439 عضو
اينقدر حرفه اي مي رقصيد که مجبور شدم بيخيال ديد زدن داريوش بشم و حواسم رو بدم به آرمين ... اما دلم خون بود. توي ايران جز با رضا هيچ وقت سالسا نرقصيده بودم. چون سالسا يه تماس هاي بدني خاصي داره که جز با محرم با *** ديگه رقصيدنش باعث عذاب مي شه! مثل من که داشتم عذاب مي کشيدم و کم کم داشتم به گه خوردن مي افتادم! وقتي که آرمين پاي منو بلند مي کرد و دور کمرش تاب مي داد. وقتي که دستش از نزديک گردنم تا روي کمرم سر مي خورد، وقتي گردنم رو تا روي گونه ام لمس مي کرد ... وقتي که هر دو بازوم اسير دستاش مي شد ... بيچاره آرمين از هيچ کدوم از تماساش حس بدي بهم دست نمي داد چون کاملا بي منظور و فقط براي زيباتر شدن رقص اون کار ها رو مي کرد. اما چون عادت نداشتم مور مورم مي شد. توي انگليس هم استادمون خانوم بود و خودش پارتنرم مي شد. گاهي هم با رضا با هم مي رقصيدم چون دو تايي براي آموزش رفته بوديم. اونم به خواست بابا که عاشق سالسا بود، يه وقتايي با مامان مي نشستن و منو رضا براشون سالسا مي رقصيديم. يا گاهي اوقات من باله مي رقصيدم ... بالاخره آهنگ تموم شد. همه دست و سوت و جيغ مي کشيدن! نفس نفس زنون با چشم دنبال داريوش گشتم، ولي نبود. پارتنرش رو ديدم که تنها روي يکي از مبل ها نشسته و براي ماهايي که رقصيده بوديم دست مي زنه. اما خبري از خودش نبود . آرمين يواشکي کنار گوشم گفت:- چه غلطي کردم رزا! امشب داريوش با چاقو مي ياد بالاي سرم ... خنده ام گرفت و گفتم:- فعلاً که فکر کنم رفته يه جا خودشو سر به نيست کنه!- من نمي دونم چرا هي جديداً يادم مي ره اين داريوش خيلي غيرتيه!دوتايي با هم خنديدم و آرمين گفت:- ديدمش که رفت توي باغ، وسطاي رقص بود. همون موقع مي خواستم تمومش کنم، چون تازه فهميدم چه غلطي کردم! اما نمي شد ... مي ري دنبالش؟ الان فقط به تو نياز داره ... آهي کشيدم و گفتم:- کجا برم آخه؟- برو توي باغ، باهاش حرف بزن تا بفهمه عمدي در کار نبوده ... خودمم مي خواستم برم پيش داريوش، با اينکه از دستش دلخور بودم، اما نمي خواستم به خاطر اين قضيه ناراحت باشه. حس آدماي مقصر رو داشتم. وارد محوطه ويلا شدم، نسيم خنکي از سمت پشت ويلا و دريا مي وزيد، خبري از داريوش نبود. حدس زدم پشت ويلا باشه، پس ويلا رو دور زدم و اون طرف رفتم. دقيقا روي يکي از نيمکت هاي چوبي روبروي دريا نشسته بود و به دريا زل زده بود. نمي دونم اين چه حس عجيبي بود که دوست نداشتم ناراحتيش رو ببينم اما به درخواستش هم نمي تونستم جواب مثبت بدم. حتي با وجود اينکه الان مي دونستم داريوش هرزه نيست، ولي بازم نمي تونستم بهش بگم که دوسش دارم. آروم آروم به نيکمت نزديک شدم، ماه
1400/02/23 20:43فقط يه کم کم داشت تا کامل بشه ، شايد چيزي حدود يه هفته ... هر وقت ماه کامل مي شد يادم مي يومد به اون شبي که نقاشي داريوش رو کشيدم و دلمو بهش باختم. زير نور مهتاب از پشت چه تنديسي ساخته بود!! بي حرف روي نيمکت کنارش نشستم و زل زدم به دريا. نسيمي که مي وزيد باعث مي شد شالم هي سر بخوره ... با دو دست شونه هامو بغل کردم. با ديدنم جا خورد، اما هيچ عکس العمل خاصي نشون نداد و بازم به دريا خيره موند ... زمزمه کردم:- چرا نذاشتي رقص سالساتو ببينم؟!!آهي کشيد و سکوت کرد ... گفتم:- چرا همه اش فرار مي کني؟!صداش ناله مانند بلند شد:- رز ... چقدر دلم مي خواست بگم جان دل رز؟!!! اما به بله اي کوتاه اکتفا کردم ... آهي کشيد و گفت:- تو پاکي ... تو زلالي ... اونقدر پاک ... اونقدر شفاف و نجيب که من به خودم اجازه نمي دم حتي دستتو بگيرم! رز ... فکر مي کني آسون بود ديدن تو تو بغل آرمين؟! مي دوني چقدر داشتم به خودم فشار مي آوردم که نيام تو رو از توي بغلش بکشم بيرون و وادارت کنم با خودم برقصي؟ که با عطش دست بکشم روي بدنت؟!! که پاتو بچسبونم به خودم؟!! که سرمو فرو کنم توي گردنت و هزار بار گردنت رو ببوسم؟!! فکر کردي راحت بود جلوي خودم رو بگيرم که بغلت نکنم؟ که کمر باريکت رو توي دستام فشار ندم و هيکل محشرت رو به خودم نچسبونم؟!! فکر مي کني راحت بود؟!!! ولي رز ... اومدم بيرون ... اومدم بيرون تا بغلت نکنم ... تا نبو ... نبوسمت!! حال من تو اون لحظه گفتن نداشت، رو به موت بودم!!! چي داشت مي گفت داريوش؟!!! ادامه داد:- جونم داره در مي ياد! اما صبر مي کنم، صبر مي کنم تا خانومم بشي ... پس نابودم نکن! نکن با من اين کارا رو ... من طاقت ندارم! چه اون پسر دوست صميميم باشه چه هر کسي ... ديدن تو توي بغل ديگرون مي کشتم رز ... محو و مات داشتم نگاش مي کردم، لاي دهنمم نيمه باز مونده بود. يهو از جا بلند شد، جلوم پام روي ماسه ها زانو زد، گوشه پايين لباسم رو گرفت سرشو خم کرد، کشيدش روي پلکاش و گفت:- رز من ... خاک زير پاتو به چشم مي کشم اگه مال من بموني ... بهم قول بده ديگه اتفاقي که امشب افتاد هيچ وقت تکرار نشه! قول بده شکنجه اي که امشب منو دچارش کردي ديگه تکرار نکني ... قول بده رز ... قلبم داشت تند تند مي زد، بي اراده شدم، بي اختيار شدم، دستمو بردم جلو. مي خواستم دستاشو بگيرم، مي خواستم لمسش کنم! مي خواستم بغلش کنم. به خصوص الان که مي دونستم آغوشش تن هيچ زني رو لمس نکرده بيشتر تشنه و شيفته مي شدم. اصلاً مي خواستم جونمو فداش کنم!!! با چشم دست لرزونمو که به جستجوي دستاش مي رفت رو دنبال کرد، ولي همين که دستم بهش رسيد از جا بلند شد، يه قدم عقب رفت و با عجز گفت:- نه رز ... نه عزيز من ...
1400/02/23 20:43نه قشنگ من ... الان وقتش نيست ... بذار براي وقتي که مال من شدي ... بذار براي وقتي که تونستيم بدون استرس با هم باشيم ... بذار ناب بمونه! بذار پاک بمونه ... نفسم بالا نمي يومد ديگه ... از جا بلند شدم و قبل از اينکه اختيار از دستم بره و خودمو پرت کنم توي بغلش دويدم سمت ويلا ... - کاش مي ديدم چيست آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاريست حالم بد بود ... همه بدنم مي لرزيد. نياز به تنهايي داشتم... نياز به يه جايي داشتم که توش داد بکشم .. اينقدر داد بکشم که همه غمام زا يادم بره! مگه من چقدر توان داشتم؟!! چقدر؟!!- کاش مي گفتي چيست آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاريست وارد ويلا شدم، همه داشتن تو هم مي لوليدن و کسي منو نمي ديد. به دو رفتم سمت پله ها و رفتم بالا. تنهايي اتاقم رو نياز داشتم ... اشکام روي گونه روون شدن. من عاشق داريوش بودم. شايد بيشتر از عشقي که اون نسبت به من داشت. ولي ترديد داشت مثل خوره وجودمو مي خورد و مي سوزوند. دلم مي خواست بدون توجه به آينده به آغوش گرمش پناه ببرم و بگم منم تو رو دوست دارم، داريوش بيشتر از جسمم محتاج روحم بود و من ... من چي؟!! حاضر بودم جسممو بهش بدم اما از دادن روحم امتناع مي کردم. چون امکان نداشت، مسلماً خونواده ها اين اجازه رو به ما نمي دادن. باباي اون و باباي من دشمن هم بودن، وصلت ما غير ممکن بود! حتي اگر باباي منم راضي مي شد محال بود باباي داريوش رضايت بده. مگه نه اينکه خاله کيميا گفت خسرو کينه به دل گرفته؟! کينه مي تونست خرمني رو به آتيش بکشه و اون خرمن مسلماً عشق من بود. شايد اين وسط مامان و خاله کيميا هم دوباره مجبور مي شدن از دوستيشون بگذرن. براي اينکه اين دوتا دوست دوباره از هم جدا نشن، براي اينکه بابامو با دشمنش روبرو نکنم، براي اينکه داريوش رو رودرروي خونواده اش قرار ندم، مجبور بودم مهر خودمو به طور کامل از دل اون بيرون کنم و خودمم کم کم فراموشش کنم. ولي مگه مي تونستم بعد از داريوش دل به يه مرد ديگه ببندم؟! محال بود!با اشک و آه و ناله و بغض لباسمو در اوردم و يه دست لباس راحتي تنم کردم. تنم بي حس بود، از بس به خودم فشار آورده بودم ديگه جون توي تنم نمونده بود. صداهاي پايين داشت لحظه به لحظه کم و کمتر مي شد. روي تخت دراز کشيدم تا بخوابم و همه چيو براي چند ساعت هم که شده فراموش کنم، هنوز حتي چشمم هم گرم نشده بود که تقه اي به در خورد. با اين فکر که سپيده است، گفتم:- بيا تو ...در باز شد و توي تاريک و روشن اتاق يه مرد رو ديدم، از قد بلند و حالت موهاش فهميدم داريوشه، از جا پريدم و بي توجه به ظاهرم که فقط يه تي شرت و شلوارک جين تنم بود گفتم:- چي شده داريوش؟!بميرم که
1400/02/23 20:43هنوزم نگرانش مي شدم! مي خواستم کاري کنم از من بيزار بشه اما هنوزم طاقت ناراحتيشو نداشتم! انگار همه تصميماتم مال چند دقيقه اول بود. داريوش بدون اينکه بهم خيره بشه سرشو زير انداخت و گفت:- رز ... از تاريکي مي ترسي ... بيا اتاقامون رو عوض کنيم امشب ... الهي اين رز فداي تو بشه که اينقدر به فکرشي! نفس عميقي کشيدم و گفتم:- نيازي نيست، ديشب هم خوابيدم، اگه نصف شب بيدار نشم نمي ترسم. به در اشاره کرد و گفت:- نيازه ... نمي خوام اذيت بشي. برو توي اون اتاق من وسايلت رو برات مي يارم، لباساي خودمو هم جمع کردم. مي يارم اينجا .... - ولي داريوش ... رفت سمت کمدم و گفت:- برو عزيزم ... آهي کشيدم و راه افتادم سمت در، همون لحظه صداي يکي از دوستاي داريوش رو شنيدم که اومده بود طبقه بالا:- داريوش ... کجايي پسر؟! کل ويلا رو دنبالت گشتم، گفتن اومدي بالا ... داريــــوش! بچه ها مي کن تا پيانو نزني نمي رن!داريوش پريد سمت در و به من که دم در بودم اشاره کرد:- بمون تو اتاق تا صدات کنم ... سرمو تکون دادم، داريوش رفت بيرون و صداشونو شنيدم که از پسره خواست بره پايين، گفت تا چند دقيقه ديگه مي ره و براشون پيانو مي زنه. بعد از رفتن پسره، اومد تو اتاق و گفت:- برو عزيزم تا دوباره يه مزاحم پيداش نشده ...چند لحظه نگاش کردم که زير نگام کم اورد و نفسش سنگين شد، سرشو زير انداخت و چند بار نفس عميق کشيد. نور مهتاب اتاق رو روشن کرده بود ... يه قدم بهش نزديک شدم، براي تشکر، اما اون يه قدم رفت عقب، بهم نگاه نمي کرد. به خودم نگاه کردم، يه شلوارک کوتاه جين پوشيده بودم با يه تي شرت جذب صورتي ... اما جلوي داريوش معذب نبودم. راست مي گفت که مي گفت عوض شده. اين داريوش با اون داريوش چشم پلشت فرق داشت. عشق باهاش چي کار کرده بود؟ چطور مي تونستم اين همه عشقو تو وجودش از بين ببرم؟! آهي کشيدم و رفتم به طرف در ... حرف نزنم سنگين ترم. به سرعت وارد اتاق داريوش شدم و به تختش خيره شدم. بالش و پتوشو مي خواست يا نه؟! نشستم لب تختش و منتظر موندم تا بياد ... انگار نه انگار که پايين همه منتظرشن، يه ربع بعد با ساک لباسام اومد. همه رو با نظم تا کرده بود و چيده بود توي ساک. خواست ساکو باز کنه و لباسا رو دوباره توي کمد آويزون کنه که گفتم:- ممنون داريوش ... لازم نيست ... صبح خودم درستش ميکنم.- نه ... تو بخواب ... خودم درست مي کنم.- بيا برو پايين همه منتظرن بري براشون پيانو بزني ... دستش روي ساک خشک شد، چند لحظه کوتاه نگام کرد و گفت:- کاش توام بودي ... بي اراده لبخند زدم و گفتم:- من از همين جا مي شنوم ... برو منتظرشون نذار ... فقط قبلش، بالش و پتوتو هم ببر توي اون اتاق ... به بالش و پتو خيره
1400/02/23 20:43شد و زمزمه کرد:- نمي توني ازشون استفاده کني؟!فهميدم بد برداشت کرده! من از خدام بود! اما گفتم شايد خودش دوست نداشته باشه سريع گفتم:- نه منظورم اين نبود ... بي توجه راه افتاد سمت در و گفت:- برات يه بالش و پتوي ديگه مي يارم ... اما مال خودت رو ديگه بهت نمي دم. از امشب مي شه مال من ... مي خوام با بوي عطر تنت بخوابم ... اينو ديگه نمي توني ازم دريغ کني. قلبم دوباره بي قرار شد، بغض کردم، اما جلوي بغضمو گرفتم و گفتم:- داريوش ... نياز نيست ... با همينا مي خوابم ... تو قاب در ايستاد. برنگشت به طرفم فقط با صداي خسته اش گفت:- مطمئني؟- اوهوم ...سرشو تکون داد و گفت:- خوب بخوابي ...با رفتنش روي تخت وا رفتم! همه وجودم صداش مي زد ... جز جز اعضاي بدنم بهش نياز داشتن. از قلبم گرفته تا دستام، تا چشمام ، تا لبهام ... حس کردنش نيازم بود ... نياز!من نيازم تو رو هر روز ديدنه ... از لبت دوستت دارم شنيدنه!پتوشو تا گردنم بالا کشيدم و سرمو بين بالش خوش بوش فرو کردم. اشکام ريختن از چشمام بيرون ... مي دونستم بالشش با ريمل چشمام سياه مي شه ... اما برام مهم نبود. اجازه دادم چشمام ببارن تا بلکه يه کم خالي بشم ...صداي پيانوش که از پايين بلند شد شدت اشکاي منم بيشتر شد ... انگار رابطه مستقيم داشتن با هم ... نواي غمگينش منو به مرز جنون مي کشوند ... چشمامو بستم و گذاشتم روحم با قدرت جادوي انگشتان داريوش تو آسمون به پرواز در بياد .... ****صبح طبق معمول زود از خواب بيدار شدم. ياد اتفاقات شب قبل باز خنجر کشيد روي دلم. از جا بلند شدم و با بي حالي رفتم از اتاق بيرون. ويلا غرق سکوت بود، بعد از مهموني ديشب همه حسابي خسته بودن. در اتاق قبلي من و اتاق فعلي داريوش باز بود، بي اختيار سرک کشيدم. پيرهن و کرواتش رو در آورده بود ولي با همون شلوار رسمي خوابيده بود. پتو از روش کنار رفته بود، دلم مي خواست برم پتوشو بکشم روش، اما امروز ديگه نبايد به حرف دلم گوش مي کردم. امروز روزي بود که تصميم گرفته بودم هر طور شده داريوش رو از خودم بيزار کنم. سعي کردم در دلم رو بذارم و از کنارش بي تفاوت رد بشم. دست و صورتمو شستم و ميزو چيدم. نيره بيچاره هم خواب بود. چييدن ميز حدود يه ربعي طول کشيد، سرمو روي ميز گذاشتم و به فکر فرو رفتم. چطور يم تونستم داريوش رو از خودم زده کنم؟!! من که تا امروز اصلا باهاش خوش رفتاري نکرده بودم و اين شده بود وضعش! پس بايد چي کارش ميکردم؟ اونقدر تو فکر فرو رفته بودم که متوجه بيدار شدن بقيه نشدم، اول مامان و خاله و نيره اومدن توي آشپزخونه و با ديدن من و ميز اماده کلي خوشحال شدن. ناگفته نمونه که مامان کلي بابت زود خوابيدنم شب قبل مواخذه ام کرد و
1400/02/23 20:43گفت بايد مي موندم با مهمونا خداحافظي مي کردم. منم سعي کردم سکوت کنم، چون اگه جواب مي دادم بحث بالا مي گرفت. نفرات بعدي که بيدار شدن، سپيده و آرمين بودن، داريوش هم نفر آخر سر ميز حاضر شد. نيره براي همه چايي ريخت و روي ميز گذاشت، هم من از نگاه داريوش فرار ري بودم و هم اون از نگاه من. فقط وقتي خاله کيميا گفت:- اين صبحونه خوردن داره ها ، چون کار رزا خانومه ...نگاهش چند لحظه سرزنش گر با نگام تلاقي کرد. انگار از کارم زياد هم خوشش نيومده بود. خوب معلومه وقتي يه کمد رو هم اجازه نمي ده خودم مرتب کنم، دوست نداره چنين کاري هم بکنم! سريع نگامو ازش دزديم، نه من اسير نمي شم، من کم نمي يارم! من کم نمي يارم! سعي مي کردم از نگاهش پرهيزکنم، ولي دست خودم نبود! هربار بي اراده نگاش مي کردم و اون آسماون آبي و سراسر عشق رو روبروم مي ديدم. تو دلم ناليدم: « اي خدا کمکم کن که بتونم همين امروز اونو از خودم متنفر کنم.» چقدر *** بودم که فکر مي کردم عشق به اون شديدي به راحتي تبديل به نفرت مي شه. بعد از صبحونه سپيده گفت:- امروز بيايد بريم بازار. من مي خوام يه خورده خريد کنم. اين چند روزه اصلاً بازار نرفتيم. آرمين اول از همه موافقت کرد و بلند شد، ولي داريوش بدون حرف سر جاش نشسته بود و براي خودش لقمه مي گرفت. انگار اصلاً تو اين دنيا نبود. مامان و خاله هم تصميم گرفتن همراه آرمين و سپيده برن. من که اصلا حوصله بيرون رفتن رو نداشتم و از طرفي منتظر يه فرصت براي تنهايي با داريوش و عملي کردن نقشه ام بودم، به دروغ گفتم: - شما بريد من يه خورده سر درد دارم، ترجيح مي دم امروز استراحت کنم.نگاه داريوش در جستجوري چشمام بالا اومد، اما من بي تفاوت از خير نگاه کردن به چشماي نگرانش گذاشتم. مامان گفت:- حوصله ات سر مي ره بيا بريم يه هوايي بهت مي خوره خوب مي شي، قرص هم بهت مي دم. اينجوري من نگرانم. نمي شه که تو رو تنها بذاريم.- نه مامان مي خوام بخوابم من خيلي زود بيدار شدم الان دوباره خوابم گرفته. باور کنين اينقدر کسلم که اگه بيام شما رو هم کسل مي کنم.مامان با ترديد گفت:- مطمئني؟- آره.- پس نيره هم مي مونه ويلا که تو تنها نباشي ... - برام مهم نيست ولي اگه باعث مي شه شما راحت تر باشي باشه حرفي نيست.مامان از جا بلند شد و از آشپزخونه خارج شد. سپيده و آرمين هم رفتن که حاضر بشن.خاله کيميا رو به داريوش گفت: - داريوش منو ببر همونجايي که دفعه قبل لباساتو خريده بودي. خيلي شيک بود. مي خوام براي بابات خريد کنم. بد نيست اگه براش سوغات بخريم. داريوش با خونسردي گفت:- به آرمين مي گم ببرتتون. خاله کيميا با ترسي آشکار پرسيد:- مگه تو نمي ياي؟- نه من
1400/02/23 20:43منتظر يکي از دوستام هستم. قراره امروز بياد اينجا. خاله زير چشمي به من نگاه کرد و سريع گفت:- زنگ بزن کنسلش کن. بايد بياي بريم. نمي شه تو اينجا بموني.نمي دونم چرا ولي حرفاي خاله رو توهيني به خودم حساب کردم. بهم برخورد و از جا بلند شدم تا آشپزخونه رو ترک کنم. داريوش داشت با نگراني نگام مي کرد، ولي توجهي نکردم و بي حرف زدم از آشپزخونه. دم در با شنيدن صداي اوج گرفته داريوش بي اراده ايستادم و گوشامو تيز کردم:- يعني چي؟ چرا نمي تونم بمونم؟ مامان شما مي فهمي چي مي گي؟- آره مي فهمم. بهت مي گم امروز نبايد توي ويلا بموني. درست نيست تو و رزا ... - مامان ديگه داري توهين مي کني. يعني شما نفهميدي که رزا ناراحت شد و بلند شد رفت؟ منم بودم بهم بر مي خورد. من بيست و هشت سالمه بچه که نيستم تا با يه دختر تنها شدم دست و پام بلرزه. اين حرفا از شما بعيده. - تو بچه نيستي ولي اون يه دختره. تو از مکر و فريب دخترا خبر نداري اگه بخواد مي تونه...بغض گلومو گرفت. بيا رزا خانوم تحويل بگير! هنوز نه به باره نه به دار اينجوري دارن در موردت قضاوت مي کنن! حالا بازم بذار دلت بره سمت داريوش! ولي با اين وجود باورم نمي شد که خاله اين حرفها رو در مورد من مي زنه. مگه منو نشناخته بود؟ دلم مي خواست سرمو بکوبم به در. خواستم برم توي اتاقم و بيخيال بقيه حرفاشون بشم ولي صداي داريشو مانعم شد. صداش از زور خشم مي لرزيد و مشخص بود به زحمت جلوي خودشو گرفته که داد نکشه:- بسه! بس کن اين مزخرفاتو! داري در مورد اون فرشته اينا رو مي گي؟ مامان برات احترام قائلم ولي اجازه هم نمي دم راجع به رزا اين حرفو بزني. توهين به رزا يعني توهين به من. اون بچه سرش درد مي کرد رفته بخوابه. يعني شما اونو اينقدر پليد مي دونين که فکر مي کنين مي خواد منو از راه به در کنه؟ نه ... نه مامان هيچ وقت نمي بخشمت اگه راجع به رزا اين فکرا رو بکني.خاله بي توجه به حرفاي داريوش گفت:- پس حدسم درست بود! تو بهش علاقه پيدا کردي.داريوش بدون مکث گفت:- آره آره بهش علاقه پيدا کردم ولي علاقه ام مربوط به اون نمي شه. اون براي من دلبري نکرده. فکر مي کردم پسر خودت رو تا حالا خوب شناختي اگه قرار بود دلم واسه دلبري دخترا بلرزه تا حالا هزار بار لرزيده بود. ولي من دلم واسه پاکي رزا لرزيد. دقيقاً همون چيزي که شما داري زير سوال مي بريش.- اين چرندياتو بريز دور داريوش. تو نامزد داري. همينجور که ديروز هم بهت گفتم گرم گرفتن زيادي با اين دو تا دختر شايسته تو نيست. اگه آزاد بودي حرفي نبود ولي حالا نمي شه. نه من و نه پدرت بهت اجازه نمي ديم که بخواي با رزا ازدواج کني. بهتره اون دخترو هم هوايي نکني.اين
1400/02/23 20:43بار صداي داريوش واقعاً اوج گرفت:- نامزد نامزد! کدوم نامزد؟ شما بريز دور اين چرندياتو. اصلاً تو ذهنتون به اين قضيه فکر هم نکنين که من يه روز با مريم ازدواج کنم. من جز رزا حاضر نيستم حلقه تو دست هيچ دختر ديگه اي بکنم.به دنبال اين حرف صداي کشيده شدن صندلي رو شنيدم. حس کردم که هر آن ممکنه يه نفرشون از آشپزخانه خارج بشه. براي همين دست از استراق سمعم برداشتم و به حالت دو بالا رفتم. وقتي وارد اتاق شدم و در رو بستم پشت در تا خوردم و هق هق گريه ام بلند شد. فقط دعا مي کردم که مامان براي خداحافظي به اتاقم نياد. از سپيده مطمئن بودم. وقتي قرار بود با آرمين باشه اصلاً چيز ديگه اي رو نمي ديد. چه برسه به اينکه بخواد بياد با من خداحافظي کنه. از شنيدن صداي ماشين نفس راحتي کشيدم و فهميدم که رفته اند. با خيال راحت روي تخت افتادم و گريه رو از سر گرفتم. تقه اي به در خورد و قبل از اينکه بتونم حرفي بزنم در باز شد و داريوش اومد تو. با ديدن من تو اون حالت لبخند از صورتش پر کشيد و به سرعت نزديک شد. دوباره سرم رو تو بالش پنهون کردم و زار زدم. داريوش لب تخت نشست و با صدايي پس رفته گفت:- رز .. منو نگاه کن... چي شده عزيز دلم؟ الان داريوشو مي کشيا. تو رو خدا بگو چي شده؟ سرت درد مي کنه؟ديگه طاقت نياوردم، سرمو از روي بالش برداشتم و به او پريدم:- هنوز اينقدر ني ني نشدم که به خاطر سر دردم گريه کنم.داريوش از نگراني داشت پس مي افتاد و اين از نگاش کاملاً مشخص بود. گفت:- پس چته لعنتي؟ چرا اينجوري داري اشک مي ريزي؟ من ... من ...حس کردم بغض گلوشو گرفت که نتونست حرفشو ادامه بده. به جاش مشت محکمي روي تشک کوبيد. گريه ام شدت گرفت. با خودم فکر کردم الان بهترين فرصته تا هر چه از دهنم در مي ياد بارش کنم. هم مرهمي مي شد به غرور زخمي خودم و هم اون از من متنفر مي شد. سخت بود خيلي سخت! هر چقدر هم دلم از خاله کيميا گرفته بود نمي تونستم روي سر داريوش خالي کنم! با اين وجود بايد همه تلاشمو مي کردم، زير لب گفتم:- خدايا منو ببخش! خدايا کمکم کن.بغض لعنتي اعصاب خورد کنم رو قورت دادم و داد کشيدم:- دليلش تويي! اين تويي که هر روز مزاحم آسايش من مي شي. دارم از دستت کم کم ديوونه مي شم. چرا منو ول نمي کني؟ چرا هر روز بايد در گوش من اينقدر چرت و پرت بگي؟ ازت متنفرم! متنفر! چند بار بايد اينو بهت بگم؟ چرا نمي فهمي؟ حالم از حرف زدنت، صدات، حرکاتت، حرفات، به هم مي خوره. تو عوضي ترين پسري هستي که در تموم طول عمرم ديدم. از ريختت حالم به هم مي خوره. چرا ولم نمي کني؟ هان؟ چرا داري زجرم مي دي؟ من يه نفر ديگه رو دوست دارم! اصلاً عاشقشم! نمي خواستم بهت بگم ولي
1400/02/23 20:43مجبورم کردي. حالا ولم مي کني يا نه؟ با زبون خوش دارم بهت مي گم، يا فراموشم مي کني يا من مي دونم و تو! خيلي جلوي خودمو گرفتم که گريه مانع حرف زدنم نشه. با بي رحمي زل زدم توي چشماش! اشک توي چشماي آسمونيش حلقه زده بود. چشماش ناباوري رو فرياد مي زدن. انگار باور نداشت يه دختر اينطوري غرورشو ويرون کنه. آخ بميرم الهي برات! چه پست فطرتي بودم من! خدا سزامو بده. قدمي رفت عقب، ولي نگاشو از نگام نمي گرفت، بغض داشتم. درد داشتم، اما بازم سرتقانه سعي مي کردم نگاه پر از نفرت باشه! نفرتي که بايد نثار مامانش مر کردم رو داشتم تزريق نگاه عشقم مي کردم. با صدايي گرفته گفت:- مي خوام شکايت کنم از تو به چشماي خودم که از روي ديوونگي بي خودي عاشقت شدم. با زدن اين برگشت و با سرعت از اتاقم خارج شد. فرو ريختم. هر چي تا اون لحظه استوار وايسادم و خودمو محکم نشون دادم يهو فرو ريخت. سرمو تو بالش فرو کردم و با صداي بلند گريه رو سر دادم. چطور مي تونستم فراموشش کنم؟ کسي که همه زندگيم بود! اي خدا به دادم برس! خدا جون به فريادم برس! سرم واقعاً داشت منفجر مي شد. نه مي تونستم بخوابم نه مي تونستم آروم بگيرم! بايد يه کوفتي مي خوردم تا سر دردم بهتر بشه. از جا بلند شدم و پايين رفتم. خبري از داريوش نبود و فقط نيره مشغول نظافت بود. يه لحظه زد به سرم که ازش همون جوشوندني اون دفعه رو بگيرم. اما يه لحظه از نگاه هاي کنجکاوش به خودم خوشم نيومد. با بدجنسي فکر کردم خاله کيميا اونو مسئول کرده که منو بپاد تا نکنه پسرشو از راه به در کنم. براي همينم بيخيال جوشوندني يه قرص مسکن از داخل يخچال برداشتم و با يه ليوان آب بالا انداختم. دوباره با قدماي ناموزون به اتاقم برگشتم و روي تخت ولو شدم. چون بدنم زياد به مسکن عادت نداشت خيلي زود خوابم گرفت و چيزي طول نکشيد که خوابم برد. تنها چيزي که باعث مي شد همه چيزو فراموش کنم خواب بود! کنار دريا وايساده بودم. يکي داد مي زد و کمک مي خواست! به همه طرف نگاه مي کردم، ولي کسي نبود. شروع کردم به دويدن. درياي آروم، طوفاني شد. هر چي من مي دويدم، دريا خشمگين تر مي شد و صدا واضحتر! صدا برام آشنا بود! خيلي آشنا! کي بود که منو به اسم صدا مي زد و از من کمک مي خواست؟ مي شناختمش! خودش بود. آره صدا، صداي خودش بود. داريوش بود! شروع کردم به داد زدن. ازش مي پرسيدم کجايي؟ و اون فقط صدام مي زد! همه طرفو نگاه مي کردم و مي دويدم. آخر سر پيداش کردم. وسط دريا بود! بدون ترس به آب زدم، موج ها سنگين بودن ولي با هر بدبختي بود با شنا خودمو بهش رسوندم و خواستم دستشو بگيرم. ولي يهو يه موج بلندي از راه رسيد و داريوشو برد! با داد از
1400/02/23 20:43خواب پريدم. خدايا اين چه خوابي بود ديگه؟ حتي توي خوابم راحت نبودم. تعبير اين خواب چي مي شد؟ سر جام نشسته بودم و نفس نفس مي زدم. گلوم خشک خشک بود. ليوان آبي که روي عسلي کنار تخت بود يه کم آب داشت. همه رو خوردم تا يه کم از التهاب درونم کم بشه. روي تخت نشستم و زانوهامو بغل کردم. چطور مي تونستم فراموشش کنم؟ مي گن اولين عشق، هيچ وقت فراموش نمي شه. من ناتوان، هيچ وقت توان فراموش کردن اون چشما رو نداشتم. به ساعتم نگاه کردم، ساعت چهار بود. از سکوتي که به ويلا حاکم بود، حدس زدم که هنوز کسي برنگشته. از جام بلند شدم. از پنجره به بيرون نگاه کردم، بارون به شدت مي باريد. حسابي عرق کرده بودم و لباسام به تنم چسبيده بود. به سمت کمد رفتم و بلوز شلوار سفيدي از بين لباسام بيرون کشيدم و پوشيدم. موهامو هم بافتم که به گردنم نچسبه. دلم مي خواست دوش بگيرم، ولي حالشو نداشتم. دوباره تشنگي به سراغم اومد و گلوم خشک شد. در اتاقو باز کردم و بيرون رفتم. جلوي در اتاق داريوش چند لحظه مکث کردم و وقتي صدايي نشنيدم با اين تصور که خوابه از پله ها پايين رفتم. خبري از نيره نبود و حدس زدم اونم کارش تموم شده و رفته. رفتم توي آشپزخونه، با اينکه نهار نخورده بودم، ولي گرسنه نبودم. فقط ليواني آب خوردم و از آشپزخونه خارج شدم. ميخواستم برم سمت پله ها، که يهو داريوش رو ديدم که سر تا پا سياه پوش روي کاناپه نشسته. با ديدن يهوييش ترسيدم و جيغ آرومي کشيدم، ولي حتي تکون هم نخورد چه برسه به اينکه بخواد نگام کنه. از حالتش ترسيدم. منطق مي گفت توجهي نکنم و بالا برم، ولي احساسم منو به کنارش نشستن دعوت مي کرد. بالاخره احساس پيروز شد و کنارش نشستم. بازم توجهي نکرد. سعي کردم نسبت به کم محليش بي توجه باشم. گفتم: - چرا اينجوري شدي؟ گرسنه ات نيست؟ بدون اينکه نگام بکنه، سرد و خشک گفت:- به تو مربوط نيست؟از سردي صداش بيشتر از اينکه جا بخورم دلم گرفت. تموم شد رزا، به اون چيزي که مي خواستي رسيدي! داريوش ازت بيزار شده، قلبم ولي باور نمي کرد. پس با سماجت ادامه دادم و به دروغ گفتم:- داريوش من گرسنه مه اگه تو چيزي نخوري منم چيزي نمي خورما! آخه تنها از گلوم پايين نمي ره.دوباره با بي توجهي و با همون لحن گفت:- به من چه؟خيلي ناراحت شدم، ولي هر چي که مي گفت، حق داشت. من خيلي باهاش بد حرف زده بودم. خواستم از جا بلند شم و برم که چشمم به دستاش افتاد. مشتشون کرده بود و سفت فشارشون مي داد. اين نشون از حال خراب خودش داشت. بازم احساسم داشت نافرموني مي کرد. دوست نداشت داريوش ازش دلخور باشه. انگار تصميم قبلي خودمو از ياد برده بودم. اون لحظه از حرفاي خاله
1400/02/23 20:43کيميا اينقدر دلخور شده بودم که دق و دلي اونو هم سر داريوش بيچاره در آوردم. حالا خودمو موظف مي دونستم که هر طور شده از دلش در بيارم. با دلخوري گفتم:- با من قهري؟با حالتي عصبي گفت:- مي شه از جلوي چشمام دور شي؟ نمي خوام ببينمت! چشمام گشاد شد. باورم نمي شد خود داريوش باشه. انگار داريوش واقعي رفته و به جاش اين آدم قصي القلب اومده بود. اگه دستاي مشت شده اش رو نمي ديدم، يه لحظه هم طاقت نمي آوردم. اما خوب مي دونستم داريوش داره فيلم بازي مي کنه. من پشيمون بدم، نمي خواستم داريوش دوستم نداشته باشه. من به عشقش محتاج بودم. شايد خودخواهي بود که بدون اينکه عشقي بهش بدم دوست داشتم ازش عشق دريافت کنم.اما دوست داشتم ديگه! کاريشم نمي شد کرد، پس مي خواستم هر طور شده دلخوريشو رفع کنم. گفتم:- تو چت شده؟ اصلاً بيرونو نگاه کردي؟ داره بارون مي ياد. اين هوا براي پياده روي خيلي جون مي ده! مي ياي بريم قدم بزنيم؟ هوا خيلي شاعرانه شده!با داد داريوش تقريباً چسبيدم به سقف:- چرا پا نمي شي از جلوي چشام گم بشي؟ حوصله تو ندارم! داري با حرفات سرمو درد مي ياري!بعد به تقليد از من گفت:- هوا شاعرانه اس ! جون مي ده براي قدم زدن! هه هه. برو بابا دلت خوشه ها! بغض به شدت به گلوم چنگ زد. جلوشو گرفتم که نشکنه و همين نفس کشيدنو برام سخت کرد. طاقت اين همه تحقير رو نداشتم! داريوش ديگه دوستم نداشت! از من بيزار شده بود! ديگه همه چي تموم شده بود! چونه ام به لرزه افتاد و يه قطره اشک از گوشه چشمم افتاد پايين. وقتي ديد من حرف نمي زنم، به طرفم چرخيد. نگاش اول سرد سرد بود، ولي وقتي چونه لرزون و بغض کشنده مو ديد، يهو نگاش عوض شد. دوباره همون داريوش عاشق خودم شد. هموني که طاقت اشکامو نداشت. خودشو به طرفم کشيد و دستشو آورد جلو ... اما دستاش بين راه خشک شدن. با کلافگي و پريشوني خاص خودش گفت:- ببخشيد رزا. غلط کردم! مرض داشتم! ببخشيد. تو رو خدا بغض نکن فدات شم! بغض نکن من طاقت ندارم. ببخشيد غلط کـــــردم! ديگه طاقت نياوردم و زدم زير گريه. کلافگي و پريشونيش به اوج رسيد و گفت:- تو رو خدا گريه نکن. بيا منو بزن. بيا فحشم بده. اصلاً بيا منو بکش! فقط گريه نکن. اونم به خاطر حرفاي چرت و پرت من. من کي هستم که بخوام اين حرفا رو به تو بزنم؟ اونم به کسي که بيشتر از جونم دوسش دارم! با حرفاش گريه ام بيشتر شدت مي گرفت، گفت:- ببين منو! نگام کن، ببين از صبح تا حالا به چه روزي افتادم! فکر مي کني دليلش چيه؟! خوب تويي! مي بينم که کنارمي، ولي نمي تونم داشته باشمت! دارم داغون مي شم رزا! دارم جون مي کنم! آخه چرا از من متنفري؟ نفرت تو منو به جنون مي کشه دختر.به دنبال اين
1400/02/23 20:43حرف بلند شد. با تعجب نگاش کردم که ببينم چرا بلند شده، سرشو به چپ و راست تکون داد و زير لب چساريي گفت که نشنيدم. قبل از اينکه بتونم چيزي بگم، به حالت دو از ويلا خارج شد. سريع بلند شدم و از پنجره بيرون رو نگاه کردم. ديوونه وار به سمت دريا مي دويد و قطرات بارون هم بي رحمانه به بدنش مي کوبيدن. وقتي تنشو به درياي طوفاني زد يه دفعه خوابم جلوي چشمم اومد. وحشت کردم و بي اراده جيغ زدم:- نه ...بدون تعلل از ويلا بيرون دويدم و به سمتي که اون رفته بود رفتم. موج ها به بدنش کوبيده مي شدن ولي اون بي توجه پيش مي رفت. داشتم از ترس سکته مي کردم. جيغ مي کشيدم گريه مي کردم صداش مي زدم ولي نمي شنيد. وقتي به دريا رسيدم يه دفعه ترسيدم. دريا عجيب طوفاني بود! نگاهي به داريوش کردم که موجها اونو به جلو مي بردن. من از آب مي ترسيدم. دريا هم فوق العاده خشمگين بود! بايد چي کار مي کردم؟ نه، من بايد به ترس خودم غلبه مي کردم. نبايد مي ذاشتم دريا هستيمو بگيره. ترس رو کنار گذاشتم. يا علي گفتم و به طرفش دويدم. دريا اول مي خواست از رفتنم جلوگيري کنه، ولي وقتي اصرارم رو براي پيش روي ديد خشمگين شد و با شدت موجهاشو به طرفم فرستاد و منو جلو کشيد. انگار مي گفت بيا که تو طعمه دوممي. آب تا گردن داريوش بالا اومده بود. با سرعت خودمو جلو مي کشيدم و موجا هم کمکم مي کردن. تو چند قدميش که رسيدم، صداش زدم، ولي فريادم تو خروش آب گم شد. چند قدم باقي مونده رو هم به زور طي کردم، تا بهش رسيدم. از پشت بلوز مشکيشو چنگ زدم و به طرف خودم برش گردوندم. با ديدن صورتش بغضم ترکيد. پوست سفيدش سفيدتر و رنگ پريده تر شده بود. لباي سرخ رنگش سياه شده و چشماش تيره تر از هميشه به من خيره شده بود. همين که سالم جلوم ايستاده بود خودش به دنيا مي ارزيد. با ديدنم بهت زده داد کشيد:- تو کجا اومدي؟ خطرناکه برگرد! اينجا جاي تو نيست. برو. من بايد آروم بشم.اشکام با قطره هاي بارون و آب دريا مخلوط شده بودن. جيغ کشيدم:- تو رو خدا داريوش بيا برگرديم. اگه از اين جلوتر بري مي ميري. من نمي خوام تو بميري. بيا برگرديم. تورو قرآن داريوش با من برگرد.داريوش با تعجب گفت:- داري به خاطر من گريه مي کني؟ از مردن من مي ترسي؟ چرا؟ چرا نگران مني؟ مگه از من متنفر نيستي؟ حرف که مي زديم آب شور دريا توي دهنمون مي رفت و هي مجبور بوديم خالي کنيم دهنمونو. با شنيدن حرفاش چشمامو بستم. بايد تصميم مي گرفتم. نه! اون برام از همه مهمتر بود! ديگه کسي رو جز اون نمي ديدم. من به خاطر اون از همه چي مي بريدم. حتي از جونم! چشمام رو باز کردم و گفتم:- نه نه به خدا نيستم! اگه تو بميري منم مي ميرم! مگه نمي دوني که
1400/02/23 20:43چقدر دوستت دارم؟ مگه نمي دوني از همون بار اول که ديدمت ديوونه شدم؟ هان نمي دوني؟! حالا بدون! ببين منو! مني که ديگه جز تو چيزي برام اهميت نداره. آره داريوش. تو موفق شدي! من عاشقت شدم! حالا اگه راضي به مرگ من هستي برو. برو تا آب ببرتت و بميري. مطمئن باش که من زودتر از تو مي ميرم. اگه مي خواي برو. اصلاً با هم مي ريم! نگاه متعجب و عصبي اش مهربون تر از هميشه و هر لحظه شد. رنگش طراوت و تازگي هميشه را به دست آورد. لب زيرينش از شادي مي لرزيد. هي لباس به لبخند باز مي شدن و دوباره جمع مي شدن، باز دستاش اومد بياد سمت صورتم ولي کشيدشون عقب. چشماش زلال تر از هميشه شدن. لباشو از هم باز کرد و اولين چيزي که گفت اين بود:- بگو اوني که گفتي دوستش داري و عاشقشي فقط منم! بگو که جز من کسي رو دوست نداري!آب داشت بالا تر مي يومد، اما ديگه مهم نبود، از ته دل گفتم:- خودتي داريوش. به خدا قسم که من جز تو هيچ کسو دوست ندارم!خنديد. اينقدر شيرين و از ته دل که دلم براش ضعف رفت. خواستم دست بندازم دور بازوش تا دوتايي برگرديم و تولد يکي شدن روحمون رو توي ساحل جشن بگيريم. اما هنوز دستم به دستش نرسيده بود که ماسه هاي زير پام کنار رفتن و در کسري از ثانيه، من زير آب فرو رفتم. اينقدر ناگهاني بود که شنا رو فراموش کردم. دست و پا مي زدم که بالا بيام، ولي بي فايده بود و من پايين تر مي رفتم! نمي دونم چرا اينهمه پايين اومدم! انگار تو يه چاله افتاده بودم که همه جاش سياه بود. نفسم گرفت. ديگه هوايي براي تنفس نبود! بي حال شدم. تواني براي دست و پا زدن هم ديگه نداشتم. همينجور پايين تر مي رفتم. همه جا سياه تر شد. چشمام بسته شد و ديگه چيزي نفهميدم. دريا طعمه شو بلعيد. * * * * * *چشمامو که باز کردم، داخل اتاق سفيد رنگي خوابيده بودم و اطرافم پر از دستگاه بود. چشمامو يه بار محکم باز و بسته کردم. مي خواستم به ياد بيارم کجام. دستمو اوردم بالا که شروع کرد به سوختن. حس مي کردم چيزي توي دماغمه، داشت اذيتم مي کرد. يهو ياد اتفاقي که افتاده بود افتادم! واي خداي من! من ... داريوش ... اعترافم ... دريا ... باورم نمي شد که زنده مونده باشم! مطمئناً اينجا بيمارستان بود. فکر کنم اولين بيماري بودم که همه چيز رو به خاطر داشتم و نياز به کمک اطرافيان براي يادآوري نبود. کسي تو اتاق نبود. يهو ياد داريوش افتادم! چه بلايي سر اون اومده بود؟ يعني الان کجا بود؟ صدام در نمي يومد و نمي تونستم کسي رو خبر کنم. نمي دونم چقدر گذشت که پرستاري در رو باز کرد و داخل شد. با ديدن چشماي باز من با خوشحالي گفت: - خداي من! بالاخره به هوش اومدي؟ بعد از زدن اين حرف به سرعت اتاق رو ترک کرد.
1400/02/23 20:43طولي نکشيد که اتاق پر شد! مامان و سپيده و آرمين و دکتر، ولي داريوش نبود! خاله کيميا هم نبود! يعني کجا بودن؟! چشماي همه شون سرخ بود! اين گريه براي من بود يا براي داريوش؟! خدايا حالا که داشتم به دستش مي آوردم نکنه اونو از من گرفته باشي؟ دلم مي خواست داد بکشم، ولي حتي نمي تونستم از کسي بپرسم! صدام خيلي ضعيف بود و به ناله شباهت داشت. خدا رو شکر سپيده متوجه منظورم شد و آروم در گوشم گفت:- فدات شم حالش خوبه. نفس راحتي کشيدم و با بي حالي پرسيدم:- کجاست؟باز در گوشم پچ پچ کرد:- مي ياد ديدنت. يه کم حوصله داشته باش!صبر و حوصله ديگه چي بود؟ من اونو مي خواستم! فقط اونو! خدايا کجا بود؟ چرا چيزي به من نمي گفتن؟ دکتر اعلام کرد که تا دو روز ديگه حالم کاملاً خوب مي شه و مي تونم مرخص شم. مامان خدا رو شکر کرد و گفت که دو روز بوده من بيهوش بودم! دکتر گفت که دورم رو خلوت کنن و فقط يه نفر بمونه. مامان مي خواست بمونه که سپيده نذاشت و به زور اونو راضي کرد تا خودش بمونه. مي گفت مامان سه روز بالاي سرم بيدار بوده! براي همين به زور فرستادش که بره استراحت کنه. مامان بعد از بوسيدن عميق پيشونيم و دوباره شکر گفتن خدا همراه آرمين از اتاق بيرون رفتن و سپيده وقتي از رفتنشون مطمئن شد در رو بست و با غيظ گفت:- شما دوتا عشقتون هم خرکيه! ببين چي به روز هم آوردين؟!يعني چي؟ مگه من با داريوش چي کار کرده بودم؟ داريوش کجا بود؟ کجا بود؟! سپيده که ديد دارم از ترس پس مي افتم، با خنده گفت:- نترس ديوونه. آقاي مجنون خوب تشريف دارن! چند اتاق بالاتر اونم کله پا شده! البته اون توي دريا اتفاقي براش نيفتاده. تو رو که رسونده بيمارستان، دکترا بهش گفتند که اميد زيادي براي زنده موندنت نيست و اگه خدا بخواد قراره زحمت رو کم کني و ريق رحمت رو سر بکشي. اونم در جا از حال مي ره! الان دو روزه که تو اينجا بستري شدي و اون توي چند تا اتاق اون طرف تر در حال موته. باورم نمي شد. خواستم از جام بلند شم که محکم گرفتم و گفت:- کجا ليلي خانم؟ شما نمي تونين از تخت بياين پايين.با همون صداي ضعيفم که ناشي از فشاري بود که به حنجره ام و ريه هام وارد شده بود گفتم:- مي خوام ببينمش!- خيلي خوب. به آرمين گفتم خاله ها رو ببره ويلا، بعد بره داريوشو بياره اينجا. - من مي رم کنارش. مگه نمي گي حالش بده؟!- تو نمي توني الاغ! انگار سرت نمي شه، داشتي مي مردي! اونم اينقدر حالش بد نيست که نتونه بياد تو رو ببينه. بشنوه تو بهوش اومدي مي تونه بره مسابقه دوي ماراتون بده. به ناچار دوباره سر جام دراز کشيدم. توي يه ساعتي که آرمين موفق شد مامان و خاله رو ببره ويلا، من صد بار مردم و زنده
1400/02/23 20:43شدم. چون خاله کيميا نمي خواست پسرش رو ول کنه و بره، ولي آرمين با هزار دوز و کلک برده بودش. بعد از اينکه از ويلا برگشت، اومد توي اتاق من و با خنده گفت:- واي واي عجب پيله است اين خاله کيميا!سپيده با تعجب گفت:- چرا؟- راضي نمي شد بره که! نمي دوني با چه زوري بردمش، قربونش برم خاله شکيلا هم هيچ کمکي نکرد. فقط نگاه مي کرد.چشمامو بستم. خوب مي دونستم که عشقمون براي خاله کيميا از پرده بيرون افتاده و اون ديگه راضي نيست حتي لحظه اي از داريوش جدا بشه. فکر کنم مامانم متوجه حساسيت خاله کيميا شده بود و حسابي به غرورش بر خورده بود. آرمين بحث رو ادامه نداد و گفت:- من مي رم داريوش رو بيارم. کم مونده بيمارستانو روي سرش خراب کنه! به دنبال اين حرف از اتاق خارج شد و سپيده به آرومي دست منو فشرد. همون چند دقيقه اي که طول کشيد تا داريوش به اتاق من برسه من شش بار مردم و زنده شدم و ده سال برام طول کشيد. اما بالاخره در باز شد و داريوش و آرمين وارد اتاق شدن. با ديدن داريوش همه درد خودم يادم رفت! حتي اگه ذره اي به عشقش شک داشتم پريد! رنگش پريده پريده بود و حسابي لاغر شده بود! تو اين دو روز چي به روزش اومده بود؟ چشماش گود افتاده و زيرش کبود شده بود! ريش طلايي رنگ چند روزه اي هم روي صورتش خودنمايي مي کرد که خيلي اونو خواستني کرده بود، ولي به هر حال حسابي داغون شده بود! آرمين و سپيده بي صدا از اتاق بيرون رفتن. داريوش کنار تخت نشست. چند لحهظه خيره به چشمام نگاه کرد و بعد بي حال و بي حرف پيشونيشو روي دستم که سوزن سرم توش بود گذاشت.لرزش شونه هاشو که ديدم قلبم لرزيد و با بغض آهسته گفتم: - داريوش! عزيزم! من خوبم. هيچيم نشده. ببين!سرش رو بالا آورد. صورتش خيس خيس و چشماش سرخ سرخ بود. گفت:- رز... به من گفتن که داري مي ميري. بهم گفتن عشقم نمي تونه به مرگ غلبه کنه. رز من ... من نمي تونستم کاري برات بکنم. من خيلي ناتوانم. رزا ... رز! بيچاره شدم! کاري از دست من *** بر نمي يومد. تو ... تو اون روز دنبال من اومدي. همه اش تقصير من بود! رز اگه بلايي سرت مي اومد من ... چه خاکي ... چه خاکي توي سرم مي ريختم؟ تو مي خواستي ترکم کني! مي خواستي از پيشم بري! اونم تنهايي! چشماي قشنگت داشت براي هميشه بسته مي شد. به اينجا که رسيد انگار دردش مضاعف شد. سرشو با دستاش محکم فشار داد و ناليد:- واي نه رزا رزا رزا ... صداش لحظه به لحظه داشت مي رفت بالا. انگار من واقعاً مرده بودم و الان جسدم رو گذاشته بودن جلوي روش! سرشو دوباره روي دستم که سوزن سرم توش فرو رفته بود گذاشت و گفت:- من چي کار مي کردم؟ من بي تو چي کار مي کردم؟ نمي دوني اين دو روز من چي کشيدم! هزار سال
1400/02/23 20:43برام طول کشيد. هر لحظه آرزوي مرگ مي کردم، نمي خواستم بمونم تا شايد يکي بياد و بهم بگه رزات ... ديگه نفس نمي کشه! آخه ... آخه اونا که نمي دونستم اين نفس لعنتي من به نفس تو بسته است. اگه نفست قطع مي شد خودم با دست خودم نفسمو مي بريدم. رز اونا نمي دونستن که من نفس مي کشم به خاطر تو! زنده ام به خاطر تو! حرف مي زنم به خاطر تو! راه مي رم به خاطر تو! اصلاً همه کارام به خاطر توئه! اگه مي دونستن ازم انتظار نداشتن صبور باشم. رز من دوستت دارم. به خدا دوستت دارم! بيشتر از دنيا دوستت دارم! بيشتر از جونم دوستت دارم!اگه... اگه بهوش نمي اومدي ... بغض راه نفسش رو بست و ديگه نتونست ادامه بده. دست آزادم رو آروم بردم سمت موهاي سرش، سرش رو دستام بود. مي ترسيدم بازم مخالفت کنه، اما ريسک کردم و انگشتامو آروم توي موهاي خوش حالت و نامرتبش فرو کردم. تکوني خورد اما هيچي نگفت، نياز داشت به اينکه نوازشش کنم، آرومش کنم. با همون صداي خش خشيم گفتم:- داريوش من حالم خوب خوبه! دوست داشتنت رو باور مي کنم چون خودم دوستت دارم! ديگه هيچي نمي تونه منو از تو جدا کنه. هر جا که بريم با هم مي ريم. سرش رو بالا آورد و نگام کرد. چشماي آبيش با سرخي سفيدي چشمش صحنه اي دردناک ساخته بودن! دلم به درد اومد. گفت:- قول مي دي؟ - هر قولي که تو بخواي من مي دم. - قول بده هيچوقت ترکم نکني! تو اين دو روز فهميدم که اگه ترکم کني هيچي ازم نمي مونه.از ته دلم گفتم:- محاله عزيزم. قول مي دم که هميشه و هر لحظه با هم باشيم.نفس راحتي کشيد و همانطور که سرش روي دستم بود، و دست منم توي موهاش چشماشو بست. مطمئناً اين دو روز نتونسته بود راحت بخوابه. دقيقاً عين يه بچه معصوم شده بود. آرمين و سپيده وارد شدن. چشماي هر دوشون خيس از اشک بود. حرفامونو شنيده بودند. * * * * * *دو روز توي بيمارستان موندم تا نفس کشيدنم طبيعي شد. داريوش همون روز که من بهوش اومدم مرخص شده و به ويلا رفته بود. مامان يه لحظه هم تنهام نمي ذاشت. بيچاره داريوشم به خاطر سختگيري هاي خاله کيميا مجبور بود فقط ساعتاي ملاقات به ديدنم بياد. دل هر دومون براي لحظه اي با هم بودن پر مي زد، ولي امکانش نبود. آرمين و سپيده همه سعيشون رو مي کردن که بتونن لحظه اي موقعيت تنها بودنمون رو فراهم کنن ولي نه مامان رضايت به رفتن مي داد و نه خاله کيميا لحظه اي چشم از داريوش بر مي داشت. البته خود داريوش که حرفي از رفتار بي منطق مامانش نمي زد من همه چيزو از طريق سپيده مي فهميدم. تو ساعتاي ملاقات نگاه داريوش به قدري غمگين بود که دلمو ريش مي کرد. واقعاً چرا خاله کيميا با ازدواج ما موافق نبود. چرا مي خواست مانعي باشد بين من و
1400/02/23 20:43داريوش؟ مشکل گذشته ها بين مامان و باباي داريوش بود. اين وسط تنها کسي که حق مخالفت داشت بابايداريوش بود! حتي مامان و باباي منم نبايد حرفي مي زدن. چون ظلم در حق خسرو شده بود نه هيچ *** ديگه! پس چي اين وسط باعث مي شد خاله کيميا مخالفت کنه؟ مامان به اين باور رسيده بود که من توي دريا مشغول شنا بودم که موج منو جلو مي بره و بعد داريوش براي نجات من مي ياد، اما خودش هم گرفتار قدرت موجها مي شه و بعد به وسيله غريق نجاتا هر دو به بيمارستان منتقل مي شيم. فقط مامان اينطور فکر مي کرد، ولي بقيه مي دونستن قضيه از چه قرار بوده! هر چند که حس مي کنم مامان هم فقط تظاهر به ندونستن مي کنه. چون رفتار داريوش تابلوتر از اين حرفا بود. بالاخره دو روز ديگه هم سپري شد و مرخص شدم و همه با هم رفتيم ويلا. اتاقم به طبقه پايين منتقل شده بود و آرمين و سپيده اتاقاي بالا رو برداشته بودن و داريوش دوباره اتاق بغلي منو اشغال کرده بود. حتي يه لحظه هم چشم از من برنمي داشت. با وجود مراقبتاي خاله کيميا، بازم تا فرصتي پيدا مي کرد خودشو به من مي رسوند و مراقبتاي افراطيش شروع مي شد. گاهي اينقدر برام جوک تعريف مي کرد که از خنده دل درد مي گرفتم. حتي نمي ذاشت يک پر کاه جا به جا کنم و همه چيزو به دستم مي داد. وقتي زياد از حد وسواسي مي شد، مي خنديدم و مي گفتم:- داريوش داري زيادي لوسم مي کني! فکر کنم بعد از ازدواجمون هم بکن! بيچاره ت مي کنما!بادي به غبغب انداخت و گفت:- همين که هست! همين که منت مي ذاري و سرور خونه ام مي شي واسم بسه. من تا آخر عمر نوکرت هم هستم. هر چي لوس تر واسه من بهتر ... بعد از دو روز استراحت مطلق هوس خريد زد به سرم. خسته شده بودم از توي ويلا موندن. منتظر بودم تا داريوش دوباره با شيطنت بپره توي اتاقم تا درخواستمو مطرح کنم. قبل از اينکه داريوش بياد تو مامان در رو باز کرد و با ديدن من کنار پنجره لبخند زد. در جواب لبخندش منم لبخند زدم و شونه بالا انداختم. مامان شونه هامو ميون دستاي پر مهرش گرفت و آروم منو لب تخت نشوند و گفت:- مي بينم خيلي بهتري که پا شدي ايستادي!- آره مامان امروز خيلي حالم خوبه ديگه نيازي به استراحت ندارم.- خوب شکر خدا ... اين چند وقت که حالت بد بود ذره ذره جون من داشت از بدنم بيرون مي رفت. اصلاً طاقت ديدن بد حالي تو رو ندارم يکي يه دونه.با محبت شونه هاشو بغل کردم و گفتم:- قد دنيا عاشقتم ماماني!- منم دوستت دارم دختر عزيزم ...- مامان ... شما که به بابا و رضا چيزي نگفتي؟مامان آهي کشيد و گفت:- نه عزيزم ولي تحمل اين بار به تنهايي برام خيلي سخت بود. به اصرار کيميا چيزي بهشون نگفتم. هر چند که مطمئن بودم اگه ...
1400/02/23 20:43اگه زبونم لال اتفاق بدي برات بيفته فرهاد هيچ وقت منو نمي بخشه. روزاي آخر ديگه مي خواستم خبرش کنم که لطف خدا شامل حالم شد و تو بهوش اومدي.به اينجا که رسيد خم شد و به نرمي گونه مو بوسيد. چقدر از عشق مامان شارژ مي شدم. سرمو تو سينه اش پنهون کردم و گفتم:- مامان حوصله ام سر رفته.دستشو زير چونه ام قرار داد و گفت:- مي خواي بري بيرون عزيزم؟ذوق زده سرمو تکون دادم. مامان اخم ظريفي کرد و گفت:- با کيميا از دو روز قبل قرار گذاشته بوديم که امروز بريم ويلاي يکي از دوستامون. حالا نمي تونم برنامه رو به هم بزنم. ولي اگه صبر کني شب که برگشتيم مي برمت کنار ساحل.نق زدم:- مي خوام برم خريد.- پس بايد صبر کني تا فردا عزيزم.- مامان...- جونم؟حرفم يادم رفت و با خنده گفتم:- چقدر مهربون شدي! قبلاً فقط دعوام مي کردي ماماني ولي حالا ...مامان با خنده دستمو فشرد و گفت:- اون روزاي گند که فکر مي کردم ممکنه از دستت بدم مدام به خودم فحش مي دادم که چرا هميشه بهت سخت مي گرفتم و اجازه نمي دادم راحت باشي. با خودم عهد کردم اگه حالت خوب شد ديگه هيچ وقت بهت نگم شيطوني نکني. حالا قدر شيطونياتو مي دونم. من زودتر از موعد از تو تقاضا داشتم که بزرگ بشي.نيشم که باز شد مامان خنده اش گرفت و گفت:- حالا بگو ببينم چي مي خواستي بگي؟- هان؟- يه چيزي مي خواستي بهم بگي ... يادت رفت دختره فراموشکار؟خنديدم و گفتم:- هان يادم اومد! مي خواستم بگم مي شه با بچه ها برم؟مامان به فکر فرو رفت و لحظاتي بعد گفت:- مي دوني که برام مهم نيست تو با آرمين و داريوش به گردش بري، چون ديگه به هر چهار نفرتون اعتماد دارم ولي راستشو بخواي پشت چشم نازک کردناي کيميا عصبيم مي کنه. يه جوري برخورد مي کنه که انگار بقچه تو زير بغل منه و منتظر نشستم تا داريوش از تو خواستگاري کنه و منم زود بگم باشه! انگار ارزش تو اينقدر کمه!با تعجب به مامان خيره شدم. واقعاً که حق با اون بود. با ناراحتي گفتم:- واقعاً چرا خاله کيميا اينجوري مي کنه؟مامان از جا بلند شد و با ناراحتي گفت:- مطمئن نيستم. تو نمي خواد فعلاً به اين چيزا فکر کني. بهتره بازم استراحت کني. به سپيده سفارش مي کنم نهارتو برات زود بياره. منم سعي مي کنم زود برگردم. باشه عزيزم؟- باشه مامان عزيزم.به دنبال اين حرف مامان دوباره گونه مو بوسيد و از اتاق خارج شد. دوباره از جا بلند شدم و کنار پنجره وايسادم. هوا برعکس روزاي ديگه آفتابي بود. چقدر دلم براي داريوش تنگ شده بود! از ديشب تا حالا نديده بودمش. چند لحظه بيشتر از رفتن مامان نگذشته بود که در باز شد و عطر داريوش تو اتاق پيچيد.با شادي به سمتش برگشتم و تو سلام کردن پيش قدم شدم:-
1400/02/23 20:43سلام... مامان اينا رفتن که تو اومدي؟بي توجه به سوالم لبخند زد و گفت:- سلام عزيزم. چرا از جات بلند شدي؟ حالت بهتره؟ سرت ديگه گيج نمي ره؟- با وجود پرستار ماهي مثل تو مگه مي شه خوب نشم؟در جوابم لبخندي سرشار از عشق زد و سيني رو که دستش بود روي ميز کنار تختم گذاشت و گفت:- بشين.نشستم و با کنجکاوي داخل سيني سرک کشيدم. جگر و ريحون و ماست موسير بود. قيافه مو در هم کردم و گفتم:- اه من دوست ندارم اينا رو.با جديت گفت:- چيزي که برات لازمه رو بايد بخوري اينکه دوسش داري يا نه زياد مهم نيست.- اِ داريوش آخه مگه ازم خون رفته؟لقمه اي جلويم گرفت و گفت:- بخور شيطون اينقدر غر نزن. مگه مي شد که داريوش برام لقمه بگيره و من دوست نداشته باشم؟ اون لقمه گوشت مي شد از گلوم مي رفت پايين. با ولع لقمه رو قاپيدم و خوردم. داريوش خنده اش گرفت و گفت:- خوبه دوست نداشتي!همونطور با دهن پر گفتم:- از دست تو زهر مار هم براي من خوشمزه است.داريوش که مشغول گرفتن لقمه بعدي بود دست از کار کشيد و زل زد توي چشمام. خدايا چرا جز عشق چيز ديگه اي نمي تونستم تو نگاه داريوش پيدا کنم؟ چند لحظه تو نگاه هم غرق شديم تا داريوش سکوت رو شکست و با صدايي آروم زمزمه کرد:- عاشقتم عشق من!آخ که چقدر دلم مي خواست همون لحظه بپرم توي بغلش ولي خودمو کنترل و با لبخند سرمو به بازي با ناخنام گرم کردم. داريوش آروم خنديد و دوباره مشغول کارش شد. وقتي به زور همه جگرها رو به خورد من داد ليواني آب پرتغال هم به دستم داد و مجبورم کرد بخورم. داشتم با غرغر و نق نق و ناز کم کم مي خوردم که يهو در باز شد. داريوش از ترس تو چشم بهم زدني پريد توي کمد لباس. مامان با لحظه اي مکث وارد اتاق شد و همين باعث شد متوجه حضور داريوش نشه. خواست چيزي بگه که با ديدن سيني روي پاي من حرفش يادش رفت. خودمم تازه ياد سيني افتادم و آه از نهادم بر اومد. ورود مامان به قدري ناگهاني بود که به کل فراموش کردم سيني رو قايم کنم. مامان کمي اين طرف اون طرف رو نگاه کرد و بعد گفت:- کي برات نهار آورده؟ يهو دروغي به ذهنم رسيد و گفتم:- سپيده برام جيگر خريده بود. با اينکه دوست نداشتم مجبورم کرد همه اشو بخورم.لبخند روي لباي مامان نشست و گفت:- آخي عزيزم! من تازه مي خواستم برم ازش بخوام نهارتو يادش نره بياره. نگو خودش زودتر به فکرت بوده!مامان مشغول تمجديد از سپيده بود و من خدا خدا مي کردم سپيده يک دفعه وارد اتاق نشه يا بعد از بيرون رفتن مامان از اتاق جلوي راهش سبز نشه که مامان هوس تشکر به سرش بزنه و همه چيز لو بره. از اينکه مامان بفهمد داريوش برام غذا آورده واهمه نداشتم چون مي دونستم مامان چيزي نمي گه. تو
1400/02/23 20:43اين مسافرت با ديدن رفتار و منش داريوش نظرش نسبت بهش عوض شده بود. ولي با اين حال نمي دونم چرا ازش خجالت مي کشيدم. براي اينکه حرف رو عوض کنم پرسيدم:- مامان مثل اينکه کاري باهام داشتي؟- آهان آره اومدم بگم من و کيميا داريم مي ريم. تو کاري نداري؟ چيزي از بيرون نمي خواي؟از اينکه خاله کيميا داشت مي رفت خوشحال شدم و گفتم:- نه مامان جون. خوش بگذره.- قربونت برم عزيزم. مواظب خودت باش زياد هم به خودت فشار نيار.- چشم.بعد از اينکه مامان از اتاق بيرون رفت داريوش از داخل کمد بيرون اومد. نفس عميقي کشيد و گفت:- آخيش داشتم خفه مي شدم.با خنده گفتم:- آخه عزيزم توي کمد هم شد جا؟- خودت که ديدي خاله چه سريع اومد توي اتاق من اصلاً وقت نکردم يه جاي مناسب براي قايم شدن پيدا کنم.نيشم باز شد و گفتم:- چقدر اين کاراي قايمکي کيف مي ده.داريوش هم خنديد و گفت:- واسه تو که اينقدر شيطوني بله .... ولي واسه من که نمي خوام از چشم مادر خانومم بيفتم نخير.از شنيدن لفظ مادر خانم قند توي دلم آب شد و وسعت نيشم گشادتر. داريوش از ديدن قيافه من خنده اش شدت گرفت.تازه يادم افتاد که حوصله ام سر رفته بود. با ناز گفتم: - داريوشي؟- جان دلم؟- دوسم داري؟داريوش قيافه اي متفکر به خودش گرفت و گفت:- اجازه هست يکم فکر کنم؟بدون اينکه چيزي بگم، همونطور نگاش کردم تا اينکه گفت:- نه دوستت ندارم.مي دونستم شوخي مي کنه براي همينم اخم کردم و گفتم:- حالا که اينطور شد منم دوستت ندارم.يه کم به سمتم خم شد و با صدايي بم تر از هميشه ناليد:- آخه دوست داشتن چيه؟! وقتي که من عاشقتم وقتي که ديوونه اتم وقتي که خونه خرابتم!دوباره نيشم شل شد. داريوش اخم کرد و گفت:- هنوزم مي گي دوسم نداري؟- خب دوستت دارم ولي به شرطي که ...داريوش پريد وسط حرفم و گفت:- رز ... عزيزم ... هيچ وقت براي دوست داشتنت شرط تعيين نکن. دوست داشتن چيزي نيست که به خاطر چيزي باشه. با اينکار فقط ارزششو کم مي کني. تو هر چي که بخواي مي توني به جاي خودش بخواي نه در مجاورت دوست داشتنت. هيچ وقت دوست ندارم بگي دوستت دارم به شرطي که اينکارو بکني ... اون کارو بکني ... بگو دوستت دارم فقط به خاطر شخص خودت. همينطور که من تو رو دوست دارم عزيز دلم. متنفرم از زنهايي که از دوست داشتن سو استفاده مي کنن و فکر مي کنن وقتي شوهرشون از هميشه بيشتر به محبتشون نياز داره اون لحظه مي تونن از آب گل آلود ماهي بگيرن و درخواستاشون رو مطرح کنن. درست عين اين مي مونه که دارن عشقشون رو مي فروشن. بد تر از اون زمان رابطه جنسيشونه ... مرد محتاج علاقه زنه و زن ايراني متاسفانه ياد گرفته درست توي همون زمان هر چيزي که مي خواد به زبون بياره.
1400/02/23 20:43چون مي دونه مرد محتاجشه! اين کار درست عين تن فروشي مي موني ... خلوص رابطه و علاقه رو از بين مي بره.صورتم در جا سرخ شد و سرمو زير انداختم. دستشو تا نزيدک چونه م آورد و گفت:- سرخ نشو که ديوونه ترم مي کني! فقط بگو قبول داري؟حرفاش اينقدر منطقي بود که نمي تونستم مخالفتي بکنم. سرمو تکون دادم و گفتم:- اوهوم.- قربون اوهوم گفتنت برم... پس؟منظورش رو فهميدم و سريع گفتم:- پس دوستت دارم به خاطر خودت. دوستت دارم تا وقتي که نفس مي کشم بدون هيچ ولي و امايي.داريوش در حالي که خيره شده بود به چشمام يه لحظه چشماشو محکم روي هم فشرد. مشخص بود که اونم دوست داره منو محکم بغل کنه و عشقشو بهم نشون بده! اما داره جلوي خودشو مي گيره. وقتي مي ديدم اينقدر جسمم براش ارزش داره که نمي خواد آلوده اش کنه بيشتر ديوونه اش مي شدم. وقتي نفس عميقي کشيد و با کلافگي دستشو توي موهاش فرو برد دلم براي هر جفتمون سوخت. چون معلوم نبود تا کي بايد همينطور تو عطش بسوزيم. لحظاتي توي سکوت گذشت تا اينکه داريوش دوباره نفسي کشيد و گفت:- خيلي خب عزيزم حالا بگو چي مي خواستي بگي؟بدون طفره رفتن و ناز و ادا گفتم:- دلم مي خواد برم بيرون. حوصله ام سر رفته.- کجا دوست داري بري؟- خريد ... حالا هر جايي که شده برام مهم نيست.داريوش بدون حرف از جا بلند شد. در کمدم رو باز کرد و مانتو شلوار سفيدم رو به همراه شال سفيد و فيروزه ايم بيرون کشيد و جلوم گرفت:- بيا عزيزم تا تو اينا رو بپوشي منم مي رم آماده بشم.داشتم از ذوق مي مردم. هم به خاطر اينکه بي حرف تقاضامو قبول کرد و هم به خاطر اينکه عين يک همسر واقعي برام لباسم انتخاب کرد. لباسا رو گرفتم و بعد از اينکه از اتاق خارج شد تند تند پوشيدم. چقدر بهم مي يومد. هيچ وقت لباس هامو اينطوري ست نکرده بودم. آرايش کم رنگي هم کردم که رنگ پريدگي ام رو بپوشونه و با خوشحالي از اتاق خارج شدم. در کمال تعجب متوجه شدم که سپيده و آرمين هم حاضر شدند. گفتم:- اِ شما هم مياين؟ آخ جون!داريوش از پشت سرم گفت: - آره عزيزم من بهشون گفتم بيان چون ديدم اگه همه با هم باشيم هم بيشتر خوش مي گذره هم ...خواستم سريع بپرسم هم چي؟ ولي خودمو کنترل کردم چون مي دونستم منطورش چيه. اگه خاله و مامان مي فهميدن همه با هم بوديم کمتر ناراحت مي شدن. به خصوص خاله کيميا! داريوش هنوزم نمي دونست که من از مخالفت مامانش خبر دارم. نمي خواستم بفهمه چون حس مي کردم ممکنه به غرورش بر بخوره. همه اين فکرا در کمتر از چند ثانيه از ذهنم گذشت و تازه متوجه داريوش شدم. بلوز آستين بلند سفيد پوشيده بود با شلوار کتون سفيد. سوئي شرت فيروزه اي خوشگلي هم همراهش داشت که آستين
1400/02/23 20:43هاشو دور گردنش گره زده بود. مثل هميشه جذاب و نفس گير! سپيده با مارموذي گفت:- اِ چه خوب با هم ست مي کنين! با خنده گفتم:- تقصير اين داريوش بدجنسه.داريوش گردنشو کج کرد و خيره به چشمام گفت:- دستتون درد نکنه. حالا ديگه ما بدجنس شديم؟نگاش کردم و بي توجه به حضور بقيه از ته دل گفتم: - الهي من فدات بشم! اگه بدجنس نبودي که من اينطوري عاشقت نمي شدم.خودمم از لحنم جا خوردم. تا حالا اين طوري از اعماق وجودم به داريوش ابراز علاقه نکرده بودم. اونم جلوي بقيه! داريوش از خود بيخود چند قدم جلو اومد و روبروم ايستاد. توي چشماش يه دنيا عشق موج مي زد. فاصله مون با هم کمتر از يه قدم بود. از چشماش خوندم که ديگه خودداريشو از دست داده، اون همه فشاري که به خودش مي اورد تا دست از پا خطا نکنه سوخت شده بود رفته بود تو هوا. داريوش کم آورده بود! اينبار نوبت من بود که خوددار باشم. پس قبل از اينکه بتونه جلوتر بياد گفتم:- خوب ديگه بهتره بريم که تا قبل از اومدن مامان اينا برگرديم.داريوش يهو به خودش اومد، حالت نگاش عوض شد و با کلافگي نگام کرد. تو نگاش شرمندگي رو مي شد ديد. قبل از اينکه چيزي بگم، سريع تر از همه از سالن خارج شد و ما هم به دنبالش. درکش مي کردم خفن چون حال خودمم بهتر از اون نبود! توي ماشين طبق معمول هميشه من و داريوش بيشتر سکوت کرده بوديم و آرمين و سپيده مشغول حرف زدن بودن. وقتي به بازار بزرگي رسيديم، داريوش ماشينو پارک کرد و آرمين گفت:- بهتره جدا جدا بريم. دو ساعت ديگه اينجا باشيم خوبه؟داريوش که از خدايش بود درهاي ماشينو با دزدگير قفل کرد و در حال تکوندن پاچه شلوارش، گفت:- عاليه.سپيده و آرمين جدا شدن و از طرف ديگه اي رفتن. من و داريوش هم همراه هم وارد شديم. چند روزي بود که مي خواستم حرفي به داريوش بزنم، ولي نمي دونستم چطور بايد بگم. از جلوي مغازه ها بدون هدف رد مي شدم و مي رفتم. داريوش که متوجه شد حواسم نيست، گفت:- صبر کن ببينم!با تعجب ايستادم و گفتم:- با مني؟!- بله خانوم خوشگله با شمام، مي شه بپرسم چه چيزي توي سرته که باعث شده اصلاً حواست نباشه؟از اينکه دستم براش رو شده بود هول کردم و گفتم: - من؟ من چيزيم نيست!- چرا عسل خانم يه چيزيت هست. خيلي کم حرف شدي.شايد زمان مناسبي بود که حرفمو بزنم. با ترديد گفتم:- داريوش ... راستش ... من يه خورده مي ترسم.- از چي عزيز دلم؟ چي توي اين دنيا وجود داره که تورو ترسونده؟- مي ترسم ما نتونيم با هم ازدواج کنيم.با تعجب گفت:- يعني چه؟ مگه مي شه؟! منظورت رو نمي فهمم!دستامو تو هم پيچ دادم و گفتم:- خوب آره امکانش هست. بابات با باباي من دشمنه! مسلماً اجازه نمي ده که من و تو با هم
1400/02/23 20:43ازدواج کنيم. نفس راحتي کشيد. خنديد و گفت:- تو از اين مي ترسي؟ کوچولوي ديوونه! ترسوندي منو! خوب اجازه نده!با تعجب گفتم:- يعني چي که اجازه نده؟ يعني برات مهم نيست؟- چرا عزيزم برام مهمه خيلي هم مهمه. ولي اگه فوق فوقش و در کمال بدبيني بخوايم حساب کنيم و بگيم اجازه نمي ده اصلاً مهم نيست. چون تنها کاري که مي تونه بکنه اينه که طرد و از ارث محرومم کنه. دنيا که به آخر نمي رسه. من اينقدر پس انداز دارم که نذارم به خانومم بد بگذره و بتونم خوشبختش کنم.- يعني تو حاضري از پدرت بگذري؟چند لحظه در جا ايستاد و با جديت به من خيره شد. بعد از چنه لحظه سکوت دهن باز کرد و با دنيايي اطمينان به طوري که مطمئن بودم حرفش حقيقت محضه گفت:- بابا که چيزي نيست. به خاطر تو حاضرم از همه دنيا، حتي از جونم هم بگذرم.با خنده گفتم:- لازم نکرده از جونت بگذري. چون من بهش حالا حالا ها احتياج دارم. کي به بابات خبر مي دي؟ من دلم مي خواد راضيش کني. اينطوري خيلي بهتره.- خوب صد در صد اينطوري بهتره، مطمئن باش تمام سعي و تلاشم رو مي کنم تا بتونم راضيش کنم. ولي يه چيزي رو آويزه گوشت کن خانومم. فقط يه چيز مي تونه تورو از من بگيره. اونم مرگه! راحت به دستت نياوردم ... پس مطمئن باش براي نگه داشتنت تا پاي جونم مي ايستم. از تصور مردن اون بدنم لرزيد و موهاي تنم سيخ شد. با ترس گفتم:- اِ لوس بي مزه! اين حرفا چيه که مي زني؟ انشاالله که صد سال زنده باشي.اون که به ترسم پي برده بود چشماشو ريز کرد وگفت:- نترس عزيزم داريوشت حالا حالا ها زنده است. چون براي داشتنت خيلي خيلي حريصه!گونه هام ارغواني شدن و سرمو زير انداختم. داريوش که از خجالت کشيدنم خنده اش گرفته بود گفت:- باز که سرخ شدي! رز ... عزيزم ... خواهشاً به چيزاي بيخود فکر نکن. خوب به مغازه ها نگاه کن و هر چي که خواستي بخر... خيلي خوب؟نفسمو فوت کردم، خيالم نسبت به قبل خيلي راحت شده بود، گفتم:- باشه.- آفرين دختر خوب.اون روز کلي لباس و خرت و پرت خريدم که پول همه شو داريوش حساب کرد. بعد از اون هم سر قرارمون با آرمين و سپيده رفتيم و چهار نفري با خنده و شوخي به طرف ويلا به راه افتاديم. داريوش اون روز به من قول داد که وقتي از شمال برگشتيم با پدرش صحبت کنه. از همون روز دچاره دلشوره شدم. بايد يه طوري مي شد، يا قبول مي کرد يا نمي کرد. ولي نمي دونستم چرا اينقدر دلم شور مي زنه! * * * * * *بالاخره روز عروسي پسر دوست مامان و خاله رسيد. اونم با يه هفته تاخير که به خاطر بارندگي شديد هفته پيش بود. گويا باغي که مي خواستن توش عروسي رو برگزار کنن حسابي آسيب ديده بود و مجبور شده بودن عروسي رو يه کم عقب بندازن. در هر صورت
1400/02/23 20:43اصلاً حوصله عروسي رفتن نداشتم و به همين خاطر مشغول نقشه کشيدن شدم که هر طور شده از زير بار رفتن شونه خالي کنم. داريوش هم از روز قبل گفته بود تولد يکي از دوستاش دعوت داره و عروسي نمي ياد. بدون وجود اون ديگه اصلاً دلم نميخواست برم! صبح روز عروسي دوباره زودتر از همه بيدار شدم و براي قدم زدن از ويلا خارج شدم. کمي کنار ساحل پياده روي کردم و فکر کردم تا اينکه نقشه مناسبي به ذهنم رسيد. لبخند روي لبم نشست و به ويلا برگشتم. همه بيدار شده بودند و سر ميز صبحونه نشسته بودند. فقط صندلي کنار داريوش خالي بود. خوشحال شدم و با لبخند خواستم کنارش بشينم که يه دفعه خاله کيميا که کنار مامان نشسته بود از جا بلند شد و گفت:- بيا خاله جان بشين کنار مامانت.حرف خاله کيميا با اينکه در ظاهر دوستانه بود ولي در باطن معنايي ديگه داشت. بي اراده صورتم درهم شد و کنار مامان نشستم. نگاهم به سمت داريوش کشيده شد و با ديدن اخم غليظش ناراحتي خودم از يادم رفت. دستمالي لوله شده تو مشتش بود و محکم اونو فشار مي داد. آرمين و سپيده هم دست کمي از داريوش نداشته و هر دو اخم کرده بودن. دلخوري مامان هم مشهود بود. اين بين فقط خاله کيميا با خونسردي صبحانه شو مي خورد. کمي با نون جلوم بازي کردم و بعدش از جا بلند شدم. مامان گفت:- کجا مي ري عزيزم؟وقت اجراي نقشه ام بود. براي همين گفتم:- سرم خيلي درد مي کنه مامان. مي رم يه کم استراحت کنم.مامان با نگراني گفت:- چند روزه خيلي سرت درد مي گيره رزا ...من که مي دونستم يک در ميون سر درد هام قلابيه کم مونده بود خنده ام بگيره ولي جلوي خودمو گرفتم و با قيافه اي درهم گفتم:- نه اين با بقيه خيلي فرق داره، حالت تهوع هم دارم. خيلي شديده!مامان نگران تر شد و گفت:- واي خداي من! دوباره!ميگرن تو خونواده ما ارثي بود. هم بابا هم مامان و هم رضا هر از گاهي سر درداي کشنده مي گرفتن. خدا رو شکر من خيلي دچارش نمي شدم. ولي گاهي سو استفاده مي کردم و خودمو به سر درد مي زدم. دستمو به پيشوني ام فشردم و گفتم:- آره مامان از صبح زود شروع شده و هي هم داره شديد تر مي شه. سپيده با ناراحتي گفت:- کي خوب مي شي؟از سوالش خنده ام گرفت. ولي جلوي خودمو گرفتم و ناليدم:- معلوم نيست.نگام به داريوش افتاد که با يه دنيا نگراني و همون اخم روي صورتش به من نگاه مي کرد. سريع نگاهمو دزديدم و از آشپزخونه خارج شدم. صداي مامانو شنيدم که گفت:- الهي بميرم. اين سردرد لعنتي دست از سر ما بر نمي داره. اگه مثل خودم باشه تا فردا صبح نمي تونه از تختش بياد بيرون. سپيده با ناراحتي گفت:- پس عروسي چي مي شه؟از پله ها که بالا رفتم ديگه صداشون رو نشنيدم. خودمو
1400/02/23 20:43روي تخت انداختم و با شالي محکم پيشونيمو بستم. بايد نقشمو درست بازي مي کردم تا بتونم اونا رو متقاعد کنم. چند دقيقه بعد مامان با ليواني شير گرم و قرصي وارد اتاق شد. سريع خودمو به خواب زدم که مجبورم نکند قرص رو بخورم. مامان که ديد خوابم آروم پتوم رو روم مرتب کرد و قرص و ليوان شير رو روي عسلي کنار تخت گذاشت و از اتاق خارج شد. بعد از رفتن مامان سريع قرص رو از پنجره بيرون انداختم و ليوان شير رو هم سر کشيدم. دوباره توي تخت رفتم و پتو رو سرم کشيدم. با اينکه خوابم نمي يومد کم کم خوابم گرفت و چشمام بسته شد. با نوازش دستي چشمامو باز کردم. مامان بود که کنارم لب تخت نشسته بود و موهاي پريشونمو نوازش مي کرد. وقتي ديد بيدار شدم پيشانيمو بوسيد و گفت:- بهتري؟دستمو به پيشونيم گرفتم و به دروغ گفتم:- نه دارم مي ميرم.مامان زير لب نوچي گفت و زمزمه کرد:- بميرم برات. مرده شور منو ببرن با اين ارثي که دادم به بچه هام.ناراحت شدم و گفتم:- اِ مامان يعني چي؟ مگه تقصير شماست؟مامان بي توجه به حرف من گفت:- بگير بخواب مامان. اومدم ببينم اگه بهتري بريم عروسي ولي حالا که بهتر نشدي بگير بخواب منم نمي رم مي مونم کنار تو.دوست نداشتم مامان بمونه. چون اگه مي موند مجبور بودم حالت خودمو حفظ کنم. سريع گفتم:- نه مامان جون شما بايد برين اگه بمونين من تازه عذاب وجدانم مي گيرم که شما رو از برنامه تون باز کردم. - فداي سرت مامان مگه من دلم تاب مي ياره تو رو بذارم و برم؟- مامان خواهش مي کنم برين. به خدا من اينجوري راحت ترم. شما که برين منم راحت مي گيرم مي خوابم تا وقتي که برگردين.وقتي ديدم مامان دو دل شده از جا بلند شدم و دستشو کشيدم و گفتم:- برين ديگه تا دير نشده زودتر حاضر بشين.- آخه اينجوري همه اش نگرانم.- نگران نباشين مامان جون. من وقتي بخوابم نياز به مراقب ندارم.ديگه اجازه ندادم حرفي بزنه و به سمت در هلش دادم. مامان که از کار من خنده اش گرفته بود با لبخند گونه مو نوازش کرد و گفت:- باشه ... تا حاضر شدم دوباره بهت سر مي زنم.با رفتن مامان دوباره روي تخت ولو شدم. هنوز درست نخوابيده بود که سپيده وارد شد. لباس شبش رو پوشيده بود و حسابي هم آرايش کرده بود. با ديدن قيافه پف آلود من و لباس خوابم قيافه اش در هم شد و گفت:- نمي ياي؟با دلخوري گفتم:- چه عجب شما يادتون افتاد بياين بپرسين من مي يام يا نه!با لبخند بغلم کرد و گفت:- عزيزم ...- خوب بسه بسه ... خودتو لوس نکن.- باور کن نمي خواستم مزاحم خوابت بشم.نمي خواستم عروسي رو زهرمارش کنم براي همين هم موضوع رو کش ندادم و گفتم:- خيلي خب قبوله.دستمو گرفت و گفت:- حالا نمي ياي؟ هنوز سرت درد مي کنه؟-
1400/02/23 20:43بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد