438 عضو
پایان رمان?
سلام عزیزان??
امیدوارم خوشتون اومده باشه?
منتظر نظراتتون راجع به رمان هستم?
فردا صبح رمان نداریم دوستان گلم منتظر نباشید☺
انشالله فردا شب یا پس فردا?
دوستون دارم.زهرابانو?
سلام عزیزان.
رمان بعدی که میخوام بذارم
رمان? بن بست? هستش.
رمان زیباییه امیدوارم خوشتون بیاد????????
❄#پارت_#اول
رمان_#بن_بست❄
تصاویر شخصیت ها بالا☝☝☝
نام کتاب : بن بست
نویسنده : beste و منا معیری
آدم های دنیا خاکستری اند ...نه سفید نه سیاه ...
خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدمهایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است.
بن بست ... بن بست نیست ... یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره ... یه مسیر پر از سنگلاخ ...
بن بست یه کوچه نیست ...ته قلب آدمهاست ....
زندگی زیباست ؛تماشاییست ...
چرا زیبا نمیبینیم؟
چرا گاهی به پای این همه خوبی نمیشینیم ؟
چرا با هم نمیخندیم؟
مگر دنیا چه کم دارد؟
ببین آسمان آبی ست ...
ببین دنیا آکنده از پاکی ست ...
و خوبی تا ابد پاینده میماند ...
تو باور کن!!!
همین کافیست!
به ساعت صفحه گرد دور مچش نظری انداخت و نگاهش را کلافه به اطراف چرخاند باید از این معطلی ده دقیقه ای دلخور می بود ؟ نمی دانست سالها بود که دلخور بود از همه چیز از این معطلی همیشگی و شاید از خود زندگی؟!!
منشی پشت میز خونسرد نشسته بود و با صدای بلند آدمس میجوید این ترق ترق آدامس زیر دندانهای این دخترک بی خیال شیک پوش هم عصبی می شد این صدای ورق خوردن مجله ای که توی دست دخترک بود هم ، از دقت دخترک مشخص بود که فال روزانه اش را میخواند شک نداشت؛ روزهایی بود که خودش هم این فال ها را دنبال میکرد همان روزهایی که منتظر همان سوار کار ماهر اسب سفید بود ، همان روزهایی که با سالهای خاله بازی کردنش با قابلمه های پلاستیکی خیلی هم فاصله نداشت ...همان روزهایی که منتظر بود تا قاب عکس صدفی داخل کمد با عکس کسی پر شود که عاشقش خواهد شد همان سالها ...
دستمالی از جیب پالتوی خاکستری رنگش در آورد و کف دست عرق کرده اش را خشک کرد فرداد هنوز هم نگران نگاهش میکرد ... نگران این کلمه ؛بود ...ز خیلی وقت پیش ...این کلمه از زمانی که آن طوفان به پا شد با اسم این آدم عجین شد باید به مرد بودنش تاکیدی میکرد ؟ ...با نفرت نفسش را بیرون داد هرگز ... هیچ چیزی نفرت انگیز تر از مرد نبود ....
نگاهش به خاکستری پالتویش افتاد از کی تمام رنگها بی رنگ شدند ؟ باید برای میشا هم پالتوی جدید میخرید زود قد میکشید چه قدر بین لباسهای دخترانه به دنبال لباسهای با رنگهای خنثی میگشت و چه قدر مغازه دار با تعجب نگاهش میکرد ...همان سالهایی که تازه تازه داشت میفهمید آن موجود همیشه گرسنه گریان ... همانی که به هیچ *** جز به خودش شبیه نیست به او احتیاج دارد همان سالها که هورمونهایش بر خلاف میلش عمل میکردند همان روزهای تنهایی که سینه اش از حجم شیر انباشته شده تیر میکشید و او لج میکرد دقیقا از همان سالها دیگر رنگ مفهومش را از دست داد ...فرداد کنارش بود ... آرنج را روی زانو
تکیه داده بود و کمی به جلو خم شد نگاهش میکرد ... می خواست کاملا به نیم رخش مسلط
باشد ...پوزخندی بی اراده روی لب هایش نشست ...
ـ من یه راه حل دیگه پیدا می کنم ... بهت قول میدم ترنج ...می تونی همین الان بلندشی تا از اینجا بریم ... ترنج ... عزیزم گوش میدی ... ؟
چند سال بود که فرداد می گفت عزیزم ...
از همان اوایل که آمده بود یا طی این سالهانمی دانست ...این یکی از حافظه اش رفته بود به درک ...
دست به سینه نشست و تکیه داد به پشتی کاناپه ی چرمی مشکی ... راحت بود ... کم پیش می آمد جز صندلی های خانه ی خودش جای دیگری احساس راحتی کند ... اما این یکی راحت بود ... اذیتش نمی کرد ... نه جسمش و نه روان خسته اش را ...
ـ ترنج،عزیزم ... بیا بریم.
- بعدسه سال شکنجه شدن ...بعد همه ی اتفاقائی که گذشتم ... یکی پیدا شده که حقیقت و بهم بگه ... می فهمی؟
فرداد ... می خواد بهم بگه چی شده ... چرا شده ...تو ازم می خوای که از اینجابرم ... ؟!
با تحقیر نگاهش کرد ... این یکی دست خودش نبود ...نمی توانست کسی را بیشتر از چند کلمه و چند دقیقه تحمل کند ...
فرداد نگاهش میکرد ...بدون هیچ تغییری ...انگار که لحن صحبتش را نشنیده باشد ... خسته نمی شد ... آنهمه صبوری ...؟!!
ـ فقط یه هفته تحمل کن ...خودم تک تک اون آدم ها رو میندازم به پات ...
عصبی دستی به پیشانی اش کشید : تو این یه هفته قراره معجزه بشه و من نمی دونم ... ؟!! ...کمی سرش را جلوتر برد و غرید : اگر قرار به این بود کارها از راه ساده و بی در سر پیش بره چه لزومی داشت که من اون بدبختی ها رو بکشم ... برای تو یک هفته است برای من سه سال شکنجه ی شبانه روزی بود ... برای من دیدن لحظه به لحظه
بزرگ شدن میشا بود ... قد کشیدنش ... نفرت و کشتن و عشق کاشتن ... فکر می کنی برام راحت بود ... ؟!فرداد با احتیاط دست هایش را گرفت ... تنها کسی بود که می توانست کمی نزدیک بودنش را تحمل کند : آروم باش عزیزدلم ... باشه ... باشه ... هر چی که تو میخوای ...نلرز ... ترنج ...
میلرزید ... ؟ خیلی هم عجیب نبود ... داروهای صبحش را نخورده بود ... اعصابش میریخت به هم ... یک مرد کنارش نشسته بود ... همینکافی بود تا نخورده هایش را بالا بیاورد ...
دلش شور میشا را میزد ... یک هفته بود که امده بودند ... خودش احساس غریبی داشت وای به روزمیشا که تنها هم مانده بود ...
دستش را از دست فرداد بیرون کشید : به نظرت میشا ناهارش رو خورد؟؟
ـ مطمئنم بهش حواسش به میشا هست ...
- اینم که انگار ما رو گذاشته سر کار ...
فرداد کلافه نفسش را بیرون داد : بیا بریم ... ها؟ ....بریم ناهار بخوریم ترنج ... بعد هم بریم خونه بهت قول میدم ...
وسط حرفش پرید از تکرار جملات بدش می آمد : اگه دوست داری
میتونی بری من اینجام ...
منشی نگاه خونسردش را به آنها انداخت و با همان لبهای زیادی برجسته اش که زیاد هم به خودش زحمت باز کردنش را نداد گفت : ببخشید جلسه مهندس کمی طول کشید ....
ترنج به این عذرخواهی فکر هم نکرد استرسش برای تمام جملاتی که قرار بود رد و بدل شود بیشتر از این حرفها بود ...این ثانیه ها بیشتر از سه سال بود که کش می آمدند ...
هر چه قدر هم که میخواست نمیتوانست آن روز نیمه بارانی تهران را فراموش کند همان روزی که با آن لبخند دوست داشتنی زیبا تر هم شده بود ...
نا خواسته پوزخندی زد ...لبخند آن روزش برایش زیبا و جالب بود ... برای ترنج 22 ساله آن زمان ... همان ترنجی که نمیدانست آن روز نیمه بارانی نه به آن رویا های در سر پرورانده ناشی از همان فال های روزانه ختم می شود نه به نصیحت های مادرانه عمه خانوم ...تمام آن ملاقاتها ختم میشود به یک هیچ و تمام ....
در دفترش باز شد فرداد با التماس همیشگی نگاهش کرد مهمان مهندس که مردی حدود 40 ساله بود با لبخند از در خارج شد برای این مرد که لااقل روز خوبی به نظر می آمد. منشی از جا بر خواست و با مهمان مهندس خداحافظی گرمی کرد و بعد به سمت ترنج چرخید : شما بفرمایید ...
ترنج با پاهایی لرزان از جا بلند شد ... شاید این بار فال روزانه اش درست گفته باشد ....
هوای دفتر عطر خاصی داشت ...تلفیقی از چوب و چرم ...این عطر کمی تمرکزش را به هم میزد ...کمی یادآوری روزهائی را داشت که دیگر تمام شده بود ...
نفسی گرفت و از ورودی سالن داخل شد ...نور ملایمی از پرده های عسلی رنگ به داخل می پاشید ...این هم یک پوئن مثبت دیگر ...رنگی که بی اراده از آن همه استرس کم کرده بود ...
با دیدنش ایستاد ...رو به قسمت ورودی تکیه داده بود به میز کار بزرگش ....دست ها را در راستای بدن دو طرف میز گذاشته بود و نگاهش میکرد ...
باید سلام میکرد ...اما ترجیح داد ساکت بماند ...پاهای لرزانش را کشاند دنبال خودش و روی کاناپه ی تک نفره ای نشست ...
زیر نگاه خیره اش حس بدی داشت ...بدش نمی امد عق بزند ... نفس عمیقی گرفت ...یکبار ... دوبار ...
ـ چیزی میخوری بگم برات بیارن ... ؟!
سری تکان داد ...دستانش عرق کرده بود ... دستمالی بیرون کشید وکف دستش را پاک کرد ...صدای قدم هایش روی پارکت باعث شد سربلند کند ...داشت به این سمت می آمد ... حس بدی روی تنش نشست ... بی اختیار ایستاد ...
ـ میشه زودتر حرفات و بزنی ...من باید برگردم هتل ...
دلش نمی خواست نزدیکش شود اما شد ...به فاصله ی کفش هایشان نگاه کرد ...کمی عقب کشید ... پشت زانوهایش به لبه ی کاناپه چسبید ...مجبور شد بنشیند ...
لب زد : من آدم پرحوصله ای نیستم ... میشه بهم بگی چطور
قراره کمکم کنی ... ؟!
ـ چی میخوری برات بیارن ... ؟!
پرحرص نگاهش کرد ... خونسرد سر تکیه داده بود به پشتی کاناپه : هنوز قهوه با شیر میخوری ...یا ترجیح میدی یه فنجون چای سبز بخوری برای تمدد اعصاب ...
برای رفع آن همه خونسردی پوزخند زد : چای ... حالا میشه حرف بزنیم ...؟!
کمی سرش راروی شانه خم کرد : راجع به آشنائی دلپذیرمون یا شرایط امروز ...؟!
دستانش خیس عرق بود ...از روی میز دستمال کاغذی ها را بیرون کشید و میان دستش مشت کرد : ازم خواستی بیانم اینجا تا تفریح کنی ... ؟!
نچی کرد و لبخند زد ...بیشتر به دهن کجی می ماند تا لبخند ...
ـ قبلا صبورتر بودی عزیزدلم ...
خواست بگوید قبلا زن امروز نبود ...اما سکوت کرد ... عصبی بود ... تمام تنش به عرق نشسته بود ومتنفر بود از این وضعیت ... میل شدیدی به عق زدن داشت ...
ـ چند وقت که برگشتی ... ؟!
پس بالاخره داشت شروع میکرد ...کمی گره ی شالش را شل کرد ...نفسی از یقه اش برداشت ... می ترسید با آنهمه اضطرابی که داشت عرق تنش تند شده باشد.
...
ـ ترنج ...؟!
سربلند کرد و کمی دیگر عقب کشید ... چه لزومی داشت آنقدر نزدیک شود ...اخمی به ابرو انداخت و نشان داد که منتظرباقی صحبتش است ...
ـ چند وقت میشه که برگشتی ... ؟!
ـ دو هفته ... شاید ... نمی دونم ... ده روز ...
ـ کسی میدونه ... البته به غیر از فرداد شاکر ...
سر تکان داد : نه ... کسی نمی دونه ... نمی دونم ... مطمئن نیستم ...
ـ خوبه ... کجا اقامت داری ... ؟!
چرا فکر میکرد که باید بداند ... مزخرف ترین فکر دنیا بود ...
ـ هتل ...
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت : راس ساعت هشت راننده ی شرکت و میفرستم دنبالتون ... با میشا میای ...
خونسردی لعنتی اش زیادی روی اعصاب نداشته اش رفته بود : من حوصله ی این خاله بازی ها رو ندارم ...حرفائی که به خاطرش من و به اینجا کشوندی و بگو تا برم ...
ایستاد و دستی به لبه ی کتش کشید : ساعت هشت اماده باش ... بعد از شام حرف می زنیم ...
پر حرص دنبالش راه افتاد : نمی فهمی چی می گم ...من می خوام بدونم تو چی میدونی ... چی قراره بهم بگی ...
پشت میزش نشست : صدات و بیار پائین ترنج ....
دندان روی هم فشرد : باهام مثل بچه ها حرف نزن ...
با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد : مثل بچه ها رفتار نکن ...
این آدم فرداد نبود که در مقابل داد و دعوایش صبوری کند ...این آدم چهارچوب های خودش را داشت ...می دانست ... می شناخت ...
برگشت سمت کاناپه و کیف سورمه ای اش را برداشت ... آویز لوییز وتان جلوی چشمانش عقب و جلو می رفت ...سرگیجه باعث شد قدم هایش بماند ...
دستش را لبه ی میز گذاشت و نفسی گرفت
ـ لازمه بریم دکتر ... یا عوارض داروهات ...؟!
مکثی کرد ...فرداد بیرون بود ...
می توانست تا رسیدن به پارکینگ همراهی اش کند ...
روی پاهای لرزانش ایستاد : امیدوارم حرفات ارزش داشته باشه کیا ....
***
دستهای کوچک میشا را با دستمال مرطوب پاک کرد ؛ دخترک کوچکش هنوز هم بغض داشت این اتاق کوچک و غریب را عادت نکرده بود چشمانش هنوز خیس بودند ....شیشه شیرش را روی میز گذاشت میدانست خیلی وقتها فرداد گفته بود یا پرستار میشا یا حتی زنان همسایه خوب میدانست این شیشه باید خیلی وقت پیش ها تبدیل میشد به یک خاطره اما ....
دستی به سرش کشید : چرا این جوری میکنی آخه دخترکم؟
سرش را بلند کرد فرداد دستهایش را پشت کمرش قلاب کرده بود و از پنجره به آن خیابان شلوغ خیره شده بود فرداد کلافه بود خودش هم ... میشا هم و شاید هر *** دیگری در این شهر ....
میشا را از روی تخت بلند کرد سر درد امانش را بریده بود این سکوت فرداد را دوست نداشت پشت بندش خیلی حرفها می آمد خیلی نصیحت ها و شاید دلخوری ها و کم حرفی های یک طرفه از طرف ترنج این را نمیخواست لا اقل در یکی ا ز جبهه های این زندگی مزخرف آرامش میخواست میشا سرش را روی سرشانه ترنج گذاشت : میرم دوش بگیرم
شاید برای اولین بار بعد از این همه مدت فرداد جوابش را نداد میدانست باید حرف میزدند خودش هم باید فکر میکرد به ساعت روی کنسول میز آرایش خالی نگاهی انداخت تا 8 خیلی نمانده بود پوفی زیر لب کشید
دوش حمام که روی موهای جعد دار میشا ریخت انگار تمام آن گریه ها فراموشش شد آب بازی دوست داشت حمام رفتن با مادرش را از هر چیزی در دنیا بیشتر دوست داشت حتی از شکلات.
لباسش را از تن در آورد در حمامی به غیر از خانه اش دوش گرفتن را دوست نداشت اما چاره ای نبود فعلا که این اتاق قهوه ای رنگ هتل خانه اش شده بود اما کاشانه ای نبود ...
صدای خنده و آب بازی میشا حالش را بهتر کرد آینه حمام کمی بخار گرفته بود همیشه آب را داغ داغ میکرد این طور انگار تمیز تر میشد توی آینه یه آن زن غریبه چشم دوخت و زیر چشمی مراقب دخترکش بود تا سر نخورد لبخندی به دخترکش زد : بیام بشورمت؟؟
- ن ... ن ... ن ...مممن آب بازی
هنوز هم به این گرفتگی زبان دخترکش عادت نکرده بود ... مثل خیلی چیزهایی که نه عادت کرده بود و نه فهمیده بود ...هنوز نفهمیده بود خیلی چیزها را و کیا میدانست این تنها چیزی بود که در دنیا مطمئن بود
***
دستی به موهای میشا کشید آن آب بازی یک ساعت شادش کرده بود موهای خیسش را پشت گوشش زد فرداد هنوز هم رو به پنجره بود و این بار نشسته ...این فرداد را خیلی نمیشناخت هر چند او هیچ وقت انسانهای اطرافش را نشناخته بود
شلوار جین تنگش برایش کمی گشاد تر هم شده بود و این یعنی بازهم
لاغر تر شده بود بلوز یقه اسکی مشکی رنگی به تن داشت تک صندلی اتاق را کنار فرداد کشید لبهایش هنوز هم میلرزیدند و فرداد هنوز هم ساکت بود
- میخوای بری؟
این جمله اولین جمله فرداد از بعد از آن ملاقت مسخره بود
به صندلی تکیه داد و طبق معمول آن را اندکی به عقب برد وزنش دوباره روی دو پایه عقب صندلی افتاد
- نکن می افتی آخه ترنج جان
مثل همیشه ... این مدت همه حرفها مثل همیشه بود همه جمله ها میدانست الان نصیحت ها هم مثل همیشه خواهند بود اما او آمده بود به این شهر دود زده تا دیگر چیزی شبیه به گذشته نباشد هیچ چیز ....
- میدونی که مجبور نیستی ...میدونی که من
دستش را کلافه برای ساکت کردن فرداد بالا آورد : تو این جا چی کار میکنی؟؟
فرداد با تعجب نگاهش کرد : یعنی چی؟
- خیلی ساده است فرداد خیلی ساده من ده روزه تو این اتاق هتل حبس شدم چون کسی رو ندارم تو ...اون بیرون تو اون خیابون دلباز با اون درخت های قدیمی کلی چشم انتظار داری ...
وقتی این طور گوشهایش قرمز میشد یعنی زمانی بود که داشت تحمل میکرد تا داد نزند بیشتر از این حرفها باهم زندگی کرده بودند که هم را نشناسند
- بی خودی داری شلوغش میکنی ترنج که از اصل قضیه دور بشی ...
- تو نمیفهمی ...هیچ *** من رو نمیفهمه ...
میشا نقی در خواب زد
فرداد : داد نزن عزیزم ...
باید میگفت یا نه این عزیزم هایش آرامش نمیکرد عزیز کسی بودن برایش مهم نبود یک چیزی بود این میان چیزی که خیلی تلخ تر از این حرفها بود تا بتواند شیرینی عزیزم ها را به کامش ابدی کند
دستهایش را در هم قفل کرد این طور کمتر میلرزیدند ...این طوری ناخنهای از ته گرفته اش را نگاه کرد یک زمانی این ناخنها همیشه بلند بودند و لاک خورده از همان زمانی که نوزادش را در آغوشش گرفت آنها را از ته کوتاه کرد نباید جایی از بدن نوزادش خط میافتاد اما روزگار زخم بزرگی روی قلب خسته اش ایجاد کرده بود ...
فرداد به سمتش خم شد خیلی وقت بود برای رعایت حال ترنج ادکلنهای مردانه تند نمیزد اما بازهم ترنج کمی عقب تر رفت
فرداد : ترنج خوب میدونی نیازی به این کارها نیست به خدا که نیست می تونیم برگردیم برگردیم به همون آپارتمان دوست داشتنی می تونیم دوباره عصر ها بریم قدم بزنیم ... ها؟؟ ....من ...به خدا که من ...
این جمله اگر ادامه پیدا میکرد به نقطه ای میرسید که نباید ...ترنج کلافه شد : نخواستید من رو بفهمید فقط هی گفتید فراموش کن از اول شروع کن اما هیچ کدومتون نخواستید بفهمید که ...
فرداد وسط حرفش پرید : یه ساختمون خرابه رو برای ساختن بنای جدید باید بقایای خرابه رو ازبین برد تو چسبیدی به اون خرابه داری هی توش
میگردی ...
به ساعت نگاه کرد به هشت نزدیک تر میشد ند اما او هنوز این جا بود دخترکش خواب بود و چمدان ها باز ...اما نمی دانست دهان کیا چرا بسته است و کی میخواهد باز شود ....
موهای نم دار میشا را زیر کلاه مخمل قرمزش پنهان کرد ...موهایش نرم بود و تارهای ظریفی داشت ...بارها فکر کرده بود که نرمی موهایش به چه کسی رفته ...
سرش را چسباند به گردنش : م ... م ... ماما ...
دستش را روی کمرش کشید : جونم ... الان میریم ...
فرداد ایستاده بود کنارشان ...با اخم های درهم و پائی که مدام پنجه ی کفشش را روی زمین می کوبید ...
کلافگی آدم ها که چیز جدیدی نبود ...نگاهی به چمدان هایش انداخت ...مثل خودش غریب نبودند ...دوتا سورمه ای و یک خاکستری ... دو تای بزرگ تر برای میشا و ملحفه های تمیز و تا خورده و روبالشی هایش ... حوله و روفرشی ها ... کوچکتر مخصوص لباس های زیر و رویشان ...
اگر فرداد آنقدر در گوشش نمی خواند که از همین مارک و جنس را می تواند اینجا هم پیدا کند ترجیح میداد تخت و کمدشان را هم بیاورد ...
ـ من هنوزم می گم اعتماد به اون آدم درست نیست ...
نیم نگاهی به صورتش انداخت ...
ـ ترنج ... عزیزم ... بهم گوش میدی ... ؟!
نگاهش روی چراغ های روشن و گربه ای ماشینی که وارد محوطه شده بود ماند ...خودش بود یا نه ...؟!
ـ عزیزم ...
اخمی به نزدیکی اش انداخت ...بدش می آمد کسی اینطور بی هوا سر کنار گوشش بگذارد ...فرداد انگار متوجه نبود ... روی کلاه میشا را می بوسید ...نفهمید این عزیزم مهربان نصیب خودش شده یا دخترش ...
کمی عقب کشید : این بحث و ادامه نده ... حالم و بد می کنی با اصرار بی جات ... خودت هم میدونی که چاره ای ندارم ...
سرش از روی سر میشا بالا امد ... چشمانش غمگین بود : من نگرانتم ترنج ... درک کن که این آدم ...همونی بود که ...
ـ خانم فرجامی ...
سر برگرداند ... مردی کنار همان ماشین چشم گربه ای ایستاده بود ...خودش بود ... راننده ی شرکت ...نفسی گرفت ...
میشا را بالاتر کشید : چمدونام و بذارید تو ماشین ...
به فرداد نگاه خیره ای انداخت : بعد می بینمت ...
دست کشید بین موهایش : پشت سرت میام ...اینطوری خیالم راحت تره ...
سر تکان داد ...این آمدن فرداد خیال خودش را هم راحت تر میکرد ...
دستانش را دور بدن میشا محکم تر کرد و قدمی برداشت ...قدم هایش به ظاهر محکم بود ... اما فقط خودش می دانست که چه آشوبی به دلش افتاده ...برای یک لحظه دلش خواست بدود ته خیابان و فرار کند ... از همه ی آدم ها ...اما سنگینی میشا روی شانه اش نمی گذاشت ...
نگاه کلافه ای روی ماشین انداخت ...از هیچ چیزی به اندازه ی لمس دستگیره ها متنفر نبود ...پر از چرک و آلودگی ...پر از دست هائی که ...
فرداد، در را برایش باز کرد تا سوار شود ...اگر کمی دورتر می ایستاد و اصراری به نزدیک شدن نداشت می توانست کمی تحمل اش کند
طی این سالها فرداد بیشتر از هر کسی کنارش بود و عادت هایش را می شناخت ...می دانست که چه چیزی ناراحتش می کند ...می فهمید که چه وقت هائی نیاز به خلوت خودش دارد ...دلش برای تراس کوچک خانه اش تنگ شد ...برای صندلی راک بزرگ و دست سازش که یک کوسن گلدار بنفش زینتش داده بود ...
کاش خانه ی کیا هم یک تراس داشت ...آنوقت می توانست دوباره خلوت تنهائی اش را داشته باشد ...
نشست داخل ماشین و میشا را روی پاهایش گذاشت و کلاهش را عقب کشید ... پلک هایش لرزشی کرد اما باز نشد ...با انگشت نرمی روی گونه اش را لمس کرد ...
سرش را کمی عقب برد تا از امدن فرداد مطمئن شود ...راننده با صدای آهسته ای شروع به صحبت کرده بود ...
ـ بله آقا ... تو راه برگشتیم ...بله ... چند لحظه گوشی خدمتتون ...
ـ خانم فرجامی آقای مهندس می خوان باهاتون صحبت کنند ...
با اخمی واضح به گوشی مشکی رنگ زل زد : بپرسید چیکار داره ... من به گوشی تون دست نمی زنم ...
ناراحتی مرد اهمیتی نداشت ... حتی گره ابروهایش ... مگر قرار بود همیشه برای خوشایند دیگران کاری انجام داد ...؟
صدای کیا از اسپیکر پخش شد : ترنج ...
ـ دارم میام ... برای چی تماس گرفتی ...
صدایش طعنه داشت : دلتنگت شدم عزیز دلم ...
نفسش را حبس کرد ... میشا روی پایش به خواب رفته بود و نمی خواست صدایش را بلند کند ...لب زیر دندان فشرد و رها کرد ...
ـ به جناب فرداد بگو نیازی به همراهی اش نیست ...
ـ یعنی چی ... ؟!؟
ـ نمی خوام بدونه داری کجا میای ... خوشم نمیاد وقت و بی وقت گذرش به خونه ام برسه ... لازم هست بیشتر توضیح بدم ...؟!
پوزخند زد ... نمی خوام ... دوست ندارم ...لازم نیست ...آدم نفرت انگیز ...همان ادم نفرت انگیز ...
ـ متوجه شدی عزیز دلم ...؟!
سر تکان داد ... انگار که کیا میبیندش ...اما راننده متوجه ی منظورش شد ... کنار خیابان نگه داشت تا ماشین فرداد هم کنارشان توقف کند ...
***
سر میشا روی زانویش بود ....شیشه تمیز پنجره ماشین هم باعث نمی شد بتواند این شهر را شفاف ببیند
زانوانش را بهم جفت کرد این طور حس امنیت بیشتری داشت خیلی وقت بود که با ماشینی که خودش یا فرداد راننده اش نبودند جایی نمیرفت خیلی هم نگذشته بود انگار از آن روزهای رنگی ....
میشا در خواب نفس عمیقی کشید یه روزها و ماه هایی خیلی دعا کرده بود که جنینش دختر نباشد .
پوزخندی زدکدام دعایش گرفته بود که این دعایش مستجاب شود حالا دخترکی با موهایی نرم و جعد دار و چشمهای بسته و مژه های بلند روی زانو یش خوابیده بود ....
راننده
گاهی از آینه جلو پشت سرش را نگاهی می انداخت . هر بار ترنج بیشتر خودش را جمع میکرد از این حالت های خودش عصبی میشد از این نفس تنگی حاصل از وحشت بودن با مردی که نمیشناختش هم ... از کنار آن پل آشنا گذشتند
روزهای دوری نبود شاید آن روزی که با لبخندی پهن که مخصوص صورت گردش بود و دوستانش معتقد بودند یک جورهایی امضای صورتش است این پل را نگاه کرده بود 22 ساله بود آن روزها فارسی را اندکی سخت و با طمانینه حرف میزد باید برای بعضی جملاتش فکر میکرد تا بتواند درست و بی نقص صحبت کند چمدانهایش آن روزها پر از پیراهن های رنگی بود راننده آن روز شاید انقدر در آینه نگاه نمی کرد که ترنج اصلا معذب نشده بود یا شاید انقدر خیره به دیوارهای این شهر شده بود که راننده را ندیده بود ...نه همین بود مطمئنا آن روزها عادت نداشت به چیزی دقت کند آدم ها را دوست داشت آن سالها ... غریبه و آشنا نداشت کسی برایش تا قبل از 22 سالگی غریبه نبود نه آن پیرمرد بد اخلاق همسایه که عاشق کلم های کاشته شده در حیاطش بود نه آن دخترک دانشجوی عرب سر خیابان که لباسهای عجیبی میپوشید و از خانه اش بوی ادویه های تند می آمد ...نه آن زن کتابدار مودب و نجیبی که سال بعدش شوهرش به خاطر خیانتش او را به قتل رساند آن روزها کسی وجود نداشت که ترنج با او سلام و علیکی نداشته باشد ...
برای آمدن به جایی که سالها فکر کرده بود خانه اش است شاد بود
دلش برای ترنج آن روزها تنگ شده بود ...
کیفش را از روی صندلی برداشت دستهایش میلرزید ... قوطی سفید رنگ قرص هایش را بیرون آورد بدون آب در داخل دهانش گذاشت مهم نوبد که معده اش آسیب میدید فرداد نبود که غصه ای بابت معده از دست رفته اش بخورد
شاید فرداد تنها کسی بود که ترحمی برایش داشت و یا شاید ....
سرش را به صندلی تکیه داد و چشمهایش را نبست نمیشد این جا کسی بود که ترنج او را نیمشناخت باید حواسش به او میبود ترافیک این ساعت تهران کلافه کننده بود نفسش را پر صدا بیرون داد
- چیزی نمونده برسیم ...
این جواب راننده بود به اخمها و نفس های پیاپی ترنج ...
روزی که از آن در بزرگ و قدیمی داخل شد آن پیر مرد مو سفید و آن خنده های بلند عمه اش به وجد آورده بودش چمدان قرمز رنگش را روی سنگریزه های حیاط گذاشته بود
در آغوش آن دو نفر فرو رفته بود هوای شهری که عمری در هر کلاسی و درسی بدون آن که دیده باشدش و ادعا کرده بود که به آنجا تعلق دارد را تا انتهای ریه های نفس کشیده بود
پشت آن میز بلند چوبی قدیمی نشسته بود همان که ماهونی رنگ بود با روکش های مخمل سبز برای اولین بار در زندگی اش دلمه کلم خورده بود خوشش آمده بود اطرافش
شلوغ بود دختر کوچک و زلزله فرشته دختر عمویش اعصاب آن پیرمرد را بهم زده بود
از دیدن آن قالی های قرمز لاکی هیجان زده شده بود
نه ربطی به فضای آن خانه نداشت ...
راه باز شده بود و راننده با سرعت به کوچه ای بلند و نسبتا تاریک پیچید ....
...نفس عمیقی کشید درست فکر میکرد ؛هیجان آن روزها ربطی به آن خانه و خانواده نداشت مطمئنا؛ ترنج آن روزها از به دنیا آمدن توله پاندایی در چین که عکسش را در تلویزیون هم دیده بود هیجان زده میشد ...
ماشین کنار دری فلزی که در تاریک و روشن کوچه رنگش مشخص نبود ایستاد خانه ها اكثرا یک طبقه بودند به جز خانه ای نزدیکی های انتهای کوچه که تازه ساز بود و هنوز نخاله های ساختمانیش کف کوچه نسبتا تنگ پخش بود ...چراغ خانه ها روشن بود و ترنج با خودش فکر کرد شاید آنها حداقل از بودن در خانه شان خوشحال باشند ... هنوز هم معطل نشسته بود و پیاده نمی شد از چشمهای راننده تعجب را میخواند اما نمیخواست به دستگیره دست بزند ... راننده پیاده شد و در سمت ترنج را باز کرد ...سرمایی از بیرون به داخل نفوذ کرد ... میشا را محکم در آغوش گرفت و پیاده شد ... به در فلزی خیره ماند که از بالایش درخت مویی پیچ و تاب خورده بود و گذشته بود ...راننده در صندوق عقب را باز کرد و چمدانها را یکی یکی پیاده کرد ...باید یادش می ماند که حتما باید انتهای آن چمدان ها را ضد عفونی میکرد روی زمین گذاشته شده بودند ...
میشا سرش را روی شانه اش گذاشته بود و هنوز هم خواب بود ... پایش را که به سنگفرشهای حیاط آن خانه قدیمی گذاشت حس غریبی داشت جایی برای برگشتن بود ... می توانست اصلا نیاید. سرش را بلند کرد کیا با تی شرت ساده سفید رنگ و شلوار ورزشی مشکی رنگش دست به سینه ایستاده بود زیر نور آن آویز فانوسی شکل پاگردی که به خانه میرسید ... و آن لبخند حرص در بیارش که نشانه پیروزی بود را بر لب داشت ... میشا جا به جا شد و نقی زد ...دستش خواب رفته دلش هم ...احساسش هم لمس بود و حس خاصی نداشت ...
- چرا وایسادی میخوای یخ بزنی؟؟
جوابش را نداد ...سرش را به سمت چپ چرخاند باغچه جالبی بود در تاریکی حیاط زیاد خوب دیده نمیشد اما تشخیص درخت انجیر و خر مالوی حیاط خيلی هم سخت نبود
قدمی به سمت آن پله های مر مر خاکستری برداشت منتظر شد تا کیا کمی جا به جا شود تا راه برای گذشتنش باز تر شود اما تکان نمیخورد حتی برای گرفتن میشا هم اقدامی نکرد از پشت سر صدای راننده آمد که میخواست بداند چمدانها را کجا بگذارد
کیا با لحنی که برای ترنج چندان هم غریبه نبود گفت : بذارشون همون جا و برو ...
میدانست کیا از راه دادن غریبه به خانه اش بیزار است ...آهی کشید
خودش هم برای اولین بار بود که پا به این خانه قدمی میگذاشت ....
کفشهایش را در آورد و وارد سالن پر نور و تمیز خانه شد ... کنار یکی از دو ستون ایستاد کیا هم پشت سرشان وارد شد ...ترنج ناراحت بود و عصبی از تنها ماندن در خانه ای که نمیشناخت آن هم با یک غریبه عصبی بود.و از همه بدتر آن نیش خند روی لبهای کیا بود ...
- اتاق ما کجاست ؟؟
میخواست برود داخل یک جای امن در را قفل کند تاچشمش به هیچ کسی نیوفتد ... مثل تمام آن روزهایی که آرزو کرده بود صبح که از خواب بیدار میشود هیچ چیزی را نبیند اما نشده بود ...
پله ها را نشان داد : اتاق ها بالان ...
سنگینی میشا داشت اذیتش میکرد ...اما مهم نبود ... پاگرد کوچکی مقابل دیدش بود ... با کتاب خانه ی کوچک و دو صندلی با مخمل آبی و تعدادی قاب عکس ...جای دنجی به نظر میرسید ...جائی که اگر همان ترنج سابق بود می نشست روی یکی از صندلی ها و پاهایش را زیر تنش جمع میکرد و مجله می خواند ...
صدای کیا دقیقا زیر گوشش بود : خوابت برده ... ؟!
تکانی که خورد به حدی بود که میشا را هوشیار کند ...دست لرزانش را گذاشت پشت کمرش و نوازش کرد : هیش ... بخواب عزیزم ...
نگاه عصبی اش را دوخت به کیا که هنوز دست به سینه بی تفاوت نگاهشان میکرد ...
ـ سعی کن دفعه ی آخری باشه که اینطوری بهم نزدیک میشی ...
چهره اش هیچ حالتی را نشان نمی داد ...فقط سر تکان داد : یادم می مونه ...
جلوتر از او راه افتاد ... نگاه عصبی اش روی بلندی قدش ماند ...روی صندل های انگشتی سفیدش.میشا سر به گردنش چسبانده بود : م ... م ... ماما ...
با دست موهای عرق کرده اش را عقب داد : ماما ...؟
اخمی به ابروهای کمانی خوشگلش انداخته بود و زیر چشمی اطرافش را نگاه میکرد : ب ... بریم ...
زیر گوشش را بوسید : زود میریم مامان جان ...باشه ...؟!
غر زد و لب برچید ...قرصی که داخل ماشین خورده بود داشت کرخت اش میکرد ...نمی توانست میشا را نگه دارد ... رو به کیا که تکیه داده بود به دیوار و نگاهشان میکرد گفت : اتاق ما کجاست ...؟!
ـ این اتاق من ... این دو تا هم در اختیار شما ...هر کدوم ومیخوای بردار ...
بعد جلوتر از او در اتاق ها را باز کرد ... ترجیح میداد اتاقش دیوار به دیوار اتاق او نباشد اما این یکی بزرگتر بود و تخت دو نفره ی ساده ای داشت ...با روکش سفید ...پرده های سفید و نوار نارنجی ملایم ...خوب بود ...حداقل برای مدت کوتاهی که می خواست بماند جای راحتی به نظر میرسید ...
سربرگرداند : چمدون هام و لازم دارم ...
منتظر بود که کیا حرفی بزند اما سر تکان داد و اتاق را ترک کرد ...بوسه ای روی موهای میشا زد : گرسنه ات نشده ماما ...؟
ـ بریم ...
نفسی گرفت ...هر دو برای رفتن به جائی که
نه سرزمینش سرزمینشان بود و نه مردمش مردمشان عجله داشتند ...کاش کیا زودتر حرف هایش را میزد ... خیالش را راحت میکرد تا برود ...می رفت و پشت سرش را هم نگاه نمی کرد ...مثل وقتی که پدربزرگش در مورد پدرش می گفت ...که رفت و پشت سرش را نگاه نکرد.کیا با دو چمدانش برگشت ...
یادش به چرخ های خاکی شان افتاد : باید تمیزش میکردم ...
ـ تمیزش کردم ...زود بیاین پائین شام بخوریم ...
خیال میکرد حاضر است شانه به شانه اش بنشیند و غذا بخورد ...؟!
چهره اش انگار حرف های نگفته اش را بازگو میکرد که کیا پوزخند زد : مشکلی داری ...؟!
میشا را نشاند لبه ی تخت ...آخر شب باید لباس هایش را می شست ...پالتو و جوراب شلواری خاکستری اش ... نگاهی به کف کفش های کوچولویش انداخت و از پایش درآورد ...
ـ میتونستی به جای این کارها حرفائی که باید و بهم می گفتی ...
نگاهش زیادی شرور بود : بدون هیچ پیش زمینه ای ... ؟! نمیشه عزیز دلم ... من برای اومدنت برنامه ریزی کردم ...
خوب بود که بوی عطر نمی داد ... هیچ عطری ...هیچ عطر مردانه ای ...
میشا نق نقی کرد و به پایش آویزان شد ...بد خواب که میشد نحسی میکرد ...خم شد تا دوباره بغلش کند : اذیتم نکن ...
بدش می آمد از بغض کردن و ضعیف بودن ...اما گاهی نمی شد ...وارد خانه ای شده بود که برایش غریبه بود ... مردی کنارش بود که غریبه بود ...دخترش غریبی میکرد ... خودش هم ...
ـ نیم ساعت برات کافیه یا باید بیشتر صبر کنم ...
لب زیر دندان فشرد تا فریاد نزند ...با کیا نمی توانست این بازی را ادامه دهد ... با کیا هیچ غیر ممکنی ممکن نمیشد ... هیچ وقت ...
***
دستمال کاغذی ها را میان مشتش فشرد ...کمی سر درد داشت و دلش می خواست موهایش را از بند گیره رها کند ...دلش می خواست هر چه زودتر برگردد به اتاقش ...میشا چنگالش را فرو کرده بود داخل استیک و بازی میکرد ...
دستالی برداشت و دور دهانشرا تمیز کرد : همه اش بازی کردی ماما ....یه چیزی هم بخور ...
با لجبازی دهان بسته بود ...چنگال پر سیب زمینی های طلائی را گذاشت کف بشقاب ...کف دستش را گذاشت روی شقیقه های دردناکش ... اگر سر و صداهای میشا را در نظر نمی گرفت از غذا خوردن کیا هیچ صدائی بلند نمی شد ... حتی قاشق و چنگالش کمی آب به خورد میشا داد و دوباره دهانش را پاک کرد ...
ـ این بچه چه ساعتی می خوابه ... ؟!
سر بلند کرد وجدی نگاهش کرد : این بچه ... ؟! بهتره عادت کنی که تا وقتی اینجائیم به اسم صداش کنی ...میشا ...
بی تفاوت دوغ میان لیوان را تابی داد : میشا چه ساعتی می خوابه ...؟!
انگار دوباره گفته بود بچه ... اصلا هیچ تفاوتی بین میشا گفتن و بچه گفتنش نبود ... دلش به درد آمد ...کسی حق نداشت دخترش را ندیده
بگیرد و نسبت به بودنش بی اهمیت باشد ...به کسی اجازه نمی داد ...
ایستاد و میشا را از روی صندلی به آغوش گرفت : ببین دارم بهت چی میگم ...حق نداری به بچه ی من یه طوری نگاه کنی که انگار یه تیکه آشغال ومیبینی ...شنیدی ...؟!؟
لیوانش را گذاشت روی میز و نگاهش کرد : فکر کنم وقت مصرف داروهات گذشته ... حالت خوب نیست ...
داد زد : آره خوب نیستم ...برای چی باهام بازی می کنی کیا ...چیزی و که قراره بشنوم و بگو و خلاصم کن ... می فهمی ... من کشش ندارم بیشتر از این صبر کنم ... نمی تونم ...
صندلی را عقب داد و ایستاد ...دستمال سفره اش را انداخت روی میز : تو خونه ی من صدات و سرت نمی اندازی ...میز و مثل بچه ها ترک نمی کنی ...من آدم صبوری ام ...اما سعی نکن از این اخلاق من سواستفاده کنی.
میشا محکم به گردنش چسبیده بود ...زل زد به صورتش ...انگار خیلی هم از آن روزی که برای اولین بار عکسش را دیده بودنمی گذشت ...تصویری از مرد بلند قامتی که میان آلبوم سامان، پسرعمه مهین دیده بود ...مردی که فکر میکرد تصویرش می تواند قاب خالی صدفی داخل کمدش را پر کند ...مردی که در دنیای شیطنت های دخترانه اش زیادی خواستنی بود ...معده اش به تلاطم افتاد ...مرد خواستنی ...؟!
میشا از داد زدنش ترسیده بود و محکم به گردنش چنگ انداخته بود ...باید برای دردهای خودش زجر می کشید یا میشا ...؟!
قدم هایش خیلی هم محکم و استوار نبود ...دلش می خواست بی دلهره روی یکی از صندلی ها بنشیند تا کمی آرام شود ...اما نه اینجا خانه اش بود و نه می توانست که آرامش کند ...میشا را نشاند لبه ی تخت و کیسه ی پازل های مکعبی نرمش را بیرون کشید : با این بازی کن ماما ...
کلافه ایستاد و یک دست را به کمرش گرفت ...باید منتظر می ماند تا کیا حرف هایش را می گفت یا چمدانش را باز میکرد ...؟
کاش فرداد اینجا بود ...کنارش آرامش داشت ... کمی ... همان هم غنیمت بود ...صدای سنگین قدم هایش را که شنید نگاهی به میشا انداخت ...بالاخره بدقلقی اش را کنار گذاشته بود و با اسباب بازی هایش سرگرم بود ...بیرون اتاق ایستاد : نمی خوای حرف بزنی ...؟!
ـ سه سال صبر کردی یه کم بیشتر خیلی سخت نیست ...
دستش را دور سینه اش پیچاند : دارم کم کم به این نتیجه می رسم که کشوندن من با این بهانه یه حقه ی کثیف بود ....اینطور نیست ...؟!
کمی بیشتر نزدیکش شد ...ته ریش نداشت ... اما پوستش کمی سبزه بود و سفیدی تی شرت این تفاوت را بیشتر به رخ می کشید ...نگاهش روی زنجیر گردنبندش ماند ... یک زنجیر ساده ی براق ...
ـ نمی خوای چمدونات و باز کنی ... ؟!
سرش را بالا گرفت و کمی عقب رفت ...پشتش چسبید به سردی دیوار : اینطور که معلومه نه ...فردا صبح از اینجا میرم ...
جلو نیامد اما کمی سمتش گردن کشید ...نگاهش بین چشم هایش رفت و آمد : قبلا شجاع تر بودی ...
نگاهش را تا لب هایش امتداد داد ...فراموش نکرده بود ...شجاعت نبود حماقت بود ...حماقت محض ...گردنش را عقب تر کشید و سردی دیوار به تنش لرز انداخت ....
مهر ه های گردنش درد میکرد نتوانسته بود بخوابد جایش غریب بود آن نور کمرنگی هم که از حیاط می آمد چشمانش را آزار داده بود
میشا اما خواب خواب بود چمدانهایش را نیمه باز کرده بود برای در آوردن ملحفه ها کیا با پوزخندی نگاهش کرده بود وگفته بود : بی خود داری عوضشون میکنی نو بودن ...
میدانست کیا را میشناخت اما اهمیتی به حرفش نداده بود کیا هم در حال خروج از در اتاق گفته بود که قبل از ساعت هشت برای صبحانه آماده باشد این طور مطیع این مرد خودخواه بودن را دوست نداشت کلا از این جا بودن حس خوبی نداشت ...
این بار آمدنش با آمدن پنج سال پیشش زمین تا آسمان فرق میکرد ...آهی کشید و گردنش را ماساژداد ساعت به هفت نزدیک می شد ...پته اش را از ساک بیرون آورد آن ترنج بزرگ زرد رنگ وسطش با آن گره های آبی فیروزه ای لبخندی به لبش آورد دوختن این ترنجهای زیبا روی زمینه قرمز رنگ مخمل تنها منبع آرامش این روزهایش بود ...
بلوز یقه اسکی طوسی رنگش را پوشید ... شلوار جین اش را مرتب کرد موهایش را محکم پشتش بست از پله ها پایین رفت روی مبل کنار آن پنجره سرتاسری نشست آفتاب ملایمی را روی زانویش احسا س کرد درخت انجیر کاملا در دیدرسش بود کارگاه را دور پته اش محکم کرد
هر سوزنی که به جان آن پارچه قرمز رنگ میزد انگار رنگ و بوی آن ترنج عوض میشد بزرگ میشد زیبا تر میشد اما این سوزن روزگار او را بزرگ نکرده بود بیشتر کوچک شده بود ...
روی مبل سالن جا به جا شد هوا امروز آفتابی و روشن به نظر می آمد باید به فرداد زنگ میزد ...با شنیدن صدای چرخیدن کلید در قفل در از جا پرید کیا بود با لباس ورزشی و صورت گل انداخته خیلی زود چهره متعجب کیا به همان لبخند کذایی تغییر کرد نگاهی به سرتا پاش انداخت : صبحت بخیر عزیزم ...
ترنج کارگاه را در دستانش جا به جا کرد و سوزن را داخل پارچه فرو برد : صد با رگفتم بهم نگو عزیزم ...
- من هم به همون تعداد بهت گفتم هر چی دلم بخواد صدات می کنم ...
ترنج محلش نداد حتی بی توجه به آن بربری برشته و خوش بوی توی دست کیا خواست از کنارش رد شود که صدایش میخ کوبش کرد : اگر چیزی میخوای بدونی قبلش باید یاد بگیری که زندگی کنی ...
- من نیومدم از تو زندگی کردن رو یاد بگیرم ...
- لابد از فرداد باید یاد میگرفتی؟
از این لحن چندشناکش بدش آمد
- تو مقامی نیستی که بخوای راجع به فرداد یا
من نظری بدی ...
کیا قدمی به او نزدیک شد حالا ترنج میتوانست آن یقه گرد آبی رنگ بیرون زده از آن لباس ورزشی مشکی را ببیند ...یه قدم به عقب رفت صدایش لرزشی پیدا کرد : بهت گفتم انقدر بهم نزدیک نشو ...
دلش میخواست این چشمان خندان را از حدقه بیرون بیاورد
- میری بالا میشا رو هم بیدار میکنی میای سر میز اما بهت گفته باشم تا وقتی تو این خونه ای باید سعی کنی درست زندگی کنی ...پس این آخرین باری که من میز رو آماده می کنم ...
ترنج پیشانی اش را خاراند این طور شاید میتوانست این اعصاب له شده را بیشتر کنترل کند : من نیومدم این جا برات کار کنم ...
- در هر صورتی این آخرین بار که من برات میز میچینم
ترنج به سمت پله ها رفت خیلی جواب ها داشت اما آن قدر کم خواب و بی حوصله بود که ترجیح داد به اتاقش پناه ببرد
پایش هنوز به پله اول نرسیده بود که صدای کیا از آشپزخانه به گوشش رسید : راس هشت این جا باش ...
چشمان میشا هنوز خواب داشت اما مثل هر روز صبح با لبخند پشت میز نشسته بود صبحانه تنها وعده غذایی بود که میشا بدون بحث میخورد به خصوص که روی نان تستش شکلات صبحانه زده میشد ...
کیا لباس پوشیده و مرتب سر میز مستطیلی آشپزخونه نشسته بود فنجان چای چینی صدفی رنگی را در دست داشت با آن طرح گلهای ریز قرمز رنگ از بالای فنجان نگاهشان میکرد با آن ابروهای در هم اش نمی دانست در آن نگاه چه چیزی پنهان است ... خیلی وقت بود شاید انقدر گرفتار خودش بود که نگاه اطرافیانش را نمیخواند ...
کیا فنجان چایش را روی میز گذاشت و کتش را از روی صندلی رو به روی ترنج برداشت : من ناهار قیمه دوست دارم ... وسایلش تو کابینت ها هست ساعت دو نیم اینجام ... بیرون نرو ...تلفن خونه هم مطمئن باش کسی با تو کار نداره ....
- من اینجا زندانی تو نیستم هر جایی هم بخوام میرم ...
کیا کتش را کامل تنش کرد و بدون جواب دادن به ترنج از در بیرون رفت
لباس گرمی به میشا پوشاند و با هم به حیاط رفتند ...آفتاب ملایم پائیزی و آسمان آبی کمی حالش را بهتر کرد ...درخت بزرگ انجیر برگ هایش را ریخته بود روی حوض ...
میشا دوید سمت باغچه و قبل از آنکه بتواند جلویش را بگیرد روی بوته های بنفشه پا گذاشت ...
ـ میشا ...ماما چه کار کردی ...؟!
ـ ب ... بازی ...
بیشتر اوقات با (کم) به پارک می رفتند ...میشا دویدن میان سبزه ها را دوست داشت ... گاهی هم برای گرفتن پروانه ها بی قراری میکرد ...
قصدی برای پختن نهار سفارشی کیا نداشت ...می توانست ساعتی با میشا بازی کند و بعد حمام می کردند ...نگاهش روی خرمالوهای رسیده ماند ...خانه ی پیرمرد هم چندتائی درخت خرمالو داشت ...عمه مهین رسیده هایش را
برای محمود خان جدا میکرد ...حالا درخت ها همان جا بودند ...اما نه دیگر ترنجی بود که دلتنگ شود و با یادآوری گذشته لبخند بزند ...گاهی دلخوشی اش فقط میشا بود و گاهی هیچ ...همراه میشا زیر درخت ها را برای دیدن کرم های خاکی تپل کندند ...فرداد از آن ها برای طعمه استفاده میکرد ...باید تماس می گرفت و می گفت که امید زیادی به ماندنش نیست ...شاید باید همین حالا که تنها بودند چمدانش را می بست و می رفت ...کیا دنبالش نمی گشت ... هیچ وقت ...
وقتی دلی در میان نبود دل کندن هم سخت نبود ...نه نرده های آن طرف ایوان تکیه داد و نگران گرد و خاک نبود ... آنقدری که آدم ها داشتند ...ذرات هیچ آلودگی نداشتند ...
ادامه دارد....???
1400/04/23 15:06?#پارت_#دوم
رمان_#بن_بست?
میشا روی سبزه های باغچه زانو زده بود و بازی میکرد ...باید نگران آینده اش میبود ...باید کاری میکرد ...کیا اگر چیزی می دانست باید می گفت ...
ـ م ... ماما ...
مثل همیشه بی توجه به موانع میدوید ... خصوصیت بارز بچه ها ...از چیزی نمی ترسیدند ...هیچ سنگی برایشان مانع نبود ...حتی اگر زمین میخوردند ...
خم شد و بغلش کرد : ماما ...
سرش را گذاشت میان گودی گردنش ...می خواست که بروند داخل.شیشه شیرش را از شیر ولرم پر کرد و دستش داد ...نمی دانست چه وقتی می تواند از این عادت شیر خوردن با شیشه خلاصش کند ... دکترش می گفت که اجباری برای گرفتن شیشه نباشد ...که در هیچ چیزی اجبار نباشد ...فکر کرد چه دکتر دلشادی ... مگر میشد که اجبار نباشد ... گاهی اگر نمی خواستی هم بود ....میشا را نشاند پشت میز آشپزخانه : اینجا میشینی ماما ...باشه ... ؟!
همانطور که مست خوردن شیر بود و چشمانش کمی خمار سر تکان داد ...دستی روی گونه ی نرم و مخملی اش کشید ...باید برای نهار میشا چیزی بار می گذاشت ...برخلاف میل باطنی اش در فریزر را باز کرد ...بسته های ردیف و برچسب زده نشان میداد که مرتب بودن کیا تا یخچال ها هم رسیده ... روی یکی از بسته ها انگشت گذاشت ... چرخ کرده ...می توانست ماکارانی درست کند ...برای آرام نگه داشتن میشا چندتائی قارچ به دستش داد تا بازی کند ...احساس بدی داشت که در خانه ی کیا با وسایلش غذا می پخت ....کاش زودتر تکلیفش مشخص میشد ... یا با کمک کیا پیش می رفت یا بر می گشت سر خانه ی اولش ... چیزی را از دست نمی داد ...قبلا همه را با هم از دست داده بود ...دیگر چیزی نمانده بود ... قلب خالی و دست های خالی ...
افتادن شیشه ی شیر میشا و صدای شکستنش از جا تکانش داد ...قبل از آنکه حرکتی کند صدای گریه ی میشا بلند شد ...شیشه شیر محبوب صورتی با اسب های بالدارش را از دست داده بود ... کمی گریه خیلی هم بد نبود ...از روی شیشه های شکسته رد شد و بغلش کرد : ماما ...یه شیشه ی دیگه میخریم ...باشه ...؟!
لب برچید و دوبار هق هق کرد ...سرش را گذاشت روی شانه اش و نازش داد : هیش ... عزیز دلم ...
از روی شیشه ها گذشت و بیرون رفت ...با میشا از پله ها بالا رفت وبا گرفتن کیف لوازم تحریر کیتی و ملحفه ای پائین امد ...ملحفه را روی قالیچه ی بیضی شکل انداخت : من و میشا می خوایم کاردستی درست کنیم ...باشه ماما ...؟!
هنوز بغض داشت اما از قیچی کردن کاغذ رنگی ها خوشش می آمد ...باید تا وقتی که وعده ی بعدی شیرش می رسید یک شیشه با همان مارک و سر شیشه پیدا می کرد ...پرش عصبی پلکش را نادیده گرفت و کاغذها را برش زد ...
ـ میشا چی درست کنیم ...؟
خندید و دندان های ریزش پیدا شد : ا ...اسب ...
سرش گرم بازی شد و شیشه ی
به فنا رفته را فراموش کرده بود ...بدون کمیلا مراقبت از میشا داشت سخت میشد ...اتاق بالا به هم ریخته بود ... هنوز دوش نگرفته بودند ... آشپزخانه هم که اوضاع مرتبی نداشت ...حالا هم رسیده بودندبه سالن و کاغذ رنگی ها.تقریبا خانه ی مرتب کیا رابه گند کشیده بودند ...
نگاهش روی جوراب شلواری میشا و سبزی چمنی که رویش زانو زده بود افتاد ...باید دوش می گرفتند ...میشا به کاردستی خنده دارش با افتخار نگاه میکرد ... هر طرف را تکه ای کاغذ چسبانده بود و توضیح میداد : ا ... این ... آقا ...خ ... خرگوش ...
با انگشت به یک نیم دایره اشاره کرد : خو ... خورشید ...
بوسه ای روی گونه اش گذاشت : بریم آب بازی ...؟
میشا را بیرون از حمام نگه داشت و خوب همه جا را آبکشی کرد ...حمام یک مرد ... ؟ به نظرش چندشناک ترین جای دنیا بود ...حتی تمیزی ظاهری هم آرامش نکرد ...وقتی همه جا را با خیال راحت آبکشی کرد لباس های میشا را از تنش بیرون کشید و زیر دوش نگهش داشت ...
اگر قرار به ماندن بود خیلی چیزها لازم داشت ...نیم بیشتر لباسش نم برداشته بود و از وسوسه ی دوش گرفتن امتناع میکرد ...حوله پیچ نشاندش روی تخت تا لباس هایش را تنش کند ...از فاصله گرمای سشوار را روی موهایش گرفت : الان تموم میشه ...صدای باز و بسته شدن در ورودی از جا پراندش ...قبل از آنکه بتواند قدمی بردارد صدای فریاد بلند کیا را شنید : ترنج ...!!!
***
بالای پله ها ایستاد ...با دیدن صورت عصبانی کیا جا خورد : چی ... چی شده ...؟!
ـ این چه گندیه زدی به خونه ام ...این چه وضعیه ...
نگاهش از کاغذهای رنگی و خرده ریزها سمت آشپزخانه کشیده شد ...دستانش را میان هم گره کرد : برای اینا داد زدی ...؟!خواست پائین بیاید که با داد بعدی اش ایستاد : نیا پائین ...برو اون لباسای خیس و عوض کن.نگاهی به تونیک و شلوار نم دارش انداخت ...چه تیپ آن چنانی ای ترتیب داده بود ...
دو پله را برگشت بالا و به اتاقش رفت ...با دیدن میشا که لبه ی تخت خوابیده بود نفسی گرفت ...کمی عقب تر کشید و خواباندش از چمدان بلوز و شلوار دیگری برداشت و پوشید ...دستی به موهای آشفته اش کشید و روی تخت نشست ... باید می رفت پائین و کمکش میکرد ...ترجیح میداد در اتاقش را قفل کند و بخوابد ...
روی میشا را کشید و بالشی طرف راستش گذاشت تا غلت نزند ...در اتاق باز شد : چرا نمیای ...؟!
اخم درهم و پرش نشان میداد که گذشتی ندارد ...ایستاد و دستی به یقه ی بلوزش کشید ...
کیا در را باز نگه داشته بود تا بیرون بیاید ...سینه به سینه ی لعنتی اش رد شد و از پله ها پائین رفت ...خم شد و کاغذها را دسته کرد : برای این چهارتا کاغذ داد زدی ...؟مگه نمی دونستی که من بچه ی کوچیک دارم ...برای چی
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
438 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد