438 عضو
خواستی که بیام اینجا ...که حالا داد بزنی ...اخم کنی ...
ـ تو باغچه ... جلوی پادری ... تو سالن ... آشپزخونه ...این چه بازی ای بود که همه جا رو ریختین به هم ...
با حرص کاغذها را کوبید روی میز : ناراحتی ...حرفائی که باید و بهم بگو تا برم ...
کتش را گذاشت روی کاناپه و آستین های پیراهن مردانه اش را داد بالا و سمت آشپزخانه رفت : جوری میگی برم که انگار یه گردان آدم با محبت منتظرت هستن ... !!
خوب راست می گفت ...کسی را نداشت ...هیچ *** ...فرداد هم که از صبح تماس نگرفته بود ...دلش را باید به نداشته هایش خوش میکرد ...؟!
دست های عرق کرده اش را مشت کرد : مهم نیست ...میگم فرداد بیاد دنبالم ...
قدمی سمتش برداشت : تو این کار و نمی کنی عزیز دلم ...اگه بری تمام شانس خودت و برای دونستن از دست میدی ...میدونی ...؟!
محکم ایستاده بود تا داد نزند ...تا بغض آنطور گلوی دردناکش را نفشارد ...دستش را روی چانه اش فشرد ...نمی خواست کیا لرزیدنش را ببیند : تو بهم قول دادی ...
خونسرد نگاهش میکرد : اصولا وقتی قول میدم بهش عمل نمی کنم عزیزم ... بهت نگفته بودم ...؟!
می دانست ...نامردی آدم ها را می فهمید ...نامردی ها را دیده بود ...خیلی هم از وقتش نمی گذشت ...همین سه سال قبل ...شاید هم پنج سال ... از اولین روز ورودش به خانه ی پیرمرد ...
اشک میان چشمانش حلقه زد : خیلی ...پستی ...
سرش را جلوتر کشید ...نگاهش از روی چشم ها تا لب های به هم فشرده اش پیش رفت : شک نکن ...
گرمای نفسش داشت حالش را به هم میزد ...خواست قدمی به عقب بردارد که دست کیا روی بازویش نشست.خودش را بیشتر عقب کشید : و ... ولم کن ...
ـ نلرز ... باهات کاری ندارم ...
سر تکان داد : پس دستت و بکش عقب ...
نفس کلافه اش صاف روی گونه هایش نشست : پشتت شیشه خرده است.
نیم نگاهی به شکسته های شیشه شیر انداخت ...باید یکی دیگر می خرید ...میشا از خواب بیدار میشد و شیر می خواست ...
لب زد : باید یکی دیگه بگیرم ...
کیا دستش را عقب کشید و از پشت یخچال جاروی دسته بلندی بیرون کشید : تا اینارو جمع می کنم ناهار و آماده کن ...
به جارو کشیدنش نگاه کرد ... آن سالها هرگز فکر نمی کرد که کیا کارهای خانه را انجام دهد ...آن سالها کیا خاص بود ...بودنش ...راه رفتنش ...حرف هایش ...
***
تخته ي گوشت سفید رنگ را روی پیشخوان گذاشت و شروع به خرد کردن قارچها کرد و زیر چشمی هم پیازهای داخل روغن را چک میکرد ...از پنجره آشپزخانه کیا را دید که داشت پادری را میتکاند غر زده بود اما پا به پای ترنج خانه را مرتب کرده بود
حواسش به قطعات قارچ ها بود تا یک دست باشند بوی پیاز داغ در خانه پیچیده بود ...
کیا داخل آمد و چیزهایی را در کیسه زباله ریخت
-
بايد بعد از ناهار برم سراغ شیشه شیر برای میشا ...
کیا آستین هایش را بالا زده بود دستهایش را بشورد سری تکان داد و رفت و در آخر ترنج نفهمید جوابش چه بود ...
قارچها را که در ظرف ریخت ایستاد پای گاز هم زد و هم زد و هم زد این کار را دوست داشت چند وقتی بود که کارهای روتین تکراری را دوست داشت برای همین سوزن دوزی را شروع کرده بود
کیا از پشت سرش رد شد و از یخچال وسایل سالاد را در آورد و با همان دقت خاص خودش مشغول به کار شد
کیا هم ساکت بود ترنج نمیخواست فکر کند هنوز هم عصبانی آن بهم ریختگی ست یا نه ...کلافه دسته مویش را پشت گوشش داد و کارش را ادامه داد
در یخچال را برای بر داشتن رب باز کرد که چشمش به شیشه های مربا های منظم کنار هم افتاد
- مرباها کارخونه ای هستن؟؟
- بله اگر صبح به خودت زحمت خوردن داده بودی میفهمیدی
هر جمله این مرد طعنه بود
شانه ای بالا انداخت دقیقا حتی نمي دانست چرا این سوال را پرسیده بود ...
به حرکت سریع و منظم کیا نگاه کرد
بار اول هم که در خانه پیرمرد دیده بودش این خاص بودنش توجه اش را جلب کرده بود زیادی مرتب و اتو کشیده بود هیچ کدام از مردان اطرافش این طور نبودند پدرش مرد راحتی بود لباسهای آزاد میپوشید ...کلا او از کشوری می آمد که مردمانش انقدر هم در قید و بند نبودند از بین در اتاق نگاهش کرده بود خیار را با چه طمانینه ای پوست میگرفت درست مثل امروز ...
سرش را تکانی داد تا این افکار از بین بروند خیلی هم به گذشته فکرکردن به نفعش نبود ...زیر گاز را که خاموش کرد چرخید و کیا را دید که آرام نشسته بود و نگاهش میکرد
- به چی نگاه میکنی؟
لبخند موذی روی لبش را ندیده گرفت و خواست از آشپزخانه خارج شود
کیا : بشین چرا انقدر فرار میکنی
- فرار نمیکنم
صندلی قرمز رنگ را کشید و پشت میز نشست به رو میزی سفید و بدون لک خیره شد
- کیا چرا اذیت می کنی؟
کیا به پشتی صندلی اش تکیه داد این تفریح توی نگاهش را دوست نداشت : اینا اذیت عزیزم که یه ناهار برای من درست کنی؟؟
- چرا؟؟
- انقدر این سوال رو تکرار نکن ترنج ،اون جا چه کارهایی میکردی ؟؟ همون کارها رو اینجا هم انجام بده ...
...خب چه کارهایی میکرد با میشا سرگرم بود سوزن دوزی میکرد گاهی مجله ای ورق میزد تلویزیون نگاه میکرد و فکر میکرد و فکر میکرد و فکر میکرد سه سال گذشته را تمام برای کنار آمدن با چیزی صرف کرده بود که بزرگتر از یک زلزله بود
درس نخوانده بود دیپلم که گرفت دانشگاه نرفت پدرش اصراری نداشت در آن کشورهم کسی خیی اصراری به داشتن مدارک دانشگاهی نداشت شاد و سر خوش بود شاید آن زمانها ...
- این سوال رو
یادمه یه بار دیگه هم ازت پرسیدم ...
ترنج نمکدان سفید روی میز را در دست گرفت : اون موقع مطمئنا جوابم با الان خیلی فرق میکرد ...
کیا اندکی به جلو خم شد و نگاهش کرد ...
کلافه شده بود سرش را اندکی عقب برد ...
کیا از پشت میز بلند شد و به سمت سالن حرکت کرد : هر وقت غذا آماده شد صدام کن ...
میشا کمی بابت شیشه اش بی تابی کرده بود اما ترنج با آن تک و توک صدفهای داخل بشقابش سرش را گرم کرد میشا ماکارونی دوست داشت ترنج لبخندی به دهانش که کمی قرمز شده بود زد و بعد خودش به بشقاب نیمه پرش چنگالی زد کیا صاف نشسته بود و آرام غذایش را میخورد بار اول او را از بین در اتاق دیده بود؟؟ یا نه نه ... بار اول کیا در حقیقت قطعه عکس بود از یک مرد جذاب و تقریبا اخموی شرقی با چشمانی نافذ سیاه و ابروهایی پر و در هم بله کیا همان مرد در لپ تاپ پدرش بود ....
مرد چشم مشکی اطرافش کم دیده بود حتی پدرش هم چشمانش نسبتا روشن بود در شهری که زندگی میکردند ایرانی بسیار کم بود بعد آن شب در خانه پیرمرد آن قطعه عکس تبدیل شده بود به مردی قد بلند و نسبتا کشیده روی آن مبل گوشه سالن از سر شیطنت ایستاده بود از بین در اتاق نگاهش کرده بود پیراهن مردانه کرم رنگی به تن داشت و شلوار پارچه ای به رنگ سورمه ای خب آن شب هم به خودش اعتراف کرده بود با وجود جذابیتی که داشت انقدر ها هم خاص نبود اما برای ترنج 22 سال آن روزها این مرد خاص بود بوی ادکلنش لبخند یک وریش لباسهای همیشه مرتبش رفتارهای با طمانینه و خارج از هر گونه تندی اش برای ترنج خاص بود ...
پدرش مرد خوبی بود پدر خوبی هم بود اما تند بود و گاهی عصبی چیزی که کیا نداشت
وقتی برای بار اول با او بیرون رفته بود دست و دلباز بود و مودب چیزی که بسیار به چشم ترنج آمده بود ...
نا خود آگاه آهی کشید ...و از دنیای رنگی آن روزها خارج شد ...
سرش را بلند کرد و به کیا نگاه کرد که پر سئوال نگاهش میکرد : آه میکشی ...
- یاد چیزی افتادم ...
کیا چنگال را در بشقابش رها کرد و دستش را زیر چانه اش در هم گره کرد و نگاهش کرد ...
آن روز پشت میز ناهار خوری پیرمرد وقتی عمه اش با چاپلوسی از کیا پذیرایی میکرد زمانی که ترنج با صدای بلند به گفته فرداد خندیده بود هم کیا همین طور نگاهش کرده بود ...
- یاد روزهای زیبای این چند وقتت؟؟
... هیچ وقت فکر کرده بود این مرد میتواند انقدر بد جنس باشد؟؟
میشا هنوز هم داشت با غذایش بازی میکرد ...
- بخور دیگه مامان جان از وقتی اومدیم تو هی داری لاغر تر میشی آخه ...
- ولش کنی میخوره وقتی انقدر زوم کردی روش خودش رو برات لوس میکنه ...
- تو از من و بچه ام چی میدونی؟؟
... کلمه بچه
ام در فضای آشپزخانه بد جور پیچید ...راست گفته بود دیگر ... ترنج پیشانیش را کمی فشا ر داد ...هیچ وقت سهمش این نبود که بتواند این بچه را شریک باشد ...
- آره من از بچه ات چیزی نمیدونم اما از تو خیلی چیزها میدونم ...
ترنج چنگال را در بشقابش رها کرد : تو میدونی من تو چه وضعیتی هستم؟؟
کیا خونسردانه هنوز نگاهش میکرد این نگاه مشکی رنگ برایش یک سبد پر از گلهای رز بود و یک حلقه ظریف ...
سرش را تکانی داد باید برمیگشت، به این آشپزخانه مرتب که البته لکه قرمز رنگ روی رو میزی سفید رنگش افتاده بود .نظري انداخت.
لیوان کریستال را پر آب کرد و جرعه ای نوشید : تو از اجبار چی میفهمی؟؟
- من کلا مثل اینکه تو دید تو چیزی نمیفهمم ...گوش خانوم کوچولو داد نزن با هم فاصله اي نداريم
کلافه بود خیلی دلش میخواست همین الان تمام این میز را برگرداند و بلند شود و برود
میشا را از پشت میز بلند کرد و در آغوشش گرفت و در دلش آهی کشید دخترکش این مدت سبکتر شده بود پاشد و ایستاد ...
- بشین ترنج انقدر فرار نکن ...اون روزها هم اگر فرار نکرده بودی و رفته بودی پی تک تک اونایی که اون شب تو مراسم نامزدی عسل خونه اون پیرمرد بودن حالا مجبور نبودی این شکلی من رو نگاه کنی ...
قلبش فشرده شد دخترکش را بیشتر در آغوش گرفت ... آن شب شب زیبایی بود نامزدی عسل و مسعود خانه پیرمرد چراغانی بود و ترنج پیراهن زیبای آبی رنگی به تن کرده بود همه به او گفته بودند زیباتر از هر زمانی شده است ...اما ته دلش آن شب کمی هم غصه داشت دوست داشت او هم باشد و نبود برای کار به شهرستان رفته بود ...بعد از آن شب همه چیز تغییر که نه تخریب شد ...
صدایش میلرزید : نه که من خیلی هم حامی و پشتیبان داشتم برای افتادن دنبال اون اتفاق ...
میشا در بغلش نقی زد میخواست پایین بیاید ...
کیا میخواست چیزی بگويد كه ترنج آشپزخانه را ترک کرد باید میرفت دنبال شیشه شیر ... باید یک بار دیگر حمام میکرد احساس میکرد بوی پیاز داغ میدهد ...از آن صدفی ها مگر چیزی هم خورده بود که این طور معده اش در تب و تاب بود؟
نگاهش از روی در و دیوار ساده و سفید اتاق گذشت ... میشا نشسته بود روی تخت و مشغول بود ...پاستل های رنگی اش را می کشید روی برگه های بزرگ نقاشی اش ... از ظهر خودشان را میان اتاق حبس کرده بود و فکر کرد میشا هم دارد پای عقده هایش ذره ذره می میرد ...دلش می خواست دوباره ببردش داخل حیاط تا بازی کند ...اصلا نمی فهمید که کیا برای چه در خانه مانده و به دفترش برنگشته ...می خواست با حضور همیشگی اش جنگ اعصاب راه بیاندازد ... خوب موفق شده بود ...کمی دیگر میان این اتاق می ماند شروع میکرد
به جیغ زدن ...دستش را دور میشا انداخت : بریم بیرون ...؟!
غر زد تا بگذاردش پائین : بگل نه ...
خیلی وقت ها بود که مثل کوالاها آویزان گردنش بود اما گاهی هم لج میکرد و می خواست خودش راه برود ...گذاشتش پائین و دستش را گرفت : حالا بریم ... ؟!
خندید و دندان های سفید کوچولویش را نشان داد ...مگر در دنیا چیزی زیباتر از لبخند بچه ها هم بود ...؟!
اما دلش به درد می آمد ... تمام این سه سال لعنتی برای خودش گریسته بود اما برای میشا نه ... میشا باید خیلی بهتر از او بزرگ میشد ...خودش بی مادری کشیده بود و روزهایش کنار پدری گذشته بود که نصف بیشتر عمرش را پای برنامه های تلوزیونی گذرانده بود ... حالا اگر برای میشا پدر نبود باید مادری اش را تمام میکرد.با دیدن کیا که روی کاناپه شق و رق نشسته بود و کتابی مطالعه می کرد پای رفتنش شل شد ...میشا گامی زودتر برداشت و دستش را کشید ...
کیا سر از کتابش برداشت و نگاهشان کرد ... می توانست تیرگی چشمانش را از همان فاصله هم ببیند ...پر حرف هائی که نمی گفت ...خساست میکرد.موهای آشفته اش را با دست از کنار صورتش عقب داد و پائین رفت ...میشا کشاندش سمت اشپزخانه : من جی جی ...
کلافه لب گزید و جلوی پایش زانو زد : ماما ... شیشه شیرت شکست ... تو لیوان بریزم بخور باشه ...؟
کمی نگاهش کرد و اخمی به ابروهای کمانی خوشگلش انداخت : نه ...
می دانست که بهانه می گیرد ...باید به فرداد زنگ میزد و می خواست که بیاید ...کلافه تر شد وقتی میشا زد زیر گریه ...
بغلش کرد : ماما جان ...گریه نکن ...ببین من و ...میشا ...
قهر کرده بود و سرش را خم کرده بود توی سینه اش ...دخترکش به شیشه عادت داشت ... از همان چند ماه اول که شیرش به سرعت خشک شد ...بغلش کرد و روی موهایش دست کشید : هیش ...
کیا نگاهشان میکرد : چی شده ... ؟!
ـ چی شده ...؟ این بچه به شیشه شیرش عادت داره ... باید براش بخرم ... همون مارک با همون سر پستونک ...می خوام زنگ بزنم به فرداد ...
هیچ عکس العملی در صورتش نبود ...حتی همدردی از گریه های میشا ...این آدم قلبی در سینه نداشت ... این را همان سال ها قبل فهمیده بود ...
گوشی موبایلش را از روی عسلی کوچک سفید برداشت و شماره گرفت : مارکش چی بود ...؟
***
- خوبم
- عزیزم با یه خوبم خشک و خالی نمیتونی من رو از سرت باز کنی ... فکر میکنی صدای خسته و سردرگمت رو نمیشنوم ...
... میشنید مطمئن بود چیزی نبود که فرداد نشنود یا نبیند تمام فریادهای دلش را هم میشنید تمام زجه های بلند شبانه اش را هم شنیده بود
- سرم یکم درد میکنه ...
صدای تقه ای از پشت گوشی آمد سخت نبود اینکه بداند دقیقا این صدای چیست ... پیش خودش فکر کرد دقیقا نیازی بود انقدر
همدیگر را خوب بشناسند؟ ...
- مجبور نیستی خونه اون ...اون ...
میدانست ادامه آن جمله چیست فرداد کیا را قبول نداشت هیچ وقت او را نپذیرفته بود ... در دلش تکرار کرد کیا هم هیچ وقت به قول خودش با فرداد حال نکرده بود ... این کینه دو طرفه بود ...
- فرداد زنگ زدم یکم حرف بزنیم ...
لحن فرداد تغییر کرد شد همان فرداد آرام و پر از خواهش : باشه حرف بزنیم ...
... ساعت 12 شب بود نتوانسته بود بخوابد در اتاقش را قفل هم که میکرد احساس آرامش نداشت احساس میکرد قرصهایش هم دیگر کمکش نمیکنند ... اشارپ بافتنی سفید رنگش را بیشتر دور خودش پیچید خودش بافته بود در طول تمام آن شبهای طولانی زمستانی که بی خوابی به سرش میزد ...
در تاریک و روشن آن چراغ حیاط روی تک صندلی بهار خواب نشست ...بهار خواب سه پله از کف حیاط فاصله داشت ... صندلی درست رو به روی درخت انجیر بود ...پارچه صندلی به خاطر نم حیاط سرد بود اهمیتی نداشت ...پشت این خط فرداد بود میتوانست تا صبح برایش حرف بزند و او خسته نشود ...
- ترنج جان هستی ...
- میشا هم بیتابی میکنه خودم هم ...راستی کجایی؟؟
- تو اتاق ...
من و من فرداد برای جواب دادن یعنی در خانه پیر مرد بود مطمئنا ...
- پس بالاخره بهشون خودی نشون دادی ...
- از خودت بگو ...
- بحث رو عوض نکن فرداد ...
- چه اهمیتی داره تو که سه ساله معتقدی همچین آدمهایی رو نمیشناسی ... اون ها هم که ...
باقی حرفش را میخورد یا می زد فرقی نمی کرد ترنج خوب میدانست آن ها هم که ،چه بود و چه حرفهایی ....
پوزخندی زد حالا بیشتر هم سردش شده بود ... کلافه تر هم شده بود ...
- ترنج ...
صدایش زیادی نوازش نداشت؟؟
- دوباره شروع نکنیم ... بذار من امشب رو راحت باشم ...
- بیشتر از 48 ساعت گذشته ترنج مطمئنم هنوز هیچی بهت نگفته ...
راست میگفت فرداد، هیچ چیزی گفته نشده امروز بعد از اینکه برای میشا شیشه را هم تهیه کرده بود بازهم به دفتر نرفته بود بازهم آن عینک با فریم قهوه ای رنگ را به چشم زده بود و روزنامه خوانده بود کتاب خوانده بود باغچه را آب داده بود و حتی شام درست کرده بود و هیچ نگفته بود ترنج در اتاق مانده بود و مانده بود با میشا بازی کرده بود میشا غر زده بود لباسهایش را شسته بود اتو کرده بود سوزن دوزی کرده بود ...
- دارم کم کم فکر میکنم اصلا چیزی هم نمیدونه ...
- اگر این طوری فکر میکنی همین الان میام دنبالت ... همین الان ترنج میریم فرودگاه یه جورایی مطمئن باش با این روزی هفتا پرواز به استانبول یه پرواز پیدا میکنیم و همون جا هم میمونیم تا یه بلیط پیدا شه بر میگردیم شهر خودمون ...ها ترنج ... ؟
... شهر خودشان؟؟ ... شهر خودشان مگر تهران
نبود؟؟ اگر برای ترنج هم نبود برای فرداد که بود ....
- این بار دیگه نه فرداد ...
... صدایش گرفت ذره ای از آن هیجانش باقی نماند زمانی که داشت آن نقشه رفتن را میکشید ...
- فرداد گاهی احساس میکنم شاید توقعم از زندگی بالا بوده ...
- ترنج جانم؟؟
روی صندلی بیشتر جا به جا شد حالا آن نم روی شلوار جینش هم نشسته بود داشت بیشتر و بیشتر سردش میشد ...اما شاید این سرما بابت تمام شبهای تنهایی اش بود برای تمام شبهایی که دلش خواست تا فرزندش را با پدرش شریک شود و نبود برای تمام آن شبها ....
- میشنوی صدام رو ...
- من چیزی از زندگی نخواستم فرداد جز یه کسی که کنارم باشه حسش کنم ... حسم کنه ... اما دیگه تموم شد اون ترنج تموم شد فرداد اون روزها تموم شد ....فرداد ...
- جان فرداد ...
- چرا چیزهایی که از من گرفتن از خود من بیشتر بود؟؟
فرداد هم بغض داشت : بذار بیام دنبالت تو فقط بگو کجایی ...
کم آورده بود دیگر نمیدانست اصلا چرا این بحث را در این ساعت شروع کرده بود ... باید میرفت پیش میشا شاید بیدار شده بود ...
قطع کرد و بلند شد ...از دیدنش هین بلندی کشید ...
دست به سینه درست زیر همان روشنایی فانوسی شکل ایستاده بود تی شرت و شلوار مشکی به تن داشت ...نگاهش نگاه خاصی بود آب دهانش را قورت داد ...دلش این تنهایی و این تاریکی مزخرف را نمیخواست ...چرا این طور نگاهش میکرد؟؟
خواست بی حرف از کنارش رد شود : گفت و گوی عاشقانتون با جناب فرداد خان تموم شد؟؟
... از کجای حرفش را شنیده بود ؟ به خودش نهیبی زد از این خنگ بازی هایش بدش می آمد چرا هیچ وقت فکر نمیکرد ...دستانش را به شلوار جینش مالید ...آن شب هم به تنهایی به آن تاریکی مبهم رفته بود ...همه چیز مزخرف بود ... اه ...
- شب به خیر ...
- صبر کن ترنج ...
ایستاد با کمی فاصله ...نگاهش به صندلهای لا انگشتی اش ماند همان ها که ناخن های صاف و کوتاه بدون لاکش از آن بیرون زده بود ...
- گفته بودم دلم نمیخواد اسمی از هیچ کدومشون باشه ...
- من هم گفته بودم تو چیزی رو برای من تعیین نمیکنی ...
پوزخندی زد : ترنج بچه نباش خوب می دونی که ...
- بی خواب شده بودم ...خسته ام و الان میخوام بخوابم ...
آن نیش خند مزخرف را دلش میخواست با پشت دستی در صورتش پخش کند : چرا انقدر عصبانی عزیز دلم ... برای صحبتهای نصف شبیت با فرداد خان که خوب بود حالت ...
براق شد به سوی آن چشمان گستاخ مشکی ...جدا چه داشتنداین چشمها؟؟ این نیش خند در آن قطعه عکس هم بود؟؟
- فرداد حرف میفهمه ... در ضمن من نیومدم باتو حرف بزنم ... اومدم بشنوم ...
دستهایش را از روی سینه اش باز کرد ...ترنج قدمی به عقب برداشت ... کیا دست هایش را در جیب
شلوارش کرد : چیزای خوبی توی گوشت نخونده ...؟
تهوع گرفته بود از این لحن مزخرف : بفهم کیا من یه مادرم ... حرمت دارم ...
جدی شد ... قدمی به جلو برداشت : منم دارم همین رو بهت میگم حرمت خونه من رو حفظ کن ...حرمت مادر بودنت رو حفظ کن ...
چانه اش لرزید و قدمی به عقب رفت : لازم نکرده تو چیزی به من یاد بدی ...
کیا خونسرد نگاهش کرد ...چرا این مرد عصبانی نمیشد ...
قابلمه را کنار پنجره گذاشت هوا نیمه ابری بود نشست پشت میز و سیبها را به قطعات مناسب تقسیم کرد میشا روی ملحفه ای که زیرش پهن کرده بود روی فرش آشپزخانه نشسته بود و با کاغذهای رنگی اش بازی میکرد از بعد از عصبانیت کیا این تنها راه حلی بود که به ذهنش رسیده بود ... دخترکش با آن صورت مخملی و نگاه زیبایش نگاهش میکرد و کاغذها رو پخش میکرد بغض کرد ؛به این شهر که می آمد تمام آن خاطرات که مرور میشد آینده ای برای دخترکش نمی دید ...
سیبها سفت بودند و برای کارش مناسب ، خانه بوی هل و دارچین میداد ...نگاهش به رو میزی سفید رنگی که جمع کرده بود هم مانده بود انقدری بی کار بود و مهره های رنگی داشت تا بتواند صفایی به سفیدی مطلق این رو میزی بدهد ...
روز اولی که پایش را در کار گاه آن زن هندی گذاشته بود شکمش تازه بالا آمده بود حالت تهوع های وحشتناکش شب بیداری برایش داشت توهم داشت و خوابگردی ... عرق سرد آن روزش را هیچ وقت فراموش نمیکرد روی تک صندلی چوبی کنار آن پنجره نشسته بود آفتاب ملایم پاییزی تا وسط آن کارگاه رنگی افتاده بود ساری زیبایی تن ماهایا بود نارنجی بود و در تضاد کامل با پوست به شدت سبزه اش ...لبخندش به مهر همان خدای چوبی بود که کنار اتاق روی طاقچه گذاشته بود اطرافش را عود روشن کرده بود زنان دیگر کار گاه هم شاید به اندازه ترنج حالشان بد بود ترنج خودش را جمع کرده بود تا کمتر دیده شد از آن شبی که زیبا شده بود خیلی هم نگذشته بود اما دقیقا از همان شب تصمیم گرفت دیگر دیده نشود ...زیبایی به چه کارش آمده بود ؟؟!!جز اینکه احساس کرده بود به خوابی مانند اصحاب کهف رفته و همه چیز در ظرف شاید 24 ساعت تغییر وحشتناکی کرده بود لبخندهای پهن دیروز به اخمها ، فریاد ها و فحش ها تبدیل شده بود ...خودش هم دیگر آن ترنج نبود ...از همان شب که ماه نیمه بود تا همین امروز که در این آشپزخانه با دخترکش نشسته بود و به فکر ماهایا و مهره های رنگی و ساری زیبایش افتاده بود خیلی تغییر کرده بود ... درد کشیده بود چه جسمی چه روحی
چاقو را آرام در دل سیب فرو کرد تا بتواند هسته های قهوه ای رنگ را در آورد ...
دکتر وقتی هسته خودش را نشان داده بود دلش خواسته بود همین طور با چاقو
کسی آن هسته کوچک را خارج کند اما نشده بود و هسته بزرگ شده بود و سیب زیبایی شده بود
ماهایا بار اول سوزن را به دستش داده بود مهره های رنگی را جلویش ریخته بود و گفته بود طرح زندگی اش را میتواند با این مهر ه ها روی پارچه های سفید رنگ در بیاورد ....
با آن عطر دلپذیرش که ترکیبی بود از زن بودن و ادویه و همان شبهای عجیب هند که در نوجوانی دیده بود ؛کنارش نشسته بود و گفته بود مهم نیست که آن هسته کوچک وقتی به دنیا می آید پدرش دست ترنج را در دست ندارد زنان دیگر اتاق هم تایید کرده بودند خیلی هاشان همان مادران تنها و مجردی بودند که انجمن از آنها حمایتهای مادی و معنوی میکرد اما حتی آن ها هم گاهی ترنج را با ترحم نگاه میکردند ...فقط وزن کم میکرد و زرد و خسته شده بود ترک شده بود طرد شده بود و تمام اینها شاید مربوط به آن لبخندش بود یا شاید پیراهن زیبایش نمیدانست ...
بعد از آن ماهایا وقت و بی وقت پذیرایش شد حتی روزهایی که ساعت کارگاهش هم نبود به خاطر ترنج می آمد و با آرامش کتاب دعایش را در گوشه ای میخواند و ترنج سوزن می زد و تنهایی هایش را با ماهایا پر میکرد ...از پشت میز بلند شد و سراغ شربتش رفت و سر راه بوسه محکمی به سر میشا زد ...
مربا را در ظرفهایی ریخت تا خنک شود ...
صدای تک زنگ و بعد صدای چرخیدن کلید برنگشت به پشت سرش کیا یاد گرفته بود انگار که در این خانه زنی هست ...پوزخندی زد به کلمه زن ...
صدایش را از پشت سرش شنید : سلام ...عجب بویی ...
- سلام ...مربا درست کردم ...
قاشق شسته نشده را در سینک گذاشت و برگشت به سمتش که کتش روی آرنجش بود و یک وری به چارچوب در تکیه داده بود ... اعتراف کرد که از همان روزی که شام بیرون رفته بودند یا نه نه زودتر هم شاید این مرد به شدت خوش ژست به نظرش آمده بود ...
میشا : م ... ماما من شیر ...
با صدای میشا نگاه کیا به پایین میز افتاد و اخماش رفت توی هم : این بچه چرا اینجاست؟؟
خم شد و میشا را در آغوش گرفت و تشر زد : صد بار گفتم این بچه اسم داره ...
- به جای این حرفها خانوم مادری که حرمت داره ...این بچه رو چرا میاری تو آشپزخونه ... خطرناکه ...همه چی اینجا داغه ....
... کنارش ایستاد می خواست رد شود ...نگاهش کرد یعنی واقعا این حرفها را به خاطر میشا میزد؟؟
بی اعتنا از کنارش رد شد و به سمت سالن رفت ...
کیا پشت سرش آمد : میشنوی؟؟
به سمت پله ها رفت باید برایش شیر خشک آماده میکرد میشا هر بار با دیدن کیا اخم میکرد و خودش را در سینه ترنج قایم میکرد دستی به پشت دخترکش زد : هیش مامانم تو چرا این جوری شدی ؟
- تو نمیخواد به من بچه داری یاد بدی ...
کیا دستش را دراز کرد و بازویش را
گرفت انگار برقی ازش رد شد ... بازویش را محکم به عقب کشید و میشا گریه کرد ...دستش را به پشت میشا کشید : هیچی نیست ماما ... هیچی نیست ...
کیا کلافه دستی به صورت خودش کشید و با حرص کتش را روی مبل انداخت : بخوابونش بیا حرف بزنیم ترنج ... این زبونت کار دستت میده ...
روی مبل رو به رویش نشست ... لباس راحت تنش بود و عینک به چشم روزنامه میخواند ...نمیخواست بیاید اما از لج بازی با کیا چیزی نصیبش نمیشد ...
- خوابید؟؟
- بله ...
روزنامه را در سبد حصیری کنار مبل گذاشت و عینکش را در دستش گرفت : آشپزخونه برای بچه خطرناکه ...اینا رو من باید بهت بگم؟
- اون بچه منه کیا ...فقط من ...تا اینجا بزرگش کردم از این به بعد هم میکنم ...
خونسردی این مرد دقش میداد : تا اینجا هم خدا با میشا بوده ...
- چی کارش کنم باید جلوی چشمم باشه تا خونه عزیزت کثیف نشه ...
صدای بیرون دادن نفس کیا را شنید : امروز پیرمرد رو دیدم ...
نفسش را در سینه حبس کرد ...
پوزخندی روی لب کیا آمد : میبینم بالاخره یه چیزی زبونت رو کوتاه کرد و داری گوش میکنی
کلافه دستش را در هوا تکانی داد : فهمیده من اینجام؟؟
- نه ... شاید هم آره ...به هر حال میشناسیش که تو دار تر و با سیاست تر از این حرفهاست ...برات لیستی از مهمانهای اون شب و رقیب های کاری پیر مرد پیدا کردم ...
در دلش کور سوی امیدی آمد یعنی میتوانست به کیا اعتماد کند یعنی این کابوسها تمام میشدند؟؟
کیا به مبل تکیه زد و در نگاه ترنج آن هیجان و امید را که انتظار داشت دید سعی کرد صدای ذهنش را به گوشه ای بفرستد : وای به حالت ترنج اگر بفهمم داستانی که این مدت تعریف کردی ذره ای جا به جاست اون وقت کاری که پیرمرد باهات نکرد رو تموم میکنم ...
فکرش مدام می رفت روی مهمان های آن شب.خیلی ها بودند ... دوستان مسعود ... فرداد ...شاید مهمانان داماد ...شاید پسر دوست پدر بزرگش ...خیلی از مردهای پیر و جوان ...نمی دانست ...فکرش هیچ کجا ثابت نمی شد ...
حالش به هم می خورد ...نفسی گرفت ...نگاهی به دست های لرزانش انداخت محکم پنجه اش را در هم فشرد : مطمئنی اسم همه شون هست ...؟!
نگاه کیا روی دست هایش لحظه ای ثابت ماند و بعد بالا آمد : اونائی که عرضه ی این کارو داشتن البته ...
دلش می خواست پنجه اش را بیاندازد روی صورتش ...لرزش دست ها حالا شدیدتر شده بود : بدبختی من برات جالبه نه ... ؟
نگاهش خالی بود : نه ...اصولا به آدم ها اهمیت نمی دم ...
صدایش از شدت خشم و بغض گرفته بود، چطور می تواسنت آنقدر پست باشد ...یک روزی که خیلی هم از آن نگذشته بود ... چطور توانسته بود این مرد را دوست داشته باشد ...باید قلبش را از سینه بیرون می کشید و زیر پا
له میکرد ...باید این ترنج *** را هزار باره می کشت : می دونم که اهمیت نمیدی ...چون آدم نیستی ...
نگاه کیا بالا آمد و این مرد لرزیدنش را میدید ...؟ حال بدش را می دید ...این مرد ...!!
دستی به یقه ی بلوزش کشید ... داشت آتش می گرفت : همه اش فکر می کردم که اگه اون شب پیش من بودی و به اون سفر کاری لعنتی نمی رفتی الان زندگی ام چطور بود ...؟ اما حالا ...واقعا از به هم خوردنش راضی ام ...تحمل تمام مردای اون مهمونی خیلی راحت تر از تحمل جونوری مثل توئه.صندلی اش را عقب کشید و ایستاد ...
ـ بشین سر جات ...هنوز حرفام تموم نشده ...
پوزخندی نثار صورتش کرد وشانه بالا داد : اهمیتی نداری ...
با انگشتانش دوبار روی میز ضربه زد : داری بیشتر از حدی که باید حرف میزنی ... حواست هست ...؟!
خنده اش بلند وکاملا عصبی بود : آخ ...جناب امیر کیا ...چه توهینی کردم بهتون ... نه ...؟!
ایستاد : صدات و بلند نکن ...اون بچه الان می ترسه ...
جیغ زد : بچه نه ....میشا ...میشا ...بهش نگو بچه ...به دختر من نگو بچه ...با نفرت ازش اسم نبر ...
نمی توانست آن همه لرزی که به جانش افتاده بود را آرام کند ...نمی توانست و می دانست حمله ی عصبی اش به این راحتی تمام نمی شود ...
کیا که نزدیک شد بیشتر عقب کشید : جلو نیا ...
ایستاد و نگاهش کرد : کاری باهات ندارم ...
خندید و اشکش سرازیر شد : آره می دونم ...کسی باهام کاری نداشت ...هیچ وقت ... من عزیز کرده ی همه شون بودم ... اون پیرمرد ...عمه ...اما یه شب ...فقط به خاطر یه شبی که نمی دونم چی شد ...زندگی ام ریخت به هم ...میبینی ...کسی باهام کاری نداره ...
نفسش تنگ شد و بیشتر لرزید ...کیا کنارش ایستاد : دارویی همرات داری ...ترنج نلرز ...چی برات بیارم ...؟!
داشت خم میشد روی زانوهایش و نفسش تنگ تر میشد : به من ...دست ....دست ... نزن ...
کنارش روی زمین زانو زد : *** ....الان وقت این حرفاست ...داروهات کجاست ...چی کار کنم ...؟!
کاش کمی دور میشد ...یا نزدیک میشد و بغلش می کرد ...نمی دانست ...فرداد همیشه کنارش می نشست و دست هایش را می گرفت و بغلش می کرد ...؟!
به یادش نمی آمد ...نفس پر صدائی گرفت اما هوای کمی به ریه هایش رسید ...خس خس کرد ...می ترسید ...میشا یک طبقه بالاتر به خواب رفته بود ...می مرد و آن وقت تکلیف دخترش چه میشد ...؟
اشک هایش تندتر شد : م ... میشا ...
ـ تو که آروم باشی میبرمت پیشش ...باشه ...؟ بگو داروهات کجاست ... ؟
گفته بود دختر خوب ...مثل سال ها قبل ...خاطراتش چرا نمی مردند ...؟!
ـ ترنج ...به من نگاه کن ...کجان ...؟!
نفس دیگری گرفت و سینه اش تنگ شد ...کار دنیا عوض شده بود انگار ...
ـ تو ...تو چمدون ... چمدونم ...
کیا سرش را گذاشت روی زمین و از پله ها دوید بالا
...
***
نور ملایم آفتاب می تابید روی صورتش و گرمای آشنائی داشت ...حس خوب بیدار شدن در خانه ی پیر مرد ...اتاقش روبه خورشید بود ...عاشق آفتاب پائیزی ملایمش بود وقتی بی دعوت سر می کشید میان اتاقش ...سرش را میان بالش فرو کرد و نفسی گرفت ... تصاویر جسته و گریخته برگشتند به ذهنش ...شب قبل و حمله ی عصبی اش ...وحشت زده نشست ...خوابش برده بود ...؟دوباره رفته بود به بی خبری ...؟! دستی به لباسش کشید ... شلوار جین راحت و بلوز گپ مشکی اش را هنوز به تن داشت.کافی بود ...؟ نبود ... نبود ...
از تخت پائین آمد و دوید بیرون ...سکوت خانه به گریه انداختش ...میشا نبود ... کیا هم نبود. چنگی میان موهایش زد و هق زد : کیا ...کیا ...میشا ...
در اتاقی از پائین باز شد ...نگاهش روی کیا ماند ...نفس رفته اش به سینه برگشت و همانجا روی پله ها زانو زد ...
ـ ترنج ...
نگاهی به قدم های بلندش انداخت که نزدیکتر میشد : میشا ... کجاست ...؟ بچه ی من کجاست ...؟!
ـ لازم نیست داد بزنی ...بیا ببین که کجاست ...
روی پاهای لرزانش ایستاد ...با پای برهنه پله ها را طی کرد ... کیا جلوتر از او رفت و در نیمه باز اتاق را گشود.روی کاناپه ی اتاقش به خواب رفته بود ...رفت جلوتر و پای کاناپه زانو زد ...دست روی پیشانی اش کشید و نفس های سنگینش را گوش داد ...همانجا کف اتاق زانو رد : ساعت ...ساعت چنده ...؟
ـ یک و نیم ...از اونجا بلند شو ...خیلی سخت خوابید ...
دخترش از صبح بیدار شده بود بی آنکه بفهمد ...کیا مانده بود خانه ...؟ به میشا صبحانه داده بود ...؟نگاهش روی ریخت و پاش های میشا ثابت ماند ...مجله های قیچی خورده را از نظر گذراند و به کیا رسید که تکیه داده بود به چهار چوب در و نگاهش می کرد : غذا ...خورده ...؟
ـ بیا آشپزخونه ...
دلش نمی خواست برود ...فکر کرد کیا را از کار و زندگی انداخته ...میشا عادت به غریبه ها نداشت و می دانست که با بد قلقی حسابی از خجالت کیا درآمده ...بوسه ای روی مچ بسته اش زد و نگاهش به کوسن های ردیف شده زیر کاناپه افتاد ...ابروهایش بالا رفت ...کیا می ترسید که میشا غلت بزند ...؟باید اسم این کارش را می گذاشت توجه یا دلسوزی ...؟!
ـ ترنج ...
سربالا گرفت و به اخم میان ابروهایش نگاه کرد ...هنوز ایستاده بود آنجا و نگاهش می کرد ...
ـ صبح نتونستم برم شرکت حالا هم بیشتر از این وقتم و نگیر ...
ایستاد ودستی به موهای نا مرتبش افتاد ...دست دور موهایش پیچاند و بالای سرش گلوله کرد ...کیا قدمی عقب کشید تا بیرون بیاید ...بعد هم در اتاق را نیمه باز گذاشت ...
پشت میز آشپزخانه نشست و مشتش را گره کرد ...هنوز کمی لرز به انگشتانش بود ... عوارض آرام بخش های قوی ...شاید هم
اعصابی که دیگر کشش و تحمل نداشت ...
ـ آخه بی فکری تا چه حد ...؟!
نگاهش را بالا داد ...با تعجب ... بی فکری ...؟!
ـ وقتی می دونی که هر لحظه هر جا ممکنه بهت حمله ی عصبی دست بده،با چه فکری داروهات و میذاری ته چمدون ...چرا بهم نگفتی که تو این شرایط باید بهت آرام بخش تزریق کنم ...؟ قبل از اینکه دهان باز کند کیا غرید : بگی به تو مربوط نیست من می دونم و تو ...
خنده اش گرفت ... کیا و عصبانی شدن ...کیا و اینطور خروشیدن ...؟!نگاه خیره اش را از صورتش گرفت : تو با حرفات باعث شدی من عصبی بشم ونتونم خودم و کنترل کنم ...
ـ همین که اسم لیست و اسامی مهمان های اون شب و بردم اینطور شدی ...
بوی غذا می آمد و معده اش را به تکاپو انداخته بود ...سرکی به اطرافش کشید ...کیا غذا پخته بود ...؟صدایش کمی خسته بود : برام مهم نیست که چه فکری می کنی ...این داروها رو میذاری یه جائی که راحت بشه بهش رسید ...اولین و آخرین دفعه ای بود که باعث شدی نتونم برسم به کارم ... از بی نظمی متنفرم ترنج.امیدوارم یادت بمونه ...
غر زد : می تونستی نمونی ...حالا هم اگه موندی خوب ...متشکرم ...کار دیگه ای از دستم بر نمیاد.نگاهش را با سماجت به تیرگی چشمانش داد : میشا خیلی اذیت کرد ...؟!
خودش را مشغول بستن دکمه ی سر آستینش کرده بود : برات یه وقت دکتر اکی می کنم ...
از این بی توجهی ها زیاد دیده بود ... بدتر از این ها را هم پشت سر گذاشته بود ...اینکه جوابش را ندهند و بروند سر حرف خودشان ...
ـ نیازی ندارم ...
ـ این و دکترت تشخیص میده ...
ـ من پیش هیچ دکتر نمیرم ... اگه لازم باشه با روان شناس خودم تماس می گیرم.نگاه لعنتی اش زیاد خیره بود ...زیاد تیره و مرموز ...ترنج بیست و دو ساله بود می مرد برای این نگاه های مرموز ... اما ترنج امروز می ترسید ...کمی دست و پایش را جمع کرد : دیرت شد ...
ـ برات یه دسته کلید گذاشتم روی پاتختی اتاقت ...اما ترجیح میدم تو خونه بمونی و جائی نری ...
ایستاد و آستین های بلوزش را پائین تر کشید ...پشت سرش راه افتاد تا ورودی خانه ...کیا هم انگار متعجب بود که برگشت و نگاهش کرد : طوری شده ... ؟!
سر تکان داد و پاهایش از حرکت ایستاد ...دیوانه شده بود ...چکار می کرد ...کیا را بدرقه می کرد ...؟!
دستش را دور سینه اش حلقه کرد : می خوام برم تو حیاط ...
ادامه دارد....???
1400/04/23 21:22? توجه?
قابل توجه دوستانی که نمیدونید
وقتی دنبال یه پارت از رمان میگردین
رو علامت جستجوی بالای صفحه بزنید و اسم رمان رو با هشتگ(#) وارد کنید همه قسمتهای رمان های مورد نظر رو میاره.مثلا⬅#بن_بست
به همین شکل که گفتم وارد کنید تا همه ی پارت ها براتون بیاد
دوستان اگر هم میخواین راحت تر رمان های قبل تر رو پیدا کنین و اونا رو بخونین
بزنید⬅#اول تا پارت اول همه ی رمان ها رو بیاره براتون و هر کدوم رو خواستین انتخاب کنید و برید بخونید
ممنون از همراهیتون ???
?#پارت_#سوم
رمان_#بن_بست?
نگاه کیا زیادی دقیق بود ...نمی توانست نگاهش را از آن همه ریز بینی بگیرد ...قبل از اینکه کیا قدمی سمتش بردارد ...قدمی عقب رفت : چیزه ... میرم یه چیزی بخورم ...
صدای کیا محکم بود : کار خوبی می کنی ...
لعنتی نثار خودش کرد و برگشت به آشپزخانه ...
***
دست محکمی به صورتش کشید چشمانش هنوز هم از اشکهای زیادش میسوختند چند ساعت بود نمیدانست فقط لیست را نگاهی میکرد و عقب میرفت ...برای زنده نگاه داشتن شعله های خشم و انتقام خیلی تلاش کرده بود هر بار در هر جلسه روانشناسی دکتر جمله بگذر را تکرا ر کرده بود در ذهنش فقط آمده بود که نه بخشایشی در کار نیست ...
اما از دیشب حتی دلیل آمدنش هم دستش رفته بود ...نفس عمیقی کشید و روی مبل نشست ... لیست را در دست گرفت برای بار ده در یک ساعت گذشته به اسم ها نگاه کرد و نگاه کرد و نگاه کرد ....گوشه کاغذ از خیسی دستانش خیس و کمی چروکیده شده بود اهمیتی نداد ...
نیم بیشتر این اسم ها را نه میشناخت نه میدانست که چه کسانی هستند ... در خواندن به زبان فارسی کمی مشکل داشت هنوز ،نوشتنش را که بسیار کم میدانست ....
اسم هر کدام را که مرور میکرد سعی میکرد به آن شب باز گردد ... تک تک ساعات آن شب را از بر بود ...همه چیز آن شب رو دور کند بود ...
باغ تزئین شده بود عسل حتی برای رنگ دستمالهای روی سفره هم وسواس به خرج داده بود با فرشته کلی مسخره اش کرده بودند ...صندلی ها پاپیونهای بزرگ طلایی رنگ داشتند ... یک شب خنک شهریور ماه بود ... خانه بزرگ پیرمرد شلوغ بود ...دست های چروک خورده و مقتدرش گاهی دور شانه های نوه اش حلقه میشد به این و آن معرفی میشد ...به پسران جوان مهمانی با لبخند نگاه میکرد خودش آن جا بود اما دلش پیش کسی بود که به کیش رفته بود ...دوست داشت باشد ؛رقص اول را با فرداد رقصیده بود ...فرداد به حلقه ظریف انگشتش با حسرت نگاه کرده بود ...
یعنی اگر آن شب امیر کیا بود چیزی هم تغییر میکرد؟؟ یا شاید اگر از فرداد سر آن شوخی بی مزه قهر نمی کرد ...
نفس حبس شده اش را بیرون داد ... این طور به نتیجه ای نمیرسید باید این لیست را با فرداد میخواند او این آدم ها را بهتر از هر کسی میشناخت ...
بلند شد ...این همان چیزی نبود که سه سال بابتش فکر کرده بود؟؟ خیلی روزها در غروب های طولانی زمستانی آن شهر کوچک و خلوت وقتی روی صندلی تراس نشسته بود مگر نه اینکه برای رسیدن به همین روزها و ساعت ها نقشه کشیده بود؟؟ پس چرا الان ته ته قلبش یه حسی بود برای فرار؟؟
شاید کیا راست میگفت او آدم مبارزه نبود ....از جایش بلند شد ... برای ناهار میشا باید فکری میکرد حتی خود کیا هم گرسنه می آمد باید یک طوری لا اقل از
بابت لطف صبحش تشکری میکرد ...
چاقو را در دل پیازها که فرو کرد اشک بی وقفه اش را به حساب پیاز گذاشت اما نبود
اولین بار پنج سال پیش به این کشور آمد ... به خاطر اصرار پدرش و کنجکاوی خودش ... دوربینش را بر روی دوشش انداخت و سفر کرد ... مادرش وقتی پنج سالش بود ترکشان کرده بود زنی قد بلند لوند و مو مشکی بود ....ایرانی نبود ....نیمه هندی بود و نیمی آمریکایی ...هیچ گاه نفهمید اختلافش با پدرش بر سر چه بود ...اما می دانست از پدرش متنفر است ...پدرش مرد بدی نبود ... اوضاع مالی متوسطی داشتند آپارتمان با مزه ای داشتند و آخر هفته ها به مرکز شهر میرفتند پدرش خیلی کم مشروب میخورد ...مثل پدر نیک نبود که همیشه مست بود و مادرش را کتک میزد ... هر گز در حال دید زدن زنی ندیده بودش یا مثل پدر آنت در کشو اش مجله های آنچنانی مخفی نکرده بود اما مادرش چرا انقدر با نفرت خانه را ترک کرده بود را نمیدانست ...
آخر هر هفته مادرش با اشک به دیدارش می آمد نمیتوانست با خودش ببرتش خانه ای نداشت ... آپارتمان دوستش میماند و با پیشخدمتی در یک شیرینی فروشی زندگی میگذراند ...
پیازها را در ماهیتابه ریخت تا سرخ شوند با پشت دست موهای صورتش را عقب زد ....به مادرش هیچ گاه احساس نزدیکی نکرده بود اما بودنش از نبودش بسیار بهتر بود ... پدرش انواع شیرینی ها و غذاها را از روی کتاب برایش درست میکرد صورتک های خندان برایش میکشید و او را میخنداند ...پدر به فکری بود هیچ گاه تنهایش نمیگذاشت ...بر عکس تمام دوستانش اجازه نداشت تنها بیرون بازی کند خانه شان رفت و آمد چندانی نداشت ...
مادرش 8 ساله که بود در تصادفی فوت شد ...با پدرش سر خاکش رفته بود و گل رزی گذاشته بود ... هنوز هم گاهی میرفت ... شاید آن روزهای حاملگی کذایی پر از تهوع و توهمش بیشتر از هر کسی به اون احتیاج داشت و نبود ... مرغها را گذاشت تا پخته شود ...
عمه مهین خیلی اصرا ر کرده بود خودش هم نه می فهمید دلیل این اصرار چیست نه متوجه میشد که میخواهند چه کار کنند ...برگه محضری را که به دستش دادند فرداد چشمانش پر از اشک شده بود اما خودش در هوا پرواز میکرد ...آن چشمان پر غرور شرقی آن مردی که شاید خیلی ها برایشان خاص بود و دوستش داشتند حالا یه قدم به او نزدیک تر شده بود ...عمه میگفت این برگه کاغذ و آن جمله ها فقط برای راحتی در رفت و آمد است ...برای اینکه هم چیز حلال باشد ....
در قابلمه را گذاشت و پوزخندی زد ... حلال ...بالاخره آن برگه نشانه چه بود؟؟ امیر کیا واقعا در زندگیش چه نقشی داشت؟؟ جز آن که آن شب کذایی نبود ... بعدهایش هم نبود ...اخم هایش ... سکوت مرموزش ... طعنه هایش ...خودخواهی هایش بود ... اما
آیا آن برگه آن جملات مثلا حلال امنیتی برایش به ارمغان آورد؟؟
صورتش را با آب سرد شست ... دخترکش هنوز هم خواب بود ... رد اشک روی گونه های مخملی اش دلش را میلرزاند اگر دیشب اتفاقی برایش می افتاد بچه اش را به امید چه کسی میگذاشت .... باید به گفته های ماهایا عمل میکرد ...باید یوگا میکرد ...کتاب عرفان را تمام میکرد ... ایمانش را قوی تر میکرد ...به خاطر دخترش ...
لباس راحت پوشیده بود ومیشا یا تکه مرغ توی بشقابش بازی میکرد ... برای اولین بار با دیدن کیا خودش را جمع نکرده بود لبخند زده بود ...کیا فقط به میشا نگاه کرده بود ...
ترنج دستی به زنجیر گردنش زد ... راستی چرا آن زنجیر را باز نمیکرد ...کیا هم رد نگاهش به سمت گردن ترنج رفت ... بی تفاوت نگاه کرد ...بی تفاوتی که ترنج را از قبل هم معذب تر کرد ...
- برات بشکم؟؟
کیا صندلی را کشید و نشست : نه خودم میکشم ...
- بخور دیگه ماما ...ببین چه قدر طلاییی و خوشمزه است ...
- لیست رو نگاه کردی؟؟
سرش را بلند نکرد سعی کرد صدایش نلرزد : خیلی هاشون رو نمیشناسم باید از فرداد ...
- از خودم بپرس ... من فامیل معظمتون رو بهتر از فرداد میشناسم؟
... صدا و لحنش طرز خاصی بود ... نباید می بود؟ حق داشت ... ترنج خجالت میکشید حتی نگاهش کند ...مقصر نبود اما کیا ...در آن روزها صیغه اش بود ... نبود؟؟
مگر نه اینکه پیرمرد بیش از هر چیزی سنگ آن تکه کاغذ و نسبتش با امیر کیا را به سینه زده بود؟؟
- تا همین جاش هم ...
خونسردی ذاتی بود یا فقط با ترنج این گونه بود را نمیدانست : بعد غذا حاضر میشی میریم دکتر ...
- نیازی نیست ... یعنی قرصهام هست و روانشناسم ...
کمی آب نوشید : برام مهم نیست ... نتونسته کاری بکنه که تو هنوز این شکلی هستی ...
... این مرد اصلا میفهمید چه بر سر ترنج آمده ؟؟
- ماما ...
میشا بازی اش گرفته بود ماشین سواری را همیشه دوست داشت وقتی خیلی بد قلقی میکرد و نمیخوابید گاهی با کیم و گاهی با فرداد سوار ماشینش می کردند و انقدر در شهر میچرخاندند تا بخوابد ....
کیا جدی رانندگی میکرد و به جلو خیره بود ترافیک زیادی نبود و ترنج فکر کرد بعد از چند روز از خانه بیرون آمده؟؟
میشا روی پایش بند نمیشد
- میشا ماما ...
کیا گوشه ابرویش را خاراند : اینی که داریم میریم پیشش آشناست ... آدم قابل اعتمادی ...
- اعتماد تنها کلمه ای که دیگه برای من مفهومی نداره ...
کیا حتی نگاهش هم نکرد ...خب راست گفته بود چه انتظاری داشت ... ترنج هنوز هم شبها دراتاق را قفل می کرد در این چند روز خانه کیا زمانهایی که خانه نبود حمام میرفت ...
- فیلسوف شدی ترنج؟؟
سعی کرد آن بغض لعنتی را یک جورهایی نیست و نابود
کند ...از اینکه این همه ضعف جلوی این آدم نشان میداد متنفر بود : من اگر میفهمیدم چرا این درد من انقدر برای تو لذت بخشه نمی مردم ...
این بی تفاوتی در چهره و چشمهای این مرد از مرگ هم بدتر بود : باید راجع به توهمت هم باهاش صحبت کنیم ....
این روانپزشک و روانشناس رفتنها به روتین زندگی اش تبدیل شده بود ...هیچ کدام کار خاصی هم برایش انجام نمی دادند یکی آمپول و قرص ردیف میکرد و آن یکی با لبخند مصنوعی و اشتیاقی مصنوعیتر با برگه ای در دست جلوی رویش می نشست و گوش میکرد و گه گاهی هم به ساعتش نگاهی می انداخت ...
این دکتر هم فرق چندانی نداشت ولی بد ترین مشکل مرد بودنش بود ... دوست نداشت در اتاقی در بسته با او باشد اضطراب ها و استرس هایش بیشتر میشد ...نفسش را با فشار بیشتری بیرون داد ...
- بیا بشین دخترم ...
لای در را باز گذاشت چیزی که مطمئنا از دید دکتر پنهان نمانده بود ...گاهی سرکی هم به بیرون می کشید میشا را به کیا سپرده بود چیزی هرگز به ذهنش هم خطور نمیکرد ...و در امروز دوبار اتفاق افتاده بود ...میدید که چه طور منشی دکتر با محبت به میشا لبخند میزند و گاهی شکلکهایی برایش در می آورد ...
- در رو اگر ببندی بهتر میتونیم صحبت کنیم ...
کف دستهایش عرق سرد مزخرفی نشسته بود و داشت به خودش فحش میداد که انقدر پوشیده است ...
- این جوری راحتم ...
دکتر خودش بلند شد و از کنارش رد شد ... ترنج قدمی به عقب برداشت و دکتر در را بست و با دست به مبل چرمی قهوه ای رنگ رو به رویش اشاره ای کرد ...
نشست این طور شاید بهتر بود : آخه دخترم بیرون ...
- حتما جاش امن هست که سپردیش پس به اونی که بهش سپردی اعتماد کن ...
این کلمه را به زبانهای مختلف شنیده بود دکتر اولش انگیسی این کلمه را تکرار میکرد ... دکتر بعدیش انگلیسی با لهجه غلیظ فرانسوی ...ماهایا هندی ...حالا دکتر فارسی و برای ترنج به هر زبانی که این کلمه عنوان میشد مفهومی نداشت ...
روی مبل معذب نشست : آخه بچه من دختره ...و خب ...
دکتر با آرامش پشت میزش نشست ...و ترنج خوشحال بود که سفید نپوشیده ...
- دختر و پسر خانوم فرجام ... هر دو در زمینه ای که در ذهن شماست آسیب پذیرن ...آقای مهندس برای من کمی از این مدتون صحبت کرده ...و اینکه شما ...
ترنج کلافه شد هربار برای آدمهای جدید شکافتن این موضوع اذیتش میکرد خیلی زیاد ...از آن که ته چهره بعضی ها ناباوری بود و سعی در پنهان کردنش داشتند و ته نگاه بعضی ها ترحم و بازهم پنهانش میکردند کلا این پنهان کردنها را دوست نداشت ...
- ایشون ... یعنی ...آقای دکتر ...من ...
دکتر از روی میزش لیوانی آب ریخت و به دستش داد : یکم از این بخورید و نفس عمیقی
بکشید من وقت زیاد دارم شما هر وقت به خودتون مسلط شدید میتونیم صحبت کنیم ...
... نگاه به لیوان کاغذی توی دستش انداخت به رنگ کرم رنگش و آن مثلثای کوچک قهوه ای رنگش و آب داخلش ...کمی لیوان را در دستش جا به جا کرد ... خیلی وقت بود که از دست کسی که نمی شناخت چیزی برای خوردن نمیگرفت ...کمی لیوان را در دستش جا به جا کرد ... استرسش برای خوردن یا نخوردن آب انقدر آزار دهنده بود که دکتر هم ته های قلبش با دیدن همچین مواردی بازهم ناراحتی ایجاد شود ...
دکتر به صندلی مشکی رنگش تکیه داد و کمی رویش چرخید و نگاهش کرد به شیش و بشش برای خوردن آن آب یا نه ...
ترنج نگاهی به در انداخت و بعد لیوان را به لبهایش نزدیک کرد ... دکتر با لبخند پنهانی یادداشت کوچکی روی کاغذش نقش کرد ...
- با چه چیزهایی خودت رو سرگم میکنی؟؟
ترنج موهای بیرون آمده از شالش را داخل داد : با میشا دخترم سرم گرمه ...سوزن دوزی میکنم ....کاری که خیلی دوستش دارم بهم آرامش میده آشپزی میکنم ... کارهای عادی و معمولی چیز خاصی نیست ...
... اعتراف کرد که بدش هم نمی آمد حرف بزند اما بدون توضیح آن شب ...اما خوب میدانست تمام این مقدمات برای رسیدن به آن مسائل است ... بارها و بارها فرداد پشت آن در ایستاده بود و داخل اتاق های این چنینی گریه کرده بود حمله عصبی را رد کرده بود عرق ریخته بود بستری شده بود و در آخر به این لختی رسیده بود که گاهی و فقط گاهی میتوانست خودش را کنترل کند ...
زانویش را تکان تکان میداد ...دکتر یادداشت بر میداشت و ترنج با خودش فکر میکرد چه کسی تمام این ها را برایش رقم زده ...
- کارهایی که میکنی خیلی هم خاص هستن چرا فکر میکنی نیستن ...
پوزخندی زد : آشپزی و بچه داری رو میگید خاص ...
- خیلی خانوم هایی هستن که از پس این کارها بر نمیان ...
- منم از پس محافظت از خودم بر نیومدم ....من قرار بود خانواده داشته باشم ...آینده ای داشته باشم ...همش نیست و نابود شد ...
- تقصیر تو بوده؟؟
ترنج دستمال توی دستش را به تارو پودش مجزا میکرد : همه بهم گفتن که بوده ...
کلافه جمله اش را تکمیل کرد : دکتر خواهش میکنم ... من برای صحبت کردن نیومدم ...من حتی تصمیم هم نداشتم ...
دکتر ته خودکارش را آرام به میز کوبید : پس تصمیمت چیه؟؟
- من اومدم اینجا فقط بفهمم چی شد ...به آدمهای اطرافم اثبات کنم که دروغ نگفتم ...که من ...
نفسی که درست بالا نمی آمد را از بینی اش خارج کرد داشت دوباره خیس میشد : اون اوایل تا بحث میشد ... شروع میکردم خودم رو زدن بابتش بستری هم شدم ...دردم یکی دوتا نبود ...دردم بیشتر از همه این بود که کسی باورم نمیکرد ...
هیچ وقت و هیچ ثانیه ای توی این مدت
نبوده که بتونم اون نگاههای شوک زده و پر از نفرت و پر از انگ رو فراموش کنم ...
- نخواستی ...
- شما هم دارید حرفهای دکتر قبلیم و اون هم قبل تر و اون هم قبلترش رو تکرار میکنید ... من میخوام نمیشه ...من از اون شب لعنتی یه یادگاری بزرگ دارم ... که هر روز و هر ساعت جلوی چشمم ...باید ازش مراقبت کنم ...
- که الان هم نگرانشی پس یادگاری بدی هم نیست ...
- بار اولی که حسش کردم فکر کردم یه شوخی بی مزه است ....خیلی به دکتر التماس کردم که بگه واقعی نیست ...
با دست کمی یقه اسکی اش را از گلویش فاصله داد : من اصلا گذرم از این مسیرها رو یادم نمیاد ...
کلافگی اش بیشتر و بیشتر میشد : اینها فایده ای برای من نداره ...نه برای من نه برای دخترم ...ما فقط نیاز به فهمیدن حقیقت داریم ...
- دخترم من برات وقت های معینی میذارم و داروهات رو هم چک میکنم ...
دکمه پایین مانتویش را در دست گرفت : نیازی نیست من به اصرار مهندس که اینجام ...
از در که بیرون آمد میشا خودش را در آغوشش انداخت ...کیا کمی با سئوال نگاهش میکرد سری تکان داد و میشا را بویید و بوسید ...کیا نزدیک میز منشی ایستاد ....
نگاهش بی هیچ دیدنی روی ویترین های رنگارنگ می چرخید ...میشا روی دستانش سنگینی میکرد ...بیشتر از آنکه وزنش باشد بودنش آنجا سنگینی میکرد ... خم شد و بینی اش را روی پیشانی نرمش کشید ...به لطافت همان زمانی بود که تازه به دنیا آمده بود و می خواست شیرش بدهد ...آن روزهای بد و سیاه کم رنگ نمی شد ... حتی با قرص های تجویزی دکترش ...بی شک با این داروها هم بهتر نمیشد ...
نفسی گرفت و عطر مردانه اش به بینی پیچید ...یک عطر سرد اما ملایم ...مناسب با شخصیت کیا ...
ـ خریدی بیرون نداری ...؟
کمی باید فکر می کرد تا یادش بیاید ...چیز زیادی نمی خواست جز قوطی شیر خشکی که باید به زودی از میشا می گرفت و یک جفت دمپائی برای حمام ...
ـ داروخونه کار دارم ...
سر تکان دادنش را دید ...فقط یک حرکت جزئی ... چطور می توانست آنطور شق و رق به پشتی صندلی اش تکیه بدهد و رانندگی کند ...؟
میشا نقی زد و چشم باز کرد ...به چشم های خواب آلودش لبخند زد : های سوئیتی ...
لبخندش کمرنگ بود : های ماما ...
کمی بالا کشیدش : عزیزم ... خوب خوابیدی ... ؟!
میشا سر چرخاند و نگاه پر اخمی به کیا انداخت ...دخترکش عادت کرده بود با فرداد وقتی به ماشین سواری می رفتند بخندد و گاهی روی پاهایش بنشیند ...حالا با اخم داشت این دوست چند روزه را برانداز می کرد ...
کیا انگار متوجه نگاه خیره ی دخترک شد که نگاهش کرد ...هیچ حسی بین نگاهش نبود ...سعی کرد به خاطر بیاورد که کیای آن سالها هم اینطور بی حس بود ...؟!
یادش رفته بود
...آنقدر به خاطر شیطنت ها و به قول فریبا تور زدن کیا خوشحال بود که به هیچ چیزی توجه نمی کرد ...شاید از همان موقع هم کیا بی تفاوت بود ...فکر کرد یکبار هم نگفته بود دوستش دارد.سرش درد می گرفت وقتی یادش می آمد که عمر نامزدی اش فقط ده روز بود ...ده روز ...
میشا روبرگرداند سمتش : گرسنه امه ...
دستش به پشتش کشید : میریم خونه ...یه کم صبر کن مامی ...
چینی به بینی اش انداخت : نه ...
گاهی بدخواب میشد ... گاهی بد قلقی می کرد ... گاهی لجبازی ... گاهی فقط یک بچه ی کوچک دو سال و دو ماهه بود و فراموش می کرد ...مادری بود که یادش می رفت دخترکش باید بلند بخندد و بازی کند و پدری داشته باشد ...پدری که دوستش داشته باشد ... دستش را میان دستان بزرگش بگیرد و برای بازی به پارک ببردش ...باید باور می کرد که میشا هیچ وقت پدر مناسبی نخواهد داشت تا به محض اعلام گرسنگی اش جائی نگه دارد و غذا بخرند ... مثل تمام خانواده های معمولی دیگر ....
دلش درد میشد و بغض داشت خفه اش می کرد ... نق و نق میشا به گریه ای پرصدائی تبدیل شد و اشک خودش هم راه گرفت ...
ـ ترنج ...؟!
نمی خواست سر برگرداند و کیا اشک هایش را ببیند ... همین که میشا می دید دلش به درد می آمد ... تحمل بی تفاوتی های کیا را نداشت .متوجه نگاهش شد ... راهنما زد و کناری نگه داشت : بچه رو آروم کن ...
شانه هایش از فشار گریه های بی صدایش می لرزید ...
ـ داری گریه می کنی ... چتون شده شما دو نفر ...؟!
میشا دل میزد ... باید ساکت میشد ... بعدها وقتی تنها بود می توانست اشک بریزد و بغض کند و موهایش را چنگ کند ... اما حالا میشا آنجا بود ...تند و تند پای چشم هایش دست کشید : من هم گرسنه ام شده بود ماما ...بریم یه چیزی بخوریم ...؟
میشا هنوز چانه می لرزاند ...اهمیتی به نگاه خیره ی کیا نداد : هوم دخترم ... بریم پیتزا بخوریم ...؟!
میشا آرام گرفت و سربه سینه اش چسباند ... می توانست مشت محکم شده ی کیا را دور فرمان ماشین ببیند ...
حق نداشت عصبانی باشد ... حق هیچ چیزی نداشت ...این بغض لعنتی از مطب دکتر همراهش بود ...داشت خفه اش می کرد ...
خیلی وقت ها بی دلیل گریه اش می گرفت ... هر چقدر هم ادعا می کرد که محکم است نمیشد ...دلش نمی خواست به کیا بگوید که جائی نگه دارد ... نمی خواست بگوید که با جعبه ای پیتزا حال دل خودش و دخترش چقدر خوب میشود.نمی فهمید مسیرشان به کجاست ...خیابان های این طرف برایش آشنا نبود ... اما وقتی مقابل مرکز خرید بزرگی پیچید به پارکینگ نفس راحتی کشید ...
میشا بیشتر از آنکه گرسنه باشد چشمش دنبال وسایل بازی بود ...مثل قصر بادی کوچکی که گذاشته بودند انتهای سالن و دور از میز و صندلی ها تا بچه ها بازی کنند
...
تکه ی کوچکی از پیتزا را سر چنگال زد : میشا ... ماما این و بخور بریم بازی ...
چشمانش برق شادی داشت : ب ... با ... بادکنک ...می خوام ...
ـ چشم ... چشم عزیز دلم ... بادکنک هم میخرم برات ...چه رنگی دوست داری ...؟
لپ هایش را پر هوا کرد : پ ... پرتغالی ...
خم شد ومحکم گونه اش را بوسید : بادکنک پرتغالی هم میخرم برات ...
می توانست سنگینی نگاه کیا را حس کند ... آنطور دست به سینه گرفته بودشان زیر ذره بین ...بی آنکه حتی تکه ای از پیتزای مقبلشان را به دهان بگذارد ...
دستمالی برداشت و عرق پیشانی اش را پاک کرد ....دلش یک دوش آب سرد می خواست و کمی سکوت ...
ـ ب ... بریم ...
دور دهان کوچکش را پاک کرد : سیرشدی ماما ...؟!
سعی میکرد از صندلی کودک پائین بیاید ... خم شد و بلندش کرد و زمین گذاشت ...
ـ نیم ساعت بیشتر نشه ...خونه کار دارم ...
سر تکان داد ...همه ی حرفش همین بود ...؟ همین نیم ساعت ناقابل ...؟! نفسی گرفت و دست میشا را که جلوتر از او با اشتیاق می دوید گرفت ...هر بار که جائی می رفتند وحشت از گم شدنش داشت ...آنجا کنار قصر بادی ایستاد و به اشتیاق دخترش برای بازی کردن چشم دوخت ...بچه های بزرگتر زورشان می چربید ...تنه می زدند تا زودتر از پله ها بالا بروند ...برای میشا آنجا ایستادن هم تجربه ی خوبی بود که اصراری به بالا رفتن از پله ها نشان نمی داد.دستش را دور سینه حلقه کرد و نگاهش روی مادرها و پدرهائی که دوشادوش هم باز یکردن بچه هاشان را می نگریستند ماند.خودش هم سالهائی که کوچک بود بدون مادرش به پارک می رفت ... هر چند همیشه پدرش عصبی میشد از بودن در میان شلوغی بچه ها ...گاهی آخر هفته ها با مادرش می رفت رستورانی که کار می کرد ...پشت میزی در انتهای سالن می نشست و درس هایش را مرور می کرد ...
دونات شکری میخورد و مادرش با لذت و گاهی با اشک نگاهش می کرد.حالا دیدن میشا انگار تکرار مکررات آن روزها بود ...روزهای تنهائی خودش دوباره و دوباره جان می گرفت پیش چشمانش و مگر می توانست که پلک ببندد.اگر می بست هم چیزی عوض نمی شد ... می شد ...؟!دستی برای میشا که از ته دل می خندید تکان داد ...
ـ خانم ...
سر برگرداند و نگاهش به نگاه خیره ی مردی افتاد که تقریبا پشتش ایستاده بود ...بی اراده قدم بلندی به جلو برداشت ...مرد با دیدن عکس العملش لبخندی زد : نمی خواستم بترسونمتون ...ببخشید ...
می ترسید ... نفرت پیدا می کرد ... دلش به هم میخورد از عطر مردانه ای که غریبه بود و آنجا حول و حوشش می چرخید ...
نگاهش افتاد به میشائی که می خندید ...باید دستش را می گرفت و می رفت ...
ـ ببخشید خانم ... بازم معذرت می خوام اگه ترسوندمتون ... میشه از دختر کوچولوتون عکس بگیرم
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
438 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد