بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

438 عضو

سوما هم من انقدر تو فضای بسته ی خونه نشستم و توی تلویزیون پنجاه و دو اینچی با سودا فیلم دیدم که از هرچی سینماست بیزارم.
سرش را رو به آسمان آفتابی کرد و افزود:
_این عصرِ تابستونی و این هوا رو با هیچی عوض نمیکنم.
حسام خیره به نیم رخش زمزمه کرد:
_منم تو رو با هیچی عوض نمیکنم!
شنید اما خودش را به نشنیدن زد.. وقتی حضور حسام را در نزدیکی اش حس کرد ، سریع چشم باز کرد. رو که برگرداند ، چند سانتیمتر بیشتر با حسام فاصله نداشت. دست برد سمت روسری اش که حسام دستش را در هوا گرفت.
_اگه نمیخوای مستقیم نگام کنی روسری رو بهونه نکن.. خوشگل واستاده.
نگاهش به چشم های براقِ حسام گیر کرد.
_یه چیزی بپرسم راستشو میگی؟
طراوت سر تکان داد.
_الآن تو دقیقا چیه منی؟
طراوت کلافه چشم دزدید.
_یعنی چی؟
حسام نزدیک تر آمد.. تا جایی که کاملا به طراوت چسبید. با عشق زمزمه کرد:
_نه من بچه ام نه تو طراوت.. نگو نمیدونی چرا جفتمونم اینجاییم!
_میدونم ولی..
_ولی چی؟
طراوت مثل گنجشکی که اسیر چنگالِ صیاد شده نگاهش کرد. نه راهِ پس داشت و نه راهِ پیش.. به چشم های شیطانی و چراغانی اش زل زد و گفت:
_چرا خودت نمیگی؟
حسام یک تای ابرویش را بالا داد.
_من بگم؟!
کمی مکث کرد و با نهایت احساس گفت:
_نمیخوام بگم دوست دخترمی چون هیچ وقت ارزشت برام برابر نیست با دوستِ دختر! نسبت خونی هم که با هم نداریم.. فقط میمونه یه گزینه ی دیگه!
دست های طراوت لرزش خفیفی گرفت. سر برگرداند و گفت:
_خیلی گرمه مگه نه؟
حسام دست روی دستش گذاشت.
_امروز نمیذارم در بری طراوت.. امروز باید تکلیفِ این دل مشخص بشه!
آنقدر خجالت میکشید که حتی نمیدانست باید چه جوابی بدهد.. حسام که سکوتش را دید با خنده گفت:
_گرمته؟
طراوت آرام سر تکان داد.
حسام نگاهش را به رباط خودکاری که درست وسط سبزه ها در حال چرخیدن و آب دادن به چمن ها بود نگاه کرد و لب هایش کش آمد.
_اگه خنک شی جواب سوالم و میدی؟
طراوت با تعجب سربرگرداند.. اما هنوز متوجه منظور حسام نشده بود که خودش را میان زمین و آسمان معلق دید. باورش نمیشد.. چند مشت محکم به شانه حسام زد و با ترس گفت:
_دیوونه شدی حسام؟
_سفت بشین و نترس.. هوای پاهات و دارم پرنسس!
_برم گردون.. کجا میبری منو؟ اصلا میخوام برگردم روی صندلیم.. همه نگاهمون میکنن حسام.. تو رو خدا..
حسام بی توجه به او خونسرد جلو میرفت.
_همه میدونن با این صندلی نمیشه رفت جایی که میخوام ببرمت.. پس بیخودی جیغ نزن!
طراوت سر برگرداند.. به محلی که داشت آبیاری میشد و نسبتا خلوت بود نزدیک و نزدیک تر میشدند.
_چیکار داری میکنی حسام؟
حسام گام بلندی برداشت و از روی جدول بالا رفت.. ، درست کنارِ شیرِ

1400/04/22 21:10

خودکار ایستاد. در کمتر از چند ثانیه هر دو خیسِ آب شدند. طراوت با صدای بلند گفت:
_حسام خیسِ آب شدم.. این چه کاریه.. برم گردون.. خواهش میکنم.
حسام کمی خودش را عقب کشید و با طراوتی که آب از صورتش میچکید چشم در چشم شد.
_خنک شدی؟
طراوت خندید.
_آره دیوونه.. آره.. تورو خدا برم گردون.. بسته آبروریزی.
حسام ابرو بالا داد.
_اول بگو..
_چی رو؟
خیره و تخس نگاهش کرد و طراوت نالید:
_خسته میشی حسام.. کمرت نابود شد.
سکوت مصرِ حسام را که دید ، دل به چشم های پر از حرفش داد و گفت:
_هر چیزی که خودت بخوای باشی!
لب های حسام به لبخند زیبایی کش آمد و خیره در نگاه معصمومِ دخترک لب زد:
_میخوام یه عمر تحملم کنی.. بد اخلاقیامو.. شیطنتامو.. زیاده خواهی هامو.. میتونی؟
طراوت که با خجالت سر پایین انداخت ، بوسه ی آرامی روی گونه اش کاشت و بی توجه به نگاه های متعجبِ چند مرد و زن ، به جای قبلی برگشت.. اما اینبار با دست های پری که طعم و بوی زندگی میداد.
با چشم های وحشت زده به این طرف و آن طرف نگاه میکرد. اما اتاق آنقدر تاریک بود که جز نور باریکه ی زیرِ در چیز دیگری نمیدید. پاهایش را چند بار تکان داد اما طناب دور پایش آنقدر سفت بود که با این تکان ها حتی ذره ای جا به جا نشود... دهانش را چند بار باز و بسته کرد. شاید اگر میتوانست فریاد بزند صدایش از این پنجره ی بزرگ عبور میکرد و کسی از داخل باغ صدایش را میشنید. اما دستمالی که از میان لب هایش سفت گذشته و پشت سرش گره خورده بود آنقدر بیرحمانه بسته شده بود که با کوچکترین مقاومتی حس میکرد دهانش در حال پاره شدن است. ناامید از دست و پا زدن به در خیره بود که با باز شدنش وحشتش دو چندان شد. همان دو مرد داخل آمدند. مرد کچل نگاهی به او انداخت و رو به دیگری گفت:
_یه کفِ دست بیشتر نیست بخدا.. شهرام اوکی بده قورتش دادم.
دست شهرام از پشت روی شانه اش نشست و عصبی گفت:
_جای وراجی برین ماشین و آماده کنین. اگه تا بیست دقیقه دیگه حرکت نکنیم خانواده ی این موش کوچولو سر میرسن.
مردها که رفتند ، جلو آمد و همانطور که خبیثانه زبان روی لبش میکشید کنار پایش نشست. ترانه پاهایش را جمع کرد.. چهره اش را هم..
_چیه؟ ترسیدی؟ یک سال من از ترس گیر افتادن نخوابیدم.. یه شبم تو بترس!
چهره اش را سخت کرد و با نفرت گفت:
_دلت تنگ مادرت شده؟ یه ساله من مادرمو ندیدم.. تو هم نبین!
ابروهای ترانه به سمت پایین کج شد و اصوات نامعلومی از دهانش خارج شد. شهرام پوزخندی زد و گفت:
_برا گپ زدن وقت زیاده.. فعلا میخوایم بریم دَدَر... قول میدم خیلی بهت خوش بگذره!
با صدای بلند کمال را صدا زد و به کمک آن ترانه را با دست و پایی بسته از اتاق بیرون

1400/04/22 21:10

آوردند. میترا با دیدن ترانه از روی کاناپه بلند شد و گفت:
_شهرام حالش خوب نیست انگار.. ضعف نکنه!
شهرام لب بالا کشید و گفت:
_فوضول شدی! به کارت برس تو.. وسایلت و برداشتی؟
میترا همانطور که سعی میکرد نگاهش به نگاه ترانه نیفتد با بغض گفت:
_من خیلی وقته که آماده ام!
پس یه دور کل خونه رو نگاه کن چیزی از این دختره جا نمونده باشه.. بعدم سوار شو و منتظر ما بمون!
میترا سری تکان داد و از کنارشان گذشت. شهرام دوباره به طرف ترانه برگشت.
_ضعف کردی؟ نترس.. میذارمت یه جای گرم و نرم تخت گاز بخوابی تا مقصد.. چشمات و باز کنی رسیدیم!
کمی به ترانه که دیگر اثری از شال روی سرش نبود نگاه کرد و طره ای از موهایش را با دست کنار زد. خیره به لب هایش شرورانه گفت:
_حیف که..
لب هایش را به هم فشرد و نگاه از او گرفت. کمال که از داخل حیاط اشاره داد ، همراه با مرد ترانه را بیرون کشید. نگاه وحشت بارِ ترانه دوباره دور تا دورِ حیاط چرخ خورد. پژوی نقره ای رنگی درست رو به رویشان بود. شهرام غرید:
_ماشین داغون تر از این نبود؟
_گفتم جلب توجه نکنه.. نترس موتورش توپه توپه!
شهرام پوفی کشید و ترانه را به جلو هل داد.
_عجله کنین.. دیگه داره خطری میشه!
قبل از اینکه بداند قرار است چه اتفاقی بیفتد دست و پایش توسط دو مرد گرفته شد و داخل صندوق عقب ماشین جا گرفت. دیگر کنترل اشک هایش با خودش نبود. با دست هایی که سفت و بی رحمانه به هم گره شده بودند به بدنه ی ماشین کوبید و خفه جیغ زد. مرد نگاهی به اشک هایش کرد و گفت:
_خفه نشه؟
شهرام بالای سرش آمد و پوزخند زد:
_نه.. ثابت کرده سگ جونه.. چراغای عقب و در آوردین.. هوا میره.!
سپس به سمت ترانه خم شد و گفت:
_بالای صد تا تماس بی پاسخ داشتی خوشگله.. حسام.. مادرت.. ترنم..
ابرو بالا برد:
_فردین !.... البته با کلی پیام که قراره بخونیم و تا اونجا حوصلمون سر نره!
اشک دید ترانه را کامل تار کرده بود. با آخرین قوایش نالید و با چشم هایش التماس کرد اما چشم های شیطانی شهرام آخرین تصویر روشن مقابلش شد و در صندوق عقب به رویش بسته شد. خوف به جانش افتاد. تمام تنش داشت میلرزید.این دیگر چه بازی و چه مصیبتی بود؟ شهرام کجای این مصیبت قرار داشت؟ نقش میترا چه بود؟ اویی که در تمام این سال ها تنها رفیقش بود.. تنها کسی که بعد از آن همه بی وفایی نتوانسته بود بیخیالِ او باشد و برایش نگران نشود!
ماشین که تکان خورد ، انگار قلبش را در آن ویلای مخوف جا گذاشت.. آنقدر ضجه زد و در دل خدا را صدا زد که نفهمید چطور میان تاریکی وحشتناک فرو رفت.
.
.
بعد از چند ساعت راه ، ماشین بالاخره متوقف شد.. درِ صندوق که باز شد ، پلک هایش آرام تکان خورد.. نمیدانست

1400/04/22 21:10

چند ساعت را از حال رفته و همانطور بی نفس مانده.. چشم هایش دیگر سو نداشت.. هوا هم آنقدر تاریک بود که جایی را نمیدید. صدای مرد را شنید که ترسیده گفت:
_گمونم از هوش رفت.. کمک کن بیاریمش بیرون!
دستی زیر بازویش را چسبید و دستی دیگر مچ پاهایش را گرفت.. اولین کاری که کرد بررسی موقعیت بود. اما انگار تا چشم کار میکرد طبیعت بود و هوای آزاد.. صدای جیر جیرِ جیرجیرک ها و هوای دم دار به او فهماند که این هوا هوای تهران نیست.. روی کول یکی از غول مردها به سمتی برده میشد که حتی نای سربرگرداندن و دیدنش را نداشت. اینبار که چشم هایش را باز کرد ، داخل خانه ای بود. مرد او را روی یکی از کاناپه ها گذاشت و گفت:
_فکر کنم فشارش پایینه.. چیزیش بشه خونمون حلاله شهرام.. یه کاری بکن.
شهرام جلو آمد و گفت:
_چقدر زر میزنی کمال.. با یه غش و ضعف نمیمیره نترس.. میترا به رفیقت برس خوب سرِ حال بیاد.. حوصله ی غر غر و سرکوفت ندارم!
میترا جلو آمد و مقابل پای ترانه زانو زد.. در چشم هایش ترس موج میزد. با لب های لرزان گفت:
_خوبی؟ دیگه رسیدیم.. دیگه تموم شد. نترس کاریت ندارن.
خواست به طرف دهان ترانه دست ببرد که ترانه سرش را با نفرت پس کشید. چشم های میترا جمع شد و از مقابل پایش برخاست. رو به شهرام گفت:
_من وظیفمو انجام دادم.. دیگه هیچی بهم مربوط نیست!
شهرام جلو آمد و کنار ترانه نشست.. دستمال دور دهانش را باز کرد و دست روی ران پایش گذاشت.
_دختر خوبی بودی.. خوشم اومد ازت.
_از جونم چی میخوای عوضی؟ چرا منوآوردی اینجا؟
شهرام اخمی ساختگی کرد.
_قرار نشد پاچه بگیریا...
سرش را جلو برد و افزود:
_اونی که قراره پاچش و بگیری من نیستم!
_خانوادم پیدات میکنن.. به روز سیاه مینشوننت.. آخه از جون من چی میخوای؟ مگه من چی دارم؟
شهرام از کنارش برخاست و گفت:
_اینجا جیغ آزاده.. انقدر عربده بکش تا حنجرت پاره بشه... از دخترای جیغ جیغو خوشم میاد..
همزمان گوشی اش زنگ خورد. نگاهی به شماره کرد و رو به میترا گفت:
_ببرش حموم کنه دست و روش و بشوره!
سپس از خانه بیرون رفت و گوشی را جواب داد. ترانه فریاد زد:
_از همتون متنفرم.. همتون و میسپارم به خدا.. حتی تو رو میترا.. نمیبخشمت!
میترا دست روی گوش هایش گذاشت و از پله های ویلای چوبی بالا رفت. طولی نکشید که یک زنِ چاق و هیکلی از پله ها پایین آمد و رو به ترانه گفت:
_ترانه تویی؟ ها بوشو بریم بالا.. یالا..
میان گریه و ناله و ضجه هایش ، مثل گوسفندی که بیرحمانه به مسلخ برده میشود دنبال زن کشیده شد. زن با بیخیالیِ تمام او را داخل حمام برد و دوش آب سرد را روی سرش باز کرد.. چنان خونسرد و بی احساس رفتار میکرد که انگار یک کارِ ساده و روزمره را

1400/04/22 21:10

انجام میدهد.. نه جیغ های ترانه.. نه التماس ها و نه دست و پا زدن هایش را نمیدید. با زور لباس هایش را از تنش کند و بی هیچ توجهی به بدنِ عریانِ او مشغول شستنش شد. چنگال هایش آنقدر قوی بود که ترانه ی بی چفت و بست را مانند گنجشکی کوچک و بی دفاع میان دستانش نگه داشته بود. کار که تمام شد ، حوله ی سفید را دور تن ترانه پیچید و او را بیرون برد. ترانه آنقدر زار زده بود که با چشم و دماغی سرخ و صورتی زرد شده ، بی مقاومت همراه زن به سمت اتاقی کشیده شد. زن او را روی تخت نشاند و چند ضربه به صورتش زد. خنده ی بلندی سر داد و گفت:
_بزنم به تخته چه بر و رویی داری عروس خانِم.. نترس.. خود منم بارِ اول میترسیدم..
سرش را جلو برد و گفت:
_ولی زیادم سخت نیست..
دوباره خندید.. ترانه با صدایی گرفته نالید:
_تورو خدا.. تو رو امام رضا کمکم کن برم..
زن تکانی به سرش داد و همانطور که از کنارش برمیخواست گفت:
_حیف که نمیشنوم چی میگی.. لباساتِ برات گذاشتم رو تخت.. بپوش و حاضر باش.. آ ماشالا..
نگاهش را پر اشک به قدم های زن دوخت.. پشت سرش به سمت در حمله برد اما در بلافاصله قفل شد.. با مشت به در کوبید و زار زد.. اما جوابی از کسی نشنید. چشمش به پنجره افتاد.. به سمتش رفت و کرکره اش را بالا داد. اما با دیدن تخته ی پشتش آه از نهادش برخاست.. اینجا کجا بود؟ جهنم؟
چشمش به تکه لباسِ صورتی رنگِ روی تخت افتاد.. چند ضربه به صورتش زد و سعی کرد احساس کند تمام این چند ساعت تنها یک کابوسِ بی رحم و دردناک است.. صدای باز شدنِ قفلِ در را که شنید ، سینه اش از ترس بالا و پایین شد و پاهایش لرزید. عقب عقب رفت و به دیوار چسبید. تمام حواسش به دری بود که آرام داشت باز میشد... او را که دید ، دنیا سنگ شد و یکباره روی سرش آوار شد.. میتوانست خشک شدن رگ های خونیِ داخل چشم هایش را حس کند.. زبانش به سقف دهانش چسبیده بود.. نه! ....نه کابوس بود و نه جهنم.. اینجا تهِ تهِ دنیا بود... آرام روی دیوار سُر خورد و با چشم هایی که روی تصویرِ رو به رویش مُرده بود و دهانی نیمه باز از حیرت همانگونه باقی ماند.. صدای کفش های مردانه رفته رفته نزدیک تر شد.. بوی تلخ و خنک هم.. زمان به سرعتِ باد به همان روزی برگشت که شیشه ی آن اتوموبیلِ سیاه رنگ پایین رفت و یک جفت چشمِ عسلی سرنوشتش را به فنا برد.. حالا نزدیک شدنِ همان عسلی های گرم را حس میکرد ، اما با چشم هایی که دیگر نه سو و نه نای دیدن داشت...پشت انگشت های مرد روی موهایش خیسش نشست و آرام تا روی شانه هایش سُر خورد.. لب های خوش حالتش کش آمد و چشم هایش دوباره همان ماسه های داغ و استواییِ بی رحم شد.. سرش را نزدیک برد و همانطور که عطر تنش را با جان و دل

1400/04/22 21:10

داخل میکشید ، با همان صدای گرم و گیرا زمزمه کرد:
_دوباره بوی تو... دوباره بوی زندگی.. خوش اومدی نفس!
آنقدر وحشت زده و آنقدر ترسیده بود که مثل انسانی که در حال دادن آخرین نفس هایش است با مرگ دست و پنجه نرم میکرد. فکش تکان خورد و دندان هایش به هم خورد. رادین هر دو شانه اش را گرفت و گفت:
_نترس نفس.. نترس... منم.. نمردم.. زنده ام..
صدایش را میان خواب و بیداری میشنید و دیدش رفته رفته تار میشد. آنقدر که بی اراده چشم هایش روی هم افتاد و نفهمید چطور میان آغوش مرد رو به رویش فرو رفت.
لای چشم هایش را که باز کرد.. شهرام و رادین را درست بالای سرش دید. شهرام با دیدن چشم های نیمه بازش با تمسخر گفت:
_بیا پاشد.. نکش خودتو!
رادین به سرعت به طرف ترانه برگشت. چشم هایش از ترس سرخ شده بود و حالش باز همان حالِ عجیب و ترسناک بود. پیشِ پای ترانه زانو زد و دستش را گرفت.
_خوبی؟
میترا از پشت سر گفت:
_ این دومین باریه که داره بیهوش میشه.. فکر کنم بارِ سوم دیگه چشم باز نکنه!
در یک چشم به هم زدن رادین از جا پرید و به سمتش حمله برد. موهایش را از پشت کشید و غرید:
_تو خیلی داری زر میزنی میدونستی؟ دیگه روی نهایت اعصابمی!
ترانه با ترس نیم خیز شد.. میترا با چشمان اشکی نگاهش کرد و گفت:
_ولم کن عوضی.. ازت متنفرم.. از جفتتون متنفرم!
رادین سرش را بیشتر عقب کشید و گفت:
_جدی؟ تازه الآن فهمیدی؟
جیغِ میترا بلند تر شد و زار زد:
_تو رو خدا ولم کن رادین.. بازیم دادی.. دروغ گفتی.. دیگه از جونم چی میخوای؟
سرش را به طرفِ ترانه ای که با وحشت نگاهشان میکرد برگرداند و چند بار سرش را عقب و جلو کرد.
_خوب نگاهش کن.. ببینش.. ببین اصلا در حدش هستی؟ اون نفسه منه.. زندگیِ منه.. روحمه.. انقدر میخوامش که با همه ی غلطای اضافه ای که کرده بازم مجازاتش نکنم. ولی تو چی؟
سرش را به طرف خودش برگرداند.. صورتش را جلو برد و بینی اش را به بینیِ میترا مالید.. رگ های کنار پیشانی اش برجسته شده بود.
_با یه شب خوابیدن پیشم و یه مشت حرفِ آشغال و وعده های پوچ بهترین رفیقت و فروختی.. باهات خوش گذشت آره.. ولی دیگه کارم باهات تمومه!
میترا با صدای بلند زار زد و ترانه بیشتر در خودش جمع شد.. باورش نمیشد.. هنوز باور نداشت.. چه میدید؟ سرِ میترا به طرفش برگشت و با گریه فریاد زد:
_ببخش ترانه.. حق داشتی... هر چی گفتی حقیقت بود.. اون فقط یه پست فطرت روانیه...
رادین بازویش را گرفت و آنقدر محکم هلش داد که چند متر آن طرف تر روی پارکت ها افتاد و سرش با میز پایه بلندی برخورد کرد. خون که روی پیشانی اش ریخت ، ترانه دستش را جلوی دهانش گرفت و جیغ زد.. تا خواست بلند شود شهرام دستش را گرفت و گفت:
_الآن

1400/04/22 21:10

قاطیه.. توصیه میکنم حتی طرفشم نری!
ترانه همانطور که مثل بید میلرزید در خودش مچاله شد و با دست هایی که جلوی دهانش نگه داشته بود و چشم های پر از اشک به آنها خیره شد. رادین جلو رفت و مقابل پای میترا روی زانو نشست و گفت:
_وقتشه شَرِت کم بشه...
میترا مچ دستش را گرفت و زار زد:
_مگه نگفتی دوستم داری؟ مگه نگفتی اگه ترانه رو برات بیارم و حسابت و باهاش صاف کنی امتحانم و پس دادم و ثابت کردم چقدر دوستت دارم. مگه قرار نبود بریم ترکیه.. تو حتی خونمونم آماده کرده بودی.. چرا اینکار و باهام کردی رادین؟ من..
رادین از مقابل پایش برخاست و آرام کنار گوش کمال گفت:
_تا شب وقت داری طوری کارش و بسازی که زبونش لال شه..پاداشِ کار تمیزیه که انجام دادی...کارت که تموم شد خوب دست و پاشو ببند.. تا وقتی نرفتیم ولش نکن..جامون و لو میده!
کمال زبان روی لب کشید و سر تکان داد. نگاهی خریدارانه به میترا انداخت و از زمین بلندش کرد. رادین با لبخندی عجیب به طرف ترانه برمیگشت و میترا از پشتِ سر جیغ میزد:
_تو یه کثافتِ عوضی هستی رادین.. از خدا میخوام به بدترین شکل ممکن بمیری..
کنار ترانه روی کاناپه ی سه نفره نشست و دستش را سمتِ صورتِ او برد.. با نگاهی رام شده به چهره اش آرام گفت:
_جزاش و دادم.. جزای خیانت به بهترین دوستش.. جزای سواستفاده از مهربونی و اعتمادِ تو.. دوست داشتی؟ دلت خنک شد؟
ترانه میان گریه و سکسکه گفت:
_ولش.. کن.. رادین.. توروخدا..
رادین کف دستش را روی لب هایش نگه داشت.
_هیس!! هیس.. گریه نه.. گریه دیگه تموم شد نفس.. بیا بریم.. میخوام آرومت کنم!
بازویش را سفت گرفت و او را به دنبال خودش کشاند. شهرام با لبخند نگاهشان کرد و سیگاری برای خودش آتش زد. از پله ها که بالا رفتند ، پیش رویش دوباره همان اتاق کذایی بود.. در دل هزاران بار آرزوی مرگ کرد.. میدانست که اگر فقط یک بارِ دیگه کابوس های گذشته تکرار شود به این زندگی پایان خواهد داد. روی تخت که رها شد ، دست و پایش را جمع کرد و عقب عقب رفت. رادین دکمه های پیراهنش را باز کرد. صورتش را با دست هایش پوشاند و از ته دل جیغ کشید.. خودش را برای هر چیزی آماده کرده بود که رادین دست هایش را گرفت و با محبت گفت:
_آروم.. نترس آروم.. گرمه.. گرمه برای همین درش آوردم.. فقط گرممه!
با وحشت نگاهش کرد.. او چه میدانست این نیم تنه ی عضلانی و عریان تداعی گرِ چه کابوس هاییست؟
رادین سرش را در آغوش گرفت و به سینه اش چسباند. در صدایش آرامش غریبی موج میزد. همانجا کنار گوشش گفت:
_کاریت ندارم ترانه.. تا عقد نکنیم کاریت ندارم. میدونم مقید به اصولی.. میدونم دوست داری زودتر محرم شیم.. از من نترس باشه؟فقط ازم نترس!
چشم

1400/04/22 21:10

هایش را محکم روی هم فشار داد و نام خدا را صدا زد.. اینجا آخر دنیا بود.. دیگر هیچ *** نمیتوانست او را از دستِ این روانی نجات دهد. با همه ی قدرت ناخن هایش را در بدن رادین فرو برد و از لای دندان هایش با ضجه گفت:
_ولم کن روانی.. ولم کن..
رادین سرش را عقب گرفت و نگاهش کرد.. چشم هایش مدام دودو میزد و در هر ثانیه هزار رنگ میشد.. در زندگی هیچ وقت او را تا این حد دیوانه ندیده بود.. سرش را مدام کج میکرد و نگاهش میکرد. دست هایش را نوازش کرد و گفت:
_مالِ منی.. دیگه تا آخر دنیا مال خودمی... ببین.. به خاطر داشتنت از اون دنیا برگشتم.. عزراییل و دور زدم.. دیگه چی میخوای؟ مرد از من عاشق تر هست؟ کی تو رو اندازه ی من دوست داره نفس؟ کی برات اینجوری میمیره؟
ترانه چشم بست و با گریه گفت:
_نه.. تو مردی.. تو مردی لعنتی.. خودمون خاکت کردیم.. تو مردی..
_نه ! نمردم! گریه نکن عشقم.. چشمات و باز کن ببین.. رادینت زنده ست.. دیگه لازم نیست بترسی.. خودم پیشتم.. یه لحظه تنهات نمیذارم.. نترس باشه؟
سرش را جلو برد و بی توجه به عقب رفتنِ ترانه بوسه ای روی موهایش کاشت. از مقابلش برخاست و گفت:
_به کلثوم میگم برات نهار بیاره.. باید خودت و تقویت کنی.. اگه مریض بشی دکتر نداریم.. از دیشبم که خوب خوابیدی.. غذاتو بخور و استراحت کن.. میخوام برات تعریف کنم چجوری برای دوباره رسیدن بهت همه ی دنیا رو زیر و رو کردم.
صدای گریه و زاریِ گلی و ترنم هر لحظه حالش را خراب تر از قبل میکرد.. ولی نه.. اصلا مگه حالی خراب تر از این در دنیا وجود داشت؟ منگ بود..امید زندگی اش به راحتی آب خوردن ربوده شده بود در حالی که او مثلِ یک تازه کارِ *** خودش را در اتاق حبس کرده و به اشتباهاتش می اندیشید. چه باید میکرد؟ دیگر کجا را باید میگشت؟ در نقطه به نقطه ی شهر جایی نمانده بود که به دنبال ترانه نگشته باشد.. از بیمارستان ها و سردخانه ها گرفته تا چندین موردِ تجاوز و قتل و کشتار در زیرِ پل و گوشه و کنارِ شهر. تقریبا دیگر چیزی از آن قلبِ بزرگ و سالم نمانده بود.. ناپدید شدنِ ترانه آخرین و دردناک ترین ضربه ی زندگی اش بود. تنها چیزی که در این مدت دستگیرش شده بود برابر بودنِ دست خطِ شهرام با دست خطِ حمیدرضا نامی بود که هنوز نمیدانست هویتِ اصلیِ او کیست. و البته معمای لا ینحلِ پرستارِ مفقود شده ی بیمارستان. چرا نمیتوانست تکه ها را کنار بهم بگذارد؟ کجای کار اشتباه بود که هر چه میگشت باز سرِ خانه ی اول برمیگشت.. چیزی تا دیوانه شدنش نمانده بود.
آرنجش را روی زانو گذاشت و با همه ی توانش با دو دست چنگی به موهایش زد. علیرضا دست روی شانه اش گذاشت و گفت:
_کشتی خودتو مرد.. یکم قوی باش..

1400/04/22 21:10

سرت و بلند کن ببین.. این خانواده اگه تو رو هم اینجوری ببینه چیزی ازش نمیمونه!
با چشم های سرخی که از دیشب و بعدِ تماسِ حسام ، حتی دقیقه ای روی هم نیفتاده بود به صادق نگاه کرد که کنار گلی روی زمین نشسته بود و شانه هایش را در سکوت میمالید.. گلی زیر لب مدام میگفت:
_بهش گفتم نرو.. گفتم نرو بهش صادق.. گوش نکرد.. مادر پیش مرگت بشه ترانه کجایی..
چنگ دیگری به موهایش زد و از جا برخاست. ترنم همراه علی از اتاق بیرون آمد.. حال و روز او هم دست کمی از گلی نداشت و علی لحظه ای از کنارش تکان نمیخورد. حسام که وارد خانه شد ، همه با عجله از جا برخاستند. فردین جلو رفت و پرسید:
_چی شد؟
با اخم سر تکان داد:
_از دیشب کل خونه رو محاصره کردن ولی هیچ رفت و آمدی نیست. فقط..
سربالا کرد و رو به فردین گفت:
_بین اثر انگشتایی که پیدا کردن اثر انگشت شهرام هم بوده.
فردین "وای " بلندی گفت و سرش را میان دستانش گرفت. کمی عقب رفت که علیرضا از پشت شانه هایش را گرفت و گفت:
_آخه چرا ترانه؟ مگه دردش با تو نیست؟ چرا ترانه؟
نگاه فردین و حسام به علیرضا معنادار شد.. صادق جلو آمد و رو به فردین گفت:
_وقتش نرسیده بهم توضیح بدی داره چه اتفاقی میفته؟ من پیرم.. معلوم نیست چقدر دووم بیارم.. ولی تا وقتی نفس میکشم دلم میخواد بدونم دور و برم چه اتفاقی داره میفته!
فردین سر پایین انداخت.. علیرضا خواست چیزی بگوید که فردین با صدایی گرفته اما سفت و محکم گفت:
_تنها چیزی که میشه حدس زد اینه که شهرام از تعلق خاطرِ من به ترانه مطلع شده.. اونو طعمه کرده برای رسیدن به من.. ولی واقعا نمیدونم دردش با من چیه!
سرش را که بالا گرفت ، صادق بی حرف نگاهش میکرد.. شرایط سختی بود.. آب دهانش را سخت فرو داد و آرام گفت:
_اجازه بدین ترانه پیدا بشه ، همه چی رو براتون توضیح میدم..
_من دخترم و از تو میخوام!
صدای لرزان پیرمرد قلبش را لرزاند.. به سختی سر تکان داد و با صدایی دو رگه گفت:
_به شرفم قسم پیداش میکنم.. شده دل کوه و بکنم پیداش میکنم و میارمش.
دیگر طاقت نیاورد و از خانه بیرون رفت. سرش را رو به آسمان گرفت و از خدا برای تحمل و حلِ این مصیبت کمک خواست. حاضر بود تا آخر عمر حتی از ده فرسنگی این خانواده نگذرد اما ترانه در امان باشد.. اما نه! فقط اگر پیدایش میکرد ، دیگر حتی یک لحظه هم اجازه ی دور شدن به او نمیداد. کلافه و با حالی خراب سیگاری آتش زد و کام عمیقی از آن گرفت. حسام از پشت دست روی بازویش گذاشت و گفت:
_بیا تو.. بالاخره جواب دادن!
سراسیمه سیگار را زیر پا له کرد و داخل شد. گلی با گریه پشت تلفن حرف میزد:
_توروخدا آدرس بده.. خانوم من فدات بشم... فقط آدرستون و بده!
با همان حالِ زار

1400/04/22 21:10

آدرس را روی دفتری نوشت و قطع کرد. رو به حسام گفت:
_منم میام!
حسام آدرس را گرفت و به ترنم گفت:
_مراقبش باش.. تازه سرُمش تموم شده.
سپس همراهِ صادق و علیرضا از خانه خارج شدند. فردین ماشین را روشن کرد و نگاهی به آدرس انداخت. زیاد هم دور نبود. پا روی پدال گذاشت و با سرعت برق حرکت کرد.
همین که مقابل خانه رسیدند در با صدای تیکی باز شد.. صادق یا الله بلندی گفت و داخل شد. مردی هم سن و سال خودش با حالی خراب و چشم هایی سرخ مقابل در ایستاد و هراسان گفت:
_خبری از میترا آوردین؟
فردین سر تکان داد و گفت:
_اگه اجازه بدین بیایم داخل صحبت کنیم.
مرد کنار رفت و داخل شدند. اوضاعِ این خانه هم مثل خانه ی آن ها خراب بود.. این را از چشم های پف کرده ی مادر و دختری که گوشه ای ایستاده بودند فهمید. پس حدسشان درست بود!
صادق نشست و بلافاصله گفت:
_دیروز ترانه از خونه رفته بیرون و دیگه برنگشته.. تنها چیزی که به مادرش گفته این بوده که یکی از دوستاش به کمک نیاز داره. آدرسی که رفته یه منطقه ی ویلایی کم رفت و آمد اطراف تهران بوده. دخترِ من جز دختر شما دوست دیگه ای نداره.. خواهش میکنم اگه چیزی میدونین به ما هم بگین.
مرد دستی به چشم هایش کشید و با صدایی شکسته گفت:
_از کجا میدونین که دخترِ من همونی بوده که دخترتون و صدا کرده؟
حسام اینبار به جای صادق گفت:
_ترانه جز میترا با کسی صمیمی نبود که با یه تماسش تا اون سرِ دنیا بره.. پلیس از دیشب اون خونه رو زیر نظر گرفته.. ولی هیچ سرنخی نتونسته پیدا کنه...متاسفانه امروز انگشت نگاری اعلام کرده اثر انگشت دختر شما هم کنار باقی متهما که یکیشون یه فراری سابقه داره دیده شده!
مادر میترا "هین" بلندی گفت و گریه را سر داد. دختر کوچک تر شانه هایش را مالید اما پدر همچنان در سکوت سنگینی بود. فردین جلو رفت و رو به مرد گفت:
_اگه فکر میکنین چیزی هست که بتونه کمک کنه خواهش میکنم بگین.. به احتمال قوی یکی از قربانی های این اتفاق هم دختر شماست. اگه همکاری کنین..
مرد از جا برخاست و گفت:
_من هیجی نمیدونم.. خواهش میکنم برین..
دخترِ کوچک نالید "بابا" اما مرد غضبناک نگاهش کرد و گفت:
_برو توی اتاقت!
نگاه فردین سمت دخترک برگشت.. آرام جلو رفت و گفت:
_اگه چیزی میدونی بگو.. وگرنه هم برای آبجیت هم برای ترانه ممکنه خیلی دیر بشه!
دخترک باز نگاه ترسیده اش را به پدرش دوخت.. مرد زیر لب ذکر گفت و اینبار بلند تر گفت:
_خواهش میکنم برین..دختر من همدستِ هیچ باندی نیست!
صدای ظریفِ دختر کوچک لرزیده و بریده به گوش رسید:
_خواهرم فقط یه نامه گذاشته.. دیروز ظهر گفت...
دوباره به پدرش نگاه کرد و اینبار بدون ترس گفت:
_دیروز ظهر یه نامه

1400/04/22 21:10

گذاشت.. توش نوشته بود دارم میرم زندگیم و بسازم.. دنبالم نیاین چون خوب و خوشحالم! یکی بود.. خیلی دوستش داشت.. چند ماهی بود که با هم دوست بودن.. فقط من میدونستم.. اسمش حمیدرضا بود.. فکر کنم.. فکر کنم با همون رفت.
فردین کف دستش را روی کل صورتش کشید.. معما داشت کم کم حل میشد. مرد کنارِ در ، تکیه زده به دیوار و با نگاهی سرخ به رو به رو ایستاده بود. سیبک پیر گلویش جا به جا شد و با شکسته ترین صدای ممکن گفت:
_شنیدین؟ حالا برین.. دیگه اگه خبر مرگشم برام بیارن برام مهم نیست.. چون دخترِ من مُرده.. برای دخترتونم متاسفم!
صادق بی صدا از کنارش گذشت... بعد هم علیرضا و حسام. فردین کنار در نگاهی به زنِ گریان انداخت و گفت:
_دعا کنین بتونیم صحیح و سالم پیداشون کنیم.. دعای مادر مستجاب میشه!
سپس رو برگرداند و با یک دنیا نا امیدی از خانه بیرون رفت.
زانوهایش را داخل شکمش جمع کرده بود و سرش را رویشان گذاشته بود. موهای لختش تا کنار پاهایش پایین ریخته بود و از لای پلک هایش قطره قطره اشک میچکید.. آنقدر زار زده بود و آنقدر برای ضجه هایش جوابی داده نشده بود که از تاب و توان افتاده بود. رادین می آمد..دقیقه ها بی توجه به التماس های ترانه ، نوازشش میکرد.. حرف های عاشقانه و عجیب میزد و میرفت. دیگر نه امیدی به رهایی از این قفس داشت و نه امیدی به تغییر این شرایط.. نمیدانست اینجا دقیقا کدام تکه از جهنمِ خدا در زمین است.. فقط از میان حرف هایش با شهرام فهمیده بود از وسطِ این جنگلِ مخوف تا کنارِ جاده ای که نامشخص بود کدام قسمت از شمال کشور است ، کیلومتر ها راه است.
صدای قفل در و به دنبالش پایین آمدن دستگیره باعث شد سربرگرداند. کلثوم داخل آمد و باز همان لبخند عجیب روی لب های گشاد و کبودش نشست.
_آقا گفت ببرمت پایین برای شام!
با بغض و نفرت گفت:
_به آقات بگو من هیچ جهنمی نمیام!
زن که بی توجه به او جلو آمد ، با دست هایش صورتش را پوشاند و نالید:
_لعنتِ خدا به همتون!
زن بازویش را گرفت و گفت:
_پاشو ناز نکن.. آ باریکلا دخترِ خوب.. پاشو!
هر تقلایی کرد دستش را از دست زن بیرون بکشد بی فایده بود. پشت سرش کشیده شد.. با شلوار خاکستری راحتی و تیشرت سفیدی که در تنش زار میزد. وقتی از پله ها پایین آمد. رادین به احترامش برخاست. پیراهنِ سه دکمه ی عضلانی زیبا و شلوار اتو کشیده اش از چشم ترانه پنهان نماند.
_خوش اومدی نفس!
شهرام همانطور که مشغول کشیدن سوپ بود با پوزخند گفت:
_نیومد.. بزور آوردنش!
رادین با اخم نگاهش کرد و صندلی کنار خودش را بیرون کشید. زن که بازوی ترانه را رها کرد ، همانطور وسط سالن ایستاد و با نفرت به میز شام نگاه کرد. رادین قدمی جلو

1400/04/22 21:10

آمد و گفت:
_یالادیگه!
نگاهی به در ورودی انداخت.. کسی جلوی در نبود.. در یک تصمیم آنی به طرف در حمله برد و همزمان خنده ی شهرام بلند شد. دستگیره را چند بار بالا و پایین کرد.. وقتی ناامید به طرفِ رادین برگشت ، رادین لبخند کشداری زد و گفت:
_بیا نفس!
_حالم ازتون بهم میخوره.. از همتون.. شماها دل دارین؟ شماها آدمین؟ چی از جونم میخواین؟ میخواین پدرم سکته کنه؟ مادرم پس بیفته؟ چرا ولم نمیکنین لعنتی ها؟
لبخند رادین جمع شد و سرد گفت:
_بیا بشین ترانه!
_نمیام.. میخوای منو بکشی؟ چه بلایی مونده که سرم نیاورده باشی؟ کاش میمردی.. کاش واقعا میسوختی و میمردی و هیچ وقت دیگه جلوی راهم سبز نمیشدی.. تا آخر عمرم بدونِ ترس اینو میگم.. ازت متنفرم!
شهرام رو برگرداند و یک تای ابرویش را بالا برد.
_من که میدونم نگران کی هستی.. ولی نترس.. اون عادت داره زود به نبودِ عزیزاش عادت کنه.. بیا بشین..
هنوز جمله اش تمام نشده بود که میز با تمام مختلفاتش سرنگون شد.. رادین تبدیل به همان موجود ناشناخته ای شده بود که در مقابل میترا دید. جلو آمد اما ترانه بدون ذره ای تکان خوردن همانجا ایستاد. سرش را جلو برد و چهره اش را جمع کرد.
_دوست نداری اینجا باشی؟ شام نمیخوای بخوری؟
ترانه ترس را پس زد و زمزمه کرد:
_ولم کن بذار برم!
رادین هر دو دستش را از کنار سرش به درِ پشت سرش تکیه داد و روی صورتش خیمه زد.
_کجا بری نفس؟ مگه جز پیشِ من جای دیگه ای جاته؟
_تو تعادل نداری.. خودت نمیدونی داری چیکار میکنی مگه نه؟ منو آوردی اینجا.. وسط جنگل.. که چی بشه؟ تا کِی؟ تا کجا میخوای بزور و با قفل و زنجیر نگهم داری؟
_نیاز باشه تا ته دنیا.. بهت گفتم اومدنت با خودته و رفتنت با من.. نگفتم؟
فاصله ی رادین که با صورتش کم شد ، سرش را کج کرد و نالید:
_چرا؟ چجوری؟ این همه مدت و داشتی برای نابودی من نقشه میکشیدی؟ اگه تو نسوختی پس کی سوخت؟
رادین کمی عقب رفت.
_پس میخوای بدونی!
قبل از اینکه ترانه چیزی بگوید دستش را کشید و به طرف نشیمن برد. او را روی یکی از کاناپه ها نشاند. صندلی چوبی کنار شومینه را برداشت و مقابلش نشست.
_دوست داری از کجاش بشنوی؟ از اولِ اولش؟
_نمیخوام هیچی بشنوم.. فقط بذار برم.
_نه میشنوی.. حواست و خوب بده به حرفام باشه؟ چون ممکنه دیگه تا آخر عمر حوصله ی گفتنش و نداشته باشم.
نگاهش را به شهرامی دوخت که گوشه ی ویلا کنار پنجره ی باز ایستاده بود و سیگاری گوشه ی لبش بود.
_تجربه نکردی و نمیدونی حبس کشیدن یعنی چی.. سالم بودن و صبح تا شب با یه مشت دیوونه درد و دل کردن یعنی چی.. روزا رو به امید دیدن عشقت سر کردن ، دارو های تلخ و به عشق زندگی دوباره قورت دادن و دم

1400/04/22 21:10

نزدن یعنی چی.. سخت بود ، ولی داشتم تحمل میکردم.. به خاطر تو.. برای رسیدن دوباره بهت.. به خاطر یه زندگی جدید..
سربرگرداند و رو به ترانه گفت:
_ولی نیومدی.. حتی یکبار هم سر نزدی.. حالم و نپرسیدی.. انقدر دیدنت آرزو شد که روزا صد برابر سخت تر میگذشت.. ولی داشتم تحمل میکردم.. پشیمون بودم.. به خاطر همه ی بدی هایی که کردم.. مرگ بچمون.. خراب کردن زندگیت با پنهون کردن حقیقتا.. داشتم از سر همین شرمندگی تحمل میکردم ولی کاری باهام کردی که همه ی رشته های عقلانی ارتباط منو با دنیا قطع کرد. وقتی شهرام اومد و بهم گفت طلاق گرفتی ، دیگه نه خدا میشناختم و نه خلق خدا.. زده بود به سرم.. بعدِ رفتنش دوبار خواستم رگمو با شیشه ی پنجره بزنم.. ولی هر دوبار تو اومدی جلو چشمم. مطمئن بودم این داستان نباید اینجوری تموم شه.. نمیتونستم اجازه بدم مثل یه *** از زندگیتون حذفم کنین.. من مرد جا زدن نبودم.. موندم تا ثابت کنم نقطه ی ته خطِ این داستان و خودم میذارم.. هر وقت که بخوام!
دستش را جلو برد و اشک روی گونه ی ترانه را پاک کرد.
شبش به شهرام زنگ زدم و گفتم صبح زود پشت بیمارستان منتظرم باشه. تصمیمم و گرفته بودم. یا میمردم ، یا از اون خرابه فرار میکردم. همه چی همونجوری که انتظار داشتم پیش رفت. اتاق بغلی مال پسر معتادی بود که همیشه از جیبش فندک و کبریت پیدا میشد. منتظر پرستاری که هر روز صبح دارو و آمپولم و میاورد شدم. آتیش به پا کردن با الکلی که همیشه پیش دستش بود کار سختی نبود..تو کمتر از چند دقیقه اتاق آتیش گرفت.. ولی برای فرار از بیمارستان احتیاج به یه هویت تازه داشتم. با گلدونِ کنار تخت تو سرِ پرستار کوبیدم و لباساش و پوشیدم.. لحظه ی آخر انگار یه چیزی توی گوشم فریاد زد محتاط تر باشم.. حلقه مو در آوردم و تو دستش کردم. تیری بود تو تاریکی.. بین جمعیتی که مدام این طرف و اون طرف میدویدن و جیغ میزدن ، فرار با لباس یه پرستار مرد ساده تر از آب خوردن بود. خیلی راحت خودمو به شهرام رسوندم و از اونجا دور شدیم.
کمی مکث کرد و به نقطه ای خیره شد. پلک هایش با حالتی عصبی تکان خورد و از لای فک منقبضش گفت:
_وقتی نقشه ی فرار و کشیدم ، هیچی تو ذهنم نبود جز در رفتن از اون خرابه.. نه مردن و نه قایم شدن از کسی برام مهم نبود. اما برادر عزیز و دلسوزم انقدر بهم علاقه داشت و انقدر چهارچشمی منتظر خیمه زدن روی زندگیِ من بود که خیلی راحت تر از اونی که فکرش و بکنم ، از روی فاکتورای شناخت اصلی هویتم و تایید کرد.. جسد سوخته ای که هم قد و قواره ی خودم بود و حلقه ی ازدواجی که برای بودنش تو دست کسِ دیگه ای جز من هیچ دلیل عقلانی وجود نداشت. همه ی شواهد

1400/04/22 21:10

سوختن و مرگ منو نشون میداد.. سرشماری دقیق واحدِ آتیش گرفته.. شاهدایی که جنازه رو دقیقا از تو اتاقِ من و با لباسِ من بیرون کشیدن و تایید هویتم توسط فردین!
دستش را مشت کرد و خیره به شهرام گفت:
_وقتی همه سیاهم و پوشیده بودن و ته دلشون به مرگِ من میخندیدن ، دلم میخواست بیام بیرون و بگم من زنده ام.. بگم چطور انقدر راحت منو از صفحه ی زندگیتون پاک کردین.. ولی شهرام نذاشت.. راستم گفت.. با یه نقشه ی عالی میشد بیشتر لذت برد.. خیلی بیشتر! قبل از اینکه حسابم مسدود بشه نصف داراییم و توسط شهرامی که از من وکالت تام داشت از شرکت برداشتم.. همه ی کلاه برداری ها افتاد سرِ شهرام.. ولی قانون نمیتونست هیچی رو ثابت کنه.. برای اینکه خودم بهش وکالت داده بودم.. دقیقا هم با تاریخی قبل از تاریخ آتیش سوزی. برای اینکه بتونم دوباره سر پا بشم نیاز به زمان داشتم.. نیاز به دوباره پا شدن و جنگیدن برای داشته هام.. واسه همینم با یه هویت جدید و ساختگی همراه شهرام یه مدت گم و گور شدیم.
سرِ ترانه گیج رفت. دست روی گوش هایش گذاشت و بی حال گفت:
_بسه!
رادین دست هایش را با خشونت کشید و گفت:
_تازه رسیدیم به جاهای خوبش!
شهرام از کنار پنجره به طرفشان آمد و گفت:
_میخوای بقیه شو من براش تعریف کنم!
رادین گردنش را چرخی داد و گفت:
_تو برو حواست و بده به کمال.. مبادا گندی بالا بیاره.. همیشه عادت داره به زیاده روی!
ترانه دست روی دستش گذاشت و نالید:
_تو رو خدا رادین.. بگو ولش کنن..
رادین سرش را با خشونت گرفت و به سمت خودش کشید.
_تو نگران اون نباش نفس.. داره بهش خوش میگذره.. با من دووم آورده.. پس با کمالم میتونه!
ترانه با همه ی قدرت در صورتش تف انداخت. رادین دستی روی صورتش کشید و انگشتانش را به طرف لبش برد. عمیق بو کشید و گفت:
_میترا اولین دختری نبود که جای تو رو برای من پر کرد.. میبینی؟ میبینی یک سال نبودنت زندگی چند نفر و عوض کرد؟
زانویش را روی مبل گذاشت و کامل روی ترانه خم شد.. با حرص گفت:
_نقطه به نقطه ی ایران ده ها دختر زیر دست و پام ضجه زدن.. ولی هیچ کدومشون مثلِ تو نتونست آرومم کنه..
دست روی موهای ترانه کشید:
_دلم برای هیچ کدومشون نسوخت.. حتی اون دختر روستایی پونزده ساله ای که با همه ی وجود التماسم میکرد!
ترانه جیغ بلندی کشید و هر دو دستش را روی گوش هایش گذاشت. از ته دل گریه میکرد و فریاد میکشید. رادین با خشونت دست هایش را گرفت و گفت:
_گوش میکنی.. من میگم و تو گوش میکنی باشه؟ هر چی من بگم همون میشه!
هر دو دست ترانه را با یک دست نگه داشت و زانویش را روی ساعدش گذاشت. نفس نفس زنان ادامه داد:
_فکر میکردم وقتی برگردم ، وقتی بعد یک سال برگردم و

1400/04/22 21:10

ببینی سیاه کسی رو پوشیدی که نمرده از خوشحالی بال در میاری.. فکر میکردم منتظرمی.. نبودی نفس نبودی.. تهران و خوردم.. زمین و زمان و زیر و رو کردم ولی خبری ازت نبود. توسط شهرام توی هتل جاسوس گذاشتم.. وقتی فهمیدم اون بی شرف هم ازت خبر نداره دیگه امیدم و از دست دادم.. دیوانه شده بودم.. بارها دلم میخواست شبونه برم خونه و همشون و به درک واصل کنم.. ولی صبر کردم.. بازم صبر کردم...
ترانه زیر فشار دست و پای رادین کبود شده بود. از چشم های هیولای مقابلش شراره های آتش بیرون میزد. بی نفس نالید:
_تو..رو..خدا..
اما دست رادین روی دهانش قرار گرفت و بی رحمانه ادامه داد:
_همه چی داشت تو تاریکی فرو میرفت که تو دوباره برگشتی.. ولی تنها نبودی.. شهرام دیدتون.. توی ماشین اون پست فطرت بودی.. داشتی میخندیدی!
دستش را پشت جیب شلوارش فرو برد و عکسی بیرون کشید. عکس را مقابل ترانه گرفت. چهره ی خندان ترانه از داخل ماشین مشخص بود و کنارش فردینی که پشت به دوربین ، سرش با ماژیک قرمز خط خطی شده بود.
_بهم گفت ریختین رو هم.. گفت با هم مسافرت میرین.. گردش میرین.. اون آشغالِ بی وجدان هم با لیدا میلاسید.. هم داشت با تو..
جمله اش را نیمه تمام گذاشت و نعره کشید.. از روی ترانه برخاست و نفس به سینه ی دخترک بازگشت.. چنگی به موهایش زد و خم شد.. مثل یک دیوانه ی زنجیری شده بود.
_هر روز پیشت بود.. هر روز به یه بهونه ی تازه.. از اولشم هدفش همین بود.. اومده بود که زندگیم و خراب کنه.. میخواست انتقام نگار و ازم بگیره.. ولی من نمیتونستم دست رو دست بذارم.. دیگه به حرف شهرام گوش ندادم.. دیگه نمیتونستم با اخباری که هر روز وحشی تر و دیوانه ترم میکرد تحمل کنم. مجبور شدم به میترا نزدیک بشم.. انقدر عشق خرجش کردم و انقدر مظلوم نمایی کردم که باور کرد من قربانی یه خیانت کثیف و خودی ام.. بهش گفتم همه ی مدتی که با من بودی با برادرم رو هم ریختی.. گفتم دوسش دارم و میخوام باهاش خوشبختی رو حس کنم.. انقدر خر بود که گفت همه جوره پیشتم.. میترا برای رسیدن به تو آخرین کارت برنده ی من بود!
ترانه دست روی گریبانش گذاشت و پایین کاناپه روی پارکت ولو شد.. چند نفس عمیق کشید و سعی کرد هوا را وارد ریه هایش کند.
_وقتی شهرام گفت پدر و مادرت از خونه رفتن و خواهرت پشتشون آب ریخت گفتم وقت ملاقات رسیده... با خودم گفتم شده همه ی شیشه ها رو بیارم پایین میام داخل و میدزدمت.. ولی وقتی داماد و خواهرتم رفتن ، وقتی فهمیدم تو خونه تک و تنهایی برنامه ها عوض شد. باز کردن اون قفل قدیمی با یه کارت بانکی سه ثانیه هم طول نکشید. داشتم بهت نزدیک میشدم.. فقط چند تا پله با هم فاصله داشتیم..سایه ات و

1400/04/22 21:10

میدیدم.. دیگه داشت تموم میشد ولی..
لگدی به میزی شیشه ای کنار ترانه زد و میز وارونه شد.. تکه ای از شیشه روی صورت ترانه افتاد و پیشانی اش خونی شد.. با قفسه سینه ای که بالا و پایین میشد جلو رفت و گفت:
_باز اون بیشرف رسید و روی زندگیم بختک شد.. مجبور شدم برگردم.. سوپرمن ات اومده بود.. نجاتت داده بود.. از دستِ من.. شوهرت!
سرش را به عقب پرت کرد و خندید. جلو رفت و اینبار موهای ترانه را گرفت.. ترانه جیغ خفه ای زد و اشک و خون روی صورتش قاطی شد.
_مگه تو نفسِ من نبودی؟ مگه زندگیِ من نبودی؟ پس چیکار داشتی باهاش هان؟ بگو اشتباه میکنم ترانه.. بگو که درست ندیدم.. بگووو
فریادش آنقدر بلند بود که ترانه چشم بست و با صدای بلند گریه کرد.
_دیگه خون جلوی چشمام و گرفته بود.. باید میترا رو روی کار می آوردم.. همین شد که ازش خواستم دوباره بهت نزدیک بشه.. اولش قبول نکرد ولی میدونی که.. من کارم و خوب بلدم. همزمان ترتیب یه قرار توی هتل و دادم.. از زبونِ فردینی که میدونستم بدش نمیاد چند روز قبل از عروسیش با عروسک خیمه شب بازیش خاله بازی راه بندازه.. دقیقا بعد رفتنِ میترا از پیشت نامه دستت رسید. با اینکه شهرام میگفت عمرا بیای ولی اومدی.. اما انقدر ترسو و بزدل بودی که برگشتی..
چشم هایش دوباره مظلوم شد و زمزمه کرد:
_نمیخواستم بهت آسیبی بزنم.. فقط یه قرار دو نفره بود.. فکر کردم اگه منو ببینی سورپرایز میشی.. تو هم میخواستی منو ببینی مگه نه؟
ترانه زار زد:
_توروخدا رادین..
_تو رو خدا رادین چی نفسم؟ ببین.. داریم بعد مدت ها درد دل میکنیم!
دست روی خونابه ی صورت ترانه کشید و گفت:
_میدونی باعث همه ی این بدبختی ها فردینه؟ میدونی مگه نه؟ تو هم ازش بدت میاد! بگو که بدت میاد. بگو!
سرش را نزدیک برد و لب هایش را به گونه ی ترانه چسباند. تنش را با همه ی قدرت فشرد و با حالت جنون وار گفت:
_بگو ترانه.. بگو بدت میاد.. بگو ازش متنفری ترانه.. بگو.. بگو لعنتی.. بگو ازش بدت میاد!
دستش که قسمتی از تنِ ترانه را لمس کرد ، ترانه جیغ بلندی کشید.. بدنش داشت مابینِ جسم سنگین رادین و شیشه خرده ها لِه میشد. نگاهش که به چشم های رادین افتاد قلبش از ترس ایستاد.. مردمک چشم هایش بالا رفته بود و سفیدی چشمش ترسناک ترین صحنه ی ممکن را ساخته بود.. دستش را عقب برد و همانطور که برای دور نگه داشتن سر رادین روی تنش تقلا میکرد ، با دست دیگرش شاخه گلی را لمس کرد.. مغزش جرقه ای زد و دستش را دراز تر کرد. حالا گلدان سفالی باریک درون دستانش بود. آن را با همه ی قدرت بالا برد و همانطور که نام خدا را صدا میزد روی سرِ رادین فرو آورد.
رادین گیج شد و کنار رفت.. دستش را اهرم تنش کرد و به

1400/04/22 21:10

پا خواست.. با همه ی قدرت به طرف پنجره حمله برد و از ارتفاع کمش داخل حیاط پرید. اما لحظه ی آخر رادین را دید که تلو تلو خوران به سمتش میدوَد.
خسته و بریده از همه جا ، سرش را روی فرمان ماشین گذاشته بود. آنقدر بی هدف و بی مقصد ، جای جای شهر را گشته و دیوانه وار رانندگی کرده بود که سرش گیج میرفت و حالت تهوع گرفته بود. صدای لرزشِ گوشی اش روی سینه ی ماشین ، باعث شد چشم های ملتهب و خسته اش را بالا بیاورد. حتما باز طراوت بود که از نگرانی و بی تابی مادرش میگفت. دستی به چشم هایش کشید و با صدایی خسته و گرفته جواب داد:
_بله؟
_فردین کجایی؟
لحن حسام باعث شد حواسش سرِ جایش برگردد.. صاف نشست و نگران گفت:
_چیزی پیدا کردین؟
_زود خودت و برسون فردین.. میترا صبح به خواهرش اس ام اس داده.. منتها قبل از اینکه بخواد اس ام اس و بخونه پدره گوشی رو گرفته و قایم کرده... دیگه نمیدونم چطور شد پشیمون شد که گوشی رو پس گرفت. تو اس ام اس آدرس یه جایی رو نوشته و گفته خودتون و برسونین!
ماشین را به حرکت در آورد و گفت:
_آدرس و برام بفرست حسام.
_پلیس همون منطقه راه افتاده... زود خودت و برسونما هم با همدیگه راه بیفتیم.
_حسام آدرس و بفرست گفتم!
_دو شبه که نخوابیدی.. میخوای اینجوری برونی بری شمال؟
لحظه ای با بُهت زیر لب زمزمه کرد"شمال" و کوتاه گفت:
_منتظر آدرسم!
گوشی را قطع کرد و راه اتوبان را در پیش گرفت. وقتی آدرس برایش ارسال شد ، چند لحظه چشم هایش روی آن بی حرکت ماند. امکان نداشت. شهرام ترانه را برده بود به ویلای وسطِ جنگلِ رادین؟؟ همانجایی که برای آخرین بار ، به بهانه ی آب و هوا عوض کردن رفته بودند و سرنوشتِ شوم از راهِ برگشت از همان ویلا رقم خورده بود؟ زیر لب "یا خدایی " گفت و سرعتش را بیشتر کرد.. این دیگر چه سرنوشتی بود!
بعد از چهار ساعت رانندگیِ دیوانه وار ، بالاخره به ویلا نزدیک شد. چراغ های چرخان و قرمز رنگ ماشین پلیس ته دلش را گرم کرد. یعنی ممکن بود همه چیز تمام شده باشد؟ ماشین را همانجا مقابل راه خاکی نگه داشت و سراسیمه پیاده شد. با دو به طرف ویلا رفت. وقتی کنارِ در رسید ، شهرام را با دست های دستبند زده مقابلش دید. کنترلش را از دست داد و جلو رفت. اما دو مامور پلیس عقب راندنش. فریاد زد:
_با ترانه چیکار داشتی پست فطرت؟ انقدر بی غیرت و بی شرف بودی؟ انقدر پول ارزش داشت؟
شهرام پوزخندی کجکی زد و همزمان سرش توسط ماموری داخل ماشین هُل داده شد. مامور درجه داری جلو آمد و گفت:
_شما کی هستین؟ نمیتونین برین داخل.. لطفا عقب بایست تا اقدامات لازم انجام بشه!
فردین بی توجه به هشدارِ او داخل رفت و با چشم به دنبال ترانه گشت. اما به جز

1400/04/22 21:10

یک ماشین آمبولانس چیز دیگری داخل حیاط نبود. وحشت زده و ترسیده به طرف آمبولانس حرکت کرد. خواست دستش را به دستگیره بگیرد که مردی دست روی دستش گذاشت.
_آقا نمیتونی باز کنی..
هنوز حرفش تمام نشده بود که در از داخل باز شد و دکتری بیرون آمد. رو به مرد گفت:
_ضرب و شتم و جراحت خیلی شدیده.. سریعا باید برسه به بیمارستان!
مرد سری تکان داد و سریع سوار شد. فردین مقابل دکتر ایستاد و با عصبانیت گفت:
_میذارین برم داخل یا از زور بازوم استفاده کنم؟
_از نزدیکاشی؟
فردین با حالی خراب سر تکان داد. مرد هم متقابلا سری به نشانه تاسف تکان داد و در را باز کرد. نگاه فردین روی چهره ی بی رنگ و روی دخترک ثابت ماند.. پتویی روی تن عریانش کشیده بودند و با چشمی کبود و لبی پاره شده ، در حالت نیمه جان بود. با وحشت دستش را جلوی دهانش گذاشت. مرد عصبی از پشت سر گفت:
_سوار میشی یا نه؟ باید برسونیمش بیمارستان!
با وحشت عقب عقب رفت و سر تکان داد. اگر میترا به این روز افتاده بود پس ترانه چی؟ اصلا او کجا بود؟
به طرف خانه رفت اما باز ماموری جلوی راهش قرار گرفت.
_شما اینجا چیکار میکنی؟ کی راهت داده تو؟
دست روی پیشانی اش کشید.
_ترانه کجاست؟ چرا کسی چیزی نمیگه؟ مگه همه دستگیر نشدن؟ پس ترانه کو؟
_وقتی ما اومده بودیم فقط همین تعدا داخل ویلا بودن.. ظاهرا توی ویلا زد و خوردی شده و کسی که میگین فرار کرده.. هنوز نمیدونیم تنهاست یا کسی دنبالش رفته. شما لطفا آروم باشین. برگردین منتظر خبر از ما باشین.. همکارا هر کاری از دستشون بربیاد میکنن امشب ترانه رو پیدا کنن!
هر دو دستش را لبه های شقیقه اش گذاشت.. سر در نمی آورد. مگر شهرام دستگیر نشده بود؟ پس ترانه کجا بود؟ یعنی ممکن بود از ترس فرار کرده باشد؟ با دلی که دیوانه وار در سینه میکوبید از ویلا بیرون رفت. موقع رفتن باز چشمش به شهرام و چند مرد دیگر افتاد که در ماشین های پلیس دستبند زده نشسته بودند. دوباره به سمت ماشین پلیس قدم برداشت... شده دستش به خون شهرام آلوده میشد باید از ترانه خبر میگرفت. گوشی که در جیبش لرزید ، وسط راه ایستاد و آن را بیرون کشید. باران قطره قطره روی صفحه ی موبایلی که شماره ی ناشناسی رویش چشمک میزد میچکید. بی معطلی جواب داد و صدای گریانِ ترانه داخل گوشی پیچید.
_فردین..
_ترانه تویی؟ کجایی؟
_این میگه... میگه..
صدای "آخ" گفتن و به دنبالش گریه ی ترانه را که شنید فریاد کشید:
_کجایی؟
_بیا همون جایی که تصادف شد..همون جایی که ماشین آتیش گرفت..
صدای آرام کسی را از کنار ترانه شنید. ترانه با گریه افزود:
_تنها بیا.. منو میکشه...
تا خواست چیزی بگوید صدای بوق ممتد داخل گوشی پیچید.

1400/04/22 21:10

مویرگ های مغزش در حال پاره شدن بود. سر در نمی آورد.. داشت چه اتفاقی می افتاد؟
بدون معطلی سوار ماشین شد و جاده ی فرعی را مستقیم پیش رفت. تا محلِ تصادف پانزده کیلومتری راه بود.. ترانه چرا باید سر از آنجا در می آورد؟ اصلا به جز شهرام چه کسی کنارش بود؟
آنچنان دیوانه وار رانندگی میکرد و پیچ های خطرناک را میپیچید که حس میکرد با مرگ فقط چند قدم فاصله دارد. دوباره داشت خاطره ی همان روز لعنتی در ذهنش تداعی میشد.. بار دیگر همانجا و اینبار یک قربانیِ دیگر.. هر چه بیشتر پیش میرفت جاده خلوت تر و مخوف تر میشد.. هر دو طرفِ جاده درّه بود و تنها با نورِ چراغ ماشین میتوانست موانع و پیچ ها را تشخیص دهد. با دیدن پژوی نقره ای گوشه ی جاده سرعتش را کم و کمتر کرد.. درست بود.. دقیقا همینجاها بود که آن حادثه ی شوم رخ داد. دقیقا مابینِ همین دو کوهِ بزرگ..چراغ های ماشین را روشن نگه داشت و از ماشین پیاده شد. هیچ سلاحی نداشت و خودش هم نمیدانست قرار بود با چه چیزی رو به رو شود. کمی جلو رفت و سعی کرد میان تاریکیِ شدید رو به رویش ، موقعیت را تشخیص دهد. سرِ ترانه را که از آن طرفِ ماشین دید ، مات و مبهوت همانجا ایستاد و اسمش را صدا زد. متوجه بود کسی از پشت او را گرفته اما چهره اش قابل تشخیص نبود. ترانه با فریاد گفت:
_توروخدا ولم کن..
فردین باز چند قدم جلو رفت و اینبار از شنیدن صدایی آشنا پاهایش روی زمین چسبید.
_به به! خان داداش گرام.. به محفل گرممون خوش اومدی!
نه گوش ها و نه چشم هایش را باور نداشت.. چه میدید؟ رادین سالم و زنده درست رو به رویش ایستاده بود. با چشم هایی که میان همین تاریکی هم عسلی های گرمش میدرخشید. زبانش از گفتن هر کلمه ای قاصر بود.. انگار که مشت محکمی از گیجگاهش خورده باشد. رادین باز جلو تر آمد و گفت:
_اومدی عشقت و نجات بدی؟
ضربه ی بعدی مستقیما قلبش را نشانه گرفت. پاهایش از وسط تا شد و روی دو زانو نشست. لب هایش چند بار تکان خورد و زمزمه کرد:
_رادین..
_آره رادین.. چی شد داداش؟ انتطار دیدن منو نداشتی؟
قطره اشک درشتی از چشمش سُر خورد و سرش را با ناباوری به چپ و راست تکان داد. ترانه باز هم تقلا کرد:
_ولم کن.. توروخدا ولم کن رادین.. بسه این همه بازی... بس کن.. تو رو جون عزیزت بس کن!
با یک حرکت آنی موهایش اسیر دست رادین شد و تنش را روی به دره خم کرد.. صدای جیغ بلندش در طبیعت پیچید و به گوش خودش برگشت. فردین با وحشت نیم خیز شد و فریاد زد:
_نه!
رادین سرش را به عقب پرت کرد و خندید. آنقدر بلند و آنقدر با درد که همزمان همه ی وجود فردین آتش گرفت.
_یادته اینجا رو؟ درست همینجا زندگیت و ازت گرفتم.. درست از همین نقطه ی دنیا

1400/04/22 21:10

به بعد ازم متنفر شدی.. یادته؟ وقتی اومدی همه چی سوخته بود.. ماشین مچاله شده بود.. فقط منو طراوت تونستیم بیایم بیرون.. ولی در حقیقت فقط ما دو تا سوختیم. اونا مردن.. تو فراموش کردی ولی ما دو تا سوختیم.
با همه ی وجود فریاد کشید:
_تو آتیش بی مهری و بی توجهیِ همتون سوختیم!
فردین دست روی چشم هایش کشید و به پا خواست..
_تو زنده ای..
_آره زنده ام.. وقتی سیاهمو پوشیدین و برای خلاص شدن از دستم بشکن میزدین زنده بودم.. زنده زنده میمردم وقتی می فهمیدم مثل مور و ملخ به جون داشته هام افتادین.. من هر روز ده ها بار مردم .. انقدر به مردنم حتم داشتی و انقدر از خدات بود که بدون اینکه حتی به آزمایش دی ان ای فکر کنی هویتمو تایید کردی.
_رادین هیچی طوری که فکر میکنی نیست... اجازه بده توضیح بدم... مادر مریض بود... همه دیوانه شده بودن. رفتنت همه رو داغون کرده بود..من از کجا باید میفهمیدم... چطور فکر میکردم زنده ای...
بازوی ترانه را گرفت و او را دوباره به سمت درّه برد.. صدای جیغ دخترک اینبار میان بوق بلند ترانزیتی گم شد.. با وحشت و ترس نگاهی به زیر پایش انداخت.. ارتفاعِ زیر پایش آنقدر زیاد بود که حتم داشت اگر می افتاد حتی تکه ای از او هم پیدا نمیشود.. با همه ی قدرت به پیراهن رادین چنگ زد و التماس کرد:
_تو رو خدا ولم کن.. رادین توروخدا..
رادین همانطور که دستش را نگه داشته بود رو به فردین گفت:
_میبینی؟ داره برای زنده موندن زار میزنه.. زندگی رو دوست داره!
کمی بیشتر هُل اش داد و اینبار "نه" بلند فردین در فضا پیچید. سنگ ریزه ها از زیر پای ترانه به پایین درّه سقوط کردند.
_التماسم کن داداش.. به پام بیفت تا نذارم عشقت بمیره!
فردین با وحشت قدمی جلو رفت.
_رادین خواهش میکنم.. تو زنده ای.. دیگه هیچی با ارزش تر از این نیست.. بذار بره.. ولش کن.. خواهش میکنم.. تو اهلش نیستی.. تو قاتل نیستی..
رادین ترانه را به طرف خودش کشید.. سرش را میان موهایش فرو برد و عمیق بویید.
_راست میگی.. نفسمه.. من چرا باید نفسِ خودمو ببرم؟ چرا باید عشق خودمو بکشم..
نعره کشید:
_نفسِ منه.. فقط مـــــــن!
_خیلی خب.. باشه هر چی تو بگی.. توروخدا رادین.. خواهش میکنم بذار بره!
رادین کمر ترانه را سفت در آغوش گرفت و عقب عقب رفت.. چیزی تا سقوطش نمانده بود. فردین با وحشت جلو رفت..
_رادین..
_جلو نیا.. مگه نفسم نیست؟ مگه مالِ من نیست؟ پس با هم میمیریم.. این یکی خوبه؟ خوبه اینجوری؟
سرش را از پشت در گردن ترانه ای که با ترس هق هق میکرد فرو برد. اشک هایش همراه با بوسه هایش روی گردن ترانه نشست.
_نفسه خودمه.. بوی زندگی میده.. بدونِ اون هیچ جا نمیرم.. با هم میمیریم ترانه.. شده جهنم هم بریم با هم

1400/04/22 21:10

میریم.. اونجا دیگه فقط مالِ منی..
فردین زار زد:
_نکن اینکارو رادین..
رادین سر بالا کرد و نگاهش کرد.. نگاهش دیگر طوفانی نبود.. آرام گرفته بود..
_نمیخوای بمیره نه؟ دوست نداری چیزیش بشه!
فردین با وحشت گفت:
_چند قدم بیا جلو رادین.. خواهش میکنم.. رادین تو رو روحِ بابا نکن اینکارو..
کلمه ی آخر را با بغض گفت.. دل رادین شکست و صد تکه شد.. هیچ وقت صدای برادرش را با این بغض نشنیده بود.. هیچ وقت اشک هایش را ندیده بود.. اشک هایی که میان همین تاریکی هم روی گونه های مردانه اش قابل تشخیص بود.. و بدتر از همه.. هرگز روی اسم پدرشان قسم نخورده بود.. امشب شبی بود که اولین ها رقم میخورد.. همانطور که اشکش قطره قطره روی تن ترانه میچکید فریاد زد:
_دوسش داری نه؟ دوسش داری.. این اشکا برای اونه.. برای من نیست.. واسه من کی اشک میریزه؟ واسه یه روانیِ بی *** کی گریه میکنه؟ هیشکی.. هیشکی داداش.. هیشکی..
فردین با همه ی وجود نعره کشید:
_رادین بیا جلو..
رادین سر تکان داد..
_نه داداش.. ثابت کن دوسش داری.. ثابت کن تا عشقت و با خودم نبرم.. بگو..
یک قدم عقب تر رفت و ترانه با فریاد خودش را جلو کشید و گفت:
_یا امام رضـــا..
فردین باز فریاد کشید:
_رادیـــن..
_بگو داداش.. شوخی ندارم لعنتی بگو.. داد بزن بگو دوسش داری وگرنه میبرمش...
دست روی اشک هایش کشید و گفت:
_به روحِ همون بابا میبرمش..
فک فردین لرزید.. به نفس نفس افتاد و با صدایی لرزان گفت:
_دوسش دارم..
_بلند تر.. بلند تر بگو.. داد بزن..
_بس کن لعنتی.. تمومش کن!
_تموم میشه داداش.. این دوئل امشب تموم میشه.. ترانه امشب یا برای همیشه مالِ من میشه.. یا تو ثابت میکنی دوستش داری..
صدای آژیر ماشین های پلیس که به گوشش رسید ، چشم بست و آرام تر گفت:
_پس میخوای با من بیاد.. باشه..
خودش را به عقب هُل داد.. فردین با تمام زورش فریاد زد:
_دوسش دارم.. آره دوسش دارم!
درست وقتی یک پایش روی هوا بود و یک دستش را به نرده ی قرمزِ کنارش گرفته بود خندید.. چشم هایش را بست. از لبخند غریبش تمام وجود فردین لرزید.. او این لبخند غریب را خوب میشناخت.. دست به زمین گرفت و پا شد.. اما همین که دو قدم به جلو برداشت دست رادین از روی نرده کنار رفت. ترانه به جلو هُل داده شد و رادین به عقب.. صدای فریادِ "نه" گفتنش آنقدر بلند و مهیب بود که دل کوه لرزید.. چشم هایش با وحشت خیره به تاریکی بی رحمی بود که در کمتر از چند ثانیه رادین را در خودش بلعیده بود.. تنها چیزی که در آن تاریکی مخوف حس میشد جریان شدید آب بود و صدای شر شر باران. خاک خیس را چنگ زد و سرش را رو به آسمان گرفت.. آن چنان بلند نامِ خدا را فریاد زد که آسمان به حالِ دلِ تکه تکه اش غرید.
چند

1400/04/22 21:10

ماه بعد...
درِ ماشین را باز نگه داشت و زیر بازوی پروین را گرفت. سوز دِی ماه در هوای سنگین و نیمه برفیِ گورستان استخوان میترکاند. ترانه هم از ماشین پیاده شد و منتظر جلوی در ایستاد.. اما دستش در هوا خشک شد و پروین با نگاهی بی فروغ به رو به رو پیاده شد.. قبل از اینکه ناامید دستش پایین بیفتد پروین نگاهش کرد و آرام گفت:
_ممنون!
سری تکان داد و کمی کنار تر ایستاد.. فردین زیر بازویش را گرفت و قدمی جلو رفت. همزمان به ترانه با محبت گفت:
_چرا پیاده شدی خانومم؟ مگه نمیگفتی سردته؟
ترانه غمگین چشمش را باز و بسته کرد و لب زد:
_میخوام بیام!
بازوی دیگرش را برای ترانه بالا گرفت تا دستش را از زیرِ این مامن عضلانی عبور دهد.. هر سه آرام پیش رفتند.. چند متر مانده به قبر ، پروین ایستاد و نگاهش را به زنی چادری دوخت که روی قبر نشسته بود و گریه میکرد. به فردین نگاه کرد و غمگین گفت:
_مادرش اینجاست.. خلوتشون و بهم نزنیم!
_نه مادر برو.. بذار دل خودتم آروم بگیره!
پروین آه کشید و جلو رفت. پیرزن که از قبل آن ها را میشناخت ، به احترامشان از جا برخاست و دست روی اشک هایش کشید.
_سلام.. خوش آمدین!
پروین دستش را فشرد و دقیقه ای خیره به چشم هایش ماند.. درد مشترکی که در چشم های زن بود کمی هم شده دلداری اش میداد. روی قبر نشست و دست روی نوشته ها کشید "احمد احمدلو" .. پرستارِ ناکام و بدشانس! آه از سینه اش برخاست و زیر لب فاتحه خاند. ترانه در سکوت کنارش ایستاده بود و نگاهش میکرد. چه کسی باور میکرد این زن همان پروینِ مقتدر و قسی القلبِ چند سالِ پیش باشد؟ زمانه سیلی بدی به صورتش زده بود و حیف از روزهایی که دیگر برگشتنی و جبران کردنی نبودند. حالا اون مانده بود و قبر جوانی که یک زمانی به اشتباه ، نام رادین همایونفر رویش حک شده بود. بعد از ناپدید شدنِ جنازه ی رادین و دست شستن از تلاشِ چند ماهه برای یافتن جنازه اش در اعماق آب های دریای خزر ، تنها جایگاه آرامشش همین قبر بود.. همین قبری که به خیالِ او مشترک بود با قبرِ عزیزِ از دست رفته اش... هنوز باورش برای همه سخت بود... آن جریانِ شدیدِ زیرِ دره به طور باورنکردنی آخرین چیزی بود که رادین را در این دنیا لمس کرد.. انگار دستی از آسمان دراز شده بود تا هر آنچه متعلق به رادین است برای همیشه از زمین و میانِ آن ها بردارد و با خود ببرد!
فردین کتش را از تنش بیرون کشید و روی شانه هایش انداخت. او را به خودش چسباند و زیر گوشش گفت:
_مگه دکتر نگفت ناراحتی کردن مجازات داره؟ میخوای مجازات شی؟
ترانه لبخند کمرنگی زد و نگران نگاهش کرد. خوب میدانست هر وقت اینجا می آید تا چند وقت حالش منقلب و غمگین

1400/04/22 21:10

است.. ولی آنقدری قوی شده بود که برای دردهای مردَش تسکین باشد.. از وقتی تراپی های منظمش را شروع کرده بود خیلی آرام شده بود.. اما باز هم هیچ چیز برایش در زندگی مثلِ حضور فردین نبود.. خدا فردین را فقط و فقط برای او و آرامشش آفریده بود.. دیگر شک نداشت. به پروین نگاه کرد و طوری که فقط فردین بشنود گفت:
_بهتر نیست برگردیم؟ ممکنه دوباره مریض بشه!
فردین جلو رفت و دست روی شانه ی مادرش گذاشت.
_مادر بریم؟
پروین سرش را کج کرد و دوباره دست روی نوشته ها کشید. زن رو به رویش آرام آرام زیر چادر گریه میکرد. دستش را جلو برد و روی دست زن گذاشت. با صدایی گرفته گفت:
_تو دلت پاکه خانوم.. برای پسرِ منم دعا کن که به آرامش برسه!
زن با اشک سر تکان داد. فردین جلو آمد و رو به زن گفت:
_بلند شین تا یه جایی برسونیمتون.. هوا سرده.. مریض میشین.
زن میان اشک گفت:
_با آژانس اومدم.. یکم دیگه برمیگردم. ممنون!
پروین که از روی قبر برخاست ، دوباره دست فردین زیر بازویش نشست و تا ماشین همراهی اش کرد. لحظه ی آخر سربرگرداند و به قبر نگاه کرد.. حس میکرد رادین با آن تیشرت سه دکمه ی زرد رنگش که جلوه ی چشم های عسلی اش را صد برابر میکرد ، روی قبر نشسته و برایش دست تکان میدهد ، ناخوداگاه دستش را بالا برد و لبخند زد.. همزمان ترانه با ناراحتی سر پایین انداخت و فردین با اخم به داخل ماشین هدایتش کرد.. چه کسی تقاصِ این همه قلبِ سوخته را میداد؟
ماشین که نزدیک خانه متوقف شد ، پروین نگاهش را به رو به رو دوخت و سفت و محکم گفت:
_نیازی نیست بیاین پیشِ من.. به اندازه کافی اینجا موندین. برین سرِ خونه و زندگیتون.
ترانه سربرگرداند و فردین از داخل آینه نگاهش کرد. هر دو میدانستند موافق این ازدواج نبود اما دیگر نه نایی برای مخالفت داشت و نه نیروی مقابله.. ترانه دلجویانه گفت:
_قرار شد سه روز آخر هفته رو پیشتون باشیم.. به ما سخت نمیگذره!
درِ ماشین را باز کرد و بدون نگاه مستقیم به ترانه گفت:
_گفتم که.. نیازی نیست.. من بچه نیستم. میتونم به کارای خودم برسم!
ترانه ناراحت به فردین نگاه کرد و فردین آه کشید..فردین کمکش کرد پیاده شود.. ترانه از ماشین پیاده شد و کلید را داخل قفل خانه چرخاند. اما همین که در باز شد با طراوت رو به رو شد.
_گفتم این صدای ماشین فردینه ها.. حسام باور نکرد!
سپس سرش را برگرداند و گفت:
_حسام اومدن..
حسام همانطور که پشت سرش را میخاراند جلو آمد و زیر لب گفت:
_چقدر زود!
ترانه ریز خندید و فردین همراه با پروین جلو آمدند. حسام با دیدن پروین و فردین سلام داد و سریع کیفش را از دستش گرفت. پروین لبخندی زد و گفت:
_لازم نیست.. خودم میبرم!
و فردین چشم ریز

1400/04/22 21:10

کرد:
_زن ذلیل!
دل ترانه گرم شد.. مهم نبود هنوز هم پروین موقع صحبت به چشم هایش نگاه نمیکرد ، مهم نبود که هنوز همان اخم روی صورتش بود و واضح بود هنوز هم برایش گزینه ی اجباریست.. مهم این بود که مهرِ حسام به دلش نشسته بود.. بعد از سرِ پا شدنِ طراوت ، آنقدر منت دارش شده بود که در کمال تعجب هیچ مخالتی برای نامزدی شان نکرده بود. مهم این بود که با مهر نگاهش میکرد و با حسرت به فردین میگفت " این پسر و شیطنتاش من و یاد نوجوونی های رادین میندازه" مهم این بود که حسام ، برادر عزیز تر از جانش خوب و آرام بود.
طراوت تکیه اش را از عصایش گرفت و گفت:
_نمیاین داخل؟
فردین همانطور که حواسش به حسام و پروینی بود که داخل میرفتند گفت:
_نه دیگه.. خانوم باز دامادش و دید ما رو جواب کرد!
طراوت مشتی به بازویش زد.
_حالا یه روز که آف شده اومده خونه نامزدش تو حسودی کن. بیاین بالا دیگه.. نهار بخوریم.
دست ترانه را گرفت و گفت:
_ وقت نهار که گذشته.. برم ببینم این خانوم یه عصرونه به ما میده بریم هتل؟ دنیای کار ریخته روی سرم!
طراوت رو به ترانه گفت:
_راستی.. مثل اینکه مامانت به گوشیت زنگ زد جواب ندادی.. فردا شب دعوتمون کرده شام.
ترانه همانطور که تماس های از دست رفته اش را کنترل میکرد گفت:
_آره حتما.. برو خودت و زیاد خسته نکن.. مراقب داداشِ منم باش!
_اونا عده شون از من بیشتره نترس.. یکی باید مراقب من باشه!
ترانه لبخند زیبایی زد و خداحافظی کرد. وقتی سوار ماشین شد شاکی به طرف فردین برگشت.
_تو که گفتی امروز نمیری هتل.. باز چی شد نظرت عوض شد؟
فردین همانطور که نگاه جدی اش به رو به رو بود گفت:
_جورِ دیگه ای میشد از دستِ طراوت فرار کرد؟
ترانه ابرو بالا داد.
_دروغ گفتی؟
فردین نگاهش کرد و جدی سر تکان داد:
_نه.. فقط راستشو نگفتم!
ترانه با لبخند سر چرخاند و ندید نگاه مشتاق و پر از عشق فردین چطور روی نیم رخ اش خیره ماند.
همین که به خانه رسیدند ، شال پشمی اش را گوشه ای گذاشت و پالتویش را از تن خارج کرد. آستین بالا زد و چند خیار و گوجه از یخچال بیرون آورد. مشغول خرد کردنشان بود که دست های فردین دور کمرش حلقه شد.
_داری چیکار میکنی؟
_مگه عصرونه نخواستی؟
ترانه را به طرف خودش برگرداند و کجکی نگاهش کرد. گوجه و چاقو را از دستش گرفت و موهای روی پیشانی اش را کنار زد. نمیدانست تیله های مشکی پر از غمش باز با دلِ کوچک دخترک چه میکرد.
_مگه نهار و بیرون نخوردیم؟
ترانه سر تکان داد.
_مگه من مجبور نشدم سهم تورم بخورم؟
ترانه اینبار با لبخند سر تکان داد. فردین سرش را جلو برد و با دو دست صورت ترانه را گرفت.
_آخ که چقدر ساده ای تو..
دستش را نوازش گونه روی موهای

1400/04/22 21:10

ترانه کشید و با احساس گفت:
_یادته بهت گفته بودم همه ی اتفاقایی که تو زندگی من و تو افتاده حکمتی داره؟
_آره!
_حالا تو بگو.. حکمتش چی بود؟
اشک در چشمان ترانه جمع شد و آمیخته با درد و عشق گفت:
_داشتنِ تو اولین و بهترین اتفاق زندگیم شد.
بغض دوباره به گلوی فردین حمله آورد.. هر وقت که به آن قبرستان لعنتی میرفت ، حالت آخر نگاه چشم های رادین مقابلش زنده میشد و او را بارها میکشت. تنها تسکینِ این درد نگاهِ پر از معصومیت و عشقِ ترانه بود. سرش را جلو برد و بینی اش را به بینی ترانه مالید. چشم بست و آرام زمزمه کرد:
_اگه توی زندگیم نبودی.. اگه تو رو نداشتم تاحالا مرده بودم ترانه..هزار بار کم آورده بودم.. قسم میخورم تو برام خودِ خودِ معجزه شدی!
چشم های ترانه برق زد و اینبار او بود که برای اولین بار فاصله را تمام کرد. قرعه ی زندگی اش اینبار به نامِ عشق و آرامش افتاده بود.
پایان
----
----

1400/04/22 21:10