفت:
_لیدا...
دستی به صورتش کشید و رو به جلو خم شد. نگاهش هنوز به نقطه ای نامعلوم بود.
_دختر خوبیه.. خوب و عجیب.. شده درست لحظه ای که به چیزی نیاز داری به دستش بیاری؟ لیدا درست زمانی که احتیاج به آرامش داشتم وارد زندگی من شد.. بدون هیچ انتظار اضافی.. بدون هیج خودخواهی.. هیچ وقت نشده اول به خودش فکر کنه.. همیشه موقعیت زندگی منو در نظر گرفته.. همیشه خواسته آروم و
خوب باشم.. عشق راهش و کشید و رفت.. ولی لیدا موند.. ساخت.. کنار اومد با همه ی دغدغه هام..مگه یه مرد از زندگیش چی میخواد؟
ترانه لبخندی زد و صمیمانه گفت:
_درسته.. انتخاب خیلی خوبیه.. امیدوارم کنار هم طعم خوشبختی رو بچشین..
فردین هنوز به همان نقطه خیره بود.. با همان اخمِ غلیظ.. نمیدانست چرا حس میکرد یک جای حرف هایش میلنگید.. انگار چیزی را به زبان آورده بود که جای خالی اش در وجودش حفره ای بزرگ شده بود.. غرق در خیال دوباره زمزمه کرد:
_یه مرد واقعا از زندگیش چی میخواد؟
ترانه که سر از زمزمه هایش در نیاورد ، از جا برخاست و فنجان ها را برداشت.
_چایی ها سرد شدن.. انقدر حرف زدم و سوال پرسیدم که..
با خنده سر تکان داد و به طرف آشپزخانه رفت.. اما هنوز چند قدم بر نداشته بود که فردین پرسید:
_تو چی ترانه؟ تو از زندگیت چی میخوای؟
ترانه سکوت کرد و او افزود:
_میتونی با کسی که دوستت داره.. همیشه پیشته.. حالت و خوب میکنه و آرومت میکنه زندگی کنی؟
ترانه شانه بالا انداخت.
_نمیدونم.. یه جوری به نظر میرسه...چون وقتی همه چی سرِ جاش نشسته انگار یه جای بزرگی میلنگه.. زندگی خیلی مصنوعی به نظر میاد.
کمی مکث کرد و بلافاصله گونه هایش از شدت خجالت سرخ شد. دستش را جلوی دهانش گذاشت و رو به چهره ی متفکر فردین گفت:
_منظورم به شما نبود.. تو رو خدا یه وقت سوء تعبیر نشه.. من فقط خودم.. یعنی اگه من..
_راحت باش ترانه.. نیازی نیست پشت حرفا و عقایدت قایم بشی!
ترانه خواست چیزی بگوید که با اخم به پا خواست و گفت:
_آماده شو..میبرمت تا فردا ظهر توی یکی از اتاقای هتل استراحت کن و خوب بخواب.. ظهر از همونجا میبرمت خونه ی خواهرت!
گفت و از کنارش گذشت . ترانه ماند و فنجان های چای سردی که به اندازه ی تمامِ این دو سالِ لعنتی تلخ و تاریک به نظر میرسید.
لیدا نگاهی به میزِ صبحانه ی مفصل انداخت و دست هایش را زیر چانه زد. فردین متفکر و آرام چایش را مینوشید.
_چه فکر خوبی کردی... خیلی وقت بود با هم تنهایی صبحونه نخورده بودیم.
فردین لبخند کمرنگی به رویش زد.. وقتی به چشم های مشتاقش نگاه کرد ، نفس عمیقی کشید و گفت:
_گفتم یه تنوعی بشه.
لیدا چنگال را در خیار فرو برد و سرخوش گفت:
_وقتی مهربون میشی میترسما.. زیاد عادت ندارم.
_بخور خانوم زیاد حرف نزن.. بد اخلاقیِ منو ندیدی تو هنوز.
لیدا خنده ی کوتاهی کرد و همزمان منصوری دست روی شانه ی فردین گذاشت.
_خانومت میاد دیگه چشمت هیشکی رو نمیبینه مردِ مومن!
همزمان رو به لیدا کرد و سلام و احوال پرسی گرمی کرد و خوش آمد گفت. فردین صندلی کنار خودش را بیرون کشید و گفت:
_بیا بشین علیرضا..
_ممنون.. شما راحت باشین. با بچه ها یه ربع
دیگه برا صبحانه میریم طبقه بالا...
لیدا در دل دعا کرد دعوتشان را نپذیرد اما فردین مصرانه به صندلی اشاره کرد و جدی گفت:
_دستور میدم بشینی علیرضا..
علیرضا خندید و به ناچار به آنها ملحق شد. به خوبی متوجه تغییر حالت چهره ی لیدا شد.. خصوصا وقتی بحث کار به میز صبحانه کشیده شد و لیدا رفته رفته بی میل تر شد. عاقبت رو به فردین با شوخی گفت:
_حالا یه روز خانومت قدم رنجه کرده اومده هتلمونا.. چقدر حرف زدی نذاشتی بنده خدا یه لذتی از صبحانه ببره!
لیدا لبخند متظاهرانه ای زد. فردین دستش را جلو برد و سرانگشتانش را لمس کرد.
_خانومه من هر لحظه با هر چیزی اوکیه.. سعی نکن تفرقه بندازی!
منصوری خندید.
_عروسی کِیه ایشالا؟ لباس مباس بدوزیم یا نه؟
لیدا زیر چشمی به فردین نگاه کرد و فردین همزمان دست و پایش را کمی جمع کرد.
_شما هر لحظه آماده باشین. میدونی از تشریفات خوشم نمیاد!
_تو خوشت نمیاد.. خانومه من پوست تنم و میکنه اگه دیرتر از یک ماه بهش خبر بدم. مگه خانوما رو نمیشناسی؟
فردین کلافه دستی میان موهایش کشید و گفت:
_پس از الآن بگو آماده شه.. چون اگه برای عمل طراوت نریم احتمال اینکه ماه بعد باشه خیلی زیاده!
چشم های لیدا روی لب هایش ثابت ماند. این اولین باری بود که تاریخی از او میشنید. موقع نامزدی طی شده بود که به نا به شرایط آشفته ی خانواده ، امکان این که برگزاری عروسی کمی طول بکشد وجود دارد. به ناچار پذیرفته بود اما این روزها سوال های نگرانِ پدرش تمامی نداشت. لب باز کرد و هیجان زده گفت:
_راست میگی فردین؟
فردین سر تکان داد.
_آره احتمالش خیلی زیاده. البته نگفتم که از امروز بیفتی به جون بازار.. هر چی خواستی سفارش بدی انتخاب کن تا آخر همین ماه حلش میکنیم.
چشم های لیدا با ذوق درخشید. نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
_نمیخوام حتی یک روزمم از دست بدم.. کلی کار دارم!
منصوری با خنده سر تکان داد و گفت:
_خدا به دادت برسه فردین جان!
لیدا از جا برخاست و کیفش را دست گرفت.
_همسر مهربونم ؟
فردین با لبخند نگاهش کرد و گفت:
_صبر کن برسونمت.
_نیازی نیست.. همین بغل یه مزون شیک هست.. میخوام یه سری بزنم.
خداحافظی سریعی کرد و از رستوران خارج شد. بعد از رفتنش منصوری رو به رویش نشست و گفت:
_واقعا آلمان منتفیه؟
فردین نفس عمیقی کشید و به طراوت اندیشید. طراوتی که بعد از مدت ها چشم هایش میدرخشید و لب هایش میل عجیبی به لبخند داشت. سری تکان داد و گفت:
_نمیدونم علیرضا.. طراوت خیلی مشتاقه اینجا عمل شه. میدونی که روحیه چقدر میتونه موثر باشه.. از طرفی هم دکتری که گفته واقعا مجرب و کار بلده.. زیاد در موردش تحقیق کردم. نمیشه گفت کارش از دکترای
خارج از ایران بهتره یا بدتر ولی...
حرفش را نیمه تمام گذاشت و کمی سر تکان داد.
_من که از اول گفتم اگه قرار باشه عمل شه خود تهرانمون بهترین دکترا رو داره.. مهم اراده و خواسته ی طراوته.. هیچ وقت ندیده بودم برا عمل انقدر مشتاق باشه.. عجیبه!
فردین متفکر لب زد:
_آره.. واقعا عجیبه..
_پس عروسی قراره زودتر باشه!
فردین زیر چشمی نگاهش کرد.
_میدونی که زیاد از این کلمه عروسی خوشم نمیاد.
_ولی لیدا کلی ذوق داره.. حد اقل به خاطر اون زیاد حساسیت نشون نده!
کلافه چشم چرخاند و همزمان یاد حرف های دیشب ترانه افتاد.
_بگم بچه ها براش صبحانه ببرن؟
با چشم اشاره ای به بالا کرد و افزود:
_ترانه رو میگم.!
_نه.. بذار یکم بیشتر بخوابه.. هنوز ساعت نُه نشده.. دیشب خیلی خسته شد.. کلی هم ترسید.
_نظرت در مورد دیشب هنوزم همونه؟
_با توجه به شرایطی که خودش گفت امکان نداره کسی بتونه وارد خونه بشه.. مگر اینکه کار یه خودی باشه.
منصوری ابرو بالا داد.
_مشاور املاک؟
فردین کلافه دستی به صورتش کشید و گفت:
_ترجیح میدم فکر کنم از ترس و تنهایی یه چیزایی نظرش اومده..
غرق فکر بود که منصوری گفت:
_در مورد دیشب چیزی به لیدا گفتی؟
_چی رو باید میگفتم؟
منصوری نگاهش کرد. نمیدانست چطور بگوید که دچار سوء تعبیر نشود. میدانست در این موارد بسیار حساس است. کمی جلو آمد و محتاط گفت:
_فردین جان نمیدونم منو چقدر قبول داری.. ولی من همیشه مثل برادر نداشته ام دوستت داشتم و خواهم داشت. چهل و دو سالمه.. ده سالی تجربه ام از تو بیشتره.. تجربه ی دوازده سال زندگی مشترک بهم ثابت کرده همچین اتفاقایی وقتی به گوش زن برسه پای بدترین گزینه ها وسط کشیده میشه.. متوجه منظورم هستی؟
_لیدا خودش شرایط و درک میکنه.. میدونه اگه نگرانشم فقظ برای اینه که اون دختر نیاز داره به کسی که حمایتش کنه و حواسش بهش باشه.. من مسئولیت..
_این مسئولیت قراره تا کِی ادامه داشته باشه؟
فردین با اخم نگاهش کرد و گفت:
_تا وقتی سر و سامون بگیره.. تا وقتی خیالم از بابتش راحت بشه!
منصوری سری تکان داد و نفسش را با صدا بیرون داد.
_فردین جان.. نه تو ، نه من نمیدونیم ته دل خانومت چه خبره! یک درصد پیش خودت احتمال نمیدی که ممکنه از این شرایط خوشش نیاد؟ بالاخره زنه.. ترانه هر چقدرم برای تو مثل طراوت باشه برای لیدا یه زنه مثل خودش.. حق داره اگه از این شرایط خوشش نیاد.. اگه احساس خطر کنه..
چشم های فردین ریز شد و جدی گفت:
_احساسِ خطر کنه؟ برای چی باید احساس خطر کنه علیرضا متوجه نمیشم!
منصوری دیگر چیزی نگفت اما فردین آشفته و عصبی گفت:
_خودت خوب میدونی اون دختر چیا رو از سر گذرونده.. خودت میدونی زندگیش چجوری تار و
مار شده.. چرا باید حالا که فقط یه کمی داره بهش کمک میشه که پاشه روی پاهاش بایسته لیدا احساس خطر کنه؟
خودش را نشان داد و عصبی خندید.
_من انقدر ضعیف النفس و پست ام؟ انقدر بی جنبه و انقدر...
عصبی دستی به صورتش کشید و با خنده ی پر حرصی سرش را تکان داد.
_نمیفهمم منصوری..یا من واقعا درک نمیکنم حرفاتو یا تو داری..
_چرت و پرت میگم؟
_علیرضا؟ خواهش میکنم درک کن.. من برای لیدا توضیح دادم.. خودش منو میشناسه.. چرا باید به همچین چیزای مزخرفی فکر کنه؟ در مقابل ترانه احساس خطر کنه! آخه چرا؟
منصوری دست هایش را بالا برد و گفت:
-من اشتباه کردم عذر میخوام.. فراموش کن!
فردین با حالی آشفته از جا برخاست و با دستش روی میز ضرب گرفت. قدری در سکوت به صبحانه خوردن خانواده ها نگاه کرد. منصوری از پشت میز برخاست و دست روی شانه اش گذاشت. آرام گفت:
_ببخش اگه ناراحتت کردم.. فقط امیدوارم تا دیر نشده به حرفام فکر کنی.. امان از روزی که شک خوره بشه و به جون یه زن بیفته.. امان از روزی که روی کسی حساس بشه. قرار نیست این حساسیت واقعیت باشه.. مهم اینه که اون حس به زنت القا بشه و آرامش زندگیتون بخوره به هم. به فکر ترانه باش.. مردونگی کن.. ولی به حدش.. کاری که تو داری برای اون میکنی از مردونگی و دِین و خوبی گذشته.. انگار که..
حرفش را به موقع نیمه کاره گذاشت.. سرش را تکانی داد. و از کنارش گذشت. او رفت اما فردین هنوز با فکی منقبض و چشم های سخت و مستقیم ، به نقطه ای خیره بود.
با برخورد جسم کوچکی به بینی اش ، سر برگرداند و با اخم به عقب نگاه کرد. رها بلند خندید و کمی جلو آمد.. کنارش نشست و گفت:
_یه چیت میشه ها امشب حسام.. همش تو هپروتی!
حسام چشم غره ای رفت و کلافه از مهمانی تمام نشدنی نگاهی به ساعتش انداخت.
_نمیریم خونه؟
رها نیشگونی از پهلویش گرفت و گفت:
_هیس آروم.. آبرو بر.. میخوای ترانه بشنوه؟ قبلنا جونت میرفت که بیایم اینجا.. چته خُب؟
حسام زیر چشمی نگاهی به ترانه ای که کمی آن طرف تر نشسته بود و با تکه قندی بازی میکرد انداخت و گفت:
_اون که حالش از منم خراب تره.. اصلا یک کلمه حرف نمیزنه!
و به دنبال این حرف از جا برخاست و کنار ترانه نشست. ترانه که حضورش را حس کرد ، پاهایش را جمع کرد و گفت:
_چه خبر؟
حسام شانه بالا انداخت و رها سریع گفت:
_جرات یا حقیقت.. هستین؟
حسام چینی به بینی انداخت و زمزمه کرد:
_بچه!
_بچه بودن بهتر از پیر بودنه.. چتونه شما؟ نمیشه دو دقیقه پیشتون نشست.
_برو بشین پیش یکی که بهت خوش بگذره.. چاقو زیر گردنت گذاشتن مگه؟
رها رو به ترانه کرد:
_یه چیزی بهش بگو دیگه.. حالم از این مدل جدیدش به هم میخوره. انگار عقده ی جلب توجه داره!
حسام
آرنجش را بالا برد و گفت:
_رها میکوبم تو دهنتا!
رها دهنش را کج کرد و ناراحت از کنارشان برخاست. حسام رفتنش را نگاه کرد و زیر لب گفت:
_انگار نه انگار بیست و چهار سالشه.. آدم نمیشه این دختره!
ترانه لبخند کمرنگی زد و گفت:
_چیکارش داری؟
_من یا اون؟
ترانه طولانی نگاهش کرد و گفت:
_زیادم بیراه نمیگه ها!
حسام که سکوت کرد.. ترانه سرش را نزدیک تر برد.
*******************
_چیزی شده؟
حسام با تردید نگاهش کرد. شاید وقتش رسیده بود که این موضوع را با او در میان بگذراد.. نظر ترانه برایش از همه چیز مهم تر بود. با هر دو دستش موهای بلندش را چنگی زد و گفت:
_بریم بالا؟ اینجا خیلی شلوغه!
ترانه بی معطلی از جا بلند شد و رو به رها بلند گفت:
_میریم بالا یه سر به کتابخونه بزنیم. میای؟
رها ناراحت شانه بالا انداخت و رو برگرداند. حسام در حالی که در دل خدا را شکر میکرد همراه ترانه پله ها را بالا رفت. وقتی به هال کوچک رسیدند ، روی اولین صندلی چوبی نشست و نگاهی به اطراف انداخت.
_خوش به حالت اینجا رو داری.. گاهی دلم میخواد تنها باشم ولی نه تو محیط کار نه تو خونه این امکانو ندارم!
ترانه پنجره را باز کرد و گفت:
_تنهایی بعضی وقتا واقعا حالمو خوب میکنه.. خیلی مدیون بابا ام.
رو به روی حسام نشست و چهره ی غرق در خیالش را از نظر گذراند. با آرامش پرسید:
_رها راست میگه حسام.. دیگه مثل قبل نیستی.. انگار یه چیزیت کمه.. چیزی شده؟
حسام با تلخندی سر تکان داد و چیزی نگفت.
_خب بگو بهم.. میدونم اهل درد و دل نیستی.. ولی اگه بگی خیلی سبک تر میشی!
حسام به چشمانش خیره شد. تردید را کنار گذاشت و نفس عمیقی کشید.
_نمیدونم چجوری بگم.. از هر جایی نگاه میکنم یه ور قضیه به تو گره میخوره. دوست ندارم بعد این همه اتفاق دوباره درگیرت کنم.. دوست ندارم زجرت بدم ولی..
دستش را مشت کرد و آرام روی سینه اش کوبید:
_اینجا گیره!
ترانه گیج شده و هاج و واج گفت:
_یعنی چی؟
_ترانه.. قول میدی وقتی شنیدی ازم بدت نیاد؟ قول میدی قضاوتم نکنی؟
_حسام حرف بزن ببینم چه خبره؟
حسام کمی مکث کرد و گفت:
ادامه دارد....???
1400/04/21 18:20?#پارت_#پانزدهم
رمان_#دوئل_دل?
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
438 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد