بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

چيزي از وجودم کم مي شه! يه حسي بهم دست مي ده که بدترين حس دنياس. به زنده بودن خودم شک مي کنم. حس مي کنم توي يه قفسم و قادر به نفس کشيدن هم نيستم. نمي دونم تونستم منظورم رو بهت بفهمونم يا نه؟ ولي در هر حال هر چي که هست خيلي بده و منو حسابي کلافه مي کنه. پس هيچوقت گريه نکن. هيچوقت!برگشت به سمتم، نگام کرد و گفت:- من خودمم سر از احساسم در نمي يارم، چطور مي خواي واست توصيفش کنم آخه؟فقط نگاش کردم. چقدر خوب بود، کسي اينطور عاشق آدم بشه! و مهم تر از اون اينکه حرفاشو اينقدر قشنگ بزنه. هر دو داشتيم خيره به هم نگاه مي کرديم، ديگه داشت کار خطرناک مي شد که گفتم:- بهتره بريم تو ، مامانت خيلي نگران شده بنده خدا!سرشو تکون داد و گفت:- باشه ... بريم ... وقتي رفتيم داخل، خاله و مامان و سپيده با ديدن داريوش هم خوشحال شدند و هم کلي نصيحت و دعوايش کردن. خاله کيميا که اينقدر داد کشيد حنجره اش خش برداشت! ولي داريوش در کمال خونسردي فقط مي گفت:- ببخشيد! کار مهمي پيش اومد، بايد مي رفتم.آخر سر همبراي فيصله دادن به هوارهاي خاله کيميا که داشت ديگه از حال مي رفت گفت:- مامان جان بيخيال ديگه! اصلاً براي اينکه همه از دلخوري در بياين، براي همه تون قهوه مي يارم. چطوره؟اينو گفت و بلند شد رفت توي آشپزخونه. ناخوداگاه منم بلند شدم و دنبالش رفتم. کسي که حواسش به ما نبود، مامان باز داشت شونه هاي خاله کيميا رو مي ماليد! کلا فکر کنم مامان به عنوان ماساژور اومده بود سفر! هي اين از حال مي رفت مامان دلداريش مي داد. اما کلا از برخورداي خاله کيميا مي شد به عصبي بودن و اعصاب ضعيفش پي برد. همين که پامو گذاشتم توي آشپزخونه چرخيد به سمتم و با لحن بامزه اي گفت:- برم به مامانم بگم دليل گم شدن پسرت اين خانوم خانوماست که زل ميزنه تو چشمام و چشمشو به روي احساسم مي بنده!رفتم سر کابينت تا فنجون بردارم و گفتم:- اتفاقا بد هم نمي شه! فقط مامانت هم منو هم تورو مي ندازه از ويلا بيرون! البته قول نمي دم که مامان من هم حلق آويزت نکنه!خنديد و گفت:- هم مامان من بايد دلش بخواد ، هم مامان تو!!!قهوه جوش رو از دستش گرفتم، مشغول ريختن قهوه ها توي فنجون ها شدم و گفتم:- تا حالا کسي بهت گفته اعتماد به نفست تو سقفه؟!!خم شد توي صورتم و گفت:- آره ... تو ... سيني رو برداشتم و گفتم:- اوف! چه شخصيت مهمي!!! خنديدم و نفس داغش پخش صورتم شد، سريع سيني رو برداشتم که برم بيرون. وقتي مي خواستم از در آشپزخونه خارج بشم، سرشو نزديک گوشم آورد و با لحن خنده داري گفت:- عاشقتم ديوونه من! نمي تونستم منکر قندي بشم که با حرفاش تو دلم آب مي شد. با خنده گفتم:- هي آقا، متلک مي ندازي

1400/02/23 10:57

وايسا جواب بگير!با خنده ايستاد و به طرفم برگشت. گفتم:- تو اصلاً مي دوني عشق يعني چه؟يه تاي کمون ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:- سوال جالبي پرسيدي! الآن بهت مي گم. بيا بيرون.همراهش از آشپزخونه خارج شدم. مونده بودم چي ميخواد بهم بگه که تو آشپزخونه نمي شد. مي ترسيدم جلوي جمع حرفي بزنه. سيني قهوه رو روي ميز گذاشتم و به داريوش خيره شدم. در کمال حيرت من يه راست رفت سمت پيانوي کنار سالن. با تعجب نگاش مي کردم. روي مبل کنار سپيده ولو شدم و سپيده کنار گوشم گفت:- بلده؟شونه بالا انداختم و گفتم:- من چه مي دونم! نگاه کنجکاومو به آرمين انداختم و اون که از نگاهم پي به ترديدم برده بود، با پلک زدن تأييدش کرد. صداي زيباي پيانو تو سالن پيچيد. نگاه خاله کيميا به داريوش غرق افتخار و لذت شد و اصلا يادش رفت داشته از حال مي رفته! آهنگي که مي زد آشنا بود! بعد از لحظاتي صداي زيباي داريوش تو سالن پيچيد و تازه فهميدم اهنگ داستان عشق رو مي زنه. باورم نمي شد که اينقدر زيبا بخونه. واقعاً که صداي محشري داشت:- Where do I begin از کجا آغاز کنم To tell the story Of how great a love can beگفتن ماجرايي را که يک عشق چقدر مي تواند بزرگ باشد The sweet love story that is older than the sea ماجراي عاشقانه شيريني را که از دريا کهن سال تر است The simple truth about the love She brings to me حقيقتي ساده درباره عشقي که او به مي بخشد Where do I start از کجا آغاز کنم ؟ with her first hello با اولين سلامش She gave a meaningTo this empty world of mine. به دنياي خاليم معنا داد There is never be another love عشق ديگري دوباره نخواهد بود Another timeShe came into my lifeAnd made the living fineزماني ديگر او به زندگيم آمد و زندگي را زيبا کردShe fills my heart او قلبم را پر مي کند ! With very special things او قلبم را با چيزهاي خاص پر مي کند With angel songsWith wild imagining با آوازهاي فرشتگان ، با تصورات وحشي She fills my soulWith so much Love او قلبم را با عشقي بزرگ پر مي کند That everywhere I goI am never lonely که هر جا مي روم با عشق او هيچوقت تنها نيستم With her along.Who could be lonely چه کسي مي تواند تنها باشد ؟ I reach for her hand It's always there به سوي دست هايش دست دراز مي کنم ، او هميشه حاضر است How long does it last چقدر طول خواهد کشيد ؟ can love be measure by the hours in a day آيا مي توان عشق را با ساعات يک روز اندازه گرفت I have no answers now But this much I can say اکنون جوابي ندارم ولي مي توانم بگويم که I know I ll need her Till the stars.All burn away مي دانم به او نياز دارم تا زماني که ستارگان همه خاموش شوند And she be there و او باقي خواهد بود . How long does it last چقدر طول خواهد کشيد ؟ Can be love measureby the hours in a day آيا مي توان عشق را با ساعات يک روز اندازه گرفت I have no answersNow But this much I can say اکنون جوابي ندارم ولي مي توانم بگويم کهI

1400/02/23 10:57

know I ll need her Till the'til the stars all burn away مي دانم به او نياز دارم تا زماني که ستارگان همه خاموش شوند And S he'll be there و او باقي خواهد بود .خدا رو شکر زبانم اينقد خوب بود که بفهمم چي خوند! بعدش هم عاشق اين فيلم و متن آهنگش بودم. اينقدر قشنگ جواب سوالمو داد که جاي هيچ بحثي باقي نذاشت. اما بازم دليل نمي شد به عشقش جواب بدم. من گذشته رو پيش روم داشتم. که شايد اون ازش حتي خبر هم نداشت. شايد اگه يه روزي مي فهميد مامان من چه به روز باباي بيچاره اش آورده ازم دل مي بريد و مي رفت. شايد هم براش مهم نبود! نمي دونم!شامو روي تراس خورديم. منظره دريا در حالي که عکس ماه روي آب افتاده بود اشتهامو زياد کرده بود. به خصوص که ناهار هم نخورده بودم! بعد از خوردن شام و دسر، مامان و خاله کيميا به بهونه سردي هوا به داخل ويلا رفتن ولي ما همون جا نشستيم. نور ماه توي دريا واقعاً غوغا مي کرد. داريوش با صداي گرفته اي گفت: - نظرت چيه؟چنان محو دريا و زيبايي ها و عظمتش شده بودم که متوجه منظور داريوش نشدم و با لحني شيفته گفتم:- خيلي قشنگه! امشب دريا نقره اي شده. واقعاً محشره!آهي کشيد و گفت:- منظورم به خودم بود!تازه متوجه شدم و با تعجب پرسيدم:- خودت؟!- آره. نظرت در مورد من چيه؟چند لحظه اي مکث کردم و سپس گفتم:- همون که بود!چيز ديگه اي نمي تونستم بهش بگم. به سمتم چرخيد و گفت:- آخه چرا؟ من بايد چي کار کنم که تو گذشته منو فراموش کني؟! رزا آدم بايد توي زندگيش بخشش داشته باشه. تو بايد به من يه فرصت ديگه بدي. عزيزم من توي خودم پتانسيل اينو مي بينم که تو رو خوشبخت ترين زن روي کره زمين کنم! قسم مي خورم! تو ديگه چي مي خواي؟!! من حتي ازت عشق هم نمي خوام، چون ... چون رزا تو رو بايد پرستيد! بدون اينکه ازت انتظاري داشته باشم! دوست داشتن وظيفه منه و خانومي کردن وظيفه تو ... رز من! انسان جايزالخطاست اينو قبول نداري؟قلبم داشت ديوونه م مي کرد! تا جايي که دوست داشتم درش بيارم پرتش کنم اونطرف! نمي ذاشت عقلم تمرکز کنه و همه اش دخالت بيجا مي کرد. گفتم:- چرا قبول دارم.- خب پس چي مي گي؟ رز ... نفس عميقي کشيد و گفت:- من تصميممو گرفتم، مي خوام بيام خواستگاريت!براي يه لحظه از ته دلم خوشحال شدم. ولي اين شادي زياد طول نکشيد. چون بازم گذشته جلوم سرک کشيد! مثل يه سد بلند و غير قابل نفوذ! من و داريوش براي هم ساخته نشده بوديم. حالا هر چقدر هم که ديوونه هم باشيم! به زور گفتم:- جوابت از همين الآن معلومه.اخم کرد و گفت:- چيه؟!مشغول بازي با انگشتام شدم و گفتم:- منفي ...با خشم دستشو روي ميز کوبيد و گفت:- آخه چرا؟! بابا رحم و مروت هم بد چيزي نيست به خدا.داريوش بايد مي فهميد، بايد

1400/02/23 10:57

همه چيز رو مي فهميد تا دليل مخالفت هاي منو هم بفهمه. اگه مي خواست پس بکشه همين الان بهترين فرصت بود. پس گفتم:- داريوش مگه تو قضيه بابا و مامانت و بابا مامان منو نمي دوني؟ با حيرت صاف نشست و گفت:- نه! مگه چي شده؟خيلي خلاصه برايش تعريف کردم. تا جايي که به اون مربوط بود رو گفتم، با اينکه سخت بود ولي همه اش رو گفتم. وقتي حرفام تموم شد گفتم:- به همين علت، نه باباي تو راضي مي شه، نه مامان و باباي من.با بهت هر دو دستش رو روي ميز گذاشت و گفت:- پس اون زن مامان توئه!!!پلک زدم و گفتم:- اِ مي دونستي؟!!پوزخند نشست گوشه لباش، زمزمه کرد:- من از همه زندگي بابام خبر دارم! باورم نمي شه! اون زن چشم سبزي که بعضي وقتا بابا ازش ياد مي کرد مامان توئه! پس سرنوشت ... از سر نوشت!اينبار نوبت من بود که بهت زده نگاش کنم، هنوز پوزخند گوشه لبش بود و نگام نمي کرد. زمزمه کرد:- باباي من ، با يه نگاه دلشو به يه دختر چشم زمردي باخت! من مسخره اش مي کردم، مي گفتم برو بابا ممکن نيست! هوس بوده! همون بهتر که رفت! اما حالا ... منو ببين رز ... نگاش کردم، به خودش اشاره کرد و گفت:- من ، آيينه جووني هاي بابام! مو نمي زنم باهاش ... و تو ... خيلي شبيه مامانتي ... خيلي! حاضرم قسم بخورم که مامانت وقتي هم سن تو بوده دقيقاً چهره تو رو داشته ... درسته؟!!سرمو تکون دادم...لبخند تلخي زد و گفت: - پسر کو ندارد نشان از پدر؟!! دقيقاً با يه نگاه دل به دختري ... آهي کشيد و گفت:- اما يه فرقي بين عشق من و بابام هست ... - چه فرقي؟- اگه اون شبي که بهت شماره دادم گرفته بودي، هيچ عشقي شکل نمي گرفت رزا! هيچ عشقي ... تو با مخالفتت منو به بند کشيدي. اما سرعت رشد اين عشق ... همه اش توي گذشته است. توي ژن منه! بابا حتي ژن عشقشو هم به من داد. چون عشق مامانت با خونش عجين شده بود! آه عميقي کشيد و سرشو گذاشت روي ميز. انگار واقعاً سردرگم شده بود. تو همون حالت با غم گفت:- واقعاً تو کار خدا موندم. اين همه سنگ بايد جلوي پاي من باشه؟!! بعدش سکوت کرد. نيازي نداشت که از من جوابي دريافت کنه چون من جوابي نداشتم که بهش بدم. آرمين و سپده لب نرده هاي تراس ايستاده بودن و غرق حرف زدن بودن. اصلاً متوجه ما دو تا و دلاي پر از غممون هم نبودن! زل زده بودم به ماه نيمه تموم تو آسمون که يهو داريوش سرشو بالا آورد، خيره به من نگاه کرد و گفت:- تو منو مي خواي يا نه رزا؟حسابي جا خوردم و گفتم:- اين ديگه چه سواليه؟با هيجان گفت: - ببين رزا! اگه بدونم تو هم منو دوست داري، براي به دست آوردنت هر کاري مي کنم! هيچي هم برام مهم نيست. حتي اگه شده از خونواده هامون هم مي گذريم.دلم غنج مي رفت از اينکه مي ديدم با اين حرارت صحبت

1400/02/23 10:57

مي کنه و بي رحمي مامان من اصلاً براش مهم نيست و ازدواج با من براش از هر چيزي مهم تره. ولي با اين حال با خنده گفتم:- اينقدر به شکمت صابون نزن کف بالا مي ياري. من به هيچ وجه خانوادمو به خاطر تو ول نمي کنم.انگار هيجانش ته کشيد. بنده خدا هنوز به زبون مثل نيش مار من عادت نکرده بود! با دلخوري نگام کرد و بعدش دوباره سرشو روي ميز گذاشت. بيچاره! نمي دونست تو ذهنش به راضي کردن من فکر کنه يا راضي کردن باباش يا راضي کردن خونواده من! دلش براش کباب بود!!! خودمم از اين که اينطور باهاش حرف مي زدم، ناراحت بودم. ولي دست خودم نبود. چاره اي جز اين نداشتيم. من و داريوش دو خط موازي بوديم و من نمي خواستم هيچ کدوم به خاطر اون يکي بشکنيم. آرمين و سپيده تازه حواسشون جمع ما شد و آرمين با ديدن وضعيت داريوش با ناراحتي گفت:- چي شده؟ شما دوتا که باز غمبرک زدين! دوباره پريدين به همديگه؟داريوش بدون اينکه سرشو برداره، با لحن بامزه اي گفت:- آرمين اين دختر براي من اعصاب نذاشته. ديگه دارم خل مي شم. يهو هم ديدي افتادم مردم. اگه مردم حلالم کن.آرمين که از حرفاي داريوش خنده اش گرفته بود خنديد و گفت:- خدا بيامرزدت! به سلامتي کي؟داريوش سرشو بلند کرد، جدي شد و با اخم گفت:- وقت گل ني! واقعاً هيچ *** به فکر من نيست. ميخواستم هر چه زودتر اون بحث رو فيصله بدم. حوصله نداشتم، براي همينم با عصبانيت ساختگي گفتم:- مي بيني سپيده! ما امسال دو تا مسافرت رفتيم به دهنمون زهر مار شد. اون از کيش و اينم از شمال. داريوش که منظورمو به خوبي فهميده بود گفت:- اِ اينجورياست؟ خيلي خوب ديگه من حرف نمي زنم تا بهت خوش بگذره. برو لذت ببر!با زدن اين حرف سرشو به پشتي صندلي تکيه داد و چشماشو بست. سپيده به من چشم غره اي رفت که يعني خيلي دارم زياده روي مي کنم. آرمين به سمت در تراس رفت و رو به سپيده گفت:- بيا من و تو بريم يه خورده کنار ساحل راه بريم. اين دو تا هم تنها باشن بيشتر جر و بحث کنن بلکه به نتيجه برسن.سپيده با لبخند همراه آرمين به راه افتاد. داريوش طبق قولي که داد، ديگه حرف نزد. حدود يه ساعت ديگه من نشسته بودم به دريا و سياهيش نگاه مي کردم و داريوش هم چشماشو بسته بود و فقط از نوع نفس کشيدنش مي شد فهميد که بيداره و هوشيار. اون شب فقط به سپيده و آرمين خوش گذشت. وقتي به داخل ويلا برگشتند، منم تازه قصد کرده بودم برم بخوابم. اينقدر داريوش هيچي نگفت که حوصله ام سر رفت و خوابم گرفت. براي همينم بي توجه بهش از جا بلند شدم و رفتم تو.سپيده با چشمايي که از زور شادي ستاره باران شده بود و لبهايي که پر از لبخند بود دستمو گرفت وکشيدم توي اتاقش. در اتاق رو بست و

1400/02/23 10:57

گفت:- رزا رزا رزا يه خبر داغ.اينقدر با خودم درگيري فکري داشتم که حس مي کردم همه مغزم کوفته است. از اين رو با بي حوصلگي گفتم:- نمي خواد بگي چون نه حالشو دارم و نه حوصلشو.نيمي از هيجانش پريد و گفت: - مرض بگيري که فقط بلدي ضد حال بزني! خوب مثل آدم بپرس چه خبري؟ من که در هر صورت حرفم رو مي زنم، پس آدم باش.داشتم از زور سر درد مي مردم. با کلافگي گفتم:- تو که فقط به خودت فکر مي کني، خوب بگو خبر مزخرفت چيه؟بدون مقدمه و کوبنده گفت:- آرمين امشب ازم خواستگاري کرد. اونقدر تعجب کردم که نتونستم جلوي فريادمو بگيرم. با صداي بلندي گفتم:- چي؟با ترس يکي از دستاشو جلوي دهن من گذاشت و انگشت اشاره دست ديگه شو جلوي بينيش گرفت و گفت:- اِ چه مرگته چرا داد مي زني؟ الان همه مي فهمن. هيچي ... آرمين گفت که از من خوشش اومده و ازم خواستگاري کرد.نزديک بود از زور حيرت پس بيفتم. فهميده بودم از هم خوششون اومده! ولي نه ديگه تا اين حد!!! دستشو پس زدم و با صداي جيغ مانندي که سعي داشتم بالا نرود، گفتم:- تو چي گفتي؟شوک بعدي رو وارد کرد و گفت:- قبول کردم.حيرتم چند برابر شد. تقريباً داد زدم و گفتم:- قبول کردي؟! يعني چه؟ بدون مشورت با پدر و مادرت قبول کردي؟ بدون هيچ ناز و نوزي؟با خونسردي لب تخت نشست و در حاليکه با ناخن هاي بلندش بازي مي کرد گفت:- آره چون مي دونم اونام قبولش مي کنن. آرمين پسر خوبيه. از همون روز اول ازش خوشم اومد. توام لطف کن اينقد هوار نزن! به خدا آرمين اتاق بغليه! الان مي گه دختره چه هوله! همه رو خبر کرد!ديگه نزديک بود غش کنم، نفس عميقي کشيدم و رفتم سمت در اتاق و گفتم:- شما دو تا که خودتون بريدين و دوختين. اگه آينده پشيمون شدي چي؟- پشيمون بشم؟! محاله! آرمين پسر فوق العاده ايه. من واقعاً شانس آوردم که اونم از من خوشش اومد. باورت نمي شه رزا من همون کيش از آرمين خوشم اومد، ولي خجالت مي کشيدم بهت بگم. حالا که ازم خواستگاري کرده تازه حس مي کنم قلبم آروم گرفته. درو باز کردم و گفتم:- باورم نمي شه سپيده! تو اينقدر خودسر نبودي که.چون درو باز کردم صداشو پايين تر اورد و با چشماي گرد شده گفت:- خودسر يعني چه؟ من از آرمين خوشم اومده. چرا بايد کاري کنم که از دستش بدم؟ مطمئنم که بابا و مامان هم مخالفتي ندارن.گفتم:- خوب بسه ديگه. بکپ تا منو سکته ندادي! خدا آخر عاقبت ما رو با اين کاراي تو بخير کنه. دراز کشيد روي تخت و براي اينکه لج منو در بياره، گفت: - اميدوارم به زودي شيريني عروسي تو و داريوش رو بخوريم!دلم مي خواست از ته دل بگم « انشالله». ولي به جايش گفتم:- بهت گفتم کپه مرگتو بذار سپيده. تو چي کار داري به من؟ واسه خودت از اين

1400/02/23 10:57

آرزوها بکن.و قبل از اينکه بتونه بازم حرفي بزنه از اتاقش بيرون رفتم و رفتم سمت پله ها . به فکر فرو رفته بودم که اي کاش داريوش هم به پاکي آرمين بود! کاش گذشته اي توي زندگيمون نبود. اونوقت با سر قبولش مي کردم و منتش رو هم داشتم. ولي افسوس...!بازم تا چشم باز کردم اول از همه بيدار شده بودم. جالب بود که هواي شمال به جاي اينکه بي حالم کنه، تازه سر حالم کرده بود. حوصله بيرون رفتن از ويلا رو نداشتم. چون دوباره داشت بارون مي باريد. يه کم سر جام غلت زدم تا بقيه هم بيدار شدن، ولي رخت خوابم اينقدر گرم بود که حال از جا بلند شدن رو نداشتم. در اصل داشتم به اين فکر ميکردم که بيدار بشم چي کار کنم! مشغول عشق بازي با رخت خوابم بودم که صداي داريوش رو شنيدم. از پشت در مي گفت:- من بيدارش مي کنم خاله جان.حدس زدم که قصد داخل شدن داره. سريع چشمامو بستم تا فکر کنه هنوز خوابم. در اتاق به آرومي باز شد و به دنبالش بوي عطر داريوش تو اتاق پيچيد. چه بوي خوبي بود! اگه کسي روزي از من مي پرسيد عشق چه بويي مي ده بي شک عطر داريوشو معرفي مي کردم. از صداي خش خش لباس هاش حدس زدم که جلو مي ياد. لب تخت نشست، اينو از فرو رفتن تشک فهميدم. بعد هم از سنگين شدن موهام که روي بالش پخش بود فهميدم که دستش رو به آرومي روي موهام مي کشه. منتظر بودم هر آن صدام کنه. ولي چيزي نمي گفت و تو سکوت به من خيره شده بود. به راحتي سنگيني نگاشو احساس مي کردم. کم مونده بود خنده ام بگيره. زير نگاش هيچ کاري نمي تونست بکنم. چند دقيقه اي گذشت که گفت:- چشم هايت را به رويم باز کن لحظه عشق مرا آغاز کنبعدش هم سرشو نزديک گوشم آورد و گفت:- رزا جان ... بيداري خانومي؟جوابي ندادم و همون طور چشم هامو بسته نگه داشتم. گفت:- بيدار شو ديگه رزا خانوم. امروز خيلي کار داريم. اگه دست من بود، مي ذاشتم تا هر وقت که دوست داري بخوابي عزيزم. ولي دستور دادن که بيدار بشي!با صدايي تقريباً خواب آلود زمزمه کردم:- ولم کن. خوابم مي ياد.داريوش که پيدا بود بود از حالت من خنده اش گرفته گفت:- نگاه نگاه ... عين بچه کوچولو ها مي موني به خدا. الهي قربونت برم! مي دونم عزيزم. ديشب تا دير وقت بيدار بودي، ولي سعي کن خستگي رو از خودت دور کني و بيدار بشي. کلي کار داريم خانوم ...بعد يه دفعه لحنش عوض شد و گفت: - بي انصاف دلم واسه چشمات تنگ شده! جون من چشماتو باز کن. خوب؟خنده ام گرفت و براي اينکه اذيتش کنم، پشتمو بهش کردم و همونطور با چشم بسته گفتم:- برو بيرون. مي خوام بخوابم. خنديد و گفت:- عزيز دلم داري اذيت مي کني؟ باشه، مي خواي بخوابي بخواب. فقط يه لحظه چشماتو باز کن. سعي کردم خنده مو قورت بدم. به طرفش

1400/02/23 10:57

برگشتم و چشمامو کامل باز کردم و گفتم:- بيا! حالا لطف کن شرتو کم کن، مي خوام بخوابم.داريوش با لحني کشيده و صدايي آروم و احساس آلود، به شکلي که قلبمو ديوونه وار به قفسه سينه ام مي کوبوند گفت:- فداي اون چشات بشم! چشم، تو بگو برو بمير! من رفتم. به خاله هم مي گم، عشق من خوابش مي ياد. تا هر وقت که مي خواي بخواب عشق کوچولوي من. داشتم پر پر مي زدم براي اينکه بپرم تو بغلش! داريوش آهي کشيد و راه افتاد سمت در. براي اينکه خيلي توي خيالات غرق نشم، با خنده از تخت پريدم بيرون و گفتم:- وايسا منم اومدم.داريوش سر جاش وايساد و همينطور که چپ چپ نگام مي کرد، خنديد و گفت:- اي ناقلا! من نمي دونم چرا هميشه گول تو رو مي خورم! - واسه اينکه همونطور که قبلاً هم گفتم خيلي ساده اي! البته فقط در مقابل من. انتظار داشتم که جواب دندون شکني ازش بشنوم، ولي در کمال حيرت من با خنده گفت:- بر منکرش لعنت خانوم گل! چون فقط عاشق توام. شونه هامو بالا انداختم و با هم از اتاق خارج شديم. داريوش اصلاً کينه نداشت. با برخوردي که ديشب باهاش داشتم گفتم حتماً تا چند روز با من سر و سنگين رفتار مي کنه. ولي اون طوري رفتار مي کرد انگار هيچ اتفاقي نيفتاده! جديداً ترجيح مي دادم زياد باهاش تنها نشم چون ممکن بود کنترلم رو از دست بدهم و اتفاقي بيفته که نبايد. مگه من چقدر توان و تجربه داشتم! هجده سالم که بيشتر نبود سر تا پام نياز بود! درسته که کمبود محبت نداشتم، اما هيچ وقت هم محبتي از جنس محبت داريوش توي زندگيم نداشتم! داريوش داشت ذره ذره خودش رو توي خونم تزريق مي کرد و الحق که راه راضي کردنم رو خيلي خوب بلد بود. هر چقدر هم که دست و پا مي زدم بالاخره يه جا کم مي اوردم.به دستشويي رفتم و بعد از شستن دست و صورتم راهي آشپزخانه شدم و صبحونه مفصلي خوردم. خاله مرتب به داريوش و آرمين دستور مي داد و اون دو نفر هم انجام مي دادند. بنده خدا نيره هم همه اش در حال بدو بدو بود! بريز و بپاشي درست شده بود تماشايي! با تعجب از سپيده پرسيدم:- سپيده اينجا چه خبره؟ چرا اينا اينقدر به تکاپو افتادن؟- شب قراره مهمون بياد.- چه مهموني؟- يه عالمه از دوستاي خاله کيميا و چند تايي هم از دوستاي آرمين و داريوش.سري تکون دادم و گفتم:- پس شب اينجا خيلي شلوغ مي شه!- آره. پاشو بريم توي اتاق من لباستو هم بيار تا کم کم حاضر بشيم.چشمامو گرد کردم و گفتم:- حالت خوبه سپيد؟ حالا که خيلي زوده!- خوب چي کار کنم؟ حوصله ام سر رفته!- مي ياي بريم جنگل؟اين بار نوبت اون بود که تعجب کنه:- دو تايي؟- نه با آرمين و داريوش. - اون دوتا که کار دارن، نمي تونن بيان. - کاري نداره که به بهونه يه کاري مي

1400/02/23 10:57

زنيم بيرون. تو برو به آرمين بگو.- نمي تونم. خجالت مي کشم! - وا! ناسلامتي در آينده قراره شوهرت بشه.- براي همين خجالت مي کشم. خودت بگو. - خاک تو گورت کنم! توي بي حيا با حيا بشي براي من نوبره والا! من که به آرمين نمي گم، ولي مي تونم مخ داريوشو بزنم. بعد از اين حرف چرخيدم سمت داريوش و آرمين که مشغول جا به جا کردن يه کاناپه بودن. اصلا هم حواسشو به ما نبود اينقدر نگاه به داريوش ردم تا سنگيني نگامو حس کرد و چرخيد به سمتم. همين که نگامون تو هم قفل شد لبخندي زد و چشمک زد. لبخند زدم و سرمو کج کردم، گيج شد و خيره بهم موند. آرمين تشر زد:- حواست کجاست داريوش؟!!داريوش يهو به خودش اومد، نگاشو از من گرفت و گفت:- هان چيه؟- چرا وايسادي؟!! بيا ديگه!داريوش مبل رو تکون داد و باز خيره شد بهم، دوباره کله مو کج کردم و اينبار دو سه بار پلک زدم و لبامو هم غنچه کردم. يهو مبلو ول کرد و اومد سمت من، آرمين داد کشيد:- داريـــــوش! رواني پامو شل کردي!اما داريوش حتي برنگشت ببينه چه به روزه آرمين آورده ، اومد جلوم ايستاد و بي توجه به سپيده که کنارم نشسته بود دستاشو بالاي مبلي که روش نشسته بودم گذاشت و کامل خم شد روي صورتم. با ترس به آشپزخونه نگاه کردم. مامان اينا غرق کار بودن، خدا رو شکر حواسشون به ما نبود. اينقدر نزديکم بود که نياز هاي شديد دوران نوجوونيم داشتن خودشونو يکي يکي به رخ مي کشيدن، نفس بريده گفتم:- داريوش ... چشماشو ريز کرد و با لذت گفت:- جانم!؟ چته دختر؟! چرا مي خواي ديوونه کني؟دلم يه جوري مي شد، خواستم زودتر حرفمو بزنم که بره و اينجوري خرابم نکنه! گفتم: - داريوش حوصله ام سر رفته. مي شه بريم بيرون؟اخمي کرد و گفت:- خانومي آخه با مامان چي کار کنم؟ نمي بيني اينهمه کار ريخته سرمون؟زبون نفهم شدم و گفتم:- داريوش من مي خوام برم جنگل!اخمش غليظ شد و گفت:- تنهـــــــا؟!- نخير تو رو صدا کردم که ازت بخوام با هم بريم.لبخندي شيرين زد و گفت:- ممنونم که واسه همراهيت منو انتخاب کردي، ولي مامان و خاله تنهايي از پس کارا بر نمي يان. درک کن رزاي من.«رزاي من»! چه حرفي! چه حرف شيريني. پس داريوش نسبت به من حس تملک داشت. واي خدايا! چقدر اين حس شيرين بود! سعي کردم خونسرد بمونم و گفتم:- شما مگه خريدارو نکردين؟- چرا، ولي کاراي ديگه مونده.با لجبازي گفتم:- خوب زود مي يايم. مهمونا تا اون موقع که هنوز نيومدن. مي ديدم که از دست من کلافه مي شه. انگار قدرت نه گفتن قاطع رو به من نداشت و دوست داشت خودم پشيمون بشم.- چي بگم من از دست تو؟باز ناز کردم، چند بار چشمامو باز و بسته کردم و با ناز گفتم:- داريوش! به خاطر من!باز از خود بيخود شد، باز همه

1400/02/23 10:57

چي يادش رفت! خودم خوب مي دونستم که اين کار تير خلاص داريوشه. نقطه ضعفش خوب دستم اومده بود. تا اين کار رو کردم بيشتر روي صورتم خم شد و با جديت گفت:- به خاطر تو هر کاري مي کنم! اين که سهله. پاشو حاضر شو. از اينکه نقشه ام گرفت خيلي ذوق زده شدم دو کف دستم رو به هم کوبيدم. داريوش با لبخندي محو کنار رفت و من از جا پريدم، به سپيده اشاره کردم و هر دو به سمت اتاق هامون دويديم. يک دست لباس سبز، درست رنگ چشمام پوشيدم. از اتاق که بيرون اومدم، مامان که تازه از بيرون رفتن ما با خبر شده بود با اخم گفت:- امروز روز بيرون رفتن نبود رزا! زود بر مي گردين ها و گرنه من مي دونم و تو. طبق معمول از در محبت وارد شدم. گونه شو بوسيدم و گفتم:- الهي اين رزا روزي صد بار فداي تو بشه! چشم زود بر مي گرديم.نگاه خاله کيميا در نظرم کمي عجيب بود. انگار با نگراني و ترس به من نگاه مي کرد. بهش نزديک شدم و بعد از بوسيدن گونه اش گفتم:- زود بر مي گرديم خاله جون. نگران نباشين.خاله هم گونه ام رو بوسيد ولي سردي بوسه اش کاملاً محسوس بود. وقتي داريوش با سر خوشي از پله ها پايين اومد خاله کيميا سريع به طرفش رفت و دستش رو کشيد. داريوش با تعجب به مادرش نگاه کرد و گفت:- چي شده مامان؟خاله کيميا به سردي گفت:- بيا اين طرف کارت دارم.با کمي فاصله از ما ايستادن و مي ديدم که چطور خاله با عصبانيت قصد داره چيزي رو به داريوش بفهمونه. داريوش هم کم کم داشت عصبي مي شد. جالب اينجا بود که مامانم با ديدن اون حرکت خاله کيميا عصبي شد و چيزي زير لب گفت که نفهميدم. سر از کار اونا در نمي ياوردم انگار اون اداها مخصوص دنياي بزرگترا بود که من درکش نمي کردم. بي خيال شونه اي بالا انداختم و از ويلا خارج شدم. سپيده و آرمين هم بي خيال تر از من کنار ماشين حاضر و آماده ايستاده بودن. آرمين با ديدن من پرسيد:- داريوش هنوز حاضر نشده؟- چرا اونم داره مي ياد خاله کيميا کارش داشت.همون لحظه صداي داريوش از پشت سرم بلند شد:- منم اومدم مي تونيم بريم.قرار شد با ماشين بابا برويم و من خودم پشت فرمون نشستم. سپيده و آرمين هم عقب نشستن و حرفاشون از همون اول کار شروع شد. داريوش نگاهي به اونا انداخت و گفت:- خوش به حالشون! چه دنيايي براي خودشون ساختن. کاش منم يه ذره از اقبال آرمين رو داشتم. با شيطنت گفتم:- يعني تو هم سپيده رو مي خواستي؟ چرا زودتر نگفتي؟با اخم گفت:- ديگه از اين شوخيا با من نکن! خوشم نمي ياد. تو که مي دوني درد من چيه، ديگه اين حرف چيه که مي زني؟با اينکه حرفي که مي خواستم بزنم هيچ خنده اي نداشت، ولي براي گمراه کردن اون خنديدم و گفتم:- بهتره فکر منو از سرت بيرون کني. چون من

1400/02/23 10:57

هيچ وقت مال تو نمي شم! نگاهي به سمتم انداخت که گوياي همه احساس درونش بود. احساس داريوش واقعي بود! هوس نبود. عشق دو روزه نبود. تب تند هم نبود. يه عشق واقعي بود. عشقي که هر دو با هم حسش کرده بوديم و اولين بار بود که طعم چون شهد شيرينش رو مي چشيديم. زمزمه کرد:- تو از من خيلي دوري رزا خيلي دور. ولي من اگه شده همه عمرم رو پاي پياده دنبالت بدوم اينکارو مي کنم. و مطمئنم که بهت مي رسم. دوباره الکي مثل ديوونه ها خنديدم و گفتم:- داريوش مي دونستي که ديوونه اي؟خنده هاي من مصداق اين حرف بود « خنده تلخ من از گريه غم انگيز تر است » مي خنديدم تا اشکم سرازير نشه و داد نکشم عاشقشم! داريوش که اصلاً به فکر قلب بي قرار و روح نا آروم من نبود با صدايي آهسته طوري که به زحمت شنيدم، گفت:- آره... ديوونه اون دوتا زمرد توي صورت توام!بازم خنديدم و چيزي نگفتم، ولي اين بار اينقدر خنده ام تلخ بود که داريوش هم حس کرد و گفت:- با خودت روراست باش رز. هيچ وقت سعي نکن خودت رو گول بزني و آدمي باشي که نيستي. به من نه ... به خودت رحم کن. رز ...از ته دل ناليدم:- بسه ديگه. بس کن داريوش!داريوش سکوت کرد و ديگه حرفي نزد، ولي با کمي دقت مي شد ضربان قلباي هر دو نفرمون رو به خوبي حس کرد. به جاده خاکي و سر بالا که رسيديم داريوش گفت:- اگه سختته بزن کنار، من بشينم.- نه خودم مي رم. جاده پر پيچ و خم بود. اطراف رو کوه هاي سر به فلک کشيده احاطه کرده بود و همه جا سبز بود. آرمين و سپيده اينقدر در هم غرق شده بودن که متوجه اطراف نبودن. لحظاتي تو سکوت گذشت. کم کم سکوت داشت پنجه تو گلوم مي انداخت تا خفه ام کنه. براي همين گفتم:- خاله داشت دعوات مي کرد اون موقع؟از لحن من خنده اش گرفت و گفت:- دعوا؟! نه خانوم کوچولو مي خواست يه چيزي رو يادم بياره. چيزي که اصلاً براي من اهميتي نداره. انگار اونم فهميده اين روزا پسرش حال عادي نداره. فهميده که هميشه تب دارم.منظورش رو از يادآوري نفهميدم ولي بقيه اش رو متوجه شدم و گونه هام رنگ گرفت. وقتي سکوتم رو ديد آهي کشيد و دوباره سکوت کرد. کنار يه قهوه خانه با صفا که تو دل جنگل بود نگه داشتم و همه پياده شديم. مه همه جا رو گرفته بود و بارون به شدت مي باريد! سپيده و آرمين به داخل قهوه خونه دويدند. ولي من زير بارون ايستادم و دستامو از دو طرف باز کردم. قطرات خنک بارون روي صورتم سر مي خوردن و حرارت قلب و روحم رو مي کاهيدن. صداي داريوش که نزديکم ايستاده بود بلند شد:- به اندازه قطره هاي باروني که روي صورتت مي ريزه ...وقتي ساکت شد، سرم رو پايين آوردم و حرفشو ادامه دادم و گفتم:- دوستت دارم.اين بار نوبت داريوش بود. چشماشو بست و سرش

1400/02/23 10:57

رو رو به آسمون گرفت و گفت:- دوباره بگو.تازه به خودم اومدم و فهميدم چي گفتم. با شرم سريع به سمت قهوه خونه دويدم. داريوش هم لحظاتي بعد پشت سرم وارد شد. آرمين با ديدنمون لبخند زد، ولي چيزي نگفت. انگار از صورت هاي گلگون و خيسمون مي فهميد که بينمون چي گذشته. سپيده هم چشمکي زد و به داريوش اشاره کرد که سر به زير نشسته بود و حرف نمي زد. آرمين سفارش چاي و قليون داد و سعي کرد يخ بينمون رو آب کنه. سپيده هم به ياريش شتافت و کم کم من و داريوش هم دوباره به حالت طبيعي برگشتيم. داريوش نگاهي به بيرون انداخت و گفت:- بارون داره شدت مي گيره. بهتره زودتر برگرديم.دوباره تو قالب يخي خودم فرو رفتم و گفتم: - بارون چه ربطي به برگشتن ما داره؟ داريوش بدون نگاه کردن به من گفت:- مسير سرازيره. وقتي بارون زياد بشه گل مي شه و ليز. ممکنه ماشين سر بخوره.پک عميقي به قليون زدم و گفتم:- نمي خواد بترسي. دنيا دو روزه. فوقش از اين بالا تا اون پايين ليز مي خوريم و مي ريم. خيلي هم کيف مي ده! سپيده و آرمين خنديدند و داريوش با لبخند کمرنگي گفت: - تو به من مي گي ديوونه؟ خودت که از من ديوونه تري!بعد از خوردن چايي و کشيدن قليون، داريوش سفارش جوجه کباب داد و همگي يک دل سير جوجه کباب خورديم. ساعت سه بود که براي برگشتن بلند شديم. بارون کم تر شده بود، ولي براي اينکه نگراني داريوش رو از بين ببرم، سوئيچ رو به طرفش انداختم وگفتم:- تو بشين.داريوش سوئيچ رو تو هوا قاپيد و پشت فرمون نشست. کاملاً با احتياط رانندگي مي کرد. از ترسش خنده ام گرفته بود. گفتم:- نترس بابا! تو رو خدا يه کم تند برو، حوصله ام سر رفت. - اگه جاده ليز نبود، خودم اين کارو مي کردم! نيازي به گفتن تو نبود سر کار خانم. اگه هم حوصله ات سر مي ره بهتره يه خورده با من حرف بزني تا منم سر گرم بشم. البته نه حرفي که بيشتر اعصابم رو به هم بريزه ها.خنديدم و چيزي نگفتم. سرم رو به پشتي صندلي تکيه دادم و چشمامو بستم، از يادآوري ساعتي قبل عرق شرم به کمرم مي نشست. کاش داريوش حرفم رو جدي نگرفته باشه. من اينقدر از خود بيخود شده بودم که بي اراده اون حرف از دهنم در رفت. ياد اين جمله افتادم: « خدايا تو مي داني که انسان بودن و ماندن چه دشوار است. چه رنجي مي کشد آن *** که انسان است و از احساس سرشار است» مگه من چقدر طاقت داشتم؟ من يه دختر بودم. دختري ايروني که از احساس سرشاره. مگه چقدر مي تونستم دووم بيارم؟ بارون و مه و هواي پر از حس. وقتي حرفا و نگاه ها و احساس داريوش هم با اون مخلوط شد اراده من در هم فرو ريخت و منم شدم رزاي عاشق. نبايد ديگه مي ذاشتم اون اتفاق بيفته. ديگه نبايد اجازه بدم اون لحظات

1400/02/23 10:57

عاشقانه تکرار بشه. من دووم مي يآرم. من جلوي عشق ديوونه کننده داريوش استقامت مي کنم. با صداي بوق ماشين چشم باز کردم و ديدم جلوي در ويلا ايستاديم. مش باقر باغبون ويلا، در رو باز کرد و ما وارد شديم. داريوش ماشين رو پارک کرد و همه پياده شديم و به طرف ويلا رفتيم. داريوش که پشت سرم مي يومد گفت:- رزا اگه خوابت مي ياد برو بخواب. خودتو اذيت نکن.بدون اينکه نگاش کنم گفتم:- نه ديگه خوابم نمي ياد. تو ماشين يه خورده خوابيدم. - رز ...قلبم تو سينه از تپيدن ايستاد. عاشق اين مدل صدا زدنش بودم. ايستادم ولي برنگشتم. سپيده و آرمين سريع وارد شدن تا داريوش راحت حرفش رو بزنه. داريوش نزديک تر اومد و اينو از صداي قدماش حس کردم. زمزمه وار گفت:- ببخش اگه تو حال خودم نبودم و نتونستم کاري بکنم که بهت خوش بگذره. من هنوزم حس مي کنم دارم روي ابرها راه مي رم. هنوز زانوهام داره مي لرزه. درکم کن رزا ... قلب من گنجايش حرفي رو که زدي نداشت. همين که از کار نيفتاد خودش خيليه.سريع برگشتم و گفتم:- ولي من از حرفم منظوري نداشتم. من ادامه حرف تورو گفتم. تو نبايد برداشت ديگه اي ...شتاب زده دستشو به نشونه سکوت بالا آورد و گفت:- خراب نکن روياهاي منو رزا. من خودم فهميدم حرف دلتو نزدي، ولي بذار با دنياي خيالي خودم خوش باشم.به دنبال اين حرف سرشو زير انداخت و وارد ويلا شد. بغضمو همراه آب دهانم قورت دادم و با قدم هايي سست وارد شدم.سپيده و آرمين کنار شومينه مشغول گرم کردن خودشون بودن. منم کنارشون نشستم تا يه کم گرم بشم. خبري از داريوش نبود. مامان و خاله و نيره هم هنوز تو آشپزخانه بودند. آرمين گفت:- بچه ها مثل اينکه همه کارا رو کردن. بهتره بريم حاضر بشيم که تا دو ساعت ديگه مهمونا پيداشون مي شه.موافقت کرديم و هر *** به طرف اتاق خودش رفت. لباسم رو از داخل کمد در آوردم و روي تخت انداختم. همون لباس سياه رنگ که خيلي دوستش داشتم. هموني که مي خواستم براي عروسي پسر دوست مامان بپوشم! چون همين يه دونه لباسو آورده بودم مجبور بودم هم براي مهموني امشب بپوشمش هم براي عروسي. وارد حموم شدم و دوش آب گرمي گرفتم. وقتي بيرون اومدم، مشغول سشوار کردن موهام شدم. موهامو رو به بالا حلقه حلقه حالت دادم. شبيه جنگلاي طوفان زده شده بود. ولي اين مدل پريشون خيلي به صورت کشيده و گونه هاي برجسته ام مي يومد. گل رز قرمز طبيعي هم کنار گوشم زدم. کاش موهامم مشکي بود! چقدر به تيپم مي يومد! حيف ... بعدز او موهام مشغول آرايش صورتم شدم. تجربه ثابت کرده بود که وقتي از چيزي سردرگمم فقط با آرايش کردن و رسيدن به خودم آروم مي شم. اون روز هم همينطور شد. بعد از اينکه کارم تموم

1400/02/23 10:57

شد، آروم شده بودم. سپيده رو صدا زدم. سپيده هم حاضر شده بود و همون لباس ياسي رنگش رو پوشيده بود. تا نگاش به من افتاد به شوخي اخم کرد و گفت: - ببين مي توني با اين کارا آرمين رو از چنگ من در بياري يا نه؟خنده ام گرفت و گفتم:- نترس. تحفه ات مال خودته. فعلاً که چشمش فقط تو رو مي بينه.سري تکون داد و پرسيد:- ببينم چرا رنگ قرمز آرايش کردي؟- اول اينکه قرمز و مشکي خيلي با هم ست مي شه.براي شوخي اضافه کردم:- دوم هم اينکه رنگ قرمز محرک خيلي قويه.مشتي حواله شونه ام کرد و گفت:- تو يه شيطون تموم عياري!زدم زير خنده و گفتم:- به من چه؟ خب کسي نگاه نکنه. ببينم مهمونا اومدن؟ - يکي از دوستاشون اومده. يه پسر دارن همسن سام و رضا و يه دختر کوچيک حدوداً دوازده ساله. - خيلي خوب بذار لباسمو بپوشم، بريم پايين.با کمک اون لباسم رو پوشيدم و تو آينه خودمو نگاه کردم. حرف نداشت! سپيده زودتر از اتاق بيرون رفت و گفت:- من بيرون منتظرتم. کارت تموم شده؟- آره ديگه منم الآن مي يام.بعد از رفتن سپيده، نگاه ديگه اي به خودم کردم و از اين همه زيبايي براي هزارمين بار خدا رو شکر کردم. لباسم خيلي قشنگ بود اما لختي کمرش يه کم توي ذوقم مي زد. هيچ وقت عادت نداشتم لباس خيلي باز جلوي چشم مرداي غريبه بپوشم! شب عروسي مهران هم چون عروسي جدا بود اين لباس رو پوشيدم، مونده بودم چي کار کنم که ياد شال حرير مشکيم افتادم. سريع از توي کمد درش آوردم و انداختمش روي شونه ام. حالا بهتر شد. هم مي تونستم يقه باز لباس رو باهاش بپوشونم و هم لختي کمرم رو ... وقتي از هر لحاظ از خودم مطمئن شدم، دل از آينه کندم و بيرون رفتم.رفتم سمت پله ها که در اتاق داريوش باز شد، منتظر بودم داريوش بياد بيرون ولي در کمال تعجبم سپيده اومد بيرون. متعجب گفتم: - اونجا چي کار داشتي؟خونسرد شونه بالا انداخت و گفت:- آرمين اينجا بود.- اِ؟- بله مگه چيه؟- اونجا که اتاق داريوشه! - به تو چه؟ خوب دوست داشته بره توي اتاق دوستش!خوب راست مي گفت! ديگه چيزي نگفتم و با هم به سالن پذيرايي رفتيم. دوست خاله که شکوه نام داشت به همراه شوهر و بچه هاش به احترام ما ايستادن. با همه شون دست داديم و روي يکي از صندلي ها نشستيم. به سپيده گفتم:- پس چرا نمي يان؟- کيا؟ مهمونا؟با اينکه منظورم رو فهميده بود، ولي دوست داشت اذيتم کنه. گفتم:- اِ داريوش و آرمين رو مي گم.- الآن مي يان. رزا نمي دوني داريوش چقدر جذاب شده بود!اخم کردم و گفتم:- تو فقط بايد به آرمين نگاه کني دختره هيز چشم دريده!- پس دوسش داري؟ وگرنه به تو چه ربطي داره که من به کي نگاه مي کنم؟از ترس رسوا شدن سريع گفتم:- نخير دوسش ندارم. من عشق داريوش رو توي

1400/02/23 10:57

قلبم کشتم! اين هميشه يادت باشه! بعدش هم من دلم براي آرمين مي سوزه که دل به چه الاغي بسته.- اي بابا! واقعاً برام عجيبه ها تو وقتي کيش بوديم با تمام وجودت عاشق داريوش بودي و ازش فرار مي کردي که نکنه به دام بيفتي. منم تشويقت مي کردم ولي حالا که خودم دارم بهت مي گم داريوش عوض شده تو ادعا مي کني که ديگه هيچ حسي نسبت بهش نداري؟هنوز جوابي نداده بودم که آرمين و داريوش با هم وارد شدن. اينقدر جذاب شده بودن که زبونم بند اومده بود. داريوش کت و شلوار مشکي با پيراهن مشکي پوشيده و کروات قرمز زده بود. از اين که چه جالب با من ست شده بود تعجب کردم! آرمين هم کت و شلوار مشکي پوشيده بود با پيراهن ياسي و کروات مشکي. اونم خيلي خوشگل شده بود، ولي داريوش يه چيز ديگه بود! مي دونستم جريان ست شدنش با من زير سر سپيده است. اون به داريوش خبر داده بود! به سپيده چپ چپ نگاه کردم و اونم در حالي که مي خنديد، چشمک زد و شونه بالا انداخت. ضربان قلبم شدت گرفته بود! براي اينکه رسوا نشم از جا بلند شدم و به دستشويي پناه بردم. اول از همه شال روي شونه ام برداشتم، چون از زور گرما داشتم هلاک ميشدم و بعد دستمو زير آب سرد گرفتم تا يه کم از حرارتم کم بشه! دلم مي خواست مشتي آب سرد به صورتم بزنم، ولي اگه اين کار رو مي کردم آرايشم خراب مي شد. چند نفس عميق کشيدم تا هيجانم فروکش کرد. چند دقيقه بعد با ضرباتي که به در خورد، شير آب رو بستم، شال رو از روي جا حوله اي برداشتمو بدون اينکه روي شونه ام بندازم در رو باز کردم. انتظار ديدن هر کسي رو داشتم الا داريوش! هر دو با ديدن هم جا خورديم. من انتظار ديدن اونو پشت در نداشتم و اون انتظار ديدن منو با اين لباس و آرايش. با ديدنم چند دقيقه اي با حيرت و دهاني باز نگام کرد. بعد با درد چشماشو بست و گفت:- خدايا چه بلايي قراره سر دل من بياد؟ دل بيچاره من!من خشک شده فقط زل زده بودم بهش! اينهمه جذابيت توي يه نفر واقعاً عجيب بود!!! بعد از چند ثانيه چشماشو باز کرد و گفت:- بايد امشب همه حواسم به تو باشه. نمي خوام هيچ *** تورو ازم بگيره. نبود تو مساوي با مرگ منه.با اينکه قلبم ديوونه وار تو قفسه سينه ام مي کوبيد، گفتم:- اومدي جلوي در دستشويي اين حرفا رو بهم بزني؟ جا قحطه آقاي شاعر؟!سري تکان داد و گفت: - مي خواستم بگم چند تايي از مهمونا اومدن، بهتره بياي بيرون. اما با ديدنت ... خودمم يادم رفت چه برسه به مهمونا!شالم رو روي شونه ام انداختم و خواستم رد شوم که از پشت شالم رو گرفت. مجبور شدم وايسم. دست و پام مي لرزيد. از گوشه چشم نگاش کردم، نگاش پر از آتيش بود که همه وجودمو مي سوزوند. لحظاتي تو نگاه هم غرق شديم تا

1400/02/23 10:57

اينکه من بالاخره خودمو کنترل کردم و با صدايي که انگار از ته چاه بالا مي اومد گفتم:- شالمو ول کن بذار برم ...همينطور که خيره خيره و با حالتي عجيب نگام مي کرد چشماشو بست و شال رو به لبش نزديک کرد. سه بار پشت سر هم لبش رو رو شال چسبوند و علاوه بر بوسيدنش عميق بو کشيد! دلم مي خواست قدرتش رو داشتم و از اون و نگاهش و حرفاش و کاراش فرار مي کردم. ولي حقيقت اين بود که پاهام توان نداشتن. شالو کشيد عقب، خودمم دنبال شال کشيده شدم، سرشو توي گوشم فرو کرد و بين نفس نفس زدن احساسش گفت: - خيلي دوستت دارم! عاشقتم! ديوونتم! يه ديوونه رواني!از حس داغي نفسش توي گردنم، چنان حالتي به من دست داد که قابل بيان نيست! اصلاً نتونستم باهاش حتي تندي کنم. زود از کنارم رد شد و رفت. اين بار اون از من فرار کرد. ديگه حتي نمي تونستم راه بروم! دستمو روي گوش و گردنم که هنوزم از داغي نفسش مي سوخت گذاشتم و به زور ميون جمع رفتم. ----------

1400/02/23 10:57

ادامه دارد......?????

1400/02/23 10:58

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

⚬داریوش⚬

1400/02/23 18:28

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

❤رزا❤

1400/02/23 18:34

?#پارت_#چهارم?
?رمان_#تقاص?

1400/02/23 20:42

با مهموناي جديد هم سلام و احوالپرسي کردم و سر جام کنار سپيده نشستم. سپيده هي از گوشه چشم بامز هنگام مي کرد و من سعي مي کردم نگامو ازش بدزدم. ديده بود داريوش اومده دنبال من حالا هي کرم مي ريخت. کم کم همه مهمونا اومدن. بيشترشون جوون و مجرد بودن. انتظار داشتم اکيپ دوستاي داريوش هم همون شري اينا باشن، ولي خبري نشد ازشون. دخترا مثل پروانه دور داريوش مي چرخيدن و اصلاً هم براشون مهم نبود اگه ذره ذره شخصيتشون آب بشه و بريزه. بنده خدا داريوش حق داشت با يه نه شنيدن از من اينقدر تعجب کنه! به عينه داشتم مي ديدم تو مرام داريوش نه وجود نداره و همه درخواست نشنيده براش هلاکن! خيلي برام مهم نبود که دخترا دارن براش خودکشي مي کنن، چون حواس اون کامل به من بود و حواس منم به اون! قلب من زنجير شده بود به قلب داريوش. فقط از ترسم بود که ازش دوري مي کردم. مي ترسيدم ولم کند و من نابود بشم! صداي آهنگ که بلند شد همه دختر و پسرا وسط رفتن. به سپيده گفتم:- اگه امشب بخواي فقط با آرمين باشي مي کشمت! من اينجا کسي رو جز تو نمي شناسم.خنديد و گفت:- خيلي خوب چرا گازم مي گيري؟ من که اينجا پيش توام.- گفتم که يه موقع سرتو زير نندازي، عين گاو پاشي بري!سپيده که همه حواسش به دختر و پسراي اون وسط بود، گفت:- مي بيني چقدر سعي در خودنمايي دارن؟تکه اي خيار تو دهنم گذاشتم و گفتم:- ول کن بابا! به ما چه.- ولي من تصميم دارم اينا رو مات کنم!- چه طوري؟- پاشو ما هم بريم وسط ... تو کلاس رقص رفتي. مي توني همه رو بکني تو قوطي!خيار توي گلوم پريد و به سرفه افتادم. سپيده چند بار محکم پشتم کوبيد. بعد از اينکه به حالت طبيعي برگشتم، سپيده دوباره گفت:- چه مرگت شد يک دفعه؟ مگه من چي گفتم که هول کردي؟- داري چرت مي گي!- چرت چيه؟ تو بايد اينکارو بکني! واسه تو که کاري نداره. - چي داري مي گي؟ من جلو اين همه چشم که از قضا يه نفرشون رو هم نمي شناسم! عمراً! - اِ لوس! پاشو ديگه.- با اين لباس نمي تونم سپيده گير نده ديگه!- داري بهونه مي ياري!- خوب آره دارم بهونه مي يارم. من اين کارو نمي کنم!- بلند شو ديگه. جون من، اصلاً جون داريوش! اه لعنتي! روي قسم خيلي حساس بودم! چپ چپ که نگاش کردم فهميد کم آوردمف از جا پريد و دستمو کشيد. ناچاراً باهاش همراه شدم. رقصيدن برام کار سختي نبود، اما عادت نداشت جلويي کسايي که نمي شناختمشون خودنمايي کنم! اون وسط اينقدر شلوغ بود که نمي شد تکون خورد! غر زدم:- آخه اينجا مي شه رقصيد؟!! فقط يه خورده ها. باشه؟سپيده دستامو ول کرد و گفت:- باشه، فقط يه خورده.دوتايي مشغول شديم، سپيده معمولي مي رقصيد مثل همه آدماي ديگه، ولي من اصول رقصيدن رو خوب

1400/02/23 20:43

بلد بودم. ضربه هاي آهنگ رو تو ذهنم مي شمردم، يک ، دو ، سه ، چهار ، پنج، شش، هفت ، هشت. حرکت رو عوض مي کردم. اصلاً نمي ذاشتم رقصم تکراري بشه و هيچ حرکتي رو دوبار انجام نمي دادم. خوب بلد بودم چطور مي شه چشم بيننده رو روي خودم ميخکوب کنم به طوري که دلش نياد به *** ديگه اي نگاه کنه. همونطور هم شد، توي يکي از چرخشام چشمم به داريوش افتاد، با بهت بهم خيره شده بود و با دست راستش مشغول باز کردن کرواتش بود! نگامو ازش گرفتم و به رقصم ادامه دادم، اهنگ حسابي اوج گرفته بود که يهو صدا قطع شد! من و سپيده و چند نفر ديگه که وسط مونده بودن خشک شديم و صداي هووووو و داد و هوار بلند شد. داريوش کنار ضبط ايستاده بود و با موذماري گفت:- ببخشيد، اين ضبط وقتي خيلي داغ مي کنه يهو قطع مي شه! مي دونستم يه کرمي ريخته ... اما ديگه به روي خودم نياوردم و با سپيده رفتيم نشستيم. هر دو نفس نفس مي زديم. سپيده خنديد و گفت:- خفن حال کردم! دلم که هيچي همه وجودم خنک شد.- ديوونه اي تو! اما حال داد، دمت گرم! قر تو کمرم داشت وول مي زد.- بله! من تو رو مي شناسم! فقط بلدي دماغتو بدي بالا و بگي نه!!خواستم جوابشو بدم که کسي نشست کنارمچرخيدم و داريوش رو ديدم، پوزخندي زدم و گفتم: - که ضبط خرابه!!نه لبخند زده بود نه اخم کرده بود، با همون صورت ماسکي گفت:- خرابم نباشه يه وقتايي مجبوره خراب بشه! - که چي؟!! مسخره!- چه معني داره اين همه چشم با لذت به تن و بدن تو خيره بشن؟!! چه معني داره وقتي تو نگاه مردا خيره مي شم چيزي جز شه*وت نبينم؟!! چه معني داره که اينجا راست راست راه برم و به روي خودم نيارم؟!! يعني متوجه نبودي که وقتي مي رقصيدي شالت سر مي خورد و بازوهات پيدا مي شد؟! متوجه نبودي چطور همه به قوس و فرو رفتگي هاي بدنت ...با شرم و کمي خشم گفتم:- بس کن ديگه!!!تازه صورتش داشت خشم پنهانشو نشون مي داد، آب دهنش رو قورت داد و گفت:- هيش!!! اينجا اگه کسي قراره بقه چاک بده و هوار بزنه منم خانوم نه شما!- هيچ کار من به تو مربوط نيست ... - هست! همه کاراي تو به من مربوطه. ببين رزا اين احساسات عجيب غريب به اندازه کافي دارن اذيتم مي کنن، تو ديگه بدترم نکن!! معذب به سپيده نگاه کردم، دوست نداشتم اين حرفا رو بشنوه. خيلي راحت از نگاهم پي به حالم برد که از جا بلند شد و گفت:- من مي رم پيش آرمين ... با رفتن سپيده به داريوش توپيدم:- احساسات عجيب غريب تو به من چه ربطي داره؟!! چرا دست از سر من بر نمي داري؟!! من آزاد بزرگ شدم و آزاد هم مي مونم!خم شد به طرفم و گفت:- فکر کردي من خوشحالم که آزاديمو از دست دادم؟!! من آدمي بودم که اگه سرمو لاي گيوتين هم مي ذاشتم نمي خواستم زير بار ازدواج و

1400/02/23 20:43

زن و زندگي و مسئوليتاي بعدش برم! اما چي شد؟!! نفهميدم چي شد که الان اين بلا به سرم اومد! تو ... شايد به قول شيخ شيراز آن داشتي ... يا هر چيز ديگه اي! رزا ... پوزخندي زدم و گفتم:- من آن نداشتم! تو مثل بابات عاشق چشم و ابروي من شدي! اگه بلايي سر قيافه من بياد عشق توام دود مي شه مي ره توي هوا آقا!يه جوري گفتم مثل بابات انگار مامان باباي خودم اينجوري عاشق نشدن! پوزخندي که نشست گوشه لبش اعصابمو خورد کرد، با همون پوزخند گفت:- اشتباه تو همين جاست که فکر مي کني من عاشق چشم و ابروت شدم! دختر تو مگه چند سالته؟!! همه اش هجده سالته!!! يه دختر تو اين سن و سال يعني اوج نياز! يعني وقتي يه پسر بياد دم گوشش به قول تو هي وز وز عاشقانه سر بده دست و پاش مي لرزه. اون محکم محکماش هم کم مي يارن! اما تو ... ببين کم مونده التماست کنم اما بازم مي گي نه! بازم خشکي! سردي! مغروري! فکر مي کني با اين رفتارت مي توني منو پس بزني. خبر نداري هر نه که تو مي گي من بيشتر اسيرت مي شم. رزا يه چيزي رو خوب توي گوشت فرو کن. تو دست و بال من دخترايي بودن که از زور خوشگلي بيش از اندازه نمي شد توي صورتشون نگاه کرد!!! اما همونا با وجود اينکه خيلي هاشون هم رشته خودم و دختراي فوق العاده خوب و نجيبي بودن حتي يه بار هم نتونستن دل منو بلرزونن! دخترايي که هر مردي حسرت يه نگاشونو داره! از لحاظ سني و موقعيت خونواده گي هم همه جوره با من و خونواده ام جور بودن. اما چي شد که من دلم واسه تو لرزيد! دِ لعنتي باور کن خودمم نمي دونم!!! تو که ده سال از من کوچيکتري، تو که قيافه ات در برابر خيلي از دوستاي رنگ و وارنگ من معموليه! تو که تحصيلاتت فعلا در حد ديپلمه! تو که مادرت پدر بابامو در اورده و يه عمر سردي رو به بابام و بدبختي رو به مامانم بخشيده ... من حتي نبايد به تو نگاه هم مي کردم! اما انگار تو منو جادو کردي ... من بي اراده دنبالت کشيده مي شم! اينا رو مي فهمي؟!! مي توني درک کني؟!!!به بهت بهش خيره موندم. چي داشت مي گفت اين؟!! مونده بودم چي جوابشو بدم که از جا بلند شد و بدون اينکه ديگه حتي نگام کنه ازم دور شد. حق با او بود، من زيادي خودمو گم کرده بودم. زيادي خونسرد و مغرور شده بودم! اما اخه مگه راهي به جز اين داشتم؟!! چطور نمي فهميد من خودم دارم مي ميرم!! به سختي جلوي خودمو گرفتم که بهش نگم مي ميرم واسه چشماش! که نگم قبل از ديدنش مي شناختمش! من هم دل داشتم به خدا. به جز جريان خونواده هامون من مي ترسيدم از اينکه تب تندش زود فروکش کنه! مي ترسيدم از شکست تو عشق. عشق داريوش دروغ نبود، اينو از نگاش مي خوندم، ولي داريوش به لاابالي گري و هرزگي عادت کرده بود. چطور مي

1400/02/23 20:43

تونست يک عمر با يک زن و سالم زندگي کنه. اگه يک روز پشيمون مي شد چي؟ اون وقت من مي موندم و يه دل شکسته و داغون! - زياد فکر نکن. با آرمين رفتن توي حياط هوا بخورن.صداي سپيده بود که باعث شد از فکراي آزار دهنده خودم دور بشوم. با اخم بشقاب ميوه ام رو که توي دستم خشک شده بود، روي ميز گذاشتم و گفتم:- سپيده! تو چرا اينقدر فکرت منحرفه؟ من اصلاً به داريوش فکر نمي کردم. - اولا که خواهشاً منو خر فرض نکن! من تو رو بزرگت کردم! دوما من فکرم منحرف نيست. اين تويي که دو ساعته داري به در حياط و مسيري که داريوش و آرمين رفتن نگاه مي کني! و با ابروش به طرف در اشاره کرد. خودم اصلاً متوجه نشده بود! بيخيال پنهون کاري، با غم به سپيده گفتم:- سپيده نمي خوام زياد باهاش صميمي بشم. از عاشق داريوش بودن مي ترسم. نمي خوام عاشقش باشم! اصلاً ... اصلاً اگه اون يه روزي منو ول کنه چي؟ اگه تب تند کرده باشه چي؟سپيده با لبخند دستمو گرفت و گفت:- اين چه فکريه که مي کني؟ اون واقعاً تو رو دوست داره. به آرمين هزار بار تا حالا گفته و ازش راهي خواسته که بتونه تو دل تو واسه خودش جا باز کنه، ولي دل سنگ تو نرم نمي شه. به خدا اون دوستت داره! خيلي هم زياد. پس اينقدر شکاک نباش. بعدش هم بايد يه چيزي رو بهت بگم، روابط داريوش با دختراي ديگه خيلي محدود بوده! پس فکر نکن خيلي هم تنوع طلبه ...با تعجب گفتم: - يعني چه که محدود بوده؟!- يعني اينکه ... همه شون دوست اجتماعي محسوب مي شدن، به هيچ کدومشون دست هم نزده!با چشماي گرد شده نگاش کردم، خياري برداشت، مشغول پوست کندن شد و گفت:- اونجوري به من نگاه نکن! آرمين بهم گفت که بهت بگم. گفت خود داريوش نمي ياد چنين چيزي رو به تو بگه، اما من بهت بگم که خيالت راحت بشه. هيچ رابطه نامشروعي نداشته تا حالا ... حتي نمي تونستم حرف بزنم! خداي من! مگه ممکنه ؟ تکه اي خيار به زور چپوند توي دهنم و گفت:- منم وقتي شنيدم همين شکلي شدم، چون همه اش فکر مي کردم اين و دوست دختراش تا ته خط رو هم ليس مي زدن! اما وقتي آرمين بهم گفت چيزي بينشون نبوده کپ کردم! داريوش فقط دور و برش رو پر از دختراي رنگ و وارنگ مي کرده که حوصله اش سر نره! - اما ... آخه ...- بله، مي دونم چه مرگته! مگه مي شه يه پسر تا اين سن غريزه نداشته باشه؟!! منم اين يهو ا زدهنم در رفت جلو آرمين حيثيتمم رفت، ولي آرمين اصلا به روم نياورد و بعدش هم گفت داريوش عقايد مخصوص خودش رو داره ... يعني وقتي بهم گفت داريوش نظرش در مورد بقيه دخترا چي بوده کپ کردم!!! هميشه مي گفته اين دخترا امانت دست من هستن، من تو امانت خيانت نمي کنم. آرمين مي گفت بودن دخترايي که خودشون مي خواستن با داريوش

1400/02/23 20:43

رابطه داشته باشن، اما داريوش هميشه مي گفته اينا الان داغن دو سه سال ديگه مثل سگ پشيمون مي شن! پس هيچ وقت اين کار رو نمي کنم. وقتي قيافه بهت زده منو که پلک هم نمي زدم ديد گفت:- مطمئن باش به زودي عشقي که اون به تو داره، به دل خودت هم سرايت مي کنه و اين بدبيني ازت دور مي شه. داريوش لياقت عشق رو داره ... براي يه ذره شيطنت که هر پسري ممکنه انجام بده نمي شه کسي رو دار زد! بي اراده يه لبخند نشست گوشه لبم ولي بازم چيزي نگفتم. بقيه شب يه گوشه نشستم و به رقصيدن بقيه نگاه کردم. آرمين و داريوش هم بعد از چند دقيقه برگشتن تو. اما قيافه داريوش عجيب پکر بود! آخر شب بعد از شام همه سر جاشون نشستن. آرمين وسط رفت و گفت:- طرفداراي سالسا آماده باشن.صداي جيغ و هورا بلند شد و چند تا دختر و پسر آماده وسط رفتن. منم خداي رقص سالسا بودم! اما نمي دونستم با کي بايد برقصم! داريوش از جا بلند شد و يه راست رفت سمت يکي از دخترايي که تنها يه گوشه نشسته بود، دختره لباس کوتاه قرمز رنگي تنش بود. قيافه خيلي قشنگ و ملوسي هم داشت. پاهاي برهنه اش رو با جوراب نازک مشکي پوشونده بود اما اون جوراب ها چيزي از قشنگي پاهاي کشيده اش کم نمي کردن. در جواب پيشنهاد رقص داريوش سرشو تکون داد و با لبخند دستشو توي دست داريوش گذاشت و بلند شد. قلبم داشت مي زد توي دهنم! داريوش مي خواست با يه نفر ديگه برقصه؟!!! واي خدا جون! ديدنش از جون کندن سخت تر بود. وقتي که ديدم دوتايي با هم رفتن وسط و منتظر موسيقي ايستادن. هر دو تا دست دختره تو دست داريوش بود. نگام پر عجزم کشيده شد سمت ارمين، جلوي سپيده وايساد و ازش تقاضا کرد. ولي سپيده سالسا بلد نبود، براي همين هم پيشنهادشو رد کرد. آرمين اخماشو در هم کرد و رفت سمت ضبط ، در همون حالت با صداي بلند گفت:- قبول نيست! سلطان رقص سالسا بي پارتنر مونده! اما باشه ... طوري هم نيست ... شما خوش باشين!خواست موسيقي رو پلي کنه که از جا بلند شدم. نميخواستم لج داريوش رو در بيارم، اما مي خواستم بهش حالي کنم که منم سالسا بلدم برقصم! مي خواستم بيخيال اون دختره بشه. نگاه داريوش مات موند روي من، رفتم سمت آرمين و گفتم:- تنها نمي موني، اگه منو به پارتنري قبول داشته باشي!!آرمين با تعجب نگام کرد و گفت:- بلدي رزا؟!نيازي نبود آرمين بدونه سالسا رو زير نظر يکي از بهترين اساتيد سالسا توي انگستان ياد گرفتم! پس گفتم:- اي ... همچين!!آرمين ذوق زده دستمو گرفت و گفت:- ايول! پس بزن بريم ... موسيقي رو پلي کرد و منو کشيد وسط، همه نرم نرم شروع کردن. چشمم خيره به داريوش بود، و چشم اون خيره به دستاي جفت شده من و آرمين. بيا ديگه داريوش ... بيا ... آرمين

1400/02/23 20:43