438 عضو
_طراوت..
_طراوت چی؟ چیزی شده؟
_فهمیدنش انقدر سخته؟ یا تو هم مثل اونی که مدام تو ذهنم داد و فریاد میکنه منو لایقش نمیبینی؟
ابروهای ترانه با بُهت از هم باز شد. آرام لب زد:
_چی میگی تو؟
_دوسش دارم. نمیدونم از کِی اینجوری شد. منی که با هزار تا دخترِ رنگا با رنگ دوست شده بودم و حتی سر کارمم دستم خالی نبود. دست خودم نیس ترانه. دوسش دارم.. این لامصب وقتی میبینتش تب میکنه.. عرق میریزه.. سر و صدا میکنه.. اوایل فکر میکردم جو گیر شدم.. به خاطر ظاهر آزاد و خوشگلیش خیال برم داشته.. ولی بعد یه سوء تفاهمی که بینمون شد دیگه خواب از چشمم رفت. گفتم چرا باید برات مهم باشه چی راجع بهت فکر کنه؟ خیلی از خودم پرسیدم اون دختر چی داره برا عاشق شدن...
ترانه همچنان خیره نگاهش میکرد. کمی جلو رفت و گفت:
_ولی بعد دیدم همه چی داره.. .. مرام.. عشق.. معرفت.. قلب مهربون..همه چی جز دو تا پا... چجوری میشه دوسش نداشت ترانه؟ انقدر معصوم و بی آزاره که حتی نمیدونه دروغ و دو دره بازی یعنی چی؟ تنها کسیه که دیدم روحش دست نخورده و صاف مونده.. مثلِ یه دختر بچه ی کوچیک.. همون قدر بی آزار.. همون قدر خواستنی..
_حسام بس کن.. اصلا معلوم هست چی میگی؟ داریم از طراوت حرف میزنیما..
_آره.. طراوت.. خواهر رادین و فردین.. خواهر شوهر سابقِ تو.. دختر پروینی که زندگیت و جهنم کرد..
با ناراحتی نالید و به قلبش اشاره کرد.
_من میفهمم ولی این نفهمه.. نمیخواد اصلا فکر کنه اون دختر چیه و کیه.. شاید فقط یه خیال شیرین باشه.. شاید توهم باشه.. ولی هر چی که هست دو طرفه ست.. دوسم داره ترانه..
چشم های ترانه با وحشت گشاد شد.. قبل از اینکه چیزی بگوید حسام گفت:
_فکرای ناجور نکن.. هیچ ارتباطی با هم نداریم.. نه دوستی نه رابطه.. فقط قراره کمک کنم همینجا عمل بشه.. احتیاج داشتم بفهمم اونم دوسم داره یا نه.. که خیلی خوب فهمیدم!
ترانه سر تکان داد:
_چجوری؟
حسام لبخندی زد و گفت:
_یه بهونه کوچیک دادم دستش.. یه بهونه ی چرت.. یه راه غیر مستقیم برای اینکه بهش بفهمونم برام مهمه.. پیش خودم گفتم اگه دوسم نداشته باشه میکوبه تو دهنم.. اگه داشته باشه با همین بهونه ی کوچیک پیشم میمونه! بهتر از این بود که مستقیما بهش بگم دوسش دارم.. میدونستم به خاطر ظاهرش ممکنه فکرای ناجور کنه و پیش چشمش هزار وصله بشم!
ترانه دست روی دهانش گذاشت و از جا برخاست. باورش نمیشد. رو برگرداند و ناباور سر تکان داد.
_نمیفهممت حسام.. درکت نمیکنم!
حسام دور زد و مقابلش ایستاد.
_فقط بهم بگو ازم بدت نیومده.. بگو اسم سودجو و فرصت طلب روم نذاشتی.. حاضرم بهش نرسم ولی پیش تو یه آدم عقده ای و فرصت جو نباشم.. تو منو خوب میشناسی
ترانه!
ترانه نگاهش کرد. او را آنقدری میشناخت که پی به حس عجیب چشم هایش ببرد. انتخاب رادین یادش داده بود چه دره ی عمیق و بی رحمی میان خیال و حقیقت وجود دارد.. دره ای که روز به روز عمیق تر میشود و در نهایت تو را در خودش میبلعد...
ناراحت دست روی شانه اش گذاشت و زمزمه کرد:
_متاسفم.. فقط همین!
پروین نگاهی به طراوت و لیدایی که برای آماده شدن به طرف اتاق میرفتند کرد و رو به فردین گفت:
_حس میکنم طراوت خیلی روحیه ش خوب شده. فکر کنم شوق عروسی شما اینجوری به وجدش آورده باشه!
فردین پک عمیقی به پیپش زد و گفت:
_من زیاد مطمئن نیستم فقط همین باشه!
_منظورت چیه؟
_منظوری ندارم.. همین که باذوق داره برای عمل حاضر میشه خودش یه دنیاست!
نگاه پروین سرشار از نگرانی شد و گفت:
_هنوز وقت هست فردین.. من میگم ریسک نکنیم. معلوم نیست چه اتفاقی بیفته.. اگه بازم..
_برای عمل خارج از ایران میشد تضمینی داد؟
پروین ساکت ماند و فردین افزود:
_حد اقل این خواسته ی خودشه.. بذاریم یه جوری باشه که خیالش راحت باشه. دکتر خیلی خوبیه.. بقیه ش خواستن خود طراوت و اراده ی خداست.
پروین سر تکان داد و ناراحت گفت:
_به امید خودش.. هشت روز بیشتر تا عمل نمونده!
سر و صدای دخترها را که شنید ، لبخندی زد و رو به فردینِ غرق در فکر گفت:
_یکم اون اخماتو وا کن.. نا سلامتی داری زنت و میبری خرید عروسی.. با این قیافه ترشیده شبیه هر کسی هستی جز دامادا!
_میدونی زیاد از اینجور کارا خوشم نمیاد. من که گفتم هر چی که میخواد بپسنده و سفارش بده..
_با دلش راه بیا فردین جان.. همین که خودش و خانوادش کلی آرزو رو ته دلشون نگه داشتن و به جشن خودمونی راضی شدن نهایت متانتشون و میرسونه.. دیگه مابقی کارا رو با زور انجام نده!
فردین سری تکان داد و همزمان دختر ها از اتاق بیرون آمدند. لیدا با ذوق گفت:
_طراوت میگه تاج و تور تکراری شده.. به نظرت کلاه خیلی بهتر میشه؟ تابستونم هست کانسپتش جوره!
فردین سعی کرد لبخند کنج لبش را حفظ کند. نمیدانست چرا پاهایش روز به روز سنگین تر میشد. انگار که حسی از درون به تمام چیزهای مرتبط با لیدا فرمانِ ایست میداد. جلو رفت و همزمان گفت:
_اگه اجازه بدی این تصمیما رو وقتی بگیرم که امتحانشون کردی. موافقی؟
لیدا از ته دل لبخند زد و طراوت خوشحال و سرِ حال گفت:
_پس عجله کنین که خیلی کار داریم!
وقتی هر سه با هم داخل ماشین قرار گرفتند ، لیدا با عجله گوشی را روی گوشش گذاشت و بعد از کمی انتظار مشغول صحبت شد. با هر کلمه ای که میگفت اخمِ فردین بیشتر در هم فرو میرفت و بُهت اش بیشتر میشد.
_پس مطمئنی نیاییم دنبالت؟ اوکی.. پس اگه اینجوریه تو زودتر میرسی.. برو تو ما هم
میایم.
گوشی را قطع کرد و به عقب برگشت. رو به طراوت گفت:
_ترانه میگه راه افتاده.. تقریبا نزدیکای مزونه.. فکر کنم زودتر از ما برسه.
چشم های فردین با ناباوری به او خیره شد و گفت:
_مگه ترانه هم میاد؟
_ای بابا صبح سر میز چی میگفتم پس دو ساعت؟ خیلی سر به هوا شدیا!
فردین عصبی دستی دور دهانش کشید و گفت:
_یه بار دیگه میشه بگی؟ برای چی ترانه هم باید بیاد؟
لحن جدی اش باعث شد لیدا کمی دست و پایش را جمع کند. متعجب و حق به جانب گفت:
_دیشب داشتیم با هم حرف میزدیم گفتم امروز برای لباس عروس میریم.. تعارف کردم اگه خواست همراهمون بیاد اونم نه نیاورد.. فکر کردم بدم نشه اگه..
_اگه چی لیدا؟ دقیقا چه فکری کردی پیش خودت که تصمیم گرفتی اون دختر میتونه همراه خرید عروسیِ ما باشه؟
لیدا بغ کرده سکوت کرد و فردین ماشین را نگه داشت. طراوت از داخل آینه ناراحت نگاهش میکرد. او هم میدانست فکر خوبی نبود اما وقتی فهمید که کار از کار گذشته بود. فردین در سکوت به بیرون خیره شدو لیدا آرام گفت:
_من اصلا نمیدونم دیگه باید چیکار کنم.. مگه نمیگی تنهاش نذار؟ نمیگی مگه باهاش دوست باش.. خب من اهل یه دوستی مصنوعی نیستم.. چرا نباید تو خرید همراهیم کنه؟ مگه مشکلی هست؟
فردین لحظه ای چشم بست و حرف های علیرضا در سرش تکرار شد. رو بر گرداند و کمی آرامتر گفت:
_عزیزِ من.. یه چیزایی رو باید خودت درک کنی.. ترانه که یه دختر معمولی نیست.. شکست خورده.. ضربه دیده.. شاید تکرار این خاطره های دوباره آزارش بده..ما بهش نزدیک شدیم که کمک کنیم با گذشته کنار بیاد.. نه که بشیم آینه ی دق و باعث شیم هر لحظه یاد خاطره های تلخش بیفته..
_چه ربطی داره فردین جان؟ این دختر بالاخره باید به زندگی نرمال برگرده.. بالاخره فک و فامیل و چه میدونم نزدیکاش عروسی میکنن.. چرا مثل بیمار باهاش رفتار کنیم؟ چرا نمیذاری براش عادی شه؟
لحن دلخور و ناراحت لیدا باعث شد فردین بحث را ادامه ندهد.. نفس عمیقی کشید و گفت:
_بسیار خب.. دلیلی نداره بیخودی بحث و ناراحتی پیش بیاد.. کاریه که شده!
طراوت از داخل آینه گفت:
_داداش خودش مشتاق بود.. به نظرم ما حساسیتی نشون ندیم!
فردین کلافه از اتفاق پیش آمده سرش را تکانی داد و بی حرف به طرف مقصد راند.
وقتی از درِ مزون بزرگ داخل شدند ، ترانه به احترامشان از روی صندلی برخاست و با لبخند ملایمی سلام داد. فردین بعد از احوال پرسی دخترها جلو رفت و سلامش جواب داد. دو هفته ای از آن روز گذشته بود. روزی که بعد از شنیدن حرف های عجیبِ علیرضا ، آنقدر دچار حسی مزخرف و عجیب شده بود که مستقیما به اتاقش پناه برد و رساندن ترانه را به یکی از راننده ها سپرد.. از آن روز
به بعد دیگر آرامش قبل را نداشت.. حس میکرد یک چیزی برایش به حدی آزار دهنده و گزنده است که قسمتی از قلبش را تحت فشار قرار داده.. حسی که نه تنها با عذر خواهی های پی در پی علیرضا رفع نشد ، بلکه با دیدن دوباره ی ترانه شدت گرفت و آزار دهنده تر نیز شد.
با صدای زنی که نام او را میخواند سر برگرداند. زنِ شیک پوش عینکش را از چشم برداشت و محترمانه گفت:
_خانم همایون فر گفته بودن قراره تشریف بیارین. خیلی خوش اومدین.
لیدا و او هر دو تشکر کردند و زن بلافاصله سراغ مدل ها رفت.
_به نظرم اول از مدلای ساده تر شروع کنیم.. کلا مد امسال ساده و بی زرق و برقه.. ولی باز هر طور که مایلید.. از هر مدلی بخواین اینجا هست.. حتی میتونین انتخاب کنین و ترکیبی از چند تا مدل و براتون در نظر بگیریم.
لیدا با شوق میان مانکن های پلی استر چرخ میزد و زن برایش تک تک مدل ها را توضیح میداد. فردین کتش را از تن درآورد و روی یکی از صندلی ها نشست. رو به طراوت گفت:
_فکر کنم تا شب اینجاییم!
نه تنها طراوت بلکه ترانه ای که کمی آن طرف تر ایستاده بود هم صدایش را شنید و آرام خندید. وقتی چند مدل توسطِ لیدا انتخاب شد ، ترانه داوطلبانه برای کمک به او داخل اتاق پرو شد. طولی نکشید که لیدا با لباس سفید و زیبایی از اتاق بیرون آمد. فردین سرِ پا ایستاد و نگاهش کرد.. لباس عروس در تنِ سفید و ظریفِ دخترک زیبا تر از حد معمول شده بود. استخوان های ظریف سرشانه اش و موهای لخت و بلند سیاه رنگی که روی آنها ریخت بود ، تضاد نفس گیری با لباسش داشت. جلو رفت و با لبخند گفت:
_عالیه!
ترانه از پشت سرش گفت:
_فکر کنم هر چی بپوشه بهش بیاد..
طراوت در تایید حرفش گفت:
_آره ولی اونی که اول انتخاب کردی بهتر بود.. منتها تاج و تورشم بذار!
لیدا با ذوق نگاهی زیر زیرکی به فردین کرد و دوباره داخل اتاق شد. فردین بی قرار شده بود. روی صندلی نشست و پاهایش را با استرس تکان داد. خودش نمیدانست دلیل این استرس احمقانه و بی ربط چیست؟ اما هر چه بود آنقدر بی تاب و عصبی اش کرده بود که دلش میخواست هر چه زودتر از این مکان بگریزد. طراوت که متوجه چهره ی سخت اش شد. کمی جلو آمد و آرام پرسید:
_داداش چیزی شده؟
فردین سر تکان داد و گفت:
_میدونی زیاد از این جور جاها خوشم نمیاد..
کمی مکث کرد و ناراحت گفت:
_حتی برای نگار هم خودتون رفته بودین و من نبودم!
طراوت لب گزید و گفت:
_لیدا فرق میکنه.. خیلی حساسه.. اگه نمیومدی..
_میدونم عزیزم.. مشکلی نیست..
طراوت سکوت کرد و همزمان لیدا از داخل اتاق پرو بیرون آمد. فردین دوباره نگاهی به لباس انداخت. این مدل ساده تر و زیبا تر به نظر میرسید. کوتاه گفت:
_به نظرم این بهتر از
قبلیه!
لیدا چرخی زد و دستش را روی تاج و تورش گذاشت.
_آره با تور هم خیلی قشنگ تر میشه.. ولی دوست دارم با کلاه هم امتحانش کنم. دو تا مدل هست ببین کدوم بهتره؟
سپس به کلاه هایی که در دست ترانه بود اشاره کرد. دامنش را با دست بالا برد و به فردین نزدیک شد. آرام طوری که فقط او بشنود گفت:
_میای تو ببینی کدوم بهتره؟ همونجا هم کمک میکنی لباسم و درارم!
فردین ناخواسته نگاهی به ترانه انداخت.. حس میکرد یک طرف مغزش در حال جوشیدن است.. به طرز عجیبی در حال خفه شدن بود. قدمی جلو رفت و پیشانی لیدا را بوسید. ترانه چشم دزدید و او آرام گفت:
_ترجیح میدم تموم شدش و ببینم.. برو ببینم با کدومش قشنگ تر میشی!
لبخند زیبایی روی لب های لیدا نشست و با ذوق داخل شد. ترانه کمک کرد تور و تاج را از موهایش جدا کند. لیدا یکی از کلاه ها را روی سرش گذاشت و ترانه از آینه به عکس زیبایش خیره شد.
_حق با تو بود.. کلاه خیلی شیک تره!
لیدا نگاهی به کلاه دیگر انداخت که فقط قسمت جلوی موها را میپوشاند و تور سفیدی تا نصف صورت داشت. آن را کنار سرش گرفت و گفت:
_به نظرت کدومش قشنگ تره!
ترانه شانه بالا انداخت و او با ذوق برگشت.
_میشه بذاری روی سرت؟ میخوام ببینم کدوم بهتره!
ترانه کمی مکث کرد.. دلش میخواست درخواستش را محترمانه رد کند اما دلش نیامد.. شال نباتی رنگش را کناری گذاشت و موهایش را باز کرد ، وقتی کلاه را روی سرش گذاشت چشم های لیدا درخشید. لیدا درِ اتاق را باز کرد و بدون هماهنگی با ترانه بلند گفت:
_فردین جان چند لحظه میای؟
ترانه به ناچار همانطور منتظر ایستاد و نفسش را پر صدا بیرون داد. فردین که درِ اتاق را باز کرد قبل از هر چیز نگاهش ر وی ترانه ثابت ماند.. حتی وقتی لیدا نظرش را پرسید تمام حواسش پیش موهای درخشان و سیاهی بود که از کنار کلاه بیرون ریخته بود و چشم های درشت و معصومی که از پشت این نقاب توری جلوه ی دیگری داشت.
نگاهش را با زور از روی ترانه برداشت و رو به لیدا گفت:
_به نظرم با تور بهتر بود.. کلاه یکم غیر طبیعیه!
همین جمله ی کوتاه را گفت و با لبخندی عاریه ای در را بست. با وجود دمای خوب و مطبوع داخل مغازه عرق کرده بود. دستی به پیشانی اش کشید و به طرف در رفت. از پشت در شیشه ای به خیابان خیره شد.. داشت دیوانه میشد؟ این چه حالی بود که به آن دچار شده بود؟ حس انسانی را داشت که از سوختن میان شعله های جهنم زجر میکشد و کاری از دستش بر نمی آید. حس کسی که ویروسی ناشناخته و خطرناک به بدنش حمله کرده و سلول هایش را از داخل میخورَد و او را از پا در میاورد.. چند بار متوالی دستش را میان موهایش فرو برد و دکمه ی بالای پراهنش را باز کرد.. بعد از کمی
منتظر ماندن در همان حال ، لیدا از پشت دست روی کتفش گذاشت و پرسید:
_چیزی شده؟
فردین که او را حاضر و آماده دید در دل خدا را شکر کرد. سری تکان داد و گفت:
_تونستی چیزی انتخاب کنی؟
لیدا طولانی و پر معنی نگاهش کرد و مثل کسی که تمام ذوقش فروکش کرده گفت:
_ترجیح میدم دو سه جای دیگه هم سر بزنم.. برای انتخاب زوده!
فردین به ناچار "باشه" ای گفت و بعد از خداحافظی از زن و باز نگه داشتن درِ شیشه ای برای دختر ها ، با حالی عجیب و بد پشت سرشان بیرون رفت.
از لحظه ای که سوارِ آژانس شده بود فکرش درگیر بود.. درگیرِ رفتارِ عجیب و غریب و پر هراسِ لیدا.. درگیر واکنش های آنی و عجیب ترِ فردین و بدتر از همه ، درگیر حس بد خفگی و عذابی که مثل یک بختکِ شوم به جانش افتاده بود. مورد سوم برایش تازگی نداشت چرا که چند وقتی بود که با آن دست و پنجه نرم میکرد. هر وقت که این جمع سه نفره شکل میگرفت حس بدی مثل خوره به جانش میفتاد. لیدا برایش دوست خوبی بود. دلسوزانه و با محبت رفتار میکرد اما انگار همه چیز رفع یک تکلیفِ اجباری بود.. محبت هایش خالص و از سرِ صداقت و دوستی نبود.. رد پایی از خواسته ی فردین در همه ی حرف ها و رفتارهایش دیده میشد و همین ، جا را برای مورد آزار دهنده ی بعد باز میکرد.
سرش را به شیشه ی ماشین تکیه داد و چشم بست..چرا هرچقدر میخواست برای این همه محبتِ خالص و بی منتِ فردین دلیلی منطقی بیابد نمیشد؟ یعنی خدا او را فقط در زندگی اش قرار داده بود که حامیِ قلب و روح شکسته اش باشد؟ پس چرا این حمایت و محبت روز به روز داشت آزار دهنده تر میشد؟ دلش نمیخواست به کسی وابسته باشد.. دلش نمیخواست باری بر روی دوش کسی ، حتی نزدیک ترین کسانش هم باشد ، ولی عجیب نسبت به این توجه های مردِ روزهای سخت زندگی اش معتاد شده بود.. شاید اگر تنها خواسته ای که پس نمیزد و تنها حرفی که با دل و جان میشنید متعلق به همین مرد بود. ایراد کار دقیقا در همین قسمت بود. همین جایی که انگار در وجودش ریشه زده بود و خیلی کهنه تر از آن بود که بتوان ساقه اش را برید و دور انداخت.
این اعتماد و این حسِ خوب تنها نقطه ی روشنِ گذشته ی تیره و تاریکش بود.. فردین.. مردی که در سخت ترین روزهای زندگی اش نامش به قدری پر رنگ و غیر قابل انکار بود که حالا برایش تبدیل به یک اسطوره ی ستودنی گشته بود. دست خودش نبود وقتی در مقابلش سر پایین می انداخت و جز چَشم چیزی نمیگفت.. از ترس نبود وقتی خواسته اش را بی چون و چرا اجرا میکرد و هرگز جایی برای بحث نمیگذاشت...حس اعتماد و اطمینانی که به حرف هایش داشت ارادی نبود.. حسی که روز به روز میانشان عمیق تر میگشت و درکش سخت تر و عجیب تر!
با
صدای راننده سر بالا کرد و آدرس دقیق را داد. جلوی در پیاده شد و کرایه را حساب کرد. اما قبل از اینکه وارد خانه شود حسام تکیه از دیوار کنار خانه برداشت و جلو آمد. با دیدنش حرف های آن شب دوباره پتکی شد و به فرق سرش کوبیده شد. با اخم ظریفی جلو رفت و سلام داد. حسام دست هایش را در جیب شلوارش فرو برد و گفت:
_کجا بودی؟
ترانه با ناراحتی نگاهش کرد و گفت:
_انقدر غریبه شدیم که توی کوچه منتظرم میشینی؟
_باید حرف بزنیم.. ولی نه تو خونه و جلوی چشمای بقیه!
ترانه با سری کج شده نگاهش کرد.
_حسام؟ خواهش کردم این بحث و دیگه ادامه ندی.. نکردم؟
_نه.. فقط گفتی متاسفی.. یه کلمه گفتی و منو گذاشتی تو آمپاس.. بهم حد اقل اینو بدهکاری ترانه.. برای چی متاسفی؟ برای من؟ برای این حسِ لعنتی که داره نفسم و میگیره؟ برای بی لیاقتی و بی غیرتیم؟ برای چی ؟
ترانه سرش را برگرداند و نفسش را پر صدا بیرون داد. چند قدم جلو رفت و حسام هم به دنبالش راه افتاد. انتهای کوچه به فضای بازی کوچکی ختم میشد.. روی نیمکت نشست و به بازی بچه ها خیره شد. هیچ گاه در زندگی حسام را اینگونه بهم ریخته ندیده بود. حسامی که از همان زمان بلوغ هم حتی یک روز با ته ریشِ نا مرتب بیرون نرفته بود. به نیم رخش نگاه کرد و غمگین گفت:
_نمیخوای تمومش کنی؟
حسام چشم روی هم گذاشت.
_متوجه نیستی ترانه.. حتی نمیتونی حدس بزنی که چقدر میخوامش..
کمی سکوت کرد و سر برگرداند. درد در چشم هایش موج میزد.
_بهت حق میدم اگه اسمِ بی غیرت روم بذاری.. دست گذاشتن روی دختر زنی که زندگیت و به گند کشید هیچی نیست جز بی غیرتی.. ولی بی انصاف نباش ترانه.. کمکم کن.. حالا که شده.. حالا که دارم زیر بار خواسته ی این دل لِه میشم منو به حال خودم نذار. اینجوری متاسف نگام نکن.. حتی اگه به طراوتم نرسم این نگاهِ تو منو میکُشه.
_حسام.. گفتم متاسفم .. ولی نه به دلیلی که تو فکر کردی.. دست گذاشتن روی طراوت میدونی یعنی چی؟
به رو به رو خیره شد و با بغض گفت:
_یک بار تو همه زندگیم خواستم دستم و ببرم بالا و یه چیزی بیشتر از سهمم و بگیرم. قبول کردن رادین هیچی نبود جز دیوونگی.. حالا دارم یک عمر تاوانشو میدم.. نمیخوام این اتفاق برات بیفته.
_دیوونگی مگه همون عاشقی نیست؟
ترانه لبخند غمگینی زد و به طرفش برگشت.
_نه نیست.. عشق خیلی فرق داره.. خیلی دیر میفهمی فرقش با دیوونگی چیه.. وقتی که از سرت گذشته و تموم شده. من عاشق رادین نبودم.. من با رادین فکر میکردم فرصت پرواز کردن دارم.. فکر میکردم وارد زندگی مردی شدم که عاشقانه دوستم داره و میتونم زندگیم و باهاش بسازم. هیچی از عشق نمیدونستم.. هیچی از وابستگی سرم نبود. فقط دلم میخواست
خوشبخت باشم.. از خونه دور شم.. غر غرای کسی رو تحمل نکنم.. صدای داد و بیداد مامان و نشنوم. خیلی بچه بودم حسام.. رادین تو حساس ترین دوره ی زندگیم شد یه رویای صورتی خوشگل.. یه عشقِ کاذب و پر هیجان!
دستی به چهره ی خسته اش کشید و آرنجش را روی زانوهایش گذاشت.
_گاهی فکر میکنم اگه بیمار نبود چی میشد.. شاید همین علاقه ی صورتی کم کم انقدر پر رنگ میشد که تبدیل به یه عشقِ بزرگ بشه. مگه یه زن با چی عاشق میشه؟ با توجه.. با احترام.. با آرامش.. با محبت.. با حمایت.. احساسِ من به رادین مثل یه نهالِ تازه جوونه زده تو همون اولین روزی که قرار بود روی خورشید و ببینه تار و مار شد.. انقدر تیشه به ریشه ی سُست اش خورد که از خاک بیرون اومد.. جای احساس و تنفر گرفت.. این تنفر انقدر پررنگ شد که حتی نتونستم تو بدترین روزای زندگیش حتی به عنوانِ یه دوست کنارش باشم. مثل کسی که تو یه اقیانوس یه تیکه چوب پیدا کرده خودم و نجات دادم. بدونِ اینکه پشت سرم و نگاه کنم دست و پا زدم و خودمو به خشکی رسوندم.
برگشت و به چهره ی غرق در فکرِ حسام خیره شد. دست روی دستش گذاشت و گفت:
_حسابت و اول با خودت روشن کن حسام.. ببین عشقه یا دیوونگی.. اگه عشق باشه.. اگه واقعا عشق باشه ارزش و داره که حتی تا ته دنیا هم دنبالش بری.. ولی..
حرفش را نیمه کاره گذاشت و از جا برخاست.
_من حتی تو بدترین روزای زندگیمم تقصیرا رو گردن پروین و طراوت ننداختم.. من مسئول رفتار پروین نبودم.. من فقط مسئول سرنوشتی بودم که خودم برای خودم ساختم.. هیچ *** تو ازدواج منو رادین دخیل نبود جز یه تب تند و زودگذر و بی تجربگی خودم.. پس فکر نکن قراره من سنگی باشم جلوی راهت..
حسام سرش را بلند کرد. اشک در چشمانش حلقه میزد. با دو انگشت پای چشم هایش دست کشید و با صدایی دو رگه گفت:
_بخدا نوکرتم دخترخاله.. خودم نوکرتم!
ترانه لبخندی از ته دل زد. هیچ چیز جای نگرانی و هراسی که برای این حسامِ جدید داشت را نمیگرفت.. اما بوی عشق آنقدر هوا را معطر کرده بود که ترجیح داد به احترام حضورش فقط سکوت کند.
دستش را مقابل حسام گرفت و گفت:
_پاشو که از صبح تا حالا دارم میدوئم.. شام پای خودت..از همون املتای مشهورِ پر از پیازداغ .. قبوله؟
حسام از جا برخاست و با دست هایش صورتِ ترانه را قاب کرد. هیجان زده گفت:
_تو امشب بخوای برات شیره ی سنگم میدوشم!
ترانه خندید و همانطور که سرش را برمیگرداند.. ناگهان نگاهش با دو چشمِ آشنا تلاقی کرد..تا سرش را دوباره برگردانَد و نگاه کنَد دیگر اثری از او نبود.. حسام که ترسیدنش را دید به پشت سر نگاه کرد و گفت:
_چی شد؟
سرش را نامطمئن تکان داد و گفت:
_فکر کردم یکی رو دیدم.. نمیدونم.. خیلی
شبیهش بود..
حسام او را به طرف خانه هدایت کرد و با شوخی گفت:
_من روی ابرام. تو چرا توهم میزنی؟
حواسش به لودگی های حسام نبود.. تمام حواسش پی آن چهره ی آشنایی بود که در کمتر از یک ثانیه از مقابلش ناپدید شد.. آرام و نگران لب زد:
_شهرام!
توتون سوخته و خاکستر شده ی پیپ را داخل زیر سیگاری نقره ریخت و آن را گوشه روی میز گذاشت. روی تخت دراز کشید و به تاج تکیه داد. دستانش را در هم قفل کرد و مثل تمام مدت این چند ساعت به فکر فرو رفت. مغزش پر از خالی بود.. یک ذهن خالی اما پر تشویش.. انگار حتی توان فکر کردن را هم از او گرفته بودند. چه بر سرش می آمد؟ چرا در یک روز این همه دچار احساسات ضد و نقیض شده بود؟ خودش را نمیشناخت.. دیگر حتی به خودش و رفتارهایش هم اعتماد نداشت. همان رفتارِ غیر ارادی و مزخرفی که باعث شده بود ترانه را بعد از آن همه زحمت و دوندگی ، با آژانس راهی خانه کند و حتی برای رساندنش تعارف هم نکند.
دلش میخواست ساعت ها بنشیند و افکارش را منسجم کند. اما هر چی بیشتر فکر میکرد ذهنش پراکنده تر و گیج تر میشد. کلافه دستی به صورتش کشید و با یک حرکت تیشرت سفید رنگش را از تن خارج کرد. اگر اصرار لیدا نبود بدش نمی آمد امشب را با خودش خلوت کند و به اتفاق های افتاده بیاندیشد.. دست هایش را روی سینه اش قلاب کرد و کمی چشم بست. اما هنوز چند دقیقه نگذشته بود که با صدای لیدا چشم باز کرد.
_هنوز که اینجایی؟
سری تکان داد و با اخم گفت:
_یکم خسته ام.. میخوام امشب زود بخوابم.
لیدا با لبخند به او نزدیک شد و کنارش روی تخت نشست.
_شام و بخوریم بعد بد اخلاقی کن.. بیرون که نذاشتی چیزی بخوریم.. حد اقل اینجا همراهی کن!
فردین زیر چشمی نگاهش کرد. تن پوش لیمویی ملایمی تنش بود و آب از سر و صورتش میچکید.. به موهایش اشاره کرد و گفت:
_کولر روشنه.. سرما میخوری!
لیدا بی توجه به او نزدیک تر آمد و سرش را روی سینه ی او گذاشت.
_خودت که لختی چطور سرما نمیخوری؟
فردین یک آن احساس کرد قلبش از کار افتاده.. حالش دگرگون شد.. احساس کرد این حس و این گرمای خیس را از یک جایی به خاطر می آورَد.. لیدا را از خودش جدا کرد و نگاهش کرد... اما به جای چشم های لیدا دو جفت چشمِ قرمز از ترس و درشت در نگاهش جان گرفت..به سرعت نیم خیز شد و چشم هایش را با دست مالید.. چیزی تا دیوانه شدنش نمانده بود. درمانده گفت:
_موهاتو خشک کن ، یه چیزی بخوریم برسونمت.. این روزای آخر یکم بیشتر مراعات کنیم بهتره.. نمیخوام پدرت دلخور و نگران بشه!
لیدا بازویش را گرفت. وقتی فردین برگشت متوجه چشم های غمگینِ او شد. دخترک آرام گفت:
_چرا انقدر داری ازم فرار میکنی فردین؟ چرا انقدر بی قرار
شدی؟
چشم های فردین با ترس دودو زد و آب دهانش را قورت داد.
_چیزی نیست.. فقط یکم نگرانم!
لیدا بی اختیار گفت:
_بازم برای ترانه؟
فردین دقیق نگاهش کرد.. حرف های علیرضا حقیقت محض بود. با اخم گفت:
_مگه قراره نگرانیِ من فقط بابتِ ترانه باشه؟
لیدا چیزی نگفت و سر پایین انداخت. خودش خبر نداشت که این نیم رخِ خیس چه بر سرِ منطق های مرد کنارش می آورد. مردی که مثل رباطی که سیم پیچی اش سوخته ، افکارش به طرز وحشتناکی به هم ریخته بود. فردین دستش را جلو برد و دست روی صورتِ او کشید. چرا دلش نمی آمد قبل از رسمی شدنِ نسبتِ بینشان این سدِ صوری را بشکند؟ آن هم وقتی شاهد اشتیاق و خواسته ی خودِ لیدا بود. چند ثانیه چشم بست و سعی کرد مثل همیشه منطقی فکر کند. ولی حسی که از درونش سر به فلک کشیده بود انگار برای اولین بار بود که اینگونه هار شده!
دستش را از زیر موهای لیدا عبور داد و به گردنش رساند. وقتی دخترک سر برگرداند ، جلو رفت و فاصله را تمام کرد. سراسر عطش خواستن بود و تنش میان آتشِ عجیبی در حال سوختن.. انگار که در یک آنِ واحد چیزی را میخواست و نمیخواست. فقط از یک چیز مطمئن بود.. آن هم آن بود که چیزی که از درون خواسته اش را فریاد میزد ، متعلق به همین لحظه نبود.!
همین تلنگرِ کوچک باعث شد دقیقا زمانی که داشت برای هر عقب کشیدنی دیر میشد ، دست نگه دارد.. تنش را عقب کشید و به چشم های نیمه باز و پر از نازِ لیدا خیره شد.. بی شک داشت عقلش را از دست میداد.. تن پوشِ از هم باز شده اش را دوباره روی تنش انداخت و از مقابلش کنار کشید.. گوشه ی تخت پشت به او نشست و تیشرتش را دوباره تن کرد. قلبِ لیدا در حال ایستادن بود. آنقدر یکه خورده بود که حتی قادر نبود چیزی بپرسد. فردین چند بار پی در پی دست میان موهایش کشید و سعی کرد آرام باشد.. سرش را کمی به سمتِ او کج کرد و گفت:
_درست نیست لیدا..الآن نه!
لیدا نشست و زانوهایش را در هم جمع کرد.. پر از بغض زمزمه کرد:
_هیچ وقت برای کاری زورت نکردم.. ولی همیشه بدترین موقع پا پس کشیدی.. وقتی اینجوری میکنی یعنی..
بغضش شکست و اشک روی گونه اش چکید.. حالِ فردین خراب تر از خراب شد.. چطور چیزی را توضیح میداد که خودش از درکش عاجز بود؟ دستش را جلو برد و روی زانوی او گذاشت. دلجویانه گفت:
_خیلی زود همین فاصله هم بینمون تموم میشه.. ولی الآن که مغزم پر از استرس و هزار جور فکره نه.. نمیخوام کاری کنیم که بعد از چند دقیقه ی کوتاه هر دومون پشیمون بشیم!
_چرا باید پشیمون بشیم فردین؟ مگه چقدر تا عروسیمون مونده؟ دلم نمیخواد مدام پیش چشمت یه زن هوس باز و عقده ای باشم.. ولی پا پس کشیدنای تو داره منو روی این قضیه حساس تر
میکنه. من اصلا نمیفهمم.. اصلا..
سرش را روی زانویش گذاشت و گریه کرد. فردین جلو رفت و در آغوشش گرفت. سرش را بوسید و کنار گوشش گفت:
_انقدر برام عزیز هستی.. انقدر مهم هستی که با وجود این همه خواستنی بودنت جلوی خودمو بگیرم.. الآن وقتش نیست لیدا.. دوست ندارم برنامه هایی که توی ذهنمه خراب بشه.
لیدا سر بالا آورد و نگاهش کرد. با همین جمله ی کوتاه کمی آرام شد. فردین و مردانگی اش را میشناخت. نه اهلِ جا زدن بود و نه بازی دادن. سعی کرد تمام افکاری را که در این مدت مثل خوره به جانش افتاده پس بزند.. فردین مالِ او و مردِ او بود.. چرا باید میترسید؟
سرش را جلو برد و میان اشک گفت:
_بگو هیچ وقت از تصمیمت پشیمون نمیشی فردین!
فردین عمیق نگاهش کرد... هر کاری کرد زبانش به گفتنِ جمله ای که شنیدنش را خواسته بود نچرخید. بوسه ای به پیشانی اش زد و آرام زمزمه کرد:
_عملِ طراوت هفته ی دیگه دو شنبه ست.. میخوام با خودش صحبت کنم اگه براش مشکلی نباشه آخرِ همون هفته مراسم و برگزار کنیم.. یه هفته دیر و زود فرقی به حال کسی نداره.. نظرِ تو چیه؟
لیدا لبخند زیبایی زد و اشکش را پاک کرد.
_دوست داری همیشه سوزپرایزم کنی!
فردین لبخندش را بی جواب نگذاشت.. در ظاهر آرام بود اما از داخل مثل جنگلی انبوه و آتش گرفته ، در جست و جوی راهی برای خاموش شدن و آرام گرفتن میگشت.
از کنارش برخاست و گفت:
_من میرم پایین.. اول موهاتو خشک کن.. بعدم بیا که از گرسنگی دارم هلاک میشم!
لیدا با محبت "چشم" ی گفت و فردین با دلی پر از تشویش از اتاق بیرون رفت. ویبره ی گوشی را که حس کرد.. دست در جیب شلوارش فرو برد و آن را بیرون کشید. اسمِ ترانه ضربان قلبش را تند تر کرد. کلافه و بی قرار تماس را رد کرد و گوشی را در دست فشرد.. اما نگرانیِ لعنتی امانش را بریده بود. چند بار با شک به صفحه ی گوشی نگاه کرد و دل را به دریا زد. شماره را گرفت و نفسش را بیرون داد. اما صدای ترانه که در گوشی پیچید ، به وضوح زبانه های بالا گرفته ی همان آتش لعنتی را حس کرد.
_الو آقا فردین؟
_سلام.. ببخشید نتونستم جواب بدم.
_مهم نیست.. میخواین بعدا حرف بزنیم؟
دستی به صورتش کشید و کوتاه گفت:
_نه بگو!
اینبار نوبت ترانه بود که مکث کند.. کمی صبر کرد و نامطمئن گفت:
_فکر کنم شهرام و دیدم.. یعنی مطمئنم خودش بود ولی خیلی زود از جلوی چشمم غیب شد.. فکر میکردم گفتین خارج از ایرانه.. دارم اشتباه میکنم مگه نه؟
قدم فردین تنها چند قدم مانده به هال خشک شد.. چشمانش جمع شد و با جدیت گفت:
_دقیقا کجا دیدیش؟
با تک زنگی که روی گوشی اش افتاد ، شالش را روی سرش انداخت و آرام از همان درِ سمت واحد خودش پایین رفت. چند قدم که برداشت در
اواسط کوچه ی عریض ماشینِ فردین را دید. فردین به محض دیدنش از ماشین پیاده شد و عینکش را از چشم برداشت. اخم غلیظش از همین فاصله هم قابل رویت بود. ترانه قدم هایش را تند تر کرد و جلو رفت.
_سلام!
_سلام.. زیاد که منتظر نموندی؟
سری تکان داد و گفت:
_نه ولی میشه یکم قدم بزنیم؟ نمیخوام بابا بدونه اینجایین!
فردین "بسیار خب" ی گفت و همپای هم راه افتادند. انتهای خیابان کنار یک درخت ایستادند و ترانه با ترس گفت:
_همش میترسم بابا بفهمه..
فردین با اخم نگاهش کرد و کلافه گفت:
_چرا نمیخوای بفهمه ترانه؟ پدرته!
_درسته.. ولی من که مطمئن نیستم.. گفتنش هم نگرانش میکنه هم حساس.. همین یه ذره آزادی و تنهاییمم ازم میگیرن!
فردین پوف کلافه ای کشید و گفت:
_ دیشب بعد اینکه قطع کردی چندین بار خواستم پا شم بیام.. بزور جلوی خودمو گرفتم تا صبح بشه.. چشم رو هم نذاشتم.. خیلی فکر کردم.. مطمئنی خودش بود ترانه؟
ترانه بی حرف نگاهش کرد.. خودش هم نمیدانست چرا ذهنش درگیر قسمت اول جمله اش شده.. لعنت فرستاد به ذهن تحلیلگر این روزهایش. آرام گفت:
_مطمئن نیستم.. ولی دیدمش.. اگه اون نبوده باشه چرا باید انقدر زود غیب بشه؟
فردین دستی به زیر چانه اش کشید. شهرام در اطراف ترانه میپلکید و کاری از او ساخته نبود. درک نمیکرد.. چرا ترانه؟ مگر چه حساب تسویه نشده ای با او داشت؟
_آقا فردین.. نگرانیتون و درک میکنم ولی خواهشا به بابا چیزی نگین.. من حتی در مورد اون شب هم چیزی بهش نگفتم..
دست فردین روی چانه بی حرکت ماند و چشم هایش با ترس ثابت ماند.. زمزمه کرد:
_اون شب!
ترانه سر تکان داد و گفت:
_نترسین نمیتونه کارِ اون باشه.. فکر کنم جدیدا خیلی توهمی میشم.. یه جور ترس کاذبه.. چون خوابای خیلی بدی هم میبینم!
فردین نا آرام و بی قرار دستی به پیشانی اش کشید.. یک آن وقتی سرش را بلند کرد ، موتورسواری را دید که با کتف ترانه فاصله ای بیشتر از چند سانتیمترنداشت... نفهمید چطور در یک ثانیه بازوی ترانه را به طرف خودش کشید. موتور که رد شد ، نگاهش با نگاه ترسیده ی ترانه تلاقی کرد.. همان حسِ آزار دهنده دوباره آغاز شد.. چرا طرح این چشم ها این روزها کابوس شب هایش شده بود؟ با نگاهی طولانی به اجزای چهره اش ، دستش را رها کرد و دستی به سر و صورتش کشید.
_حواست کجاست تو؟
ترانه دست روی بازویش گذاشت و کمی آن را مالید.
_ندیدم یه دفعه چطور نزدیک شد.!
فردین رو برگرداند و خشک و با عجله گفت:
_بهتره برگردی خونه.. فکر کار و فعلا از سرت بیرون کن باشه؟ فعلا چیزی که مهمه سلامت و جونته.. چیزی برا ترسیدن وجود نداره چون هیچ غلطی نمیتونه بکنه.. ولی بازم ترجیح میدم در چنین شرایطی حتی ریسک هم
نکنیم.
_نمیخواستم توی این روزا که سرتون شلوغه مزاحم بشم.. ولی گفتم شاید گفتنش به شما بهترین حالت باشه. در هر صورت ببخشید.
آرام خواست برگردد که دستش اسیر دستِ فردین شد.. وقتی رو برگرداند ، چشم های فردین چشم همیشگی نبود. تیره تر و خاموش تر از همیشه به نظر میرسید.. و البته نگران تر.. فردین کمی مکث کرد.. لب هایش بی اجازه از او تکان خورد و آرام لب زد:
_عروسی رو انداختیم جلوتر!
ترانه فقط نگاهش کرد. لب هایش کم کم حالتی از یک لبخندِ ناقص گرفت و گفت:
_چقدر خوب.. خوشحالم براتون!
دست فردین مثل رباطی ناگهانی از دستش بیرون آمد.. حال و هوای عجیبی بود.. انگار هر دو در بُعدی از زمان و مکان بودند که متعلق به این دنیا نبود. فردین نگاهش را به سمت آسفالت داغ سُر داد و گفت:
_آره.. اینجوری خیلی بهتره! برای هر دومون!
تکه ی آخر جمله ی دوپهلویش چندین بار در سر ترانه چرخید.. ذهنش نمیخواست آن را به نفع خودش تحلیل کند.. شانه ای بالا انداخت و گفت:
_ نامزدیِ بلند مدت فقط باعث آزار هر دوتون میشد..در هر صورت خوشحال شدم.
فردین نگاهش کرد.. جمله ای که بی اراده گفته بود مثلِ آخرین نفس های یک انسانِ رو به مرگ در کمتر از چند ثانیه فروکش کرد و میان نگاه های بی حالت ترانه جان باخت.. نبضش خاموش شد و دوباره در همان غالب همیشگی فرو رفت. پشت سر ترانه راه افتاد و در سکوت همراهش رفت. وقتی که او را راهی کرد و سوار ماشین شد ، دست خودش نبود که مثل دیوانه ها از پشتِ سر به قدم های او خیره ماند.. دیگر گیج نبود.. کما تمام شده بود.. دست دلش رو شده بود.. تکه ی آخری که در پستوهای ذهن مه گرفته اش گم شده بود سر جایش نشست و چنان ضربه ی محکمی به سرش زد که بی حس و کرختش کرد.. نگاهش را چند بار ما بینِ ترانه و فرمانِ ماشین به گردش در آورد.. این احساس تاوانِ کدام گناهِ نکرده بود.. اصلا مگر چنین چیزی ممکن بود؟؟
خدمه ی مرد رو به روی اتاقی ایستاد و رو به منصوری گفت:
_تو این اتاقن!
منصوری تشکر کرد و چند تقه به در زد.. وقتی صدایی از داخل اتاق نشنید سرش را به در چسباند و گفت:
_فردین منم.. باز میکنی درو؟
چند دقیقه گذشت تا درِ اتاق به آرامی باز شد.. اولین چیزی که با آن مواجه شد حجم عظیمی از دودِ مخلوط شده ی سیگار و تنباکو بود.. دستش را در هوا تکان داد وداخل رفت. فردین پشت به او به سمت کاناپه رفت و دوباره رویش نشست. سیگار نیمه کاره ی میان انگشتانش تعجب منصوری را برانگیخت. پیشبینی این روزها برایش سخت نبود اما مردی که رو به رویش میدید به هر کسی شباهت داشت جز فردین!
پرده های حریر را کنار داد و پنجره های رو به فضای بازِ پشت هتل را باز کرد.. ریموت کولر را گرفت و
همانطور که خاموشش میکرد گفت:
_چیکار میکنی مردِ مومن؟ خودکشی ؟
فردین بدون اینکه چیزی بگوید کام سنگینی از سیگار گرفت و آن را داخل زیرسیگاری له کرد. نگاه منصوری به ته سیگارهای داخل ظرف خیره ماند.. کمی آن طرف تر روی میز پیپِ کج شده اش افتاده بود و بسته ی تنباکوی خالی.
_دیگه اون پیپ ارضات نکرد که دوباره رفتی سراغِ سیگار؟
فردین سر بالا کرد.. چشم های سرخش را به علیرضا دوخت و بی حرف نگاهش کرد. علیرضا آه کشید.. آخرین باری که سیگار را از میان انگشتانش بیرون کشیده بود چند روز بعد از چهلمِ نگار بود. با این تفاوت که آن روزها ، با همه ی خراب بودنِ حالش سکونِ غریبی در چشمانش موج میزد. ولی مردی که این لحظه رو به رویش نشسته بود ، آتش فشانی بود آماده برای انفجار.. او را به خوبی میشناخت.. نه اهلِ داد و فریاد بود و نه گریه و دردِ دل... همه چیز را در خودش میریخت و در نهایت ، تبدیل به تصویرِ همین لحظه میشد.. طوفانی ولی خاموش!
_نمیخوای چیزی بگی؟
فردین صورتش را جمع کرد و بی حوصله گفت:
_پایین و به کی سپردی پا شدی اومدی اینجا؟
_بهانه ی بهتری پیدا نکردی؟
_نه!
_چی شده فردین؟
فردین هر دو دستش را روی پیشانی گذاشت و نفس عمیقی کشید. از مقابلِ منصوری برخاست و پشت به او و رو به پنجره ی باز ایستاد.
_چی میخوای بدونی؟
_چیزی نمیخوام بدونم.. فقط میخوام بشنوم.!
فردین دستش را مشت کرد و به دیوارِ کنار پنجره چند ضربه ی کوتاه زد.. رگ های برجسته ی ساعدش از همان فاصله هم قابل تشخیص بود. علیرضا آرام جلو رفت و دست روی کتفش گذاشت.
_پس بالاخره باهاش کنار اومدی!
فردین سر برگرداند.. از نگاهش خون میبارید.
_از دیدِ تو من چه جور مردی ام علیرضا؟ پست فطرت؟ بی نفس و اراده؟ احمق؟ نامرد؟ چی ام؟
_بس کن فردین! پسربچه ی شونزده ساله نیستی که نتونی روی احساست اسم بذاری!
فردین عصبی خندید.. منصوری را دور زد و دوباره روی کاناپه نشست. آرنجش را روی زانوهایش گذاشت و مثل دیوانه ها به نقطه ای خیره شد.. منصوری بدون اینکه چیزی بگوید منتظر ماند.. دستی میان موهایش کشید و سر بالا کرد. ناباور و دردمند زمزمه کرد:
_زنِ رادین علیرضا.. ترانه.. حتی فکر کردن بهش یعنی آخرِ...
سرش را تکانی داد و صورتش را با دست هایش پوشاند.
_نباید انقدر بهش نزدیک میشدم.. نباید انقدر وارد حریم خصوصیش میشدم.. این روزا انقدر گیج بودم و انقدر سردرگم که یه حسِ غلط به افکارم جهت داد.. ترانه هر چقدرم برام قابل احترام و عزیز باشه زنه.. منم یه مردم مثل همه ی مردای دیگه.. نزدیکیِ بیش از حد باعث شد..
_فردین؟
به منصوری نگاه کرد و نالید:
_امکان نداره علیرضا.. من انقدر پست نیستم که به زندگی برادر
خودم چشم داشته باشم.. من یک سالِ تمام کنارش بودم.. هیچ وقت ، هیچ لحظه حسی به غیر از حمایت و احترام بهش نداشتم.. حتی از گوشه ی چشم هم نگاهی بهش ننداختم.. دارم دیوونه میشم.. بخدا زده به سرم.. من حالم خوب نیست..
_میخوای من بگم؟
فردین سکوت کرد و او گفت:
_اولین باری که دیدیش اومدی بهم گفتی یه دختره از یه طبقه ی متوسط.. قضاوتی نکردی ولی سخت نبود خوندن ذهنت. فکر میکردی به خاطر موقعیت اجتماعی رادین وارد زندگیش شده.. به قول خودت طول کشید تا بفهمی اون دختر خودش قربانی شد.. قربانی خودخواهی های مادرت و بیماریِ رادین.. وقتی حمایتت بود ، رنگی از توجه و علاقه نبود.. همه چی از همون جا شروع شد ، ولی بدونِ اینکه بفهمی!
فردین دستش را در هوا نگه داشت.
_هیچی نگو.. خواهش میکنم!
_وقتی پا شدی بری دنبالش فهمیدم فردین.. هیچ *** از روی نگرانی زندگی خودش رو روی میخ نمیذاره تا بره دنبال کسی که هیچ ارتباطی بهش نداره.. نگرانش بودی ولی خودتم نمیدونستی این نگرانی داره از کجا آب میخوره.. درکش و قبولش سخت بود.. ولی نه برای منی که از بیرون شاهد رفتارت بودم.. برای خودت سخت بود چون داشتی این حس و با حمایت اشتباه میگرفتی!
فردین از جا برخاست و با صدای بلندی گفت:
_زنه رادین بود میفهمی ؟ امکان نداره علیرضا.. من شاهد تک تک لحظه هاشون بودم.. شاهد نفَسم گفتنا و بال بال زدنای رادین بودم.. شاهدِ..
ضربه ای به پیشانی اش زد و از فشار جمله ای که نتوانست بر زبان بیاورد داد بلندی کشید. منصوری جلو رفت و بازویش را گرفت.
_دو دقیقه آروم بگیر مرد.. با اینجوری فشار آوردن به خودت چی درست میشه؟
نشست و سر تکان داد.
_هیچی.. هیچی درست نمیشه علیرضا!
نگاهش کرد و با درد گفت:
_دارم عقلم و از دست میدم.. ذهنم دیگه مالِ خودم نیست ... نمیشه یک لحظه بهش فکر نکرد.. نمیتونم یک آن نگرانش نباشم.. نمیفهمم.. درک نمیکنم.. دلم میخواد بی دلیل ببینمش.. وقتی حرف میزنه دیگه حواسم جمعِ حرفاش نیست.. مدام مراقبم که نکنه این حسِ لعنتی به ارادم غلبه کنه و حرکتی انجام بدم که نباید! اون دختر به من اعتماد کرده.. اطمینان کرده.. من چجور مردی ام علیرضا بگو.. چقدر ضعیف النفس و چقدر بیچاره شدم که دارم اینجوری وا میدم؟
_چیزی که من دارم میبینم فقط یه مردِ عاشقه که نمیخواد حسش و قبول کنه.. اگه با انکار چیزی درست میشه بشین و روزها توی این اتاق برای خودت تکرار کن که دوستش نداری.. ولی دیره فردین.. حسی که به ترانه داری مث مخدر ذره ذره رفته توی خونت.. وقتی باید به این روزا فکر میکردی که با یه تماس کوچیکش پرنده میشدی و خودت و بهش میرسوندی.. وقتی ترافیک دو ساعته ی تهران و نیم ساعته به خاطر رسیدن
به خونه از میانبرای تنگ میرفتی.. وقتی که موقع حرف زدن ازش مدام اون لبخند گوشه ی لبت مینشست.. نه الآن..!
_نمیتونم قبولش کنم.. هرجوری فکر میکنم .. هر جوری حساب میکنم امکان نداره..
سرش را تکانی داد و غمگین و پر درد گفت:
_چیکار باید بکنم؟ چجوری میشه دیگه بهش فکر نکرد؟
_چقدر برات مهمه؟
چشم بست و آه کشید.
_خیلی..
_انقدر مهم هست که به خاطرش خط بکشی روی اسمِ لیدا؟
فردین به یکباره به پا خواست.. مثل دیوانه ها چند قدم جلو رفت و دستش را چند بار میان موهایش کشید. وقتی برگشت چهره اش آنقدر آشفته بود که قلب منصوری آتش گرفت. سر تکان داد و گفت:
_نه.. نه من نمیتونم.. حتی اگه..
بی قرار تر از قبل دوباره نشست و سیبک گلویش بالا و پایین شد.
_حتی اگه بدونم قراره تا آخرِ عمر یه پام گیرِ این حس باشه لیدا رو نه.. بیخیالش نمیشم... من آدمِ جا زدن نیستم..من بهش تعهد دارم!
انگشتانش را روی شقیقه هایش فشرد و گفت:
_میخوام یکم تنها باشم!
منصوری آهی کشید و از کنارش برخاست. دست روی شانه اش گذاشت و گفت:
عشق تو نهال حیرت آمد
وصل تو کمال حیرت آمد
بس غرقه حال وصل کآخر
هم بر سر حال حیرت آمد
یک دل بنما که در ره او
بر چهره نه خال حیرت آمد
نه وصل بماند و نه واصل
آن جا که خیال حیرت آمد!
فردین صندلی طراوت را به سمت راهروی طویل هدایت کرد.. از دور حسام را دیدند که به سمت آن ها می آمد.. وقتی مقابلشان رسید ، سلام گرمی داد و بعد دست دادن با فردین ، نگاهش را با شوق به طراوت دوخت.
_دکتر همین الآن رسید.. توی اتاق منتظر شماست.
فردین تشکر کرد و طراوت آرام گفت:
_آقا حسام ممنونم برای همه چی!
حسام دستش را داخل جیب های روپوش سفیدش فرو برد و گفت:
_کاری نکردم!
فردین پرسید:
_شما تو کدوم قسمت مشغولی؟
حسام با دست به سمتی اشاره کرد و گفت:
_مسئول بخش رادیولوژی ام.
فردین با تحسین سر تکان داد و گفت:
_پس ما بریم فعلا..
_حتما.. ولی قبل رفتن در جریانم بذارین برنامه چی شد!
فردین مشکوک نگاهش کرد و طراوت سر برگرداند. وقتی حسام رفت ، صندلی را به حرکت در آورد و هر دو با هم جلوی در اتاق دکتر ایستادند. وقتی داخل رفتند ، دکتر به احترامشان به پا خواست و با خوش رویی گفت:
_ببین کی اومده..!!
طراوت خنده ی کوتاهی کرد.. این دکتر و شوخ طبعی های بی آزارش را دوست داشت. چهره ی مهربان و بی استرسش از نگرانی اش میکاست. رو به رویش نشست و هیجان زده گفت:
_دیگه چیزی نمونده!
_بله که نمونده.. فقط دو روز.. ولی.. قبلا هم بهت گفتم برای راه رفتن نباید عجله کنی. هوم؟
فردین از کنارش گفت:
_دقیقا چقدر طول میکشه آقای دکتر؟
_بستگی به میزان موفقیت آمیز بودنِ عمل داره.. آسیب نخائی عمل حساسیه.. باید ببینیم ماده
ای که برای تحریک حرکت نخائی تزریق میکنیم طی چه مدتی جواب میده.. توی بیشتر عملا بین دو تا چهار ماه عکس العمل ها شروع میشه.. ولی با تمرین و مداومت به فیزیوتراپی.. قبلا به طراوت جان گفتم که باید خیلی تلاش کنه. مگه نه؟
طراوت با ذوق سر تکان داد و گفت:
_خیلی هیجان زده ام.. حاضرم هر کاری بکنم.. هر تلاشی بکنم که فقط بشه!
دکتر لبخند زیبایی زد و گفت:
_حتی یه درصد هم شک نکن که نشه! تو دختر قوی ای هستی!
_کِی مرخص میشم؟ خیلی طول میکشه؟
_اگه از عمل راضی باشیم که ایشالا حتما هستیم بین یه هفته تا ده روز.. خوبه؟
طراوت نگران به فردین نگاه کرد. فردین دستی به پیشانی اش کشید و کلافه گفت:
_فکر عروسی رو نکن وروجک.. گفتم که.. هر وقت مرخص شدی میگیریمش!
دکتر خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_ایشالا سرِ همون یک هفته مرخص میشی.. ولی یک ماه باید استراحت طولانی داشته باشی. حالا شاید بشه به خاطر عروسی دو ساعتی اجازه ی حضور تو مراسم بهت داد!
طراوت تشکر کرد و دکتر شروع کرد به دادن داروها و توصیه های لازم برای عمل . وقتی هر دو از اتاق خارج شدند ، فردین دست طراوت را گرفت و گفت:
_امشب میخوام یه استراحت درست و حسابی کنی.. فردا شب ممکنه اینجا یکم بهت سخت بگذره..
طراوت شانه ای بالا داد و گفت:
_به همه چی می ارزه.. من که حاضرم!
فردین جلوی پایش روی زانو نشست و کمی نگاهش کرد. نفسش را بیرون داد و گفت:
_نمیدونم برای چی اینبار با همیشه فرق داره.. روحیه ت.. خواستنت.. ارادت.. ولی هرچی که هست بهش احترام میذارم.. چون این حالِ خوبِ تو رو مدیونِ اونم!
طراوت سر پایین انداخت و لب هایش را روی هم فشرد.. آرام زمزمه کرد:
_تو چی داداش؟ من حالِ بدِ تو رو مدیون کدوم اتفاقم؟ چرا انقدر بهم ریخته ای؟
فردین فوری به پا خواست . سری تکان داد و گفت:
_این روزا یکم درگیرم.. عملِ تو.. مراسم.. خریدای لیدا.. چیز مهمی نیست!
وقتی سر برگرداند ، ترانه را در انتهای راهرو دید که به سمتشان می آمد.. نگاهش روی چهره ی او آنقدر ثابت ماند که طراوت سر برگرداند و با خوشحالی گفت:
_ترانه ست که!
حس میکرد کسی با همه ی وجود قلبش را چنگ میزند.. این خلقتِ خدا چه داشت که اینگونه دلش را به لرزه و تکاپو وا میداشت؟ میترسید هر لحظه دست دلش رو شود و با قلبی عریان ، انگشت نمای عام و خاص گردد. نفسی بیرون داد و منتظر ماند. ترانه جلو آمد و با طراوت روبوسی کرد. سلام کوتاهی به فردین داد و آرام جواب گرفت.
_از کجا فهمیدی اینجا ایم؟
_حسام گفته بود.. خواستم حتما قبل عمل ببینمت!
چشم های طراوت پر از اشک شد. دستش را گرفت و با بغض گفت:
_ترانه تو خیلی خوبی.. بهترین کسی که تو همه ی زندگیم دیدم!
همین جمله ی کوتاه برای
تمام شدنِ طاقت فردین کافی شد.. دستی به پس گردنش کشید و گفت:
_میرم با حسام حرف بزنم.. اینجا باشین تا برگردم!
به محض رفتنش چهره ی ترانه در هم فرو رفت.. یک چیزهایی این روزها غلط بود.. خودش هم نمیدانست آن روز چه خطایی مرتکب شده بود که فردین دیگر جواب پیام هایش را هم نمیداد. دلش گرفت و آرام آه کشید. طراوت گفت:
_با همه همینطوریه.. یکم این روزا حالش خوب نیست!
ترانه لبخند غمگینی زد و گفت:
_مهم نیست..لیدا خوبه؟ پروین خانم؟
طراوت سر تکان داد.
_دارن آماده میشن برای عروسی.. فقط منتظرن ببینن من کی مرخص میشم که برای چند روز بعدش عقد و برپا کنن.
چیزی روی سینه ی ترانه سنگینی کرد. دستش را زیر سینه اش گذاشت و همراه با نفس بلندی گفت:
_ایشالا که همه چی خیلی خوب پیش بره!
طراوت تشکر کرد و همزمان فردین و حسام هر دو رسیدند. وقتی از بیمارستان خارج شدند ، ترانه گوشه ای ایستاد و گفت:
_شما برین.. من با آژانس بیمارستان برمیگردم.
طراوت خواست اصرار کند که فردین با اخم گفت:
_اگه عجله نداشتم میرسوندمت..
بغض بدی بر گلوی دخترک نشست. حسی عروسکی را داشت که بعد از پایان بازی به گوشه ای پرت شده و حامی اش را از دست داده. فردین ازدواج میکرد و این توجه هم تمام میشد.. پیش بینیِ این روزها سخت که نه ، ولی دردناک بود! همانطور که باد ملایم موهای کوتاه روی پیشانی اش را به بازی گرفته بود و خبر نداشت با دلِ مردِ سخت نمای رو به رویش چه میکند ؛ سری تکان داد و آروم گفت:
_خیلی ممنون.. شما برین خدا نگه دارتون!
فردین لحظه ای نگاهش کرد.. چه کسی قرار بود طرحِ خدایی و مظلومِ این چشم ها را از پشت پرده ی نگاهش پاک کند؟ وقتی سوارِ ماشین شد هنوز چهره ی بغ کرده ی دخترک روی آینه ی ماشین ثابت بود.. چشم هایش که به چشم های او افتاد ، لرزه ای به جانش افتاد که انگار دیگر هیچ وقت فراموش شدنی نبود! عشق بی رحمانه به دریچه ی دلش مشت میکوبید!
همین که وارد خانه شد ، سوئیچش را روی مبل پرت کرد و عصبی وسط خانه ایستاد. وقتی اینگونه در سکوت به جایی خیره میماند هیچ *** جرات حرف زدن نداشت. پروین آهسته جلو رفت و گفت:
_فردین جان؟ چرا الکی ناراحتی میکنه آخه پسرم؟
سری تکان داد و گفت:
_احتیاج بود یکی از ماها پیشش باشه مادر.. از وقتی بهوش اومده درد داره.. من چجوری بشینم اینجا تا فردا؟ نگرانشم!
پروین ناراحت گفت:
_من که گفتم بمونم.. تو گفتی نمیتونی...فکر میکنی دلِ من طاقت میاره؟
فردین سر تکان داد و همزمان به لیدایی اندیشید که با رفتار پر سیاستش راه را برای هرگونه تعارفی بسته بود. روی مبل نشست و کلافه گفت:
_سودا عضو این خانواده نیست که بخواد برای طراوت قوت قلب باشه. اگه
همراه مرد قبول میکردن خودم میموندم.
پروین کنارش نشست و آرام گفت:
_فردین جان؟ میدونم داری به چی فکر میکنی. ولی باید لیدا رو هم درک کنی. اون دختر طوری بزرگ نشده که بشه همچین انتظاراتی ازش داشت. تا همینجاش هم به اندازه ی کافی نسبت به ما توجه نشون داده. از خانوادش آدم خجالت میکشه.. خیلی بیشتر از این بزرگوارن که بخوایم دخترشون و همراه بذاریم برا طراوت!
فردین لب به دندان گرفت و سعی کرد اعصابش را کنترل کند. چند ساعت پشتِ درِ اتاق عمل منتظر ایستادن خستگی را در او به حد اعلا رسانده بود.
_البته که از لیدا انتظار ندارم بخواد پیش طراوت بمونه.. ولی اینکه حتی یه تعارفم نکرد..نمیدونم مادر.. شاید واقعا من خیلی بیش از حد ازش انتظار دارم.
_اینا همه از عشق و دوست داشتنه..آدم از کسی که دوستش داره انتظار داره. ولی باید شرایط اون دخترم در نظر بگیریم. اون تو خونه برا ابتدایی ترین کاراشم خدمتکار داره ولی اینجا این چند ماه شده بارها برای بیرون بردن من و طراوت و خیلی کارای دیگه خودش تلاش کرده.. هر کسی ظرفیتی داره!
فردین دستش را زیر چانه گذاشت و به حرف های پروین اندیشید. واقعا انتظارش از دختری که قرار بود در کمتر از دو هفته همسر و همسفرش باشد چقدر بود؟ کف دست هایش را روی پیشانی اش گذاشت و آه کشید. این روزها اسم ممنوعِ ترانه آنقدر در ذهنش پررنگ شده بود که انگار هر چیزی و هر فکری بعد از فکرِ او قرار میگرفت. پروین دست روی شانه اش گذاشت و گفت:
_خیلی وقت بود که انقدر بی تاب نبودی فردین... چی شده؟ چی اذیتت میکنه؟ من پسرم و میشناسم.. انقدری میشناسم که بدونم وقتی با اون همه سفت و سخت بودن چپ و راست آه میکشه و بی قراری میکنه یعنی از یه چیزی داره عذاب میکشه!
فردین سر برگرداند و نگاهش کرد.. یک آن تصور کرد یکبار هم که شده از نقشِ مردِ همه چی تمام و قوی و سرِ پای همیشگی بیرون بیاید و مثل طفلی بی چاره و محتاج به محبت راز دلش را با مادرش بازگو کند.. حتی تصورش هم برای کسی مثلِ او خنده دار بود. سر تکان داد و گفت:
_چیزی نیست..
_به خاطر ازدواجت.. یعنی ازدواجِ دوباره.. نگار..
فردین از جا برخاست و به طرف میز رفت. بسته ی توتون را از داخل کشو بیرون کشید و بساطش را مقابلش باز کرد. پروین در سکوت و از پشت به او خیره بود. میدانست هیچگاه عادت نداشته به درد دل کردن و بیرون ریختن دل نگرانی هایش.. از وقتی یادش می آمد سنگ صبورش تنباکویش بود و دودهای غلیظی که حلقه حلقه بیرون میفرستاد!
_نمیخوای چیزی بگی؟ میدونم هیچ وقت اهل گفتن نبودی و نیستی.. ولی نگرانتم! رادین که رفت.. اگه تو هم بخوای باهام غریبی کنی..
اشک مجال نداد مابقی جمله اش
را به زبان بیاورد. فردین رو برگرداند و با تحیر نگاهش کرد. عادت نداشت اشکِ مادرش را ببیند. حتی در سخت ترین و دردناک ترین شرایط. جلو رفت و کنارش نشست. پروین سر روی شانه ی پهن اش گذاشت و آرام گریست.
_میدونم توی دلت چقدر نسبت به من کینه هست.. توی دل تک به تکتون.. مسبب نصف مشکلاتِ این زندگی من بودم.. من براتون مادری نکردم.. من لیاقتِ مادری کردن و نداشتم..
فردین او را بیشتر به خودش فشرد و گفت:
_هیس... این چه حرفیه که داری میزنی مادرِ من؟ کدوم بچه ای نسبت به مادرش کینه داره؟
پروین سر بالا کرد و گفت:
_پس بگو چرا انقدر لیاقت ندارم که بفهمم احساس بچه هام و دل مشغولی هاشون چیه؟ طراوت عوض شده.. ولی من حتی نمیدونم چی باعث شده عوض بشه! تو.. دیگه چشمات مثل قبل نیست.. خاموشه فردین.. سیاهه.. من میفهمم.. مادرم.. دارم میبینم ذره ذره مثل شمع آب میشی و چیزی نمیگی!
فردین با اخم به رو به رو خیره شد و گفت:
_چیزایی که از سر گذروندیم کم نبود مادر.. مرگ نگار و نسیم... شرایط رادین و بعدم مرگش.. حال و روز تو.. طراوت.. درسته مردَم ولی منم یه جاهایی کم میارم.. هیچ وقت نذاشتم بفهمین مشکلات چقدر روی دوشام سنگینی میکنه.. اینو از بابا یاد گرفتم.. ولی..
دستش را از دور شانه ی پروین باز کرد و به جلو خم شد.. دستی به صورتش کشید و پر درد زمزمه کرد:
_از بازی روزگار خسته شدم مادر.. دیگه برای این بازی ها خیلی پیرم!
پروین سکوت کرد و او ، مثل کسی که برای اولین بار گوش شنوای آشنایی یافته باشد گفت:
_درسته سی و سه سالمه ولی انقدر درد کشیدم و زخم خوردم که از همسن و سالای خودم خیلی خسته ترم. دلم یه زندگی آروم میخواد.. با کسی که دوسش داشته باشم ولی هر روز نگرانِ این عشق نباشم.. چرا هیچ وقت نمیتونم مثلِ آدمای نرمال زندگی کنم مادر؟ چی غلطه؟ روی پیشونیم چی نوشته که همیشه سخت ترین و غیرممکن ترین اتفاقات برای من میفته؟ چرا نمیتونم روی آرامش و ببینم؟
آرام لب زد:
_چرا عاشق آدمای اشتباهی میشم؟
پروین دستی به گونه ی ترش کشید و گفت:
_درسته لیدا مثلِ تو سختی ندیده.. ولی خوشبختی چون دوستت داره.. این دوست داشتن انقدر زیاد هست که بتونه برای یه شروع دوباره کافی باشه پسرم. یه خورده به خودت فرصت بده.. گذشته رو فراموش کن.. بذار برادرت هم توی آرامش بخوابه و بدونه ما هم به آرامش رسیدیم. بذار روح پدرت آروم شه.. الآن دیگه همه چی برای یه زندگی آروم محیا شده. کافیه فقط خودت بخوای!
فردین با درد لبخند زد و سر تکان داد. آه دوباره ای کشید و رو به پروین برگشت.
_یه تصمیمایی گرفتم ولی فعلا چیزی به لیدا نگفتم..
کمی مکث کرد و سعی کرد چیزی که مثل سنگ بیخ گلویش چسبیده بود را با
زور فرو دهد.
_میخوام از اینجا بریم.. یه جای دیگه.. یه زندگی دیگه.. جایی که برای هممون خوب باشه! دلم نمیخواد بعد ازدواجم هیچ دغدغه ای جز زندگیم داشته باشم. انقدر کار کردم و انقدر دویدم که بشه چند سال زودتر بازنشسته شد. دلم میخواد همه ی وقتم و با شماها بگذرونم..
چشم هایش را با درد باز و بسته کرد و گفت:
_باید لیدا رو خوشبختش کنم!
پروین نگران و ساکت نگاهش کرد.. این مرد را خودش بزرگ کرده بود.. و آنقدر تجربه داشت که بداند این خوشبختی ، همان تعبیری نخواهد بود که باید باشد. شک برایش به یقین تبدیل شد.. مردِ خانه باز داشت زندگی را فدای مردانگی میکرد!
پرستارِ بخش با نگاه کوتاهی به اتاق گفت:
_اگه سرپرستار بفهمه برام دردسر میشه.. اون وقت شما جوابگو میشی؟
حسام ابرویی بالا داد و گفت:
_جدی؟
پرستار معذب چشم چرخاند.. هنوز لطفی که حسام در حقش کرده بود را از یاد نبرده بود. او را زیاد نمیدید اما میدانست به وقتش برای تک به تک پرسنل مرام گذاشته و شیفت مانده. نگران گفت:
_بخش خصوصیه.. اگه کسی ببینه برام دردسرساز میشه.. تازه مگه بیمار آشنای شماست؟
حسام خونسرد از کنارش گذشت و همراه با چشمکی گفت:
_وقته شامه و همه مشغولن.. اگه تو نگی کسی نمیفهمه!
سپس تقه ای به در زد و بعد چند ثانیه داخل اتاق رفت. سودا با دیدن او روسری اش را روی سرش مرتب کرد و با اخم گفت:
_کاری داشتین؟
نگاهش که به چهره ی معصومِ طراوت افتاد ، حرف زدن از یادش رفت.. کمی جلو رفت و با لبخند نگاهش کرد که سرش را به طرف شیشه برگردانده و خوابیده بود. سودا با ترس گفت:
_میشه بگین شما کی هستین؟ الآن که وقت ملاقات نیست!
تا بخواهد چیزی بگوید طراوت تکانی به پلک هایش داد و چشم باز کرد.. با دیدن حسام چند بار پلک زد و بی حال گفت:
_شما اینجا چیکار میکنین؟
حسام جلو رفت و با عشق نگاهش کرد.
_خوبی؟
چشم هایش را باز و بسته کرد و گفت:
_درد دارم.. ولی خوبم!
حسام رو به سودا کرد و گفت:
_یکم به ما اجازه میدی؟
سودا مردد به طراوت نگاه کرد. وقتی اشاره ی تایید او را دید ، آرام برخاست و بیرون رفت. حسام روی مبل نشست و گفت:
_خب.. برام از اون دنیا بگو ببینم چجوریا بود؟ حوری و فرشته هم دیدی؟
طراوت که اخم کرد ، خندید و افزود:
_بابا چند ساعت بیهوش بودی.. چرا چپ نگاه میکنی؟
_به خواستتون رسیدین؟
حسام با حالت خاصی به پاهایش نگاه کرد و گفت:
_هنوز نه!
طراوت لبخند زد.. کمی مکث کرد و گفت:
_میخوام یه سوال بپرسم!
_دو تا بپرس.
_چرا برای عملم اون حرفا رو زدین؟
حسام پشت سرش را خاراند و یکی از چشم هایش را بست.
_خیلی داغون بود؟
طراوت خندید و آرام لب زد:
_افتضاح!
_خب این روزا همه بابت انجام کوچیکترین کاری پول
و پورسانت میگیرن. من پزشک خیلی خوبی بهتون معرفی کردم.. تازه باعث شدم بدون نوبت هم عمل شی.. غیر از اینه؟
طراوت سر تکان داد.
_به نظر من مقاومت نکنین!
حسام اینبار سرش را به عقب پرتاب کرد و خندید.
_هیچ جور دیگه ای نمیشد بهت درباره این دکتر گفت. یه دروغ افتضاح حداقل باعث شد تصمیمت عوض شه.. هوم؟
طراوت کمی نگاهش کرد و ابرو بالا داد.
_ولی من به خاطر اون دروغ تصمیمم و عوض نکردم.
حسام به چشم هایش خیره شد و گفت:
_میدونم!
طراوت که سکوت کرد ، کمی به جلو خم شد و گفت:
_گاهی شرایط اجازه نمیده چیزی که میخوای و به زبون بیاری.. همین میشه که زبون چرت و پرت میگه.. ولی چشم چی ؟ چشما دروغ میگن؟
طراوت همچنان در سکوت خیره ی چشم های براق و پر از عشق و شیطنتِ او بود. چشم هایی که در یک شب همه چیز را تغییر داده بود و سرنوشت امروز را رقم زده بود.. نه! .. چشم ها دروغ نمیگفتند.. هر دو در سکوتی عجیب به هم خیره بودند که چند ضربه به در اتاق خورد. حسام دستی به موهایش کشید و کلافه گفت:
_عجب پرستار کنه ای!
اما وقتی در باز شد و به جای سودا ترانه را دید ، تازه به یاد او افتاد و گفت:
_چه زود اومدی بالا!
ترانه چشم جمع کرد و گفت:
_خیلی پرروئی.. گفتی فقط 5 دقیقه!
و همزمان جلو رفت و به طراوت سلام داد. طراوت با ذوق گفت:
_اینجا چیکار میکنی؟
کیفش را روی صندلی گذاشت و شانه بالا انداخت.
_فکر کردم با سودا زیادی حوصلت سر بره.
رو به حسام کرد و گفت:
_بابا پایین منتظره توئه.. بجنب!
حسام سری تکان داد و زیر لب چیزی گفت.. ناراضی رو به طراوت کرد و گفت:
_بحث نیمه کاره بمونه برای یه موقعی که مزاحمی نباشه. هوم؟
طراوت خندید و گفت:
_از نظر من چیز ناتمومی نمونده!
حسام کمی بی حرف نگاهش کرد و با خداحافظی کوتاهی بیرون رفت. ترانه به محض رفتنش دست روی صورت طراوت کشید و گفت:
_خیلی خوشحالم که خوبی.. دکتر میگفت عملت خیلی راضی کننده بوده!
طراوت که حسابی خسته شده بود.. کمی چشم بست و گفت:
_بدنم خیلی سنگینه.. در عین اینکه درد دارم انگار هیچ جای تنم و حس نمیکنم!
ترانه با محبت نگاهش کرد و گفت:
_نگران هیچی نباش.. خیلی زود دوباره سرِ حال میشی و با یه چشم به هم زدن هم راه میری.. فقط یکم تحمل کن.
طراوت با لبخند زیبایی گفت:
_چرا اومدی دیوونه؟ یه شب دو شب که نیست.. هفت هشت روزی باید بستری باشم.
_حوصله ی خودمم توی خونه سر رفته بود.. شبایی که اینجایی رو با سودا تقسیم میکنیم که نه حوصله تو سر بره و نه نگران من باشی. خوبه؟
طراوت لبخند نصف و نیمه ای زد.
_چرا انقدر خوبی تو؟
_کی گفته خوبم؟ هنوز بداخلاقی منو ندیدی!
ادامه دارد....????
1400/04/22 09:39?#پارت_#شانزدهم
رمان_#دوئل_دل?
طراوت بی اراده به روزهایی اندیشید که نسبت نزدیکی میان آن ها بود.. به ترانه ای که حتی در بدترین شرایط هم کوچکترین تندی نکرده بود و همیشه همانطور صبور و مهربان بود...انگار ترانه هم دقبقا به همان روزها اندیشید که اخم هایش کم کم در هم فرو رفت و آه کشید. طراوت گفت:
_فردین میدونه اومدی؟
ترانه سر تکان داد.
_سودا زنگ زد و گفت که دارم میفرستمش خونه.. داشتن حرف میزدن که اومدم بالا. برا بودن پیش دوستم نیاز به اجازه کسی ندارم!
_ترانه؟ میدونم دلخوری ولی بخدا داداشم قلبش از طلاست.. تو رو کمتر از من دوست نداره.. بهم ثابت شده. ولی این روزا خیلی فشار روشه.. ببخش اگه..
ترانه میان کلامش گفت:
_اصلا مهم نیست طراوت.. اینطوری بهتره. من انتظاری ازشون ندارم. تا همینجا هم هر کاری برام کردن از بزرگواریشون بود. مسخره ست اگه بخوام بیشتر از این انتظار داشته باشم..
به نقطه ای خیره شد و سر تکان داد. طراوت ناراحت نگاهش میکرد. شک و تردید در نگاهش هر لحظه بیشتر میشد اما باز هم مصرانه آن را پس میزد و سعی میکرد آشفتگی های مشترکِ میان آنها را به هر چیزی جز آنی که حتی فکرش هم دیوانه کننده بود نسبت دهد! کمی که گذشت ترانه گفت:
_چیزی نیاز داری؟ کاری از دستم بر میاد؟
_قبل اومدن تو پرستار همه کارام و رسید.. ناراحت نمیشی اگه بخوابم؟ نمیدونم چرا چشمام باز نمیمونه..خیلی خسته ام!
_نه عزیزم.. بخواب راحت باش.. منم کتاب میخونم.
طراوت "مرسی" آرامی گفت و چشم هایش روی هم افتاد. او ماند و فکر و خیالی که دوباره با همه ی قدرت به جانِ روح و عقلش افتاده بود.
صبحِ زود بود که همراه سودا وارد محیط خلوت پذیرش شدند. اما همین که پیش آسانسور قرار گرفت ، نگهبانِ سرمه ای پوش از داخل اتاقک شیشه ای کنار پذیرش بیرون آمد و همانطور که چشم میمالید گفت:
_خیر باشه جناب؟ مریضت و تو خواب دیدی؟
فردین که در آسانسور را باز دید ، به سودا اشاره کرد داخل برود و همزمان گفت:
_زیاد طول نمیکشه.. همراه عوض میکنیم.. منم یک ربعه برمیگردم.
_مگه کارونسراست آقا؟ بیمارستان ساعت ملاقات داره.. نمیشه!
کلافه جلو رفت و اسکناس پنجاه تومانی را در دست مرد گذاشت. با خواهش گفت:
_از نگرانی تا صبح خوابم نبرد.. زیاد طولش نمیدم.
نگهبان با لبخند نگاهی به اسکناس کرد و سر تکان داد.
_باشه ولی زود برگرد.. کله صبحی نمیدونم چه ملاقاتیه!
فردین رو برگرداند و همراه سودا سوار آسانسور شد. مقابل اتاق که ایستاد. رو به سودا گفت:
_همینجا وایستا تا صدات کنم.
سودا "چشم" گفت و منتظر ماند. دستگیره در را به آرامی پایین کشید و داخل شد. قبل از اینکه نگاهش متوجه طراوت شود ، جسمِ در خود مچاله شده ی ترانه روی
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
438 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد