439 عضو
نه بابا سر درد بهونه است، حوصله عروسي رو ندارم.- وا! چرا؟ مي خواي تنها بموني چي کار کني؟ داريوش هم که مي خواد بره تولد.- خب بره من که کاري به اون ندارم. خودم حال عروسي رو ندارم. شما که رفتين مي رم کنار ساحل.- خره اونجا که بيشتر بهت خوش مي گذره.- نه الان تنهايي رو بيشتر دوست دارم.- عاشق شديا!خنديدم و گفتم:- پاشو برو گمشو ... نيست که خودت نشدي.- ولي مثل تو به تنهايي نياز پيدا نکردم.- هر آدمي بعضي وقتها نياز پيدا مي کنه که ...پريد وسط حرفمو گفت:- خيلي خب حالا دوباره فيلسوف نشو واسه من ... اومدم يه چيزي بهت بگم.- چي؟- راستش داريوش خيلي نگرانته. البته خيلي شايد کم باشه بيشتر از اين حرفا نگرانته. از صبح تا حالا مثل مرغ پر کنده شده. الان هم حاضر شده بود بره تولد ولي از من خواست حال تو رو بپرسم.با دلخوري گفتم:- چرا خودش نيومد؟- اين چه سواليه؟ خب معلومه ديگه . خاله کيميا يه لحظه هم ولش نکرده که بتونه بياد سراغ تو. از وقتي فهميده داريوش چقدر عاشق توئه مدام حواسش به داريوشه. نبودي ببيني چقدر داريوش کلافه است! به خدا دلم براش کباب شد. چند بار از من خواست بهت سر بزنم. هر بار اومدم خواب بودي. يه بار هم ديگه طاقت نياورد و به مامانت گفت اگه صلاح مي دونه ببريمت دکتر که خاله قبول نکرد و گفت با استراحت بهتر مي شي.از شنيدن حرفاي داريوش لبخند روي لبم نشست. ولي باز هم غر زدم:- پس چرا هنوز مي خواد بره تولد؟ چرا نمي مونه پيش من؟- واسه اينکه خاله کيميا از يه ساعت پيش سر کرده تو جونش مي گه پاشو برو تولد ديرت مي شه! داريوش هم با اينکه اصلاً دلش نمي خواد بره ولي مجبوره. تازه اون فکر مي کرد که خاله پيشت مي مونه، ولي الان که ديد خاله هم باهامون مي ياد يهو قيافه اش خشن شد و حسابي رفت تو فکر. مي دونم اونم دل تو دلش نيست که تو تنها .... هنوز جمله اش تموم نشده بود که در باز شد و مامان مرتب و شيک وارد شد. با ديدن ما لبخند زد و گفت:- بهتري عزيزم؟- يکم بهترم ولي نه خيلي.- بهت اصرار نمي کنم بياي چون مي دونم اگه بياي و اون صداها تو سرت بپيچه شب بدتر مي شي.- آره درسته بهتره شما برين تا ديرتون نشده.- باشه عزيزم مواظب خودت باش و استراحت کن. ناهارت رو هم که نخوردي گذاشتم روي گاز هر وقت گرسنه ات شد گرمش کن و بخور.تو دلم عروسي گرفته بودم، اما سعي کردم نمود خارجي نداشته باشه و گفتم:- چشم.- چشمت بي بلا .سپس رو کرد به سپيده و گفت:- سپيده خاله پاشو بريم که آرمين و کيميا خيلي وقته حاضرن ... داريوش هم باهات کار داشت.- باشه خاله جون بريم.بعد از رفتن اونا پشت پنجره رفتم و به آسمون که کم کم داشت تيره مي شد خيره شدم. چقدر به اين تنهايي نياز داشتم.
1400/02/23 20:43از پله ها پايين رفتم و آهنگ ملايمي تو ضبط صوت گذاشتم. ليواني آبميوه هم براي خودم ريختم و روي کاناپه نشستم. چقدر از شنيدن صداي خواننده و موسيقي ملايم پيانو احساس لذت مي کردم. يهويي نگام به سمت پيانو چرخيد. چقدر دلم مي خواست بلد بودم و الآن براي دل عاشق خودم مي زدم. دلم داريوش رو مي خواست و دستاي هنرمندشو. چقدر بهش محتاج بودم. حق با سپيده بود من حسابي عاشق شده بودم. ليوان خالي رو روي ميز گذاشتم و از جا بلند شدم. آروم به پيانو نزديک شدم و کلاويه هاش رو لمس کردم. صداي ملايمي از پيانو بلند شد. روي صندلي نشستم و دستم رو روي پيانو قرار دادم و چشمامو بستم. تا همين حد هم احساس خوبي داشتم. چنان از زمانو مکان خارج شده بودم که وقتي صدايي از پشت سرم گفت:- خانوم هنرمند من ... سه متر از جا پريدم و جيغ بلندي کشيدم. داريوش که درست پشت سرم ايستاده بود وحشت زده يه قدم جلو اومد، دستاشو بالا آورد و گفت:- نترس نترس عزيزم منم. در حالي که از زور ترس نفس نفس مي زدم گفتم:- تو اينجا چي کار مي کني؟لبخندي زد و گفت:- اينجا نباشم کجا باشم؟ ببخش ترسوندمت عزيزم!نفسمو فوت کردم، نشستم روي صندلي پيانو و گفتم:- تو الان بايد تولد دوستت باشي.اينو گفتم، اما داشتم از خوشي پس مي افتادم که داريوش پيشمه!- مگه جرئت داشتم خوشگل ترين دختر دنيا رو توي ويلاي به اين درندشتي تنها بذارم؟ همه احساس هاي دنيا با همديگه به دلم سرازير شد، با ناز لبخند زدم و گفتم:- فقط خوشگل ترين دختر دنيا؟قدمي بهم نزديک شد و گفت:- و بهترين سمبول عشق روي کره زمين... عشقمو...دوباره دلبري کردم و با ناز گفتم:- داريوش ...- جان دل داريوش؟- منو مي بخشي؟- واسه چي عشق من؟- به خاطر اينکه بي اجازه به پيانوت دست زدم.اومد جلو تر، دستاشو اينطرف اون طرف صندلي گذاشت، کامل خم شد روي بندنم و با صداي آهسته گفت:- من هر چي که دارم مال توئه جز يه چيز.يه کم خودمو کشيده بودم عقب که به هم نخوريم، سريع گفتم:- چي؟کمي مکث کرد و در چشمام خيره موند. از چشماش شعله هاي عشق بيرون مي زد، داشتم از خود بيخود مي شدم که همونطور زمزمه وار گفت:- تو ...داشتم کنترلمو از دست مي دادم. بايد يه کاري مي کردم که دست از پا خطا نکنم. به خاطر همين سريع از جا بلند شدم، داريوش مجبور شد دستاشو برداره که تعادلش رو از دست نده، برعکس نشستم روي صندلي پيانو و تند تند و ناشيانه کلاويه ها رو فشردم که باعث شد صداي ناهنجاري توليد بشه. داريوش در حالي که غش غش مي خنديد کنارم ايستاد و گفت:- صبر کن ... صبر کن دختر اين که درست نيست بذار يادت بدم ...دستم رو عقب کشيدم و داريوش با صبر و حوصله شروع به توضيح دادن کرد. شنيدن
1400/02/23 20:43اسم نت ها و ياد گرفتن جاي هر کدوم روي پيانو از زبون داريوش برام شيرين بود . اينقدر که از اون لحظه به بعد حس کردم شيفته پيانو شدم! وقتي يه کم از مسائل ابتدايي برام گفت نفس عميقي کشيد و گفت:- خوب بهتره يه کم استراحت کنيم عزيزم، خسته شدي! کش و قوسي به بدنم دادم و با عشق گفتم:- داريوش ...- جونم؟- ازت ممنونم ...- به خاطر چي گلم؟- به خاطر اينکه اينقدر برام وقت مي ذاري و حوصله به خرج مي دي ... به خاطر اينکه عشقو بهم ياد دادي ... به خاطر اينکه عاشقم شدي ... به خاطر اينکه عاشقم کردي ...داريوش بي حرف تو چشمام زل زد. لبش مي لرزيد و چشماش بيشتر از هميشه برق مي زد. دوباره ميل سرکش در آغوش کشيدنش تو وجودم بيداد کرد. خواستم باز فرار کنم، نگاش مثل نگاه مار افسونم مي کرد و هر آن حس يم کردم مي تونم به خاطر راضي نگه داشتن چشماش دنيايي رو ويرون کنم. از جا بلند شدم، همزمان با هم نفس هاي سنگينمون رو از سينه بيرون فرستاديم، هوس داشت بيچاره م مي کرد. صداي خاله کيميا تو گوشم زنگ مي زد که به داريوش مي گفت شايد من بخوام از راه به درش کنم! از راه به درش کنم! چشمام داشت به روي همه چي بسته مي شد و اولين چيزي که هوس کورش مي کرد حيا بود! خرامان راه افتادم سمت اتاقم ... صداي داريوش رو شنيدم:- کجا مي ري ... عزيزم؟ديوونه شده بودم، مي خواستم داريوش رو وادار کنم که بغلم کنه، مي خواستم وادارش کنم منو ببوسه ... مي خواستم احساسش رو به رخش بکشم ... کور شده بودم ... کر شده بودم ... جز داريوش نه چيزي رو مي ديدم و نه مي خواستم که ببينم ... سر جا وايسادم، بدون اينکه نگاش کنم گفتم:- برات يه سورپرايز دارم ..ديگه نشنيدم چيزي گفت يا نه چون رفتم توي اتاق و در رو بستم. چند لحظه پشت در ايستادم، لحظه به لحظه داشتم مصمم تر مي شدم. داريوش عشق من بود، مي خواستم حسش کنم. با همه وجودم ... داريوش دنياي من بود، بايد از لمس دنيام سيراب مي شدم. اون قرار بود شوهر من بشه ... خوب پس چه ايرادي داشت؟ من و دارسوش اول و آخرش مال هم بوديم! رفتم سمت کمد لباسم، لباس حرير سفيد رنگم رو از کاور بيرون کشيدم. روزي که با داريوش رفتيم براي خريد اينو خريدم. خريدم مخصوص رقص باله ام ... حرير بود و ريشه ريشه ... قدش هم کوتاه نبود، تا پايين زانوم بود ... با لباس مخصوص رقص باله نمي شد همه جا رقصيد! زيادي کوتاه بود. اينو خريدم که هر وقت اراده کردم بتونم برقصم! زيرش يه بلوز آستين بلنده استرج ميخورد که بازوها و سينه رو از ديد مخفي کنه. اما من اصلا قصد نداشتم اون بلوز رو زيرش بپوشم. نفس عميقي کشيدم و پيرهن رو پوشيدم، توي تنم فوق العاده بود. با دو بند کوتاه روي شونه هام ايستاده بود ...
1400/02/23 20:43موهامو باز کردم و ريختم دورم ... چون سشوارشون زده بودم صاف و لخت شده بودن. ياد لقبي افتادم که جديداً داريوش روي من گذاشته بود ! آنشرلي! راست مي گفت، منم موهام قرمز بود. درست شبيه آنشرلي و داريوش عاشق رنگ موهام بود. پس دست و دلبازي کردم و در معرض نمايش گذاشتمشون. يه رژ لب مايع به رنگ نارنجي هم زدم روي لبام. براق ولي کمرنگ بود. دستم رفت سمت شيشه عطرم ... نينا ريچي! بوي شيريني داشت، شبيه عطر ياس ... زير گلو و کناره هاي گوش و مچ دستم رو با عطر آغشته کردم و شيشه رو روي ميز برگردوندم ... ديگه حرف نداشت ... حالا نوبت قسمت دوم نقشه ام بود ... بدون پوشيدن کفش يا صندل زدم از اتاق بيرون ... داريوش پشت پيانو نشسته و داشت کليدهاشو نوازش مي کرد ... از پشت يواش يواش بهش نزديک شدم. حضورم رو حس کردم ... يا از بوي عطرم يا از ... نمي دونم! اما برگشت ... اول فقط سرش رو برگردوند و بعد يه دفعه از جا بلند شد ... کامل چرخيد به طرفم ... دستم رو دو طرف دامنم و موازي با پاهام نگه داشتم ... سر جام ايستادم مثل الا کلنگ بالا و پايين شدم و لبخند زدم. داريوش لبخند نمي زد اما چشماش برق داشتن ... لبامو کشيدم توي دهنم و نگاش کردم ... يه قدم بهم نزديک شد ... يه قدم رفتم عقب ... صورتش پر از سوال شد ... نفس سنگين شده مو که زير نگاهش کم آورده بود به سختي از قفسه سينه ام بيرون دادم و گفتم:- داريوش ... صداش محو بود ... توي فضا و توي حس و حال به وجود اومده بينمون حل شده بود ... - جان ؟- يه آهنگ بگم برام مي زني؟!! داريوش محو من و اندامم شده بود ... حتي نمي تونست پلک بزنه ... زمزمه کرد:- آره عزيزم ... - عشق تو نمي ميرد رو بزن ... عارف ... چند لحظه سر جاش باقي موند و با نگاهش ديوونه م کرد اما وقتي ديد سرمو زير انداختم، لبخندي زد و رفت پشت پيانو ... پيانو طوري قرار گرفته بود که تراس دقيقا جلوش قرار داشت، رفتم توي تراس ... صداي ملودي آرام بخش بلند شد ... چراغاي تراس رو خاموش کردم ... مهتاب تو آسمون غوغا مي کرد ... ماه کامل شده بود ... نورش به اندازه کافي فضاي تراس رو رويايي کرده بود نياز به چراغ نبود ديگه ... داريوش رو از پشت پيانو خيلي خوب مي ديدم و اونم منو خوب زير نظر داشت ... نرم نرم روي انگشتاي پام بلند شدم و شروع کردم ... آهنگ مخصوص رقص باله نبود اما ريتم فوق العاده اي داشت ... داريوش بدون اينکه پلک بزنه بهم خيره شده بود و دستاش از حفظ نت ها رو دنبال مي کردن ... وقتي شروع کرد به خوندن کم مونده بود گريه ام بگيره وسط رقص ... - بگذر ز من اي آشناچون از تو من ديگر گذشتم ديگر تو هم بيگانه شوچون ديگران با سرگذشتم چرخيدم، نرم چرخيدم و با آهنگ، با احساس داريوش يکي شدم ... مي خواهم
1400/02/23 20:43عشقت در دل بميرد مي خواهم تا ديــــــــگـــــر در ســـــــــر يادت پايان گيرد صداي داريوش مي لرزيد درست شبيه قلب بيقرار من ... نمي دونستم قراره بعد از تموم شدن آهنگ چه اتفاقي بيفته! چندان مهم هم نبود ... من مي خواستم ... من داريوش رو کامل مي خواستم ... براي خودم ... براي گم شدن توي بغلش له له مي زدم ... براي حس کردن بازوهاش دور شونه ام ... بگذر ز من اي آشناچون از تو من ديگر گذشتم ديگر تو هم بيگانه شو چون ديگران با سرگذشتم هر عشقي مي ميرد خاموشي مي گيردعشق تو نمي ميرد باز چرخيدم ،زل زدم توي چشماي داريوش و چرخيدم ... باور کن بعد از تو ديگري در قلبم جايت را نمي گيرد صداش اومد پايين ، پايين و پايين تر ... هر عشقي مي ميرد خاموشي مي گيرد عشق تو نمي ميرد ديگه صداش بغض دار شده بود. مي لرزيد ولي مي خوند: باور کن بعد از تو ديگري در قلبم جايت را نمي گيرد آهنگ تموم شد ... سر جام ايستادم ... نفس نفس مي زدم ... سرم رو پايين انداخته بودم و موهام روي صورتم رو پوشونده بودن ...صداي قدمهاشو شنيدم .. سرمو اوردم بالا ... حالا وقت اجراي بقيه نقشه ام بود ... الان داريوش مثل موم تو مشتمه ... الان مي تونم به هر کاري وادارش کنم ... آره مي تونم ... اومد جلوم ... فقط يه کم فاصله ديگه بينمون بود تا آغوش هر دومون پر بشه ... دستاشو اورد بالا که اينطرف اونطرف صورتم بذاره ... اما نذاشت ... با فاصله از صورتم دستاشو نگه داشت ... عجز رو توي چشماش مي ديدم ... همونطور که نفس نفس مي زدم ناليدم: - داريوش ... انگار نمي تونست حرف بزنه که فقط سرشو تکون داد: - خيلي دوستت دارم داريوش ... بالاخره زبون باز کرد: - تو فو .. فوق العاده اي رزاي من ... زيادي براي من ... زياد ... - داريوش .... - جان دلم؟ ديوونه ام نکن رزا ... ديوونه تر از ايني که هستم نکن منو ... برام نمايش اجرا مي کني عشقم؟ نمي گي کم مي يارم؟ نمي گي اين نفس لعنتي جلوي زيبايي و دلفريبي تو کم مي ياره؟ نمي گي يه غلطي مي کنم و بعد مثل سگ پشيمون مي شم؟ نکن رزا ... نکن خانومم ... بيچاره م نکن! عزيز دلم ... منم آدمم ... آدمم و عاشق ... کي تا حالا تونسته جلوي عشقش قوي باشه که من بتونم؟!! کي تونسته با عشقش، با نفسش زير يه سقف باشه و دست بهش نزنه که من بتونم؟ رزا ... دستاشو گذاشت جلوي صورتش و يه قدم رفت عقب ... دلم داشت آتيش مي گرفت ... خوب مگه چي مي شد اگه دستمو مي گرفت؟ اگه بغلم مي کرد؟! اينبار من بهش نزديک شدم ... من و داريوش و صداي دريا و مهتاب ... غوغايي توي دلامون به پا شده بود ... زمزمه کردم: - عزيزم ... داريوش من ... چرا به خودت سخت مي گيري؟ من و تو قراره با هم ازدواج کنيم ... پس چرا ... اونقدر هم بي حيا نبودم که رک حرف بزنم ... سخت
1400/02/23 20:43بود گفتنش ... اما من براي داريوش يه نامه خونده شده بودم! نياز نبود خودمو اذيت کنم ... اون مي فهميد من چي مي گم ... سرشو بالا اورد و با وحشت نگام کرد ... توي چشماي آبي معصومش وحشت و عجز و بي ارادگي رو مي تونستم ببينم ... رفت عقب ... ناليد: - نه رزا ... نه عزيز من ... محاله ... محاله بهت دست بزنم ... آره ما با هم ازدواج مي کنيم ... تو مي شي پري دريايي خونه من ... اما بعد از ازدواج ... نه الان گلم ... تو خيلي بچه اي رز ... مي دونم دوستم داري ... مي دوني که منم عاشقتم ... همين بي اراده ات کرده ... برو رز ... برو توي اتاقت در رو هم قفل کن ... برو عشقم ... جلوي چشم من نباش ... رز برو حتي اگه التماست هم کردم در رو باز نکن ... رفت لب نرده ها ... دستشو گذاشت لب نرده ها به پايين خم شد و با صداي بلند شده گفت: - د برو رز ... کم آورده بودم ... نميخواستم برم ... مي خواستم پيشش باشم ... بغض کردم و گفتم: - اگه خيلي اذيت مي شي خودت برو ...چرخيد به طرفم ... هر دو دستش رو با هم فرو کرد توي موهاش و گفت: - کجا برم دختر؟!! تو رو اينجا تنها بذارم؟!! برو رزا ... عزيزم ... لجبازي نکن ... اگه کم بيارم ديگه معلوم نيست چي مي شه ... بـــــــــــــــرو! با لجبازي رفتم به طرفش ... تکيه داده بود به نرده ها و بهم خيره شده بود ... جلوش ايستادم و گفتم: - دوستم نداري ... اگه دوستم داشتي نمي گفتي برو...اخماش در هم شد و گفت: - حرف دهنتو بفهم! حق نداري به عشق من شک کني! آره اگه دوستت نداشتم همين جا هر بلايي عشقم مي کشيد سرت مي اوردم و اينقدر به خودم سختي نمي دادم. چون دوستت دارم مثل مرتاض ها دارم به خودم مي پيچم و ميگم از جلوي چشمام برو ... نمي فهميدم! انگار هيچي نمي فهميدم، انگار نمي فهميدم خواهش نفس داريوش فقط بوسه و بغل نيست! عقلم به اين چيزا قد نمي داد. عشق رو توي دستاي داريوش جستجو مي کردم و آغوشش. پامو روي زمين کوبيدمو گفتم: - نمي رم ... نميخوام برم ... اگه دوستم داري ثابت کن ... بهم ثابت کن دوستم داري ... يالا داريوش ... يالا!!!! توي چشماي داريوش برق وحشتناکي درخشيد ... دستاشو که دور ميله ها حلقه شده بود و بنداي انگشتاش سفيد شده بودن باز کرد ... خيز گرفت سمتم و من فهميدم همه اراده اش در هم شکسته ... چشمامو بستم و منتظر اتفاقات بعدي موندم ... منتظر غرق شدن توي عشق داريوش و لمس آغوشش موندم ... اما با شنيدن صداي داريوش چشمام نا خوداگاه باز شد: - آه خداي من! الان نه! داريوش سرشو چرخونده بود سمت محوطه ... چي شده بود؟!! چرخيد به طرفم ... چشماش سرخ سرخ شده بودن ... تند تند گفت: - رز ... مامان اينا اومدن ... من از همين جا مي رم توي حياط و مي رم سمت ماشينم ... تازه در ويلا رو باز کردن ... تا برسن اينجا طول مي
1400/02/23 20:43کشه ... وانمود مي کنم که تازه اومدم ... برو توي اتاقت و حواست باشه ... همون لحظه معده ام تير کشيد و دستمو روي معده ام گذاشتم ... تازه يادم افتاد ناهار هنوز نخوردم ... ساعت هم از ده شب گذشته بود! با نگراني نگام کرد ... اما وقت براي حرف زدن نبود ... سرشو تکون داد و از روي نرده ها پريد پايين ... تراس توي طبقه همکف بود و ارتفاعي نداشت ... من هم بدو بدو دويدم سمت اتاقم ... فرصت زياد نبود ... توي کمتر از يه دقيقه لباسم رو عوش کردم و رژ لبم رو هم پاک کردم ... شيرجه رفتم توي تختم و چشمامو هم بستم ... داشتم نفس نفس مي زدم اما همه تلاشم رو کردم که عادي باشم ... با سر و صدا همه شون اومدن تو ... خاله کيميا خيلي خوشحال بود و بيشتر از همه حرف مي زد ... دليلش مسلما اين بود که با خودش فکر مي کرد همزمان با پسرش رسيده و ما نتونستيم با هم تنها بمونيم ... مامان و سپيده اومدن توي اتاق تا وضعيت منو ببينن ... مجبور شدم خودمو به خواب بزنم. مامان دستي روي پيشونيم گذاشت و رو به سپيده گفت: - خوابه! ولي فکر کنم حالش بهتر باشه ... رنگ و رخش به قرمزي مي زنه ... سپيده هم پچ پچ وار جواب داد: - آره خاله ... بذارين بخوابه ... - ناهارشو هم نخورده سپيده ! ضعف مي کنه ... - نترسين خاله ... حالا که خوابيده بذارين بخوابه ... غذاشو بذارين روي ميز ... بيدار بشه مي خوره ... - باشه ... بريم بيرون که صدامون بيدارش نکنه ...از صداي خش خش لباسشون فهميدم رفتن بيرون ... نيم ساعتي سر و صدا کردن و بعد همه سر و صداها خوابيد ... فهميدم همه خوابيدن ... داشتم از گرسنگي تلف مي شدم! چطور يادم رفته بود غذا بخورم! قورباغه درونم زنده شده بود و حسابي داشت سر و صدا مي کرد ... گذاشتم نيم ساعت يه ساعت بشه تا مطمئن بشم همه خوابن ... نمي خواستم با کسي روبرو بشم ... مي ترسيدم از چشمام بخونن اينجا چه خبر بوده! ديگه داشتم بي طاقت مي شدم که دستگيره در رو به پايين کشيده شد سريع چشمامو بستم ... اه اينا که هنوز نخوابيده بودن! من داشتم از گشنگي مي مردم و اينا هنوز داشتن ول مي چرخيدن ... داشتم تو دلم غر مي زدم که با حس کردن بوي عطر داريوش سريع چشمامو باز کردم ... با يه سيني بالاي سرم ايستاده بود ... سريع نشستم و گفتم: - تو اينجا ... سيني رو روي عسلي جا داد و در همون حالت گفت: - هيسس! مي خواي همه رو بيدار کني؟! صدامو پايين آوردم، پاهامو از لب تخت آويزون کردم و گفتم: - تو اينجا چي کار مي کني؟!! نشست کنارم لب تخت ، به سيني اشاره کرد و گفت: - شامتو اوردم ... تو اصلا به خودت اهميت نمي دي! نمي فهمي که سلامتيت برام از هر چيزي مهم تره؟! لبخند زدم با ولع سيني رو کشيدم روي پاهام و گفتم: - شام که هيچي! ناهار هم نخوردم ... با غيظ
1400/02/23 20:43گفت: - کاراي خوبت رو تعريف کن! يعني چي که با خودت و معده بيچاره ات اينجوري مي کني؟!!! قاشقي پر از برنج و قورمه سبزي ريختم دهنم و همينطور که مي جويدم با دهن پر گفتم: - امشب من خودمو هم يادم رفته بود ... چه برسه به غذا! لبخند تلخي زد، دستشو آورد بالا ... يه تيکه از موهامو کنار زد و گفت: - منم همينطور! وقتي اومدم توي ويلا و تو رو پشت پيانو ديدم همه چي از يادم رفت! حتي يادم رفت ازت بپرسم سرت خوبه؟!! غذامو قورت دادم، خنديدم و گفتم: - خسته نباشي عزيزم! ولي سر دردي در کار نبود ... بهونه گرفتم که عروسي نرم ... تو نبودي بهم خوش نمي گذشت ...لبخندش عميق تر و به همون نسبت تلخ تر شد ... - خيلي بدجنسي گلبرگ من! خيلي نگرانت شده بودم ... اما ... اما ازت ممنونم ... چون باعث شدي امشب تبديل بشه به يکي از بهترين شباي زندگيم! پوزخندي زدم و گفتم: - شايدم بدترين! زير لب نچ نچي کرد و گفت: - زجر کشيدن به خاطر توام شيرينه ... خيلي شيرينه! نمي دوني چه لذتي مي برم که تو آتيش داشتنت بسوزم اما جلوي خودمو بگيرم ... نمي دوني اين درد چقدر برام قشنگه!!! تا حالا براي هيچ دختري اينجوري نشده بودم! هيچ دختري رو اينقدر عاجزانه و از ته دل نخواسته بودم ... هيچ دختري نمي تونست منو اينقدر که تو کردي تحريک کنه! رز ... اگه مامان اينا نيومده بودن معلوم نبود من چه غلطي بکنم ... تازه پي به منظورش بود! اه لعنتي من چقدر خنگ بودم!!!! بميري رز که فکر مي کني اول و آخر يه رابطه بوسيدن و در آغوش گرفته. با شرم گفتم:- من ... خوب راستش من ...با ديدن قيافه ام خنديد و گفت: - اينو بدون که من آرزوم داشتن تو به وقت خودشه! اين هميشه يادت باشه ...تصميم گرفتم بحث رو عوض کنم، اما چقدر ناشيانه اين کار رو کردم، چون تازه خودمو پرت کردم وسط بحث: - داريوش يه چيزي مي گم نخند بهم ...باشه؟ - مگه مي شه به گلبرگم بخندم ...چقدر راضي بودم از لقب جديدم ... گلبرگ! - داريوش ... من دوست دارم ... يعني ... مي دوني چيه؟!! هميشه وقتي فيلم هاليوودي مي ديدم و دختر پسره تو فيلم ... همو ... مي بوسيدن ... خب؟ با خودم فکر مي کردم من ... خب من کيو اولين بار ... با اين حرفم يعني ميخواستم بهش بگم که هدف من فقط بوسيدن بود نه چيز بيشتر! داريوش که ديد غذا خوردن يادم رفته و دارم جون مي کنم قاشق رو از دستم گرفت پر از پلو خورش کرد، آورد جلوي دهنم و گفت: - اينو بخور فعلا ... غذا رو خوردم و از خير بقيه حرفم گذشتم ... گفتنش سخت بود ... اما داريوش خودش ادامه داد: - منم هميشه به اين فکر مي کردم که براي اولين بار کي مي تونه وادارم کنه که ببوسمش ... هيچ وقت به اين فکر نمي کردم که يه روزي مي رسه که من خودمو وادار کنم يه نفر رو نبوسم!!! به اينجا
1400/02/23 20:43که رسيد خنديد و گفت: - ببين با من چه کردي گلبرگ ...لبخند زدم، باز خجالت کشيدم، انگار نه اگار که من همون دختر يکي دو ساعت پيش بودم. همون دختري که مي خواستم داريوش رو وادار کنم احساسش رو بهم نشون بده! اما گه مامان اينا نرسيده بودن؟ اگه داريوش پيشروي کرده بود ، اگه کار به جاهاي باريک تر کشيده بود اونوقت چه خاکي تو سرم مي کردم؟!! اصلا اون وقت من چه فرقي با بقيه دخترها داشتم براي داريوش ... داريوش به لبام خيره موند ... چند ثانيه طولاني ... وقتي چشم از لبام گرفت، آه عميق و سوزناکي کشيد و گفت: - خوش حالم که اولين نفر تويي عشقم ... اينقدر سرم رو زير انداخته بودم که ديگه داشت توي سينه ام فرو مي رفت! - رز ...همونجور سر به زير گفتم: - جانم؟! - قول مي دي ديگه اون کار رو باهام نکني؟! با تعجب گفتم: - چه کاري؟! - ديگه تحريکم نکن ... رزا درسته که خواستنت شيرينه ، اما اراده منم از فولاد نيست! کم مي يارم ... نمي خوام کم بيارم ... قول مي دي؟! نفسمو سنگين بيرون فرستادم ، بفرما رزا خانوم! ببين چه غلطي کردي! حالا داريوش در موردت چه فکري مي کني؟!! من من کردم: - من ... داريوش به خدا من ... من اين قصدو نداشتم، مي خواستم ... فقط دستتو ... يا اينکه فوقش ... اصلاً هيچي! باشه ... با صداش دست از بريده بريده حرف زدن برداشتم و نگاش کردم:- هي هي هي!وقتي نگامو ديد يه کم خودشو کشيد به سمتم و گفت:- مي دونم عزيزم ... گلبرگ خودمو خوب شناختم! من بي جنبه ام عزيزم ... مشکل از منه ... باز سرمو انداختم زير، غذامو خورده بودم ... براي اينکه از اون وضع نجاتم بده، سيني رو برداشت و گفت: - حالا راحت بخواب ... خواباي خوب ببيني ... در جواب جمله و چشمک بامزه اش نتونستم جلوي خودمو بگيرم، خنديدم و گفتم: - مرسي بابت غذا ... - نوش جونت ...وقتي از اتاق بيرون رفت و در رو بست چشمامو بستم و ولو شدم روي تخت ... حس مي کردم خيلي بيشتر از قبل دوسش دارم ... خيلي بيشتر ... ****** بالاخره روز رفتن از راه رسيد. بابا غر غر هاش شروع شده بود و رضا هم هر روززنگ مي زد که بر گرديم. از طرفي خاله کيميا هم انگار خيلي سخت داشت حضور ما رو تحمل مي کرد، چون به محض پيشنهاد دادن مامان مبني بر برگشتن رضايت خودش رو اعلام کرد. اون دو نفر شاد و راضي بودن اما ما چهار تا انگار باد لاستيکامون در رفته بود! هر چهار تا مون پکر بوديم. به خصوص من و داريوش که انگار عزيزي رو از دست داده بوديم! جلوي مامان زياد نمي تونستم عکس العمل نشون بدم، ولي خدا مي دونست که توي دلم چي مي گذشت. جدايي از داريوش برام خيلي سخت بود. به زمزمه هاي عاشقونه اش عادت کرده بودم. به نگراني ها و اخماش. دلم مي خواست تا ابد پيشش باشم و اون از
1400/02/23 20:43دلدادگي برام حرف بزنه. تو عمق چشماي داريوش غم موج مي زد و هر وقت که چشممون به هم مي افتاد، سريع نگامونو از هم مي دزديديم تا اون يکي متوجه حلقه زدن اشک تو چشممون نشه. از صبح مشغول جمع آوري وسايلمون بوديم. منتظر يه موقعيت بودم که با داريوش خلوت کنم و بتونم به راحتي خودمو خالي کنم. ولي مامان مرتب در حال آمد و رفت بود و اين اجازه رو بهمون نمي داد. اما بالاخره شانس بهمون رو کرد و مامان و خاله براي خريد سبدي که بابا سفارشش رو داده بود، از ويلا خارج شدن. دم پنجره وايساده بودم و سعي مي کردم محوطه ويلا رو ببينم تا از رفتنشون مطمئن بشم و برم پيش داريوش، هنوز داشتم گردن مي کشيدم که در اتاق باز شد و داريوش اومد تو ... برگشتم به سمتش و با بغض گفتم:- داريوش! رفتن؟داريوش سرشو به نشونه آره تکون داد و اومد طرفم، باز دوباره بغض آلود گفتم:- واي داريوش!چند لحظه به سقف نگاه کرد، آب دهنش رو قورت داد و بعد از کشيدن نفس عميقي گفت:- دختر خوبي باش! به خدا اگه بخواي اينطور کني، همين الان مي برمت جايي که دست هيچکس جز خودم بهت نرسه. شايد هم ديدي همه چيز رو به خاله گفتم! - داريوش خيلي سخته.- عزيزم من از همين الان دلم برات تنگ شده. يادته اونروز که گفتم مي رم، به ده ساعت نکشيد که برگشتم؟ حالا به اين فکر مي کنم که چطور بايد چند روز رو تحمل کنم؟ ولي بايد تحمل کنيم. اين صبر کوچيک به يه عمر با هم بودنمون مي ارزه. - داريوش زود به بابات بگو خوب؟بازم به تنها تماسي که بينمون بود اکتفا کرد ، موهامو از توي صورتم زد کنار. غمزده گفت:- اگه به من باشه، همين الان تلفني خبرش مي کنم، ولي اينجوري فقط کارو خراب مي کنم چون مسلماً قبول نمي کنه. حتماً بايد رو در رو اين قضيه رو بهش بگم عزيزم. بايد توي موقعيتي بگم که اوضاعش از همه لحاظ رو به راه باشه. اتفاقا بهتر هم شد که داريم مي ريم، من ديگه طاقت رابطه اين مدلي رو نداشتم! تصميم داشتم خودم به مامان بگم برگرديم، که زودتر با بابا حرف بزنم و کار رو تموم کنم.مثل بچه هاي زبون نفهم گفتم:- داريوش چقدر طول مي کشه؟- نمي دونم عزيزم. خيلي کم پيش مي ياد که باباي من حال روحيش مناسب باشه. من و تو بايد صبر کنيم. اما در اسرع وقت بهش مي گم.- داريوش. - جانم؟تند تند گفتم: - آخه من خيلي دوستت دارم. نمي تونم زياد ازت دور بمونم. صبر کردن خيلي برام سخته. يادته برام مي خوندي؟به من بگو مرا از دهان شير بگير به من بگو برو در دهان شير بمير بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف ستاره ها را از آسمان بيار به زير تو را به هر چه تو گويي به دوستي سوگندهر آنچه خواهي از من بخواه صبر مخواهکه صبر راه درازيست به مرگ پيوسته است
1400/02/23 20:43داريوش حالا دارم به معني اين شعر پي مي برم!سرشو چند بار تکون داد و گفت:- رزي داري خداحافظي رو برام سخت مي کني. با حرص پامو کوبيدم روي زمين و داد کشيدم:- مگه به نظر تو خداحافظي آسونه؟پشتشو کرد به من و بلند تر از من گفت:- نه نه به خدا نه! سخت ترين کار واسه يه عاشق خداحافظي و جداييه، ولي دست من نيست!چرخيدم به سمتم رخ به رخم ايستاد و گفت:- رزا من و تو بالاخره مال هم مي شيم. بهت قول مي دم! قول منو قبول نداري؟سريع گفتم:- قبول دارم. - پس بهم اعتماد کن و خودت و منو آزار نده.- خيلي دوستت دارم داريوش.چهره اش بيشتر از هر زمان ديگه اي پر از درد شد و گفت: - مي پرستمت رزا. اومد جلوتر اونقدر که داغي نفساشو حس مي کردم، فکر کردم تصميمش رو فراموش کرده و مي خواد ببوستم! اما قصدش اين نبود، زل زد به صورتم فقط. تموم اجزاي صورتمو زير نگاهش در نورديد. انگار قرار بود براي آخرين بار به من نگاه کنه. با صدايي لرزان گفت:- مواظب خودت باش هستي من. - تو هم مواظب خودت باش. با صداي بوق ماشين مامان سريع از هم فاصله گرفتيم و داريوش رفت سمت در، لحظه اخر برگشت سمتم و گفت:- رز ... حواست باشه! يه قطره اشک بريزي، همه چيو به هم مي ريزم! بعد از اين حرف نذاشت حتي جوابش رو بدم و به سرعت از اتاق خارج شد. با بغض و غصه بقيه لباسامو جمع کردم. مامان وارد اتاق شد و گفت که سريع بقيه چيزامو جمع کنم که داريم راه مي افتيم. با عجله همه چيزو چک کردم و لباسمو عوض کردم. براي اينکه داشتم از عشقم جدا مي شدم يه دست لباس سياه تنم کردم که صداي مامان در اومد، ولي بدون توجه از اتاق خارج شدم. داريوش و آرمين به ماشين داريوش تکيه داده بودن. داريوش سرش رو زير انداخته بود و به من نگاه نمي کرد. از خاله و آرمين سرسري خداحافظي کردم. خوشحالي خاله برام درد آور بود. درست عين اينکه دشمن شاد بشم. جلوي داريوش ايستادم و گفتم:- منتظرت هستم.همونطور که سرش زير بود، دستمو فشار داد و گفت:- قول مي دم خيلي زود انتظارتو به پايان برسونم. با اينکه به رانندگيت اطمينان دارم ولي الان ازت خواهش مي کنم بذاري خاله بشينه پشت فرمون. تو حالت مساعد رانندگي نيست. وقتي هم که رسيدين به من يه زنگ بزن.- چشم، ولي من که زودتر از تو مي رسم. - اولاً که چشمت بي بلا. دوماً به گوشيم زنگ بزن. بايد مطمئن باشم که رسيدي، مي دوني که هميشه نگرانتم. حالا هم ديگه بهتره بري چون مي ترسم خود داريمو از دست بدم و کاري رو انجام بدم که نبايد. به زور جلوي اشکامو گرفته بودم. مي دونستم اگه لحظه اي ديگه جلوش وايسم با صداي بلند به گريه مي افتم و آبروم که مي ره هيچ! داريوش هم يه کاري مي کنه که تازه بدتر باعث پشيموني
1400/02/23 20:43مي شه پس به سختي ازش دل کندم و با يه خداحافظي سر سري، با مامان و سپيده سوار ماشين شديم و خود مامان بدون اينکه من حرفي بزنم پشت فرمون نشست. * * * * * *توي تهران وجود بابا و سام و رضا و خاله تو خونه ما يه کم از غصه ام کم کرد، ولي با اين حال هنوز ناراحت بودم. سام طبق معمول چرت و پرت مي گفت و ما رو به خنده مي انداخت. سپيده خيلي راحت تر از من با قضيه جدايي کنار اومده بود و راحت و طبيعي مي گفت و مي خنديد. ولي من لبم خندون بود و دلم گريون! شب وقتي همه رفتن تازه يادم افتاد با داريوش تماس نگرفته ام!! آه از نهادم بلند شد! بيچاره داريوش! حتماً خيلي نگران شده. به طرف تلفن اتاقم رفتم و تند تند شماره اش رو که از حفظ ديگه بودم گرفتم. يه کم نگران بودم که نکنه خواب باشه! آخه ساعت يک شب بود! اما اشتباه مي کردم چون با اولين زنگ گوشي رو برداشت و گفت:- بله بفرماييد.- الو داريوش.صداي نفس بلندش گوشي رو پر کرد و بعدش گفت:- اه رز عزيزم ... چرا ... چرا اينقدر دير زنگ زدي الهي دورت بگردم ... من... من که ديوونه شدم.دلم براش کباب شد، حق داشت فحشم بده! گفتم:- داريوش نمي تونستم زنگ بزنم. خاله ام اينا اينجا بودن. بابام هم يه لحظه نمي ذاشت از کنارش جم بخورم.با چنان حسرتي گفت:- خوش به حال بابات. که دلم ضعف رفت. گفتم:- داريوش رسيدين خونه؟ تونستي به بابات بگي؟پوفي کرد و گفت:- آره رسيديم، ولي بابام مسافرته. معلومم نيست کي برگرده. شايد پنج روز ديگه شايد هم بيشتر. اين مهلت با اينکه تحملش برام سخته ولي شايد بتونه يه مهلت باشه براي من که خودمو براي روبرويي با بابا آماده کنم.حرفي نزدم چون حرفي نداشتم که بزنم. ولي ضربان قلبم تند شد. واقعاً که دوريش برام شکنجه بود. داريوشم حرفي نمي زد و سکوت کرده بود. لحظاتي تو سکوت گذشت تا اينکه داريوش زمزمه کرد:- رز... شنيدن صداي نفس هات آرومم مي کنه.لبخند روي صورتم نشست چون خودمم با شنيدن صداي نفساي اون آروم مي شدم. بازم چند لحظه هر دو تو سکوت فقط به صداي نفساي همديگه گوش کرديم تا اينکه من بي اراده خميازه کشيدم. داريوش با صدايي که رگه هاي خنده توش مشخص بود گفت:- برو بخواب عزيزم. مي دونم خسته اي. خنديدم و گفتم:- من کلاً مجسمه احساساتم. آخه الان چه وقت خميازه بود؟!داريوش هم خنديد و گفت:- قربونت برم تو فقط کوچولويي. مي خوام خودم بزرگت کنم. تو خــــانوم من مي شي.دلم قيلي ويلي رفت و گفتم:- تو هم عشق مني.نفس عميقي کشيد و گفت:- رزاي من ... شايد تو اين حرفا رو از ته دلت نگي ولي بدجوري به دل من مي شينه. اونقدر که زانوهامو مي لرزونه.- باور کن از ته دلمه!- شايدم به خاطر همينه که اينقدر به دل من مي شينه عزيز
1400/02/23 20:43دلم.چند لحظه اي دوباره بينمون سکوت بود، تا اينکه خودم سکوت رو شکستم و با شيطنت گفتم:- الان تو چه وضعيتي هستي داريوش؟!!- يعني چي؟!- يعني کجايي؟!- آهان! تا قبل از اينکه زنگ بزني، مثل ديوونه ها داشتم تو تراس اتاق راه مي رفتم، اما همين که صداتو شنيدم اومدم توي اتاقم الان هم ولو شدم روي تختم دارم با صداي تو جون مي گيرم.کاملا بي اراده درست مثل وقتايي که با سپيده سر به سر هم مي ذاشتيم، قبل از اينکه بتونم جلوي زبونمو بگيرم، گفتم:- واي ! چه جـــــاي خوبـــــي! جاي من خالي ... با اعتراض و همراه با خنده گفت:- رز!!!!دو دستي کوبيدم توي دهنم که باعث شد گوشي از دستم ولو بشه! با دست راستم يکي هم زدم توي سرم و دستمو هموجا نگه داشتم، دوباره گوشي رو با اون يکي دستم برداشتم و گذاشتم دم گوشم، داريوش داشت مي گفت:- باشه ، اذيت کن، اذيت کن قربون شکل ماهت برم. حالا که دستم بهت نمي رسه مي توني هر چقدر که دوست داري اذيتم کني. نوکرتم هستم! فقط برو خدا رو شکر کن که اينجا نيستي! صدامو گريه دار کردم، باز آبروم پيش داريوش رفته بود، گفتم:- اگه بودم چي مي شد مثلا؟!!صداشو آروم کرد و با يه لحن عجيبي که مو به تنم راست کرد گفت:- جاتو پر مي کردم عزيزم ... هم روي تختم ... هم توي بغلم ... بي اراده گفتم:- واي داريوش ... صداش موج خنده برداشت و گفت:- هان ! ديدي چه بده؟!! ديگه اينکارو با من نکنيا ... تند تند گفتم:- داريوش به خدا اصلا حواسم نبود. يه حرف از دهنم در مي ره يهو ... اينقدر که با سپيده بيشعور راحت اينجوري حرف مي زنم جلوي توام هي گاف ميدم. به خدا منظورم اين نبود ... واي خدا !- هيس عزيزم ... باشه ... باشه! خودتو اذيت نکن ... الان گونه هات هم گلي شده! دلم برات تنگ شد ... سکوت کردم، چي داشتم که بگم! باز غرق صداي نفساي هم شديم، نمي دونم چقدر گذشت که من دوباره خميازه کشيدم. داريوش با خنده گفت:- بخواب کوچولوي من ... بخواب که اميدوارم خوب بخوابي.واقعاً خوابم مي يومد. به خصوص که روي تختم ولو بودم ديگه خواب داشت بيچاره ام مي کرد. در حالي که چشمامو به زور باز نگه داشته بودم گفتم:- توام همينطور.- شب بخير و به اميد ديدارت گلبرگم.- به اميد ديدار.* * * * * *تا دو هفته فقط تلفني صداشو شنيدم. خدا مي دونه که تو اون دو هفته چي به من گذشت! باباش برگشته بود، ولي اون جرئت اينکه بهش بگه رو نداشت!!! اين تعللش برام خيلي عجيب بود! آخرش هم يه روز عصباني شدم و گفتم:- داريوش چرا اينقدر لفتش مي دي؟ يعني باباي تو توي اين يه هفته يه لحظه هم اخلاقش خوب نبوده که تو بهش بگي؟ بگو راحتم کن ديگه. مردم از دلتنگي و دلواپسي.داريوش سکوت کرد. معلوم بود که خودشم کلافه است! بعد از چند
1400/02/23 20:43لحظه سکوت با ناراحتي گفت:- فداي تو آخه تقصير من چيه؟ به خدا آرزوي من اينه که اون قبول کنه و اين جدايي لعنتي تموم بشه.با ملايمت در حالي که کشيدگي صدام اعتراض و دلتنگيمو نشون مي داد، گفتم: - داريوش دو هفته اس که نديدمت! صداش گرفت. انگار که بغض به گلوش چنگ انداخت:- قربونت برم. فکر مي کني وضع من بهتر از توئه؟! دارم ديوونه مي شم.... مني که طاقت يه لحظه دوريتو نداشتم الآن دو هفته اس که اون صورت ماهتو نديدم. اينقدر کلافه ام که مطب هم نمي تونم برم. همه اش انگار يه چيزي گم کردم. ولي چاره چيه؟ مجبوريم تحمل کنيم ... مدرسه ات کي باز مي شه عزيزم؟در حالي که هنوز دلخور بودم گفتم: - چهار روز ديگه. - اميدوارم تا چهار روز ديگه همه چيز حل شده باشه وگرنه مجبوريم تلفن رو هم کم کنيم که به درس تو لطمه اي وارد نشه.غر زدم:- اِ داريوش اولش که مهم نيست. تازه معلم ها مي خوان درس بدن.با جديت گفت:- به هر حال نمي خوام اين قضيه روي درست تاثير منفي بذاره.- باشه من قول مي دم درسمو بخونم. داريوش باور کن اگه صداتو هم نشنوم خل مي شم.- من که نمي گم ديگه زنگ نمي زنم. من هر روز بهت زنگ مي زنم چون خودم هم نمي تونم يه روز رو بدون شنيدن صداي تو سر کنم. ولي مدت مکالمه مون رو کم مي کنيم. باشه خانومم؟چاره اي نبود ، دلخور گفتم:- باشه هر چي تو بگي.- قربون تو برم من الهـــــي! * * * * * *مدرسه ها باز شد. دقيقاً دو ماه از نديدن داريوش مي گذشت. مکالمه هامون روز به روز کوتاه تر مي شد و کم کم تبديل شد به دو روز يه بار. وقتي هم اعتراض مي کردم داريوش بهونه درسم رو مي آورد و هر طور که شده بود قانعم مي کرد. بعد از گذشت دو ماه وقتي داشتم به اوج کلافگيم مي رسيدم و کم کم همه داشتن مي فهميدن يه مرگيم شده با شنيدن خبري از سپيده انگار جون دوباره گرفتم. سپيده خبر داد که آرمين و داريوش دارن مي يان تهران! فقط هم براي ديدن ما ... اينقدر ذوق زده بودم که حد نداشت. از اينکه خود داريوش چيزي به من نگفته متعجب بودم. ولي گفتم شايد مي خواسته سورپرايزم کنه.تو اين مدت خيلي بهش غر زده بودم که اصلا ازدواج و باباش به درک! يه بار بياد تهران تا همو ببينيم، اما خبري نشده بود و هر بار به بهونه اي پيشنهادمو رد مي کرد.همون روزي که سپيده توي مدرسه خبر اومدنشون رو بهم داد تصميم گرفتم سريع از مدرسه برم خونه و با داريوش تماس بگيرم ببينم قضيه چيه و کي مي يان! طاقت نداشتم ديگه ... همين که مدرسه تعطيل شد، سريع اومدم بيرون که برم سمت ايستگاه تاکسي. سپيده باهام نيومد چون کلاس اضافه داشت، همين که خواستم از خيابون رد بشم، ماشين آخرين مدلي با شتاب به سمتم اومد. اينقدر ناگهاني بود که
1400/02/23 20:43قدرت هرگونه حرکتي از من گرفته شد! چشمامو بستم و آماده مرگ شدم، ولي هر چي منتظر شدم، خبري نشد. لاي چشمامو که باز کردم ديدم ماشين از کنارم رد شده و رفته. اينقدر حرکتش ناگهاني بود که همه فکر کرده بودند منو زير گرفته. اکثر بچه هاي مدرسه دورم جمع شده بودن و حتي بعضي از ترس گريه مي کردن. خودم از ترس زبونم بند اومده بود و نمي تونستم بگم ماشين با من برخورد نکرده! فقط روي زمين ولو شدم و از ترس زدم زير گريه. سپيده هم که متوجه اتفاق شده بود از مدرسه اومده بود بيرون. بغلم کرد و تو بغل هم تا توانستيم از زور ترس زار زديم. من مطمئن بودم اون ماشين به عمد به سمتم اومده بود تا منو زير بگيره! ولي اينکه چرا منصرف شد رو نمي دونستم. تو اون لحظه فقط به داريوش فکر مي کردم و به اينکه اگه مرده بودم اون چه عکس العملي نشون مي داد؟ اون رو به خاطر حادثه فقط تونستم خودمو برسونم خونه و توي بغل مامانم از نو يه کم گريه کنم! به مامان گفتم نزديک بوده تصادف کنم ولي نگفتم يارو از عمد مي خواست بهم بزنه! اگه مي گفتم نگران مي شد. بعدش هم به کل يادم رفت مي خواستم به داريوش زنگ بزنم و در مورد اومدنشون سوال کنم. اما از فرداي اون روز، هر روز منتظر اومدنشون بودم. مي خواستم براش بگم چه اتفاقي افتاده و عکس العملش رو ببينم، انگار که مي خواستم خودمو شيرين کنم. بهش هم زنگ نمي زدم که مبادا وسوسه بشم و از پشت تلفن جريان رو بگم. اما چيزي که عجيب بود اين بود که داريوش هم به من زنگ نمي زد و عجيب تر از اون اين بود که آرمين تنها اومد! وقتي فهميدم تنها اومده زدم زير گريه و هر چي آرمين و سپيده سعي کردن آرومم کنن نشد. خيلي دل نازک شده بودم. حس مي کردم داريوش ديگه دوستم نداره. آرمين مي گفت:- به خدا من دوتا بليط گرفته بودم، ولي داريوش يک دفعه غيبش زد. نمي دونم چرا نيومد؟ خودم هم خيلي نگرانش هستم!حرفاي آرمين تازه بدترم مي کرد. يعني چرا نيومده بود؟ دلم شور مي زد. با گوشيش هم که تماس مي گرفتم جواب نمي داد. حدود ده روز بعد از رفتن آرمين صبح زود طبق معمول هر روز با بي تابي با گوشي اش تماس گرفتم. دقيقا پونزده روز بود که حتي صداش رو هم نشنيده بودم!!! داريوش نه تنها بهم زنگ نمي زد ديگه جوابم رو هم نمي داد. وقتي بهش زنگ زدم چندان اميدوار نبودم که جوابم رو بده اما بعد از خوردن چند بوق گوشي رو برداشت. صداش خيلي گرفته بود! باورم نمي شد که خودش باشه. از شنيدن صداش بعد از اين همه وقت گريه ام گرفت و با بغض گفتم:- سلام داريوش. معلوم هست چند وقته تو کجايي؟ نگفتي رزا دور از تو چي مي کشه؟ چرا صدات گرفته؟ چرا گوشيتو جواب نمي دادي؟ آخه مگه من مسخره توام؟
1400/02/23 20:43چرا با آرمين نيومدي؟ اين کارا چيه مي کني؟ چرا عوض شدي؟ صداش زنگ خاصي داشت. انگار که داشت با ناله حرف مي زد:- سلام مهربون من! سلام خوشگل من! ببخشيد گلبرگم. يه کاري داشتم که ... بيخيال. در ضمن دلم گرفته نه صدام.نه انگار داريوش خودم بود! همونطوري باهام حرف مي زد، پس هنوزم دوستم داشت، بغضم عميق تر شد و گفتم:- قربون دلت برم! چي شده؟ آخه چرا با آرمين نيومدي؟ چرا جوابمو نمي دادي؟- نشد بيام ... نمي شد جوابتو بدم ... رز؟- جانم؟- مي توني بياي اصفهان؟ بايد ببينمت.با تعجب گفتم:- من بيام؟ آخه چطوري؟ به چه بهونه اي تنها پاشم بيام اصفهان؟- رزا خواهش مي کنم. دلم برات تنگ شده. هر طور که خودت مي دوني بيا ... فقط بيا. واقعاً گيج شده بودم. من تنها چطور مي رفتم؟ گفتم:- خوب تو بيا. تو که راحت مي توني بياي. - نمي تونم رزا. به جون خودت که اينقدر برام عزيزي نمي تونم ... تو بيا خوب؟با ناراحتي و گلافگي گفتم:- داريوش باور کن من اونقدرها آزاد نيستم که خودم تنها بيام مسافرت. خونواده ام اين اجازه رو بهم نمي دن. هر کاري هم که بکنم نمي ذارن.چند لحظه اي سکوت کرد و سپس با صدايي که بيشتر از قبل گرفته بود گفت:- آره حق با توئه من چيز زيادي از تو خواستم.- ببخشيد داريوش به خدا از خدامه ... ولي نمي تونم!- مهم نيست عزيزم. خودت رو به خاطرش ناراحت نکن. درخواست من بي جا بود.چند لحظه اي سکوت کردم و سپس با شک گفتم:- داريوش نمي خواي بگي چي شده؟!!! تو طاقت نشنيدن صداي منو حتي يه روزم نداشتي به قول خودت ... ولي پونزده روز خبري ازت نشد! نگفتي رزا از نگراني تلف مي شه؟ اصلاً ... اصلاً طوري شده که اينقدر اصرار داري من بيام اصفهان؟!!صداش يه جور عجيبي شد و تند تند گفت:- نه! چه اتفاقي مهم تر از اينکه دلم برات تنگ شده بود؟مي دونستم يه خبري هست که داريوش بهم نمي گه، خوب هم مي دونستم تا وقتي خودش نخواد حرف نمي زنه. پس دوباره سوال کردن رو بيخيال شدم و گفتم:- اميدوارم! ولي من دلم شور مي زنه.اين بار با تحکم گفت:- گفتم خودت رو ناراحت نکن. هيچ اتفاقي نيفتاده. مطمئن باش.آهي کشيدم و گفتم:- باشه ... داريوش من ديگه بايد برم. مدرسه ام دير مي شه. فقط خواهش مي کنم هر وقت زنگ زدم جوابمو بده. باشه؟- باشه عزيز دلم ... سعي مي کنم.- فعلاً کاري نداري؟- رز .... مواظب خودت باش ... خيلي زياد. باشه عزيزم؟- چشم تو هم همينطور ... فعلاً خداحافظ.- خدانگهدارت عزيزم.گوشي رو قطع کردم ولي حسابي توي فکر فرو رفتم. کاش مي تونستم برم. چقدر صداي داريوش غمگين بود و من چقدر دلتنگش بودم. کوله ام رو برداشتم و با افکاري مغشوش راهي مدرسه شدم.دقيقاً فرداي اون روز اتفاقي افتاد که اصلاً فکرش رو هم نمي
1400/02/23 20:43کردم. شب سر ميز شام نشسته بوديم و تو سکوت مشغول غذا خوردن بوديم که بابا بي مقدمه گفت: - من فردا صبح دارم مي رم اصفهان. يه قرار دادي هست که به خاطرش حتماً خودم هم بايد اصفهان باشم.مامان با تعجب گفت:- چه بي خبر!- خودم هم امشب فهميدم. حتي هنوز بليط هم نگرفتم تازه مي خوام زنگ بزنم به جلالي بگم برام بليط بگيره.- چند روزه مي ري؟- دو روزه ... البته اگه کار گير نکنه.خدا برام خواست! کم مونده بود از خوشي پس بيفتم! کاملاً بي مقدمه پريدم وسط حرف بابا و هيجان زده گفتم:- بابا مي شه منم بيام؟نگاه مامان و بابا و رضا متعجب شد و بابا گفت:- کجا مي خواي بياي بابا؟ من دارم براي کار مي رم. تو اگه بياي حوصله ات سر مي ره.رضا هم گفت:- از کي تا حالا تو مشتاق شدي دنبال بابا بري؟ هميشه که به خاطر مسافرت هاي بابا بهش غر مي زدي!- آره غر مي زدم چون دلم براش تنگ مي شد حالا مي خوام خودم هم باهاش برم که دلم تنگ نشه.مامان گفت:- مگه مدرسه نداري؟- تازه يه کم وقته مدرسه ها باز شده. درسامون سنگين نشده. اشکال نداره.سپس رو کردم به بابا و با التماس گفتم:- بابا بذار بيام تو رو خدا حوصله ام سر رفته. بابا که چند وقتي بود به خاطر سر دماغ نبودن من نگران بود دستش رو دور شونه ام انداخت و گفت:- باشه دخترم من حرفي ندارم. اصلاً شايد اين مسافرت برات ضروري هم باشه و آب و هوات رو عوض کنه. رو به مامان و رضا ادامه داد:- شما دو نفر هم يه مسافرت دو تايي رو به ما پدر و دختر ببينين و اينقدر غر نزنين.با خوشحالي گونه بابا رو بوسيدم و گفتم:- آخ جون بابايي مرسي!تصميم داشتم تا وقتي که مي رسم چيزي به داريوش نگم تا غافلگير بشه. مي دونستم که بابا اينقدر درگير کار مي شه که کاري به من ندارد و من راحت مي تونم با داريوش باشم. صبح زود به فرودگاه رفتيم و حدود ساعت يازده به اصفهان رسيديم. بابا تو يکي از بهترين هتل هاي اصفهان که اسمش هتل آسمان بود، اتاق گرفته بود. وقتي جا گير شديم کنارم لب تخت نشست و گفت:- ببين دخترم ... من وقت زيادي ندارم ... ولي دوست ندارم حالا که باهام اومدي بهت بد بگذره. تو کاري به من نداشته باش و هر برنامه اي که دوست داري براي خودت بچين. شايد الان که مي رم شب دير وقت برگردم. دوست ندارم تا اومدم دخترم رو پکر و افسرده ببينم. تو برو براي خودت بچرخ. البته هر جا که خواستي بري با آژانس برو با آژانس هم برگرد که خدايي نکرده گم نشي اتفاق بدي هم برات نيفته. هتل خودش تور هم داره، مي تونه با تور هتل بري. براي ناهار و شامت هم به رستوران هتل سفارش مي کنم.بابا تو چه فکري بود و من تو چه فکري! سريع گفتم:- نه بابا لازم نيست، غذامو هم بيرون مي خورم.بابا که از
1400/02/23 20:43ديدن شنگول بودن من خيالش راحت شده بود نفس عميقي کشيد و گفت:- چه بهتر بابا. سعي کن حسابي بهت خوش بگذره.بعد از اين حرف دسته اي اسکناس توي کيفم چپوند و بعد از بوسيدن عاشقانه پيشوني ام به دنبال کارش رفت. بعد از رفتن بابا از زور خوشحالي از جا پريدم و شروع کردم روي تشک فنري تخت بالا و پايين پريدن. دلم مي خواست جيغ بکشم. وقتي خوب تخليه هيجاني شدم خودمو روي تخت انداختم و گوشي تلفن رو از روي عسلي کنار تخت برداشتم. تند تند شماره داريوش رو گرفتم و منتظر شدم. کلي بوق خورد ولي کسي جواب نمي داد. اي چه غلطي کردم بهش نگفتم! نکنه باز هوس کرده باشه جواب تلفن رو نده؟!! نا اميد و پکر خواستم گوشي رو قطع کنم که صداي کلافه اش تو گوشي پيچيد:- الو ...اينقدر از شنيدن صداش ذوق زده بودم که نمي تونستم حرف بزنم. دوباره با عصبانيت گفت:- لالي عوضي؟تعجب کردم و سريع گفتم:- سلام داريوش ... منم رزا ...چند لحظه اي سکوت حکم فرما شد تا اينکه صداي هيجان زده داريوش تو گوشي پيچيد:- رزا ... رز ... عشق من ... من ... من اشتباه نمي کنم! اين کد اصفهان بود که افتاد روي گوشي من ... رز تو اصفهاني؟ آره؟از هيجانش شاد شدم، ولي با دلخوري گفتم:- اي بابا من خودم مي خواستم بهت بگم. ولي انگار اين تلفن بي شعور زودتر لوم داد.- کجايي؟ فقط بگو کجايي؟خواستم سر به سرش بگذارم. با ناز گفتم:- نمي گم ... اگه عاشقي بيا پيدام کن.با هيجان گفت:- باشه عزيزم ... من اومدم ... منتظرم باش.بعد از اين حرف گوشي رو قطع کرد. متعجب به گوشي تلفن خيره شدم و گوشي رو سر جاش گذاشتم. عجب آدمي بود! زمزمه کردم:- محاله که بتوني پيدام کني آقا داريوش! از جا بلند شدم و پالتو و شلوار شيکي تنم کردم. لب تخت نشستم و از داخل کيفم هديه اي که براي داريوش گرفته بودم رو خارج کردم. خودم از ديدنش کيف ميکردم. همون روزايي که منتظر داريوش بودم تا بياد تهران اين هديه رو براش گرفته بود. قسمت شد تو شهر خودش بهش بدم. دوباره گذاشتمش داخل کيفم و همينطورکه پاهام از تخت آويزون بود دراز کشيدم روي تخت. مي خواستم تا مي تونم به داريوش فکر کنم، به اينکه براش مي ميرم. به اين چه قدر دوسش دارم! يه ربع بيست دقيقه از تماسم با داريوش گذشته بود که تصميم گرفتم دوباره با داريوش تماس بگيرم و آدرس رو بگم. نشستم روي تخت و دستم رو بردم سمت گوشي، ولي قبل از اينکه دستم به گوشي برسه زنگ زد. با تعجب گوشي رو برداشتم و گفتم:- الو .متصدي هتل بود. گفت:- خانم سلطاني يه آقايي اومدن با شما کار دارن. نشستن توي لابي هتل.با تعجب گفتم:- يه آقا؟ اسمشون رو نگفتن؟- نخير ولي يه آقاي جوون هستن.سريع گفتم:- چه شکليه؟- قد بلند ... مو بور و چشم ...پريدم
1400/02/23 20:43وسط حرفش و گفتم:- بله بله اومدم.گوشي رو که قطع کردم با ذوق جيغ کشيدم:- داريوش ديوونه!سريع کيفم رو برداشتم و از اتاق بيرون پريدم. دلم مي خواست تا لابي رو پرواز کنم. آسانسور اشغال بود و من با هيجان و بي قرار از پله ها سرازير شدم. وقتي به لابي رسيدم نفس عميقي کشيدم که نفسم جا بياد و با نگاه دنبالش گشتم. از ديدن قد بلندش و هيکل جذابش که فوق العاده لاغر شده بود دلم لرزيد. اونم با ديدن من فاصله بينمان رو بي طاقت دويد و وقتي به من رسيد بي حرف فقط بهم خيره موند. براي اينکه جلوگيري کنم از بغل کردنش هر دو دستم رو روي صورتم و زير چشمام گذاشتم. اول من به حرف اومدم، بدون سلام، بدون احوالپرسي گفتم: - داريوش دلم برات يه ذره شده بود! داريوش چشم ازم بر نمي داشت، مثل اون روزايي که شمال بوديم حتي پلک هم نمي زد، اما دهن باز کرد و گفت:- منم همينطور فدات بشم. نمي دوني براي ديدنت چه طور لحظه شماري مي کردم. خيلي بدجنسي که خبرم نکردي تا بيام فرودگاه دنبالت. دستامو برداشتم، خنديدم و گفتم:- اولاً که با بابام اومدم نمي تونستم به تو بگم. دوماً تو آدرس منو از کجا پيدا کردي؟- تو هر جا که باشي من با قلبم مي يام دنبالت و پيدات مي کنم.- داريوش جدي پرسيدم!- منم جدي گفتم عزيزم ... ولي آدرستو از دوستم که توي مخابرات کار مي کنه گرفتم.- موذي!خنديد و گفت:- سفرت خوب بود؟- چون داشتم براي ديدن تو ميومدم آره عالي بود!با شيفتگي گفت:- قربونت برم من!- تو چرا اينقدر لاغر شدي داريوش؟ مگه خاله بهت نمي رسه؟ - خاله کيلويي چنده عزيز دلم؟ اين تويي که مي توني منو پروار کني.هر دو خنديدم و بعد هم از لابي هتل خارج شديم. ماشين داريوش جلوي در هتل پارک بود. در ماشين رو برام باز کرد و منم با لبخندي به معني تشکر سوار شدم. در رو بست و خوش هم از طرف ديگه سوار شد. غمي که تو نگاه داريوش موج مي زد رو درک نمي کردم! قبل از اينکه راه بيفته دست تو داشبورد ماشين کرد و جعبه فانتزي کادويي رو به دستم داد و گفت: - تقديم با عشق به اولين و آخرين عشق دنيا! با خنده و خوشحالي گفتم:- واي داريوش مرسي! من انتظار نداشتم. - خودم که از خودم انتظار داشتم فداي اون چشات بشم که منو کشته. قابل تو رو نداره. با ذوق در جعبه رو باز کردم. دستبند طلا بود که آويزهاي زمرد سبز داشت. اينقدر خوشگل بود که نمي دونستم چطور ازش تشکر کنم. فقط لبمو گاز گرفتمو و با نگاهي که قدرداني ازش چکه مي کرد غرق نگاه آبيش شدم. اينقدر لحظه زيبايي بود که بي اراده چشمام بسته شد. داريوش آهي کشيد و گفت:- اگه خانومم بودي ... همين الان ... دقيقا همين الان مي بوسيدمت! براممم مهم نبود که وسط خيابونيم! اينو گفتم که
1400/02/23 20:43بدوني قدر نياز تو چشمات رو مي دونم و درکش مي کنم ...از بي پرواييش و اينکه حسمو به روم آورده بود خجالت کشيدم و سرمو زير انداختم، داريوش با محبت گفت:- وقتي خجالت مي کشي خوشگل تر مي شي و منو از ايني که هستم عاشق تر مي کني! بعد از اين حرف خواست دنده رو جا بزنه و حرکت کنه که گفتم:- يه لحظه صبر کن ... منم برات يه چيزي دارم.بسته رو از کيفم خارج کردم و گفتم:- قابل شما رو نداره همسر عزيزم.چشماش براق شدن و با دستايي که لرزشش کاملا محسوس بود جعبه رو از دستم گرفت و گفت:- فداي خاک پاي تو عزيزم!همانطور که چشماش لبالب بود، زل زد توي چشمانم! اي خدا ... اين درياي اشک بود يا عشق! نفس عميقي کشيدم و براي اينکه از اون حال و هوا خارجش کنم با خنده گفتم:- بازش کن ببينم خوشت مي ياد يا نه؟نگاش رو از من گرفت و تند تند بسته رو باز کرد و انگشتري رو که مشتمل از طلاي زرد و سفيد بود و روي اون سرتاسر نگين ريز آبي کار شده بود خارج کرد و گفت:- خيلي قشنگه رزا! خيلي! درست مثل خودت.- مرسي داريوش چشماي قشنگ تو همه چيزو قشنگ مي بينه. لبخند زد. انگشتر رو تو انگشت حلقه اش کرد و بوسيدش. سپس ماشين رو روشن کرد و راه افتاد. ساعت يک ظهر بود. گفت:- خوب حالا کجا دوست داري ببرمت؟- نمي دونم. من که اينجاهارو نمي شناسم! فقط خيلي گرسنه امه.- بميرم الهي! نيست خودم با ديدن تو اشتهامو از دست دادم اصلاً ياد گرسنگي تو نبودم. پس اول از همه مي ريم يه رستوران درجه يک که لايق قدمهاي خانوم من باشه. يه بريون بهت بدم بزني تو رگ جون بگيري!رستوراني که داريوش انتخاب کرده بود واقعاً محشر و غذاهاش فوق العاده بود. منم حسابي از خجالت شکمم در اومدم و يه بريون رو تنهايي خوردم، ولي داريوش به زور من فقط چند لقمه خورد. مي گفت از ذوق اشتهاش بند اومده. بعد از خوردن غذا و پرداخت صورت حساب از رستوران خارج شديم و داريوش پرسيد:- خسته که نيستي؟- نه.- پس بيا اول از همه بريم سي و سه پل رو نشونت بدم. دوست دارم تا شب همه جاي شهرمو نشون عشقم بدم.حدود يه ربع بعد ما روي پلي بوديم که دالان هاي کوچيک فراووني داشت. با هم روي پل مشغول قدم زدن شديم.گفت:- به اينجا مي گن سي و سه پل يا پل الله وردي خوان. قشنگه نه؟من که محو تماشاي اطرافم بودم گفتم:- آره خيلي.دالان هاي کوچيک پل راه باريکي ميونشون داشتن که با داريوش از بينش مي گذشتيم. به پيشنهاد داريوش روي سکويي نشستيم. زير پامون رودخونه زاينده رود با جوش و خروش در حال گذر بود. به پايين که نگاه کردم حس کردم سرم گيج مي ره. داريوش سريع گفت:- خم نشو عزيزم. خطرناکه.با ترس گفتم:- من مي ترسم داريوش! اگه کسي از اين بالا بيفته پايين چي مي شه؟ -
1400/02/23 20:43لازم نکرده به اين چيزا فکر کني. کسي از اين بالا نمي افته. در ضمن تا با مني از هيچي نترس. خوب؟چقدر از اين طرز حرف زدنش خوشم مي يومد. مثل بچه هاي حرف گوش کن سرمو تکون دادم و گفتم:- خوب.بعد از اين حرف از جا پريدم و در حالي که مي دويدم روي پل رفتم و گفتم:- اگه راست مي گي بيا منو بگير.داريوش با خنده گفت:- نکن رزا ... زمين ليزه مي افتي عزيزم.غش غش خنديدم و گفتم:- تنبل ... زود باش بيا ديگه ... عمراً اگه بتوني بگيريم.داريوش هم در حالي که مي خنديد دنبالم دويد. چون چکمه هام پاشنه بلند بود نمي تونستم زياد تند بدوم و همين باعث شد داريوش به من برسه. آستين پالتومو کشيد و من تعادلم رو از دست دادم. ولي قبل از اينکه با فرق سرم روي زمين بيفتم دستاي قوي داريوش دور کمرم حلقه شد ... جاي دستاش روي کمرم گز گز مي کرد سوزن سوزن ميشد. نفس تو سينه ام حبس شد و بي اراده خواستم از پشت بيشتر بهش بچسبم که دستاش سريع از دور کمرم باز شدن. چرخيدم به طرفش و با خنده گفتم:- واي داريوش ديدي ...اما با ديدن داريوش که با چونه اي لرزون و حالتي اسف باز با هر دو دست سرش رو چسبيده ترسيدم و گفتم:- داريوش ... داريوش عزيزم ... چته؟!!يکي از دستاشو از سرش جدا کرد، گرفت به سمتم و گفت:- خوبم ... خوبم عزيزم ... بهش نزديک شدم و گفتم:- سرت درد مي کنه؟چشماشو که بسته بود باز کرد و گفت:- نه عزيز دل داريوش ... خوبم ... - تو منو مي ترسوني؟لبخند زد و گفت:- نترس عشقم ... چيزي نشده ... فقط ترسيدم بيفتي ... اخرم مجبورم کردي بغلت کنم!غر زدم:- اووه! از روي اين پالتوي کلفت! قبول نيست ... هر دو خنديدم، اما مصنوعي ... من از حالت هاي عجيب داريوش سر درگم بودم و داريوش ... نمي دونم!! فقط اينو خوب مي دونستم که تا خودش نخواد، حرفي نمي زنه. به خاطر همين منم چيزي نپرسيدم. به پيشنهاد داريوش از پل هاي زيبا و ديدني اصفهان بازديد کرديم. از جمله، پل خواجو، پل مارنان، پل چوبي (جويي) و ... . در کنار هر کدوم چند دقيقه اي به صداي خروش زاينده رود گوش داديم، ولي چشماي داريوش اون چشماي هميشگي نبود. اصلاً خود داريوش اون داريوش هميشگي نبود! طاقت ناراحتي اش رو نداشتم. کلافه م مي کرد. به خاطر همين هم بالاخره طاقت نياوردم و گفتم:- داريوش... عزيزم تو چته؟لبخند تلخي زد و گفت:- چيزيم نيست عزيز دلم. مگه قراره چيزيم باشه؟- داريوش اون موقع تا حالا ده بار چشمات از اشک پر و خالي شده. اتفاقي افتاده؟کلافه گفت: - نه رزا. اتفاقي نيفتاده. چرا بيخود براي چيزي که وجود نداره خودت رو ناراحت مي کني؟ فقط... اينقدر که دلم برات تنگ شده بود الان باور نمي کنم پيشم باشي!حرفش رو باور کردم و ديگه دنبال ماجرا رو نگرفتم. داريوش
1400/02/23 20:43هم ديگه چيزي نگفت.تا ساعت شش عصر داشتيم توي خيابونا و فروشگاه ها پرسه مي زديم. ساعت شش داريوش سر يه خيابون ايستاد و گفت:- رزا جان يه چيزي رو مي خوام برات روشن کنم.با تعجب گفتم:- چي؟- الان نمي تونم بگم ... بايد خودت بياي و ببيني. به اين خيابون مي گن خاقاني. بيشتر دوستاي من مال اين خيابون بودن. مي خوام برم اينجا. اگه صحنه اي پيش اومد که ناراحت شدي از همين الان ازت عذر مي خوام.کاملاً فهميدم منظورش از دوستاي دوستاي دخترش بودن، اما سر در نمي آوردم اينجا مي خواد چيو به من نشون بده و براي چي منو آورده اينجا. تو سکوت بهم خيره شده و منتظر جواب بود، سعي کردم لبخند بزنم و گفتم:- مهم نيست داريوش. راحت باش. من ناراحت نمي شم. مهم الانه که تو فقط مال مني و هيچ کسي توي قلبت جا نداره.چيزي نگفت. در عوض با سرعت به داخل خيابون پيچيد. طوري که صداي جيغ لاستيکاش بلند شد. خيابون خاقاني يه خيابون يه طرفه و خيلي باريک بود. اطرافش رو مراکز خريد و فروشگاهها محاصره کرده بودن. بيشتر افرادي که اونجا به چشم مي خوردن دختر و پسر بودن و کمتر خونواده ديده مي شد. اکثراً هم قيافه هاي مضحکي داشتن. به نظر من داريوش از همه اونا خوش تيپ تر و برازنده تر بود. با سرعت داخل کوچه اي شد و ماشين رو پارک کرد. همينطور که کمربندش رو باز مي کرد گفت:- بيا پايين عزيزم.- اينجا کجاست داريوش؟به دري که کمي جلوتر بود اشاره کرد و گفت:- کافي شاپه! بيا بريم تو. بدت نمي ياد.با گفتن اين حرف در ماشين رو باز کرد و پياده شد، منم پياده شدم و دنبالش راه افتادم. در کافي شاپه شبيه در خونه بود! شيشه اي نبود و براي همينم اونطرفش رو نمي شد ديد. فقط از تابلوي کوچيکي که بالاي در نصب شده بود مي شد فهميد که اينجا کافي شاپه! داريوش در نيمه باز کافي شاپ رو باز کرد و اشاره کرد برم تو، به داخل خيره شدم، شلوغ بود، لبخندي به داريوش زدم و رفتم تو، اونم پشت سرم وارد شد. از ديدن محيط کافي شاپ تعجب کردم. برعکس اکثر کافي شاپها که محيط بسته داشتند اينجا روباز بود و شبيه پارک کوچيکي درست شده بود. انگار حياط يه خونه بود! مردي که سيني تو دست داشت با ديدن داريوش گل از گلش شکفت و به سمتمون اومد و گفت:- به به آقا داريوش! احوالتون چطوره؟ کم پيدايي؟ اين دوستات منو کشتن. بيا تو بيا تو که اينجا بي تو صفايي نداره.لهجه ارمني مرد برام خيلي جالب بود، يارو نگاهي به من کرد و گفت:- دوست تازه اس داريوش جان؟داريوش با اخم و غيرت و تعصبي مردانه گفت:- نخير دختر خاله امه.راست نگفت، ولي دروغ هم نگفت! بعد از گفتن اين حرف به من اشاره اي کرد و گفت:- برو تو رزا جان غريبي نکن.همون آقا که بعداً
1400/02/23 20:44فهميدم اسمش کارنه از کنار در کنار رفت و ما وارد شديم. گوشه و کنار اونجا ميز و صندلي چيده شده بود و دختر و پسرا تو دسته هاي چند تايي سر اين ميزها نشسته بودن. داريوش منو پشت ميزي هدايت کرد و گفت:- چي ميل داري عشق من بگم برات بيارن؟روي صندليم جا به جا شدم و گفتم:- هر چي خودت بخوري منم مي خورم.- نه ديگه نشد. دلم مي خواد بدونم تو چي دوست داري؟ به هر حال بايد با اخلاقت آشنا بشم.لبخندي زدم و گفتم:- من قهوه رو به بقيه چيزا ترجيح مي دم. البته بدون شير و شکر. تلخ تلخ!يه کم چشماشو ريز کرد و گفت:- تلخ تلخ؟! چطوري مي توني بخوري عزيزم؟ اذيت نمي شي؟اينقدر که همه به خاطر تلخ خوردن قهوه ام سرزنشم کرده بودن روش حساس شده بودم براي همين خشک و سرد گفتم:- مي تونم ديگه. هميشه همين طوري مي خورم.لحن زننده ام رو به روم نياورد، لبخند مهربوني زد و گفت:- خيلي خوب پس منم امتحان مي کنم.کارن رو صدا کرد و دو تا قهوه سفارش داد. چند دقيقه بعد قهوه ها حاضر جلومون بود. داريوش يه کم مزمزه کرد و گفت:- تلخ هست، ولي مي شه خورد.لبخند زدم، بالاخره يکي پيدا شد که باهام هم سليقه باشه. دوتايي با خنده شروع کرديم به خوردن. اصلا حواسم به دور و برم نبود و غرق نگاه هاي گاه و بيگاره داريوش شده بودم، از نگاه هاي خاصش مي تونستم بفهمم که داره با خودش کلنجار مي ره تا يه چيزي بهم بگه. اما دو دله ... داشتم خودمو اماده مي کردم تا ازش بپرسم چشه که دختري به ميزمون نزديک شد. آرايش زيادي نداشت، اما فوق العاده خوشگل بود و با چشماي خمار و کشيده عسليشو دل منو هم با يه نگاهش برد!حدس زدم که حدود بيست و دو سه سالش باشه. شلوار کوتاه مشکي رنگي پوشيده بود با صندل هاي صورتي. زنجير باريکي هم دور مچ پاش خودنمايي مي کرد. کت کوتاهي به جاي مانتو و به رنگ صورتي به تن داشت. روسري کوتاه مشکي رنگي هم سرش بود. با چشماني گشاد شده رو به داريوش گفت:- باورم نمي شه داريوشي خودتي؟داريوش داريوش بلافاصله به من نگاه کرد، خودمو براي اين صحنه ها اماده کرده بودم، سعي کردم عادي باشم. پس لبخندي زدم و يه جرعه از قهوه ام رو خوردم. داريوش نفسشو پر صدا بيرون فرستاد و رو به اون دختر با سردي گفت:- پس مي خواستي سايه ام باشه؟ خودمم ديگه!دختر بي رو در بايستي سر ميز ما نشست و رو به ميزهاي ديگه با صداي بلندي گفت:- بچه ها خانم ها آقايون ميزبان کم پيداي ما پيداش شده. آقا داريوش تشريف فرما شدند!همهمه اي به پا شد و ناگهان سيل دختر و پسر به طرف ميز ما هجوم آوردن. همه دور داريوش رو گرفتند. هيچ *** به من توجهي نداشت. فقط داريوش بود که گه گاه با نگاه گرمش بهم نشون مي داد همه حواسش به منه! هر کي
1400/02/23 20:44يه چيزي مي گفت:- کجا بودي داريوش؟ از روزي که اينطرفا نمي ياي اين خيابون سوت و کور شده!- ببينم ناقلا نکنه يه جاي بهتر پيدا کردي؟- داريوش به همه بگو که من و تو مشکلي با هم نداريم. آخه همه فکر مي کنن ما با هم قهريم.- داريوش به همشون بگو که منو بيشتر از هر کسي تو دنيا دوست داري!- دکي! داريوش اين خاله خان باجي ها رو ول کن. آدرس بده ما هم بيايم پاتوق جديدو ببينيم.- آي پسر يه آهنگ جديد ساختم محشره! دلم مي خواست اول از همه واسه تو بزنم. چون هيچکس به خوش سليقگي تو نيست.- من ديگه نمي ذارم بري. به خونواده ام گفتم که قراره بياي خواستگاري من.- برو اونور ببينم بذار باد بياد. داريوش مال خودمه!- هي هي خانما. اينجا ميدون جنگ نيست ها. بعد از کلي وقت برگشته. ببينيد مي تونيد فراريش بدين!همينجور گيج و گنگ نگام از روي يکي سر مي خورد روي اون يکي. يکي ديگه از پسرها رفت روي ميز و با صداي بلندي گفت:- توجه توجه همه سکوت کنين.بعد از چند لحظه صداي خنده و اعتراض خاموش شد و همون پسر گفت:- همگي به داريوش بايد تبريک بگيم.صداي چرا دوباره موجب همهمه شد. با تشر پسر همه ساکت شدن. گفت:- نمي بينيد داريوش امشب يه مهمون با خودش آورده؟ الحق که اينبارم آقا داريوش گل کاشته! ايولا داريوش! اين بارم زدي تو خال. خوش به حالت! اين حوري ها رو از کجا مي ياري؟بعد نگاه پر منظوري به من انداخت و با لحن چندش آوري گفت:- البته حوري هايي که براي داريوش جان دو روز مصرف هستن و بعدش ما بايد از زير دست و پاش جمعشون کنيم!صداي خنده پسرا و هوي دخترا به هوا بلند شد. داريوش با عصبانيت دست اون پسر رو گرفت و از روي ميز کشيد پايين و گفت:- خفه شو حسام! حق نداري رزو با کسي مقايسه کني. اون کسيه که درست مثل يک سد جلوي من ايستاد و بهم دستور ايست داد. اون اولين دختري بود که از حق خودش در برابر من دفاع کرد. رزا همه زندگي منه! يه تار موهاشو با کل دنيا عوض نمي کنم!همه لال شده بودن و با دهن باز به داريوش نگاه مي کردن، داريوش پوزخندي زد و رو به خدخترا گفت:- خانوماي شاعر! يادتونه چشماي منو به چي تشبيه مي کردين؟!! به دريا ... حالا درياي من مکملشو پيدا کرده. درياي من سالها بود نياز داشت که يه جنگل پاک داشته باشه!! درياي من بدون جنگلش هميشه طوفاني و بارونيه!نه تنها پسرا و دخترا مبهوت مونده بودن که منم بهت زده سر جام خشک شده بودم! باورم نمي شد داريوش جلوي همه بخواد اون حرفا رو بزنه، جمله بعديش بدترم کرد! يهو چرخيد به طرفم و گفت:- دوستت دارم رزا اندازه همه دنيا دوستت دارم! اينو هيچ وقت فراموش نکن.ديگر جز آسمون نگاه داريوش هيچ چيزي رو نمي ديدم. صداي دست زدن پسرا و عده اي
1400/02/23 20:44از دخترا بلند شد. انگار داشتيم براشون نمايش اجرا مي کرديم. اما همه هم از اين اتفاق راضي نبودن چون يکي از دخترا تقريباً با فرياد گفت:- تو حق نداري اين کارو با ما بکني! هر کاري که دوست داشتي کردي، حالا مي خواي بري با يه تازه وارد؟ به اين راحتي؟داريوش که خودشو براي اين لحظه کاملا آمده کرد بود و اينو مي شداز خونسرديش فهميد، نگاه از من گرفت، چرخيد سمت دخترا و با صداي بلندي گفت:- خانم ها از همگي يه خواهشي دارم. البته اونايي که قبلاً با من دوست بودن. ازتون يه سوال مي کنم. مي خوام راستشو بگين. خداييش من تا به حال دستم به شماها خورده؟ تا به حال شده که يکي از شماها رو ببوسم؟ تا به حال شده که از شما در خواست غير معقول داشته باشم؟ درسته دست يکي دوتا از شماها رو گرفتم، ولي به درخواست کي؟ شما يا خودم؟ مي خوام راستش رو بگيد. من با شما فقط دوست بودم. يه دوستي پاک و سالم! هيچ وقت هم دورتون نزدم. اگه با ده نفر دوست بودم همه اون ده نفر از وجود نه تاي ديگه هم خبر داشتن. هيچ وقت دورتون نزدم! ديگه هم بسه. عشقمو آوردم اينجا که ببينيدش و دست از سر من برداريد. من تا زنده هستم عشقم فقط يه نفره. اون هم رزاس! در ضمن من همه شماها رو به چشم خواهرام مي تونم دوست داشته باشم. و هر وقت اتفاقي براتون بيفته و کاري از دستم بر بياد مطمئن باشين دريغ نمي کنم.دختري که پرخاش کرده بود، از کنار ميز با شرمندگي دور شد. بقيه هم با بغض رفتن. درکشون مي کردم. اگه هر کدومشون فقط يک هزارم از عشقي رو که من نسبت به داريوش داشتم، داشته باشن زندگي براشون بي معني مي شه. خيلي دوستش داشتم و اون لحظه بيشتر از هميشه! چند دقيقه اي رو بين دوستاي داريوش مونديم و بعد از اونجا به يه رستوران فوق العاده شيک رفتيم. بازم داريوش انتخاب رو به من واگذار کرد. هميشه عاشق لازانيا بودم و اون جا هم براي خودم لازانيا سفارش دادم. داريوش هم به تبعيت از من لازانيا سفارش داد. مشغول خوردن غذا بوديم که داريوش گفت:- رزا تو به نقاشي علاقه داري؟با تعجب چشمامو گرد کردم و گفتم:- تو از کجا مي دوني؟!! معلومه که علاقه دارم! کلي نقاشي تا حالا کشيدم!اونم چشماشو گرد کرد و گفت:- چه عالي! تا حالا پرتره هم کشيدي؟- فقط يه بار!- بايد جالب باشه. کيو کشيدي؟- تورو!با شعف گفت:- منو؟! جدي؟ چطوري؟- خوب ديگه. قضيه اش مفصله!- بگو مي خوام بشنوم.به اختصار براش تعريف کردم. باورش براي اونم مشکل بود، ولي بعد کم کم باور کرد و گفت:- اين جور وقتها آدم واقعاً به نيمه گمشده اعتقاد پيدا مي کنه. کاش بابا حرفاي تو رو مي شنيد.خونسرد گفتم:- يه روز براشون تعريف مي کنم.- شايد! بايد اميدوار بود. راستي
1400/02/23 20:44بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد