438 عضو
کاناپه ی مقابل تخت توجهش را جلب کرد. جلو رفت و بالای سرش ایستاد. موهای بازش آشفته و گره خورده روی گردن و صورتش ریخته بود و سرش با حالت دردناکی به یک طرف خم شده بود. نگاهی به تخت خالی کمی آن طرف تر انداخت و اخم کرد. به طراوت نگاه کرد که معصومانه و راحت خوابیده بود. حالا با این شرایط چطور بیدارشان میکرد؟ چطور توجیه میکرد که از بیقراری تا خودِ صبح چشم روی هم نگذاشته؟
دستش را جلو برد تا تکان آرامی به شانه ی ترانه بدهد.. اما میانِ راه منصرف شد. ناخواسته قدمی جلو رفت و اینبار با دقت بیشتری روی چهره ی ترانه خیره شد. دلش میخواست زمان از کار بیفتد و ماه ها و ساعت ها نگاهش کند.. بدون اینکه خودش بداند یا وجدانی سرزنشش کند. وقتی حضورش بود ، همه ی صداهای آزار دهنده ی درونش لال میشد.. یک آرامش عجیب بود و یک خلسه ی شیرین. به راستی وجودِ این دختر برایش چه داشت؟
دستش را ناخواسته جلو برد.. میل مهارنشدنی نسبت به لمس پوست نازک گونه اش داشت. سرانگشتانش را جلو برد اما شاید تنها کمتر از نیم میلیمتر تا صورتش فاصله داشت که دستش در هوا خشک شد. چرا رفته رفته عمرِ این خلسه کمتر و خواستنش بیشتر میشد؟ واقعیت مثل غول بی رحمی که تا امروز فقط شاخ هایش را به رخ میکشید ، تمام و کمال بالای سرش قد برافراشته بود. دستش را مشت کرد و قدمِ آمده را برگشت. دستش را با ناباوری دور دهانش کشید و زمزمه کرد:
_داری دیوونه میشی فردین..
خواستنش دیگر آنقدر پررنگ و قوی شده بود که هرگاه کنارش قرار میگرفت ، تمام تنش به گز گز می افتاد. در تمام عمرش ، هیچ گاه تا این حد نسبت به حضور کسی اینگونه ضعف نداشت. انگار که ترانه اولین و آخرین نقطه ضعف زندگی اش شده بود.
با تکان سرِ ترانه ، هول شد و چند قدم فاصله گرفت. ترانه دستی به گردنش کشید و چهره اش را جمع کرد.. وقتی چشم باز کرد و موقعیتش را درک کرد ، فردین از پشت سر گفت:
_صبح بخیر!
چنان آنی و غافلگیرانه به عقب برگشت که از صدای عضله ی گردنش " آخ" بلندی گفت. دستی به شالش کشید و روی سرش مرتبش کرد. فردین جلو رفت و بدون اینکه نگاهش کند گفت:
_برای چی اومدی اینجا؟ اونم بدون اینکه به من بگی؟
ترانه کمی در جایش جا به جا شد و گفت:
_باید ازتون اجازه میگرفتم؟
_نه.. ولی ترجیح میدادم از خودت بشنوم که قراره این لطف بزرگ و به طراوت بکنی!
ترانه از جا برخاست و همراه تلخندی سرش را تکان داد. فردین که جلو رفت ، سرد و آرام گفت:
_دم دمای صبح خیلی درد داشت. بهش یه آمپول زدن و گفتن احتمالا تا ظهر امروز بخوابه!
فردین سری تکان داد و به طرفش برگشت.
_به خاطر کاری که کردی ازت ممنونم ترانه.. نمیدونم چی باید بگم.. لطف بزرگی
کردی.
_من به کسی لطفی نکردم.. دوستم بود و دلم میخواست پیشش باشم. فقط همین.
_در هر صورت ممنونم.. برو خونه استراحت کن.. سودا اومده. پیشش میمونه تا ساعت ملاقات.
کیفش را از روی صندلی برداشت و آرام گفت:
_پس با اجازتون!
در اتاق را باز کرد و بی حوصله بیرون رفت. سلام آرامی به سودا داد و بی توجه به آسانسور از پله ها پایین رفت. نگاهی به ساعتش انداخت.. شش و نیم صبح بود. حسام نیم ساعت دیگر میرسید اما نه حوصله و نه اعصاب منتظر ماندن نداشت. وارد حیاط بیمارستان که شد ، با صدای فردین به پشت برگشت.
_چند لحظه صبر کن!
با اخم به جایی چشم دوخت و منتظر ماند. فردین جلو آمد و گفت:
_میرسونمت!
دست خودش نبود که دلخور نگاهش کرد و گفت:
_ممنون.. لطف دارین. خودم میتونم برم!
رو برگرداند تا برود که فردین دستش را گرفت.. همین که برگشت و به دستِ فردین نگاه کرد ، فردین دستش را رها کرد و گفت:
_چرا اینجوری میکنی؟
با بغض زمزمه کرد:
_من یا شما؟
فردین نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
_صبح زود ماشین پیدا نمیشه.. میرسونمت!
دیگر نای مخالفت نداشت. همراهش تا ماشین رفت و سوار شد. فردین در سکوت ماشین را از محوطه خارج کرد و به طرف خانه ی ترانه رفت. ترانه نگاهش را به منظره ی تابستانیِ شهر دوخت.. کرکره ی مغازه ها یکی یکی بالا میرفتند و شهر جان میگرفت. آرام گفت:
_چه صبح عجیبی!
فردین نگاهش کرد.. وقتی که چشم های او نمیدید ، بهترین موقعیت بود برای یک دلِ سیر نگاه کردن و حسرت خوردن.
_باید بیشتر مراقب باشی ترانه... دیشب با کی اومدی بیمارستان؟
ترانه سرد گفت:
_بابا!
پوزخندی زد و آرام تر گفت:
_نمیدونم نگرانیتون بابت چیه.. یه جوری رفتار میکنین انگار براتون خیلی مهم ام!
فردین ماشین را گوشه ای نگه داشت و به طرفش برگشت. این مسئله را همین امروز باید حل میکرد.
_به من نگاه کن ترانه.. بچه شدی که قهر میکنی؟
ترانه رو برگرداند و با بغض گفت:
_من یا شما که حتی دیگه رومم نگاه نمیکنین؟مگه چیکار کردم؟ چه بی احترامی کردم؟ چه خطایی؟ خب بهم بگین.. بهتر از اینه که اینجوری محکوم به بی محلی و اخم بشم!
فردین بی حرف نگاهش کرد. در زندگی برای اولین بار حرفی برای گفتن نداشت. ترانه سر پایین انداخت و افزود:
_هرچی فکر میکنم.. هرچقدر به مخم فشار میارم چیزی پیدا نمیکنم که بابتش شده باشین این آدم جدیدی که میبینم.. درست مثل اوایل که حس میکردم دوست ندارین سر به تنم باشه..
چشم های پر از بغضش را به چشمِ فردین دوخت و زمزمه کرد:
_چرا؟
نفس فردین در حال بند آمدن بود.. مگر در مقابلِ این چشم های لعنتی زبان به دروغ قانع میشد؟ دستی به صورتش کشید و اولین چیزی که در ذهنش آمد را به زبان آورد.
_حس
میکنم خیلی بهم وابسته شدی.. من تو رو از توی اون روستا بیرون نکشیدم که اینجا به من تکیه کنی.. قول داده بودی رو پای خودت بایستی.. فقط خودت و آیندت برات مهم باشه.. چرا باید اخم و سرسنگینی من برات مهم باشه؟
ترانه ناباور نگاهش کرد.. سر از حرف های ضد و نقیضش در نمی آورد. حس متهمی را داشت که با زور از او اعتراف میگیرند.
_من به کسی وابسته نیستم.. من فقط براتون احترام قائل بودم.. برای حمایتتون.. برا زحماتتون. انقدر زیاد که قبل از پدرم حساس ترین موضوع ها رو با شما در میون گذاشتم..
سرش را تکان داد و پوزخندی زد:
_ولی میبینم که شما هر جوری دوست داشتین برداشت کردین.. خیلی جالبه..
_ترانه..
_هیچی نگین.. از اینی که هست بدترش نکنین باشه؟ از اولش هم انتظاری نبود.. قرار نبود شما جایی تو زندگی من داشته باشین..شما مسئول حماقتای من نبودین.. منم نه وابسته ی شما و نه وابسته ی محبتای عجیب و غریب شما نیستم.
در را باز کرد و گفت:
_خواهش میکنم فراموش کنین که اصلا کسی به اسمِ ترانه تو زندگی برادرتون بوده..
نگاهش کرد و با بغض افزود:
_ولی من نمیتونم مردی رو فراموش کنم که باهاش زندگی کردن و یاد گرفتم.. همیشه براتون ارزش و احترام زیادی قائلم.. اما از دور! چون انگار صمیمیت بینمون واقعا آزاردهنده و بی معنی شده!
پیاده شد و در را پشت سرش بست.. فردین هر دو دستش را بالا برد و با تمام قدرت به فرمان کوبید. از پشت شیشه دید که ترانه آرام به طرف پیاده رو رفت.. "لعنتی" بلندی گفت و پیاده شد. پشت سرش دوید و نفس نفس زنان گفت:
_ترانه..
وقتی ترانه سربرگرداند ، از خیسی پای چشم هایش آتش گرفت.. قبل از اینکه چیزی بگوید ترانه گفت:
_تو رو خدا برین.. از این خراب تر و بدترش نکنین.. نیازی نبود حتما توی سرم بکوبین که چقدر پشتم به حمایتاتون گرم بود.. من نگفته بودم پیدام کنین.. من نخواستم انقدر توی زندگیم پر رنگ بشین که..
دستش را جلوی دهانش گذاشت.. فردین جلو رفت.. سینه اش از دردی عجیب تیر میکشید.. چه میشد اگر میانِ همین پیاده روی خلوت او را در آغوش میفشرد و میگفت که چگونه با همین حرف های ساده داشت دین و ایمانش را از کف میداد؟
_ترانه منظورم و اشتباه متوجه شدی.. من نه آدم منت زدنم.. نه انقدر پست که بخوام همه ی کارایی که از ته ته دل بوده رو اهرم فشار کنم برای تو..
دستی میان موهایش کشید و گفت:
_ولی درک نمیکنی.. چیزایی هست که..
بی شک چیزی تا دیوانه شدنش نمانده بود. لب هایش را روی هم فشرد و بی حرف به ترانه نگاه کرد. ترانه دستش را زیر چشم کشید و گفت:
_میدونین چیه؟ بعضی وقتا بعضی چیزا خیلی زود دل آدما رو میزنه.. نمیدونم دقیقا با کمک به من و زندگیم کدوم حس
انسانیتون ارضا شد ولی..
کمی جلو رفت و از لای دندان هایش با حرص و بغض گفت:
_حق نداشتین انقدر بهم نزدیک بشین که با بی تفاوتی و اخمتون به خودم و شخصیتم شک کنم.. شما هیچیم نبودین.. هیچی هم نیستین.. هیچی!
قطره درشتی از اشک جلوی پایش ریخت و سفت و سخت زمزمه کرد:
_خواهش میکنم تا جایی که ممکنه دیگه همدیگه رو نبینیم.. بذارین هم من آروم باشم ، هم شما!
گفت و بدون لحظه ای مکث به طرف خیابان رفت. شاید رفتن و سوار ماشین شدنش چند ثانیه هم طول نکشید.. اما تک تک ثانیه ها تا زمانی که از مقابل چشم های او محو شود شبیهِ سال های طولانی و سیاه بود . قلب عصیان میکرد و عقل به پاهایش فرمانِ ایست داده بود.. دنیا در اطرافش میچرخید و او مجبور بود مثلِ همه ی زندگی اش ، روی یک نقطه ی معلوم بی حرکت و ساکن بماند.
نگاهش به نوک کفش هایش بود که بی حواس در هوا تاب میداد و ذهنش درگیر کسی که کنارش نشسته بود و انگار درست از میان صفحه های ورق خورده و سوخته ی زندگی اش به یکباره بیرون پریده بود. دیدنش هم حس خوبی بود و هم حسی بد! گیج بود... این حضور ناگهانی گیج و سردرگمش کرده بود. پیراشکی که مقابلش قرار گرفت ، سرش را برگرداند و دقیق نگاهش کرد. چقدر تغییر کرده بود.
_هنوزم از دهنی بدت میاد؟
دستش را جلو برد و از گوشه ی سالم پیراشکی ذره ای کند و در دهان گذاشت. آه عجیبی کشید و گفت:
_هنوزم باورم نمیشه ، بعدِ این همه مدت..
لبش را پایین کشید و متعجب به نقطه ای خیره شد. میترا نگاهش را به رو به رو دوخت و همانطور که پیراشکی اش را میخورد گفت:
_من باید باورم نشه.. خیلی ها دوستای دبستانشون و بعد بیست سال میبینن.. ولی وقتی کنار هم میشینن جز سلامتی برای هم خبری ندارن..
به طرف ترانه برگشت و گفت:
_این همه اتفاق افتاد.. من کجا بودم؟
ترانه بی اراده پوزخند زد.. سهم میترا در زندگی اش ، به اندازه ی همان گذشته ی سوخته و تمام شده بود.. شاید هم کمتر..
_خودت خواستی نباشی.. البته خوب هم شد.. موندن با کسی مثل من فقط افسرده ت میکرد.
میترا ناراحت نگاهش کرد. کمی روی نیمکت جا به جا شد و نزدیک تر نشست. سر روی شانه ی ترانه گذاشت و گفت:
_باهام اینجوری حرف نزن ترانه.. به خدا ، به جون مادرم یک سال بعد ندیدن تو مثلِ چی پشیمون شدم.. در به در دنبالت گشتم ولی نشونی ازت نبود. حتی خواهرتم خونشو عوض کرده بود. میدونی چقدر گریه کردم؟ بچه بودم.. مگه یه دختر هجده ساله چقدر مغز تو کلشه؟
ترانه لبخند محزونی زد و گفت:
_پشت گوشی که گفتم دلگیر نیستم..
میترا نگاهش کرد.
_من میشناسمت.. چرا انقدر بی احساس شدی پس؟ یکبار درست و حسابی بغلم نکردی بعد این همه مدت!
ترانه دستی به چشم هایش کشید.. میترا
آنقدر آنی و قوی از زندگی اش کنار کشیده بود که محال بود با همین چند کلمه دوباره به روزهای قبل برگردند.. دلش نمیخواست دلش را بشکند اما در حقیقت دیگر حوصله ی ناز کردن و حرف و حدیث شنیدن را نداشت. نگاهی به ساعت کرد و گفت:
_گفتی نامزدت 5 میاد دنبالت.. چهار و ربعه.. دیر نشه؟
میترا چشم ریز کرد و دلخور گفت:
_داری دکم میکنی؟ چرا انقدر بی انصافی؟
_دک چیه دیوونه؟ خب خودت گفتی آدم حساسیه!
میترا پیراشکی اش را در دست فشرد و غرق در فکر گفت:
_آره.. یکم حساسه.. البته یه خورده بیشتر از یکم.. ولی دوسم داره.. منم دوسش دارم.. اصلا خل و دیوونه همین غیرتی بازی هاش شدم دیگه!
شانه بالا داد و لبخند زد:
_بهم میگه حق نداری کار کنی.. هر چی خواستی باید از خودم بخوای.. برعکس خیلی زنا که مرضِ استقلال دارن من اصلا بهم برنمیخوره.. وقتی انقدر دوستم داره که نمیخواد خسته و کلافه شم چرا باید ناراحت شم؟ مگه نه؟
ترانه لبخندی ظاهری زد و گفت:
_آره خب!
میترا نگاهی به ساعتش انداخت و برخاست.
_ولی جدی جدی دیر شد.. پاشو تا یه جایی با هم بریم.. منم اینو بخورم تموم شه تا حمید تو دستم ندیده و دیوونه نشده. آخه دوست نداره تو خیابون چیزی بخورم!
ترانه از جا برخاست و گفت:
_تو برو.. من یکم دیگه میشینم سرم هوا بخوره بعد میرم.. خونه زیاد دور نیست.
_ببخشید تو رو خدا.. دوست داشتم بیشتر حرف بزنیم. ببین دیگه نری حاجی حاجی مکه ها؟ قرار بذاریم یه روز بریم پیتزایی جایی. ببینم میتونم حمید و بپیچونم؟
برای خاتمه دادن به پرحرفی میترا سرش را جلو برد و گونه اش را بوسید.
_برو تا دیر نشده.. زنگ میزنیم هماهنگ میشیم.
میترا"اوکی" پر شوری گفت و با بوسه ای روی گونه اش از او دور شد ، وقتی دوباره روی نیمکت نشست ، حس میکرد به اندازه ی تمام سال های دردناکی که سپری شده بغض دارد.. دست به سینه به منظره ی رو به رو خیره شد. طراوت امروز مرخص شده بود اما تنها به زنگ کوتاهی اکتفا کرده بود.. سه روزِ بعد مراسم عقد و جشن بود.. این را از کارتی که حسام به خانه آورد فهمید.. چقدر *** بود که خیال میکرد حد اقل به اندازه ی یک دعوتِ حضوری پیشِ فردین اعتبار و ارزشی برایش مانده.. دلش نمیخواست دیگر حوالیِ آن خانواده باشد.. باید همه ی خاطره ها را همراه با نامشان دفن میکرد. سخت بود اما ممکن بود!
_خانم؟ خانم؟
سرش را برگرداند و توجهش به پسرک ده دوازده ساله ای افتاد که با سر و روی کثیف مقابلش ایستاده بود. لبخندی زد و به فال هایش نگاه کرد. دلجویانه گفت:
_فال نمیخوام!
پسر با اخم کاغذ را مقابلش گرفت و گفت:
_این مال توئه!
ترانه با تعجب نگاهی به کاغذ سفید تا شده کرد و گفت:
_مالِ من؟
_آره.. اون آقا داد..
گفت بدمش به شما!
ترانه سر برگرداند و به مسیری که پسرک اشاره میکرد نگاه کرد. وقتی چیزی ندید گفت:
_کدوم آقا؟ چه شکلی بود؟
پسرک شانه بالا انداخت و گفت:
_مگه تو ترانه نیستی؟
ترانه با سر تایید کرد.
_خب گفتش بدمش به تو!
ترانه کاغذ تا شده را باز کرد و نگاهی به محتوای چند خطی آن انداخت. پسرک خواست از کنارش برود که دستش را گرفت و گفت:
_آقایی که اینو داد بهت چه شکلی بود؟
پسر که کلافه شده بود عصبی گفت:
_خوشتیپ.. ماشینشم قشنگ بود.. قد بلند.. شبیه ورزشکارا بود..
ترانه زیر لب گفت:
_فردین..
_آها همین.. رفیقشم فردین گفت بهش..
ترانه سر تکان داد و رفتن پسرک را نگاه کرد. کاغذ را باز کرد و با دهانی نیمه باز و چشمانی متحیر ، دوباره نگاهی به نوشته انداخت.
"سه روز بیشتر وقت نیست.. بذار این مشکل حل بشه.. بذار دوتایی حلش کنیم ترانه.. نذار برای همه چی دیر بشه!... قبل از اینکه خیلی دیر بشه و هر دومون پشیمون بشیم ناگفته ها گفته شه!.. اگه تو هم مثلِ من خسته ای ساعت 6 عصر هتل قو منتظرتم... به پذیرش فامیلیت و بگی راهنماییت میکنن تا اتاق.. خواهش میکنم ترانه... بیا! "
عرق دانه دانه روی پیشانی اش جا گرفت..حالا باید چه میکرد؟ ده ها بار نوشته ها را خواند.. چرا همه چیز انقدر عجیب و غیر قابل باور شده بود؟ مگر اصلا با فردین چه مشکل حل نشده ای داشت؟ چه مشکلی که او را تا آن هتل بکشاند؟ اصلا چرا این قرار ملاقات در مکان دیگری بود؟ اتاقِ یک هتلِ دیگر! سر در نمی آورد.. گیج بود... خیلی گیج تر از آنکه بتواند تمام زوایا را بررسی کند!
همانطور که به طرف خروجیِ فضای سبز قدم برمیداشت ، گوشی را داخل کیفش بیرون کشید. دستش تا روی نام فردین رفت و مکث کرد.. چرا تماس نگرفته بود؟ اصلا چرا پیامک نداده بود؟ دستی به پیشانی اش کشید و آشفته به اطراف نگاه کرد. یعنی اتفاقی افتاده بود که فردین را وادار به چنین کاری کند؟ او را میشناخت.. نه اهل قرارهای معنی دار بود و نه فکرهای غلط.. ولی یک اتاق در هتلی ناشناس عقلش را ناخداگاه تا جاهایی میبرد که به پاهایش فرمانِ ایست میداد. نه... باید با کسی مشورت میکرد.. درمانده و نگران به مخاطب های گوشی اش نگاهی انداخت. شاید بهتر بود با حسام در میان میگذاشت.. ولی اگر واقعا این قرار برای حلِ یک مشکل بود چه؟ آن وقت فردین چقدر دلخور میشد وقتی او را در کنارِ حسام میدید؟
با حالی زار به زیر پاهایش خیره شد و اندیشید.. ساعت پنج و نیم بود...باید میرفت! حد اقل برای خاتمه دادن به این موش و گربه بازی ها باید میرفت. قدم هایش را مصمم تر برداشت و دستش را برای سمند سبز رنگی بالا برد. داخل ماشین نشست و آدرس را به راننده داد. استرس امانش را
بریده بود. کارش حماقته محض بود.. اما کارِ فردین چه؟ او که پسر دبیرستانی نبود.. اصلا چرا با یک پیامک از او نخواسته بود بیاید؟ داشت دیوانه میشد.
_خانم هتل قو اینجاست!
نگاهی به نام هتل انداخت و تشکر کرد. پول را مقابل راننده گرفت و با قدم هایی لرزان و نامطمئن داخل شد. پذیرش کوچک هتل شلوغ و پر ازدحام بود. انگار که اراده ی تصمیم گیری نداشت و پاهایش او را با زور به هر طرفی میخواست میکشاند. نفهمید کِی مقابل متصدی قرار گرفت. وقتی مرد پرسید "امرتون؟" کیفش را در دست فشرد و با استرس گفت:
_من.. یعنی به من گفتن که بیام اینجا!
مرد که از صحبت هایش چیزی نفهمیده بود ابرو بالا داد و خواست چیزی بگوید ، که از آن طرف پسرکی ریز نقش با صدا گفت:
_خانم چند لحظه میاین اینجا؟
سربرگرداند و نگاهش کرد.. آهسته جلو رفت و آرام گفت:
_من نیک روش هستم.. به من گفتن اگه خودمو..
_چرا اومدی صاف جلو پذیرش خانم؟ اگه بفهمن برام دردسر میشه..
پسر نگاهی به اطراف کرد و گفت:
_اتاق 12 طبقه ی اول.. زیاد جلوی دوربین جلوی آسانسور نباش.. من مابقی کارا رو حل میکنم. هر وقتم خواستی بیای بیرون قبلش به من خبر بدین!
هاج و واج نگاهش کرد.. دهانش خشکِ خشک شده بود و چیزی نمانده بود که چشم هایش از حدقه بیرون بزند. پسر که تعللش را دید گفت:
_برو دیگه حالا دو ساعت ایستاده بر و بر منو نگاه میکنه!
سپس بی ملاحظه دست پشت شانه اش گذاشت و به طرف آسانسور هولش داد. حس کسی را داشت که سرش به جایی خورده و از ضربه اش هنوز منگ است.. چه کار میکرد؟ کجا میرفت؟
در آسانسور که باز شد ، آرام و با ترس از آن بیرون رفت.. سه اتاقِ کوچکِ کنار هم توجهش را جلب کرد. شماره ی 12 به چشمانش دهن کجی میکرد. پاهایش همانجا رو به روی آسانسور قفل شد.. نه! با وجود اعتمادش به فردین باز هم این کار درست نبود! با یک حرکتِ آنی قبل از بسته شدن درِ آسانسور داخل پرید و ضربه ای به دکمه زد. وقتی آسانسور در پذیرش توقف کرد ، با همه ی توان خودش را بیرون پرت کرد. پسرک از پشت پیشخوان هاج و واج نگاهش کرد. بی توجه به نگاهِ او قدم هایش را تند ترکرد و از هتل بیرون رفت. تازه داشت هوا را داخل ریه هایش حس میکرد.. انگار جان دوباره به تنش برگشته بود. کنار خیابان منتظر تاکسی خالی ایستاد و به محض ایستادن ماشین سوار شد. تا رسیدن به خانه چشم هایش را بست و سرش را به پشت صندلی تکیه داد.
این اولین باری بود که از درِ سمت خودش وارد میشد. کلید را آرام داخل قفل چرخاند و بالا رفت. در دلش دعا کرد ترنم یا مادرش بالا نباشند. وقتی با واحد خالی رو به رو شد نفس عمیقی کشید و خودش را روی تخت گوشه ی اتاق پرت کرد. چرا فردین باید همچین
کاری میکرد؟ به چه حقی؟ نگاه های معنادار پسرک از جلوی چشم هایش کنار نمیرفت.. طوری رفتار میکرد که انگار...
عصبی از جا برخاست و چنگی به کیفش زد. نامه را بیرون کشید و دوباره خواند. سر تکان داد و گفت:
_یعنی چی؟
کمی اندیشید. انگار واقعا راه دیگری نبود. تردید را کنار گذاشت و گوشی را دست گرفت. عصبی تایپ کرد:
"نمیدونم چرا اینکار و کردین.. نمیخوامم بدونم.. ولی انگار دیگه واقعا نه من شما رو میشناسم نه شما منو! باورم نمیشه.. فکر میکردم خیلی خوب میشناسمتون ولی اشتباه میکردم! نمیدونم چرا بهم پیام ندادین.. اصلا نمیخوامم که جوابی به پیامم بدین.. نمیدونم منظورتون از مشکل چی بود...فقط بدونین این رسمش نبود!"
قبل از اینکه پشیمان شود پیام را فرستاد . کشوی پاتختی را بیرون کشید و قرص خواب آوری برداشت. دلش نمیخواست امشب کسی مزاحم خلوتش باشد. همانطور که قرص را بدونِ آب فرو میداد ، شماره ی مادرش را گرفت و گفت:
_من بالا ام.. میخوام زود بخوابم.. خواهشا برای شام و چیز دیگه ای بیدارم نکنین.
_ترانه جان؟ کِی اومدی مادر؟ خوبی؟
_خوبم.. خواهش میکنم بذار استراحت کنم.
_حالا که تازه ساعت هفته.. چه وقت خوابیدنه آخه؟
_گفتم که میخوام زود بخوابم.. شب بخیر!
گفت و بدون اینکه منتظر جوابی باشد گوشی را قطع کرد و با حرص روی پاتختی کوبید.. با همان مانتو و شلوار روی تخت دراز کشید و ساعدش را روی چشم هایش گذاشت.
نمیدانست چقدر گذشته که با صدای ویبره ی شدیدی چشم باز کرد. اتاق تاریکِ تاریک بود و تنها نوری که دیده میشد نور کم سوی گوشی بود. چراغ مطالعه ی روی میز را روشن کرد.. یک لیوان آب روی میز بود.. نگاهی به پتویی که رویش کشیده شده بود کرد و آن را کنار داد. دل مادرش طاقت نیاورده بود و سر زده بود. چشم هایش را با دست مالید و گوشی را دست گرفت. پنجاه تماس بی پاسخ و ده پیام داشت. نگاهی به ساعت گوشی انداخت که یازده شب را نشان میداد. آخرین پیام را گشود.
"باز میکنی یا بابات اینا رو بیدار کنم ترانه؟"
با ترس پیامِ های قبل را خواند:
"جلوی درم باز کن!"
"ترانه کجایی نگرانتم.. دارم میام اونجا حرف بزنیم"
ناگهانی از جا برخاست و به طرف پنجره رفت. سرش را که بیرون برد ، فردین از داخل ماشین چراغ داد. دستش را جلوی دهانش گذاشت و نگاهی به راه پله انداخت. میدانست ساعت که از ده بگذرد همه در خانه میخوابند..نمیدانست باید چکار کند که پیام دیگری آمد.
"بذار بیام بالا ترانه.. نگرانم...یا حد اقل تو بیا پایین.. یکم حرف بزنیم بعد میرم"
دست هایش لرزید و تایپ کرد:
"درو باز میکنم.. آروم بیاین بالا"
دکمه ی آیفون را فشرد و شالش را روی سرش گذاشت. منتظر وسط اتاق ایستاد که صدای
قدم های فردین را شنید.. درِ نیمه باز را باز کرد و داخل آمد.. چهره اش زیاد واضح نبود.. ترانه آرام گفت:
_برای چی اومدین؟
فردین چند قدم جلو رفت.. آشفتگی از سر و رویش میبارید. عصبی گفت:
_چرا جواب گوشیت و نمیدی؟ میدونی با اون پیامت منو تو چه حالی گذاشتی؟
چشم های پف کرده ی ترانه را که دید عصبی دستی میان موهایش کشید و گفت:
_منو از نگرانی میکشی بعد میگیری میخوابی؟ چی رو میخوای ثابت کنی ترانه؟
ترانه پوزخند زد.
_جالبه که بدهکارم شدم.. واقعا فکر نمیکردم حرفی برای گفتن داشته باشین!
_میشه واضح حرف بزنی؟
ترانه قدمی جلو رفت و همانطور که یک چشمش به راه پله بود ، با صدایی آرام اما عصبی گفت:
_تو همه ی این مدت مثل چشمام بهتون اعتماد داشتم.. از خصوصی ترین مسائل زندگیم خبر داشتین.. پاش افتاد با هم تنها شدیم.. جاش شد تک و تنها درد و دل کردیم.. من تو بغلِ شما گریه کردم.. دردام و زار زدم.. به وقتش رو سینه ی شما ضجه زدم.
سرش را تکانی داد و افزود:
_حقم این نبود.. برای خودم متاسفم.. برای شما متاسفم.. امروز فهمیدم چقدر اشتباه کردم.. چقدر ساده بودم. دوست ندارم قضاوتتون کنم ولی.. ولی هیچ توجیهی براش وجود نداره.. هیچی..
فردین وا رفت.. آنقدر شوکه شد که حتی توان پلک زدن هم نداشت..قلبش را دیگر در سینه حس نمیکرد.. یک اسم مقابل چشم هایش پررنگ شد "علیرضا" قدمی جلو رفت و با صدایی شکسته گفت:
_ترانه..
_قبلا هم بهتون گفتم.. من به حد کافی زخم خوردم.. به اندازه ی کافی کشیدم..به وقتش انقدر خرد شدم که حالم از زن بودنم به هم خورد.. چه نیازی بود به این بازی؟ چرا دست از سرم بر نمیدارین؟
فردین مستاصل نالید:
_میدونم.. یه لحظه به من اجازه بده حرف بزنم.. برات توضیح میدم!
_نیازی نیست چیزی رو توضیح بدین.. همه چی کاملا واضح و روشن بود.
فردین جلو رفت و دقیقا مقابل ترانه ایستاد.. باید قبل از اینکه دنیا به پایان برسد کاری میکرد. دستش را بی اراده جلو برد و دو طرف صورتش را گرفت. چهره اش زیر نورِ ملایم چراغ مطالعه معصوم تر شده بود. حالا که دست دلش رو شده بود نباید اجازه میداد احساسش اینگونه قضاوت شود.. آن هم وقتی لبریز بود از عشق و خواستنش.. ملایم ولی غمگین گفت:
_میدونم در موردم چه فکری میکنی.. میدونم پیش چشمت چقدر پست شدم.. ولی به جونِ عزیز ترین کسم که..
چشم بست و با صدایی دورگه گفت:
_به جونِ عزیزترین کسم که شدی خودت اینجوری نیست.. من سواستفاده گر نیستم.. من پست نیستم.. میدونم اشتباه بود.. میدونم نباید میشد ولی شد.. دست خودم نبود ترانه.. به مرگِ خودت نبود!
چشم های ترانه مسخِ تیله های گرم و سیاهی بود که زیر نورِ این چراغِ کم سو ، با تمام قدرت میدرخشید..
چشم هایی که امشب انگار از همیشه عجیب تر بود.. این خواب بود.. نمیتوانست حقیقت باشد.. قطره ی اشکی از چشمش چکید اما میانِ راه اسیر انگشت فردین شد.. امتداد انگشت فردین از روی اشک تا کنار موهایش رفت و با احساس گفت:
_وقتی فهمیدم که دیگه خیلی دیر شده بود.. میفهمی دیر برای مرد یعنی چی؟ برای من یعنی چی؟ یعنی وقتی که دیدم ذره ذره توی خونمی.. نمیدونم چجوری بگم تا بتونی این حس و درک کنی.. حسی که هیچ وقت کثیف نبود.. نگاهِ من به تو هیچ وقت فراتر از نگاهِ یه برادر نرفت.. ولی وقتی نسبتا عوض شد ، وقتی روزگار ورق خورد شکلِ این احساسم عوض شد ترانه.. نمیتونستم بگم چون درست نبود.. میدونی کجای این دنیا ایستادم؟ با قلبی که دیگه مالِ خودم نیست و قراره تا سه روزِ دیگه بند تعهد بهش ببندم.. حسِ منو نمیفهمی.. درک نمیکنی!
چشم های ترانه رو به پایین سُر خورد و همزمان نگاهِ فردین روی لب های او ثابت شد.
_خواستنت حتی از خواستن سیبِ سرخِ بهشتم ممنوع تره.. نمیدونم قراره با این حس به کجا برسم.. نمیدونم ولی..
قبل از اینکه اراده را از کف بدهد دستش را پس کشید و رو برگرداند. هر دو دستش را داخل موهایش فرو برد.. دیگر اختیاری از خودش نداشت.. انگار که فردین به تسخیر موجود تازه ای در آمده بود.. یقین داشت اگر لحظه ای دیگر در این اتاق میماند همه ی پل های پشت سرش را خراب میکرد. چشم بست و عطر حضورش را نفس کشید.. با صدایی که صدها بار در گلویش شکست تا راهی برای خروج بیابد گفت:
_امشب و فراموش نمیکنم ترانه.. حق داری اگه نبخشی... برای همین نمیخواستم بفهمی.. این درد برای خودم بس بود..
ترانه با صدایی لرزان گفت:
_برای همین میخواستی توی اتاقِ اون هتل باهام حرف بزنی؟ اگه قرار نبود بفهمم میذاشتی توی برزخِ خودم بسوزم.. چرا..
فردین به طرفش برگشت.. هوش و حواسش که به کار افتاد ، گوشه ی چشم هایش چین خورد و گفت:
_هتل؟ کدوم هتل؟
ترانه با تلخندی سر تکان داد. نامه را از داخل کیف بیرون کشید و مقابل فردین گرفت.
_هرجوری فکر میکنم بازم راه های بهتری بود.. چیزی که کمتر قلبم و درد بیاره.. ولی شما بدترینش و انتخاب کردی!
فردین با وحشت نگاهی به نوشته ها کرد.. اتاق داشت دور سرش میچرخید.. متنِ این نامه... پیام های ترانه.. حرف های امشب.. حرف های او! چه کار کرده بود؟!!
_این نامه رو کی بهت داده؟
_حالا هم میخواین انکار کنین؟
دوباره چشم به نوشته ها دوخت.. خدا را زیر لب صدا زد.. یک بازی ، یک سوتفاهمِ وحشتناک چطور باعث شده بود دار و ندارش را روی دایره بریزد؟ رو به ترانه گفت:
_واقعا فکر کردی من اهلِ این کارام؟ یعنی اصلا منو نشناختی؟
وحشت در کمتر از چند ثانیه در چشم های ترانه
لانه کرد. با ترس گفت:
_شما..
_نگو پا شدی رفتی ترانه.. جونِ هر کی دوست داری نگو رفتی!
ترانه دستش را جلوی دهانش گذاشت و نشست.. اینجا چه خبر بود؟ فردین کاغذ را در دست مچاله کرد و چند قدم آن طرف تر رفت. گوشی را از داخل کتش بیرون کشید و شماره ی منصوری را گرفت.. به محض جواب دادنش گفت:
_کجایی؟
_خونه.. چیزی شده؟
_تا نیم ساعت میام اونجا!
گوشی را که قطع کرد و برگشت ، از دیدن چهره ی بی رنگِ ترانه عصبی تر از قبل شد. دستش را روی بازویش گذاشت و سعی کرد به گندی که بالا آمده بود نیاندیشد. آرام گفت:
_پاشو برو پایین بخواب.. یه نفر داره باهامون بازی میکنه.. بد داره بازی میکنه و این اصلا خوب نیست. خواهش میکنم ترانه.. خواهش میکنم تا وقتی نگفتم پا از خونه بیرون نذار.. باشه؟
ترانه سر تکان داد.. به چشم هایش خیره شد و گفت:
_فردین..
فردین از لحن کلامش پی به همه چیز برد.. لحظه ای چشم بست و با درد گفت:
_هیچی نگو ترانه.. هیچی.. باشه؟
دخترک که با بغض سر تکان داد ، کاغذ مچاله شده را در دست فشرد و بی معطلی از خانه بیرون رفت.
منصوری نگاهی دوباره به کاغذ انداخت و همانطور که پیپ را از میان دست فردین بیرون کشید و پک عمیقی زد ، گفت:
_شرایط عجیبیه.. مغزم هنگ کرده.. نمیدونم چی باید بگم.
فردین نگاهی به پیپ انداخت و کلافه گفت:
_خانومت نبینه شاکی شه؟ حالا تو این سن و سال بشیم رفیق ناباب!
علیرضا غرق در فکر سر بالا انداخت. فردین دوباره سرش را میان دستانش گرفت و گفت:
_اصلا نمیفهمم علیرضا.. کی؟ برای چی باید همچین بازی مزخرفی راه بندازه؟ حمیدرضا محمودی کیه ؟
_مطمئنی دشمن یا بدخواهی با این اسم نداری؟ خوب فکر کن رادین.. اصلا شاید مسئول پذیرش هم دستی تو کار داشته و الکی گفته؟
فردین پیپ را پس گرفت و چند پک محکم و عمیق زد.. دودش را بیرون فرستاد و چهره اش را با انزجار جمع کرد.
_خودم دیدم اتاق به این اسم رزرو شده بود... پسره رو تهدید کردم تا از زبونش حرف کشیدم.. گفت دو تا جوون بودن که تو جیبش پول گذاشتن و خواستن قوانین هتل و دور بزنه.. میگفت از این موردا زیاد پیش اومده که جوونی اتاق میگیره و بعد منتظر میشه که..
چنگی به موهایش زد و حرفش را نیمه تمام گذاشت.. منصوری دست روی شانه اش گذاشت و گفت:
_در هر صورت این حمیدرضا هر کی بوده خیلی خوب از همه چی خبر داشته!
اشاره ای به نوشته ها کرد و گفت:
_ببین.. هر کی بوده میدونسته سه روز دیگه عروسیته.. از حست به ترانه هم خبر داشته که تو نامه براش نوشته سه روز وقت هست برای تموم کردن این مشکل!
_همین داره خفم میکنه.. همین دیوونم کرده.. آخه کی؟ برای چی؟
_به اونش تو باید فکر کنی فردین.. خوب فکر کن ببین به نفعِ کی میتونه
باشه این موش و گربه بازی؟
فردین سکوت کرد اما علیرضا کمی نزدیک تر شد و گفت:
_فردین جان.. میدونم باز آتیشت تند میشه ولی حدسه.. الآن تو این شرایط از هیچ کسی هیچ کاری بعید نیست.. خصوصا که زنا احساسی ان و نمیشه که..
_نه علیرضا.. شاید تو موارد دیگه حق با تو باشه ولی لیدا رو میشناسم.. اهل این بازی های کثیف نیست.. اصلا فکرشم نکن!
_نمیدونم چی بگم!
فردین سرش را عقب برد و روی لبه ی کاناپه گذاشت.. چشم بست و آه کشید.. تصور اتفاقاتی که افتاده بود راه نفسش را تنگ میکرد.. داشت به لحظه لحظه ی آن گفت و گوی لعنتی می اندیشید که علیرضا گفت:
_برای کدومش بیشتر ناراحتی؟
فردین یکی از چشم هایش را باز کرد که منصوری ادامه داد:
_این جریانات؟ یا تله ی خدایی که گره زبونت و باز کرد و به کمکش دست دلت براش رو شد؟
فردین هر دو دستش را قلاب کرد و روی پیشانی اش گذاشت. سیبک گلویش چند بار بالا و پایین شد و همانطور چشم بسته و خفه گفت:
_از من داغون تر دیدی علیرضا؟ از من بیچاره تر؟ سه روز دیگه قراره داماد بشم.. قراره با لیدا برم زیر یه سقف ، ولی هنوز انقدر اراده ندارم که تو خونه ی ترانه حتی مثل آدم نفس بکشم.. چمه من؟ چرا انقدر بیچاره و ضعیف شدم؟
_خاصیت عشقه مردِ مومن.. قوی و ضعیف نمیشناسه.. وقتی درگیرت کنه ذره ذره تو رو توی خودش حل میکنه.. یه وقتی به خودت میای میبینی هیچی ازت نمونده.. تماما در اختیارشی.. شدی یه آدمِ دیگه..
دست خودش نبود وقتی طرح چهره ی ترانه ، میان آن نور ضعیف و نیمه تاریک مقابل چشم هایش جان گرفت.. تک تکِ اعضای آن صورت دلنشین را از نظر گذراند و وقتی نوبت به آن لبهای نیمه باز و صورتی رسید ، آنی و پر تشویش از جا برخاست و دستی به سر و صورتش کشید.
_دارم دیوونه میشم علیرضا.. عقلم و دارم از دست میدم. سی و دو سالمه ولی انگار هیچی نیستم.. دیگه حتی نمیتونم افکارم و کنترل کنم.. خودش تا هرجایی که دلش بخواد میره.. بی حد و مرز..
علیرضا لبخند کمرنگی زد و گفت:
_افسارش و بگیر دستت مرد.. مبادا جایی بره که دیگه نتونی به واقعیت برش گردونی..
کمی مکث کرد و جدی تر گفت:
_میخوای با این افکار زنت و خوشبخت کنی؟ وقتی دائم تو فکر یکی دیگه ای؟ وقتی یکی دیگه ذهنت و به بند کشیده؟ درست نیست فردین.. سه روز فرصت داری.. برو بشین تو خلوتت فکر کن.. ببین چی درسته.. چی غلطه!
سری تکان داد و گوشی و سوئیچ را از روی میز برداشت.. دستش که سمت کاغذ رفت علیرضا گفت:
_بذار باشه.. محض احتیاط فردا یه نگاهی بکنم ببینم میتونم بفهمم دست خطِ کیه!
_ببخشید.. بچه ها به خاطر من اذیت شدن.
علیرضا نگاهی به در اتاق خواب انداخت و گفت:
_نه بابا.. خانم که صبح زود میره دبیرستان.. همیشه زود
میخوابه.. وروجکم خیلی وقت بود که خوابید.
لبخند قدرشناسانه ای به رویش زد و خداحافظی کرد. وقتی سوار ماشین شد و کمی دور شد ، گوشی روی سینه ی ماشین لرزید. نام لیدا را که دید بی درنگ جواب داد:
_بله؟
_فردین کجایی؟ میدونی چند بار زنگ زدم؟
صدای پر از بغضِ لیدا آخرین ضربه ی کاریِ این شبِ تلخ بود.. ماشین را گوشه ای نگه داشت و خسته گفت:
_یهو یه کاری پیش اومد.. خونه ی علیرضا بودم.
_نباید خبر بدی؟
_ببخش.. حق داری!
لیدا کمی صبر کرد و سرد گفت:
_بابا باهات کار داشت.. .ولی جواب ندادی.. در مورد کارای عقد و ایناست. میتونی صبح بیای پیشش؟
فردین نفسی گرفت و به سختی گفت:
_آره عزیزم.. میام!
_فردین.. حواست هست که سه روز دیگه عروسیمونه؟
دهانش تلخ تر از زهر شد وقتی با درد زمزمه کرد:
_معلومه که حواسم هست!
_باشه.. حواست به رانندگیت باشه.. رسیدی اس ام اس بده.. شبت بخیر!
"شب بخیر آرامی گفت و قطع کرد.. چشمش به جعبه ی پیامی افتاد که بالای صفحه خودنمایی میکرد.. لمسش کرد و چشم هایش حریصانه کلمه به کلمه ی متن آن را بلعید:
"بیابان زده ی سرگردانی را میمانم.. در پیِ یک قطره برای زنده ماندن.. سرابِ دریاییِ تو سیرابم نمیکند ، اما عادت به دیدنت توان پاهایم شده.. بی آنکه بخواهم"
جمله که به انتها رسید ، گوشی از میان دستانش سُر خورد و پایین افتاد.. درست مثل قلبی که دیگر فرمانِ ایست داده بود. سرش را روی فرمان گذاشت و لب هایش با آخرین توانی که داشت با نامِ او تکان خورد:
_ترانه..
رو به روی آینه ی قدی اتاق ایستاده بود و به خودش نگاه میکرد.. مردی که از داخل آینه به او پوزخند میزد ، همانی بود که مدت ها فریادهایش را خاموش کرده و به حضورش به اعتنایی کرده بود. نگاه از چشم های پر از حرفش برداشت و با اخمی که انگار دیگر هیچ وقت گره هایش گشودنی نبود مشغول مرتب کردن سر آستین هایش شد. دست داخل جیب کتش فرو برد و همزمان به صحبت جدی و دو نفره اش با پدر لیدا اندیشید:
"به اندازه ای که پدرت و میشناسم روت شناخت دارم فردین.. میدونم مرد زندگی هستی.. مرد ساختن و موندنی.. ولی یه حسی داره بهم میگه یه جاهایی یه چیزایی سرِ جاش نیست.. نه لیدا چیزی بهم گفته.. نه نیازه که بگه.. هر چی که هست اول حلش کنین و بعد بشینین پای سفره ی عقد.. زندگی شوخی نیست.. بازی نیست.. اگه قراره اینجوری بره جلو.. انقدر ساده و بی اهمیت ، از نظر من تموم شدنش از همه چی بهتره! لیدا دخترِ منه.. من بزرگش کردم.. میدونم اهل موندنِ اجباری نیست.. دارم میبینم اشتیاقش کم شده.. و واقعا نگران همینم که این همه علاقه چطور هرچی به سمت جدیت میره داره به جای شعله ور تر شدن کمرنگ تر و خاموش تر میشه!"
نفسش را با صدا
بیرون داد و روی کنسول نشست.. همه چیز داشت علنی میشد.. یعنی لیدا چیزی از علاقه اش به ترانه فهمیده بود؟ کلافه از این همه فشار دکمه ی پیراهن سفیدش را باز کرد و کت را از تنش بیرون آورد. همزمان در باز شد و پروین با عشق گفت:
_به به مبارکه... کِی فرستادنش؟ چرا نیومدی پایین ما هم ببینیم؟
رو برگرداند و همانطور که کت را داخل کاور میگذاشت گفت:
_چیزِ خاصی نیست مادرِ من.. یه کت و شلواره مثل همه ی کت و شلوارام.. فردا قرار بود ببینی دیگه..
پروین جلو رفت.
_لباس دامادی فرق داره.. حتی اگه قبلا هم پوشیده باشی هر بار من دلم میلرزه.
دست روی بازوی فردین کشید و با بغض گفت:
_مثل رنگ همین پیراهن سفید بخت بشید جفتتونم.. آرزوی دیگه ای ندارم!
فردین به طرفش برگشت و با لبخند دردمندی سرش را در آغوش گرفت.
_طراوت کجاست؟
_توی اتاقش خوابیده.. امروز یکم بیتاب بود.. قرار شد اصلا تکون نخوره تا فردا بتونه یکی دو ساعتی روی صندلی بشینه!
_منم اگه مشکلی نباشه میخوام امشب یکم زود بخوابم.. ایرادی که نداره؟
پروین خواست چیزی بگوید که تقه ای به در خورد.. لای در باز شد و آنا گفت:
_اجازه هست؟
فردین لبخندی اجباری زد و گفت:
_تو که تا اینجا اومدی.. بیا تو!
آنا داخل آمد.. نگاهی به پیراهن سفید و شلوار پارچه ای و خوش دوختش انداخت و گفت:
_مبارکه.. خیلی بهت میاد!
فردین تشکر کرد و پروین همزمان گفت:
_میگه میخواد زود بخوابه.. مگه هیچ *** آخرین شبِ مجردیش میخوابه آنا؟ تو بگو!
آنا لبخند آرامی زد.. هنوز هیچ *** با ظاهر آرام و معمولی اش خو نگرفته بود. انگار که همه عادت کرده بودند به آن شکل و ظاهرِ ناآرام و عجیب.. روی کاناپه نشست و گفت:
_شاید میخواد غیر مستقیم بگه که پاشیم بریم زندایی.. ممکن نیست؟
فردین با یک ابروی بالا رفته با اخم نگاهش کرد و پروین خندید.
_من میرم پایین بیوک خانم تنها موند.. تو ببین میتونی اینو راضی کنی دو دقیقه بیاد با ما بشینه یا نه!
آنا با خنده سر تکان داد و پروین بیرون رفت. بعد رفتنش از داخل آینه نگاهش کرد که ساعتش را با دقت در ظرف مخصوصش قرار میداد. کمی به پایین خیره شد و گفت:
_شب عروسیت با نگار... روی آسمونا بودی.. یادته؟
نگاه فردین از داخل آینه روی چشم های آنا ثابت ماند. پوف کلافه ای کشید و برگشت.. پشتش را به دراور تکیه داد و بی حوصله گفت:
_یعنی باور کنم که فقط موندی تا راضیم کنی بیام پایین؟
_حرفم و بد برداشت نکن.. من فقط چیزی که دیدم و گفتم!
_چرا منفی میزنی؟
آنا لبخندی زد و گفت:
_تو چرا زود کلافه میشی؟
آشفته و عصبی دستی به موهایش کشید و گفت:
_میخوام یکم استراحت کنم.. فردا روز پرکاریه.. اجازه هست یا قراره از توی همینم کلی حرف و حدیثِ
زنونه بیاد بیرون؟
آنا لبخندش را جمع کرد و برخاست. چند قدم سمت فردین رفت و گفت:
_عوض شدنِ زندگیم.. ادامه ی تحصیلم و زندگی جدیدم و مدیون توام.. تویی که تنها با یه حرفت زندگیم و از این رو به اون رو کردی.. یادته گفتی مال کسی باش که آرزوش باشی؟
کمی مکث کرد و گفت:
_حالا من بهت میگم.. چرا نمیذاری لیدا مالِ کسی باشه که آرزوشه؟
_چی داری میگی آنا؟
_حرفِ من واضحه.. من هیچی از تو و زندگیت نمیدونم...خصوصا که توی این مدت به ندرت همو دیدیم. اما حتی یه احمقم با یک بار دیدن رابطه ی مصنوعی تو و لیدا پی به همه چی میبره!
فردین رو برگرداند و کف دست هایش را روی دراور گذاشت.. عصبی گفت:
_آنا خواهش میکنم.. این صحبت دیگه داره آزار دهنده میشه!
آنا کمی سکوت کرد و آرام گفت:
_باشه.. ببخشید که دخالت کردم.. شبت بخیر.. فردا میبینمت!
رو برگداند و ندید که چشم های سرخِ فردین چطور از داخل آینه قدم هایش را بدرقه کرد. پیراهنش را عصبی از تن خارج کرد و به پشت روی تخت دراز کشید. متن پیامِ ترانه لحظه ای از جلوی چشمش کنار نمیرفت.. دیگر ماندن و نماندن چه فرقی داشت وقتی او با واژه ی "سراب" شاهرگِ این احساس را بریده بود؟ چه میماند و چه نمیماند ، در زندگیِ ترانه سرابی بیش نبود.. یک سرابِ خیالی..
چشم هایش را که روی هم گذاشت ، دوباره تقه ای به در خورد.. کلافه نیم خیز شد و پرخاشگر گفت:
_بله؟؟
در به آرامی باز شد.. از دیدن لیدا در چهارچوبِ در ، چشم هایش گشاد شد و به سرعت برخاست.
_تو اینجا چیکار میکنی؟
لیدا لبخند کمرنگی زد و گفت:
_میشه یکم حرف بزنیم؟
نگران نگاهش کرد.. چهره ی رنگ پریده و بی جانش حس بدی را در او بیدار کرد.. فکرش به هزار جا رفت و برگشت.. اگر اینبار او قربانیِ یک بازیِ جدید شده بود چه؟ جلو رفت و با نگرانی گفت:
_خوبی تو؟ بیا بشین ببینم.
لیدا دستش را آرام از دستِ فردین بیرون کشید.. جای خالی حلقه اش فردین را متوجه کرد. وسط اتاق ایستاد و گفت:
_وقت زیادی ندارم.. اومدم باهات حرف بزنم و برم!
_خب میگفتی من میومدم.. تو الآن باید تو تختت بودی.. مگه نگفتی ساعت هفته صبح..
_میشه به حرفم گوش کنی؟
فردین با دقت نگاهش کرد.. چشم هایش سرد و عاری از هر گونه حسی بود.. مثلِ دو تکه یخِ سرد و بی جان.. پی بردن به خرابی اوضاع چیز سختی نبود.. زبان روی لبش کشید و محتاط گفت:
_چی شده؟
لیدا دستش را مقابل فردین گرفت و مشتش را باز کرد.. حلقه ی تک نگین وسط دستش میدرخشید.
_اومدم اینو بدم و برم!
چهره ی فردین جمع شد.
_بری؟ چی داری میگی لیدا؟
دستش که مدتی روی هوا ماند ، مشتش را دوباره جمع کرد و با لبخند تلخی گفت:
_تمومش کن این بازی رو فردین.. بسه دیگه!
فردین با جدیت تمام نگاهش
میکرد.. خواست چیزی بگوید که لیدا دستش را بالا آورد و گفت:
_بذار حرفامو بزنم.. خواهش میکنم.
جلو رفت و روی کاناپه ی طلایی نشست.. نگاهش به مشت بسته اش بود و لبخند محزون و غریبی کنج لبش.
_از وقتی یادم میاد هر وقت میدیدمت قلبم تند تند میزد.. از همون مهمونی های خانوادگی و همسایه بازی ها.. از همون زمانا که هنوز حتی پشت لبت هم سبز نشده بود و پروین جون موهای تو و رادین و به یه طرف کج میکرد.. چهره ی جدیت.. حرف زدنِ محکمت.. غیرت و مردونگیت.. هر چیزی که بشه عاشقش شد توی تو بود. ولی روزگار اجازه نداد.. وقتی از ایران رفتیم خیالِ بودنِ تو توی زندگیم به اجبار کنار رفت.. خبر ازدواجت رسید و ته مونده ی این امید هم خشک شد.. زندگی خودم و شروع کردم.. با خیلی ها آشنا شدم.. حتی با یه نفر هم جدی بودم و قصد ازدواج داشتیم.. اما هیچ وقت ، نسبت به هیچ *** حسی که به تو داشتم رو نداشتم!
آهی کشید و به فردین نگاه کرد که همانجا ایستاده بود و نگاهش به پایین بود.
_وقتی برگشتیم ایران.. برگشتنمون همیشگی نبود.. بابا گفته بود کارامون و برسیم.. همه ی ملک و داراییمون و بفروشیم و برگردیم.. اما دیدنِ دوباره ی تو ، انقدر روی افکار و رفتارم تاثیر گذاشت که پدر خیلی زود متوجه همه چی شد. دوباره خیالت برگشت.. باز داشتم به داشتنت فکر میکردم.. خب ، من چیزی از کسی کم نداشتم.. انقدر به خودم اعتماد داشتم که فکر کنم میتونم برات یه گزینه ی دوباره باشم.. اما انقدر سخت و نفوذ ناپذیر بودی که خواستنت فقط در حدِ یه رویا باقی بمونه!
_لیدا..
_خواهش کردم فردین.. بذار بگم و راحت شم!
فردین که سکوت کرد ، نفسی گرفت و افزود:
_با هیچ نقشه ای جلو نیومدم.. ننشستم برای داشتنت دو دو تا چهار تا نکردم.. فقط به ندای قلبم گوش دادم. میدونی یکی از مزیت های بزرگ شدن اون ورِ آب چیه؟ برعکس دخترای شرقی که عشق رو قربونیِ حیا میکنن اونجا عشق و دوست داشتن ناز نیست.. عشق قدم برداشتنه.. عشق اثبات کردنه.. من قدمم و برداشتم.. برای داشتنت به خودم و تو فرصت دادم.. هیچ وقت از شرایط سخت زندگیت برای بودنم سو استفاده نکردم.. اما خواست خدا بود که تو این شرایط بتونم کنارت باشم.. برام بهترین وقت بود تا عشقم و بهت ثابت کنم..انقدر درون گرا بودی و انقدر سخت ، که نمیشد فهمید چی توی دلته.. میدونستم حضور نگار انقدر توی زندگیت پر رنگ بوده که نتونی به راحتی *** دیگه ای رو قبول کنی.. میخواستم کاری کنم توی زندگیت یه جایی داشته باشم ، میگفتم ذره ذره این جا باز و بازتر میشه و در نهایت میتونم برات شانس دوباره ای بشم.
سری تکان داد و با درد گفت:
_ولی میونِ این دل دل کردنام و دست و پا زدنم خودم و غرورم و از
یاد بردم. حسی که به من داشتی جنسش انقدر عجیب و گنگ بود که نمیتونستم روش اسم بذارم.
از جا برخاست و رو به فردین گفت:
_تا اینکه بالاخره فهمیدم اسمش چیه.. تعهد ، شاید تنها کلمه ی ای که به تنهایی برای کشتنِ یه رابطه ی عاشقانه کافیه.. تعهد اگه کنارِ عشق و خواستن نباشه میشه زهر.. میشه اجبار.. میشه قفس.. من هیچ وقت اینو نخواستم!
فردین پر اخم جلو آمد و با صدایی شکسته گفت:
_بهت قول دادم خوشبختت میکنم.. چرا اسمش و چیزی میذاری که برای رفتنت بهونه باشه؟ لیدا؟ اینجوری تمومش نکن!
_مشکل همینه فردین.. من ازت هیچ قولی نمیخواستم.. من فقط میخواستم خواستن و توی چشات ببینم.. خوشبختی برای من لمسِ همین حسِ ساده بود!
دست فردین را گرفت و حلقه را داخل دستش گذاشت.
_جای یه مرده رو میشه گرفت اما جای زنده رو نه! مثل همیشه من خبر از دلت ندارم.. ترجیح میدم اینجوری فکر کنم تا هیچ وقت اسم تصمیمم و از خودگذشتگی نذارم.. من برای شخصیتی که برای خودم و آرزوهام قائلم میکشم کنار.. برای احساس بی منتی که شاید اگه به موقع ریشه اش از خاک بیرون کشیده شه ، یه روزی یه جای دیگه از زمین بتونه بارور شه.. نمیخوام همه ی این احساس و با یه تصمیم غلط مسموم و خراب کنم...آخرین خواهشم ازت اینه که اینو همیشه اینجوری توی ذهنت به یاد بیار!
فردین که قدمی جلو رفت ، از کنارش گذشت و به فاصله ی چشم برهم زدن از اتاق بیرون رفت.. فردین هاج و واج ، با دهانی نیمه باز از حیرت وسطِ اتاق جا ماند.. مشتش را باز کرد و نگاهی به حلقه ی ظریف انداخت.. نام لیدا را زیر لب خواند و با قدم های بلند پشت سرش دوید ، اما همین که به درِ خانه رسید ، صدای جیغ لاستیک های ماشینش آخرین ردِ باقیمانده از او شد.
کنارِ پنجره ی باز نشسته بود و در سکوت به قطرات بارانِ نیسان خیره بود. لیوانِ قهوه ی که مقابلش قرار گرفت.. چشم از بخار مطبوعش برداشت و به حسام نگاه کرد. برای اولین بار بود که اخم هایش را اینگونه در هم دیده بود.. هنوز نمیدانست درد دل کردن با او درست بوده یا غلط.. اما نتیجه هر چه که بود ، از ناراحتیِ او نمیکاست!
حسام دست روی دست سردش گذاشت و آرام گفت:
_یکم بخور حالت جا بیاد.. دستت یخه!
دستش را زیر چانه گذاشت و سر تکان داد. در این چند روزِ آنقدر خودخوری کرده و اشک ریخته بود که دیگر مجالی برایش نمانده بود.
_میل ندارم!
_ترانه؟ تو گفتی و منم شنیدم.. قرار نبود نتیجه ش بشه این حالِ داغون!
نگاهش کرد و گفت:
_یه زنِ مطلقه همیشه اسیرِ شماتت های پر از "شاید" و "اگر" دیگرونه.. همیشه میگه یعنی اگه فلان جا کوتاه میومدم چی میشد؟ یه زنِ بیوه هم اسیرِ کاش و کاشکیه.. حسرت آینده ای رو میخوره که
میتونست جور دیگه ای رقم بخوره. ولی یه مطلقه ی بیوه چی حسام؟ یکی مثلِ من ، که حالا بزرگ ترین و ناب ترین حس زندگیش مثل یه شوخیِ زشت و بده.. از خودم.. از احساسم.. از دنیا.. از همه خجالت میکشم.
_تو کاری نکردی که بابتش خجالت بکشی ترانه..چرا میخوای با زور خودت و مقصر جلوه بدی؟
ترانه لب گزید و دوباره به بیرون خیره شد.
_یه طرفِ سر نگرفتنِ اون عروسی منم.. حضورِ منه.. منی که همیشه و همه جا بودنم فقط باعث دردسر شده.
حسام که سکوت کرد ، نفسی گرفت و گفت:
_اوضاع هنوزم داغونه؟
حسام لب بالا کشید و گفت:
_انقدر جرات نکردم از طراوت چیزی بپرسم.. ولی لا به لای حرفاش فهمیدم باز حال مامانش بد شده.. فردینم که..
چشم های ترانه که حریصانه به لب هایش چسبید ، پوفی کشید و گفت:
_ازش خبر نداری مگه نه؟
ترانه سر تکان داد.
_ندارم.. قرارم نیست که داشته باشم.. من قبل از اینکه اتفاقی بیفته همون شب همه چی رو براش روشن کردم.. چون فکر میکردم سکوتم ممکنه خیلی بدتر باشه.. بهش گفتم چه بخوام و چه نخوام شدنی نیست.. اونم خوب درک کرد!
_خب که چی؟ الآنم قراره پای غرور و وسط بکشین و از اینجا به بعدِ زندگی رو زهر تر کنین؟
_وقتی به گذشته برمیگردم و اسمش و برای خودم دوره میکنم از لحظه لحظه ای که بینمون گذشته خجالت میکشم حسام. من نمیتونم یک عمر زیر بارِ این اتهام زندگی کنم.. هیچ *** چنین وصلتی رو نمیپذیره.. میتونی درک کنی چه فاجعه ای به بار میاره؟
_آره.. قراره بگن زنِ برادر کوچیک با یه نقشه ی پلید حالا برای برادر بزرگ تر دام انداخته.. یا نه.. ممکنه اصلا بگن از همون اول..
_حسام!
_چیه ترانه؟ بذار بگم دیگه.. مگه علاقه نداری همه جور افکار مسمومی که ممکنه یه آدم مریض بهش فکر کنه و برای خودت یادآوری کنی؟ بهونه از این بهتر؟
_تو درک نمیکنی!
حسام نفس عمیقی کشید.
_ترانه جان.. هزار جای ایران داره صدهزار جور اتفاق میفته.. برادر میمیره و برادر بزرگ با وجود داشتن همسر ، زنداداشش و عقد میکنه.. برادر به ناموسِ برادر زنده ی خودش چشم داره.. هزار و یک جور بی آبرویی و رسوایی.. بذار اونا نگران و ناراحت باشن نه تو.. فکر میکنی اتفاقی که افتاده خیلی عجیبه؟ از همون لحظه ی ازدواجت تنها مردی که توی اون خانواده بود فردین بود... تنها کسی که پشتت بود.. تنها کسی که بهت ارزش و اهمیت میداد و برات از جون مایه میذاشت.. بعدِ رادین چی؟ تنها کسی که با وجود تموم شدن همه چیز هنوز در به در دنبالت بود تا تو رو با زندگی آشتی بده فردین بود. یادته توی پارک اون روز چی بهم گفتی؟ یه زن مگه با چی عاشق میشه؟ با حمایت.. محبت.. احترام.. حالا تو بهم بگو ترانه.. وقتی همه ی اینا در کنار هم بودن ، وقتی
نه عرفی شکسته شده و نه احترامی پایمال شده ، کجای این حس غلطه؟ به خودِ فردین و هویتش فکر نکن.. به کیفیت این رابطه ی چند ساله فکر کن.. ببین بهونه ت برای کنار زدنش محکم تره یا برای داشتنش!
چشم های ترانه که روی قطرات باران ثابت ماند ، حسام از پشت میز برخاست و گفت:
_فکر بابا و مامان و عمو و خاله و عمه رو ول کن ترانه.. یکبار هم شده برای زندگیت ، برای دلِ خودِ خودِت یه تصمیمِ درست بگیر. وقتی تو به چیزی بله بگی همه ی دنیا هم جلوی راهت سد بشه هیچه! قهوه ت سرد نشه!
وقتی از پله ها پایین رفت ، ترانه فنجان سفید را به لب هایش نزدیک کرد.. بخار خوش عطر قهوه کمی هم شده آرامَش کرد.. یعنی واقعا میشد یک روز ، فقط یک روز از زندگی را خودش برای خودش رقم بزند؟ آنقدر در خیالش غرق بود که صدای گوشی تلفنش را بعد از مدت طولانی شنید.. نام میترا روی صفحه ی گوشی بدترین اتفاقِ ممکن این لحظات بود. صدای گوشی را از بغل کم کرد و بی میل منتظر قطع شدن تماس شد.. اما بلافاصله بعد از قطع شدن پیامی برایش ارسال شد. متن پیام را خواند:
"هر وقت تونستی بهم زنگ بزن.. کار واجبی دارم... راستی ، یادت نره خیلی دوستت دارم"
با اخم لب بالا کشید و به فکر فرو رفت.. چرا حس میکرد رفتارِ میترا عجیب شده؟!
با حسِ دستی که روی سرش قرار گرفت آرام لای پلک هایش را باز کرد. صادق با لبخند بالای سرش ایستاده بود. چشم مالید و نیم خیز شد.
_شمایی؟
_این بالا رو نذاشتیم که انقدر باهامون غریبی کنی.. بیشتر روز و اینجایی. نمیگی دلم میگیره؟
نگاهی به ساعت کرد و خواب آلود گفت:
_اووو... کِی شد شیش!
_عادت به خواب بعد از ظهر نداشتی.. مریض که نیستی باباجون؟
سر تکان داد.
_نه.. داشتم کتاب میخوندم که چشمام گرم شد.. خودمم سردرد شدم!
صادق کنارش نشست و چند ضربه روی زانویش زد.
_سر به هوا شدیا ترانه.. مگه قرار نبود بعد نهار صحبت کنیم؟
ترانه "آخ" آرامی گفت و همزمان لبخند صادق جمع شد. ملایم اما جدی گفت:
_فکر کنم از اشاره هایی که شد فهمیده باشی موضوع از چه قراره.. نمیخوام این قضیه کشدار بشه و آزارت بده.. فقط من موظفم نظرت و بدونم.
ترانه انگشتانش را در هم قلاب کرد و خیره به آن ها گفت:
_فکر میکردم خبر از دلم داری بابا.. معلومه که نمیخوام حتی در موردش فکر کنم!
_در مورد داریوش؟ یا در مورد ازدواج!
کمی به چهره ی پدرش خیره شد .. سر پایین انداخت و آرام گفت:
_در مورد داریوش!
لبخند آرام آرام به لب های صادق برگشت. خوشحال بود که نگاه تیره ی دخترش به آینده کمی هم شده روشن تر و باز تر گشته. با دست پشت ترانه را مالید و گفت:
_با حجت خان قرار دارم.. ببینم میتونم یه پراید دست و پا کنم.. این پیکان دیگه از جون
افتاده. شب که برگشتم میخوام یکم در موردت حرف بزنیم. باشه بابا؟
ترانه سری تکان داد و گفت:
_چشم!
صادق که رفت ، نفس بلند و کشداری کشید. حتی تصور به زبان آوردن احساسش هم دردناک بود .. وقتی هنوز حتی یکبار با صدای بلند این حس را برای خودش در ذهنش تکرار نکرده بود. موهای به هم ریخته اش را مرتب کرد و به سمت گوشی دست برد. از دیدن تعداد تماس های از دست رفته چشم هایش گرد شد. همه ی تماس ها متعلق به میترا بود! "ای وای" آرامی گفت.. چطور فراموش کرده بود بعد یک روز سراغی از او بگیرد. شماره اش را گرفت و منتظر شد.. همین که داشت از جواب دادن نا امدید میشد صدای پر از بغض میترا داخل گوشی پیچید:
_سلام بی معرفت!
_سلام میترا.. باور کن میخواستم بهت زنگ بزنم..
فین فینِ میترا ابروهایش را در هم فرو برد. اخم ظریفی کرد و نگران گفت:
_چیزی شده؟
_چیزی؟ نه .. باید چیزی بشه مگه؟ اصلا من کی ام که برات مهم باشه؟ یه دوست *** و بی ارزش!
نگران به پا خواست.
_مثل آدم بگو ببینم چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
میترا کمی سکوت کرد و با گریه گفت:
_فقط بگو حلالم میکنی ترانه.. هیچی برام مهم نیست.. فقط نمیخوام تا تو دل شکسته ای از این دنیا برم!
_دیوونه شدی؟ چرا چرت و پرت میگی؟
_حالم خوش نیست.. دیگه این زندگی رو نمیخوام!
_یه لحظه آروم باش.. برام تعریف کن چی شده خب! کی پیشته؟
_تنهام.. تنهای تنها..
_میترا توروخدا بگو چی شده.!
_خداحافظ ترانه.
صدای بوق ممتد که در گوشی پیچید ، پیشانی اش از ترس و اضطراب عرق کرد. اگر حماقتی میکرد چه؟ با دست لرزان شماره اش را گرفت اما تماس رد شد. نگاهش را در اطراف چرخاند. همانطور که به سمت مانتویش میرفت برای میترا تایپ کرد.
"خر نشی میترا.. یه کاری نکنی که آخرش بشه حسرت و پشیمونی؟ تو رو خدا بگو کجایی.. میام پیشت حرف میزنیم. باشه؟"
مشغول پوشیدن شلوار جینش بود که جواب رسید. نگاهی به پیام انداخت که فقط آدرس در آن نوشته شده بود. نامِ این مکان را شنیده بود.. یک روستایی ویلایی که تا تهران یک ساعتی فاصله داشت. سردرگم و گیج دوباره شماره ی میترا را گرفت اما باز تماسش رد شد. برایش تایپ کرد:
"تا یه ساعت میرسم.. خواهش میکنم کار احمقانه ای نکن!"
شال سرمه ای اش را روی سرش گذاشت و با عجله از پله ها پایین رفت. گلی با دیدنش گفت:
_چی شده؟ کجا؟
چشم چرخاند و پرسید:
_بابا رفت؟
_پیش پای تو رفت.. چی شده ترانه؟
با عجله شماره ی حسام را گرفت. اما خاموش بود.. حتما باز نوبت شیفتش شده بود.. لعنتی بلندی گفت و به ناچار اینبار شماره ی آژانس را گرفت. وقتی قطع کرد گلی عصبی گفت:
_معلوم هست چیکار داری میکنی؟ کجا میری این وقتِ روز؟ دو ساعت دیگه هوا شب میشه.
_باید برم
پیش دوستم مامان.. ممکنه اگه نرم بلایی سرش بیاد.. قول میدم شب نشده برگردم.
_حد اقل به حسام زنگ میزدی.. یا صبر کن بگم بابات برگرده ببرتت.. دق میکنم آخر از دستِ تو!
نگاهی به ساعتش انداخت و همانطور که بیرون میرفت گفت:
_زنگ زدم به آژانس... با همین آژانسم برمیگردم.. نگران نباش.
_مگه میشه؟ چه آژانسی؟ هیچ جا حق نداری بری.. رفتی دیگه نیا خونه!
_مامان خواهش میکنم.. اگه مهم نبود میرفتم؟ بچه که نیستم من..
گلی نگران نگاهش کرد.. خواست چیزی بگوید که ترانه گونه اش را بوسید و گفت:
_تو رو خدا اذیت نکن مامان.
صدای بوق ماشین را که شنید ، دیگر معطل نکرد و از خانه بیرون رفت. سوار شد و آدرس را به راننده داد. همزمان مدام برای میترا تایپ میکرد.. بدون آنکه جوابی از جانب او بیاید.
"میترا تو راهم"
"دیوونه نشی دختر.. هیچی ارزشش و نداره که بخوای بلایی سر خودت بیاری"
"میام صحبت میکنیم.. تا بیام یکم آروم باش.. یکم نفس عمیق بکش"
فقط خدا میدانست که این چهل و پنج دقیقه را چطور تا زمان رسیدن تحمل کرد. راننده نگاهی به آدرس کرد و گفت:
_فکر کنم اون خونه ی انتهای راه سنگی باشه.. ماشین و ببرم تو دیگه بیرون اومدن کار حضرت فیله.. از اینجا پلاک مشخص نیست. بذارین نگاه کنم و بیام!
در را باز کرد و گفت:
_لازم نیست. این دور و اطراف که خونه دیگه ای نیست.. حتما همینجاست..ممنون.
از ماشین پیاده شد و به طرف خانه رفت. راننده از پشتش گفت:
_خانم برم یا بمونم؟
دستش را در هوا تکان داد که "بمون" و قدم هایش را تند تر کرد. زنگ کنار در را فشرد و طولی نکشید که در با تیک آرامی باز شد.
داخل رفت و چشمش را دور تا دور حیاط بزرگ چرخاند. یعنی اینجا کجا بود؟ تا جایی که یادش می آمد خانواده ی میترا ویلا نداشتند.. پس این خانه متعلق به چه کسی بود؟ کم کم داشت ترس به دلش می افتاد.. کمی که جلو رفت ، میترا از خانه بیرون آمد و با چشم های اشکی گفت:
_واقعا اومدی؟
نفس عمیقی کشید و جلو رفت.. او را در آغوش کشید و گفت:
_میدونی چقدر ترسوندیم دیوونه؟ داشتم سکته میکردم که مبادا کار غیر عقلانی بکنی.. خوبی تو؟ چی شده؟
میترا کنار گوشش آرام با اشک زمزمه کرد:
_ببخش منو..
سرش را که بالا گرفت ، از دیدن چهره ی آشنای پشت سرِ میترا دنیا روی سرش خراب شد.. دست هایش روی ستون فقرات میترا خشک شد و در کمتر از چند ثانیه وحشت به تمام ارگان های بدنش حمله برد. مرد که با لبخندی یک طرفه جلو آمد ، ناگزیر قدمی عقب رفت.. اما وقتی با سینه ی شخصی برخورد سرش را برگرداند. دو مردِ عضلانی درست پشت سرش ایستاده بودند. سرش را تکان داد و خفه زمزمه کرد:
_نه..
میترا آرام کنار رفت و همانطور که اشک میریخت سرش را پایین
انداخت. مرد قدمی جلو آمد و گفت:
_خوش اومدی عروسک!
ادامه دارد....????
1400/04/22 15:51?#پارت_#آخر
رمان_#دوئل_دل?
فکش لرزش خفیفی گرفت و لب زد:
_شهرام؟!
شهرام خندید.. دست در جیب شلوارش گذاشت و گفت:
_چی شد؟ دلت تنگِ رفیقِ شفیقِ همسر مرحومت نشده بود؟
با وحشت سر تکان داد و خواست جیغ بلندی بکشد که دست یکی از مردها جلوی دهانش قرار گرفت و دست دیگرش او را روی هوا بلند کرد. رو به میترا با اخم گفت:
_جای آبغوره گرفتن اشکات و پاک کن برو کرایه آژانس و حساب کن.. کاری نکن شک کنه که حوصله دردسر ندارم.. از تو مانیتور نگاه میکنم.. دیدی گیر میده یه اشاره به دوربین کن اکبر و بفرستم!
میترا سر تکان داد و از کنار ترانه گذشت. لحظه ی آخر با نگاه پر از اشک و وحشتِ ترانه چشم در چشم شد.. سرش را سریع برگرداند و از حیاط بیرون رفت. ترانه روی هوا دست و پا میزد و با همه ی وجود تقلا میکرد. شهرام به طرفش خم شد و با لبخند شرورانه ای گفت:
_کمال ببرش تو و خوب آمادش کن.. خیلی کار داریم با این خانوم کوچولوی وحشی!
طراوت دستش را به گره سفت روسری اش بند کرد و کمی تکانش داد. هنوز سر از این مدلِ عجیبِ روسری بستن که سودا گفته بود مُد امسال است در نیاورده بود. مهم این بود که آنقدر احساس خفگی میکرد که دلش میخواست همانجا داخل پارک تکه پارچه ی کرم قهوه ای را گوشه ای پرت کند. حسام زیر چشمی متوجه کلافگی اش شد. از کنارش برخاست و رو به رویش روی زانو نشست. با لبخند جذابی که گوشه ی لبش بود آرام به طرف روسری دست برد و زیر نگاه مبهوت طراوت گره اش را باز کرد. همزمان گفت:
_نمیفهمم دخترا چرا برای خوشگل کردن همیشه سخت ترین راه هارو انتخاب میکنن!
نگاهی به چشم های طراوت انداخت و یک گره ساده و شل برایش زد. دستش را روی گره گذاشت و سر بالا کرد. طراوت لبخند زیبایی زد و گفت:
_من خودمم سر در نمیارم.. سودا برام بسته بود.
حسام به سادگی کلامش متقابلا لبخند زد و نوک دماغش را فشرد.
_ همه جوره خوشگلی خانوم.. نیازی به این زجر عجیب و غریب نیست!
گونه های طراوت سرخ شد و نگاهش را به سمت و سوی دیگری سُر داد. حسام دوباره کنارش روی نیمکت نشست و گفت:
_فکر نمیکنی هوا خیلی گرمه؟ کاش به جای پارک میرفتیم یه جای بهتر..
سربرگرداند و معنادار و پر شیطنت گفت:
_مثلا سینما!
طراوت لپ هایش را از داخل مکید و با اخمی ظاهری نگاهش کرد.
_حالا چرا سینما؟
حسام شانه بالا انداخت.
_خودم تجربه نکردم ولی دوستام میگن چشای سینما سگ داره.. آدمو به خودش جذب میکنه لامصب.. اصلا نمیدونم چرا جوونا انقدر بهش علاقه دارن!
طراوت دست جلوی دهانش گذاشت و ریز خندید. حسام با نگاه خیره و مشتاقی به لبخندش ، مدام افکار شیطانی اش را پس میزد.
_اولا که تازه از رستوران اومدیم.. دوما دکتر گفته هوای آزاد.. نگفته مکانِ بسته ..
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
438 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد