439 عضو
رزا تو از چه رنگي خوشت مي ياد؟- قرمز و مشکي!- چه گلي دوست داري؟- نرگس و رز آتشي. ياس رو هم خيلي دوست دارم!- چه عطري دوست داري؟خنده ام گرفت و گفتم:- واي داريوش اينا رو واسه چي مي خواي؟- خوب بگو ديگه. مي خوام بدونم!با خنده گفتم:- نينا ريچي ...دوباره پرسيد:- راستي يادم رفت بپرسم تولدت چه روزيه؟- اي بابا! بيست و هشت بهمن. حالا مي شه غذامو بخورم؟- نوش جونت مهربونم! منم فکر کنم ببينم سوال ديگه اي ندارم.با خنده گفتم:- امان از دست تو با اين کارا و سوالاي عجيب غريبت. حالا من يه سوال از تو دارم. براي چي امشب منو بردي اونجا؟ چرا منو به دوستات نشون دادي؟ چرا اون حرفا رو بهشون زدي؟- براي اينکه مي خواستم بهت ثابت کنم ديگه جز تو هيچکس برام اهميت نداره. و اينکه مي خواستم اونا تو رو ببيند و باور کنن که من واقعاً عاشق شدم و دست از سرم بردارن. اونا بايد مي فهميدن که تو دنياي مني.با عشق نگاش کردم و گفتم:- اگه اين حرف هاي قشنگ تو نباشه، زنده بودن خيلي سخته!يهو اخماش در هم شد و گفت:- ولي تو بايد زنده بموني! حتي اگه من نباشم.- لازم نکرده از اين حرفا بزني! باز شروع کردي؟ بهتره شاممون رو بخوريم.چند لحظه اي توي سکوت با لازانياهامون سر و کله زديم تا اينکه داريوش دوباره گفت:- رز ... دهن پر گفتم:- هوم؟!!- يه چيزي ازت بخوام ... فکر نمي کني فرصت طلبم؟لقمه مو قورت دادم و با تعجب گفتم:- چي مي خواي مگه؟!!چنگالشو ول کرد توي بشقابش و گفت:- خيلي فکر کردم، خيلي تلاش کردم از اين خواسته ام بگذرم ... اما نشد ... يعني نمي شه ... گذشتن از تو خيلي سخته ...منم بيخيال بقيه غذام شدم، با دستمال دور دهنم رو پاک کردم و گفتم:- چي مي خواي بگي داريوش؟!!- مي خوام ... اگه ... اگه برات مسئله اي نيست ... به اندازه چند روزي که اينجا هستي ... به هم محرم بشيم.اينو که گفت نفسشو داد بيرون و دستشو کشيد روي پيشونيش .. چشمامو گرد کردم و گفتم:- ولي چطوري؟!!- دوستم مي گفت ... من ... نمي دونم تا چه حد حرفش درسته ... راست و دروغش پاي خودش ... يه جمله اس! تو مي گي ... منم قبول مي کنم ...- به همين راحتي؟!!! پس مامانم؟ بابام؟ رضا ...با محبت نگام کرد و گفت:- عزيز دلم قرار نيست که عقد دائم بکنيم ... فقط يه محرميت ساده است ... براي اينکه من تو حسرت لمس دستات نميرم!نمي دونستم چي بگم! از طرفي از خدام بود، از طرفي مي ترسيدم. داريوش از نگام پي به ترديدم برد، آهي کشيد و گفت:- اگه تو نخواي ... هيچ کاري نمي کنيم عزيزم ... اصلا بيخيال ... خيلي بهش فکر نکن خودتو هم اذيت نکن. فراموش کن من چنين چيزي گفتم ...ذهنم قفل کرد و گفتم:- باشه داريوش ... من موافقم ...با تعجب نگام کرد و گفت:- مطمئني؟!!خنديدم، ترس توي خنده ام
1400/02/23 20:44هم مشخص بود ... ولي گفتم:- آره ... به تو اعتماد دارم ...سرشو تکون داد و گفت:- نه نه ... فراموشش کن ... تو ترسيدي ... من يه چيزي گفتم! بازم صبر مي کنيم ...هر چي اون مي گفت نه انگار من مصمم تر مي شدم، گفتم:- نه داريوش ... چه اشکالي داره؟ يه محرميت ساده ... فقط براي اينکه اذيت نشيم ... همين ... مگه نه؟نياز به تاييدش داشتم ... سرشو تکون داد و گفت:- آره ... صد در صد ...- خوب ... خوب بايد چي کار کنيم؟!!- شامتو بخور ... رفتيم بيرون بهت مي گم ...از جا بلند شدم و گفتم:- سير شدم ... بريم ...داريوش صورت حساب رو پرداخت کرد و دوتايي از رستوران خارج شديم. سوار ماشين داريوش که شديم نگام به ساعت افتاد، حدود ساعت نه و نيم بود. يه ساعت ديگه بيشتر وقت نداشتم. نمي خواستم بعد از بابا برسم هتل. داريوش که همه اعمال منو زير نظر داشت گفت:- ديرت شده عزيزم؟!- نه يه ساعت ديگه وقت دارم ...لبخندي زد و گفت:- خوبه ...با سرعت گرفتن ماشين کمربندم رو بستم و گفتم:- کجا مي ريم داريوش؟!- کوه صفه ...- کوه؟!!! اين موقع شب؟- نمي خوايم که بريم کوه نوردي عزيزم، مي شينيم توي محوطه کوه ... براي اون کاري که بهت گفتم دلم يه محوطه باز و خاص مي خواست. جايي بهتر از کوه صفه به ذهنم نرسيد ...بهش اعتماد داشتم پس سکوت کردم و اجازه دادم هر جا که مي خواد منو ببره ... خيلي هم توي راه نبوديم. وقتي ماشين رو توي پارکينگ شني کوه پارک کرد دوتايي پياده شديم، يقه هاي پالتوم رو بالا کشيدم و گفتم:- ووي چه سرده!با نگراني نگام کرد و بدون حرف خواست پالتوي خودشو در بياره که سريع گفتم:- نه نه! يه کم راه بريم خوب مي شم ...- ولي سردته رز ...- خوب طبيعيه! توي ماشين گرم بود، پياده که شديم يهو سردم شد ...- اگه گرم نشدي حتما بگو پالتومو بهت بدم ...- باشه عزيزم ...دوتايي کنار هم قدم بر مي داشتيم ... از يه جاده خاکي که اينطرف اونطرف درخت کاشته شده بود بالا رفتيم، سر بالايي نفسم رو گرفته بود، گفتم:- واي داريوش قرار بود کوهنوردي نکنيم عزيزم ... من با اين کفشا نمي تونم!لبخندي زد و گفت:- تو به اين جاده مي گي کوهنوردي تنبل خانوم؟! يه کم ديگه بيا الان مي رسيم ...حق با داريوش بود، خيلي هم شبيه کوهنوردي نبود. اما مشخص بود که مسيري که ما مي ريم مسير اصلي نيست و يه راه فرعيه. ز دور چند تا چراغ روشن پيدا شد و داريوش گفت:- اون چراغا رو مي بيني؟ بايد برسيم به اونجا ...- چي هست اونجا؟!- يه چاي خونه رو بازه ... يکي از تختاشو رزرو کردم براي خودمون ... البته رزرو کردني نيست. ولي من با صاحبش آشنا بودم ... اينه که قرار شده تخت مخصوصشو برامون نگه داره ...- اوهو! کي مي ره اين همه راهو؟- فعلاً که من و تو داريم مي ريم ...خنديدم و ديگه چيزي
1400/02/23 20:44نگفتم. بقيه راه توي سکوت طي شد. بالاخره رسيديم به چاي خونه مورد نظر داريوش ... ده دوازده تا تخت کنار هم قرار گرفته بودن و دورشون رو با پلاستيک پوشونده بودن که سرما به درونش نفوذ نکنه. از پلاستيک ها بخار گرفته معلوم بود که توش آدم نشسته و مشغول قليون کشيدنن ... داريوش فيش گرفت و برگشت. گفت:- تخت مورد نظر من دورش پلاستيک کشيده نشده ... سردت نشه يه موقع!لبخند زدم و گفتم:- کنار تو سرما معنايي نداره ...چند لحظه نگام کرد، بعد زل زد توي آسمون و آه کشيد ... تختي که داريوش ازش حرف مي زد با فاصله از بقيه تختا قرار داشت ... درست لب يه پرتگاه!!! اما چيزي که جالبش کرده بود نماي روبروش بود! حس مي کردي کل شهر زير پاته! چراغ هاي روشن شهر منظره خيلي قشنگي درست کرده بودن. داريوش وقتي سکوتم ديد به سمتم چرخيد و گفت:- عزيزم ... چرا نمي شيني؟!خودش نشسته بود لب تخت ... دستامو گرفتم جلوي دهنمو گفتم:- واي داريوش چقدر قشنگه ...لبخند زد و گفت:- رويايي براش مناسب تره ... بشين گلبرگم ...بدون در اوردن چکمه هام نشستم لب تخت و بعد هم خودمو تا منتها اليه تخت کشيدم عقب و به پشتي پشت سرم تکيه دادم. داريوش محو منظره روبروش گفت:- وقتي مي يام اينجا به اين باور مي رسم که دنيا چقدر کوچيکه! مشکلات چقدر کوچيکن! و آدما چقدر کوچيکن.- برعکس من اين بالا حس بزرگي بهم دست داده ... حس مي کنم همه پيش من کوچيکن! اما من از پس همه چي بر مي يام ...- خوبه عزيزم ... هميشه همينطور فکر کن ... هميشه مطمئن باش که چيزي نمي تونه به تو ضربه بزنه ...از گوشه چشم نگاش کردم و گفتم:- چه مشکوکي!خنده اش گرفت، چرخيد به طرفم و گفت:- مشکوک؟ نه! مشکوک نيستم گلم ...صورتشو جلو اورد و خيره توي چشمام زمزمه کرد:- عاشقم!آب دهنمو قورت دادم و توي نگاش غرق شدم ...داريوش تو همون حالت زمزمه کرد:- هر چي من مي گم دنبالم تکرار کن ...سرمو به نشونه مثبت تکون دادم ... زمزمه وار چند جمله عربي گفت و من تکرار کردم ... از زمان و مکان خارج شده بودم ... وقتي جمله ها تموم شد داريوش آروم گفت:- قبلت ...نفسم از زور هيجان بند اومده بود ... سر داريوش جلو اومد ... چشمامو بستم ... طاقت نداشتم ... قلبم داشت مي ايستاد ... هر لحظه منتظر بودم منو ببوسه اما به جاي بوسه کل بدنم گرم شد ... داريوش منو کشيده بدو توي بغلش ... سرشو لا به لاي شالم فرو کرده و نفساي عميق و مقطع مي کشيد ... دستامو که کنار بدنم خشک شده بود بالا آوردم و دور کمر داريوش حلقه کردم ... دستام نوازش گونه روي کمرش در حرکت بود ... داريوش اما هيچ حرکتي نمي کرد. فقط هر لحظه به فشار دستاش اضافه مي کرد و چقدر دوست داشتم له شدن بين دستاشو ... پر از نياز بودم ... پر از تمنا
1400/02/23 20:44... اما هيچي نمي گفتم ... همينطور که داريوش هم هيچي نمي گفت ... نمي دونم چقدر گذشت، يه ربع! نيم ساعت؟! يک ساعت؟ يه سال؟!! يه قرن؟!!! که بالاخره ازم جدا شد، چشماي منو هنوز بسته بود و تو عطش يه بوسه جز مي زدم! با داغ شدن پيشونيم چشمامو باز کردم، چونه داريوش درست روبروي چشمام بود. از خود بيخود سرمو جلو برم و چونه شو بوسيدم. اينبار نوبت اون بود که چشماشو ببنده ... با لذت ... بيشتر از اين قدرت پيشروي نداشتم ... داريوش هم انگار تمايلي به بيشتر از اين نداشت چون خودشو کنار کشيد و دست انداخت دور شونه ام ... منو کشيد سمت خودش ... لرز بدن داريوش اينقدر محسوس بود که من به خبوي حسش مي کردم ... سرمو فشار داد روي شونه اش ... به شونه اش تکيه کردم ... شروع کرد به خوندن ... زمزمه وار برام مي خوند و من محو صداش شده بودم ...- با تو اين تن شكسته، داره كم كم جون مي گيرهآخرين ذرات موندن ، توي رگهام نمي ميرهبا تو انگار تو بهشتم ، باتو پر سعادتم منديگه از مرگ نمي ترسم، عاشق شهامتم مناگه رو حصير بشينم، اگه هيچ نداشته باشمبا تو من مالك دنيام، با تو در نهايتم منبا تو انگار تو بهشتم، باتو پر سعادتم منديگه از مرگ نمي ترسم، عاشق شهامتم منبا تو شاه ماهي دريا، بي تو مرگ موج تو ساحلبا تو شكل يك حماسه، بي تو يك كلام باطلبي تو من هيچي نمي خوام، از اين عمري كه دو روزهنرو تا غم واسه قلبم ، پيرهن عزا بدوزهبا تو انگار تو بهشتم ، باتو پر سعادتم منديگه از مرگ نمي ترسم، عاشق شهامتم منبا تو انگار تو بهشتم ، باتو پر سعادتم منديگه از مرگ نمي ترسم، عاشق شهامتم مناشکام صورتمو مي شستن، اما چون بي صدا بود داريوش نمي فهميد. لرزش صداي اون حکايت از حال خرابش داشت. آخريا شعرش بود که يهو هق هق کردمف خيلي جلوشو گرفته بودم، اما ديگه اختيارش از دستم خارج شد ... داريوش سکوت کرد و به شدت چرخيد، صورتمو گرفت بين دستاش. چشماش برق مي زدن، پر اشک به من خيره شد. سرمو به طرفين چرخوندم که بگم من چيزيم نيست. نمي خواستم ناراحت باشه ، طاقت غماشو نداشتم. قلبم داشت از زور عشق و غصه پاره پاره مي شد. يهو داريوش از خود بيخود شدف خم شد روي صورتم و شروع کرد به بوسيدن اشکام. هق هق من شدت گرفت، اشک داريوش در اومد ... اشکاي اونم ريخت روي صورتم ... صورت هر دومون خيس بود ... اشکامون قاطي شده بود ... خدايا ما رو نمي بيني؟!!! خدايا ما رو نمي بيني که داريم از عشق مي سوزيم؟!! آيا اين عشق گناهه خدا؟!! آره عشق گناست؟ پس من و داريوش از همه بنده هات روي اين کره زمين گناه کار تريم. دستامو گذاشتم روي دستاي داريوش که روي صورتم بود ... انشگتامو بين انگشتاش فرو کردم. دستاشو از صورتم کند
1400/02/23 20:44و انگشتامو بين انگشتاش اسير کرد و محکم فشرد ... بغضم قورت دادم و گفتم:- داريوش ...و جواب شنيدم ... کوتاه و لرزون ...- رز ...چقدر شنيدن اسمم رو از زبون داريوش دوست داشتم. سرم رو بردم جلو و توي سينه اش فشار دادم. دستاش دور شونه ام حلقه شد و روي موهام رو بوسيد ... آه کشيدم ... آه کشيد ...با صدايي از پشت سرمون يهو پريدم بالا و از داريوش فاصله گرفتم:- دادا داريوش ، ببخشيد طول کشيا! اصن حواسم نبود شوما اومدي اين تخت، از بس کسي اينورا برا نيشستن انتخاب نمي کونه حواسم نبود. شرمنده !يه پسر پشت سرمون ايستاده بود که توي يه دستش يه قليون بود و توي دست ديگه اش يه سيني چايي ... داريوش لبخند بهش زد و گفت:- موردي نداره داداش ... عجله اي نبود ...پسره تند و فرز قليون و چايي رو روي تخت جلوي پامون گذاشت و گفت:- چيزي خواستي صدام کون، سيم ثانيه مي يام ...داريوش فقط سرشو براش تکون داد و پسره رفت. به هم نگاه کرديم و همزمان خنديديم، داريوش گفت:- اگه يه کار درست تو عمرش کرده باشه همين دير اومدنشه ...با لبخند دستم رو بردم سمت قوري که سريع دستمو گرفت و گفت:- نچ نچ عزيزم ... پذيرايي با منه!خنديدم و تکيه دادم به پشتي، دو تا استکان چايي ريخت و ني قليون رو گرفت به سمتم، به خودش اشاره کردم و گفتم:- چاق کردنش با تو ... نفسشو ندارم ...ني رو به سمت خودش کشيد و گفت:- اون نفستو قربون ...بهش چشمک زدم و خنديدم ... چند دقيقه اي به کشيدن قليون و خوردن چايي گذشت ... داشت ديرم مي شد، ساعت از ده و نيم هم گذشته بود. با استرس گفتم:- داريوش ... فکر کنم بايد برگرديم ... بابام نگران مي شه ...داريوش سريع عکس العمل نشون داد، از تخت پايين رفت و گفت:- بريم عزيزم ...چکمه هامو پوشيدم و از جا بلند شدم ... برگشتنمون يه فرقي با رفتنمون داشت. اونم اينکه دستم توي دست داريوش بود. چنان محکم انگشتامو بين انگشتاش فشار مي داد که انگار هر لحظه قرار بود از دستش در برم! تا رسيدن به ماشين هر دو سکوت کرده بوديم، چه سکوت قشنگي بود. بعضي وقتا نياز به حرف زدن نبود، همين سکوت توي خودش حرفا داشت براي گفتن. سوار ماشين که شديم ضربه اي به سقف زدم و گفتم:- ماشينت که سقف نداشت ...خنديد و گفت:- اينجوري سقف دار شده ...و با ريموت دستش دکمه اي رو فشار داد ... سقف آروم آروم جمع شد و توي صندوق عقب از ديد پنهان شد. هيجان زده دستامو به هم کوبيدم و گفتم:- واي داريوش!!! يه بار ديگه ...داريوش هم با خنده ريموت رو داد دستم و گفت:- بيا عزيزم، هر چند بار که مي خواي باز و بسته اش کن ...ريموت رو گرفتم و يه بار ديگه سقف رو بستم و بعد باز کردم ... از ته دل غش غش ميخنديدم. واقعاً خوشم اومده بود، من مي خنديدم و داريوش
1400/02/23 20:44با يه لخبند محو نگام مي کرد. براي آخرين بار سقف رو بستم، ريموت رو گرفتم سمت داريوش و گفتم:- خيلي خوب بسه ديگه! بريم بابام ديگه راهم نمي ده تو هتل ...دست روي چشمش گذاشت و گفت:- اي به چشم گلبرگم ...جلوي هتل که ايستاد برگشتم به طرفش و گفتم:- مرسي داريوش! خيلي خيلي خوش گذشت عزيزم ...- من بايد از تو ممنون باشم گلم ... يکي از بهترين روزاي عمرم رو ساختي ...چشمکي زدم و گفتم:- خواهش مي کنم قابل شما رو نداشت.خم شد از روي صندلي عقب نايلون هاي خريد رو برداشت به دستم داد و گفت:- مواظب خودت باش ...در رو باز کردم، نايلون ها رو از دستش گرفتم و خواستم پياده بشم که صدام زد:- رز ...برگشتم:- جانم ...دستمو گرفت توي دستش ... نايلوني که توي دستم بود افتاد، بي توجه چشماشو بست و دستمو برد نزديک لباش ... يه بار آروم پشت دستمو بوسيد ... بي اختيار لبخند زدم، همونطور با چشم بسته بدون اينکه سرش رو خيلي از دستم دور کنه گفت:- خوب بخوابي عمرم ...فقط تونستم بگم:- توام همينطور ...چشماشو باز کرد،لبخندي بهم زد و نايلون افتاده رو برداشت به دستم داد. نايلون رو گرفتم و رفتم از ماشين پايين، از شيشه خم شدم و گفتم:- مواظب خودت باش فردا مي بينمت ...يه بار پلک زد و گفت:- به اميد ديدارت ...دستي براش تکون دادم و به سمت در هتل رفتم. تا زماني که وارد لابي هتل نشدم داريوش همونجا ايستاده بود. به عمد به آرومي وارد هتل شدم. دري که شيشه دودي رنگ داشت پشت سرم بسته شد. لبخندي رو كه به هنگام خداحافظي با داريوش روي لب داشتم پاک کردم. حسابي ذهنم مشغول بود و سوالي براي پيدا کردن جواب به همه خفايا و زواياي ذهنم سرک مي کشيد. چرا داريوش اينقدر پکر و ناراحت بود؟* * * * * *مهلت دو روزه به اتمام رسيد و بابا آهنگ برگشت زد. دلم نمي خواست به اين زودي برگردم. ناهار آخر رو با بابا تو رستوراني خارج از هتل خورديم و بابا بعد از رسوندن من جلوي در هتل براي انجام دادن آخرين کارهاش رفت. قرار بود دو ساعت بعد برگرده تا به فرودگاه بريم. من که هنوز فرصت نکرده بودم با داريوش خداحافظي کنم سريع باهاش تماس گرفتم و خواستم که دنبالم بياد. خيلي سريع خودشو رسوند. وقت زيادي نداشتيم که براي گردش جايي برويم براي همينم داريوش منو به بيشه ناژوان اصفهان که جايي پر درخت و خوش آب و هوا بود برد. هنوز نمي دونست براي چي ازش خواستم با اين سرعت دنبالم بياد و چرا اينقدر عجله دارم.به داريوش نگفته بودم چقدر قراره بمونيم و کي بر مي گرديم. اونم نپرسيده بود. از ماشين پياده شدم و به کاپوت تکيه دادم. زاينده رود به زيبايي هر چه تموم تر از ميان درختان راهي باز کرده و عبور مي کرد. محو خروش آب شده بودم که
1400/02/23 20:44گرماي دست داريوش رو حس کردم. دستش رو فشار دادم و بدون اينکه نگاش کنم زمزمه کردم:- ما تا دو ساعت ديگه بر مي گرديم داريوش.چيزي نگفت ولي لرزش دستش رو زير دستم به خوبي حس کردم. نگاش که کردم ديدم روش رو از من برگردونده و باد موهايش رو به بازي گرفته. چند لحظه اي تو سکوت گذشت تا اينکه داريوش نفس عميقي کشيد و گفت:- مواظب خودت باش.بعد از اين حرف دستشو از ميون دستام بيرون کشيد و پشت به من به ماشين تکيه داد. خواستم سر به سرش بگذرم و از اون حال و هوا خارجش کنم که از ديدن لرزش شونه هاش حرفم از يادم رفت! سريع دويدم جلوش که در کمال حيرتم ديدم صورتش خيس اشکه و از مژه هاش اشک قطره قطره روي صورت بي روح و رنگش مي ريزه. طاقت اشکاشو نداشتم. داريوش عمرم بود! چطور مي تونستم ببينم داره گريه مي کنه!!! دليلي هم براي گريه کردنش نمي ديدم! جدايي ما که دائمي نبود، به زودي دوباره مي تونستيم همو ببينيم. اينقدر غم اشکاش زياد بود که منم زدم زير گريه و دستمو دور شونه اش حلقه کردم. داريوش ميون گريه منو سفت تو بغلش فشرد و گفت:- تو چته عزيزم؟ تو هميشه بايد بخندي. بخندي تا دنيا بهت بخنده. دلم نمي خواد هيچ وقت اشکو توي چشمات ببينم. تو بايد مقاوم و صبور باشي، در برابر هر اتفاق نا خواسته! رزا ...مي شنيدم حرفاشو اما نمي فهميدم چي مي گه! هضم حرفاش براي من خيلي سخت بود! وقتي سکوتشو ديدم گفتم:- بله داريوش؟ چرا حرفتو تموم نمي کني؟فشار دستاش دور شونه ام بيشتر شد و گفت:- هيچ وقت از کسي متنفر نباش. خوب؟- داريوش حالا چه وقت اين حرفاس؟!- رزا اينو بدون که هر اتفاقي فقط براي امتحان شدن بنده هاس. حالا هر چقدر سخت تر باشه بايد بيشتر حواستو جمع کني. ببين هر طوري هم که بشه دنيا براي تو به آخر نرسيده! تو بايد مقاوم باشي. همه تو رو دوست دارن.متوجه منظورش نمي شدم. اصلاً نمي دونستم براي چي اون حرفا رو مي زنه! يه کم ازش جدا شدم و با تعجب گفتم:- داريوش چيزي شده؟به آسمون زل زد، لبهاشو مکيد، مي خواست بغضو قورت بده، بعد از چند دقيقه، نگام کرد، سعي مي کرد لبخند بزنه ولي نمي تونست!- نه فقط مي خواستم خيلي مواظب خودت باشي و تا وقتي که به هم نرسيديم و پيش هم نيستم، هيچ وقتغصه دار نشي. همين!اشکامو پاک کردم و گفتم:- خيلي خوب تو هم همينطور.داريوش تند تند اشکاي روي صورتش رو پاک کرد، خم شد پيشونيمو بوسيد و گفت:- بريم عزيزم مي ترسم ديرت بشه.تموم طول راه سکوت کرده بوديم، مي ديدم چطور فرمون رو بين انگشتاش فشار مي ده. دلم خيلي براي جفتمون مي سخوت اين جدايي خيلي عذاب آور بود براي هر جفتمون! وقتي منو جلوي در هتل رسوند، در جواب نگاهم حتي برنگشت نگام کند.
1400/02/23 20:44وقتي صداش کردم با بغض و صداي بم شده، فقط گفت:- برو رز ... خداحافظ عشق من!نمي تونستم از دستش دلخور بشم چون مي دونستم حالش مساعد نيست. از اين روز زير لب خداحافظي زمزمه کردم و از ماشينش پياده شدم. همين که در ماشين بسته شد داريوش پاشو روي گاز گذاشت و به سرعت از اونجا دور شد. باورم نمي شد که داريوش منو تا اين حد دوست داشته باشد که به خاطر جدايي موقتم اشک بريزه! دلم مي خواست تا آخر عمر تو اين شهر بمونم و هواشو توي ريه هام بکشم. با اين هوا تنفس کنم با اين هوا زندگي کنم. اصلاً تو اين هوا بميرم! چون اين همون هوايي بود که داريوشم رو پرورش داده و داريوش تو اون نفس مي کشيد. با دلي پر خون وارد هتل شدم و منتظر بابا موندم. وقتي اومد سريع تسويه حساب کرد و با هم به فرودگاه رفتيم. من دمغ و دلخور گوشه اي ايستادم تا بابا همه کاراي مربوطه رو انجام داد و چند دقيقه بعد با آسمون اصفهان وداع گفتم و به سمت زادگاهم پرواز کردم.* * * * * *دو هفته از رفتن به اصفهان مي گذشت. دو هفته بود که زندگيم شده بود جهنم، دو هفته بود که باز توي برزخ بي خبري فرو رفته بودم. دو هفته بود که داشتم جون مي کندم!!! دوهفته بود که هيچ خبري از داريوش نداشتم! حتي يه بار هم صداي داريوش رو نشنيدم. دقيقاً از وقتي که برگشتم داريوش ديگه جواب تلفنامو نداد. اونقدر دلم براش تنگ شده بود که حد نداشت. ولي بيشتر از دلتنگي نگران بودم. به گوشيش که زنگ مي زدم يا در دسترس نبود يا جواب نمي داد. بعضي اوقات هم خاموش بود! دلم حسابي شور مي زد. ولي کاري از دستم بر نمي يومد. بالاخره بعد از دو هفته طاقت نياوردم، بعد از مدرسه يه راست به خونه خاله رفتم تا از سپيده شماره آرمين رو بگيرم، بلکه بتوانم از طريق اون خبري هم از داريوش به دست بيارم. با دلي گريون جلوي درقهوه اي رنگ و بزرگ خونه خاله ايستادم و زنگ رو فشار دادم. چيزي طول نکشيد که سپيده از پشت آيفون گفت:- کيه؟بغض نفس گيري که همدم گلوم شده بود رو فرو دادم و گفتم:- منم سپيده باز کن.سپيده آشکارا هول شد و گفت:- اِ تويي رزا؟ چه عجب اينطرفا!با بي حوصلگي گفتم:- اگه درو باز کني مي فهمي.- هان؟بي حوصله داد زدم:- مي گم درو باز کن سپيده چت شده؟بي حرف در رو باز کرد و گفت:- ببخشيد. بيا تو!در رو باز کردم و وارد شدم. حياط بزرگ و گلکاري شده شون پيش چشمم نمايان شد. کف حياط کامل سنگ سفيد و مرمر کار شده بود به طوري که همونطور که راه مي رفتي خودتو توي اونا مي ديدي. استخر کوچيکي هم روبروي ساختمون دو طبقه شون قرار داشت. ساختمان با سنگ گرانيت سفيد و مشکي طراحي شده بود و روي هم رفته خونه قشنگي داشتن. در چوبي ساختمون باز شد و سپيده
1400/02/23 20:44درحالي که دمپايي به پا مي کرد از در خارج شد. به سرعت قدمام اضافه کردم و به طرفش رفتم. با خنده تصنعي گفت:- به به ستاره سهيل! احوالتون چطوره؟ شما کجا اينجا کجا؟ مي گفتين جلوي پاتون گاوي گوسفندي چيزي قربوني مي کرديم.گفتم:- نيازي نيست به خودت زحمت بدي. کارت داشتم که اومدم.- مي دونستم که تو بيخود سراغ از ما نمي گيري.در همين حين خاله هم بيرون اومد و گفت:- سلام رزا تويي خاله؟خاله رو گرم بغل کردم و گفتم:- بله خاله جون. خودمم چيه فرق کردم؟- نه خاله جان چه فرقي؟ تو هميشه همينطوري خوشگل و با نشاطي. فقط انتظار نداشتم اين وقت روز بيايي اينجا.نمي دونم خاله چه نشاطي توي صورت مثل ميت من ديد!!!گفتم:- عذر مي خوام خاله. مزاحم شدم. راستش با سپيده يه کار مهم داشتم.- اين حرفو نزن خاله جان! چه مزاحمتي؟ خيلي هم خوشحال شدم. بيا بريم تو هوا سرد شده ممکنه سرما بخوري.به اتفاق هم وارد خونه لوکس و مدرن دوبلکس اونا شديم.خاله اشاره کرد و گفت:- بشين تا برات غذا گرم کنم عزيزم.- ممنون خاله من سيرم تو مدرسه يه چيزي خوردم. زحمت نکشين.- تعارف که نمي کني؟- نه خاله جون. مگه من با شما تعارف دارم؟- هر طور ميلته. مامانت خوبه عزيزم؟ بابات و رضا چطورن؟- همه خوبن سلام مي رسونن.- سلامت باشن.سپيده که بي حوصلگي منو حس کرده بود گفت:- پاشو بريم توي اتاق من.از خدا خواسته از جا بلند شدم و بعد از عذر خواهي سر سري از خاله به اتاق سپيده رفتيم. اتاقش تقريباً نصف، شايدم کمتر از نصف اتاق من بود. روي تخت خواب يه نفره اش ولو شدم و زانوهامو تو بغلم گرفتم. کنارم نشست و گفت:- خوب نمي خواي علت قدم رنجه کردنت رو بگي؟بي مقدمه گفتم:- سپيده تو از داريوش خبر نداري؟با تعجب گفت:- وا نامزد توئه تقريباً! من بايد ازش خبر داشته باشم؟با اخم گفتم:- تو رو خدا سپيده شوخي نکن! من حوصله ندارم. داريوش دوست صميمي آرمينه. حتماً اون ازش خبر داره مگه نه؟سپيده چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت:- تو يه چند لحظه اينجا بشين من برم دو تا استکان چايي بيارم بخوريم تا برات بگم.قبل از اينکه بتونم جلوشو بگيرم از اتاق رفت بيرون. داشتم به خودم ميپيچيدم! بي خبري بدترين درد دنياست که من هي داشتم دچارش مي شدم! اينبار دوست داشتم برم اصفهان کله داريوش رو بکنم! فقط داشتم آرزو مي کردم که سپيده خبري از داريوش داشته باشه وگرنه مطمئناً ديوانه مي شدم. توي اين موقعيت به دست اومده گوشي اتاق سپيده رو برداشتم براي بار هزارم شماره داريوش رو گرفتم. ولي بعد از يازده بوق نا اميدتر از قبل گوشي رو گذاشتم. سپيده با سيني چايي وارد شد و گفت:- ليلي جوان به سلامت باد!- مثل اينکه يه بار بهت گفتم حوصله
1400/02/23 20:44شوخي ندارم. پس بيا بشين جلوم و قشنگ بگو خبر مرگت از داريوش خبري داري يا نه؟ من چايي مي خوام اين وسط باهاش عزامو بگيرم؟!نشست کنارم و با اخماي درهم گفت:- يه بار که گفتم ندارم.- داري مثل اسب دروغ مي گي. مگه مي شه آرمين به تو حرفي از داريوش نزده باشه؟- مگه اسب دروغ مي گه؟!!وقتي نگاه غضب آلودم رو ديد لبخندش رو جمع کرد و گفت:-راستشو بخواي توي اين مدت من زياد از آرمين هم خبر نداشتم.ديگه طاقت نياوردم، بغضي که داشت خفه م مي کرد يهوم ترکيد، زدم زير گريه و گفتم:- سپيده تو رو خدا تو رو به جون آرمين بگو. تو رو خدا هر اتفاقي که افتاده باشه تحمل مي کنم. چون هيچي بدتر از بي خبري نيست. پس بگو و خلاصم کن! آقا اصلا بگين مرده!!! فقط من بفهمم ...بغلم کرد و در حالي که اونم کم مونده بود گريه اش بگيره، گفت:- تو رو خدا گريه نکن رزا! من چيزي نمي دونم، باور کن.- پس اگه چيزي نمي دوني چرا اينقدر ناراحتي؟ هان؟- به خاطر اينکه طاقت ديدن اشکاي تو رو ندارم. طاقت ديدن ناراحتيتو ندارم ديوونه رواني!ازش جدا شدم و با ترديد گفتم:- سپيده دروغ مي گي نه؟صورتشو گرفت بين دستاش و گفت:- نه نه من دروغ نمي گم.حالم خيلي بد بود، ولي با اونجا موندن هم چيزي نصيبم نمي شد. پس تصميم گرفتم برم و توي خلوت اتاق خودم بميرم. دماغمو بالا کشيدم و گفتم:- مي شه يه ليوان آب به من بدي؟سپيده در حالي که هنوز با ناراحتي و نگراني نگام مي کرد، از جا بلند شد و براي آوردن آب از اتاق بيرون رفت. دستمالي از کيفم بيرون آوردم و اشکامو پاک کردم. ديگه نمي دونستم بايد رو به آسمون به خدا چي بگم و چي ازش بخوام؟- خدايا فقط يه خبر ... حتي اگه بدترين خبر باشه!سرمو روي پاهام گذاشتم و سعي کردم به خودم مسلط بشم. سپيده با ليواني آب وارد اتاق شد. با ناراحتي گفت:- ديگه چيزي از چشات باقي نمونده! خوب اينقدر اين اشکا رو نريز!بي حرف ليوان آبو گرفتم و تا ته سر کشيدم بلکه اعصاب خرابم يه کمي آروم بشه. سپيده گفت:- اين کارا چيه که تو با خودت مي کني؟ داريوش جايي رو نداره که بره! شايد سرما خورده و مجبور شده توي خونه بمونه. حالا هم نمي تونه جوابتو بده. شايد هم با پدرش به يه مسافرت کاري رفته باشه.- امکان نداره! داريوش در هر شرايطي به من خبر مي ده و منو بي خبر نمي ذاره. مي ترسم سپيده مي ترسم اونو ازم گرفته باشن.- بيخود مي ترسي. هميشه يک درصد احتمال بده که طرف توي بد موقعيتي گير کرده باشه. بعدش هم اگه قراره داريوش رو ازت گرفته باشن همون بهتر که گرفته باشنش! الان بگيرن خيلي بهتره تا چند سال ديگه و وقتي اسمش رفت تو شناسنامه ات! بد مي گم؟ اصلاً يه کم اروپايي فکر کن، اون نشد يکي ديگه. اين که
1400/02/23 20:44ديگه غصه نداره.پوزخندي زدم و گفتم:- اگه مي تونستم اروپايي فکر کنم که الآن اينجا نبودم، اروپا بودم و يه دختر اروپايي! ولي سپيده من يه دختر ايرانيم! احساساتم عواطفم و عشقم همه شرقيه! به اين راحتي فراموش نمي شه. يه لحظه خودتو بذار جاي من.هر دو دستش رو گرفت بالا و گفت:- خيلي خوب قبول. فقط گريه نکن خوب؟ من هر طور که شده يه خبر از آرمين مي گيرم. قول مي دم. خوبه؟با ترديد گفتم:- اميدوارم که به قولت عمل کني.- عمل مي کنم. قول دادم ديگه!- خيلي خوب فقط اگه مي شه شماره آرمين رو هم بده. چون مي خوام اگه تو نتونستي خودم يه خبري ازش بگيرم. اگه لازم شد پا مي شم مي رم اصفهان!پشت چشمي نازک کرد و گفت:- دستت درد نکنه ديگه. يعني منو قبول نداري؟- چرا قبولت دارم ولي کار از محکم کاري عيب نمي کنه.تا اومد چيز ديگه اي بگه تلفن اتاقش زنگ زد. رنگ سپيده آشکارا پريد. پاورچين پاورچين به طرف تلفن رفت و گوشي رو برداشت و گفت:- بله بفرماييد.- ...- سلام خوبم ممنون. شما خوبيد؟با اشاره پرسيدم کيه؟ ولي جواب نداد. پشتشو به من کرد و گفت:- نه- ...- بلهيه لحظه حدس زدم که شايد آرمين باشه، ولي سپيده مي خواد من نفهمم. نمي دونم چرا حس زنونه م اينقدر به سپيده شک کرده بود! آروم آروم به طرف تلفن رفتم و زدم روي آيفون. صداي آرمين اومد که گفت:- تو فعلاً لازم نيست که چيزي بهش بگي خوب؟ من يه کاري مي کنم. خودم با داريوش صحبتمي کنم.سپيده به طرفم چرخيد و با ترس نگام کرد. گوشي از دستش کف اتاق افتاد. صداي آرمين اومد که مي گفت:- الو سپيده ... چي شد چرا جواب نمي دي؟ الو.گوشي رو برداشتم و با صداي لرزوني گفتم:- چي رو نبايد به من بگه آرمين؟ چرا شماها به من نمي گيد که چي شده؟چند لحظه از اون طرف هيچ صدايي نيومد تا اينکه آرمين با صدايي آروم گفت:- سلام رزا ...- سلام ...- ببين رزا اتفاق خاصي نيفتاده، ولي...- ولي چي؟ حرف مي زني يا نه؟ دق مرگم کردين به خدا!- خوب آخه ما نمي تونيم بگيم. بذار با خود داريوش حرف بزن.با عصبانيت فرياد زدم و گفتم:- با کدوم داريوش؟ الان که تو گوشي رو بذاري مي دوني من چه به روزم مي ياد؟ يا مي گي آرمين يا ...- رزا آروم باش! راستش داريوش مي خواد خودش با تو حرف بزنه. البته نگران نباش چيز خاصي نيست. شب قراره حدوداي ساعت هشت بهت تلفن کنه. منتظرش باش. توي اين دو هفته هم يه کم کسالت داشته. خودت مي دوني که داريوش چقدر دوستت داره! پس راجع بهش فکراي بيخود نکن و منتظرش بمون.انگار همه نگراني هام پر زد! آدم عاشق به همين راحتي خر مي شه!با ذوق گفتم:- راست مي گي آرمين؟- آره بابا دروغم چيه؟- مرسي تو بهترين خبرو بهم دادي. بهش بگو زود زنگ بزنه چون من ديگه تحمل
1400/02/23 20:44ندارم.پس از چند لحظه مکث گفت:- باشه حتماً.- فعلاً خداحافظ.- به سلامت. فقط لطف کن گوشيو بده به سپيده.گوشي رو دست سپيده دادم و تند تند مقنعه مو سرم کردم. مي خواستم هر چي سريع تر به خونه برم. وقتي سپيده گوشي رو قطع کرد گونه شو محکم بوسيدم و گفتم:- من ديگه مي رم خونه.اينقدر ذوق زده بودم که يادم رفت سپيده رو به خاطر دروغ گفتنش توبيخ کنم. سپيده با صدايي گرفته و بي حال گفت:- کجا مي ري؟ بودي حالا.- نه ترجيح مي دم برم خونه و منتظرش باشم.- باشه عزيزم هر طور راحتي، ولي ...- ولي چي؟يه دفعه گفت:- صبر کن باهم بريم. منم مي يام.طبيعي بود، سپيده زياد مي يومد خونه ما. پس گفتم:- خيلي خوب پس زود باش.سپيده لباسشو عوض کرد و با هم از خونه اونا بيرون رفتيم.همين که رسيبديم خونه مون اصلا نفهميدم چه جوري لباس عوض کردم، گوشي اتاقم رو گذاشتم روي زمين و نشستم کنارش. سپيده با ديدن وضعيت من گفت:- ديوونه تازه ساعت پنجه! داريوش ساعت هشت زنگ مي زنه.بدون اينکه حتي چشم از تلفن بگيرم گفتم:- مهم نيست ترجيح مي دم همين جا بشينم.- باشه بشين منم مي رم بخوابم. فقط تا زنگ زد اگه هنوز خواب بودم بيدارم کن.دستمو تو هوا تکون دادم. انگار مي خواستم يه پشه مزاحم رو بپرونم، گفتم:- خيلي خوب.سپيده با اين حرف توي تخت من پريد و پتو رو روي سرش کشيد. به ساعت نگاه کردم عقربه ها به کندي پيش مي رفتن و اعصابم رو به هم مي ريختن. تازه ساعت پنج و سي دقيقه شده بود. نمي دونستم تا ساعت هشت چطور بايد صبر کنم؟ واقعاً عاشقي بد دردي بود! نگاهي به تابلوي داريوش کردم و گفتم:- اي ناقلاي ديوونه! ديدي منو هم به درد خودت مبتلا کردي؟سرمو روي پاهام گذاشتم و به اشکام اجازه باريدن دادم. خودم نمي دونستم براي چي دارم گريه مي کنم؟ شايد به خاطر اينکه داريوش مريض شده بوده و من نفهميده بودم! دلم براي صداي مردونه و قشنگش لک زده بود. اون که طاقت يه لحظه ناراحتي منو نداشت حالا کجا بود که ببينه از دوريش گريون شدم. يکي از دوستام توي دفتر خاطراتم نوشته بود، هيچ وقت گريه نکن! چون هيچکس لياقت اشکاي تو رو نداره و کسي هم که لياقتشو داره طاقت ديدنشو نداره. يکي ديگه از دوستامم نوشته بود اون کسي که واقعاً عاشقه و طاقت اشکاتو نداره پا به پاي تو اشک مي ريزه. پس اگه طاقت ديدن مرواريدهاشو نداري گريه نکن. داريوش عزيزم! هميشه عشقشو به من ثابت کرده بود. هميشه وقتي گريه مي کردم کلافه مي شد و با درد مي گفت:- تو رو خدا گريه نکن. طاقت ندارم ببينم از چيزي ناراحتي!يادم اومد به اون روزي که به خاطر اشکاي من با آرمين گلاويز شد. با به ياد آوردن اين خاطرات نه تنها دردي از من دوا نشد، بلکه نمک
1400/02/23 20:44روي زخمم پاشيده شد. کنار ميز تلفن دراز کشيدم. چيزي طول نکشيد که چشمام گرم شد و خوابم برد. نمي دونم چقدر گذشته بود که با صداي بلند تلفن از خواب پريدم.سريع به ساعت نگاه کردم. ساعت شش و نيم بود. با عجله گوشي رو برداشتم. زود بود براي اينکه داريوش زنگ بزنه ولي من استرس داشتم. همين که گفتم الو صداي دخترونه اي خط کشيد روي نياز قلبم. از بچه هاي مدرسه بود که مي خواست يه سوال درسي بپرسه. بي حوصله سوال رو براش توضيح دادم. اونم که متوجه بي حوصلگي من شد، خودش زود بعد از گرفتن جواب تشکر کرد و گوشي رو گذاشت. دوباره سر جام دراز کشيدم، مرزي تا ديوونگي نداشتم. دو هفته بيخبر يو حالا تشنه و خمار شنيدن صداي داريوش، اين يه ساعت و نيم باقي مونده بدجور داشت کش مي يومد و اعصابم رو خورد مي کرد. چشمامو بستم و سعي کردم به خاطراتم با داريوش فکر کنم، تا زمان سريع تر بگذره. ياد يکي از روزايي افتادم که با داريوش از غيبت خاله کيميا سو استفاده کرده و دو تايي لب آب نشسته بوديم. هر از گاهي موجي مي يومد و پاهامونو نوازش مي کرد. بر عکس روزاي ديگه داريوش خيلي ساکت شده بود و فقط نگام مي کرد. آخر سر عصباني شدم و گفتم:- داريوش تو چته؟ چرا اينقدر نگام مي کني؟- خوب هر چي نگات مي کنم سير نمي شم!سر جام وول خوردم و گفتم:- يه چيزي بگو. حوصله ام سر رفت.- ترجيح مي دم سکوت کنم تا تو حرف بزني.هنوز حرفش تموم نشده بود که صداي خنده بچه گونه اي تو فاصله نزديک حواس جفتمونو معطوف خودش کرد. دختر بچه خيلي خوشگلي با موهاي بور و چشماي عسلي مشغول آب بازي با باباش بود. داريوش چنان محو اين صحنه شده بود که منو هم از ياد برده بود. دختر کوچولو لباس بنفش کوتاهي پوشيده بود و حسابي از پدرش دلبري مي کرد. همينطور که مي دويد فاصله اش با ما کمتر و کمتر مي شد. نزديک داريوش که رسيد پاش به تکه سنگي گير کرد و محکم زمين خورد. داريوش و باباش هر دو براي بلند کردنش خيز گرفتن ولي داريوش زودتر بهش رسيد و بغلش کرد. چنان عاشقانه بچه رو بوسيد و نوازش کرد که حسوديم شد. ولي نمي تونستم منکر صحنه زيباي جلوي روم بشم. چقدر پدر بودن به داريوش مي يومد. از فکر اينکه يه روزي داريوش بچه خودمونو بغل کنه و اينطور عاشقونه ببوسه هم خجالت کشيدم و هم دلم ضعف رفت. داريوش که تازه متوجه من شده بود يه بار ديگه بچه رو بوسيد و اونو به باباش تحويل داد و کنار من اومد. قبل از اينکه بتونه حرفي بزنه بدون فکر گفتم:- بابا شدن خيلي بهت مي ياد.بعد تازه متوجه حرف نسنجيده ام شدم و از شرم سرخ شدم. داريوش از ديدن شرمم خنده اش گرفت و گفت:- آخي! کوچولوي من خجالت کشيدي؟از اينکه تو روم آورد بيشتر
1400/02/23 20:44خجالت کشيدم و معترض گفتم:- اِ داريوش!با لذت گفت:- جانم؟!!خنديدم و چيزي نگفتم. سرشو آورد پايين طوري که بتونه چشمامو ببينه و گفت:- نگاه کن منو ...ناچار نگاش کردم. با جديت گفت:- هيچ وقت راضي نمي شم براي رسيدن به خواسته خودخواهانه خودم تو رو توي رنج بندازم.با تعجب گفتم:- هان؟!- يعني اينکه هيچ وقت نمي خوام به خاطر بچه دار شدن تو رو اذيت کنم.- يعني چي داريوش؟!داريوش با کلافگي دست توي موهاش کرد و گفت:- چطور حاليت کنم؟ بابا من تحمل ندارم ببينم تو درد مي کشي. زايمان هم درد داره. حالا متوجه شدي؟بحث جدي شده بود، پس شرم رو کنار گذاشتم و گفتم:- آخرش که چي؟ من خودم مي خوام.داريوش براي فيصله دادن به بحث از در شوخي وارد شد و گفت:- فوقش من يه زن ديگه مي گيرم وقتي بچه دار شد اون بچه رو با هم بزرگ مي کنيم. چطوره؟با اينکه داريوش شوخي کرد ولي به من بر خورد. با دلخوري نگاش کردم و وقتي نگاشو ديدم از جا بلند شدم و با قهر به طرف ويلا دويدم. داريوش هم سريع از جا پريد و دنبالم دويد. قبل از اينکه به ويلا برسم، جلوم پيچيد و گفت:- داشتم شوخي مي کردم عزيزم! تو جدي گرفتي؟از کنارش رد شدم و گفتم:- برو اون طرف داريوش.داريوش بدون توجه به فرارم دوباره راهمو سد کرد و گفت:- خوب ببخشيد ديگه عزيزم. اصلاً من غلط کردم. مگه من مي تونم جز تو به زن ديگه اي دست بزنم فداي تو بشم من؟ ولي باور کن طاقت زجر کشيدن تو رو ندارم!با غيظ گفتم:- تو چي کار داري؟ اين منم که بايد تحمل کنم که مي کنم. باز که داري حرف خودت رو مي زني. اگه يه بار ديگه از اين حرفا بزني باور کن ديگه باهات حرف نمي زنم.خنديد و با لذت گفت:- الهي من دور تو بگردم که قهر کردنت هم درست عين بچه کوچولوهاست.اون روز بحثمون به جايي نرسيد و من نفهميدم آخر داريوش حرفم رو قبول کرد يا نه؟!!دوباره با صداي زنگ تلفن از جا پريدم. اين بار سپيده هم بيدار شد. ساعت هشت و ربع بود. حتم داشتم که خود داريوشه. اونقدر هيجان زده شده بودم که حد نداشت. دستم مي لرزيد و قلبم رو توي دهنم خيلي خوب حس مي کردم. سپيده از روي تخت پايين اومد و گفت:- داريوشه؟!!دستمو بردم سمت گوشي، نمي دونم چرا مي ترسيدم جواب بدم، فقط يه صدايي از حنجره ام خارج شد شبيه:- هوم!- منم فکر مي کنم خودش باشه. مي رم بيرون، ولي همين دور و برا هستم. زود خبرم کن.با استرس گوشي رو برداشتم و همينطور که دستم رو روي دهني مي ذاشتم گفتم:- باشه ...سپيده از اتاق رفت بيرون. تماس رو وصل کرده بودم اما اونطرف خط جز صداي نفس هيچ صدايي به گوش نمي خورد. منم که کلا زبونم قفل شده بود، اولين کاري که کردم رفتم سمت در و براي اطمينان قفلش کردم. دوست نداشتم وسط حرف
1400/02/23 20:44زدنم کسي مزاحم بشه. داريوش قصد حرف زدن نداشت، پس خودم با هزار زور نفس عميقي کشيدم و گفتم:- الو....صداي نفس عميقي هم از اون سمت خط شنيدم و بعد از چند ثانيه مکث:- رزا ... خودتي؟بغض چنگ انداخت به گلوم ، صداي داريوشم بود. داريوش من حالش خوب بود و اين برام از هر چيزي با ارزش تر بود! گفتم:- سلام عزيز دلم. معلومه که خودمم! خوبي؟ تو که منو کشتي. من الان دو هفته اس که دارم ديوونهمي شم. باز کجا غيبت زد داريوش؟ چطور دلت مي ياد با من اينجوري کني؟ آخه اين چه کاريه؟!!چند لحظه صدايي نيومد و بعد صداي داريوش تو گوشي پيچيد. اونم نه با لحن هميشگي. خشن بود وبي حوصله:- ديگه داري حوصله منو سر مي بري. اَه!با حيرت گفتم:- چي؟- همين که شنيدي!به تته پته افتادم، يه لحظه شک کردم که خود داريوش باشه، گفتم:- منظورت چيه داريوش؟- اينقدر داريوش داريوش نکن. چته اينقدر به من زنگ مي زني؟ خوب اگه مي خواستم که خودم بهت جوابمي دادم. همه جا رو تلفن کِش کردي که چي؟با چشمايي گشاد شده گوشي رو جا به جا کردم و گفتم:- داريوش تو چت شده؟- من هيچيم نيست. سالم سالمم! اين تويي که داري روانيم مي کني. بابا حالا من يه چيزي گفتم. توي زيگيل سفت چسبيدي؟نفسم به سختي بالا مي يومد. چرا قلبم طاقت سردي داريوش رو نداشت؟! چرا باور نمي کرد که خود داريوش داره با من اينطوري حرف مي زنه؟!! هي کسي از درونم داد مي کشيد دروغه! اين داريوش نيست! دروغه! به زور گفتم:- يعني چي داريوش؟- اي بابا چقدر خنگي! هيچي بابا. تو جدي جدي فکر کردي که من مي خوام باهات ازدواج کنم؟زد زير خنده و ادامه داد:- کور خوندي خانوم کوچولو! من فقط براي چند روز شمال و کيش تو رو مي خواستم که خوش باشم. دستت درد نکنه معشوقه خوبي بودي. زياد هم جفتک نپروندي. در ضمن بذار به اطلاعت برسونم که تا چند هفته ديگهمي خوام با دختر عموم ازدواج کنم. دختري که از نجابت تکه! نه مثل تو که اينقدر راحت ولت مي کردم همه چيزت رو به من واگذار مي کردي!حرفاش درست عين تيشه اي بود که به ريشه ام کوبيده بشه. چونه لرزونم نمي ذاشت درست حرف بزنم. دهنم که شور شد از خودم بدم اومد!! چرا داشتم گريه مي کردم؟!! چـــــــرا؟ گفتم:- ولي داريوش تو ... تو عاشق من بودي. من به خاطر تو داشتم غرق مي شدم. داريوش تو ...باز خنديد، بريده، مقطع:- هه هه چقدر ساده اي تو دختر! براي خودت مي گم. خوب نيست اينقدر ساده باشي. مگه عقلمو از دست دادم که عاشق بشم؟ عاشق کي؟ عاشق يه دختر؟! اونم چه دختري؟!!! دختر زني که بابامو به خاک سياه نشوند؟ توام عين مامانتي! درست همون بلايي که مامانت سر بابام آورد رو من سر تو آرودم خانوم کوچولو! اونوقت بيام عاشقت بشم؟!! عمراً!
1400/02/23 20:44مي دوني چيه رزا؟ من توي مدت دوستي با تو به اين موضوع پي بردم که بازيگر خيلي خوبي هستم. تا حالا اينقدر قشنگ نقش يه عاشقو بازي نکرده بودم. اونا همه صحنه سازي بود که خوشبختانه يا متاسفانه همگي باور کرديد! خيلي خوشحالم که توي اين مدت يه نفر ديگه به ليست عشاقم اضافه شد. تو هم يکي مثل اونا. با اين تفاوت که تو يه خورده سر سخت تر بودي و من براي به دست آوردنت مجبور شدم يه سيلي هم نوش جون کنم، ولي خوب فداي سرم ارزششو داشت. تو دختر خوشگل و تو دل برويي بودي. به من که خيلي حال داد. به خصوص که انتقام بابامو هم گرفتم. فقط حيف که نشد اين جريان رو تا سر سفره عقد طول بدم و اونجا بي آبروت کنم. اونجوري بيشتر برام لذت داشت! اما حيف ... مريم داشت از دستم مي رفت! براي اينکه مريمو از دست ندم مجبور شدم نقشه مو زودتر از موعد عملي کنم. چندان بدم نشد! مهم اين بود که تو عاشق من بشي و با مخ کوبيده بشي به زمين ...دنيا داشت دور سرم مي چرخيد! همه اين کارا بازي بود؟!! همه اش بازي بود؟!! باورم نمي شد! نمي تونستم باور کنم!قلبمو چنگ زدم، با عجز و به زور گفتم:- داريوش اين کارو با من نکن!صداش خشن شد:- برو بابا اينقدر اين حرفا رو از اينو و اون شنيدم که ديگه برام تکراري شده. برو خوش باش! الکي هم غرورتو نشکن. دست از سر من بردار. برو دنبال زندگيت.هق زدم:- داريوش تو به خاطر من خيلي کارها کردي. حتي ... حتي اشک ريختي ... باورم نمي شه که تمامشون از روي دروغ و ريا باشه!- باور کن ... چون من بازيگر خوبي هستم. اصولاً دخترا دوست دارن يه پسر به خاطرشون اشک بريزه. اداي گريه رو درآوردن کار خيلي سختي هم نيست. براي کوبيدن تو بدتر از اينو هم مي تونستم انجام بدم، ولي زود افتادي تو دام خانوم کوچولو.ناليدم:- خيلي نامردي. من مي ميرم!چند لحظه سکوت شد، بعد از چند ثانيه که به نظر من قرني گذشت صداشو که ديگه برام طنين خوشي نداشت و شبيه ناقوس مرگ بود رو شنيدم:- بهتره نميري و مثل من زندگيتو بکني. در ضمن ديگه نمي خوام ببينمت يا صداتو بشنوم. چون ديگه حوصله تو ندارم. تو هم برام تکراري شدي! کارم باهات تموم شده! کاري نداري؟همينطور که گوشي داشت از دستم سر مي خورد ناليدم:- برو ... برو بمير.گوشي از دستم روي زمين افتاد. صداي سپيده رو از بيرون مي شنيدم که صدام مي کرد. نفسم بالا نمي يومد. مدام محتويات معده ام رو تا توي گلوم حس مي کردم و وقتي مي خواستم همه شو بالا بيارم دوباره برمي گشتن سر جاشون. جريان خونم انگاري برعکس شده بود. دستمو روي سينه ام گذاشتم و چند بار سعي کردم نفس بکشم اما فايده اي نداشت! هوايي براي تنفس نداشتم! باورم نمي شد به اون راحتي رو دست خورده
1400/02/23 20:44باشم! اسير يه توطئه شده باشم! باورم نمي شد! به طرف پنجره رفتم و بازش کردم بلکه هواي تازه حالم رو بهتر کنه، ولي فايده نداشت. هوا به من نمي رسيد. انگار دور بود! خيلي دورتر از پنجره! خم شدم که خودمو به هوا برسونم، دست لرزونمو دراز کردم جلوتر از بدنم. مي خواستم با دستم هوا برسونم به ريه هام! ولي نمي رسيدم. بدنم رو کامل بيرون کشيدم و بعد از حس رهايي، ديگه چيزي نفهميدم.****همه جا تار بود. چيزي رو درست نمي ديدم. پاهام زق مي زد. دست راستم خيلي درد مي کرد. طوري تير مي کشيد که دوست داشتم از اعماق وجودم جيغ بزنم! اما حتي انرژي براي جيغ زدنم نداشتم! سرم که ديگه در حال انفجار بود. تو اتاقي تنها خوابيده بودم. ديوارا سفيد بودن. روي تخت بلندي دراز کشيده بودم. نکنه مرده بودم؟ نه زنده بودم! اگه مرده بودم، الان فرشته عذاب به ملاقاتم مي يومد. منو توي قبر مي ذاشتن نه توي يه اتاق سفيد. شايدم تو بهشت بودم! دلم مي خواست بخوابم. چيزي يادم نمي يومد. چرا اينجا بودم؟ توي اين اتاق سفيد بد بو چه غلطي مي کردم؟ نکنه اينجا اتاق انتظار بهشته؟ نه بابا کسي که مي ره بهشت که درد نداره! يعني مي شه که در اتاق باز بشه و عين توي فيلما يه نور شديد بياد تو و بعد که چشمم به نور عادت مي کنه ببينم که منظره خيلي قشنگي اونور دره؟ بعد برم وسط بهشت؟ چه افکاري داشتم! مرده بودم اما تو فکر فيلم هم بودم! اين ديگه چه نوع مردني بود؟ چشمام دوباره داشت سنگين مي شد. گذاشتم پلکام بسته بشه، تا بلکه توي خواب بفهمم قضيه از چه قراره... انگار خيلي خسته بودم، چون دردم لحظه به لحظه کمتر شد و خيلي زود خوابم برد.دوباره که چشم باز کردم، چيزي روي بيني ام قرار داشت. سرمو که رو به طاق قرار بود به سمت راست بر گردوندم. مامان رو با چشماي گريون ديدم که دستمو تو دستش گرفته و در حال زمزمه کردن حرف هائيه که من قادر به شنيدنش نبودم. بعد از اون خاله شيلا و سپيده و زن عمو گلرخ و زن عمو ناهيد و صدف، دختر دايي و ايلناز و شيدا زن مهران و زندايي پروانه ايستاده بودن. چشماي همه از زور گريه سرخ و متورم بود. سپيده که وضعش از مامان هم بدتر بود. اينقدر صورتش و چشماش پف کرده بود که حاضرم قسم بخورم تا همين لحظه در حال گريه بوده. با بي حالي سرمو برگردوندم به سمت چپ. اولين کسايي که به چشمم اومدن، بابا و رضا و سام و ايليا بودن که چشماي اونا هم سرخ سرخ بود. بعد از اونا هم مهران و دايي شهرام و دو تا عموها بودن. خيلي تشنه ام بود. به زور گفتم:- آب.رضا که از همه به من نزديک تر بود گفت:- الهي دورت بگردم خواهر گلم! نمي شه آب بخوري. غدقنه.با التماس و صدايي گرفته گفتم:- تو رو خدا
1400/02/23 20:44تشنمه!هنوز حرفم تموم نشده بود که صداي گريه مامان و سپيده بلند شد. درست مثل اينکه براشون روضه مي خوندم. مامان با عجز گفت:- رزا مامان الهي فدات بشم! الهي پيش مرگت بشم! تو براي چي رفتي روي پنجره؟ مامان تو که قصد خودکشي نداشتي؟ بگو به همه مامان! مگه تو چي کم داري؟پنجره! هوا! نفس! سقوطم! واي خدا! واي خدايا! تازه يادم افتاد براي چه اومدم بيمارستان. صداي داريوش هنوز داشت توي گوشم زنگ مي زد:- توي مدت دوستي با تو به اين موضوع پي بردم که بازيگر خيلي خوبي هستم. تا حالا اينقدر قشنگ نقش يه عاشقو بازي نکرده بودم. اونا همه صحنه سازي بود که خوشبختانه يا متاسفانه همگي باور کرديد. خيلي خوشحالم که توي اين مدت يه نفر ديگه به ليست عشاقم اضافه شد. تو هم يکي مثل اونا با اين تفاوت که تو يه خوردهسر سخت تر بودي و من براي به دست آوردنت مجبور شدم يه سيلي هم نوش جان کنم. ولي خوب فداي سرم ارزششو داشت. به خصوص که انتقام بابامو هم گرفتم. فقط حيف که نشد اين جريان رو تا سر سفره عقد طول بدم و اونجا بي آبروت کنم. اونجوري بيشتر برام لذت داشت! اما حيف ... مريم داشت از دستم مي رفت! براي اينکه مريمو از دست ندم مجبور شدم نقشه مو زودتر از موعد عملي کنم. چندان بدم نشد! مهم اين بود که تو عاشق من بشي و با مخ کوبيده بشي به زمين ... دست از سر من بردار. در ضمن ديگه نمي خوام ببينمت يا صداتو بشنوم چون ديگه حوصله تو ندارم. تو هم برام تکراري شدي!
1400/02/23 20:44ادامه دارد....??????
1400/02/23 20:44?#پارت_#پنجم?
?رمان_#تقاص?
دلم مي خواست سرمو به ديوار بکوبم. باورم نمي شد که اينقدر ساده داريوش منو هم مثل يه تيکه آشغال از قلبش بيرون انداخته باشه. هنوز باورم نمي شد! کاش مرده بودم. زندگي ديگه معنايي نداشت. بدون داريوش؟ اينقدر منتظر بودم که زنگ بزنه و تاريخ خواستگاري رو معلوم کند، ولي حالا چي شد؟ من بايد اينجا باشم، روي تخت بيمارستان و اون کجا؟ حتماً دنبال کاراي ازدواجش. آخ خدا کاش مرده بودم!اين بار با صداي رضا به خودم اومدم:- چرا حرف نمي زني رزا؟ بگو ديگه. بگو! چرا اينکارو کردي؟اين قدر گيج و منگ بودم که نمي دونستم بايد چي بگم؟ آخ کاش همه شون مي رفتن گورشونو گم مي کردن! مي خواستم تنها باشم. مي خواستم به حال بدبختي خودم خون گريه کنم! من بازيچه شدم! خدايا من له شدم! لهم کرد. داريوش بي شرف لهم کرد. خدايا طاقت ندارم. بابا که وضعيت منو ديد به مامان و رضا تشر زد:- الان چه وقت اين حرفاست؟ نمي بينين حال اين بچه خوب نيست. بعداً هم مي شه در اين روابط صحبت کرد.حرفاي بابا تلنگري بود به احساسات من. اشک از چشمام ريخت بيرون ... مامان دستمو فشرد و زمزمه کرد:- الهي قربونت برم مامان! چرا گريه مي کني؟!! چته؟ خوب حرف بزن ...همون لحظه دکتر اومد توي اتاق و با ديدن جمعيت و وضعيت من غريد:- چه خبره! چرا اينقدر دور مريض رو شلوغ کردين؟!! بفرماييد بيرون لطفاً! اين وضعيت اصلا براش مناسب نيست.همه انگار منتظر اين حرف بودن که رفتن بيرون، فقط مامان و بابا و سپيده موندن. دکتر با اخم ظريفي دفترچه پايين تختم رو برداشت و مشغول ورق زدن شد، همزمان به سمت دستگاه هاي بالاي سرم اومد و مشغول چک کردم وضعيتم شد. بابا دستمو فشار مي داد و با نگراني به اشکايي که دونه دونه روي صورتم سر مي خوردن و قصد بند اومدن هم نداشتن نگاه مي کرد.دکتر بعد از چک کردن وضعيتم گفت:- خوبه. همه چيز درست و به جاست! ولي بهتره امشب هم تحت نظر باشه، اگه تا فردا هم همه چي خوب بود مي تونين ببرينش.بابا و مامان با خوشحالي سرشونو تکون دادن، دکتر چرخيد به سمت و گفت:- خب خانوم خانما اول بگو بدونم دليل اين اشکا چيه؟!! نگو به خاطر شکست عشقي دست به خودکشي زدي که اونوقت خودم مي کشمت!اخماي بابا و مامان در هم شد. صداي دکتر تو ذهنم اکو بر مي داشت! شکست عشقي! شکست عشقي!!! رزا! رزاي مغرور و سرزنده فاميل! دختري که به زمين زير پاشم فخر مي فروخت! شکست عشقي ... پسررقيب بابا ... داريوش ... له شدم! له! غرق خودمو و ضعيت اسف بارم بودم که صداي خودمو شنيدم:- خودکشي؟!! نه دکتر خودکشي در کار نبود! سرم گيج مي رفت، يه کم هم مشکل تنفسي داشتم، سرمو از پنجره بردم بيرون که نفس بکشم ولي بعد نفهميدم چي شد! فقط مي
1400/02/24 11:44دونم ترسيدم ... خيلي ترسيدم ...اين من بودم؟!! رزا ! رزاي بدبخت مفلوک! ببين کارت به کجا کشيده که براي جمع کردن ذره هاي شخصيت وجو بي شخصيتت مجبوري دروغ به هم ببافي. بايد از درون بشکني، نابود بشي، بي وجود بشي! اما از بيرون بخندي. بيچاره! تازه کارت در اومده! تا کي مي خواي فيلم بازي کني؟!! تا کي؟!!صداي هق هق سپيده بلند شد و با گريه از اتاق خارج شد. مطمئناً فهميده بود که دروغ مي گم. سپيده تنها کسي بود توي اين جمع که خبر از درون پر تلاطم من داشت! اون به حال من ترحم مي کرد و من هميشه از ترحم متنفر بودم. خوش به حال سپيده! به عشقش مي رسيد. مامان با وجود مخالفت بابا و مامانش با عشقش ازدواج کرد. خاله با عشق ازدواج کرد. خاله کيميا هم با عشقش ازدواج کرد! اين وسط سرنوشت من شبيه سرنوشت خسرو بود! حالا احساس اونو به راحتي درک مي کردم. اونم عشقشو باخت و ميدان رو براي تاخت و تاز باباي من که رقيبش بود باز گذاشت، من هم بايد ميدان رو براي رقيب باز مي ذاشتم. هرچند که رقيبي نبود. من توي زندگي داريوش عددي نبودم که بخوام خودمو رقيب دختر عموش بدونم! چرا توي اون حالت هيستريک مرگو انتخاب کرده بودم؟!! چرا؟!! من بايد زنده مي موندم و به ديگروني که خبر از دل زارم داشتن، مي فهموندم که من هنوزم همون رزاي مغرور گذشته ام! چيزي تغيير نکرده بود، جز اينکه ... تيکه اي از قلبم گم شده بود. مي خواستم فرياد بزنم مامان من بزرگ شدم، به خدا ديگه بزرگ شدم ولي به چه قيمتي؟ به قيمت تيکه تيکه شدن قلبم. آخ که بزرگ شدن چه تاوان سختي براي من داشت!مامان رو به دکتر که با بهت به رفتن سپيده خيره مونده بود گفت:- دختر خاله شه دکتر از خواهر به هم نزديک ترن طاقت ديدن اين وضعيت رزا رو نداره.دکتر سرشو به نشونه فهميدن تکون داد، بعدش هم با خونسردي چيزي توي دفترچه اش يادداشت کرد و گفت:- مي دونستم که دختري با خصوصيات تو خودکشي نمي کنه، ولي مي خواستم مطمئن بشم. در هر صورت از يه مرگ حتمي نجات پيدا کردي چون مي خواستم خودم راحتت کنم. با اجازه.خواست از اتاق خارج بشه که بابا گفت:- آقاي دکتر!دکتر به سمت بابا برگشت و گفت:- بله؟- مي تونم چند لحظه وقتتون رو بگيرم؟دکتر همين طور که از در خارج مي شد گفت:- بله خواهش مي کنم.بابا هم دنبالش راه افتاد. مامان نگاهي به من کرد و گفت:- عزيز دلم چند دقيقه استراحت کن منم الان مي يام!بعد از اين حرف سراسيمه دنبال بابا و دکتر دويد. وقتي مامان از اتاق خارج شد، فشار ريزش اشکام روي گونه هام بيشتر شد. مطمئنا همه دليل اين اشکا رو شوک بعد از حادثه مي دونستن. اما خودم چي؟!! اي خدا من قرار بود بعد از اين چطور زندگي کنم و روزامو به شب
1400/02/24 11:44برسونم؟!! چطور بايد هم رزا مي موندم و خوددار و هم براي عشق از دست رفته ام عزاداري مي کردم؟!! فقط يه چيز مي دونستم، اونم اينکه نبايد اجازه مي دادم ديگرون شکست خوردن منو بفهمن. کسي که عشق براش بي معني بود، حالا اين طوري از درد جفاي معشوقش روي تخت بيمارستان افتاده! همينطور که اشک مي ريختم مشتاي گره شدم مو هم روي تشک مي کوبيدم، کاش مي مردم! رزاي احمق!!! چه راحت گذاشتي بازيچه ات کنن ... تقاص عشق خسرو رو تو پس دادي ... خيلي هم بد پس دادي ...توي فکراي عذاب آورم غوطه مي خوردم که سپيده اومد تو ... وقتي ديد کسي توي اتاق نيست يه راست اومد به طرفم، صورتمو با خشونت گرفت بين دستاش و با صدايي که سعي مي کرد خيلي بالا نره گفت:- رزاي احمق!!! چرا اين کارو کردي؟!!! هان؟!!!باز فشار روانيم زياد شد، باز زد به سرم، مثل ديوونه ها زدم زير خنده و گفتم:- چند بار بايد بگم؟ اومدم هوا بخورم ...فشار دستاش روي صورتم زياد شد، پريد وسط حرفم و گفت:- داري دروغ مي گي! تو منو هم *** تصور کردي؟ داريوش بهت چي گفت؟سعي کردم دستشو پس بزنم، صورتمو به چپ و راست تکون دادم تا دست از سرم برداره. اما بيفايده بود، با چشماي سرخ و اشکي و خشم آلود خيره شده بود توي چشمام و جواب مي خواست. مشتي توي مچ دستش کوبيدم و گفتم:- ولم کن!- بهت مي گم چي گفت؟!!! چي گفت بهت رزا؟!!- منم مي گم ولم کن! هيچي نگفت، هيچ چيز به خصوصي نگفت.نمي خواستم بفهمه. نمي خواستم بدونه داريوش خوردم کرده! بذار دليل جدايي من و داريوش براش توي ابهام باقي بمونه. نميخواستم از بازيچه شدنم خبردار بشه. ديگه نتونست جلوي خودشو بگيره و داد کشيد:- حرف مي زني يا خفه ات کنم؟ ازت پرسيدم چي بهت گفت که خودتو انداختي پايين؟ اون حق نداشته ...اين بار من حرفشو قطع کردم و سعي کردم هر طور شده آرومش کنم و بحث رو تموم کنم، گفتم:- بس کن سپيده! هر چي که بود تموم شد. من خودمو پرت نکردم پايين. هر چي که به دکتر گفتم حقيقت داشت. داريوش فقط چشم منو به روي حقيقت باز کرد. اون راست مي گه، من خيلي ساده ام!چونه اش لرزيد، صورتمو ول کرد و صورت خودشو با دست پوشوند. صداش با گريه مي لرزيد:- اي خدا!آره خدا! بشنو!!! بشنو صداشو! اگه صداي منو نمي شنوي صداي اينو بشنو که از بدبختي من به ضجه افتاده. باز داشتم نفس کم مي آوردم، ماسکي رو که دکتر از روي صورتم کنار زده بود رو چنگ زدم، ولي قبل از اينکه بذارمش روي صورتم گفتم:- چته؟ چرا خدا رو صدا مي کني؟ من بايد ناراحت باشم که نيستم. همين بهتر که اول کاري چشمام باز شد و از اون سادگي و خيالات خام بچه گونه بيرون اومدم. من نمي تونستم با يه پسر بوالهوس زندگي سعادت باري داشته باشم.کاش
1400/02/24 11:44حرفام حقيقت داشت. کاش از از دست دادن داريوش راضي و خشنود بودم. سريع ماسک رو گذاشتم روي بينيم که خفه نشم. سپيده با بغض ناليد:- ولي رزا تو اونو خيلي دوست داشتي اون ... اون ... يه روز بر مي گرده. قول مي دم!از زير ماسک به زور گفتم:- چه برگرده ... چه بر نگرده ... ديگه به من ارتباطي نداره! ... دار ... يوش .... براي من .... مرده.سپيده تو سکوت با ترجم بهم خيره شد. متنفر بودم از اين نگاهش، چشمامو بستم که نبينم و تو دلم گفتم:- چقدر سخته آدم حرفايي رو بزنه که توي قلب و دلش جايي نداره و همه دروغه! من ... مني که عاشق داريوش بودم ... مني که از دو هفته نديدنش اينطور شيدا و بي قرار مي شدم، چطور مي تونم به راحتي فراموشش کنم؟!دوباره اتاق شلوغ شد و همه دورم رو گرفتن به گمون خودشون مي خواستن از ذهن من اون خاطره بدو پاک کنند. ولي زهي خيال باطل! اين تازه اول درد و غصه و رنج من بود. من داريوش رو از دست داده بودم!!! داريوش رو به گذشته مامان و بابام باخته بودم. داريوش رو به دختري به نام مريم باخته بودم! کسي که به قول داريوش نجيب ترين بود! و من لابد نا نجيب ترين!* * * * * *فرداي اون روز از بيمارستان مرخص و به علت شکستگي هر دو پا و دست راستم يک ماه از مدرسه محروم و خونه نشين شدم. تو اين مدت همه دوستام به ملاقاتم مي يومدن و درسايي رو که جزوه برداري کرده بودن، برام مي آوردن. تابلوي داريوش به انبار منتقل شد، چون هر بار با ديدنش حالم حسابي بد مي شد و ساعتها گريهمي کردم و ضجه مي زدم. مامان فهميده بود، خيلي سعي مي کرد خودشو بهم نزديک کنه اما هر بار با سري من مجبور مي شد بيخيال بشه و از پيشم بره. هيچ وقت رک بهم نگفت از دردم خبر داره. منم سعي مي کردم به روي خودم نيارم! ياد داريوش آتيشم مي زد، قلبم پر بود، پر از نفت و پر از عشق و من ميون اين همه احساسات متضاد در حال رواني شدن بودم! چه راحت از دستش داده بودم.اون سال سال سرنوشت ساز من بود، سال کنکورم، ولي اصلاً حوصله درس رو نداشتم. مني که هميشه عاشق درس خوندن و گرفتن معدلاي بالا بودم تا بعدش بتونم از بابا جايزه هاي قلمبه سلمبه درخواست کنم از درس بيزار شده بودم. فقط دلم مي خواست يه گوشه بشينم و به خاطراتم با داريوش فکر کنم و اونو حداقل تو عالم خيال داشته باشم. داريوش با من کاري کرده بود که هر لحظه از تصور مرد ديگه اي کنار خودم حالت تهوع بهم دست مي داد. حس مي کردم ديگه هيچ پسري روي کره زمين پيدا نمي شه که بتونه به اندازه داريوش همه چي تموم باشه! بالاخره اين خيالات کار دستم داد و يه روز که تو خونه تنها بودم و مامان با خاله براي خريد بيرون رفته بودن و رضا هم دانشگاه بود، از سکوت و خلوتي
1400/02/24 11:44اتاقم استفاده کردم. گوشي رو برداشتم و قبل از اينکه پشيمون بشم شماره داريوش رو گرفتم. اصلاً دست خودم نبود. بي اراده به سمتش کشيده مي شدم. چون هنوز هم باور اينکه ديگه اونو ندارم برام مشکل بود. بعد از چندتا بوق صداي ظريف و ملوس دختري روانم رو از هم پاشيد ...گفت:- بفرماييد.جواب ندادم. چي مي تونستم بگم؟!! فقط داشتم تند تند توي ذهنم شماره اي که گرفته بودم رو با شماره داريوش تطبيق مي دادم که مطمئن بشم اشتباه نگرفتم. دختره دوباره گفت:- چرا حرف نمي زني؟صداي مردي جا افتاده از اون طرف اومد که گفت:- مريم جان کيه عمو؟پس اين بود! اين مريم بود! دختر روياهاي داريوش، حتماً با هم ازدواج کرده بودند که گوشي اش رو اون جواب مي داد! دوست داشتم قطع کنم و برم يه گوشه گورخودمو با دستاي خودمو بکنم و بعدم خودمو چال کنم، اما نمي تونستم بدون حرف گوشي رو قطع کنم، از اين رو گفتم:- هيچ وقت نمي بخشمت مريم خانم!بعدم بغضي که داشت خفه ام مي کرد رو خيلي راحت شکستم و ارتباط رو قطع کردم. زد به سرم، با فرياد گوشي رو روي زمين کوبيدم و گفتم:- آشغال عوضي! حالم ازت به هم مي خوره! چرا منو بازيچه کردي؟ تو بايد تقاص پس بدي. اگه تا امروز هنوز از تب عشقت مي سوختم، حالا مي گم تا بدوني، ديگه ازت متنفرم! ديگه واقعاً ازت متنفرم! تو روح منو پژمرده کردي. داريوش. داريوش نمي بخشمت! تو بايد عذاب بکشي! تو بايد جواب اين همه ظلمو نسبت به من بدي! نامردبي شرف رذل! چطور تونستي با احساسات من بازي کني؟ مگه من چي کارت کرده بودم داريوش؟ من که به قول تو کوچولو بودم. چرا کاري کردي که ديگه از عشق و دوست داشتن بيزار بشم؟ اي خدا .... من با اين درد چي کار کنم؟نشسته بودم روي زمين ، زار مي زدم، مشت توي سرم مي کوبيدم و داد مي کشيدم. ملاجم داشت متلاشي مي شد که دستام خسته و به حال افتادن کنارم، و خودم بي حال تر ولو شدم پايين تختم. همه انرژيم از بدنم رفته بود، همينطور که آروم هنوز هق مي زدم،توي خودمو روي پارکت ها يخ کرده مچاله شدم! براي يه عاشق چه دردي سخت تر از اين بود که عشقش رو در کنار ديگري ببينه؟* * * * * *دو ماه طول کشيد تا کم کم تونستم با شرايط جديدم خو بگيرم و با ياد و خاطراتش نوحه سرايي نکنم و طبيعي تر برخورد بکنم. امارزاي قبلي مرده بود و به جاش يه رزايي اومده بود که مثل رباط فقط روزگارش رو سر مي کرد. همين و بس! عشق داريوش رو کامل از دلم بيرون کرده بودم و به جاش تخم نفرت کاشته بودم و با يادآوري حرفاش و برخورد آخرش مدام اون تخم رو آبياري مي کردم تا ازش يه درخت تنومند بسازم و بتونم يه روزي ريشه داريوش رو هم باهاش بخشکونم. ديگر حتي با شنيدن اسمش هم
1400/02/24 11:44بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد